صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 78 , از مجموع 78

موضوع: آرزو ( کهربا ) | مریم رضا پور | تایپ

  1. #71
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ص536-559
    تو دوست عزیز من منوچهر و دایی رو ازش گرفتی . یه روز گفت دیگه به چی دلم رو خوش کنم؟ بغض کردم و گفتم: من بوقم؟ ناگهان سرم داد کشید که وای به حالت اگه منوچهر روانی بشه ترسیدم بگم به من چه؟ من که تاجایی که از دستم می اومد تلاشم رو کردم. رفتار شاهرخ دیگه با منم خوب نیست انگار من مقصرم شاهرخ می گه تو چه جور دوستی هستی که نتونستی این وصلت رو جور کنی سروناز جون دیگه زیاد احساس خوشبختی نمی کنم باور کن یه چشمم اشکه و یه چشمم خون یه وقتایی فکر می کنم تو مسبب بدبختی منی تو شاهرخ خوبم رو ازم گرفتی راستش دیگه حوصله ات رو ندارم حقش بود در راه خداهم که شده باهاش عروسی می کردی حداقلش این بود که از خود گذشتگی می کردی و جوونی رو از دیوونگی نجات می دادی و با زندگی منم بازی نمی کردی یه وقتایی فکر می کنم مردم چش دیدن خوشبختی منو نداشتند چشمم زدند مامان می گه صبر کنم شاهرخ از سرخو میاد پایین منم گرچه باور ندارم اما چه چاره ای دارم؟ اصلا هم چش به راه جواب نامه ات نیستم. من و تو دیگه حرفی برای گفتن نداریم.
    سروناز مات و مبهوت مانده چشمانش برروی خطوط نامه خشک شده بود. گویی راه نفسش مسدود شده بود.آن چه را خوانده بود باور نداشت چه بر سر منوچهر آمده بود؟آیا به راستی عشق منوچهر تابدین حد پرشور بود که با وی چنین کرده باشد؟یکباره چهره منوچهر در برابر دیدگانش جان گرفت نگاههای التماس آمیزش را به یاد آورد لبخند کمرنگ و قشنگش را به یاد آورد جذابیتش را قامت رعنایش را موهای همیشه تمیز و براقش را و آن چشمان درشت قشنگش را ای داد از دست زمانه ؟ به ناگاه همه چیز دربرابر دیدگانش به هم ریخت و او را چون دیوانه ای ژولیده تصور نمود. کثیف و به هم ریخته با موهایی بلند نامرتب و پریشان با شلواری کوتاه و خاک آلود که سرپاچه هایش ریش شده بود و ....نه نمی توانست باور کند. احساس گناه کرد. به ناگاه شانه هایش تا خورد دلش گرفت گویی اورا به اعماق زمین سوق داده و در دل ظلمت رهانیدند. احساس کرد قلبش هر لحظه بیشتر باد می کند و هر آن از فشار این غم می ترکد گویی مشتی بزرگ و مردانه درون گلویش چپانده بودند بلند شد به سمت یخچال رفته لیوانی آب سرد نوشید آب توی گلویش گره خورده پایین نمی رفت. لیوان را روی میز نهاده به طرف دستشویی رفت مشتی آب سرد بر صورتش پاشید گونه هایش داغ و گر گرفته بود و زیر پلک چپش دل دل می زد خودش را در اینه نگریست. از خودش بدش آمد چه داشت او که منوچهر را چنین مفتون خود کرده بود ؟ نفهمیده خودش را از توی آینه دید که دهن کجی می کرد مشتی آب به آینه پاشید دلش می خواست ه منوچهر دست پیدا کرده و با دستانش خفه اش می کرد چرا باید یک مرد چنین زبون باشد که در برابر عشق زنی این گونه بشکند؟ دوست داشت گلویش را گرفته تکانش دهد و بپرسد چرا در راه عشق چنین خودباخته شدی؟ این چه معامله ای بود که با جوانی ات کردی؟ بهای این عشق بدین حد گران بود و اصلا می ارزید به این قیمت؟ اشکش سرازیر شد از دستشویی بیرون آمده پشت میز آشپزخانه نشست هق هق گریه امانش را بریده بود. دلش برای منوچهر می سوخت برای خودش هم که از دست رفته بودند هردو کاش می توانست کاری انجام دهد چه کاری از دستش بر می آمد؟ مگر می شد به گذشته بازگشت؟ دیگر دیر شده بود او زمان را از دست داده بود در حالی که خودش هم از دست رفته بود مگر خودش از زندگی اش رضایت داشت؟ مگر خودش در ردیف زنان موفق و خوشبخت جامعه قرار داشت که می خواست دستگیر باشد؟ اگر منوچهر جوانی اش را و زندگی اش را باخته بود اوهم چنین بود او که از زندگی زناشویی اش رضایت نداشت که بخواهد دل به حال دیگری بسوزاند خود نیاز به دلسوزی داشت و مونسی می طلبید که برایش زار بزند و از غمهایش بگوید آیا این نارضایتی پیامد آه منوچهر نبود که دامنگیرش شده بود؟ شاید حق با انسی باشد که می گفت خدا نکنه چشم یک مردی دنیال زنی باشه اون وقته که آهش اون زنو می گیره و تا آخر عمر بدبختش می کنه انسی بارها قصه زندگی خواهر زاده شوربختش را برای خانمش تعریف کرده بود و سروناز با گوش خود شنیده بود. انسی گفته بود که خواهرزاده اش ناف بریده پسر عموش بوده اما توی راه مدرسه عاشق شاگرد مسگر محله شون می شه قصه عشقشون بالا می گیره و پدر و مادرش دست پاچه شده و دست دخترشونو میذارن توی دست پسرعموهه و اصلا به گریه های دخترشون و التماسهای شاگرد مسگره اهمیت نمی دن اما دختر بینوا از همون روز اول شوربخت می شه و رنگ خوشبختی رو نمی بینه بعد نفسی می کشید و می گفت حالام خواهرم پشیمونه که دوتا دل رو از هم جدا کرده و می گه آه پسره دنبال زندگی دخترمه می گه جاری ام با دخترم خیلی بد تا می کنه می گه دستم رفت زیر ساطور و دخترم رو نمی دادم به پسر عموش هردفعه که انسی این ماجرا را تعریف می کرد ملوک می خندید و می گفت : ذاتا شوربختند پی بهانه می گردند بدبختی شونو بندازن به لنگ یکی شاگرد مسگری هم آدمه که بخواد زن بگیره؟ زن اون آسمون جل تر از خودتون می شد که بینواتر از امروز بود فقط دلتون خوش بود که کیف عروس و داماد کوکه.
    ملوک معتقد بود فقرا زندگی شونو با خرافات پر می کنند چون که قدرت تفکر ندارند. همیشه و همه جا می گفت خدا به این بیچاره ها شعور هم نداد.
    آهی سنگین از سینه سروناز بیرون آمد چشمانش متورم شده بود. راه بینی اش هم گرفته بود سرش را از روی میز برداشت گریه اش تمام شده بود اما اندیشه رهایش نمی کرد . زندگی با او و منوچهر چه کرده بود؟ اما نه چرا زندگی؟ چرا انسانها خطاهای خود را به گردن زمانه زندگی و تقدیر می اندازند؟ مگر خود کرده را تدبیر بود؟ او بود که با جوانی و زندگی منوچهر بازی کرده بود نیز با زندگی خود اما مگر راه انتخاب پیش رویش باز بود که خود را مقصر می پنداشت؟ احساس کرد بیش از پیش دلش به حال منوچهر می سوزد اما چه راه علاج ؟ کاش سپیده با منوچهر فامیل نشده بود آن وقت نمی توانست چنین خبرهایی را آن طور ریز و دقیق برای او بیاورد. احساس می کرد سپیده با اخبارش اورا می آزارد و دلش را خون می کند. با این همه دلتنگ دوستش بود. باردیگر سرشک غم از دیده روانه ساخت چرا که احساس کرد سپیده را برای همیشه از دست داده اینکه سروناز در شهر خودش احساس تنهایی و غربت می نمود.
    آن شب سروناز مشغول درست کردن سالاد فصل بود که هوشنگ مثل همیشه در آشپزخانه را محکم باز کرده به دیوار کوباند و شاد وسرحال در آستانه در ظاهر شد . او تازه رسیده حتی لباسهایش را عوض نکرده بود. سروناز نگاهش کرد و گفت: تو کی میخوای یاد بگیری درها رو اینقدر محکم به دیوار نکوبونی؟
    هوشنگ گوجه از از توی ظرف برداشته به دهان گذاشت بعد روی صندلی نشست پاها را از هم باز کرده لمید و گفت: مای آنجل (فرشته من) اینقدر حالم خوبه اینقدر هپی ام (خوشحالم) که نمی تونی حتی تینکشو(فکرشو) بکنی.
    سروناز چاقو را توی ظرف گذاشته دستها را شست روبروی هوشنگ نشست و گفت: هوشنگ دست بردار فیلت یاد هندوستان کرده ؟
    -اوه نو نو مای فلاور( اوه نه گل من) یاد انگلستان کرده
    -هوشنگ کی می خوای بفهمی که با این طرز حرف زدن خودت رو مسخره مردم می کنی.
    -پی پل؟ (مردم)؟ کی باشن این پی پل که بخوان منو مسخره کنند؟ برای من تو ایمپرتنتی(مهمی) مای دیر توهم که عشقت رو درک می کنی
    -چی تو رو باید درک کنم؟
    -یه چیز خنک نداریم؟
    -چرا هندونه داریم شربت آلبالو داریم کدومش رو برات بیارم؟
    هوشنگ چشمکی زد و گفت: برندی با یخ مای دیر
    سروناز اخم کرد و گفت: بس کن هوشنگ
    هوشنگ که بسیار شاد و سرحال بود خندید تکیه داد و گفت : موجود نمی باشد مای فلاور؟(گلم) نو پرابلم(اشکالی نداره) شما شربت آلبالو رو بیاورید ما تینک می کنیم برندی است نچ نچ نچ مای وایف ایز الد(همسر من قدیمیه) افکار مای وایف ایز رتن ( افکار همسر من پوسیده اس) ایز کهنه دیس ایز بد ایز نو گود آی لایک وایف امروزی ( من همسر امروزی دوست دارم) وایف متمدن ال رایت نو پرابلم ( بسیار خب مشکلی نیست) باید مای وایف رو برد به یه تراول ( سفر) دلپذیر به انگلند(انگلستان) ار مکزیکو سیتی ارسان دیه گو تا مای وایف بفهمه زندگی ایز بیوتی فول ( قشنگه)
    سروناز مات و مبهوت در حالی که پارچ شربت را در دست گرفته بود هوشنگ را نگاه کرد و گفت: مثل اینکه حالت خیلی خوبه هوشنگ باز رفته بودی دیدن پاپات؟
    هوشنگ لیوانی برداشت آن را مقابل سروناز گرفت تا برایش شربت بریزد بعد آن را به دهان برد جرعه ای نوشید لبانش را لیسید و گفت: پاپا ایز وری گود (خیلی خوبه) هی ایز وری شاد(اون شاده ) پاپا سد(گفته) غم و غصه ایز نات گود (خوب نیست) ورک (کار) زیاد نات گود پاپا خنده رو لایک (دوست)داره خوردن و خوابیدن رو لایک داره و تفریح رو.
    سروناز سری تکان داده روی صندلی نشست تا مابقی سالادش را درست کند. او درحالی که خیار بزرگی را پوست می گرفت گفت: پس بگو کله ات گرمه شکم پر و کله گرم ره آورد خونه پاپاته
    هوشنگ خیار پوست گرفته را از دست سروناز گرفته گاز زد و در حالی که آن را می جوید گفت: بر عکس هپی(خوشحال) بودن من ربطی به کله هاتم (داغم) نداره شما اشتباه می کنید مای آنجل شکم من نیز ایز امپتی( خالیه) نو فول( پر نیست) من به این دلیل هپی (خوشحال)هستم که ...
    سروناز که پیازی در دست گرفته و مشغول پوست کندن آن بود گفت: هوشنگ تورو به جان پاپات قسم دست بردار
    -از کجا؟
    -اینقدر انگلیسی بلغور نکن
    هوشنگ بلند شد خنده ای کرد بعد تکیه به گاز داد دست به سینه شد و گفت: مای فلاور شما نو معوق یو آر بد من قریب یک سال نیم از انگلیس اوی (دور) بودم من نیاز به تمرین دارم خیلی بده که اونجا برحسب عادت فارسی به قول تو بلغور کنم دیس ایز بد سروناز متعجب پرسید حالا مگه چی شده؟
    هوشنگ دست در جیب برد و گفت:اینا چی هستند؟
    -دی آر تیکت فر هانی مون (اینا بلیط هستند برای ماه عسل ) ما با هم پرواز خواهیم کرد به انگلستان بعد هم با دست پرواز هواپیما را نشان داد و دور خود چرخید و خندید و باز گفت: دیس ایز گیفت از طرف پاپا (این هدیه اس) پاپا ایز گود من ( مرد خوبیه) آی لایک پاپا ( من پاپا رو دوست دارم) هی ایز وری گود او می گفت و دور خود می چرخید و سروناز حیرت زده به مرد زندگی اش نگاه می کرد . هوشنگ ناگاه ایستاد و گفت: مای فلاور گریه می کنی؟ وای؟ (چرا؟) آریو (هستی) ناراحت؟ بعد نزدیکتر آمد خواست اورا در آغوش بگیرد که سروناز خودش را عقب کشید و گفت: لوس نشو چرا باید گریه کنم؟
    -مای آنجل این اشکها چی هستند؟
    سروناز پیاز را بالا آورده گفت: نمی بینی دارم پیاز قاچ می کنم؟
    -اوه ساری آی ام وری بد وری بی توجه بعد انگشتش را زیر چانه سروناز برد و گفت: حق با ماماس بهتره برات کلفت بگیرم ماما همیشه گوشزد می کنه که تو نباید کار کنی بات آی تینک ( اما من فکر می کنم) با وجود کلفت ما آسایش نخواهیم داشت . ایزنت ایت سو؟( اینطور نیست؟)
    سروناز همچنان به ریز کردن پیاز مشغول بود . هوشنگ دوباره چانه اش را بالا برد و گفت: هان؟
    سروناز با دلخوری گفت : مادامی که تو بخوای به این مسخره بازیهات ادامه بدی من جوابت رو نمی دم.
    -مسخره بازی ؟ منظورت نحوه اسپیک (صحبت) منه؟
    -نحوه صحبت کردن توئه
    -ال رایت ال رایت اینطور نیست عزیزم ؟ کلفت مزاحم ما نخواهد بود؟
    سروناز برخاسته به طرف دستشویی رفته در حالی که دستانش را می شست گفت اگر هم تو مایل باشی من موافقت نخواهم کرد.
    -وای مای دیر؟ (چرا عزیزم) البته من خوشحالم چون خودم با بودن کارگر توی خونه احساس راحتی نمی کنم ما اول زندگی مونه و نیاز داریم که تنها باشیم ایزنت ایت سو؟ بات آی لایک( اما دوست دارم) اوه ساری عزیزم دوست دارم بدونم چرا؟
    سروناز دستانش را با حوله خشک کرد و روی صندلی نشست هوشنگ هم روبرویش قرار گرفت و گفت: جواب منو نمی دی؟ اوه مای فلاور حق بده ما قراره بریم انگلیس اونجا باید انگلیسی حرف زد تو باید عادت کنی.
    سروناز نگاهش کرد و بی حوصله گفت: من مخالف زبان انگلیسی نیستم. خیلی خوبه که شخصی بتونه به راحتی انگلیسی صحبت کنه اما با ادغام جملات انگلیسی و فارسی مخالفم این خیلی مسخره اس هوشنگ می فهمی؟
    -ال رایت ال رایت هوشنگ فهمید و تسلیم شد اما جواب منو ندادی مای فلاور دوست دارم بدونم چرا؟
    -چراچی؟
    -چرا دوست نداری....
    -آهان منظورت کارگره؟
    -یس (بله) عزیزم
    -تو خودت جواب خودت رو دادی
    -چی بود جوابم که نفهمیدم؟
    -با این ادا و اصولهایی که تو درمیاری من دوست ندارم شخص دیگه ای توی دست و پامون باشه من خجالت می کشم هوشنگ معذرت می خوام اما تو وقیحی و این منو رنج می ده. هوشنگ نگاهی به چشمان زیبای سروناز کرد و گفت: من وقیح نیستم آی ام مجنون آی ام شیدا آی ام واله آی ام مدهوش ایزنت ایناف؟(کافی نیست؟)
    سروناز بلیط را از روی میز برداشت و گفت: تاریخ پرواز برای کی هست؟
    -برای سیزدهم
    -سه روزدیگه ؟
    -البته می دونم قدری دیره اما ایزنت زمدی (چاره نیست) باید صبر کرد.
    -چرا قبلا در مورد این سفر بامن صحبت نکردی؟
    -دوست داشتم برات سورپرایزش کنم.
    -اما بهتر بود با من هم مشورت می کردی منم دوست داشتم نظر خودمو بگم منظورم انتخاب مقصده نظر من برای تو مهم نیست؟
    -هست هست چرا نباشه؟ من فکر کردم سورپرایز نیازی به شور نداره اون وقت دیگه سورپرایز نمی شد.
    -اما من دوست نداشتم برم انگلیس
    -وای؟(چرا)
    -ایران خودمون جاهای دیدنی زیادی داره که ما هنوز ندیدیم آدم وقتی میره به کشور دیگه که کشور خودش رو تمام و کمال گشته باشه از همه جای دنیا برای دیدن ایران میان و ما خودمون بی توجه و غافلیم.
    هوشنگ خوشه انگوری برداشت و مقابل دیدگان گرفت و چرخاند بعد حبه ای به دهان برد و گفت: از همه جا واسه دیدن کشور ما میان مام واسه دیدن کشور اونا می ریم این هست تلافی حالا دیگه با خارجیا بی حسابیم.
    -بچه شدی هوشنگ؟
    هوشنگ خندید و گفت: اگه بچه بودم که تورو به من نمی دادند.
    -اما تو که انگلستان رو دیده بودی من هم اصراری نداشتم برای دیدن جاهای دیگه ای غیر از ایران فرصت هست.
    -برای ایرانگردی هم فرصت هست.
    -ما می تونیم از ایران خودمون شروع کنیم و بعد به جاهای دیگه بپردازیم.
    -اما من لایک دارم همه دنیا رو به تو نشون بدم دوست دارم از انگلیس شروع کنم چون اونجا رو مثل کف دستم بلدم من لایک دارم کیو گاردن باکینگهام پالس کاونت گاردن.....
    -بس کن هوشنگ از همه جاهایی که تودیدی و بارها برام تعریف کردی مامی دین کرده و عکس گرفته طوری که من احساس می کنم همه اون جاها رو بلدم و دیدم.
    -ضرب المثلی ایرانی هست که می گه شنیدن کی هست مثل تماشا؟
    سروناز که گاه نحوه صحبت کردن هوشنگ به خنده اش می انداخت لبخندی زد و گفت: اگه شنیدن مداومت داشته باشه شاید که بشه مثل تماشا حداقل احساس می شه از اون گذشته تو فراموش کردی که دوهفته دیگه مدرسه ها باز می شه ؟
    -اوه دیس ایز بد حق با پاپاس ورک ایز بد(کار بده) ایز دست و پاگیر
    -هوشنگ لطفا شروع نکن ما قبلا در این مورد به توافق رسیدیم.
    هوشنگ فکری کرد و گفت : نو پرابلم( مشکلی نیست) می گم پاپا تاریخ بلیطامونو عوض کنه ما می تونیم به همون دو هفته اکتفا کنیم بگو ببینم مگه می شه هانی مون (ماه عسل) نرفت؟
    -به همین دلیله که دوست دارم توی ایران خودمون بگردیم قبول کن دوهفته برای دیدار از یک کشور بیگانه فرصت زیادی نیست.
    -نو نو واسه ایرانگردی فرصت هست اصلا ایرانگردی مال فقراس که پول کافی ندارند. ایران ایز الد ایز باستانی من طالب تجدد و پیشرفتم عزیزم باید پاتو از مرز بگذاری اون طرف تر تا بفهمی حق با من و یور مامی (مادرت) هست یا نه بعد از جا برخاست و گفت: می رم تلویزیون تماشا کنم تو نمیای؟
    -تو برو من باید شام رو آماده کنم.
    -کن آی هلپ یو؟ اوه ساری عزیزم کمکت کنم؟
    سروناز به طرف یخچال رفته جوابش را نداد هوشنگ زیر لب گفت: نو؟ و از آشپزخانه بیرون رفت.
    آه و ناله ملوک گوش آقای ملک زاده را کر می کرد. او بالشی روی گوشش نهاده و سعی می کرد بخوابد اما هربار صدای فغان ملوک که به یکباره بلند می شد خواب را از دیدگانش می پراند . ملوک ناگاه از جا برخاست دست بر شانه شوهرش نهاد وی را چرخاند و گفت: من از درد دارم جون می کنم اون وقت تو گوشاتو زیر بالشت چپوندی؟ آقای ملک زاده بلند شده نشست و گفت: عزیزمن می گی چه کار کنم؟ چه کاری از دستم بر میاد؟ گفتم که برو دوتا مسکن بخور تا دردت آروم شه .
    ملوک نالان و گریان گفت: چقدر مسکن بخورم؟ از سر شب تا حالا دوتا خوردم نمی شه که سرخود قرص خورد.
    -چاره چیه؟ نیمه شبه و دست مون به جایی بند نیست باید تا صبح تحمل کنی.
    ملوک دست به شست پا برده آن را در مشت گرفته و گفت: نگاه کن چقدر داغ شده ببین چه ورمی کرده!
    -می بینم کور که نیستم.
    -پس بلند شو یه کاری برام بکن برو بگو کوثر یک طشت آب گرم بیاره ماساژش بده
    -الان که نیمه شبه اون بیچاره هم گرفته خوابیده ذله اش کردی از صبح تا حالا یک کمی دندون به جگر بگذار الان خودم میرم برای آب گرم میارم.
    ملوک جیغی کشید و گفت: ای وای ملک مردم از درد بیا شستم رو آروم آروم بمال بعدا برو.
    آقای ملک زاده راه رفته را بازگشت کنار ملوک نشست و آرام آرام با دو انگشت شست پای همسرش را مالش داد. ملوک نالید: ای وای خدا مردم!نمی دونم چی شده !می بینم مدتیه دور شستم سفت و قرمز شده نگو اینا علائم بیماری بوده و من نمی فهمیدم . فکر می کردم از کفشامه که جلو پنجه اش باریکه پریشب توی مهمونی طلعت اینا همه می گفتند چرا لنگ می زنی اما من داغ بودم چیزی حالیم نبود . فرداش دیدم درد داره بیشتر می شه حالام که اینقدر ورم کرده ای وای خدای من این چه دردی بود؟
    آقای ملک زاده با شستش دورتادور ناخن پای ملوک را مالش داد و گفت: همون فردا باید خودت رو به دکتر نشون می دادی من از تو تعجبم تو که نسبت به سلامتی و زیبایی خودت بی توجه نیستی .
    ملوک با چهره ای درهم کشیده به نشانه فشار درد گفت: گفتم که فکر نمی کردم چیز مهمی باشه پنجه کفشم ظریف و باریک بود فکر کردم از کفشمه گفتم دوروزی پام هوا بخوره خوب می شه.
    -شاید همین بوده من نمی دونم توچراهیچ وقت کفش راحت و کم پاشنه پات نمی کنی؟
    -وای وای وای !کی نصف شبی از تو نظر خواست؟ ای وای مردم!می گم ملک می شه ایراد از شیر الاغ بوده باشه؟ نکنه شیرش فاسد بوده و پامو عفونی کرده؟
    -من سر از کارای تو در نمیارم یکی نیست بگه حیا کن زن به توچه که ملکه چین چه غلطی می کرده اون به زمان خودش توهم به زمان خودت به جنگ فرسودگی که نمی شه رفت. هرچیزی دوره خودش رو داره و مادخل چندانی درش نداریم. پوست پات اگه تیره می شه از آفتابه آزارت می ده ؟ جوراب پات کن اگه سفت و خشن شده از سن و ساله تو چه اصرار داری قاطی دخترای جوون بر بخوری یه نگاه توی آینه بنداز نمی خوای احوال شناسنامه توبپرس تا پی به حقیقت ببری حقیقت رو هم باید باور کرد.
    ملوک که دوست نداشت کسی یادی از سن و سالش کرده انگشت بر علائم میانسالی اش گذارد غضب کرد و گفت: به جای پند و اندرز و عیب جویی بلند شو برو یک طشت آب بیار تا دادم به خدا نرسیده.
    آقای ملک زاده اطاعت کرد و تا سحر مشغول مالاندن شست پای ملوک در طشت آب گرم شد .درد گرچه تاب ملوک را بریه بود اما همین بذل توجه و ابراز محبت از جانب شوهرش را غنیمت گرفته و برناز و اداهایش می افزود. به وضوح می دید با هرداد و فریاد و غمزه آقای ملک زاده به طرفش رفته دست و پایش را می مالاند تا آرام گیرد چه از این بهتر؟
    سروناز با صدای زنگ تلفن از خواب برخاست آقای ملک زاده بود که از دخترش خواست خودش را به بیمارستان برساند زیرا شب گذشته ملوک را بستری کرده بودند. سروناز با نگرانی تقریبا داد زد: مامی رو بستری کردند؟؟ چرا؟ مگه چی شده ؟ راستش رو بگین چه اتفاقی افتاده ؟
    -هول نکن دختر جون چیز خطرناکی نیست ناخن پاش عفونی شده که قراره اونو بکشند.
    -من همین الان میام.
    سروناز دست پاچه به طرف کمد لباسش رفت و در همان حال هوشنگ را صدا زد اما هوشنگ گویی بیهوش شده تکان نمی خورد. خوابش فوق العاده سنگین بود و این موضوع سروناز را متعجب می کرد اوکه موفق نشد شوهرش را بیدار کند بریاش یادداشتی نوشته روی میز صبحانه گذاشت و شتابان از خانه خارج شد.
    خیابانها خلوت بود و سروناز خیلی زود خودش را به بیمارستان رساند هراسان و با شتاب از پله ها بالا رفته خود را به اتاق مادرش رسانده در را گشود و دید پدرش کنار تخت ملوک نشسته دستش را دردست گرفته آرام نوازش می دهد. ملوک از اقبال بد خویش می نالید او تمام شب گذشته را گریسته و شکوه کرده بود. او اظهار می کرد زن بدبختی است و چون چشمش به دخترش افتاد صدایش را بلندتر کرده بغضش را رهانید و در حالی که اشک از دیده جاری ساخته بود گفت: بیا عزیز مامی بیا ناظر فلاکت مامی باش من نمی دونم به کدامین گناه مستوجب چنین مجازاتی شدم؟ من که آزارم به مورچه هم نرسیده بود. ای وای خدایا خودت به فریادم برس.
    سروناز کنار تخت مادرش نشسته دستش را در دست گرفته بوسید و در حالی که بغض کرده بود گفت: آروم باشین مامی جان همه چیز روبراه می شه.
    -بله به چشم تماشاگر تو و پدرت اونم مدام همینو می گه اما این دردا رو من فلک زده باید تحمل کنم. شماها چی می فهمین؟ از دور دستتونو گرفتین به آتیش نمی دونین که کشیدن ناخن چقدر درد داره! بعد رو به سقف کرد و گفت: خداجون این همه آدم توی این دنیای به این بزرگی این همه پا این همه ناخن چرا از همه جا ناخن من ؟ این درد و مرضا مال دهاتیاس که ماه تا ماه رنگ حموم نمی بینند اونا که بهداشت حالیشون نیست نه من که در حق خودم هیچ کوتاهی نکردم آخه چرامن ؟ سپس رو به شوهرش کرد و گفت: تو یه چیزی بگو ملک بگو چرا این بلا باید سرمن بیاد؟
    آقای ملک زاده گفت: تنها تو نیستی که بیماری برو یک گشتی توی همین بیمارستان بزن ببین چه خبره؟ اینجا که خونه خاله نیست که مردم بیان مهمونی هرکس روبه یه علت اینجا خوابوندند.
    -اما من با بقیه کاری ندارم من با همه فرق دارم نمی بینی؟
    آقای ملک زاده بی حوصله گفت: بیماری قشر و طبقه سرش نمی شه و هرروزی ممکنه سراغ یکی بیاد از نظر خدا هم همه مردم یکی هستند اینقدر خودت رو جدا از دیگران فرض نکن.
    -نه من این حرفت رو قبول ندارم یک انسان عابد و یک انسان ظالم نمی تونند در برابر خدا در یک جایگاه باشند و خدا هم با همه بزرگی و بخشندگی به هر دو با یک چشم نگاه نمی کنه من اگه عابد نیستم ظالم هم نیستم من یک بنده بی آزار و خوب خدا هستم که سرم به کار خودمه و منصفانه نیست که مجازات بشم.
    -تو اسم اینو می گذاری مجازات؟
    ملوک عصبی شده نیم خیز شد و گفت: ملک جان تورو به مقدسات قسم دست از موعظه بردار من نیاز به دلدار ی دارم و اصلا حال و حوصله بحث کردن ندارم . بلند شو یک لیوان آب خنک برام بیار که جگرم از زور درد داره می سوزه.
    آقای ملک زاده لیوان آبی به دست ملوک داده صندلی شا را نزدیک پنجره برد روی آن نشست و روزنامه ای در دست گرفته مشغول مطالعه شد . ملوک هنوز می نالید و به درگاه خدا شکوه می نمود می خواست بداند این چه اقبالی است که او دارد و چرا باید روی تخت بیمارستان باشد.
    سروناز انگشتان دست ملوک را گرفته می مالید و به صبر و حوصله دعوتش می نمود. ملوک که حاضر نبود دست از ناله و شکایت بردارد روبه شوهرش کرد و گفت: من اینجا روی تخت بیمارستان بیفتم اونوقت دهاتیهای قلچماق گبره بسته راست راست راه برند و سلامتی از هیکلشون بریزه؟ همین مادر اسدی رو ببین چه هیکلی داره؟ با این سن و سالش نگفته آخ! خون از لپاش می چکه سن و سال مادر منو داره اما تا حالا یک قرص هم نخورده ننه کوثر چی؟ دیدی چه زور بازویی داره ؟ کوه رو به کوه می زنه و آخ نمی گه حالا من بینوا مدام باید قرص اعصاب بخورم و خودمو بپیچم لای پنبه مبادا یه بلایی سرم بیاد ای خدا این انصافه ؟ ملک اصلا تو به من گوش می کنی یا نه ؟ یه دقیقه سرت رو از اون روزنامه کوفتی بردار ببین من چی می گم من خروار خروار غم به دلمه اون وقت تو دو دستی چسبیدی به اخبار دنیا؟ گور پدر دنیا و اخبارش کرده خونه خودت واویلاس تو چسبیدی به گوشه کنار دنیا؟
    -چه کارت کنم عزیز من؟ حرف هم که می زنم بدت میاد
    -بیا کنارم بشین اما حرف نزن همون بودنت به من آرامش می ده
    آقای ملک زاده بلند شده روی صندلی سروناز که اینک دخترش آن را بدو تعارف می کرد نشست دست همسرش را دردست گرفت نگاه مهربانش را به چهره ملوک پاشیدو گفت: تو خیلی زود خوب خواهی شد عزیزم مطمئن باش که آب از آب تکون نمی خوره اونا به تو مسکن قوی خواهند زد بهتره صبور باشی بچه که نیستی اینقدر بی تابی می کنی
    ملوک ملافه را روی صورتش کشید و زیر آن گریست
    ساعتی بعد ملوک را به اتاق عمل بردند درحالی که اشک پهنای صورتش را گرفته بود و با دست از همسرش خداحافظی می کرد.
    تمام آن شب آقای ملک زاده بر بالین همسرش ماند و از او پرستاری کرده ناز و ادای فراوانش را تحمل نموده دم نزد. سروناز به خانه شان برگشت و چون از جانب ملوک خاطر آسوده شده بود تدارک سفرش به انگلستان را چید.
    ساعت هشت و نیم شب هواپیما در حال فرود آمدن در فرودگاه هیث رو لندن بود. سروناز بی تفاوت از شیشه هواپیما به بیرون نظر می کرد و نمی دانست چرا احساس نشاط نمی کند آن روز هوشنگ بیش از حد معمول با میهمانداران گرم می گرفت به رویشان می خندید و با ایشان خوش و بش می کرد سروناز زجر می کشید که چرا شوهرش متانت ندارد و موقر نیست؟ می دانست که ماه عسل به کامش خوش نخواهد افتاد ماه عسل آن زمان هیجان انگیز و لذت بخش خواهد بود که دل به همسرت بسته عاشقش باشی . اما سروناز هنوز هم در قلب خود نسبت به هوشنگ محبتی را که شایسته زندگی زناشویی باشد احساس نمی کرد مرد زندگی اش فقط به تفریح می اندیشید و افکارش از این فراتر نمی رفت. او در برابر زنان زیبا سست شده از خود بیخود می گشت و به هر بهانه با آنان گرم می گرفت. سروناز آه بلندی از سینه بیرون داده سرش را به شیشه هواپیما چسبانید و چشمانش را بست. ناگهان هوشنگ به پهلوی سروناز زد و گفت: مای آنجل به لندن خوش اومدید هتل ریتز با مدیریت استیونسون منتظر ماست بعد بازوی سوناز را گرفت و گفت: بلند شو عزیزم چرا ماتت برده؟ ما اینک در هانی مون به سر می بریم بهتر نیست بخندی؟
    سروناز بلند شده کیفش را برداشت و هوشنگ را دنبال نمود در حالی که در دل افسوس می خورد ای کاش هوشنگ غیر از این بود و او می توانست عاشقش باشد.
