صفحه 2 از 14 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 138

موضوع: بخت سپید زمستان | مهناز صیدی

  1. #11
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    متین با سوءظن کمی نگاهش کرد و منتظر ماند تا او حرفش را بزند.آیلین با تردید گفت: "برایم آی..."
    متین نگذاشت حرفش را تمام کند و گفتک گیادم رفت شرطم را بگویم. جز آیینه هر چه میخواهی بگو!"
    خنده اش گرفت؛ اما اشکدر چشمانش جمع شد. پرسید: "چرا نه؟ این قدر زشت شدم که نمیخواهید حودم را ببینم؟"
    -نه، چه کسی چنین چیزی را به تو گفته است. همه دخترهای ایرانی خوشگل هستند. آیینه را میخواهی چه کار کنی؟ جز این است که ببینی سر و صورتت کبود و زخمی شده است؟ خوب من این را دارم به تو میگویم. خودت را در این قیافه مجسم کن.
    آیلین نفس عمیقی کشید تا اشکش سرازیر نشود و گفت: "چه شود!"
    -چیزی نمیشود. مگر چه شده است؟ خدارا شکر کن که ضربه غیر قابل جبرانی نخورده ای. ینها با چند روز استراحت خوب میشود.اینطوری برایت خیلی خوب است .باورکن. از خیلی جهات تنبیه میشوی. برای اینکه حوصله ات هم سر نرود توصیه میکنم هر روز صد بار از این سرمشق بنویسی که غیرت و تعصب مردان ایرانی برای ممانعت از حضور زنان در محیط خارج از خانه امری بسیار به جا و درست است!
    با حرص گفت: "صد سال سیاه!"
    از حرص او خندید و گفت: "اگر صد سال سیاه، چرا میخواهی خودت را ببینی؟"
    لیوان را با خشم به او پس داد و گفت: "دیگر نمیخواهم ببینم. پاشو برو راحتم بگذار مردم آزار!"
    متین با قهقهه لیوان را از او گرفت و اتاق را ترک کرد. بایان وجود، صدای خنده او را هنوز میشنید. از دستش عصبانی بود و هم راضی. تا به حال با مردی با این خصوصیت آشنا نشده بود. آدم شوخی که بودنش یک احساس خاص را در وجودش برمی انگیخت. یک احساس خوش...
    خودش نیز از این حس درمانده بود. همان روز صبح چشم باز کرده و او را دیده بود و هنوز چندساعت نگذشته، به راحتی با او حرف میزد و میخندید و طنه هایش را تحمل میکرد.. شاید به خاطر همین حس اشنایی بود که از همان لحظه ای که ه خود آمده بود، حتی در عالم خواب و بیداری ، از سوی او درک کرده بود. همان چیزی که او را به یاد خانواده اش می انداخت... کاملا برخلاف احساسی که از بودن با جمشید داشت. در مقابل او همیشه باید موقر و متین رفتار میکرد. جمشید کلا از ادمهای راحت و شوخ بدش می آمد. آیلین به یاد داشت که یکبار از دهان جمشید پریده و گفته بود که از آهو به خاطر این شیطنت و شلوغ بازی خوشش نمی آید.ولی او چنان نگاهش کرده بود که مجبور شده بود حرفش را پس بگیرد. به او گفته بود میتواند هر اخلاقی که دلش میخواهد خودش داشته باشد؛ اما حق ندارد درباره خواهر او چنین حرفی بزند. خیلی دلش میخواست آهو الان اینجا بود. آهو و متین خوب باهم کنار می آمدند و میتوانستند آن چنان شادی به وجود آورند که اطرافیانشان نیز از بودن در کنارشان لذت ببرند... دوباره یاد دوری از خانواده آزارش داد. هیچ وقت راضی نبود در اینجا بیمار شود یا در زمان بیماری در خانه بستری شود.با خوابیدن و ماندن مدام در رختخواب، وقت بسیاری داشت که او را وادار کند به خانواده و نبود انها دز کنار خود و خلایی که در زندگی دارد، فکر کند. برای فرار از این فکر حواسش را به خود معطوف کرد. به حرف متین برای جریمه نوشتن خندید و بعد با ناراحتی اشکی را که بهئ خاطر این بلا داشت از چشمش فر و میچکید، پاک کرد.
    آفتاب کاملا غروب کرده بود. نگاهش به آسمان تاریک بود. متیناز نیم ساعت پیش که او بیرونش کرده بود، دیگر به آنجا برنگشت. حالا این دلشوره و عذاب وجدان راحتش نمیگذاشت که نکند باعث ناراحتی او شده باشد. این پررویی بود که در خانه او مهمان باشد و در کمال وقاحت، او را بیرون کند. صدای کارکردن او از آشپزخانه می آمد. کلافه بود. ذهنش مثل پرنده ای از این شاخه به آن شاخه میپرید و هر بار نیز این خودش بود که با درد تلاش میکرد نگذارد روی شاخه ای بماند. چون به هرچه فکر میکرد، به نوعی آزارش میداد. نه خانواده اش، نه درس و دانشگاه و نه سودابه و نه متین و نه الکس و گروه وحشی اش. صدای زنگ تلفن در خانه پیچید و لحظه ای بعد، متین جوابش را داد. فکر کرد: "حتما سودابه است که آدرس را گم کرده است و به دنبال خانه متین میگردد."
    ای کاش به سودابه میگفت که خانه متین یک خیابان بالاتر از خیابان خانه اسما است. "
    اما لحن صمیمی متین او را حتی از فکر آمدن سودابه نیز دلسرد کرد. نگاهش به اتاق برگشت. یک اتالق دوازده متری با پنجره ای که از صدای گاه و بیگاه بوق ماشینها به نظر میرسید رو به خیابان است.اگر این اتاق چند خیابان آنطرفتر بود، مطمئنا از این سکوت خبری نبود. با پرده توری نقش دار که نمیشد خوب برون را تماشا کرد. یک کمد دیواری و یک میز توالت به رنگ سفید با لوازم مخصوص مردانه گوشه اتاق یک سه پایه کنده کاری شده، با گلدان نقش مینیاتور چینی بر رویش که وضع چشمانش اجازه دقتدر نقش آن را نمیداد. تختش، یک تخت بزرگ یکنفره با لحافی ساده حاضری بود. همهاین اشیاء وسایل اتاق را تشکیل میدادند. فکرکرد: "خدا کند جای دیگری برای خوابیدن داشته باشد. سه روز خوابیدن روی زمین یا کاناپه چیز خوشایندی نیست. به خصوص اینکه یک غریبه تختش را اشغال کرده است."
    یک قالیچه قرمز که به رنگ سفید اتاق گرما می بخشید، روی زمین پهن بود. چشمش به کیف کوله خودش، کنار میز افتاد. کثیف و گلی شده بود. حالا باید دوباره آن را میشست. آهی کشید. فقط باید به خانه میرفت. صدای قدمهای او به سوی اتاق، باعث خوشحالی اش شد. به این ترتیب او از دستش ناراحت نشده بود؛ اما نرسیده به در اتاق زنگ در را زدند و او برای باز کردن آن رفت. برای دقیقه ای صداها و چیزهایی نامفهوم شنیدو بالاخره از آن میان توانست صدای نگران سودابه را تشخیص دهد. لبخندی بر لبش نشست. پس بالاخره آمده بود. شنید کهمتین او را به نشستن تعارف کرد؛ اما سودابه گفتک "اگر ممکن است میخواهم اول الی را ببینم. بیدار است؟ حالش خوب است؟"
    -بله. خوب بودنشان که خوب هستند؛ ولی نمیدانم بیدار هستند یا خیر. اجازه بدهید.
    به زحمت جلوی فریادش را گرفت تا بیداری خودش را اعلام نکند. متین به اتاق آمد و وقتی او را بیدار دید، با لبخندی آهسته گفت: "ملاقاتی ای که این همه منتظرش بودی، آمده است."
    او نیز با لبخندی جوابش را داد و خواست تا او را آنجا بیاورد. سودابه بانگرانی در آستانه اتاق هویدا شد. آیلین متوجه شد که چطور سدابه برای یک لحظه از دیدن او شوکه شد و در جایش ماند. قلب ایلین فرو ریخت اشک به چشمش هجوم اورد و خود را باخت. حالا دیگر مطمئن شد که بتی به آرزویش رسیده است. صدای سودابه به زحمت از گلویش در آمد که گفت: "الی؟ چه با خودت کردی؟"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #12
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    همین جمله کافی بود تا اشکش را با وحشت رها کند. متین که وضعیت را چنان دید، با تشری به سودابه گفت: "سودابه خانم، چرا اینطوری میکنید؟ چیز نشده که این قدر شلوغش میکنید. حالا آیلین خانم فکر میکنند چه بلایی سرشان آمده است. یک کم کبودی که این حرفها را ندارد."
    سودابه از اخم و تشر او، خود را جمع و جور کرد و اغوش به روی او گشود. با خوشحالی در میان گریه او را به خود فشرد:
    -الی عزیزم... خایا شکرت. باور نمیکردم دیگر تورا زنده ببینم؟ تو که من را کشتی؟ خودت اینجا خوابیدی و برای خودت خانمی میکنی، من بدبخت را خون دل میدهی؟ فکر کردم مردی. فکر کردم کشتنت. الهی بگویم خدا چه کارت بکند. نمیگویی من دق میکنم؟ نمیگویی یک خبر به من ندادی، دلم هزار راه میرود؟ دیوانه شدم تا از تو خبری بگیرم. به هر دری زدم و به هر کسی رو انداختم. به خدا یک بار دیگر بیخبر از جایت تکان بخوری، خودم میکشمت.
    مثل همیشه اشکهایش به شدت سرازیر شده بود. آیلین نالید: "باشد، سودی دفعه بعد این کار را بکن. الان آرام باش. تو را به خدا آرامتر . تمام تنم درد میکند."
    سودابه ناگهان او را رها کرد و گفت: "خاک برسرم. به خدا حواسم نبود."
    -عیبی ندارد.
    سودابه دستش را گرفت و ان را بوسه باران کرد. متین از این همه محبت سودابه غرق لذت شد و آندو را تنها گذاشت. حالا آیلین هم به گریه افتاده بود. پرسید: "سودی خیلی داغون شدم؟"
    سودابه در تقلا برای نگاه نکردن در چشم او گفت : " نه ، باورکن . من جا خوردم . نه اینکه عادت داشتم تو را یک جور دیگر ببینم ..."
    گریه ایلین بیشتر شد وگفت: " دیگر نمی خواهد دلیل تراشی کنی.فهمیدم".
    سودابه با ناراحتی دوباره بوسه ای به دستش زد و گفت:"خدا را شکر زنده ای.الی به خدا هزار بار مردم و زنده شدم. نمی دانی چه کشیدم. صد دفعه گفتم که بی خبر جایی نمان نه جرئت می کردم به پلیس خبر بدهم و نه دلش را داشتم به جمشید بگویم....
    نگفتی من بدبخت اگر بلایی سرت بیاید" چه باید بکنم؟ از همان پریروز که از خانه بیرون رفتی، دلم شور می زد . می دانستم بی خود نیست. مطمئن بودم که یک بلایی سرت اورده اند. به خدا هر لحظه منتظر بودم پلیس برای شناسایی جنازه ات دنبالم بیاید، نیلوفر را بیچاره کرده ام . امروز اصلا دانشگا ه نرفته است . به نیلو فر هم گفته بودم، اگر تا ظهر خبری از تو نمی رسید، حتما می رفتم و به پلیس خبر می دادم . بعد هم پدر تک تک ان پدر سو خته ها را در می اوردم . بیشعور اخر من چقدر گفتم برو به پلیس این اشغالها را نشان بده تا کار به اینجا نکشد . کی به حرف من گوش کردی که این بار دوم باشد؟ نمی گویی پدر و مادر بیچاره ات انجا منتظرت هستند؟ خیر سرشان بچه فرستادند اینجا که درس بخواند . اخر به تو چه مربوط؟ بگذار به گور بابای این بدبختهای ترسو بخندند . بگذار هر غلطی که می خواهند بکنند . به تو چه مربوط که هر جا دعواست ،خودت را شاخ می کنی؟ چرا همیشه کاسه داغ تر از اش می شوی؟ حا لا یک سمینار کوفتی به راه نیندازی ، روزت شب نمی شود ؟ اسمت را از لیست ایرانی ها پاک می کنند؟ به تو چه مربوط که می خوا هند کوفت شناسی راه بیندازد؟ چرا خود استاد پدرسوخته اش ،جلو نمی افتد وکارهایش را انجام نمیدهد؟ بس که خری به خدا . بس که دوست داری خر حمالی کنی.... دفعه پیش مگر ندیدی ان جمشید دیوانه چه گفت؟ می دانی اگر تو رابه این حال و روز ببیند، چه می کند؟ به خدا سقف را روی سر تو و من خراب می کند اگر چیزی می شد ،جمشید من را می کشت ....."
    با شرمندگی وسط حرف او پرید و گفت: "سودی بس کن . چقدر جوش میزنی ؟ جمشید هیچ غلطی نمی تواند بکند . به او چه مربوط است که من دارم چه می کنم ؟ عزیزم من غلط کردم . باور کن شرمنده ام . هر جور که بگویی جبران می کنم. این قدر خودت را اذیت نکن . وضعی است که پیش امده واین هم اصلا ربطی به دعوا های قبلی نداشت.انها به خاطر اخراجشان از دانشگاه ترسیده بودند واز ترسشان اینطوری من را تنبیه کردند. ارام باش عزیزم . تو که حالت از من خراب تر است."
    سودابه سعی کرد ارام باشد ؛ اما هر بار که سر بلند می کرد و چشمش به قیافه ایلین می افتاد ،کنترل خود را از دست می داد و به گریه می افتاد . این حال او روحیه ایلین را کاملا از بین برد.
    متین وقتی دوباره امد، از دیدن چهره ایلین لبخندی زد و اصلا به روی خود نیاورد که نیم ساعت پیش او به چه حالی بود. سینی حاوی کاسه سوپ و چای را روی پاتختی گذاشت وبه سودابه گفت:"دست شما درد نکند اقای تمیمی. ما واقعا شرمنده شما هستیم. نمی دانم چطور باید از شما تشکر کنم . به ایلین هم گفتم که دیگر امیدی به زنده دیدن او نداشتم. میدانم که باعث زحمت شما شدیم. لطفتان را هرگز فراموش نخواهیم کرد.
    فقط با لبخند،سرش را تکان داد و گفت:"خواهش میکنم . اصلا"حرفش را نزنید. نگاهی گذرا به ایلین انداخت که سر به زیر داشت و فقط به روتختی چشم داشت. گویی هنوز خجالت می کشید که سرش را بالا بگیرد.
    انها را راحت گذاشت تا بر اوضاع مسلط شوند. سودابه سینی را روی پای خود گذاشت و ان را بویید.
    -وای چه بوی خوبی دارد.
    بعد قاشق را داخل ان کرد و خود قاشقی از ان را خورد.
    -به به ،چه خوش طعم. الی کوفتت بشود. بیابخور!
    سوپش را در سکوت خورد. سودابه با کلافگی موهای او را از روی صورتش کنار زد و گفت: "کش موهایت کجاست؟ این موها که روی صورتت می افتد، من احساس خفگی می کنم ."
    -نه، بگذار همین طور رها باشند. درد می کنند.
    سودابه اهی کشید و صدای خود را در گلو خفه کرد تا باز نفرین نکند. اما در دل که ازاد بود هر چه می خواهد بگوید ؛ گفت: "نمی خواهی برایم تعریف کنی که چه شده است؟هیچ کدامتان درست به من نگفته اید که چه بلایی سرت امده است."
    - می خواهی چه شود؟ همین که داری می بینی.
    - اخر نمی فهمم چرا یک دفعه خروس جنگی شدند.
    - خروس جنگی دیگر چیست؟
    با حرص گفت: "نمی خواهد حالا این وسط فارسی تمرین کنی.جواب من را بده. چه اتفاقی افتاد؟
    ماجرای ان شب را تا انجا که به یاد داشت برایش تعریف کرد. سودابه مثل اتشفشان می غرید و نفرین می کرد و ناسزا می گفت. بالاخره ان قدر حرف زد که دیگر زبان به دهان گرفت. کمی بعد دوباره پرسید:"یادم رفت بپرسم دکتر رفتی یا نه؟
    سرش را تکان داد وگفت: "متین خودش دکتر است. در ضمن همان شب هم من را به بیمارستان برده است."
