_اشتباه میکنی ، میدونی چرا؟
دوست ندارم بدونم ، میدونی چرا ؟ چون گوشم از حرفا و حدیث ها پره.یادم میاد دختر بچه که بودم از چادر بدم می اومد و دوست داشتم بدازمش کنار ، که بابام بو برده بود یه شب صداشو انداخت به سرش که اگه ببینم چادر از سر دخترام رفته کنار سرشونو گوش تا گوش میبرم . باز گلی به جمال پرویز که اجازه داد چادرم رو بندازم و روسری سرم کنم. بابام که تا مدتها با پرویز قهر کرده بود و پشت سرش میگفت مرتیکه جهنم رو واسه خودش و زنش خریده . اجازه نمیداد بریم خونه اش بعد که دید حرفش در رو نداره سرد شد . توی فامیل ما، همه میدونند که من از اول از چادر متنفر بودم . مامانم وقتی که منو با روسری دید سرش رو تکون داد و گفت :" دلت خنک شد ورپریده ؟ بعد از اونم سروناز جون تو یکی لازم نکرده واسه من شعار بدی که من حرفت رو قبول ندارم ، چرا که تو خودت بی حجابی مثل این میمونه که بنده بشینم یه شکم سیر گوشت بریون و مرغ و جوجه بخورم بعد شعار بدم آی مردم دو لقمه کمتر بخورید ، غذای ساده بخورید ، به جاش فقرا رو دریابید .طعم بدید ، برو داداش نیازی به موعظه تو ندارم .
_اما وضع من با تو فرق میکنه . من زیر دست مادی بزرگ شدم که به شدت از حجاب متنفره . حتی کارگر خونه مون باید دستش لاک زده باشه و پای بی جوراب راه بره . یادمه روزی که اومد خونه ما واسه کار مامیام چادر و روسریاش رو برد وسط حیاط داد راننده مون آتش بزنه بعدشم چند دست لباس بهش داد و گفت : حق نداری مثل دهاتی ها راه بری . باید اون طوری لباس بپوشی که من دوست دارم . یادم میاد تازه چهارده ساله شده بودم که اولین نشانه های بلوغ رو توی وجودم حس میکردم . خیلی ترسیدم ، از خودم بدم اومده بود . میدیدم توی مهمونی ها پسرها جور دیگه ای نگاهم می کنند . حتی بعضی از مردها که سرشون گرم بود یه دستی به موهام می کشیدند یا از لپم نیشگون می گرفتند . گوشه کنار توی خیابون متلک می شنیدم فکر می کردم باید بیشتر خودم رو بپوشونم ، از اون روز تصمیم گرفتم لباس گشاد تنم کنم ، اما به روسری دسترسی نداشتم . پول دادم به یکی از دوستام تا مامانش برام یه روسری بخره ، هیچ وقت یادم نمیره ، اون روزی رو که روسری سرم کردم و از اتاقم اومدم بیرون . مامی یه نگاه بهم کرد که از ترس خشکم زد . بعد گفت : این کلفته کیه اینجا ؟ من هم سرم رو انداختم پایین . مامی با تحقیر گفت : این بلوز بی قواره چیه تنت کردی ؟ اون لچک رو از کجا آوردی ؟ اینقدر لحنش پرخاشگرانه بود که من ترسیدم سرم رو بالا بگیرم . بعد یکهو پرید روسری رو از سرم کشید . روسری رو با قیچی ریز ریز کرد و ریخت تو دستشویی و سیفون رو کشید . بعدش داد زد: دفعه آخرت باشه قاب دستمال سرت میکشی . دیدی که جای اون لته کجا بود ؟ یه مرتبه دیگه ببینم لچک به سرت کشیدی میدم اسدی سرت رو چپه تراش کنه . بعدشم میاندازمت تو کوچه تا بچه ها هوت کنن . لچک مال دهاتی هاست و کچلا . خب طبیعیه که من از حجاب فاصله گرفتم . البته هیچ وقت مطابق میل مامی لباس نپوشیدم . دیگه نتونست حریف لباس پوشیدنم بشه . پدرم گرچه نقشی نداشت اما گاه گذاری حمایتم می کرد . یادم میاد هفده ساله بودم که برادر یکی از دوستان مامی فوت کرد ، اون میخواست بره سر خاک که یک چادر مشکی توری سرش کرد . منم دلم پر کشید دویدم جلو و گفتم : اجازه دارم باهاتون بیام سر خاک ؟ مامی که متوجه منظور من نشده بود اخم کرد که : مگه قبرستون جای بچه هاس ؟ گفتم : تو رو خدا مامی جان اجازه بدین بیام . میخوام از نزدیک قبرستون رو ببینم . مامی پشتش رو به من کرد و گفت : برو حاضر شو بریم دختره کله خر . کوثر یه چادر به سروناز بده بریم جاهای دیدنی رو نشونش بدم . اون روز توی قبرستون همه حواسم به خودم و چادرم بود . باورت میشه اون روز از سر بی عقلی آرزو می کردم کاش تند تند آشنا هامون بمیرند تا من یه بهانه ای برای چادر سر کردن داشته باشم ؟ بعد خندید و گفت : اصولا آدم ها رو از هر چی دور کنی طالب همون میشند .
ماریا بالش را برداشت ، تو بغلش گرفت و گفت :" حالا این همه قصه کلثوم ننه سر هم کردی که چی ؟ اگه مامیت رو توی راه آوردی من رو هم میتونی .
_ تو زمین تا آسمون با مامی من فرق داری . حالا بگذار یکی دیگه از خاطرات بچگی ام رو برات تعریف کنم . یادم می اد دوازده سالم بود توی خونه ما فقط پدرم روزه می گرفت . من هم خیلی دوست داشتم روزه بگیرم . اما مامی اجازه نمیداد . می گفت روزه مال عرباس که اون هیکلا رو دارند . اصلا خدا اسلام رو توی عربستان پیاده کرده روی سخنش هم با اوناست . یک شب آهسته از پدرم خواهش کردم سحر بیدارم کنه . پیش خودم فکر کردم مامی نمیفهمه ، آخه اون تا ظهر خواب بود . بعد هم که بلند میشد دروغی میگفتم ناهارم رو زودتر خوردم . اون در مورد خورد و خوراک زیادی پاپی ما نمیشد . همین که کوثر اطمینان میداد بچه ها غذا خوردند یا خوابیدند دیگه کاری به کارمون نداشت . سحر پدرم بیدارم کرد . من هم نیت کردم که روزه بگیرم و دوتایی نشستین یه سحری حسابی خوردیم . پدرم که ذوق کرده بود رفت خیابون تا برای افطارم خرید کنه . وقتی که اومد خونه زیر بغلش پر بود . زولبیا بامیه خریده بود . نون شیرمال و سر شیر و عسل هم خریده بود . نون شیرمال گرم بود ، یه بویی کرده بود که دل آدمای سیر هم صف میرفت . هوس کردم یه لقمه با سرشیر تازه و چرب درست کنم با عسل بخورم . پدرم جلو در آشپزخونه واستاده بود هوامو داشت تا دید دستم رفت روی نون شیرمال پرسید : روزه ات رو باز کردی ؟ جواب دادم : هنوز نه . گفت : پس میخوای چی کار کنی ؟ گفتم : حالا میخوام بازش کنم ، نمیتونم از این شیرمال و سر شیر بگذارم . امروز ولش ، از فردا باز میگیرم . قول میدم پدر جون . اونم لبخندی زد صندلی رو جلو کشید و روش نشست به من هم گفت بشینم من هم اطاعت کردم . پدرم گفت : این نون شیرمال و سر شیر ، این هم تو . اما قبل از اینکه یه لقمه بخوری گوش کن ببین چی میگم . گفتم : گوشم با شماست . اون گفت : الان خدا رو میبینم که با شیطان روبروی تو ایستادندن من کودکانه دور و برام رو نگاه کردم . پدرم خندید و گفت : دیدنی نیستند حس کردنی اند . تو فکر کن که میبینی شون . بعد دست منو توی مشتش گرفت و گفت : وقتی که انسان میخواد کاری خلاف کنه خدا رو مقابل شیطان قرار داده . خدا به شیطان میگه این بنده من ه . من میدونم کار بد انجام نمیده . اونو من آفریدم اشرف مخلوقاتش کردم . میدونم که به حرف تو گوش نمیده از سر راهش دور شو . اما شیطان میگه من وادارش میکنم که انجام بده . من انقدر قدرت دارم که منحرفش کنم . بنده گرچه پاک آفریده شده اما با من به بیراهه میاد . کار بد انجام میده ، من آلوده اش میکنم . من جهنم رو پر میکنم از این اشرف مخلوقات حالا . اگه اون آدم کار بد رو انجام بده دستش رو داده به شیطان ، اون وقت شیطان قهقهه میزنه و به خدا میگه دیدی گفتم که میتونم ؟ دیدی گفتم اون به جهنم میره . جایی که باید باشه ، خداوند جهنم رو برای آدمیان خلق نکرده ، جهنم جای شیطان و همراهان اونه . بعدم دستم رو بوسید و گفت : الان روزه به تو واجب شده میدونم که گرسنه هم نیستی ، اگر هم باشی خداوند دعوتت کرده به صبر . دیگه با خودته که صبر کنی تا افطار یا روزه ات رو بشکنی و بری دنبال شیطان . دوست داری شیطان قهقهه بزنه . برو روزه ات رو بشکن . دوست داری خدا ازت خوشنود باشه و شیطان ازت رو برگردونه و بره به درک ، صبر کن تا افطار . این خوراکی ها مال توی بعد دستم رو آروم آروم نوازش کرد و توی چشمام خیره شد و گفت : این دست های کوچولو برای دوستی به طرف کدومشون دراز میکنی ؟ من هم یک کمی فکر کردم بعد لبم رو گاز گرفتم و گفتم : من دوست دارم با خدا دوست بشم . بعد بلند شدم و سر شیرها رو گذاشتم توی یخچال و گفتم : صبر می کنم تا افطار . پدرم بلند شد بغلم کرد و گفت : هر وقت احساس کردی راه خواتا و ناصواب جلو پاته ، خدا و شیطان رو مقابل هم قرار بده بعد تصمیم بگیر .
سروناز آهی کشید و گفت : از اون موقع به بعد این پند پدر آویزه گوشم شده ، اما در مورد حجاب هم اینکه مامی صد راهم بود . هم اینکه به این شیوه عادت کرده بودم . دارم روی خودم کار میکنم حقیقتش اینه که خیلی دوست دارم با حجاب باشم اما هنوز قادر نیستم از خدا بخوام برام موقعیت با حجاب شدن رو پیش بیاره .
ماریا که با دهانی باز به او نگاه میکرد ، گفت : چرا قادر نبودی ؟ لااقل اینجا بهترین فرصت بود اینجا که مامی ات نیست .
_آدم باید وقتی دست به یه کار بزنه که بتونه تا ته راه رو بره . دوست ندارم مردم مسخره ام کنند . خیلی بده که آدم هر روزی پاشو بگذاره توی یه راه و اونو نصفه نیمه رها کنه . به خصوص وقتی که راه ، راه ثواب باشه . امروز توی این شهر چادر سر کنم ، فردا چی ؟ برای مبارزه با مامی به نیروی زیادی احتیاج دارم ، تو مامی منو نمیشناسی .
ماریا دست سروناز رو گرفت و گفت : اگه بدونم با برداشتن روسری ام شیطان رجیم قهقهه میزنه دلم از غصه میترکه . صد سال سیاه هم نمیخوام اون حرفش رو به کرسی بشونه . غلط بکنم دستم رو بدم به دستش . اروای بابای زن آقا کیوان نمیخوام واسه خاطر یه شب دیدار دوستانه دنبال شیطون راهی جهنم بشم . راست گفت پرویز جانم که تنها بهشت رفتنش نمیاد. میدونم میشینه بالای جهنم و برام خون گریه میکنه . بهشت اونم حرومش کردم . همین الان میرم دستاش رو میبوسم ازش عذر خواهی میکنم . بعد دست سروناز را گرفت یه ذره فشرد و گفت : فدات شم سروناز کاش قدرت داشتم تو رو از چنگ هوشی بکشم بیرون . تو لقمه دهان اون نیستی . و الله از مامی ات میترسم وألا چه ها که نمی کردم . حیف از توی که نابود بشی . کاش میتونستم حق رو به حق دار برسونم .
سروناز دانست منظور ماریا چیست . سرخ شد و سرش را به زیر انداخت و گفت : هر چی مقدّر شده باشه برام همونه . گاهیباید تسلیم شد . همیشه نمیشه مبارزه کرد .
_اتفاقا آدم باید تا میتونه مبارزه کنه . همینه که مادر به گردن اولاد حق داره ، اگه نه یادتمی دادم چه کار کنی . میترسم تشویقت کنم توی روی مادرت وایسی خدا قهرش بیاد . میترسم چیزی یادت بدم شیطون قهقهه بزنه . حالا دیگه الکی تصمیم نمیگیرم . واسه هر حرفی و هر کاری خدا و شیطون رو میگذارم روبروی هم .
سروناز خندید و گفت : بچه شدی ماریا ؟ پدرم این حرف رو زد که به من قدرت تصمیم گیری ببخشه .
_ اره من بچهام من قربون خدا میرم .اصلا من همون شبانیام که موسی دید . چاکر پرویز جانم هم هستم که مراقبم بود نرم به جهنم .
_پس برو که آقا پرویز چشم به راهته ، برو از دلش در بیار.
امتحانات آخر سال شروع شده بود . شور خاصی در مدرسه بر پا بود . بچه ها دسته دسته بدون کیف و کتاب به مدرسه آمده در ساعت مقرر امتحان میدادند و شاد و سرحال به خانه هایشان میرفتند تا برای امتحان بعدی خود را آماده سازند . به زودی تابستان از راه میرسید و آنها آزادانه رها از قیود مدرسه به هر کاری دست میزدند و هر جا میرفتند . این افکار پیشاپیش سرمستشان نموده بود . معلمین هم بنوبه خود از این شادی بی نصیب نبودند . به خصوص آقای بهمن نژاد که از همه آنها سر حال تر به نظر میرسید . او هر روز تمیز و مرتب به مدرسه می آمد و از هر دری بیهوده میگفت و به هر بهانه با صدای بلند میخندید . سرخوشی از تمامی یاخته های بدنش میتراوید و این کاملا محسوس بود . هر روز با صدای بلند از خانه داری همسرش تعریف می کرد و می گفت : ملیه خانم هر روز صبح کفش هام رو که شب قبل واکس زدند جلو پام جفت می کنند . ملیه خانم اجازه نمیدن تا صبحانه کاملی نخورم از خونه بیرون بیام . ملیه خانم هر روز صبح میپرسند من برای نهار چی میل دارم تا همون رو بپزند ......... خانم شاد پرور هر روز مصر بود بداند چه دستوری برای نهار داده . آقای کمالی سربسرش می گذاشت و او را به عنوان نوشاد یا تازه داماد صدا میزد و خانم ارجمند همچنان عقیده داشت شاهنامه آخرش خوش است . این میان سروناز حال دگری داشت . گویی قلبش را میان پنجه ای قوی و آهنین می فشردند . نفسش تنگی میکرد . پای چشمانش حلقه کبودی افتاده و رنگ رخسارش پریدهبود . او گاه احساس سرما میکرد و زمانی گرما کلافه اش مینمود . سرش گیج می رفت . پوست صورتش سوزن سوزن میشد . قفسه سینه اش تیر میکشید . حس میکرد معده اش را نخ کش می کنند .دست و پایش ضعف می رفت . گوشه چشم چپش مراتب دل دل میزد و خود میدانست این حالات ناشی از اعصاب بهم ریخته اش است . گرچه تصمیم نهایی اش را گرفته بود ، اما رغبتی بدان نداشت ، خود میدانست به جبر تن به ازدواج با هوشی میدهد . تصمیم گرفته بود یاد آقای مجد را در دلش محبوس کند .اما نه ، محبوس چرا ؟! باید از بین میبرد . زن اگر شوهر اختیار میکرد جایز نبود یادی از دیگری با خود داشته باشد . حتی اگر مخفی در صندوقچه دل . این خیانت بود و گناه محسوب میشد . این یاد باید نابود میشد . جایش را باید دیگری می گرفت و آیا هوشی قادر بود ؟ باید صبر میکرد . تعجیل چرا ؟ پس خود را به تقدیر سپرد.
آن روز ماریا سرحال تر از همیشه سراغ سروناز آمد در حالی که دسته ای برگه امتحانی زیر بغل داشت . همان طور که نزدیک می شد خندید و گفت : احوال فرشته بهشتی ؟
سروناز لبخندی زد و گفت : لقب جدیده ؟
_اره پرویز بهت نسبت داده .
_چرا ؟
_از موعظه هات براش گفتم اونم گفت : اگه بهشت یه وجب جا داشته باشه و اون رو هم به من واگذار کنم جم و جور میشینم که خانم ملک زاده رو هم جا بدم .چون استحقاقش رو داره . حالا بیا برات از مهمونامون بگم .
_راستی یادم رفته بود که دیشب مهمون داستی .
_ یادت بود چکار می کردی ؟ می اومدی کمک ؟
_ نه از جنجکاوی تا صبح میمردم .
_ حالا که شکر خدا نمردی ، بیا بریم یه گوشه بشینیم میخوام برات یه عالم حرف بزنم .
آنها توی سایه کنار دیوار دو صندلی گذاشتند ، سروناز دستی به موهای تابدارش کشید و گفت : خب ؟
_ به جمال دلشاد .
_ یعنی چی ؟
_دلشاد زن آقا کیهانه ، بامزه آن نه ؟ اسماشون رو میگم. هر دو اسمشون نابه . راستش خودشونم باند . اینقدر افتاده و خاکی اند که نگو . کاش دعوتم رو قبول کرده بودی و می اومدی . خیلی دلم میخواست به دلشاد از نزدیک آشنا بشی . اینقدر آگه که نگو . فروتن ، مهربون ، افتاده ، خلاصه عدم حظّ میکنه باهاش حرف میزنه .
