ص536-559
تو دوست عزیز من منوچهر و دایی رو ازش گرفتی . یه روز گفت دیگه به چی دلم رو خوش کنم؟ بغض کردم و گفتم: من بوقم؟ ناگهان سرم داد کشید که وای به حالت اگه منوچهر روانی بشه ترسیدم بگم به من چه؟ من که تاجایی که از دستم می اومد تلاشم رو کردم. رفتار شاهرخ دیگه با منم خوب نیست انگار من مقصرم شاهرخ می گه تو چه جور دوستی هستی که نتونستی این وصلت رو جور کنی سروناز جون دیگه زیاد احساس خوشبختی نمی کنم باور کن یه چشمم اشکه و یه چشمم خون یه وقتایی فکر می کنم تو مسبب بدبختی منی تو شاهرخ خوبم رو ازم گرفتی راستش دیگه حوصله ات رو ندارم حقش بود در راه خداهم که شده باهاش عروسی می کردی حداقلش این بود که از خود گذشتگی می کردی و جوونی رو از دیوونگی نجات می دادی و با زندگی منم بازی نمی کردی یه وقتایی فکر می کنم مردم چش دیدن خوشبختی منو نداشتند چشمم زدند مامان می گه صبر کنم شاهرخ از سرخو میاد پایین منم گرچه باور ندارم اما چه چاره ای دارم؟ اصلا هم چش به راه جواب نامه ات نیستم. من و تو دیگه حرفی برای گفتن نداریم.
سروناز مات و مبهوت مانده چشمانش برروی خطوط نامه خشک شده بود. گویی راه نفسش مسدود شده بود.آن چه را خوانده بود باور نداشت چه بر سر منوچهر آمده بود؟آیا به راستی عشق منوچهر تابدین حد پرشور بود که با وی چنین کرده باشد؟یکباره چهره منوچهر در برابر دیدگانش جان گرفت نگاههای التماس آمیزش را به یاد آورد لبخند کمرنگ و قشنگش را به یاد آورد جذابیتش را قامت رعنایش را موهای همیشه تمیز و براقش را و آن چشمان درشت قشنگش را ای داد از دست زمانه ؟ به ناگاه همه چیز دربرابر دیدگانش به هم ریخت و او را چون دیوانه ای ژولیده تصور نمود. کثیف و به هم ریخته با موهایی بلند نامرتب و پریشان با شلواری کوتاه و خاک آلود که سرپاچه هایش ریش شده بود و ....نه نمی توانست باور کند. احساس گناه کرد. به ناگاه شانه هایش تا خورد دلش گرفت گویی اورا به اعماق زمین سوق داده و در دل ظلمت رهانیدند. احساس کرد قلبش هر لحظه بیشتر باد می کند و هر آن از فشار این غم می ترکد گویی مشتی بزرگ و مردانه درون گلویش چپانده بودند بلند شد به سمت یخچال رفته لیوانی آب سرد نوشید آب توی گلویش گره خورده پایین نمی رفت. لیوان را روی میز نهاده به طرف دستشویی رفت مشتی آب سرد بر صورتش پاشید گونه هایش داغ و گر گرفته بود و زیر پلک چپش دل دل می زد خودش را در اینه نگریست. از خودش بدش آمد چه داشت او که منوچهر را چنین مفتون خود کرده بود ؟ نفهمیده خودش را از توی آینه دید که دهن کجی می کرد مشتی آب به آینه پاشید دلش می خواست ه منوچهر دست پیدا کرده و با دستانش خفه اش می کرد چرا باید یک مرد چنین زبون باشد که در برابر عشق زنی این گونه بشکند؟ دوست داشت گلویش را گرفته تکانش دهد و بپرسد چرا در راه عشق چنین خودباخته شدی؟ این چه معامله ای بود که با جوانی ات کردی؟ بهای این عشق بدین حد گران بود و اصلا می ارزید به این قیمت؟ اشکش سرازیر شد از دستشویی بیرون آمده پشت میز آشپزخانه نشست هق هق گریه امانش را بریده بود. دلش برای منوچهر می سوخت برای خودش هم که از دست رفته بودند هردو کاش می توانست کاری انجام دهد چه کاری از دستش بر می آمد؟ مگر می شد به گذشته بازگشت؟ دیگر دیر شده بود او زمان را از دست داده بود در حالی که خودش هم از دست رفته بود مگر خودش از زندگی اش رضایت داشت؟ مگر خودش در ردیف زنان موفق و خوشبخت جامعه قرار داشت که می خواست دستگیر باشد؟ اگر منوچهر جوانی اش را و زندگی اش را باخته بود اوهم چنین بود او که از زندگی زناشویی اش رضایت نداشت که بخواهد دل به حال دیگری بسوزاند خود نیاز به دلسوزی داشت و مونسی می طلبید که برایش زار بزند و از غمهایش بگوید آیا این نارضایتی پیامد آه منوچهر نبود که دامنگیرش شده بود؟ شاید حق با انسی باشد که می گفت خدا نکنه چشم یک مردی دنیال زنی باشه اون وقته که آهش اون زنو می گیره و تا آخر عمر بدبختش می کنه انسی بارها قصه زندگی خواهر زاده شوربختش را برای خانمش تعریف کرده بود و سروناز با گوش خود شنیده بود. انسی گفته بود که خواهرزاده اش ناف بریده پسر عموش بوده اما توی راه مدرسه عاشق شاگرد مسگر محله شون می شه قصه عشقشون بالا می گیره و پدر و مادرش دست پاچه شده و دست دخترشونو میذارن توی دست پسرعموهه و اصلا به گریه های دخترشون و التماسهای شاگرد مسگره اهمیت نمی دن اما دختر بینوا از همون روز اول شوربخت می شه و رنگ خوشبختی رو نمی بینه بعد نفسی می کشید و می گفت حالام خواهرم پشیمونه که دوتا دل رو از هم جدا کرده و می گه آه پسره دنبال زندگی دخترمه می گه جاری ام با دخترم خیلی بد تا می کنه می گه دستم رفت زیر ساطور و دخترم رو نمی دادم به پسر عموش هردفعه که انسی این ماجرا را تعریف می کرد ملوک می خندید و می گفت : ذاتا شوربختند پی بهانه می گردند بدبختی شونو بندازن به لنگ یکی شاگرد مسگری هم آدمه که بخواد زن بگیره؟ زن اون آسمون جل تر از خودتون می شد که بینواتر از امروز بود فقط دلتون خوش بود که کیف عروس و داماد کوکه.
ملوک معتقد بود فقرا زندگی شونو با خرافات پر می کنند چون که قدرت تفکر ندارند. همیشه و همه جا می گفت خدا به این بیچاره ها شعور هم نداد.
آهی سنگین از سینه سروناز بیرون آمد چشمانش متورم شده بود. راه بینی اش هم گرفته بود سرش را از روی میز برداشت گریه اش تمام شده بود اما اندیشه رهایش نمی کرد . زندگی با او و منوچهر چه کرده بود؟ اما نه چرا زندگی؟ چرا انسانها خطاهای خود را به گردن زمانه زندگی و تقدیر می اندازند؟ مگر خود کرده را تدبیر بود؟ او بود که با جوانی و زندگی منوچهر بازی کرده بود نیز با زندگی خود اما مگر راه انتخاب پیش رویش باز بود که خود را مقصر می پنداشت؟ احساس کرد بیش از پیش دلش به حال منوچهر می سوزد اما چه راه علاج ؟ کاش سپیده با منوچهر فامیل نشده بود آن وقت نمی توانست چنین خبرهایی را آن طور ریز و دقیق برای او بیاورد. احساس می کرد سپیده با اخبارش اورا می آزارد و دلش را خون می کند. با این همه دلتنگ دوستش بود. باردیگر سرشک غم از دیده روانه ساخت چرا که احساس کرد سپیده را برای همیشه از دست داده اینکه سروناز در شهر خودش احساس تنهایی و غربت می نمود.
