صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 23

موضوع: تاریخ فرانسه

  1. #1
    afsanah82
    مهمان

    تاریخ فرانسه

    گل ها
    سرزمین امروزی فرانسه پیشتر سرزمین گل نام داشت.گلها از تبار سلتی بودند و دارای نظام طایفهای بودند. اینان تمرکزی نداشتند و تنها زمانی که با رومیان رو در رو شدند با هم به اتحاد دست یافتند. ولی سرانجام در سده یکم (پیش از میلاد) به روم پیوستند. از سدهٔ یکم تا پنجم میلادی سرزمین گل بخشی از امپراتوری روم به شمار میآمد.


    فرانکها


    فرانکها در سده پنجم (میلادی) به فرانسه کنونی دست یازیدند. دستهای از آنان به نام فرانکهای سالی توانستند در فرانسه و بخشهایی از اروپا نخستین دودمان پادشاهی را برپا سازند. این دودمان مروونژی نام داشت.



    مروونژیها

    مروونژیها نخستین دودمان پادشاهی فرانکها در فرانسه بودند. این دودمان نام خود را زا مرووش پادشاه خود گرفته بود. نخستین پادشاه بزرگ این دودمان کلوویس یکم بود. مروونژیها مرزهای خود را به دو بخش اوسترازیا و نوستریا بخش کرده بودند و هر بخش به دست شاهی گردانده میشد،ولی گاه همه سرزمین فرانکها زیر درفش یک شاه جای میگرفت. رفته رفته از توان شاهان مروونژی کاسته شد و آنها گرداندن کشور را به خوانسالاران یا شهرداران کاخها سپردند. سرانجام نیز واپسین شاه مروونژی شیلدریک سوم به دست اینان برکنار شد و دودمانی دیگر از فرانکها که پیشتر جایگاه شهرداری کاخها را داشت به نام کارولنژیها به پادشاهی رسید.

    کارولنژیها


    پدران کارولنژیها شهرداران کاخها بودند که گرداندن کشور را بر دوش داشتند. در سالهای پایانی پادشاهی مروونژیها،این شهرداران کاخها همه قدرت را به دست گرفته بودند. کارولنژیها نام خود را وامدار شارل مارتل بودند که یکی از این شهرداران کاخها بود که نیروی بسیاری داشت و کسی بود که توانست جلوی پیشروی عربها را در اروپا بگیرد. سرانجام پسر شارل مارتل که پپن کهتر نام داشت با همکاری پاپ زمان شیلدریک سوم واپسین شاه مروونژی را کنار زد و خود به پادشاهی رسید. بزرگترین پادشاه این دودمان شارلمانی نام داشت که همزمان با هارون الرشید خلیفه عباسی بود. پس از مرگ لویی پارسا پسر شارلمانی و پس از یک رشته جنگ درونی و پس از پذیرفتن پیمان وردون کشور فرانکها به سه بخش شد و هر بخش به یکی از شاهزادگان کارولنژی رسید. این بخشبندی پایه پیدایش کشورهای آلمان و فرانسه در آینده گردید.

    پادشاهان کارولنژی فرانک غربی
    پس از پیمان وردون بخش فرانک غربی به یکی از پسران لویی پارسا به نام شارل کچل رسید. از آن پس فرزندان شارل بر این سرزمین که در آینده فرانسه خوانده شد پادشاهی کردند. اینان گاه با عموزادگانشان که پادشاهی فرانک شرقی را داشتند به جنگ میپرداختند و گاه از در آشتی در میآمدند. در روزگار پادشاهی اینان فرانسه واپسین رشتههای پیوند خود را با اسپانیا -که درگیر جنگ با بازماندگان اموی بود- گُسست. واپسین پادشاه این خاندان لویی پنجم بود که پس از یک سال پادشاهی در بیستسالگی مرد. چند ماه پس از او یکی از بزرگان نیرومند کشور به نام هوگو کاپه با پشتیبانی دینیاران مسیحی توانست خود را شاه بخواند و دودمانی تازه را به نام کاپتیها بر سر کار بیاورد. لویی پنجم واپسین تن از تبار شارلمانی بود که بر فرانسه فرمان داد و پس از مرگ او دودمان کارولنژی برافتاد.


    کاپتیها

    کاپتیها دستهای از شاهان فرانسه بودند که از سال ۹۸۷ بر فرانسه فرمان راندند. هر چند شاخه اصلی این خاندان در ۱۳۲۸ کنار گذاشته شد ولی شاخههای فرعی این خاندان تا زمان انقلاب بزرگ فرانسه بر این کشور فرمان میراندند.

    نخستین مرد نیرومند این خاندان هوگوی بزرگ بزرگ بود که در روزگار فرسودگی کارولنژیها به نیرو و اعتبار سرشاری دست یافت. هوگو کاپه فرزند او سرانجام با یاری امپراتور آلمان و چند دیناور مسیحی توانست بر تخت پادشاهی فرانسه بنشیند و پادشاهی را به خاندان خود درآورد. هرچند در آغاز کلیسای کاتولیک پادشاهی اینان را به رسمیت نپذیرفت ولی با گذشت زمان همانگونه که به مرزهای کاپتیها افزوده میگردید،پاپ نیز پادشاهی اینان را مجاز دانست.

    نخستین جنگ صلیبی در روزگار پادشاهی کاپتی برپا گشت و برخی پادشاهان این دودمان نه تنها برای این جنگ بزرگ نیرو فرستادند که خود نیز در آن همراهی جستند،آنچنانکه لویی نهم پادشاه کاپتی فرانسه به پاس دلاوری در این جنگها پس از مرگ لقب قدیس یافت.

    کاپتیها در پایان کار خود دچار مشکل جانشینی و نداشتن فرزند پسر در میان واپسین پادشاهان خود شدند. سرانجام تاج و تخت فرانسه به شاخهای فرعی از این دودمان به نام والواها سپرده شد.

  2. 5 کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    afsanah82
    مهمان

    فرانسه در قرون وسطی

    فرانسه در قرون وسطی دورهٔ تاریخی سرزمینی است که تقریباً در جای سرزمین امروزی فرانسه بوده و از مرگ شارلمانی در سال ۸۱۴ تا میانهٔ سده ۱۵ ادامه داشت. مهمترین نشانههای قرون وسطی در فرانسه عبارتاند از:

    1-حملات وایکینگها و تکهتکه کردن امپراتوری کارولنژی توسط قدرتهای محلی،
    2-پیشرفت نظام اقتصادی فئودالی و نظام فئودالی ارباب رعیتی،
    3-رشد دودمان کاپتیها و درگیریهای آنها با نواحی رو به گسترش نرمنها و آنجوی،
    4-دورهٔ زایش هنری و ادبی از سده ۱۲ تا اوایل سده ۱۴،
    5-رشد دودمان والوا، بحران طولانی بین دودمانها ناشی از جنگ صد ساله و همهگیری فاجعهآمیز طاعون،
    6-گسترش ملت فرانسه در سده ۱۵ و ایجاد حس هویت فرانسوی.


  4. 4 کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #3
    afsanah82
    مهمان

    فرانسه در سده ی نوزدهم

    فرانسه و فرانسوی در سده ۱۹ میلادی
    جغرافیا
    وسعت فرانسه در زمان انقلاب، تقریباً به اندازهٔ امروزیش گسترش پیدا کرده بود. این گسترش در سده نوزدهم با ضمیمهکردن دوکنشین ساووی و شهر نیس (ابتدا در زمان امپراتوری اول و سپس در سال ۱۸۶۰ به طور کامل) و چند قلمرو پاپی (مانند آوینیون) و چند سرزمین خارجی دیگر کامل شد. محدودهٔ سرزمین فرانسه در زمان امپراتوری و از طریق پیروزیهای نظامی ناپلئون بناپارت و سازماندهی مجدد اروپا بسیار وسعت پیدا کرد ولی این روند با تشکیل کنگرهٔ وین برعکس شد. فرانسه در سال ۱۸۳۰ به الجزایر یورش برد و این کشور واقع در آفریقای شمالی در سال ۱۸۴۸ به طور کامل به عنوان یکی از بخشهای فرانسه در آمده بود. شکست فرانسه در جنگ فرانسه و پروس در سال ۱۸۷۰ موجب از دست دادن استانهای آلزاس و بخشهایی از لورن شد. این استانهای از دست رفته در پایان جنگ جهانی اول بار دیگر به خاک فرانسه پیوستند.

    فرانسه در پایان سده نوزدهم میلادی، در کنار اشغال و ضمیمهسازی خاک الجزایر، برنامهٔ کلان امپریالیسم ماورابحری خود را آغاز کرد و با این کار در مسیر مستقیم منافع بریتانیا قرار گرفت. از میان مناطق مورد تعرض فرانسه میتوان به هندوچین فرانسه (کامبوج و ویتنام و لائوس امروزی) و آفریقا (بسیاری از مناطق شمال غربی و مرکز آفریقا) اشاره کرد.