_ تو که گفتی از دماغ فیل افتاده .
_اشتباه میکردم . من که از نزدیک نادیده بودمش . عکسش رو دیده بودم . قیافه اش توی عکس یه جوری بود .
سروناز حیرت زده گفت : جدی ندیده بودیش ؟
_ نه گفتم که تازه دو ساله عروسی کردند.
_ پس چرا اینقدر بد ش رو گفتی ؟!
_ای بابا گفتم که اشتباه کردم . خودش وقتی عکسش رو دید گفت اینجا خیلی بد افتادم بعدشم با کیهان دعوا کرد که چرا این عکس رو فرستادی ؟
اگه تو هم عکسش رو ببینی بهم حق میدی . انگار باد کرده . یه جوریه . تازه کیهان هم توی نامه نوشته بود که زنش از خونواده بالاییه . من هم فکر کردم بادش مال فیسه ، ژست گرفته بود این هوا .
سروناز گفت : عجب از تو که ندیده و ناشناخته به قضاوت نشسی . آدم با چند جلسه نشست و برخاست هم نمیتونه نظر قاطی راجع به مرد بده اونوقتی تو ......ای وای ! ببینم روز اولی که منو دیدی پشت سرم چی به آقا پرویز گفتی ؟ من که راضی ام فقط دوست دارم بدونم یعنی کنجکاو شدم .
_به جان پرویز جانم راست میگم . اینقدر ازت خوشم اومده بود که همون شب اول توی خونه مون حرف تو زدم . اولش به خاطر شباهتت به اون خدا بیامرز ، بعدشم به خاطر خصوصیات اخلاقی ات که چسب دلمه .حالا بشنو ازکیهان اینا . کیهان رو که قبلا یه مرتبه دیده بودم . اون موقع که دیدمش یک کمی مظلوم بود، اما دیشب انگار که اومده باشه خونه باباش . راحت راحت لمیده بود و خیلی خودمونی حرف مزیا د .فهمیدم اون دفعه چون مجرد بوده دست و پاشو جمع کرده بوده . از راه که اومد یه چایی خورد بعد رفت لباس راحتی پوشید و ولو شد . بی خیال پول و پله و دک و پز خانمش . انگار نه انگار که توی شهر خودشون دارای مقام و منصبی هم هست . لنگاشو با یک ببخشید انداخت وسط اتاق و یکوری لم داد روی بالش و شروع کرد به تخمه شکستن . دلشاد اومد بهش ایراد بگیره که چرا درست نمیشنی ؟ اونم مهلت نداد خندید و گفت : من و پرویز با هم از این حرفها نداریم . خونه دوستم راحت نباشم کجا باشم ؟؟ تازه کلی رانندگی کردم ، خسته شدم . بعدشم خندید و خندید . دهانش رو وا می کرد این هوا . انگار یکی پریده بود شکمش رو قلقلک میداد . پرویز که از خوشی داشت میمورد . هی از خاطرات شون می گفتند و از کرم هایی که به کمک هم توی دوره سربازی میریختند یاد می کردند . دلشاد رو هم انگار با سریشم چسبونده بودند به من . هر جا میرفتم دنبالم میاومد . هی برد هی آورد ، هی آب زد و جمع کرد . حالا بذار برات بگم از سادگیش . اولش کسل تو تونیک شلوار داشت . بعد یه پیراهن گشاد و بلند تنش کرد که یقهاش کیپ کیپ بود . آستیناش هم بلند . دریغ از یه ذره آرایش . می گفت کیهان دوست نداره آرایش کنم .فقط اجازه داده اصلاح کنم . موهای سرش هم صاف و بلند بودِ پشت سرش جمع کرده بود . موقع خواب به پرویز گفتم لباس پوشیدن دلشاد به بچه پولدارا نمیخوره ، اونم گفت : پیش از عروسی اش مثل همه دخترا و زنها بی حجاب لباس میپوشیده اما کیهان ازش خواسته ساده و متین راه بره ، تا جلب توجه نکنه .می گفت کیهان هم غیرتیه هم با ایمانه . توی دلم گفتم دامت گرم آقای کیهان ، دامت گرم آقا سامان . دمت از همه گرمتر سروناز جون که اجازه ندادی شیطون رو به قهقهه زدن بندازم . الهی قربون خدا بشم که ازم راضی شد . الهی قربون خودم برم که با شیطون دوست نشدم . فکرشو نکن اگه من به ندای شیطون رجیم روسریام رو بر میداشتم کیهان چی داشت پیش خودش بگه ؟ آخه اون قبلا منو با روسری دیده بود و میدونست پرویز مقیده .
سروناز خندید و گفت : نخیر ، امروز حالت خوبه .
_چرا که نه ؟ فردا آخرین روزه مدرسه است . بعدشم منم و سه ماه فرصت تا کمر به خدمت پرویز جانم ببندم . آخه دیرون صبح خانم بزرگ فلنگ رو بستند و دفرار . پرویز ذوق کرده که پست پرستاری عوض شده .
سروناز ناگهان پرسید: ماریا ، چرا اینقدر به آقا پرویز علاقه داری ؟
_علاقه که نه .عاشقشم این هوا .
_خب ، چرا ؟
_ چرا نداره ، چون شوهرمه .
_ فقط به همین دلیل ؟
_دلیل دیگهای لازم داره ؟
_می خوام بدونم همین که مردی شوهر آدم شد ، کفایت میکنه ؟ منظورم اینه که آدم خواهی نخواهی عاشق شوهرش میشه ؟
_در مورد خودم که آره . در مورد تو و آقا هوشی امیدوارم این طور باشه . البته یه دلیل دیگه هم دارم . اونم اینه که پرویز بی اندازه ماهه . اون یه مرد صادق و بی ریاست . کلک ملک تو کارش نیست . اهل دروغ و دغل و این حرفها نیست . خودش و دلش رو در بست تقدیمم کرده . روحش صاف و پاکه . کافیه یا بازم دل و جگرش رو هم بزنم ؟
سروناز فکری کرد وگفت : میخوام بدونم از اول اول عاشقش بودی ؟ یعنی ازدواج شما با عشق شروع شد ؟
_ نه بابا . کجای کاری ؟ توی خونواده ما عشق و عاشقی فحشا محسوب میشد . پدر و مادرم عشق نمیفهمیدند چیه . به این کلمه حساسیت دارند . اونا میگن زن و شوهر باید هم رو بخوان . اما اگه یکی بگه عشق داقمی کنند . فکر می کنند یارو مرتکب فساد و فحشا شده . واسه همین ما جرات عاشقی نداشتیم . فکر میکردیم عاشقی خوبش مختص لیلی و مجنونه . بداش هم مال بدکاره هاس . پدر و مادرم هر وقت صلاح میدونستند اجازه میدادند خواستگار بیاد . بعد اگه خودشون میپسندیدند اجازه میدادند ما بیایم توی گود . من دختر اولم . پرویز اولین خواستگاری بود که من باهاش روبرو شدم . یادم میاد وقتی که دیدمش یه جورایی شدم ! اولش خجالت میکشیدم . بعدش ترس برم داشت . بیشتر میترسیدم . بعد نشستم خودم مجسم کردم که من و اون با هم توی یه خونه تنها باشیم . بیشتر ترسیدم . یک کمی هم چندشم شد . فکر کردم تا با هم تنهامون بگذارند اون سر میگذاره دنبالم . پشتم لرزید . عقّم گرفت . توی ذهنم ازش دیو ساختم . بعد که رفتند واسه خواهرام تعریف کردم که چی توی کله ام گذشته . حالا اونا بخند ، من بخند. مامانم که اومد همه ساکت شدیم . خجالت می کشیدیم براش بگیم که چی بینمون گذشته و واسه چی می خند ایم . پرویز ملقب شد به آقا دیوه . اما نگو که بابام پرویز رو خیلی پسندیده بود . اون روزی که مادرم اومد توی اتاقم و ازم خواست واسه خواستگار چایی ببرم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم . من که یک کمی هم ورپریده بودم ذوق زدم و سر لخت خواستم بزنم به راه ،که مادرم نهیب زد : کجا ؟ . گفتم : چایی ببرم دیگه ! مادرم گفت : سر لخت ؟جواب دادم : مگه چیه ؟ مادرم زد تو صورتش که : خدا مرگم بده از کی تا حالا ؟ تعجب کردم و جواب دادم مگه مرد دارند ؟ گفت: بله، دوماد رو هم آوردند . منو میگی ! تنم مثل بید شروع به لرزیدن کرد . پامو پس کشیدم و گفتم : من نمیرم خجالت میکشیم . میترسم . چه میدونی هر بهونه ای آوردم . مادرم بنده خدا چادر انداخت به سرم و سینی چایی رو هم داد داشتم و گفت : مرتبه اول دخترا همه این حال رو دارند . برو تو اتاق ترست میریزه . منم یا علی گفتم و ترسون لرزون راه افتادم . استکان ها که توی سینی جرینگ جرینگ میکردن صورتم شده بود عین لبو پخته . قلبم نمیدونم سر از کجا در آورد ! اصلا سر جاش نبود . فقط فهمیدم با یک تالاپ افتاد پایین و زد به چاک . توی دلم گفتم ، دیدی دختر مرخس شدی ؟ خلاصه سلامی کردم که فکر کنم توی حلقومم جا موند .صدامو خودم هم نشنیدم چه برسه به اونا . بعد پرویز گفت دیدم که لبات تکون خورد اما صدات در نیومد . ما که فکر کردیم لآلی . حالا یه وقتایی میخنده و میگه چی می شد اگه تو طبق خیالات اون روزم لال بودی ؟ خلاصه با سینی چایی ازشون پذیرایی کردم . همه برداشتند بدون هیچ عکس العملی . به پرویز که رسیدم دیدم با طمأنینه دست برد توی سینی . بعد یک نگاه به من کرد . من که نگاهش نمی کردم ،اما از زیر چشم حالیم بود چه کار میکنه . بعد یک استکان چایی برداشت ، همون جا چایی رو که توی نعلبکی ریخته بود برگردوند توی استکان
باز به صورتم نگا کرد و خندید . میخواست نشون بده که چایی ها رو ریختم . تازه اون وقت بود که فهمیدم چقدر استکان ها سر خلأ شده ! همه سر ریز کرده بود توی نعلبکی، اوه راستی تا یادم نشده بگم که وقتی پرویز خندید ، دل من حورّی ریخت پایین . ترسیدم . با خودم فکر کردم حالا که جلو این همه آدم نیشش این قدر باز شده ، فردا چه کار میکنه ؟ وقتی که تنها شدیم نیفته دنبالم بگیرتم ؟ منم زدم به چاک و توی یه اتاق دیگه حبس شدم . اما شب که خواستم به خوابم خنده پرویز رو پیش خودم مجسم کردم . دیدم نه ، بدم نمیاد . آخه توی چشماش یه حالتی بود که گرمم میکرد . یه مهربونی خاص ! دخترای چشم و گوش بسته تو اون سنّ و سال بدشون نمیاد که یه مرد جوون بهشون توجه کنه . مخصوصا اگه بدونند نیتش پاکه . خلاصه چشمم رو دوختم به دهان باباهه و دهان خودم رو بستم . بابامم از جانب من بله رو گفت . روز عقد کنون که تنها مون گذاشتند یه نگاه دزدکی به پرویز کردم . دیدم عرق کرده . دلم به تاپ تاپ افتاد که الانه یه کارایی میکنه . بعد دیدم نه بنده خدا اونم از من خجالت میکشه . گاهی از توی آینه یه لبخند بهم میزد و باز سرش رو میدزدید . دست آخر گفت : مثل اینکه اول باید من شروع کنم . نیم خیز شدم و گفتم : بله ؟ خندید و گفت : منظورم حرف زدنه . انگار اول باید من حرف بزنم . خواستم بگم اول و آخر تو حرف بزن چون قلب من توی حلقمه و راه نفسم رو بسته . پرویز که دید من سرم رو انداختم پایین و سرخ شدم شروع کرد به حرف زدن . از خودش گفت از شغلش ، درآمدش . صفات اخلاقیش ، توقعاتش که چقدر پایین هستند . از صداقتش و خلاصه از این قبیل حرفهایی که همه اول زندگی برای شناخت همدیگه میزنند . منم که قربون خدا برم لالمونی گرفته بودم و زبونم چسبیده بود به کامم . پرویز که از گفتن خسته شد یک کمی ساکت نشست . بعد نگاهم کرد و گفت : شما چقدر کم حرفید . آدم دلش میگیره ! خدا کنه این کم حرفی ناشی از شرمتون باشه نه از صفات اخلاقی تون . توی دلم گفتم : حالا بذار روم باز بشه اما به اون فقط لبخند زورکی زدم . همین لبخند انگار شیرش کرد . چرخید و گفت : اجازه میدین تور صورتتون رو کنار بزنم ؟ میخوام تماشاتون کنم . منم که انگار مرده بودم ، حرف نزدم .جوم هم نخوردم . پرویز یک کمی صبر کرد ، چون دید من نسل ماست نشستم و سرم رو بالا نمیگیرم ، چونهام رو داد بالا و صورتم رو به خودش نزدیک کرد و گفت : بالاخره باید از یه جایی شروع کنیم دیگه ، من خاک بر سرم هولکی گفتم : از کجا ؟ خنده اش گرفت و گفت : منظورم اینه که نمیشه تا آخر از هم خجالت بکشیم . حقیقتش اینه که روز خواستگاری درست و ندیدمتون ، هم رو گرفته بودیم ، هم زود گذاشتین رفتین . حالا اجازه هست ؟ منو میگی ؟ خواستم بزنم به چاک ، دوست داشتم های های گریه کنم . توی دلم گفتم اجازه چی هست ؟ میخواد باهام چه کار کنه ؟ ترسیدم حرکتی بکنم که باعث آبروریزی بشه چشمام رو بستم نفس بلندی کشیدم و خودم رو به دست مولا سپردم . یاد خواهرام افتادم که تو خونه راه می رفتند و می گفتند آلآنه آقا دیوه می اد میبردت . پرویز یواشکی تورم رو کنار زد . یک کمی نگاهم کرد و چون دید چشمام همون طور بسته است گفت : خوابتون میاد ؟ من جوابشو ندادم . فقط تند تند نفس می کشیدم و عرق به جونم نیشته بود . پرسید: میترسین ؟ منم اشکامو ول کردم و سرمو تکون دادم . پرویز خندید و گفت : از چی ؟ از من ؟! اینقدر ترسناکم ؟ من جواب ندادم ، اونم تور رو انداخت و گفت : برین همون زیر، انگار راحتترین . بعد صاف نشست ، از توی آینه نگاهم کرد و گفت : تو رو خدا گریه نکنین ، میگن شگون نداره . بعدشم دستمال در آورد داد به دستم و گفت : اشکاتونو پاک کنین آرایشتون خراب میشه . یکی هم از راه برسه فکر میکنه ما با هم حرفمون شده ، این واسه من زشته .
ماریا در اینجا تکیه داد ، پاها را کش داده خمیازهای کشید و گفت : یادش به خیر چه روزایی بود ! سروناز با حرارت پرسید : خب بقیه اش ربگو .
_بقیه نداره تا آخر شب دو تایی مثل بوق نشستیم .
_بعد ؟ منظورم اینه که کی ترست ریخت ؟
_ چیه ؟ خوشت اومده ؟
_اره ، خیلی جالبه !
_ هیچی ! آخر شب برامون شام آوردند . پرویز ذوق کرد ، ظرف غذا رو گذاشت روی پاش اما هر چقدر اصرار کرد من لب نزدم . مثل بچه های قهرو رومو اون طرف کرده بودم . خجالت میکشیدم جلو اون غذا بخورم . هیچ وقت بوی غذای اون شب رو فراموش نمی کنم . زهرم توشه . اما اون موقع نمیتونستم آب بزنم . میترسیدم دهانم صدا کنه ، یا لقمه به دهنم بگیره ، یا مثلاً زشت غذا بخورم و از این فکرای بچه گانه . اونم بنده خدا از خوردن منصرف شد و سینی رو گذاشت کنار . بعد دست به دست مون دادن . بابام اومد صورتامون رو بوسید ، بعد دست منو گذاشت توی دست پرویز ، دستاس داغ داغ بود . دست های منم یخ یخ . انگشتام مثل چوب سخت شده بود .بر عکس انگشتای اون که نرم و گرم بود . دستم رو گرفت تو دستش ، یک کم خوشم اومد ، احساس امنیت کردم . آروم شدم . انگار از توی چشام پی به حال درونم برد . دستم رو فشار داد . بعدشم به روم لبخند زد . دلم قوت گرفت . زیر گوشم گفت : نترس من باهاتم .خواستم بگم : بنده خدا من از سر شب از خودتو میترسیدم . حالا تا بعد ببینم چی میشه . توی ماشین کوپ من نشست . خواستم بگم مگه جا کمه که چپیدی بر دل من ؟ اما روم نشد . مثل جوجه کز کردم و خودم رو چسبوندم به در . فکر کرد میخوام فرار کنم ، خودشو چسبوند به من و دستش رو انداخت دور شونه ام .خواهرش سرشو کرد توی ماشین و گفت : خفه اش کردی داداش در نمیره ، از امشب مال تویه .منو میگی ؟! بیشتر چندشم شد . دلم خواهرامو میخواست . عقده راه گلوم رو بسته بود . پرویز فهمید حالم خوش نیست زیر گوشم گفت : نگران نباش ، قول میدم پشیمون نشی . عروس کشون کردند و ما رو بردند خونه خودمون . بعد هم گذاشتند و رفتند . بعدا فهمیدم که پرویز به مادرش گفته هیچ کس حق نداره شب بمونه . از این کارها خوشم نمیاد . همه که رفتند پرویز یک دست رخت خواب توی یک اتاق پهن کرد و گفت : من اینجا میخوابم ، شما هم برید روی تخت بخوابید . امشب حالتون خوش نیست . دوست ندارم بترسونمتون . بعد در رو روی خودش بست و من موندم وسط سالن .اونم کجا ؟ توی خونه یه غریبه . آخر شب بود . صدای پارس سگا هم میاومد . ترس برم داشت . اصلا من همیشه از تنهایی میترسیدم . عادت نداشتم به تنها موندن . خونه خودمون همیشه شلوغ بود .با خودم گفتا :ای بابا شوهرمه لوو لوو خورخوره که نیست . بهتره از اینه که توی اتاق تنها بخوابم . آخه من و خواهرام هر پنج تایی توی یه اتاق میخوابیدیم . نیم ساتی با خودم کلنجار رفتم . آخر سر دلم طاقت نیاورد . رفتم پشت در اتاقش و یه تقه به در زدم . انگار منتظر نشسته باشه زود در رو باز کرد و گفت : بفرمائید . سرم رو انداختم پایین و گفتم : از تنهایی بیشتر از شما میترسم . ذوق زده گفت : خدا رو شکر . گفتم : میشه بیام تو ؟ اونم یک لبخند گل و گشاد زد ، رفت کنار و گفت : چرا که نه ؟! منم لبم رو گاز گرفتم و گفتم : به یه شرط به شرطی که واسه منم یه دست رختخواب دیگه اونور اتاق پهن کنید .پرویز خندهای بلند کرد و گفت :ای به چشم . انگار مادرامون میدونستند که بهمون دو دست رختخواب دادند . چقدر خوب شد که عمه جان و زن دائی جانم رو درک کردم .