    اتاق مجللی به آنان اختصاص داده شد . دختر بسیار زیبایی به نام بتی آنان را به اتاقشان راهنمایی کرد و سروناز در کمال حیرت مشاهده نمودوقتی بتی می خواست اتاق آنان را ترک کند هوشنگ گونه اش را بوسید و از وی تشکر نمود. سروناز ناراحت شد . اما به روی خود نیاورد و فقط پرسید: بتی رو از قبل می شناختی؟
    هوشنگ در حالی که به طرف یخچال می رفت گفت: یه مدتی گرل فرند(دوست دختر)استیو بود منم گاه گداری می دیدمش اما الان گفت با استیو به هم زده ادعا می کرد استیو دلش رو زده نشنیدی؟
    -نه متوجه نشدم
    -توکه می گفتی شنونده خوبی هستی
    -بتی لهجه داشت انگلیسی منم اونقدر خوب هست که رفع حاجتم رو بکنه و نه بیشتر هوشنگ شیشه خوش تراشی را برداشت درش را باز نمود و گفت: بتی دنبال یه شکار تازه اس یکی که با ذائقه اش جور دربیاد می گفت استیو این اواخر حالش رو به هم می زد.
    سروناز روبرگرفته کنار پنجره ایستاد. هوشنگ گفت: استیو مرد نازنینیه من نمی دونم چرا دل بتی رو زده ببین حتی فراموش نکرده من به چه چیزهایی علاقه دارم. بتی گفت استیو سفارش منو کرده نگاه کن سروی اون دقیقا همون نوشیدنی رو توی یخچال گذاشته که من دوست دارم. اوه عزیزم مطمئنم به ما خیلی خوش خواهد گذشت. استیو خیلی زرنگ و نکته سنجه یادم باشه بابت این نوشیدنیها ازاستیو تشکر کنم خب عزیز دلم با شامپاین خنک چطوری؟
    سروناز به طرف هوشنگ چرخید و متعجب نگاهش کرد و گفت: چی گفتی؟ شامپاین؟ اونم من؟
    -مای فلاور اینجا انگلیسه بهتر نبود دین و آیین ایرونی ات رو همون جا می گذاشتی ؟ اینجا کسی به دین تو بها نمی ده انسان باید همیشه به رنگ محیط دربیاد.
    سروناز که بیخیالی هوشنگ مشمئزش می کرد جواب داد: با این حساب اگه تورو ببرند جنگلهای آمازون مثل بومیهای اونجا لباسات رو درمیاری و یه تیکه پارچه دورکمرت می بندی درسته ؟
    هوشنگ در حالی که تکه های یخ را توی لیوان می انداخت لبخندی زد و گفت: می تونی امتحان کنی می دونی که ابایی ندارم از اون گذشته چرا این همه راه بریم آمازون؟ کافیه خبر بدن قراره فردا توی هاید پارک مردم برهنه راه برن بنده از همین امشب لباسامو می کنم می رم جا می گیرم . وای سروی من میمیرم واسه هیجان من حاضرم برای انجام دادن کارهای عجیب و باور نکردنی همیشه نفر اول باشم. بعد با دو لیوان شامپاین به طرف سروناز رفته خیلی نزدیک به او ایستاد و گفت: خوبه که انسانها همه چیزو امتحان کنند وقتی که فکر می کنم تو حتی نمیدونی شراب چه مزه ای داره و بعد از او چه حالی به آدم دست می ده دلم به این نادونی تو می سوزه عزیز من حالا ازت می خوام این معجون رو امحتان کنی و ببینی که هوشی حق داره در این مورد به خواسته عروس خوشگلش بی توجه باشه یا نه و بعد لیوان را به لب سروناز نزدیک کرد.
    سروناز دست هوشنگ را پس زده خودش را کنار کشید و گفت: دست بردار هوشنگ شرابخواری تو به تنهایی مایه عذاب من هست از من نخواه در این کار نفرت انگیز تورو همراهی کنم این غیر ممکنه
    -اما ماما گفته که ملوک جون هم شراب خواره
    -چه ربطی داره؟
    -خب حق بده که من متوقع باشم تو هم مثل مامی رفتار کنی اوه سروی عزیز من اینجا....
    -می دونم که می خوای بگی اینجا انگلستانه توهم می دونی که من یک مسلمانم و یک ایرانی که به اصولی خاص پایبندم.
    هوشنگ به سروناز نزدیکتر شد و گفت: اونی که به پای تو بنده اسمش زنجیره زنجیری که مال عربهاس و من نمی دونم تو چرا اونو به پای خودت بستی؟
    سروناز سر هوشنگ داد زد و گفت: هوشنگ خواهش می کنم با این حالت به من نزدیک نشو این مزخرفات جیه که به هم می بافی ؟ انگلیس تورو از خود بیخود کرده کاری نکن که از اومدنمون احساس ندامت کنم.
    هوشنگ موهای بلند سروناز را گرفته پشت گردنش دسته کرد و با لحنی آرام گفت: بهتر نیست دست از بدخلقی برداری ؟ تو با این اخلاق ترش ات داری هانی مونمون رو خراب می کنی. سپس سروناز را با یک دست در آغوش گرفته خواست با دست دیگر لیوان نوشیدنی را به دهانش بریزد که سروناز با دست محکم زیر لیوان زد . لیوان از دست هوشنگ افتاد و شکست هوشنگ عصبانی شد و گفت: یوآر وحشی مای آنجل (تو وحشی هستی فرشته من) بعد کنار پنجره رفت دستی به موهای فردارش کشید و گفت: یو آر الد(تو قدیمی هستی)
    سروناز بر لبه تخت نشست و گفت مقصر خودتی تو خوب می دونی وقتی که لب به مشروب می زنی چقدر ازت متفر می شم هوشنگ در چنین مواقعی حتی به سختی تحملت می کنم چرا نمی خوای منو درک کنی؟
    هوشنگ برگشت نگاه تندی به سروناز کرد و گفت: توچرا نمی خوای منو درک کنی؟ من دوست دارم عروس خوشگلم پابه پای من راه بیاد دوست دارم همین الان دست تورو بگیرم و به دانسینگ ببرم دوست دارم از دوستانم بخوام با تو برقصند تا متوجه بشند که من چه همسر شیرینی دارم دوست دارم فردا با هم توی استخر هتل شنا کنیم دوست ندارم تورو چادر به سر در حال نماز خوندن ببینم تو مثل پیرزنها دل مرده هستی و من دوست ندارم وایفم الد باشه.
    سروناز که اشک به چشم آورده بود انگشتانش را درهم کرده گفت: کاش اجباری در کار نبود کاش..کاش می تونستم....بعد صورتش را میان دستان گرفت و گریست. هوشنگ هم که میل به خوشگذرانی حوصله اش را نسبت به بدخلقی و گریه های سروناز سربرده بود شیشه شامپاین را تا آخر سر کشید و از اتاق بیرون رفت.
    شب از نیمه گذشته بود که سروناز چشم گشود و هوشنگ را دید که ژولیده و نامرتب در حالی که دکمه های پیراهنش بالا و پایین بود به اتاق بازگشت و تا ظهر روز بعد خوابید.
    آن روز تمام وقت سروناز پشت پنجره به تماشای خیابان گذشت ساعتی از ظهر گذشته بود که بتی ضربه ای به در اتاق زده و بدون آنکه منتظر جواب بماند در را گشوده داخل شد لبخندی به روی سروناز زد بعد به طرف هوشنگ رفته پتو را از رویش کشید تکانش داد و با لهجه ای غلیظ جملاتی ادا نمود که سروناز چیزی از آن سر درنیاورد. هوشنگ از خواب برخاست بتی هم اتاق را ترک کرد. هوشنگ با آن چشمان پف آلود و موهای در هم و ژولیده رو به سروناز کرد و خندید و گفت : روز بخیر مای فلاور
    سروناز چندشش شد روبرگرفت و به خیابان خیره شد. هوشنگ به طرفش آمده دستانش را گشود و گفت: اوه سروی من
    سروناز خودش را عقب کشید و گفت: بهتر نیست یه نگاه توی آینه به خودت بندازی ؟ هوشنگ به طرف آینه رفت به هیکل استخوانی اش نگاهی کرد بعد خندید و گفت: اوه دوش لازم حق با آنجل منه بعد با گامهایی شل و ناهماهنگ به طرف حمام رفت نزدیک درحمام که رسید ایستاد و گفت: بهتره لباس بپوشی بتی گفت غذا حاضره ما نهار مهمان استیو هستیم.
    او این را گفت و بعد دوش آب را باز کرد و با صدای بلند شروع به خواندن آوازی به زبان بیگانه نمود.
    شب هنگام منیر به آنها زنگ زد هوشنگ گوشی را برداشت و با اشتیاق با مادرش به صحبت پرداخت و به او اطمینان داد که دارند خوش می گذرانند. منیر پرسید عروس خوشگلت رو کجاها بردی؟ هوشنگ که داشت سرپرمویش را می خاراند گفت: از صبح تا ظهر هیچ جا ماما خوابیده بودم....اوه پس خیلی زیاد تایرد (خسته)بودیم نونو سروی بیدار بود... خسته؟ نو گمان نکنم کسل کننده نیست....اوه یس ماما...موزه مادام توسو؟ حتما فردا صبح می ریم حق با توئه سروی به موزه علاقه داره ...نونو هرچی تو بگی ال رایت فردا صبح زودتر بیدار می شم حق با توئه ما نیومدیم که بخوابیم...یس یس وقت کمه بای ماما پاپا رو ببوس.
    آن شب ملوک هم زنگ زد و سفارش کرد هوشنگ فردا سروناز را به کاونت گاردن و کیوگاردن ببرد زیرا او از آن اماکن خاطره های خوشی داشت سروناز نگران حال مادرش بود اما ملوک او را خاطر آسوده کرد و گفت: با وجود مسکنهای قوی ای که دکتر برایش تجویز نموده او کمتر احساس درد دارد و فعلا در حال استراحت به سر می برد.
    روز بعد طبق سفارش ملوک و منیر زوج جوان به گردش و بازدید از جاهای دیدنی لندن پرداختند. نزدیک ظهر به طرف رودخانه تایمز رفته تا قایق سواری کنند نهار را دررستوران ساغر که کنار لنگرگاه کاترین واقع شده صرف کردند زیرا سروناز دوست نداشت غیر از غذای ایرانی چیز دیگری بخورد. بعداز ظهرشان در هاید پارک به تماشای دریاچه لانگ واتر و سرپنتاین گذشت. شب شام را در رستوران پیزریا در خیابان آکسفورد خوردند و بعد از صرف شام قدم زنان خسته اما راضی به هتل بازگشتند در حالی که هوشنگ وعده می داد فردا سروناز را به پارک ریجنت خواهد برد تا باغ وحش معروف لندن را نشانش دهد.
    استیو به هوشنگ گفت که نانسی برای دیدنش به هتل آمده و برایش پیغام گذاشته هوشنگ با شنیدن نام نانسی به هیجان آمده شماره تلفن را گرفت و همراه سروناز به اتاقشان رفت. سروناز که به طور کامل متوجه نشده بود آن دو به یکدیگر چه گفتند روی تخت نشسته در حالی که کفهشهایش را در می آورد پرسید: چه اتفاقی افتاده ؟ خیلی خوشحال به نظر می رسی!
    هوشنگ گوشی تلفن را برداشت و در حالی که شماره می گرفت گفت: صبر کن الان متوجه می شی بعد هم تند تند شروع به صحبت با شخصی که آن طرف گوشی بود نمود . سروناز لباسش را عوض کرده دست و صورتش را شست وضو گرفت مسواک زد سجاده اش را پهن کرده به نماز ایستاد. نمازمغربش را تمام کرده تسبیح بلند کهربایی اش را که همیشه با خود راه می برد برداشت تا ذکرش را بگوید. در همان حال که هوشنگ را نیز نگاه می کرد دید هوشنگ آرام گوشی را بوسید بعد خداحافظی کرده آن را روی دستگاه گذاشت و به طرف سروناز آمد کنار سجاده اش نشست تسبیح را از دستش گرفت و گفت: چی می شد بقیه مسلمونی ات رو توی خونه جا می گذاشتی؟
    سروناز تسبیح را از دست هوشنگ گرفت و گفت: هرجامن باشم این بقچه هم هست.
    هوشنگ که حوصله جر و بحث نداشت تسبیح را گرفت بوسید و گفت باشه من تسلیم مای فلاور تو با این دونه های خوشگل بازی کن تا من برم و برگردم.
    سروناز متعجب پرسید: ما تازه برگشتیم کجا می خوای بری؟
    هوشنگ تسبیح را به گردن سروناز انداخت به رویش لبخند زد و گفت: سوی عزیزم حسادت نمی کنی اگه بخوام... اصلا مگه قرار نبود ما با هم روراست باشیم؟
    سروناز متعجب نگاهی بدو انداخت و گفت: حسادت؟ چه اتفاقی افتاده ؟
    هوشنگ دست سروناز را دردست گرفت بوسید و گفت: من از دروغ بدم میاد از اینکه کلاه سر کسی بذارم بدم میاد پاپا معتقده همیشه نباید راستش را گفت اما دروغ منو عذاب میده و تو باید بفهمی
    -چی شده هوشنگ؟ کی به تو دروغ گفته؟
    -هیچ کس مای فلاور
    -چی می خوای بگی؟
    -مای دیر مگه ما نیومدیم اینجا که تفریح کنیم و خوش بگذرانیم؟
    -خب البته
    هوشنگ قدری این پا و آن پا کرد و باز دست سروناز را بوسید و گفت: اکس کیوزمی مای آنجل همه اش تقصیر بتی بود اون به نانسی گفته که من اومدم لندن پشت خط نانسی بود ازم خواست یه جایی همدیگه رو ببینیم اوه ساری عزیزم بهتره واقع بین باشی اینکه من و نانسی برای هم دوستان خوبی بودیم و طبیعیه که دلتنگ هم بوده باشیم. مای فلاور اینطور نگاهم نکن یک دیدار دوستانه و کوچولو قول می دم هیچ اتفاقی نیفته و من زود بر گردم. بابت دیشت هم من مقصر نبودم بتی دست بردار نبود سروناز حیرت زده پرسید: دیشب ؟
    هوشنگ ساده لوحانه گفت: من به بتی گفتم که سروی ناراحت می شه گفتم که ما در هانی مون به سر می بریم و این کار درستی نیست اما بتی گفت سروی همیشه هست. گفت نباید این فرست رو از دست داد ..من ...من ...آخه دیشب از دست تو عصبانی بودم و ...من ...من آی ام ساری.
    سروناز که تا آن زمان نمی دانست هوشنگ شب گذشته به چه علت دیرکرده و تصور دیگری غیر از شرابخواری از وی نداشت به یکباره دلش به هم خورد هوشنگ مرد کثیفی بود و او دیگر حاضر نبود وی را تحمل کند . در حالی که از شدت عصبانیت می لرزید فریاد زد برو گمشو خوک کثیف ..برو گمشو دیگه نمی خوام ببینمت تو مرد کثیف و هرزه ای هستی بعد هم بالشش را از روی تخت برداشت و محکم به سر هوشنگ کوبید. هوشنگ که از خشم سروناز ترسیده بود بلند شده شتابان از اتاق خارج شد در حالی که مرتب می گفت اکس کیوز مای فلاور و سروناز خود را برروی سجاده اش ولو کرده سربر جانمازش گذاشت و در حالی که تسبیحش را میان پنجه می فشرد های های گریست.
    سروناز تنهایی به ایران بازگشت و هوشنگ را به حال خود رهانید تا با نانسی بتی و دیگر دختران بی قید آنجا خوش باشد . او با زانوانی لرزان قلبی شکسته و شانه هایی خموده چمدانش را دردست گرفته کرایه تاکسی را پرداخت در حالی که گلویش از فشار بغضی کهنه متورم بود. بغضی که از نوروز آن سال با او بود و لحظه ای رهایش نکرده به اندک بهانه در گلویش خیمه می زد. جلو درخانه اش ایستاد و با چشمی اشکبار نگاهی به نمای آن نمود. خانه ای که قرار بود لانه عشق دو کبوتر عاشق دو دلداده دو مفتو و دویار جدانشدنی باشد. دویار خوشبخت و امیدوار که دست در دست یکدیگر داده گام به گام با هم در جاده پرفراز و نشیب زندگی راه به سوی آینده می جستند. راهی که آنان را به سوی دره مصفای خوشبختی سوق دهد و به سرزمینی هدایت گرداند که سراسر صلح و آرامش عشق و صفا گذشت و ایثار صداقت و یکدلی باشد. جایی که طعم خوش نیکبختی را به آنان بچشاند و از باهم زیستن مشعوف و مسرورشان گرداند اما افسوس و صد افسوس که به بیراهه اش راندند. به جبر و به آن راهی سوقش دادند که یارای رفتنش نبود کاش فریبش داده بودند تا می توانست خویشتن را مقصر بداند لیک آگاهانه و به اجبار در راهی ناخواسته و بس ناهموار گام گذاشت و اینک بار ندامت بر دوش عزم بازگشت نموده بود. بار تقصیر را برگردن که می نهاد؟ چه می گفت و با که ؟ مگر گوش شنوایی هم بود ؟ اما او می جنگید با جبر زمانه با تقدیری که برای او رقم خورد این چنین با هرچه که سد راهش می شد می جنگید و اجازه نمی داد زین پس هوشنگ با او بماند . هوشنگ به لجنزار تعلق داشت و جایز نبود رخصت دهند دیگری را بیالاید و به قعر باتلاق فرستد تا به کام متعفنش فرورود.
    سروناز دوروز و دوشب تمام خود را در خانه اش حبس کرد و به بخت خود گریست . دیگر یارای گریستنش نبود چه سود از این همه اشک و آه ؟ چه سود از شستن دل که غبار دل زدودنی نبود چه سود از این همه ناله که از بار غم کاسته نمی شد و اندهی به عظمت تمامی شکستهای دنیا و همه سرخوردگیها در جای جای دلش خانه کرده بود.
    باید چاره ای می اندیشید او نمی توانست حتی برای ثانیه ای کنار هوشنگ بماند. آن زمان که به عینه شاهد خیانت همسرت باشی و او خود به این کار ننگینش اقرار کند. چه جای ماندن و صبر نمودن؟ آن زمان است که تاب تحملت نیست و مصری آن بندی را که تورا به چهاردیواری آشیانه ات پایبند نموده بگسلی و خویش را رها سازی چرا که چنین شریکی لیاقت فداکاریها و از خود گذشتگیهای تو را ندارد سروناز و هوشنگ برای هم ساخته نشده بودند و جایز نبود با ماندن در کنار هم ،عمرشان را به باد فنا داده زندگیشان را نابود سازند.پیوندی ناهمگن بینشان برقرار شده بود که باید گسسته می شد و سروناز نیک می دانست. او تصمیم خود را گرفته بود و باید هر چه زود تر دست به کار می شد.صبح روز بعد گوشی تلفن را برداشته شماره ی منزل آقای تقدمی را گرفت. باید با منیر حرف می زد.
    منیر که گوشی را برداشت، سروناز که بغض گلویش را گرفته بود نتوانست حرفی بزند.منیر چند مرتبه الو الو کرد بعد گوشی را گذاشت. پس از لختی سروناز دوباره شمار گرفت. باز هم منیر گوشی را برداشت. قدری عصبی به نظر می رسید. سروناز با صدایی مرتعش سلام کرد. منیر فریادی از سر شادی کشید و گفت: تویی عزیزم؟
    سروناز با صدایی گرفته جواب داد: بله منیر جون منم.
    -چرا صدات گرفته؟ مریضی؟
    -نه.
    -هوشی کجاست؟
    -انگلستان.
    منیر خندید و گفت: می دونم عزیزم. سربسرم می گذاری؟ منظورم اینه که پیش توئه یا رفته بیرون؟
    آهی سنگین از سینه ی سروناز کنده شد منیر را غرق در تعجب کرد. سروناز گفت:هوشنگ انگلستانه منیر جون، من برگشتم ایران.
    فریاد منیر برخاست که:تو ایرانی؟ منظورت چیه؟
    -می خواستم باهاتون حرف بزنم. همین حالا. ممکنه؟
    -اتفاقی افتاده؟ هوشی طوری شده؟
    -نه منیر جون.
    -مطمئنی که حالت خوبه؟
    -بله منیر جون هوشنگ حالش خوبه. مثل همیشه. نگران نباشید.
    -پس بلند شو بیا اینجا ببینم چی شده؟
    -نه منیر جون، لطفا شما بیاید اینجا. نمی خوام آقای تقدمی... متوجه نشند بهتره. می خوام با شما تنها صحبت کنم.
    منیر که بی تاب به نظر می رسید نالید:به من بگو چی شد. من تا برسم اونجا که از ترس سکته کردم. بگو هوشنگ من کجاست؟سروناز، عزیزم با من حرف بزن.
    سروناز قطره اشکی از دیده چکاند و گفت: لطفا بیایید اینجا.
    -لاقال بگو چه اتفاقی افتاده؟ هوشی...
    -اون حالش کامله خوبه. بدی هم اگه هست سهم منه.
    -همین الان میام اونجا.
    منیر گوشی را گذاشت و به طرف اتاق خوابشان دوید. شوهرش غرق در خواب بود و نفیر نفسهای سنگین و بلندش فضا را انباشته بود.منیر با اکراه به هیکل چاق و پر موی شوهرش نگاه کرد. اُفی نثارش نمود و از اتاق بیرون آمد.به کارگرش سپرد: به آقا بگو خانم برای کاری بیرون رفته و برای ناهار بر می گرده.
    سروناز با شنیدن صدای زنگ از جا برخاسته دکمه ی آیفون را زد و از پشت پنجره به تماشا ایستاد. منیر شتابان گام بر می داشت. نگرانی از چهره اش هویدا بود.سروناز به استقبالش شتافت و خود را در آغوش وی انداخت. منیر سر و صورتش را نوازش نمود. گونه اش را بوسید، سرش را میان دستان گرفت و چشمانش خیره شد و گفت:نصف العمر شدم دختر. بگو چی شده؟ چرا برگشتی اونم تنها! چه بلایی سر هوشی اومده؟ بگو من طاقتشو دارم.
    سروناز جواب داد:هوشنگ در صحت و سلامت کامل به سر میبره منیر جون. به اون داره خوش می گذره. مثل اون وقتها که خارج از ایران بود. مثل همیشه. همون طوری که تا به حال بوده و دوست داره که باشه.
    -من متوجه منظور تو نمیشم.تو چرا برگشتی؟
    سروناز خودش را کنار کشید و گفت:بهتر نیست بنشینیم؟
    منیر کیفش را روی میز کوچک نهاد و روی اولین مبل راحتی نشست و گفت:الانه که دلم از حلقم بزنه بیرون. بیا بشین برام تعریف کن. چی شده؟ دعواتون شده؟
    سروناز روبه روی منیر نشست دیده در دیده اش دوخت و گفت: می خوام بدونم چرا با زندگی من بازی کردید؟شما که زن فهمیده ای هستید. شما که منو خوب می شناختید. پسرتون رو هم خوب می شناختید...
    منیر که حوصله اش سر رفته بود گفت: باید بدونم چه اتفاقی افتاده یا نه؟
    سروناز اشک بنشسته در دیدگانش را رها ساخت و در حالی که چانه اش می لرزید گفت: چی بگم؟ همه چیز رو که نباید گفت. همین قدر می دونم که من و هوشنگ نمی تونیم با هم بُر بخوریم. ما... ما برای هم ساخته نشدیم.اینو شما بهتر از هر کسی می دونستید. چرا از هوشنگ خواستید برگرده ایران؟ چرا اونو اسیر یک زن کردید در حالی که اون نیاز به بیشتر از این داره و عادت نکرده که پایبند یک زن بمونه، هوشنگ به بی بند و باری خو گرفته و نمی تونه... هوشنگ پسر تنوع طلبیه با طبیعتی تند و گرم، با اشتهایی سیری ناپذیری، و نمی تونه تنها با یک زن کنار بیاد. منو ببخشید اگه مجبورم بی پروا حرف بزنم...من...من احساس می کنم... منیر جون بین من و هوشنگ همه چیز تموم شده اس.در واقع من می خوام که چنین باشه، من نمی تونم با پسر شما زندگی کنم. نمی تونم عمرمو به پای یک مرد عیاش تباه کنم. نمی تونم سرم رو بگیرم پایین و اجازه بدم مرد زندگی ام فقط به این دلیل که شوهرمه هر بلایی که دلش می خواد سر بیاره چون آزادی رو به هر شکل داره.تمام فکر و ذکر هوشنگ شده خوشگذورنی و کامیابی و شما اینو خوب می دونید. من فکر می کنم یک مادر بهتر از هر کسی بچه اش رو بشناسه و از همون کودکی اش به تمام خصوصیات اخلاقیش واقف باشه. منیر جون معذرت می خوام اما من... من ... شما رو مقصر می دونم که برای این وصلت پا پیش گذاشتید. منیر جون من دختر بی حیا و بدزبانی نیستم . من یاد گرفتم که حرمت بزرگترم رو نگه دارم. اما چه می شه کرد که گاه زمانه آدمها رو وادار می کنه حرفی بزنند یا حرکتی بکنند که طینتشون مطابقت نداره. من... من معذرت می خوام اما...
    منیر که با دهانی باز خیره به سروناز مانده بود میان حرفش دوید و گفت: هوشی من مرد عیاشیه؟ چطور می تونی همچین حرفی بزنی وقتی همه ی ما می دونیم و شاهدیم که اون با تمام وجود تو رو دوست داره. اینهایی رو که تو در مورد هوشی گفتی، پیش از ازدواج شاید مصداق داشت، اما حالا نه. تو باید قبول کنی که اون مرد خونگرمیه و با زن و مرد خوش و بش می کنه. می گه و می خنده و این حتی در فرهنگ ما که ادعای تجدد داریم چندان ناخوشایند نیست. سروناز، عزیزم تو دختر حساسی هستی و من تو رو خوب می شناسم با این همه اجازه نخواهم داد فقط به صرف حساسیت جوانی و نو عروسی به شوهرت افترا بزنی.
    سروناز که اشکش خشکیده بود نگاهش کرد و گفت: شما ادعا می کنید در فرهنگ انسانهای متجدد پسندیده اس که مردی اولین شب اقامتش در ماه عسل رو با مستخدم خوشگل هتل سپری کنه؟ حتی اونقدر وقاحت داشته باشه که از همسرش اجازه بگیره شب دوم رو هم با گرل فرند سابقش بگذرونه؟ اینه تجدد منیر جون؟> اگه اینه که اجازه بدید به قول پسرتون من اُلد یا همون قدیمی و کهنه پرست بمونم.
    منیر که چشمانش از فرط تعجب گرد شده بود گفت:چی داری می گی؟ سربسرم می گذاری؟ با این اراجیف می خوای منو سکته بدی؟
    -من عین حقیقت رو به شما گفتم منیر جون. نگران نباشید، سکته ای هم اگر بود نصیب من می شد که به چشم خودم شاهد ماجرا بودم. من که دیدم نیمه شب شوهرم ژولیده و پریشان، مست و خراب پا به اتاق گذاشت. اما هیچ فکر نکردم سبب این پریشانی چیه. چرا که به وفا داری اون اعتماد داشتم. به تعهدی که در قبال من داشت اعتماد داشتم.
    -اوه خدای من باور نمی کنم.
    -حق دارید باور نکنید. چون از نزدیک شاهد هیچ چیز نبودید. شما پسرتون رو در عین شباب که از بحرانی ترین دوره ی زندگی فرده، از خود دور کردید و به تجددتون دل خوش کردید و سبکسری و بگو بخنو اونو به حساب خونگرمی اش گذاشتید. غافل از اینکه دل همه ی جوانان یک جور نیست و تفاوت زیادی هست بین شوخی و خنده و بین گرم گرفتن مردم. من و هوشنگ هیچ سنخیتی با هم نداریم. ازدواج ما از اول هم اشتباه بود و من شما و مامی رو مقصر می دونم. شما باید در قبال جوانی تباه شده ی من پاسخگو باشید و من هرگز شما دو نفر رو نخواهم بخشید. شما و مامی با زندگی من بازی کردید. من از کسانی که آگاهانه مسبب این وصلت ناجور بودند و با زندگی من بازی کردند پیش خدای بزرگ شاکی هستم.
    -اوه عزیزم، این حرف رو نزن. باور کن من مقصر نیستم.
    سروناز با صدایی که اینک از فرط ارتعاش درشت تر شده بود، گفت: چرا شهامت اعتراف ندارید؟
    -کسی تو رو مجبور به این کار نکرده بود.اگر نمی خواستی چرا جواب دادی؟ هوشنگ که تو رو ندیده بود. به زور هم متوسل نشده بود. مراسم خواشتگاری رو برای چی گذاشتند؟اگر جوابت منفی بود ما چه اصراری داشتیم؟ چرا تقصیر رو گردن من میندازی؟ در حالی که تو و خونوادت مقصرید. باز هم تکرار می کنم که تو خودت جواب مثبت دادی در حالی که دختر عاقل و بالغی بودی.
    - من جوابم مثبت بود به این دلیل که مامی منو مجبور کرد و گفت به شما قول داده. مامی من زندگی خاص خودش رو داره. او هیچ وقت منو خواسته هامو نفهمید.
    منیر که اینک خونسردی خود را بازیافته بود گفت: با این حساب مقصر اصلی ملوکه.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #72
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    560_569

    اما من از شما انتظار داشتم. شما از نظر من زن عاقل و فهیمی هستید و من خوب می دونم مرامتون با مامی متفاوته. شما سالهاست با ما مراوده دارید و تا اندازه ای با خصوصیات اخلاقیه من آشنایی دارید و بیشتر از من با خصوصیات اخلاقی هوشنگ که خودتون بزرگش مردید. با این حساب نمی باید انگشت روی من می گذاشتید در صورتی که می دونستید هوشنگ از همسرش چه توقعاتی داره و من نه می تونم اونو قانع کنم و نه قادرم تحملش کنم.
    -اما عزیز من، تو خوب می دونی که هوشنگ قریب ده سال از ما دور بوده.
