آیلین همه را به سوی مبلها راهنمایی و تعارف کردو خود به آشپزخانه برگشت. چای خوش رنگی ریخت و میان مهمانها برد. پیمان متین را کنار خود گرفته و نشسته بودند و دختر ها نیز در دو طرف انها. پیمان فنجان چایش را برداشت و گفت: "باید میگفتید من یکی از دوستانم را می آوردم این طور نمیشود. جای خالی نفر سوم برای من خیلی آزار دهنده است."
آیلین متوجه شد که غاو منظورش در اقلیت قرار گرفتن مردها است. به همین دلیل با سرخوشی خندید. سودابه گفت: "نه؛ ان وقت نمیشود اوضاع را کنترل کرد."
متبن هم خندید؛ اما وقتی پیمان گفت: "الی اشتباه کردی، باید به جمشید هم خبر میدادی " ، آیلین به خوبی متوجه سرد شدن نگاه متین شد. سودابه گفت: "ان وقت که دیگر اصلا و ابدا. هیچ چیز قابل کنترل نبود."
متین خیلی زود مسیر صحبت را عوض کرد و به آیلین که مقابلش نشسته بود، گفت: "راستی یادم رفت موفقیتتان را در دادگاه تبریک بگویم."
-متشکرم؛ اما به خاطر زحمتهای شما بود. من واقعا معذرت میخواهم از اینکه بعد از این همه مدت تازه درصدد تشکر از شما بر آمدیدم. شما خیلی به ما لطف کردید. هیچ وقت فراموشش نخواهیم کرد.
-مشهور شدن این دردسر ها ا هم دارد. من فراموش کردم در آخرین دیدارمان از شما امضایی بگیرم. بعد از آن، هرچه تلاش کردم شما را پیدا کنم، نشد!
پیمان گفت: "راستش ماهم بعد از مدتها تازه چشممان به جال ایشان روشن شده است. الی بیچاره خیلی اذیت شد؛ اما خدا خیرش بدهد. از یک نظر باعث و بانی خیر شد. من یک ماه تمام نیلوفر را به خانه خودم بردم!"
بچه ها خندیدند و آیلین گفت: "خدارا شکر که یک نفر اینجا نفعی از این همه شلوغی برد."
سودابه گفت: "پیمان از آب گل آلود به نفع خودش ماهی میگیرد."
متین از سودابه پرسید: "پس شما این مدت را تنها بودید؟"
پیمان به جای سودابه جواب داد: "نه بابا دکترجان. مگر میشد در آن شرایط اینجا ماند. طی یک عملیات کماندویی او را هم از اینجا فراری دادیم. شبانه خانه را به حال خودش گذاشت و آمد پیش نیلوفر."
سودابه با خنده گفت: "البته فقط دو هفته آخر. اوضاع اینجا خیلی آزار دهنده شده بود. تا میخواستی از در بیرون بروی، گزارشگرها مثل این مرغهایی که یک کرم چاق و چله دیده باشند، به طرف آدم هجوم می آوردند."
متین خندید و گفت: "یادم می آید تصویرتان را تلویزیون یک لحظه نشانداد. در آن لحظه اگر میتوانستید حتما با چترتان بر سر آن دو نفری که مثل کنه به شما چسبیده بودند، میزدید!"
پیمان قهقهه ای زد و گفت: "من این عکس را در روزنامه دیدم. صورتش که با آن روسری اصلا قابل شناسایی نبود. عینک سیاه هم زده بود... ن را بریدم و به دیوار زدم. هر بار که می بینمش یک دل سیر میخندم. شبیه شورشی هایی شده که میترسد قیافه اش را بشناسندذ و برای کشتنش بیایند."
سودابه باحرص گفت: "اگر یکدفعه جان آدم را میگرتند، حرفی نبود؛ اما بس که می آمدند و میرفتند و سوال میپرسیدند، آدم را دیوانه میکردند."
آیلین با شرمندگی دست او را گرفت و گفت: "خیلی اذیت شدید. ببخشید."