    - متین کیه؟
    - همین صاحبخانه.
    - او را می شناسی؟
    - نه چشم باز کردم دیدم بالای سرم است.
    - نمی توانستی حرف بزنی؟
    - چطور؟
    -اخرتو سه روز است که رفته ای و تازه امروز او به من خبر داده است
    - تا امروز صبح که اصلا حال خودم را نمی فهمیدم. صبح تازه دانستم کجا هستم.
    -واقعا ادم مهربان و عجیبی است. دیگر از این طور ادمها نمی شود پیدا کرد. چرا در بیمارستان بستری ات نکرد؟
    -نمیدانم. چیزی نگفته است؛ اما حدس میزنم به خاطر اینکه دست پلیس نیفتم. اخر فکر می کرده که دزدم.سودابه با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت: چرا دزد ؟ صبح هم که به من گفت، جا خوردم.
    -کار ان دیوانه هاست . انها اینطور گفته بودند. صبح به تو چه گفت؟
    او اهی کشید و فنجان چایش را برداشت و اندکی از ان نوشید . گفت: "امروز فروشگاه خیلی شلوغ بود. وقت سر خاراندن نداشتیم. حراج هفتگی بود.دلشوره تو را داشتم. رفتم پیش هاپسن تا مرخصی بگیرم و دنبال تو بگردم؛ اما خیلی راحت گفت اگربروم، بهتر است دیگر برنگردم. نیلوفر طفلک گفت درس زیاد مهمی ندارد و به جای من در دانشگاه سراغت را از دوستانت میگیرد.من گوش به زنگ تلفن او در فروشگاه بودم که نزدیک ظهر جک گفت تلفن من را میخواهد. فکر میکردم که نیلوفر است؛ اما این بود. خودش را تمیمی معرفی کرد و پرسید کسی را با نام و نشانتو میشناسم؟ ترسیدم. گفتم پلیس است و برای جنازه ات پرس و جو میکند. گفتم آره و او گفت که تو را دو شب پیش جلوی خانه اش پیدا کرده است.چند نفر برسر دزدی کتک زده اند. تا گفت کتک شستم خبردار شد که کار، کار این نخاله های بچه مدرسه ای است. ماجرا را گفتم که اشتباه میکند و اصل قضیه چیز دیگری است. یک بند حرف زدم و تا به خودم آمدم دیدم تلفن را قطع کرده است. حالا ترس من را برداشت که حتما یکی از دوستان این بچه ها بوده است. اما یادم افتاد که فارسی حرف میزد و من اصلا حواسم به این نبوده است. بعد یکدفعه فکرم جای دیگری رفت و دلم ریخت. ترسیدم دروغ گفته باشد و خودش بلایی سرت آورده باشد. خلاصه بگویم که تاعصر که دوباره به فروشگاه زنگ زد، هزار جور فکر و خیال کردم. نیلوفر ظهری به فروشگاه آمد. دلم نیامد او را هم مثل خودم نگران کنم. به او خیلی سربسته گفتم که پیدا شده ای و وادارش کردم بعداز ظهر به دانشگاه خودش برگردد. این زنگ زد و گفت که به پلیس خبر داده است. آدرس را گرفتم و وبه محض اینکه توانستم از دست هاپسن لعنتی راحت شوم خودم را به اینجا رساندم."
    آیلین در سکوت به این می اندیشید که وقتی یک روز چشم باز کردن و خود را به این وضع دیدن، او را به جهنم راضی کرده است،پس وای به حال سودابه که سه روز بیخبری را تحمل کرده است. آهش را با دردی بیرون داد و گفت: "کاش برایم لباس می آوردی."
    سودابه تازه متوجه بلوز مردانه تن او شد. با خنده صدایش را پایین آورد و گفت: "این لباس کیه پوشیدی؟"
    - متین. نمیدانم چه بلایی سر لباسهای خودم آمده بود.او با شیطنت گفت: "خوبی این دعوا و کتک کاری این بود که مانع این همه احتیاط تو درباره نشان دادن تن و بدنت شده است!"
    -به قول خودت، به کوری چشم تو، لباس را در بیمارستان یک زن تنم کرده است.
    -آه چه حیف. اگر تمیمی بداند چه از دست داده است!
    بالاخره بعد از آن همه اخم و گریه لبخندی روی لبهای آیلین نشست و گفت: "میخواهم به خانه برگردم."
    -اصلا حرفش را هم نزن.
    با تعجب پرسید : "چرا؟"
    -تمیمی از من قول گرفته است فکر بردن تو را از سرم بیرون کنم. تاقول ندادم. آدرس را نگفت.
    -آخر چرا؟ من نمیخواهم اینجا باشم.
    -چه میدانم. گفت نباید جا به جا شوی. برایت خوب نیست.
    آیلین با ناراحتی گفت: "برای خودش گفته است. من اینجا نمیمانم. تو به او قول دادی، من که چنین تعهدی ندادم. من امشب میخواهم به خانه خود برگردم.
    سودابه با سوءظن پرسید: "الی! ببینم، نکند، اذیتت کرده است؟"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #13
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آیلین سر بلند کرد و نگرانی را در چشم های سودابه دید. چقدر او را دوست داشت. سودابه خواهرش، مادرش و دوستش بود. بدون او مطمئنا قادر نبود تا اینجا پیش بیاید. بدون پشتگرمی او، چطور میتوانست خود را از آن جهنم بیرون بکشد و برای خودش آزاد باشد. مثل یک کوه، پشتیبان و حامی اش بود. حتی حس کرده بودکه جمشید هم به نوعی از او میترسید. به اعتبار او بود که جمشید دست از لجاجت کشید و او را به حال خود رها کرده بود. اگر او را نداشت... لبخندی به رویش زد و گفت: "این چه حرفی است. بیچاره چه اذیتی میواند به من بکند؟"
    -پس چرا اینهمه اصرار داری به خانه برگردی؟ ممکن است حق با او باشد و این جا به جایی حالت را بدتر کند. چرا نمیمانی تا کاملا خوب شوی و بعد بیایی؟ این طوری از شر جمشید هم در امانی.
    -چه میگویی سودی. میدانی اگر باد به گوش جمشید برساند که من در خانه یک غریبه بستری شده ام، زندگی این بیچاره را به باد میدهد. ازآن گذشته، اگر لازم شد که او از قضیه باخبر شود، بهتر است من را در خانه خودمان ببیند و اصلا نفهمد شخصی به اسم تمیمی در نجات من دخالت داشته است. من اینجا راحت نیستم.این بیچاره از تمام کار و زندگی اش افتاده است. همین دردسر بیمارستان رساندنم، میدانی اگر لو برود، پلیس با او چه میکند؟ باید به کار خودش برسد. امروز بخاطر اینکه بتواند به بیمارستان برود، پرستار گرفت. فکر حرج بیمارستان و این پرستار گرفتنها را کرده ای؟ خرج و مخارج یک طرف، خستگی خودش هم طرف دیگر. مجبور اس وقتی هم که خانه می آید مراقب من باشد و برایم آشپزی کند. من نمیتوانم این چیزها را تحمل کنم. نمیخواهم سربار کسی باشم. بدتر از همه اینکه در این خانه من یک دردسر بزرگ دارم... من نمیتوانم به دستشویی بروم."
    سودابه ناگهان بر سر خود زد.
    -وای خاک بر سرم. الهی بمیرم. چه کشیده ای در این سه روز. الا فکر اینجا را نکرده بودم. حتما با او خیلی اذیت شدی ، نه؟
    آیلین با حرص گفت: "سودی تو من را اینطور شناخته ای که با یک مرد غریبه بلند شوم و به دستشویی بروم؟"
    سودابه یک دفعه فهمید چه گفته است. از فکر خود، خنده اش گرفت و گفت: "معذرت میخواهم، حواسم نبود. باشد یکجوری باید تو را از اینجا ببریم."
    -خدا را شکر... حالا کمکم کن تا او نیامده خودم را به دستشویی برسانم. نباید بفهمد از جایم بلن شده ام.
    -نمیتوانی ت خانه صبر کنی؟
    -نه، اصلا حرفش را هم نزن. از صبح تا حالا فکر میکنی چرا گرسنگی و تشنگی کشیده ام؟!
    -سودابه با خنده ای در گلو لحاف را کنار زد و گفت: "الی میگویم شاید این بیچاره یک چیزی میداند که اصرار دارد از جایت بلند نشوی."
    - من خودم هم میدانم که بلند شدن برایم ضرر دارد؛ اما میگوییچه کنم/ بنشینم تا لگن برایم بیاورد یا بیاید و بغلم کند و به دستشویی ببرد؟
    -به جهنم؛ اگر حالت بد شد...
    -میگویم خودم خواستم. این قدر نترس. بیا زیر بغلم را بگیر؛ ولی تو را به خدا مواظب باش دستت را کجا میگذاری. تمام تنم درد میکند.
    -بدنت هم زخمی و کبود شده است؟
    -نمیدانم. فقط این را میدانم که درد میکند.
    -بگذار ببینم.
    با حرص گفت: "سودی چرا امشب این طوری شدی؟ من میگویم عجله کن تا او نیامده من را به دستشویی برسان، تو میخواهی کبودیهای بدن من را ببینی؟"
    -آه ببخشید. بیا برویم. بگو کجا دستم را بگذارم تا من بگیرمت.
    با اینکه تلاش کرد صدایش در نیاید؛ اما نمیتوانست تاله اش را پنهان کند. خدا را شکر میکرد که تلویزیون روشن است. رفتن و برگشتنش ده دقیقه طول کشید.آه و ناله اش را با گزیدن لبهایش میخواست خفه کند که صدای پاهای او را که به سوی اتاق می آمد، شنید. سراسیمه پایش را که از ضربه لگدی درد میکرد بالا آورد و زیر لحاف کرد.
    -سودی بدو دارد می آید. بالش را مرتب کن.
    سودابه هم با دستپاچگی جایش را درست کرد و او را بالاتر کشید. به مح اینکه متین پایش را داخل اتاق گذاشت، کار آن دو هم تما شد. آیلین از دیدن او آنقدر هول شد که بی اختیار سلام کرد. سودابه از این خرابکاری او، روی صندلی ولو شد و نتوانست چیزی بگوید. متین با تعجب از سلام بی موقع او، نگاهش کرد و تازه متوجه هیجان او شد. حدس زد در هر حال انجام کار غیر عادی بودند که ان طور هول شده است. با خنده ای هویدا در چشمانش، سر به زیر انداخت و از نگاه کردن به چهره ترسیده ان دو، پرهیز نمود تا بتواند خنده اش را کنترل کند.در همان حال جواب دادسلام او را داد و سراغ سینی رفت. با دیدن ظرف خالی، گفت: "حالا که دختر خوبی بودید، من هم خبر خوی را میدهم. آقای گروسی پیش پای سودابه خانم تماس گرفتند و خبردادند که دوتا از پسرها و یکی از دختر ها را گرفته اند."
    آیلین پرسیدک "پس آن یکی؟"
    -نمیدانم کدام است. شاید ترسیده که شما کشته شده باشید و خودش را جایی پنهان کرده است. مطئنا مدت زیادی نمیتواند فرار کند. گرفتار میشود.
    -چه گفته اند؟
    -اگر منظورتان اعتراف و اظهار ندامت کرده اند، باید بگویم که زیاد امیدوار نباشید. باید منتظر چند جلسه سوالو جواب و بازجویی باشید تا اینها انکار کنند و پلیسها سوال کنند.
    آیلین متوجه شد کع آنها همه چیز را انکار کرده اند. با خشم دندانهایش را به هم فشار داد؛ انا درد فکش باز وادارش کرد اخمهایش را در هم بکشد و به خودش فشار نیاورد. سودابه که جال او را میفهمید ، دست او را با مهربانی گرفت و گفت: "خورشید هیچ وقت پشت ابر نمیماند. بگذار آنقدر انکار کنند که جانشان با نه گفتن در بیاید. ما حرف خودمان را میزنیم."
    متیم نیز حرف او را تایید کرد و گفت: "حق با سودابه خانم است. جای پای شما محکم است."آیلین لحظه ای سر بلند کرد و نگاهی به او کرد. سپس گفتک "اگر موفق نشویم..."
    -آقای گروسی وکیل خبره ای است.من صبح قبل از تماس با پلیس با او صحبت کردم و ماجرا را براساس آنچه که خودم حدس میزدم، به او گفتم.با اینکه چیزی نگفت؛ اما من مطمئن شدم کار شدنی است. او از همان اول پرونده ایی که تله دارد و امکان موفقیت در آن نیست، به راحتی رد میکند. همین که قبولش کرد، نشان میدهد که به آن امیدوار است.از آن گذشته بعد از صحبت های شما، به من گفت که حاضر است پرونده را قبول کند و کار را دنبال کند. او ریسک نمیکند. به او اعتماد کنید.
    آیلین باز به فکر فرو رفت و گفت: گاما من میترسم که کارم اشتباه باشد."
    سودابه گفت: اتفاقا به نظرم درست ترین کار را داری انجام میدهی. این کار را باید با همان نامه اول و تهدید اولیه انجام میدادی. همان موقع که به تهمت های مختلف، دانشگاه رفتن را برای تو و بقیه سخت کردند. پروژه هایتانت را دزدیدند و کارهایتان را به هم ریهتند. کیف و مدارک بچه ها را دزدیدند و برایشان پاپوش درست کردند.اشتباه زا با این فکر ها داری میکنی. اگر آقای تمیمی میگویند که این امکان دارد، چرا پس بزنی؟"
    -به تنهایی نمیتوانم با انها مقابله کنم. اگر توانستند جلوی چشم یک نفر با تهمت دزدی من را تا سر حد مرگ بزنند، پس میتوانند این بار هم فار کنند.
    -چرا تنها؟ تو آدمهای زیادی را میشناسی که از انها و دسته هایشان آزار دیده اند. از انها میخواهیم کهئ جلو بیایند.
    -اگر انها این قدر جرات داشتند، از همان اول این کا را میکردندو اذیت نمیشدند.
    -ما خبرمیدهیم.شاید حاضر به همکاری شدند.
    -اگر نشدند؟
    این بار متین به جای سودابه گفت: "اگر شدند؟"
    آیلین نگاهش کرد. فکر کرد شاید حق با اندو باشد. اگر شدند چه؟ باید میپرسید و بعد نا امید میشد. چرا حالا که این فرصت به وجود آمده بود تا حق آنها را کف دستشان بگذارد، به این راحتی عقب بکشد. بهتر بود امتحان کند... اما باز مشکلات دیگری در پیش بود. گفت: "شکایت ما کم چیزی نیست. ما آنها را متهم به نوعی نژاد پرستی میکنیم. اگر این قضیه به رسانه ها درز پیدا کند، انها همه جا جار میزنند. قضیه نئونازی های آلمانی هنوز هم تمام نشده است."
    متین گفت: "خوب چه عیبی دارد؟ شما نگران چه هستید؟ گروسی بهتر از من و شما میداند ک این اتهام و ادعا یعنی چه؟ وقتی میگوید شدند است، آنها باید بترسند نه شما؟"
    با کلافگی گفت: "آقا متین موضوع ترس از اتهام نیست. منظور من چیزهای دیگری است... چیزهایی که به زندگی شخصی من مربوط است. سودی این را میداند. نه، سودی؟"
    سودابه با ناراحتی متوجه منظور او شد و سرش را تکان داد و گفت: "بله میدانم؛ اما الی بهتر نیست درباره آنها بعدا فکر کنیم و نگران نباشیم؟ اول باید ببینیم که آیا میشود روی بچه ها حساب باز کرد یا نه؟ شاید بتوان قضیه را درز گرفت و تا حد ممکن پنهانی و بی سرو صدا کارها را پیش برد."
    آیلین کمی فکر کرد و گفت: "بله حق با توست. خودم هم به این فکر کردم. اما اگر لو برود..."
    بقیه حرفش را خورد. متین از حرفهایی که بین آندو رد و بدل میشد چیزی نمیفهمید؛ بنا به گفته خود او یک مسئله خصوصی در میان بود که دست وپای او را اینطور می بست. با این همه گفت: "چرا شما فقط به جنبه منفی کار فکر میکنید؟ این فرصت خوبی است. آن را به این راحتی از دست ندهید. من فکر میکنم اگر تا به حال دوستانتان کاری نکرده اند، به خاطر عدم چنین فرصتی بود. ما شرقیها به خوص ما ایرانیها همیشه ساکت هستیم و منتظریم یک نفر جان به لب شود و از جایش بلند شود تا ترسمان را کنار بگذریم و دنباله روی او بشویم. شاید این بار قرار است شما رهبر باشید!"
