صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 78

موضوع: آرزو ( کهربا ) | مریم رضا پور | تایپ

  1. #61
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    415......416

    سروناز از جیپ اقای امجد پیاده شد و از پرویز و ماریا تشکر کرد. ماریا گفت: ببین خانم ستاری هست یا نه؟
    سرروناز جواب داد: حتما هست. قبلا گفته بود که دو روزی زودتر بر می گرده. تا سر و سامونی به کاراش بده. ماریا گفت : با این وجود نگرانم. یه خبر بگیر.
    سروناز کلید به در انداخت و دید که درب اتاق خانم ستاری باز است و یه طناب لباس شسته اویزان است. برگشت و به ماریا گفت: خاطرت جمع باشه... برگشته. بعد قدمی جلو گذاشت و گفت:
    بابت همه چیز ممنونم. امیدوارم بتونم جبران کنم. ماریا لپ سروناز را کشید و گفت: بی خیال جبران.
    سروناز لبخند شیذینی زد. ماریا گفت: فردا می بینمت.
    پرویز بوقی زد.و به راه افتاد در حالی که ماریا سرش را بیرون اورده برایش دست تکان می داد.
    صبح روز بعد سروناز دیر تر از معمول پا به دفتر گذاشت. در حالی که از غیبت اقای امجد متعجب بود . او از صبح زود از پشت پنجره حیاط را زیر نظر داشت اما اثری از جیپ اقای امجد ندید. زیاد هم ناراضی نبود. شرم داشت و نمی دانست بعد از ان برخورد نزدیک چه رفتاری باید داشته باشد. بچه ها از غیبت ها اقای مدیر سواستفاده کرده از سروکول یکدیگر بالا می رفتند. سروناز توی راهرو بود که ضربه ای نسبتا محکم به پشتش نواخته شد و بعد صدای خانم رسایی را شنید که گفت: احوال مشدی؟
    سروناز برگشت به رویش خندید و گفت: سلام... خیلی قبراقی؟!
    ماریا دهانش را نزدیک گوش سروناز برد و گفت: اون چیزی که اول صبحی من دیدم...تو هم می دیدی قبراق می شدی!
    سروناز پرسید: مگه چی دیدی؟
    ماریا نگاهی به اطراف کرد و بعد ارام گفت: گمون کنم توی تعطیلات پسر بابا رو زنش دادند.
    _ آقای بهمن نژاد؟
    _ آره دیگه خنگ خدا. مگه ما اینجا چندتا پسر بابا داریم؟
    _ از کجا فهمیدی؟
    _ دیدمش به کاکلش گل زده بود.
    سروناز دست به گوشش نهاد تا سرو صدای بچه ها کمتر آزارش دهد و پرسید: شوخی می کنی؟
    ماریا خنده ای بلند کرد و گفت: دیگه یه نفس راحت بکش که رهیدی. حالا از امروز می تونیم توی دفتر بردل ابنبات چای بخوریم و شاهد کبر و غرور ارجمند جون باشیم.
    خدا می دونه چقدر دلم ضعف میره براشون. بیا بریم از اقا سمان مژدگونی بگیریم که اونم خلاص شد.
    _ اون دیگه چرا؟
    _ یا واقعا خنگی یا خودتو میزنی به خری. بابا ایوا...! نمیدیدی بیچاره چه حرصی می خورد از دست کارای این لب شیپوری؟ بنده خدا فکر می کرد باباته یا داداشت. همچین رگ غیرتش میزد بالا که نگو و نپرس. آق مدیر رو میگم. بعد دست سروناز را گرفت و کشید و گفت: بیا بریم تا یکی دیگه این خبر خوش رو بهش نداده.
    _ صبر کن اول بگو ببینم از کجا فهمیدی؟
    _ چی رو؟ ماجرای بادا بادا رو؟
    _ آره
    _ گفتم که دیدمش...بیرون توی کوچه وایساده. یعنی نشسته.
    _ ماریا؟!
    _ به جان پرویز قسم... تویه ماشین فکسنی تختش کردند. اما بدون عروس. گمون کنم ماشین قرضیه. اخه بهش نمی اومد انقدر پول مول داشته باشه که ماشین خریده باشه. خیلی داشته باشه خرج دومادی اش کرده.
    _ به سند ماشینش چه کار داری؟ اصل مطلب رو بگو.
    _ چیه حول کردی؟ آهان داشتم می گفتم که تویه ماشین لم داده نیشش روهم کشیده تا بنا گوشش. رادیو بلند کرده داره با خوش دلی دلی می کنه. منم که میدونیاز رو کم ندار. سرم رو کردم تو ماشین و گفتم: نوروزی رو که رفت جشن گرفتین؟ اونم که داشت ابروهاشو باریتم اهنگ بالا پایین می داد دندوناشو انداخت بیرون و گفت: خیر....دومادی خودمو جشن گرفتم.
    منم گفتم: ا؟ به سلامتی کی هست؟
    اونم انگار که بخواد دلم رو بسوزونه گفت: تموم شد رفت پی کارش. خانم تشریف اوردند بنده منزل. ایناهاش. اینم شیرینی.
    منم ابروهامو دادم بالا و گفتم: مبارکه. به سلامتی! حالا بفرمایید تا جمعا جشن بگیریم. تنها تنها چرا؟ جواب داد: منتظرم زنگ بخوره. بچه ها برند سر کلاس. درست نیست هوس شیرینی کنند. اول صبحی. شرمنده ام. مقدور نبود واسه همه شیرینی بگیرم. در واقع لزومی هم نداشت. شما بفرمایید. من متعاقبا خدمت می رسم. بعدشم بیخیال من سرش رو چرخوند و شروع به نی ناش نی ناش کرد. یعنی که هری مزاحم


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #62
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحه ی 417 تا 419

    نشوید . می خواهیم با دل خودمان خلوت نمائیم . حالا بیا این خبر داغ و دسته اول رو به همه بدیم به خصوص آقای مدیر . عجله نکن آقای مدیر هنوز نیامده . سروناز نگاهی به جانب دفتر انداخت و گفت هنوز نیومده ؟ بعیده ! دیشب که رفتیم ماشینش رو تحویل بدیم حالش خوب بود . بعد انگار موضوع مهمی نیست ، گفت : حالا هر جا باشه میاد حتماً یه کاری چیزی براش پیش اومده بیا بریم . در این وقت مردی ناشناس با سری بسیار کم مو از کنارشان گذشت و سروناز و ماریا نگاهی به هم کرده و شانه بالا انداختند و دنبال مرد ناشناس به راه افتادند . آن مرد به محض ورود به دفتر سرفه ای کرد صاف ایستاد و گفت : خانمها ، آقایان ، صبح تون بخیر . من روشن هستم جانشین موقت آقای امجد . به ناگاه سکوت حکم فرما شد و همه به یکدیگر و سپس به آقای روشن نگاه کردند . ماریا و سروناز هم که هنوز پشت سر آقای روشن بودند با تعجب به هم نگاه کردند و ماریا گفت جانشین موقت ؟ آقای روشن برگشت و نگاهی به آنها کرد و گفت چرا ایستادید ؟ بفرمایید توضیح میدم ، ماریا جولانه پرسید : جانشین واسه چی ؟ - بفرمایید عرض می کنم . ماریا و سروناز کنار هم نشستند در حالی که چشم به دهان مرد تازه وارد داشتند . آقای روشن پشت میز آقای امجد قرار گرفت با حوصله به تک تک معلمین نگاه کرد و بعد گفت : آقای امجد تقاضای انتقالی دادند ، یعنی قراره که تقاضاشون رو به زودی رد کنند و از اون جایی که مدت زیادی از سال تحصیلی نمونده ، جریان انتقالی ایشون موکول میشه به سال بعد . بنا به دلایلی ایشون از من خواستند مسئولیت کاریشون رو در باقیمانده سال به عهده بگیرم تا بتونند با طیب خاطر به کار های معوقه شون سر و سامانی بدن . من از دوستان قدیمی آقای امجد هستم و اکنون بازنشسته ام . لازم به تذکره که من هم قبلاً در مار مدیریت انجام وظیفه کردم . خوشحال میشم که بتونم کمک حال دوست عزیزم باشم و خرسندم که در میان شما هستم . امیدوارم در این چند ماه باقیمونده بتونیم همکاران خوبی با هم باشیم . حالا اگه اجازه بدید زنگ رو بزنم بعد در اولین فرصت با یکایک شما آشنا بشم . فعلاً با اجازه . آقای روشن به حیاط رفت و پشت سر خود همهمه ای به جا گذاشت . معلمین با حیرت به یکدیگر نگریسته هر کدام دنبال علت این کار آقای مدیر بودند . ماریا به سروناز نگاهی کرد و گفت رو دست خوردیم ها ! دیشب یک کلمه هم نگفت چی تو کلشه . وقتی که من گفتم فردا می بینمتون فقط به روم خندید . نگو توی دلش غش و ریسه می رفته که دوزار بده آش ، به همین خیال باش !!! این چه کاری بود کرد ؟ منظورش چی بود ؟ کار معوقه اش کدومه ؟ حالا ما این دوماه باقیمانده رو چطوری با این بابا روشن سر کنیم ؟ بعد خندید و گفت قربون دهن اون عاقله مردی که اسم این بابا رو روشن گذاشت . الحق که روشنه فکر کنم که دنباله ی فامیلیش رو نگفت . دنباله اش سر داره یعنی روشن سر . شرط میکنم شب توی خونه اش چراغ روشن نمی کنه . سروناز حوصله ی گوش سپردن به این اراجیف ماریا رو نداشت او مبهوت به نقطه ای خیره شده بود و در دل به ماریا حق می داد که همیشه می گفت کسی سر از کار قوم و خویش ما در نمیاره . زنگ تفریح زده شد ماریا اولین کسانی بودند که پا به دفتر گذاشتند . هیچ کس در آنجا حضور نداشت . ماریا روی صندلی نشست در حالی که یک ریز حرف می زد . سروناز در کنار پنجره ایستاد در حالیکه یکریز به حرف های ماریا می خندید . ناگهان ماریا گفت : هیس ، برق اومد . سروناز سرش را بالا گرفت و به لامپ آویزان از سقف نگاهی کرد و گفت : این که خاموشه . ماریا خندید و گفت : دیوونه مدیر جدید رو می گم . جناب روشن باشی . و بعد با دست اشاره کرد و گفت بیا بشین . در این هنگام آقای روشن پا به دفتر گذاشت و متعاقب او دیگر معلمین و آخر از همه آقای بهمن نژاد با یک جعبه بزرگ شیرینی و لبی خندان پا به دفتر گذاشت و گفت : روزتون به خیر عزیزان من امروز مامورم دهن شما رو شیرین کنم به پاس اینکه خداوند سبحان دنیا را به کامم شیرین کرده . آقای کمالی گفت : البته که شیرینی دومادیه . پس فکر کردی کی دنیا به کام آدم شیرین میشه جناب صیاد ؟ آقای بهمن نژاد جعبه در دست تعظیم کوتاهی کرد و گفت : شاهنامه آخرش خوش است . آقای بهمن نژاد سر جعبه را برداشت و روی میز گذاشت و گفت : شاهنامه ما از اول تا آخر خوش است . از امروز می خوام واسه هر چه مرد مجرده آستین بالا بزنم و براش ازز محاسن زندگی زناشویی بگم . اونقدر که از دهنش آب بیفته و چشم بسته بشینه پای سفره عقد . ماریا گفت : حالا ببینیم شما که با چشم باز نشستی چند مرده حلاجی تا نوبت چشم بسته ها برسه . جای آقای امجد خالی . آقای بهمن نژاد با تعجب گفت : مگر ایشان هم مجردند . منظورم این نبود . جاشون خالی که شاهد شادی شما باشند و کامشون رو با شیرینی دومادی شما شیرین کنند . آقای بهمن نژاد با چاپلوسی گفت : غصه نخورید آقای روشن جای ایشون رو پر می کنند . مردی با صفات عالیه ، و با دست آقای روشن رو نشان داد . آقای روشن محظوظ از این تمجید بیشتر روی صندلی لمید و ژستی رئیس مآبانه گرفت . ماریا زیر گوش سروناز گفت : گرفتی ؟ چی رو ؟ قیافه ی آقای برقی رو . غلط نکنم این آقا چاخانیه ، رگ خوابش رو بگیری دستت ، کولی ات میده . سوارش شو تا آخر سال . – به نظر تو می ارزه واسه دو سه ماه ؟ - دو روزم دو روزه ، ماه که جای خود داره . در این هنگام خانم ستاری با یک سینی چای وارد شد . آقای کمالی خودشو جلو کشیید و گفت : چه به موقع اومدی بابا ! بیا بیا تو هم دهنت رو شیرین کن . شیرینی دومادیه . خانم ستاری گفت : نوش جونتون آقای بهمن نژاد یه بشقاب واسه من جا کردند . مبارکشون باشه . زنگ که زده شد نه معلمی داخل دفتر ماند نه دانه ای شیرینی درون جعبه . بعد از ظهر اون روز ماریا پرویز رو به خانه ی آقای امجد فرستاد تا از چند و چون ماجرا سر در بیاورد اما پرویز با در بسته مواجه گشت و چون از همسایه روبرو پرسش نمود ، جواب شنید که آقای امجد امروز حوالی ظهر اسباب بردند . گفتند از ماهون می رند اما نگفتند عازم کجا هستند . پرویز تکیه به دیوار داد و به فکر فرو رفت . آن وقت پی به حرف آن روز سامان برد که گفت : شدم حکایت بهرام گور . تصمیم گرفت در این باب به ماریا حرفی نزند . می دانست کلامی در دهان زنش نمی ماند و از فردا دانسته هایش دربست تحویل سروناز خانم خواهد داد . از این رو فقط گفت : آقا سامان از این شهر رفته و به هیچ کس هم نگفته کجا رفته .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #63
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحه 420 تا 423

    آقای ملک زاده شنلی روی دوش ملک انداخت و گفت: بهتر نبود صبر می کردیم تا دکتر بهروز خودش بیاد مرخصت کنه؟
    ــ نه، خودش دیروز گفت که فردا صبح مرخصی. من حالم خوبه و نیازی به اون ندارم. وانگهی دکتر بهروز امروز صبح نمیاد بیمارستان، منم نمی تونم تا بعد از ظهر صبر کنم. بهتره بریم خونه.
    آقای ملک زاده داروهای ملوک را از روی میز برداشت و گفت: اگه تمایل به موندن نداری، حرفی نیست. من برم پایین ببینم اسدی اومده یا نه؟
    ــ حتماً اومده، صبر کن منم باهات بیام.
    آقای ملک زاده ایستاد لبخندی زد و در دل گفت: خدا به خیر بگذرونه.