    جمعیت
    سرزمین مادر فرانسه (بدون مستعمراتش) در فاصلهٔ بین سالهای ۱۷۹۵ تا ۱۸۶۶ پس از روسیه دومین کشور پرجمعیت اروپا و چهارمین کشور پرجمعیت جهان (پس از چین، هند و روسیه) به شمار میرفت؛ در فاصلهٔ بین ۱۸۶۶ تا ۱۹۱۱ سومین کشور اروپا پس از روسیه و آلمان بود؛ فرانسه بر خلاف دیگر کشورهای اروپا شاهد رشد جمعیت چشمگیری در میانهٔ سده ۱۹ تا اوایل سده ۲۰ نبود. جمعیت فرانسه را در سال ۱۷۸۹ به میزان ۲۸ میلیون نفر تخمین میزنند؛ این مقدار در سال ۱۸۵۰ به ۳۶ میلیون و در سال ۱۸۸۰ به ۳۹ میلیون نفر افزایش یافت.

    رشد جمعیت تا سال ۱۸۵۰ بیشتر در حومهٔ شهرها بود ولی روند اسکان در شهرها تحت حاکمیت امپراتوری دوم بسیار تند شد. روند صنعتیسازی فرانسه بر خلاف انگلستان بسیار دیر آغاز شد. جنگهای ناپلئونی روند صنعتیسازی فرانسه را در دههٔ ۱۸۳۰ به تأخیر انداخته بود و اقتصاد (صنعت آهن محدود، منابع توسعهنیافتهٔ زغال سنگ و جمعیت کلان روستایی) به اندازهٔ کافی پیشرفت نکرده بود تا بتواند هرگونه توسعهٔ صنعتی را نوید دهد. حمل و نقل ریلی فرانسه با دیرکرد زیاد در دههٔ ۱۸۳۰ آغاز به کار کرد و یک دهه طول کشید تا واقعاً پیشرفت کند. با وقوع انقلاب ۱۸۴۸، نیروی کار صنعتی روبه رشدی شروع به مشارکت بالا در سیاست فرانسه کرد ولی تمام امید آنها با آغاز امپراتوری دوم از بین رفت. از دست رفتن استانهای مهم آلزاس و لورن که جزو مناطق مهم تولید زغال سنگ، فولاد و شیشه بودند ضربهٔ دیگری به روند صنعتیسازی فرانسه وارد ساختند. جمعیت کارگران صنعتی از ۲۳٪ در سال ۱۸۷۰ به ۳۹٪ در سال ۱۹۱۴ رسید. با این حال فرانسه به صورت جامعهای به شدت روستایی ماند و همینطور هم وارد سده بیستم شد (بیش از ۴۰٪ جمعیت هنوز کشاورز مانده بودند).

    فرانسه در سده ۱۹، کشوری مهاجرپذیر بود که پناهندگان سیاسی اروپای شرقی (آلمان، لهستان، مجارستان، روسیه، یهودیان اشکنازی) و حوزهٔ مدیترانه (ایتالیا، اسپانیا، یهودیان سفاردی، یهودیان میزراهی شمال آفریقا) را به خود جذب میکرد.

    فرانسه اولین کشور در اروپا بود که جمعیت یهودیان را در طول انقلاب از زیر فشار آزاد کرد. در سال ۱۸۷۲ تعداد ۸۶،۰۰۰ نفر یهودی در فرانسه زندگی میکردند که این تعداد در سال ۱۹۴۵ به ۳۰۰،۰۰۰ نفر رسید. بسیاری از آنها جزو جامعهٔ فرانسه شده بودند (یا تلاش میکردند که بشوند). هر چند که ماجرای دریفوس باعث میشد تا در بعضی طبقات جامعهٔ فرانسه عقاید ضدیهودی نمود بیشتری پیدا کند.

    با از دست رفتن استانهای آلزاس و لورن، ۵۰۰۰ پناهندهٔ فرانسوی از این مناطق در دهههای ۱۸۷۰ و ۱۸۸۰ به الجزایر پناهده شدند. در سال ۱۸۸۹، اروپاییهای غیر فرانسوی ساکن در الجزایر توانستند تابعیت فرانسوی بگیرند (عربها تا سال ۱۹۴۷ هیچگونه حق سیاسی نداشتند).

    زبان
    فرانسه از نظر زبانی بسیار از همگسیخته بود. در سال ۱۷۹۰ به احتمال زیاد ۵۰٪ جمعیت فرانسه قادر به سخن گفتن و نوشتن به زبان فرانسوی نبودند. نیمهٔ جنوبی کشور همچنان به یکی از زبانهای اوکسیتان (مانند پروانسال) سخن میگفتند و دیگر ساکنین هم به زبانهای برتون، کاتالان، باسکی، فلاندری، فرانکو پروانسال، آلساتی و کرسی سخن میگفتند. روستاییان شمال فرانسه به لهجههای محلی گونههای لانگ دوئیل سخن میگفتند. فرانسه بالاخره در پایان سدهٔ ۱۹ به اتحاد زبانی رسید که این در نتیجهٔ سیاستهای آموزشی ژول فری در طول حاکمیت جمهوری سوم فرانسه بود. جمعیت بیسواد این کشور از ۳۳٪ در سال ۱۸۷۰ به حدی کاهش یافت که در سال ۱۹۱۴ تقریباً همهٔ فرانسویها قادر به خواندن و درک زبان ملی بودند. هر چند که ۵۰٪ جمعیت هنوز میتوانستند زبانهای فرانسوی محلی را هم بفهمند و درک کنند. امروزه این مقدار به ۱۰٪ رسیده

  6. 4 کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #4
    afsanah82
    مهمان

    دودمان مروونژی

    در تاریخ فرانسه مِرووَنژیها (به فرانسوی: Mérovingiens) یکی از دودمانهای پادشاهی فرانکی بودند که بین سدههای ۵ تا ۸ میلادی در منطقهای با مرزهای متغیر، در بخشهایی از فرانسه و آلمان امروزی فرمانروایی میکردند.

    مروونژیها را معاصرانشان گاه «شاهان گیسودراز» (به لاتین: reges criniti) مینامیدند. علتش این بود که افراد این دودمان به پیروی از سنت رهبران قبیلههای فرانکی موهای خود را نمیتراشیدند. (بر طبق سنت، مردان جنگی فرانکی، برعکس رهبران، همیشه موهای خود را کوتاه نگه میداشتند). لقب دیگری که به مروونژیها داده شده بود «شاهان بیعار» بود، زیرا در خلال ۲۰۰ سال فرمانروایی، این پادشاهان، بیشتر وقت خود را صرف خوشگذرانی کردند و گرداندن امور به دوش مسئول کاخ و دربار بود. به این خاطر بود که از این دودمان، بعداً دودمان دیگری به نام کارولنژی منشعب شد.


    تأثیرات
    سلسلهٔ مروونژی نام خود را از مرووش (Merovech) گرفتهاست که از سال ۴۴۷ تا ۴۵۷ میلادی پادشاه فرانکهای سالی بود. نوهٔ مرووش به نام کلوویس یکم توانست بخش اعظم سرزمین گل واقع در شمال لوآر (Loire) را یکپارچه و یگانه کند. وی همچنین با غسل تعمید خود در ۴۹۶ میلادی باعث گسترش کیش کاتولیک در فرانسه و مناطق پیرامونی آن گشت. کلوویس پس از مرگ خود، بر پایهٔ یک سُنتِ قدیمی فرانکی، قلمرو خود را میان چهار پسرش بخش کرد.

    سیستم فئودالیسم و بزرگزمینداری نیز ریشه در دوران پادشاهی مروونژیها دارد. شاهان این دودمان بخشهای بزرگی از قلمرو خود را برای فرمانروایی و دفاع نظامی در دست سرداران و فئودالهای محلی قرار دادند.

    تاریخچه
    پادشاهی مروونژیها از سال ۵۰۹ (میلادی)دربرگیرنده فرانکها، سرزمین گل و بخشهای کنونی فرانسه به جز بورگوندی بود.پسران کلوویس پس از تقسیم سرزمین پدرشان در جنگ با بورگوندیها یگانگی خویش را پاسداشتند و به یکدیگر یاری رساندند.ولی پس از مرگ این برادران جانشینانشان به جان هم افتادند تا اینکه در زمان پادشاهی کلوتار یکم در سال ۵۵۸ دوباره سرزمینهای پیشین یکپارچه گردید و او پادشاه همه سرزمینهای فرانکی شد.او سه سال پس از آن مرد و سرزمینش میان چهار پسرش بخش شد.فرزندان او راه خوش گذرانی را پیش گرفتند.پادشاهی آنان دچار جنگ خانگی و ناتوانی بسیاری میشد.با این همه در سده نخست فرمانروایی اینان قدرتی استوار در اروپای غربی به شمار میآمدند.در دهمههای پایانی پادشاهی ایشان شهرداران کاخها برخاستند، اینان که پس از مروونژیها به پادشاهی رسیدند کنترل کشور را کمکم در دست میگرفتند.در سالهای پایانی سده هفتم اینان به همهکارههای کشور تبدیل شده بودند.

