سودابه با نگرانی که در چهره اش نمایان بود، به سویش رفت و کمک کرد تا از جایش بلند شود. آیلین به این فکر میکرد که تا دوسال پیش خیلی راحت با جمشید صحبت میکرد و هرگز به چنین حالی نیفتاده بود؛ اما حالا...
متین متوجه سودابه بود که حواسش گاه از صحبتهای خودشان به سمت هال معطوف میشد. او ه نگران بود. به شدت کنجکاو بود که درباره جمشید بیشتر و بیشتر بداند. او کم و بیش صحبتهای دو دختر را در خانه خودش شنیده بود. هر بار که انها را میدید این حس موذی کنجکاوی در او بیشتر میشد. حتی حاضر بود در ازای دانستن ، چیزی هم بدهد و بداند که جمشید کیست و چه ارتباطی با آیلین دارد. تقریبا خودش یک حدسهایی زده بود؛ اما باید تایید میشد. برای گرفتن این تایید نمیتوانست یکدفع وارد کار ود. پرید: "آیلین خانم نگران غرغر های پیتر بود. او کیست؟"
-یک کتابفروش اطراف دانشگاه.
-برای او کار میکند؟
-بله. سالهاست که با او کار میکند.
-خانواده اش او را حمایت میکنند؟
سودابه با تعجب نگاهش کرد و گفت: "بله؛ چطور مگر؟"
-هیچی، آخر به نظر میرسد ایشان خیلی خود اتکا هستند.
سودابه خندید و گفت: "زندگی در اینجا انسان را خود اتکا میکند. خانواده اش همیشه حمایتش کرده اند؛ چه از نظر مالی و چه از نظر معنوی. خود آیلین دوست دارد این طور زندگی کند."
-روحیه خاصی دارند.
سودابه با حالتی افتخار آمیز گفت: "او فوق العاده است. در هر شرایطی میتوان روی ا حساب باز کرد. از هیچ کاری برای کسی فرو گذار نیست. با بیشتر بچه های ایرانی از همین طریق آشنا شده است. او یک متعصب دو آتیشه است که از بودن در کنارش احساس لذت میکنم. البته این را هیچ وقت به رویش نیاورده ام؛ چون اگر بداند کارهایش را تایید میکنم، دیگر نمیتوانم او را کنترل کنم."
متین خنید و گفت: "بی انصای نکنید. او شما را خیلی دوست دارد. اگر بداند که شما به کارهایش افتخار میکنید، بهتر کار خواهد کرد."
-نتیجه عدم حمایت خودم را هنوز هم دارم میبینم.نمیخواهم بدتر از این او راببینم. ما فقط همدیگر را داریم. زندگی به تنهایی در اینجا سخت است. مخصوصا برای او. او دارد امتحان پس میدهد. نباید یکباره خودش را وسطمیدان تنها حس کند. اگر یک لحظه حواسش پرت شود، گلادیاتور های دیگر مثل گرگ او را تکه پاره میکنند.
متین با تعجب گفت: "از پیروان توماس مور هستید؟"
سودابه متعجب پرسید: "کی؟"
-مور. نظریه اش این است که انسان گرگ است.
سودابه پوزخندی زد و گفت: "آه بله. مهم نیست نظریه چه کسی است. اما این حقیقت است و حتی اگر کسی هم تا به حال درباره درستی اش شک دارد،؛ آدمی به بیسوادی من هم میتواند آن را برایش ثابت کند."
متین با افسوس سرش را تکانم داد و گ5فت: "بله. گاهی ما آدما واقعا گرگ میشویم. با شما موافقم؛ اما سعی میکنم به آن کمتر فکر کنم. ممکن است از زندگی سیر شوم."
سودابه هم به تلخی خندید و او پرسید: "شما دانشگاه را تمام کردید؟"
سودابه با خجالت خندید و گفت: "دانشگاه؟ نه من دیپلمم را هم نگرفتم."
-جدا؟ چرا؟
او شانه بالا انداخت و گفت: "از سشر بچگی!"
-چرا الان نمی خوانید؟
-نمیدانم . شاید این کار را کردم...
لحظه ای غم بر چهره اش نشست و به فکر فرو رفت. وقتی به خود آمد، در نگاهش غصه ای بزرگ، به خوبی نمایان بود. گرچه لبش میخندید. دوباره شانه بالا انداخت و گفت: "نمیدانم."
سیبی برداشت و بدون اینه قصد خوردن داشته باشد، آن را بویید. متین پرسید: "چرا ایران را رتک کردید؟"
باز پوزخندی زد و گفت: "باز هم بچگی!"
متین با خنده ای گفت: "حتما اگر بپرسم چرا برنمیگردید هم میگویید از سر بچگی؟"
سودابه هم با او خندد و گفت: "راستش را بخواهید بله!"
-پس امیدوارم زودتر بزرگ شوید!
سودابه سر تکان داد و گفت: "متشکرم؛ اما فکر نمیکنم به این زودی ها بزرگ شوم."