    -آیا واقعا این سالها تونسته پسر شما رو از شما بگیره طوری که شما به عنوان یک مادر در شناخت فرزندتون و شخصیت اون خطا بکنید؟ آره منیره جون؟ آیا حقیقتا شما نمی دونستید هوشنگ چه خصوصیات اخلاقی داره؟
    منیر نم اشکش را از گوشه ی چشم زدود و گفت: بگم نه، دروغ گفتم. اما باور من نمی خواستم در حق تو ظلم کنم و الان می فهمم راهی که رفتم خطا بوده و من ناخواست تو رو قربانی آمال واهی ام کردم. باور کن من با انتخاب تو قصدم نجات هوشی بود و می خواستم به نوعی به اون، به تنها پسرم کمک کرده باشم. حالا می بینم که حق با توئه. بعد آهی کشید و دوباره اشک به چشم آورده بغضش را فرو داد و گفت: من در تمام این سالها با تقدمی مشکل داشتم و رنج بسیاری رو متصل شدم. من تو رو خوب می فهمم. باور کن در تمام مدتی که تو حرف می زدی گذشته ام، جوونی ام و تمام سالهای تباه شده ی عمرم که به جبر به پای این مرد عیاش فنا شد، همه مثل پرده ی سینما جلو چشمم ظاهر شد. من در این مورد به تو حق میدم اما عزیز من، هوشنگ از لحاظ عاطفی با تقدمی فرق داره. اون قلب رئوفی داره. هوشنگ خیلی زود نرم میشه، تو می تونی رگ خوابش رو به دست بگیری و اونو با خودت راه ببری. هوشنگ انعطاف پذیره و این با توئه که شوهرت رو چطور حالت بدی. هوشنگ به طرف مقابلش اهمیت زیادی میده. این خصائلی که در هوشنگ هست در وجود تقدمی یافت نمیشه و من فکر می کنم تو از من فوق العاده خوشبخت تری، من... من متاسفم که مجبور شدم سر دلم رو فاش کنم و این حرفها رو که سالها توی دلم تلنبار شده و روی سینه ام سنگینی می کرده برای تو بازگو کنم. تمام این سالها هیچ کس از درون زندگی من درنیاورد، در واقع خودم نخواستم که مثل زنهای دیگه رفتار کنم و قصه ی زندگی ام رو خوب یا بد برای این و اون بازگو کنم، اما به قول تو گاهی آدم مجبور میشه طوری رفتار کنه و حرفی بزنه که شاید... اوه سروناز، عروس قشنگم، وضع تو به مراتب از من بهتره. تقدمی مردیه که فقط و فقط به خودش فکر می کنه و ... بهتره تقدمی بیچاره رو به حال خودش رها کنیم. هر چی باشه اون شوهرمه و من نباید آبروشو ببرم. من اگه حرفی زدم به این دلیل بود که تو متوجه بشی هوشی زیاد هم بد نیست. سوای مزاج تند و تیزش روح لطیفی داره و دقیقا به همین دلیل من مصر بودم تو رو برای اون بگیرم چون می دونستم تو دختر عاقل و فهمیده ای هستی و می تونی هوشنگ رو به راه بیاری. هوشنگ جوان افسار گسیخته ایه. به اون خرده نگیر، خودت می دونی دقیقا همون زمانی که می باید زیر بال و پر پدر و مادری دلسوز که وظیفه ای جز کمک به ساخت و ساز شخصیت فرزندشون ندارند، تحت تعلیم و تربیت قرار بگیره، به حال خودش توی کشور بیگانه رها شد. اون هم درست در بحبوحه و بحران جوانی، همون زمانی که بچه ها اغلب میل به گریز از خونه و زندگی دارند. این همه تقصیر تقدمی بود و من هیچ دخلی در اون نداشتم. تقدمی اصرار داشت پسرمون بره خارج از کشور، فقط به این دلیل که شریکش پسرش رو فرستاده بود. منیر دستمالی از کیفش برداشته به چشمانش کشید و اشک روانش را زدود و میان هق هق گریه گفت: هر چقدر اصرار کردم حریفش نشدم. پسر شریکش دیپلمش رو گرفت بعد رفت. تازه اون به قصد ادامه تحصیل بود که رفت. من دیده بودمش. جوان شایسته ای بود و می توانست مراقب خودش بشه، به حد کافی ظرفیت داشت. اما هوشنگ من دقیقا هنگام جهش رشدی به حال خود رها شد. بدون هیچ بازخواستی از جانب پدرش و با پول فراوانی که تقدمی نثارش می کرد، به حد وفوور از جوانی اش بهره برد. البته تقدمی به هیچ عنوان پشیمون نیست. اون معتقده راه بهره وری از جوونی و زندگی رو برای پسرش هموار کرده و فکر می کنه پدری رو در حق اون در حد کمال رسونده. متاسفانه هوشنگ هم به حد قابل توجهی از پدرش حرف شنوی داره، شاید به همین دلیل پند و اندرز پدرش با ذائقه اش سازگاره. شاید تقدمی رگ خوابش رو بدست گرفته، شاید به همین دلیل تونسته بر روح و جسم اون نفوذ کنه و اون تحت تسلط خودش در بیاره. نمی دونم، به هر دلیل، هوشنگ این شد و من از روی تو شرمنده ام. بعد آهی سنگین از سینه بیرون داد و گفت: گمان می کردم هوشنگ پس از ازدواج با تو که از وجاهت کم نداری. دست از کثافت کاری برداره، من... من از صمیم قلب متاسفم، راست میگی اگر من اونو به ازدواج با تو تشویق نمی کردم... اوه عروس گلم منو ببخش. حق با توئه من با احساس تو، با جوونی تو، با زندگی تو ناخواسته بازی کرم. من از روی تو شرم دارم و جز اظهار ندامت و تاسف چی دارم که بگم؟
    سرونازی حرفی نزد. او روبروی منیر نشسته و چشمان محزونش را به وی دوخته بود. منیر گفت: من... فکر می کنم با صبر همه چیز درست میشه. تو اگه بخوای می تونی... سروناز براق شد و گفت: از من نخواهید به خاطر نجات پسرتون زندگی ام رو تباه کنم. من هم حق زندگی دارم و به همین دلیله که می خوام راهم رو از پسر شما جدا کنم. من تصمیم گرفتم از هوشنگ جدا بشم. همین لکه که به پیشانی ام خورد منو کفایت می کنه. اگه واقعا درکم کنید تا از هوشنگ جدا بشم. از من می شنوید اجازه بدید هوشنگ بقیه جوونی اش رو هم همون جا سپری کنه. جایی که شخصیتش ساخته شده. نخواهید که دختر دیگه ای رو بدبخت کنید. خواهش می کنم با روح و احساسات دختران مردم بازی نکنید چون من دیگه قادر نیستم به قیمت فدا کردن عمرم و جوونی ام پسر شما رو نجات بدم. خودتون خراب کردید، خودتون هم آزادش کنید. البته اگه جایی برای آبادی مونده باشه.
    -ما به کمک تو احتیاج داریم عزیزم. من و تو می تونیم با هم...
    - هوشنگ روح منو خرد کرده منیر جون. من چیزی ندارم که به پاش بریزم جز جسم خاکی چه دارم تقدیمش کنم؟ جسمی که فاقد روح و احساس شده و این خیلی زود دلزده ش می کنه. اجازه بدید جسم لهیده ام رو بردارم و با خودم از این خونه بیرون ببرم. شاید یک روزی گذشت زمان روحم رو ترمیم کرد و به جسم یخ زده ام جان بخشید. گذشت زمان مرهمیه بر زخم دل و من نیاز به این مرهم دارم. بعد بلند شد، ایستاد و گفت: حرف آخر من همینه. بهتره دیگه راجع به این موضوع بحث نکنیم. میرم براتون چایی بزارم.
    منیر که خود طعم تلخ و گزنده ی شکست و حقارت نشی از آن را چشیده و عمرش را به پای چنین مردی، چه بسا بدتر از او، گذاشته بود خیلی خوب حرف سروناز را می فهمید و به آن دلیل که طاقت نداشت بیش از این در چشمان غمبار عروسش نگاه کند پس از نوشیدن فنجانی چای کیفش را برداشت، از سروناز خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.
    آن روز سروناز به خانه ی پدرش رفت. کلید به در انداخت و آهسته پا به داخل ساختمان گذاشت. پدرش روی مبل مشغول خواندن روزنامه بود. ملوک هم روی کاناپه لمیده لحافی نازک روی خود کشیده بود و داشت به موسیقی رادیو گوش می داد. آقای ملک زاده با دیدن سروناز که در آستانه ی در ظاهر شده بود نیم خیز شد و گفت: تو اینجا چه می کنی؟ مگر نمی باید انگلستان باشی؟
    به ناگاه ملوک رادیو را خاموش کرده به طرف سروناز چرخید و با حیرت گفت: سروناز؟ مامی چه شده؟
    سروناز به طرف پدر مادرش رفت و همانطور که بند کیفش را با حرص می مالاند، گفت: من برگشتم، تنها.
    ملوک با عصبانیت گفت: آخه چرا؟
    سروناز به پدرش که با ناباوری به او خیره شده بود نگاهی کرد و آرام گفت: بین من و هوشنگ همه چیز تمام شده اس، در واقع من اینو می خوام.
    ملوک لحافش را پس زد، بلند شد و نشست و داد زد: تو غلط کردی، مگه اینجا شهر هرته؟ مگه تو صاحاب نداری؟ مگه شوهر کفش و لباسه که بشه عوضش کرد؟ کی به تو اجازه داد سر به خود راه بیفتی بیای اینجا؟ بگو ببینم هوشی کجاست؟
    سروناز که سرش را پایین انداخته و چانه اش می لرزید پاسخ داد: هوشی انگلیسه.
    -پس تو اینجا چیکار می کنی؟ با کی برگشتی؟
    -خودم برگشتم مامی
    -با اجازه ی کی؟
    سروناز که بغض راه گلویش را بسته بود با صدایی دو رگه گفت: مامی من دیگه بچه نیست که اجازه ام دست کسی باشه.
    -تو بیجا می کنی، من اجازه نمیدم کسی خودسرانه دست به هر غلطی که دلش خواست بزنه.
    آقای ملک زاده که حوصله ش از این بگو مگوها سر رفته بود گفت: ملوک آروم باش. صبر کن ببینیم چه اتفاقی افتاده؟ شاید حق با دختر ما باشه.
    -هیچ وقت حق با دختر ما نیست. من اونو می شناسم. دختر ما صد تا ادا اطوار داره.
    بعد صدایش را بلندتر کرد و فریاد زد: همه تون باید بدونید که من اجازه نمی دم...
    آقای ملک زاده میان حرفش پرید . گفت: اجازه میدی ببینیم چه اتفاقی افتاده یا نه؟
    -هر اتفاقی می خواد افتاده باشه به من و تو ربطی نداره. هوشی شوهر سروناز و او حق نداشته ترکش کنه. ما به چون و چراش کاری نداریم. سروناز در قبال شوهرش تعهد داره و اجازه نداشته که...
    سروناز سرش را بالا گرفت و در حالی که اشک می ریخت، گفت: به نظر شما فقط من در برابر هوشنگ تعهد دارم و او هیچ تعهدی نسبت به من نداره؟
    ملوک دستش را تکان داد و گفت: من حوصله ندارم به ور ور تو گوش کنم چون تو عقل درست و حسابی نداری. یقین دارم که هوشی رو عاصی کردی. الان هم اصلا حوصله ی گریه و زاری تو رو ندارم همین الان بلند میشی میری سر زندگیت، یه دختر باید یاد بگیره وقتی رفت خونه ی شوهرش، هر دو روز یک مرتبه ننه من غریبم درنیاره و ناله و شکایت واسه پدر و مادرش سوغات ببره. من به تو دستور میدم همین الان بری سر خونه ات و دو دستی بچسبی به زندگی ات. دختر که رفت خونه ی شوهرش دیگه خونه ی پدرش جایی نداره مگر با دلخوشی و به صورت مهمون. عروس شدی رفت پی کارش. تو زمانی حق داری برگردی خونه ی ما که در کنار هوشی باشی.
    آقای ملک زاده که از این همه تندوری و قضاوت بی جای همسرش خشمگین شده بود داد زد: بس می کنی یا نه؟ بزار ببینم این دختر چه حرفی برای گفتن داره و چرا برگشته ایران؟
    -حتما اونجا جای مناسبی برای جانماز آب کشیدن نبوده، می دونی که حرفای سروناز دو پول سیاه هم نمی ارزه.
    - یک دقیقه زبون به دهن بگیر ملوک تا ببینم دلیل ناسازگاری ش چیه، چرا مرتب اونو محکوم می کنی و اجازه نمی دی حرفش رو بزنه؟
    -واسه اینکه حرف حساب حالیش نیست، واسه اینکه یه جو عقل توی کله اش نیست. دختره ی دهاتی پرست گداپرور انگلیس چه می فهمه چیه! اینو باید واسه ماه عسل می بردند سولوقون. حیف از هوشی با این همه تجدد!
    سروناز لبانش را به هم فشرد و گفت: کاش این همه که سنگ هوشی رو به سینه می زنید قدری هم...
    -ببر اون صداتو، حتی اگ حق با تو باشه، من اجازه نمی دم تو، یه الف بچه با آبروی من بازی کنی. من اجازه نمیدم ننگ طلاق به پیشونی ت بچسبونی. فکر کردی طلاق بگیری وضع بهتر میشه؟ هست بهتر از هوشی که بیاد تو رو با اون ننگی که به پیشونی ت خورده برداره ببره؟ بله البته هستند کسانی که به خاطر ثروت من خواستار تو باشند اما پا گدا و آسمون جلند یا زن مرده و پیر پسر که من خواستار چنین دومادی نیستم. پس بهتره بچسبی به شوهرت و مثل بچه یتیما اینجا واسه من زار نزنی.
    -اما مامی...
    -مامی بی مامی. برو بیرون. برو سر زندگی ت. برو به هوشی زنگ بزن و به هر دلیلی که قهر کردی، ازش عذر بخواه. بعد هم یک شب با هوشی واسه شام بیا اینجا. اون وقته که در خونه ی من به روی تو بازه. تو به تنهایی هیچ وقت اینجا جا نداری. من هم قول میدم این عمل نسنجیده و این حماقت تو رو فراموش کنم. برو دیگه چرا وایسادی؟
    سروناز غیظ کرد و خواست برود که آقای ملک زاده امرانه گفت: بمون. حرفهای ملوک تموم شد، حالا نوبته توئه که حرف دلت رو بزنی.
    سروناز لب گزید و گفت: نه پدر جون نمی مونم. اینجا جای من نیست. من و مامی هیچ وقت هم رو نفهمیدیم.
    -لااقل برای من بگو چرا برگشتی؟
    -دیگه چه فرقی داره؟ وقتی که بدون هیچ دلیلی حق با هوشنگه، من چه حرفی دارم که بزنم؟
    ملوک با غیظ دراز کشید لحافش را روی سرش کشید و پشتش را به آنها کرد، اما گوشهایش را تیز نمود که پی به چگونگی ماجرا ببرد.
    آقای ملک زاده گفت: پدرت ازت می خواد حرف بزنی. من اینقدر پیش تو حرمت ندارم که حرفم رو گوش کنی؟
    سروناز گفت: یک دختر نیاز داره با مادرش درد و دل کنه. من نمی تونم بعضی حرفها رو به شما بزنم. اشکالی نداره، این حرفم رو هم توی دلم نگه می دارم. من یاد گرفتم که حرفهای خصوصی ام رو ، اسرار دخترانه ی دلم رو توی دلم انبار کنم. این عقده همیشه با من بوده. من همیشه دنبال یک مادر می گشتم با گوش شنوا. مادر داشتم اما رفیق نداشتم و این همیشه رنجم می داده.
    سروناز پشت به آنها کرد و عزم رفتن نمود. آقای ملک زاده بلند شد، یک قدم برداشت و گفت: آخه اون چه حرفیه که نمی تونی با من درمیون بگذاری؟
    سروناز ایستاد سرش را برگرداند به زمین خیره شد و گفت: چطور از من متوقعید با مردی زندگی کنم که شب های ماه عسلش رو با دوستان دختر انگلیسی اش سر می کنه؟
    پدر از مامی بپرسید اگه شما یک زن، فقط یک زن دیگه، اونم شرعی به خونه بیارید، حاضره یک دقیقه هم با شما زندگی کنه؟ من اگه دهنم رو ببندم و به پای چنین مرد هوسبازی بسوزم که نه دین می فهمه نه آیین آبروی خانوادگی مامی حفظ شده؟
    سروناز گفت و شتابان خارج شد. ملوک که زیر لحاف چشمانش گرد شده بود یارای بیرون خزیدنش نبود. نفس در سینه اش حبس شده و شست پایش تیر می کشید. قلبش با شدت هر چه تمام تر می زد و هر دم از حلقش بیرون می جهید. صدای گرپ گرپ قلبش توی گلویش می پیچید. آقای ملک زاده هم چون مجسمه ای خشک شده بود و نمی دانست چه عکس العملی باید نشان دهد.
    سروناز سراغ آقای اسدی رفت و از وی خواست مادر پیرش را چند روزی نزد وی بیاورد. دوست نداشت توی خانه ی به آن بزرگی تنها زندگی کند. حال که مادرش او را رانده بود، چه جای ماندن؟ حتی اگر او را دعوت می نمودند، بازنمی گشت. غرورش جریحه دار شده بود و وجودش شکسته و خرد شده بود. به کجا پناه ببرد دختری که در منزل پدری خود جایی ندارد؟ غیر از خدا چه کسی هست که به دادش برسد؟ پس باید آستین بالا می زد و با یاری خدا، خویش را از منجلاب می رهانید. زنجیر وابستگی به هوشنگ را پاره می کرد و در گوشه ای از جهان برای دل خود و به میل خود می زیست. چشم امید او فقط خدا بود و به همت والای خود که آن نیز با توکل به خدا حاصل می شد ، نه به مادرش دل خوش داشت که رانده بودش و نه به پدرش که از خود اراده ی چندانی نداشت. کم کم پدرش هم حالش را به هم می زد. همیشه از دوردستی به آتش داشت. او فقط بلد بود مشتی سخنان شیوا تحویلش داده، پندش دهد. او هیچ گاه حاضر نبود دست به ریسک زده از چهارچوبه ای که ملوک برایش تعیین کرده بود خارج شود. نمی خواست با جبر ملوک درافتد و با وی دست و پنجه نرم کند. نمی دانست جدال چه طعمی دارد و پیروزی چه لذتی در جان می نشاند. حتی نمی دانست شکست می تواند دلپذیر باشد. آن زمان که پس از مبارزه ای خستگی ناپذیر حاصل شود. چرا که بیانگر همت و تلاش آدمی است. حتی اگر به بار ننشیند. آقای ملک زاده طالب آرامش بود و این بیش از حد حال سروناز را به هم می زد.
    شتابان به خیابان رفت. با تعجیل گام بر میداشت. در درونش غوغایی بود. دلش آشوب بود و سرش گیج می رفت اما اجازه نمی داد ضعف بر وی مستولی گردد. دلش نازک شده بود و چون حبابی می لرزید و میل به ترکیدن داشت. می باید تاب بیاورد و با اقبال بدی که دامنگیرش شده بود در بیفتد. از تنها ماندن بیم داشت. دلش همدمی می خواست و مونسی، که نمی یافت. مادر آقای اسدی هم زبانش نبود، اما سایه ای بود که می رفت و می آمد و او کمتر احساس تنهایی می نمود. تصمیم گرفت قفل در را نیز تعویض نماید تا هوشنگ خودسرانه به خونه بازنگردد. او وقیح بود و سروناز می دانست که باز خواهد گشت بدون هیچ شرمی.اجازه نمی داد او به خانه پا بگذارد تا تکلیفش مشخص شود. دیگر تحمل نداشت به جبر با مردی که خواهانش نبود و مشمئزش می کرد، زندگی کند. او با علم به اینکه هوشنگ چگونه مردی است و چه گذشته ای داشته به همسر وی در آمده بود و با کمال از خودگذشتگی چشم به روی گذشته ی هوشنگ بسته بود. به قول هوشنگ گذشته ی هر کس به خودش مربوط می شد و آنها باید برای آینده شان برنامه ریزی می کردند. آینده ای که از آن ایشان بود و به هر دو تعلق داشت و سروناز چنین کرد. اما حال که هوشنگ بتی و نانسی را وارد زندگی اش کرده و گذشته ی ننگینش را به میان کشانده و پا بر احساس و غرور همسر جوانش نهاده، سروناز عقب نمی نشست. هوشنگ ارزانی بتی و نانسی باد. می دانست که قادر نیست جلودار هوشنگ باشد. او عمری را چنین گذرانده و بدان خو گرفته و نمی خواست خو را بازسازی نماید. اگر هم هوشنگ متوجه اشتباه خود می شد و تمایلی داشت زیر پس به میل همسرش زندگی نماید. سروناز نمی خواست هوشنگ در نظر سروناز مردی نفرت انگیز بود. مردی هرزه و کثیف که باید با ضربه ی پایی شوت شود و به لجنزار، همان جایی که بدان تعلق داشت پرتاب گردد. او را باید به زباله دان می انداختند تا بوی تعفنش دیگران را، آنان را که روحی پاک داشتند، نیازارد. سروناز دیگر اجازه نمی داد هوشنگ حتی برای ثانیه ای با او هم کلام شود. او طالب چنین شوهری نبود. مردی عیاش و شکم چران که تمامی افکارش حول زنان زیبا و جوان باشد. مردی که در برابر وجاهت، ملاحت و یا سبکسری زنی تاب نیاورده دنبالش روان گردد، مست کند و به پایش پول و جواهر بریزد، نه. او هرگز اجازه نخواهد داد هوشنگ نزد او بازگردد. می باید نام کثیفش را از کنار نام خودش پاک می کرد و تا چنین نمی کرد آرام نمی گرفت. دیگر به ملوک هم اجازه نمی داد که خواسته اش را بر وی تحمیل نماید. اینک دیگر اجازه اش دست پدر و مادرش نبود و او می توانست مستقل زندگی کند و برای زندگی اش برنامه ریزی نماید. او به خودش تعلق داشت.
    پرویز بلند شو درو باز کن ببین کیه این وقت شب!
    پرویز که روبروی تلویزیون لم داده تخمه می شکست گفت: هما بابا برو درو باز کن. هما نگاهی به ماریا کرد و زیر لب گفت: من می ترسم.
    پرویز بدون آنکه چشم از تلویزیون بردارد و همانطور که پوست تخمه ای روی لبش نشسته بود گفت: از چش میترسی؟
    -از تاریکی.
    -مگه تاریکی ترس داره دخترم؟
    ماریا که در حال اطو کشی بود با عصبانیت گفت: می ری درو باز کنی یا نه؟ بچه می ترسه دیگه. این که این همه سوال جواب نداره.
    پرویز که صدای زنگ را دوباره شنید بلند شد شلوارش را دوباره تکاند و گفت: می خوام بچه رو روشن کنم. بچه ها باید بفهمند که تاریکی ترس نداره. تازه می تونه چراغ روشن کنه. مگه ما تو عصر حجریم؟
    ماریا گفت: اون بابا پشت در مرد. برو در رو باز کن.
    پرویز که خیال شوخی داشت گفت: من از مرده می ترسم. بعد چشمکی زد و گفت: میای بریم با هم در رو باز کنیم؟
    هانیه گفت: بابا منم از مرده می ترسم. ماریا غرید: این حرفها چیه این وقت شب؟ اصلا خودم میرم در رو باز می کنم تو بشین سر جات مرده گنده.
    مریا اطو را گذاشت و خواست که به حیاط برود که پرویز مچ دستش را گرفت و گفت: بر پدر هر چی مرد بی غیرته لعنت. جون تو اگه بزارم بری. مگه من مردم که تو بری دم در! هانیه که زیر پتویی خزیده و مهیای خواب بود گفت: چقدر امشب از مرده گفتین من خواب بد می بینم ها.
    ماریا گفت: حالا نخواب، برو پشت شیشیه ببین کیه.
    هانیه گفت: اگه اون پشت مرده باشه چی؟
    ماریا تشر زد: بسه دیگه، مرده مرده!
    هانیه با تنبلی از جا برخاست و بر لبه پنجره نشسته پرده را کنار زد و صورتش را به شیشه سرد چسباند. دمای بازدمش شیشه را تار کرد و او با دستان کوچکش بخار را از شیشه زدود تا بهتر ببیند. پرویز چراغ حیاط را روشن کرد و به حالت دو به طرف در رفت و در را باز کرد. هانیه دید که پدرش شخصی را به آغوش کشید. صورتش را بیشتر به شیشه چسباند تا بهتر ببیند و ناگهان داد زد: آخ جون مامان عمو سامان اومده.
    ماریا با تاباوری به هانیه نگاه کرد و گفت: چی گفتی؟ عمو سامانه؟ و با خوشحالی زایدالوصفی بلند شد تا روسری به سر بیندازد. هانیه بلند شد و به د به طرف حیاط رفت و با صدای بلند گفت: عمو سامان جون اومده. جونمی جون جونمی جون.
    هما هم ظرف تخمه را کنار نهاده دور دهانش را تمیز کرد و به استقبال عمو سامان رفت تا صورتش را ببوسد. آقای امجد یالله گویان پا به اتاق گذاشت در حالیکه هانیه را در آغوش گرفته و مرتب به موهای بلندش دست می کشید و بر گونه اش بوسه می زد. هما هم دنبال عمو سامان دوان بود در حالیکه لبخند ملیح بر لب داشت. او هم از آمدنه عمو سامان خوشحال بود اما شرمش می آمد چون هانیه جست و خیز کند و به آغوشش فرو رود. پرویز چراغ حیاط را خاموش کرد و از همان جا با صدای بلند گفت: ماری خانم بیا ببین که باد آمد و بوی عنبر آورد. بیا ببین کی اومده؟
    ماریا از اتاق دیگر گفت: خوش اومدین آقا سامان، الانه میام. شما بفرمایید.
    هانیه گفتک عمو سامان برامون چی آوردین؟
    آقای امجد نگاهی به پتوی تا کرده ی کنار اتاق که اطو بر رویش قرار داشت کرد و گفت: واسه تو و هما که نخودچی کیشمیش. اما واسه باباتون یه پیراهن خوشگل.
    هانیه لپ آقای امجد را کشید و گفت: چقدر بدجنسید چرا برای من پیراهن نیاوردین؟
    -واسه اینکه پیراهن بابات داره زیر اطو می سوزه.
    ناگاه پرویز به طرف اطو رفت و گفت: اَی که هی! ماری خانوم بیا که دسته گله رو آب داد. بیا که پیراهنم سوخت.
    ماریا که داشت لباس گشاد و بلندی به تن می کرد هراسان پرسید: خیلی سوخت؟
    پرویز اطو را از برق کشید و به شوخی گفت: جزغاله شد.
    ماریا که چند پیراهن پرویز را اطو زده و نمی دانست کدام زیر اطو مانده پرسید: کدوم پیرهنت بود که سوخت؟
    پرویز نسنجیده گفت: همون نوه، همونی که توی عروسی خانوم ملک زاده پوشیده بودم. رنگ از رخسار آقای امجد پرید و به ناگاه هانیه را زمین نهاد. هانیه خودش را به آقای امجد آویخت و گفت: عمو بغلم کن.
    در این هنگام ماریا پا به اتاق گذاشت و گفت: خجالت بکش دختر گنده؛ دو سال دیگه باید از عمو رو بگیری. بعد رو به آقای امجد نمود و با خوشرویی گفت: سلام، خوش اومدین، چه عجب! پارسال دوست، امسال آشنا! راه گم کردین آقا سامان؟ شما کجا ماهان کجا؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #73
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    570 تا 579
    چی شد یاد ما کردین؟
    پرویز گفت : اگه مهلت بدی به همه سوالاتت که یک جواب داره پاسخ میده . بذار عرقش خشک بشه زن ، بیا بشین سامان جان بیا که به قول هانی اندازه حوض خونة مادرجون دل تنگت بودیم.
    آقای امجد که به خود فائق آمده بود لبخندی زد و گفت : حوض مادرجون چیه دیگه ؟ مقیاس اندازه گیریه؟
    ماریا به طرف سماور که گوشه اتاق روی میز کوچکی بود رفت کنارش نشست قوری چینی شسته را برداشت درش را گشود و گفت حوض خونه مادر پرویز را که دیدین چقدر بزرگه ! هانی که کوچک بود هروقت از یه چیزی زیادشو می خواست ، می گفت اندازة حوض خونة مادرجون.
    آقای امجد روبروی ماریا نشست و گفت : پرویز جان دل تنگ تو ، که مثل اون حوضه کرمی نیست ، هست؟پرویز ظرف تخمه را پر کرده مقابل سامان نهاد وگفت : اگه دیرتر از این بهمون سر میزدی کرمم می زد . کجا بودی تو پسر؟ رفتی که دیگه فیلت یاد هندستون کنه ! اینه رسم رفاقت؟اینه رسم فامیلی؟نگفتی این گوشه دنیا فامیلی داری که نگرانته؟
    آقای امجد بسته های کادو شده را از توی ساکش درآورد به دست هما وهانیه داد دستی به موهای بلند ومرتبشان کشید و گفت : می بینی که حالا اینجام.
    هما و هانیه با کادو هایشان سرگرم شدند و هر کدام به گوشه ای خزیدند تا با اسباب بازیهایشان بازی کنند.
    پرویز به ماریا گفت : شامی چیزی مونده واسه سامان گرم کنی؟ بعد رو به سامان نمود وگفت : شرمنده سامان جون ، می دونستیم قراره بیای شام نمی خوردیم.
    آقای امجد گفت : نه ماریا خانم زحمت نکشین ، من یه لقمه نون وپنیر می خورم غذا نمی خوام.
    ماریا گفت : چرا نون وپنیر؟ غذا مونده جاتون خالی کشک وبادنجون داشتیم.
    پرویز یکوری شد ونیم رخش را رو به آقای امجد نمود و گفت سامان جان یه نگاه بنداز ببین شکل بادنجون نشدم؟ الهی شکر که تابستون داره تموم می شه باور کن تموم تابستون ما بادنجون خوردیم نصف محصول بادنجون ایران رفت به شکم ما ، این زن ما اینقدر هنرمنده که از هر انگشتش میلیون میلیون بادنجون می ریزه هر غذایی رو که بگی با بادنجون درست میکنه . فقط توش بادنجون باشه ، بره نیمرو درست کنه دو تا هم بادنجون میزاره بغل دستش ،باورت میشه حتی ته دیگ برنج رو بادنجون قاچ کرده می ذاره؟تو تا حالا ته دیگ بادنجون دیده بودی؟ از سال دیگه بادنجون کارا میخوان با ماریا قرارداد ببندند. اصلاً روزی که رفتم خواستگاریش ، همه انگشتاش سیاه بود مامانش عذر خواهی کرد گفت از پای گونی بادمجون بلندش کردیم.
    ماریا گفت : به پا نمکاتو تموم نکنی خوشمزه! بعد رو به سامان کرد و گفت امسال بادنجونا خیلی شیرین بود ، عینهو مغز قلم حیف بود نخوریم.
    پرویز به طعنه گفت : مغز قلم شیرینه ؟ حتماً مغز قلم جنابعالیه که شیرینه .خانم جون میگن خوش طعم بود ، لذیذ بود ، نه که شیرین
    آقای امجد گفت مادر خدابیامرز منم به بادنجون خوش طعم میگفت شیرین.
    پرویز گفت : پس بلند شو ماری از همون بادنجونای شیرین اگه خوش ترکیب و دست نخورده اس گرم کن بیار.
    آقای امجد گفت نه من همون نون وپنیر را می خورم.
    پرویز دست بر پای سامان نهاد و گفت تعارفی شدی پسر؟ عمری نون وپنیر خوردی سیر نشدی؟ بابا خنگ شدی بسکه پنیر سق زدی ، بذار امشب تو رو هم باد کنیم بریم رو هوا.
    ماریا گفت : میخواین دو تا تخم مرغ نیمرو کنم ؟تخم مرغهامون رسمیه.
    پرویز گفت به شرطی که کنارش دو تا هم بادنجون بذاری
    -لوس نشو
    آقای امجد گفت : لطفاً یک جور باشه ، هر چی که بود می خورم
    پرویز گفت نه بابا تعارفی شدی حدسم درست بود ، کجا بودی حالا ؟ نگفتی
    -یه جایی همین دور و برا ، زیر همین آسمون
    -دِ ؟ باز جای شکرش باقیه که زیر همین آسمون بودی ونرفتی زیر همین زمین.
    ماریا که داشت از اتاق بیرون می رفت برگشت و گفت : خدا نکنه ، زبونتو گاز بگیر
    پرویز خندید و گفت : گاز بگیرم خون میاد ، تو میای مداواش کنی ؟
    آقای امجد خندید وگفت : تو گاز بگیر ، ماریا هم نیاد من میام مداواش میکنم تا خونش بند بیاد.
    پرویز چشمکی زد و گفت : چه جوری ؟
    -قدیما محل خونریزی را داغ می کردند ، منم تا همین حد از دستم بر میاد.
    -نچ ، پس به تو نمیدم ، ما زیر دست همون دکتر خودومون مداوا بشیم بهتره، اون با ما بهتر تا می کنه.
    ماریا راه رفته را برگشت و گفت : پرویز حیا کن.
    پرویز ظرف تخمه را جلو کشید و گفت : مگه دهنم بجنبه که آروم بگیرم اگه نه باید ور بزنم.
    سفره ای کوچک گسترده شد و آقای امجد ناخنکی به غذا زد و خیلی زود کنار کشید .
    دلش غم داشت ولقمه در گلویش گیر کرده پایین نمی رفت . گرچه سعی می کرد غمش را بروز ندهد نمی خواست پرویز و ماریا پی به سرّ دلش ببرند . دوست نداشت برایش دلسوزی کنند و یا متهمش نمایند و تقصیر را به گردن خودش بیاندازندو بگویند اگر دوستش داشتی چرا رفتی ؟ او که دختری آزاد و بدون تعهد بود و شاید با اندک اشاره دل به تو می داد. تو بودی که با تند رویهایت او را از خود راندی ، اصلاً چرا بدون دلیل ترکش نمودی؟ مگر تو در نگاهش نخواندی که دلش با تو نرم شده ومنتظر تلنگری است؟
    ماریا رشته افکار سامان را گسست و پرسید : یک مرد جون اینه غذاش؟
    سامان گفت : ناهار دیر خورده بودم اینو هم خوردم که به قول مادر خدابیامرزم رگ عشا را شکسته باشم.
    چه زود رنگ عوض می کرد و به حال عادی باز می گشت و اجازه نمی داد دیگران به درونش راه یابند ، اما خود مصرانه درون دیگران را می شکافت و حالاتشان را بررسی می نمود.
    هما و هانیه گوشه ای از اتاق به خواب رفتند در حالی که سوغاتی هایشان را محکم در آغوش گرفته بودند . ماریا دختر ها را جابه جا کرد و کنار سماور نشست آنها از هر دری گفتند ، اما آقای امجد نگفت چرا به طور ناگهانی غیبش زد و کجا رفت و برای چه مدت ! و آیا اصلاً به ماهان باز خواهد گشت یا نه . او آنها را دست به سر کرده به سؤالات مکررشان پاسخهای بی سر وته می داد و آنها همچنان در ابهام ماندند.
    دیر وقت بود ماریا وپرویز به اتاق خودذشان رفته سامان را با رخت خواب تمیز و بزرگی که میان اتاق گسترده بودند تنها گذاشتند . سامان که نماز نخوانده بود به حیاط رفت تا وضو بگیرد . وقتی که برگشت دید که چراغ دیگر اتاقها خاموش شده ، دانست که ماریا و پرویز هم خوابیده اند ، بدون سر وصدا به اتاقش رفت .آستینهای پیراهنش را پایین داده زیر لب اذان واقامه می خواند و با چشم دنبال جانماز می گشت . جانماز روی طاقچه قرار داشت .آن را برداشت وبا صدای تقریباً بلند شروع به خواندن نماز کرد. ماریا که هنوز بیدار بود ٬ پرویز را تکان داد و گفت گوش کن پرویز ٬ ببین چه صوت قشنگی ! من عاشق نماز خوندن مَردام.
    پرویز چرخید زیر نور چراغ خوا ب به چشمان ماریا نگاه کرد و گفت غیرتی شدم ها ٬ چرا مردا؟
    - واسه اینکه نمازشون را بلند می خونند.
    - باشه منم از فردا بلند می خونم.