    پس از پادشاهی نیرومند داگوبرت یکم (مرگ به سال ۶۳۹، که در تاختن به سرزمینهای بیگانه چون اسپانیا و مرزهای اسلاوهای بیدین در شرق بسیار فرسوده شده بود، پادشاهان مرونژی دیگر شاهان هیچکاره شده بودند. این شاهان ناتوان در خردسالی به تخت مینشستند و در جوانسالی میمردند و شهرداران کاخها نیز به نبرد با یکدیگر بر سر برتریجویی سرگرم بودند. سرانجام یکی از این شهرداران به نام آرنولف پپن میانه در سال ۶۸۷ بر هماوردانش به پیروزی بزرگی دست یافت و فرمانروایی را به دست گرفت. در این دوره سراشیب مروونژیها تنها میتوان از دو پادشاه نیرومند نام برد:داگوبرت دوم و شیلپریک دوم.با این همه شهرداران کاخها بر گسترش چیرگی خویش بر دستگاه فرمانروایی ادامه دادند.در این زمان کشور را از دو بخش مهم تشکیل میشد:نوستریا و اوسترازیا. فرزند پپن شارل مارتل نام داشت که چند سال بی اینکه پادشاهی در میان باشد فرمانروایی نمود، پس از او پسرش پپن کوچک بزرگان فرانک را برای امر تغییر دودمان پادشاهی گرد هم آورد. هنگامی که پاپ زکریا از وی برای نبرد با لومباردها یاری خواست، وی بر خواست خود برای پذیرش تاجگذاری خود از سوی کلیسا پای فشرد. در سال ۷۵۱ شیلدریک سوم واپسین شاه مروونژی برکنار شد. از کشتن او گذشتند ولی موهای بلندش را تراشیدند و وی را روانه صومعه کردند.


  8. 3 کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #5
    afsanah82
    مهمان

    کارولنژیها

    کارولَنژی ،کارلووینجی یا کارلینگها دودمانی فرمانروا در کشور فرانسه بودند. نیاکان ایشان شهرداران کاخها بودند. سرانجام در سال ۷۵۱ میلادی تبدیل به پادشاه فرانکها شدند. ایشان را میتوان نخستین کسانی دانست که در اروپای غربی خود را امپراتور میخواندند. اینان بر مروونژیها پیروز شدند و تا سال ۹۸۷ میلادی چیرگی خویش را بر سرزمین تحت سلطهٔ خود گستردند. کارولنژیها نام خویش را وامدار شارل مارتل بودند. او همان کسی است که مورها را در جنگی به نام تور در سال ۷۳۲ میلادی شکست داد. شارلمانی برجستهترین شهریار این دودمان است. او در سال ۸۰۰ میلادی تاجگذاری کرد. واپسین فرمانروای این دودمان در سال ۸۹۹ مرد. این خاندان با سرعتی بیش از آنچه پا گرفتند واژگون شدند. بنیانگذار این دودمان را سنت آرنولف اسقفِ متز در آغاز سده هفتم میدانند. وی در پادشاهی مرونژیان دارای قدرت و اعتبار فراوانی بود. تا پیش از شارل مارتل این خاندان را آرنولفینگ یا به نام نوه سنت آرنولف پِپَنی میخواندند. این پپن تا سال ۶۸۷ توانسته بود بر فرانکها چیره شود. او پدر همان شارل مارتل پیشیاد بود. در زمان شارل مارتن مروونژیها در ناتوانی کامل به سر میبردند. پِپَنِ کوچک فرزند شارل مارتل توانست با یاری نخبگان فرانک و نیز پاپ آن زمان پاپ زکریا در سال ۷۵۱ با شکست شیلدریک سوم واپسین شاه مروونژی بر تخت پادشاهی بنشیند. شارلمانی پسر این پپن کوچک بود که در سال ۷۶۸ بر تخت پادشاهی فرانکها نشست. پس از او فرزندش لویی لو پیو به جانشینی رسید ولی با مرگ لویی سه پسرش لوتار، لویی ژرمن و شارل کچل بر سر قدرت به جان هم افتادند و پس از سه سال جنگ خانگی سرانجام کشور شارلمانی را به سه پاره میان خود تقسیم کردند و سه سرزمین فرانک شرقی، فرانک غربی و فرانک میانی را پدید آوردند.

    فرانک غربی که برابر با فرانسه کنونی است تا زمان کاپتینها در سال ۹۸۷ در دست فرزندان لویی بود.

    بخش میانی تا سال ۸۷۵ با نام پادشاهی لوتارنژی ادامه داشت.

    در بخش شرقی که آلمان کنونی میباشد، کارولنژیها تا سال ۹۱۱ و مرگ لویی فرزند فرمانروایی کردند.

    پیدایش دودمان کارولنژیان(۶۱۴-۷۶۸ میلادی)

    هنگامی که کلوتر دوم پادشاه فرانکها شد، ظاهراً سلسلة مروونژیان مستحکم به نظر میرسید. تا این تاریخ هرگز هیچ پادشاهی از این خاندان قلمرویی به این حد پهناور و تا این اندازه متحد زیر قبضة خود نداشت. اما کلوتر ارتقای خویش را مدیون اشراف اوستراسیا و بورگونی بود، و به همین سبب بر استقلال آنها افزود، قلمرو هر یک را وسیعتر ساخت، و یکی از آنها را که پپن اول مهین بود به سمت «پیشکار» یا «خوانسالار» خویش برگزید. «خوانسالار» اصلاً به کسی اطلاق میشد که پیشکار خانوادة سلطنتی و مباشر املاک شاهی بود. هر قدر بر لهو و لعب و دسیسه چینی شاهان سلسلة مروونژیان افزوده میشد وظایف اداری این پیشکار نیز فزونی میگرفت. قدم به قدم این جریان پیش رفت تا آنجا که وی بر تمام محاکم، ارتش، و دوایر مالی ممکت نظارت یافت. فرزند کلوتر، شاه داگوبر (۶۲۹ - ۶۳۹) چند صباحی جلو بسط قدرت پیشکار و سایر بزرگان را گرفت. فردگار وقایعنگار دربارة داگوبر مینویسد: «در اجرای عدالت، فقیر و غنی در نظرش یکسان بودند. کم میخوابید، در طعام امساک میکرد، و به این موضوع بسیار اهمیت میداد که چنان رفتار کند تا همة مردم چون بارگاه او را ترک گویند سراپا شادمانی و تحسین باشند.» اما فردگار به ذکر این نکته نیز میپردازد که «وی سه ملکه داشت و جماعت زیادی متعه، و اسیر هرزگی بود.» در دوران زمامداری جانشینان لاابالی وی، که آنها را «شاهان بیکاره» خواندهاند، بار دیگر اختیارات به دست پیشکار کاخ شاهی افتاد. پپن دوم کهین در جنگ تستری (۶۸۷) رقبای خود را مغلوب کرد، لقب خود را از «خوانسالار» به «دوک و امیر فرانکها» تغییر داد و بر تمام سرزمین گل ، جز آکیتن، حکمرانی کرد. فرزند نامشروع وی، شارل «مارتن» (چکش)، که اسماً پیشکار کاخ و دوک اوستراسیا بود، در دوران سلطنت کلوتر چهارم (۷۱۷ - ۷۱۹) عملا بر تمامی سرزمین گل حکومت راند. وی با ثبات عزم حملات فریزیاییها و ساکسونها را بر گل دفع کرد، و با شکست دادن مسلمانان در تور، اروپا را برای عالم مسیحیت حفظ کرد. وی از بونیفاکیوس و دیگر مبلغان مسیحی در گروانیدن آلمانیها به دین مسیح حمایت کرد، اما در لحظات بحرانی زمامداری خود که احتیاج مبرمی به پول داشت زمینهای متعلق به کلیسا را ضبط کرد، مقامات اسقفی را به سرداران سپاه فروخت، سربازان خود را در دیرها مسکن داد. رهبانی را که به این کار متعرض بود گردن زد، و لاجرم در طی دهها رساله و موعظة دینی به دوزخ محکوم شد.

    در سال ۷۵۱ پسرش، پپن سوم، که «خوانسالار» شیلدریک سوم بود، سفیری نزد پاپ زاکاریاس روانه کرد تا از او استفسار کند که آیا حال که سلطنت عملا در دست اوست، پایان دادن به خیمه شب بازی سلطنت مروونژیان و اعلام رسمی سلطنت به نام خویش معصیت است یا نه؟ زاکاریاس که در مقابل لومباردهای جاه طلب به پایمردی فرانکها نیاز داشت با جوابی منفی خاطر پپن را آسوده ساخت. پپن شورایی با حضور اشراف و بزرگان روحانی قوم در سواسون ترتیب داد، و در آنجا عموم حاضران با اتفاق نظر او را سلطان فرانکها خواندند (۷۵۱) و آخرین فرد از سلاطین بیکاره را سر تراشیده به دیری روانه کردند. در ۷۵۴ پاپ ستفانوس دوم به دیر سن ـ دنی در خارج شهر پاریس آمد و پپن را تدهین کرد و «شاه به فضل الاهی» خواند. به این نحو دودمان مروونژیان ۴۸۶(- ۷۵۱) منقرض، و سلسلة کارولنژیان (۷۵۱ - ۹۸۷) آغاز شد.