سودابه خندید و گفت: "فدای سرت عزیزم. بالاخره از خان گسترده شهرت تو باید ما هم استفاده میبردیم یا نه؟ حالا اسم و عکس ما رفت جزو تاریخ . پیمان هم که قربانش بروم، عکسمان را کرد دلقک."
پیمان با اخمی تصنعی گفت: "ما غلط بکنیم. من کی گفتم تو را دلقک کردم؟ من گفتم به تو میخندم."
-فرقش چیه؟ نیلوفر هوای این نامزدت را داشته باش . یکدفعه میبینی...
-نه. تهدید نکن . فهمیدم. چرا به نیلوفر رفرنسم میدهی؟ به خودم بگو.
-به خودن چیزی نمیگویم؛ چون در اقلیت هستی.
-ما اقلیت هم که باشیم از پس شما بر می آییم.
-دیدی خوت اعتراف کردی که چه جونوری هستی؟!
پیمان بر سرخودش زد و گفت: "بابا دکترجان به داد برس. یه حمایتی، حرفی، کلامی؟"
متین با خنده گفت: "من بهتر است هوای خودم را داشته باشم. تو جای پایت را محکم کرده ای میتوانی سر به سرشان بگذاری. من اگر چیزی بگویم، یکدفعه دیدی همین یکبار هم بیرون پرتم کردند. بگذار من هم مستقر شوم، چشم؛ حتما. خودم ناجی ات میشوم!"
دختر ها خندسند. آیلین تمام فنجانهای خالی را به آشپزخانه برد. سالاد را که هنوز نصفه کاره مانده بود، تمام کرد و در یخچال گذاشت. در حالی که صدای خنده و بحث انها را میشنید و خودش هم میخندید. صدای خوش طنین شجریان در خانه پیچید، لبخندش پررنگتر شدو آرامشی عمیق یافت. متن گفت: "چه خوش سلیقه! نه بابا سودابه خانم چه کارها میکنید؟"
سودابه پرسید: "دوستش دارید؟"
-دوستش دارم؟ دیوانه اش هستم. راستش سراغ پخش که رفتید، دل من ریخت. گفتم الان یکی از ان جیغ و دادها را خواهی گذاشت. اینها را از کجا آورده اید؟
-مال الی است.
آیلین از آشپزخانه بیرون آمد و گفتک "قابل شما را ندارد."
متین لبخندی به رویش زد و گفت: "ممنونم. من دنبال کارآخر هستم. هنوز اینجا نرسیده است."
آیلین سراغ کمد کاستها رفت و آخرین کاست استاد را بیرون کشید: "بفرمایید."
او با تعجب پرسید: "شوخی میکنید؟ من مطمئنم که هنوز نیامده است."
سودابه گفت: "برای الی مخصوص است. از آب رد شده است!" و سپس با خنده به نگاه پرسشگر متین ادامه داد: "برایش می فرستند."
الی آخرین کار را داخل پخش گذاشت و صدای روح نواز استاد دوباره در خانه پیچید. متین در میان لذ بردن از آهنگ ، گفت: "خوب است که شما اینطور ارتباطتان را حفظ کرده اید."
پیمان با خنه گفت: "این دونفر بدجوری آتیشی هستند. به خطر همین هم سرخودشان بلا می آورند. این الی به خودی خود، یک حکومت خود گردان ایرانی در اینجا دارد."
الی گفت: "دروغ نگو پیمان. اتفاقا من آنقدر ها که شما میگویید تعصب و حساسیتی به ایرانی بودن خودم ندارم. لزوم نمی بینم هرجا که رسیدم ابرانی بودن خودم را با فریاد اعلام کنم."
پیمان خنده ای بلند تر از پیش کرد و گفت: "تو؟ تو حساسیت نداری؟ شوخی نکن. دو کلمه فارسی صحبت کنی، از صدتا داد و فریاد موثرتر است. برای خودش کسی است. خبرش را دارم که در بخش فعالیتهای آزاد دانشجویی دانشگاه، کلاس زبان فارسی راه انداخت و یکی از این فارسی زبانها را برای تدریس آنجا گذاشت. گرچه خودش هم بد نیست اگر یک دوره درآنجا بگذراند."