-خدارا چه دیدی. شاید یکدفعه دچار بلوغ شدید!... برای اقامت مشکلی ندارید؟
-خوشبختانه یا بدبختانه نه. یک نامرد کارم را درست کرد که مشکلی از نظر اقامت نداشته باشم.
تقریبا حدس زد او چطور کار اقامتش را درست کرده اند؛ بیش از آن نخواست فضولی کند. تنها به گفتن این بسنده کرد که: "خدارا شکر. اقامت مهم ترین و بزرگترین مشکل است. اگر آن حل شود، بقیه چیزها هم به نوعی درست میشود."
سودابه فقط سرش را تکان داد و نگاهش به سیبی که دردست داشت، دوخت. متین نگاهش کرد. روی هم رفته چهره جذابی داشت. هرسه دختر خوش قیافه بودند. از آن چهره هایی که هر مرد ایرانی به داشتن زنان ایانی چون آنها در مقابل دیگران به خود افتخار میکرد. جالب این بود که ار خودشان لب باز نمیکردند، متوجه آنچه در زندگی شان میگذشت، نمیشدی. وضع زندگی و رفتارشان در ذهن هر بیننده ای، انها را افرادی موفق و خوش شانس معرفی میکرد که بدون دغدغه خاطر از زندگی لذت میبرند. تا اینجا که فقط دوبار انا را دیده بود، متوجه مشکلات دو نفر از انها شده بود. به این فکر میکرد که چه بسا نیلوفر هم یکی مثل این دونفر باشد. ظاهر او هم نشان از خوشبختی داشت؛ اما خوشبختی ظاهری با انچه در واقعیت میتواند وجودداشته باشد، از زمین تا آسمان فرق دارد. در دل دعا کرد که نیلوفر دیگر شانس آورده باشد.
آیلین با معذرت خواهی برگشت. متن به خوبی متوجه شد این آیلین با آیلینی که اتاق را ترک کرده بود، فرق دارد. هنوز هم رنگ به چهره نداشت و نگاهش سرد و خاموش به نظر می رسید. دوباره همان سوال تکراری در ذهن متین جان گرفت. "جمشیدکیست؟"
سوداه با نگرانی پرسید: "خب؟"
آیلین فقط سرش را تکان داد و گفت: "همه چیز مرتب است."
سودابه آهی از سر آسودگی کشید و گفت: "خوب حالا چرا ماتم گرفتی؟"
-چیزی نیست. خوبم.
هر سه ساکت شدند. گویی چیزی نا مانوس بر فضا حاکم شد. دقایقی به همین منوال گذشت؛ متین که این وضع را دوست نداشت. گفتع: "ناراحت نباشید. خدا بزرگ است. باز میتوانید مقداری از دوستان و اطرافیانتان پول قرض بگیرید و سرمایه ای درست کنید. من خودم هم حاضرم مقداری به شما قرض بدهم."
دخترها متعجب و سردرگم به سویش برگشتند. آیلین پرسید: "ببخشید، متوجه منظورتان نشدم. برای چه کاری پول قرض بگیریم؟"
او خیلی جدی گفت: "برای اینکه دوباره کشتیهاتون را پر از جنس و راهی دریا کنید. مگر تماس برای دادن این خبر نبود که کشتی قبلی تان در دریا غرق شده؟ ضررش چقدر بود؟"
آیلین همانطور با بهت نگاهش میکرد؛ اما سودابه ناگهان خندید و گفت: "فاقد بیمه نامه بود."
-آدمی که فکر روزگار بدبیاریی را نکند، همان بهتر که کشتی هایش غرق شود.
آیلین تازه متوجه منظور او شد. او هم خنده کوتاهی کرد و گفت: "بس کنید. من جدا دنبال غرق کشتی ها رفتم."
-خوب مگر هنوز کشتی هایتان غرق نشده اند؟ قیافه تان که این طو نشان میدهد.
-نه هنوز نه. فعلا به گل نشسته اند.
-خوب باید خدا را شکر کنید. شاید بتوان برایش کاری کرد. تا زمانی که کنار تایتانیک نرفته است، میتوان برایش کاری کرد. تازه آن زمان هم تمام درها به رویتان بسته نیست. قول میدهم میشود آن زمان هم به نوعی جنسها را بیرون کشید و نگذاشت نابود شود.
آیلین با لبخندی از سر تشکر نگاهش کرد. متین با همه فرق میکرد. نگاه او نیز پر از شیطنت و خنده بود. آیلین گفت: "میدانید، شما من را یاد خواهرم می اندازید. او هم مثل شما خوب بلد است چطور همه چیز را در اطراف خود مرتب کند."
-پس باید با هم دیداری داشته باشیم. کجا هستند؟
-ایران.
اخمهای او با ناراحتی تصنعی درهم رفت و گفت: "حیف شد... چطور است دعوتشان کنیم اینجا بیایند؟"
-اتفاقا خوشحال هم میشود. خوب میداند چطور اجازه خروجش را از ایران بگیرد. او یک شورشی است و تا به خواسته اش نرسد، دست از تلاش برنمیدارد.
-به اندازه شما پشتکار دارد؟!