    سودابه گفت: "این دختر همیشه رهبر است!"
    آیلین گفت: "و شاید هم یک قربانی این شکایت! شما آدم خوش بینی هستید آقا متین. من باید مشکلات زیادی را برای این شکایت به جان بخرم و من آنها را نمیخواهم. محتمل ترین آنها این است که من توسط رسانه ها و مطبوعات معرفی و شناخته شوم. نه تنها در ایران، بلکه در خود این شهر. خودتان گفتید که موش دوان در زندگی زیاد است. من کسانی را دارم که کار این موش دوانها هم در جیبشان میگذارند... حالا اگر این امر شدنی باشد، باید به این فکر کنم که من هم یک دانشجو هستم که در یک کتابفروشی هم کار میکنم. من هزینه لازم برای داشتن وکیلی به خوبی آقای گروسی را ندارم. آنهم به این خاطر است که نمیخواهم کسی از خانواده و اقوامم از این ماجرا با خبر شود."
    هرسه ساکت شدند. متین به دیوار تکیه زد و کمی فکر کرد.بالاخره گفت: "راستش نمیدانم چه بگویم. شاید شما چیزهایی بیشتر از من میدانید که برایتان این کار شدنی نیست. در زمینه مالی هم من نمیدانم که دستمزد آقای گروسی چقدر است؛ اما این فکر به ذهنم میرسد که اگر دوستان دیگرتان هم حاضر شوند در این شکایت همراه شما باشند، میتوان هزینه را پیک کرد و هرکس قسمتی را متقبل شود."
    سینی را برداشت و رفت. سودابه مدتی سکوت کرد تا شاید آیلین چیزی بگوید؛ اما او در فکر بود و اصلا متوجه انتظار سودابه نشد.
    .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #14
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    متین با ضربه ای به در اتاق سکوت را شکست. کاپشنش را روی دست انداخته بود و گویا قصد خروج از خانه را داشت. پرسید: "سودابه خانم میروم شام بگیرم. آیلین خانم که از لیست شام خورها حذف شده است، شما چه میخورید بگیرم؟"
    - شام؟ نه مرسی آقای تمیمی. برای شام باید به خانه برگردم. نیلوفر حتما منتظر است.
    - تعارف میکنید؟
    - نه مرسی. جدی میگویم.
    آیلین گفت: "نیلوفر تا الان غذایش را پخته و منتظر است. به اندازه کافی برای شما دردسر درست کرده ایم. بهتر است برویم."
    متین با تعجب نگاهش کرد.
    - چرا صیغه ها را با هم جمع میبندید؟! سودابه خانم یک نفر است.
    - میدانم؛ اما با من دونفر میشویم.
    - شما؟ شما کجا تشریف میبرید؟
    - خانه خودمان.
    - اینجا هم خانه خودتان است. چه فرقی میکند؟
    لبخندی زد و گفت: "متشکرم اقا متین؛ ولی میخواهم پیش بچه ها برگردم."
    متین با اخمی به سوی سودابه برگشت و گفت: "من و شما با هم قرار مان را گذاشته بودیم، نه؟ گفته بودم که ایشان نباید جا به جا شوند؟"
    - آقای تمیمی من هم از خدایم است که یک شب از شر این دختر راحت شوم؛ ولی باور بفرمایید خودش اینطور میخواهد.
    - چرا آیلین خانم؟ اینجا اذیت شدید؟
    با دستپاچگی گفت: "نه نه، این چه حرفی است آقا متین؟ نمیخواهم بیش از این مزاحم شما باشم."
    متین دست به کمر زد و گفت: "سودابه خانم از فارسی صحبت کردن شما به نظر میرسد که مدت زیادی از ایران دور نبودید. پس عادی است که تعارف بکنید؛ اما این خانم را نمیدانم چطور میتواند اینهمه تعارف کند. آیلین خانم باور بفرمایید شما مزاحم نیستید."
    - شما لطف دارید؛ اما خواهش میکنم اصرار نکنید. آقا متین من اینطوری راحت تر هستم. بهتر است به خانه برگردم.
    - ولی شما نمیتوانید از جایتان تکان بخورید آن وقت از این طرف شهر میخواهید به آن طرف بروید؟
    - تحمل میکنم.
    - شما هنوز حالتان خوب نیست.
    سودابه برخاست و گفت: "من و نیلوفر مراقبش هستیم آقای تمیمی، بیشتر از این شرمنده مان نکنید."
    - میتوانید بیست و چهار ساعته مراقبش باشید؟
    - اگر شده از خواب و خوراک خودم بگذرم، حتما مراقبش خواهم بود.
    کمی هر دو را نگاه کرد و بعد گفت: "نخیر، مثل اینکه جدا قصد رفتن کردید. مسئولیت آیلین خانم با شما سودابه خانم. من به شما اعتماد میکنم و ایشان را دست شما می سپارم."
    - متشکرم.
    نگاهی به آیلین کرد وگفت: "به نظر من همین جا باشید، بهتر است. حتی اگر با من راحت نیستید، سودابه خانم اینجا بمانند و خودشان مراقبتان باشند؛ اما اگر کلا میخواهید در این خانه نباشید، آن چیز دیگری است. قدر دوستتان را بدانید که به خاطر شما از خواب و خوراکشان میخواهند بگذرند."
    سرخی دلنشینی روی گونه های سودابه دوید و آیلین با لبخندی به روی سودابه و بعد او، گفت: "میدانم آقا متین."
    - خدا را شکر. کمی صبر کنید.
    با رفتن او سودابه نیز رفت و لباسهایش را پوشید. بارانی اش را روی تخت انداخت و گفت: "تو این را بپوش. بیرون سرد است و باران میبارد. با این لباس سرما میخوری."
    از او تشکر کرد و دستش را دراز کرد تا با کمک او از جایش برخیزد. سودابه پرسید: "چیزی با خودت از وسایل دانشگاه داشتی؟"
    - آره ؛ اما همه در کوله ام است.
    سودابه کیف را برداشت و داخل آن را وارسی کرد. آیلین پرسید: "چه میخواهی؟"
    - میخواهم ببینم وسایلت همه اینجا هستند یا نه؟
    - زشته سودی. الان می آید و میبیند بد میشود.
    - مگر چه کار میکنم. تازه من به او کاری ندارم. تو یک ساعت در خیابان افتاده بودی شاید یکی وسایلت را برده باشد.
    - نه نبرده. همه چیز سر جایش است.
    - نه نیست. کیف پولت را پیدا نمیکنم.
    - باید همان جا باشد.
    - اِ ... مگر من با تو شوخی دارم؟ می گویم نیست. میخواهی بیا خودت نگاه کن.
    کیف را جلوی او گرفت؛ اما او نگاهش نکرد. گفت: "چطور نیست؟ خوب بگرد. متین گفت که کیف پولم را دیده و... آه بادم آمد. او برای شناسایی ام برداشته بود."
    - مطمئنی ؟
    - آره؛ اما چطور از او بگیریم؟
    - پول زیادی همراهت بود؟
    - پولش مهم نیست.چند برابر پول من خرج کرده است.مدارکم داخل آن بود.
    - خب سراغ مدارکت را می گیریم. اینطوری بد نمیشود که پول را می خواهیم.
    - آره؛ ولی فعلا چیزی نگو. شاید خودش داد.
    - باشد.
    متین با دست پر به اتاق برگشت. خودش هم لباس پوشیده بود. کیسه سیاه و بزرگی را زمین گذاشت و گفت: "اینها لباسهای آن شبتان است. اگنس آنها را به لباسشویی برده شسته است. نمیدانم قابل استفاده است یا نه. ولی برایتان کنار گذاشتم."
    - متشکرم.
    او کیسه دارویی را هم به دست سودابه داد و گفت: "اینها هم دارو هایشان است. سعی کنید حتما سر ساعت استفاده کنند؛ به خصوص آنتی بیوتیک ها."
    سودابه دارو را گرفت و در کیف آیلین گذاشت و گفت: "چشم، حتما."
    متین اینبار کت سیاه و زخیمی را بر دوش آیلین انداخت و گفت: "بیرون سرد است."
    آیلین با تمام وجود از او متشکر بود. سودابه گفت: "هرقدر از شما تشکر کنیم باز هم کم است. یک زحمت دیگر هم برایمان بکشید. لطف کنید یک تاکسی برایمان بگیرید."
    متین کیسه لباسها و کوله آیلین را برداشت و گفت: "این بار دیگر شرمنده ام. چون می خواهم خودم شما را برسانم."
    - اما نمیخواهیم مزاحم شنا شویم.
    - مزاحم نیستید. من اینکار را میکنم تا هم خیال خودم را راحت کنم و هم نامه ای را که دستتان است، بگیرم و برای آقای گروسی ببرم. امشب میخواهم به دیدن ایشان بروم.
    سودابه پرسید: "چه نامه ای؟"
    آیلین گفت: "آن نامه آخری را که تو نگذاشتی پاره اش کنم. امروز پلیس آن را خواست. آقای گروسی قرار بود فردا آن را از ما بگیرد و برای آنها ببرد. حالا آقا متین میخواهند زحمتش را بکشد."
    سودابه به نشانه تفهیم سرش را تکان داد و گفت: "به خاطر همه چیز متشکریم."
    متین با لبخندی گفت: "خواهش میکنم.؛ شما امشب یکی به من بدهکار شدید. زیر قولتان زدید و از دوستتان حمایت کردید. او لجبازی میکرد، اما نه تا این حد. حالا اگر میتوانند خودشان بیایند که..."
    آیلین با تشکر گفت: "میتوانم. باید بتوانم."
    - واقعا که کله شق هستید. البته با وجود دوستی مثل سودابه خانم، عجیب نیست. بیایید برویم خانم پرستار.
    سودابه با سرخوشی خندید و او را بلند کرد. هوای بیرون سرد و بارانی بود.سودابه با دلسوزی کت را با احتیاط روی شانه اش مرتب کرد تا سردش نشود و او را به خود تکیه داد تا شانه اش را به جایی نزند. متین از آیینه نگاهی به آندو کرد و پرسید: "حالتان خوب است؟"
    آیلین دردش را به زحمت پنهان کرد و گفت: "بله . خوبم."
    - سودابه خانم در عمرم دختری به این سرسختی ندیده ام. من میینم که درد دارد؛ ولی دست از انکار برنمیدارد.
    سودابه بوسه ای بر موهای پریشان و ژولیده او زد و گفت: "حق با شماست؛ اما او به اینهمه سرسختی نیاز دارد. اگر لجباز و سرسخت نباشد، نمیتواند از پس جمشید بربیاد. جمشید..."
    آیلین با ناراحتی نگذاشت او حرفش را تمام کند و گفت: "سودی، خواهش میکنم."
    - باشه معذرت میخواهم.
    آیلین از آیینه نگاه پرسشگر و کنجکاو او را دید؛ اما چشم روی هم گذاشت و سرش را روی شانه سودابه تکه داد. موهایش روی صورتش ریختند و او بدون اعتراض آنها را پذیرفت. باران شدیدی در حال باریدن بود. هوای بیرمنگام همواره ابری و گرفته بود و حال با فرارسیدن پاییز ابرهایی را که در تمام سال با خود به این سو و آن سو برده بود، به باران تبدیل میکرد و برسر مردم و شهر می ریخت. گرچه اینهمه باران و هوای گرفته گاهی باعث کسالت روحیه میشد؛ اما او اغلب این هوا را با روی باز می پذیرفت. سرش درد میکرد؛ اما او قول داده بود که تحمل کند. سعی کرد به آن فکر نکند. حتما موفق میشد با این روش درد را کمتر کند. سودابه داشت از هوا شکایت میکرد؛ و باز مثل همیشه غر میزد که در تهران این همه باران نبود. بنابراین حواسش را از گفتگوی داخل اتومبیل به بیرون داد. صدای باران در میان صدای تمدن گم شده بود؛ اما مسلما هرگز حسش را از دست نمیداد. در هر شرایطی و در میان هر نوع سر و صدایی باران، باران بود و هیچ چیز نمی توانست آن را وادار به سکوت کند. حس لطیف باران، بلندتر و واضحتر از صدایش، حس میشد و برای احساس کردن آن، لازم نبود همه را ساکت کرد. لازم نبود در میان سکوت به دنبالش گشت. لازم نبود به دره سکوت سقوط کرد تا آن را درک کرد. حتی لازم بود وسط یک بیابان بایستی تا آنر لمس کنی. باران را میشد زیر یک سقف هم حس کرد. میشد داخل یک چهار دیواری، زیر یک سنگ زیر یک مشت آهن پاره هم ا آن همنواشد... طنین ماشینهایی که با صدای زیاد، در حال بوق زدن و ترمز گرفتن و گاز دادن روی آسفالت خیس بودند، آن را گم نمیکرد. ترافیک زیاد و سنگین بود و ان را میتوانست با چشم بسته و حتی در حالت خواب و بیداری نیز تشخیص بدهد. موتور ماشین با صدای نرم و آرامی کار میکرد. گفتگوی سودابه و متین در مبان صدای برف پاک کن ماشین که با سماجت هر بار که این طرف و آن طرف میرفت، ناخن روی شیشه میکشید، کم رنگتر به گوش میرسید.
    متوجه توقف ماشین شد و بعد صدای متین آهسته پرسید: "خوابیده اند؟ گفتم که نباید جا به جا شوند"، را شنید.
    سودابه گفت: "عیبی ندارد. حالا دیگر با خیال راحت، از اینکه باعث زحمت کسی نیست، در رختخواب خودش میخوابد."
    با تکانی که به خود داد، چشم گشود. سودابه با دقت گوش داد و وقتی صدای آه بلندی را که او با ناله ای کشید، شنید، گفت: "دیگر بیدار شد. الی بیداری، نه؟"
    آیلین گلویش را صاف کرد و گفت: "آره بیدارم... رسیدیم؟"
    - بله.
    سر بلند کرد و خود را در مقابل آپارتمانشان دید. متین که به عقب برگشته بود، گفت: "سودابه خانم شما وسایل را ببرید، من ایشان را می آورم."
    سودابه گفت: "می خواهید کمی صبر کنید تا من چتر بیاورم؟ باران خیلی شدید است."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #15
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    آیلین نگاهی به بیرون کرد. باران سیل آسا داشت میبارید. چقدر عاشق این بود که زیر چنین بارانی راه برود. زود خیس میشد و او این را دوست داشت؛ اما حالا وقتش نبود. دلش می خواست به اتاق و تخت خود برود و در گرمای آن به راحتی چشم وی هم بگذارد. گفت: "نه نمیخواهد. چند قدم راه است. همینطوری می آیم."
    سودابه پیاده شد و کیسه لباسها را بالای سر خود گرفت تا از خیس شدن خود جلوگیری کند. متین به کار او خندید و ضمن پیاده شدن گفت: "بروید تو تا خیس نشدید. آن دردی از شما دوا نمیکند."
    سودابه با لبخندی نگران، به آیلین نگاهی کرد و سرش را تکان داد. بلافاصله به طرف در آپارتمان دوید. متین نگاهی گذرا به ساتمانی ک8 او وارد شد، انداخت و لبه های کاپشنش را بالا داد. یک آپارتمان سه طبقه که مدتی از عمرش میگذشت. در ماشین باز مانده بود و سرما به شدت به داخل آن نفوذ میکرد. لرزش بر پیکر آیلین افتاد. باید زودتر به داخل میرفتند. متین خم شد و زانویش را روی صندلی او گذاشت. کت را از روی شانه اش برداشت و بر سرش انداخت. گفت: "میتوانید خودتان بیایید؟"
    سرش را تکان داد و با کمک او از ماشین پیاده شد. باد سردی که به تنش خورد، در عین حال که باعث سرخوشی اش گشت،اما سرمارا هم بیشتر نمود. لنگ لنگان راه رفتن سخت بود و او هیچ وقت فکر نکرده بود که عرض پیاده رو مقابل ساختمان چقدر میتواند طولانی به نظر برسد. تا به داخل راهرو آپارتمان برسند، باران تقریبا خیسشان کرده بود. متین کت را از روی سر او برداشت. موهای پریشانش هنوز صورتش را پهان کرده بود و متین زیر دستش به خوبی متوجه لرزش بدن وی شد. نگاهی به داخل ساختمان انداخت. پله های مارپیچ در جلوی پایش صف کشیده و منتظر بودند. متین گفت: "برای دو نفر دانشجو و یک نفر شاغل این محل زندگی عالیست."