طفلکی رفت یک دست رختخواب دیگه گرفت سر بغلش آورد انداخت اونور اتاق . بعدشم چراغ رو خاموش کرد و گرفت خوابید . تا صبح هم از جاش تکون نخورد . تا یک هفتهای همیناش بود و همین کاسه تا اینکه کم کم مهرش به دلم نشست . دیدم چقدر مهربونه ، چقدر به اه دلمه . چقدر صبور و چقدر بانمکه ! اینقدر منو میخندوند که نگو ! یواش یواش بهش دل بستم . حالا دیگه همه زندگیم شده پرویز . یادم میاد شب اول عروسی وقتی که تنها شدیم امان بغ کردم پرسید: چرا اینجوری نشستی ؟ منم با بغض گفتم : دوست داشتم پیش خواهرام میبودم . حرفی نزد . انگار ناراحت شد . حالا گاهی وقت ها که خیلی از سر و کولش بالا میرم خسته میشه میگه ای بابا پاشو برو پیش خواهرات منم مشتش میزنم میگم غلط کردی ، خواهرامو میخوام چیکار ؟ بخواهی نخوای تا آخر عمر باهاتم .
سروناز آهی کشید و گفت : خوش به حالت ! کاش منم بتونم به هوشی دل ببندم . ماریا که میخواست از غم دلش بکاهد و دلش را خوش کند گفت : حتما همین طور میشه . قربون قدرت خدا برم .یه عشقی بندازه به دلتون که خودتون حیرون بمونین . بعد ناگهان پرسید: ببینم سروناز . راستی راستی از هوشی خوشت نمیاد ؟ سروناز جوابی نداد . رو برگرداند و به حیاط چشم دوخت . ماریا با سماجت پرسید : هان ؟ سروناز گفت : دیگه هیچی مهم نیست . من تصمیم خودم رو گرفتم . نمیتونم پشت پا به خونواده ام بزنم . دیگه در این مورد حرف نزنیم .
سروناز توی اتاقش نشسته بود و فکر میکرد. تازه از راه رسیده و خسته بود . جسمش کمتر روحش بیشتر ! خاطرات نه ماه تحصیلی را در ذهن مرور کرد و دل خوش داشت بدان. احساس میکرد در این نه ماه فردی بوده کار آمد و مفید . و این دلش را گرم میکرد . آن روز به ملوک گفته بود که به یک شرط با هوشی ازدواج میکند که به من قول بدهد هیچ کس در هیچ زمان جلودار کار کردن من نباشد . ملووک هم پذیرفته و گفته بود ، قول و قرارها گذاشته شده تو هم بهتره اعصاب منو با شرط هات خرد نکنی ، قراره اونا به همین زودی برای خواستگاری رسمی بیان . بهتر نیست به فکر سلامتی و زیبایی خودت بحثی ؟
آقای ملک زاده هم که تا آن زمان نتوانسته بود نظر ملوک را نسبت به ازدواج سروناز تغییر دهد به دخترش دلگرمی میداد و در خفا به او می گفت : دلت رو قرص کن دخترم . این طور که دستم اومده گوشی پسر زیاد بد ی نیست . غیر از این بود مانع ازدواجتان میشدم . و سروناز میدانست که غرور مردانه پدرش را وادار به خیالبافی میکند . هر دو خوب میدانستند که مخالفت با ملوک محال است . آقای ملک زاده به هر بهانه به دخترش نوید میداد . بیچاره چه خبر داشت از دل دخترش که به بند کشیده شده ! سروناز خود را به دست تقدیر سپرده بود و تصمیم گرفت با سیلاب زندگی همراه شود.
همه جا غرق در سکوت و تاریکی بود . در تمامی اتاقها بسته و اهالی در حال استراحت بودند . سروناز هم چراغ اتاقش را خاموش کرده پشت پنجره ایستاده چشم به نیمه شب داشت . هوا دم کرده و گرم بود . جغدی در دور دست ها ناله سرداده و سکوت شبانگاهی را در هم میشکست و غم به دل مینشاند . اوایش شوم به نظر میرسید و قلب سروناز را در هم میفشرد . آهی سنگین از سینه بیرون داد و به آسمان مهتابی چشم دوخت . گویی خداوند را میجست . ستاره های ریز و درشت به رویش چشمک میزدند و او چون دختر بچه ای میل به چیدنشان داشت . واه که چه عظمتی داشت در نظرش آسمان در دل نیمه شب و چه خوب گفته اند بهترین وقت راز و نیاز و عبادت همانا نیمه شب است . گویی خدا بیشتر از هر زمان رو به سوی تو دارد و حرف هایت را میشنود . ناگاه شکستن شییٔ شنیده شد و بعد صدای فریاد پدر که گفت : بی شرف بی آبرو ! بعد از آن جیغ تیز فتنه که گویی از جگرش برخاست . سروناز هراسان از پله ها سرازیر شد و دنبال سر و صدا به آشپزخانه رفت . ملوک هم سر بیگودی پیچش را با توری زرد رنگ بسته بود شتابان پا به آشپزخانه گذاشت در حالی که ربدشامبرش را روی هیکلش مرتب می کرد . آقای ملک زاده کف به لب آورده و از شدت عصبانیت می لرزید . چهره اش گلگون و چشمانش دران بود . سروناز نگاهی به فتنه کرد و دید که خواهر لاغر اندام و بلندش با پاهای برهنه وسط آشپزخانه ایستاده و به شیشه های شکسته جلو پایش نگاه میکند . در حالی که دست بر گونه اش گذاشته و هق هق میزد . آبی رنگین و بو دار روی زمین به راه افتاده به طرف چاه سرازیر میشد . تا چشم فتنه به ملووک افتاد صدایش را بلند تر کرد و گونه اش را مالاند . جای انگشتان بزرگ پدرش روی گونه اش مشهود بود و می سوخت . سروناز متعجب بود که چطور در آن نیمه شب فتنه اینقدر موهای سرش گرچه پریشان اما حلقه دار و معطر است . او لباس خواب صورتی رکانی به تن داشت و اینک بدون شرم از حضور پدر کمترین تلاشی جهت پوشاندن خود نمی کرد . ملوک رو به شوهرش کرد و پرسید : چیه ؟ چه خبر شده ؟ باز که شما دو تا به جون هم افتادین !!
آقای ملک زاده که هنوز تند تند نفس میکشید به حال عادی باز نگشته بود گفت : از دختر میگسارتون بپرسید چه خبر شده ؟
ملووک که گویی به این امر واقف بود رو به فتنه کرد و گفت : باز تو لب به مشروب زدی ؟
فتنه فقط اشک می ریخت . آقای ملک زاده غضبناک پرسید : باز ؟! مگه قبلا هم از این غلطا کرده ؟
ملووک که میدانست شوهرش به مشروب حساسیت عجیبی دارد به آرامی گفت : قبلا که نه ، فقط یک مرتبه دیگه که خیلی زود مچش رو گرفتم و بهش اخطار دادم که دیگه چنین غلطی نکنه . بعد رو به فتنه کرد و گفت : نگفته بودم واسه این غلطا زوده ؟!
آقای ملک زاده بدون توجه به فتنه فریاد زد : اصلا این شیشه مشروب توی این خونه چکار میکنه ؟
فتنه که گویی از جرمش کاسته خواهد شد گفت : مامی خانم بعد از ظهر ی خوردند با دوستاشون .
آقای ملک زاده به طرف ملووک چرخید و گفت : مگه قول نداده بودی توی این خونه از این کثافت کاریا نکنی ؟ مگه قول نداده بودی فقط توی مجالس رسمی ...... بعد مشتی به میز کوبید و گفت : لعنت خدا بر دل سیاه شیطون که من هر چه میکشم از بی ایمانی تویه .
۴۷۲-۴۷۳
خودت آلعحأ آلودهای دیگران رو هم آلوده میکنی . بعد فریاد کشید : کی میخوای دست از فسق و فجور برداری ؟ ملووک تو دیگه جوون نیستی شرم کن .
فتنه پشت پیدا کرد و گفت : اما منِ جوونم چرا منم میکنید ؟
آقای ملک زاده به طرفش یورش برد و داد زد: تو دیگه خفه شو . حریف اون نشدم . حریف بچههای خودم که میتونم بشم . کثافت کاری به هر شکلش برای همه بده .
فتنه سرش را بالا گرفت و گفت : اگه قراره مامی کاری بکنه .منم میکنم . هر کاری که کرده تا حالا .
آقای ملک زاده با پشت دستش ضربه ای به دهان دخترش زد و گفت : خفه شو هرزه بی شرم فقط کافیه یک مرتبه دیگه با این ......
ملووک میان حرفش دوید و گفت : صداتو نانداز تو سرت نصف شبی عالم رو خبر کردی . چی شده حالا ؟ از سر کنجکاوی لبی زده ، زنا که نکرده !
آقای ملک زاده چشمانش را دارند . کف بر لب آورد و گفت : مهلت بده این کار رو هم میکنه . وقت هست و بعد مشت به میز کوبید و گفت : اما من اجازه نمیدم توی این خونه .......
که باز ملووک داد زد : فراموش نکن ...... اما زود حرفش را خورد . خواست بگوید فراموش نکن که اینجا خونه منه و این من هستم که باید حرف بزنم اما ترسید شوهرش برود و دیگر بر نگردد . او هیچ گاه شوهرش را تا بدین حد عصبانی ندیده بود . پس بهتر دید از در مسالمت آمیز وارد شود . از این رو به طرف فتنه رفت و خیلی منویی سرش هوار کشید : برو گمشو دختره بد قول برو نمیخوام ببینمت ......
فتنه از خدا خواسته به اتاقش رفت . ملوک هم رو به شوهرش کرد و گفت : خونتو کثیف نکن عزیزم خودم مراقبش هستم .
آقای ملک زاده با تمسخر نگاهش کرد و گفت : قول خود تو حباب روی آبه ، چطور میخوای از اون که عقل درستی نداره قول بگیری ؟
ملووک خودش را لوس کرد و گفت : همه اش تقصیر سکین بود . با دوستام قرار ورق بازی داشتیم سکین این کوفتی رو از کیفش در آورد و گفت : لنی تر کنیم . بعدشم فراموش کرد بقیه اش رو با خودش ببره . منم شیشه رو گذشتم توی یخچال تا فردا بدم اسدی براش ببره . میدونستم تو دوست نداری توی خونه مشروب داشته باشیم . تا حالا هم که نداشتیم من ازت معذرت میخوام . نمیدونستم فتنه میره سرش . و الله یه جا قایمش میکردم اگه میدونستم . حالا بیا بریم بخوابیم. بعد دست شوهرش را گرفت و فشرد و گفت : بیا دیگه . سرش گرم بود و دوست داشت شوهرش را با خود ببرد . آقای ملک زاده نگاهی به چشمان خمار همسرش کرد منزجر شد . زرر به دلش آمد . خودش را عقب کشید و گفت : تو برو بخواب من بعدا میام . ملوک دستش را گرفت و گفت : بعدا یعنی کی ؟ بیا بریم دیگه ، من خوابم میاد .
آقای ملک زاده اخم کرد و با تندی گفت : ولام کن گفتم.
ملووک که حضور سروناز مانع از اصرارش میشد گفت : نمیخوابم ها !
پس از آفتاب ملووک سروناز جلو رفت . پدرش روی صندلی نشسته سر در گریبان فرو برده بود . بغضی بزرگ راه گلوی سروناز را بسته بود . حرفی برای گفتن نداشت . دوست داشت پدرش را آرام کند و دلداری دهد . اما نمیدانست چه باید بگوید . خم شد و بر سر پر مو و خوشترکیب پدر که عطر دلپذیری از لا به لای موهای سفید مشکیاش متصأعد بود بوسه زد و قطر اشکی را رهانید تا لا به لای انبوه موهای جو گندمی اش محو شود . دل هر دو مالامال از درد بود ،لیک حرفی نداشند که با آن یکدیگر را تسلا دهند .
آن شب آقای ملک زاده به اتاق خواب نرفت . همان جا توی سالن روی کآناپه خوابید . نیمه سب سروناز از بالای پلهها سرک کشید و چون پدرش را مچاله دید دلش سوخت پتویی به رویش کشید . میدانست پدرش به آن دلیل که ملووک مشروب خورده از او دوری میگزیند . او به دیدن این صحنه ها عادت داشت . هر وقت آنها از مجالس رسمی یا عروسی به خانه باز می گشتند او از ملوک دوری میجست و توی سالن می خوابید و در صورتی که ملووک اصرار میورزید و میل به شرارت داشت خود را توی کتابخانه حبس می کرد و شب را همان جا به صبح میرساند .
او صبح خیلی زود از خانه بیرون زد تا چشمش به ملوک و فتنه نیفتد . ظهر که برگشت ملوک خندان روی کاناپه دید که پاها را روی میز دراز کرده و با وسواس چتکه کوچک و ظریف لاک را روی ناخنهای پا میکشد و آرام آرام فوتشان میکند . او با دیدن شوهرش خنده غمزه الودی کرد و گفت : دیر کردی ! از دیشب تا حالا چشمم به داره ، نازتو میکشم رم میکنی !
آقای ملک زاده از حالات چهره ملوک و طرز حرف زدنش دانست که او هنوز هم سرخوش است و تا خود را به تورش نیندازد دست بر نخواهد داشت . بی حوصله روی مبل نشست و گفت : وای چقدر گرمه !
ملوک پاهای لختش را روی هم گرداند و گفت : منم گر گرفتم ، تو حالیت نیست .......
آقای ملک زاده گفت : اه بس کن ملووک حیا نداری تو ؟
ملووک تکیه داده خندهای مستانه سر داد و گفت : اینم خلاف شرع ؟!
آقای ملک زاده اخم کرد و با لحنی گزنده گفت : تازه عروسی ؟ خونه خیلی خلوته ؟ بدم میاد از این ادا بازیت ملووک شرمم میاد . ناسلامتی میخوای دختر عروس کنی ، یک کمی رعایت ، یک کمی ملاحظه ، اه .
ملووک شاد و سر دماغ خندید و گفت : واسه همینه که کوکم عزیزم ، آخه قراره همین رزا واسه دخترمون خواستگار بیاد . منیر و هوشی و تقدمی اینا میان .
_ ا، خوب تو چرا کوکی ؟ هواستگاری تو که نمیان تو چرا منقلبی ؟
ملووک بیشرمانه گفت : یاد خودمون افتادم . اون زمونا . اون شبی رو که اشرف السلطنه بهم مژده داد که تو قبول کردی بیای خواستگاریم . هیچ وقت یادم نمیره از خوشحالی رو پا بند نبودم . یادمه دور اتاق میچرخیدم و صورتش رو میبوسیدم . نور به قبرش بباره . اینقدر از شادی من ذوق کرده بود که نگو . هی هی ، یادش به خیر ! چی میشد اگه آدمیزاد پیر نمی شد ؟!
_ شما چرا غصه میخورید ملوک خانم ؟ شما که پیر نیستید . دل باید جوون باشه که مال شما جبران دختر دم بخت تون رو هم کرده ، داری جای اون جوونی میکنی .
ملووک ابرو بالا داد و گفت : نیست واسه تو بد شد ؟ خیلی هم دلت بخواد با آدم زنده دل و شادی مثل من زندگی می کنی . سروناز که آدم نیست . مجسمه است . دریغ از احساس و شور جوونی . طفلی هوشی که مجبوره عمرش رو با یک تکه یک سر کنه . سروناز فقط خیلی خوشگله که به نظر من این تنها کافی نیست . زن باید روحیه داشته باشه و به شوهرش حال بده . چیزی که فکر نکنم توی کت سروناز بره ، از همین حالا دلم واسه هوشی میسوز .
_لازم نکرده دلت واسه هوشی بسوزه .دلت واسه من بسوزه که دارم توی آتش تو کباب میشم .
ملوک خودش را جلوتر کشید و با غمزه گفت : بد می گذره ؟!