آن شب سروناز مشغول درست کردن سالاد فصل بود که هوشنگ مثل همیشه در آشپزخانه را محکم باز کرده به دیوار کوباند و شاد وسرحال در آستانه در ظاهر شد . او تازه رسیده حتی لباسهایش را عوض نکرده بود. سروناز نگاهش کرد و گفت: تو کی میخوای یاد بگیری درها رو اینقدر محکم به دیوار نکوبونی؟
هوشنگ گوجه از از توی ظرف برداشته به دهان گذاشت بعد روی صندلی نشست پاها را از هم باز کرده لمید و گفت: مای آنجل (فرشته من) اینقدر حالم خوبه اینقدر هپی ام (خوشحالم) که نمی تونی حتی تینکشو(فکرشو) بکنی.
سروناز چاقو را توی ظرف گذاشته دستها را شست روبروی هوشنگ نشست و گفت: هوشنگ دست بردار فیلت یاد هندوستان کرده ؟
-اوه نو نو مای فلاور( اوه نه گل من) یاد انگلستان کرده
-هوشنگ کی می خوای بفهمی که با این طرز حرف زدن خودت رو مسخره مردم می کنی.
-پی پل؟ (مردم)؟ کی باشن این پی پل که بخوان منو مسخره کنند؟ برای من تو ایمپرتنتی(مهمی) مای دیر توهم که عشقت رو درک می کنی
-چی تو رو باید درک کنم؟
-یه چیز خنک نداریم؟
-چرا هندونه داریم شربت آلبالو داریم کدومش رو برات بیارم؟
هوشنگ چشمکی زد و گفت: برندی با یخ مای دیر
سروناز اخم کرد و گفت: بس کن هوشنگ
هوشنگ که بسیار شاد و سرحال بود خندید تکیه داد و گفت : موجود نمی باشد مای فلاور؟(گلم) نو پرابلم(اشکالی نداره) شما شربت آلبالو رو بیاورید ما تینک می کنیم برندی است نچ نچ نچ مای وایف ایز الد(همسر من قدیمیه) افکار مای وایف ایز رتن ( افکار همسر من پوسیده اس) ایز کهنه دیس ایز بد ایز نو گود آی لایک وایف امروزی ( من همسر امروزی دوست دارم) وایف متمدن ال رایت نو پرابلم ( بسیار خب مشکلی نیست) باید مای وایف رو برد به یه تراول ( سفر) دلپذیر به انگلند(انگلستان) ار مکزیکو سیتی ارسان دیه گو تا مای وایف بفهمه زندگی ایز بیوتی فول ( قشنگه)
سروناز مات و مبهوت در حالی که پارچ شربت را در دست گرفته بود هوشنگ را نگاه کرد و گفت: مثل اینکه حالت خیلی خوبه هوشنگ باز رفته بودی دیدن پاپات؟
هوشنگ لیوانی برداشت آن را مقابل سروناز گرفت تا برایش شربت بریزد بعد آن را به دهان برد جرعه ای نوشید لبانش را لیسید و گفت: پاپا ایز وری گود (خیلی خوبه) هی ایز وری شاد(اون شاده ) پاپا سد(گفته) غم و غصه ایز نات گود (خوب نیست) ورک (کار) زیاد نات گود پاپا خنده رو لایک (دوست)داره خوردن و خوابیدن رو لایک داره و تفریح رو.
سروناز سری تکان داده روی صندلی نشست تا مابقی سالادش را درست کند. او درحالی که خیار بزرگی را پوست می گرفت گفت: پس بگو کله ات گرمه شکم پر و کله گرم ره آورد خونه پاپاته
هوشنگ خیار پوست گرفته را از دست سروناز گرفته گاز زد و در حالی که آن را می جوید گفت: بر عکس هپی(خوشحال) بودن من ربطی به کله هاتم (داغم) نداره شما اشتباه می کنید مای آنجل شکم من نیز ایز امپتی( خالیه) نو فول( پر نیست) من به این دلیل هپی (خوشحال)هستم که ...
سروناز که پیازی در دست گرفته و مشغول پوست کندن آن بود گفت: هوشنگ تورو به جان پاپات قسم دست بردار
-از کجا؟
-اینقدر انگلیسی بلغور نکن
هوشنگ بلند شد خنده ای کرد بعد تکیه به گاز داد دست به سینه شد و گفت: مای فلاور شما نو معوق یو آر بد من قریب یک سال نیم از انگلیس اوی (دور) بودم من نیاز به تمرین دارم خیلی بده که اونجا برحسب عادت فارسی به قول تو بلغور کنم دیس ایز بد سروناز متعجب پرسید حالا مگه چی شده؟
هوشنگ دست در جیب برد و گفت:اینا چی هستند؟
-دی آر تیکت فر هانی مون (اینا بلیط هستند برای ماه عسل ) ما با هم پرواز خواهیم کرد به انگلستان بعد هم با دست پرواز هواپیما را نشان داد و دور خود چرخید و خندید و باز گفت: دیس ایز گیفت از طرف پاپا (این هدیه اس) پاپا ایز گود من ( مرد خوبیه) آی لایک پاپا ( من پاپا رو دوست دارم) هی ایز وری گود او می گفت و دور خود می چرخید و سروناز حیرت زده به مرد زندگی اش نگاه می کرد . هوشنگ ناگاه ایستاد و گفت: مای فلاور گریه می کنی؟ وای؟ (چرا؟) آریو (هستی) ناراحت؟ بعد نزدیکتر آمد خواست اورا در آغوش بگیرد که سروناز خودش را عقب کشید و گفت: لوس نشو چرا باید گریه کنم؟
-مای آنجل این اشکها چی هستند؟
سروناز پیاز را بالا آورده گفت: نمی بینی دارم پیاز قاچ می کنم؟
-اوه ساری آی ام وری بد وری بی توجه بعد انگشتش را زیر چانه سروناز برد و گفت: حق با ماماس بهتره برات کلفت بگیرم ماما همیشه گوشزد می کنه که تو نباید کار کنی بات آی تینک ( اما من فکر می کنم) با وجود کلفت ما آسایش نخواهیم داشت . ایزنت ایت سو؟( اینطور نیست؟)
سروناز همچنان به ریز کردن پیاز مشغول بود . هوشنگ دوباره چانه اش را بالا برد و گفت: هان؟
سروناز با دلخوری گفت : مادامی که تو بخوای به این مسخره بازیهات ادامه بدی من جوابت رو نمی دم.
-مسخره بازی ؟ منظورت نحوه اسپیک (صحبت) منه؟
-نحوه صحبت کردن توئه
-ال رایت ال رایت اینطور نیست عزیزم ؟ کلفت مزاحم ما نخواهد بود؟
سروناز برخاسته به طرف دستشویی رفته در حالی که دستانش را می شست گفت اگر هم تو مایل باشی من موافقت نخواهم کرد.
-وای مای دیر؟ (چرا عزیزم) البته من خوشحالم چون خودم با بودن کارگر توی خونه احساس راحتی نمی کنم ما اول زندگی مونه و نیاز داریم که تنها باشیم ایزنت ایت سو؟ بات آی لایک( اما دوست دارم) اوه ساری عزیزم دوست دارم بدونم چرا؟
سروناز دستانش را با حوله خشک کرد و روی صندلی نشست هوشنگ هم روبرویش قرار گرفت و گفت: جواب منو نمی دی؟ اوه مای فلاور حق بده ما قراره بریم انگلیس اونجا باید انگلیسی حرف زد تو باید عادت کنی.
سروناز نگاهش کرد و بی حوصله گفت: من مخالف زبان انگلیسی نیستم. خیلی خوبه که شخصی بتونه به راحتی انگلیسی صحبت کنه اما با ادغام جملات انگلیسی و فارسی مخالفم این خیلی مسخره اس هوشنگ می فهمی؟
-ال رایت ال رایت هوشنگ فهمید و تسلیم شد اما جواب منو ندادی مای فلاور دوست دارم بدونم چرا؟
-چراچی؟
-چرا دوست نداری....