    آیلین در جوابش با پوزخندی گفت: "شانس با ما یار بود. ضمنا ما دو نفر دانشجو و سه نفر شاغل هستیم."
    با تعجب پرسید: "هر سه کار میکنید؟ خیلی خوب است. حالا کدام طبقه باید برویم؟
    - دوم.
    - خدارا شکر که صاحب پنت هاوس نیستید!
    بعد برگشت با تردید نگاهش کرد. پرسید: " فکر میکنید بتوانید خودتان بیایید؟ میخواهید من شما را ببرم؟"
    با دستپاچگی سرش زا به علامت "نه" تکان داد و گفت: "پاهایم هنوز کار میکنند."
    متین میدید که حالش چندان خوب نیست؛ اما باز هم سرسختی میکند. با لبخندی گفت: "خوب پس من فقط کمکتان میکنم."
    - متشکرم.
    هنوز چند پله را بالا نرفته بودند که سودابه به همراه دختری بلند قد و موطلایی به پیشوازشان آمدند. دختر جوان با ناراحتی چیزهایی را به زبان ترکی میگفت. متین براساس گفته های سودابه حدس زد که دختر باید نیلوفر باشد. سودابه در ماشین برایش تعریف کرده بود که نیلوفر اهل ترکیه است و نامزد جوانی ایرانی ساکن اینجاست. او تمام تلاشش را میکرد که آرام باشد و ترسش را نشان ندهد. سودابه قبلا داخل ساختمان به او هشدار داده بود که آیلین چقدر به عکس العملی که آنها از خود نشان میدهند، حساس است. تا به آپارتمان برسند، آیلین از پا افتاده بود و متین تقریبا او را بغل کرده و داخل آورده بود. آنقدر خسته بود که هیچ اعتراضی به این امر نکرد. نزدیک ترین مبل را که سر راه بود، نشان داد و گفت: "آقا متین همینجا می نشینم، لطفا مرا همینجا بگذارید."
    اما متین بدون توجه به خواسته او، خیلی محکم گفت: "نخیر. شما مستقیم تشریف میبرید به تخت خودتان."
    بااین حرف او، سودابه پیش دوید و در یکی از اتاقها را باز کرد و او را راهنمایی نمود. لحاف یکی از دو تخت موجود در اتاق را کنار زد و متین او را روی تخت گذاشت. علی رغم میل باطنی اش، باز ناله ای کرد و متین با خندهای گفت: "جزای آدم سرکش و لجباز همین است."
    رو به سودابه کرد و گفت: "و شما هم به عنوان شریک جرم ایشان، اولین وظیفه پرستاریتان را انجام دهید. یک لیوان آب بیاورید تا یک مسکن بخورند. با این هوا و تکان خوردنها، دردشان الان شروع میشود."
    - چشم همین الان.
    سودابه با عجله بیرون دوید. به نیلوفر که پایین تخت با نگرانی به او چشم دوخته بود ، گفت: "میتوانید یک بالش برایشان بیاورید؟ نباید شانه شان مستقیم به جایی بخورد."
    - بله الان می آورم.
    فارسی را با لهجه شیرینی حرف میزد. تازه به یادش آمد که او ترک است. به آیلین که اخم هایش را از درد در هم کرده بود، گفت: "حواسم نبود او ایرانی نیست."
    - ولی فارسی میداند.
    - بله. معلوم است.
    - به خاطر ما و پیمان فارسی یاد گرفت.
    - بیخود نبود که الکس و نوچه هایش را عصبانی کرده اید. شما در اینجا مجمع خاورمیانه تشکیل داده اید و ظاهرا با غیر از این گروه با کس دیگری در ارتباط نیستید!
    - چرا دوستان دیگر هم داریم.
    متین کت را از روی شانه او برداشت و کنا گذاشت. پرسید: "بدنتان درد میکند،؛ نه؟"
    - سرم... سرم بیشتر درد میکند.
    - استراحت کنید بهتر میشوید.
    روی زمین زانو زد تاکفشش را از پایش درآورد که او با شرمندگی، پاهای دردناکش را زیر تخت عقب کشید و گفت: "آقا متین خواهش میکنم. شما زحمت نکشید. من خجالت میکشم."
    سر بلند کرد و به چهره رنجورش نگاه کد. با همدردی گفت: "چرا؟ کاری نمیخواهم بکنم. خجالت را کنار بگذارید. شما الان حالتان خوب نیست. باید بخوابید."
    در همان حال دستش را دراز کرد و زیپ چکمه اش را پایین کشید. آیلین ود تقلا کرد هر لنگه کفش را با کمک پای دیگرش، درآورد. نیلوفر با بالشی برگشت. متین خود جایش را درست کرد و بعد از دادن قرصشف او را خواباند. آیلین با آسودگی در جایش دراز کشید و نفسش را بیرون داد. متین دست به کمر زده و به او نگاه میکرد که این جابه جایی تاثیر منفی اش را در وضعیت جسمی اش نشان میداد. گفت: "فراموش کردم به شما بگویم که گروسی فکر میکند یک پزشک دیگر هم باید شما را ببیند."
    او چشم با کرد و با ناراحتی گفت: "دیگر برای چه؟ من حالم خوب است. شما این را گفتید."
    - بله. حالا هم میگویم. اما گروسی به این خاطر نمیگفت که از بابت سلامت تان مطمئن شود. او به خاطر پلیس اینطور میخواست.
    سودابه که منظور او را متوجه شده بود، گفت: "میترسند چون شما هم ایرانی هستید، قصد حمایت از الی را داشته باشید؟"
    او سرش را تکام داد و گفت: "بله. شما خودتان پیش دکتر مشخصی میروید؟"
    سودابه گفت: "هیچ کدام از ما مشکل خاصی نداریم و زیاد مریض نمیشویم که نیاز به یک دکتر دایمی داشته باشیم. با این حال دکتر فرانکلین گاهی که مشکلی پیش بیاید، ما را می پذیرد..."
    آیلین با ناراحتی وسط حرف او پرید و گفت: "او نه. نمی خواهم او دست به من بزند."
    سودابه با تعجب گفت: "آخر چرا؟"
    - سوی خواهش میکنم... تو که اخلاق من را می دانی؟
    - حالا چه وقت...
    متین پاد میانی کرد و گفت: "باشد. باهم بحث نکنید. من خودم با یکی صحبت میکنم تا فردا صبح به اینجا بیاید. احتمالا خود گروسی هم می آید. منتظر او هم باشید."
    سودابه با تشکر، سری تکان داد و آیلین با نارضایتی تلاش کرد که نظر خود را با نگاه به سودابه بفهماند؛ اماوفق نشد. متین تقریبا میتوانست علت این نارضایتی را حدس بزند. به همین خاطر به لجازی بین دو دختر نگاه کرد. میخواست پیشنهاد خود را پس بگید؛ اما حسی موذی مانعش شد تا بداند فردا او چهخواهد کرد. به آیلین گفت: "اگر میخواهید زودتر از جایتان بلند شوید، فقط و فقط استراحت کنید."
    به سودابه نیز گفت: "من تا به حال هیچکدام از مریضهایم را اینطوری بهه حال خودشان رها نکرده ام. پس کاری نکنید که پشیمان شوم."
    سودابه لبخندی زد و گفت:"به روی چشم."
    متین نیز به رویش خندید و گفت: "چشمتان بی بلا."
    آیلین با وجود درد، متوجه نگاه و حال خاص سودابه شد. تا به حال ندیده بود سودابه اینطور در برخورد با مردی دست و پایش را گم کند. شلید این فتار برای فردی که تا به حال با او برخوردی نداشته است، کاملا عادی به نظر میرسی؛ اما نه برای کسی که چند سال در کنارش بوده است. مطمئن بود که این سودابه با سودابه همیشگی فرق دارد. متین با تعارف سودابه اتاق را به قصد هال ترک کرد و سودابه نیز همراه او شد. نیلوفر با نگرانی کنار او روی تخت نشست و پرسید: "آیلین حالت خوب است؟"
    به زحمت لبخندی زد و گفت: "آره خوبم. خیلی اذیتت کردم نیلوفر. سودی برایم گفت که امروز از کلاسهایت زدی. من را ببخش."
    نیلوفر بوسه ای بر گونه سالمش نشاند و گفت: "عیبی ندارد. مه این است که ت حالت خوب باشد."
    - من خوبم. خوب.
    - میخواهی چیزی برایت بیاورم بخوری؟
    - نه، خانه متین یک کاسه سوپ خورده ام. الان تنها چیزی که میخواهم خواب است.
    - پس بخواب.
    - باشد؛ اما قبل از آن،از جمشید که این دو سه روزه خبری نشده است؟
    - نه، خدارا شکر. به نظرم هنوز از منچستر برنگشته است.
    آیلین از ته دل گفت: "خدارا شکر."
    لحظه ای سکوت کرد و بعد اضافه نمود: "اگر به اینج آمد، درهر شرلیطی فعلا بگویید که منخانه نیستم. نمیخواهم من را با این سر و وضع ببیند."
    نیلوفر سرش را تکان داد و دست او را در میان دستهای گرمش گرفت. آیلین چشمانش را روی هم گذاشت.

    آپارتمانشان، یک جای هشتاد متری بود که خداوند برایشان از آسمان فرستاده بود. وقتی دوسال پیش نیلوفر گفت که اینجا را دیده است، آیلین باور نمیکرد که چنین جایی با چنین قیمت مناسبی در این شهر وجود خارجی داشته باشد. اما نه تنها وجود داشت، بلکه، یک اتاق خواب و آشپزخانه و یک سرویس بهداشتی و یک حمام کوچک هم داشت. به اضافه یک اتاق دو در سه که به عنوان اتاق بچه یا انباری در نظر گرفته شده بود. آن را پسندیده و اجاره کردند.در نظر داشتند که هر سه تخت را در اتاق خواب بگذارند و از آن مشترک استفاده کنند؛ اما نیلوفر از همان اول اعلام کرد در صورت رضایت انها میخواد تاق کوچکتر را بردارد. هردو از این پیشنهاد استقبال کردند. اینها چیز هایی بود که سودابه برای متین تعریف میکرد. متین نگاهی به دور تادور هال انداخت. یک خانه معمولی؛ با وسایل ساده و معمولی؛ اما با سلیقه دختران شرقی. روی کاناپه با گبه ای خوش نقش پوشانده بودند. در سه گوشه اتاق نیز سهپایه هایی خاتم با رواندازهای پارچه قرار داشت. روی یکی مجسمه گچی و روی دیگری یک گلدان گل و سومی قاب عکسی که عکس هر سه انها را ر خو داشت. یک تلویزیون چهارده و با یک پخش سونی و زیر آن یک ویدئو روی میزی کنار دیوار بود. روی دیوار نقاشی های بدون قاب با رنگهایی گرم و روشن به سبک کوبیسم زینت بخش اتاق بود. سودابه از آشپزخانه سرکی کشید و گفت: "البته باید این را بگویم که وقتی ما اینجا را گرفتیم، نمیشد نگاهش کرد. خودمان نقاشی اش کردیم!"
    متین با خنده ای گفت: "پس آینده تان روشن است. میتوانید در زمان بیکاری نقاش ساختمان شوید."
    متوجه گلدان گل شد و کنار آن ایستاد . برگهایش سبز بودند؛ اما گلی نداشت. نمیدانست چه گیاهی است. به خوبی معلوم بود که به آن رسیدگی میشود و مراقبش هستند. صدای سودابه را از کنار در آشپزخانه شنید که گفت: "یاس آیلین است. خودش کاشته و به اینجا رسانده است... به یاد خانه اش. به جانش بسته و نمیگذارد کسی به ان دست بزند."
    - پس به او نگوییدکه من را در حال نوازش برگهایش دیدید.
    سودابه خندید و گفت: "از شما دلگیر نمیشود. شما حق بزرگی به گردن ما دارید.گ
    او باز با تکان دادن سرش نگذاشت سودابه شروع به تشکر کند. در عوض پرسید: "چندسال است که به اینجا آمده اید؟"
    او با نگاه غمگین گفت: "شش سالی میشود."
    - پس به نوعی تازه وارد هستید. بیخود نیست که هنوز بوی ایران را میدهید.
    از حرف او سودابه پیراهنش را بویید و با سرخوشی و شیطنت گفت: "من که متوجه نمیشوم. فقط بوی عطری است که همیشه استفاده میکنم."
    - لباستان شاید بوی عطرتان را بدهد؛ اما وجودتان هنوز بوی ایران را دارد. وقتی آیلین خانم گفت که چهارده سال از اقامتش در اینجا میگذرد، باور نکردم کسی بتواند بعد از اینهمه مدت هنوز فارسی را به یاد داشته باشد و حرف بزند.
    - فارسی حرف زدن الی زیاد به من مربوط نیست. او اینجا با ایرانیها نشست و برخاست داشته است و از آن مهمتر، با خانواده یکی از اقوامش زندگی کرده است. برای همین فارسی را هنوز خوب میداند.
    متین بی اختیار گفت: "با خانواده جمشید، نه؟"
    سودابه با تردید نگاهش کرد و سر تکان داد. فکر کرد: "او جمشید را از کجحا میشناسد؟"
    ای آدمی نبود که در همان برخوردهای اولیه به کسی درباره گذشته اش چیزی بگوید. متوجه کنجکاوی بیشتر او شد؛ اما به روی خود نیاورد. حتی اگر بر فرض محال خود الی هم چنین چیزی به او گفته باشد، نمیدانست او چه گفته و تا چه حد درباره خودش حرف زده است. پس بهتر دید که مسیر کلامش را کنترل کند. گفت: "شما خودتان هم خوب فارسی صحبت میکنید. شما هم تازه آمده اید؟"
    او با تاسف گفت: "نه. من هم در همان حد آیلین خانم اینجا بودم. منتها برخلاف ایشان از زمان بچگی ام نبوده است."
    سودابه متوجه شد که باز حرف به آیلین دارد کشیده میشود؛ بنابراین دیگر ادامه نداد و پرسید: "چای میخورید یا قهوه؟"
    متینبه خود آمد. نگاهی به ساعتش کرد و گفت: "متشکرم. چیزی میل ندارم. ترجیح میدهمدر صورت امکان زودتر آن نامه را بگیرم و به دیدن گروسی بروم. نمیخواهم دیروقت مزاحمش بشوم. اینطوری برلی شما هم که روز پر هیجانی را پشت سر گذاشته اید، بهتر است.
    سودابه از رفتن او، دلخور شد. با این و جودگفت: "الان برایتان نامه را می آورم."
    به تاق مشترک خودش و آیلین رفت و نیلوفر را همچنان در کنا او دید. پرسید: "خوابید؟"
    نلوفر اهسته گفت: "دارد میخوابد."
    سراغ کمد او رفت و با کمی این طرف و آن طرف کردن وسایل، توانست نامه را پیدا کند. بگشت و آن را به دست متین داد . او با تشکریکاپشنش را برداشت و گفت: "حال دوستتان چطور است؟"
    - خوابیده .
    - پس من نمیتوانم از ایشان خداحافظی کنم. شما از طرف من این کار را بکنید.
    - حتما.
    - در ضمن تا یادم نرفته. تا چند روز هیچ غذای سنگینی نخورند. فقط غذای سبک. روده شان ضربه خورده است.
    - حواسم به آن هم خواهد بود.
    متین لحظه ای او را نگاه کرد. یکی دو سالی بزرگتر از آیلن به نظر می آمد. مثل یک خواهر برای او... گفت: "حالا دیگر فهمیدم چرا دوستتان شنا را این قدر دوست دارد... ."
    گونه های سودابه گر گرفت و گفت: "نظر لطف شماست."
    متین دست دراز کرد تا در را باز کند که ناگهان سودابه چیزی به خاطرش رسید. صدا زد: "آقای تمیمی؟"
    - بله.
    - من فراموش کردم چیزی را بپرسم. الی گفت که او را به بیمارستان هم بردید. میخواستم هزینه بیمارستان را بپرسم.