آقای ملک زاده با عصبانیت از جا برخاست و گفت : حالمو بهم میزنی ملوک ، بعد یک مرتبه فکری به خاطرش رسید و گفت : بذار ببینم به طرف ملووک رفته رویش خم شد . ملوک فکر کرد شوهرش خیال بوسدنش را دارد لبانش را جمع کرده چشمانش را بست . آقای ملک زاده دهان ملووک را بویید و چون بوی مشروب استشمام کرد مشتی به سینه او کوفت و او را به عقب هول داد و گفت : بوی لجن میدی . بعد هم پشت به او کرد . غیظ کرده بود . قلبش به شدت میتپید . ناگهان برگشت و غرید تا کی میخوای به این وضع ادامه بد ی ؟
ملووک که جا خورده بود صاف نشست و گفت : صحت شده باز لگد میپرونی ؟ من مشروب میخورم رو بدمستی می کنی ؟
آقای ملک زاده گامی برداشت به طرف ملووک خم شد و گفت : از اول زندگی مون با هرسازی که زدی رقصیدم . هر کاری که دلت خواست کردی و من نه نیاوردم ! اما خودت میدونی که چقدر از میگساری متنفرم . خواهش کردی ، التماس کردی ، دیدم حریفت نمیشم ازت قول گرفتم فقط توی مجالس و محافل رسمی و عروسی . اونم نه توی خونه خودمون لبی بزنی . اونم نه تا خرخره که بدمستی کنی . زن شراب خوار پیش چشم من با زن بدکاره فرقی نداره . هر وقتام که دیدم دهنت بوی گند میداد تا سر حد مرگ ازت منزجر میشدم و خودمو ازت دور نگاه میداشتم. اما تو هیچ وقت مراعات حالم رو نکردی ، تو ....... تو بی حیا تر از اون هستی که حرمت شوهرت رو نگاه داری .
ملوک اخم کرد و گفت : من دیشب به تو قول دادم ، سر قولم هم هستم . حالا چرا بی جهت عربده میکشی ؟
_می خوای بگی از دیشب تا حالا این بوی گند توی دهنت مونده ؟!
_خب اره دیگه مگه چیه ؟
آقای ملک زاده با تغیر فریاد زد: دروغ میگی . مثل یک سگ کثیف .....
ملووک دید شوهرش بد جوری عصبانی شده ، عقب نشینی کرد و با اندک ملایمت گفت : ته مونده شیشه رو خوردم . اونی که سکین دیروز جا گذاشته بود . باور کن چیزی نداشت . نصفش رو دیروز عصر خورده بودیم . نصف اونو هم که فتنه ریخت تو لیوان ، تو هم از دستش کشیدی بیرون . ته شیشه رو که چند جرعه بیشتر نداشت رفتم بالا . راستش دیدم مسخره س برش دارم پس بفرستم . باور کن راست میگم . شیشه اش رو هم انداختم روی سطل میتونی بری ببینی .
آقای ملک زاده با نفرت به چشمان سرخ همسرش نگاه کرد و چون احساس انزجار کرد به اتاق خوابشان رفته و در را از داخل قفل کرد . ملوک ترسید تند خویی کند شوهرش برود و بر نگردد . آن هم زمانی که قرار بود پذیرای خانواده تقدمی باشد . میدانست که
شوهرش چندان تمایلی به این وصلت ندارد و پی بهانه می گردد . از این رو تصمیم گرفت لب فرو بسته کوتاه بیاید . از آن گذشته آنقدر سر خوش بود که تمایل نداشت دگر باره شوهرش را برای مدّتی از کف بدهد . نیازی در درونش حس می شد و خود را به هر دری میکوبید تا همسرش پذیرایش باشد اما موفق نمی شد .
آن شب ملووک در خلوتگاهشان آنقدر گریه کرد و عذر خواست تا شوهرش او را بخشید و رضایت داد کنارش بماند . ملووک که علاقه بی حد به شوهرش داشت به هر ترفندی چنگ میزد تا وی را داشته باشد . میدانست که شوهرش فوق العاده جذاب و خوش قیافه است . میدانست که از اوان جوانی دام های زیادی سر راهش قرار داشته و زنان و دختران زیادی حسرتش را داشته و دارند . ملوک بیم داشت روزی زنی شیطان صفت شوهرش را بفریبد . او به پاکی شوهرش ایمان داشت اما با مکر بعضی زنان چه می کرد ؟ او در خلوت خودشان غرورش را زیر پا میگذاشت و آنقدر به پر و پای شوهرش میپیچید تا دلش را به دست آورد و آن کند که زنش میخواهد . به خصوص آن زمان که کشش مخصوصی نسبت به او حس میکرد و لحظه ای طاقت دوری اش را نداشت . آن شب نیز فراوان اشک ریخت و برای چندمین بار قول داد دهنش را پاکیزه نگاه دارد . میدانست شوهرش به طرز وحشتناکی از الکل متنفر است . به همین دلیل وقتی که شوهرش را بر سر سجاده نماز دید پشت سرش به انتظار ایستاد تا نمازش را به اتمام برساند و آنوقت که او دست به دعا برداشته بود از پشت گردنش را در آغوش گرفت و موهایش را چندین بار بوسید و طلب بخشش نمود و از او خواست دیگر آن شب روی کاناپه نخوابد و با او مهربان باشد . تسببیه را از میان انگشتان شوهرش در آورده بوسید و مهره های آن را به شهادت گرفت که دیگر لب به مشروب نزند . حتی در محافل و مجالس . بعد هم آنقدر گریه کرد تا آقای ملک زاده دلش به رحم آماده سر ملوک را به سینه گرفت و نوازش کرد و با سر انگشتانش اشک از گونه اش ستود .
کوثر از صبح نسبتا زود مشغول کار بود. آقای اسدی طبق دستور ملوک میخرید و به کوثر کمک میکرد . بهترین میوه ها و شیرینی ها مهیّا شده و با دقت روی میز چیده شدند . بهترین سرویس های چینی از توی قفسه بیرون آورده و روی میز شده شده بودند تا به بهترین نحو از خواستگاران پذیرایی به عمل آید . فتنه آن روز خانه را ترک کرد و به ملوک گفت شب خانه دوستم میمونم . چون حوصله منیر جون رو ندارم . ملوک هم از خدا خواسته موافقت کرده بود . سروناز تمام روز را در اتاقش ماند . او روی تختش دراز کشده بود به موزیک ملایمی گوش میسپرد و آرام اشک میریخت . شب قبل به مادرش گفته بود هنوز مصرید من با هوشی ازدواج کنم ؟ واقعاً نظر من مهم نیست ؟ ملوک که نمیخواست به او میدان مخالفت بدهد با ترشرویی گفته بود تو نمیفهمی و به همین خاطره که تمایلی ندارم با تو به بحث بنشینم . تو جلو پتو میبینی اما من انتهای راه رو . سروناز بغض کرد و گفت : من نمیفهمم پدر چی ؟ اونم نمیفهمه ؟
ملوک عصبانی داد زد: نه نمیفهمه ! چرا اینقدر با من یکی به دو می کنی ؟
چشمان شیشهای و زیبای سروناز به اشک نشستند . اما نخواست از خود ضعف نشان دهد ، از این رو سرش را پایین انداخت و سکوت اختیار کرد . چرا که مباحثه با مادرش بی فایده بود . سروناز به اتاقش بازگشت در حالی که در دل می گفت : حق با شماست مامی ، پدر نمیفهمه او اگر می فهمید با دختری غیر از شما ازدواج می کرد .
ملوک کاری به کار سروناز نداشت . مدام در رفت و آمد بود و بر همه جای خانه نزارت داشت . گاه با لیوان آب میوه و یا مقداری بستنی در کتابخانه یا اتاق خوابشان را باز کرده از شوهرش پذیرایی می کرد و دستی به سر و رویش می کشید یا بوسه ای بر گونه اش می نشاند . بدین طریق میخواست دلش را به دست آورده برای رویارویی با مهمانان آماده اش سازد . آقای ملک زاده آرام با خود می خندید و سر تکان میداد . او به خوبی با اخلاق ملوک آشنا بود . او پس از هر جنجال و پس از هر قهر طولانی بیش از پیش با او مهربان میشد .
هفت ضربه متوالی توسط ساعت دیواری عتیقه ای که یادگار اشرف السلطنه بود نواخته شد که صدای زنگ به گوش رسید . ملوک هیجان زده صدا زد : کوثر نشنیدی در میزنند . و خود مقابل آینه قدی ایستاد و نظاره گر قامتش شد. بد سرش را یکوری کرد و در حالی که نیم رخش را نگاه می کرد با صدای بلند گفت : ملک ، ملک مهمونا اومدند بیا پایین .
آقای ملک زاده جواب داد : شنیدم ، الان میام .
ملوک لبخند زد ، نفس بلندی کشید و به استقبال مهمانان شتافت . منیر با دیدن دوست عزیزش جلو دوید . هر دو با حرارت گونه هایشان را تقدیم یکدیگر کردند . اما بوسه ای نبود که نشانده شود . فقط تماس دو گونه بهم که آرام به یکدیگر سعیده شدند . آقای ملک زاده مثل همیشه شیک و با وقار به جمع آنان پیوست و با تک تک مهمانان دست داد . منیر افتخار میکرد پسرش دارای چنین پدر زن متشخّص و جذابی خواهد شد . هوشی دسته گل زیبایش را به سینه میفشرد و با نگاه دنبال سروناز میگشت. ملوک که متوجه حالات و حرکات هوشی بود گردنش را چرخاند و با لحنی ملایم و قدری لوس صدا زد: سروی عزیزم ، هوشی خان اومدند ، بیا پایین .
طولی نکشید که سروناز بالای پله ها ظاهر شد . کشیده و بسیار موزون مین مود . لباس ساده ای به تن داشت رنگش قدری پریده بود و پای چشمانش به گود نشسته بودند. نگاهش بیانگر غم درونش بود . چیزی که در نظر ملوک کمترین اهمیت را داشت . آرام از پله ها سرازیر شد جلو آمد و سلام کرد . تقدمی سر جایش جنبید اما بلند نشد . منیر اما خیلی زود از جا برخاست آغوش گشود و سروناز را با لذتی فراوان بوسید و گفت : سلام به روی ماه عروس گلم. قربون اون قد و بالای بی همتات بشم . هوشی اصلا ننشسته بود که برخیزد . منتظر بود تا دسته گلش را به عروسش تقدیم کند . سروناز به طرفش رفت هوشی لبخند زد و دسته گل را به سویش گرفت و گفت : فلاور فرم فلاور ( گل برای گل ) و چون سروناز آن را گرفت ادامه داد . شما خیلی بیتیفول هستید ( زیبا هستید ) سروناز لبخند زد و رفت تا گل را درون گلدان جا دهد و خیلی زود برگشت . او پیراهن فیروزهای خوش دوختی پوشیده بود که پارچه ای سفت و محکم داشت و قامتش را برازنده تر می نمایاند . مثل همیشه از هیچ زینتی استفاده نکرده و موهایش را هم برس کشیده دور شانه رها کرده بود . ملوک به دخترش نگاهی کرد و گفت : من اگه جای تو بودم اقلا یک دستی به موهام میکشیدم . منیر گفت : آرایش مو و رو مختص خانم های مسن و دختران زشت رویه . سروناز جون که الهه زیباییه
هوشی خودش را جلو کشید و گفت : حقیقتاً همین طوره .
کوثر با سینی نقرهای وارد شد . آقای تقدمی خنده بلندی کرد و به کوثر گفت : یقین دارم بستنی رو با ژله تزیین کردی ، دیگه دارم با سلیقه ات آشنا میشم .
کوثر جواب داد : اتفاقا این دفعه با مربای توت فرنگی زینتش دادم . دستور خانم بود .ببخشید اگر انتظار ژله داشتید .
تقدمی قاشقش را درون بستنی فرو برد و گفت : بر عکس خیلی هم خوبه ، ذائقه آدمیزاد دنبال تنوع میگردهٔ . بعد رو به آقای ملک زاده کرد و گفت : من معتقدم انسان باید پیرو خواهش های دلش باشه .
آقای ملک زاده گفت : اگه اشتبا نکنم در این مورد منظورتون از دل همون شکمه .
_دل دله جناب ملک عاعده . گاهی وقتها دل از جانب معده دستور میگیر که همون شکم باشه اینو بهش میگن جسم نوازی . گاهی وقت ها هم از زبون قلب حرف میزنه که میشه روح نوازی . اینجا هم باید پیروش بود و اطاعتش نمود . اما آقا من میگم جز امور مالی هیچ کجای دیگه به حرف مغزتون گوش ندین که خیلی خشکه و من ازش خوشم نمیاد . من همیشه پیرو دلم بودم . سپس قاسقی بستنی روی زبان گذاشته با لذت آن را مکید و گفت : دل آدم واسه آدم چیز بد نمیخواد .
منیر گفت : تقدمی عاشق بستنی و فالوده است . با اینکه اینقدر چاقه حاضر نیست به هیچ وجه از خوردنش صرف نظر کنه .
تقدمی گفت : خداوند عالم این همه ماکولات و مشروبات رو آفریده تا بنده ه اش بخورند ، بیاشامند و لذت ببرند . ما نخوریم حیف و میل میشه . بعد رو به هوشی کرد و گفت : هوشی پسرم بخور که این بستنی واسه تو یکی امشب خوردن داره .
هوشی نگاهی به ظرف بستنی و بعد به سروناز که ساکت روی مبلی نشسته بود کرد و گفت : ترجیح میدادم بستنیام رو امشب از دست فلاورم میگرفتم .آخه ماما میگه توی ایران باید سنت ها رو حفظ کرد . من از این حرفش خوشم آمد . بعد تکیه داد و گفت : من سال ها از کشورم و آیینش دور بودم با بعضی هاشون آشنایی کامل ندارم ماما برام گفته که وقتی یکی میره خواستگاری عروس خانم باید براش چایی یا نسکافه یا هر چیز دیگه بیاره . بعد داماد خریدارانه نگاهش کنه . عروس خانم هم خجالت بکشه و سرش رو پایین بندازه . بعد خندید و گفت : این مراسم خالی از لطف نیست ! و این وری بیتیفول ( خیلی قشنگه ) اما من تجربه نکردم .
آقای ملک زاده پا روی پا گرداند و گفت : این مراسم در صورتی جالب هستند که عروس و داماد قبلا همدیگر رو ملاقات نکرده باشند . مامای شما از زمان خودشون حرف زدن و به نوعی خاطراتشون رو براتون تعریف کردند .
هوشی که هنوز چشم به سروناز داشت نگاهی به پدر زن آیندهاش نمود و گفت : چهره عروس من این قدر شیرین و دوست داشتنی هست که من هر چقدر هم نگاهش میکنم بازم کمه . بعد رو به منیر کرد و گفت : حق با توی ماما عروس من واقعاً شیرینه !
منیر گفت : یکی دیگه از سنت های ایرانی ها در مورد ازدواج اینه که دوماد قدری خجالت بکشه ، عرق کنه ، دزدکی عروسش رو نگاه کنه تو کدومش رو رعایت کردی ؟ سابق بر این دوماد رو نداشت جلو کشم پدر زن و مادر زنش از وجاهت و زیبایی عروس تعریف کنه . صبر میکرد عروسش رو که برد خونه اش به خودش می گفت .
هوشی گفت : وای مامان ، گفتم که ای دونت تجربه .باید قبلا این موارد رو به من آموزش میدادی . من لایک ( دوست ) داشتم به راسم قدیم ازدواج کنم .
سروناز لب باز کرد و گفت یکی دیگه از رزوم امروز ایرانیها اینه که دختر و پسر قبل از هر قراری با هم چند دقیقه تنها صحبت می کنند و من تمایل دارم با شما چند دقیقه ثبات کنم هوشنگ خان .
هوشی چشمانش گشاد شد و گفت : هوشنگ ؟ هوشنگ ایز انترستینگ ( جالبه ). مدتها بود کسی منو هوشنگ صدا نزده بود و این خیلی جالبه که شما امروز منو هوشنگ صدا زدید . اون سال ها این د اسکول ( توی مدرسه ) منو هوشنگ صدا میزدند ، تقریباً فرگت کرده بودم که مایع نیم ایز هوشنگ ) فراموش کرده بودم اسمسم هوشنگه ) سپس بلند شد و گفت :ایام در خدمت شما دیر سروناز ( در خدمت شما هستم سروناز عزیز)
منیر گفت : حالا که به صنعت همون علاقه مندی ، بهتره برای صحبت کردن با سروناز جون از آقای ملک زاده و ملوک جون هم اجازه بگیری .
هوشی سرش را تکان داد و گفت : اره . بعد رو به آقای ملک زاده و سپس ملوک کرد و گفت : اجازه میدید مای فادر ؟ اجازه میدید مای مادر ؟اوه ساری مامی جان ؟ همه خندیدند وملوک حظّ کرد .
سروناز هوشی را به کتابخانه پدرش برد . هوشی نگاهی به قفسه -های پر از کتاب کرد و گفت : اوه کتابخونه پدر شما از کتابخونه پاپا مجلل تره . باید از پاپا تقاضا کنم اینجا رو میتینگ ( ملاقات ) کنه .
سروناز روی صندلی راحتی نشست و گفت : بهتر نیست بنشینید ؟
_ اوه پس بعد از مریج مون ( ازدواج مون ) به تماشای کتابخونه بپردازم .
_ گفته بودید به مطالعه علاقه مند نیستید . پس چه چیز اینجا توجه تون رو جالب کرده ؟
_ من از تماشای شکوه و جلال هر چیز لذت میبرام .
_آقای تقدمی چی اهل مطالعه هستند ؟
_ اوه نو نو . به هیچ وجه دریغ از مطالعه حتی یک خط . پاپا معتقده نباید مغز رو خسته کرد . مبادا حساب و کتاب اشتباه کنه . پاپا فقط به مطالعه چک ها و دریافتی هاش علاقه داره و البته خوردن و خوابیدن .اون ثینک ( فکر ) میکنه بهترین و لذت بخشترین ساعت عمر آدم وقتی هست که آدم شکمی از عزا در بیاره ، بعد هم حسابی بخوابه . کار پاپا رو خسته میکنه اون معتقده بدنش کشش کار نداره . اما ماما معتقده پاپا فرد آتلیه . ماما بارها گفته در انتخاب هازبند ( شوهر ) دچار اشتباه شده . بعد نگاهی سرشار از لذت به سروناز انداخت و گفت : بات ( اما) من یقین دارم در انتخاب وایفم ( همسرم ) دچار اشتباه نشدم من ......من به ازدواج با شما افتخار می کنم .