    می دانست که ملوک تا مدتها دست از سرش برنخواهد داشت و جبران کمبودهایش را خواهد نمود. ملوک شانه اش را به شانه شوهرش چسباند، گردنش را راست کرد. دستش را در حلقه دستان آقای ملک زاده فرو برد و با ژست مخصوصش به راه افتاد. نزدیک خانه که رسیدند آقای ملک زاده گفت: ملوک، اگه با من کاری نداری با آقای اسدیمی رم خیابون، یه کاری دارم، واسه ناهار بر می گردم.
    ملوک نگاه پر شورش را به چهره همسرش دوخت و گفت: زود برگردی ها.
    آقای ملک زاده تبسمی کرد و سر تکان داد. ملوک احساس کرد اندازه تمامی دنیا دلتنگ شوهرش است و در دل گفت: خدایا این چه علاقه ایه که من به این مرد دارم؟
    آنها ملوک را پیاده کردند و دور زدند. اما ملوک همان جا ایستاد و چون دخترکان نوعروس برای شوهرش دست تکان داد. در این هنگام درب منزل منوچهر باز شد و جمیله زنبیل به دست با چادری نازک از آن خارج شد و چون ملوک را دید گل از گلش شکفت و بدو نزدیک شد و گفت: چه عجب در این خونه باز شد! سلام، سال نوتون مبارک.
    ملوک که هیچ گاه روی جمیله حساب باز نمی کرد و او را زنی خیابان گرد می نامید، با تکبر سرش را پایین آورد و گفت: همچنین.
    جمیله پرسید: عیدی خونه تشریف نداشتید؟
    ملوک که دوست داشت بگوید به تو چه مربوط؟ پرسید: فرمایش؟
    جمیله که هیچ گاه برخورد سرد ملوک را به خود نمی گرفت و ان را به حساب تکبر ذاتی اش می گذاشت، جلوتر آمد و گفت: نیومدید عروسی! سرتون نگرفت؟
    ــ عروسی؟ کدوم عروسی؟
    ــ عروسی سپید.
    ــ سپید!؟
    ــ سپیده جون دیگه، دوست سروناز جون. راستش خواستم سراغتون رو از سروناز جون بگیرم اما فرصت دست نداد. جانوت خالی خیلی واویلا بود. نه که خونه بنده خداهام کوچیک بود، جای سوزن انداز نبود. این بود که نشد با سروناز جون حرف بزنم. نمی دونید چه خبر بود! سر، سر بود و پا، پا. جاتون خالی خیلی هم خوش گذشت. دوماد، فامیل ماست، حتماً سروناز جون براتون گفته، حالا نگفید چرا نیومدید؟
    ملوک که از ماجرا کاملاً بی خبر بود و حال از شنیدن این خبر منقلب شده بود، گفت: من این ایام یه خرده ناخوش احوال بودم. الانم از بیمارستان میام. همین امروز صبح مرخص شدم.
    ــ وا؟ بلا دوره. خبر داشتم میومدم عیادت. بعد خندید و گفت: حالا دیگه ما یه جورایی به هم نزدیک شدیم، خدا بخواد بیشتر هم می شیم، باید بیشتر به هم برسیم.
    ملوک به چشمانش حالت داده خود را به بی حالی زد و گفت: سر پا که می مونم سرم گیج می ره. دکتر گفته باید استراحت کنم. خطر از بغل گوشم گذشت. ای وای! و بعد دستش را به دیوار گرفت. جمیله شتابان خودش را جلوتر انداخت و گفت: اجازه بدید من براتون زنگ بزنم.
    ملوک چشمانش را با غمزه بست و نشان داد که ضعف دارد. در که باز شد بدون توجه به جمیله خود را داخل انداخت و در را محکم بست. جمیله هاج و واج ایستاده بود و به در بسته نگاه می کرد. بعد هم لبانش را به هم مالاند و گفت: چه مرضی داشت حالا؟
    ملوک با آن کفشهای پاشنه بلندش پله ها را شتابان پیمود و چون به کاناه رسید خود را روی آن انداخت کیفش را پرت کرد کفشها را هم از پا درآورده هر لنگه اش را گوشه ای انداخت و با صدایی بلند و لرزان از سر غیظ گفت: کوثر، کوثر.
    کوثر در حالی که دستانش را با پیشبند خشک می کرد بیرون آمد و گفت: سلام خانم جون. شمایید؟
    ــ پس فکر کردی کیه که در رو براش باز کردی و چپیدی تو آشپزخونه! می ترسم با این همه حماقت زندگیمو به باد بدی. فتنه کجاست؟
    ــ فتنه خانم خوابیدند. توی اتاق خودشونند.
    ــ کِی اومد خونه؟
    ــ یه ساعت پیش.
    ملوک با عصبانیت داد زد: دیشب کدوم گوری بوده؟
    ــ گفتند خونه غنچه خانم بودند.
    ملوک دراز کشید پاها را روی هم گرداند و گفت: بسیار خب، یک زنگ خونه منیر بزن بهش بگو که من همین الان از بیمارستان مرخص شدم و دارم استراحت می کنم. اگه خواست بیاد دیدنم، مانعی نداره. در ضمن، راجع به نبودن آقا هم حرفی به کسی نزنی. منم مدت زیادی توی بیمارستان بستری بودم. یادت باشه. مراقب چاک دهنت باش.
    ــ چشم خانم جون.
    ــ اول یه لیوان شیر موز واسه من درست کن بعد زنگ بزن. دکتر گفته ضعف دارم باید تقویت بشم. برو.
    ــ چشم خانم جون.
    ملوک چشمانش را روی هم گذاشت و به فکر فرو رفت. اعصابش متشنج بود و لرزش خفیفی در وجودش حس می کرد. سروناز خیال مقابله داشت. او در عروسی سپیده شرکت کرده اما حاضر نشده به خانه خود سری بزند. این به آن معنا نبود که او حاضر به ازدواج با هوشی نیست و سر حرف خود ایستاده؟ فتنه و سروناز هر کدام در موضعی جداگانه روبروی مادر قرار گرفته و روی خواسته های خود پافشاری می کردند. چرا فرزندانش سر به خود شده بودند و یک به یک میل به مجادله داشتند؟ نباید چنین اجازه ای به آنها می داد. او که اشرف السلطنه را به زانو دراورده بود نباید به جوجه های سر از تخم درآورده چون فتنه و سروناز میدان تاخت و تاز می داد. اینک که شوهرش بازگشته بود حس می کرد پشت به کوه دارد. وای که اگر شوهرش با او بود! سرش گیج رفت و داد شد: کوثر، کوثر پس این شیر موز من چی شد؟
    قرار شد همان شب منیر و اقای تقدمی به دیدن ملوک بیایند. ملوک پیراهن لیمویی بلند نخی به تن کرده بود تا رنگ رخسارش کم حال جلوه کند و آنان باور کنند که به واقع او بیمار بوده! بعد روی کاناپه لمید یک لحاف نازک روی پاهایش کشید، قرصهایش را دور و برش ولو کرده چشمانش را با غمزه باز و بسته می کرد. صورتش آرایش ملایمی داشت، موهایش را هم فقط برس کشیده به حال خود رها کرده بود. آقای ملک زاده لیوان آبی کنار دست ملوک روی میز گذاشت روبرویش نشست نگاهی بدو کرد و گفت: چی می شد اگه خودت رو اینقدر روغن مالی نمی کردی؟ امروز چهره آروم تری داری ملوک. آرایش غلیظ چهره ات رو خسته نشون می ده. باور کن اگه واسه منه، که من از زن ساده بیشتر خوشم میاد.