-آهان منظورت کارگره؟
-یس (بله) عزیزم
-تو خودت جواب خودت رو دادی
-چی بود جوابم که نفهمیدم؟
-با این ادا و اصولهایی که تو درمیاری من دوست ندارم شخص دیگه ای توی دست و پامون باشه من خجالت می کشم هوشنگ معذرت می خوام اما تو وقیحی و این منو رنج می ده. هوشنگ نگاهی به چشمان زیبای سروناز کرد و گفت: من وقیح نیستم آی ام مجنون آی ام شیدا آی ام واله آی ام مدهوش ایزنت ایناف؟(کافی نیست؟)
سروناز بلیط را از روی میز برداشت و گفت: تاریخ پرواز برای کی هست؟
-برای سیزدهم
-سه روزدیگه ؟
-البته می دونم قدری دیره اما ایزنت زمدی (چاره نیست) باید صبر کرد.
-چرا قبلا در مورد این سفر بامن صحبت نکردی؟
-دوست داشتم برات سورپرایزش کنم.
-اما بهتر بود با من هم مشورت می کردی منم دوست داشتم نظر خودمو بگم منظورم انتخاب مقصده نظر من برای تو مهم نیست؟
-هست هست چرا نباشه؟ من فکر کردم سورپرایز نیازی به شور نداره اون وقت دیگه سورپرایز نمی شد.
-اما من دوست نداشتم برم انگلیس
-وای؟(چرا)
-ایران خودمون جاهای دیدنی زیادی داره که ما هنوز ندیدیم آدم وقتی میره به کشور دیگه که کشور خودش رو تمام و کمال گشته باشه از همه جای دنیا برای دیدن ایران میان و ما خودمون بی توجه و غافلیم.
هوشنگ خوشه انگوری برداشت و مقابل دیدگان گرفت و چرخاند بعد حبه ای به دهان برد و گفت: از همه جا واسه دیدن کشور ما میان مام واسه دیدن کشور اونا می ریم این هست تلافی حالا دیگه با خارجیا بی حسابیم.
-بچه شدی هوشنگ؟
هوشنگ خندید و گفت: اگه بچه بودم که تورو به من نمی دادند.
-اما تو که انگلستان رو دیده بودی من هم اصراری نداشتم برای دیدن جاهای دیگه ای غیر از ایران فرصت هست.
-برای ایرانگردی هم فرصت هست.
-ما می تونیم از ایران خودمون شروع کنیم و بعد به جاهای دیگه بپردازیم.
-اما من لایک دارم همه دنیا رو به تو نشون بدم دوست دارم از انگلیس شروع کنم چون اونجا رو مثل کف دستم بلدم من لایک دارم کیو گاردن باکینگهام پالس کاونت گاردن.....
-بس کن هوشنگ از همه جاهایی که تودیدی و بارها برام تعریف کردی مامی دین کرده و عکس گرفته طوری که من احساس می کنم همه اون جاها رو بلدم و دیدم.
-ضرب المثلی ایرانی هست که می گه شنیدن کی هست مثل تماشا؟
سروناز که گاه نحوه صحبت کردن هوشنگ به خنده اش می انداخت لبخندی زد و گفت: اگه شنیدن مداومت داشته باشه شاید که بشه مثل تماشا حداقل احساس می شه از اون گذشته تو فراموش کردی که دوهفته دیگه مدرسه ها باز می شه ؟
-اوه دیس ایز بد حق با پاپاس ورک ایز بد(کار بده) ایز دست و پاگیر
-هوشنگ لطفا شروع نکن ما قبلا در این مورد به توافق رسیدیم.
هوشنگ فکری کرد و گفت : نو پرابلم( مشکلی نیست) می گم پاپا تاریخ بلیطامونو عوض کنه ما می تونیم به همون دو هفته اکتفا کنیم بگو ببینم مگه می شه هانی مون (ماه عسل) نرفت؟
-به همین دلیله که دوست دارم توی ایران خودمون بگردیم قبول کن دوهفته برای دیدار از یک کشور بیگانه فرصت زیادی نیست.
-نو نو واسه ایرانگردی فرصت هست اصلا ایرانگردی مال فقراس که پول کافی ندارند. ایران ایز الد ایز باستانی من طالب تجدد و پیشرفتم عزیزم باید پاتو از مرز بگذاری اون طرف تر تا بفهمی حق با من و یور مامی (مادرت) هست یا نه بعد از جا برخاست و گفت: می رم تلویزیون تماشا کنم تو نمیای؟
-تو برو من باید شام رو آماده کنم.
-کن آی هلپ یو؟ اوه ساری عزیزم کمکت کنم؟
سروناز به طرف یخچال رفته جوابش را نداد هوشنگ زیر لب گفت: نو؟ و از آشپزخانه بیرون رفت.
آه و ناله ملوک گوش آقای ملک زاده را کر می کرد. او بالشی روی گوشش نهاده و سعی می کرد بخوابد اما هربار صدای فغان ملوک که به یکباره بلند می شد خواب را از دیدگانش می پراند . ملوک ناگاه از جا برخاست دست بر شانه شوهرش نهاد وی را چرخاند و گفت: من از درد دارم جون می کنم اون وقت تو گوشاتو زیر بالشت چپوندی؟ آقای ملک زاده بلند شده نشست و گفت: عزیزمن می گی چه کار کنم؟ چه کاری از دستم بر میاد؟ گفتم که برو دوتا مسکن بخور تا دردت آروم شه .
ملوک نالان و گریان گفت: چقدر مسکن بخورم؟ از سر شب تا حالا دوتا خوردم نمی شه که سرخود قرص خورد.
-چاره چیه؟ نیمه شبه و دست مون به جایی بند نیست باید تا صبح تحمل کنی.
ملوک دست به شست پا برده آن را در مشت گرفته و گفت: نگاه کن چقدر داغ شده ببین چه ورمی کرده!
-می بینم کور که نیستم.
-پس بلند شو یه کاری برام بکن برو بگو کوثر یک طشت آب گرم بیاره ماساژش بده
-الان که نیمه شبه اون بیچاره هم گرفته خوابیده ذله اش کردی از صبح تا حالا یک کمی دندون به جگر بگذار الان خودم میرم برای آب گرم میارم.
ملوک جیغی کشید و گفت: ای وای ملک مردم از درد بیا شستم رو آروم آروم بمال بعدا برو.
آقای ملک زاده راه رفته را بازگشت کنار ملوک نشست و آرام آرام با دو انگشت شست پای همسرش را مالش داد. ملوک نالید: ای وای خدا مردم!نمی دونم چی شده !می بینم مدتیه دور شستم سفت و قرمز شده نگو اینا علائم بیماری بوده و من نمی فهمیدم . فکر می کردم از کفشامه که جلو پنجه اش باریکه پریشب توی مهمونی طلعت اینا همه می گفتند چرا لنگ می زنی اما من داغ بودم چیزی حالیم نبود . فرداش دیدم درد داره بیشتر می شه حالام که اینقدر ورم کرده ای وای خدای من این چه دردی بود؟
آقای ملک زاده با شستش دورتادور ناخن پای ملوک را مالش داد و گفت: همون فردا باید خودت رو به دکتر نشون می دادی من از تو تعجبم تو که نسبت به سلامتی و زیبایی خودت بی توجه نیستی .
ملوک با چهره ای درهم کشیده به نشانه فشار درد گفت: گفتم که فکر نمی کردم چیز مهمی باشه پنجه کفشم ظریف و باریک بود فکر کردم از کفشمه گفتم دوروزی پام هوا بخوره خوب می شه.
