صفحه 1 از 14 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 138

موضوع: بخت سپید زمستان | مهناز صیدی

  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    بخت سپید زمستان | مهناز صیدی

    سرش به شدت درد میکرد.نفس کشیدن نیز برایش مشکل شده بود.آن چنان فشاری به سر و چشمانش می آمد که حتی نمیتوانست چشمانش را باز کند.استخوان صورتش به شدت درد میکرد.گیج بود .گویی میان زمین و آسمان معلق است.نمیدانست چه بلایی سرش آمده است.به یاد نمی آورد که تا آن روز چنین دردی را تجربه کرده باشد .ریشه تک تک موهایش درد میکرد .گویی با قلاب داشتند آن ها را از پوست سرش جدا میکردند.سینه اش به سنگینی با هر نفس بالا و پایین میرفت و دردی بی امان گریبانش را گرفته بود.چشمانش را به روی هم فشار داد تا بخوابد اما درد به او این اجازه را نمبداد.طاقت از دست داد و ناله ای کرد .باز کردن دهان وضعیتش را بدتر نمود .ناله ای که به گمانش تمام نیرویش را برای آن صرف کرده بود چون آهی در فضا معلق ماند .درذ تلاش برای رهایی از آن درد صدای قدم هایی را شنید که سکوت اطرافش را شکست .بوی عطری خوش همراه با نزدیک شدن صدای قدم ها به مشامش رسید .نمیدانست کجاست و چه کسی در کنارش است .میخواست فریاد بزند و کمک بخواهد اما نتوانست دهان باز کند .از شدت ناتوانی اشکی از گوشه ی چشمش به پایین لغزید.حضور غریبه را در کنار خود و لحظه ای بعد سنگسنی او را روی تختی که بر آن خوابیده بود حس کرد .خواست چشم باز کند باز هم نتوانست .صورتش زق زق میکرد .دستی گرم و مهربان اشکش را پاک کرد و دست دیگر مچ دستش را گرفت .انگشت اشاره اش از درد تیر کشید و او را با وجود درد فکش به ناله ای دیگر واداشت .
    دست بلافاصله عقب کشیده شد و صدایی گفت :"آخ آخ حواسم نبود " .
    صدای گرم یک مرد بود .انگشتان مرد با احتیاط داشت نبضش را میگرفت.صدا پرسید : "بیداری آیلین ؟ صدای من را میشنوی ؟ " .
    به جای پاسخ قطره اشکی گوشه چشمش ظاهر شد.صدا با مهربانی پرسید : "درد داری ؟ " .
    میخواست فریاد بزند :گبله دارد فلجم میکند .به دادم برس ... "
    اما تمام کلامش چیزی شبیه "آره" بود که غریبه توانست تشخیص بدهد .گفت : "میتوانی تحملش کنی ؟ "
    این بار دردمندانه گریست و گفت : "نه !"
    _ باشه . فهمیدم .الان ساکتش میکنم .
    حضور او دور و دقیقه ای بعد دوباره نزدیک شد .بوی تند الکل در مشامش پیچید و لحظه ای بعد سوزش سوزنی را حس کرد.دستش میان دستان مهربان او قرار گرفت که میگفت :" تا چند دقیق ی دیگر دردت آرام میشود "
    اشک ها دوباره از صورتش زدوده شد.غریبه ریشخندی کرد و با لحن پدری مهربان و شوخ ادامه داد : "چه اشک هایی ! آرام آرام ! مجبوری این درد را تحمل کنی تا دفعه بعد یادت باشد که دنبال این جور شیطنت ها این طور درد ها هم وجود دارد .مطمئنم تو هم پیه این درد را به تنت مالیده بودی که این شیطنت را کرده ای .درست است ؟! "
    نمیدانست غریبه از چه چیز صحبت میکند.فکر کرد شاید درد بدنش را میگوید .اما حتی اگر منظورش این درد هم بود اصلا جای خنده و شوخی نداشت .درد آزازدهنده بود و نفس را در سینه اش بند می آورد.درد داشت .... خیلی ! با شدت یافتن دردش گریه اش بیشتر میشد .اما نمیتوانست هوشیاری کامل خود را بدست آورد .نوازش موهای سرش با وجود درد برایش دلنشین بود.صدای او چون لالایی گوش نوازی از دور به گوش میرسید که میگفت :گآیلین به دردت فکر نکن.هر قدر بیشتر حواست را به آن بدهی درد را بیشتر حس خواهی کرد .به من گوش بده . میخواهم با هم دیگر به این فکر کنیم که امسال برای کریسمس چه باید بکنیم .میدانم کمی زود است برایش تصمیم بگیریم .اما برنامه ریزی که ضرری ندارد .برای فکر کردن که لازم نیست پول خرج کنیم ! ... آه یادم نبود قرار نیست از پول حرف بزنیم.داغ دل تو تازه میشود ! بیا با هم مشاعره کنیم .تو میانه ات با شعر چطور است / میدانی .من اصلا از بچگی استعداد شعر خواندن نداشتم .الان خیلی تلاش میکنم که چیز هایی از شعر های روز را یاد بگیرم و به ذهنم بسپارم اما ... آه نمیشود .البته جای شکایت هم ندارد .دیگر سنی از من گذشته است .وقتی در بچگی نتوانسته ام چطور حالا میتوانم ! میگویند دختر های ایرانی خوب میتوانند شعر بخوانند .تو هم میتوانی ؟ حتما میتوانی .تو یک ایرانی اصیل هستی ! اما به نظر میرسد این بار کمی بدشانسی آوردی ! .... "
    درست نمیتوانست حرف های او را درک کند .اما با وجود سر درد حس مسکرد با شنیدن صدای او لحظه به لحظه دردش کمرنگ تر میشود.مثل اینکه حق با او بود .نباید به درد فکر میکرد .فقط باید تمام حواسش را به صدای گوشنواز زیبایش میسپرد تا از این درد و ناتوانی دور شود .

    ***********************************

    باران شدیدی که باریده بود زمین را خیس و هوا را دلنشین نموده بود.پاییز از راه رسیده و از این پس دیگر کمتر روز آفتابی در پیش بود.مادرش از این هوا متنفر بود.اما او عاشق هوای این سرزمین بود.همین باران های مداوم بود که او را در خانه ی خودشان به تماشای زیباییهای طبیعت در زیر نور آفتاب مینشاند و غرق لذت مینمود .سرش را به شیشه اتوبوس تکیه داده و بیرون را تماشا مینمود .غافل از زن دیگری که او را مینگریست .زن با حسرت پوست صاف و روشن او را که بدون هیچ لکه ای زیر روشنایی داخل اتوبوس میدرخشید از نظر گذراند .موهای دختر جوان قهوه ای بود و با چشمان عسلی اش همخوانی داشت .بینی خوش فرم و باریک با لبهای صورتی رنگ جذابیت را در صورتش کامل کرده بود .درست مثل آن چانه ی عروسکی اش.وقتی اتوبوس توقف کرد و دختر از جا برخاست زن قامت باریک او را با هیکل تنومند خود مقایسه کرد و برای یک لحظه از خودش متنفر شد .قبل از حرکت اتوبوس برای آخرین بار دختر را تماشا کرد و بعد دل از او کند .دختر که هنوز حتی متوجه سنگینی نگاه زن نشده بود با سرخوشی نفس عمیقی کشید .بوی خوش هوا برای لحظه ای ترس و نگرانی را از یادش برد .اما وقتی سربلند کرد و نفسش را بیرون داد یادش آمد که باید عجله کند.خورشید تازه غروب کرده بود

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اما وقتی سربلند کرد و نفسش را بیرون داد یادش آمد که باید عجله کند.خورشید تازه غروب کرده بود؛ اما با این آسمان ابری ، هوا خیلی پیشتر تاریک شده بود. دستهایش را در جیب بارانی اش کرد و با عجله به راه افتاد. باید زود بر می گشت. به سودابه خبر نداده بود که به خانه اسما و اندی می رود. با این فاصله هم برگشتن زمان زیادی میبرد. دوباره از بی فکری و فراموش کاری خودش عصبانی شد. کاری را که می توانست در دانشگاه انجام دهد، به اینجا کشانده بود. اگر می توانست به موقع از خواب بیدار شود، حالا مجبور نبود اینهمه راه را بیاید و کتاب هایش را بگیرد .همین طور اگر به خاطر پیتر نبود ، از رفتن حتما پشیمان می شد؛ اما فردا صبح باید لیست کتاب های آن دو را برای پیتر می برد. قولش را دیروز داده بود در تاریکی و سکوت ، داخل یک خیابان فرعی دیگر پیچید که روشنایی اندکش او را به وحشت
    انداخت.
    صدای قدم هایی در پشت سرش وادارش کرد برگردد و نگاهی بیندازد.زن و مردی بازو در بازوی هم داشتند با فاصله از او می آمدند.سرما انها را واداشته بود که به همدیگر بچسبند. روشناییی آنقدر نبود که صورتشان را تشخیص بدهد؛ اما ترسش فروریخت. با اینهمه دلشوره گرفته بود و قلب آیلین به شدت میزد.نمیدانست از سرعت قدمهایش است یا از اضطراب و هیجانش. به خود لعنت فرستاد که اینقدر فراموشکار است و اینقدر احمق که به تنهایی این موقع در خیابانهای خلوت پیش میرود. باید میماند و با سودابه، ساعتی بعد می آمد . از بد شانسی اش سردی هوا مردم را به شتاب برای رسیدن به خانه ها واداشت بود و بسیاری از مردم عاشق را نیز در خانه ها به نشستن در کنار گرمای بخاریها و شوفاژها دعوت نموده بود.هرچه در ان خیابان ساکت پیش میرفت، ترسش بیشتر میشد. گویی راه نمیخواهد تمام شود. هیچ صدایی از هیچ خانه ای بیرون نمیزد. نگاهی به خانه ها کرد که باروشنایی یا تاریکی چراغ هایش اوضاع داخلی خانه را اعلام می کرد. تمام خانه های یک طبقه با آجرهای قرمز نما شده بودند. حدود مالکیت هر یک از خانه ها نیز با نرد های فلزی قلابدار و نوک تیز و دیوار های کوتاه مشخص شده بود. چند اتومبیل در کنار خیابان پشت سرهم پارک شده بود . داشت همانطور با تماشای خانه ها خود را سرگرم میکرد تا خیابان تاریک و فرعی به پایان رسد که از تاریکی مقابلش ناگهان سایه ای بیرون پرید . از ترس فریادی کوتاه کشید و عقب پرید. برای یک لحظه زبانش بند آمد و نتوانست هیچ کاری بکند . صدای خنده ای مستانه در گوشش پیچید . صدای یک مرد ویک زن بود... و آشنا. دختر خندید و گفت:
    - بل ترسیدی؟!
    تا ذهنش او را شناسایی کند ، سایه ها از تاریکی بیرون آمدند. الکس و بتی بوند. در دل نالید : آه خدایا اینها اینجا چه میکنند؟.
    در همانحال خیلی زود بتی را به یادآورد که کنارش در غذاخوری دانشگاه نشسته بود و حتما آنجا شنید که به سندی میگفت باید به دیدناسما برود. با خود فکر کرد: باز یک خرابکاری دیگر!
    بتی با ارایش سیاهی که کبودی های ناشی از اعتیاد را در صورتش میپوشاند، جلوتر امد و گفت : بل ... هی بل ... تو هم میترسی؟
    الکس گفت: خوب است . بهتر است بترسی.