    ملوک ابرو بالا داد و گفت: چرا دروغ بگم؟ همیشه به خاطر تو نیست. گذشته از اون، اگه بنا باشه زنا ساده راه برند که لوازم آرایشی ها باید درشونو تخته کنند. خدا رو خوش نمیاد پشت پا به این همه تولیداتشون بزنیم، حیف و میل می شن.
    ــ هر چیزی به اندازه. حتی آرایش. تو افراط می کنی.
    ــ باشه، از این به بعد واسه تو کمتر مصرف می کنم. بعد سرش را به کوسن فشرد و با غمزه و شرم گفت: دیگه سفارش نکنم، به کوثر هم گفتم به منیر بگه تمام این تعطیلات من بیمار و بستری بودم، تو خرابش نکنی ها.
    ــ چه اصراری داری دروغ بگی؟
    ــ دوست ندارم بو ببره من و تو این مدت از هم دور بودیم.
    ــ این که موضع تازه ای نیست. چقدر تا حالا تو رفتی سفر،من اینجا تنها موندم؟
    ــ سفر مسئله اش فرق می کنه. با من بحث نکن ملک. دوست دارم نقش ات رو خوب بازی کنی.
    ــ من اهل نقش بازی کردن نیستم ملوک. خودت هم خوب می دونی.
    ــ ملک! من که نخواستم کار به خصوصی انجام بدی، فقط ازت می خوام یه خرده بیشتر به من توجه کنی، می دونی که منیر چقدر ریزبینه. بارها گفته به تو غبطه می خورم که همچین شوهر خوب و باکلاسی داری. تقدمی که فقط به فکر شکمشه و ...
    ــ بس کن ملوک. هر کس یه شیوه ای داره. انسانها رو نباید با هم مقایسه کرد.
    ــ منم نگفتم تو به شیوه اون باشی که. ازت خواستم به من بیشتر اظهار علاقه کنی و توجه نشون بدی. این چیز زیادیه؟
    ــ من از اینکه جلوی دیگران به زنم ور برم بدم میاد. حالا چه کار کردم که نظر منیر رو جلب کرده نمی دونم!
    ــ اون از تیپ تو خوشش میاد، از نحوه برخوردت با دیگران، از شعور اجتماعی ات، چه می دونم همون چیزهایی که تقدمی نداره. حالا تو یک کمی توجه و علاقه هم چاشنی رفتار امشبت کن که دیگه بشی تکمیل. ناسلامتی من مریضم و نیاز به توجه دارم. بعد چهره در هم کشید و گفت: بیچاره منیر حق داره نالون باشه. تقدمی با گاو هیچ فرقی نداره. گاوی که به آخور بسته شده.
    ــ ملوک تو رو به خدا بس کن. بعد خم شد تا میوه های توی ظرف را به میل خود جابجا


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #64
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    424-425

    کرده بچیند،و در همان حال گفت:من از چیز دادن مردم خوشم نمیاد.
    -تو اسمش رو چیز گذاشتی.
    -اصلاً این ادا اطوارها چه معنی میده؟
    -این یک سیاسته ک تو نمی فهمی،می خوام چشمش عادت کنه بعدشم به پسرش یاد بده با دختر ما همچین رفتاری داشته باشه.
    -حالا مگه دختر شما جواب مثبت داده.گیریم که داد،نه اینکه سروناز از اون دسته دختراس که تو فکر می کنی؟
    -جواب که میده،یعنی میگیرم ازش،بعد از اونم کدوم دختر و زنیه که از مهر و محبت و علاقهٔ شوهرش بدش بیاد؟
    آقای ملک زاده سیبی سرخ را از لابه لای میوه ها برداشته و روی دیگر میوه ها قرار داد و گفت:
    -به خدا ملوک اگه دست از زورگویی و تندخوهی هات برداری خیلی خواستنی تر میشی.دوست دارم اینو بفهمی.یک زن باید یاد داشته باشه محبت قلبی شوهرش رو جلب کنه و ببینه اون چی می خواد،نه به اینکه به جبر و زور محبت طلب کنه و عادتش بده که...لا الله الی الله.
    ملوک بغض کرد و گفت:حرفت رو زدی.پس من به نظر تو خواستنی نیستم.
    -ملوک جان،هر خوبی می تونه خوب تر باشه.
    -خواهش می کنم بچه هامون و سرنوشت شون رو داخل علایقمون نکن،اونا زندگی خودشون رو دارند و صدالبته تحت کنترل و فرماندهی من،به این دلیل که اونا نمی فهمند.من اجازه نمی دم با بحث کردن درباره اونا که دو روزی رو بیشتر مهمون ما نیستند از عشق ما کاسته بشه.پس لطفاً روز قشنگم رو خراب نکن.
    -روز که تموم شده،الان شبه.
    -مسخرگی نکن.من ازت خواستم یه ذره بیشتر بهم توجه کنی،این که دیگه این همه مباحثه نداره،یک کلام بگو چشم.
    در این وقت صدای زنگ بلند شد و کوثر برای گشودن آن پای آیفون رفت.
    منیر با حرارت گونهٔ ملوک را بوسید و گفت:ای وای،تقدمی ببین ملوک جون چه رنگی کرده!الهی فدات شم،چرا خبر ندادی بیام دیدنت،چند روز بستری بودی؟
    کوثر گفت:از پریشب،یعنی تمام مدت تعطیلات.از پریشب حالشون بدتر شد،بردیم شون بیمارستان،یعنی مرخص شده بودند که،دوباره بردیمشون.
    ملوک غرید:تو برو چای بیار.
    -چشم خانم جون.
    ملوک با زاری پلک به هم زد و به منیر گفت:بنشین منیر جان.ببخش که نمی تونم بلند شم.این ضعف داره منو می کشه.دکتر گفته کم خونم.
    منیر نچ نچی کرد و کنار ملوک روی مبل راحتی نشست و گفت:چرا گوشی رو برنمی داشتید؟اینقدر زنگ می زدم که نگو.
    آقای تقدمی پاهای کوتاهش را درازتر کرد و گفت:شکر خدا حالا که بهتر شدید،منیر دیگه از بیماری نگو که آدم دلگیر میشه.بعد هم ظرف آجیل را جلو کشید و گفت:تمام این مدت دلم پر می کشید واسه این آجیل های خونگی،هی میگفتم نکنه مهمونای دیگه دخلش رو آورده باشند!نگو آکِ آک مونده واسه ما.بعد مشتی بادام به دهان برد و گفت:من از آجیل بازار خوشم نمیاد.اینایی رو که انسی بو میده بیشتر دوست دارم.
    سپس با دهان پر رو به ملوک کرد و گفت:به امید خدا خوب خوب شدید.بله؟
    ملوک با صدایی که گویی از قعر چاه بیرون می آید جواب داد:ممنون.
    منیر دست ملوک را گرفته نوازش کرد و پرسید:بیماری ات چی بود عزیزم؟
    ملوک چشمانش را بست نفس بلندی کشید و با ادا گفت:ضعف اعصاب،کم خونی،چه می دونم از این قبیل.
    منیر که می خواست وانمود کند خیلی می داند گفت:وای که آدم هر چی بکشه از همین اعصابه و کم خونی.قدیمیا که همه سالم بودند به این خاطر بود که فکر و خیال نداشتند اما حالا ما مدام باید آه و ناله کنیم،حرص و جوش و فکر و خیال ملوک جون آدم رو از پا میندازه.بارها به تقدمی گفتم غصه فقیر و غنی نمیشناسه.همین مردمی که میبینی پولشون از پارو بالا می ره،یه وقت دیدی غصه هاشون هم از پارو بالا رفت.هرکسی تو دلش یه غمی داره که فقط خدا می دونه.اما تقدمی حرف منو قبول نداره،اون می گه غم و غصه و حرص و جوش مال گدا گدولاس،می گه پول که بود همهٔ مشکلات حله.