سروناز به موهای بلند و تقریباً فردار هوشی خیره شده بود ، و حرفی نمیزد . به نظرش هوشی جوان بی قلع و غشی آمد . جوانی ساده و صادق که قدری لوس به نظر میرسید . جوانی که شاید راه زندگی را بر نگزیده و نشناخته بود . او را در راهی مصفا قرار داده و تشویق به رفتنش نموده بودند . منیر و آقای تقدمی مقصر بودند که او آنقدر لوس و دردانه بار آماده و همیشه ایام برایش تصمیم گرفته بودند . او را زودتر از آن که قدرت تصمیم گیری و شناسایی محیط اطرافش را داشته باشد به میل و اراده خود به خارج فرستاده و پول فراوان نثار پایش کرده بودند بدون هیچ بازخواستی و اینک به میل با اراده خویش او را برگردانده بودندن تا دست دختری را که خود پسندیده بودند در دستش بگذارند . هوشی هم آمخته بود مطیع باشد . چرا که از این همه دلسوزی راضی به نظر میرسید و شاید بد ندیده بود . او هر آنچه خواسته و اراده کرده بود برایش مهیّا شده بدون کمترین زحمت جهت وصول آنها . نگاهش اما هر چه بود صفا و مهربانی داشت و سرشار از علاقه بود . با این همه به دل سروناز چنگی نمیزد .
هوشی که دید سروناز ساکت نشسته پرسید : میس سروناز میتونم بپرسم ما برای چی اینجا نشستیم؟ ما به زودی با هم مریج خواهیم کرد . دیگه چه حرفی ؟ برنامه ها رو ماما و مامی جان ردیف خواهند کرد . پاپا هامون هم تابع هستند ما کاری نداریم انجام بدیم .
سروناز گفت : هر دختر و پسری پیش از ازدواج واسه زندگی آینده شون یه برنامه ریزی ذهنی خاص دارند . طبیعیه که ما هم افکاری توی سرمون داشته باشیم بهتر نیست با ذهنیت همدیگه آشنا بشیم ؟
_ کدوم ذهنیت ؟ رک اصلی مریج انتخابه که ما هم انتخابمون رو کردیم . بقیه مسایل خودش خود به خود حل میشه . پیش از درگیر شدن با هر مساله ای ما باید بریم سر خونه و زندگی مون . مسایل بعد از اون پیش میاد که ای هوپ ( امیدوارم ) ما با مساله خاصی برخورد نکنیم .
_ گفتید رکن اصلی انتخابه بسیار خوب دوست دارم بدونم مبنای انتخاب شما چی بوده ؟
_متوجه منظورتون نشدم مایع فلاور .
سروناز بی حوصله شد و این در چهره اش کاملا هویدا بود ، اما هوشی توجهی نداشت.
سروناز گفت : میخوام بدونم به کدوم دلیل دارید با من ازدواج می کنید ؟
هوشی خندهای طولانی کرد و گفت : همین چند دقیقه پیش عرض کردم به این دلیل که یوو آر وری دوست داشتنی و شیرین . به قول مادرم آدم هر چقدر به شما نگاه کنه سیر نمیشه . حقیقتش اینه که من فقط و فقط به خاطر شما کام بک کردم به ایران .( برگشتم به ایران ) میدونید که من ده سال دور از اینجا بودم و دیگه داشت فرگتم میشد که ایرانی هستم . تا اینکه واسه ماما نامه نوشتم که خیال مریج دارم . من گرل فرنده ای متعددی داشتم . البته آی هوپ دونت انگری ( امیدوارم ناراحت نشید ) ماما گفت دختران ایرانی از رقیب عشقی متنفرند .بات ( اما ) میدونید که این مساله در آمریکا و اروپا یک مساله طبیعی محسوب میشه و من پیرو آیین اونا شده بودم . بین این همه گرل فرندی که داشتم نانسی رو طور دیگه ای دوست داشتم شاید بشه اسمش رو لاو ( عشق ) گذاشت . اونم وری وری دوست داشت و اصرار می کرد با هم ازدواج کنیم . درسته که من تا حدی تابع آیین اونا شده بودم اما فرگت نکرده بودم که ایرانی هستم . ماما میگه دختر و پسر با اطلاع و اجازه پدر ومادرشون ازدواج می کنن . من هم با یک تماس تلفنی از پاپا و ماما اجازه خواستم . پاپا زیاد حرفی نداشت اما ماما عصبانی شد و گفت : نانسی رو فرگت کنم . گفت عروس خارجی لایک نداره . ماما دوست داره عروسش مسلمون باشه . دوست داره خودش اونو انتخاب کنه . ماما گفت یه دختر خوب سراغ دارم که صبح تا شب نگاهش کنی سیر نمیشی و دلت رو نمیزنه . ماما میدونه که منم مثل پاپا دلم تنوع میخواد . بعد خندید و گفت : ماما خیلی از زیبایی شما تعریف کرد منم قبول کردم میدونید دوست نداشتم واسه خاطر مریج من ماما برنجه . این بود که قید نانسی رو زدم و اومدم ایران و حالا میبینم که حق با ماما است.
سروناز با نگاهی اندوهبار گفت : این طور که پیداشت شما پی به مانعی واقعی عشق نبردید و اونو لفظا به بازی می گیرید . بعد آهی کشید و گفت : من دوست داشتم ازدواجم رو با عشق شروع کنم . در واقع میخواستم از عشق به ازدواج برسم . من فکر می کنم عشق به زندگی زناشوئی نه تاها حلاوت بلکه تداوم و باغا میبخشه . اما گویا عشق در نظر شما تنها یه لفظه که باید به کار برده بشه و بنا به ضرورتی به بازی گرفته بشه . شما ارزش واقعی عشق رو نشناختید و یقینًا حرمتش رو هم نگاه نمیدارید .
هوشی گیج به نظر میرسید ، پرسید : از کجا به این نتیجه رسید ؟
_ خیلی ساده است . به این دلیل که اشاره کردید در دوران تجرد بارها عاشق شدی و خیلی راحت از دوست دخترهای متعدد تون دست شستید . در حالی که همه مردم موفق نمیشند در طول زندگی طعم عشق واقعی رو بچشند و من متعجبم این موهبت چطور بارها نسیب شما شده ؟!اغلب مردم عشق رو به غلط باور می کنند و خیال می کنند تنها به اون دلیل که به شخصی نیاز دارند یا دل بستهاش شده اند عاشق شدند . اما به نظر من عشق یک نیروی خارق العاده اش که کششی که آدم رو متحول و از خود بیخود میکنه . اونم نه بر حسب نیاز جنسی . عشق کشش دو روحه و نیاز کشش دو جسم .عشق اونه که اگه قلبی رو به تسخیر بکشه اونو یا نابود میاونه یا مغلوب . در هر صورت این عشقه که برنده است . من فکر میکنم انسان در مقابل عشق واقعی عاجزه با این همه از اینکه به پای این نیرو نابود بشه لذت میبره . درست حکایت عشق پروانه به شعله بعد سرش را تکان داد و گفت : چرا من دارم اینا رو برای شما میگم ؟!
_ادامه بدید برام جالبه .
سروناز سرش را به طرفین تکان داد و گفت : نه . نه ما از این بحث نمیتوننیم به عشق واقعی برسیم . چون عشق رو نمیشه آموزش داد . باید احساسش کرد . شاید خود من هم هنوز دوست این حس رو نشناخته باشم . اما بد م نمیاومد انقدر فرصت داشتم که اونو تجربه می کردم .
هوشی لبخندی زد و گفت : شما اونو در کنار من و توی خونه من تجربه خواهید کرد .
_اطمینان دارید ؟!
_ شما شک دارید ؟
_ وقتی که شما عادت کردید که به راحتی دل از یکی بکنید و به دیگری بپیوندید چطور توقع دارید عشق تون رو باور کنم ؟ حتی انقدر اطمینان ندارم که با من بمونید . منظورم جسم تون نیست . قلبتون و روحتونه . اونه که باید تسخیر بشه و مسخّر کنه .
_ پاپا میگه این زنه که کاری میکنه که ذائقه مرد دنبال مزه جدید نباشه . و من ثینک میکنم حالا که من اعتراف کردم آدم تنوع طلب هستم وظیفه شما دو چندان شده باشه .
سروناز منزجر شده بود رو برگرداند . هوشی خودش را جلو کشید و گفت : عصبانی نشید . میتونید تصور کنید من شوخی کردم . من مرد زن دوستی هستم و اطمینان دارم از محبت وافر من خوشحال بشید . اگر هم از حرفهای من در مورد نانسی ناراحت شدید معذرت میخوام . ماما گفت که اشاره نکنم چون ناراحت میشید ، اما من دوست دارم با شما صادق باشم ، به هر حال ساری .
_از صداقتتون خوشم میاد و ممنونم که با من روراست بودید . شاید این تنها خصلت شما بوده که مورد پسند من واقع شده . شما هم فکر نکنید که من حسادت کردم . این یک اشاره بود برای شناسوندن خودتون . چیزی که من نیاز داشتم . این درست نیست که هر کدوم از ما با سرپوش گذاشتن روی گذشته ها به این دلیل که گذشته ها گذشته و به خودمون مربوطه سعی در کتمان رخدادهای زندگی مون که هر کدوم از آنها به نوعی بیانگر چگونگی حالات درونی ما خلق و خوی ما و شخصیت ما هستند بکنیم.
_اما من بر عکس شما فکر می کنم . گذشته هر کسی به خودش مربوطه . ما قراره آینده مون رو با هم ادغام کنیم و باید در مورد ساخت اون با هم یکدل و یکرنگ باشیم و تلاش کنیم . عرض کردم که من اونجا که بودم پیرو آیین همونا بودم . بات در ایران پیرو آیین خودمون هستم . همان طوری عمل میکنم که دینم ، آیینم و شرعتم میگه .
_اما دین و آیین هم مردان رو از تنوع طلب من نکرده و به نوعی راه رو براشون هموار کرده . گرچه مقبول نیست اما ممنوعیتی هم نیست .
_ من به شما قول میدم اول وجودم رو تصفیه کنم بعد به شما بپیوندم . من به عشق شما احترام میگذارم ، مطمئن باشید فرشته زیبا روی من .
سروناز که هنوز هم راضی نشده بود گفت : شما اشاره کردید که ملاک شما واسه ازدواج با من زیبایی ظاهری من بوده .
_ این از نظر شما مهم نیست ؟
_ عشق اگر فقط بر پایه زیبایی بنا شده باشه نمیتونه دوام داشته باشه ، چون همیشه زیباتر از زیبا هم پیدا میشه . ضمن اینکه زیبایی دوام نداره .
_ماما میگه شما دختر متدینی هستید و این دین تونه که موزفتون میکنه هازبندتون رو راضی نگاه دارید . به همین خاطر که شما رو زیاد دوست داره . اون آقای ملک زاده رو هم زیاد دوست داره چون آدم با ایمانی هستند . ماما از افراد مؤمن و خدا دوست خیلی خوشش میاد . هر چند بابا ممانعت میکنه که ماما به خدای خودش بپردازه . پاپا معتقده خدا بنده هاش رو دوست داره و ایرادی به خوش گزراننیهاشون نمیگیره . میگه خداوند بنده هاش رو آفریده تا از مواهب اون استفاده کنند و این مواهب شامل خوردن و آشامیدن و بهره بردن از زنان زیبا میشه . غیر از این بود چرا خدا بهشت رو با حوری های پریوشش وعده کرده ؟ پاپا میگه خدا زن رو برای مرد آفریده . پاپا میگه خدا اول آدم رو آفرید و بعد فکر کرد این آدم ، حوا لازم داره پس مردان چه در این دنیا و چه اون دنیا نیاز به زنان زیبا دارند . ماما رنج میکش ، اما پاپا معتقده که اون حسوده ، ماما میگه شما خدا رو زیاد دوست دارید . اگه این طوری باشه پس میتونید در این مورد به من حق بدید .
_ در چه مورد ؟
_ اینکه ملاک انتخاب من زیبایی شما باشه .
_منظورتون چیه ؟
_مگر نه اینکه خدا خالق زیبایی هاست و دوست دار زیبایی ؟
سروناز با حیرت گفت : خب !
_می خوام بگم خدا زیبایی ها رو تائید میکنه . چرا ما نکنیم ؟ ما هم باید دوستدار زیبایی باشیم و به قول پاپا از بهترین نعمتهای خداوند بهره ببریم . این حق ماست که اگه دستمون رسید از باغ نعمتش گلی بچینیم . چرا وقتی که میتونیم زنی زیبا اختیار کنیم از خودمون دریغ کنیم ؟ مگه خداوند به ما وعده حوریان بهشتی رو نداده ؟ پاپا معتقده حوری در بهشت و زن زیبا روی کره زمین برای مرد آفریده شده و من خوشحالم که شما حوری بهشتی من روی زمین هستید من از تماشای شما لذت میبرم .
_ شما تصمیم دارید بعد از ازدواج صبح تا شب به من زل بزنید ؟
هوشی خندید و گوف : البته با هم ثبات هم میکنیم . چون شما نه تنها شیرین رخ که شیرین سخن هم هستید . سوالات جالبی می کنید .من از صحبت کردن با شما لذت میبرم .
_ اما من بر عکس شما به زیبایی درون شما بیش از زیبایی ظاهری اهمیت میدم . البته زیبایی ظاهر ممکنه یکی از شروطم باشه اما نه در صدر . من دوست دارم سیرت افراد رو شناسایی کنم . این خیلی مهمه که فردی رو که قراره با اون زندگی کنم ارزیابی کنم و ببینم چه صفات اخلاقی داره .
_اره حالا متوجه منظورتون شدم حق با شماست . و این مساله هم ایز ایمپورتنت . ماما به من اطمینان داده که شناخت کافی از شما و خانواده تون داره گفته که جای هیچ نگرانی نیست . ماما گفته که سروناز نه تنها زیبا و دوست داشتنی که وری وری خدا شناس و با ایمان است . میگه زن خداشناس هازبندش رو زیاد دوست داره و تحویلش میگیره . ماما گفته شما اصیل هستید و میتونید مایه ......مایه مباهات ما باشید . ماما از پدرتون زیاد تعریف می کنه . هم چنین از تربیت شما . به نظر شما این همه کافی نیست ؟ البته دوست ندارم شما تینک کنید که من چشمام رو بستم و فقط دنبال حرف های ماما و پاپا رو گرفتم تا رسیدم به اینجا . من طی این چند جلسه دقت کافی روی رفتار شما و آقای ملک زاده داشتم و دیدم که حق با ماما است . در واقع تعریف ماما تائیدی بود
بر انتخاب من . ماما وظیفه تحقیق و برسی داشته و من حق انتخاب .... البته پاپا هم بیکار نبود. پاپا نوه برادرش رو به من معرفی کرد . باید بگم که اونم دختر ایده ال و مناسبیه . اما به پای شما نمیرسه . ایده ال بود اگر من شما رو نمیدیدم و من شما رو برگزدم و به این انتخاب مفتخرم .
_ این که همه شد عقاید شما و منیر جون ! فکر نمی کنید نظر من هم شرط باشه !
هوشی دست پاچه شدو گفت : اره ، یئس یئس . بعد با نگرانی پرسید : میخواهید بگید نظر شما پزیتیو نیست ؟ نکنه جواب شما منفی باشه ! در این صورت چرا ما اینجا هستیم ؟
سروناز لبخند غمگینی زد و گفت : ما اینجا هستیم چون قرار شده با هم ازدواج کنیم .به قول خودتون بزرگ تر هامون قرارها رو گذاشتن و کارها رو ردیف کردند . مامی به زیر از من جواب مثبت گرفته . من در کل با ازدواج مخالف بودم . شاید به این دلیل که آمادگی لازم رو نداشتم . یا اینکه به عشقی که گوشزد کردم نرسیده بودم . و در صورتی که تمایل به ازدواج بدون عشق داشته باشم شناخت کافی روی شما ندارم . من نمیتونم به تعریف دیگران دل خوش کنم . دوست دارم خودم افراد رو ارزیابی کنم . دوست دارم از تحقیق و برسی خودم به یک نتیجه مطلوب برسم . اما اونا به من فرصت ندادند . بهتر بود پیش از ازدواج حرف دلم رو میزدم .
_اما ما قبلا هم چند جلسه همدیگه رو دیده بودیم و شما فرصت ارزیابی داشتید .
_ این مدت کافی نبوده .
_ شما هر چیزی رو که دوست دارید در مورد من بدونید از خودم بپرسید .
_دیگه چه فرقی میکنه ؟ اوضاع عوض بشو نیست ! مامی منو وادار به این ازدواج کرده و من تسلیم شدم . بدونم یا ندونم چه تاثیری در انتخابم میتونه داشته باشه ؟ بگذارید دل خوش باشم به نقاط مثبت تون . گذشت ایام شمارو بیشتر به من میشناسونه گرچه درست نیست دل به گذشت ایام خوش کرد . چون در صورت نارضایتی راهی برای بازگشت نیست . من تسلیم سرنوشت و خواست مامی شدم . حالا هم امیدوارم من و شما بتونیم در کنار هم زندگی خوبی داشته باشیم و به هم دل ببندیم . امیدوارم بتونیم به خواسته های هم احترام بگزاریم .
هوشی خودش را جلو کشید و گفت : به شما اطمینان میدم که از این وصلت احساس ندامت نخواهید کرد . من آدم انعطاف پذیری هستم . یادتون میاد اون شن خونه ما به من گفتید خوشحال میشم اگه از انگلستان به ایران برگردید ؟ از اون روز به بعد من سعی کردم و میکنم تا جایی که ممکنه کمتر از انگلیسی استفاده کنم و فکر میکنم تا حدودی هم موفق بودم این برای شروع کافی نیست ؟
سروناز آهی کشید و گفت : ممکنه .