    میدانست مثل مار زخم خورده هستند . عاقلانه بود که با انها درگیر نشود. خواست به راه خود برود که الکس جلویش سد شد و با خنده ای که سعی میکرد ارام باشد ، گفت: این بار دیگر نه. این بار فراری در کار نیست.
    دید که انگشتان دست او مشت شد . مغزش زود شروع به کار کرد. نمیتوانست با انها طرف شود
    یک لحظه فقط طول کشید تا فرمان مغزش حلاجی کند و ناگهان در جهت مخالف مسیر حرکتش شروع به دویدن کرد. اما فرار هم نتوانست به او کمک کند . زوج لرزان و عاشق پشت سرش ، ناگهان در مقابلش قد کشیدند . با وحشت توانست جانی و نیسا را بشناسد که با خنده ای شیطانی ایستاده بودند . دستانشان را از هم باز کردند و او را چون صیدی در تله افتاده ، محاصره نمودند.نگاهش به سوی خانه ها و خیابانچرخید تا کمک بخواهد. خانه مقابل با تک چراغی کم فروغ روشن بود و خانه پشت سر کاملا در تاریکی فرو رفته بود. قلبش چون قلب گنجشکی در دست صیاد به سینه میزد. راه فرار نداشت. باید فریاد میزد ؛ اما قبل از اینکه بتواند فکش را که از ترس قفل شده بود از هم باز کند، جانی به سویش هجوم برد و او را گرفت. دستان خیس از عرق او ، روی دهانش نشست و حالش را به هم زد. تقلا کرد از دستش بیرون بیاید ؛ اما جانی با خنده ای سر در میان موهای قهوه ای اش کرد و با صدای هوسناک که خوف را در وجود او بیشتر میکرد گفت: بل ارام ... ارام.
    بتی نوک موهایش را گرفت و شروع به کشیدن انها کرد. گفت: بل بترس . وقتی میترسی خوشگلتر میشوی!
    ناله او که از درد کشیده شدن موهایش ناشی میشد، در میان صدای خنده انها گم شد. بتی با بی رحمی همچنان موهایش را در چنگ گرفته و لحظه به لحظه بیشتر میکشید. از شدت درد اشک در چشمانتش نشست. نیسا اشکش رااز روی صورت او گرفت و گفت: "هی این هنوز چیزی نشده گریه اش گرفته است! ما که هنوز کاری نکرده ایم..."
    بعد با خنده گفت" دلت میخواهد کاری بکنم که دیگر به این قیافه ات دلخوش نشوی؟! فکر میکنی باز هم در ان صورت میتوانی اسم بل را داشته باشی عوضی؟!"
    الکس گفت:" تو یک خوک کله سیاهی . بهتر بود در ان خوکدانی خودت میماندی و هیچ وقت به اینجا
    قدم نمیگذاشتی . قبلا هم گفته بودم که اگر به حرفهایم گوش نکنی چه بلایی ممکن است سرت بیاید.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جانی گفت:"به نظر من باید سرش را بیخ تا بیخ ببریم. بعد هم در رودخانه می اندازیمش."
    بتی با خنده ای موهایش را بیشتر به سوی خود کشید وگفت" وای صورت باد کرده اش خیلی دیدنی میشود!"
    الکس با خنده ای که عصبانیتش را پنهان کرده بود و گفت " تو زبان خوش حالیت نمیشود. به این نتیجه رسیدم که این بار این حرف را در کله بوگندویت فرو کنم که گورت را از اینجا گم کن.همین که در این کشور داری زندگی میکنی باید مثل یک سگ دمت را تکان بدهی. دانشگاه برای اشغال هایی مثل تو نیست . میفهمی؟ اینهم یادت باشد در کارهایی که به تو مربوط نیست، هیچ وقت فضولی نکن. این بار به خیر گذشت؛ وگرنه حتما سرت را میبریدم و مثل سر اسب به دیوار خانه میزدم...".
    ناغافل مشتی به شکم زد. از شدت درد و ضربه از میان دستان جانی روی زمین دولا شد. جانی با خنده ای از پشت سر او بیرون امد و گفت" حالا دیگر خفه شد."
    بازویش راگرفت و وادارش کرد صاف شود. حس کرد از شدت درد بی هوش میشود. اما وقتی پشت دستی جانی روی صورتش ، او را به دیوار پشت سرش کوبید ، فهمید که درد میتواند بیشتر هم بشود.
    تا بخود بیاید باران مشت و کشیده بر سرش باریدن گرفت و وقتی به زمین افتاد ، لگد هم به آن اضافه شد. حق با جانی بود. ضربه ها انچنان پشت سرهم و یکی پس از دیگری دردناکتر بر سر و تنش مینشست که حتی نمیتوانست دهانش را باز کند و فریاد بزند. نمیدانست چقدر کتک خورد که حس کرد دیگر توانش را دارد از دست میدهد . متوجه دستی شد که او را بلند کرد و تا چشمانش باز شد ، مشتی را دید که به طرف صورتش می آید. مشت روی بینی اش نشست و پس مانده هوش و حواسش را در او زایل نمود. همین قدر فهمید که سرش به شدت به جایی خورد و شانه اش سوخت. لگدی دیگر که روی سینه اش خورد ، نفسش را بند آورد...

    شدت درد ناگهان از عالم خواب و بیهوشی به بیداری پرتاب کرد. دوباره درد داشت؛ اما نه به شدت بار پیشین. صورتش همچنان آزارش میداد و سینه اش با درد بال و پایین میرفت. حال میدانست چرا تمام بدنش درد میکند و چه بلایی بر سرش آمده است و گویی همین، درد را در وجودش بیشتر میکرد . خنکی لذت بخشی از گوشه ای، صورتش را نوازش میکرد. تنش داغ بود و گرما ازارش میداد. کم کم هوش و حواش داشت به کار می افتاد. باز همان عطر خوش در هوا پراکنده بود و به مشام میرسید . به یاد غریبه افتاد. تازه به خاطر اورد که مرد فارسی صحبت میکرد و حتی او را آیلین خطاب کرده بود. ایا او را میشناخت؟ برای دانستش باید چشم باز میکرد. تلاش نمود چشمانش را باز کند؛ اما چشم چپش با دردی بسیار ازاین فرمان سرپیچی کرد و او را به ناله واداشت. نمیتوانست چشم خود را باز کند و چشم راستش نیز که باز شده بود ، قادر به دیدن نبود. لحظه ای مقابلش تار و محو میشد و لحظه ای بعد ، همه چیز شکل میگرفت. آهی از سر درد کشید و اشکش درآمد. لحظه ای بیشتر طول نکشید تا دوباره صدای پای آن غریبه از گوشه اتاق به سویش آمد.بوی عطر مرد نشان میداد که به او نزدیک شده است. وقتی سایه او را که به رویش خم شده بود، دید ، بی اختیار از خوشحالی دیدن گریه اش گرفت. مرد نیز با شادی که در کلامش موج میزد گفت" هی اینجا رو ببین ، چشم باز کردی!"
    بعد در کنارش روی تخت نشست و پرسید " حالت چطور است؟"
    چهره مردی جوان از او در ذهنش شکل گرفت. او را قبلا ندیده بود و نمیشناخت. نور تاق انقدر نبود که بتواند دقیق همه چیز را تشخیص بدهد، اما این را میفهمید که فارسی صحبت میکند . فکر کرد" او هم یک ایرانی است؟"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - آیلین صدایم را میشنوی؟
    چشمش را به هم زد و به زحمت از میا ن فک درد ناکش پرسید" من کجا هستم؟"
    - خانه من!
    - چرا؟
    لحن مرد غریبه رنگ شیطنت گرفت و گفت" ابن سبیل هستی! در راه مانده! جلوی خانه ام افتاده بودی . یادت می آید؟"
    به یاد می اورد. همه چیز رابا ریزترین جزئیات. تی میتوانست دوباره دردی راکه با هر ضربه کشیده بود، به یاد بیاورد. دوباره اشک از گوشه چشمش پایین لغزید . غریبه با مهربانی ان را پاک کرد و پرسید" هنوز هم درد داری؟"
    - بله...
    - ولی فکرمیکنم امروز میتوانی ان را تحمل کنی . باید تحملش کنی. به اندازه کافی در این مدت مسکن خورده ای
    - تشنه.
    - خوب خدا را شکر! این خوب است.
    مرد بر خاست و اتاق را ترک کرد.نوری از منبعی نامعلوم از گوشه اتاق می تابید . در رختخوابی گرم و راحت دراز کشیده بود.دقیقه ای بعد او را با لیوانی شیر دید که وارد شد و گفت" بعد از این مدت فکر میکنم که گرسنه هم هستی."
    تقلا کرد خود را بالاتر بکشد؛ اما حتی نتوانست از جایش جم بخورد. از درد لب به دندان گزید و کار بدتر شد چون لبش نیز آسیب دیده بود. غریبه نگذاشت بیش از ان تکان بخورد و خودش را اذیت کند. گفت:
    - هی هی صبر کن . بگذار من کمکت کنم.
    لیوان را روی پاتختی گذاشت و با مهارت دست زیر شانه اش کرد و به تنرمی او را اندکی از تخت جدا کرد.
    بلافاصله بالشی پشتش گذاشت و برایش جای مناسبی درست کرد. با این همه آیلین از درد به ناله افتاد. غریبه کنارش نشست و گفت" بهتر است به خودت تکان ندهی ؛ چون جای سالمی در بدنت نمانده که درد نگیرد".
    شیر را جرعه جرعه نوشید و خنکی ان را با لذت حس کرد. کمی بعد چشم راستش گرچه تار میدید، اما دیگر چون چراغهای تبلیغاتی روشن و خاموش نمیشد. با نگرانی گفت" چشم چپم... باز نمیشود."
    - تعجب ندارد عزیزم ؛ چون حسابی ورم کرده است.
    نگاهش از مرد به روشنایی اندک پنجره پشت سر او افتاد. به نظر میرسید سپیده صبح است. درد فکش مانع از باز کردن راحت دهانش میشد. پرسید" من... چند ساعت است... که اینجا هستم؟"
    مرد با خنده ای در چشمانش گفت" ساعتش را نمیدانم ، اما میدانم امروز سه روز از اولین آشنایی مان میگذرد. البته شروع سومین روز."
    باورش نمیشد که تمام این مدت را در بیهوشی سپری کرده باشد. یاد سودابه افتاد. تا حالا حتما نگران شده است. دوروز از ناپدید شدنش میگذشت چه بسا تتا حالا سودابه به پلیس هم مراجعه کرده باشد. سودابه با ان اخلاق حساسش تا حالا به هرجایی که مجاز بود و حدس میزد سرزده و ناامید به خانه برگشته است و نیلوفر بیچاره را نیز وادار کرده است کنارش بماند و دلداری اش بدهد. او هیچ وقت بیشتر از یک شب بی خبر در جایی ماندگار نشده بود. بعد از آن هرطور شده بود به یکی ازآن دو اطلاع میداد که کجاست... اگر امروز هم خبری از او نمیشد حتما با پلیس به دنبالش میگشت. دوباره از بی فکری خود ، سرش درد گرفت و اشکش سرازیر شد.
    - سودابه و نیلوفر بیچاره...
    غریبه با نگرانی پرسید" آیلین آیا دردت زیاد است؟ اسمت آیلین است ، نه؟"
    اسم درد هم آن را تشدید میکرد. نالید" تمام بدنم... انگار از جایش در آمده..."
    او هم خندید و گفت" میدانم . جای مشت هنوز هم رویش است. اسمت آیلین است؟"
    - بله
    دستش را با تقلای زیادی روی قفسه سینه اش گذاشت.