    ملوک آهی کشید و گفت:منم همیشه مثل آقای تقدمی فکر می کردم اما حالا می بینم اشتباه فکر می کردم،همیشه پول و ثروت نمی تونه حلال خوبی برای مشکلات باشه.
    -حالا خدای نکرده غصه تو چی بوده؟من فکر نمی کردم تو غصه رو به دلت راه بدی.عقل آدمیزاد به چشمشه.منم همیشه فکر می کردم از تو خوشبخت تر توی دنیا نیست.همیشه هم بهت گفتم که فکر نمی کنم کم وکسری ای داشته باشی،شوهرت که از


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #65
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    از صفحه ی 426 تا 435
    آقایی کم نداره، هم نجیبه هم خانواده دوست هم آقا و متین و خلاصه تمام و کمال...آقای تقدمی نارنگی درشتی را برداشت و در حالی که پوستش را می گرفت،گفت: کاش نصف این مقدار که آقای ملک زاده ورد زبون توئه من به زبونت بودم، چی کم داشتم؟بعد روبه آقای ملک زاده کرد و گفت: زنها موجودات بی معرفتی اند آقا، درسته؟ راسته که گفته اند مرغ همسایه غازه.دائم شوهرای دوستاشونو به رخ آدم می کشن و اونا رو ترجیح می دن.
    آقای ملک زاده سرش رو پائین انداخت. منیر دست پاچه شد و گفت: این چه حرفیه؟ آدم حق نداره دوستاشو دوست داشته باشه و خصلت های خوبشونو گوشزد کنه؟وبعد جهت شلوغکاری، رو به ملوک کرد و گفت: عروس گلم چطوره؟
    ملوک نالید: والله هرچی می کشم از دست عروس گل توئه. از بس که حرصم داد آخرش روونه ی بیمارستان شدم.
    - خدانکنه حرص بخوری. در ضمن به سروناز جون تهمت ناروا نزن که باور نمی کنم. همه می دونند آزار این دختر به مورچه هم نمی رسه.
    - خاک بر سر من که از مورچه هم موندم.
    - خدا نکنه . چی شده حالا؟
    - والله چی بگم؟ مدتیه با هم یکه به دو داریم.
    منیر استکان ونعلبکی دور طلایی که بخار مطبوع چای از آن متصاعد بود،از توی سینی برداشت و نزدیک بینی برد و نفس عمیقی کشید و گفت : عجب عطری داره این چای. و بعد گفت: مبادا با عروس من جر و بحث کنی!اگه هوشی بفهمه که همسر آینده اش رو اذیت می کنی، شبیخون می زنه تاببرتش. سپس نیشگونی از لپ ملوک گرفت و گفت: حالا سر چی بحث داشتین؟
    - تو که می دونی من چقدر مخالفم که زن از خاندان ما بره بیرون کار کنه.می دونی که برای ما کسر شانه. اصلا توی ما رسم نبوده که زن کار کنه.ما عادت داریم کارای شخصیمون هم بدیم برامون انجام بدن.اون وقت این دختره ی نغهم داره می ره حمالی واسه ی دولت،اونم واسه شندر غاز. یکی نیست بگه آخه دختر چی کم داشتی؟محتاج بودی؟ نادار ناچار بودی؟بیا بشین سر زندگیت بذار دوتا بینوا برن که با پولش دوایی به زخمشون بزنند.بعد بغضی کوچک به گلو انداخت و گفت:اشرف السلطنه سرش و از توی مقبره اش در بیاره ببینه نوه ی ارشدش داره اسم رسمش رو لکه دار می کنه، ببینه که نوه ی دردونه اش واسه دوزار داره حلق و گلوش رو جر می ده، تا به پاپتیا دودوتا چهار تا یاد می ده. تو که دیگه خوب با روحیه اشرف السلطنه آشنا بودی. می دونی که چه مباهاتی به مال و منالش می کرد و چه قدر از فقر بیزار بود. یادمه همیشه می گفت خدا به فقرا نه تنها رزق کافی نداد بلکه شعور هم نداد. می بینید همیشه هشتشون گرو نه شونه.بازم شلواراشون دوتائه. می بینید سفره شون همیشه خالیه.باز نون خور قطار می کنند و توله پس می ندازن و به شمار بدبختای جامعه اضافه می کنند.اگه یه آدم نادار و لت و پار می دید دماغش و می گرفت و می گفت بوی گند آزارم می ده.یه دفعه هم می گفت اگه دست من بود یه زلزله می فرستادم زمین و پاک کنه، تا فقط پولدارها و خوشگلا زنده بمونند و زندگی آدمیزادی کنند.حالا ببینه که نوه ی خودش رفته وسط پاپتیا داره هفت لا هشت لا می کنه و شده نوکر اونا. ای وای منیر جون چی بگم که دلم داره از غصه می ترکه.اگه می دونستم با رفتن من این دختره ی دم بریده دست به این کار می زنه غلط می کردم پامو از ایران بذارم بیرون.همه اش تقصیر این رژی بود که بی موقع عروسی کرد.منیر جون بچه ها حالا نمک نشتاس شدند و تو روی مادراشون می ایستند.فکر کردی این کم دردیه که ببینی دخترت ، پاره ی تنت،بر خلاف میل تو شده نوکر مردم؟اونم دختری که مردم باید بیان نوکری شو بکنند.
    آقای ملک زاده آروم گفت: ملوک بس کن.
    - چطور بس کنم وقتی می بینم دخترم داره دودمانم و لکه دار می کنه؟والله تمام تنم داره می لرزه.
    منیر استکان خالی اش را که هم چنان در دست می فشرد روی میز گذاشت و گفت: چرا لکه دار؟مگه خدای نکرده کار خلاف شرع کرده؟ما قبلا هم در این مورد با هم حرفامون و زدیم.قبول دارم که کار کردن زن مورد قبول تو و خاندانت نبوده و نیست اما باید بپذیری که دیگه دوره و زمونه عوض شده.دیگه حالا مثل قدیم نیست که مردم ندیمه و لَله داشته باشند. مردم کارای شخصی شون و خودشون انجام می دن.طرز فکر مردم فرق کرده.ما نباید فکر کنیم هر کی رفت بیرون کار کرد، محتاجه. هوشی می گه خیلی از مردم برای این که وجهه ی اجتماعی شون رو حفظ کنند بیرون کار می کنند. مردم نیاز دارند توی اجتماع باشند.هوشی می گه توی خارج همه ی زنا شاغل اند. خودت که خوب می دونی. تو که در سال،چنر مرتبه سفر خارج از ایران داری و با فرهنگ اونا بیشتر از ما آشنا هستی. مردم حتی اگه نیاز مالی نداشته باشند می رن بیرون کار می کنند تا از چهاردیواری خونه خلاص شده باشند، واسه این که روحیه شون رو ارضا کنند.این خودش یه سر گرمی محسوب می شه. قبلا هم بهت گفتم اگه عروس منه دلم می خواد آزاد باشه.بذار هر کاری که دوست داره بکنه. می خواد شاغل باشه، چه مانعی داره؟می خواد صبح تا شب لم بده و هوشی بادش بزنه و فوتش کنه.دندش نرم بکنه. زنشه.وظیفه داره بهش محبت کنه.به خدا کیف می کنم وقتی می بینم مردی به زنش محبت می کنه و عاشق اونه.بعد صدایش رو پایین آورد و گفت: مثل تقدمی خوبه که دائم به فکر پر کردن و خالی کردن شکمشه.اون فقط به نیاز فکر می کنه . معنی عشق و عاشقی رو نمی فهمه و این حال من و بهم می زنه.حالا که می بینم هوشی اینقدر خاطر خواه دختر توئه عوض سروناز جون کیف می کنم.وتا این دو تا جوون و بهم نرسونم دست بردار نیستم.