هوشی نگاهی به چشمان سروناز کرد و بعد از مکثی گفت : نکند به من بی علاقه استید ؟
سروناز سرش را چرخاند و به جایی دیگر خیره شد و گفت : این علاقه مند شدن نیاز به زمان داره .
هوشی ساده لوحانه گفت : پس چرا من اینقدر زود به شما دل بستم ؟
_ من فکر میکنم شما در این مورد متبحر شدید .
_باور کنید میس سروناز من از اعماق وجودم به شما دل بستم .
سروناز که بغض کرده بود سرش را تکان داد و گفت : حرفاتون صادقانه است و به دل من مینشینه . امیدوارم همیشه نسبت به هم صداقت داشته باشیم .
هوشی از سر بی حوصلگی گفت : شما چقدر امیدوارید ! یک کمی اطمینان داشته باشی . اطمینان به آدما قوت قلب میده . و چون سروناز حرفی نزد سرش را قدری جلو آورد و گفت : این طور نیست می فلاور ؟
سروناز بلند شد و گفت : سعی میکنم بهتره بریم پیش بقیه . صحبت مون به درازا کشید .
هوشی بلند شد و گفت : این بیانگر محبتی است که داره توی وجودمون ریشه میگیره و توی قلبامون جوانه میزنه . بعد به طرف در رفته آن را باز کرد و خودش را عقب کشید تا اول سروناز برود و در همان حال گفت : نسبت به این محبت نوشکفته امیدوارید و من اطمینان دارم طوری که میخوام اسمش رو بگذارم شروع لاو . و سرمست دنبال سروناز به راه افتاد .
تا آنها به بزرگ ترها بپیوندد ملوک و منیر قرارها را گذاشته و برنامه هایشان را ردیف کرده بودند . سر میز شام آقای ملک زاده سراغ فتنه را گرفت و ملوک گفت : شام خونه رامک دعوت داره از من اجازه گرفته .
آقای ملک زاده سری تکان داد و گفت : از روباه شاهد خواستند دمش رو نشون داد .
_باز شروع کردی ؟!
_ چرا هر وقت میخوام تذکری به رفتار نادرستت بدم ایراد میگیرم . میخوای دهنم رو ببندم ؟
_ کجای کارم ایراد داره که تو فکر میکنی به تذکر نیاز دارم ؟
_ اینکه فتنه کمتر خونه است .
_ اون که با رامکه و من رامک رو خوب میشناسم . بعدام توی لیوان شوهرش فانتا ریخت و ادامه داد : تو رو خدا شروع نکن ملک که حیف شب خوبمون رو با بحث خراب کنی . ما خیلی کار داریم که در موردش حرف بزنیم . سرم انقدر شلوغه که حوصله جر و بحث ندارم . سپس رو به سروناز کرد و گفت : تو چرا غذا نمیخوری خانم تقدمی عزیز ؟ و منتظر پاسخ نشده تکه ای بیفتک به دهان گذاشت و با لذت شروع به جویدنش کرد .
بعد از شام ملوک توی اتاق خوابشان به تماشای تلویزیون نشست و مشغول سوهان کشیدن به ناخن های دستش شد . آقای ملک زاده به اتاق دخترش رفت و او را کنار پنجره دید که چشم به آسمان دوخته . آرام به او نزدیک شد کنارش ایستاد و نجوا کرد : خدا همیشه با تویه عزیز دلم لازم نیست قسمش بدی.
سروناز برگاست ، در تاریکی اتاق به چشمان درشت و زیبای پدرش نگاه کرد و گفت : چرا فکر میکنید خدا رو قسم میدم ؟
_ مشوّش به نظر میرسی . چشات اینو میگن . بعد دست روی شانه های سروناز انداخته او را به طرف خود کشید و در حالی که خط سیر نگاهش را دنبال می کرد گفت : این حالت طبیعه همه دختران پیش از ازدواج این حالت رو دارند . البته دخترانی که روحی پاک و بکر دارند نه اون ورپریده هایی که توی کوچه و خیابون دنبال شوهر می گردند .
آقای ملک زاده از سر مهر پدرانه دخترش را بیشتر به خود فشرد . احساس میکرد دختر عزیزش تند تر از حد عادی نفس میکشد ، پرسید : میتونم بپرسم بعد از اون همه صحبت به چه نتیجه ای رسیدی ؟
سروناز آهی کشید و آرام و سنگین گویی کلمات را به زور از حلقومش بیرون میفرستد پاسخ داد : در هر صورت من تن به سرنوشت سپردم .
_پس حرفاتون چی ؟
_ هیچ کس در عرض چند دقیقه یا چند ساعت نمیتونه به نتیجه مطلوب برسه . من فقط میخواستم خودم رو قانع کنم اما راضی نشدم و بعد با صدائی لرزان ادامه داد : دیگه حرفی برای گفتن باقی نمونده .
_چرا نمونده ؟
سروناز به طرف تختش رفته روی آن نشست و گفت : پدر جون بعد از این همه سال هنوز هم دارید خودتون رو گول میزنید ؟ شما خوب میدونید که در این مورد نظر من اصلا شرط نیست . مامی خوب میدونه نظر من چیه و به همین خاطر از من پرسشی نمیکنه . اون دوست نداره که من ...... که من ...... سروناز ادامه نداد و صورتش را به جانب دیوار گرفت و لبانش را بهم فشرد .آقای ملک زاده کنار سروناز نشست دستش را میان دستانش گرفت و گفت : میخوای بگی هنوز هم موفق نشدی دل به هوشی بدی ؟هوشی پسر فوق العاده مهربونیه و من فکر می کنم بتونه با تو راه بیاد و خوشبختت کنه .باور کن تو این مدت به عمد با اون رابطه بیشتری برقرار کردم تا بتونم بهتر بشناسمش . به نظرم پسر بدی نمیاد . شاید دلیل اصرار مادرت همین باشه . درسته که اون هوشی رو دوست داره اما بیشتر از هوشی به تو علاقه منده تو هنوز هم احساس میکنی کنار اون خوشبخت نخواهی شد ؟
سروناز نگاهی به چشمان نگران پدرش کرد و گفت : امیدوارم که بشم .
_ پس چرا اینقدر مشوشی ؟
سروناز دانست که پدرش میخواهد به اندک بهانه ای خودش را دلخوش دارد و به خود بقبولاند که سروناز در نهایت راضی خواهد شد . شاید اگر به ماهان نرفته بود ، میتوابست خوشبختی را در کنار هوشی بجوید . انسان همیشه از تن به سرنوشت سپردن ناراضی نمی شود . گاه غذا و قدر با آدمی خوب تا می کند ، اما سروناز دلی نداشت که با هوشی خوش دارد . او دلش را در ماهان باخته بود و خود میدانست چه بی حاصل . عشق یک طرفه راهی نداشت مگر به سوی فنا اینک چه فایده داشت با پدر از اعماق دل سخن گفتن وقتی میدانست هیچ کدام راه به جایی نخواهند برد ! پس لبخندی زد و گفت : خودتون گفتید این حالت طبیعیه .سپس بوسه ای بر گونه پدر نشاند و گفت : دیروقته ، بهتر نیست بخوابید ؟
آقای ملک زاده بلند شد ایستاد و گفت : از خدا میخوام مهر هوشی رو هر چه زودتر به دلت بندازه و تو بتونی اونو به عنوان همسر بپذیری . سرنوشت تو هم مثل پدرته . من هم تن به غذا و قدر دادم و البته زیاد هم بد ندیدم . گو اینکه ایده عالم این زندگی نبود ، اما با تقدیر همیشه نمیشه جنگید . شاید که تقدیر تو و هوشی رو برای هم در نظر گرفته . هوشی جوان صادقیه مثل مادرش و این خیلی مهمه . اطمینان دارم اون با صداقت و محبتش میتونه به خونه قلبت راه پیدا کنه . بعد به طرف در رفت دتش را به دستگیره گرفت و پس از مکثی سرش را چرخاند وگفت : مگر اینکه دلت اسیر دیگری باشه در اون صورته که موفق نخواهی شد به اون دل ببندی .
سروناز خیره به چشمان پدرش شد . کنجکاوی را در آن میخواند . آقای ملک زاده صدایش را پایین آورد و گفت : به پدر اجازه میدی خودش رو به تو نزدیک کنه ؟ میتونم سر از قلبت در بیارم ؟ میخوام بدونم سر جاشه هنوز ؟
سروناز بلند شد کنار پنجره رفت ، چشم به ستاره های آسمان دوخت و گفت : دوست داشتم دنبال قلبم میرفتم اما مامی فرصت نداد . من هنوز با خودم درگیر بودم که فرمان عروسی با هوشی صادر شد . قلبم هنوز دست کسی ندادم اما سرجاش هم نیست . سر گردونه پدر درست مثل خودم .مثل خودم ، حالا که قول و قرارها گذاشته شده ، اونو به چنگ می گیرم تا به هوشی تقدیم کنم . دیگه شاسیته نیست مقوله ای غیر از هوشی سر زبونا باشه .قراره اسم هوشی روی من باشه بعد از این مرد زندگی من هوشنگه . بخوام یا نخوام من اینو پذیرفتم .
آقای ملک زاده آهی کشید و گفت : احساسی میکنم اخیرا با پدرت رو راست نیستی و مطلبی رو از من مخفی میکنی . یا شرم داری یا زمینه رو مساعد نمیبینی . یا هم که من اشتباه میکنم که امیدوارم اینطور باشه من حق ندارم و به خودم چنین اجازه ای نمیدم که زیاد کنجکاوی به خرج بدم . تو دختر فهمیده و شایسته ای هستی از خدا میخوام همون پیش بیاد که صلاحته .شب بخیر دخترم .
از فردای آن روز رفت و آمدها آغاز شد . حالا دگر هوشی به کمترین بهانه به خانه آقای ملک زاده میرفت یا سروناز را با خود میبرد . قرار بود جشن عروسی را اول تیر ماه برگزار کنند .
آقای تقدمی خانهای مجلل برای پسرش خریده بود تا همان شب عروسی هوشی عروسش را با خود بیاورد . ملوک فرصت سرخاراندن نداشت مصمم بود بهترین و حیرت انگیز یاتین جهیزیه را برای دخترش میا کند . آن چنان که تمامی دوستان و آشنایان انگشت به دهان بمانند . او هر روز با آقای اسدی از خانه بیرون میرفت و به بهترین و مجللترین فروشگاه های شهر سر میزد و انتخاب می کرد . سروناز مادرش را همراهی نمیکرد . برای او فرقی نمی کرد که مبلمان و دگر لوازم خانه چگونه باشد . برای تشکیل خانواده ذوق و شوقی در خود سراغ نداشت . عشقی نسبت به هوشی در قلبش محسوس نبود که او را از سر شوق به خیابان بکشاند . میدانست مادرش بهترین ها را برایش تهیه خواهد کرد . نه به جهت عشق مادری که برای به رخ کشیدن به این و آن . گرچه او طالب خانه ای مجله و لوازمی لوکس نبود آن چه او خواهانش بود دست نیافتنی به نظر میرسید . زندگی باید سیر طبیعی اش را طی مینمود و او تسلیم محضش بود. حال که دیگران خود بریده بودند ، خود نیز باید می دوختند و او کنار گود به تماشا ایستاده بود .
هوشی اما با ذوق فراوان سروناز را کنار دست خود مینشاند و برای خرید و انتخاب لوازم عقد کنن با خود به هر جا میبرد . سروناز نظر خاصی نداست و هر چه را که هوشی و مادرش میپسندیدند تائید میکرد .هوشی مدام از او پذیرایی مینمود او مدام حرف میزد و اصلا متوجه نبود که سروناز را میلی به شنیدن و همراهی او نیست . همین که دست او را در دستش گرفته و با لذت به تماشای چهره اش مینشست او را کفایت میکرد .
یک هفته بتاریخ عقد کنان باقی بود . کارها ردیف شده و کارت های دعوت نیز توضیع شده بود . ملوک هر روز با وسواس به خانه عروس و داماد سر میزد . مبادا چیزی از قلم افتاده باشد . و گاه از دور به تماشا می ایستاد . چیزی را جا به جا می کرد و بعد شاد و خندان آنجا را ترک می کرد .
آن شب سر میز شام بودند که سروناز بدون مقدمه گفت : پدر من می خوام فردا با اجازه شما برم ماهان .
ملوک که داشت کبوتر درسته اش را توی بشقابش می گذاشت نگاهی به او افکند و گفت : میخوای بری کجا ؟!
_ ماهان مامی .
_چه خبره ؟ تو که بار و بندیلت رو جمع کردی ، دیگه چه کار داری ؟
_می خوام برم خونه یکی از دوستانم تا واسه جشن عروسی دعوتش کنم .
ملک با نفرت گفت : دوست ماهونی ات رو دعوت کنی بیاد اینجا ؟ بازم شروع کردی ! تو کی میخوای از این گدا پروری دست برداری ؟!
سروناز با ناراحتی گفت : مامی !!
ملوک همان طور که با خونسردی کارد و چنگال را به دست گرفته و به جان کبوتر افتاده بود گفت :مجلس بسیار مجلل و بشکوهیه . دوست ندارم با دعوت کردن گدا گدوله ها اونا رو سکه یه پول کنی . من واسه خاطر خودشون میگم که انگشت نما نشن .
سروناز چنگالش را روی بشقاب گذاشت و با ناراحتی گفت : دوست دارم این چند روزی رو که مهمان شما هستم مراعات حالم رو بکنید .
_ چه کار باید بکنم که نکردم ؟ اصلا میدونی چیه ؟ تو دختر بی چشم و رویی هستی ! هیچ وقت قدر محبت های منو ندونستی . همیشه چشمت دنبال ننه های دیگران بوده .اونایی رو که چون دستشون خالیه ماچ و بوسه نثار بچههاشون میکنند تا به این شکل ابراز محبت کنند . اما من هست و نیستم رو ثروتم رو به پای شماها میریزم من از هیچ محبتی نسبت به شماها دریغ نکردم . هیچ وقت هم از این ادابازی های مادرانه خوشم نیامده . اون قدر هم شعور دارم که بفهمم چی به صلاح بچه ام هست اما نمیدونم چرا تو همیشه با من سر جنگ داری . گاهی شک میکنم که تو ..... اصلا می دونی چیه ؟ خون اشرف السلطنه و من روی رگ های تو نیست . تمام رگ و ریشه تو از ملک زاده هاست و این منو به شک میاندازه .
آقای ملک زاده نگاهی به همسرش انداخت و گفت : بس کن ملوک ، چرا بی جهت بحث می کنی ؟
_کر بودی نشنیدی دختر دردونه ات چی میگه ؟
_ چرا شنیدم و بهش حق میدم که بخواد دوستانش رو برای جشن عروسی خودش دعوت کنه .
_اما من شرمم میاد که دخترم با گدا گدوله ها دوستی کنه . من آبرو دارم .
_چرا فکر میکنی دوستان سروناز باعث آبروریزی تو میشند ؟
_به خاطر اینکه اون همیشه با زیر دستانش دوستی میکنه. خانم به اصطلاح گدا نوازی می کنند . همین سپیده ، چرا راه دور بریم ؟ مگه پدرش کی بوده ؟ چی دارند ؟ هر وقت اومد اینجا یک دست لباس گرون قیمت درست حسابی نداشت تنش کنه . کفشاش به پاش زار میزد . صد رحمت به کفش های کوثر . من نمیدونم این اخلاق سروناز به کی رفته ؟ بر عکس دوستای فتنه که آدم حظّ میکنه بهشون نگاه کنه بوی عطر و ادکلنشون حیاط رو بر میداره . لباساشون همه خارجی و گرون قیمته .پونه ، غنچه ، رامک . یکی از یکی امروزی تر و خوشگل تر. آدم افتخار میکنه بگه با اینا دوست . دلم میخواد یک دفعه رادمهر رو ببینی با چه ماشینی میاد دنبال رامک .
آقای ملک زاده با تعجب گفت : رادمهر ؟!
_اره داداش رامکه . چی بگم از تیپش !
_همون پسر قرتیه که صدای نوار کاستش محله رو بر میداره ؟ اون مایه مباهات جنابعالی شده ؟
ملوک غرید : مگه چشه ؟
_ من کاری به کار مردم ندارم ، هر کس اختیار خودش رو داره . همون طور که دختر ما و من به سروناز حق میدم که از هر کسی که دوست داره دعوت به عمل بیاره .
_اما من شرمم میاد که توی مهمونی ام لکه پیسی باشه .
_ملوک دوست دارم بفهمی که مردم برای خودشون شخصیت دارند .
_واسه خودشان مختارند ، اما واسه من نه .
_ما موظفیم به دیگران احترام بگذاریم .
ملوک تکه ای از گوشت سینه کبوتر به دهان برد و گفت : کند هم جنس با هم جنس پرواز . حرف منو قبول نداری حرف های گذشتگانت که نتیجه تجاربشونه رو هم قبول نداری ؟
_آدم که نمیتونه با دیگران رفت و آمد نکنه به صرف اینکه هم ترازش نیستند . فراموش نکن که همه بندگان خداییم .
_اما همه در یک جایگاه نیستیم . تو رو خدا به منبر خداشناسی و نوع دوستی نرو که گوشم پر شده از این حرف و حدیثا . تو از گدا گدوله ها حمایت نکنی من بکنم ؟ گلیم کی کنار فرش ابریشم نمود داشته ؟
آقای ملک زاده به چهره همسرش دقیق شد و گفت : زمانه ثابت کرده که داشته ، انقدر که فرش ابریشم موثره پهن باشه کنارش گلیمه رو بچسبونند .