    - کی با تو بود؟ منظور من آقا سامانه ٬ گوش کن ببین چقدر حروف را قشنگ از حلقش می ده بیرون ! درست مثل عربا.
    - پرویز که چشمانش را بسته بود ٬ گفت : خوب پدربزرگ سامان عرب بوده و مادر بزرگش عجم ٬ اینو نمی دونستی؟
    ماریا حیرت زده پرسید جدی می گی؟
    پرویز با همان چشمان بسته تکانی به هیکلشداد زیر گوشش را خاراند و گفت : جدی؟
    یه همسایه ته کوچه خاله جانم بود به نام آقای جدی که مرده٬ خدا رحمتش کنه
    ماریا مشتی به پهلوی پرویز زد و گفت : می ترسم آخرش فشار خونم بزنه بالا بس که تو بانمکی!
    پرویز پشت بدو کرد و گفت : پس بگیر بخواب اینو هم بدون راضی نیستم گوشتو بچسبونی به حلق مرد غریبه
    ماریا هم پشت بدو کرد و گفت : خب نباش حسود خان ٬ چکار کنم توی گوشم پنبه کنم ؟
    - نه اسراف میشه.
    - چکار کنم که نشنوم؟
    پرویز چرخید ودید که ماریا پشت بدو کرده ٬ پس گفت : رو تو به من کن تا خودم انگشتامو بکنم توی گوشات.
    - به همون هوا ! فوتی نا !
    آقای امجد نمازش را تمام کرد ٬ جانمازش را تا کرده روی طاقچه نهادو همان دم چشمش به کتابی افتاد٬ آن را برداشت و نگاهی به عنوانش انداخت٬ربه کار ! تعریفش را زیاد شنیده اما مطالعه اش نکرده بود . روی تشک تمیزش ولو شد و کتاب را گشود. بر صفحه اول آن مهر کتابخانه شخصی آقای ملک زاده به چشم می خورد ٬ قلب سامان با دیدن نام ملک زاده درهم شد . او که به هوای خبری از سرو ناز به آنجا آمده بود ٬ او که ماهها با خود در جدال بود و نمی دانست چرا با دیدن سرو ناز حال دیگری پیدا می کند ! او که می پنداشت بعد از سار گل به دیگری دل نخواهد بست ٬ او که می پنداشت دلش با سارگل مرد و مدفون گشت ٬ پس چه شد که دختری به همان وجاهت و متانت از گرد راه رسید و به دل مرده اش جان دوباره بخشید؟ آیا سبب شباهتش به سارگل بود؟ و اگر چنین بود او می گریخت ٬ او دوست نداشت به زنی به هوای زنی دیگر دل ببندد ٬ دوست داشت همسر آینده اش را فقط برای خودش بخواهد ٬ نه بدان سبب که او یادآور روزگار خوش گذشته است و سار گل مرده بود و او دوست نداشت سرو ناز را به چشم عزیزی که مرده است ٬ بنگرد و با نفس خویش آنقدر جنگید تا پی برد علاوه بر شباهت ظاهری٬ شخصیت سرو ناز وی را مفتون خود کرده ٬ دانست که سرو ناز را برای وجود خودش می خواهد ٬ پا پیش نهاد تا جویای حالش از ماریا باشد ٬ اما افسوس که در بدو ورود آب پاکی ناخواسته بر روی دستش ریخته شد و او دانست که زمان برای هر اقدامی از کف رفته ٬ باور نداشت ازدواج سرو ناز را! اما با گوش خود شنیده بود و چاره ای نبود جز قبول این حقیقت تلخ !چه بیهوده می پنداشت که سرو ناز هم دل در گرو او سپرده! او آنقدر از جانب خویش اطمینان داشت که می پنداشت سرو ناز به جز او به هیچ مردی جواب نخواهد داد ٬ در نگاه دختر جوان چنین خوانده بود . می پنداشت مرد زرنگی است و به آسانی به درون افراد راه می گشاید ٬ اما اشتباه کرده بود و سرو ناز اینک با مرد دیگری پیوند زناشویی بسته بود ٬ که بود این مرد خوشبخت که قلب وی را در هم فشرد ؟ که بود این مرد که سرو ناز را از چنگ او ربود و از آن خود کرد؟ آیا سرو ناز دل باخته شده و یا چون دیگر دختران ایرانی اطاعت امر والدین نموده ؟ اما نه٬ ماریا در سکنج گفته بود که او تن به خواسته مادرش نخواهد داد و به اجبار ازدواج نخواهد کرد و از سرو ناز جز این انتظاری نبود . او دختری نبود که پذیرای جبر باشد و چشم بسته پا در راهی نهد که فرا رویش قرار گرفته٬ طی شش ماه گذشته ٬ در ماهان ٬ هنگام اشتغال ٬ این موضوع را به اثبات رسانیده بود و آقای امجد شیفته این اخلاقش شده بود ٬ او بارها به عمد پا روی دم معلم جوان نهاد و از اینکه حرصش را در آورد غرق در لذت شد . و این از کبر و غرور مردانه اش نشأت می گرفت . همیشه از انسانهای مطیع و فرمانبردار که کورکورانه اطاعت محض می نمودند بدش می آمد . اینکه فرد با نشاط و شریری را تحت سلطه بگیرد محظوظش می نمود. ماریا را به همین خاطر دوست داشت . احساس قدرت می کرد آن زمان که افسار گسیخته ای را سر جایش می نشاند . افراد مطیع قانعش نمی کردند. تو سری خور بودند و او بدش می آمد . از بزدلان متنفر بود اطمینان داشت سرو ناز به به خواسته والدینش وقعی نمی نهد ٬ مشروط بر آنکه دلباخته باشد و او می پنداشت که دل بدو داده !پیش خود تصور می کرد سرو ناز حق اوست ومی ماند تا آن زمان که او باز گردد . با یاد سرو ناز وجودش گر گرفت بلند شد وپنجره را گشود . هوای سرد بیرون را به مشام کشید ٬ چشمانش را بست وآه سنگینی از دل سوخته اش بیرون داد . دلش به حال خودش می سوخت . زین پس باز هم تنها می ماند . اقبال او چنین بود . گویی گلیم بخت او را طاق بافته بودند که جفتی نمی یافت تا پهن گردد . قرار نمی گرفت هیچ جا
    راست می گفتند که او مرد مغروری است. همه جا پیچیده بود و او از گوشه وکنار شنیده بود که سامان خودش را باور دارد ٬ سامان به خودش می بالد ٬ سامان از خودش متشکر است . واگر چنین نبود می باید زودتر دست به کار می شد. اما نه٬ این چه ربطی به باور داشت ؟ اهمال او نه به سبب کبر ٬ که تردیدش بود . می خواست به خود بقبولاتد که سرو ناز را فقط وفقط برای خودش می خواهد . گرچه باز هم این میان شباهتش به سارگل دخیل بود و او دانست سرو ناز علاوه بر شباهت ظاهریش به سارگل دارای خصائل اخلاقی نیکویی است و او می تواند جانشین خوبی برای سارگل باشد . همدم خوبی برای مردی تنها ودلسوخته باشد ٬می تواند دلش را به دل خسته و داغدیده اش پیوند بزند٬ می تواند قلب پاره پاره شده او را مرهمی باشد از سر عشقی تازه ٬ می تواند دستش را گرفته از گذشته بیرونش کشاند و فقط یاد واره ای باشد برایش از آن دوران خوش٬ چرا که نمی خواست یاد سار گل برای همیشه در دلش بمیرد او قسمتی از قلبش را برای سار گل و خاطراتش کنار نهاده بود. بخش دیگرش را به سرو ناز سپرده بود . هیهات که مرغ از قفس پرید و او دگر باره تنها ماند ٬ شاید برای همه عمر چرا که نمی توانست دگر باره دل ببازد بیاد سار گل و سرو ناز چشم به آسمان دوخت . آسمانی پر ستاره در آن نیمه شب که می کشاندت به سوی پروردگار تا به راز و نیاز واداردت ٬ دقایقی به دل آسمان چشم دوخت تکه ابری با سرعت هر چه تمام تر از روی ماه گذر کرد .باد امانش نمی داد و سر به دنبالش نهاده بود ٬ ابر گریخت تکه تکه شد و خیلی زود ناپدید شد . باد سردی وزید و سامان پنجره را بست به رختخوابش برگشت اما خواب از چشمانش رهیده بود . کتاب ربه کار٬ یادگار سرو ناز را برداشت و به آن خیره شد صفحاتش را از هم گشود و به خطوتش چشم دوخت.نا گاه تکه کاغذی از لای آن بیرون زد سامان آن را برداشت و شروع به مطالعه خطوط درهمش نمود متنی بود که سروناز برای دل خود نوشته بود همان که آن شب به محض آمدن خانم ستاری به اتاقش عجولانه لای کتابی پنهانش نمود و بعد همان کتاب را به ماریا داد تا با خود ببرد قرار شد بی بی سلطان ٬ مادر آقای اسدی برای مدتی نامعلوم با سرو ناز زندگی کند ٬ او شبها خیلی زود می خوابید اما سرو ناز کار خاصی نداشت که خسته اش کند از آن گذشته افکارش آنقدر پریشان بود که خواب شبانه را از سرش می پراند دیگر برایش مهم نبود هوشنگ در انگلستان به چه کاری مشغول است واوقاتش را با چه کسی می گذراند چرا که او هرگز در قلبش جایی نداشت. حس حسادت نسبت به اعمال زن یا شوهر زمانی برانگیخته می شود که محبتی در سینه باشد و علاقه ای ٬ همان چیزی که در سینه سرو ناز نسبت به هوشنگ یافت نمی شد واینک شاد بود که بزودی میرهد قلبش نوید پیروزی می داد چه مجبور نبود عشق دروغینی را به یاری تلقین در قلبش جای دهد وبه خود بباوراند که عاشق شوهرش شده قلب عضوی است که باآدمی رو راست است و با ریا هم خوانی ندارد سرو ناز می دانست که هیچ گاه قلبش از سر شادی برای هوشنگ نتپیده٬ از دیدارش به جوش و خروش نیفتاده ٬ بی امان نشده و گرما و التهاب به وجودش سرایت نکرده٬ او خود می دانست که قلبش اسیر یک جفت چشم سیاه براق و یک جفت ابروی درهم ٬ شد . گر چه راهش را را با هوشنگ هم سو کرد اما قلبش تسلیم نشده و در بروز احساسات یاری اش نکرد . او ندای خودش را سر می داد و دلی را طلب می کرد که بدان دسترسی نداشت و چه کاری از دستش برمی آمد جز هرازگاه با یادش به پایین افتادن و جنبیدن و گر گرفتن ؟
    یاد آقای امجد در دل نیمه شب ٬ دلش را بی قرار کرد . این خیانت بود؟ آن هم نسبت به همسری بی وفا وخاطی ؟ که خود خیانت پیشه کرده بود . این صحیح بود که از او خط مشی گرفت و چون او خیانت نمود ؟ اما مگر این خیانت است ؟ یاد دوستان دیرینه افتادن و بایادشان دلخوش داشتن خیانت محسوب می شود ؟ ندانست ونخواست که بداند ٬او به زودی زود خویش رااز این دام می رهانید گرچه دسترسی به مرد مطلوبش ممکن نبود اما می شد با یادش دلخوش داشت . احساس نهفته اش غلیان کرد . وجودش گرم شد قلبش به تپش افتاد٬ آه از دلش کنده شد چشمانش به سوز افتاد .پس آنها را بر هم نهاده فشرد پشت پلکهایش تصویرزیبای آقای امجد نقش بست که که به رویش اخم نموده بود. هیهات از این دل بی قرار که در اسارت پیکری بود که خود در چنگال هوشنگ ٬ آن مرد عیاش قرار داشت و اطمینان نداشت آیا می رهد روزی یا محکوم به سوختن و ساختن خواهد شد! حتی اگر تا آخر عمر کنار هوشنگ می ماند به جبر٬ پذیرای مهرش نخواهد بود احساس درماندگی امانش را بریده بود ٬ پناهی نداشت به که روی می کرد و از که استعانت می جویید ؟ منیر هم چون پدرش مهره ای نا کار بود در چنگ آقای تقدمی . پدر شوهرش با تکیه به ثروت بیکرانش و قدرت مردانگی و موقعیت اجتماعی اش و جایگاهی که اجتماع به او بخشیده بود ٬یکه و تنها عنان زندگی را در چنگ گرفته و خودسرانه می تاخت و برای تک تک اعضای خانواده اش تعیین تکلیف می نمود . چه کسی را یارای مخالفت بود ؟ ملوک هم چون او رفتار می کرد . او هم تکیه به ثروتش و غرور بد حد وحصرش داشت . ناگاه به یاد زندگی ساده و بی پیرایه پرویزو ماریا افتاد ٬ آن زوج خوشبختی که درآن خانه کوچک و ساده کنار هم زندگی شیرینی داشتند و چنان به یکدیگر دل بسته بودند که طاقت دوریشان نبود ٬ عشق و محبت را می شد در نگاهشان یافت و کلام محبت آمیز را از زبانشان شنید . چه بسا اگر آنان را چون ملوک و تقدمی مکنت فراوان بود ٬ دلهاشان را زنگار می گرفت ٬ آنقدر که قادر نبود از سر مهر بتپد ٬ حسادت ٬ خود بینی٬ خودخواهی٬ ریا ٬ دروغ ومکر آن صفاتی که چون اختاپوس ٬ دل پاک چون آینه را در چنگ گرفته صفایش را می میراند و سخت و تیره اش می گرداند . در چنین قلبی حس نوع دوستی و همیاری کشته شده و جایش خود خواهی لانه کرده آن وقت است که دنیا را فقط برای خود می خواهی .
    سرو ناز حس کرد دلش هوای دیدن ماریا را دارد .فرصت نبود تا بدیدارش بشتابد . دو روز دیگر مدرسه ها باز می شد واو نمی توانست بار سفر ببندد ٬ هر چند آن سفر کوتاه و عجولانه می بود . از جا برخاست به طرف کتابخانه اش رفت و از لای یک پوشه کا غذی برداشت ٬ پشت میز کوچکی نشست ٬ چراغ مطالعه را روشن کرد وچنین نوشت :
    سلام به دوست با صفا ومهربانم ٬
    ماریا جون سلام گرم این دوست تنهایت را بپذیر ٬ باور کن اینقدر دلم هوای دیدنت را دارد که در این نیمه شب کاغذ و قلم به دست گرفتم تا با تو که شنونده خوبی برای دردهای بی کسی من بودی و هستی حرف بزنم ٬ فکر نکن قصد کردم تو را شریک غم و غصه ام بکنم ٬ اما چکنم ؟ خودت خوب می دانی که من کسی را جز تو ندارم که مرا بفهمد تو و سپیده تنها دوستان من بودید ٬ سپیده که در عالم رفاقت جا خالی داد و به طرف شوهرش کشیده شد . شوهری که برای دوستی دیرینه ما احترام قائل نبود و با کمال خودخواهی دستور داد سپیده رابطه اش را با من که همیشه ادعا می کرد بهترین دوستش هستم ٬ قطع کند ٬ فقط به این دلیل که من نخواستم به جبر همسر پسر دایی اش بشوم ٬ بدبخت وسیاه روز من ٬ که نباید به میل واراده خودم زندگی کنم ٬ من که جبر و زور سایه مخوفش را روی زندگی ام گسترده تا خردم کند . به هر حال تقدیر من ازدواج با تحمیلی بود . از چنگ منوچهر گریختم به چنگ هوشنگ افتادم ٬ متوقع نباش از موفقیتم در ازدواج برایت حرف بزنم و اینکه چقدر در اشتباه بودم ! چرا که هوشنگ مرد ایده آلی است و من کم کم دارم به اون دل می بازم و اینک عشق بعد از ازدواج را باور کردم و یا حداقل به هوشنگ به عنوان مرد ایده آلی برای زندگی عادت کردم و دل بستم . نه ماریا جان ٬ من دختری نیستم که به امید عادت ٬ چشم بر آینده بدوزم و دل خوش کنم که عاقبت روزگار بر وفق مراد خواهد شد ٬ من دوست دارم سر در پی خواسته هایم بگذارم و آن چیزی را که خواهانش هستم به چنگ بگیرم . حداقل آنقدر که توان دارم تلاش خواهم کرد و اگر تا کنون به دلایلی کوتاه آمدم و در برابر جبر دیگران قد علم نکردم ٬ زیت پس چنین خواهم کرد چرا که تجربه باختن تلخ است و من تاب آن را ندارم . افسوس که سرنوشت ٬طعم تلخ باخت را به کامم چشاند و کاری کرد که من هم چون خیلی از دختران ایرانی آن را تجربه کنم ٬ همیشه می گفتم دلم برای دختران ایرانی می سوزد که مجبورند بنا به میل خانواده شان با مردی که شناختی رویش ندارند ازدواج کنند٬ حتی اگر آمادگی پذیرش شوهر را نداشته باشند ٬ باز مجبورند تن به قضا داده از ترس بی آبرویی جیک نزنند ٬ دخترانی که معلوم نیست سرنوشتشان چیست !عده ای از آنها پس از رفتن به خانه بخت احساس ندامت می کنند اما از ترس آبرو لب فرو بسته ٬ دم نمی زنند و خود را عمری اسیر دست مردی می کنند که به آنها تحمیل و یا پیشنهاد شده و دل به بچه داری خوش می کنند . عده ای هم به جدال برخاسته زنجیر اسارت را می درند که این هم بهتر از آن نیست . چرا که جامعه ی ما پذیرای زن مطلقه نیست ٬ پس شاید در این اجتماع سازش با بخت و اقبال بهترین راه چاره باشد ٬ اما به چه قیمت ؟ به قیمت از کف دادن عمر گرانمایه و جوانی که همانا بهترین دوره عمر آدمی است؟ و من این چنینم عزیزم! میل به سازش ندارم ٬ که هوشنگ چنین مردی نیست که بشود تابش آورد ٬نپرس به چه دلیل که شرم دارم از بازگفتن ٬ چرا که اعصابم از گویش متشنج می شود ٬ و این نه به آن دلیل است که به او علاقه مند باشم ٬ تو خود خوب می دانی هیچ وقت ٬ هیچ وقت آن طور که باید دوستش نداشتم و او مرد دلخواه زندگی من نبوده و نیست ٬ دلم برای خودم می سوزد که چرا چنین مرد کودک صفتی شخصیتم را پایمال کند ؟ و به من چون وسیله ای برای گذراندن عیش خود نظر کند ! این است که مرا عذاب می دهد .شخصیت خرد شده ام ٬ این که هوشنگ می اندیشد من چون زنان روسپی شیفته زرق و برق هستم و او وظیفه دارد هراز گاه با جایزه ای دلم را خوش کند ٬ رنجم می دهد. من این نیستم که او خواستار باشد و او آن نیست که من طالب باشم ٬ من قادر نیستم عمرم را فدای خواسته مامی و پدر شوهرم نمایم ٬ آنها در زندگی به خواسته های خود دست یافتند ٬ پس حق ندارند برای دیگری خط مشی تعیین کرده زندگیش را در چنگ گیرند . ما مختاریم زندگیمان را که از آن خودمان است به هر شکلی که دوست داریم بسازیم.و چه خطا کردم من که از سر عطوفت و شایدحسب وظیفه فرزندی ام تن به خواسته مامی دادم و قدم در بیراهه گذاشتم.من که آگاه بودم راه برگزیده شده به هدف ایده آل من منتهی نمیشود چرا قدم بدان گذاشتم؟مگر عمر آدمی آن چیزی است که اگر از کف دادی اش دوباره بتوانی بازش ستانی؟این تنها سرمایه ایست که باید درچنگ خودت گیری و به دست غیر نسپاری و چه دیر فهمیدم من!هدف من اگر هم نامطلوب می بود خود آن را برگزیده بودم و اگر خطا بود گله ای نبود مگرازخودم که خود کرده را تدبیر نیست.حال از دست چه کسی بنالم؟رو به سوی چه کسی ببرم؟با این که میدانم جامعه ما پذیرای زنان مطلقه نیست و من پس از طلاق طرد خواهم شد،امامن مایلم به آن دسته از زنان طرد شده بپیوندم که آن تنها راه است برای حفظ خویشتن و باز ستاندن روح ازهم پاشیده ام. شاید فرصتی باشد برای ترمیم،من حاضرم در به روی خود ببندم اما یک ثانیه هم با هوشنگ تنها نباشم.میدانم که ته دلت با من است همان شب جشن فهمیدم که هوشنگ را نپسندیدی تو او را وصله ای ناجور کنار من دیدی و من پی به کینه قلبت بردم،گرچه تو لب فرو بستی چرا که میدانستی چاره ای نیست می دانستی راهی است برگزیده شده که پیش پایم نهاده اند و من مجبورم در آن گام نهم.و تو بر حسب وظیفه انسانی و به پاس دوستیمان لب به اعتراض نگشودی تا دل من را بیش از آن نشکنی.همین قدر بگویم که من وهوشنگ برای ماه عسل به انگلستان رفتیم و اوبا من کاری کرد که من روز سوم به تنهایی به ایران بازگشتم و او را به حال خود رها کردم تا در کثافت غرق شود چرا که خود چنین میخواست.فردا هم موعد بازگشت اوست و او با کمال وقاحت بر میگردد میدانم حرفی برای گفتن ندارد جز اینکه ساری مای فلاور،اکس کیوز می مای آنجل،اما من قفل در را عوض کردم تا او نتواند به جبر وارد خانه شود و خودش را به من تحمیل کند.ماریا جان سرت درد گرفت اما من قدری سبک شدم.من مدتهاست در پی گوشی هستم شنوا که نیافتم مگر امشب.برایم دعا کن تا به یاری خدا بتوانم از دست این زندگی تحمیلی خلاص شوم.حالا دیگر حتی مامی هم نمیتواند برای من تصمیم بگیرد و شاید این تجربه تلخ به این قیمت بیارزد،به رهیدن از جبرمامی،مامی مرا از خانه رانده.من اگر میدانستم عاقبت رانده خواهم شد چرا تن به ازدواج با هوشنگ دادم؟از این به بعد اگر چه تنها،اما آزاده ام برایم دعا کن خداوند لطفش را از من دریغ نفرماید که جزلطف او به هیچ چیز دل خوش ندارم.
    به آقا پرویز سلام برسان.هما و هانیه عزیز را هم ببوس.
    قربانت برم،سرو ناز
    580 تا 589
    منیر تنها به استقبال پسرش رفت و با دلی محزون ٬ چشمی اشکبار و سینه ای مالامال از درد٬ چشم به راهش نشست تا هواپیما فرود بیاید ٬ چیزی نگذشت که هواپیما بدون تأخیر به زمین نشست و پس از لحظاتی که در نظر منیر بس طولانی می نمود هوشنگ سر خوش و شتابان گام در سالن فرودگاه نهاد .آهی عمیق از سینه منیر کنده شد . این پسر گر چه قدری بوالهوس اما پاره جگرش بود و او نمی توانست دل از وی برکند ٬ هر چند که از اعمالش ناراضی باشد ٬ بلند شد و به طرفش رفت ٬ هوشنگ با دیدن منیر دستها را از هم گشود و با صدای بلند گفت : اوه ماما ٬ گود مرنینگ هو آر یو ؟ ور ایز سروی ماما ؟ ( صبح به خیر ماما ٬ حالت چطوره ؟ سروی کجاست ؟ )منیر خود را به نفهمی زد و گفت ک اینو من باید از تو بپرسم ٬ جفت رفتید ٬ طاق برگشتید ؟
    - شوخی نکن ماما ٬ خودت میدونی که سروی کام بک کرد تو ایران.
    - خب ؟
    - حالا کجاست؟
    منیر که از این همه وقاحت و بی شرمی پسرش حیرت کرده بود ٬ گفت : بیا بریم توی ماشین ٬ این جا جای مناسبی واسه حرف زدن نیست ٬ من اول باید بدونم چرا سروی تو کام بک کرد ؟
    هوشنگ نفس عمیقی کشید ٬ هوای نسبتاً خنک را به مشام کشیده دستها را به هم مالاند و گفت : هوا ایز کلد (هواسرده )بات ٬ سان ایز بیوتی فول٬(اما خورشید هم قشنگه)انگلیس ایز الویس بارانی ((انگلیس همیشه بارانیه ) آی واز فر سان دلتنگ ماما (من برای خورشید دلتنگ بودم ماما)
    منیر پشت فرمان نشست و در همان حال گفت : دست بردار دردونه پاپات ٬ خجالت بکش مرد گنده٬ هوشنگ نشست و در حالی که در را می بست گفت : تنک یو فر فلاور (متشکرم برای گل)٬ منیر استارت زد وگفت : فلاور باشه طلبت ٬ در حال حاضر چوب لازم.
    هوشنگ شیشه را پایین کشید و گفت: ماما دست بردار ٬ چه استقبال پرشوری !در ضمن فرگت (فراموش) نکن که من دردونه تو هستم .
    - نه موقعی که شرمندم کرده باشی
    - اوه مای گاد وای شرمنده ؟(اوه خدای من چرا شرمنده ؟)
    منیر که عصبانی بود ٬ گفت : بس کن ٬ نمی تونی مثل آدم حرف بزنی ؟
    - آی ام ساری ماما.
    - دیگه نمی خوام یک کلمه انگلیسی حرف بزنی٬ روشن شد؟
    هوشنگ با دلخوری خودش را جمع کرد و گفت : تو پیش از این نظر دیگه ای داشتی٬ می گفتی از حرف زدن من حظ می کنی.
    - حالا تغییر عقیده دادم مرد گنده .
    هوشنگ حیرت زده چرخید و گفت : با من بودی ماما؟
    - بله با تو.
    - وای ؟ اوه ببخشید چرا ماما؟
    - واسه اینکه دلم از هر چه انگلستان و خارجه به هم می خوره ٬ کشوری که پسر منو ازم گرفت ٬ غیرت و مردونگی رو توی وجودش کشت . هوشنگ من مرد بوداما تو یه نامرد پس فطرتی ٬ تو هوشنگ من نیستی.
    هوشنگ سرش را پایین انداخت و گفت : سروی با تو حرف زده؟
    منیر داد زد : دیگه نمی خوام اسم اونو از دهن کثیف تو بشنوم.
    هوشنگ متعجب نگاهی به منیر کرد و گفت : ماما تو سروی را برداشتی و پسرت رو گذاشتی ؟ پاپا چی؟ اونم مثل تو فکر میکنه؟َ
    - اون هر غلطی میخواد بکنه . اون اگه مثل من فکر میکرد ٬ تو الان این نبودی ٬ اونم لنگه تو ٬ یک هرزه کثیف دیگه ٬ همتون مثل همید ٬ تقدمی ها همه عیاشند ٬ همه شون سر وته یک کرباسند ٬ بعد بغض کرد و گفت : از همه تون حالم بهم می خوره از تو ٬ از پاپات ٬ از عمو هات ٬ گریه مجالش نداد ٬ ماشین را کناری پارک کرده سرش را روی فرمان گذاشت وآرام گریست و در همان حال گفت : چطور می تونم توی صورت عروس گلم نگاه کنم وقتی مسبب بدبختی اش بودم. عمری را با سر بلندی زندگی کردم و اجازه ندادم کسی از کثافتکاریهای پدرت سر در بیاره ٬ توی دلم خون گریه کردم ٬ جلو چشم مردم خندیدم ٬ به حدی که همه تصور می کردند خوشبخت ترین زن عالم هستم ٬ اما ... اما ... صبر و تحمل همه زنها یک اندازه نیست ٬ همه یک جور فکر نمی کنند ٬ سرو ناز هم نتونست تو رو تحمل کنه و من به اون حق میدم ٬ شاید اگه من شهامت اونو داشتم همون روز اول خودمو رها می کردم ٬ اما من زن ضعیفی بودم و به اقبالم تن دادم تو منو پیش عروسم روسیاه کردی هوشنگ ٬ می فهمی ؟ حالم ازت به هم می خورد تو بی شرمی ٬ بی حیایی٬ نامردی و باز های های گریست هوشنگ که چشمش از غم دل مادرش به اشک نشسته بود گفت : مامان گریه نکن ٬ خوشیهایی را که کردم از ناخنام کشیدی بیرون .
    منیر سرش را بلند کرد و در حالی که صورتش خیس بود گفت : کاش دستم می شکست برات آستین بالا نمی زدم٬ کاش لال می شدم نمیگفتم برگردی ایران ٬ تو لیا قت همون دختره ی هرزه نانسی را داشتی
    - ماما تو اشتباه میکنی نانسی دختر خیلی خوبیه ٬ اون منو خیلی دوست داره ٬ میگه از همه دوست پسرهاش من بهتر بودم .
    منیر نالید: ای وای که تو چقدر ابلهی پسر
    - حالا سروی کجاست ؟
    منیر به طعنه گفت : دم در خونه وایساده جلو پات قربونی کنه؟
    هوشنگ ساده لوحانه گقت : قربونی ؟ اوه سروی ایز الد. سروی خیلی خوبه ماما ٬ میدونستم منو می بخشه زودتر بریم که دلم براش یه ذره شده .
    منیر دوباره استارت زد وگفت : واسه همینم که ایز الده میخواد ازت جدا بشه ٬ تو هم بهتره برگردی پیش نانسی متمدن٬ اون حتماً تو رو می پذیره چون که به ذائقه ا ش خوش افتادی
    هوشنگ ناباورانه چرخید و گفت : چی گفتی ماما؟ سروی میخواد چکار کنه ؟
    - میخواد ازت جدا بشه . بهتره بدونی قراره من پشتش را بگیرم
    - پاپا چی گفت ؟
    - گفت : هوشنگ احمقه نمی دونه که توی ماه عسل باید وقف همسرش باشه و دست به کثافتکاری نزنه ٬ پاپات متعجب بود گفت : مگه پیش از این کم هرزگی کرده بود ؟ من هم نه به پاپات کاری دارم ونه به تو ٬ من پشت سرو نازم ٬ من اجازه نمی دم سرو ناز زندگیشو به پای تو تباه کنه .
    - ماما خواهش میکنم برو خونه می خوام با سروی حرف بزنم.
    منیر با غیض نگاهش کرد و فریاد کشید : اگه یک مرتبه ٬ فقط یک مرتبه اسم اونو از زبون تو بشنوم یا بفهمم که رفتی سراغ اون ٬ روزگارت رو سیاه میکنم فهمیدی ؟ تو حق نداری پیش سرو ناز برگردی تو لیاقت دختر پاکی مثل اونو نداشتی همون دختر عموت برای تو مناسب بود هرچی نباشه از گوشت و خون هم هستید، همه تون الوده اید و من متوجه این موضوع نبودم.متوجه نبودم که نباید به خاطر پسر فاسدم٬یک فرشته رو قربانی کنم.
    منیر به طرف خانه شان راند و هوشنگ سر در لاک فرو برده و به فکر فرو رفت٬بهتر بود با پدرش حرف میزد٬مادرش زیاد اورا درک نمیکرد.همان طور که طی ان سالها شوهرش را درک نکرده بود.
    مدرسه تعطیل شده و سرو ناز به خانه برگشته بود.ان روز بی بی سلطان خورش به آلودرست کرده بود سرو ناز پشت میز نشست و بخار متصاعد ازبشقاب خورش را به مشام کشید و گفت:بی بی بوی غذاتون که عالیه٬رنگ و روش هم که حرف نداره٬مونده مزه اش که اونم مطمئناً بی نظیره!
    بی بی سلطان در حالی که هیکل چاقش را به زور این طرف و آن طرف می برد روی صندلی نشست ٬ ناله اش را در آورد و گفت : کجا بودی بی بی اون روزی که من واسه خودم دست وپنجه ایی داشتم ٬ حالا همین قدر که می تونم یک آب اشکنه ی چیزی درست کنم شکر خدا ٬ اون وقتا برو بیایی بود ٬ رفت و اومدی بود مردی بالا سر بچه های قد ونیم قد ٬ خب آدم دلش گرم کار میشه جون و یاری داشتیم مثل حالا نبودیم که علیل و درمونده که به یه باد پس بیفتیم.
    سرو ناز به صورت چاق و سفید بی بی نگاهی کرد به رویش لبخند زدو گفت : خدا نکنه علیل باشید شکر خدا کاری تون نیست که .