-شاید همین بوده من نمی دونم توچراهیچ وقت کفش راحت و کم پاشنه پات نمی کنی؟
-وای وای وای !کی نصف شبی از تو نظر خواست؟ ای وای مردم!می گم ملک می شه ایراد از شیر الاغ بوده باشه؟ نکنه شیرش فاسد بوده و پامو عفونی کرده؟
-من سر از کارای تو در نمیارم یکی نیست بگه حیا کن زن به توچه که ملکه چین چه غلطی می کرده اون به زمان خودش توهم به زمان خودت به جنگ فرسودگی که نمی شه رفت. هرچیزی دوره خودش رو داره و مادخل چندانی درش نداریم. پوست پات اگه تیره می شه از آفتابه آزارت می ده ؟ جوراب پات کن اگه سفت و خشن شده از سن و ساله تو چه اصرار داری قاطی دخترای جوون بر بخوری یه نگاه توی آینه بنداز نمی خوای احوال شناسنامه توبپرس تا پی به حقیقت ببری حقیقت رو هم باید باور کرد.
ملوک که دوست نداشت کسی یادی از سن و سالش کرده انگشت بر علائم میانسالی اش گذارد غضب کرد و گفت: به جای پند و اندرز و عیب جویی بلند شو برو یک طشت آب بیار تا دادم به خدا نرسیده.
آقای ملک زاده اطاعت کرد و تا سحر مشغول مالاندن شست پای ملوک در طشت آب گرم شد .درد گرچه تاب ملوک را بریه بود اما همین بذل توجه و ابراز محبت از جانب شوهرش را غنیمت گرفته و برناز و اداهایش می افزود. به وضوح می دید با هرداد و فریاد و غمزه آقای ملک زاده به طرفش رفته دست و پایش را می مالاند تا آرام گیرد چه از این بهتر؟
سروناز با صدای زنگ تلفن از خواب برخاست آقای ملک زاده بود که از دخترش خواست خودش را به بیمارستان برساند زیرا شب گذشته ملوک را بستری کرده بودند. سروناز با نگرانی تقریبا داد زد: مامی رو بستری کردند؟؟ چرا؟ مگه چی شده ؟ راستش رو بگین چه اتفاقی افتاده ؟
-هول نکن دختر جون چیز خطرناکی نیست ناخن پاش عفونی شده که قراره اونو بکشند.
-من همین الان میام.
سروناز دست پاچه به طرف کمد لباسش رفت و در همان حال هوشنگ را صدا زد اما هوشنگ گویی بیهوش شده تکان نمی خورد. خوابش فوق العاده سنگین بود و این موضوع سروناز را متعجب می کرد اوکه موفق نشد شوهرش را بیدار کند بریاش یادداشتی نوشته روی میز صبحانه گذاشت و شتابان از خانه خارج شد.
خیابانها خلوت بود و سروناز خیلی زود خودش را به بیمارستان رساند هراسان و با شتاب از پله ها بالا رفته خود را به اتاق مادرش رسانده در را گشود و دید پدرش کنار تخت ملوک نشسته دستش را دردست گرفته آرام نوازش می دهد. ملوک از اقبال بد خویش می نالید او تمام شب گذشته را گریسته و شکوه کرده بود. او اظهار می کرد زن بدبختی است و چون چشمش به دخترش افتاد صدایش را بلندتر کرده بغضش را رهانید و در حالی که اشک از دیده جاری ساخته بود گفت: بیا عزیز مامی بیا ناظر فلاکت مامی باش من نمی دونم به کدامین گناه مستوجب چنین مجازاتی شدم؟ من که آزارم به مورچه هم نرسیده بود. ای وای خدایا خودت به فریادم برس.
سروناز کنار تخت مادرش نشسته دستش را در دست گرفته بوسید و در حالی که بغض کرده بود گفت: آروم باشین مامی جان همه چیز روبراه می شه.
-بله به چشم تماشاگر تو و پدرت اونم مدام همینو می گه اما این دردا رو من فلک زده باید تحمل کنم. شماها چی می فهمین؟ از دور دستتونو گرفتین به آتیش نمی دونین که کشیدن ناخن چقدر درد داره! بعد رو به سقف کرد و گفت: خداجون این همه آدم توی این دنیای به این بزرگی این همه پا این همه ناخن چرا از همه جا ناخن من ؟ این درد و مرضا مال دهاتیاس که ماه تا ماه رنگ حموم نمی بینند اونا که بهداشت حالیشون نیست نه من که در حق خودم هیچ کوتاهی نکردم آخه چرامن ؟ سپس رو به شوهرش کرد و گفت: تو یه چیزی بگو ملک بگو چرا این بلا باید سرمن بیاد؟
آقای ملک زاده گفت: تنها تو نیستی که بیماری برو یک گشتی توی همین بیمارستان بزن ببین چه خبره؟ اینجا که خونه خاله نیست که مردم بیان مهمونی هرکس روبه یه علت اینجا خوابوندند.
-اما من با بقیه کاری ندارم من با همه فرق دارم نمی بینی؟
آقای ملک زاده بی حوصله گفت: بیماری قشر و طبقه سرش نمی شه و هرروزی ممکنه سراغ یکی بیاد از نظر خدا هم همه مردم یکی هستند اینقدر خودت رو جدا از دیگران فرض نکن.
-نه من این حرفت رو قبول ندارم یک انسان عابد و یک انسان ظالم نمی تونند در برابر خدا در یک جایگاه باشند و خدا هم با همه بزرگی و بخشندگی به هر دو با یک چشم نگاه نمی کنه من اگه عابد نیستم ظالم هم نیستم من یک بنده بی آزار و خوب خدا هستم که سرم به کار خودمه و منصفانه نیست که مجازات بشم.
-تو اسم اینو می گذاری مجازات؟
ملوک عصبی شده نیم خیز شد و گفت: ملک جان تورو به مقدسات قسم دست از موعظه بردار من نیاز به دلدار ی دارم و اصلا حال و حوصله بحث کردن ندارم . بلند شو یک لیوان آب خنک برام بیار که جگرم از زور درد داره می سوزه.
آقای ملک زاده لیوان آبی به دست ملوک داده صندلی شا را نزدیک پنجره برد روی آن نشست و روزنامه ای در دست گرفته مشغول مطالعه شد . ملوک هنوز می نالید و به درگاه خدا شکوه می نمود می خواست بداند این چه اقبالی است که او دارد و چرا باید روی تخت بیمارستان باشد.
سروناز انگشتان دست ملوک را گرفته می مالید و به صبر و حوصله دعوتش می نمود. ملوک که حاضر نبود دست از ناله و شکایت بردارد روبه شوهرش کرد و گفت: من اینجا روی تخت بیمارستان بیفتم اونوقت دهاتیهای قلچماق گبره بسته راست راست راه برند و سلامتی از هیکلشون بریزه؟ همین مادر اسدی رو ببین چه هیکلی داره؟ با این سن و سالش نگفته آخ! خون از لپاش می چکه سن و سال مادر منو داره اما تا حالا یک قرص هم نخورده ننه کوثر چی؟ دیدی چه زور بازویی داره ؟ کوه رو به کوه می زنه و آخ نمی گه حالا من بینوا مدام باید قرص اعصاب بخورم و خودمو بپیچم لای پنبه مبادا یه بلایی سرم بیاد ای خدا این انصافه ؟ ملک اصلا تو به من گوش می کنی یا نه ؟ یه دقیقه سرت رو از اون روزنامه کوفتی بردار ببین من چی می گم من خروار خروار غم به دلمه اون وقت تو دو دستی چسبیدی به اخبار دنیا؟ گور پدر دنیا و اخبارش کرده خونه خودت واویلاس تو چسبیدی به گوشه کنار دنیا؟
-چه کارت کنم عزیز من؟ حرف هم که می زنم بدت میاد
-بیا کنارم بشین اما حرف نزن همون بودنت به من آرامش می ده
آقای ملک زاده بلند شده روی صندلی سروناز که اینک دخترش آن را بدو تعارف می کرد نشست دست همسرش را دردست گرفت نگاه مهربانش را به چهره ملوک پاشیدو گفت: تو خیلی زود خوب خواهی شد عزیزم مطمئن باش که آب از آب تکون نمی خوره اونا به تو مسکن قوی خواهند زد بهتره صبور باشی بچه که نیستی اینقدر بی تابی می کنی
ملوک ملافه را روی صورتش کشید و زیر آن گریست
ساعتی بعد ملوک را به اتاق عمل بردند درحالی که اشک پهنای صورتش را گرفته بود و با دست از همسرش خداحافظی می کرد.