    - دنده هایم... شکسته اند؟
    - نه عزیزم شکر خدا شکستگی نداری. فقط کوفته شده است. آن هم با استراحت خوب میشود. خدا خیلی دوستت داشته است. این باعث میشود که یادت بماند که دیگر از این شیطنتها نکنی!
    لبخندی معنی دار زد که او متوجه منظورش نشد. غریبه ادامه داد" من مجبور شدم نگاهی به وسایل داخل کیفت بیندازم. دانشجو هستی؟"
    سرش را تکان داد و او گفت" خوبه ، به نظر میرسد یک دانشجوی شدیدا فعال هم مرسی که بیکاری برایت معنی ندارد! عادت بدی داری. این بار دیگر درس بگیر و دست از این عادتت بردار!"
    از حرفهایش سر در نمی آورد ؛ اما فعلا برایش مهم نبود. مرد گفت" در وسایلت آدرسی پیدا نکردم که با آن به خانواده ات خبر بدهم . میتوانی نشانی یا شماره ای بدهی که به خانوادهات خبر بده اینجا هستی؟ سه روز حتما انها را به جنون کشانده است.به بیمارستان هم آدرس خانه خودم را دادم . حالا اگر اتفاقی برایت بیفتد پدر من را در خواهند آورد!"
    بدون انکه احساس خطری کند به او اطمینان کرده و اکنون در خانه اش بود. آیا به خاطر ایرانی بودن و هم زبان بودن او بود که میتوانست به او اعتماد کند؟ یا شاید هم چشمانش بود که به او این اطمینان را میداد که نمیتواند شرارتی بکند و آزارش بدهد . بلاخره گفت" خانواده ام... خانواده ام اینجا نیستند."
    - آه چه عالی! فقط تو را به خدا نگو که بی خانمان هستی؛ چون اصلا به سر و وضعت نمی آمد!
    - آه نه... من دانشجوهستم.
    - بله فراموش نکردم. یک دانشجوی فعال و ساعی! ولی خانم دانشجو تنها که زندگی نمیکنی. کسی را نداری که برایت نگران باشد و برایشان بود و نبودت مهم بشد؟
    با به یاد آوردن دوستانش ، چشمانش دوباره به اشک نشست و گفت" چرا... دوستانم. حتما نگران شده اند."
    - دوستان خوابگاهی؟
    - نه... در آپارتمان خودمان.
    - آدرس و شماره تلفن؟
    سعی کرد با وجود بدحالی آدرس را دقیق بگوید. علاوه بر آدرس خانه آدرس فروشگاه پوشاک هاپسن را هم گفت و اضافه کرد" شاید... شاید خانه نباشد... سودابه در فروشگاه است."
    غریبه آدرس و شماره تلفن را یاد داشت کرد و از جا برخاست. گفت" الان کمی زود است. ممکن است انها را بترسانیم. ولی من در اولین فرصت به انها خبر خواهم داد. بهتر است کمی استراحت کنی تامن هم به صبحانه ام برسم."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قبل از اینه اتاق را ترک کند آیلین گفت" آقا... متشکرم. من به شما... مدیونم."
    او سرش را تکان داد و بدون جوابی وی را تنها گذاشت.آیلین حس بدی داشت. کنجکاوی چون خوره ای به جانش افتاده بود. میخواست زودتر بداند چه بلایی سرش آورده اند. از میان کلام او متوجه شد که در بیمارستان نیز بوده است. پس چطور او هیچ چیزی به یاد نم آورد. یعنی در تمام این مدت بیهوش بوده است؟ پس چطور به این مرد اجازه داده بودند که او را از بیمارستان مرخص کند؟ میدانست که پلیس تا زمانی که علت ماجرا نفهمد، اجازه نمیدهد کسی از بیمارستان خارج شود. چشمانش را روی هم گذاشت و گفت" شاید خودش یک پلیس است... مهم نیست. مهم این است که کمکم کرده و ... یک ایرانی است."
    از فکر قیافه ای که حالا دارد ، دوباره به گریه افتاد. حتما بلایی برسرش آورده بودند که قابل شناسایی نباشد . این را مطوئن بود چون حتی نمیتوانست به راحتی نفس بکشد.سه روزگذشته بود و او در این حال بود.باید خدارا شکر میکرد که این مدت را بیهوش بوده است. معلوم نبود بتواند این درد را در هوشیاری تحمل کند. هر ناسزایی که میدانست نثارشان کرد و انها را نفرین نمود.
    صدای دور گوینده رادیو از اتاقی دیگر به گوش میرسید؛ اما قادر نبود درست بفهمد که چه میگوید. خواب داشت دوباره اورا با خود میبرد. صدای پای غریبه به اتاقش داشت نزدیک میشد. خودرا از غرقاب خواب بیرون کشید و منتظر شد تا بیاید. باید زودتر به سودابه خبر میداد. نمیتوانست با خیال راحت خودش در اینجا دراز بکشد و تحمل کند که سودابه و نیلوفر از ناراحتی به این در و آن در بزنند. خودش هم خوب میدانست که سابقه خوبی ندارد. بی نظمی هایش در رفت و آمد ، این بار کار دستش داده بود. غریبه کنار او نشست و گفت" خوابیده بودی؟"
    - نه... مهم نیست.
    مرد با تردید اندکی نگاهش کرد و بعد گفت" فکر میکنم حالا انقدر حالت خوب باشد که به چند سوال من جواب بدهی.
    نگاهش اینبار جدی به نظر میرسید. آیلین پاسخ داد" خوبم"
    او پرسید" آیلین !معتاد هستی؟"
    از حرف او چنان جا خورد که نتوانست جوابی بدهد. با تعجب گفت" نه... خدایا، نه"
    مرد لبخندی زد و گفت"خوب است. حدس میزدم. دست و بالت را نگاه کرده بودم. میخواستم مطمئن شوم. با این قیافه تشخیص سالم از ناسالم خیلی سخت است. در بیمارستان هم نخواستم تست کنند... ببینم الکل چی؟ الکلی هم نیستی؟"
    از سوالهای او رنجید. گریست و گفت" نه... الکلی هم نیستم ... سیگارهم نمیکشم...نه گوشت خوک می... خورم و نه گوشتهای... دیگر اینجا... ولی با آدمهایش دست میدهم... لباسم هم به لباسشان میخورد. در باران... هم کنارشان می ایستم..."
    - هی هی ناراحت نشوعزیزم . نمیخواستم اذیتت کنم.فقط کنجکاو بودم که بدانم اگر معتاد و الکلی نیستی چه احتیاجی به پول بیشتر و دزدی داشتی؟"
    باز هم شوکه شد. به خود گفت" او چه میگوید ؟ چرا فکر میکند من دزد هستم؟ چه کسی به او گفتی من دزدی کردم؟ اصلا چراباید دزدی کنم؟"
    تمام حیرتش به خشم تبدیل شد و گفت" من دانشجو هستم... به خاطرهمین هم ... این بلا را سرم...آورده اند. من... شما من را با چه ...کسی اشتباه گرفته اید؟ من از... شما هم تشکر کردم؛ اما... این دلیل نمیشود که شما به من مدام تهمت های مختلف بزنید. من دزد نیستم."
    تقلا کرد از جایش برخیزد که غریبه از عکس العمل او جا خورد. این بار او بود که دست و پایش را گم کرد و فهمید زیاده روی نموده است. بلافاصله وی را گرفت و وادارش کرد که سر جایش بماند. گفت" باشه . معذرت میخواهم . چرا اینقدر زود عصبانی میشوی؟"
    غرید " آخر حرفی که میزنید میدانید یعنی چه؟....من در تمام عمرم یک نگاه بی اجازه به چیزی نینداخته ام.حالا شما دارید به من میگویی معتادم ؟ الکلی...هستم؟ بدتر از همه.. اینکه دزدم. نمیدانم چه کسی این را به شما گفته است و چرا گفته است؟ اما دروغ گفته است. ب خدا ... دروغ گفته است. باور کنید."
    - باشد منکه گفتم عذر میخواهم. باور هم میکنم که دزد نیستی. لطفا آرام باش.
    آیلین زبان به دندان گرفت؛ اما میتوانست جلوی اشکهای خود را بگیرد. غریبه برخاست و از او فاصله گرفت. هردو سکوت کردند. غریبه از ترس اینکه با زچیزی بپرسدکه او را عصبانی کند و او از شدت رنجیدگی. سرش باز به دوران افتاد. نفسش سنگین شد و دچار مشکل گردید. صدای زنگ ، در ان میان گویی وسیله ای برای ارام گرفتن این وضعیت شد.اما غریبه برای باز کردن در حرکتی نکرد. در عوض کمک کرد او صاف بنشیند تا ارام شود. وقتی صدای زنگ دوم بخاست، با و جود نگرانی اش محکم گفت" از جایت تکان نخور تا برگردم."
    با خود گفت" حتی اگر هم بخواهم نمیتوانم"
    این فکر آزارش داد. اگر سالم بود نمی نشست اینجا تا او هرچه دلش میخواهد به او نسبت دهد . چشمش به انگشت اشاره دست راستش خوردکه در آتل و ورم کرده بود. با خود گفت
    " این نمونه کوچکش است."
    شانه اش میسوخت. در میان گریه صدای صحبت او را با زنی شنید . چند دقیقه بعد ، او با لیوان آبی برگشت؛ ولی از زن اثری نبود. از بدبیاری خود میگریست و نمیخواست آرام شود. احتیاج به گریه داشت. مرد لیوان راروی لب آیلین گذاشت تا بنوشد؛ اما او از نوشیدن امتناع ورزید و سربرگرداند. غریبه فهمید او را به شدت رنجانده است. از جیبش دستمال کاغذی بیرون کشید و اشک او را گرفت. دستمال را برای پاک کردن بینی اش به آرامی روی صورتش کشید ، ناله او به هوا رفت... او گفت" این بهتر شد!"
    آیلین سر را یشتر گرداندن از دسترس او خارج شود. هم رنجیده بود و هم خجالت زده. او یک غریبه بود. زمزمه کرد" به... سودابه خبر بدهید به دنبالم بیاید... ممنونم"
    صدای مرد دوباره مهربان شد. برخاست وکنار او روی تخت نشست.
    - باشد به او خب میدهم که دوستش اینجاست؛ اما قبل از ان تو این اب را بخور تا ارام شوی.
    - نمیخواهم.
    باز اشکی از چشمش چکید. انگشت اشاره مرد باغ احتیاط گوشه چانه او را گرفت و به سوی خود گرداند. گفت " فک و چانه ات هم درد میکند. نمیخواهم با زور وادارت کنم که این را بخوری .پس دختر خوبی باش . من دارد دیرم میشود و باید بروم."
    از حرف آخر او به سویش برگشت و بی اختیار ، با نگرانی پرسید" کجا؟"
    در چارچوب در، زن بلوندی را دید که به سردی او را زیر نظر داشت. نگاهش وجودش را به لرز انداخت. به نظرش خصمانه می امد. با وجود رنجیدگی وقتی فکر کرد که اگر او برود باید با این زن رو به رو شود، ترسید. به هرحال وجودش باعث دلگرمی بود.جایی که به او به چشم یک متجاوز نگاه میکنند. وجود یک نفر چون خودش ، باعث ارامشش میشد. مرد به نگاه ترسان او لبخندی زد و گفت" سرکارم. تو که فکر نمیکنی من وارث یک میلیونر هستم؟!... بیا بخور . دستم خشک شد!"
    آب را نوشید و سعی کرد آرام بگیرد. از نگاه سرد زن رو برگرداند. غریبه مسیر نگاه او را تعقیب کرد و به زن رسید. بعد با خیال راحت برخاست و گفت" دوشیزه استوارت، آیلین امروز به هوش آمده است. لطفا کامل مراقبش باشید."