    پپن سوم ملقب به «کوتاه» پادشاهی بود شکیبا و دوراندیش، پرهیزگار و مرد عمل، صلحدوست و شکست ناپذیر در جنگ، و چنان پایبند اصول اخلاقی که بین پادشاهان گل در آن قرون نظیر نداشت. تمام کامیابیهای شارلمانی بر اثر مقدماتی بود که پپن فراهم ساخت. هنگام سلطنت این دو نفر، یعنی در عرض شصت و سه سال (۷۵۱ - ۸۱۴)، سرزمین گل سرانجام به صورت فرانسه درآمد. پپن به مشکلات ادارة مملکت بدون یاری دین آگاه بود و به همین سبب اموال، مزایا، و مصونیتهای کلیسا را به اولیای آن سازمان بازگردانید. یادگارهای قدیسین را به فرانسه آورد و با تشریفاتی اثربخش آنها را بر روی شانههای خود حمل کرد. قلمرو پاپ را از شر شاهان لومبارد رهانید و با صدور «دهش پپن» (۷۵۶) اختیارات سیاسی فراوانی به پاپ واگذار کرد. در برابر این زحمات تنها به این قانع شد که پاپ به او لقب «پاتریکیوس رومانوس» بخشد و فرمانی خطاب به قوم فرانک صادر کند که هرگز هیچ کس را به شاهی برنگزینند مگر آنکه از سلالة پپن باشد. پپن سوم به سال ۷۶۸ در اوج اقتدار فوت کرد و در بستر مرگ قلمرو فرانکها را مشترکاً به دو فرزندش کارلومان دوم و شارل (که بعدها همان شارلمانی مشهور شد) واگذاشت.




    زوال خاندان کارولنژیان

    رنسانس کارولنژی یکی از چند دورة کوتاه درخشانی بود که اروپا در قرون تیرگی به خود دید. اگر به سبب جنگها و بیکفایتی جانشینان شارلمانی و هرج و مرج فئودالی خاوندها و کشمکش خانمان برانداز میان کلیسا و حکومت نبود، و این مرافعات بیهوده مشوق هجوم نورمانها،مجارها، و ساراسنها نمیشد، امکان داشت که قرون تیرگی سه قرن پیش از آبلار پایان یابد. یک مرد، یک دوران زندگی، استقرار تمدنی جدید را نتوانسته بود. جنبش کوتاه مدتی که پدید آمد بیش از حد منحصر به طبقة روحانیون بود. رعیت عادی هیچ شرکتی در آن نداشت. اشراف تقریباً هیچ اعتنایی به آن نکردند، و از میان این طبقه کسانی که حتی زحمت باسواد شدن را بر خود هموار کردند بسیار اندک بودند. در از هم گسیختگی امپراتوری خود شارلمانی را هم باید مقصر دانست. وی به قدری روحانیون را ثروتمند کرده بود که چون دست توانای خودش از کار برکنار شد، قدرت اسقفها بر نیروی امپراتوری چربید؛ وانگهی، شارلمانی به علل نظامی و اداری ناگزیر شده بود که میزان استقلال دادگاهها و خاوندهای ایالتی را تا حد خطرناکی افزایش دهد. مخارج حکومتی را که مجبور به کشیدن جور یک امپراتوری بود تابع وفاداری و درستی این اشراف گستاخ، و موکول به درآمد متوسط زمینها و معادن خود کرده بود. وی مثل امپراتوران بیزانسی نتوانسته بود بوروکراسی متشکلی از کارمندان کشوری ایجاد کند که فقط در برابر حکومت مرکزی مسئول باشند، یا بتوانند در مقابل تمام تغییراتی که در دربار امپراتوری رخ میدهد، همچنان به رتق و فتق امور دولت ادامه دهند. در عرض یک نسل بعد از مرگ شارلمانی، سازمان «سفرای پادشاه» را که وسیلة گسترش اقتدار او در کلیة ایالات شده بود منحل کردند یا نادیده انگاشتند، و اعیان محلی سر از اطاعت حکومت مرکزی برتافتند. سلطنت شارلمانی در واقع شاهکار یک نابغه بود؛ این سلطنت پیشرفت سیاسی را در عصر و ناحیهای به نمایش گذاشت که انحطاط اقتصادی بزرگترین صفت مشخص آن محسوب میشد.

    القابی که معاصران به جانشینان شارلمانی دادهاند بهترین معرف ماجرای این دورهاست. از آن جملهاند: لویی لوپیو، شارل دوم ملقب به لوشو (کچل)، لویی لوبگ، شارل سوم ملقب به لوگرو (فربه)، و شارل سوم ملقب به لوسنپل (ابله). لویی لوپیر (۸۱۴-۸۴۰) مثل پدرش شارلمانی چهرهای زیبا و قامتی بلند داشت؛ مردی بود فروتن، سلیم النفس، بخشنده، و مثل یولیوس قیصر به طرز اصلاحناپذیری اهل مدارا. از آنجا که زیر نظر کشیشان تربیت یافته و بزرگ شد، تمام احکام اخلاقی را که شارلمانی با چنان اعتدالی به کار بسته بود به جان گرامی شمرد. فقط یک زن گرفت و همخوابه هیچ نداشت. کلیة همخوابگان پدر و فاسقهای خواهران خویش را از دربار بیرون کرد، و چون خواهرانش زبان به اعتراض گشودند، آنها را در دیرهای راهبهها زندانی کرد. وی به قول کشیشان اعتماد داشت و رهبانان را امر میداد که طبق تعالیم فرقة بندیکتیان عمل کنند. در هر مورد که بیعدالتی یا استثماری میدید، در صدد جلوگیری برمیآمد یا میکوشید که ستم یا خلافکاری دیگران را جبران کند. مردم متحیر بودند از اینکه میدیدند وی همیشه جانب ضعفا یا فقرا را میگیرد.

    از آنجا که وی خود را مکلف به رعایت سنن فرانکها میدانست، امپراتوری خود را به چند مملکت پادشاهی تقسیم کرد که هر کدام به دست یکی از پسرانش اداره میشد. از زن اولش سه پسر داشت ـ پپن اول، لوتار اول و لویی دوم ملقب به دردویچ (ژرمنی) ـ که ما او را لودویگ خواهیم خواند. از زن دومش ژودیت صاحب پسر چهارمی شد که در تاریخ از او به شارل کچل یاد میشود. علاقة لویی به این پسر تقریباً نظیر عشق وافر پدر یا مادر بزرگی به نوادهاش بود؛ و چون میل داشت که این پسر نیز از سهمی برخوردار شود، تقسیماتی را که در سال ۸۱۷ کرده بود ملغا کرد. سه پسر بزرگترش به این عمل پدر معترض شدند و به جنگ داخلی علیه وی پرداختند، که مدت هشت سال به طول انجامید. قاطبة اشراف و روحانیون از این شورش پشتیبانی کردند. جماعت معدودی که ظاهراً نسبت به لویی وفادار مانده بودند او را در یک نبرد بحرانی در روتفلد (نزدیکی کولمار) یکه و تنها گذاشتند ـ به همین سبب بعدها این محل به لوگنفلد یا «وادی دروغها» مشهور شد. لویی به معدودی از طرفداران خویش که هنوز دورش بودند امر داد که برای حفظ جان او را ترک گویند، و تسلیم پسرانش شد (۸۳۳). سه فرزند ارشد لویی سر ژودیت را تراشیدند و به زندانش افکندند. شارل جوان را در دیری زندانی ساختند، و به پدرشان حکم کردند که از مقام امپراتوری کناره بگیرد و علناً توبه کند. لویی مجبور شد در کلیسایی واقع در سواسون، در حالی که سی تن اسقف دورش را محاصره کرده بودند، در مقابل پسر و جانشینش لوتار اول، خود را تا کمر عریان سازد، بر روی پارچهای مویی به زمین افتد، و طوماری را که حاوی اعتراف وی به جرم بود با صدای بلند بخواند. سپس جامهای خاکستری که از آن مردم توبهکار بود بر تن کرد، و یک سال او را در صومعهای زندانی کردند. از این تاریخ به بعد، در حالی که دودمان کارولنژیان دستخوش تجزیه و انقراض بود، جماعت متحدی از اسقفها بر فرانسه حکومت میکردند.