بعد رو به متین کرد و گفت: "برای خودش کسی است. میتوانم خیلی قلطع بگویم که اگر در میان دانشجویان ایرانی دانشگاهشان یپبرسی الی، همه بدون استثنا او را بشناسند. شاید حتی خودش را ندیده باشند؛ اما اسمش را شنیده اند. جزو چندنفر سردسته و فعالین اجتماعی و بعضی مواقع سیاسی اینجاست. ایران سیلو زلزله بیاید، الی اینجا کمیته نجات تشکیل میدهد..."
آیلین وسط حرفش پرید و گفت: "کم دروغ بگو پیمان!"
پیمان قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت: "من درغ میگویم؟ بیچاره میخواهی بگویم که ماه روضان امسال در پوشش درس چه کار کردید؟"
آیلین فریاد کوتاهی کشید و گفت: "پیمان خواهش میکنم."
پیمان خندیدو گفت: "من دروغ میگویم؟!"
-نه دوغ نمیگویی؛ اما همه چیز را زیادی بزرگ میکنی.
سودابه با حالتی حق به جانب و متفکر گفت: "اغراق!"
آیلین گفت: "آره همان."
متین خندید و گفت: "نه پس واقعا لازم است که از ایشان امضا بگیریم. من که از همان اول گفتم با یک پهلوان طرف هستیم! منتها از آن نوع به خصوصش که خود آیلین خانم میداند."
آیلین از به یاد آوردن آن رو که برای عوض کردن پانسمان چه آه و ناله ای راه انداخته بود، خنده ای مستانه کرد و گفت: "بله. قبول دارم."
متین نیز خندید و پیمان پرسید: "ماجرای آشنایی من با دخترها را شنیده ای؟"
-نه.
آیلین خندید و گفت: "پیمان تو را به خدا آبروریزی نکن."
متین گفت: "ماجرا حیثیتی است؟ بگو پیمان که دلم ضعف رفت."
پیمان خندید و گفت: "قضیه مربوط به دو سال پیش است. داشتم گشت میزدم که..."
آیلین وسط حرفش پرید و گفت: "پیمان مامور راهنمایی و رانندگی است."
پیمان گفت: "بله. یادم رفت این را بگویم... حالا ، داشتم میگفتم. خیابان خلوت بود و من خیالم راحت که یکدفعه دیدم یک استیشن با چهار نفر خانم در حال بگو بخند، چراغ قرمز را رد کردند. رفتم دنبالشان و با چند آژیر وادارشان کردم بایستند. گفتم شاید مست هستند و متوجه چراغ نشدند؛ اما رفتم و دیدم همه خانمها صحیح و سالم و خیلی عادی نشسته اند، در حالی که رنگ به رویشان نمانده است. از رنگ و رویشان فهمیدم که حالشان خوب است! پرسیدم چرا چراغ را رد کردید؟ الی پشت فرمان بود و معلوم بود که حسابی ترسیده است. کارت ماشین گواهینامه را خواستم که یکدفعه یکی از پشت با ناله ای فارسی گفت: "وای خدایا. الی، اندی پدر من را در می آورد!" هم خنده ام گرفت و هم از فارسی صحبت کردنشان تعجب کردم. برگشتم و دیدم خانم حامله است و از غصه در حال پس افتادن. بعدا فهمیدم که اسمش اسما است. تا من حرفی بزنم، این سودابه آتش به جان گرفته برگشت به الی گفت: "اندی اگر بداند ماشنش جریمه شده، دیگر ماشین دستمان نمیدهد. الی یک جوری ماست مالی کن برود!" من را میگویی همین طور خشکم زده بود و انها هم فکر میکردند که من به اینکه چیزی از زبانشان نمیفهمم آن طور به انها زل زده ام. نیلوفر هم شریک جرم انها شد و از پشت گفت: "سرکار ما داریم این خانم را به بیمارستان میرسانیم." از دروغ او حتی دوستانش هم تعجب کردند. حالا من هم هی دارم جلوی خودم را میگیرم که صدایم در نیاید و نخندم. اسما تازه متوجه منظور او شد و یکدفعه شروع به آه و ناله کرد که اِی وای، خدا مُردم. به دادم برسید. سرکار بگذار ما برویم. با این حرف دیگر نتوانستم آرام بمانم و زدم زیر خنده. این طوری خودم را لو دادم.