    زن باصدایی خشدار گفتگ چشم آقا. حتما."
    - متشکرم.
    آیلین لبخندی را روی لبان زن دید و اندکی ارام گرفت. او دوباره به فارسی گفت" او پرستار است و کارش هم این است که مراقب تو باشد. کارهای تو را او انجام میدهد تا من برگردم. نگران دستور شنیدن او نباش . فهمیدی؟"
    فقط سرش را تکان دادو او از اتاق خارج شد. دوشیزه استوارت جلوتر آمدو گفت " من لسلی هستم . میتوانید من را لسلی صدا کنید الین."
    به نظر ادم قابل تحملی میرسید . گفت " الی. الی صدایم کنید."
    او سرش را چون خودش تکان داد. دقایقی بعد، غریبه برگشت. لباس پوشیده و آماده برای بیرون رفتن از خانه بود. به لسلی گفت" شماره تلفن محل کارم را کنار تلفن گذاشتم. اگر نیاز بود حتما با من تماس بگیرید."
    - حتما.
    از آیلین پرسید" بهتر شدی؟"
    آیلین سرش باز سرش را تکان دادو او گفت" لطفا داروهایت را هم بخور."
    وقتی از او جواب نشنید، قصد خروج کرد. این بار آیلین زبان باز کرد و صدا زد" آقا؟"
    او برگشت و با خوش خلقی گفت " متین . اسمم متین است.
    لحظه ای با تردید نگاهش کرد وبعد گفت" متین من دزد نیستم."
    - من هم شک داشتم که درست باشد. وقتی کیف پولت را دیدم ، مطمئن شدم که اشتباهی پیش آمده است. اما تو باید به من حق بدهی.. ادم با افراد مختلفی رو به رو میشود.
    لحن شرمگین او، خیالش را راحت نمود که حرفش را باورکرده است. او ادامه داد" من حتما به دوستانت خبر میدهم... در ضمن چند تا از کارتهای شناسایی ات را برداشتم تا دوستانت حرفهایم ا باور کنند."
    با یک خداحافظی ارام رفت. گرچه آیلین فهمید که متین کارتهای شناسایی رو به منظور اطمینان خاطر خود برده است؛ ولی این بار به خود قبولند که حق با اوست. شاید اگر او هم جای وی بود، همین کار را میکرد . صدای لسلی او را به خد آورد که پرسید " صبحانه خوردید الی؟"
    - نه نخورده ام. سرم درد میکند.
    شانه اش هم میسوخت و انگشتش تیر میکشید. همه بدنش درد میکرد. لسلی گفت" برایتان یک صبحانه سبک می آورم و بعد داروهایتان را میخورید. میخواهید تلویزیون تماشا کنید؟"
    - نه متشکرم.
    لسلی او را تنها گذاشت و او فرصت کرد چشمانش را روی هم بگذارد. نمیدانست چطور کارش به اینجا کشیده و چطور متین در مقابلش قرار گرفته است . فقط این را میفهمید که از دست انها جان سالم به در برده است و هنوز هم نفس میکشد. مدیون این غریبه بود. اگر از جایش بلند میشد... وقتی صادقانه مسئله را بررسی کرد، در دل گفت
    " در آن صورت هم نمیتوانم کای بکنم. یعنی ارزش صرف وقت و هزینه را ندارد. اما نمیگذارم قصر در بروند. چطوری اش را نمیدانم ، اما این را مطمئنم که این کارشان را جبران خواهم کرد. اگر تا دیروز همه انچه که رخ میداد، برحسب اتفاق بود و انها مدام بدبیاری هایشان را به من نسبت میدادند، از این به بعد ، خودم این بدبیاری ها را برایشان برنامه ریزی خواهم کرد."
    تا ان موقع باید صبر میکرد و ... دعا مینمود که زودتر از جایش بلند شود و زودتر خوب شود. تا آمدن جمشید باید خوب میشد. جمشید نباید او را با این وضع میدید. حس بدی داشت. خیلی بد...
    لیوان شیر و عسل و تخم مرغی را که لسلی برایش آورد، سرکشید و دارو هایش را هم خورد. وقتی از لسلی خواست تا کمکش نماید به دستشویی برود، مجبور شد مدتی بحث کند که حاضر نیست او زیرش لگن بگذارد. حتی از فکر کردن به چنین وضعی حالش به هم میخورد. ترجیح میداد زمانی که مرده باشد ، این کار را بکند. عاقبت حرفش را به کرسی نشاند و او را وادار به کمک نمود. لسلی مجبور شد تقریبا بغلش کند و او را به دستشویی برساند. وقتی سر جایش برگشت ، از ترس تنش به لرزه افتاده بود. وحشتزده به گریه افتاد.
    لسلی بیچاره به تصور اینکه رفتن به دستشویی باعث شدت درد شده است، مدام می پرسید اگر نیاز دارد، دکتر بخواهد؛ اما او رد میکرد و می گریست. فکر میکرد این کتک برایش سنگین تمام شود؛ اما نه اینطور... خونی که در ادرارش بود، با وجود اینکه بسیار کم بود ؛ اما او را از خود بیخود می نمود. اگر صدمه اش بیشتر از این باشد ، چه باید بکند؟ اگر صدمه جبران ناپذیری دیده باشد... از لسلی پرسید" شما نمیدانید متین کی می آید؟"
    -چرا، گفتند که ساعت چهار برمیگردند.
    در دل دعا کرد سودابه زودتر از او برسد. باید خود ا به دکتر می رساند و مطمئن می شد که اشتباه میکند. نذر کرد و انقدر با این ترس دست و پا زد که درد را هم فراموش نمود و عاقبت با تنی خسته و فکری آشفته خود را به دست خواب سپرد.
    ************************

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض


    با نوازش صدای گرم و مهربان متین چشم باز کرد:
    - آیلین ،عزیزم؟
    باز چشم چپش نافرمانی کرد؛ اما با همان چشم متین را دید که کنار تخت نشسته وپشت سرش نیز لسلی ایستاده است. متین با لبخندی گفت" بیداری یا هنوز داری خواب میبینی؟"
    به خودش تکانی داد تا خود را بالاتر بکشد؛ ولی درد مانعش شد. متین گفت" فهمیدم بیداری. تکان نخور."
    حس کرد چشمان لسلیبا نگرانی به او دوخته شده و در عوض متین پشت آرامش ضاهری اش ، نگاهش لبریز از خشم است. دلش فروریخت. فکر کرد نکند نگرانی اش به جا بوده و اتفاقی برایش افتاده است. از همانکه میترسید...
    متین به او فرصت فکرکردن یا سوال نداد. گفت" آیلین پلیس اینجاست و میخواهد چند تا سوال بپرسد. میتوانی جوابشان را بدهی؟"
    برخلاف تصورش از فکر پلیس رنگ از رویش پرید و باز قلبش بنای تپیدن گذاشت. فکر کرد" یعنی سودابه پیش پلیس رفته است؟"
    اب دهانش را بلعید و سرش را تکان داد.او نیز با همان نگاه خشمگین ؛ اما مطمئن، برخاست و اتاق را ترک کرد. وقتی برگشت، همراهش دو مامور پلیس ومردی میانسال با بارانی خاکی رنگ وارد شدند. او قبل از همه به حرف آمد و گفت" خانم ساجدی من گروسی وکیل شما هستم. متین از طرف شما به من خبر داد."
    ظاهرا اسمش ایرانی بود؛ ولی او به انگلیسی صحبت کرد. حتما بخاطر پلیس بود. خود را جمع و جور کرد و تلاش کرد حواسش را معطوف انها نماید. یکی از دو پلیس از جیب خود دفترچه ای درآورد و گفتگ ممکن است خودتان را معرفی کنید؟"
    - من... آیلین ساجدی هستم.
    او نوشت و با اشاره ای به متین گفت "این آقا ادعا میکند که شما از دو نفر از دوستانتان کتک خورده اید. درست است؟"
    نگاهی به سوی متین کرد که دست به سینه، با ناراحتی به او چشم دوخته بودو اندیشید:
    " پس کار سودابه نیست. یعنی هنوز به پلیس مراجعه نکرده است؟ خداوندا چه بلایی سر سودی آمده است؟"
    خشمش را از یادآوری کار الکس و دوستانش ، فروخورد و گفت" دونفذ نه، چهار نفر... چهار نفر بودند. دودختر و دو پسر."
    - میتوانید ماجرا را تعرف کنید؟
    نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسرد باشد؛ اما خودش هم میدانست که غیر ممکن است. همه وقایع آن شب را همانطور که در ذهنش بود، تعریف کرد. مامور پلیس هرچه لازم بود، یادداشت نمود و گفت" انها را میشناسید؟"
    - بله . از بچه های دانشگاه خودمان هستند.
    - این درست است که قبلا هم باعث آزار واذیت شما شده بودند؟
    از اطلاعات انها تعجب کرده بود. نمیدانست اگر سودابه به انها چیزی نگفته است و متین هم چیزی نمیدانسته که به انها بگوید، پس انها این مطالب را از کجا میدانند. گفت" بله. درست است. مدتها میشودکه انها این کارهای مسخره ا میکنند. اما هیچ وقت کارشان به زد وخورد نکشیده بود.و اوایل مزاحمت و بعد هم آزار و اذیت در دانشگاه."
    - میتوانید بگویید چرا این بار کار به دعوا و کتک کشید؟
    لحظه ای با تردید نگاهشان کردو گفتگ نمیدانم..."
    - مطمئنا بدون دلیل یک دفعه کارشان از آزار و اذیت به کتک کاری نکشیده است؛ این طور است؟
    اهی کشیدو گفت "بله همینطور است. میدانید، دلیل انها انقدر احمقانه است که من حتی خجالت میکشم ان را بگویم... من دیدم کهانها به دفتر یکی از اساتید رفتند و بعد معلوم شد که رگه های امتحانی دست کاری و بعضی هم گم شده اند. برگه م هم بین انها بود. دانشگاه موضوع را پیگیریس کرد و بعد که همه چیز ثغبت شد، الکس و جانی یک ترم از دانشگاه محروم شدند. گرچه احتمال اخراجشان هم میرود. چون وقتی داشتند مواد با بچه ها رد وبدل میکردند، مچشان را گرفتند... انها این را هم به حساب من گذاشتند. از بدشانسی من، خیلی اتفاقی، وقتی بسته شان زمین افتاده بود، من دیده بودم."
    مامور با پوزخندی گفت "شما در مدرسه هستید یا دانشگاه؟!"
    با ناراحتی و خشم گفت" این ظاهر قضیه است"
    - منظورتان چیست؟ درست توضیح بدهید.
    - مشکل انها... لو رفتن تقلب انها در امتحان نیست. انها با خود وجودی ما در اینجا مشکل دارند. نه تنها من، بچه های دیگری هم هستند که از دست انها اسایش ندارند. انها دوست ندارند که ما را در دانشگاه ببینند. به نظر انها ما نباید به دانشگاه برویم... انها بخاطر بعضی امکاناتی که دانشگاه در اختیار ما میگذارد، مشکل دارند. هر امتیازی که ما به دست می آوریم، باعث یک دردسر تازه میشود. اگر سری به دانشگاه بزنید انها به شما خواهند گفت که سال پیش در ماجرای سخنرانی و گردهمایی که بچه ها داشتند، چه بلوایی به پا کردند. برای بعضی از بچه ها نامه های تهدید آمیز فرستادند که به دانشگاه نروند. انها فقط یک بهانه میخواهند که شر به پا کنند. چون انگلیسی و از نژاد به خصوص انهال نیستیم! ما هم چنین چیزی را نخواستیم و علاقه ای نداریم که مثل ان وحشی ها باشیم. ما ترجیح میدهیم ایرانی یا سوری یا ترک یا هر چیز دیگری باشیم ، در عوض ادم باشیم. این هم جواب ماست.