    رفتاری که لوتار با پدرش لویی کرد احساسات مردم را بر ضد وی برانگیخت. جمعی از اشراف و برخی از اسقفها به تقاضاهای پی در پی ژودیت برای الغای حکم خلع لویی لبیک گفتند. در نتیجه جنگی میان خود فرزندان درگرفت. پپن و لودویگ پدر خود را از زندان آزاد کردند و بار دیگر او را بر اریکهاش نشاندند و ژودیت و شارل را به آغوش وی بازگرداندند (۸۳۴). لویی هیچ گونه انتقامی نگرفت، بلکه همه را عفو کرد. هنگامی که پپن درگذشت (۸۳۸)، زمینهای امپراتوری از نو میان سه برادر تقسیم شد. لودویگ، که از این تقسیم مجدد ناراضی بود، به ساکس هجوم برد. امپراتور پیر باز به کارزار پرداخت و حمله را دفع کرد؛ اما، هنگام بازگشت، بر اثر هوای نامناسب بیمار شد و در نزدیکی اینگلهایم درگذشت (۸۴۰). آخرین سخنانش پیامی بود برای عفو لودویگ و تقاضایی برای محافظت شارل و ژودیت از لوتار که اکنون بر مسند امپراتور تکیه میزد. لوتار سعی کرد شارل و لودویگ را دست نشاندة خویش گرداند، اما آن دو وی را در فونتنوا شکست دادند (۸۴۱)، و در ستراسبورگ سوگند وفاداری متقابلی یاد کردند که اکنون به عنوان کهنترین سند موجود به زبان فرانسه محفوظ است؛ با اینهمه، در ۸۴۳ با لوتار پیمان وردن را امضا، و امپراتوری شارلمانی را به سه قسمت تقسیم کردند که آن سه بخش تقریباً معادل کشورهای جدید ایتالیا، آلمان، و فرانسه بود. سرزمینهای بین راین و الب از آن لودویگ شد؛ قسمت اعظم فرانسه و مارک اسپانیایی به شارل تعلق گرفت؛ ایتالیا و سرزمینهای میان حد شرقی راین و حد غربی رودهای سکلت، سون، و رون به لوتار داده شد. این سرزمینهای غیر متجانس، که از خاک هلند تا پرووانس امتداد داشتند، به لوتاری رگنوم یا قلمرو لوتار، لوتارینگیا، لوترینگار، و بالاخره لورن معروف شد. این سرزمینها هیچ گونه وحدت نژادی یا زبانی نداشتند و در نتیجه معرکة کارزاری میان آلمان و فرانسه شدند؛ در طول تاریخ پس از جنگهای خونینی که منجر به شکست یکی و پیروزی دیگری میشد، گاهی این و زمانی آن بر خطة مزبور حکمران بودند.

    در حین این جنگهای داخلی پرخرج، که سبب تضعیف حکومت و نیروی انسانی و ثروت و روحیة اروپای غربی میشد، قبایل توسعه یابندة اسکاندیناوی به صورت امواجی وحشیانه چنان خاک فرانسه را مورد تهاجم قرار دادند که گویی یورش آنها دنباله و مکمل غارت و وحشت مهاجران آلمانی چهار قرن قبل بود. در حالی که سوئدیها به قلمرو روسیه رخنه میکردند، نروژیها جای پایی در ایرلند به دست میآوردند، و دانمارکیها انگلستان را مسخر میساختند، آمیزهای از اقوام اسکاندیناوی که ما آنها را نورس یا شمالیها میخوانیم شروع کردند به دست اندازی بر شهرهایی از فرانسه که در کرانة دریاها و رودها قرار گرفته بودند. بعد از مرگ لویی لوپیو، این حملات بدل به لشکرکشیهای عظیم با ناوگانی متجاوز از صد فروند شد که پاروزنهای آنها همه مردمانی جنگاور بودند. در قرن نهم و دهم، نورسها چهل و هفت بار بر فرانسه هجوم بردند. در سال ۸۴۰، مهاجمان مزبور روان را غارت کردند و این عمل آغاز یک قرن حملات مداوم بر خاک نورماندی بود. در ۸۴۳ به شهر نانت ریختند و اسقف را در محرابش به قتل رساندند. در ۸۴۴ از طریق رود گارون خود را به تولوز رسانیدند، و در ۸۴۵ از راه رود سن روی به پاریس آوردند، اما، در برابر خراجی معادل ۰۰۰’۷ پوند نقره، به آن شهر آسیبی وارد نیاورند. در ۸۴۶ ـ در حالی که ساراسنها به رم هجوم میآوردند ـ نورسها فریزیا را تسخیر کردند، دوردرخت را سوزانیدند، و لیموژ را غارت کردند. در ۸۴۷ بوردو را به محاصره درآوردند، اما هجوم آنها دفع شد. در ۸۴۸ دوباره شهر مزبور را محاصره و تسخیر کردند، دست به کشتار مردم و تاراج اموال آنها زدند، و آنگاه شهر را سوزانیدند. در سالهای بعد همین بلا را به سر بووه، بایو، سن ـ لو، مو، اورو، و تور آوردند. اگر در نظر داشته باشیم که شهر تور در ۸۵۳، ۸۵۶،۸۶۲، ۸۷۲، ۸۸۶، ۹۰۳ و ۹۱۹ تاراج شد، آنگاه شاید بتوان به میزان وحشت مردم این ناحیه از حملات نورسها پی برد. پاریس در ۸۵۶ و بار دیگر در ۸۶۱ مورد چپاول قرار گرفت و در ۸۶۵ سوزانیده شد. در اورلئان و شارتر اسقفها به تدارک سپاه پرداختند و مهاجمان را عقب راندند (۸۵۵)، اما در ۸۵۶ دریازنان دانمارکی اورلئان را غارت کردند. در ۸۵۹، یک ناوگان نورسها از جبل طارق گذشت و وارد مدیترانه شد و به شهرهای واقع در کنار رون، حتی تا والانس در شمال، هجوم برد. آنگاه از خلیج جنووا گذشت و پیزا و دیگر شهرهای ایتالیا را تاراج کرد. از آنجا که مهاجمان در مسیر خویش گاهگاهی به دژهای دارای استحکامات اشراف برمیخوردند و از فتح آنها عاجز بودند، در عوض خزاین دیرها و کلیساهای بی محافظ را چپاول یا منهدم میکردند، اغلب این قبیل ابنیه و کتابخانههای آنها را میسوزانیدند، و گاهی کشیشان و راهبان را به قتل میرساندند. در آن روزگار تیره، مردم، ضمن ادعیة خویش که توأم با شعایر مذهبی بود، دست به دعا برمیداشتند که «بارالاها ما را از قهر نورسها رهایی بخش!» ساراسنها، که گویی دست اندرکار توطئهای با اقوام شمالی بودند، به سال ۸۱۰ ساردنی و کرس را تسخیر کردند، و در ۸۲۰ ناحیة ریویرای فرانسه را به ویرانی کشیدند، در ۸۴۲ آرل را تاراج کردند، و تا سال ۹۷۲ بر قسمت اعظم سواحل فرانسوی مدیترانه مسلط بودند.

    در طی این نیم قرن ویرانی، پادشاهان و خاوندها چه میکردند؟ خاوندها که خودشان مورد تهاجم قرار گرفته بودند به هیچ وجه حاضر نبودند به یاری نواحی دیگر بشتابند و از این رو به تقاضاهایی که برای وحدت عمل میرسید سرسری جواب میگفتند. پادشاهان سرگرم جنگهایی برای حفظ اراضی یا اریکة امپراتوری خویش بودند و گاهی اقوام نورس به دست اندازی بر سواحل رقیب خود میکردند. در ۸۵۹ هینکمار اسقف اعظم رنس آشکارا شارل کچل را متهم کرد که در دفاع از خاک فرانسه کوتاهی میورزد. جانشینان شارل ـ لویی دوم لوبگ، لویی سوم، کارلومان، و شارل فربه ـ که از ۸۷۷ تا ۸۸۸ سلطنت کردند همه افارد بی کفایتی بودند به مراتب بدتر از خود شارل. بر اثر تصادفات زمان و مرگ، تمامی قلمرو شارلمانی در دوران سلطنت شارل فربه دوباره متحد شد، و آن امپراتوری رو به زوال فرصت دیگری به دست آورد تا برای ادامة حیات خود مبارزه کند. اما در ۸۸۰ نورسها نایمگن را متصرف شدند و آتش زدند، و دو شهر کورتره و گان را بدل به پایگاههای استواری برای خود کردند؛ در ۸۸۱ لیژ، کولونی، بن، پروم، و آخن را سوزانیدند؛ در ۸۸۲ شهر تریر را گرفتند و اسقف اعظم آن شهر را که در رأس مدافعان میجنگید به قتل رساندند؛ در همان سال رنس را تسخیر، و هینکمار را مجبور به فرار و مرگ کردند. در ۸۸۳ آمین را متصرف شدند، اما با دریافت ۰۰۰’۱۲ پوند نقره از طرف شاه کارلومان آنجا را ترک کردند.در سال ۸۸۵ روان را گرفتند، و با سپاهی مرکب از سی هزار نفر که بر هفتصد کشتی سوار بودند رو به پاریس آوردند. حاکم شهر، کنت اودو یا اود، به اتفاق اسقف گوزلن در رأس سپاهیان فرانسوی دلیرانه مقاومت ورزیدند. پاریس سیزده ماه در محاصره بود و دلاوران آن شهر دوازده بار در صدد دفع مهاجمان برآمدند. سرانجام شارل فربه به جای آنکه به کمک پاریس بشتابد ۷۰۰ پوند نقره برای مهاجمان فرستاد و به آنها اجازه داد که ناوگان خود را در رود سن به سمت بالا حرکت دهند و زمستان را در بورگونی بگذرانند. جنگجویان نورس خود را به آن محل رسانیدند و آن طور که میخواستند آنجا را غارت کردند. شارل از مقام خویش خلع شد و در سال ۸۸۸ درگذشت. کنت اودو را به مقام سلطنت فرانسه برگزیدند، و پاریس، که اینک ارزش سوق الجیشی آن به ثبوت رسیده بود، مقر حکومت گردید.