    ملوک نگاهی به آقای تقدمی کرد و دید که او همچنان سر گرم خوردن است و در حالی که سیب سرخی را پوست می کند گوش به آقای ملک زاده سپرده بود و آرام با او گفت و گو می کرد.
    منیر ادامه داد: از من می شنوی پاپی نشو.دو روز دیگه می رن سر زندگی شون. اونوقته که هر کاری دوست دارند می کنند. چرا ما حرص بخوریم و خودمون و خراب کنیم؟بعد صاف نشست و گفت: به امید خدا سال تحصیلی که تموم شد، دست به دستشون می دیم. دنیا رو چه دیدی؟شاید رفتند ماه عسل و تنبلی زیر دندون سروناز جون مزه کرد و قید کارو زد.تو بی جهت داری خودت و حرص میدی.
    ملوک قبول کرد. می دانست چاره ای جز این نیست. سروناز راه زندگی اش را برگزیده بود و او را توان مقابله نبود. اما در مورد انتخاب همسر آنقدر پافشاری می کرد تا او هوشی را برگزیند. اجازه نمی داد سروناز به همسری هر بی سرو پایی دربیاید.
    سروناز مشغول ادای نماز ظهر بود که صدای پی در پی سنگی را که به در ک.وفته می شد، شنید. خانم ستاری شتابان به حیات رفت در حالی که با صدای بلند می گفت: آمدم،آمدم.و چون در را گشود با زنی نسبتا عصبانی و درشت اندام روبه رو شد. زن با موهای کوتاه پوش داده، شلوار سفید،بلوز آبی آستین کوتاه با یقه ی شکاری، کفش های اسپرت و کیف سفید و ساک گونه با چرمی نرم و عینکی قهوه ای تیره که به چشم داشت. ملوک بود که با گشوده شدن در خانم ستاری را به عقب هل داد و گفت: کجاست؟
    خانم ستاری که دانسته بود آن زن از طبقه ی اشراف است با لکنت زبان پرسید:
    با کی کار دارید خانم جان؟
    ملوک با تغییر چهره پاسخ داد: دخترم.
    - کی باشند دختر شما؟
    اه چقدر تو خنگی زن. به جز خانم ملک زاده چه کسی این جا زندگی می کند؟
    خانم ستاری ذوق زده گامی به جلو برداشت، لبخندی فراخ زد و گفت:شما مادر خانم ملک زاده هستین؟ ماشا... تو
    جونتون باشه.... میگفتین خون می کردیم.قدم سر چشم ما گذاشتین. بفرمایید. بفرمایید.
    ملوک بی حوصله چون عاقل اندر سفیهی به او نگریست و گفت:چقدر ورور می کنی! برو به دخترم بگو بیاد می خوام ببینمش.
    خانم ستاری دست بر چشم نهادو گفت: به روی چشم. نمی فرمایین داخل؟
    ملوک صدایش را بلند کرد و گفت: نیومدم مهمونی برو وانَسا.
    خانم ستاری که گممان کرد اتفاق ناگواری برای آن خانواده افتاده که مادر سروناز آنقدر بی حوصله و عصبی است، شتابان به طرف اتاق سروناز رفت و چون او را در حال نماز دید به شیشه زد و گفت:خانم ملک زاده مادرتون تشریف آوردن. نمی یان داخل با شما کار دارند.
    سروناز که خود دورادور شاهد گفت و گوی مادرش با خانم ستاری بود با دلهره و نگرانی سلام داد.لبه ی جانمازش را تا داد و با همان چادر سفیدی که بر سرش داشت به حیاط رفت. مادرش را دید که اخم کرده و چون شاهزاده ای شق و رق ایستاده و حق به جانب به اتاق او چشم دوخته.دلش برای دیدن مادرش پر می کشید. دوست داشت به آغوش مادرش فرو رفته سر بر سینه اش گذاشته و بفشاردو بوی تن مادر را به مشام کشد. از آخرین دیدارشان ماهها می گذشت.قلبش می تپید. لبخند بر لب نشاند و با صدایی بلند و قدری مرتعش گفت: سلام مامی جان!
    ملوک که اشتیاق سروناز برای در آغوش فرو رفتن را دید،با سردی سر تکان داد.گر چه خود نیز تا اندازه ای دلتنگ دخترش بوداما نمی باید به رویش می خندید و به او میدان مهرورزی می داد.چه، آن زمان که محبت به گل نشست بسیاری از نباید ها، ممکن می شود. او باید هم چنان در جبهه ی مخالف می ایستاد و جایگاه خویش را حفظ می نمود. از این رو گفت: ببین با من چه کردی!
    سروناز که سردی فی مابین را حس می کرد ایستاد و خیره به مادرش نگریست و گفت: اجازه دارم ببوسمتون؟
    ملوک با همان قیافه ی خشک و جدی نگاهش کرد و گفت: جا برای بوسه هم گذاشتی؟
    سروناز طاقت نیاورد و خود را در آغوش مادر انداخت، گرم و صمیمی گونه ی چرب و عطر آگینش را بوسید و زیر گوشش گفت: دلم براتون خیلی تنگ شده بود!
    ملوک که خود وجودش از گرمای وجود دخترش گر گرفته بود قهرآلود نگاهش کرد و گفت: دختره ی سر به خود، این چه بازی بود درآوردی؟
    سروناز که هنوز گونه به گونه ی مادرش می فشرد انگار که نشنیده باشد پرسید: با کی اومدید؟با پدر؟
    - نخیر با اسدی آمدم، دنبال پشتت می گردی؟
    سروناز ایستاد و به چهره ی خشن مادرش نگاه کرد و گفت: کدوم پشت؟خواستم تعارفتون کنم بیایید تو، اتاقم قابلمند نیست اما..... ولبخندی به لب نشاند و گفت:اما واسه ی رفع خستگی خوبه.سپس دست مادرش را کشید و گفت: بیایین بریم.
    ملوک دستش را از دست سروناز بیرون کشید و گفت: البته که قابلمند نیست، تو چه طور جسارت می کنی به من تعارف کنی پا به اتاق سرایدار مدرسه بگذارم؟
    - اتاق منه نه سرایدار.
    - تو هم یکی مثل اون! هردوتون نوکر دولتید.
    سروناز به روی خود نیاورد و گفت: از راه دور اومدید، خسته اید بفرمایید.
    ملوک اخم کرد و گفت: نمی خوام شیپیشی بشم.
    - مامی جان این چه حرفیه؟
    - نیومدم مهمون بازی کنم! اومدم بهت اخطار کنم.
    دل در سینه ی سروناز فرو ریخت. باناراحتی پرسید: چه اخطاری؟
    - می خوام برگردی خونه این یه دستوره فهمیدی؟
    - ما من.... من که بهتون گفته بودم باید به من فرصت بدین.