    - به شما هم از این نامه ها داده بودند؟
    بازهم دچار تردید د. میدانست این حرفها چه آشوبی به پا خواهد کرد. اولین کسی هم که آتش دامنش را خواهد گرفت، خودش بود. اما باز یاد سودابه افتاد که میگفت" اگر شماها از همان اول انها رغ به دست پلیس میدادید، کار به اینجا نمیکشید که مقاله هایتان از کیفهایتان پ بکشد یا مدارکتان گم شود. کیف پولتان را بزنند. آبرویتان رادر مراسم ببرند. برایتان در محل کارتان دردسر درست کنند."
    سرش را تکان داد و او پرسی" این نامه ها را دارید؟"
    نگاهش را از او برگرفت و گفت " فقط یکی از انها را دارم. همه را از بین میبردم."
    - چرا؟
    خشمگین نگاهش کرد و گفت "نامه عاشقانه نبوند که بخواهم انها را نگه دارم. آخری را هم دوستم نگه داشت؛ چون به نظرش انها داشتند زیاده روی میکردند."
    - یادتان می آید چه نوشته بودند؟
    با کلافگی گفت "نه. یک شعر بود... یک شعر حماسی... درباره بیرون انداختن متجاوزین..."
    دندان هایش را با درد روی هم فشار داد. به یاد روزی افتاد که این نامه را در کیفش پیدا کرد. شر مربوط به سوزاندن یک بیگانه بود که از وطن پرستان شکست میخورد و حاضر به توبه نمیشود. آنقدر آشفته شده بود که تمام روز حس میکرد کسی تعقیبش میکند. صدای مرد پلیس او را به خود آورد که پرسید "میتوانید آن را بدهید؟"
    این بار با دستپاچگی ب متین نگاه کرد و گفت " پیش خودمان است. در کمدم..."
    آقای گروسی گفت " من آن را برایتان می آورم. اینجا در دسترس نیست."
    او با نارضایتی سرش را تکان داد و گفت" اسم و آدرس ضاربین را میتوانید به من بگویید؟"
    محل زندگی شان را نمیدانست؛ اما نام کلوپی را که از بچه ها شنیده بود پاتوق انهاست، گفت. مامور بدون هیچ عکس العملی همه انچه را که میشنید، مینوشت. دست آخر پرسید:
    " کسی میتواند درباره حرفهایی که زدید ، شهادت بدهد؟"
    باز ماند. اگر مسئله همکاری و اتحاد بود که تا بحال شر انها رااز سر باز کرده بودند. بچه ها میترسیدند. ترجیح میدادند که این دردسرهای کوچک را تحمل کنند و بگذارند اوضاع به آرامی بگذرد. نصف بیشتر اقلیتهای دانشگاه که او میشناخت، گوشه ای از این چیزها را تجربه کرده بودند؛ اما... گفت "نمیدانم. اسم چند نفر را با مشخصاتشان میدهم؛ ولی اینکه حاضربه شهادت باشند..."
    مامور مشخصات را یادداشت نمود و با گفتن اینکه دوباره به او نیاز خواهند داشت، خانه را ترک کردند. متین تنها با لبخندی به روی او با سفارش مجدد به همرا لسلی همراه پلیس از خانه خارج شد؛ اما قبل از ان آقای گروسی دور از چشم مامورین به آرامی گفت:
    " ممکن است برای متین مشکل ایجاد شود که شما را بدون اطلاع پلیس از بیمارستان خارج نموده است. به همین دلیل ما فکر کردیم بگوییم که شما و متین یک دوستی مختصر داشتید و متین شما را میشناخت که با مسئولیت خود، شما را مرخص کرده است. اگر لازم شد، بگویید مریض بودید و با او آشنا شدید. متوجه شدید؟"
    سرش را به علامت تفهیم تکان داد؛ اما در واقع انقدر گیج شده بود که هیچ چیز نفهمیده بود. مثل کودکی بود که ناگهان در وسط یک شلوغی گرفتا شده باشد و باید خودش را از انجا بیرون بکشد. بر اوضاع مسلط نبود . همین بیشتر باعث هراسش میشد. اینکه او در اینجا دراز بکشد و نداند که انها چه میکنند او چه باید بکند!
    یاد گرفته بود به خودش متکی باشد و زمام امور را در دست داشته باشد؛ ما این وضعیت... لسلی انها را بدرقه کرد و دوباره به اتاق برگشت. گفت:
    " از وقت ناهار گذشته است. میخواهیدغذایتان را بیاورم؟"
    آشفته و کلافه بود و این باعث میشد حتی اگر گرسنه هم باشد، اشتهایی برای خوردن نداشته باشد. سرش را تکان داد و گفت:
    " نه گرسنه نیستم. حالم خوب نیست. میخواهم کمی تنها باشم."
    لسلی تنهایش گذاشت و او نفسش را بازهم به سختی بیرون داد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    میان خواب و بیداری ، صدای پا دوباره تمرکزش را برهم زد. از زمانی که به خود آمده بود، این صدا را شنیده و هربار نیز حواسش را به ان معطوف کرده بود. تا ان زمان دقت نکرده بو که صدای پای افراد با همدیگر چقدر متفاوت است. یک چیز خاص در صدای این پا بود. چیزی که با هر بار شنیدنش ، به او نوعی آسودگی خیال میداد. یک نوع امنیت خاطر . شنید که لسلی داشت حرف میزد؛ اما قادر به تشخیص و درک کلمات نبود. خواب در ذهنش رخنه کرده بود. مادرش را دید که با نگرانی بالای سرش می آمد. نگاهش مثل همیشه گرم و مهربان بود. بی بی هم پشت سرش با یک لیوان جوشانده که معجونی میشد، حتما سر میرسید. وقتی مریض بود، حتما بی بی هم با جوشانده ها پیدایش میشد....
    صدای پا رویای شیرینش را برهم زد. مغزش شروع به فعالیت نمود. در خانه نبود. در ایران هم نبود، از سالها پیش. بوی عطر او نزدیک و نزدیکتر شد. وقتی صدا در کنارش متوقف شد، مثل یک موجود شرطی شده، متظر ماند تا سنگینی جسمش را روی تخت خود حس کند؛ اما این بار چنین نشد. روی صندلی لسلی ، کنار تخت نشست. انگشتان او با احتیاط روی نبضش قرار گرفت و دست دیگرش روی پیشانی وی نشست. چشم که باز کرد، متین را دید که با دقت سعی در درک وضعیت او دارد. با دیدن چشمان باز آیلین، لبخندی زد و دستش را از روی پیشانی اش کنار کشید؛ اما دست او را همچنان نگه داشت. گفت:" به نظر حالت دارد ساعت به ساعت بهتر میشود. تبت هم در حال قطع شدن است. راستش ترسیده بودم با آن وضع در آن سرما و باران ، با لباسهای خیس ذات الریه کنی."
    -من جان سخت هستم.
    او با پوزخندی گفت: " کاملا معلوم است!"
    لحظهای بعد، متین با غمی که در کلامش مشهود بود اضافه کرد: "تا به امروز فکر نمیکردم ایرانی بودن میتواند تا این حد دردناک و خوشایند باشه."
    با لبخندی که به زحمت روی لبش نشست، گفت: "دردناکی اش را در تک تک اعضای بدنم، دارم حس میکنم. خوشی اش به چه است؟"
    باشیطنتی که دوباره در نگاهش دوید ، گفت: " خوشی اش به این است که به خاطر ایرانی بودن با تو آشنا شدم و این ارزشمند است."
    نتوانست به او چیزی بگوید. به نظر میرسید بر خلاف او، آدم رکی است. برای فرار از نگاهش ، سعی کرد از حالت خوابیده برخیزد. وقتی نتوانست، متین برخاست و باز به کمکش آمد تا سرجایش بنشیند. آیلین گفت: "من به شما خیلی مدیون هستم. نمیدانم اگر شما نبودید چه بلایی سرم می آمد و الان کجا بودم."
    -ولی من میدانم کجا بودی، مطمئنا در بیمارستان بودی. ولی در کدام بخش بستگی دارد به اینکه چه ساعتی تو را به بیمارستان می رساندند!
    آیلین خندید؛ اما خنده اش با ناله ای همراه شد. پرسید: " با انها چه کردید؟"
    -با چه کسانی؟
    -پلیس.
    متین آهی کشید و به صندلی تکیه زد.
    -با همسایه من، خانم مور، صحبت کردند و خوشبختانه او حاضر است به نفع تو شهادت بدهد. با حرفهای او، احتمالا فردا دوباره پلیسها برمیگردند.
    -چطور؟... خانم مور چه کسی است؟
    -خانم مسنی که رو به روی خانه من زندگی میکند. او آن شب دیده بود که انها تو را زدند و گوشه خیابان رها کردند... انها به او گفته بودند که تو قصد داشتی کیفشان را بزنی.
    اخم های آیلین دوباره در هم رفت و با ناراحتی گفت: "آه خدای من. لعنتی ها!... اگر اشتباه نکنم شما هم از او شنیده بودید که من..."
    متین نگذاشت او ادامه دهد، سرش را تکان داد و گفت: "متاسفم. راستش چنان بلایی به سرت آورده بودند که به نظر بعید نمی رسید."
    آیلین از او رو برگرداند. گفت: "آنها آدمها پستی هستند.نمیدانم چرا ما آدمها خیلی راحت تهمتی را که به دیگران میزنند، قبول میکنیم . برایمان هم مهم نیست کسی که این تهمت را میزند، خودش چطور آدمی باشد. باو کردنی نیست این زن دیده باشد که انها با چه خشونتی من را زیر مشت و لگد گرفته اند و باز در سکوت تماشا کرده باشد. فقط به خاطر اینکه من دزدی کرده ام؟!... شما که میدانستید دزدم، چرا کمکم کردید؟ بهتر نبود شما هم طبق انچه که باور کرده بودید و احتمالا تا حالا هم باور داشتید، عمل می کردید؟ وقتی بادیدن کیف پولم هنوز این شک را داشتید، پس چه چیزی باعث شد که آن موقع و حالا خلاف عقلتان عمل کنید؟"
    -شرمنده ام میکنی؟!
    -نه چنین قصدی ندارم و نداشتم. همین قدر که شما به من کمک کرده اید، باید متشکر باشم... اگر ناراحتتان کردم معذرت میخواهم.
    -نه معذرت نخواه. حق با توست. من اشتباه کردم. حتی با وجود پول کافی در کیفت هنوز شک داشتم. گفتم که... تصور میکردم بخاطر چیزهای دیگری نیاز به پول بیشتری داشته ای. آن شب وقتی خانم مور به من گفت چرا به ان حال و روز تو را انداخته اند، با خودم گفتم حقت بوده است. داخل خانه هم رفتم؛ امانتوانستم تحمل کنم تا در آن هوا بمانی. فکر کردم اگ دزدی هم کرده باشی به اندازه خلافی که کرده ای تنبیه شده ای. کمکت کردم تا شاید سیاست تشویق در کنار سیاست تنبیه جواب بدهد! وقتی دیدم ایرانی هستی، دلم میخواست خودم هم یک دل سیر کتکت بزنم! ما غیر انگلیسی ها خودمان در اینجا به اندازه کافی دردسر داریم. وقتی یکی هم خلاف میکند ، میشویم گاو پیشانی سفید. حالا هر وقت، هرکس هر کار خلافی بکند، اولین ظن و گمان به سمت ماست.
