با نوازش صدای گرم و مهربان متین چشم باز کرد:
- آیلین ،عزیزم؟
باز چشم چپش نافرمانی کرد؛ اما با همان چشم متین را دید که کنار تخت نشسته وپشت سرش نیز لسلی ایستاده است. متین با لبخندی گفت" بیداری یا هنوز داری خواب میبینی؟"
به خودش تکانی داد تا خود را بالاتر بکشد؛ ولی درد مانعش شد. متین گفت" فهمیدم بیداری. تکان نخور."
حس کرد چشمان لسلیبا نگرانی به او دوخته شده و در عوض متین پشت آرامش ضاهری اش ، نگاهش لبریز از خشم است. دلش فروریخت. فکر کرد نکند نگرانی اش به جا بوده و اتفاقی برایش افتاده است. از همانکه میترسید...
متین به او فرصت فکرکردن یا سوال نداد. گفت" آیلین پلیس اینجاست و میخواهد چند تا سوال بپرسد. میتوانی جوابشان را بدهی؟"
برخلاف تصورش از فکر پلیس رنگ از رویش پرید و باز قلبش بنای تپیدن گذاشت. فکر کرد" یعنی سودابه پیش پلیس رفته است؟"
اب دهانش را بلعید و سرش را تکان داد.او نیز با همان نگاه خشمگین ؛ اما مطمئن، برخاست و اتاق را ترک کرد. وقتی برگشت، همراهش دو مامور پلیس ومردی میانسال با بارانی خاکی رنگ وارد شدند. او قبل از همه به حرف آمد و گفت" خانم ساجدی من گروسی وکیل شما هستم. متین از طرف شما به من خبر داد."
ظاهرا اسمش ایرانی بود؛ ولی او به انگلیسی صحبت کرد. حتما بخاطر پلیس بود. خود را جمع و جور کرد و تلاش کرد حواسش را معطوف انها نماید. یکی از دو پلیس از جیب خود دفترچه ای درآورد و گفتگ ممکن است خودتان را معرفی کنید؟"
- من... آیلین ساجدی هستم.
او نوشت و با اشاره ای به متین گفت "این آقا ادعا میکند که شما از دو نفر از دوستانتان کتک خورده اید. درست است؟"
نگاهی به سوی متین کرد که دست به سینه، با ناراحتی به او چشم دوخته بودو اندیشید:
" پس کار سودابه نیست. یعنی هنوز به پلیس مراجعه نکرده است؟ خداوندا چه بلایی سر سودی آمده است؟"
خشمش را از یادآوری کار الکس و دوستانش ، فروخورد و گفت" دونفذ نه، چهار نفر... چهار نفر بودند. دودختر و دو پسر."
- میتوانید ماجرا را تعرف کنید؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسرد باشد؛ اما خودش هم میدانست که غیر ممکن است. همه وقایع آن شب را همانطور که در ذهنش بود، تعریف کرد. مامور پلیس هرچه لازم بود، یادداشت نمود و گفت" انها را میشناسید؟"
- بله . از بچه های دانشگاه خودمان هستند.
- این درست است که قبلا هم باعث آزار واذیت شما شده بودند؟
از اطلاعات انها تعجب کرده بود. نمیدانست اگر سودابه به انها چیزی نگفته است و متین هم چیزی نمیدانسته که به انها بگوید، پس انها این مطالب را از کجا میدانند. گفت" بله. درست است. مدتها میشودکه انها این کارهای مسخره ا میکنند. اما هیچ وقت کارشان به زد وخورد نکشیده بود.و اوایل مزاحمت و بعد هم آزار و اذیت در دانشگاه."
- میتوانید بگویید چرا این بار کار به دعوا و کتک کشید؟
لحظه ای با تردید نگاهشان کردو گفتگ نمیدانم..."
- مطمئنا بدون دلیل یک دفعه کارشان از آزار و اذیت به کتک کاری نکشیده است؛ این طور است؟
اهی کشیدو گفت "بله همینطور است. میدانید، دلیل انها انقدر احمقانه است که من حتی خجالت میکشم ان را بگویم... من دیدم کهانها به دفتر یکی از اساتید رفتند و بعد معلوم شد که رگه های امتحانی دست کاری و بعضی هم گم شده اند. برگه م هم بین انها بود. دانشگاه موضوع را پیگیریس کرد و بعد که همه چیز ثغبت شد، الکس و جانی یک ترم از دانشگاه محروم شدند. گرچه احتمال اخراجشان هم میرود. چون وقتی داشتند مواد با بچه ها رد وبدل میکردند، مچشان را گرفتند... انها این را هم به حساب من گذاشتند. از بدشانسی من، خیلی اتفاقی، وقتی بسته شان زمین افتاده بود، من دیده بودم."
مامور با پوزخندی گفت "شما در مدرسه هستید یا دانشگاه؟!"
با ناراحتی و خشم گفت" این ظاهر قضیه است"
- منظورتان چیست؟ درست توضیح بدهید.