    شارل ابله (۸۹۸ - ۹۲۳)، جانشین اودو، نواحی سن و سون را حراست کرد، اما هیچ اقدامی برای جلوگیری چپاولهای نورس و دیگر نقاط فرانسه به عمل نیاورد. در ۹۱۱ وی نواحی روان، لیزیو، و اورو را که در دست نورمانها بود به یکی از سرکردگان عشایر آن قوم موسوم به رولف یا رولو واگذار کرد؛ نورمانها راضی شدند که او را شاهنشاه خود دانسته به رسم فئودال با وی بیعت کنند؛ اما حین اجرای این تشریفات به او میخندیدند. رولو با غسل تعمید موافقت کرد و مردم نیز مسیحیت را پذیرفتند و بتدریج به کار کشاورزی و رعایت مظاهر تمدن راغب شدند. به این نحو بود که نورماندی، به عنوان فتحی برای نورسها در فرانسه، قدم به عرصة وجود نهاد.

    سلطان ابله حداقل برای پاریس راه حلی پیدا کرده بود؛ چه از این پس خود نورمانها راه مهاجمان را به رود سن سد میکردند. اما در دیگر نقاط فرانسه هجومهای نورس همچنان ادامه یافت. در ۹۱۱ شارتر را غارت کردند، در ۹۱۹ آنژه، در ۹۲۳ آکیتن و اوورنی چپاول شد؛ و در ۹۲۴ نواحی آرتوا و بووه مورد تاراج قرار گرفتند. تقریباً همزمان با این حوادث، مجارها، که آلمان جنوبی را معرض تاخت و تاز قرار داده بودند، در ۹۱۷ به خاک بورگونی رسیدند، بی هیچ مانعی بارها از مرز فرانسه گذشتند، دیرهای نزدیک رنس و سانس را غارت کردند و آتش زدند (۹۳۷)، مانند دستههای ملخ گرسنه از آکیتن گذشتند (۹۵۱)، حومههای کامبره، لان، و رنس را سوزانیدند (۹۵۴)، و با خیالی راحت اموال مردم بورگونی را به یغما بردند. شالودة نظم اجتماعی فرانسه بر اثر این ضربات مکرر نورس و هون نزدیک بود به کلی از هم گسیخته شود. وضع ناگوار فرانسه از خلال ضجة شورای عالی روحانیون که در ۹۰۹ در تروسل تشکیل شد بخوبی پیدا است:

    شهرها از سکنه خالی شدهاند، دیرها ویران و سوخته، مملکت خالی از دیار شدهاست. ... همچنانکه آدمیان نخستین بدون قانون زیست میکردند … اکنون نیز هر کس به کاری دست میزند که در نظر خودش نیکوست، و قوانین را اعم از قوانین الاهی یا بشری حقیر میشمرد. ... توانا بر ناتوان ستم میکند؛ جهان مالامال از تعدی بر مسکینان و یغمای اموال روحانیون است. … افراد بشر مثل ماهیهای دریا یکدیگر را میبلعند.

    افرادی بودند صاحب حسن نیت، اما هیچ کدام آن قدرتی را که لازمه ایجاد نظم در میان این آشوب عمومی بود نداشتند. هنگامی که لویی پنجم بدون وارثی درگذشت (۹۸۷)، اشراف و کشیشهای درجه اول فرانسه درصدد برآمدند پادشاه کشور را از میان دودمان دیگری برگزینند. چنین شخصی را در میان اخلاف یک مارکی نوستریا یافتند، و جالب آنکه وی روبر لوفور (نیرومند) نام داشت (فتـ ۸۶۶). کنت اودویی که پاریس را نجات داده بود فرزند این روبر بود. نوادة همین روبر لوفور موسوم به اوگ بزرگ (فتـ ۹۵۶) از راه خرید زمینها یا جنگ، تقریباً تمام ناحیة بین نورماندی، سن، و لوار را به عنوان قلمرو فئودال خویش تصاحب کرده ثروت و قدرتی به هم زده بود بمراتب فزونتر از پادشاهان. در این تاریخ که اشراف و اسقفها به دنبال پادشاهی میگشتند، و فرزند اوگ بزرگ موسوم به اوگ کاپه ثروت، قدرت، و ظاهراً لیاقت به دست آوردن این هر دو را از پدر به ارث برده بود. آدالبرو اسقف اعظم، به راهنمایی ژربر، آن محقق باریک بین، اوگ کاپه را به عنوان پادشاه فرانسه معرفی کرد. اوگ کاپه را به اتفاق آرا به مقام پادشاهی برگزیدند (۹۸۷) و به این ترتیب سلسلة کاپسینها آغاز شد که، از طریق منسوبین مستقیم یا بستگان غیر مستقیم، تا بروز انقلاب کبیر بر فرانسه حکومت میکردند.

  10. 4 کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #6
    afsanah82
    مهمان

    کاپتیها

    دودمان کاپِتی پس از کارولنژیها از سال ۹۸۷ تا ۱۳۲۸ میلادی بر فرانسه فرمان راندند. از ۱۳۲۸ تا ۱۳۸۰ میلادی که انقلاب فرانسه رخ داد سه شاخه از این دودمان با نامهای والواها، دودمان بوربونها و افسران بر فرانسه فرمان راندند.

    از برآمدن تا سرنگونی
    نخستین مرد نیرومند این خاندان هوگ بزرگ بود. او در دوره ناتوانی کارولنژیها قدرت و اعتبار بسیاری به دست آورد. پسر او هوگ کاپه که در آغاز چون پدر کنت پاریس بود توانست از ناتوانی واپسین شاه کارولنژی و نیز همیاری امپراتوران آلمان و اسقف رمس بهره گرفته و به پادشاهی برسد. هرچند تا سالها کلیسای کاتولیک او را به شاهی فرانسه نمیپذیرفت. همچنین کاپسین ها درآغاز برهمه فرانسه چیرگی نداشتند و با گذشت زمان بر مرزهای کشورشان افزودند.

    پادشاهی کاپسین ها با کشاکش جنگهای صلیبی همدوره بود و برخی از این پادشاهان نیز خود در جنگهای صلیبی شرکت کردند و حتا لویی نهم برای دلاوریهایش در جنگ با مسلمانان از سوی کلیسا پس از مرگ سنلویی یا لویی قدیس خوانده شد.

    پس از لویی دهم فرانسه دچار مشکلی به نام جانشینی پادشاه شد چرا که تا زمانی که لویی زنده بود پسری نداشت. همسر لویی دهم که آبستن بود ولی پس از مرگ شوهر پسری به دنیا آورد که از آغاز زاده شدن به پادشاهی فرانسه رسید و نام ژان یکم را بر او گذاردند. ولی این پادشاه نوزاد نیز پنج روز بیشتر زنده نماند و به ناچار عمویش به نام فیلیپ پنجم به شاهی برداشته شد. ولی چون فیلیپ پنج هم فرزند پسری نداشت باز فرانشه دچار تنگنای جانشینی شد و پس از مرگ فیلیپ برادر جوانترش شارل چهارم به پادشاهی رسید. از آنجا که از شارل نیز فرزند پسری نمانده بود که جانشین وی شود سرانجام پادشاهی به دودمان والواها رسید که شاخهای از کاپسین ها بودند.