    حرف او را قبول داشت. به همین دلیل سر تکان دادو به تلخی گفت: " میدانم. تا به حال چند بر این را تجربه کرده ام."
    -پس به من حق میدهی؟!
    -از شما متشکرم.
    متین متوجه شدکه بااین حرف آیلین از پاسخ طفره رفته است.پس به او حق نداده بود. آیلین پرسید: " آقای گروسی گفت که کمک به من احتمالا برایتان دردسر ساز خواهد بود... متاسفم."
    -اگر واقعا دزد بودی، بله باید تاسف میخوردیم؛ اما مثل اینکه قضیه چیز دیگری بود. چرا صبح به من نگفتی که اصل ماجرا چیست و برای چه کتک خورده ای؟
    -اگر میدانستم علت دزد خطاب کردن من چیست، حتما میگفتم... شما از کجا فهمیدید؟
    خندید و گفت: "اگر بگویم حتما باز ناراحت و عصبانی خواهی شد.
    با لبخندی گفتم: "نه، بگویید. چیزی نخواهم گفت."
    -حالا دیگ مطمئن شدم در زندگی پیرو همان اندیشه« جواب ابلهان خاموشی است» هستی .
    او نیز خندیدو متین گفت: "به دوستت هم گفتم که سر قضیه یک دزدی کتک خورده ای."
    با پوزخندی گفت: "پس من هم ابلهانه فکر کردم که شما صبح حرف من را باور کرده اید؟!"
    لحظه ای مکث کرد و پرسید: "پس به دوستانم هم خبر داده اید؟"
    آهی کشید و گفت: "بله. در خانه کسی جوابم را نداد. مجبور شدم دوبار با فروشگاه تماس بگیرم تا دوستت را پیدا کنم. خیلی نگرانت بود. کلی قسم خوردم تا باور کرد زنده هستی. وقتی مسئله دزدی را گفتم، کنجکاوی کرد. مثل اینکه این آدمها را میشناخت که دزدی را رد کرد. من را هم او به شک انداختو بعث شد تا دوباره برگردم و از خانم مور درباره انها بپرسم."
    -شما را خیلی به دردسر انداختم. نمیدانم چطور میتوانم ان لطف شما را جبران کنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    متین با خوش خلقی از جا برخاست و گفت: "راهش این است که غذایی را که میخواهم برایت بیاورم، بخوری. استوارت گفت که ناهار هم نخوردی. درست است؟
    -بله.
    -چرا؟ تو که چیری نخورده بودی. باید الان آن قدر گرسنه باشی که بتوانی به اندازه این سه روز غذا بخوری.
    -گرسنه بودم؛ اما ترسیدم چیزی بخورم.
    او با تعجب سرش را خم کرد و پرسید: "ترسیدی؟ چرا؟ از اینکه دیگر غذایی برای خوردن در این خانه پیدا نشود؟"
    نگاهش را خجالت زده از او دزدید و گفت: "نه به این خاطر نبود. ترجیح دادم اول یک دکتر را ببینم. میشود خواهش کنم یک دکتر برایم خبر کنید؟"
    متین با نگرانی راه رفته را برگشت و سر جایش نشست. پرسید: "چیزی شده؟ به من بگو."
    آیلین با خنده ای از روی دستپاچگی گفت: "دکتر خواستم نه کشیش یا مشاور."
    -من هم متوجه شدم. من نه کشیش هستم نه مشاور. دکترم.
    این بار نگاه بهت زده آیلین به چهرهاش برگشت .با ناباوری زمزمه کرد: "شما؟"
    حالت نگاهش متین را به خنده می انداخت. از جیبش کارت ورود و خروج مخصوص پزشکان بیمارستان را در آورد و مقابل چشمانش گرفت. با خنده ای پنهان در کلامش گفت: "باورت شد؟"
    آیلین شرمگین گفت: "ببخشید قصد توهین نداشتم. حق با شماست. باید می فهمیدم که شما خودتان یک پزشک هستید که برای رفت و آمد آن شب به بیمارستان، دردسری نداشتید."
    -عیبی ندارد. حالا بگو چه چیزی نگرانت کرده است.
    صوت صدمه دیده اش سرخ شد و گفت: "نه، چیز مهمی نیست..."
    -طفره نرو. اگر مهم نبود، تو را از غذا خوردن نمی انداخت. بگو آنقدر ها که تو فکر میکنی، بی سواد نیستم.
    -نه منظورم این نبود...
    -باشد قبول میکنم؛ ولی بگو موضوع چیست؟
    نگاهش را از او دزدید و موضوع دستشویی رفتن صبحش را گفت. متین اخم هایش را درهم کرد و بی هیچ کلامی لحاف را از رویش کنار زد و شکمش را معاینه کرد. روی نقطه درد که دست گذاشت، صدای آخ او بلند شد. پرسید: “ضربه خورده است، نه؟"
    سرش را تکان داد و گفت: " کار مشت الکس است."
    متین باخشم دندان روی هم سایید و گفت: “الکس نه، حیوان!... درد هم داری؟
    -نه زیاد. فقط یک دل پیچه است که می آید و میرود. فکر نمیکنم چیز مهمی باشد. فقط محض احتیاط دکتر خواستم.
    -صبح که چیزی خوردی. اذیت نشدی؟
    -نه، اصلا.
    دقایقی بعد ، متین معاینه اش را تمام کرد و لحاف را رویش برگرداند. گفت: "حدس میزنم که یک خونریزی داخلی جزیی باشد. چیزی نیست. یک مدت بهتر است فقط غذای سبک بخوری تا خیالمان راحت باشد. با دارو میتواند رفع شود."
    -مطمئن باشم؟
    -تو که تشخیص داده ای چیز مهمی نیست. باز نگران هستی؟
    -از تشخیص من تا شما، خیلی فرق است.
    متین خندید و گفت: "نه؛ مطمئن باش... فقط تو را به خدا دیگر دیروقت تنها از خانه خارج نشو."
    آیلین با ناراحتی سرش را تکان دادو گفت: "حتما."
    متین خاست بلند شود که دوباره با نگرانی سر جایش نشست. دست به شانه او دراز کرد و لباسش را گرفت. پرسید: "شانه ات را جایی زدی؟"
    -نه...آره ... نمیدونم.
    -بلاخره کدام یکی؟
    -نمیدانم. چطور مگر؟
    -دعا کن به بخیه ات صدمه نزده باشی. خونریزی کرده است.
    با سراسیمگی پرسید: "مگر بخیه زده اید؟"
    -بله. شانه و پیشانی ات بخیه خورده است. مگر نمیدانستی؟
    -نه. فکر میکردم خراش برداشته است که این طور زیر لباس میسوزد. اوضاعش چطور خیلی خراب است؟
    -نه. یک بریدگی که احتمالا قلاب روی نرده های دم درخورده است.
    آیلین نگاهی به لباسی که به تن داشت انداخت و باناراحتی پرسید: "به گمانم این هم پیراهن شما بود که من خرابش کردم. لکه خون به این راحتی از بین نمیرود."
    -آره مال من است؛ اما از همان لحظه که به جنیفر دادم تنت کند، از خیرش گذشتم. حالا بگذار نگاهش کنم.
    با این حرف او، آیلین آهی از سر آسودگی کشید؛ اما باز لحظه ای با تردید نگاهش کرد. ترجیح میداد سوزش و دردش را تحمل کند و در عوض یک پزشک زن اینکار را انجام دهد. حساسیت زیادی به این داشت که در ارتباط با بیماری های مربوط به بدنش به پزشک زن مراجعه کند. این دست خودش نبود. از وقتی که خودش را شناخت، کم کم این حساسیت در او به وجود آمد. سودابه ونیلوفر به این عادتش می خندیدند؛ ولی ترک عادت برای او خیلی سخت بود.حالا با این پیشنهاد، لحظه ای گیج و مستاصل برجا ماند. از یک سو نمیخواست این حساسیت را به او نیز بگوید و از سوی دیگر خجالت میکشید تن به این کار دهد. صدای متین او را به خود آورد که پرسید: "رفتی گل بچینی آیلین؟!"
    نگاهش کرد که چه راحت و بیخیال منتظر است که او را دوباره صاف بنشاند و شانه اش را ببیند. از الکس و دوستانش و مهمتر از آن از بی عرضگی و این اخلاق خودش، عصبانی شد و شرمزده، ناچار به کوتاه آمدن شد. پرسید: "شما بخیه اش زدید؟"
    متین با بدجنسی متوجه منظورش شد و با لبخندی از سر شیطنت پرسید: "به من نمی آید این کارها را بلد باشم؟"
    -نه. منظورم این نبود... فقط... ترجیح میدهم شما این کار را نکرده باشید.
    -به خاطر این اعتماد و اطمینانت به کارم متشکر؛ اما کار من نیست. این بار دادم یک دانشجوی جراحی این کار را برایت بکند. چون میدانستم خانمها چقدر به پوست و زیبایی شان حساسیت دارند، گفتم جنیفر که جراحی پلاستیک میخواند، آنها را بخیه بزند. کارش تمیز است. خودم چند بار کارش را دیده ام. البته اگر هنوز سالم آن را نگه داشته باشی!
    خیالش اندکی راحت شد که حداقل آن بار را شانس آورده است. سرش را پایین اناخت و گذاشت تا او کار خودش را بکند. غافل از لبخندی که برلب متین به خاطر آگاهی از این حال وی،نشسته است. متین در کار این دختر درمانده بود. وجودش سراسر تناقض ولی هماهنگی بود. از لهجه و طرز ادای بعضی کلمات فارسی به نظر میرسید که سالها در این کشور زندگی کرده و حتی با ملاتی که گاه بی حواس به انگلیسی ادا میکرد، شاید روی ایران را ندیده باشد و در عوض مثل یک دختر ایرانی زود شرمگین میشد و از خجالت رنگ صورتش برمیگشت. به خاطر ایرانی بودن و دفاع از خود ایرانی اش، این کتک ها را تحمل کرده بودو از سوی دیگر ، ازاینکه یک دکتر مرد به او دست بزند، رنگ میدادو رنگ میگرفت.نفس آیلین آن چنان نامنظم بود که فکر کد همین الان از حال خواهد رفت. متین نخواست او را اذیت کند، به همین دلیل به جای در آوردن پیراهنش، یقه لباس را تا حد ممکن تا روی کتفش عقب زد. خون تا روی پانسمان بالا آمده بود و تقربا خشک شده بود.به همین دلیل گاز استریل را به زخم چسبیده بود.
    رفتو با لوازم پانسمان بگشت. کمی بتادین روی گاز استریل ریخت تا نرم شود و به زخم صدمه نزند. در این میان برای اینکه او را از آن حال و هوای آزار دهنده نجات دهد، پرسید: "یادم رفت اصلا بپرسم دانشجوی چه رشته ای هستی؟
    -ادبیات انگلیسی.
    -اوه چه رشته ای. رشته جالب، اما سختی است.
    -من دوستش دارم.
    متین خندید و گفت: "به نظر میرسد آدمی هستی که ذاتا از سختی خوشت می آید. رشته تحصیلی سخت، زندگی سخت، محیط سخت."

    گاز استریل را که به نظر میرسید به اندازه کافی نرم شده است، از روی زخم برداشت. آیلین که از درد لب به دندان گزیده بود، با ناله ای اعتراض کرد: "نه اتفاقا طاقت سختی ندارم. همانطور که الان هم دارم طاقت از دست میدهم... وای. چه میکنی متین؟ وای وای... مامان!"