ملوک که فهمید منظور شوهرش چیست سرش را به کندن ران کبوتر گرم کرد و گفت : تقصیر مانعه که به تو میدون میدم . یک عمر هر چی کشیدم از دست دل خسته ام بوده که بی جهت و نابجا به ریسمانی پوسیده بند شده .
آقای ملک زاده که از متلک همسرش رمجیده بود ، آهی کشید و گفت : خمی مایه رو نمیشه تغییر داد ، من نمیدونم تو از خدا شرم نمیکنی ؟
_من به خدا چکار دارم ؟ من زندگی خودم رو دارم . این حق منه . من دوست ندارم توی عروسی دخترم دماغم رو بگیرم که بوی پیف اومده . بد میکنم تا ته قضیه رو برسی میکنم ؟ یک باز قاله رو که نمیاندازن وسط هزار تا آهو ، آهوها هم کاریش نداشته باشند بزغاله خودش معذبه . من اگه حرفی میزنم واسه حفظ به قول تو شخصیت خودشونه .
سروناز بشقابش رو کنار گذاشت و گفت : با همه این دوراندیشی های شما من دوست دارم دوستم توی جشن عروسی ام شرکت کنه . چه بخواهید چه نخواهید . مامی معذرت میخوام اما من پدرم رو رئیس خانواده میدونم و همیشه اول از اون اطاعت میکنم بعد از شما ، ببخشید اگر گستاخی میکنم من همیشه سعی کردم احترام شما رو نگاه دارم و بعد از این هم اما در این مورد معذورم .
ملوک چنگالش را توی بشقابش کوبید و با غیظ گفت : خلایق هر چه لایق ! خدا رو شکر میکنم که موفق شدم این بار کج و سنگین رو از روی دوش خودم بردارم و روی دوش هوشی بینوا بگذارم . دلم خوشه که از هفته دیگه بدون بحث و جدال غذا کوفتم میکنم .از همین الان هم برای هوشی عزیزم متاسفم که قراره با تو دختره گوشت تلخ و عنق امرش رو سپری کنه . ما که رهیدیم بیچاره دیگه ای به دام افتاد .
آقای ملک زاده که دید همسرش هم چنان خیال پر گویی داره مشت به موز کوبید و گفت : بس کنید . و با عصبانیت از جا برخاست و به کتابخانه اش رفت. ملوک هم نگاه تندی به سروناز انداخت و به اتاق خوابش رفته و در را از داخل قفل کرد .
عصر دلپذیری بود و از گرمای هوا کاسته شده بود . سروناز پا به داخل کوچه بلند بن بست گذاشت . کوچه خالی و بدون رهگذر بود . همان جا ایستاد و نفس بلندی کشید . اشک توی کاسه چشمانش نشسته بود . یاد خاطرات سال گذشته قلبش را میفشرد . این شهر کوچک با آن آب و هوای خوش و مردم بی الایشش دل تنگش را به درد آورد . او ماهان را با همه کوچکی اش دوست داشت . مردم ساده و بی الایشش را ، کوچه های بلند و باریکش را . خانه های کوچکش را ، خواربار فروشی هایش را ، معبرهای خاکیش و درختان سر سبزش را . حتی مرغ و خروس های ولو شده توی گذر را . همه را دوست داشت . او عاشق صافا و یکرنگی بود . همان که در روستاها و شهرستان های کوچک ملموس بود . همان که در خانه خودشان کمتر به چشم میخورد و او طالبش بود و اینک در اینجا یافته بود . نفس عمیقی کشید هوای پاک و سالمش را به درون کشید . هوایی که اولین مرد محبوب زندگی اش نیز به مشام می کشید و با آن زنده بود . مردی که در این شهر میزیست ، دل به دختری باخت و دل دختر دیگری را ربود و بدون توجه گریخت . گریختنش بهر چه بود ؟ ندانست . هیهات ! از دلی که اسیر شد . دیگر رهائی اش نیست . گر چه او سرپوش می نهاد بر احساس نوشکفته اش . گر چه در جدال بود با خود اما هوای پاک ماهان و یاد خاطراتش به آن غنچه نوشکفته جان میبخشید و فرصت بالندگی میداد . آهی عمیق از سینه سروناز کنده شد و سر افسوس نثار اقبال خودش نمود . چرا که به او فرصت اظهار نظر نداده بودند . و اگر هم فرصتی بود باز چه سود ؟ چرا که رسم بشریت این نبود که زنی به دنبال مرد محبوبش بشتابد . همیشه شرع و عرف و نجابت حکم کرده که مردان طلب کنند و زنان پاسخگو باشند . این چه رسم و شیوه ای است ؟ خوب است ؟ نه همیشه ، بد است ؟ نه همیشه . اما کاش مردان را چشم بصیرتی بود که به خانه قلب زنان راه یافته و پی به راز دلشان ببرند و حرف دلشان را بشنوند . چرا زنان باید در آتش انتظار بسوزند و حرف دل بر زبان نیاورند ؟ چرا او باید عمری را با هوشی سر میکرد در صورتی که قلبش را مرد دیگری تسخیر کرده بود ؟ یاد هوشی و آقای امجد قطره کوچک اشکی بر گونه اش نشاند و او ساکش را زمین نهاد اشکش را سترد روسری اش را روی سرش جابجا کرد و راه افتاد . در انتهای کوچه چشمش به خانه ماریا افتاد و لبخندی بر لب بشاند . جلو در خانه تمیز و جارو شده بود . گویی منتظر مهمانی هستند . نسیم خنکی از کف نمناک کوچه برخاست که با خود بوی خاک داشت . سروناز ساکش را درست به دست کرد قد برفراشت و دستش را به زنگ سایید . صدای خشن زنگ در گوشش پیچید و پس از آن صدای نرم پایی که تا پشت در رسید . سپس ماریا با چادر سفید مقابلش ظاهر شد و پس از آن صدای جیغش که با شادی خود را در آغوشش انداخت و در همان حال با صدای بلند گفت : پرویز نگفتم مهمون داریم ؟ بیا ببین کی اومده !
پرویز دست پاچه خود را داخل ساختمان انداخت تا لباسش را عوض کند . آنها توی حیاط فرش بزرگی گسترده بودند و بساط سماورشان را نیز پهن کرده بودند . چای تازه دم روی بخار سماور آماده پذیرایی از مهمان بود . ماریا سروناز را کنار باغچه کوچکشان نشاند . پشتش بالش گلدوزی شده آبی رنگی قرار داد و خود کنار سماور قرار گرفت تا برای دوستش چای بریزد . پرویز هم که دستی به موهایش کشیده و آنها را با شانه یکوری روی سر خوابانده بود چهار زانو روبروی سروناز نشست و به او خوشامد گفت . ماریا قوری چینی را در دسر گرفته آن را برداشت و در همان حال گفت : به جان پرویز جانم اینقدر خوشحال شدم که نگو ! حالا بگو بدونم چی شده یادی از رفقای سابقت کردی ؟ ما که گفتیم دوست عزیزمون پر که پر . رفت که پشت سرش رو هم نگاه نکنه . البته نه که منظورم این باشه که بی معرفتیها ! گفتم درگیر آقا هوشی شدی ما رو از یاد بردی.دیگه فراموش کردی این ته دنیام یه رفیقی بود که ای به کار تنهایی ات میاومد .
سروناز استکان چای را از دست ماریا گرفت . آن را در مشت فشرد گرمایش را به درون منتقل نمود و با لبخندی دلنشین گفت : من هر کجای دنیا که باشم هیچ وقت تو بهترین دوستم رو فراموش نمی کنم .
ماریا با بدجنسی گفت : البته بهترین دوستت بعد از سپیده !
_حسود خانم هر کس جای خودش ، قلب من وسعت زیادی داره . سپیده نباید جای تو رو تنگ کنه .
پرویز لیوان چایش را از دست ماریا گرفت و گفت :ماریا خیلی حسوده ! بارها بهش گفتم قلب من هم وسعت زیادی داره اما حاضر نیست قبول کنه .
ماریا روی زانوی پرویز کوفت و گفت : قلب تو بی جا میکنه دم از گشادی میزنه . خودم با این داتهای خودم میچلونمش تا له بشه . یادی شده از عصری دنبالم راه افتاده بودی واسه یه لیوان چایی زار میزدی ؟ موقعی که بهم احتیاج داره یادت میشه قلبت گشاده ؟ حالا بی سر و صدا بشین چای نوش جونت کن . بعد رو به سروناز کرد و گفت : جگرمو پاره کرد از بس چایی چایی زد .
سروناز حیرت زده پرسید : خب چرا بهشون ندادی ؟
_راستش ناهار جات خالی یتیمچه داشتیم . سر سفره نون واستاده بود . گفتم پرویز زود جمع و جور کن که عصر مهمون داریم . آقا همیشه منو مسخره میکنه میگه ماری خرافاتیه . با اینکه اکثرا هم بهش ثابت شده که حق با من بوده . آقا که تخت گرفتند جلو پنکه خوابیدند . اما من دلم نیومد کپه بذارم . بلند شدم دستی به سر و گوش خونه کشیدم . حیاط و کوچه رو آب و جارو کردم . فرش پهن کردم ، همین چند دقیقه پیش رفتم با هزار ناز و ادعا آقا رو از توی جاش کشیدم بیرون . آقا چشم باز کرده چایی چایی میزنه . من هم لج کردم و گفتم چایی با مهمون . بعد خندید و گفت : چیزی نمونده بود واسه یه استکان چایی دعوامون بشه که تو به دادمون رسیدی و منو رو سفید کردی . پرویز که قند بزگش را مک میزد گفت : واسه یه استکان چایی نه یه لیوان .
ماریا رو به سروناز کرد و گفت : نمیدونم توی این گرما این لیوان چایی رو کجاش جا میده . و الله همه میگند معلم ها چایی خورند اما آقا پرویز رو دست من بلند شده ، من که یادم نمیاد چایی لیوانی خورده باشم .
پرویز لیوان خالی را توی سینیگزاشت و گفت : از این حرف و حدیثا توی کتابچه مامان جونش زیاد چاپ شده سروناز خانم ، ریشون لطف کرده تمام دانسته ها و عقایدش رو تمام و کمال به پنج دخترش منتقل کرده . هر روزی هر کدومشون یه سازی رو کوک میکنند . ما دومادای بیچاره هم باید دست به سینه بشینیم و گوش به فرمان باشیم . اینوری نرو غم میاره ، اونوری نرو نحسی میاره . اون جوری نخواب جنی میشی . چه میدونی بساطی داریم . از هر ده تا حرف و حدیث شون یکیاش میزنه و درست از آب در امید ، دیگه واویلا ! مگه کسی رو میشناسند ؟ که چی ؟ حدس شون درست بوده .
ماریا گفت : از هر ده تا نه تا و نصفش درسته . اون نصفی رو هم بی ایمانی تو و باجناقات خراب میکنه
پرویز گفت : تو که مطمئن بودی مهمون داریم واسه شام چی درست کردی ؟
_غصه شام رو نخور که تا ماری هست چه جای غصه ؟ من روی یه پام هزار تا چرخ میزنم .
_می دونم اما آخرش میخوری زمین .
سروناز دست پاچه گفت : اما من که نیومدم زحمت تون بدم . واسه شام که نیومدم ، دلم تنگ شده بود گفتم شبی رو با شما باشم . فردام که به امید خدا همه با هم میریم .
پرویز و ماریا یک صدا گفتند : میریم ؟ کجا ؟!
_خونه ما .
ماریا حیرت زده پرسید : چه خبره ؟ خیره که، نه ؟
سروناز سرش را پایین انداخت و در حالی که سرخ شده بود گفت : هفته دیگه جشنه . دوست داشتم شما هم باشین .
ماریا دستانش را بهم کوبید و گفت : جانمی جان ! عروسی سروناز جون . بعد رو به پرویز نمود و گفت : نمردیم و اعیان و شراف از ما واسه جشن و عروسی دعوت کردند . همیشه نمی گفتم دنیا رو چه دیدی شاید سر ما هم یک روز رفت توی سرها !
سروناز با ناراحتی گفت : این چه حرفیه ماریا ؟ میدونی که من از این حرفها خوشم نمیاد .
_اما من خوشممید توی جشن و سرور از ما بهترون شرکت کنم . قربونتم میرم که سبب میشی ما هم تم سفر رو بچشیم . سپس رو به پرویز کرد و گفت : تو چی میگی پرویز ؟ تو رو به خدا نه نیار که حاضر نیستم به هیچ قیمت چشم از این سفر و این عروسی بپوشم . پرویز سیب سرخ متری را از توی ظرف میوه برداشت آن را به هوا انداخت و باز گرفت و بعد از خنده قشنگی که بر لب نشاند گفت : بگم نه چه کار میکنی ؟
_ تو نه نمیگی .
اومدم و گفتم ، تو میخواهی چکار کنی ؟
_دست و پا تو میبندم میاندازنت توی چمدون با خودم میبرم . چون نه از تو میگذرم نه از این عروسی .
_پس چرا نظر خواهی میکنی وقتی که حرف ، حرف خودته ؟
_ یعنی تو موافق نیستی که بریم ؟
_ تو برو اما من و بچه ها هستیم .
_ من بدون تو توی گور هم نمیرم .
_واسه همینه که همیشه دعا میکنم عمر هزار ساله داشته باشی .بعد رو به سروناز کرد و گفت :ای بابا چه اشتباهی کردیم زن گرفتیم ، یکی نیست بگه بابا ما هم میخوایم دو روز به حال خودمون باشیم .
_حال خودت بدون من زاره. بعد رو به سروناز کرد و گفت : باشه عزیزم من از جانب پرویز به تو قول میدم که توی عروسی ات شرکت کنم .
پرویز گفت : اقلا قول من و بچه ها رو از فردا نده . تو فردا با خانم ملک زاده برو ، من و بچه ها واسه همون شب خودمون رو میرسونیم .
ماریا چشمانش را گرد کرد و گفت : من تنها برم ؟
_ نه بابا ، با خنم ملک زاده برو . ماری تو رو به خدا عاقل باش چرا بی جهت شلوغ بازی راه می اندازی ؟ حساب من با تو فرق میکنه ؟
_ توی این مدت تو میخوای چکار کنی ؟
_زنده میمونم نترس . حالا به جای چاک و چونه زدن بلند شو برو یه فکری وسه شام بکن .
_فکر کردم . شام خورش بادمجون داریم .
_ روی یک پا هزار تا چرخ میزنی تا بادمجون درست کنی ؟ عجب هنرمندی ماریا ! ظهر یتیمچه ، شب بادمجون ! میخوای بادمون کنی بفرستی مون هوا !
_ به مامان جونت بگو که این هوا بادمجون واسه مون فرستاده . خب خراب میشد من هم تصمیم گرفتم روانه شون کنم تو خندق بلا . تازه گذشته از همه اینا بچه ها بادمجون خیلی دوست دارند .
سروناز که تازه یادش از بچه ها آمده بود پرسید : راستی بچه ها کجان ؟
ماریا که استکان ها را توی سینی میگذاشت تا کنار حوض ببرد و بشوید گفت : از دیشب رفتند خونه خانم بزرگ . دیشب خانم بزرگ واسه مون بادمجون آورد بچه ها رو برد . بعد خندید و گفت : یه معمله بعده بستونی ! قراره شب برگردند . بعد از جا برخاست یک پایش را درون دم پایی فرو برد موهایش را با تا بی کنار زد و گفت : اول یک چایی دیگه بریزم پرویز جانم رو کوک کنم بعد میرم برنج رو آبکش می کنم تو رو هم میشونم سر ظرف سالاد تا پرویز بره دنبال بچه ها .
پرویز از جا برخاست و گفت : چایی دوم رو با بچه ها میخورم من رفتم .
ماریا همان طور که برنجهای صاف شده را روی آبکش زیر و رو میکرد و هوایشان میداد ، پرسید : سروناز راجع به کارت با آقا هوشی حرف زدی ؟
سروناز که پوست خیار درشتی را میگرفت ، رو به او کرد و جواب داد : اره ، پذیرفته که من تحت هر شرایطی به کارم ادامه بده . اصلا او کاری به این کارها نداره . بهش گفتم که من هیچ وقت حاضر نیستم به خاطر او یا هر شخص دیگه ای دست از کارم بردارم .
_ خب ؟
_هوشنگ مثل مامی فکر نمیکنه . البته عقیده داره کار زیاد انسان رو پیر می کنه . من فکر می کنم این حرف ها تاثیر تبلیغات پدرشه ، پدر هوشنگ مرد .... ولش کن ، چرا غیبت کنم ؟
_تنبله ؟
_ با کار زیاد موافق نیست . هوشنگ میگه خانمهای متجدد اکثرا شاغل هستند . میگه دوست ندارم توی زندگی با خواسته اآی همسرم مخالفت کنم . راستش خیلی هم تعجب کرد وقتی بهش گفتم نباید با کار کردنم مخالفت کنه . گفت : چرا همه تون این موضوع رو به من میجید ؟ ماما هم قبلا راجع به این موضوع باهام حرف زده . در صورتی که کار تو به خودت مربوطه . مگه من باید راجع به تو تصمیم بگیرم ؟ بعد گوجه فرنگی درشت و رسیده ای از توی سبد برداشت و گفت : خیلی فرنگی فکر می کنه . بعضی وقت ها و بعضی جاها از مرامش خوشم میاد ، اما گاهی خیلی شورش رو در میاره و من نه عادت دارم و نه میپسندم .
ماریا سیب زمینی های برش خورده را ته قابلمه چید قدری زعفران آن کرده رویشان ریخت ، جزّ جزّ روغن ها که در آمد سرش را عقب کشید و میان جزّ جزّ گفت : چه بهتر ! مبادا یادش بدی مثل مردهای ایرانی توی کارات سر بکشه . نزاری بو ببره که توی ایران رسمه زن واسه هر کاری باید از شوهرش اجازه بگیره . بذار همون طور شوت باقی بمونه . ببخشید که میگم شوت . منظور بدی ندارم . همون اروپایی فکر کنه بهتره .