تمام آن شب آقای ملک زاده بر بالین همسرش ماند و از او پرستاری کرده ناز و ادای فراوانش را تحمل نموده دم نزد. سروناز به خانه شان برگشت و چون از جانب ملوک خاطر آسوده شده بود تدارک سفرش به انگلستان را چید.
ساعت هشت و نیم شب هواپیما در حال فرود آمدن در فرودگاه هیث رو لندن بود. سروناز بی تفاوت از شیشه هواپیما به بیرون نظر می کرد و نمی دانست چرا احساس نشاط نمی کند آن روز هوشنگ بیش از حد معمول با میهمانداران گرم می گرفت به رویشان می خندید و با ایشان خوش و بش می کرد سروناز زجر می کشید که چرا شوهرش متانت ندارد و موقر نیست؟ می دانست که ماه عسل به کامش خوش نخواهد افتاد ماه عسل آن زمان هیجان انگیز و لذت بخش خواهد بود که دل به همسرت بسته عاشقش باشی . اما سروناز هنوز هم در قلب خود نسبت به هوشنگ محبتی را که شایسته زندگی زناشویی باشد احساس نمی کرد مرد زندگی اش فقط به تفریح می اندیشید و افکارش از این فراتر نمی رفت. او در برابر زنان زیبا سست شده از خود بیخود می گشت و به هر بهانه با آنان گرم می گرفت. سروناز آه بلندی از سینه بیرون داده سرش را به شیشه هواپیما چسبانید و چشمانش را بست. ناگهان هوشنگ به پهلوی سروناز زد و گفت: مای آنجل به لندن خوش اومدید هتل ریتز با مدیریت استیونسون منتظر ماست بعد بازوی سوناز را گرفت و گفت: بلند شو عزیزم چرا ماتت برده؟ ما اینک در هانی مون به سر می بریم بهتر نیست بخندی؟
سروناز بلند شده کیفش را برداشت و هوشنگ را دنبال نمود در حالی که در دل افسوس می خورد ای کاش هوشنگ غیر از این بود و او می توانست عاشقش باشد.
اتاق مجللی به آنان اختصاص داده شد . دختر بسیار زیبایی به نام بتی آنان را به اتاقشان راهنمایی کرد و سروناز در کمال حیرت مشاهده نمودوقتی بتی می خواست اتاق آنان را ترک کند هوشنگ گونه اش را بوسید و از وی تشکر نمود. سروناز ناراحت شد . اما به روی خود نیاورد و فقط پرسید: بتی رو از قبل می شناختی؟
هوشنگ در حالی که به طرف یخچال می رفت گفت: یه مدتی گرل فرند(دوست دختر)استیو بود منم گاه گداری می دیدمش اما الان گفت با استیو به هم زده ادعا می کرد استیو دلش رو زده نشنیدی؟
-نه متوجه نشدم
-توکه می گفتی شنونده خوبی هستی
-بتی لهجه داشت انگلیسی منم اونقدر خوب هست که رفع حاجتم رو بکنه و نه بیشتر هوشنگ شیشه خوش تراشی را برداشت درش را باز نمود و گفت: بتی دنبال یه شکار تازه اس یکی که با ذائقه اش جور دربیاد می گفت استیو این اواخر حالش رو به هم می زد.
سروناز روبرگرفته کنار پنجره ایستاد. هوشنگ گفت: استیو مرد نازنینیه من نمی دونم چرا دل بتی رو زده ببین حتی فراموش نکرده من به چه چیزهایی علاقه دارم. بتی گفت استیو سفارش منو کرده نگاه کن سروی اون دقیقا همون نوشیدنی رو توی یخچال گذاشته که من دوست دارم. اوه عزیزم مطمئنم به ما خیلی خوش خواهد گذشت. استیو خیلی زرنگ و نکته سنجه یادم باشه بابت این نوشیدنیها ازاستیو تشکر کنم خب عزیز دلم با شامپاین خنک چطوری؟
سروناز به طرف هوشنگ چرخید و متعجب نگاهش کرد و گفت: چی گفتی؟ شامپاین؟ اونم من؟
-مای فلاور اینجا انگلیسه بهتر نبود دین و آیین ایرونی ات رو همون جا می گذاشتی ؟ اینجا کسی به دین تو بها نمی ده انسان باید همیشه به رنگ محیط دربیاد.
سروناز که بیخیالی هوشنگ مشمئزش می کرد جواب داد: با این حساب اگه تورو ببرند جنگلهای آمازون مثل بومیهای اونجا لباسات رو درمیاری و یه تیکه پارچه دورکمرت می بندی درسته ؟
هوشنگ در حالی که تکه های یخ را توی لیوان می انداخت لبخندی زد و گفت: می تونی امتحان کنی می دونی که ابایی ندارم از اون گذشته چرا این همه راه بریم آمازون؟ کافیه خبر بدن قراره فردا توی هاید پارک مردم برهنه راه برن بنده از همین امشب لباسامو می کنم می رم جا می گیرم . وای سروی من میمیرم واسه هیجان من حاضرم برای انجام دادن کارهای عجیب و باور نکردنی همیشه نفر اول باشم. بعد با دو لیوان شامپاین به طرف سروناز رفته خیلی نزدیک به او ایستاد و گفت: خوبه که انسانها همه چیزو امتحان کنند وقتی که فکر می کنم تو حتی نمیدونی شراب چه مزه ای داره و بعد از او چه حالی به آدم دست می ده دلم به این نادونی تو می سوزه عزیز من حالا ازت می خوام این معجون رو امحتان کنی و ببینی که هوشی حق داره در این مورد به خواسته عروس خوشگلش بی توجه باشه یا نه و بعد لیوان را به لب سروناز نزدیک کرد.
سروناز دست هوشنگ را پس زده خودش را کنار کشید و گفت: دست بردار هوشنگ شرابخواری تو به تنهایی مایه عذاب من هست از من نخواه در این کار نفرت انگیز تورو همراهی کنم این غیر ممکنه
-اما ماما گفته که ملوک جون هم شراب خواره
-چه ربطی داره؟
-خب حق بده که من متوقع باشم تو هم مثل مامی رفتار کنی اوه سروی عزیز من اینجا....
-می دونم که می خوای بگی اینجا انگلستانه توهم می دونی که من یک مسلمانم و یک ایرانی که به اصولی خاص پایبندم.
هوشنگ به سروناز نزدیکتر شد و گفت: اونی که به پای تو بنده اسمش زنجیره زنجیری که مال عربهاس و من نمی دونم تو چرا اونو به پای خودت بستی؟
سروناز سر هوشنگ داد زد و گفت: هوشنگ خواهش می کنم با این حالت به من نزدیک نشو این مزخرفات جیه که به هم می بافی ؟ انگلیس تورو از خود بیخود کرده کاری نکن که از اومدنمون احساس ندامت کنم.
هوشنگ موهای بلند سروناز را گرفته پشت گردنش دسته کرد و با لحنی آرام گفت: بهتر نیست دست از بدخلقی برداری ؟ تو با این اخلاق ترش ات داری هانی مونمون رو خراب می کنی. سپس سروناز را با یک دست در آغوش گرفته خواست با دست دیگر لیوان نوشیدنی را به دهانش بریزد که سروناز با دست محکم زیر لیوان زد . لیوان از دست هوشنگ افتاد و شکست هوشنگ عصبانی شد و گفت: یوآر وحشی مای آنجل (تو وحشی هستی فرشته من) بعد کنار پنجره رفت دستی به موهای فردارش کشید و گفت: یو آر الد(تو قدیمی هستی)
سروناز بر لبه تخت نشست و گفت مقصر خودتی تو خوب می دونی وقتی که لب به مشروب می زنی چقدر ازت متفر می شم هوشنگ در چنین مواقعی حتی به سختی تحملت می کنم چرا نمی خوای منو درک کنی؟
هوشنگ برگشت نگاه تندی به سروناز کرد و گفت: توچرا نمی خوای منو درک کنی؟ من دوست دارم عروس خوشگلم پابه پای من راه بیاد دوست دارم همین الان دست تورو بگیرم و به دانسینگ ببرم دوست دارم از دوستانم بخوام با تو برقصند تا متوجه بشند که من چه همسر شیرینی دارم دوست دارم فردا با هم توی استخر هتل شنا کنیم دوست ندارم تورو چادر به سر در حال نماز خوندن ببینم تو مثل پیرزنها دل مرده هستی و من دوست ندارم وایفم الد باشه.