    او با خنده ای به زخم نگاه کردو گفت: "اوه نازک نارنجی! من نه مادرت هستم نه میتوانم قربان صدقه کسی بروم. کاری نکردم که اینطور آه و ناله میکنی."
    از خجالت ودرد ، دوباره لب به دندان گرفت و به چشمش فشار آورد تا اشکش فرو نریزد. متین گفت: "خوبه. خدا را شکر که فعلا سالم است؛ ولی اگر میخواهی سالم بماند، این قدر خود را این در و آن در نزن."
    زخم را دوباره شستشو داد و پانسمان کرد. کارش که تمام شد، نگاهش کرد. موهای آشفته و ژولیده
    آیلین صورتش را در خود پنهان نموده بود. خودش موهای آیلین را جمعکرد وپشت سرش ریخت. قیافه درهمش را که دید، باز نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. مثل بچه ای لب برچیده بود. به زحمت خنده اش را با یک لبخند پنهان کرد و گفت: "بیا،تمام شد. چنان جزع و قزع میکنی که هرکس نداند، فکر میکند داریم داغت میکنیم. خوب است که آن شب بیهوش بودی، وگرنهحتما بیمارستان را وری سر جنیفر خراب میکردی."
    -دیگر حتی از جایم تکان هم نخواهم خورد.
    -اگر جدا سر این حرفت میمانی، بیا تمام زخم هایت را یکبار دیگر باز کنم ببندم.این طوری یک قول دیگر هم میدهی!
    برای شستن دستانش برخاست و در همان حال پرسید: "پهلوان، بچه کجا هستی؟!"
    با این سوال گویی دردها از وجود آیلین رخت بربست. با دلتنگی گفت: "خاک پاک ایران و تهران"
    متین در داخل دستشویی، این بار به خود جرات خندیدن داد و گفت: "البته اگر با آن همه برج و بارو، خاکی هم برای تهران مانده باشد!"
    آیلین صدای او را شنید و این بار حق را به او داد و خود نیز خندید.آخرین باری که به ایران رفته بود، خود به عینه دیده بود که از تهران دیگر خاکی باقی نمانده است.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آیلین صدای او را شنید و این بار حق را به او داد و خود نیز خندید.آخرین باری که به ایران رفته بود، خود به عینه دیده بود که از تهران دیگر خاکی باقی نمانده است. در محله پدربزرگش که زمانی پر از خانه های قدیمی و ویلایی بود، حالا تا چشم کار میکرد، آپارتمان ساخته بودند. خدا را شکر میکر که پدر و مادرش علاقه ای به زندگی آپارتمانی ندارند. بیشتر همسایه ها خانه های زیبایشان را به قفس هاس قوطی کبریتی تبدیل کرده بودند و دیگر از آن باغچه های زیبا و درختان خرمالو و توت اثری نبود. قشنگی آن خانه ها به باغچه هایشان بود. خانهشا، خانه پدری آقاجون بود.با وجود اینکه تا آن روز، برای مدت مدیدی ددر آن زندگی نکرده بود؛ اما آنجا را دوست داشت. چند سال پیش پپس از بازگشت از انگلیس، آقاجون خانه خودشان را فروخت و به خانه پدری اش رفت. از برادرش خانه را در عوض مغاز بزرگ مبل و صنایع چوبی پدربزرگ به عنوان سهم الارث پدری گرفته بود. یک ساختمان چهارصد متری با حیاط دویست و پنجاه متری کهپر از درختان خرمالو و توت و شاتوت و آلبالو بود. تابستانها گلدانهای شمعدانی مادر روی پله ها مهمان میشد و گل یاسش با رسیدن بهار ساکنین خانه را سرمست میکد. آن را درست زیر پنجره اتاق پذیرایی و نشیمن کاشته بود که حتما وبویش در خانه بپیچد. دختر ها اتاق خواب طبقه بالا را رای آیلین در نظر گرفته بودند که درست بالای نشیمن و بوته یاس مادر بود. پیچکی که با هر بار رفتن و برگشتن او، فضای بیشتری از دیوار ساختمان را زیر سلطه خود میکشید. ایوان بزرگ و دلبازش کهتابستانها همیشهبا فرش پوشیده میشد و قل قل سماور همراه بی بی همراه با صدای قل قلقلیان آقاجون، بچه ها را به خنده می انداخت. امیرحسین آن چنان از شنیدن این صدا ریسه میرفت که بقیه به خنده او، میخندیدند. آقاجون آنقدر میخندید که دست از قلیان کشیدن برمیداشت و نوه پسری اش را میگرفت و به آغوش میکشید. پسرک دوساله آنچنان درآغوش آقاجون فرو میرفت، گویی امن ترین و آخرین پناهگاهش را یافته است. مادر نیز او را میپرستید. آهو همیشه میگفت این بچه محصول بازار مشترک است. امیراشکان فقط اسم پدری برایش دارد و بهار فقط مادرش است و آقاجون مربی مهدکودک است و با او بازی میکند. مادر به سر و وضع و غذایش می رسد و او ،آلما و گاهی خود بهار مسئول تربیتش بودند. بچه بیچاره بین اینهمه آدم گرفتار شده بود! با وجود چنین خانه و خانواده ای، چه احتیاجی به رفتن مهد کودک داشت؟! درحیاط بزرگ و قشنگ خانه آن قدر خودش را به این طرف و آن طرف میزد تا خسته میشد. مادر او را بغل میکرد و برایش لقمه میگرفت. خوردن نان و پنیر و سبزی باغچه خودشان با نان سنگک پخت آقا محمدعلی شاطر که آهو او را آممدلی شاطر مینامید،در آن هوای خنک عصر تابستان ، بعد از ساعت ها تحمل گرما،چون مائده ای بهشتی،میچسبید. سفره که جمع میشد، چای خوش عطر و بوی بی بی، در فنجانهای های گالش نقره ای، که آقاجون اصرار داشت حتما با آن چای بخورد، مزه میداد. نوبت میوه که میرسید، بلوای اصلی به پا میشد. امیرحسین دور از چشم مادرش، کنار سبد میوه می نشست و اجازه نمیداد کسی به آن دست بزند. بعد خودش مینشست و تک تک سیب یا زردآلو ها را یک گاز میزد تا میوه باب طبع خود را بیابد. آن وقت اگر بهار او را در این وضعیت می دید، با فریاد به سراغش میرفت. گاه به موقع نمیتوانست بدود و آن زمان یک پس گردنی از مادرش نوش جان میکرد. آن وقت آغوش مادر و آقاجون به رویش باز بود تا به آنها پناه ببرد. آهو همیشه بعد از این ماجرا وقتی تنها میشدند، ابرویی بالا می النداخت و میگفت: "این بهار هم به خاطر عزیز کردن خودش و بچه، چقدر این امیرحسین را می چزاند."
    مادر لب به دندان میگرفت و میگفت: "وا مادر! آهو این چه حرفیه میزنی؟ مادر نیستی بدانی هیچ مادری به هیچ قیمتی حاضر نیست خار به پای بچه اش برود. چه برسد به اینکه خودش دست روی بچه اش بلند کند."
    آقاجون هم که گاه سر بزنگاه پیدایش میشد، به حمایت از عروس و همسرش، میگفت: "مادر این حرف را نزن. این قدر پشت سر این دختر بینوا حرف نزنو بهتان نبند. او مادر و زن بی نظیری است."
    عادت آقاجون این بود که دخترها را مادر صدا کند. و چقدر این کلمه را دلنشین ادا میکرد.آهو که از این همه حمایت کلافه میشد، با شیطنت برای فرار میگفت: "بهتر از مادر خودمان که نیست.نه آقاجون؟"
    آقاجون هم خوب میفهمید که اگر با او کل کل کند، باید تا صبح حرف بزند. با کلافگی کتابش را برمیداشت و میگفت: "اینقدر حرف بیخود نزن مادر."
    آهو ادای مادر را در می آورد و سرش را پیچ وتابی میداد و میگفت: "وا،آقا جواب بچه ام را بده."
    آقاجون از بالای عینکش نگاهی به او میکرد و بعد یک دفعه دمپایی روفرشی مادر را که همیشه همان دور و بر روی زمین بود، برمیداشت و به سوی او پرت میکرد و میگفت: "بیا این هم جواب."
    آهو با خنده دمپایی را روی هوا میگرفت و میگفت: "وا، آقا با خشونت؟!"
    آهو با یانکه آخرین بچه خانواده بود؛ اما در همان حال شلوغ ترین و شیطان ترین بچه هم بود. آقاجون همیشه میگفت: "هرچی آلما و آیلین آرام و سر به زیر هستند، این ورپریده، شر است."
    گویا با این اخلاقش بیشتر محبوب بود. خود آیلین که عاشق این خلق و خوی او بود. آلما در عوض او، دختری قشنگ و متین بود که همیشه مثل یک خانم رفتار میکرد. حالا نامزد پسر دایی اش، رهام بود. آهو خود میگفت: "اگر من را هم مثل آلما دوسال بعد از آیلین به دنیا می آوردید، شاید یک درصدی میشد احتمال دادکه به قول شما به آدمیزاد بروم؛ اماوقتی میگذارید سه ، چهار سال بعد، یکدفعه هوس بچه دارشدن به سرتان میزند، معلوم است که جنس تضمین شده تحویل نمیگیرید!"
    آقاجون همیشه خودش را به نشنیدن میزدو مادر با خنده اغی که به زحمت جلویش را میگرفت، لب به دندان میگزید که: "خجالت بکش دختر!"
    آهو با غش غش خنده سر به زیر می انداخت و در همان حال با ابرو به آقاجون اشاره میکرد که رویش را برمیگرداندو میخندید. آقاجون برخلاف عمو ، آدمی خوش اخلاق و مهربانبود که هیچ وقت از بودن با او سیر نمیشد. پسر کوچک حاج مصطفی که به خلاف برادر به جای کا در کارگاه، سراغ درس رفت و به قول آهو، مهندس باشی شد. با اینکه ظاهرا لبانش نمیخندید، اما آیلین همیشه یک لبخند قشنگ در چشمان او میدی. لبخندی که در آهو رنگ شیطنت را هم به خود میگرفت... برای آیلین عجیب بود که حالا بعد از گذشت سالها این لبخند را در صورت یک غریبه هم میدید. اشتباه نمیکرد. مطمئن بود کهاین حالت را در چشمان متین هم دیده است. به خود گفت:
    "شاید، چون او هم ایرانی است."
    با وجود این اخلاق آقاجان و آهو، اخلاق امیر اشکان ، به عمو رفته بودو به زحمت میشد خنده را روی لبانش دید. شاید به خاطر اینکه در کارگاه پیش عمو کار میکرد.چندسال اقامت در خانه عمو به خوبی روی روحیاتش اثر گذاشته بود. با این وجود، آیلین امیر اشکان را هم دوست داشت. مخوصا آن سبیل سیاه و مردانه اش را که آنقدر با آن ور میرفت و اگر آهو میدید، میگفت: "دارد چربش میکند! با یک تار سبیلش معاملات عمو را انجام میدهد. سر سبیلش قسم میخورند!"
    آلما عادت مادر را داشت که زود لب به دندان میگزید و میگفت: "آهو زشته. تو چرا آدم نمیشوی؟ چنا سبیل سبیل راه انداخته ای ، آدم خیال میکند بتا رستم یا یکی از آن جاهلهای قدیم طرف است."