    اخم های متین درهم رفت و در را باز کرد. گفت: "اگر از نظر شما کاری بر ای دوستتان کرده ام؛ پس لطفا با این حرفها کارم را بی ارزش نکنید. ممنون میشوم."
    - اما آخر...
    - خداحافظ.
    - متشکرم... به خاطر همه چیز. در امان خدا.
    او پله ها را پایین رفت و سودابه بی اختیار تا زمانی که می توانست او را با نگاهش بدرقه کرد. زمانی که از دیدش خارج شد، در را بست؛ اما به سوی پنجره رو به خیابان کشیده شد. پرده را اندکی کنار زد و او را تماشا کرد که یقه کاپشنش را بالا زده بود و با عجله به سوی ماشینش دوید . او که رفت، آهی از ته دل کشید و به سوی اتاق آیلین رفت. نیلوفر بر او پیش دستی کرد و از اتاق خارج شد. در را پشت سرش بست و گفت: "خوابیده است. بیا،بگذار بخوابد. بیا برایم درست همه چیز را تعریف کن تا بدانم چه شده است؟ چه کرده اند و این مرد که بود؟"
    سودابه همراه او به آشپزخانه رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #16
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صبح حالش بهتر بود. صبحانه اش را تازه خورده بود که نیلوفر وارد اتاقش شد و گفت: "الی وکیلت با یک خانم آمده اند و میخواهند تو را ببینند."
    باز هول شد. گفت: "صبح به این زودی؟... ممکن است کمکم کنی بنشینم؟"
    نیلوفر به کمکش آمد و بعد سراغ آن دو رفت. آقای گروسی همراه زنی مو قرمز و کک مکی وارد اتاقش شد.
    -سلام خانم ساجدی. حالتان چطور است؟
    -سلام. متشکرم. امروز بهترم.
    -بهتر هم خواهید شد. ایشان خانم دکتر نورث هستند. متین ایشان را معرفی کردند تا پرونده پزشکی ات را تایید کنند.
    شادی در وجودش دوید. باز از متین متشکر شد. گویا او دل رحمتر از سودابه بوده و نخواسته است با یک پزشک مرد ، او را آزار دهد. به دکتر سلام کرد و او با خوش اخلاقی پاسخش را داد. آقای گروسی گفت: "بهتر است خانم دکتر کارشان را زودتر بکنند. باید به بیمارستان برگردند. ما بعد از رفتن ایشان با هم حرف خواهیم زد."
    -باشد.
    -من بیرون منتظر میشوم.
    او رفت و دکتر نورث کارش را زود شروع کرد. از همان سر شروع کرد و بعد با احتیاط لباسهایش را کند و او را از نظر ضربه هاو صدمات داخلی معاینه کرد. خودش هم تازه متوجه کبودیهای روی پاها و بدنش شده بود. با دیدن انها گویی دردش بیشتر شده است، رنج میکشید و به زحمت تحمل میکرد تا کار دکتر تمام شود. هر بار که زخمها و صدمات را میدید، بیشتر مصمم میشد که کاری برای اتقام گرفتن از آن دیوانه ها بکند. دکتر کارش را تمام کرد کمکش کرد تا لباسهایش را بپوشد، بعد برخاست و سراغ آقای گروسی رفت. شنید که کنار در به او میگوید: "حق با دکتر بود. من او را بعد از چهار روز معاینه کردهام و به نظرم حتی اگر همان زمان ایشان را میدیدم، این صدمات را بیشتر و شدیدتر تشخیص میدادم. علایم خونریزی داخلی ضعیف هم در او دیده میشود. البته مسئله ای ایجاد نخواهد کرد؛ اما اگر بخواهید میتوانیم نمونه برداری کنیم و این را هم ضمیمه کنیم."
    -فکر میکنم اگر از این بابت هم مطمئن شویم بهتر است.
    -باشد من ترتیبش را میدهم.
    آقای گروسی بعد از راه انداختن دکتر نورث، سراغ او آمد. برای خودش صندلی گذاشت و گفت: "میخواهم قبل از اینکه صحبتهایمان را شروع کنیم، مسئله ای را مطرح کنم. من درباره دستمزدم با شما صحبتی نکردم. به این خاطر که آشنایی من با شما از طریق متین بوده و از طرف دیگر وقتی برای این کار نبوده است."
    چیزی از درون به او میگفت که علت اینکه او حالا این مطلب را میگوید، دخالت متین در این زمینه است. خودش به او درباره مشکل مالی که احتمالا پیش می آمد، گفته بود. حدسش وقتی درست از آب در آمد که گفت: "متین به من گفت که شما تمایلی ندارید پرونده را جنجالی کنید. به همین دلیل حتی نمیخواهید خانواده تان هم چیزی از این طلب بداند. من این پروژه را نه به خاطر دستمزدم، بلکه بیشتر به خاطر مشکلی که شما به عنوان یک ایرانی با آن رو به رو شده اید، پذیرفتم. شاید به این وسیله بتوانیم شر یک عده مردم آزار بیمار را که مزاحم امثال ما غیر انگلیسیها میشوند، کم کنیم. خانم ساجدی من هم در این کشور دانشجو بوده ام و مشکلات آن ر تحمل کرده ام. بنابراین میدانم شما درگیر چه وضعی شده اید. شما دیروز به پلیس اظهار کردید شاکیان دیگری هم میتوان علیه این دسته پیدا کرد. خوب من و شما قرار میگذاریم اگر چنین شد، مثل همیشه دستمزد من بین آن افراد تقسیم شود؛ بدون اینکه تغییری در آن به خاطر افزایش حجم کار پیش بیاید. در غیر آن، یعنی اگر تنها باشید،این هزینه را در توان یک دانشجو در نظر میگیریم. خوب چه میگویید؟"
    این بهترین پیشنهاد بود. چه میتوانست بگوید؟ با او موافقت کرد و او نیز با لبخندی، پوشه ای باز کرد و سئوالاتش را شروع کرد. از همان اولین مزاحمتها تا روزی که از دست انها کتک خورد.
    ************

    دو روز بعد، داشت روی آخرین یادداشتهایش کار میکرد که سودابه ضربه ای به در زد و گفت: "الی، مهمان داریم."
    با تعجب سرش را بلند کرد. یک لحظه دلش فرو ریخت. پرسید: "جمشید؟"
    او با شادی گفت: "جمشید کیه؟ آقای تمیمی است."
    اخم هایش باز شد و لبخندی بر لبانش نشست. اهسته پرسید: "کی آمد که من متوجه نشدم؟"
    -همین الان. بس که سرت را در آن کتابها میکنی نمیفهمی دور و برت چه خبر است. سراغت را گرفت. بگویم اینجا بیاید؟
    -نه. باید لباسم را عوض کنم.
    -صبر کن برایت لباس بیاورم.
    پیراهن ابی پشمی را به دستش داد و پرسید: "میخواهی کمکت کنم؟"
    -نه، بگذار خودم ببینم میتوانم، یا نه؟
    -پس اگر لازم شد، صدایم کن.
    روز گذشته با اصرار زیاد، حمام رفته بود. سودابه کمکش کرده و موهایش را شسته بود. لذتی را که از نشستن درون وان برد، گویی اولین بار بود که تجربه میکرد. گرچه برایش دور نگه داشتن زخم های شانه و صورت و سرش، کار سختی بود. لباس را با تقلای زیاد عوض کرد. حالا کم کم داشت یاد میگرفت که خودش کار هایش را بکند و باعث زحمت بچه ها نشود. تا اینجا را خدا با او یار بود و همه چیز مطابق خواسته اش داشت پیش میرفت. در آیینه نگاهی به خود انداخت. موهایش همچنان پریشان بود؛ اما نمیتوانست انها را ببندد. در همان لحظه دوباره صدای در زدن سودابه بلند شد که خیلی سنگین و مودب گفت: "الی؟"
    موهایش را رها کرد و گفت: "بیا تو سودی."
    در باز شد و سودابه نمایان گشت. به او نگاه کرد که روی تخت با کلافگی نشسته است. پرسید: "چی شد؟"
    -بیا موهایم را برایم جمع کن.
    سودابه موهایش را با یکی از حریر هایش بست. هنوز هم نمی توانست از کش و گیره برای نگه داشتن موهایش استفاده کند. سرش با کوچکترین فشاری در میگرفت. سودابه کتابهایی را که او روی تخت و میز کنار دستش ریخته بود، جمع کرد و پرسید: "تمام شد. بگویم بیاید؟"
    -نه. بیا کمکم کن خودم بیایم.
    او با حرص گفت : "کجا؟"
    -میخواهم بیایم هال.
    -بیخود...
    صدای متین کلام او را قطع کرد که گفت: "خانمهای عزیز لطفا دعوا نکنید... اجازه هست؟"
    با تعجب و دستپاچگی به سوی در اتاق برگشت و تزه متوجه شد که در نیمه باز است. متین به در ضربه ای زد و دوباره گفت: "اجازه هست؟"
    -بفرمایید.
    متین با لبخندی در آستانه در ظاهر شد.
    -سلام.
    او نیز لبخندی به رویش زد گفت: "سلام. بفرمایید."
    شلوار جین سورمه ای با پلیوری همرنگ آن به تن داشت. موهای واکس خورده اش میدرخشید و چند تار مو در کنار شقیقه هایش پایین افتاده بود. مثل دفعه پیش برازنده و متب به نظر میرسید. با همان لبخند که به چهه اش جذابیتی دوست داشتنی بخشیده بود. پیش آمد و روی تخت سودابه نشست. پرسید: "حالتان چطور است؟ به نظر بهتر میرسید."
    -بله به لطف شما و بچه ها، خوبم.
    -حق با شماست. پرستاری دوستانتان خیلی خوب است. خوب رو به راهتان کرده اند.
    سوابه خندید و تشکر کرد. رفت تا چیزی برای پذیرایی بیاورد. آیلین باز متوجه تغییر حال سودابه شد. حالادیگر مطمئن بود چیزی دارد اتفاق می افتد. نگاهش را از در به سوی متین برگداند و ناگهان مچ او ر در هنگام تماشای خود گرفت. اما متین خود را نباخت. با خونسردی نگاهش ر از چهره او به سوی میز کنار دستش برگرداند. آیلین گفت: "ببخشید که اینجا کمی به هم ریخته است. داشتم مطالعه میکردم. به همین دلیل دور و بر خودم را شلوغ کرده ام."
    -اتاق دانشجویی است. عیبی ندارد. اما بگویید ببینم آندر حالتانخوب شده که بخواهید به خودتان سختی بدهید؟
    -سختی در کار نیست. زیاد از خوم کار نمیکشم. گرچه این وضعیت، تمام کارها و برنامه های من را به هم ریخت. یک هفته است که از کار و زندگی افتاده ام. کارهای دانشگاهم را سندی و جک گردن گرفته اند و پیتر هم در مغازه دست تنها مانده و غرغرش به هوا رفته است.
    متین از جایش برخاست و به سوی او آمد. گفت: "به نظر میرسد شما خودتان بیشتر از اها غر میزنید! بهتر است تحمل کنید. باز خوب میشوی و کارهایتان را دنبال میکنید. میتوانم نگاهی به صورتتان بیندازم؟"
    -آه بله، حتما. متشکر هم میشوم.
    با کمک میز صاف نشست و متین با دقت، چشمش را معاینه کرد. گفت: "چرا پانسمان پیشانی تان را برداشته اید."
    -دیشب به خاطرشستن موهایم مجبور شدم آن را بردارم.
    -به آب که نزدید؟
    -نه. مراقب بودم.
    -بهتر است فعلا چند روز دیگر پانسمانش را نگه دارید. این طوری بهتر است.
    سرش را تکان دادو گفت: "شانهتان را چه کار کردید؟ هنوز بخیه اش را دارد؟"
    آیلین خندید و گفت: "به قولم وفاداربودم."
    او نیز لبخندی زد وبرخاست و دوباره سرجایش برگشت. به نظر آیلین رسید او کمی هیجان زده است. گفت: "به خاطر فرستادن دکتر نورث هم باید از شما تشکر کنم. همین طور به خاطر اینکه با آقای گروسی درباره مشکلم صحبت کرده بودید. شما مشکا گشای من شدید. مرسی"
    -خواهش میکنم. کار مهمی نبود. مثل اینکه اوضاع شکایتتان هم خوب پیش میرود. از گروسی شنیدم که نفر چهارم هم دستگیر شده است و با چند نفر از کسانی که از انها شاکی بودند، صحبت کرده است. امیدوار است بتواند رضایت یکی برای شکایت به دست بیاورد.
    -بله و شما درست میگفتید، آقای گروسی وکیل ماهری هستند. ایشان خوب کارها را پیش میبرند. شما ایشان را از نزدیک میشناسید؟
    -بله مدتی است که به عنوان پزشک خانوادگی برایشان کار میکنم.
    -او توانسته تا اینجا، کارها را بی سر و صدا پیش ببرد. من امیدوارم بقیه کارها هم آرامپیش برود.
    سودابه ه واد اتاق شده بود، سینی چای و بیسکویت را روی میز گذاشت و گفت: "همه چیز درست خواهد شد. کم به این مسئله فکر کن. باور کن اینقدر که تو نگران این مسئله هستی ، ان وحشیها نیستند."
    -انها هم اگر هزار جور مدل بازجو داشتند، حتما نگرانمیشدند و حتی میترسیدند.
    -توخودت اوضاع را سخت میگیری. هیچ کس نمیتواند تو را بازجویی کند.
    -سودابه تو هم؟ تو دیگر چرا؟ تو که میدانی وضع من چطور است.
    -بله میدانم؛ اما این را هنوز هم میگویم که اگر بخواهی، میتوانی اوضاع را عوض کنی.
    -بله؛ ولی من هم قبلا به تو گفتم که نمیخواهم پشت پا به همه چیز بزنم. بد یا خوب من به انها مدیون هستم.
    -چه دینی؟ دین را تا کی میخواهی ادا کنی؟ چند بر میخواهی ادا کنی؟ مگر همین که خودت را کنار کشیده ای، به نوعی ادای دین نیست؟
    -چرا؛ اما اگر این ماجرای شکایت جدی شود، لطمه بزرگی به او میخورد.
    -قرار نیست که از آسمان هفتم سقوط کند. برای او خیلی هم خوب خواهد شد که از این پیله مزخرف خودش را نجا بدهد. او با اینهمه سخت گیری، زندگی را برای خودش و تو جهنم کرده است.
    -به خاطر خودم بود. او خودش را در قبال آقا جون مسوول میداند.
    -خوب بداند. مگر من میگویم نداند. اتفاقا خوب است که احساس مسئولیت در قبال تو بکند؛ اما اینطور تو را آزار ندهد.
    آهی کشید و گفت: "درست میشود.فقط باید این ماجرا به نحوی بیصدا فیصله پیدا کند. آن طور راحت نر کارها پیش خواهد رفت. من بهتر میتوانم جوابش را بدهم."
    -الان هم اگر پایش بیفتد جوابش را میتوانی بدهی.
    -بله میتوانم؛ اما نمیخواهم...
    سودابه با حرص خودش را روی تخت او کوبید و گفت: "به جهنم، نخواه! حقت است که بکشی. از پس تو همان جمشید برمی آ؟ید و از پس او خودت!"
    آیلین خندید و گفت: گبه جای حرص خوردن برایم دعا کن... بلند شو تلفن را جواب بده."
    او برخاست و گفت: "دعا خواهم کرد؛اما برای عاقل شدن تو!"
    او رفت و آیلین باز خندید. صدای متین او را به خود آورد. وجود او را فراموش کرده بود. متین گفت: "به نظر نمیرسید سودابه خانم اینقدر زود عصبانی شود."
    -اتفاقا از ان نوع ادمهایی است که زود هیجانزده میشود... با اینهمه دوستش دارم.
    متینبا احتیاط پرسید: "میتوانم بپرسم چرا این قدر از بزرگ شدن این قضیه گریزان هستید؟"
    با تاسف سرش را تکان داد و سکوت کرد. اما بعد زمزمه کرد: "داستانش طولانی است. خواهد گذشت."
    دوباره ساکت شد. سکوتش زیاد طول نکشید. سودابه با پریشانی برگشت و گفت: "الی قسم میخورم جمشید جن است. تا اسمش را می آوری، پیدایش میشود."
    متین به خوبی دید که رنگ از روی دختر جوان پرید و چطور جا خورد. آیلین پرسید: "جمشید؟"
    سودابه سرش را تکان داد و گفت: "پشت تلفن منتظرت است."