سروناز که اشک به چشم آورده بود انگشتانش را درهم کرده گفت: کاش اجباری در کار نبود کاش..کاش می تونستم....بعد صورتش را میان دستان گرفت و گریست. هوشنگ هم که میل به خوشگذرانی حوصله اش را نسبت به بدخلقی و گریه های سروناز سربرده بود شیشه شامپاین را تا آخر سر کشید و از اتاق بیرون رفت.
شب از نیمه گذشته بود که سروناز چشم گشود و هوشنگ را دید که ژولیده و نامرتب در حالی که دکمه های پیراهنش بالا و پایین بود به اتاق بازگشت و تا ظهر روز بعد خوابید.
آن روز تمام وقت سروناز پشت پنجره به تماشای خیابان گذشت ساعتی از ظهر گذشته بود که بتی ضربه ای به در اتاق زده و بدون آنکه منتظر جواب بماند در را گشوده داخل شد لبخندی به روی سروناز زد بعد به طرف هوشنگ رفته پتو را از رویش کشید تکانش داد و با لهجه ای غلیظ جملاتی ادا نمود که سروناز چیزی از آن سر درنیاورد. هوشنگ از خواب برخاست بتی هم اتاق را ترک کرد. هوشنگ با آن چشمان پف آلود و موهای در هم و ژولیده رو به سروناز کرد و خندید و گفت : روز بخیر مای فلاور
سروناز چندشش شد روبرگرفت و به خیابان خیره شد. هوشنگ به طرفش آمده دستانش را گشود و گفت: اوه سروی من
سروناز خودش را عقب کشید و گفت: بهتر نیست یه نگاه توی آینه به خودت بندازی ؟ هوشنگ به طرف آینه رفت به هیکل استخوانی اش نگاهی کرد بعد خندید و گفت: اوه دوش لازم حق با آنجل منه بعد با گامهایی شل و ناهماهنگ به طرف حمام رفت نزدیک درحمام که رسید ایستاد و گفت: بهتره لباس بپوشی بتی گفت غذا حاضره ما نهار مهمان استیو هستیم.
او این را گفت و بعد دوش آب را باز کرد و با صدای بلند شروع به خواندن آوازی به زبان بیگانه نمود.
شب هنگام منیر به آنها زنگ زد هوشنگ گوشی را برداشت و با اشتیاق با مادرش به صحبت پرداخت و به او اطمینان داد که دارند خوش می گذرانند. منیر پرسید عروس خوشگلت رو کجاها بردی؟ هوشنگ که داشت سرپرمویش را می خاراند گفت: از صبح تا ظهر هیچ جا ماما خوابیده بودم....اوه پس خیلی زیاد تایرد (خسته)بودیم نونو سروی بیدار بود... خسته؟ نو گمان نکنم کسل کننده نیست....اوه یس ماما...موزه مادام توسو؟ حتما فردا صبح می ریم حق با توئه سروی به موزه علاقه داره ...نونو هرچی تو بگی ال رایت فردا صبح زودتر بیدار می شم حق با توئه ما نیومدیم که بخوابیم...یس یس وقت کمه بای ماما پاپا رو ببوس.
آن شب ملوک هم زنگ زد و سفارش کرد هوشنگ فردا سروناز را به کاونت گاردن و کیوگاردن ببرد زیرا او از آن اماکن خاطره های خوشی داشت سروناز نگران حال مادرش بود اما ملوک او را خاطر آسوده کرد و گفت: با وجود مسکنهای قوی ای که دکتر برایش تجویز نموده او کمتر احساس درد دارد و فعلا در حال استراحت به سر می برد.
روز بعد طبق سفارش ملوک و منیر زوج جوان به گردش و بازدید از جاهای دیدنی لندن پرداختند. نزدیک ظهر به طرف رودخانه تایمز رفته تا قایق سواری کنند نهار را دررستوران ساغر که کنار لنگرگاه کاترین واقع شده صرف کردند زیرا سروناز دوست نداشت غیر از غذای ایرانی چیز دیگری بخورد. بعداز ظهرشان در هاید پارک به تماشای دریاچه لانگ واتر و سرپنتاین گذشت. شب شام را در رستوران پیزریا در خیابان آکسفورد خوردند و بعد از صرف شام قدم زنان خسته اما راضی به هتل بازگشتند در حالی که هوشنگ وعده می داد فردا سروناز را به پارک ریجنت خواهد برد تا باغ وحش معروف لندن را نشانش دهد.
استیو به هوشنگ گفت که نانسی برای دیدنش به هتل آمده و برایش پیغام گذاشته هوشنگ با شنیدن نام نانسی به هیجان آمده شماره تلفن را گرفت و همراه سروناز به اتاقشان رفت. سروناز که به طور کامل متوجه نشده بود آن دو به یکدیگر چه گفتند روی تخت نشسته در حالی که کفهشهایش را در می آورد پرسید: چه اتفاقی افتاده ؟ خیلی خوشحال به نظر می رسی!
هوشنگ گوشی تلفن را برداشت و در حالی که شماره می گرفت گفت: صبر کن الان متوجه می شی بعد هم تند تند شروع به صحبت با شخصی که آن طرف گوشی بود نمود . سروناز لباسش را عوض کرده دست و صورتش را شست وضو گرفت مسواک زد سجاده اش را پهن کرده به نماز ایستاد. نمازمغربش را تمام کرده تسبیح بلند کهربایی اش را که همیشه با خود راه می برد برداشت تا ذکرش را بگوید. در همان حال که هوشنگ را نیز نگاه می کرد دید هوشنگ آرام گوشی را بوسید بعد خداحافظی کرده آن را روی دستگاه گذاشت و به طرف سروناز آمد کنار سجاده اش نشست تسبیح را از دستش گرفت و گفت: چی می شد بقیه مسلمونی ات رو توی خونه جا می گذاشتی؟
سروناز تسبیح را از دست هوشنگ گرفت و گفت: هرجامن باشم این بقچه هم هست.
هوشنگ که حوصله جر و بحث نداشت تسبیح را گرفت بوسید و گفت باشه من تسلیم مای فلاور تو با این دونه های خوشگل بازی کن تا من برم و برگردم.
سروناز متعجب پرسید: ما تازه برگشتیم کجا می خوای بری؟
هوشنگ تسبیح را به گردن سروناز انداخت به رویش لبخند زد و گفت: سوی عزیزم حسادت نمی کنی اگه بخوام... اصلا مگه قرار نبود ما با هم روراست باشیم؟
سروناز متعجب نگاهی بدو انداخت و گفت: حسادت؟ چه اتفاقی افتاده ؟
هوشنگ دست سروناز را دردست گرفت بوسید و گفت: من از دروغ بدم میاد از اینکه کلاه سر کسی بذارم بدم میاد پاپا معتقده همیشه نباید راستش را گفت اما دروغ منو عذاب میده و تو باید بفهمی
-چی شده هوشنگ؟ کی به تو دروغ گفته؟
-هیچ کس مای فلاور
-چی می خوای بگی؟
-مای دیر مگه ما نیومدیم اینجا که تفریح کنیم و خوش بگذرانیم؟
-خب البته
هوشنگ قدری این پا و آن پا کرد و باز دست سروناز را بوسید و گفت: اکس کیوزمی مای آنجل همه اش تقصیر بتی بود اون به نانسی گفته که من اومدم لندن پشت خط نانسی بود ازم خواست یه جایی همدیگه رو ببینیم اوه ساری عزیزم بهتره واقع بین باشی اینکه من و نانسی برای هم دوستان خوبی بودیم و طبیعیه که دلتنگ هم بوده باشیم. مای فلاور اینطور نگاهم نکن یک دیدار دوستانه و کوچولو قول می دم هیچ اتفاقی نیفته و من زود بر گردم. بابت دیشت هم من مقصر نبودم بتی دست بردار نبود سروناز حیرت زده پرسید: دیشب ؟
هوشنگ ساده لوحانه گفت: من به بتی گفتم که سروی ناراحت می شه گفتم که ما در هانی مون به سر می بریم و این کار درستی نیست اما بتی گفت سروی همیشه هست. گفت نباید این فرست رو از دست داد ..من ...من ...آخه دیشب از دست تو عصبانی بودم و ...من ...من آی ام ساری.