    بهار به حرف او میخندید و میگفت: "در کارخدا مانده ام. من از آدم سبیلو بدم می آمد و خدا بخت من را با یکی بست که حاضر است جانش را بگیر، اما سبیلش را نگیری!"
    آیلین چقدر عاشق خانواده اش بود. تک تک آنها را با اخلاق خاصشان دوست داشت... و حال چقدر دلتنگ آنها بود. چقدر دلش میخواست دوباره به خانه برگردد. باز همان تشریفات عصرانه تابستانی و بازیهای حیاط و توت خوردنها و خرمالو چیدنها. شیطنت های آهو و خنده هایشان که همیشه وقتی زیادی میخندیدند، حتما بلایی هم سرشان می امد.آهو از ترسش برای اینکه خنده هایش تمام شود، کف دستش را گاز میگرفت و میگفت: "دیگر بس است. شکستن سرمان کمترین بلایمان است! خدایا غلط کردیم."
    چنان غلط کردیم را بامزه ادا میکرد که باز بچه ها به خنده می افتادند و کار از نو شروع میشد... از به یاد آوردن خودشان که از شدت خنده، روی زمین حیاط ولو میشدد، خندید. ناگهان صدای متین باعث شد به خود بیاید. در آستانه اتاق، دست به کمر ایستاده بود و با تعجب و خنده نگاهش میکرد. آیلین تازه متوجه شد که متین چه قد بلند و قامت چها شانه ای دارد. چهره مردانه و دلنشینی داشت. همان خنده آشنا در چشمان او می درخشید که حالا با حیرت هم آمیخته شده بود. عاقبت گفت: "الو... کجایی خانوم؟"
    به خودش آمد و گفت: "بله. ببخشید، حواسم نبود."
    -بله. من هم متوجه شدم. بله یا نه؟
    آیلین با تعجب نگاهش کرد و پرسید: "چی؟"
    او با پوزخندی سرش را تکان دادو گفت: "جواب حاج آقا عاقد! از صبح با خودم دارم صحبت میکنم؟"
    آیلین از خجالت سرش را به زیر انداخت و گفت: "ببخشید. اصلا چیزی نشنیدم. چه میگفتید؟"
    متین دست به آستانه در گذاشتو گفت: "هیچی؛ پرسیدم داروهایت را خورده ای یا نه؟"
    -صبح خوردم.
    -خسته نباشی. دارویت آنتی بیوتیک است. باید سر ساعت بخوری.
    -خواب بودم. ببخشید.
    -ناهار هم که نخوردی. تو با چشم بسته و باز میخوابی! حالا غرق چه فکری بودی که صدایم را نمیشنیدی؟"
    دوباره لبخند بر روی لبانش نشست و گفت: "حرف تهران، من را یاد خانواده ام و ایران انداخت."
    دوباره گرد دلتنگی بر صورت هر دو نشست. متین پرسید: "آخرین بار کی ایران بودی؟"
    -سه سالی میشود که نرفته ام.
    ابروی چپ متین بالا رفت و گفت: "دلی داری! من همین الانش برای ایران دلتنگم."
    -شما کی از ایران برگشتید؟
    او با خنده ای گفت: "عید امسال رفته بودم."
    این بار آیلین هم به خنده افتادو گفت: "صحیح. حالا من نازک نارنجی هستم یا شما؟"
    متین خندید و در حین ترک اتاق گفت: گمن حق دارم. باید منصف بود. آخر من ته تغاری هستم!"
    خنده اش گرفت. فکر کرد: "مثل اینکه همه ته تغاری ها یک رگ شوخی دارند."

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    متین با دولیوان آبمیوه و لیموناد بازگشت و دوباره روی صندلی لسلی نشست. آیلین نگاهش که به لیوانها افتاد، دلش برای خوردن آن ضعف رفت؛ اما وقتی به یاد آورد که خوردن آن به دردسر بعدش نمی ارزد، از خوردن آن صرف نظر کرد. معلوم نبود سودابه کی می آید و او چه زمانی میتواند به دستشویی برود. پرسید: "سودابه نگفت کی به اینجا می آید؟"
    -چه شد؟ باز کمی اذیت شدی، یاد سودابه افتادی؟
    -نه. میخواهم بدانم امروز می آید یا نه؟
    نگاه متین از پنجره به اسمان چرخید و گفت: "امرو که دیگر فکر نکنم بیاید..."
    آیلین به زحمت دهانش را بست تا صدای آهی را که از سینه اش برخاست، او نشنود. اما متین با زرنگی متوجه حالت چشمان او شد. ادامه داد: "روز، دیگر تمام شده است. حتما تا شب خودش را میرساند."
    برگشت و نگاهش کرد. داشت. سر به سرش میگذاشت. جرعه ای از لیمونادش را نوشید و پرسید: "با سودابه خیلی وقت است که دوستی؟"
    -دوستیمان بله، چهار، پنج سالی میشود. اما هم خانگی ام، نه. دو، سه سال است.
    -جالب است. من تا به حال یک دختر ایرانی را ندیده بودم که تنها بدون خانواده اش در این کشور زندگی کند. برایم خیلی عجیب است که خانواده های ایرانی چنین آزادیهایی به دخترانشان میدهند. آنها معمولا نمیگذارند دخترها رنگ آفتاب و مهتاب ببینند.
    از کلام او برآشفت و گفت: "چرا! مگر چه میکنم و چه کرده ام که این آزادی این قدر عجیب است؟ مگر دختر و پسر چه فرقی دارند؟ چرا... ."
    متین با تعجب دستانش را بالا آورد و حرفش را قطع کرد:
    - باشد ، باشد. من تسلیم هستم. چرا عصبانی میشوی؟ منکه تنگفتم اشتباه کرده اند.
    با حرف او برای یک لحظه در جایش ماند. باز زود عصبانی شده بود. با کلافگی به او که آنطور با بهت نگاهش میکرد ، گفت "ببخشید. نمیخواستم بد اخلاقی کنم... به این حرف حساسیت دارم. همیشه مجبور به دفاع از خود هستم."
    -معلوم است.
    هر دو ساکت شدند. آیلین در فکر اینکه چرا برای ما ایرانی ها امکانات دادن به دختر عجیب و سخت است و متین در این فکر که او چگونه در اوج خوش اخلاقی ، ناگهان از کوره در میرودو عصبانی میشود. بالاخره چند دقیقه بعد، متین گفت: "آدم های فضول که قصد موش دوانی ددر کار دارند، زیادند. اما من قصد مش دوانی نداشتم، کنجکاو بودم."
    -میدانم قصد بدی نداشتید؛ اما بس که جلوی خانواده ام و پیش خودم گفته اند که کار خانواده ام اشتباه بوده است، هرکس دیگری که در این مورد حرف بزند، فکر میکنم در خانه هستم و باید از حق خودم دفاع کنم. نمیدانم را همیشه از این میترسیدم که با این حرفها رای پدرم را بزنند.
    -توانستند؟
    -نه، تا به حال نتوانسته اند.
    متین دقیقه ای سکوت کرد و بعد با تردید پرسید: گچند سال است که اینجایی؟"
    -باید سیزده، چهغارده سالی باشد.
    از تعجب نیمولاد در دهان متین ماند. نگاهش کرد. غکر کرد شوخی میکند. پرسید: "چند ساله بودی که به انجا آمدی؟"
    -دقیقا یازده سال داشتم.
    او لحظه ای فکر کرد و بعد با خنده ای گفت: "بیست و پنج سالت است، نه؟"
    آیلین با تعجب از حرف او ، پوزخندی زد و گفت: "سن من اینقدر مهم است؟"
    این بار متین شرمگین شد . شانه ای بالا انداخت و گفت: "نه همین طوری گفتم."
    لیموناد خود را تمام کرد و لیوان آبمیوه را برداشت و طرف آیلین گرفت تا بخورد که آیلین امتناع کرد.
    -خودم میتوانم.
    -دردت یادت رفت؟
    -دست چپم زخمی است. این یکی سالم است. آتل دارد. تکانش نمیدهم.
    متین نگاهش کرد که این بار نگاهش به نظر محکم میرسید. لیوان را به دستش دادو گفت: "فقط این یکبار. برای خوب شدن مجبوری بعضی از ناراحتی ها را تحمل کنی."
    بدون اینکه لب به آب میوه بزند، گفت: "این وضعیت خودش سراسر ناراحتی است."
    در سکوت، سنگینی نگاه متین را روی خود حس میکرد ؛اما سر بلند نکرد نگاهش کند. فکری در ذهنش بود که مثل خوره به جانش افتاده بود. از یکسو میخواست ببیند آن دیوانه ها چه بلایی سرش آورده اند و از سوی دیگر میترسید نکند همانطور که واقعا میگفتند، صورتش را از بین برده باشند. متین پرسید: "میتوانم یک سوال درباره ان شب بپرسم؟"
    آیلین فکر کرد: "نکند میتواند فکر آدمها را بخواند؟"
    سرش را تکان داد و او پرسیدک "آدرسی را که از خانه ات به من دادی، با اینجا فاصله زیاد دارد. آن شب این طرفها برای چه کاری آمده بودی؟"
    -دوستی دارم که ساکن یکی از آپارتمان های شماره بیست و سه است. برای دید او داشتم میرفتم.
    او. با حالتی متفکر سرش را تکان داد و نفسش را بیرون داد. گفتک "فکر نمیکنی وقتی از تو خبری نشده، نگرانت شده باشد؟"
    -مهم نبود. قولی نداده بودم. در ضمن زمان آمدنم را هم نمیدانست.
    -خوب است. تو واقعا کارهای عجیبی میکنی! نه به همخانه هایت میگویی کجا میروی و نه به جایی که قرارست بوی، خبر میدهی!
    خندید. حق با او بود. بارها سر همین مطلب سودابه سرزنشش کرده بود. یاد سودابه دوباره به خاطرش اورد که او هنوز نیامده است.زیر لب گفت: "پس چرا سودابه پیدایش نشد. از صبح تا حالا... آدرس را به او داده اید؟"
    -آره یک ساعت پیش قبل از امدن به خانه به او زنگ زدم و آدرس را دادم.
    با تعجب نگاهش کرد و گفت: "یک ساعت پیش؟ مگر شما نگفتید که صبح با او صحبت کردید؟"
    -چرا صبح به او خبر دادم که زنده ای و سلامت. ساعت پیش آدرس را دادم تا فکر نکند که تو را گروگان گرفته ام.
    -چرا همان صبح به او آدرس ندادید ؟ من داشتم نگران میشدم که نکند برای او اتفاقی افتاده باشد.
    -خیال بافی نکن. او چیزیش نشده است. اینکه آدرس را ندادم، به خاطر این است که خودمخانه نبودم و اطمینان نمیکردم که در غیابم آدرسم را به یک نفر غریبه بدهم. به نظرم این عاقلانه این است،، نه؟ از طرفی وقتی داشتم میرفتم دنبال پلیس، او برای چه اینجا بیاید؟مجمع ایرانی های مقیم بیرمنگام را تشکیل بدهی؟! از همه اینها گذشته، او خودش گفت که سرش آن چنان شلوغ است که برای صحبت کردن با تلفن هم دچار مشکل دردسر خواهد شد. نگران نباش، تا شب پیدایش میشود.
    امیدوار بود که اینطور بشود؛ چون ترجیح میداد به خانه خود برگردد. لیوان را خواست کنار بگذارد که بی اختیار انگشت آتل شده اش را تکان داد. از نرس متین حتی نتوانست ناله ای بکند. اما باز یاد خوره افتاد. گفت: "میتوانم چیزی از شما بخواهم ؟برایم می آورید؟"

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 1 از 14 1234511 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/