    - کجایی شب تا صبح ببینی این پا چقدر ناله میکنه از درد!به هیچ عنوان گرم نمیشه.مدام تو بغلمه٬هواگرما باید شلوار کاموایی پام کنم وای به روز تومبون دیگه اگه شلوار پشمی رو ازش جدا کنم پاها میشه چوب٬بعد نفس بلندی کشید نگاهی به جانب بالا انداخت و گفت:بازم به درگاهت شکر٬همین که لخ و لخ میکنم جای شکر داره٬خدا هیچ بنده ایش رو نندازه و محتاج خلقش نکنه٬ این آب و آبکشی های جوونی به این روزم انداخته٬خدا بیامرزه آقا کرامت رو٬میگفت:زن٬اینقدرآب بازی نکن٬این قدر بشور و بمال نکن ٬ به خرجم نرفت که نرفت ٬ بعد اشاره به بشقاب سرو ناز کرد و گفت : تو بکش بی بی یخ می کنه از دهن میفته ٬ من که چونم گرم بشه ول کن نیستم ٬ خدا بیامرز آقا کرامت می گفت ک خدابه خیر بگذرونه که بی بی سر حرفش وا شده ٬ یه وقتهایی می دیدم نشستنا خوابش برده ٬ حرف توی دهنم می ماسید٬ بعد که ازش گله مند می شدم ٬ می گفت : خوش سخنی خوابم می گیره ٬ فهمیدم سرم شیره میماله که دلگیر نشم ٬ خب حقداشت ٬ من یه بند حرف می زدم ٬ صبح تا شوم با این بچه ها سرو کله می زدم ٬ می شستم ٬می روفتم ٬ چشام به در بود که مَردم بیاد خونه باهاش هم کلوم شَم ٬ اونم خسته و کوفته ٬شوم خورده نخورده سرشمی افتاد روی شونه اش ٬ بعد کفگیر را پنج مرتبه پر از برنج کرد و توی بشقابش ریخت ٬ طوری که دانه های برنج از کناره بشقاب روی میز سرازیر شد و بی بی آنها را با دست یکجا جمع کرده مشتشان نمود به دهان گذاشت ٬ بعد نیمی از خورش را یکجا سرازیر بشقاب برنجش کرد ٬ دور بشقاب خورش را انگشت کشید ٬ انگشتش را با اشتها لیسید و گفت ک آقا کرامت هم اگر حرفی میزد حق داشت ٬ فکر روزای پیری را می کرد که آدم قوه نداره٬ خب منم به یک حساب حق داشتم ٬ هفت تا بچه سرو نیم سر صبح تا شب می افتادند به جون هم ٬ تو حیاط ٬ تو کوچه ول می گشتند ٬ به سر وکله هم می زدند ٬ خاک بازی می کردند ٬ چه می دونم وقتی هم برمی گشتند مگه می شد نگاشون کنی ؟می بردمشون لب حوض ٬ یکی به یکی شونو لخت می کردم می شستم بعد می گذاشتم برند توی اتاق ٬ وسواس بد دردیه بی بی ٬ طناب رختمون هر روز خدا پر رخت بود ٬ خلاصه این پاهای بی صاحاب هر روز خدا تا زانو تر بود ٬ از شلوارم آب می چکید منم اعتنا نداشتم ٬ آقا کرامت می گفت : ببین چه روزیه گفتم ٬ اگه این پاهای تو کار دستت نداد ٬ بعد قاشقرا زیر برنجها فرو برد تکه بزرگی گوشت رویش نهاد و گفت خدابیامرزدت مرد ٬ بسم الله الرحمن الرحیم ٬ قاشقش را به دهان برد و دیگر تا آخر غذا حرف نزد ٬ عادت نداشت هنگام صرف غذا کلامی بگوید ٬ سرو ناز هم شروع به خوردن کرد ٬ برنج ملایم ومغز پخت ٬ گرچه بی قواره و چسبان ٬ اما خوش عطر و طعم بود یاد از آشپزی خودش در ماهان آمد و آهی حسرت بار کشید ٬ هر دو در سکوت مشغول خوردن شدند .
    بعد از غذا سروناز میز را جمع کرد و گفت : بیبی شما به ظرفها دست نزنید ٬ امروز میخوام برم بخوابم بعد از ظهر خودم می شورمشون .
    بی بی سلطان گفت : عجیبه که تو می خوای بعد غذا بخوابی!
    - امروز اولین روزی بود که بعد از چند ماه رفتم مدرسه ٬ یه خرده خسته ام ٬ بعد در حالی که از آشپزخونه بیرون می رفت گفت : بی بی صبح شما خواب بودید نشد براتون بگم که از فردا هر کسی در زد اعتنا نکنید ٬ من که کلید دارم ٬ هر کس دیگه ای در زد در رو براش باز نکنید.
    بی بی سلطان حیرت زده پرسید : وا ؟ چرا باز نکنم ؟ مهمون رو که نمی شه پشت در کاشت .
    - مهمون کجا بود بی بی ؟ کسی که بی خبر نمیاد مهمونی ٬ منم محض احتیاط گفتم ٬ صبح که می رم در رو قفل می کنم ٬ شمام کاری بیرون ندارید پس بهتره پس بهتره شب بست رو ببندید.
    - مگه از کسی واهمه ای داری زبونم لال.
    - راستش نمی خوام هوشنگ بیاد.
    - مگه برگشته ؟
    - خبر ندارم ٬ بلیطش مال دو روز پیش بوده اگه عوضش نکرده باشه.
    - حتماًعوضش کرده اگه نه از فرودگاه صاف می اومد اینجا.
    - به منیر جون گفته بودم بره فرودگاه پیغام منو بهش بده ٬ بگه که حق نداره پا تو خونه بذاره.
    - خونه زندگیشه بی بی ٬ چه حرفها می زنی
    - تکلیف منو که روشن کرد و من از اینجا رفتم خونه میشه مال اون .
    - یعنی این قدر به حرف مادرشه که دست از خونه زندگیش بشوره ؟
    - بدبختی منم اینه که اون به حرف همه اس بی بی
    - پس دیگه چه واهمه ای داری که قفل به در و پیکر بزنی؟
    - چون میدونم پدرش راه دیگه ای پیش پاش میذارهواسه همینه که میگم شب بست رو بندازین . البته من قفل در رو عوض کردم اما کار از محکم کاری عیب نمی کنه ٬ خدا نیاره اون روزی رو که هوشنگ بخواد به زور متوسل بشه ٬ دیگه با حیوون فرقی نداره.
    - آدم به شوهرش نسبت حیوون نمیده بی بی
    سرو ناز گوش نکرد و از آشپزخانه بیرون رفت ٬ بی بی سلطان زیر لب گفت : قفل در رو عوض کرده ! بعد سرش را چند مرتبه تکان داد و با خود گفت : فلک از مکر زن اندیشه دارد ؟ آقا کرامت یادت به خیر باشه ٬ نور به قبرت بباره ٬ یادت میاد میگفتی چه چیزها که دیدیم ! چه چیزها که می بینیم! چه چیزها که خواهیم دید!حالا سر تو از گور بیار بالا ببین زنا در به روی مردشون می بندند ! ما چه جوری تا می کردیم با مردمون ٬ جوونای امروزی چه جوری تا می کنند !! فردا چه جور جواب خدا رو می دن٬ من یکی حیرونم!
    سرو ناز بین خواب و بیداری به سر می برد ٬ چشمانش گرم شده و لذتی رخوت انگیز وجودش را در بر می گرفت که صدای زنگ تلفن قلبش را از جا کند و خواب از سرش پراند ٬ آنقدر که نمی توانست از جا برخیزد ٬ صدای بی بی سلطان را شنید که گفت : گوشی را بردارم یا به اونم قفل زدی ؟
    سرو ناز که دانست پیرزن متلک می گوید بلند شد و گفت : برمی دارم
    فتنه بود و خیلی هم عجله داشت ٬ سرو ناز خمیازه ای کشید و پرسید : چی شده این وقت روز؟
    فتنه هراسان گفت : پدر گفته زود خودتو برسونی بیمارستان ٬ مامی رو میخوان عمل کنند.
    - عمل کنند ؟ چرا؟
    - قراره پاشو قطع کنند ٬ من رفتم دیر شد خداحافظ.
    گفت و گوشی را گذاشت ٬ سرو ناز مات و مبهوت هم چنان گوشی در دست مانده بود ٬ گویی مسخ شده بود قلبش تند و با شتاب می زد ٬ خون در عروقش می جوشید و هر آن از مغز سرش فوران می زد ٬ پای مامی رو قطع کنند ؟ چه شده ؟ زبانش بند آمده بود ٬ ته حلقش می سوخت و سوزن سوزن می شد ٬ به سرفه افتاد و خیلی زود به دستشویی رفت ٬ غذای ظهر را بالا آورد . مشتی آب به صورتش زد اما از اضطرابش کاسته نشد ٬ قلبش بی محابا می زد ٬ ناگهان به خود آمد و از ته دل فریاد زد : بی بی
    بی بی لنگان به دستشویی آمد ٬ به صورتش کوفت و گفت : چت شد یه دفعه ؟ سرو ناز کف دستشویی نشسته بود و زار می زد . پهنای صورتش از اشک خیس بود ٬ نالید : بی بی دیدی چی شد؟
    بی بی لیوانی آب به دستش داد و گفت : تو بالا آوردی از من می پرسی چی شده ؟ یا رب نکنه ویار داری ؟ غذا هم کم خوردی.
    - وای بی بی چی می گی ؟ فتنه گفت می خوان مامی رو عمل کنند.
    بی بی محکم پشت دستش زد و گفت : ای دل غافل ٬ بسوزه پدر پیری که خرفتی میاره ٬ پدرت دم ظهر زنگ زد ٬ گفت بهت بگم خودتو برسونی بیمارستان.
    سرو ناز نیم خیز شد و گفت : شما می دونستی و از ظهر هیچی نمی گی !
    - گفتم که پیری خرفتی داره ٬ فراموشم شد بی بی ٬ حالام دیر نشده بلند شو یک تاکسی بگیر زود برو ٬ بلند شو که به تو نیومده بخوابی.
    سرو ناز که از این همه خونسردی بی بی متعجب بود گفت ک لااقل بگو چی شده ٬ فتنه گفت می خوان ... می خوان... ای خدا مرگم بده این روز رو نبینم.
    - چته دختر قال راه انداختی ! میخوان انگشت پاشو ببرند. همونی رو که یه بهونه گشته بود.
    - اما فتنه می گفت می خوان پاشو قط... قطع کنند.
    - فتنه بزرگش کرده ٬ جوونا رو نمی شناسی ؟ دوست دارند به یک چیز شاخ و برگ بدن.
    سرو ناز غیظ کرد و گفت : اما این موضوع جالب توجهی نیست که بخواد شاخ وبرگش بده.
    - خب پس بچه اس هول کرده ٬ حالا تو چرا روی سنگها وا رفتی ؟ بلند شو برو پدرت دل نگرونته.
    سرو ناز با پشت دست اشکش را زدود ٬ بعد دستش را به دیوار گرفت و به سختی از جا برخاست ٬ چندین روز بود که از مادرش بی خبر بود دلتنگش شده بود اما نمی توانست آن جا پا بگذارد٬ملوک او را رانده بود ٬ یک مرتبه هم که خواست تلفنی حالش را بپرسد ملوک با غیظ گوشی را گذاشته بود ٬ نمی دانست چنین حادثه ای منجر به دیدارشان خواهد شد . جگرش سوخت ٬ آهی از دلش کنده شد ٬ کمرش تا خورده بود ٬ دستش را به دیوار گرفته و خود را می کشاند . بی بی از پشت سر نگاهش کرد و گفت : چرا مثل ننه مرده ها را میری ؟ الهی شکر چهار ستون بدن مادرت سالمه ٬ بود و نبود یک انگشت به هیچ جای دنیا بر نمی خوره ٬ پاشو می کنه تو کفش و جوراب دیده نمیشه ٬ اونایی که چلاقند و با عصا راه میرن چی دارن بگن ؟ این کارا به درگاه خدا ناشکریه ٬ خدا قهرش میاد یک چیز دیگه ازتون میگیره .
    سرو ناز اعتنایی نکرده به طرف کمد لباسش رفت ٬ حالا دانست چرا اعظم السلطنه او را از خانه رانده و فقط آقا کرامت رابه کار گرفته بود ٬ سبب زبان تند و طبیعت فضولش بود. شنیده بود اما باور نداشت.
    سروناز خودش را شتابان به بیمارستان رسانید و پشت در اتاق مادرش ایستاد ٬ دست بر قلب پر کوبش نهادو چند نفس پیاپی کشید ٬ از حلقش داغی بیرون می زد ٬ زیر هر تار مویش قطره ای عرق نشسته بود ٬ بغض راه تنفسش را بسته بود و هر آن گلویش می ترکید ٬ با فشار بغضش را فرو خورد ٬چیزی مثل خار در گلویش نشست و آن را سوزاند ٬ زبان خشکش را به لبها کشید یک یا علی گفت و آرام در را گشود ٬ سرک کشید ٬ ملوک خواب بود ٬ کوثر دستش را آرام می مالید ٬ سرو ناز آهسته داخل اتاق شد ٬ کوثر از جا برخاست و آهسته سلام کرد ٬ سرو ناز که نگران حال مادرش بود با شتاب خودش را به تخت رسانید و چشم به چهره زردش دوخت ٬ او تا حال رخسار مادرش را چنین ندیده بود ٬ گویی خونش را کشیده بودند ٬ سرو ناز قدری ترسید و با نگرانی به کوثر نگاه کرد و گفت عملش کردند ؟
    - بله خانم جان.
    - کی ؟
    - نیم ساعته آوردنشون ٬ فتنه خانم زنگ زدن بهتون؟
    - زنگ زد گفت قراره مامی رو عمل کنند.
    - فتنه خانم ترسیده بودند.
    - کجاست حالا؟
    - رفتند خونه ٬ گفتند طاقت ندارند توی بیمارستان بمونند ٬ گفتند حالشون به هم می خوره ٬ یک مرتبه هم بالا آوردند ٬ پدرتون بردنشون خونه.
    سرو ناز نگاهی به ملوک کرد و گفت : چرا مامی اینقدر زرد شده ؟
    - دکتر گفت : چیز مهمی نیست ٬ گفت که خانم ترسیدند٬ دیشب تا صبح نخوابیدند ٬خون گریه کردند ٬دل آدم براشون کباب می شد.
    - حال پدر چطوره؟
    - آقا هم دیشب نخوابیدند ٬ شب تا صبح با خانم حرف زدند و دلداریشون دادند ٬ چشمهای آقا شده بود قد نخود از بی خوابی ٬ رنگشون هم کم از رنگ وروی خانم نداشت.
    سروناز کنار تخت ملوک نشست دستش را در دست گرفت و آرام فشرد ٬ دست ملوک گرم بود ٬ سرو ناز بوسه بر دست گرمش زد و قطره اشکی از گوشه چشمش لغزید ٬ ملوک تکان خورد ٬ چیزی زیر لب گفت و باز خوابید ٬ سرو ناز نگاه سرشار از مهرش را به چهره ملوک دوخت و زیر لب گفت : الهی بمیرم برات مامی ٬ فدای اون دل نازکت بشم ٬ کوثر دست ملوک را نوازش کرد و در همان حال گفت : خانم خودشونو باخته بودند ٬ کم مونده بود زبونم لال دلشون بترکه ٬ دو شبه خون گریه می کنند ٬ دل آقا رو هم خون کردند ٬ سنگ خانومو می دید آب می شد از غصه ٬ بعد سری تکان داد و گفت : نمی دونم این چه بدبختی بود؟!
    سروناز چشمان اشکبارش را به رخسار زرد ملوک دوخته بود و گاه آه می کشید.
    هوا رو به تاریکی می رفت که ملوک تکان خورد ٬ ناله ای سر داد ٬ چشم گشود و با صدایی گرفته گفت : سرو ناز تویی مامی؟عزیز مامی کی اومدی؟ بعد سرش را به جانبی دیگرچرخاند ٬ اشکهایش سرازیر شده روی بالش سفید غلتید و گفت : اومدی مامی چلاقت را ببینی ؟ هیچ فکر می کردی دختر اشرف السلطنه یک روز چلاق بشه ؟بعد لبانش را به هم فشرد و با دهانی بسته و به هم فشرده گریست ٬ صدای گریه اش توی گلو پیچید و دل سرو ناز را خون کرد ٬ سرو ناز هم بی امان اشک می ریخت ٬ همان طور که دست ملوک را تند تند می مالاند خم شد گونه خیسش را بوسید و گفت : به خودتون فشار نیارید مامی جان٬ ببینید چقدر صداتون گرفته !
    کوثر چون کودکی خود شیرین پرید وسط و گفت : از بس که این روزا گریه کردند ٬ خوردو خوراکشون شده گریه .
    سرو ناز اعتنایی به پر حرفیهای کوثر نکرد ٬ دست ملوک را محکمفشرد و بوسید و گفت : مامی جان تو رو به خدا بس کنید ٬ شکر خدا الان که حالتون خوبه ٬ چند روز استراحت کنید برمی گردید خونه و ...
    ملوک با چشمانی دران نگاهی به سرو ناز کرد و گفت : با این پای چلاق بیام خونه؟
    - این چه حرفیه مامی جان ؟ خداراشکر کنید که بیماری خطرناکی عارض تون نشده .
    - خطرناک ؟ خطر از نظر تو چیه ؟ عضو بدن آدم رو ببرند ٬ بندازن تو آشغال دونی ٬ جای شکر داره ؟
    کوثر ساده لوحانه گفت : تو آشغال دونی نمیندازن خانم٬ خاکش میکنند.
    سروناز براق شد ٬ تشر زد که : هیس.
    ملوک با شدت هر چه تمام تر شروع به گریه کرد و سرش را روی بالش این طرف و آن طرف برد و گفت : دیگه بدتر !من خودم اینجا ٬ پام زیر خاکه ؟ ای خدا چقدر بدبختم من ! تقاس کدوم گناه رو دارم پس می دم ؟
    سرو ناز موهای مادرش را نوازش کرد و گفت : مامی جان یک انگشت که چیزی نیست ٬کسانی هستند که پاشونو به طور کامل قطع می کنند ٬ و مجبورند عمری رو با عصا راه برند ٬ تازه بازم شاکرند ٬ چرا که می تونند راه برند ٬ کسانی هم هستند که از دو پا محرومند یا فلج مادرزادند ٬ اونا بنده خدا نیستند؟
    ملوک که چندین روز گوشش از این حرفها پر شده بود بی حوصله گفت من چکار به کار مردم دارم ؟ من به خودم کار دارم ٬ به بخت سیاهم ٬ دیگه ملوک از اسب افتاده ای خدا .
    کوثر گفت : دیشب هم همین حرف رو زدین خانم جان ٬ دیدین آقا چی گفتند ؟ گفتند از اصل که نیفتادین.
    ملوک چشمانش را گرد کرد و گفت : از کی تا حالا گوش وامیسی؟
    کوثر خودش را جمع کرد و گفت :خدا منو بکشه خانم ٬ اومده بودم لیوان شیرتونو ببرم ٬ شما سرتونو رو شونه آقا گذاشته بودین گریه می کردین منو ندیدین.
    سرو ناز عرق پیشانی ملوک را زدود و گفت : مامی جان اینقدر بی تابی نکنین ٬ کاریه که شده با گریه و زاری هم وضع پاتون فرق نمی کنه ٬ لااقل سلامت خودتونو حفظ کنین ٬ گریه واستون خوب نیست.
    کوثر گفت : آقا هم چند روزه همینو می گن .
    ملوک عصبانی شد و گفت : تو نمیتونی زبون به دهن بگیری؟ صدات زنگ داره ٬ سرم ترکید ٬ بعد سرش را چرخاند دور اتاق را نگاه کرد و گفت : پس کو ملک ؟
    کوثر باز گفت : رفتند خونه ٬ فتنه خانم حالشون به هم خورد بردنشون خونه.
    ملوک با نگرانی پرسید : حالش به هم خورد ؟ چرا؟
    سرو ناز رو به کوثر کرد و گفت : نشنیدی مامی گفت زبون به دهن بگیر؟ بعد رو به ملوک کرد و گفت : چیز مهمی نبود مامی جان ٬ محیط بیمارستان حالشو به هم زد ٬ پدر بردنش خونه تا استراحت کنه حالا پدر هرجا باشه پیداشون میشه.
    ملوک باز اشک ریخت و نالید : برنمی گرده ٬ می دونم که برنمی گرده ٬ ملک گذاشته در رفته٬ زن شل می خواد چکار؟ بایدم که به هربهونه بذاره بره ٬ حالا دیگه همه منو مسخره میکنند٬ اونم می ترسه بشه مضحکه مردم٬ نمیدونم چه جوری جلو ملک راه برم؟
    - مامی جان چرا فکرای بیخود می کنین؟ پدر فتنه رو برده خونه ٬ حتماًخسته بوده گرفته خوابیده ٬ کوثر میگه دیشب تا صبح پدر نخوابیده.
    - منم نخوابیدم ٬ مگه من خوابیدم؟
    - بهتون قول میدم پدر خیلی زود بیاد ٬ میدونین که اون چقدر مهربونه!
    - هر چقدر هم مهربون باشه ٬ زن چار انگشتی نمی خواد.
    - اما به نظر من پدر چنین آدمی نیست ٬ شما هم باید خودتونو به این وضع وفق بدین٬ حتماًخطرناک بوده که دکتر دست به چنین کاری زده
    - آره خیلی هم خطرناک شده بود٬ نبودی ببینی این چند روزه چی کشیدم٬ انگشتم سیاه شده بود و باز نالید : انگشت نازنینم سیاه سیاه شده بود . وای که چه دردی داشت ! حالا


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #74
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    582_585


    برات آستين بالا نمي زدم، کاش لال مي شدم و نمي گفتم برگردي ايران، تو لياقت همون دختره هرزه، نانسي رو داشتي.
    "ماما تو اشتباه مي کني نانسي دخر خيلي خوبيه. اون منو خيلي دوست داره. مي گه از همه دوست پسراش من بهتر بودم.
    منير ناليد:" اي واي که تو چقدر ابلهي پسر."
    "حالا سروي کجاست؟"
    منير به طعنه گفت:" دم در خونه وايساده جلو پات قربوني کنه."
    هوشنگ ساده لوحانه گفت:" قربوني؟اوه سروي ايز الد. سروي خيلي خوبه ماما، مي دونستم منو مي بخشه،زودتر بريم که دلم براش يه ذره شده."
    منير دوباره استارت زد و گفت:"واسه همينم ايز الد، مي خواد ازت جدا بشه. تو هم بهتره برگردي پيش نانسي متمدن.اون حتما تو رو مي پذيره چون که به ذائقه اش خوش افتادي."
    هوشنگ ناباورانه چرخيد و گفت:"چي گفتي مامان؟ سروي مي خواد چيکار کنه؟"
    "مي خواد ازت جدا بشه. بهتره بدوني قراره من پشتش رو بگيرم.
    "پاپا چي گفت؟"
    گفت:" هوشنگ احمقه، نمي دونه که تو ماه عسل بايد وقف همسرش باشه و دست به کثافتکاري نزنه." پاپات متعجب بود و گفت:" مگه پيش از اين کم هرزگي کرده بود؟" منم نه پاپات کاري دارم و نه به تو. من پشت سرونازم. من اجازه نمي دم سروناز زندگيشو به پاي تو تباه کنه."
    " ماما خواهش مي کنم برو خونه، مي خوام با سروي حرف بزنم."
    منير با غيظ نگاهش کرد و فرياد کشيد:" اگر يک مرتبه، فقط يک مرتبه اسم اونو از زبون تو بشنوم يا بفهمم که تو رفتي سراغ اون، روزگارت روسياه مي کنم، فهميدي؟ تو حق نداري پيش سروناز برگردي. تو ليقت دختر پاکي مثل اونو نداشتي، همون دختر عموت براي تو مناسب بود. هرچي نباشه از گوشت و خون هم هستيد. همه تون آلوده ايد و من متوجه اين موضوع نبودم. متوجه نبودم که نبايد به خاطر نجات پسر فاسدم، يک فرشته رو قرباني کنم."
    منير به طرف خانه شان راند و هوشنگ سر در لاک فرو برده و به فکر فرو رفت. بهتر بود با پدرش حرف مي زد، مادرش زياد و را درک نمي کرد. همان طور که طي آن سالها شوهرش را درک نکرده بود.
    مدرسه تعطيل شده بود و سروناز به خانه برگشته بود. آن روز بي بي سلطان خورش به آلو درست کرده بود. سروناز پشت ميز نشست و بخار بخار متصاعد از بشقاب خورش را به مشام کشيد و گفت:"بي بي بوي غذاتون که عاليه، رنگ و روش هم که حرف نداره، مونده مزش، که اون هم مطمئنا بي نظيره!
    بي بي سلطان در حالي که هيکل چاقش را به زور اين طرف و آن طرف مي برد روي صندلي نشست، ناله اش را در آورد و گفت:" کجا بودي بي بي اون روزي که من واسه خودم دست و پنجه اي داشتم. حالا همين قدر که مي تونم يک آب اشکنه اي چيزي درست کنم شکر خدا. اون وقتا برو بيايي بود، رفت و اومدي بود، مردي بالا سر، بچه هاي قد و نيم قد،خب آدم دلش گرم کار ميشه. جون و باري داشتيم. مثل حالا نبوديم که عليل و درمونده که به باد پس بيفتيم.
    سروناز به صورت چاق و سفيد بي بي نگاه کرد، به رويش لبخند زد و گفت:" خدا نکنه عليل باشيد. شکر خدا کاري تون نيست که."
    "کجايي شب تا صبح ببيني اين پا چقدر ناله مي کنه از درد! به هيچ عنوان گرم نميشه.مدام تو بغلمه. هواي گرم بايد شلوار کاموايي پام کنم واي به روز تموز. ديگه اگه شلوار پشمي رو ازش جدا کنم پاها مي شه چوب." بعد نفس بلندي کشيد و نگاهي به جانب بالا انداخت و گفت:"بازم به درگاهت شکر. همين که لخ و لخ مي کنم جاي شکر داره، خدا هيچ بنده ايش رو نندازه و محتاج خلقش نکنه. اين آب و آب کشي هاي جووني به اين روزم انداخته. خدا بيامرزه آقا کرامت رو، مي گفت:" زن، اينقدر آب بازي نکن، اينقدر بشور و بمال نکن." به خرجم نرفت که نرفت.بعد اشاره به بشقاب سروناز کرد و گفت:"تو بکش بي بي يخ مي کنه از دهن مي افته.من که چونه ام گرم بشه ول کن نيستم. خدا بيامرز آقا کرامت مي گفت:" خدا به خير بگذرونه که بي بي سر حرفش وا شده." يه وقتهايي مي ديدم نشستنا خوابش برده. حرف توي دهنم مي ماسيد بعد که گله مند مي شدم، مي گفت:"خوش سخني، خوابم مي گيره." مي فهميدم سرم شيره مي مالهکه دلگير نشم. خب حق داشت، من يه بند حرف مي زدم. صبح تا شوم با اين بچه ها سرو کله مي زدم، مي شستم، مي رفتم، چشام به در بود که مردم بياد خونه باهاش هم کلوم شم. اونم خسته و کوفته شوم خورده نخورده سرش مي افتاد روي شونه اش. بعد کفگير را پنج بار پر از برنج کرد و توي شقابش ريخت، طوري که دانه هاي برنج روي ميز سرازير شد و بي بي آنها را با دست يکجا جمع کرده مشتشان نمود و به دهان گذاشت،بعد نيمي از خورش را سرازير بشقاب برنجش کرد، دور بشقاب برنج را انگشت کشيد، انگشتش را با اشتها ليسيد و گفت:"آقا کرامت هم اگر حرفي مي زد حق داشت. فکر روزاي
    پیری رو می کرد که آدم قوه نداره. خب منم به یک حساب حق داشتم. هفت تا بچه ی سر و نیم سر صبح تا شب می افتادند به جون هم، تو حیاط، تو کوچه ول می گشتند، به سر و کله ی هم می زدند، خاک بازی می کردند، چه می دونم وقتی هم بر می گشتند مگه می شد نگاشون کنی؟ می بردمشون لب حوض، یکی به کیشون رو لخت می کردم می شستم و می گذاشتم برند توی اتاق، وسواس بد دردیه بی بی. طناب رخت مون هر روز خدا پر رخت بود. خلاصه این پاهای بی صاحاب هر روز خدا تا زانو تر بود. از شلوارم آب می چکید، منم اعتنا نداشتم. آقا کرامت می گفت: ببین چه روزیه گفتم، اگه این پاهای تو کار دستت نداد." بعد قاشقش را زیر برنجها فرو برد تکه ی بزرگ گوشت رویش نهاد و گفت:" خدا بیامرزدت مرد، بسم الله الرحمن الرحیم. قاشقش را به دهان برد و دیگر تا آخر حرف نزد. عادت نداشت هنگام صرف غذا کلامی بگوید. سروناز هم شروع به خوردن کرد. برنج ملایم و مغز پخت، گرچه بی قواره و چسبان، اما خوش عطر و طعم بود. یادش از آشپزی خودش در ماهان آمد و آهی حسرت بار کشید. هر دو در سکوت مشغول خوردن شدند.
    بعد از غذا سروناز میز را جمع کرد و گفت:" بی بی شما به ظرف ها دست نزنید. امروز می خوام برم بخوابم بعد از ظهر خودم می شورمشون."
    بی بی سلطان گفت:" عجیبه که تو می خوای بعد غذا بخوابی!"
    " امروز اولین روزی بود که بعد از چند ماه رفتم مدرسه، یه خورده خسته ام." بعد در حالی که از آشپزخانه بیرون می رفت، گفت:" بی بی صبح شما خواب بودید نشد براتون بگم که از فردا هر کسی در زد اعتنا نکنید. من که کلید دارم، هر کس دیگه ای در زد در رو براش باز نکنید."
    بی بی سلطان حیرت زده پرسی:" وا؟ چرا باز نکنم؟ مهمون رو که نمیشه پشت در کاشت."
    " مهمون کجا بود بی بی؟ کسی که بی خبر نمیاد مهمونی، منم محظ احتیاط گفتم. صبح که میرم در رو قفل می کنم، شمام که کاری بیرون ندارید پس بهتره شب بست رو ببندید."
    " مگه از کسی واهمه ای داری زبونم لال."
    " راستش نمی خوام هوشنگ بیاد."
    " مگه برگشته؟"
    " خبر ندارم، بلیتش مال دو روز پیش بوده اگه عوضش نکرده باشه."
    " حتما عوضش کرده اگه نه از فرودگاه صاف می اومد اینجا."
    " به منیر جون گفته بودم بره فرودگاه پیغام منو بهش بده. بگه که حق نداره پا تو خونه بذاره."
    " خونه زندگیشه بی بی، چه حرفها می زنی!"
    " تکلیف منو روشن که کرد و من از اینجا رفتم خونه میشه ماله اون."
    " یعنی اینقدر به حرف مادرشه که دست از خونه زندگیش بشوره؟"
    " بدبختی منم از اینه که اون به حرف همه اس بی بی."
    " پس چه واهمه ای داری که قفل به در و پیکر بزنی؟"
    " چون می دونم پدرش راه دیگه ای پیش پاش میذاره. واسه همینه که میگم شب بست رو بندازین. البته من قفل در رو عوض کردم اما کار از محکم کاری عیب نمیکنه. خدا نیاره اون روزی رو که هوشنگ بخواد به زور متوسل بشه. دیگه با یه حیوون فرقی نداره.
    " آدم به شوهرش نسبت حیوون نمیده بی بی."
    سروناز گوش نکرد و از آشپزخانه بیرون رفت. بی بی سلطان زیر لب گفت:" قفل در رو عوض کرده!" بعد سرش را چند مرتبه تکان داد و با خود گفت:"فلک از مکر زن اندیشه دارد؟ آقا کرامت یادت به خیر باشه، نور به قبرت بباره، یادت میاد می گفتی چه چیزها که دیدیم! چه چیز ها که می بینیم! چه چیز ها که خواهیم دید! حالا سرتو از گور بیار بالا ببین زنا در به روی مرداشون می بندند! ما چجوری تا می کردیم با مردمون، جوونای امروزی چه جوری تا می کنن!! فردا چه جور جواب خدا رو می دن، من یکی حیرونم!"
    سروناز بین خواب و بیداری به سر می برد. چشمانش گرم شده و اذتی رخوت انگیز وجودش را در بر می گرفت که صدای تلفن قلبش را از جا کند و خواب از سرش پراند، آنقدر که نمی توانست از جا برخیزد. صدای بی بی سلطان را شنید که گفت:" گوشی رو بردارم یا به اونم قفل زدی؟"
    سروناز که دانست پیرزن متلگ می گوید بلند شد و گفت:" بر می دارم."
    فتنه بود، خیلی هم عجله داشت، سروناز خمیازه ای کشید و پرسی:" چی شده این وقت روز؟"
    فتنه هراسان گفت:" پدر گفته زودتر خودتو برسونی بیمارستان، مامی رو می خوان عمل کنن."
    " عمل کنند؟ چرا؟
    " قراره پاشو قطع کنند. من رفتم دیر شد خداحافظ."
    گفت و گوشی را گذاشت. سروناز مات و مبهوت گوشی در دست مانده بود. گویی مسخ شده بود. قلبش تند و با شتاب می زد، خون در عروقش می جوشید و هر آن از مغزش فوران می زد. پای مامی رو قطع کنن؟ چه شده؟ زبانش بند آمده بود، ته حلقش می سوخت و سوزن سوزن می شد. به سرفه افتاد و خیلی زود به دستشویی رفت. غذای ظهر را بالا آورد. مشتی آب به صورتش زد اما از اضطرابش کاسته نشد. قلبش بی محابا می زد. ناگهان به خود آمد و از ته دل فریاد زد:" بی بی !


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #75
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بی بی لنگان به دستشویی آمد . به صورتش کوفت و گفت :چت شد یه دفعه؟سروناز کف دستشویی نشسته بود و زار می زد. پهنای صورتش از اشک خیس بود . نالید :بی بی دیدی چی شد؟
    بی بی لیوانی آب به دستش داد و گفت : تو بالا آوردی از من می پرسی چی شده؟ یا رب نکنه ویار داری؟ غذا هم کم خوردی.
    _وای بی بی چی می گی؟فتنه گفت می خوان مامی رو عمل کنند.
    _ بی بی محکم پشت دستش زد و گفت: ای دل غافل . بسوزه پدر پیری که خرفتی میاره، پدرت دم ظهر زنگ زد ، گفت که بهت بگم خودتو برسونی بیمارستان.
    سروناز نیم خیز شد و گفت:شما می دونستی و از ظهر هیچی نمی گی!