سروناز که تا آن زمان نمی دانست هوشنگ شب گذشته به چه علت دیرکرده و تصور دیگری غیر از شرابخواری از وی نداشت به یکباره دلش به هم خورد هوشنگ مرد کثیفی بود و او دیگر حاضر نبود وی را تحمل کند . در حالی که از شدت عصبانیت می لرزید فریاد زد برو گمشو خوک کثیف ..برو گمشو دیگه نمی خوام ببینمت تو مرد کثیف و هرزه ای هستی بعد هم بالشش را از روی تخت برداشت و محکم به سر هوشنگ کوبید. هوشنگ که از خشم سروناز ترسیده بود بلند شده شتابان از اتاق خارج شد در حالی که مرتب می گفت اکس کیوز مای فلاور و سروناز خود را برروی سجاده اش ولو کرده سربر جانمازش گذاشت و در حالی که تسبیحش را میان پنجه می فشرد های های گریست.
سروناز تنهایی به ایران بازگشت و هوشنگ را به حال خود رهانید تا با نانسی بتی و دیگر دختران بی قید آنجا خوش باشد . او با زانوانی لرزان قلبی شکسته و شانه هایی خموده چمدانش را دردست گرفته کرایه تاکسی را پرداخت در حالی که گلویش از فشار بغضی کهنه متورم بود. بغضی که از نوروز آن سال با او بود و لحظه ای رهایش نکرده به اندک بهانه در گلویش خیمه می زد. جلو درخانه اش ایستاد و با چشمی اشکبار نگاهی به نمای آن نمود. خانه ای که قرار بود لانه عشق دو کبوتر عاشق دو دلداده دو مفتو و دویار جدانشدنی باشد. دویار خوشبخت و امیدوار که دست در دست یکدیگر داده گام به گام با هم در جاده پرفراز و نشیب زندگی راه به سوی آینده می جستند. راهی که آنان را به سوی دره مصفای خوشبختی سوق دهد و به سرزمینی هدایت گرداند که سراسر صلح و آرامش عشق و صفا گذشت و ایثار صداقت و یکدلی باشد. جایی که طعم خوش نیکبختی را به آنان بچشاند و از باهم زیستن مشعوف و مسرورشان گرداند اما افسوس و صد افسوس که به بیراهه اش راندند. به جبر و به آن راهی سوقش دادند که یارای رفتنش نبود کاش فریبش داده بودند تا می توانست خویشتن را مقصر بداند لیک آگاهانه و به اجبار در راهی ناخواسته و بس ناهموار گام گذاشت و اینک بار ندامت بر دوش عزم بازگشت نموده بود. بار تقصیر را برگردن که می نهاد؟ چه می گفت و با که ؟ مگر گوش شنوایی هم بود ؟ اما او می جنگید با جبر زمانه با تقدیری که برای او رقم خورد این چنین با هرچه که سد راهش می شد می جنگید و اجازه نمی داد زین پس هوشنگ با او بماند . هوشنگ به لجنزار تعلق داشت و جایز نبود رخصت دهند دیگری را بیالاید و به قعر باتلاق فرستد تا به کام متعفنش فرورود.
سروناز دوروز و دوشب تمام خود را در خانه اش حبس کرد و به بخت خود گریست . دیگر یارای گریستنش نبود چه سود از این همه اشک و آه ؟ چه سود از شستن دل که غبار دل زدودنی نبود چه سود از این همه ناله که از بار غم کاسته نمی شد و اندهی به عظمت تمامی شکستهای دنیا و همه سرخوردگیها در جای جای دلش خانه کرده بود.
باید چاره ای می اندیشید او نمی توانست حتی برای ثانیه ای کنار هوشنگ بماند. آن زمان که به عینه شاهد خیانت همسرت باشی و او خود به این کار ننگینش اقرار کند. چه جای ماندن و صبر نمودن؟ آن زمان است که تاب تحملت نیست و مصری آن بندی را که تورا به چهاردیواری آشیانه ات پایبند نموده بگسلی و خویش را رها سازی چرا که چنین شریکی لیاقت فداکاریها و از خود گذشتگیهای تو را ندارد سروناز و هوشنگ برای هم ساخته نشده بودند و جایز نبود با ماندن در کنار هم ،عمرشان را به باد فنا داده زندگیشان را نابود سازند.پیوندی ناهمگن بینشان برقرار شده بود که باید گسسته می شد و سروناز نیک می دانست. او تصمیم خود را گرفته بود و باید هر چه زود تر دست به کار می شد.صبح روز بعد گوشی تلفن را برداشته شماره ی منزل آقای تقدمی را گرفت. باید با منیر حرف می زد.
منیر که گوشی را برداشت، سروناز که بغض گلویش را گرفته بود نتوانست حرفی بزند.منیر چند مرتبه الو الو کرد بعد گوشی را گذاشت. پس از لختی سروناز دوباره شمار گرفت. باز هم منیر گوشی را برداشت. قدری عصبی به نظر می رسید. سروناز با صدایی مرتعش سلام کرد. منیر فریادی از سر شادی کشید و گفت: تویی عزیزم؟
سروناز با صدایی گرفته جواب داد: بله منیر جون منم.
-چرا صدات گرفته؟ مریضی؟
-نه.
-هوشی کجاست؟
-انگلستان.
منیر خندید و گفت: می دونم عزیزم. سربسرم می گذاری؟ منظورم اینه که پیش توئه یا رفته بیرون؟
آهی سنگین از سینه ی سروناز کنده شد منیر را غرق در تعجب کرد. سروناز گفت:هوشنگ انگلستانه منیر جون، من برگشتم ایران.
فریاد منیر برخاست که:تو ایرانی؟ منظورت چیه؟
-می خواستم باهاتون حرف بزنم. همین حالا. ممکنه؟
-اتفاقی افتاده؟ هوشی طوری شده؟
-نه منیر جون.
-مطمئنی که حالت خوبه؟
-بله منیر جون هوشنگ حالش خوبه. مثل همیشه. نگران نباشید.
-پس بلند شو بیا اینجا ببینم چی شده؟
-نه منیر جون، لطفا شما بیاید اینجا. نمی خوام آقای تقدمی... متوجه نشند بهتره. می خوام با شما تنها صحبت کنم.
منیر که بی تاب به نظر می رسید نالید:به من بگو چی شد. من تا برسم اونجا که از ترس سکته کردم. بگو هوشنگ من کجاست؟سروناز، عزیزم با من حرف بزن.
سروناز قطره اشکی از دیده چکاند و گفت: لطفا بیایید اینجا.
-لاقال بگو چه اتفاقی افتاده؟ هوشی...
-اون حالش کامله خوبه. بدی هم اگه هست سهم منه.
-همین الان میام اونجا.
منیر گوشی را گذاشت و به طرف اتاق خوابشان دوید. شوهرش غرق در خواب بود و نفیر نفسهای سنگین و بلندش فضا را انباشته بود.منیر با اکراه به هیکل چاق و پر موی شوهرش نگاه کرد. اُفی نثارش نمود و از اتاق بیرون آمد.به کارگرش سپرد: به آقا بگو خانم برای کاری بیرون رفته و برای ناهار بر می گرده.