    -تلفن؟
    دلش به شور افتاد و قلبش به شدت تپید. متین با کنجکاوی و نگرانی پرسید: "حالتان خوب است آیلین خانم؟"
    آیلین به سوی متین برگشت. در حضور او باید خود را جمع و جور میکرد. نباید این قدر ضعف نشان میداد. سرش را تکان داد و گفت: "بله، خوبم. همه اینها تقصی این سودابه است که این قدر حرف میزند و ذهن من را مسموم میکند."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #17
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سودابه با نگرانی که در چهره اش نمایان بود، به سویش رفت و کمک کرد تا از جایش بلند شود. آیلین به این فکر میکرد که تا دوسال پیش خیلی راحت با جمشید صحبت میکرد و هرگز به چنین حالی نیفتاده بود؛ اما حالا...
    متین متوجه سودابه بود که حواسش گاه از صحبتهای خودشان به سمت هال معطوف میشد. او ه نگران بود. به شدت کنجکاو بود که درباره جمشید بیشتر و بیشتر بداند. او کم و بیش صحبتهای دو دختر را در خانه خودش شنیده بود. هر بار که انها را میدید این حس موذی کنجکاوی در او بیشتر میشد. حتی حاضر بود در ازای دانستن ، چیزی هم بدهد و بداند که جمشید کیست و چه ارتباطی با آیلین دارد. تقریبا خودش یک حدسهایی زده بود؛ اما باید تایید میشد. برای گرفتن این تایید نمیتوانست یکدفع وارد کار ود. پرید: "آیلین خانم نگران غرغر های پیتر بود. او کیست؟"
    -یک کتابفروش اطراف دانشگاه.
    -برای او کار میکند؟
    -بله. سالهاست که با او کار میکند.
    -خانواده اش او را حمایت میکنند؟
    سودابه با تعجب نگاهش کرد و گفت: "بله؛ چطور مگر؟"
    -هیچی، آخر به نظر میرسد ایشان خیلی خود اتکا هستند.
    سودابه خندید و گفت: "زندگی در اینجا انسان را خود اتکا میکند. خانواده اش همیشه حمایتش کرده اند؛ چه از نظر مالی و چه از نظر معنوی. خود آیلین دوست دارد این طور زندگی کند."
    -روحیه خاصی دارند.
    سودابه با حالتی افتخار آمیز گفت: "او فوق العاده است. در هر شرایطی میتوان روی ا حساب باز کرد. از هیچ کاری برای کسی فرو گذار نیست. با بیشتر بچه های ایرانی از همین طریق آشنا شده است. او یک متعصب دو آتیشه است که از بودن در کنارش احساس لذت میکنم. البته این را هیچ وقت به رویش نیاورده ام؛ چون اگر بداند کارهایش را تایید میکنم، دیگر نمیتوانم او را کنترل کنم."
    متین خنید و گفت: "بی انصای نکنید. او شما را خیلی دوست دارد. اگر بداند که شما به کارهایش افتخار میکنید، بهتر کار خواهد کرد."
    -نتیجه عدم حمایت خودم را هنوز هم دارم میبینم.نمیخواهم بدتر از این او راببینم. ما فقط همدیگر را داریم. زندگی به تنهایی در اینجا سخت است. مخصوصا برای او. او دارد امتحان پس میدهد. نباید یکباره خودش را وسطمیدان تنها حس کند. اگر یک لحظه حواسش پرت شود، گلادیاتور های دیگر مثل گرگ او را تکه پاره میکنند.
    متین با تعجب گفت: "از پیروان توماس مور هستید؟"
    سودابه متعجب پرسید: "کی؟"
    -مور. نظریه اش این است که انسان گرگ است.
    سودابه پوزخندی زد و گفت: "آه بله. مهم نیست نظریه چه کسی است. اما این حقیقت است و حتی اگر کسی هم تا به حال درباره درستی اش شک دارد،؛ آدمی به بیسوادی من هم میتواند آن را برایش ثابت کند."
    متین با افسوس سرش را تکانم داد و گ5فت: "بله. گاهی ما آدما واقعا گرگ میشویم. با شما موافقم؛ اما سعی میکنم به آن کمتر فکر کنم. ممکن است از زندگی سیر شوم."
    سودابه هم به تلخی خندید و او پرسید: "شما دانشگاه را تمام کردید؟"
    سودابه با خجالت خندید و گفت: "دانشگاه؟ نه من دیپلمم را هم نگرفتم."
    -جدا؟ چرا؟
    او شانه بالا انداخت و گفت: "از سشر بچگی!"
    -چرا الان نمی خوانید؟
    -نمیدانم . شاید این کار را کردم...
    لحظه ای غم بر چهره اش نشست و به فکر فرو رفت. وقتی به خود آمد، در نگاهش غصه ای بزرگ، به خوبی نمایان بود. گرچه لبش میخندید. دوباره شانه بالا انداخت و گفت: "نمیدانم."
    سیبی برداشت و بدون اینه قصد خوردن داشته باشد، آن را بویید. متین پرسید: "چرا ایران را رتک کردید؟"
    باز پوزخندی زد و گفت: "باز هم بچگی!"
    متین با خنده ای گفت: "حتما اگر بپرسم چرا برنمیگردید هم میگویید از سر بچگی؟"
    سودابه هم با او خندد و گفت: "راستش را بخواهید بله!"
    -پس امیدوارم زودتر بزرگ شوید!
    سودابه سر تکان داد و گفت: "متشکرم؛ اما فکر نمیکنم به این زودی ها بزرگ شوم."
    -خدارا چه دیدی. شاید یکدفعه دچار بلوغ شدید!... برای اقامت مشکلی ندارید؟
    -خوشبختانه یا بدبختانه نه. یک نامرد کارم را درست کرد که مشکلی از نظر اقامت نداشته باشم.
    تقریبا حدس زد او چطور کار اقامتش را درست کرده اند؛ بیش از آن نخواست فضولی کند. تنها به گفتن این بسنده کرد که: "خدارا شکر. اقامت مهم ترین و بزرگترین مشکل است. اگر آن حل شود، بقیه چیزها هم به نوعی درست میشود."
    سودابه فقط سرش را تکان داد و نگاهش به سیبی که دردست داشت، دوخت. متین نگاهش کرد. روی هم رفته چهره جذابی داشت. هرسه دختر خوش قیافه بودند. از آن چهره هایی که هر مرد ایرانی به داشتن زنان ایانی چون آنها در مقابل دیگران به خود افتخار میکرد. جالب این بود که ار خودشان لب باز نمیکردند، متوجه آنچه در زندگی شان میگذشت، نمیشدی. وضع زندگی و رفتارشان در ذهن هر بیننده ای، انها را افرادی موفق و خوش شانس معرفی میکرد که بدون دغدغه خاطر از زندگی لذت میبرند. تا اینجا که فقط دوبار انا را دیده بود، متوجه مشکلات دو نفر از انها شده بود. به این فکر میکرد که چه بسا نیلوفر هم یکی مثل این دونفر باشد. ظاهر او هم نشان از خوشبختی داشت؛ اما خوشبختی ظاهری با انچه در واقعیت میتواند وجودداشته باشد، از زمین تا آسمان فرق دارد. در دل دعا کرد که نیلوفر دیگر شانس آورده باشد.
    آیلین با معذرت خواهی برگشت. متن به خوبی متوجه شد این آیلین با آیلینی که اتاق را ترک کرده بود، فرق دارد. هنوز هم رنگ به چهره نداشت و نگاهش سرد و خاموش به نظر می رسید. دوباره همان سوال تکراری در ذهن متین جان گرفت. "جمشیدکیست؟"
    سوداه با نگرانی پرسید: "خب؟"
    آیلین فقط سرش را تکان داد و گفت: "همه چیز مرتب است."
    سودابه آهی از سر آسودگی کشید و گفت: "خوب حالا چرا ماتم گرفتی؟"
    -چیزی نیست. خوبم.
    هر سه ساکت شدند. گویی چیزی نا مانوس بر فضا حاکم شد. دقایقی به همین منوال گذشت؛ متین که این وضع را دوست نداشت. گفتع: "ناراحت نباشید. خدا بزرگ است. باز میتوانید مقداری از دوستان و اطرافیانتان پول قرض بگیرید و سرمایه ای درست کنید. من خودم هم حاضرم مقداری به شما قرض بدهم."
    دخترها متعجب و سردرگم به سویش برگشتند. آیلین پرسید: "ببخشید، متوجه منظورتان نشدم. برای چه کاری پول قرض بگیریم؟"
    او خیلی جدی گفت: "برای اینکه دوباره کشتیهاتون را پر از جنس و راهی دریا کنید. مگر تماس برای دادن این خبر نبود که کشتی قبلی تان در دریا غرق شده؟ ضررش چقدر بود؟"
    آیلین همانطور با بهت نگاهش میکرد؛ اما سودابه ناگهان خندید و گفت: "فاقد بیمه نامه بود."
    -آدمی که فکر روزگار بدبیاریی را نکند، همان بهتر که کشتی هایش غرق شود.
    آیلین تازه متوجه منظور او شد. او هم خنده کوتاهی کرد و گفت: "بس کنید. من جدا دنبال غرق کشتی ها رفتم."
    -خوب مگر هنوز کشتی هایتان غرق نشده اند؟ قیافه تان که این طو نشان میدهد.
    -نه هنوز نه. فعلا به گل نشسته اند.
    -خوب باید خدا را شکر کنید. شاید بتوان برایش کاری کرد. تا زمانی که کنار تایتانیک نرفته است، میتوان برایش کاری کرد. تازه آن زمان هم تمام درها به رویتان بسته نیست. قول میدهم میشود آن زمان هم به نوعی جنسها را بیرون کشید و نگذاشت نابود شود.
    آیلین با لبخندی از سر تشکر نگاهش کرد. متین با همه فرق میکرد. نگاه او نیز پر از شیطنت و خنده بود. آیلین گفت: "میدانید، شما من را یاد خواهرم می اندازید. او هم مثل شما خوب بلد است چطور همه چیز را در اطراف خود مرتب کند."
    -پس باید با هم دیداری داشته باشیم. کجا هستند؟
    -ایران.
    اخمهای او با ناراحتی تصنعی درهم رفت و گفت: "حیف شد... چطور است دعوتشان کنیم اینجا بیایند؟"
    -اتفاقا خوشحال هم میشود. خوب میداند چطور اجازه خروجش را از ایران بگیرد. او یک شورشی است و تا به خواسته اش نرسد، دست از تلاش برنمیدارد.
    -به اندازه شما پشتکار دارد؟!
    آیلین خندید و گفت: "تا سه سال پیش که او را دیدم، خوب بود. حالا هم از پشت تلفن و نامه هایش به نظر میرسد موفق تر از من باشد."
    -آه نه. شما را به خدا به این جزیره کوچک رحم کنید. میترسم اگر ایشان بیایند، خود این انگلیسیها را از مملکتشان بیرون بیندازید!
    -بعید هم نیست؛ چون جوانتر از من است و سری پرشور و شر دارد.
    متین سرش را تکان داد و با خنده گفت: "واویلا..."
    از کار او سودابه و آیلین به خنده افتادند. صحبت از ایران، خوب توانست جو سلطه گر را ازبین ببرد و تا ساعتی اصلا کسی به یاد تلفن کذایی نیفتاد؛ اما وقتی متین رفت تا دستش را که به خاطر میوه خوردن کثیف شده بود، بشوید، شنید که سودابه از آیلین میپرسید: "به جمشید چیزی نگفتی؟"
    صدای گرفته آیلین پاسخ داد: "نه... تا اوضاع آرام است، همین طور باشد بهتر است. تا جایی که میتوانک، میخواهم صبر کنم."
    -اگر بفهمد، غوغا میکند.
    -میدانم؛ اما نمیتوانم خودم هم به استقبال ماجرا بروم. دلم میگوید صبر کنم. شاد از جایی کار درست شود.
    -من در کار تو مانده ام. وقتی می آیم برایت دعا کنم؛ در میمانم که برای زیاد شدن شاهد های ماجرا دعا کنم یا برای بی سر و صدا تمام شدن آن. اگر شاهد و شاکی زیاد باشد، بی سرو صدا تمام نخواهد شد و اگر قضیه آرام تمام شود، نباید شاکی دیگری غیر از تو وجود داشته باشد، تا آن را به صورت یک زد و خورد معمولی تمام کنند. خودت هم نمیدانی که چه میخواهی.
    -چرا، میدانم. میخواهم همه چیز زودتر تمام شود و من به ایران بروم. دیگر نمیتوانم اینجا را تحمل کنم.
    سودابه با مهربانی گفت: "میخواهی کریسمس بروی؟"
    -نه، تا عید زیاد باقی نمانده. تازه این همه کار در دانشگاه دارم. نمیتوانم انها را رها کنم.
    -میخواهی یک مدت جایی برویم؟
    -نه، ممنونم که به فکرم هستی؛ اما اگر اینجا بمانم، بهتر است.
    -هر جور خودت صلاح میدانی.
    سودابه ضفهای میوه را داشت جمع میکرد که متین به تاق برگشت. آیلین روی تخت با حالتی متفکر نشسته بود. سودابه با بشقابها تاق را ترک کرد و متین بدون اینکهبنشیند، به دیوار تکیه زد. آیلین به او نگاه کرد که برخلاف دقایق پیش، چهره اش جدی مینمود. گفت: "چرا نمی نشینید؟"
    -متشکرم . میخواهم بروم.
    -به این زودی؟ برای ناهار پیش ما نمی مانید؟
    -نه متشکرم. باید بروم.
    - باز هم می آیید؟
    نگاه متین دوباره گرمی گرفت و با لبخند گفت: "بازهم بیایم؟"
    -نمیدانم. فکر میکنید باز هم احتیاجی به مراقبت پزشکی دارم یا نه؟ البته فکر میکنم حالا آنقدر حالم خوب شده که خودم پیش دکتر نورث بروم. آن وقت زحمتی هم برای شما نخواهم داشت."
    تیر متین این بار به سنگ خورد. آیلین چنان بی غل و غش این حرف را زد که او را پشیمان کرد. گفت: "بله. حالتان خوب شده است. نگران نباشید. این بار باید برای کشیدن بخیه ها به دکتر مراجعه کنید."
    - متشکرم که از روز تعطیلتان به خاطر من زدید. ما خوشحال میشویم از این به بعد هم شما را ببینیم. شما دوستخوبی هستید.
    او فقط سرش را تکان داد. لحظه ای تال کرد و بالاخره سوالی را که در ذهنش داشت، پرسید: "جمشید نامزدتان است؟"
    آیلین جا خورد. انتظار این سوال را نداشت. اما بعد فکر کرد آن روز زیاد درباره او صحبت کرده اند. تعجبی ندارد که او چنین چیزی بپرسد. سر به زیر انداخت و چیزی نگفت؛ چون چیزی برای گفتن نداشت. نمیخواست حالا درباره اش حرفی بزند. نمیخواست خشمگین شود. متین وقتی سکوت طولانی او را دید، خود را از دیوار کند. با سرفه ای لرزش صدایش را گرفت و گفت: "به خاطر امروز متشکرم. خداحافظ."
    آیلین حتی نتوانست از جایش بلند شود و او را بدرقه کند. همانجا در اتاقش ماند.میخواست تنها باشد. صدای خداحافظی او را از سودابه می شنید. با رفتن او، سودابه به اتاق برگشت. دید که او به باشها تکیه داده است و به نقطه ای بیرون از پنجره نگاه میکند. چنین حالی را در او میشناخت. در را بست و او را تنها گذاشت. میدانست که او به فکر کردن نیاز دارد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #18
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صدای زنگ در، سودابه را وحشت زده از جا کند . با نگاه به نیلوفر گفت: "من باز میکنم."
    از چشمی در نگاهی به راهرو انداخت. لازم به اعصاب خرد کردن نبود. غریبه و مزاحم نبود. اما از دیدن متین پشت در، دلش لرزید. خون به صورتش دوید و قلبش به سرعت به قفسه سینه اش کوبید. دست دراز کرد در را باز کند که صدای فریادی از اتاق خواب او راغ از رویا بیرون کشید. لحظه ای از ذهنش گذشت که در را باز نکند؛ اما دلش طاقت نیاورد. چند دقیقه و چند کلمه هم غنیمت بود. در را باز کرد و متین با لبخندی به رویش سلام کرد. دسته گل زیبایی در دستش بود. همانطور جذاب و دوست داشتنی. پالتویی که آن شب بر دوش آیلین انداخته بود، به تن داشت. سلامش را پاسخ گفت. متین با نوعی بیقراری گفت: "حالتان چطور است سودابه خانم؟"
    -خوبم، متشکرم. شما چطورید؟
    -با دیدن شما بهتر شدم.
