- به هر حال به هر دلیلی که هست تو نباید گریه کنی حیف این چشمهای قشنگ نیست تو باید با این چشمها فقط زیبایی ها رو ببینی و از دیدنشون لذت ببری به نظر من تو یکی از قشنگترین چشمهای دنیا را داری میدونستی؟
قلب فروغ به نحوی می تپید که حتی خودش هم میترسید ناگهان بی آنکه از پرویز خداحافظی کند و یا حتی جوابی به او بدهد وارد خانه شد و به اتاقش دوید اشکش همین طور می آمد و همه ی وجودش از حس غریب می لرزید. در واقع آنچه که پرویز گفته بود زیباترین کلماتی بود که فروغ از اولین مرد زندگیش می شنید حتی نمی فهمید برای چه گریه می کند همین قدر می دانست اگر آرام باشد منفجر خواهد شد حالا به این علاقه ی دو طرفه کاملا ایمان داشت و از این بابت هم احساس ترس می کرد و هم احساس گناه اگر پدرش می فهمید چه؟ اگر تصادفاً حرفهای پرویز را می شنید چه؟ اگر از رفتارش به راز درونش پی می برد چه؟اندیشه ی پدر عرق سردی پشت لبش نشاند و بدنش یخ کرد چقدر فکر کردن به پرویز و حرفهایش سبب آرامشش می شد در تاریکی اتاق دزدکی به طرف پنجره رفت صدای گفتگوی بقیه که بیرون از خانه بودند کاملاً شنیده می شد و در کوچه هنوز نیمه باز بود دوباره خودش را کنار کشید.
انگار می ترسید وقتی دوباره به بیرون نگاه کند اورا ببیند « به نظر من تو یکی از قشنگترین چشمهای دنیا را داری» فروغ با شادی جسورانه ای لب پایینش را به دندان گرفت و چند لحظه چشم بر هم گذاشت فکر کرد.جداً چه خوب است هیچ کس از افکار دیگری با خبر نمی شود و یا افکار کسی بر پیشانی اش نقش نمی بندد اگر همان لحظه پرویز متوجه ی افکار و احساسات من می شد چه اتفاقی می افتاد؟ ناخود آگاه مو بر تنش ایستاد و قلبش فرو ریخت و با صدای بلند خندید. حالا به نوعی مساله رفتن همیشگی پوران از خانه ی پدری برایش در حاشیه بود یکی از کتابهایش را در تاریکی باز کرد و گوشه ی ان نوشت: پرویز و آنگاه با دقت به آن خیره شد کتاب را به صورتش نزدیک کرد و آن را با حرارت بوسید به نظر ش این یکی از قشنگترین و ماندگارترین اسمهایی بود که تا آن روز در عمرش شنیده و نا ابد بر قلبش حک می شد.
پرویز مقابل پنجره ی رو به حیاط نشسته و متفکر در تاریکی سیگار می کشید افکارش مثل امواج متلاطم دریا بالا و پائین می رفت و او را به این سو و آن سو می کشیداز وقتی از منزل سرگرد به خانه بر گشته بوند یکراست به اتاقش رفته و بی آنکه به خودش زحمت دراوردن لباس مهمانی را بدهد گره ی کراواتش را شل کرده و خودش را روی صندلی مقابل پنجره رها کرده بود. دلش می خواست خیال کند گریبانگیر هیجانی زود گذر شده ولی حقیقت این بود که از همان نگاه اول بدون هیچ مقاومتی عاشق فروغ شده بود.....................
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)