    _گفتم که پیری خرفتی داره. فراموشم شد بی بی . حالام دیر نشده بلند شو یک تاکسی بگیر زود برو. بلند شو که به تو نیامده بود بخوابی.
    سروناز که از این همه خونسردی بی بی متعجب بود گفت:لااقل بگو چی شده،فتنه گفت می خوان...می خوان...ای خدا مرگم بده این روز رو نبینم.
    _چته دختر قال انداختی!می خوان انگشت پاشو ببرند. همونی رو که به بهونه گشته بود.
    _اما فتنه گقت می خوان پاشو قط...قطع کنند.
    _فتنه بزرگش کرده . جوونا رو نمی شناسی؟دوست دارن به یک چیز شاخ و برگ بدن.
    سروناز غیظ کرد و گفت:اما این موضوع جالب توجهی نیست که بخواد شاخ و برگش بده.
    _خب پس بچه اس هول کرده حالا تو چرا روی سنگ ها وا رفتی؟
    بلند شو برو پدرت دل نگرونته.
    سروناز با پشت دست اشکش را زدود ،بعد دستش را به دیوار گرفت و به سختی از جا برخاست.چندین روز بود که از مادرش بی خبر بود . دلتنگش شده بود اما نمی توانست آن جا پا بگذارد. ملوک او را رانده بود . یک مرتبه هم که خواست تلفنی حالش را بپرسد ملوک با غیظ گوشی را گذاشته بود . نمی دانست چنین حادثه ای منجر به دیدارشان خواهد شد.جگرش سوخت. آهی از دلش کنده شد. کمرش تا خورده بود دستش را به دیوار گرفته و خود را می کشاند. بی بی از پشت سر نگاهش کرد و گفت: چرا مثه ننه مرده ها راه میری؟الهی شکر که چهارستون بدن مادرت سالمه . بود و نبود یک انگشت به هیچ جای دنیا بر نمی خوره.پاشو می کنه توی کفش و جوراب دیده نمی شه. اونایی که چلاقن و با عصا راه میرن چی دارن بگن؟این کارا به درگاه خدا ناشکریه . خدا قهرش میاد یک چیز دیگه ازتون می گیره.
    سروناز اعتنایی نکرده به طرف کمد لباسش رفت حالا دانست چرا اعظم السلطنه او را از خانه رانده و فقط آقا کرامت را به کار گرفته بود . سبب زبان تند و طبیعت فضولش بود. شنیده بود اما باور نداشت.
    سروناز خودش را شتابان به بیمارستان رسانید و پشت در اتاق مادرش ایستاد . دست بر قلب پر کوبش نهاد و چند نفس پیاپی کشید . از حلقش داغی بیرون می زد زیر هر تار مویش قطره ای عرق نشسته بود ،بغض راه تنفسش را بسته بود و هر آن گلویش می ترکید. با فشار بغضش را فرو خورد چیزی مثل خار در گلویش نشست و آن را سوزاند زبان خشکش را به لب ها کشید یک یا علی گفت و آرام در را گشود . سرک کشید،ملوک خواب بود،کوثر آرام دستش را می مالید. سروناز آهسته داخل اتاق شد . کوثر از جا برخاست و آهسته سلام کرد. سروناز که نگران حال مادرش بود با شتاب خودش را به تخت رسانید و چشم به چهره زردش دوخت. او تا به حال رخسار مادرش را چنین ندیده بود. گویی خونش را کشیده بودند. سروناز قدری ترسید و با نگرانی به کوثر نگاه کرد و گفت :عملش کردند؟
    _بله خانم جان.
    _کی؟
    _نیم ساعته آوردنشون . فتنه خانم زنگ زدند بهتون؟
    _زنگ زد گفت قراره مامی رو عمل کنند.
    _فتنه خانم ترسیده بودند.
    _کجا هست حالا؟
    _رفتند خونه . گفتند طاقت ندارند توی بیمارستان بمونند.گفتند حالشون به هم می خوره . یک مرتبه هم بالا آوردند. پدرشون بردنشون خونه.
    سروناز نگاهی به ملوک کرد و گفت :چرا مامی اینقد زرد شده؟
    _دکتر گفت چیز مهمی نیست. گفت که خانم ترسیدند. دیشب تا صبح نخوابیدند، خون گریه کردند، دل آدم براشون کباب می شد.
    _حال پدر چطوره؟
    _آقا هم دیشب نخوابیدند . شب تا صبح با خانم حرف زدند و دلداریشون دادند.چشمای آقا شده بود قد نخود از بی خوابی. رنگشون هم کم از رنگ و روی خانم نداشت.
    سروناز کنار تخت ملوک نشست دستش را در دست گرفت و آرام فشرد . دست ملوک گرم بود. سروناز بوسه بر دست گرمش زد و قطره اشکی از گوشه چشمش لغزید .
    ملوک تکان خورد ، چیزی زیر لب گفت و باز خوابید . سروناز نگاه سرشار از مهرش را به چهره ملوک دوخت و گفت : الهی بمیرم برات مامی . فدای اون دل نازکت بشم . کوثر دست ملوک را نوازش کرد و در همان حال گفت :خانم خودشونو باخته بودند . کم مونده بود زبونم لال دلشون بترکه دو شبه خون گریه می کنند.دل آقا رو هم خون کردند.رنگ خانومو می دید آب می شد از غصه. بعد سری تکان داد و گفت: نمی دونم این چه بدبختی بود؟!
    سروناز چشمان اشک بارش را به رخسار زرد ملوک دوخته بود و گاه آه می کشید.
    هوا رو به تاریکی می رفت که ملوک تکان خورد.ناله ای سر داد،چشم گشود و با صدایی گرفته گفت:سروناز تویی مامی؟عزیز مامی کی اومدی؟بعد سرش را به جانبی دیگر چرخاند،اشک هایش سرازیر شده روی بالش سفید غلتید و گفت:اومدی مامی چلاقت رو ببینی؟هیچ فکر می کردی دختر اشرف السلطنه یک روز چلاق بشه؟بعد لبانش را به هم فشرد و با دهانی بسته و به هم فشرده گریست، صدای گریه اش توی گلو پیچید و دل سروناز را خون کرد، سروناز هم بی امان اشک می ریخت. همان طور که دست ملوک را تند تند می مالاند خم شد و گونه ی خیسش را بوسید و گفت : به خودتون فشار نیارید مامی جان ،ببینید چقدر صداتون گرفته!
    کوثر چون کودکی خود شیرین پرید وسط و گفت :از بس گریه کردند،خورد و خوراکشون شده گریه.
    سروناز اعتنایی به پر حرفی کوثر نکرد.دست ملوک را محکم فشرد و بوسید و گفت:
    مامی جان تو رو به خدا بس کنید .شکر خدا که الان حالتون خوبه،چند روز استراحت گنید بعد برمیگردید خونه و...
    ملوک با چشمانی دران نگاهی به سر وناز کرد و گفت: با این پای چلاق بیام خونه؟
    _این چه حرفیه مامی جان؟خدا رو شکر کنید که بیماری خطرناکی عارض تون نشده.
    _خطرناک؟خطر از نظر تو چیه؟عضو بدن آدم رو ببرند بندازند تو آشغالدونی،جای شکر داره؟
    کوثر ساده لوحانه گفت:تو آشغالدونی نمیندازن خانم خاکش می کنند.
    سروناز براق شد،تشر زدکه:هیس.
    ملوک با شدت هرچه تمام تر شروع به گریه کرد و سرش را روی بالش اینطرف و آنطرف برد و گفت: دیگه بدتر !من خودم اینجام پام زیر خاک؟ای خدا چقدر بدبختم من!تقاس کدوم گناه رو دارم پس می دم؟
    سروناز موهای مادرش را نوازش کرد و گفت:مامی جان یک انگشت که چیزی نیست،کسانی هستند که پاشونو به طور کامل قطع کردند و مجبورند عمری رو با عصا راه برند تازه بازم شاکرند. چرا که می تونند راه برند.کسانی هم هستند که از دو پا محرومند یا فلج مادر زادند. اونا بنده خدا نیستند؟
    ملوک که چند روز گوشش از این حرف ها پر شده بود بی حوصله گفت:من چه کار به کار مردم دارم؟من خودم کار دارم ،به بخت سیاهم.دیگه ملوک از اسب افتاد ای خدا.
    کوثر گفت:دیشب هم این حرف رو زدین خانم جان ،دیدید آقا چی گفتند؟گفتند از اصل که نیفتادین.
    ملوک چشمانش را گرد کرد و گفت :از کی تا حالا گوش وامیسی؟
    کوثر خودش را جمع کرد و گفت خدا منو بکشه خانم .اومده بودم لیوان شیرتونو ببرم،شما سرتونو روی شونه آقا گذاشته بودین و گریه می کردین منو ندیدین.
    سروناز عرق پیشانی ملوک را زدود و گفت :مامی جان اینقدر بی تابی نکنین.کاریه که شده. با گریه و زاری هم وضع پاتون فرق نمی کنه لا اقل سلامت خودتونو حفظ کنین.گریه واستون خوب نیست.
    کوثر گفت:آقا هم چند روزه همینو می گن.
    ملوک عصبانی شد و گفت:تو نمی تونی زبون به دهن بگیری؟صدات زنگ داره.سرم ترکید.بعد سرش را چرخاند دور اتاق را نگاه کرد و گفت : پس کو ملک؟
    کوثر باز گفت :رفتند خونه.فتنه خانم حالشون به هم خورد بردنشون خونه.
    ملوک به نگرانی پرسید:حالش به هم خورد ؟چرا؟
    سروناز رو به کوثر کردو گفت : نشنیدی مامی گفت زبون به دهن بگیر؟بعد رو به ملوک کرد و گفت:چیز مهمی نبود مامی جان،محیط بیمارستان حالشو به هم زد،پدر بردنش خونه تا استراحت کنه.حالا پدر هرجایی باشه پیداشون می شه.
    ملوک باز هم اشک ریخت و نالید:بر نمی گرده . می دونم که برنمی گرده. ملک گذاشته رفته.زن شل می خواد چی کار؟بایدم به هر بهونه ای بذاره بره.حالا دیگه همه منو مسخره می کنند. اونم می ترسه بشه مضحکه مردم نمی دونم چه جوری جلو ملک راه برم؟
    _مامی جون چرا فکرای بی خودی می کنین؟پدر رفته فتنه رو برده خونه ،حتما خسته بوده گرفته خوابیده.کوثر می گه دیشب تا صبح پدر نخوابیده.
    _منم نخوابیدم ، مگه من خوابیدم؟
    _بهتون قول می دم پدر خیلی زود بیاد.می دونین که اون چقدر مهربونه!
    _هر چقدر هم که مهربون باشه زن چار انگشتی نمی خواد.
    _اما به نظر من پدر چنین آدمی نیست.شما باید خودتونو به این وضع وفق بدین.حتما خطرناک بوده که دکتر دست به چنین کاری زده.
    _آره خیلی هم خطرناک شده بود .نبودی ببینی این چند روزه چی کشیدم. انگشتم سیاه شده بود.و باز نالید:انگشت نازنینم سیاه سایه شده بود. وای که چه دردی داشت حالادیگه نمی تونم پامو از کفش در بیارم مگه موقع خواب. حتی نمی خوام ملک چشمش به پای چلاقم بیفته.دیگه وقت خواب هم باید جوراب زخیم پام کنم. ای خدا !کی فکرش رو می کرد؟
    در این هنگام در باز شد و آقای ملک زاده مثل همیشه تمیز و مرتب،اما قدری رنگ پریده و با چشمانی گود افتاده وارد اتاق شد. سرونازبلند شد و به طرفش رفته در آغوشش فرو افتاده آرام گریست.آقای ملک زاده دستی به سر دخترش کشید و گفت:شکر خدا حال ملوک خوبه.دکتر گفت:دیگه خطری نیست به موقع جلوشو گرفتند.بعد سروناز را رها کرد و به طرف ملوک که می دانست دل نازک تر از پیش شده رفت،کنارش نشست موهای توی صورتش را کنار زد و آرام پرسید ملوک خودم چطوره؟غصه که نمی خوره ،هان؟
    ملوک لبانش را به هم فشرد اما حرفی نزد.چشمانش زیر پرده ای از اشک پنهان شد و چهره ی شوهرش را تار دید.آقای ملک زاده گفت:باز که شروع کردی مگه قول ندادی دیگه غصه نخوری.رعایت منو نمی کنی رعایت دخترتو بکن . اون جوونه،کم دله،غصه می خوره.
    ملوک دست گرم شوهرش را فرد و گفت :دست خودم نیست. دلم شده یه طشت خون .چی کار کنم؟
    _بی جهت خودتو عذاب می دی. طوری نشده چرا اینقدر گنده اش می کنی؟
    _شما ها حال منو نمی فهمین.منم اگه صحیح و سالم بودم بلد بودم کرکری بخونم.تو رو به خدا اینقدر حرف های تکراری تحویلم نده .خوب می دونم چهار گوشه جهان پر مردم مردم ناقص العضوه،می دونم خیلی از مردم دنیا گرفتار درد بی درمونند و یا بیماری صعب العلاج دارند. گوشم پر شده از این حرف ها .اما به خدا طاقت ندارم. وقتی که فکر می کنم آبروم پیش دوستام رفت اونا توی پارتیها زیر گوش هم پچ پچ می کنند و به پای چار انگشتی من می خندند ، دلم می خواد بترکه. ملوک این را گفت و سرش را زیر پتو برده های های گریست.
    کوثر نچ نچ کرده و از جا برخاست و گفت : آقا اگه کاری ندارین من برم خونه که فتنه خانم تنها نمونند.
    کوثر رفت .آقای ملک زاده و سروناز تا صبح روبروی هم کنار تخت ملوک نشستند و گوش به درد دلش سپردند بدون آن که کلامی جهت دلداری داده باشند.چراکه ملوک را گوش شنوایی نبود.
    حدود بیست روز از عمل پای ملوک می گذشت او کم کم با اوضاع جدید خو می گرفت و خود را بدان وفق می داد او دیگر در مورد هوشنگ حرفی نزد . اعمال هوشنگ غرورش را حریحه دار کرده بود. از طرفی نمی خواست تقصیر ها را گردن گرفته و ادعا کند که اشتباه کرده است. سروناز را به خود واگذارد تا آن کند که خود صلاح می داند. جدایی بهترین راه بود و خود می دانست اما بهتر بود خود را وارد معرکه نمی کرد ،بیماری بهانه ی خوبی برای او بود.او روز ها در خانه می ماند و به استراحت می پرداخت. در این مدت هوشنگ چندین مرتبه تا پشت در خانه اش رفت،گوش به در چسباند و چون صدایی نشنید از در فاصله گرفته وبه پنجره ها نظر کرد. او دورادور در پی سروناز بود، اما می ترسید با وی رو به رو شود. منیر او را از خشم سروناز ترسانده بود.آقای تقدمی گفته بود غلط کرده مثلا چه کار می خواد بکنه دختره ی مردنی؟ و رو به پسرش کرده گفته بود:خونه اته.زندگیته.قفلو بشکن،از دیوار برو بالا. نصف شب برو که قال راه نندازه .مگه شهره هرته؟مگه زن می تونه در خونه رو از روی شوهرش ببنده؟
    اما هوشنگ شهامت نداشت اقدام به چنین کاری بکند. او تصمیم داشت با مهربانی پا پیش بگذارد. پی برده بود به وقت مهربانی سروناز با او نرمتر است. پدرش راه خوبی پیش پایش نمی گذاشت.از این که در گذشته چندین بار به زور متوسل شده بود و دست به توحش زده بود احساس ندامت می کرد. اگر گوش به حرف پدرش نداده بود سروناز با او راه می آمد. خودش قول داده بود.تصمیم گرفت دیگر گوش به حرف پدرش نکند. منیر با او بسیار حرف زده و گفته بود شیوه پدرش در زندگی صحیح نبوده و او نتوانسته روح زنش را از آن خود سازد. هوشنگ پشیمان بود.آرزو می کرد سروناز وی را ببخشد و آن دو بتوانند زندگیشان را از سر بگیرند. منیر از او خواسته بودصبر کند و او می کرد،آن قدر که سروناز گذشته را فراموش کرده و از سر تقصیرش بگذرد.
    آخرین روز های مهر بود که یک روز آقای ملک زاده به منزل سروناز آمد . تکیده و پژمرده ،زرد و افسرده با شانه هایی فرو افتاده . گویی چندین سال پیر شده بود. سروناز با دیدن پدرش جا خورد،جلو دوید دستش را گرفت و پرسید:چی شده پدر جون؟ناخوشید؟
    آقای ملک زاده روی اولین صندلی ولو شد ، دست بر قلبش نهاد و از دخترش خواست لیوان آبی برایش بیاورد.سروناز شتابان به آشپزخانه رفت لیوانی آب قند درست کرد و آن را به خورد پدرش داد و در همان حال گفت :من که نصفه جون شدم پدر جون ،تو رو به خدا بگین چی شده؟مامی طوری شده؟خودتون مریضین؟
    آقای ملک زاده سرش را روی پشتی صندلی نهاد چشمانش را بست و گفت :بی بی کجاست؟
    _رفته مسجد.
    آقای ملک زاده نفس بلندی کشید و با صدایی گرفته گفت:اومدم خداحافظی.
    سروناز با نگرانی پرسید:خداحافظی؟خیره!چی شده؟کجا؟
    اشک از چشمان درشت آقای ملک زاده جاری شد،آب دهانش را قورت داد و گفت:دنبال بدبختی ام ،دنبال آبرویی که رفت و دیگه بر نمی گرده.
    سروناز دست سرد پدرش را در دست گرفت و، مالش داد و گفت:چه اتفاقی افتاده؟الانه که پس بیفتم.
    آقای ملک زاده چشمانش را گشود . لبان خشکش را با زبان چوبش تر کرد و گفت:
    همه مون می ریم آلمان تا کی! نامعلومه.
    اشک از دیده ی سروناز فرو چکید . قلبش گواهی بد می داد. احساس کرد اتفاق ناگواری افتاده که پدرش را این چنین خموده کرده.با صدایی بلند زار زد :می گین چی شده یا می خواین جون به سرم کنین؟
    آقای ملک زاده با صدایی که گویا از قعر چاهی عمیق در می آمد نالید:خواهرت دسته گل به آب داده ، می رم بخشکونمش.
    سروناز با دهانی باز و چشمانی گشاده خیره به پدر شد و گفت سر در نمیارم .
    آقای ملک زاده سر تکان داد و گفت: پاک تر از اونی هستی که سر در بیاری . حق با تو بود.رفت و آمد با رامک آخرش کار دست خواهرت داد. منم چند مرتبه هشدار دادم اما ملوک توپید که چه کار به این کار ها دارم.منم دهانم را بستم که ای کاش نمی بستم. کاش دهان ملوک را می بستم که اینقدر حرف مفت نزنه . ملوک با زندگی همه بازی کرد. با ندونم کاری هاش ، با غرور بی جاش با نفهمی و چه بسا ساده دلی اش.
    سر وناز همچنان مبهوت چشم به دهان پدرش دوخته بود.آقای ملک زاده جرعه آبی نوشید و گفت:شب عروسی تو فتنه از شلوغی خونه استفاده می کنه و با راد مهر می ره بالا. چشمان آقای ملک زاده از ابراز چنین حقیقتی به اشک نشست دستش را جلو دیدگان گرفت و اشکش را با کف دست پاک کرد. سپس نفسی تازه کرد و ادامه داد:می دیدم مدتیه فتنه ملوله و تو خودشه نگو خبردار شده چه دسته گلی به آب داده از ترس دم نزده. تا اینکه متوجه شدیم بی جهت عق می زنه. اولش به حساب هیجانات روحی ،حال و هوای مدرسه ، تغییر دما و چه می دونم از این قبیل گذاشتیم ،تا اینکه هفته پیش دستش را گرفتم به زور بردمش دکتر . نبودی ببینی چه مقاومتی می کرد که نیاد . منم که مشکوک شده بودم کشون کشون بردمش دکتر. اونجا بود که فهمیدم چه خاکی تو سرم شده. خدا با فتنه بود که خفش نکردم.راستش اینقدر حالم خراب بود که قدرت هر عملی ازم سلب شده بود.شوکه شده بودم. وقتی رسیدم خونه تازه متوجه شدم فتنه چه کار کرده.
    رنگ از رخسان سروناز پریده و او را چون مرده ای می نمایاند . آقای ملک زاده به خود آمده لیوان آب قند را به لبان دخترش برد. جرعه ای به او نوشاند و شانه های ظریفش را آهسته مالاند و چون او حرکتی نداشت سیلی محکمی به گوشش نواخت. سروناز تکانی خورد . آن موقع به خود آمده گریه سر داد. سر بر شانه پدر گذاشت و فغان کرد: پدر جون بمیرم براتون .حالا می خواین چه کار کنین؟
    _گفتم که می ریم آلمان ، بعد نگاه ماتش را به نقطه ای دوخت و بدون پلک زدنی ادامه داد: کم مونده بود ملوک سکته کنه حالام که شوکش بر طرف شده شده مثل دیوونه ها. مرتب چیزی می شکنه و فحش می ده . فتنه هم در روی خودش بسته .نفسی تازه کرد و به چهره سر وناز نگاه کرد و گفت:هم رسیدیم خونه ، زد به اتاقش . خدا باهاش بود. تا من رفتم توی آشپز خانه کارد بردارم خودشو قایم کرد.
    سروناز میان گریه پرسید :می خواستین اونو بکشین؟
    _نمی دونم شهامت آدم کشی که ندارم،اونم پاره جگرم، اما اون موقع خون جلو چشامو گرفته بود و شاید اگر فتنه فرار نمی کرد کشته بودمش، حالا خدا رو شکر می کنم که دستمو به خون بچه ام آلوده نکردم.
    _می خواین بگین شما اونو بخشیدین؟
    _خدا باید ببخشه . من چه کاره ام؟
    _حالا می خواین چی کار کنین؟
    _می ریم یک قبرستونی بچه اشو بندازه از شرش خلاص شیم. به مادرت گفتم من دیگه نمی تونم اینجا سرمو جلو دوست و دشمن بالا بگیرم. می برمش خارج ایران تا این حرومی رو از شکمش بکشم بیرون . حد اقل اونجا کسی ما رو نمی شناسه.
    _تا کی می مونید؟
    _اینقدر که آب ها از آسیاب بیفته.
    _با رادمهر چی کار می کنین؟
    _اون بد ذاتم گذاشته در رفته .آب شده رفته توی زمین. می گن رفته ترکیه. از اونجام معلوم نیست کجا بره. فردای اون روزی که فتنه بهش گفته چه اتفاقی افتاده گذاشته در رفته واسه همینم فتنه تو هم بوده .دیده دستش به جایی بند نیست.
    _کی قراره برین؟
    _فردا شب پروازمونه.
    سروناز نالید:ای وای !من چه کار کنم؟
    _نمی دونم دخترم.تو هم تکلیفت رو زودتر معلوم کن بیا پیش ما. دیگه برگشتن ما صحیح نیست. من نمی تونم بین دوست و آشنا سر بلند کنم. خبر ها مثل باد همه جا می پیچه.مردم به ریشم می خندند. ملوک هم قرار نداره و می گه دیگه توی ایرانی بند نمی شه.
    _اما پدرجون من چی؟هیچ فکر منو کردین؟
    _گفتم که تو هم بیا . باز مثل گذشته همه با هم زندگی می کنیم.مادرت هم داره آروم می شه . سرش به سنگ خورده،دیگه ملوک اون ملوک دختر اشرف السلطنه نیست. دیگه کلاهش پشم نداره.
    سروناز اندیشید چه زود شیرازه ی زندگیشان از هم پاشید. چه شد که جریان حوادث به یکباره زندگیشان را در نوردید؟
    آقای ملک زاده پرسید:با هوشنگ چه کار کردی؟
    _بی بی دیدتش که پشت پنجره ها سرک می کشه. جرئت نکرده بیاد جلو. نمی خوام خودم پا پیش بذارم،به منیر جون گفتم که دیگه نمی تونم با هوشنگ زندگی کنم،ازش خواستم خودش ترتیب کار ها رو بده.
    _اگه دست بالا نزد چی؟
    _اون وقت خودم اقدام می کنم.
    _با این همه هرج و مرجی که داره به وجود میاد نمونیم ایران بهتره، مردم دارن شورش می کنند. بهتره زودتر ترتیب کار ها رو بدی و بیای پیش ما.
    _پدر جون کاش شما نمی رفتید. مامی از پس این کار ها بر میاد. مامی با فتنه بره ، شما بمونید پیش من.
    _گفتم که ملوک دیگه اون ملوک نیست . صبح تا شب مثل ماست به آدم زل می زنه. دکتر گفته شوکه شده.حق داره، با این ضربه های پیاپی که بهش وارد شد، رو پا مونده جای شکر داره. می دونم که کاری از دستش ساخته نیست. اون الان احتیاج به حمایت من داره . خیلی باید باهاش مدارا کنم تا به حال اولش بر گرده.
    سروناز سر بر زانوی پدر گذاشت و از ته دل به حال خود و خانواده اش گریست.
    بهار سال هزار و سیصد و پنجاه و هشت از راه می رسید،آن سال هوا بسیار عالی و مطبوع بود. بوی گل و ریحان از در و دیوار شهر به مشام می رسید .بوی بهار ،بوی پیروزی،پیروزی خون بر شمشیر . این همه شادی که از کوچه و خیابان و از سیمای مردم شهر می جوشید نمی توانست بر روح خسته و پریشان سروناز رسوخ کند.سروناز هم چنان سر در لاک تنهایی فرو برده ،غبار غم بر دلش نشسته بود . یک دست لباس کرم رنگ ملیلهدوزی با روسری حریر سفیدروی تختبه چشم می خورد. سروناز اما ،بدون توجه به لباس هاروی تخت نشسته تکیه بر دیوار داده،سر بر زانوان نهاده آرام اشک می ریخت.چیزی به تحویل سال نو نمانده بود . بی بی سلطان هیکل چاقش را نفس نفس زنان از پله ها بالا کشید پا به اتاق خواب سروناز گذاشت و چون او را دید که زانوی غم در بغل دارد کنار تخت نشست آّب دهانش را محکم و صدادار قورت داد، دست برده گیسوان نرم و بلند سر وناز را نوازش نمود و گفت :چیزی به سال تحویل نمونده ، نمی خوای رخت عزا رو از تنت در بیاری؟شگون نداره . بلند شو مادر جون.می دونم که سلیقه من دهاتی رو نمی پسندی ،می دونم که این چیز قابلمندی نیست،اما دلمو نشکون. بلند شو دو دقیقه تنت کن بعد درش بیار برو رختای خودتو بپوش ،خوب نیست اول سالی آدم رخت عزا داشته باشه.
    سروناز سر برداشت به چهره ی مهربان بی بی نگاهی کرد قطره اشکی از دیده اش لغزید.بی بی آن را با نوک انگشت قاچ خورده و زبرش سترد و گفت :چه وقت گریه دم عیدی بی بی؟خدا رحمتش کنه. خدا از سر تقصیراتش بگذره خوبه که واسه تو شوهری نکرد،والّا چه کار می کردی؟پس من چی بگم که آقا کرامت همه چیزم بود.من که هفت تا بچه ازش داشتم . حتما باید دنیا رو به خاک و خون می کشیدم . خدا می دونه دلم خون بود اما تاب آوردم خدا صبرت بده بی بی ،جوونی ،دلت قرصه،می تونی تحمل کنی. باشه که دو روز دیگه همه این غصه ها یادت بشه. خاک سرده ،سردی میاره. آقا هوشنگ هم که یک ماه بیشتر واسه تو شوهری نکرد . خب،عمرش به دنیا نبوده حتما . از گریه لولوی تو چی در میاد؟
    سروناز آهی کشید و گفت :نمی دونم بی بی ، نمی دونم چمه!ناشکری نمی کنم،اما نمی دونم چرا یهو از هم پاشیدم! اون از خانواده ام که رفتن و پشت سرشونو هم نگاه نکردن، اون از هوشنگ که یه دفعه پرپر شد . این از خودم که اول جوونی رفتم به کسوت بیوه زنا. موندم تنهای تنها . دیگه کی رو دارم که بهش دلمو خوش کنم؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #76
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    596 - 599


    -خدا رو داری بی بی ، دعا کن خدا ازت رو بر نگردونه.بی خودم غصه به دلت راه نده.خودتو پیر می کنی فردا یکی نیست توی صورتت نگاه کنه.همچنین در بخ روی خودت بستی مثل پیرزنا.چه خبره؟والله اگه همین مدرسه هم نبود و مجبور نبودی بری بزنی بیرون ، دق کرده بودی تا حالا.از اون روز بگیر و ببند بود ، تو هم عزادار بودی یه حرفی ، اما دیگه نمی زارم در به روی خودت ببندی و غمباد بگیری.بلند شو یه نگاه بیرون بنداز ببین چه هواییه! شکر خدا انقلاب شد و حال و هوای شهر هم بهاری شد.ببین مردم چقدر شادند !!!!!! اون وقت حیف نیست تو اینجوری غمبرک بزنی؟شکر خدا پدر و مادرت هم خوب و خوشند.خودشون نمی خوان بیان.راستشو بخوای همین که شاه رفت شستم خبردار شد که مامی تو ایران بیا نیست.دندون اونا رو بکن.خیلی تنهایی خودت برو پیش شون.هان؟بد میگم؟
    -نه بی بی.من نمی رم تازه اوضاع داره بر وفق مراد من میشه.
    -پس چته؟دیگه چه غمته؟بگم دلت آقا هوشنگ می خواد ، که می دونم نه.تو که داشتی ازش جدا می شدی و در به روش بسته بودی.حالا خدا بیامرزتش رف شرش از سرت کم شد والله اگه اون شب حکومت نظامی نبود و مآمورا با تیر نمی زدنش چه معلوم چه بلایی سرت آورده بود؟
    سروناز که هنوز دلش برای هوشنگ می سوخت گفت : بلا چیه بی بی؟می دونستم که می خواسته از دیوار بیاد بالا سر وقت من.حتماً دلش برام تنگ شده ، حوصله اش سر رفته گفته بزار مثل همیشه به زور متوسل بشم.منیر جون گفت : هر کاری کردم گفته بمیرم هم یروری رو طلاق نمی دم.خب منم دستم بند نبود.چه کار می توانستم بکنم.
    -از دستش شکایت می کردی.
    -که چی؟ چه بهانه محکمه پسندی داشتم؟اگر هم پام به دادسرا و اون جور جاها باز نمی شد بعد از کلی دنگ و فنگ ، هوشنگ عذرخواهی می کرد قال قضیه رو می کند.می دونم که قانون حمایتش می کرد.خب شاید من هم مقصر بودم که نخواستم اشتباهش را نادیده بگیرم.اصلاً دل من با هوشنگ صاف نمی شد.از اول هم نتونستم دوستش داشته باشم.
    -پس این گریه ها واسه چیه؟
    -دلم براش می سوزه.همیشه می سوخت.اون پسر فوق العاده مهربونی بود.خب ایراد هایی هم داشت ، همه ی ما داریم.منم از نظر اون شاید خارق العاده نبودم.بعد لبخندی زد و گفت: منم الد بودم.
    بی بی متعجب گفت:الد؟
    -آره یعنی قدیمی.
    -الد یعنی قدیمی؟تو قدیمی باشی ، من چی ام؟حکماً عتیقه!!
    سروناز خندید و گفت:راستش یه وقت هایی دلم واسه اداهاش ، واسه طرز حرف زدنش ، واسه خنده هاش تنگ میشه.بعد آهی کشید و گفت :
    -خدا رحمتت کنه هوشنگ.برات دعا میکنم خدا از سر تقصیراتت بگذره.
    -می گذره بی بی.خدا رحیمه.خدا بیامرز که کاری نکرده بود.یه خورده جوونی کرده که خدا می گذره.تو هم به جای فکر و خیال بلند شو این لباس سیاه رو از تنت در بیار.و الله آقا هوشنگ هم راضی نیست تو مثل کلاغ سیاه راه بری.
    سروناز بلند شد لباس ملیله دوزی را برداشت و گفت :آه عزاداری مسلک الداس.
    و با خود خندید و زیر لب گفت : هوشنگ حالا دیگه به یاد تو منم انگلیسی بلغور می کنم.
    از پیروزی انقلاب دو سال می گذشت.حال و هوای انقلاب شور خاصی به سروناز بخشیده او را عاشق تر از پیش به مدرسه می کشانید.او روز به روز بیشتر در کارش غرق می شد و با علاقه ای وافر به تدریس می پرداخت و بیش از پیش با بچه ها ســخن می گفت.حال کمتر در خانه اش می ماند و بیشتر ایامش در مدرسه می گذشت. بی بی سلطان هم او را تنها گذاشت و به دیار باقی شتافته بود.سروناز تاب ماندن در خانه را نداشت.همه جا سایه بی بی را میدید.او در این چند سال با بی بی مأنوس شده و به وجودش دل بسته بود.احساس کرد که دیگر نمی تواند در آن خانه بماند.خانه ای که در جای جایش خاطرات بی بی بود و سایه محو هوشنگ در آن دیده میشد. او و هوشنگ برای مدتی کم در این خانه زندگی میکردند.با این وجود خاطره کم رنگش هنوز به چشم می خورد و سروناز را می آزرد.سروناز تصمیم خودش را گرفته بود.او نمی ماند.تصمیم داشت پس از اتمام سال تحصیلی به ماهان برود و از دوستی و رفاقت ماریا استفاده نماید.شاید از بار تنهایی اش کاسته شود.خانه را می فروخت و با پولش مدرسه ای می ساخت.این تنها کاری بود که می توانست برای هوشنگ انجام دهد.امیدوار بود ثواب این کار خیر دستگیر هوشنگ در آن دنیا شود.برای خود چیزی نمی خواست.او زن قانعی بود و با حقو خود می ساخت.جوان بود و می توانست کار کند و آینده اش را بسازد. سروناز با ماریا صحبت کرده و قرار بود پرویز کارها را رو به راه کرده کمک حالش باشد.از تابستان آن سال شروع به کار می کردند و ساختمان مدرسه را بنا می نمودند.ماریا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.او به سروناز علاقه فراوانی داشت.گرچه مرگ هوشنگ آزرده اش کرد ،اما اینکه سروناز با آنها و در کنارشان باشد مشعوفش میکرد.آن شب که خبردار شد هوشنگ از دنیا رفته گریه کرد و به پرویز گفت :حیف از جوونی اش که رفت زیر خاک.خدایا منو ببخش.