    فهرست پادشاهان کاپتی
    ۹۹۶-۹۸۷: هوگو کاپه، درآغاز کنت پاریس بود و آنگاه به پادشاهی فرانسه رسید.
    ۱۰۳۱-۹۹۶: روبر دوم، شناخته شده به روبر پیر.
    ۱۰۶۰-۱۰۳۱: هانری یکم
    ۱۱۰۸-۱۰۶۰: فیلیپ یکم
    ۱۱۳۷-۱۱۰۸: لویی ششم، شناخته شده به فَربِه.
    ۱۱۸۰-۱۱۳۷: لویی هفتم
    ۱۲۲۳-۱۱۸۰: فیلیپ دوم
    ۱۲۲۶-۱۲۲۳: لویی هشتم
    ۱۲۷۰-۱۲۲۶: لویی نهم، شناخته شده به لویی مقدس.
    ۱۲۸۵-۱۲۷۹: فیلیپ سوم، شناخته شده به بیباک.
    ۱۳۱۴-۱۲۸۵: فیلیپ چهارم، شناخته شده به نیک.
    ۱۳۱۶-۱۳۱۴: لویی دهم
    ۱۳۱۶-۱۳۱۶: ژان یکم
    ۱۳۲۲-۱۳۱۶: فیلیپ پنجم
    ۱۳۲۸-۱۳۲۲: شارل چهارم

  12. 2 کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  13. #7
    afsanah82
    مهمان

    دودمان والواها

    والواها دودمانی بودند که پس از کاپتیها از ۱۳۲۸ تا ۱۵۸۹ بر فرانسه فرمانروایی کردند. آنان از فرزندان شارل والوا بودند. او سومین پسر شاه فیلیپ سوم بود که برای پشتیبانی از ادوارد سوم پادشاه انگلستان از تاج و تخت محروم شده بود.

    فهرست پادشاهان والوا در فرانسه
    ۱۳۵۰-۱۳۲۸: فیلیپ ششم، شناخته شده به خوشبخت
    ۱۳۶۴-۱۳۵۰: ژان دوم، شناخته شده به نیک
    ۱۳۸۰-۱۳۶۴: شارل پنجم، شناخته شده به خردمند
    ۱۴۲۲-۱۳۸۰: شارل ششم، شناخته شده به دوستداشتنی، در آینده به او لقب دیوانه دادند.
    ۱۴۶۱-۱۴۲۲: شارل هفتم، شناخته شده به پیروز
    ۱۴۸۳-۱۴۶۱: لویی یازدهم، شناخته شده به عنکبوت جهانی
    ۱۴۹۸-۱۴۸۳: شارل هشتم، شناخته شده به مهربان
    ۱۵۱۵-۱۴۹۸: لویی دوازدهم،شناخته شده به پدر ملت
    ۱۵۴۷-۱۵۱۵: فرانسوای یکم
    ۱۵۵۹-۱۵۴۷: هانری دوم
    ۱۵۶۰-۱۵۵۹: فرانسوای دوم
    ۱۵۶۳-۱۵۶۰: کاترین دو مدیچی (جانشین شاه)
    ۱۵۷۴-۱۵۶۰: شارل نهم
    ۱۵۸۹-۱۵۷۴: هانری سوم
    پادشاهان والوا در لهستان
    ۱۵۷۴-۱۵۷۲: هنریک یکم
    دوک و دوشسهای بورگوندی
    اینان فرزندان فیلیپ پسر شاه ژان دوم بودند که در دوکنشین بورگوندی فرمان میراندند:

    ۱۴۰۴-۱۳۶۴: فیلیپ دوم،شناخته شده به بیباک
    ۱۴۱۹-۱۴۰۴: ژان،شناخته شده به نترس
    ۱۴۶۷-۱۴۱۹: فیلیپ سوم،شناخته شده به نیک
    ۱۴۷۷-۱۴۶۷: شارل،شناخته شده به شتاب زده

  14. 2 کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  15. #8
    afsanah82
    مهمان

    دودمان بوربون

    دودمان بوربون از خانوادههای مهم پادشاهی اروپا و کشور فرانسه بود.

    خاستگاه این خاندان فرانسه است و یک شاخهٔ فرعی از خاندان کاپتی به شمار میآید. شاهان بوربون ابتدا در سدهٔ شانزدهم میلادی بر ناوار و فرانسه فرمان میراندند. سپس در سدهٔ ۱۸، افرادی از این خاندان بر اسپانیا و جنوب ایتالیا (سیسیل و پارما) چیره شدند و افرادی دیگر از بوربونها دوکنشینهای مهمی را در دست گرفتند. پادشاه کنونی اسپانیا از دودمان بوربون است.

    پادشاهان بوربون از ۱۵۵۵ بر ناوار و از ۱۵۸۹ بر فرانسه فرمان راندند تا اینکه در ۱۷۹۲ در پی انقلاب فرانسه نظام پادشاهی ملغی شد.
    پیشینه
    نام بوربون از نام دژی قدیمی گرفته شده که امروزه به نام بوربون لارشامبو (Bourbon l'Archambault) معروف است. این دژ در استان قدیمی بوربونز در مرکز فرانسه قرار داشت.

    سردودمان خاندان بوربون، آدمار (Adhémar) نام داشت. یکی از اخلاف آدمار به نام بئاتریس بورگوندی در سال ۱۲۶۸ با دوک روبرت کلرمان، ششمین پسر شاه لویی نهم ازدواج کرد. پسر ایشان به نام لویی، در سال ۱۳۲۷ دوک بوربون شد.

    فهرست فرمانروایان بوربون
    تاریخها نمایانگر زمان فرمانروایی است (نه زندگی):

    شاهان فرانسه
    ۱۶۱۰-۱۵۸۹: هانری چهارم
    ۱۶۴۳-۱۶۱۰: لویی سیزدهم
    ۱۷۱۵-۱۶۴۳: لویی چهاردهم
    ۱۷۷۴-۱۷۱۵: لویی پانزدهم
    ۱۷۹۳-۱۷۷۴: لویی شانزدهم
    ۱۸۲۴-۱۸۱۴: لویی هجدهم
    ۱۸۳۰-۱۸۲۴: شارل دهم
    شاهان اسپانیا
    ۱۷۴۶-۱۷۰۰: فیلیپ پنجم
    ۱۷۲۴: لویی نخست (کمتر از یک سال حکومت کرد)
    ۱۷۵۹-۱۷۴۶: فرناندو ششم
    ۱۷۸۸-۱۷۵۹: کارلوس سوم
    ۱۸۰۸-۱۷۸۸: کارلوس چهارم
    ۱۸۳۳-۱۸۱۳: فرناندو هفتم
    ۱۸۶۸-۱۸۳۳: ایزابل دوم
    ۱۸۸۵-۱۸۶۸: آلفونسو هفتم
    ۱۹۳۱-۱۸۸۶: آلفونسو هشتم
    ۱۹۷۵-تاکنون: خوان کارلوس اول
    شاخههای دیگر خاندان بوربون
    شاهان دو سیسیل
    بزرگدوکهای لوکزامبورگ
    دوکهای بوربون
    دوکهای مونپنسیه
    دوکهای وندوم
    دوکهای اورلئان
    دوکهای پارما
    شهریاران کنده
    شهریاران کنتی



  16. 3 کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  17. #9
    afsanah82
    مهمان

    انقلاب فرانسه

    انقلاب فرانسه (۱۷۹۹-۱۷۸۹) دورهای از دگرگونی‎های اجتماعی سیاسی در تاریخ سیاسی فرانسه و اروپا بود. این انقلاب، یکی از چند انقلاب مادر در طول تاریخ جهان است که پس از فراز و نشیب‎های بسیار، منجر به تغییر نظام سلطنتی به جمهوری در فرانسه و ایجاد پیامدهای عمیقی در کل اروپا شد.

    پس از انقلاب در ساختار حکومتی فرانسه، که پیش از آن سلطنتی با امتیازات فئودالی برای طبقه اشراف و روحانیون کاتولیک بود، تغییرات بنیادی در شکل‎های مبتنی بر اصول روشنگری، ملیگرایی دموکراسی و شهروندی پدید آمد.

    با این حال این تغییرات با آشفتگی‎های خشونت‎آمیزی شامل اعدام‎ها و سرکوبی‎ها در طی دوران حکمرانی وحشت و جنگهای انقلابی فرانسه همراه بود. وقایع بعدی که می‎شود آن‎ها را به انقلاب فرانسه ربط داد شامل: جنگهای ناپلئونی و بازگرداندن رژیم سلطنتی و دو انقلاب دیگر که فرانسه امروزی را شکل داد است.

    برخی معتقدند اولین جرقه انقلاب، یورش به باستیل بود و در آن زمان نیز مردم هنوز به براندازی سلطنت فکر نمیکردند[۳] و برخی آغاز آن را ماه مه ۱۷۸۹ (میلادی) میدانند. پایان آن را ۱۷۹۵ یا ۱۷۹۹ میدانند و برخی سال ۱۸۰۴ که ناپلئون اعلام امپراطوری نمودو گاهی تمام دوره ناپلئون را تا ۱۸۱۵ نیز در جزء انقلاب فرانسه میآورند ولی اغلب آغاز عصر ناپلئون را پایان دوره انقلاب میشمارند.