سروناز با شنیدن صدای زنگ از جا برخاسته دکمه ی آیفون را زد و از پشت پنجره به تماشا ایستاد. منیر شتابان گام بر می داشت. نگرانی از چهره اش هویدا بود.سروناز به استقبالش شتافت و خود را در آغوش وی انداخت. منیر سر و صورتش را نوازش نمود. گونه اش را بوسید، سرش را میان دستان گرفت و چشمانش خیره شد و گفت:نصف العمر شدم دختر. بگو چی شده؟ چرا برگشتی اونم تنها! چه بلایی سر هوشی اومده؟ بگو من طاقتشو دارم.
سروناز جواب داد:هوشنگ در صحت و سلامت کامل به سر میبره منیر جون. به اون داره خوش می گذره. مثل اون وقتها که خارج از ایران بود. مثل همیشه. همون طوری که تا به حال بوده و دوست داره که باشه.
-من متوجه منظور تو نمیشم.تو چرا برگشتی؟
سروناز خودش را کنار کشید و گفت:بهتر نیست بنشینیم؟
منیر کیفش را روی میز کوچک نهاد و روی اولین مبل راحتی نشست و گفت:الانه که دلم از حلقم بزنه بیرون. بیا بشین برام تعریف کن. چی شده؟ دعواتون شده؟
سروناز روبه روی منیر نشست دیده در دیده اش دوخت و گفت: می خوام بدونم چرا با زندگی من بازی کردید؟شما که زن فهمیده ای هستید. شما که منو خوب می شناختید. پسرتون رو هم خوب می شناختید...
منیر که حوصله اش سر رفته بود گفت: باید بدونم چه اتفاقی افتاده یا نه؟
سروناز اشک بنشسته در دیدگانش را رها ساخت و در حالی که چانه اش می لرزید گفت: چی بگم؟ همه چیز رو که نباید گفت. همین قدر می دونم که من و هوشنگ نمی تونیم با هم بُر بخوریم. ما... ما برای هم ساخته نشدیم.اینو شما بهتر از هر کسی می دونستید. چرا از هوشنگ خواستید برگرده ایران؟ چرا اونو اسیر یک زن کردید در حالی که اون نیاز به بیشتر از این داره و عادت نکرده که پایبند یک زن بمونه، هوشنگ به بی بند و باری خو گرفته و نمی تونه... هوشنگ پسر تنوع طلبیه با طبیعتی تند و گرم، با اشتهایی سیری ناپذیری، و نمی تونه تنها با یک زن کنار بیاد. منو ببخشید اگه مجبورم بی پروا حرف بزنم...من...من احساس می کنم... منیر جون بین من و هوشنگ همه چیز تموم شده اس.در واقع من می خوام که چنین باشه، من نمی تونم با پسر شما زندگی کنم. نمی تونم عمرمو به پای یک مرد عیاش تباه کنم. نمی تونم سرم رو بگیرم پایین و اجازه بدم مرد زندگی ام فقط به این دلیل که شوهرمه هر بلایی که دلش می خواد سر بیاره چون آزادی رو به هر شکل داره.تمام فکر و ذکر هوشنگ شده خوشگذورنی و کامیابی و شما اینو خوب می دونید. من فکر می کنم یک مادر بهتر از هر کسی بچه اش رو بشناسه و از همون کودکی اش به تمام خصوصیات اخلاقیش واقف باشه. منیر جون معذرت می خوام اما من... من ... شما رو مقصر می دونم که برای این وصلت پا پیش گذاشتید. منیر جون من دختر بی حیا و بدزبانی نیستم . من یاد گرفتم که حرمت بزرگترم رو نگه دارم. اما چه می شه کرد که گاه زمانه آدمها رو وادار می کنه حرفی بزنند یا حرکتی بکنند که طینتشون مطابقت نداره. من... من معذرت می خوام اما...
منیر که با دهانی باز خیره به سروناز مانده بود میان حرفش دوید و گفت: هوشی من مرد عیاشیه؟ چطور می تونی همچین حرفی بزنی وقتی همه ی ما می دونیم و شاهدیم که اون با تمام وجود تو رو دوست داره. اینهایی رو که تو در مورد هوشی گفتی، پیش از ازدواج شاید مصداق داشت، اما حالا نه. تو باید قبول کنی که اون مرد خونگرمیه و با زن و مرد خوش و بش می کنه. می گه و می خنده و این حتی در فرهنگ ما که ادعای تجدد داریم چندان ناخوشایند نیست. سروناز، عزیزم تو دختر حساسی هستی و من تو رو خوب می شناسم با این همه اجازه نخواهم داد فقط به صرف حساسیت جوانی و نو عروسی به شوهرت افترا بزنی.
سروناز که اشکش خشکیده بود نگاهش کرد و گفت: شما ادعا می کنید در فرهنگ انسانهای متجدد پسندیده اس که مردی اولین شب اقامتش در ماه عسل رو با مستخدم خوشگل هتل سپری کنه؟ حتی اونقدر وقاحت داشته باشه که از همسرش اجازه بگیره شب دوم رو هم با گرل فرند سابقش بگذرونه؟ اینه تجدد منیر جون؟> اگه اینه که اجازه بدید به قول پسرتون من اُلد یا همون قدیمی و کهنه پرست بمونم.
منیر که چشمانش از فرط تعجب گرد شده بود گفت:چی داری می گی؟ سربسرم می گذاری؟ با این اراجیف می خوای منو سکته بدی؟
-من عین حقیقت رو به شما گفتم منیر جون. نگران نباشید، سکته ای هم اگر بود نصیب من می شد که به چشم خودم شاهد ماجرا بودم. من که دیدم نیمه شب شوهرم ژولیده و پریشان، مست و خراب پا به اتاق گذاشت. اما هیچ فکر نکردم سبب این پریشانی چیه. چرا که به وفا داری اون اعتماد داشتم. به تعهدی که در قبال من داشت اعتماد داشتم.
-اوه خدای من باور نمی کنم.
-حق دارید باور نکنید. چون از نزدیک شاهد هیچ چیز نبودید. شما پسرتون رو در عین شباب که از بحرانی ترین دوره ی زندگی فرده، از خود دور کردید و به تجددتون دل خوش کردید و سبکسری و بگو بخنو اونو به حساب خونگرمی اش گذاشتید. غافل از اینکه دل همه ی جوانان یک جور نیست و تفاوت زیادی هست بین شوخی و خنده و بین گرم گرفتن مردم. من و هوشنگ هیچ سنخیتی با هم نداریم. ازدواج ما از اول هم اشتباه بود و من شما و مامی رو مقصر می دونم. شما باید در قبال جوانی تباه شده ی من پاسخگو باشید و من هرگز شما دو نفر رو نخواهم بخشید. شما و مامی با زندگی من بازی کردید. من از کسانی که آگاهانه مسبب این وصلت ناجور بودند و با زندگی من بازی کردند پیش خدای بزرگ شاکی هستم.
-اوه عزیزم، این حرف رو نزن. باور کن من مقصر نیستم.
سروناز با صدایی که اینک از فرط ارتعاش درشت تر شده بود، گفت: چرا شهامت اعتراف ندارید؟
-کسی تو رو مجبور به این کار نکرده بود.اگر نمی خواستی چرا جواب دادی؟ هوشنگ که تو رو ندیده بود. به زور هم متوسل نشده بود. مراسم خواشتگاری رو برای چی گذاشتند؟اگر جوابت منفی بود ما چه اصراری داشتیم؟ چرا تقصیر رو گردن من میندازی؟ در حالی که تو و خونوادت مقصرید. باز هم تکرار می کنم که تو خودت جواب مثبت دادی در حالی که دختر عاقل و بالغی بودی.
- من جوابم مثبت بود به این دلیل که مامی منو مجبور کرد و گفت به شما قول داده. مامی من زندگی خاص خودش رو داره. او هیچ وقت منو خواسته هامو نفهمید.
منیر که اینک خونسردی خود را بازیافته بود گفت: با این حساب مقصر اصلی ملوکه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)