- مشکل انها... لو رفتن تقلب انها در امتحان نیست. انها با خود وجودی ما در اینجا مشکل دارند. نه تنها من، بچه های دیگری هم هستند که از دست انها اسایش ندارند. انها دوست ندارند که ما را در دانشگاه ببینند. به نظر انها ما نباید به دانشگاه برویم... انها بخاطر بعضی امکاناتی که دانشگاه در اختیار ما میگذارد، مشکل دارند. هر امتیازی که ما به دست می آوریم، باعث یک دردسر تازه میشود. اگر سری به دانشگاه بزنید انها به شما خواهند گفت که سال پیش در ماجرای سخنرانی و گردهمایی که بچه ها داشتند، چه بلوایی به پا کردند. برای بعضی از بچه ها نامه های تهدید آمیز فرستادند که به دانشگاه نروند. انها فقط یک بهانه میخواهند که شر به پا کنند. چون انگلیسی و از نژاد به خصوص انهال نیستیم! ما هم چنین چیزی را نخواستیم و علاقه ای نداریم که مثل ان وحشی ها باشیم. ما ترجیح میدهیم ایرانی یا سوری یا ترک یا هر چیز دیگری باشیم ، در عوض ادم باشیم. این هم جواب ماست.
- به شما هم از این نامه ها داده بودند؟
بازهم دچار تردید د. میدانست این حرفها چه آشوبی به پا خواهد کرد. اولین کسی هم که آتش دامنش را خواهد گرفت، خودش بود. اما باز یاد سودابه افتاد که میگفت" اگر شماها از همان اول انها رغ به دست پلیس میدادید، کار به اینجا نمیکشید که مقاله هایتان از کیفهایتان پ بکشد یا مدارکتان گم شود. کیف پولتان را بزنند. آبرویتان رادر مراسم ببرند. برایتان در محل کارتان دردسر درست کنند."
سرش را تکان داد و او پرسی" این نامه ها را دارید؟"
نگاهش را از او برگرفت و گفت " فقط یکی از انها را دارم. همه را از بین میبردم."
- چرا؟
خشمگین نگاهش کرد و گفت "نامه عاشقانه نبوند که بخواهم انها را نگه دارم. آخری را هم دوستم نگه داشت؛ چون به نظرش انها داشتند زیاده روی میکردند."
- یادتان می آید چه نوشته بودند؟
با کلافگی گفت "نه. یک شعر بود... یک شعر حماسی... درباره بیرون انداختن متجاوزین..."
دندان هایش را با درد روی هم فشار داد. به یاد روزی افتاد که این نامه را در کیفش پیدا کرد. شر مربوط به سوزاندن یک بیگانه بود که از وطن پرستان شکست میخورد و حاضر به توبه نمیشود. آنقدر آشفته شده بود که تمام روز حس میکرد کسی تعقیبش میکند. صدای مرد پلیس او را به خود آورد که پرسید "میتوانید آن را بدهید؟"
این بار با دستپاچگی ب متین نگاه کرد و گفت " پیش خودمان است. در کمدم..."
آقای گروسی گفت " من آن را برایتان می آورم. اینجا در دسترس نیست."
او با نارضایتی سرش را تکان داد و گفت" اسم و آدرس ضاربین را میتوانید به من بگویید؟"
محل زندگی شان را نمیدانست؛ اما نام کلوپی را که از بچه ها شنیده بود پاتوق انهاست، گفت. مامور بدون هیچ عکس العملی همه انچه را که میشنید، مینوشت. دست آخر پرسید:
" کسی میتواند درباره حرفهایی که زدید ، شهادت بدهد؟"
باز ماند. اگر مسئله همکاری و اتحاد بود که تا بحال شر انها رااز سر باز کرده بودند. بچه ها میترسیدند. ترجیح میدادند که این دردسرهای کوچک را تحمل کنند و بگذارند اوضاع به آرامی بگذرد. نصف بیشتر اقلیتهای دانشگاه که او میشناخت، گوشه ای از این چیزها را تجربه کرده بودند؛ اما... گفت "نمیدانم. اسم چند نفر را با مشخصاتشان میدهم؛ ولی اینکه حاضربه شهادت باشند..."
مامور مشخصات را یادداشت نمود و با گفتن اینکه دوباره به او نیاز خواهند داشت، خانه را ترک کردند. متین تنها با لبخندی به روی او با سفارش مجدد به همرا لسلی همراه پلیس از خانه خارج شد؛ اما قبل از ان آقای گروسی دور از چشم مامورین به آرامی گفت:
" ممکن است برای متین مشکل ایجاد شود که شما را بدون اطلاع پلیس از بیمارستان خارج نموده است. به همین دلیل ما فکر کردیم بگوییم که شما و متین یک دوستی مختصر داشتید و متین شما را میشناخت که با مسئولیت خود، شما را مرخص کرده است. اگر لازم شد، بگویید مریض بودید و با او آشنا شدید. متوجه شدید؟"
سرش را به علامت تفهیم تکان داد؛ اما در واقع انقدر گیج شده بود که هیچ چیز نفهمیده بود. مثل کودکی بود که ناگهان در وسط یک شلوغی گرفتا شده باشد و باید خودش را از انجا بیرون بکشد. بر اوضاع مسلط نبود . همین بیشتر باعث هراسش میشد. اینکه او در اینجا دراز بکشد و نداند که انها چه میکنند او چه باید بکند!
یاد گرفته بود به خودش متکی باشد و زمام امور را در دست داشته باشد؛ ما این وضعیت... لسلی انها را بدرقه کرد و دوباره به اتاق برگشت. گفت:
" از وقت ناهار گذشته است. میخواهیدغذایتان را بیاورم؟"
آشفته و کلافه بود و این باعث میشد حتی اگر گرسنه هم باشد، اشتهایی برای خوردن نداشته باشد. سرش را تکان داد و گفت:
" نه گرسنه نیستم. حالم خوب نیست. میخواهم کمی تنها باشم."
لسلی تنهایش گذاشت و او نفسش را بازهم به سختی بیرون داد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)