    توکویل، از اندیشمندان هم‎عصر انقلاب، معتقد است که با وجود آن همه تلاش برای وقوع انقلاب، نتیجه کار دموکراسی نبود. شاید به همین دلیل است که وی برخلاف بسیاری، سال ۱۷۸۹ (شروع انقلاب) را سال پایان انقلاب میداند.با این حال به نظر بسیاری، انقلاب با سقوط زندان باستیل در سال ۱۷۸۹ آغاز شد. شاه، لویی شانزدهم، در سال ۱۷۹۳ اعدام شد و سرانجام، در سال ۱۷۹۹ هنگامی که ناپلئون بناپارت به قدرت رسید، انقلاب پایان پذیرفت.

    پس از ناپلئون دوباره نظام جمهوری جایگزین شد تا این که ناپلئون سوم (برادرزاده ناپلئون)، کودتا نمود و امپراتوری دیگری به راه انداخت. پس از آن جمهوری‎های متعدد شکل گرفت. بدین ترتیب در کم‎تر از یک قرن، بر فرانسه به شکل‎های گوناگونی مانند جمهوری، دیکتاتوری، سلطنت مشروطه و دو امپراتوری متفاوت حکمفرمایی شد. تا به امروز که فرانسه، جمهوری پنجم بر فرانسه حکمفرماست.

    گاهشمار انقلاب

    اگر آغاز انقلاب را دست بالا «ماه مه ۱۷۸۹» یعنی هنگامیکه شاه فرمان شروع بکار مجلس اصناف را پس از ۱۵۰ سال داد، بدانیم و پایان آن را «سال ۱۸۰۴» ، سال امپراتوری ناپلئون، درینصورت میتوان مروری اجمالی بر گاهشمار انقلاب نمود:

    مه ۱۷۸۹ (میلادی)
    پادشاه فرانسه، لوئی شانزدهم، اعضای مجلس اصناف را فرا می خواند. این اولین نشست پس از سال ۱۶۱۴ (میلادی) است. و از آنها می خواهد تا مالیاتها را افزایش دهند.

    ژوئن ۱۷۸۹ (میلادی)

    ۱۷ ژوئن: طبقه متوسط مجلس موسوم به طبقه سوم از مجلس اصناف، جدا میگردند و خود را به عنوان مجمع ملی اعلام می نمایند. ۲۰ ژوئن: مجمع ملی در زمین تنیس قصر پادشاه در ورسای تحصن میکنند و قسم یاد میکنند تا قانون اساسی جدید را تدوین کنند.

    ۱۴ ژوئیه ۱۷۸۹ (میلادی)
    اوباش و انبوه خشمگین مردم پاریس با شنیدن اینکه سربازان پادشاه در راه هستند، سی هزار تفنگ سرپر را از اسلحه خانه سلطنتی می دزدند و به زندان باستیل هجوم میبرند.

    اوت ۱۷۸۹ (میلادی)
    ۴ اوت: الغای نظام فئودالیته و ارباب رعیتی ۲۶ اوت: مجمع ملی، بیانیه حقوق بشر و شهروندان فرانسه را تصویب میکند. بر طبق این بیانیه، آزادی، یک حق طبیعی محسوب و تساوی تمام شهروندان در برابر قانون تضمین میگردد.

    ۵ اکتبر ۱۷۸۹ (میلادی)
    کمبود مواد غذائی و شورشها ادامه مییابند. در پنجم اکتبر جمعیتی از مردم که اکثر آنها را زنان تشکیل میدادند از پاریس به سمت قصر پادشاه در ورسای، راهپیمایی و تقاضای نان میکنند. آنها اعضای خانواده سلطنتی را بعنوان اسیر با خود به پاریس میبرند.

    فوریه ۱۷۹۰ (میلادی)
    دولی داراییهای کلیسا را مصادره میکند.

    سال ۱۷۹۱ (میلادی)
    ۲۱ ژوئن: پادشاه و خانواده اش سعی در فرار از فرانسه دارند، اما دستگیر شده و به فرانسه رجعت داده میشوند. هزاران تن از اشراف زادگان ، کشیشها و افسران ارتش که مخالف انقلاب هستند، فرانسه را ترک میگویند.

    ۱۴ سپتامبر: لویی شانزدهم، قانون اساسی جدید را امضا نموده و بدین ترتیب سلطنت مشروطه را میپذیرد.

    آوریل ۱۷۹۲ (میلادی)
    فرانسه علیه اتریش و پروس که برای حمایت از پادشاه فرانسه ، نقشه حمله به فرانسه را داشتند، اعلان جنگ میکند. این آغاز جنگهای انقلابی علیه نیروهای مشترک اتریش، پروس، انگلستان و اسپانیا است. آنهاتا سال ۱۸۰۲ (میلادی) به مبارزه خود ادامه میدهند.

    اوت ۱۷۹۲ (میلادی)
    ژاکوبینها و انقلابیون افراطی [۹] پادشاه را عزل و دستگیر مینمایند. و پس از آن اعدامهای انقلابی آغاز میگردد.

    ۲۲ سپتامبر ۱۷۹۲ (میلادی)
    انتخابات بر پا میگردد. برای اولین بار در تاریخ فرانسه، هر فرانسوی از حق رای برخوردار است. رژیم پادشاهی از میان میرود و در فرانسه یک جمهوری و دولت مردمی اعلام میگردد. از این پس، حتی پادشاه لوئی شانزدهم نیز یک شهروند خوانده میشود. شروع تقویم انقلاب از ۲۲ سپتامبر است.

    ۲۱ ژانویه ۱۷۹۳ (میلادی)
    در یازدهم ژانویه لوئی شانزدهم به جرم خیانت و شرکت در توطئه با قدرتهای خارجی گناهکار شناخته شده و ۱۰ روز بعد اعدام میگردد.

    ۵ سپتامبر ۱۷۹۳ (میلادی)
    آغاز دوره وحشت و ترور در فرانسه؛ ژاکوبین ها، گروهی انقلابی افراطی به رهبری ماکسیمیلیان روبسپیر، قدرت را در دست میگیرند. این دوره ۱۰ ماه بطول میانجامد.

    ۱۶ اکتبر ۱۷۹۳ (میلادی)
    همسر لوئی شانزدهم، ماری آنتوانت، اعدام میگردد.

    ۲۸ ژوئیه ۱۷۹۴ (میلادی)

    با اعدام روبسپیر و ۲۱ تن از یارانش دوره وحشت پایان می پذیرد و از آن به ترمیدور یاد میکنند.

    سال ۱۷۹۵ (میلادی)
    ۲۲ اوت: قانون اساسی سال ۱۹۷۵ به تصویب میرسد. اکتبر: قرار داد صلح با پروس و هلند و چند ماه بعد با اسپانیا به امضاء میرسد. یک دولت جدید به نام دیرکتوار (هیت مدیره) تشکیل مییابد. متشکل از پنج مقام اجرایی و دو حقوقدان عالیرتبه. این دولت چندان موفق نیست و نارضایتی بوجود میآورد.

    سال ۱۷۹۹ (میلادی)
    ناپلئون بناپارت، یک ژنرال ارتش انقلابی، قدرت را در دست میگیرد. دولت به ناچار کناره گیری میکند. ناپلئون بسرعت امنیت را برقرار می سازد و خود را اولین کنسول می خواند.

    سال ۱۸۰۲ (میلادی)
    ناپلئون به عنوان کنسولاول مادام العمر، انتخاب میگردد.

    ۲۸ مه ۱۸۰۴ (میلادی)
    ناپلئون خود را امپراتور فرانسه و همسرش ژوزفین را امپراتریس اعلام نمود.


  18. 3 کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  19. #10
    afsanah82
    مهمان

    جمهوری اول فرانسه

    در چهاردهم ژوئیهٔ 1789 (میلادی)، جماعتی به زندان «باستیل» در پاریس، حمله کردند و در نتيجه انقلاب فرانسه مردم فرانسه لغو سلطنت را اعلام كردند. در خلال این دوره جمهوریخواهی جانشین حکومت سلطنت مطلقه در فرانسه شد و فرانسه را به عنوان جمهورى فرانسه در 21 سپتامبر 1792 اعلام كردند. اين نشانه يك دوران جديد حكومتهاى جمهورى در اروپا بود. حكومت جمهورى رسماً تا 1804 طول كشيد.

    با بروز انقلاب فرانسه به مدت 10 سال این کشور دچار هرج و مرج شد. لویی شانزدهم در سال 1792 اعدام شد و سرانجام، در سال 1799، هنگامی که ژنرال ناپلئون بناپارت به قدرت رسید، انقلاب پایان پذیرفت. در خلال این دوره جمهوریخواهی جانشین حکومت سلطنت مطلقه در فرانسه شد و فرانسه ناچار به پذیرفتن اصلاحات گسترده و ریشهای شد.

    این دوره جمهورى اول ناميده ميشود و شامل دورانهای مختلفی ميباشد:

    جمهوری اول (۱۸۰۴-۱۷۹۲)
    مجمع (۱۷۹۵-۱۷۹۲)
    دیرکتوار (۱۷۹۹-۱۷۹۵)
    کنسولهای فرانسه (۱۸۰۴-۱۷۹۹)

  20. 5 کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/