آیلین خندید و گفت: "تا سه سال پیش که او را دیدم، خوب بود. حالا هم از پشت تلفن و نامه هایش به نظر میرسد موفق تر از من باشد."
-آه نه. شما را به خدا به این جزیره کوچک رحم کنید. میترسم اگر ایشان بیایند، خود این انگلیسیها را از مملکتشان بیرون بیندازید!
-بعید هم نیست؛ چون جوانتر از من است و سری پرشور و شر دارد.
متین سرش را تکان داد و با خنده گفت: "واویلا..."
از کار او سودابه و آیلین به خنده افتادند. صحبت از ایران، خوب توانست جو سلطه گر را ازبین ببرد و تا ساعتی اصلا کسی به یاد تلفن کذایی نیفتاد؛ اما وقتی متین رفت تا دستش را که به خاطر میوه خوردن کثیف شده بود، بشوید، شنید که سودابه از آیلین میپرسید: "به جمشید چیزی نگفتی؟"
صدای گرفته آیلین پاسخ داد: "نه... تا اوضاع آرام است، همین طور باشد بهتر است. تا جایی که میتوانک، میخواهم صبر کنم."
-اگر بفهمد، غوغا میکند.
-میدانم؛ اما نمیتوانم خودم هم به استقبال ماجرا بروم. دلم میگوید صبر کنم. شاد از جایی کار درست شود.
-من در کار تو مانده ام. وقتی می آیم برایت دعا کنم؛ در میمانم که برای زیاد شدن شاهد های ماجرا دعا کنم یا برای بی سر و صدا تمام شدن آن. اگر شاهد و شاکی زیاد باشد، بی سرو صدا تمام نخواهد شد و اگر قضیه آرام تمام شود، نباید شاکی دیگری غیر از تو وجود داشته باشد، تا آن را به صورت یک زد و خورد معمولی تمام کنند. خودت هم نمیدانی که چه میخواهی.
-چرا، میدانم. میخواهم همه چیز زودتر تمام شود و من به ایران بروم. دیگر نمیتوانم اینجا را تحمل کنم.
سودابه با مهربانی گفت: "میخواهی کریسمس بروی؟"
-نه، تا عید زیاد باقی نمانده. تازه این همه کار در دانشگاه دارم. نمیتوانم انها را رها کنم.
-میخواهی یک مدت جایی برویم؟
-نه، ممنونم که به فکرم هستی؛ اما اگر اینجا بمانم، بهتر است.
-هر جور خودت صلاح میدانی.
سودابه ضفهای میوه را داشت جمع میکرد که متین به تاق برگشت. آیلین روی تخت با حالتی متفکر نشسته بود. سودابه با بشقابها تاق را ترک کرد و متین بدون اینکهبنشیند، به دیوار تکیه زد. آیلین به او نگاه کرد که برخلاف دقایق پیش، چهره اش جدی مینمود. گفت: "چرا نمی نشینید؟"
-متشکرم . میخواهم بروم.
-به این زودی؟ برای ناهار پیش ما نمی مانید؟
-نه متشکرم. باید بروم.
- باز هم می آیید؟
نگاه متین دوباره گرمی گرفت و با لبخند گفت: "بازهم بیایم؟"
-نمیدانم. فکر میکنید باز هم احتیاجی به مراقبت پزشکی دارم یا نه؟ البته فکر میکنم حالا آنقدر حالم خوب شده که خودم پیش دکتر نورث بروم. آن وقت زحمتی هم برای شما نخواهم داشت."
تیر متین این بار به سنگ خورد. آیلین چنان بی غل و غش این حرف را زد که او را پشیمان کرد. گفت: "بله. حالتان خوب شده است. نگران نباشید. این بار باید برای کشیدن بخیه ها به دکتر مراجعه کنید."
- متشکرم که از روز تعطیلتان به خاطر من زدید. ما خوشحال میشویم از این به بعد هم شما را ببینیم. شما دوستخوبی هستید.
او فقط سرش را تکان داد. لحظه ای تال کرد و بالاخره سوالی را که در ذهنش داشت، پرسید: "جمشید نامزدتان است؟"
آیلین جا خورد. انتظار این سوال را نداشت. اما بعد فکر کرد آن روز زیاد درباره او صحبت کرده اند. تعجبی ندارد که او چنین چیزی بپرسد. سر به زیر انداخت و چیزی نگفت؛ چون چیزی برای گفتن نداشت. نمیخواست حالا درباره اش حرفی بزند. نمیخواست خشمگین شود. متین وقتی سکوت طولانی او را دید، خود را از دیوار کند. با سرفه ای لرزش صدایش را گرفت و گفت: "به خاطر امروز متشکرم. خداحافظ."
آیلین حتی نتوانست از جایش بلند شود و او را بدرقه کند. همانجا در اتاقش ماند.میخواست تنها باشد. صدای خداحافظی او را از سودابه می شنید. با رفتن او، سودابه به اتاق برگشت. دید که او به باشها تکیه داده است و به نقطه ای بیرون از پنجره نگاه میکند. چنین حالی را در او میشناخت. در را بست و او را تنها گذاشت. میدانست که او به فکر کردن نیاز دارد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)