سروناز خندید و گفت : چرا ؟!
_بیکاری ؟ دنبال آقا بالاسر می گردی ؟ هر کار دلت میخواد بکن اونم بهش بر نمیخوره چون چشمش عادت داره .
_البته در مورد هوشنگ موافقم ، حالا نه به اون شکل که تو عنوان میکنی هر کاری دلم خواست . اما با اینکه پا روی دمم نمیذاره زن وقتی از چند و چوند شوهرش لذت میبره که عاشقش باشه . من فکر میکنم من و هوشی کنار هم باشین بهتره از با هم بودنه .
_فرقی هم میکنه ؟
_اگه فکر کنی ، اره . میدونی من فکر میکنم بین من و هوشنگ مباحثه نباشه بهتره . دوست ندارم هوشنگ به اعمالم بپیچه و من از سر اجبار به حرفش گوش کنم .
_ تو که دوست داشتی شوهرت مثل تندر روی سرت خراب بشه ، میگفتی از اون بد اخلاقاش و اخمو هاش میخوام .
_داستان سرایی میکنی یا خیال داری یک کلاغ چهل کلاغ کنی ؟
_ منظورت که همین بود ، حالا به یه شکل دیگه عنوانش کردی . اما ته حرفت رسیدی به مرد بد اخلاق و جدی .
_اون مال وقتیه که قلبم به خاطر اون مرد بتپه . اون وقته که لذت میبرام ، وقتی ببینم با حساسیت به پر و پام میپیشه ، من دوست دارم شوهرم نسبت به من حسود و سختگیر باشه . نمیدونم شاید دیوونه شدم ! فقط میدونم دلم عقده کرده و چشمام دنبال یه ماده . اما افسوس که نصیبم نشد . هوشنگ خودش اعتراف کرد که مرد انعطاف پذیریه.
_تجربه به من ثابت کرده مرد انعطاف پذیر خوبه .
_نمی دونم شاید حق با تو باش . در هر صورت گفتم که در مورد هوشنگ با تو موافقم .
ماریا حرارت چراغ را کم کرد . کنار سروناز نشست و گفت : راستش رو بگو بدونم ،بهش دل بست یا نه ؟
سروناز پیازی را از وسط شکافت ، چشمانش سوخت . از خدا خواسته سرشک درون را بیرون ریخت و گفت : قبولش کردم . خودت هم خوب میدونی ، عشقی که طالبش بودم توی دلم نه هست نه خواهد بود .
_اینکه دلت خالی از عشقه رو میدونم اما ممکنه پدید بیاد . تو از آینده چه خبر داری ؟ دنیا رو چه دیدی ؟ شاید عاقبت شدید مثل من و پرویز .
اشکبی محابا از گونه های برجسته سروناز چکید و او بدون ممانعت پاسخ داد : نه ، نه ماریا . مطمئن نیستم بتونم توی قلبم جایی برای پرویز باز کنم . من از صمیم قلب واسه اون متاسفم ، واسه خودم هم .
_ با این اوصاف نباید به او جواب میدادی . تو حق نداری با زندگی جوون مردم بازی کنی .
_ من بازی نمیکنم . این مامیه که با زندگی هر دو تا مون بازی میکنه . از اون گذشته تو در مورد هوشنگ چی فکر میکنی ؟ اون اصلا به این مسایل اهمیت نمیده . به قول تو شوته . اون اصلا به دل من توجه نداره . بهش گفتم که به خاطر خواسته های مامی بهش جواب دادم اما اون ککش هم نگزید و امیدوار شد که بهش دل ببندم . این چند روزه که با هم بیرون میریم به تنها چیزی که اهمیت نمیده حالات درونی منه . همین که مدام باهام حرف میز انه و دستش رو بندازه دور شونهام یا دست منو بگیره توی دستانش ارضا ش می کنه . من فکر می کنم اون بیشتر به فکر خوشی خودشه . هوشنگ عشق رو نشناخته . اگر هم شناخته دیدگاهش با من یکی نیست . اون فکر می کنه علاقه با کشش نسبت به جنس مخالف همون عشقه . همون چیزی که توی وجود خودش هست و میدونه که من تهی ام . با این وجود شکایتی نداره ، امروز منو میخواد شاید فردا از من بهتری رو .
سروناز چاقو را توی سینی نهاد و با پشت دست اشک هایش را پاک کرد . ماریا گفت : اولا امیدوارم که اشتباه کرده باشی و هوشنگ اونی نباشه که تو فکر می کنی . دوما امیدوارم این اشکها از سوز پیاز باشه نه از سوز دلت .
_ من هم امیدوارم در آینده همون قدر به هوشنگ دل ببندم که تو به آقا پرویز .
ماریا بشقاب مملو از شیرینی های ریز خانگی را مقابل سروناز نهاد و گفت : من هم برات دعا میکنم و توصیهای که بهت دارم اینه که اینقدر حساسیت به خرج ندی . پس با این حساب دیگه بر نمیگردی پیش ما . اوه که من چقدر احمقم ! بگو مگه آقا هوشی خارجی پیشه میاد توی ماهون یک وجبی !
_تقاضای انتقالی دادهام . نباید کارم لطمه ای به زندگی ام بزنه . من دیگه نمیتونم خودم باشم .
ماریا ناخودآگاه لب به شکوه گشود و گفت : خوبان همه رفتند و ما موندیم . و سروناز دانست منظور ماریا علاوه بر او آقای امجد نیز هست . حس کنجکاوی چون خواری بر جانش فرو میرفت . اما چه جی پرسش ! میدانست تنها پرسشی در این باب تلنگری است بر حس خفته ماریا . چرا که این اواخر حس کرده بود ماریا با دقت بیشتری به حالات و حرکات او و آقای امجد نگاه می کند . گویی دنبال حرفی یا پیامی در دیدگانشان بود .
آن شب موقع خواب ماریا به پرویز گفت که سروناز تقاضای انتقالی داده و از این بابت متاسف بود . پرویز آهی کشید و گفت : بهتره برگردیم سامان رو پیدا کنیم . اگه میدونست خانم ملک زاده رفتنیه این چند ماهه رو دوام میآورد و صد سال سیاه هم خودش رو منتقل نمی کرد .
ماریا که از نوروز آن سال به بعد از آقای امجد بی خبر بود و بینهایت دلتنگش شده بود با تعجب گفت : انتقالی آقا سامان چه ربطی به سروناز داره ؟!
_ ربط داره ، خیلی هم داره .
_تو از کجا میدونی ؟!!!
_ خودش گفت . یعنی اشاره کرد.
ماریا صاف نشست و گفت :ای بد جنس ! پس چرا هر وقت ازت سوال می کردم آقا سامان کجاست خودت رو میزدی به نادونی ؟
_واسه اینکه دروغ نگفتم . من چه میدونم کجا رفته ؟
_ پس چی داری میبافیِ اشاره کرد و خودش گفت و از این حرف ها !
_اشاره کرد که باید ترتیب انتقالیاش رو بده اما نگفت کی و کجا میره .
ماریا شتاب زده پرسید: خب تعریف کن که مردم از فضولی زود باش نگو ، تو چی میدونی که من نمیدونم ؟!
پرویز انگشت بر بینی نهاد و گفت : بی صدا ، شلوغش نکن . دختره بو میبره غصه اش میشه .
_کدوم دختره ؟! چی میخوای بگی ؟
پرویز آرام و نجوا گونه برای ماریا گفت که آن روز در سکنج سامان خود را به بهرام گور تشبیه نموده . ماریا با چشمان از حدقه در آمده گوش سپرد و بعد گفت : یعنی منظورش چی بوده ؟
_اشارهای نکرد اما من حدس زدم که از دست خانم ملک زاده فرار کرد .
ماریا با تمسخر گفت: فرار کرد ؟ باز تو خل شدی ؟!
_ تو خلی که توی این چند ماه چیزی دستگیرت نشده .
ماریا خودش را به نفهمی زد و پرسید : مثلا چی ؟!
_ تو که اینقدر خنگ نبودی ماریا ! هیچ وقت فکر نکردی خانم ملک زاده ممکنه دل سامان رو برده باشه ؟
_فکر کردی قلب آقایون این قدر بزرگ هست که عشق دو زن توش جا بگیره ؟
_حالا مگه ما چند تا خانم ملک زاده داریم ؟
_اگه با سارگل حساب کنی میشن دو تا .
_سارگل رو که خدا بیامرزتش .
_خدا بابای تو رو هم بیامرزه .
_حاشیه نرو منظورم اینه که سارگلی در کار نیست . یک قلبه و یک عشق ، یک سامانه و یک سروناز ، اینو تا حالا نفهمیدی ؟
ماریا فکر کرد و گفت : یک قلب آقا سامان بود که اسیر عشق سارگل بود و تموم شد و رفت پی کارش .
_ خب به قول خودت سارگل مورد و رفت پی کارش . اما قلب سلام که نرفته پی کارش . بنا نیست که سامان یک عمر تک و تنها بمونه اونم وقتی یکی عینهو عشق سابقش جلو چشماش سبز بشه .
_همین شباهت رنجش میداد . اگرم به قول تو جیم شد از دست همین شباهت بود نه عشق و عاشقی که تو واسه مخ خودت ساختی و پرداختی . تو که نبودی ببینی چقدر اولای سال با غیظ و نفرت به سروناز نگاه میکرد . یادته که بهت گفتم ؟ تو هم می گفتی اشتباه فکر می کنم و سامان بچه نیست .
_اره یادم میاد .
_راستش من هم اون موقع از نگاهش میترسیدم چه برسه به این دختر بینوا . بعد فکری کرد و ادامه داد : اما این اواخر یه خرده نرمتر شده بود .
_خب ما هم دنبال همین می گردیم دیگه .
_ دنبال چی نرمی ؟!
_ این میتونه شروع علاقه باشه .
_ نه بابا . علاقه ملاقه کدومه ؟!
_ پس چی میگی که نرم شده بود ؟
_همین قدر میفهمیدم که نفرت از چشماش نمیریخت . اما عشق و مشق هم تراوش نمی کرد . اصلا حس نبود تو چشاش ، گاهی بدجنس که خسلتشه ، گاهی هم بی تفاوت که بازم خسلتشه . با این همه من که میدونی سرم درد میکنه واسه فضولی . خیلی دقت کردم جای پای علاقه ملاقه رو توی چشماش ببینم اما سامان رو که میشناسی نم پس نمیده . گاهی ترّحم و دلسوزی بود اونم فقط به خاطر تنهایی سروناز و این که به قول خودش دستش امانت بود . خیلی وقت ها تو نخش میرفتم اما کز این چیزی دستگیرم نمی شد . پیشت بمونه به سروناز یه وقتهایی شک میکردم ، گفتم شک اما مطمئن نبودم . ولی آقا سامان همیشه مثل کوه استوار و مثل صخره سخت و غیر قابل نفوذ بود تا میاومدی یه چیزی دستگیرت بشه یه رفتاری می کرد که حدسم رو از خودم پس میگرفتم . خلاصه اش اینه که نتونستم پی به چیزی ببرم .
_واسه اینکه تو سامان رو دست کم گرفتی . اون زرنگتر از این حرفاس که بخود دم به تله من و تو بده و خودش رو بیندازه سر زبون ها ! مگه پسر بیست ساله است که بشه از نگاهش پی به راز درونش برد ؟ اون مرد خودداریه . از اون گذشته سنّ و سالی ازش گذشته ، قرار نیست مثل جوونا دو آتیشه احساسش رو بریزی تو چشماش . گو اینکه از همون جوونی هم سبکسر نبود . راتش گاهی به این شخصیت پر جذبه اش غبطه میخورم . بعد آهی کشید و گفت : ماریا من فکر می کنم عشق واقعی عشقیه که سامان به سارگل داشت . همین که دید خانم ملک زاده یادآور عشق کهنه شه و شاید بنا با حدسیات من دید داره بهش دل می بنده زود زد به چاک تا موضوع جدی تر از اونی که هست نشه .
_حالا اگه عاشق سروناز میشد چه ایرادی داشت ؟!
_دیگه اینو باید از خدش پرسید . به هر دلیل صلاح نبوده ادامه بده. یا اینکه دلش نمیخواسته مهر زن دیگه ای غیر از سرگل رو توی قلبش جا بده . یا ترسیده دوباره عاشق بشه و خدای نکرده ناکام بمونه ! آخه قلب یه آدم مگه چقدر طاقت داره ؟ یک حدس دیگه هم میزنم .
_ چی ؟
_شایدم از اینکه خانم ملک زاده از خانواده بسیار مرفه و سطح بالاییه و احساس کرده هم تراز نیستند خودش رو کشیده کنار .
_حالا مگه آقا سامان بنده خدا از خانواده سطح پایینیه ؟
_پایین که نیست اما اونقدرام بالا نیست . حالا من که خانواده خانم ملک زاده رو نمیشناسم تو خیلی از کنکبه دبدبشون تعریف میکنی .
_ به هر حال این فرضیه تون رده و من قبولش ندارم چون آقا سامان این قدر مغروره که تره هم واسه این طور مسایل خورد نمیکنه ، اون خودش را قد دنیا قبول داره .
_البته که مغروره اما نه انقدر که تو جلوهاش میدی .
_چرا همون قدر و اینو هم قبول دارم که این کبر و غرور چقدر زیبنده شخصیتشه و بهش میاد . من که ازش خوشم میاد . مخصوصا وقتی قیافه میگیره هر وقت هم که باهام تندی می کنه ککم هم نمیگزه و بدم نمیاد . آدم خوش میاد یکی مثل آقا سامان بهش امر و نهی کنه ، بد ناگهان گفت : صبر کن ببینم نکنه منظور سروناز از مرد جدی و مغرور و شوهر ایده آل همین آقا سامان باشه ؟!!
_چطور ؟
_نگفتم بارها میگفت دوست دارم زن مردی باشم که ال کنه و بل کنه ؟
_آهن یادم اومد ، میگفته دوست دارم شوهرم جدی و با وقار باشه ، خشن باشه و از این حرف ها .
_اره ، میگم نکنه به در میگفته تا دیوار ترتیب خوستگاری براش بده ؟
_ تو دوستشی از من میپرسی ؟
_اما نه ، اون میدونست که آقا سامان هنوز به یاد سارگله . تازه مگه توی دنیا فقط آقا سامانه که جدی و خشنه ؟ نوچ این حدسم ردّ شد .
_اما من فکر میکنم با این همه حرف و حدیث مساله ما حل شده .
_کدوم مساله ؟!
_ ماری چقدر گیجی امشب !
_ چی میگی تو به منبر رفتی و احساس ذکاوت میکنی ؟
_ میخوام بگم حدس میزنم قلب هاشون به هم گره خرده . چشاشون ندای دل رو داده . سامان رهیده ، سروناز هم از سر ناچاری و بنا به جبر تن به ازدواج با هوشی داده ، چرا که دیده دستش به جایی بند نیست . شرط میبندم اگه از جبان سامان خاطرش جمع شده بود تو روی خانواده اش میایستاد ، همون طور که گفتی برخلاف میل مادرش تن به کار داره .
_تو که تا ته قضیه رو خوندی .
_ فکر می کنم حدسیاتم بر عکس تو درست از آب در اومده باشه . اصلا حدس چیه ؟ اطمینان دارم . اصلا بگو ببینم تو تا حالا از خودت نپرسیدی چرا خانم ملک زاد مایل نیست با هوشی خان ازدواج کنه ؟
_خب به خاطر اینکه میگفت بچه و لوس و چه میدونم خلاصه ایده ال نیست .
_اما من میگم دلش به گرو سامان بوده . البته دلایلی رو که عنوان کرده درست اما علت اصلی دلش که اسیره . آدم وقتی دل به یکی داد دیگه نمیتونه به شخص دیگه ای دل ببنده . در غیر این صورت احساس وقتی بخواد ازدواج کنه این یا اون براش زیاد فرقی نداره . همین قدر که طرف دارای صفات پسندیدهای باشه باراش کفایت میکنه .
_می خوای بگی اصلا این هوشی صفات پسندیده داره ؟!
_چرا که نه ؟ هیچ کس توی دنیا خوب یا بد مطلق نیست . مگه نمیگی مهربون و رئوفه ؟ مگه نمیگی خونواده دار و پولداره ؟ مگه نه اینکه دوستان قدیمی اند ؟ سر و شکلش هم که گفته بودی زیاد بد نیست . خب حتما صفات خوب دیگه ای هم داره که مورد تائید مادر سروناز بوده . این رو هم بدون هیچ کس توی دنیا صد در صد مبرا نیست . ماه هم توی آسمون بدون عیب نیست . حالا بگو بدونم خانم ملک زاده دیگه چی میخواد؟ دلش رو میخواد که باخته . که تو چنگش نیست ، فکر میکنی غیر از این باشه ؟
ماریا که چشمانس به نقطه ای خیره مانده بود جواب داد : چی بگم ؟ میگم چطوره فردا از زیر زبونش بکشم بیرون ؟
پرویز دست پاچه شد و گفت : نکنه خریت کنی !
_چرا خریت ؟!
_آب رفته رو که نمیشه به جوی برگردوند .
_اگه منم که بر میگردونم .
_اینا همه حدسیات ما بود . گیریم که درست بودند تو میتونی با پدر و مادر خانم ملک زاده در بیفتی ؟ میزنی کاسه کوزه شون رو بهم میپاشی چی گیرت میاد ؟
_دوست عزیزم رو به عشقش میرسونم .
_حالا کجا رفته اون عشق ؟ نه که خیلی از جا و مکانش خبر داریم ؟ تازه از کجا معلوم که سامان دٔم به تله بده ؟ اون اگه دلش میخواست که نمی گذاشت در بره . خودش که دستاش اینجوری نبود . بچه هم که نیست نیاز به وساطت تو داشته باشه . یه چیزی بهت میگه خرابت می کنه . سروناز خانم هم اینجا مونده و از اونجا رونده میشه ، تازه فکر
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)