دخترها و متینخندیدند و متین گفت:"بالاخره جریمه شان کردی یا نه؟"
-نه بابا. دلم به حالشان سوخت. تازه وقتی این خانم خانمها، نیلو داشت آن طور ملتمسانه نگاه میکرد، مگر میشد کاری کرد؟ کارت و گواهینامه را برگرداندم و من هم به فارسی گفتم فکر نکنید که با این کلک قضیه را ماست مالی کردید!"
-متین قهقهه ای زد و گفت:"چه حیف که من نبودم."
نیلوفر گفت: "بله. وقتی شما به حرف پیمان دارید میخندید، معلوم نیست اگر آنجا بودید چه میشد. ضمنا آقا من کی آن طور داشتم نگاهت میکردم؟"
پیمان در قالب عاشقی دلخسته رفت و گفت: "نیلو خودت خبر نداری چشمانت چه آتشی به دل من انداخت!"
نیلوفر با گونه های سرخش کوسن را بردات و بر سر او کوبید و بچه ها خندیدند. پیمان دستهای او را گرفت و گفت: "بد است که به خاطر تو از گناه این خانم خانمها گذشتم؟"
متین با خنده ای گفت: "امان از دست این دل!"
نیلفر کمی بعد آرام گرفت و ترجیح داد با تغییر موضوع اجازه ندهد پیمان باعث خجالت بیشترش شود. گفت: "میدانید ما با بیشتر دوستانمان همین طوری بر حسب اتفاق آشنا شدیم."
متین گفت: "اصلا خودتان چطور ا هم آشنا شدید؟"
نیلوفر نگاهی همراه با لبخند به سودابه و ایلین انداخت و گفت: "دوست مشترک. من و سودابه، با هم در کافه رو به روی دانشگاه آشنا شدیم."
سودابه نیز گفت: "قبل از آن هم بر حسب اتفاق با الی دوست شدم. تازه اینجا آمده بودم و آنقدرها به انگلیسی وارد نبودم. داشتم خرید میکردم. هزار بار اسم چیزهایی را که لازم داشتم، با خودم تکرار کرده بودم. رفتم پای صندوق حساب کنم که یکدفعه متوجه شدم کیف پولم را نیاورده ام. آمدم خریدها را پس بدهم، ماندم که چه بگویم و چطور بگویم. بی اختیار به فارسی گفتم: "خدایا به دادم برس." که یکی از پشت سرم به فارسی گفت شما ایرانی هستید؟ کمک میخواهید؟ برگشتم و این فرشته نجات را دیدم."
به روی آیلین خندید و آیلین نیز پاسخش را داد. متین نیز گفت: "و بعد از آن هم با هم همخانه شدید؟"
سودابه نیز گفت: "بله. به همین راحتی."
نیلوفر گفت: "البته به این راحتی نبود. یا حداقل میتوانم بگویم، برای من این طور نبود. همخانه قبلی ام ازدواج کرد و برای همین من تنها شده بودم. تنهایی از پس هزینه یک آپارتمان برنمی آمدم. داشتم بین دوستانم دنبال همخانه جدید میگشتم. با سودی چند وقتی بود که آشنا شده بودم. بعد از مدتها که از هم بی خبر بودیم، او را دیدم. مشکل را برایش گفتم و دیدم اتفاقا او هم مدت اقامتش در خانه ای که مستاجر بود تمام شده است و نمیخواهد آنجا بماند. او هم داشت دنبال خانه میگشت. البته سودی با الی بود. انها از قبل با هم قرار گذاشته بودند که باهم باشند. الی آن موقع تازه جمشید و خانواده اش را راضی کرده بود که جدا شود و جای دیگری زندگی کند. البته جمشید زیاد راضی نبود. ولی سودی پشت الی ایستاده و قول داده بود که جای مناسبی برای خودشان پیدا کنند. من آن زمان هنوز الی را ندیده بودم. سودی اسم و مشخصات الی را برایم گفت. وقتی فهمیدم هم دانشگاهی خودم است، آمدم تا قبل از اینکه به طور جدی با ام هم خانه شود، او را ببینم و با او آشنا شوم. به هرکس گفتم الی جواب داد "منظورت بل است؟" مانده بودم که چرا اینطور است. من هم ترسم میگفتم بل نه. من الی را میخواهم . تازه فهمیدم این الی، همان بل است، یک دعوا و جنگ حسابی با سودی کردم که من با این شورشی نمیتوانم زندگی کنم. داشتم به خاطر الی، رابطه خودم را هم با سودابه قطع میکردم که یک روز در دانشگاه خودم او را از نزدیک دیدم و بعد از آن همه چیزدرست شد."