    ملوگ لبانش را از سر غیظ به هم فشرد و گفت: منم می دم.اما نه بنا به میل تو. چون تو حرمت منو نگه نداشتی.منیر واسطه شد. از قضا هوشی با کار کردن تو مشکلی نداره . منیر هم.گرچه من ناراضی ام. با این همه بتو فرصت می دم. تکرار می کنم، فقط به احترام منیر و به خاطر علاقه ی خاصی که به هوشی دارم به تو مهلت می دم تا سال تحصیلی رو به اتمام برسونی و به خونه برگردی.بعد از این که با هوشی ازدواج کردی برام مهم نیست.شاغل باشی یا نباشی، به خودت و شوهرت مربوطه.برای من این مهمه مه تو همسر هوشی بشی. من قول تو رو به منیر دادم و به هیچ وجه اجازه نمی دم تو منو سنگ رو یخ کنی.منیر گفت که هوشی تو رو خیلی دوست داره.بنا براین بهتره تو هم دست از نازو غمزه برداری. نازو ادای یه دختر تا یه حدی خریدار داره. بهتره سوءِ استفاده نکنی. پدرت ازم خواهش کرده حرکت زشت ایام نوروزتو نادیده بگیرم. فکر نکن ما بی خبر موندیم کجاها رفتی و چی کارها کردی رو خوب می دونم فقط به خاطر پدرته که ازت می گذرم.فراموش هم نکن من آدمی نیستم که یکسره موتاه بیام.اومدم بگم بعد از تعطیلات مدارس برمی گردی خونه.نه چک و نه چونه. خودت خوب می دونی که منیر زن فوق العاده خوبیه.هوشی هم. ومن خوشبختیه تو رو تضمین می کنم.
    ملوک تند تند می گفت تا به دخترش فرصت مخالفت ندهد. سروناز می دانست مادرش از تصمیم منصرف نخواهد شد، با صدایی مرتعش گفت:مامی جان اجازه بده وقتی برگشتم در موردش صحبت می کنیم. اینجا جای مناسبی نیست.
    - کجا جاشه؟
    - اجازه بدید برگردم خونه بعد.
    - لازم نکرده برگردی خونه و به خیال خودت منو خام کنی.خودت خوب می دونی که من به حرف تو رنگ نخواهم شد.تو برنمی گردی خونه مگه بر همون شرطی که برات گذاشتم.سروناز با بغض گفت: شما دارید راجع به زندگی من حرف می زنید اون وقت به خودم اجازه نمی دید که برای آینده ی خودم....
    ملوک حرفش را برید و گفت: اونقدر تجربه دارم که بدونم چی به صلاح بپه هام هست یا نیست.من اگه حرفی می زنم به خاطر آینده ی توئه. منیر دوست صمیمی و دیرینه منه.ما سالهاست باهم رفت و آمد داریم. در این مدت کوچکترین اختلاف نظری بین من و او نبوده.
    - به همین دلیل خوشبختی منو تضمین می کنید؟
    - به این دلیل که اطمینان دارم هوشی تو رو خوشبخت می کنه.شایدگفتن این حرف به نظر مسخره بیاد. اما باور کن هوشی همون مردیه که همیشه مد نظر من بوده. هوشی پرستیژ داره،باشخصیته، ساده و بی آلایشه، مهربون و خوش قلبه،یه دونه پسره و می تونه همون زندگی رو برای تو فراهم کنه که لیاقتش و داری.و من اگر جای تو بودم او را بدون معطلی می قاپیدم.
    -مامان جان هوشی همون مردیه که شما می پسندی نه من.خودتون خوب می دونید که من و شما اختلاف نظرات زیادی داریم.
    - من اینو خوب می دونم که تو یک احمقی. من چه طور باید شیوه ی درستن زندگی کردن رو به تو بیاموزم؟تو توی نازو نعمت بزرگ شدی و طعم بیچارگی و نچشیدی.منیر و تقدمی هر کدوم به تنهایی از مکنت خوبی برخوردار اند.این خیلی مهمه. درسته که ما نیازی به مال اونا نداریم، اما بیشتر آسایش بیشتری رو فراهم می کنه و انسان رو خاطر جمع می کنه. بعد با تحقیر نگاهی به ازراف افکند و گفت:گو اینکه با رفتن من از ایران، توی کله ی تو مغز خر رفته که اومدی این کله جا رو انتخاب کردی تا روزهای قشنگ جوونیت رو به باد فنا بدی. اما جلو ضرر رو از هر جا که بگیری منفعت نصیبت می شه.و من این حماقتت رو ندید می گیرم. و اینقدر عطوفت دارم که ببخشمت.
    اشک از گوشه ی چشم سروناز جاری شدو گفت|ک مامی جان شما ازدواج با هوشی روبه من تحمیل می کنید؟
    ملوک شانه بالا انداخت و گفت: می تونی اونو یه پیشنهاد عاقلانه تلقی کنی.
    - و اگه نپذیرم؟
    ملوک چهره در هم کشید و گفت:اونوقت تحمیل می کنم.
    - واگه بازم نپذیرم؟
    ملوک با عصبانیت گفت: اونوقت طردت می کنم.و تو باید فراموش کنی که دختر من هستی. بعد دست برد چادر سروناز را کشید و گفت: تو که دختر نماز خونی هستی. باید بدونی که خداوند از دختری که اسباب نارضایتی مادرش و فراهم کرده باشه، نمی گذره.در این صورت نماز خوندنت مثل نوک زدن کلاغ به زمینه.بعد پشت بدو کرده و به طرف در به راه افتاد.نزدیک در مدرسه که رسید برگشت و نگاهی به دخترش افکند و گفت: بهتره کله شقی نکنی این به نفع خودته.
    بهار به نیمه رسیده بود و مستی از وجود پسرکان شیطان زبانه می کشید. میل به بازی و تفریح، میل به شرارت و آزارو ذیت دیگران، میل به..... در وجودشان رخنه کرده بود. طوری که معلمین تا حدی عاصی شده بودند.دیگر آقای امجد نبود تا با قیافه ی عبوسش آن ها را زیر نظر گرفته یا مورد مؤاخذه شان قرار دهد.آقای روشن مردی آرام و رقیق القلب بود که به بچه ها علاقه ی وافری داشت و این در رفتارش به خوبی مشهود بود.بچه ها نیز هر زنگ تفریح همچون زندادی از بند رسته از سرو کول یکدیگر بالا می رفتند و مرتکب اعمالی می شدند که هیچ کدام از معلمین تا بدان روز ناظر بر آن نبودند. آقای روشن هر روز با لبخند پشت پنجره ی دفتر می ایستاد و به بچه ها نگاه می کرد و گاه می گفت:عجب دنیایی دارند این بچه ها! چقدر پر انرژی اند.و یا: آدم حسرت بچگی اش را می خوره. و از این قبیل. دیگر حرفی از آقای امجد به میان نمی آند. ماریا هم گوی او را از یاد برده بود. گویی نمی دانست سروناز چه اشتیاقی برای شنیدن دارد.