    منتظر شد تا او کنار برود و وارد خانه شود؛ اما او گویی چنین قصدی نداشت. با دقت نگاهش کرد و تازه متوجه پریشانی هویدا در چهره او گشت. سراسیمه به نظر میرسید. دلش به شور افتاد. پرسید: "حالتان خوب است؟ چیزی شده سودابه خانم؟"
    -نه، نه. من خوبم. چیز مهمی هم اتفاق نیفتاده است.
    -پس چرا این قدر آشفته هستید؟
    -نه، همه چیز مرتب است...
    هنوز حرف او تمام نشده بود که صدای بلند آیلین را از داخل اتاق شنید که به کسی به انگلیسی میگفت: "تمام این حرفها بیهوده است. خواهش میکنم جمشید. این کار تو هیچ کمکی به م نمیکند."
    صدای مردی در جواب او اندکی بالا رفت و شنید که گفت: "به تو شاید کمکی نکند؛ اما به من کمک خواهد کرد. من از اول هم اشتباه کردم. نباید به حرف تو گوش میدادم. تو از اعتماد من سوء استفاده کردی. به خداوندی خدا، اگر میدانستم قرار است اینطور شود، تو را با اولین هواپیما پیش خانواده ات میفرستادم..."
    -که چه بشود؟ همه چیز همانطور که تو میخواهی پیش...
    سودابه مانع گوش دادن بیشتر او شد و گفت: "آقای تمیمی متاسفم؛ اما بهتر است شما از اینجا بروید."
    با نگرانی پرسید: "این صدای جمشید است، نه؟"
    سودابه فقط سر تکان داد و منتظر ماند تا او برود. میخواست تا جمشید از اتاق بیرون نیامده است، او برود. متین دوباره پرسید: "به من راستش را بگویید سودابه خانم. شاید کمکی از دستم بربیاید. اتفاقی افتاده است؟"
    این بار صداها از داخل اتاق بلندتر شد وسودابه ملتمسانه گفت: "هنوز نه، اتفاقی نیفتاده است؛ اما اگر شما نروید، بعید نیست که بیفتد. خواهش میکنم آقای تمیمی . باور کنید با رفتنتان به ما کمک میکنید."
    نگاهش را زا داخل خانه به نگاه هراسان او برگرداند و لحظه ای مردد برجایش ماند. میترسید کارشان در آن اتاق به جاهای باریک تر بکشد. در این صورت "او" به تنهایی چه خواهد کرد؟ ولی سودابه که در را گرفته بود، نه تنها مانع ورودش میشد، بلکه از او میخواست همانجا را نیز ترک کند.، به او میفهماند که نباید اصراری برای دخالت بیشتر داشته باشد. دسته گل را به دست سودابه داد و گفت: "باشد، من میروم. آمده بودن حال دوستتان را بپرسم. امیدوارم بهتر شده باشد."
    سودابه با چشمانی که میرفت با اشک بیشتر بدرخشد، گل را از او گرفت و گفت: "اگر جمشید بگذارد، خوب خواهد شد. مرسی از اینکه آمدید. من به آیلین خواهم گفت. خداحافظ."
    متین زیر لب خداحافظی گفت و با نگاه دیگری به داخل خانه، از آنجا دور شد. در حالی کهاز خود میپرسید: "آیا قحطی مرد یا نامزد و شوهر آمده است؟!"
    سودابه در را با عجله پشت سر او بست وهمانجا لحظه ای ایستاد و بعد با عجله مثل دفعه پیش پشت پنجر ه دوید و رفتن او را تماشا کرد . ماشین او در خیابان لحظه به لحظه بیشتر از نظر ناپدید میشد و سرانجام کاملا" محو شد . دسته گل او را در اغوشش گرفت . صدای فریاد جمشید لحظه به لحظه داشت بالا و بالاتر میرفت و الی که در تلاش برای پایین نگه داشتن صدایش بود، با او مقابله میکرد . دلش به حال ایلین می سوخت . ای کاش می توانست در اتاق را باز کند و خودش به جای الی یک جواب دندان شکن به جمشید بدهد و بعد او را از خانه بیرون بیندازد ؛اما نمی توانست . الی با حرفها و رفتارش این را به طور غیر مستقیم نشان داده بود که علاقه ای به دخالت کسی در این مسئله ندارد. نیلوفر برخاست و پالتویش را به تن کرد. سودابه پرسید: "کجا میروی؟"
    -جایی که مجبور به شنیدن این همه سر و صدا نباشم... کافه ژیلبرت.
    -الان؟
    -دیروقت نیست. تا نیم ساعت دیگر بر میگردم. اگر تا آن زمان نرفته بود، لطفا او را پرت کن بیرون. حوصله اش را بیشتر از این ندارم.
    معلوم بود او هم همان فکری را در سر دارد که در ذهن سودابه داشت جاهن میگرفت و به خاطر فرار از این فکر بیرون میرفت. روزهای پر آرامش سپری شده بود و طوفان اصلی از راه رسیده بود. آنچه که الی را میترساند، بر سرش آمده بود و دیگر کسی از عهده کنترل امور بر نمی آمد. الی تمام سعی اش را برای از سرگذراندن این اوضاع داشت به کار میبرد.
    اوضاع یکدفعه به هم ریخته و آرامش قبل از طوفان به سرعت از بین رفته بود. وقتی چند روز پیش آیلین با حمایت آقای گروسی به دانشگاه رفت، فکر نمیکرد که چنین عاقبتی در انتظارش باشد. هنوز آن قدرها حالش خوب نشده بود. سر و صورتش کبود و زخمی بود؛ ولی میتوانست روی پا بایستد. همین قدر برایش کافی بود تا برای جبران این همه دوری از دانشگاه و پیش برد کارهایش پیشنهاد بازگشت به دانشگاه را به دختر ها و آقای گروسی بدهد. سودابه چون اسپند روی آتش جهیده بود که: "نمیمیری اگر چند روز دیگر تحمل کنی و بعد از خوب شدن برگردی. در ضمن تا زمانی که دادگاه و پلیس این ماجرا را تمام نکرده اند، تو در دانشگاه امنیت نداری."
    نیلوفرهم نظر سودابه را تایید کرده بود؛ اما آقای گروسی با لبخندی از این امر استقبال کرده و گفته بود: "اتفاقا برای بعد خیلی خوب است. همین قدر دوستانت تو را ببینند و بدانند که انها چه بلایی سرت آورده اند، باعث تغییر دیدشان نسبت به تو خواهد شد. اما نباید خطر کنی. فقط به اندازه یک سرکشی."
    رفت و نتیجه اش این شد که خبر رفتن او به دانشگاه بین بچه های خارجی و دوستانش پخش شد. وقتی برای احوال پرسی و آرزوی سلامتی به دیدنش آمدند، اوضاع همانطور که آقای گروسی میخوات، برگشت. چند نفری که آقای گروسی قبلا با انها صحبت کرده و حاضر به شکایت نشده بودند، طی دو روز بعد، خودشان پیش آقای گروسی رفتن و اعلام کردند که میخواهند شکایت کنند. آقای گروسی این خبر را با خوشحالی به او داد؛ اما فردای همان وز تایمز،چون شکارچی، این ماجرا را صید کرد و چون میدانست این امر چه وقایعی در پیش خواهد داشت، آن را با تیتر بزرگ چاپ نمود. آیلین باورش نمیشد. وقتی سودابه روزنامه را روی میز گذاشت نفس آیلین در سینه، بند آمد. به آقای گروسی زنگ زد و او با نهایت تاسف اعلام کرد که قضیه شکایت از طریق دوستان دانشگاهی او لو رفته است. همان بچه هایی که تصمیم به شکایت گرفته بودند. سودابه با ناراحتی به او گفت: "از این به بعد بهانه تو هستی."
    آن روز متوجه منظورش نشد؛ اما با گذشت روز ها بیشتر و بهتر معنای ان را درک کرد. دانشجویان خارجی دانشگاه، ایرانی و غیر ایرانی یکدفعه چون آتشفشانی که مدتها در درون گداخته و فعال شده باشد، فوران کردند. شکایت یکنفره او از آزار و اذیت چها نفر ، تبدیل به یک شکایت بیست و یک نفره علیه سی و چهار نفر گردید. که همگی با مدارکی که در دست داشتند میتوانستند صحت ادعای خودشان را ثابت کنند. آقای گروسی پیشنهاد همکاری مایکل هاروی ، یکی از وکلای معروف انگلیسی را برای دفاع از این پرونده پذیرفت و هر دو با هم کار ا پیش بردند. به نظر میرسید همه در این میان به نوعی برنده هستند، جز آیلین که به جای حمایت شدن تحت فشار قرار گرفت. از یک طرف جمشید که هنوز عرق سفر منچستر بر تنش خشک نشده بود، آن روز بر سرش آوار شد و از طرف دیگر اوضاع پیرامونش.
    ***********
    روز بعد، با وجود خستگی ناشی از کار در بیمارستان، خود را به آپارتمان آنها رساند. زنگ را فشرد، امیدوار بود این بار خود آیلین در را به رویش باز کند؛ اما نه آیلین و نه سودابه، بلکه نیلوفر به اتقبالش آمد. وقتی سراغ دختر ها را گرفت، او گفت: "سودابه هنوز از فروشگاه باز نگشته است. تا نیم ساعت دیگر میرسد. میخواهید منتظرش شوید؟"
    -آیلین خانم؟
    -او نیست.
    -کی می آید؟
    نیلوفر با تردید به او که روزنامه ای را زیر بازویش نگه داشته بود، نگاه کرد و گفت: "نمیدانم."
    -یعنی ممکن است امشب اصلا نیاید؟ من میخواهم در صورت امکان ایشان را ببینم.
    -متاسفم . من نمیدانم او کی برمیگردد. راستش را بخواهید من و سودی اصلا شک داریم که دوباره برگردد.
    متین با تعجب پرسید: "چرا؟"
    نیلوفر لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: "جمشید او را با خود برد."
    آه از نهاد متین برآمد. پس اشتباه نکرده بود. آن دعوا این گونه نتیجه داده بود. با ناراحتی و تاسف فقط گفت: "خداحافظ."
    پله ها را پایین آمد و لحظه ای در پیاده رو ایستاد. بی اختیار برگشت و پنجره اتاق خواب آن دو را نگریست. چراغش خاموش بود. متوجه اتومبیلی شد که ان طرف پارک شده بود. مرد و زنی با خیال راحت نشسته و مشغول خوردن سیب زمینی سرخ شده بودند. پایینتر از انها مردی در داخل ماشین داشت چرت میزد. یک استیشن این سمت پارک شده بود که دو مرد در حال حرف زدن با همدیگر نگاهشان به این آپارتمان بود. حتی لازم نبود به خود زحمت فکر کرد بدهد. همه اینها یا روزنامه نگار بودند یا گزارشگر تلویزیون. خودش چند شب پیش گزارش "سالی وست" را از مقابل همین خانه از تلویزیون دیده بود. در ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست. روزنامه را روی صندلی کناری انداخت. لحظه ای به تیتر روزناه نگریست که موعد دادگاه نهایی آیلین را برای دو هفته دیگر اعلام کرده بود. آیلین ساجدی تیتر روزنامه ها بود. چیزی که آن دختر به شدت از آن فرا میکرد. متین حالا میتوانست بفهمد چرا او آن قدر از علنی شدن ماجرا میترسید. او پیش بینی همه چیز را کرده بود. به خصوص عکس العمل جمشید. او همه چیز را در نظر گرفته و حرف زده بود.
    **********

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #19
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اوضاع مطابق میل پلیس پیش نمیرفت. وضعیت متشنج شهر انها را واداشته بود تاحد ممکن موضوع را با سرعت و دقت بیشتری تعقیب کنند تا همه چیز به همان روال سابق بر گردد . متین از طریق روزنامه و تلویزیون همه چیز را دنبال می کرد. با وجود اینکه به خودش تلقین می کرد همه چیز را فراموش کند وخودش را به بی اعتنایی بزند ، نمی توانست ان شب را فراموش کند. به خودش می گفت که انها دوستان جدیدش هستند و این طبعی است که به این ماجرا حساسیت نشان دهد ؛ اما خودش هم به بی اعتباری برهانی که برای خود می اورد اگاه بود. داشت تلاش می کرد عاقلانه پیش برود . او نیز مانند همه مردم کنجکاو ،از دیدن ایلین محروم بود. بعد از ان شب دیگر به خانه دخترها نرفت ؛ چون از طریق رسانه ها می دانست که هنوز به خانه بر نگشته است . یکی دو بار به سودابه زنگ زد و از حال و روز او و دوستانش پرسید . جوابش هر بار یکی بود .
    -اگر این روزنامه و تلویز یون بگذارند ، همه چیز بهتر و ساده تر پیش خواهد رفت. ایلین فراری شده بود . وقتی عکسی از او در روزنامه چاپ شد که کلاه شنلش را با سماجت پایین اورده و تقریبا صورت خود را پنهان کرده بود، تعجب کرد. سودابه گفت: " مجبور بود این کار را بکند. نمی خواست چهره اش برای همه مردم شناخته شود . "
    این رفتار ایلین مردم را جری تر می کرد . شایعه بود که از این روزنامه به ان روزنامه پاس داده می شد. گاهی وقت ها متین از خواندن ان چیزهای متناقض در می ماند که او به چه کسی کمک کرده است ؟ معلوم نبود چه کسی در باره ایلین با مطبوعات حرف زده بود. یک بیوگرافی نسبتا کامل و جامع از فعا لیت دانشگا هی او نوشته بودند و اینکه یک زندگی شخصی کاملا ارام دارد. انچه مد نظر انها بود، تعداد تظا هرات ارام و جلسات و کنفرانسهای شرق شناسی و نشستهای مربوط وضعیت ایران بود که او در انها شرکت کرده بود. معلوم نبود این اطلا عات را از کجا به دست می اورند ؛ ولی تمامی نداشت . آیلین را در همه مسائلی که به ایران مربوط بود ، دخالت میدادند. با همه اینها ، زندگی شخصی اش متعلق به خودش بود. جای شکرش باقی بود که خبرنگاران نتوانست بودند بیش از ان بینی شان را در زندگی خصوصی او داخل کنند. اگر چه او بیش از هرکس دیگری مایل بود که از زندگی خصوصی او سر در بیاورد؛ امانه اینطور. چیزهایی که میخواند مرتب توسط روزنامه های دیگر یا سایر خبرنگاران تکذیب میشد و تغییر میکرد، او به هیچ وجه نمیتوانست به انها اعتماد کند. دیگر هیچ کس حال و روز خوبی نداشت. او خبر داشت که تا ان روز چند بار تظاهراتی صورت گرفته و عده ای هم در این میان دستگیر شده اند. حال به طرفداری از این گروه ضد بیگانه یا در مخافت انها. در چند جا هم خرابکاری هایی به نشانه اعتراض اتفاق افتاده بود که اوضاع را بیش از همه متشنج نشان میداد. هرکس مشکلی داشت، تازه یادش افتاده بود که ان را با خشونت مطرح کند. گروسی با خنده به او گفته بود: "داغ ترین پرونده ای است کهتا به حال به عهده گرفته ام."
    متین میدانست این یعنی چه. گروسی نیز با وجود ظاهرش از این وضعیت راضی بود. میتوانست قسم بخورد موسسه حقوقی کارفرمای گروسی که در ابتدا او را به خاطر این پرونده محکوم و توبیخ کردند، همچون خود گروسی در این شرایط حاضر هستد که بدون دستمزد هم رسیدگی به این پرونده را ادامه بدهند. حرف نبود. این یک شانس ویژه برای شهرت و اعتبار بود... و آیلین با یک کتک خوردن توانست این شانس را به گروسی بدهد. آیلین امیدوار بود حداقل گروسی انصاف داشته باشد و به حرف خود، که پیش از اغاز کار گفته بود، پایبند بماند.