    پرویز در حالی که تعجب کرده بود پرسید:اون مرده خدا تو رو ببخشه؟مگه تو توی مرگش دخیل بودی؟
    ماریا سرش را به زیر انداخت و گفت:ببخشه که مسخرش کردم.حالا که فکر می کنم می بینم جوون بدی نبود.فقط خیلی می شنگید.
    -شنگش هم مال اسمش بود.شنگیدن هم بد نیست.بد عنقی بده.
    -آره بد نیست ، من بدون جهت از اون بابا بدم اومده بود. حالا که فکر می کنم می بینم موهای فرفریش چقدر بانمکش می کرد.
    پرویز دستش را مشت کرده به دهان برد و در حالی که می خندید گفت :ای زبون گوشتی چه خوب بلدی باب زمونه بچرخی.ماری تو داری سر خدا رو کلاه میگذاری؟نترس بابا توبه کن خدا می بخشه.دیگه چرا دروغ میگی؟حالا گناهت که پاک نشد هیچ ، یکی دیگه هم اومد روش.
    -نخیر دروغ نمی گم.نشنیدی گفتن می خوای عزیز بشی یا دور شو یا بمیر؟
    پرویز بلند شد کتش را پوشید و گفت: منم میخوام عزیز بشم ، هر چی فکر میکنم حیف از جوونیمه که بمیرم ، پس بهتره دور بشم.
    -کجا میری؟
    -سینما.
    پرویز گفت و از اتاق بیرون رفت و ماریا هراسان چادر سفیدش را برداشت و دنبالش تا نزدیک در دوید.آخر هم نفهمید پرویز کجا می رود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #77
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ص600-624
    مرداد ماه به اتمام می رسید. از گرمای هوا قدری کاسته شده بود. آقای امجد پنجره را بازگذاشته پنکه را رو به خودش ثابت کرده به خواب رفته بود. نیمه شب بود و همه جا غرق در سکوت و تاریکی صدای تیک تاک ساعت قدیمی مادرش که روی طاقچه قرار داشت سکوت شبانه را درهم می شکست گربه زرد رنگی لب پنجره نشسته دستانش را می لیسید و گاه به داخل اتاق نظر می انداخت. قفسه سینه آقای امجد به وضوح بالا و پایین می رفت. قطرات درشت عرق بر پیشانی اش نشسته و موهای توی پیشانی اش را چسبان کرده بود. مادرش را در خواب می دید که با چادر سفید بر سر سجاده نشسته دست به آسمان برده مشغول راز و نیاز با خداست آقای امجد جلو رفته روبروی مادرش نشست و چشم به او دوخت. احساس کرد چقدر دلتنگ او بوده و اینک از دیدارش چقدر شاد است !به سیمای نورانی مادرش نگاه کرد هوس کرد بوسه ای از پیشانی اش بردارد اما ترسید مخل حال عرفانی اش باشد. باید صبر می کرد مادرش بدون توجه به او گویی او را نمی دید سر بر مهرش نهاد و به حال سجده ماند . آقای امجد که طاقتش طاق شده بود خم شد بر سر مادرش بوسه ای گرم نشاند ناگاه مادرش سر برداشت و با دلخوری نگاهش کرد و گفت: پس تو مادر پیرت رو از یاد نبردی!
    آقای امجد جلو خزید و گفت: نه مادر جان این چه حرفیه؟
    نم اشکی بر گوشه چشم پیرزن نشست و گفت: پیش از این زود به زود یاد مادر پیرت می کردی اما حالا؟
    -حالا چی مادر جان؟ من چه کوتاهی کردم؟
    -هر شب جمعه چشم به راهت دارم . از ظهر که میشه تا غروب پی ات می گردم اول می رم تو رواق شاه عباسی که می دونم اونجا زیاد می شینی بعد می رم تو حیاط دور می زنم بلکه زیر درختها باشی ناامید که می شم می رم بالای گنبد وامیسم چشمم رو می دوزم به راه بعد آهی کشید و گفت: الهی هیچ مادری چشم به راه اولادش نمونه و باز سر برسجده نهاد و شانه های لاغرش شروع به لرزیدن کرد. آقای امجد خودش را روی مادرش انداخت و پابه پایش گریست. دلش گرفته بود و چون کودکی مادرش را می خواست. مدت زمان مدیدی بود که او را ندیده بود. حتی در خواب اما آن شب دید و چه شفاف و روشن! بوی عطر تنش را به مشام کشید و با لذت بوسیدش و طلب بخشش نمود و گفت: میام مادر جان رو چشم همین فردا میام سامان بمیره مادرش چشم به راهش نمونه آقای امجد با تمام وجودش زار می زد سینه اش بالا و پائین می رفت قطرات درشت عرق از پیشانی اش می جوشید. قطره اشکی از لای پلک بسته اش فرو چکید. گربه زرد که از لیسیدن خود فارغ گشته بود روی تختش پرید. نرم و سبک هیکلش با پاهای آقای امجد برخورد کرد و اورا از جا جهاند. گربه ترسید و راه آمده را بازگشت آقای امجد نفهمید چه شد! نشست و دست بر موهای چسبانش کشید دهانش خشک شده بود و زبانش چون تکه چوبی در دهانش بود. گلویش متورم شده و درد می کرد. صدای تپش قلبش در گوشش می نشست و سرش داغ شده گزگز می کرد . لیوان آب یخ را از بالای سرش برداشت اما اثری از یخها ندید آب ولی سرد بود ودلش به حال آمد. دراز کشید ماه دردل آسمان می درخشید و به رویش می خندید نور مهاب بر چهره اش افتاده بود. نسیم خنکی می وزید و عرقش را خشکانید. سردش شد ملافه را بیشتر دور خود پیچید و به فکر فرورفت به خوابی که دیده بود . بوی تن مادرش هنوز در مشامش بود . صدای گریه مادر درگوشش بود گویی چند لحظه پیش در آغوشش داشت. به دور و بر خود نگاهی کرد دانست آن چه دیده در خواب بوده چه تصویر روشن و شفافی داشت مادر در خواب !کاش بیدار نمی شد و همچنان مادرش را در آغوش داشت دلش گرفت . حق با مادرش بود او چندین ماه بود که سر قبر مادرش نرفته بود. مادرش را در قبرستان شاه نعمت الله دفن کرده بودند و او عادت داشت هر شب جمعه سر مزارش حاضر شود و حال مدت مدیدی بود که در این کار قصور ورزیده بود. خواب از سرش پریده بود. یاد مادر روح و روانش را به هم ریخته بود بلند شد وضو گرفت تا برای مادرش نماز بخواند . صبح نزدیک می شد و او باید بر سر مزار مادرش حاضر می شد وعده داده بود.
    کار ساخت و ساز ساختمان مدرسه همچنان ادامه داشت. قرار بود برای مهر ماه همان سال مورد بهره برداری قرار گیرد. سروناز همه روزه به آن جا سر می زد. بعضی روزها با ماریا و بعضی اوقات تنها. پرویز هرروز بیشتر اوقاتش را آن جا سپری می شد. دیگر کمتر در خانه دیده می شد او با عشق و علاقه به کار کارگران نظارت کرده طرحی یا پیشنهادی می داد. گویی خانه خودش در حال ساخت است این کار خداپسندانه سروناز ماریا و پرویز را به وجد آورده بود. آنها سعی می کردند سروناز را تنها نگذارند. سروناز در نزدیکی خانه آنها برای خود خانه ای گرفته زندگی ساده ای را آغاز کرده بود. او اینک چادر سیاه به سر داشت که بسیار محجوب و متین می نمود و چه جذاب شده بود در ان چادر! ماریا که برای اولین مرتبه او را با چادر دید تبسمی کرد و گفت: بالاخره به آرزوت رسیدی ؟ جدا که آدم هرچی از خدا بخواد بهش می ده به شرطی که خیری توش باشه.
    سروناز پرسید حال چی شده؟
    -یادته یک روز گفتی از خدا می خوام کاری کنه که بتونم با حجاب بشم خوب خدا زمینه رو همچنین مساعد کرد که منم دیگه بی چادر شرمم میاد برم بیرون حالا دوتایی مون شدیم خاله قزی
    سروناز خندید و گفت: جای مامی خالی
    -مامی ات واسه همین بر نمی گرده ایران می ترسه مجبور شه چادر سرش کنه
    -آره پدرم تو نامه نوشته بود مامی عکسی رو که با چادر مشکی گرفتم و براشون فرستادم پاره کرده پدر نوشته بود دیگه از اون عکسها نفرستم چون حیف می شه. البته پدرم گفت که عکس قشنگی بوده و به دور از چشم مامی تکه هاشو به هم چسبونده و واسه خودش قایم کرده بعد آهی کشید و گفت: مامی عوض بشو نیست.
    -حالا بیا ببین پرویز چه بشکن بشکنی راه انداخته
    -چرا؟
    -اونم می گه جونم فدای انقلاب که تو ورپریده رو کرد لای چادر بابام هی خدا رو شکر می کنه و می گه حالا دیگه دستم از گور بیرون نمی مونه خاطرم جمع شد که بچه هام برگشتن به اصل خودشون آخه بعد از من خواهرامم روسری سرکن شده بودند به جز اون آخریه که مرغش یک پا داشت و جانماز آب کشیده تر از بقیه مون بود. پنج شنبه ظهر بود سروناز نامه ای از پدرش داست. پدرش نوشته بود که حال همه شان خوب است علت پهلو درد ملوک هم مشخص شده و دکتر تشخیص سنگ کلیه داده بود که بایدعمل می شد آقای ملک زاده نوشته بود که ملوک همه را عاصی کرده و صدای ناله هایش گوش فلک را کر کرده اما همین که خطری متوجهش نبود شاکر بودند. سروناز می دانست که ناز مادرش زیاد است و او عادت دارد با کمترین دردی همه را دور خود جمع کند . از جانب مادرش نگرانی نداشت اما دلش برای پدرش می سوخت که عمری باید خریدار غمزه های همسرش باشد پدرش نوشته بود فتنه خیال ازدواج دارد و خواسته بود سروناز برای خوشبختی خواهرش دعا کند.
    سروناز نامه پدر را بوسید و بویید آن را روی میز گذاشت و بلند شد سفره ناهارش را جمع کرده به حیاط رفت تا وضو بگیرد. هوا قدری خنک شده بود آسمان صاف و بدون ابر بود. نسیم ملایمی می وزید و گیسوان تابدارش را به بازی می گرفت. سروناز توی آب حوض به تصویر خود نظر کرد. دست به آب زد تصویرش شکست و لرزید. خنده اش گرفت و چون کودکی به بازی با آب پرداخت دلش جوان بود و نمی توانست ادای بیوه زنان را در بیاورد. بلند شد به اتاقش رفت و به نماز ایستاد صدای زنگ به گوش رسید اما او اعتنایی نکرد. صدای زنگ دوباره تکرار شد اما سروناز نمی توانست نمازش را بشکند ماریا که کلید خانه سروناز را داشت خود در را باز کرده داخل شد و پا به اتاق گذاشت و چون سروناز را در حال نماز دید کناری نشسته به تماشای او مشغول شد سروناز که سلامش را داد و مهر را بوسید . ماریا گفت: خدا بیامرزه مادر بزرگ سارگل رو که پولش رو به خوب چیزی داد.
    سروناز چادرش را باز کرد و گفت: منظورت چیه؟
    ماریا اشاره ای به تسبیح کهربایی که دور مهر حلقه زده بود کرد و گفت: منظورم اون خوشگله اس که اگرم دست به دست شده تا حالا دست اهلش افتاده بعد خم شد تسبیح را برداشت بوسید بوی عطرش را به مشام کشید و گفت: اوووه چه بوی یاسی هم که می ده !
    سروناز تبسمی کرد و گفت: هرشب عطرش می زنم تا جانمازم همیشه خوشبو باشه.
    -بابا دمت گرم!آقای سامان اگه می دونست تو یار باوفای این تسبیح می شی و به این خوبی از یادگاری اش نگهداری می کنی زودتر از اینا اونو به تو می بخشید بعد خندید و گفت: الانم اگه بفهمه صبح به صبح دم دروازه وامیسه تسبیح خیرات می کنه
    سروناز به ناگاه گفت: چه عجب شد از قوم و خویش تون یادت اومد! تا توی مدرسه بودیم اهن و تروپ می کردی و به قوم خویشی تون می بالیدی؟
    -چطور مگه؟
    -توی این دوماهی که اینجام نشنیده بودم حرفی از خویش تون بزنی!
    ماریا با زرنگی پرسید: دلتنگش شدی؟
    سروناز شانه ای بالا انداخت و گفت: اشکالی داره؟ ما به هم عادت کرده بودیم مگه نه ؟
    -راستش منم دلتنگشم اما چه کنم که خبری ازش نیست که نیست.
    سروناز متعجب شد و پرسید: جدی؟ از همون زمان که گذاشت و رفت؟
    -نه اواخر تابستون اون سال بهمون سر زد بعد از اونم مرتب هر هفته می اومد یک شب می موند و می رفت خیلی مقید بود که هر هفته بره سر خاک مادرش خب مام این وسط دیداری تازه می کریدم.
    -چی شد که رفت؟ کجا رفت؟
    -چی اش رو که نمی دونم کجاش رو هم همین طور
    -مگه می شه؟
    - آره هر وقت سوال می کردیم با خنده و شوخی رد می کرد و جواب درستی نمی داد یک مرتبه که پرویز به طور جدی ازش پرسید گفت: چه فرقی می کنه ؟ یه جایی توی همین مملکت پرویز گفت: ای بابا بلکه بخوایم بیایم بازدیدت رو پس بدیم بلکه بخوایم نامه ای پیغمی چیزی بدیم اونم خندید و گفت : چه بازدیدی؟ مگه خاله پیرزن شدید؟ من که هرهفته میام بهتون سرمیزنم نیازی به اومدن شما نیست. بدش هم جدی شد و گفت: دوست دارم تو خودم گم باشم لطفا اصرار نکنید. پرویز که می گه به احتمالی قوی کرمانه اگر نه نمی تونه هر هفته بیاد و بره بعد پاها را دراز کرد تسبیح را دور مچ دستش انداخت و با دانه های درشت و خوشرنگش به بازی پرداخت و گفت: اما نمی دونم چش شد که باز یهویی غیبش زد من که به پرویز گفتم آقا سامان آنرماله یه جوری شده جنی شده یهویی میاد یهویی تر می ره.
    -شاید اتفاقی براش افتاده !
    -نه بابا اون دیو رو درسته قورت می ده اتفاق کدومه ؟ گفتم که باز جنی شده آخرین دفعه که اومد خونه مون پرویز بهش مژده داد و گفت: قراره توی هامون یه مدرسه نو تاسیس بشه گفت که مسبب اون کار خیر تویی گفت که داری واسه شوهرت خیرات می کنی اونم گوش کرد و حرف نزد فرداشم رفت و پشت سرش رو نگاه نکرد ما فکر می کردیم از این خبر خوشحال بشه آخه مدرسه سازی و تاسیس مسجد همیشه شادش می کرد. سروناز سرش را پایین انداخت و گفت: می دونستم از من بدش میاد از نگاهش خونده بودم.
    -چه ربطی داره؟
    -خب همین که فهمیده سرو کله من پیدا شده شما رو هم ترک کرده اون سال هم که رفت مسببش من بودم.
    -چرا این فکر رو می کنی؟
    -واسه این که به هر نحو خواست سر منو بکنه زیر آب و عذرم رو بخواد نتونست واسه اینکه چشم دید منو نداشت واسه اینکه من آینه دقش شده بودم خب آورد جا خالی داد حالام که بو برده من اینجام ترک دیار کرده.
    -چی بگم ؟ البته اینهایی رو که می گی اگر هم درست باشه نه به این دلیله که اون مرد بدیه اون مار زخمیه ببر تیر خورده اس اینه که تورو که می بینه رم می کنه .
    سروناز تسبیح را از لای دستان ماریا بیرون کشید بغض کوچکش را فروداد و گفت: می دونم می دونم
    ماریا حیرت زده نگاهش کرد و گفت: چت شد؟ چرا بغض کردی؟
    -نمی دونم گاهی دلم براش می سوزه
    ماریا تیر به تاریکی انداخت و گفت: دوستش داشتی نه ؟
    سروناز بلند شد جانمازش را سر طاقچه گذاشت و به حیاط رفت تا ماریا اشکش را نبیند . ماریا از پشت پنجره به تماشاش ایستاد و دید که دوس جوانش لب حوض نشست نخواست که مزاحم حالات درونی اش باشد همان جا دراز کشید و دقایقی بعد خوابش برد.
    سروناز لب حوض نشست دوباره به چهره اش در آب زلال نظر کرد . غمی کهنه از نگاهش می جوشید حال حس همان بیوه زنی را داشت که نمی خواست باورش کند. در عنوان جوانی مهر بیوه گی بر پیشانی داشت و این رنجش می داد به قول بی بی آش نخورده و دهن سوخته آهی از سینه برون داد مشتی آب بر صورتش زد و ندانست پیرو کدام نیرو چادر سیاه بر سر کرده به زیارت رفت.
    آقای امجد بر سر مزار مادرش نشسته سر به زیر افکنده در دل با او سخن می گفت دلش مالامال از درد بی کسی بود دوست داشت سنگ قبر را بشکافد و خویشتن را به زور کنار مادرش جای دهد که یارای تنها ماندنش نبود چون کودکی گم کرده مادر آغوشی پرمهر می جویید که زیر خروارها خاک خفته بود اورا گرچه یافته بود اما امکان دستیابی اش نبود. از مادرش به جهت قصورش در دیدار عذر خواست و دردل گریست و طلب بخشش نمود. ساعتی گذشت و او به همان حال با مادرش خلوت کرده بود. باد تندی وزید و موهای تمیزش را خاک آلود نمود. بلند شد چشمانش را بست تا خاک میانشان نرود به زودی آفتاب غروب می کرد و او باید هرچه زودتر باز می گشت.
    دلش هوای مقبره شاه نعمت الله را کرد. همیشه بعد از زیارت قبر مادر سری هم بدانجا می زد و نماز می خواند. پا به داخل گنبد خانه گذاشت خلوت بود مثل همیشه بوی عطر فضای داخل را به مشام کشید . سنگ قبر برجسته شاه نعمت الله که زیر شیشه ای محفوظ بود او را به سوی خود خواند. هیچ کس بر سر مزار شاه نعمت الله نبود. آن جا رفت فاتحه ای خواند سکه ای از جیب درآورده آن را از لای شکاف شیشه روی دیگر نذورات انداخت و آرام به راه افتاد تا سنگ قبر را دور بزند. فضای روحانی و عطرآگین آنجا قلبش را در هم فشرده کرده طوری که نفسش سنگین شده بود . با خویش درگیر بود. روحش سبکی کرده میل به گریز از کالبد خسته اش را داشت اما به امر خالش دربند مانده بود. شاید که وقت صعودش نبود و محکوم به ماندن برروی زمین و با دیگر زمینیان زیر لب دعا می خواند و آرام دور می زد. به ناگاه پایش به چیزی گرفت. شی ای زیر پایش آمد خم شده آن را برداشت نگاهش کرد اه از سینه اش بیرون آمد. تسبیح آشنایش را میان پنجه فشرد. بوسید آن را به یاد گذشته و بویید. عطر یاسش را به درون فرستاد و محظوظ گشت چشمانش را بست و باز بویید کجا بود این تسبیح آشنای کهربایی؟ آن جا چه می کرد؟ دقایقی در خلسه فرو رفت و از عطر یاسش لذتی وافر بدو دست داد. بوی خوش یاس را به جان کشید و در جای جای روانش نشاند. شیرینی عطرش به ته حلقش نشست چشم گشود و قامت رعنایی را میان چادر سیاه دید که با دو چشم آهووش به او چشم دوخته سروناز بود که در پی تسبیحش بازگشته بود. او که ساعتی پیش پیرو نیرویی غیر ارادی برای زیارت به آن مکان آمده و برای خانواده اش به دعا ایستاده بود . او که بیرون از مقبره متوجه شد تسبیح از لای انگشتانش افتاده و در پی آن راه رفته را بازگشت تا آن را بجوید و از دور قامت مردانه و بالا بلند آن آشنای قدیمی را دید که خم شد و تسبیح را از زیر پایش برداشت نگاهش نمود و بر لب برد و بوسید و سروناز دانست که او هنوز یاد سارگل را با خود دارد نگاهش از دیدن آن تسبیح حالت دیگری به خود گرفت و مدهوش شد گویی به گذشته سوقش دادند. چه نیرویی داشت این عشق که چنین می کرد با آن مرد مغرور دل سروناز گرفت برای لحظه ای به سارگلی که دیگر وجود نداشت حسادت ورزید اما خیلی زود بر این حس که هر روح پاکی را می آلاید فائق آمده خیره به چشمان آقای امجد شد . آقای امجد که نمی خواست سروناز اورادر چنین حالت سرخوشی و سرمستی ببیند خیلی زود بر خود مسلط گشت و به غالب خود فرورفت همان برق نگاه کوبنده و نافذ از چشمانش درخشید اخم کرد سرش را بالا گرفت و با آن صدای مردانه اش گفت : شما اینجا چه می کنید خانم ملک زاده ؟
    سروناز که انتظار چنین برخورد خشکی را از او نداشت آن هم بعد از آن مهربانی و لطافتی که در آن لحظه با خود بودن از چهره اش هویدا بود اشاره ای به تسبیح نمود و گفت: اومده بودم دنبال چیزی که مدتها دستم امانت بود که شکر خدا دیدم دست صاحب اصلی اش قرار گرفته . بعد نفسی کشید و گفت: خودش اومد به دستم خودش هم از دستم رفت. بعد رو برگرفت تا آن جا را ترک کند.آقای امجد بغض و قهر را از دیدگانش خواند و دردل با خود خندید. هنوز هم چون گذشته کودکانه رفتار می کرد. دانست که زن جوان حسادت ورزیده کم و بیش پی برده بود که او از داستان زندگی اش آگاهی دارد. حرف در دهان ماریا بند نمی شد. می دانست سرمست از حسادت زنانه سروناز دنبالش راه افتاد روبرویش ایستاد و گفت: اما این امانت نبود به دست شما هدیه بود یادگاری بود. و ان را به طرف سروناز گرفت. سروناز نگاهی از سر غضبی زنانه بدو کرد و گفت: یادگار رو که بادگاری نمی دن پیش خودتون باشه بهتره.
    انگشت بر نقطه حساس گذاشت و لبخندی محو برگوشه لبان آقای امجد نشاند مرد مغرور دانست که حسادت اگر شده به مقدار غیر قابل توجه به خصوص در این زمینه نزد زنان مشهود است و آن زمان که پای زنی دیگر به میان آید حتی عاقل ترین و خوددارترین زنان را می سوزاند و از خود بیخودشان می گرداند.حال اطمینان حاصل کرد که سروناز دل به او داشته و دارد و اگر همسر گزیده بر خلاف میل باطنی بوده در دل او را بخشید و دانست نوعی معذوریت اخلاقی سروناز را به کاری ناخواسته واداشته مهرش را که می رفت به جبر سرکوب نماید به خانه دل راه داد چرا که یارای بیرون راندنش نبود و فقط تلقین بود و دیگر هیچ می دانست که مدتی است با خود جدالی بیهوده دارد و خودش را می فریبد. می دانست که به سختی دل می بازد و اگر باخت توان دل کندنش نیست.
    سروناز حرف دلش را زده و رفته بود و او همچنان چشم به راهش دوخته و از دور نظاره گرش بود ناگاه به خود آمد چشم به آسمان دوخت. از خورشید اثری ندید به زودی شب می شد و سیاهی فراگیر می شد . شتابان به طرف جیپش رفت روشنش کرد و مقابل پای سروناز ترمز نمود سروناز بدون توجه به جانبی دیگر چشم داشت و در پی وسیله ای بود که او را به مقصد برساند. آقای امجد در را گشود خم شد و با لبخندی که در اعماق نگاهش موج می زد گفت: اخم زینت خوبی برای چهره یک زن نیست بفرمائید.
    سروناز با ترشرویی گفت: مزاحم نمی شم.
    آقای امجد که گویی فرمان را در آغوش گرفته و به خیابان چشم داشت گفت: اگر مزاحم بودید که ازتون دعوت نمی کردم من با کسی تعارف ندارم.
    سروناز بدون نیم نگاهی پاسخ داد: من هم ندارم.
    آقای امجد یکوری نشست در حالی که با دست چپش فرمان را در برگرفته بود گفت: فکر می کردم گذشت ایام از حال و هوای خاص تون کاسته .
    سروناز نگاهش کرد و با کنجکاوی پرسید: کدوم حال وهوا؟
    آقای امجد همان لبخند یکوری اش را بر لب نشاند دل سروناز را لرزاند و گفت: کنار خیابان باید توضیح بدم؟
    سروناز با ناراحتی سوار شد و مصرانه چشم به خیابان دوخت آقای امجد دوباره جدی شد و گفت: هنوز هم کودکانه رفتار می کنید و مثل بچه ها قهر می کنید اصلا نفهمیدم دلیل قهر و غضب تون چی هست؟
    سروناز جوابش را نداد آقای امجد نیم نگاهی بدو کرد و گفت: پیش از این رفتار ملایم تری داشتید گذشت زمان داره از شما یک زن خشک و جدی می سازه می تونم بپرسم دلیلش چیه؟
    سروناز بدون اینکه برگردد گفت: شما عادت نداشتید وارد جزئیات شوید.
    -دوستان گاه برای هم دل می سوزانند و من حس کردم زمانه با شما بد تا کرده که چنین خشن شده اید.
    سروناز دانست که او انگشت بر روی ازدواج ناموفقش میگذارد. احساس کرد مرد مغرور با این اشاره می خواهد وی را تحقیر کند و یادآور شود که انسانها حتی اگر خود بخواهند و تلاش کنند همیشه نمی توانند موفق باشند. از این رو با صدایی مرتعش که حکایت از رنجشش داشت گفت: ما درگذشته با هم همکار بودیم نه دوست در ضمن خوبه که بدونم مقصد شما کجاست!
    -منزل شما
    -اما من که هنوز آدرس ندادم
    -خب بدید من که حرفی ندارم
    -اگه من حرفی نمی زدم شما چه کار می کردید؟
    -شاید آخرش سر از خونه پرویز در می آوردم
    -بسیار خب خونه من هم دوتا کوچه بالاتر از خونه آقا پرویزه
    آقای امجد دورزد و پس از طی چند خیابان کوچک و باریک مقابل منزل سروناز نگه داشت.
    سروناز پیاده شد چادرش را روی سر مرتب کرد نگاهی به آقای امجد که از چادر سرکردن او خوشش آمده و ناخودآگاه محو تماشای او بود کرد و گفت: به هر حال با اینکه تمایل نداشتم از اینکه منو رسوندید ممنونم.
    آقای امجد نگاهی به در خانه اش کرد و گفت: موندگاری اومدید ماهان؟
    -شما نمی دونستید؟
    -همیشه عادت دارید دنبال سوالات دیگران سوال دیگه ای بکنید؟
    -وقتی که بدونم طرفم جواب سوالش رو می دونه
    -به هر حال منزل نو مبارک
    -ممنونم
    آقای امجد دور زد و سروناز را با دلی بی تاب و اعصابی متشنج به حال خود واگذاشت.
    خود نیز دگرگون شده بود آن دیدار که پس از قریب سه سال به وقوع پیوست و جودش را گرم کرده جان بخشید کسالت از وجودش رخت بربسته جویای بهار بود پاییزی که در راه بود در نظرش ملال انگیز نبود می شد بهار را دید دردل زمستان می شد بهاری زیست و جلودار فرسودگی شد قلبش در سینه بالا و پائین می رفت و از این دیدار اظهار خوشوقتی می نمود دانست چرا مادرش او را به سوی خود خوانده او که زن کم توقع و قانعی بود و هرگز از فرزندانش گلایه ای نداشت. پس سبب گشودن راه برای دیداری تازه بود مادری که گرچه دستش از دنیا کوتاه اما از تنهایی پسرش رنج می برد و روحش آزرده بود.
    آن شب آقای امجد تا نزدیک سحر نتوانست بخوابد چرا که افکارش مغشوش بود . نمی دانست با دل خود چه کند؟ آیا پا پیش می گذاشت؟ و اگر می گذاشت چه جوابی داشت از سروناز بگیرد؟ سروناز زنی شکست خورده بود و شاید غرورش اجازه نمی داد دوباره بامردی پیمان ببنددحتی اگر خواستار او بوده باشد که یقین داشت چنین بوده و هست! اما مگر می شد زنی به صرف ناموفقیت در ازدواج اول برای تمام عمر تنهایی پیشه کند؟ کاری که از با خود کرده و چیزی به جز اثبات وفاداری دستش را نگرفته بود. پشیمان نبود و می اندیشید سارگل ارزش این فداکاری را داشته چرا که او از جان و دل فریفته او بوده اما آیا شوهر سابق سروناز هم شایستگی چنین از خود گذشتگی و وفاداری را داشت؟ آیا سروناز هیچ گاه عاشق او بوده و دل بدو داده ؟ ندانست و نخواست که بداند . دوست داشت جوابش منفی باشد. دوست داشت سروناز دلباخته فقط او بوده باشد و اکنون هم دوست داشت روزی بفهمد که سروناز تمام آن روزها بی تاب او بوده همان طور که او در این سالها بی تاب بوده و با خود جنگیده.
    خروس نوای سحری سرداد و آقای امجد با لبخندی حاکی از شادی چشمانش را برهم نهاد. او تصمیم گرفته بود این زن شکست خورده را از آن خود کند و اینده اش رابا آینده او همسو گرداند.
    ماریا قدری گوشت چرخ کرده برداشت و آن را چون توپی توی دست گرداند و حالت داد و گفت: پرویز ببین این اندازه ای باشه اندازه توپ تخم مرغی درستشون کن نه بزرگتر که مغزش خام بمونه نه کوچکتر که بشه کوفته ریزه
    پرویز به تبعیت تکه ای گوشت برداشت و گفت: بشه کوفته درشته خوبه؟
    -حرف نزن که کوفته ها وا میره
    -اینم از کتابچه مامان جونتونه ؟
    -نه از کتابچه خودم
    -د؟ شمام کتاب دادید بیرون؟ در احوالات خرافه پرستی؟ جلد دوم کتاب مامان تونه ؟
    -پرویز ؟چقدر حرف می زنی؟
    -مامان جونم وقتی کوچولو بودم تخم کبوتر داده که زبونم زود باز شه
    -زود یا زیاد؟
    - زود و زیاد هردوباهم که بهتره
    -کاش مامان منم یه چیزی توی گوشای من می کرد که تحمل پرحرفیای تورو داشته باشم.
    -داروش پیش منه
    -چی هست نمکی نمک؟
    -حکیم ابوالقاسم فردوسی فرمودند شب که می خوابی ...
    -به شعر گفته ؟
    -چی رو به شعر گفته ؟
    -آخه فردوسی که شاعر بوده
    - پس چرا می گن حکیم؟ شاعرم اگه بوده حکیم هم بوده حرف نزن کوفته هات وا میره . گوش کن آهان داشتم می گفتم که شب که می خوابی سرت رو به جای بالش بذار روی کندوی زنبور این زنبوررا اینقدر وز وز می کنند که ....
    -پرویز جان قربون دستت بلند شو برو بیرون که علاوه بر گوشم سرم هم رفت یکی نیست بگه تو چرا وظیفه زنبورا رو به دوش گرفتی و نشستی به وزوز ؟
    پرویز سرش را به جانب حیاط گرداندو گویی دنبال کسی می گردد گفت: کجا بی اجازه من؟ من که هنوز حرفم تموم نشده بود!
    -با کی هستی؟
    -با سرتو که دست گوشاتو گرفته و داره درمیره.
    -اهه!خرابش کردی قد پرتقال شد نگفتم بزرگ نباشه؟ غذامون خراب شد نگی من مقصرم.
    -معلومه که نمی گم من مقصرم چون معتقدم تو مقصری چی هست حالا این غذا؟ اسم نداره ؟ جدیده؟
    -آره جدیده از همسایه ته کوچه ای یاد گرفتم همونا که دوماه پیش اسباب آوردند.