سودابه با پوزخندی گفت: "این را هم بگو که دیدی این بل نه شاخ دارد و نه دم. مثل خودمان است!"
نیلوفر خندید و گفت: "بله. دیدم که خیلی عادی هم هست. مثل ما غذا میخورد و میخوابد! من تقصیری نداشتم. بس که از بچه ها حرف شنیده بودم، من را هم ترس برداشته بود. میخواستم آرام زندگی ام را بکنم و برگردم ترکیه. حوصله سر و کله زدن با پلیس را نداشتم. ویزایم را هم به زحمت داشتم. می ترسیدم او برایمان دردسر درست کند و اخراجم بکنند."
پیمان خندید و گفت: "من از همان اول که تو را دیدم فهمیدم علاقه خاصی به پلیسها داری. برای همین از تو خواستگاری کردم."
بچه ها خندیدند. متین گفت: "کم هوشی من را ببخشید؛ اما من هنوز هم نتوانستم بفهمم الی چه ربطی به بل دارد؟"
آیلین از خجالت لحظه ای سرخ گشت و گفت: "هیچ ربطی ندارد. فراموشش کنید."
سودابه گفت: "ربطش این است که چند سال پیش در مؤسسه خیریه به نفع بچه های بی سرپرست ترتیب داده بود، الی نقش زن زیباروی فرانسوی را با نام بل بازی کرد. نمیدانم کدام پدرسوخته ای این نمایش را دید و بین بچه ها پخش کرد و از آن به بعد هم این اسم روی الی ماند. او هم خواه ناخواه دیگر قبولش کرد و حالا بچه ها او را با نام بل میشناسند."
متین با خنده ای از سز شیطنت گفت: "چه جالب! فکر میکنم بل هم یک کلمه فرانسوی است. اسم شخصی اصلی دختر کارتون دیو و دلبر. من خیلی دوستش داشتم. هنوز هم که به ایران میروم ویدئو کارتونش را خانه برادرم برای بچه ها میگذارم و نگاهش میکنم. تا به حال به آن دقت نکرده بودم. میدانی معنی اش چیست؟"
سودابه گفت: "من به انگلیسی هم به زحمت واردم، چه برسد به فرانسه."
پیمان زیر چشمی نگاهی به متین کرد که او هم متوجه شد. هر دو مرد گویی از رازی مشترک با خبر باشند، خنده ای مروز کردند. آیلین خجال زده به نیلوفر سودابه چشم غره ای رفت. خودش میدانست که بل به چه معنی است. یک بر به فرانسه رفته بود و در همان زمانی که داشت زبان فرانسه یاد میگرفت، فهمید که بل به معنی زیبارو است. آن زمان خیلی به این اسم خود خندیده بود و حتی احساس غرور هم کرده بود. حدس میزد که این شیطنت از سوی پسرها بوده است؛ اما ناراضی نبود. او سر به زیر داشت و بچه ها نیز ناخواسته ساکت شدند. سکوت را صدای روح نواز استاد می شکست، و باعث آرامش میشد. آیلین با نگاهی به ساعت، به دخترها گفت: "وقت شام است. کمک میکنید؟"
هرسه از جا برخاستند و دو مرد را با هم تنها گذاشتند. شام را روی میز غذاخوری کوچکشان چیدند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)