    **********

    روز دادگاه فرارسید. متن خودش را رای هر نوع حادثه ای در شهر آماده کرده بود. آن روزدر بیمارستان کشیک بود. شب گذشته که به خانه دختر ها تلفن کرد، کسی گوشی را برنداشت. دلشوره داشت. به محض اینکه مریضش را ویزیت کرد و سرش خلوت شد، برای خودش قهوه ریخت و به اتاق مخصوص استراحت رفت. چند نفر دیگر هم غیر از او نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. ولی وقتی اخبار ساعت یازده شروع شد همه حواسشان به تلویزیون جلب شد. اولین و مهم ترین خبر مربوط به دادگاه جوانان خارجی بود. دوربین برنامه صحنه جلوی دادگاه را نشان میداد که جمعیت بسیاری در خیابان تجمع کرده و تظاهرات آرام به پا کرده بودند. پلیس امنیتی خیابان منتها به دادگاه را بسته بود. پلاکاردهای مختلف با شعارهای گوناگون دردست جمعیت، بالا و پایین میرفت. از دیدن ان جمع دهانش از تعجب باز مانده بود. سالی داشت گزارش میداد که اکثریت تظاهرات کنندگان را خود دانشجویا و جوانان تشکیل میدهند که از شهر های مختلف به اینجا آمده اند.جلسه دادگاه از ساعتی پیش آغاز شده بود. از حالا باید منتظر رای دادگاه میماندند. مطمئنا همان روز هم نتیجه را اعلام میکردند تا اوضاع آشفته تمام شود. مری با خنده به او نزدیک شدو گفت: "مت تو این دختر را میشناسی؟"
    با اینکه متین میدانست منظور او چه کسی است؛ اما خود را به نفهمی زدو گفت: "کی؟"
    -همین دختره هموطن تو که حسابی همه چیز را به هم ریخته است؟
    -چطور مگر؟
    مری با خنده گفت: "کتی میگفت خبرنگاران برای کسب اطلاعات درمورد او حاضرند کلی خرج کنند."
    متین پوزخندی زد و گفت: "من خودم هم مشتاقم درباره او چیزهای بیشتری بدانم."
    -میگویند برای خودش کسی است. فکر میکنی درست میگویند که با کمک وکیلش برای خودش شاهد خریده است؟ تا احتمالا ماجرا را به نفع خودشان برگردانند؛ چون شنیده ام که سفارت شما هم در این اجرا دخالت کرده و کار به تهدید هم کشیده است.
    متین با ناراحتی برخاست و گفت: "من هم درباره اش زیاد خوانده ام و شنیده ام؛ اما هیچ کدام را باور نمیکنم. میدانی ما یک ضرب المثل داریم که میگوید حرف زیاد زده میشود شنونده باید عاقل باشد."
    -خوب یعنی چه؟
    حوصله تفسیرش را نداشت. دستش را تکان داد و اتاق استراحت را ترک کرد.
    -هیچی. فراموشش کن . من باید بروم.
    ساعت شش عصر وقتی تلویزیون را روشن کد تقریبا میدانست ماجرا چطور پیش رفته است. فقط به خلاصه اخبار گوش کرد و به محض اینکه خبر تایید شد، تلویزیون را خاوش کرد و به رختخواب رفت. خسته بود و بیحوصله. خودش هم خوب میدانست چه شده و چرا اینطور به هم ریخته است. حوصله انجام هیچ کاری را نداشت. فقط میخواست بخوابد و به هیچ چیز فکر نکند... چرا،... دلش میخواست به یک چیز فکر کند...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #20
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صدای دبی را در پیج شنید که او را میخواند تا داخلی هفتاد را جواب بدهد. وقتی خود را به ایستگاه رساند، دبی با ان هیکل چاقش داشت با یکی از پرستاران سر و کله میزد. گوشی را برداشت و جواب داد: "دکتر تمیمی هستم. بله؟"
    از شنیدن صدای زنی در آنسوی خط که به فارسی گفت: "آقا متین خودتان هستید؟" تعجب کرد. صدا برایش غریبه بود. گفت: "خودم هستم. بفرمایید."
    - من ر نشناختید درست است؟ من آیلین هستم... آیلین ساجدی.
    نفسش بند آمد. انتظار شنیدن صدای هرکسی را داشت، جز او. با خوشحالی گفت: "خدای من! آیلین..."
    آیلین به خنده افتاد. باز او را ت حساب کرده بود. در این مدتها بارها به این مطلب فکر کرده بود. زمانی که در خانه متین به هوش آمد، او را خیلی راحت و صمیمی تر دیده بود؛ اما دقیقا بعد از آمدن سودابه، لحن کلام متین تغییر پیدا کرد. او دیگر تو نبود. شما شده بود... باید از این امر خوشحال میشد که این چنین محترمانه یا او برخورد شده است؛ اما او ترجیح میداد همان آیلین باشد. او جز در موارد رسمی، همیشه الی خطاب شده بود ولی برای متین در هرحال، آیلین بود. او این را دوست داشت. گفت:"حالتان چطوراست؟"
    ناگهان به خود آمد. او را شما کرد و آیلین مجبور شد او را دوباره این طور تحمل کند.
    -خوبم؛ اما فکر میکنم شما بهتر باشید.
    -درست است. من هم خوبم. متاسفم که نتوانستم زودتر از این با شما تماس بگیرم.
    -عیبی ندارد. میفهمم که سرتان خیلی شلوغ بود.
    -بله . اما بالاخره اوضاع آرام شده است. با شما تماس گرفتم که در صورت امکان یکشنبه شب مهمان من و دخترها باشید. امکان دارد؟
    با خوشحالی گفت: "برایش روزشماری خواهم کرد."
    -متشکرم. ما هم منتظر شما خواهیم بو. نامزد نیلوفر هم پیش ماست.
    -باشد، من هم خواهم آمد.
    -باز هم متشکرم. خداحافظ.
    -خداحافظ.
    متین بقیه روز را در نوعی خلا گذراند. بدون اینکه خودش هم دلیلش را بداند.
    ************


    سودابه آن قدر هیجان زده و عصبی بود که آیلین را به تحیر وا می داشت. روز یکشنبه تمام خانه را از بالا تا پایین دستمال کشید و ساعنها با لباسهایش ور رفت تا بالاخره توانست لباسی مناسب ان شب پیدا کند. برای تهیه غذا اصلا نگذاشت دخترها کاری بکنند. آیلین گفت: "سودی من او را دعوت کردم که از او به خاطر کمکش تشکر کنم. او مهمان من است و من خودم باید تمام کارها را بکنم. نمیخواهم تو یکشنبه ات را به خاطر این مهمانی با خستگی بگذرانی."
    سودابه محکم گفت: "اولا مهمان تو و من ندارد. دوما من خسته نمیشوم. سوما او را برای تشکر دعوت کرده ایم؛ قرار نیست که گرسنه یا مریض به خانه اش بفرستیم."
    -منظورت چیه؟
    -منظورم این است کنه غذای تو ونیلوفر رامن از زور گرسنگی میخورم و صدایم در نمی آید؛ اما او علاقه ای به غذای شور یا شفته ندارد."
    آیلین خندیدو بوسه ای به گونه او زد. سودابه حق داشت. دستپخت او جای هیچ بحثی نداشت. گذاشت تا او همانطور که شایسته یک خانم ایرانی است، به همه چیز برسد؛ در حالی که در فکر یافتن دلیل حالت عصبی او بود. وقتی صدای زنگ دربرخاست، سودابه چنان جیغی کشید که هر دو دختر برجایشان ماندند. سودابه به نگاه بهت زده آنها خندید و گفت: "متاسفم. وقتی مهمان داریم حالم بد میشود."
    نیلوفر گفت: "ما تا به حال این همه مهمان داشتیم، چرا آن موقع حالت خوب بود. "
    سودابه سراسیمه و آشفته گفت: "چه میدانم. حالا چه وقت استنطاق است. در را بازکن."
    نیلوفر پرسی: "استن ... استن... آن کلمه یعنی چی؟"
    سودابه با عصبانیت چشمنش را باز کرد و خود برای باز کردن در رفت. نیلوفر و آیلین نگاهی به هم کردند و با شیطنت ابروهایشان را بالا انداختند و خندیدند. برخلاف انتظار سودابه، پیمان پشت در بود. در را باز کرد و با صدای بلند، نیلوفر راصدا کرد. بعد مستقیم به اتاق خواب برگشت. نیلوفر به استقبال نامزدش رفت. پیمان دست دور گردن نامزدش انداخت و با تعجب پرسید: "سودی حالش خوب نیست؟"
    آیلین با خنده گفت: "چرا خوب است. فقط کمی خسته است."
    سپس ان دو را باهم نها گذاشت و سراغ سودابه رفت. سودابه پشت پنجره ایستاده بود. حالا کمی آرام به نظر میرسید. کنارش رفت و دست زیر بازویش انداخت. پرسید: "خوبی؟"
    او فقط سرش را تکان داد.
    -از دست ما ناراحت شدی؟ نیلوفر فقط داشت شوخی میکرد.
    -میدانم. از شما هم ناراحت نشدم. چرا باید بشوم؟
    -پس چرا اینجا آمدی؟ پیمان حالا فکر میکند چیزی بین ما اتفاق افتاده است.
    -آمدم کمی آرام شوم.
    -باشد اگر به ان خاطر آمدی، بمان. م به بقیه کارها میرسم، گرچه دیگر کاری نمنده است. بهتر است تو به لباسهایت برسی. دیگر وقت آمدن او شده است.
    متوجه شد که باز سودابه دچار هیجان و اضطراب شد. گرچه خدش هم به آنچهکه غفکر میکرد، شک داشت؛ اما بالاخره دل به دریا زد و پرسید:"سودی من و تو چیزی را از هم پنهان نمیکنیم، نه؟"
    آیلین لحظه ای مکث کرد و بر تردید خود فائق آمد. بدون اینکه نگاهش کند، پرسید: "دوستش داری؟"
    نگاه متعجب و هراسان سودابه به سویش برگشت.
    -منظورت چه کسی است؟
    آیلینخندید و گفت: "پس کسی را دوست داری!"
    سودابه با حرص خودش را از او جدا کرد و گفت: "الان حوصله شوخی ندارم."
    آیلین دستش را دراز کرد و دوباره بازویش را گرفت.
    -باشد، معذرت میخواهم. دیگر شوخی نمیکنم.
    کمی صبر کرد تا او برخود مسلط شود و بعد گفت: "هروقت خواستی ،من به حرفت گوش میکنم. هر چند خودم یک چیزهایی حدس میزنم."
    وقتی سودابه پاسخی نداد، آیلین به طرف کمدش رفت و یک بلوز آستین کوتاه و ژاکت نازک سفید با دامنبلند برفی به تن کرد. با نگاهی دوباره به سودابه، اتاق را ترک نمود. نیلوفر آهسته پرسید: "چی شده؟"
    -چیری نیست. گفتم که خسته است. تا آمدن متین خوب میشود.
    پیمان گفت: "شما دخترها چرا نمیخواهید جمعیت ما مردها را سه نفر بکنید؟ چرا همیشه ما را در اقلیت نگه میدارید؟!"
    آیلین با خنده به آشپزخانه رفت.نیلوفر هم به دنبالش رفت و برای پیمان فنجانی چای برد. آیلین وسایل سالاد را روی میز گذاشت و مشغول درست کردن سالاد شد. در همان حال فکرش به سوی سودابه رفت. حس عجیبی داشت که خودش هم خوب نمیتوانست آن را ردک کند. اما چیزی در دلش گاه و بیگاه نیشتر میزد. تاش زیادی کرد که به آن محل نگذارد. نباید به این حس توجه میکرد. وگرنه احتمال داشت از کنترلش خارج شود. سعی کرد به این فکر کند که اگر چنین چیزی درست باشد، سودابه چقدر میتواند خوشحال و خوشبخت باشد. سودابه لیاقتش را داشت و بهترین ها حقش بود. حیف بود که خودش را اینطور نابود کند. آنچه آیلین را بیشتر خوشحال میکرد، نرم شدن دل او بود. سودابه با ضربه ای که خورد، با خود عهد کرد از هر گونه رابطه عاطفی پرهیز کند. تا امروز هم با وجود اینکه کسانی در زندگی اش بودند، به عهد خودوفادار مانده بود. این فکر، لبخندی بر لبهای آیلین نشاند. حالا دیگر داشت به این امر ایمان می آورد که امسال، سال شانس و بخت نیلوفر و سودابه است. اما برخلاف ان دو، امسال، سال بدبیاری برای او بود. دو ماهی کهگذرانده بود، برایش کابوس بود. از خدا میخواست دیگر در تمام عمرش شاهد چنین چیز هایی نباشد. اگر به خاطر جمشید و خانواده اش نبود، حتما از پا می افتاد. خاله جان سونا ه بدی که داشت، یک حسن را بدون اینکه خودش بداند داشت. اینکه با تحت فشار گذاشتن آیلین، همیشه باعث پیشرفت او شده بود. اگر مثل قدیم هنوز به او علاقه مند بود، حتما این حرف را به او میزد.
    -اصلا چه ایرادی دارد؟ حتی حالا هم به او می گویم. دیدن قیافه اش وقتی چنین چیزی را به او بگویم دیدنی است.
    آرزو کرد هر چه زودتر زمانی برسد که او چنین چیزی را به خاله سونا بگوید. مطمئنا زیاد طول نمیکشید. میتوانست تا آن روز تحمل کند. خاله سونا در این مدت یک ماه و نیم، عذاب قبر را جلوی چشمانش آورده بود. اگر به خاطر خبر چینی او نبود، خانه اش را برای خودش میگذاشت و به اینجا برمیگشت. از به یاد آوردن بحث روز آخرش در ان خانه، چشم روی هم گذاشت. نباید به ان فکر میکرد. امشب مهمان داشت. نباید خودش را درگیر آن مسئله میکرد. اگر جمسید فقط اندکی دست از آن همه سختگیری برمیداشت، مطمئنا کارها میتوانست به نحو بهتری پیش برود؛ اما جمشید بر سر خواسته خود بود.

    "از کجا معلوم؟ شاید اگر من رادر حرفهایم جدی ببیند، کوتاه بیاید و دست از این سماجت بردارد... باید امیدوار باشم. اما اگر میشد..."
    هنوز با برگ کاهو ور میرفت که متین از راه رسید. با دسته گل زیبایی که همچون خودش به انسان حس خوشی را هدیه میداد. پیراهن مغز پسته ای همراه ژیله سبز تیره ای به تن داشت. مثل اینکه عادت به پوشیدن کت و شلوار نداشت.
    "چه عادت خوبی! با کت و شلوار رسمی میشود... خوش به حال..."
    باز نگذاشت حرففش در ذهنش تمام شود . کاهوها را ریز کرد و روی بقیه سالاد ریخت. به استقبال او رفت و سودابه را با رویی گشاده و کاملا آرام دید.
    "خوب توانسته بر خود مسلط شود!"
    به او با چهره ای متبسم و لبخندی از سر تحسین نگاهش میکرد، لبخندی زد و سلام کرد. متین متوجه خروج آیلین از آشپزخانه شد و پاسخ سلام او را به گرمی داد. بوی غذا را به مشام کشید و گفت: "بااجازه تان من میگویم قبل از اینکه بنشینیم، برویم سراغ شام. بویش صدای شکمم را درآورد."
    آیلین نگاهی به سودابه کرد و با مهربانی پشت او زد:
    -کدبانوی این خانه سودی است. امشب سنگ تمام گذاشته است."
    متین به سودابه که سرخ شده بود، گفت: "هر دم از این باغ بری میرسد. زحمت کشیدید."
    نیلوفر نیز جون آیلین با چشمانی که از شیطنت برق میزد، به بازوی سودابه فشاری آورد و او را بیشتر خجالت زده کرد؛ اما سودابه نگذاشت انها زیاد سر به سرش بگذارند. به همین دلیل به پیمان که عقب ایستاده بود، گفت: "پیمان غریبی نکن. نیلو بیشتر در پی مردم آزاری است تا به جا آوردن رسم ادب."
    پیمان با لبخندی پیش آمد و دستش رابه سوی متین دراز کرد. گفت: "سلام. من پیمان هستم."
    متین نیز دست او را به گرمی فشرد و گفت: "سلام. متین تمیمی هستم."
    -بله. ذکر خیرتان را از دخترها زیاد شنیدم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 2 از 14 نخستنخست 12345612 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/