    - اسمش چیه؟
    -طلعت خانم
    پرویز نگاهی به گوشتهای گلوله شده کرد و گفت: این طلعت خانم رو با نون می خورند یا با پلو؟
    ماریا که با کف دست مشغول مالاندن و چرخاندن تکه ای گوشت بود گفت: یکی نیست قربون تو بشه؟
    -داوطلبی ؟ واستا توصف
    - خوشمزه منو کشتی
    -حالا قبل از فوت بگو ما با این طلعتا چه کار کنیم؟
    -چی می گی تو؟
    پرویز اشاره ای به گلوله های گوشت کرد و گفت: اینارو می گم
    -طلعت اسم زن همسایمونه
    -به من چه ؟
    -تو پرسیدی؟
    -من به اسم اون چه کاردارم؟ اسم این غذای جدید رو پرسیدم
    -آهان خب از اول بگو اسم این غذا شفته کاشیه
    -شفته کاشیه؟ چه اسمها حالا این شفته کاشیه رو با چی می خورند؟
    -شفته کاشیه نه کفته کاشی یعنی شفته کاشانی آخه طلعت اینا کاشانی اند این غذا رو هم با نون می خورند آبداره مثل آبگوشت
    -د؟ پس خوب بود می گفتیم مادرم بیاد اینجا آخه پیرزن دندون نداره
    -پدر و مادر منم دندون ندارند بنا نیست هنگ رو غذا بدیم.
    -مادرت نداره اما پدرت داره
    -همون دوتا؟
    -توی این سن و سال هر یک دونه اش می دونی چه قدر قیمت داره؟
    -خریداری؟

    -آره می خوام بذارم واسه روز مبادا که تو نیاز مبرم به شفته کاشی پیدا کردی اون وقت اون دوتارو از توی صندوق در میارم میذارم توی دهنت و از سردرگمی نجاتت...
    در این وقت هما و هانیه جست و خیز کنان پا به آشپزخانه گذاشتند و یک صدا ذوق زده فریاد زدند: عموسامان اومده عمو سامان اومده
    پرویز بلند شد و گفت: بالاخره یکی باید می اومد بی دندون نشد با دندون
    ماریاآخرین گلوله گوشت را روی دیگر گلوله ها گذاشت و گفت: می دونستم یکی میاد واسه همین بیشتر درست کردم.
    پرویز که داشت از آشپزخانه بیرون می رفت برگشت و گفت: بازنون وایساده بود؟
    - به مرگ تو آره
    - به عمر صدو بیست ساله ام قسم بخوری بیشتر باور می کنم.
    پرویز و ماریا بعد از مدتها آقای امجد را سرحال و شاد دیدند او که بسیار دلتنگ بجه ها بود تا ساعتی با آنان به بازی پرداخت و هانیه را کولی داد. بدون جهت با صدای بلند می خندید و بچه ها را قلقلک می داد. صدای خنده هایش توی آشپزخانه پیچیده بود و ماریا که متعجب از این دوگونگی بود گوشه ای پرویز را گیر آورده گفت: من که می گم آقا سامان چند وقت یک مرتبه جنی می شه تو می گی نه .
    سفره که پهن شد ماریا زیر گوش پرویز چیزی گفت و از در بیرون رفت پرویز خواست مانعش شود اما ماریا نماند. پرویز ملاقه ای از آب خوش رنگ و بوی غذای جدید توی کاسه ریخت سه عدد شفته و چند قلیه سیب زمینی به آن اضافه کرد و آنرا مقابل آقای امجد نهاد و گفت: بخور سوغات کاشان رو ببین خوشت میاد یا نه ؟
    -بوی خوبی داره طعمش هم حتما خوبه اصلا دست پخت ماریا معرکه اس من تعجب می کنم تو چطور چاق نمی شی!
    -نه بابا فقط بادنجوناش معرکه اس اونم به این دلیل که که کار نیکو کردن از پرکردنه این طلعت خانما جدیدالتاسیسند.
    -طلعت خانما؟
    هانیه مهلت نداده کاسه ای به دست پدرش داد و گفت مال منم اندازه عمو سامان پر باشه .پرویز گفت : توزیاد دوست نداری اینم مثل آبگوشته که تو هم آبگوشت دوست نداری.
    -نخیر دوست دارم خونه خاله طلعت خوردم.
    پرویز متعجب نگاهی به آقای امجد کرد و گفت: زن ما نیست کم خواهر داره به زنای توی کوچه بند می کنه بعد رو به هانیه کرد و گفت: طلعت خانم شده ان خاله تون؟
    -آره مگه چیه؟
    -می تونم بپرسم چند تا خاله داری؟
    -زیاد زیاد حالا غذامونو بخورم بعدا براتون می شمرم
    در این هنگام ماریا پا به اتاق گذاشت و کنار پرویز نشست پرویز با سر اشاره ای کرد ماریا هم سرش را بالا برد و جوابی منفی داد هانیه گفت: پس کو خاله سروناز مامان؟ نیومد؟ ماریا گفت: نه مامان نیومد؟
    پرویز پرسید کی به تو گفت مامان کجا رفته؟
    هانیه که داشت نان ریزه می کرد گفت مامان عصری گفت: امشب از غذای خاله طلعت درست می کنیم قراره خاله سروناز هم بیاد.
    پرویز گردنی تاب داد و گفت: و ما میان خاله ها محصور ماریا که می ترسید هانیه بلبل زبانی کرده آقای امجد را ناراحت کند گفت: شیطون سر سفره اس ببینه کی زیاد حرف می زنه غذاشو بخوره
    هانیه جواب داد: الانه میاد غذای بابا رو می خوره
    پرویز گفت: مامانت با تو بود دختر پرحرف
    هانیه قاشق را میان کوفته ای جا داد . قاچش کرد و گفت: پس چرا هر شب که شما دوتا زیاد زیاد حرف می زنین از غذاتون کم نمی شه؟
    پرویز دستی به سر دخترش کشید و گفت: شیطون از غذای بچه های شیطون می خوره حالا بهتره غذاتو بخوری که یخ می کنه اون وقت خاله طلعت فکر می کنه غذاشو دوست نداشتی.
    فردای آن روز ماریا متوجه شد که آقای امجد این پا و آن پا می کند و خیال رفتن ندارد. احساس کرد چیزی او را متحول کرده از این رو به پرویز گفت: چش شده این آقا سامان؟ اون از دیشبش که بی جهت خوش خوشانش می شد و به هر چیزی می خندید اینم از حالا که دست دست می کنه و خیال رفتن نداره
    پرویز متعجب گفت: چی شده می خوای دکش کنی؟ از موندنش ناراحتی؟
    -نه چرا ناراحت باشم ؟ تعجب می کنم من که از خدامه اون پیش ما باشه
    -پس اینقدر تو نخش نرو خداروشکر که خوشه مگه به اون بینوا نمیاد بشنگه ؟
    -گفتم که تعجب کردم.
    -نه اسم این فضولیه نه تعجب حالا تورو به جان اجدادت بک غذای خوب بار بذار بدون بادمجون مرغی پرغی چیزی
    -این وسط که خوش به حال تو هم هست با شکمت نی ناش نی ناش می کنی
    پرویز دوعدد سیب برداشت و در حالی که بیرون می رفت گفت: اگه می خوای نی ناش نی ناشم تکمیل بشه مرغشو سرخ کن برشته بشه من با سامان میرم بیرون
    -کجا می رین؟
    -ظهر که بیام می گم
    -چرا حالا نمی گی؟
    -واسه اینکه نمی دونم کجا میریم شاید یه سری به ساختمون زدیم بعدشم می رم درمونگاه ببینم چه خبره
    -هانیه رو با خودت نمی بری؟
    -نه بابا سر زیادی ندارم
    -مگه من دارم؟
    -می خواستی دختر ورورو به دنیا نیاری
    پرویز و سامان به اتفاق از در بیرون رفتند تا به ساختنان نیمه ساز مدرسه سرکشی کنند. کارگران مشغول کار بودندآقای امجد با شور و شعف به همه جا سر کشید و با علاقه از معمار آن جا پرسش می نمود. مدرسه دفتر بسیار بزرگی داشت و کلاسهایش از نور کامل برخوردار می شد آقای امجد توی دفتر کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد که پرویز جلو آمد و گفت: سامان جان می خوام بریم یه سری به درمونگاه بزنم میای یا هستی؟
    آقای امجد سویچش را به طرف پرویز گرفت و گفت: توبرو من همین جا هستم سرراه بیا دنبالم
    -ماشین نمی خواد پیاده می رم راهی که نیست هوا خوبه می خوام قدم هم بزنم تو خودت برو خونه
    -دیر نکنی ها
    پرویز سری تکان داد آن جارا ترک کرد دقایقی بعد وانتی کهنه وارد حیط شد آقای امجد بیرون رفت و دید کارگری مشغول پیاده کردن درهای چوبی کلاسها از پشت وانت است او همان طور دستهار را پشت کمر قلاب کرده به تماشا ایستاد. ناگاه به شنیدن صدای ظریف زنانه ای به خود آمد که گفت: هیچ فکر نمی کردم شما رو اینجا ببینم.
    آقای امجد برگشت و سروناز را دید که با چادر مشکلی کنارش ایستاده نیم چرخی زد . نور آفتاب باعث شده بود چشمانش را تنگ تر کند باد ملایمی موهای سرش را به بازی گرفته بود سروناز به یاد آورد آن شب عیدی را که می خواست با او وداع کند. آن روز هم باد موهای بالای سرش را به بازی گرفته بود . روبرگرداند و به مرد کارگر چشم دوخت آقای امجد گفت: اومدم همت والای شما رو تحسین کنم.
    سروناز که هنوز به دستان پرکار مرد کارگر نگاه می کرد گفت: کار خداپسندانه نیازی به تحسین بندگان نداره
    -کارخیر به هر شکل قابل تحسینه و من به سهم خودم شمارو تحسین می کنم اجرتون رو از خدا می گیرید.
    -می دونم
    سنگینی نگاه آقای امجد که مصرانه دیدگان سروناز را میشکافت بروی گران آمده رو بر گرفت و گفت: می رم داخل ساختمونو سر بزنم
    -همه چیز روبراه
    -می دونم اما عادت کردم هرروز از چگونگی کار باخبر باشم.
    -شما هرروز به تنهایی اینجا می آیید؟
    -بله هرروز و شاید یکی از دلایل پیشرفت کار همین باشه
    -گویا آقای پرویز نظارت اینجا رو عهده دار شدند.
    -ایشون لطف دارند
    -با این همه فکر می کنید باز هم نیازی باشه؟
    -چی می خواید بگید؟
    -به نظر من چندان مطلوب نیست زن جوانی مثل شما هرروز توی دست و پای کارگران باشه
    سروناز برافروخته شد نگاهی کرد و گفت شما به من توهین می کنید.
    -من چنین قصدی ندارم به هر حال عذر می خوام
    سروناز راه افتاد و آقای امجد همان جا به تماشای رفتنش ایستاد. پس از لحظاتی طولانی سروناز از ساختمان بیرون آمده عزم رفتن نمود. آقای امجد به طرفش رفته با لحنی آمرانه صدایش زد.
    سروناز ایستاده آقای امجد مقابلش ایستاد و گفت: اومدم مجددا ازتون عذرخواهی کنم.
    سروناز که سر به زیر داشت وهنوز ناراحت به نظر می رسید گفت: اشکالی نداره شاید سوتفاهم بود
    -دقیقا همین طوره من قصد جسارت نداشتم.
    -به هر حال مسئله ای نیست .
    -اجازه می دید برسونمتون؟
    -ناراحت نمی شید اگه بگم پسندیده نیست؟
    -چرا ناراحت می شم چون خودم رو هم ردیف کارگران نمی دونم.
    -من خواستم یک باور اجتماعی رو یادآوری کنم و ابدا قصد اهانت نداشتم.
    آقای امجد لبخندی زد و گفت: پس باهم بی حساب شدیم حالا بهتره سوار شید و خیلی زود در را به روی سروناز گشود سروناز مردد و با اکراه سوار شد.
    آقای امجد که گویی نمی خواست این لحظات رو از دست بدهد آرام می راند سروناز نگاهش کرد و گفت: ماشین تون نقص فنی پیدا کرده ؟
    آقای امجد همان طور که خیره به جلو رانندگی می کرد و گویی در خود غرق بود لبخندی زد و گفت: خودم نقص فنی پیدا کردم سروناز سکوت کرد. ندانست این حرف را چگونه تعبیر کند. دلش بیتابانه می جنبید گوشهایش وز وزی ملایم کرد و گردنش داغ شد .آقای امجد ماشین را کنار خیابان پارک کرد و پس از لحظاتی مکث چرخیدنگاهی به سروناز کرد و گفت: خانم ملک زاده گو اینکه گفتنش قدری برام مشکله با این همه ...در .... صراحتا در یک جمله ازتون می خوام با من ازدواج کنید.
    قلب سروناز به ناگاه فروریخت به چهره آرام آقای امجد نگاه کرد لبش را به دندان گزید نفس بلندی کشید و گفت: به من حکم می کنید؟
    چرا نمی گید پیشنهاد؟
    چون مثل همیشه لحن تون تحکم آمیزه بعد سرش را پایین انداخت و ادامه داد من ... من ....کلام در دهانش نمی گنجید. به آن سوی خیابان نگاه کرد لرزشی محسوس اعضای صورتش را فرا گرفت چشمانش سوخت پلکش پرید سرش گیج رفت و ضعف بر وی چیره گشت نمی دانست چه باید بگوید؟چراحالا؟ حال که او طعم تلخ شکست را چشیده ؟ که در زندگی کوتاه زناشویی اش قافیه را باخته ؟ که روح لطیف دخترانه اش زیر پای مردی خرد شده ؟ حال که عنوان بیوه زنی را یدک می کشید؟ چرا پیش از این پا پیش ننهاد ؟ حال چه دارد که بدان ببالد؟ چرا همیشه زن باید لب فروبندد و به انتظار بنشیند تا مرد دلخواهش در صورت تمایل پا پیش گذارد ؟ مگر نه اینکه زن هم قلبی در سینه دارد؟ مگر نه اینکه روح زن حساس و قلبش شفاف هم چون آینه است ؟ و او به اجبار تن به ازدواج با مردی ناخواسته داد چرا که مرد دلخواهش از وی گریخت. و اگر چنین نمی کرد اینک او در صحنه زندگی بازنده نبود. بیوه زنی زخم خورده نبود. این همه تقصیر متوجه آقای امجد بود که دیر لب بازکرد و اینک با کبر و غرور به او حکم می کند که با وی ازدواج نماید این یک حکم بود و نه تقاضا و نه پیشنهاد حتی خواستگاریش با دیگر مردان متفاوت بود و این سروناز را عصبی می کرد از این رو به چشمان سیاهش نگاه کرد و ناگاه گفت: اما من قبلا ازدواج کردم.
    آقای امجد خیلی خونسرد پاسخ داد می دونم
    -پس دیگه حرفی نمی مونه
    -اما من از گذشته تون پرسش نکردم
    -خودم لازم دونستم یاد آوری کنم
    -جواب من یک کلمه اس
    -بسیار خب نه
    سروناز این را گفت دست به دستگیره برده آن را گشود و بدون خداحافظی آن جا را ترک کرد.
    آقای امجد هرگز تصور نمی کرد با جواب منفی سروناز روبه رو شود برای لحظاتی به فکر فرو رفت. او خود را برای استقبال گرم سروناز با این پیشناد آماده کرده بود.
    فردای آن روز سروناز با صدای زنگ به حیاط رفت. آقای امجد بود که نانی گرم گرفته و پشت در ایستاده بود . سروناز تمام آن شب بیدار مانده و بر بخت خود لعنت فرستاده بود. اقبالی که نخواست او به دلخواه خود زندگی مشترکش را شروع کند . پشت چشمانش پف کرده و چهره اش خواب آلود بود. او با دیدن آقای امجد اخم کرد و گفت صبح به خیر این طرفا؟
    آقای امجد لبخند ملایمی زد و گفت: دیشب ماهون مونده بودم فکر کردم نون تازه خیلی بچسبه
    سروناز به دروغ گفت اما من صبحونه خوردم
    -دروغگو نبودید
    -چرا باید دروغ بگم؟
    -اینو من باید بپرسم
    -اما من صبحونه خوردم شما که می دونید من سحر خیزم.
    -بله اما در صورتی که خوابیده باشید شما نه تنها دیشب نخوابیدید بلکه الان هم صبحانه نخوردید این دوتا دروغ
    سروناز عصبی نگاهش کرد آقای امجد به چشمانش دقیق شد و گفت: تنها دیدن پف پشت چشماتون به انسان این امکان رو میده که بفهمه شما از فشار بی خوابی الان مخاطب تون رو دوتا می بینید نیاز نیست انان روانشناس باشه و تازه اگر هم نیازی باشه با علم به اینکه من مرد درون شکافی هستم چرا سعی داری دست به سرم کنید؟ سروناز با لحنی تند گفت: هیچ نیازی به لطف شما نبود.
    آقای امجد دستش را دراز کرد و نان را تعارفش نمود و گفت :چرا بود بفرمائید.
    سروناز اندازه لقمه ای از کنارش کند و گفت: معذورم نمی تونم قبول کنم
    آقای امجد اشاره به آن تکه کوچک کرد و گفت: وقتی که نمک گیرم شدید نمی تونید با خواسته و خواهشم مخالفت کنید.
    -سلام منو به ماریا برسونیدخداحافظ
    سرونازدر را بست پشت به در داد و همان جا با صدای خفه ای گریست می دانست که رفتار ناشایستی داشته می دانست خلاف ادب رفتار کرده چاره چه بود؟ خشکی و تند خویی تنها را ه مبارزه با قلبی به خون نشسته بود. اوباید به جبر مهر آقای امجد را از دل می راند و این ممکن نبود مگر با اعمال رفتاری ناپسند . باید این مرد از سرراهش کنار می رفت و او را با دل خونش به حال خود می گذارد . هرچه اوراکمتر می دید بهتر بود چه هر دیدار چون پرتو گرم آفتابی بود که به تن یخ زده اش جانی دوباره می بخشید نگاه گرمی که از چشمان سیاه وی ساطع بود به راحتی به سینه اش رسوخ کرده راه به قلبش می گشود. با چشمی گریان و سینه ای نالان به اتاقش رفت و ساعتی به تنهایی گریست . آن روز تا عصر در خانه اش ماند و با خاطرات خوش اولین سال استخدامش سرگرم شد حوصله سرکشی به مدرسه را نداشت می ترسید آقای امجد را دگر باره ببیند . او این را نمی خواست باید می گریخت تا یادش و مهرش در نهانخانه دلش حبس گردد. سرپوشی لازم بود بر این عشقی که وجودش را فراگرفته و می رفت تا به بار بنشیند.
    فردای آن روز دیرتر از معمول به سرکشی ساختمان رفت کار به خصوصی نداشت انجام دهد و این تنها کاری بود که سرگمش می کرد. از ماریا هم خبر نداشت روز گذشته تا شب در خانه ماند و در به روی هیچ کس نگشود. حتی نمی خواست ماریا را ببیند می دانست که آقای امجد از این مقوله با ماریا و پرویز حرف نخواهد زد . بااین وجود هیچ کس را نمی دید بهتر بود. حالش خراب بود و چشمانش سر دلش را بیرون می ریخت او دختر ساده ای بود و ساده دلان در پنهان نمودن اسرار دل تبحر ندارند . مخفی کردن حالات درون زیرکی می خواهد و او نداشت.
    روز قشنگی بود آسمان صاف و آفتابی و هوا ملایم بود . سروناز مثل همیشه پا به داخل ساختمان نهاد و به همه جا سرکشید کارگران مثل همیشه سرگرم کار بودند اما سروناز حس کرد حوصله هیچ کدامشان را ندارد. کار به خوبی پیش می رفت و او ندانست به کدام دلیل همه روز سر از آن جا در می آورد مگر نه اینکه پرویز عهده دار امور بود؟ احساس کرد سرکشی به کار کارگران چندان جذابیتی برایش ندارد و او بیهوده خود را بدان کار مشغول کرده خیلی زود عزم ر فتن کرد و پا به خیابان گذاشت. بهتر بود پیاده می رفت راه درازی نبود . هواهم که خوب بود چند قدمی بیش نرفته بود که احساس کرد اتومبیلی پشت سرش آرام حرکت می کند . بر سرعتش افزود ناگهان از گوشه چشم جیپزرشکی را دید که کنار پایش ترمز کرد آقای امجد در را گشود و گفت : بهتره خیلی زود سوار شید.
    سروناز سرش را بالا گرفت اخم کرد وگفت: ما حرفی نداریم که بزنیم.
    آقای امجد با لحنی آمرانه و کوبنده امر به نشستن نمود و گفت: باشه حرفی نداریم بنشینید. سروناز ایستاد اما سوار نشد نمی دانست چه کند آقای امجد گفت: یک مدیر اونقدر حرمت داره که اوامرش بدون چون و چرا اجرا بشه بنشینید خانم ملک زاده
    سروناز که نمی خواست دیگران را متوجه خود کند بی درنگ سوار شد آقای امجد به راه افتاد در حالی که هر لحظه بر سرعتش می افزود سروناز رانندگی او را در مسیر سکنج به یاد آورد. مانند آن روز تند می راند بدون آن که نگاهش کند با قلبی که هر آن از سینه اش بیرون می زد و می گریخت و صدایی که از فرط عصبانیت و ترس مرتعش بود پرسید کجا می رویم؟
    آقای امجد با قیافه ای جدی و گره ای که به ابروان داده بود پاسخ داد: می ریم زیارت شاه نعمت الله ولی
    -اما من ...
    آقای امجد با لحنی کوبنده گفت: من از شما نخواستم حرف بزنید بدون چون و چرا و اما می ریم آقای امجد در قالب آن روزها فرورفته بود قالبی که مختص شغلش بود و او را بد اخلاق می نمود و سروناز ترسید و لب فرو بست چه جذبه ای داشت این مرد که آدمی را به آنی سرجا می نشاند؟
    آقای امجد ماشینش را گوشه ای پارک کرد تند راندن گویی مهیجش کرده بود عصبی نفس می کشید و ابروانش درهم رفته بود. سروناز هم عصبانی بود و شراره خشم از چشمان زیبایش شعله می کشید آقای امجد به طرف سروناز چرخید به چشمان پر شررش نگاه کرد و گفت: می خوام بدونم چرا ازدواج کردید؟
    سروناز که از این سوال جا خورده بود برافروخته شد و با چشمانی گشاده نگاهش نمود اما حرفی نزد. آقای امجد به چشمانش خیره شد و گفت الانه که قلبت از جا دربیاد خانم ملک زاده می دونم درونت غوغاس هر وقت منو دیدی همین حال رو داشتی می دونستم دوستم داری دیگه کم کم خودم رو باور کرده بودم واسه همین تعجب کردم وقتی فهمیدم ازدواج کردی می خوام بدونم چرا؟
    سروناز که از این همه خودپسندی و خودباوری حرصش در آمده بود خشمگین پاسخ داد: من دلیلی نمی بینم که شما خودتونو باور کرده باشید.
    -شما جواب منو ندادید چرا ازدواج کردید؟
    سروناز نفس بلندی بیرون داد تا قلبش را مهار کند و به خود فائق آید پس گفت: با اینکه احترام تون به من واجبه باید بگم به خودم مربوطه
    -هیچ وقت دوستش داشتی؟
    سروناز که از این همه جسارت عصبی شده بود ناگهان سرش را چرخاند و به چشمان مغرورش نگاهی کرد و گفت اون شوهرم بود.گ
    -وقبل از اینکه شوهرت باشه؟
    سروناز راست نشست به کف خیابان چشم دوخت و لب فرو بست.
    آقای امجد پرسید: علائق شما در گذشته برای من اهمیت داره
    -اما من دلیلی نمی بینم که ...
    -آیا پیش از ازدواج به او دل بسته بودید خانم ملک زاده یا نه ؟ جواب من یک کلمه اس آره با نه ؟
    -برای شما چه فرقی میکنه ؟
    -شاید الان که او مرده فرقی نکنه فقط می خوام دلم رو خوش کنم
    -به چی؟
    -به باورهام
    -باورهاتون رو واسه خودتون نگه دارید قبلا هم به شما گفته بودم شما مرد مغروری هستید.
    -متاسف نیستم
    -اینم از غرورتون نشات می گیره
    -منو سرمی دوونید؟
    -از چه جهت ؟
    -جوابم رو ندادید؟ اون مرد رو دوست داشتید؟
    -اصلا من چه اجباری دارم به سوالات شما جواب بدم؟
    آقای امجد صاف نشست نفس که مانندش را بیرون داد به آسفالت خیابان خیره شد و گفت: واسه اینکه من وشما قراره با هم ازدواج کنیم.
    سروناز براق شد و گفت: کی گفته؟
    -من می گم من اینطور می خوام
    -پس من چی ؟
    آقای امجد آرام شد نگاهش خندید به اعماق چشمان سروناز فرورفت و گفت: توهم اینو می خوای خیلی پیش از این می خواستی
    -شما دارید اشتباه می کنید
    -چرا داری خودتو گول می زنی؟
    این همه خودباوری سروناز را عصبانی می کرد از این رو به دروغ گفت: اگه نمی خواستم ازدواج نمی کردم.
    -تورو مجبور کردند تو تسلیم شدی چرا؟ نمی دونم
    یادآوری خاطرات گذشته اشک به دیدگان سروناز نشاند و او سرش را تکان داد و گفت: دروغه
    آقای امجد خشمگین دست در جیب برد کاغذی در آورده آن را مقابل دیدگان اشک آلود سروناز گرفت و گفت : اینم دروغه؟ این دستخط رو هم انکار می کنی؟
    سروناز حیرت زده نگاهی به تکه کاغذ کرد و گفت: این چیه؟
    -این درد دل دختری تنها در شهری غریبه بگیر بخون تا یادت بیاد اینجا نوشتی تسلیم چاره کاره و تو تسلیم شدی
    سروناز دست دراز کرد کاغذ را گرفت اما آن را نخواند و به نقطه ای نامعلوم خیره شد و پس از لختی گفت: این دست شما چه می کنه ؟
    -افتاد به دستم تا به باورم دامن بزنه من همیشه فکر می کردم خیلی راحت دیگران رو می شکافم و به درونشون راه پیدا می کنم اما این سندی شد برباورم و تونست مطمئنم کنه پیش از این حس می کردم تو به من گرایش داری اما با خواندن این دست خط مطمئن شدم که چیزی دست و پای تورو بسته بعدا آهی کشید و گفت: اما افسوس که دیر به دستم افتاد و زمان برای هر اقدامی از دست رفته بود . من وقتی به این یادداشت دست پیدا کردم که تو ازدواج کرده بودی.
    بعد با حرکتی تند به سمت سروناز چرخید و گفت: اما حالا پیش روی من و تو بازه چرا مصری به من دروغ بگی ؟ اعتراف کن که عاشق شوهر سابقت نبودی
    -چه فرقی می کنه ؟
    -خیلی فرق می کنه این اعتراف به من قوت قلب می ده
    سروناز زیر لب گفت: تا به حال مردی به مغروری شما ندیده بودم
    آقای امجد لبخندی از سر مهر زد و گفت : حالا شدی همون خانم ملک زاده خودمون من از شما انتظار خشم ندارم.
    سروناز به ناگاه نگاهش کرد اشک از دیده جاری ساخت و گفت: چرا می خواهید با من ازدواج کنید در حالی که می دونم دلتون هنوز با نامز سابقتونه
    آقای امجد آهی کشید و گفت: هنوز هم دلم با اونه
    -پس با من چه کار دارید؟ می خواهید منو وسیله ای قرار بدید تا یادآور خاطرات خوش گذشته تون باشم؟
    -اشتباه می کنی من اگر چنین خیالی داشتم زودتر از این دست به کار می شدم و اجازه نمی دادم کار به اینجا بکشه من مدتها با خودم جنگیدم تا باور کنم تورو برای چی می خوام درسته که شباهت بی حد تو به سارگل به من دلگرمی می ده اما باور کن من تورو برای خودت می خوام بخشی از قلب من به سارگل تعلق داره و تو بقیه اونو تصاحب کردی . خواهش می کنم به همون مقدار قانع باش و نخواه که سارگل رو از قلبم بیرون کنم.
    -اما من هنوز هم به شما جواب ندادم
    آقای امجد نگاهش کرد و گفت: من همین امروز ازت جواب می خوام حاضر نیستم دقیقه ای دیگه بهت فرصت بدم تودوروز گذشته فرصت کافی برای فکر کردن داشتی بعد نگاه دقیقی به چشمان آبدار سروناز کرد به کنه قلبش راه گشود و گفت: تو نمی تونی به من جواب منفی بدی و اگر بدی عمری در پشیمانی به سر می بری من اطمینان دارم که همین الان قلبت داره دیوونه ات می کنه ببین چقدر گر گرفتی بعد لبخندی زد و گفت: هیچ وقت در پنهان کردن حالات درونی موفق نبودی همیشه لو رفتی چرا می خوای با خودت بجنگی ؟
    سروناز فکری کرد و گفت شاید حق با شما باشه با این همه اونقدر قدرت دارم که قلب بی تابی رو مهار کنم.
    -آخه چرا؟
    -شما خیلی دیر پا پیش گذاشتید حالا دیگه دیره
    -چرا اینطور فکر می کنی؟
    سروناز آهی کشید و گفت: من دوست ندارم با عنوان زن بیوه همراه شما باشم.
    -این برای من مهم نیست
    سروناز متعجب نگاهش کرد و گفت : جدا مهم نیست ؟
    آقای امجد فکری کرد و گفت: اونقدر شهامت دارم که دروغ نگم چرا مهم بود و به همین خاطر تمام این مدتی که می دونستم برگشتی به ماهان پا نگذاشتم نیومدم تا نبینمت می خواستم به خودم تلقین کنم که می شه فراموشت کرد اما اونقدر هم مردونگی دارم که از امری هر چقدر مهم بگذرم به خصوص وقتی که می بینم مسببش خودم بودم . بعد آهی کشید و گفت: اونقدر هم دلبسته هستم که پافشاری کنم و جواب مثبت ازت بگیرم به خصوص وقتی که می دونم توهم به من دل بستی بعد صاف نشست نگاهش را به سمت مقابل ثابت کرد و گفت : سروناز!
    دل در سینه سروناز فروریخت خون در عروقش به جوش افتاد. شنیدن نامش از دهان مرد دلخواهش آن هم با آن لحن ملایم و سرشار از عطوفت خون به چهره اش دواند. سرش را پایین انداخت و گفت: بله؟
    -می خوام همین الان جوابم رو بدی
    -چرا همین الان؟
    -می خوام ببرمت سرمزار مادرم و عروسش رو نشونش بدم
    سروناز دقایقی طولانی فکر کرد بعد چشمانش را بست بغضش را فروداد دست به دستگیره ماشین برد و گفت: بریم
    آقای امجد خندید نگاهی سرشار از محبت به چشمان زیبای سروناز دوخت و گفت: مبارکه عروس خانم
    سروناز پشت پنجره ایستاده چشم به آسمان پرستاره دوخته با خدای خود راز و نیاز می کرد. چشمانش دل سیاهی را می شکافت گویی در پی چیزی بود شب آرامی بود. در این وقت سامان بدو پیوست کنارش ایستاد دست بر شانه اش نهاد و او را به طرف خود کشید مسیر نگاهش را دنبال کرد و گفت خوب وقتی رو واسه شکر گذاری انتخاب کردی انگار شبها خدا بیشتر به حرف بنده هاش گوش می کنه
    سروناز پرسید: چرا فکر کردی دارم شکر گذاری می کنم؟
    سامان یکوری خندید و گفت: واسه همراه زندگی ات شوهر ایده آلی که خداوند بزرگ لطف کرده و نصیبت ساخته وقتی آدم به خواسته دلش می رسه باید سپاسگذار باشه و من فکر می کنم تو بنده قدردانی هستی که همیشه خدای بزرگ رو به خاطر داده هاش شکر کردی. حالا بیا با هم خداروشکر کنیم حالا دیگه منم می خوام اقرار کنم بعد آهی کشید و گفت: هیچ وقت به سارگل نگفتم چقدر دوستش دارم در صورتی که می دونستم اون چقدر مشتاقه و حالا پشیمونم چون فکر می کنم به اون بدهکارم سپس سروناز را چرخاند روبه خودش نمود چشم در چشمان شراب گونه اش که در آن تاریکی شبانه از سر شادی می درخشید دوخت و گفت : سرونازم می خوام بدونی که چقدر دوستت دارم حرف خوب رو همیشه باید به زبون آورد شاید یک روز قادر نباشیم و زمان از دست رفته باشه دیگه نمی خوام فرصتهای خوب رو از دست بدم احساس می کنم خیلی وقته که به تو بدهکارم . خیلی پیش تر از این می خواستم برات اعتراف کنم. می خواستم برات از آرزوهام بگم اون روزی رو که تو با جواز موضوع انشا به قلب تک تک بچه ها راه گشودی یادت میاد؟
    سروناز حرفی نزد محو مهر و محبتی که از کلام آرام سامان محسوس بود و زیبایی چهره دوست داشتنی وی شده بود که در تاریکی شبانه زیر نور ملایم مهتاب با او سخن می گفت سامان ادامه داد آرزو رو می گم . اون روز من توی راهرو بودم و به درد دل بچه ها گوش کردم . به روح مادرم قسم دلم می خواست سرم رو از لای در بکنم تو و بگم کی می خواد بدونه من چه آرزویی دارم؟
    سروناز سر بر سینه اش نهاد و گفت:کاش می گفتی اون وقت فرصتی بود تا من هم از آرزوهام بگم حرف منم توی دلم یخ زده بود چون کسی اصراری برای شنیدنش نداشت.
    سامان بوسه ای بر سر سروناز نشاند و گفت: خداروشکر که فرصت اعتراف رو به هر دوی ما داد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #78
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پایان


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/