    سروناز همه ی شب با افکارش در گیر بود. به زودی سال تحصیلی به پایان می رسید و او وامانده! نمی دانست چه بکند؟او هنوز نمی دانست تکلیفش با دلش چیست! دلش ندایی داده گرم و ملتهب شده بود و چه بی حاصل!مرغ از قفس پریده بود. چه بی صدا!گوشش شاید در پی شنیدن ندایی بود!اما افسوس که این مرد مغرور هیچ گاه نخواست لب از لب باز کند.چرا که در گیر عشق پیشین بود هنوز و او بی جهت می پنداشت که دلش را به چنگ گرفته.دلی که شاید در چنگی اسیر بود و به چنگ دیگری نمی آمد.چه سخت و ستبر بود این مرد و چه نفوذ ناپذیر! خود را سرزنش می کرد که چرا دل به مردی باخته که به او و دل شیدایش توجهی نداشت.او حتی نسبت به دل خود بی توجه بود و او را اسیر چنک زمانه کرده بود. چه اگر به خویشتن اهمیت می داد به زندگی اش سامان داده بود تا کنون. وچه بی صدا ترک دیار کرد!کجا رفت؟ چرا رفت؟ سروناز مستأصل مانده بود که چه بکند؟آیا می ماند؟ برای چه؟ به چه امید؟نه تقاضایی بودبرای ماندنش نه حرکتی! نه نگاهی و نه ندایی،که پایش را به زنجیر کشد و قلبش را بفشارد. و او دل خوش دارد بدان. پس آیا جدالش بی حاصل نبود؟با این اوصاف، شایسته بود پشت پا به خانواده زدن و تنها ماندن؟پسندیده بودن بند پیوستگی را بریدن و مابقی عمر را در انزوا سوختن؟آیا بهتر نبود پشت پا به دل خویش می زد و از درون می سوخت؟خود می سوخت. نه این که دیگران را می سوزانید. یقیناً از خودگذشتگی بهتر از گسستگی بود. فکر ازدواج با هوشی وجودش را لرزاند.هوشی مرد ایده آلی نبود.لا اقل برای او نبود.ایده آل او فقط سامان بود.مردی خشن، جدی، با قلبی مهربان،یاد نگاه مهربانش دلش را به آتش می کشید.به یادآورد نگاهش را آن زمان که رویش را با کاپشنش می پوشانید.آن زمان که لوح تفدیر به دستش داد.آن روز وداع را که بر روی پله ایستاده بود.آن زمان که لیوان چای را از دستش می گرفت، و خیلی روزهای دیگر که ناگاه محبت از نگاهش می تراوید و دل را در سینه ی سروناز می لرزاند.اشکش از دیده جاری شد.سر بر زانوانش گذاشتتا چهره اش را ترسیم نماید و با یادش دل خوش دارد.ابروان در هم رفته اش را، نگاه نافذش را، اخمش را، لحن تحکم آمیزش را، لبخندش را، برق گاه شیطانی نگاهش را،سکوتش راو.... سر برداشت و آهی کشید. بهتر بود او را به فراموشی می سپرد.بهتر بود تا خود را سرگرم می کرد تا نیادیشد بیش.کاغذی برداشت تا برای دیکته ی فردا متنی فراهم سازد. دست و دلش به کار نمی رفت.عقلش کنار نشسته و قلبش حاکم بود. دلش فرمان می داد و روحش را در بند کشیده بود.به طبعیت از خواسته ی درونی چنین نوشت:مسافری حیران و سرگردان در بیابان عدم، راهی بس طولانی در پیش گرفته.آهسته ولی پیوسته به سوی دنیای وجود گام بر می دارد. نقش آفرین آفرینش، با اراده ی توانای خود کم کم وجودش را شکل می بخشد. خطوطی زیبا و فریبا بر چهره و اندامش ترسیم می کند. بدین ترتیب کودکی مشابه میلیون ها کودک دیگر پا به عرصه ی وجود می گذارد.آغوش گرم مادر و لبخند پر مهر پدر،و پدیده های پیرامون،وی را مسحور و مجذوب می سازد. به طوری که نوزاد،خویش را جهت ادامه ی حیات و تطبیق با محیط مهیا می سازدو برای مبارزه ی خستگس ناپذیر در این اجتماع بی رحم آماده می شود.که لازمه ی این مبارزه،برخورداری از روحی نستوه است.حال تا سرنوشت برایش چه رقم زده باشد!البته که برای رسیدن به مقاصد، تلاش باید،اما گاه سرنوشت همه ی آنچه را که طالبش هستی رقم نمی زند.و تو بی حاصل دست و پا می زنی.در اینجا گاه تصادف بهانه ایست برای نرسیدن تو. اما شاید تصادفات عبارت باشد از اراده ی خداوندکه به صورت ذخیره در یک نقطه قرار گرفته تا در موعد خود آن ذخیره وارد زندگی تو شود. در زمانی که تو با نیروی عقل و تدبیرت همه ی جوانب را بررسی می نمایی، و هنگام انجام کار همه ی جهات آن را در نظر می گیری،تا موردی پیش نیاید که خلاف نقشه و اندیشه ی تو باشداما ناگهان متوجه می شوی خداوند آن ذخیره تعیییین شده را به صورت یک تصادف یا برخورد وارد زندگی تو نموده بنا به صلاح دیدی که از قوه ی درک بشر شاید که خارج باشد.پس گاه تلاش برای ادامه ی حیات است و گاه تن به قضا سپردنو توکل به فقط او نمودن.که فقط با یاد او دل آرام می گیرد.غزالی درمانده که تیر صیاد سینه اش را دریدهدر فضای جنگلا وسیع برای تسکین درد خود به هر سو می دود.غافل از این که تیری که سینه اش را شکافته در همه جا با اوست.بدبخت او که این تیر دردناک را هر جا با خود می برد.و چه بیهوده برای گریز از این درد جانکاه می رمد. شاید برهد. مگر راه گریزی هم مانده؟تا زمانی که تیر هست، زخم هست، درد هست، آوارگی هست. پس باید چاره ای اندیشید.زندگی اش به دست صیاد بی رحم به زوال می رود.بهتر نبود با پای خود به دام صیاد می افتاد؟چرا که توان مبارزه اش نبود.پس همه وقت تلاش نشاید. تسلیم گاه چاره ی کار است.
    سروناز خودکارش را زمین گذاشت.افکار مغشوشش را از گوشه و کنار جمع کرده و حواسش را به نوشته اش معطوف داشت و آن را خواند و خودش حیرت کرد.این چه متنی بود که از دلش بر خواسته بود؟ متنی که در نظر بچه ها بی مفهوم و چه بسا ثقیل باشد! حرف دلش را به تحریر کشیده بود . آن نوشته گرچه هزار و یک سخن داشت، اما به کار دیکته ی فردا نمی آمد.خواهری می طلبید یا دوستی یا هم دمی یا غمخواری تا راز دل برایش گوید. نه در لفافه، که سلیس و روان. شانه ای می طلبید تا سر بر آن نهد و اشک از دیده جاری سازد.فتنه اگر با او همدل و هم سخن بود، اما نه فتنه او را هرگز نفهمید. همچون ملوک.از آن گذشته فتنه در سن و سالی نبود تا با او از دلداگی سخن گفت.اگر سپیده بود، اما نه. سپیده هم دیگر همراه خوبی برای او نبود.او هم به میل دل شوهرش با او سخن می گفت.و فقط از او می گفت و برای خوشایند او. احساس می کرد آن دو راهشام از هم جدا شده و دیدگاهشان با هم متفاوت گشته.بود که، حالا بیشتر.در نامه هایشان کمتر از درددلهای دخترانه و دوستانه اثری بود.همه شاهرخ بود و منوچهر.واین سروناز را خسته می کرد.نه دیگر منوچهر نه، دانست که قلبش را سامان تمام و کمال تصاحب کرده و دیگر سهمی برای دیگران باقی نگذاشته که به تردید واداردش.دیگر نه جای دلسوزی بود نه جای ترحم.که خود بیش از همه بدان نیاز داشت.حال دیگر سپیده را هم به آرامی از دست می داد.زین پس کار را داشت؟ ماریا؟او هم در این مورد به خصوص دردی از دلش دوا نمی کرد.چه داشت به او بگوید؟بگوید بی جهت به فامیلتان دل یاختم؟به مردی که فاصله ی سنی نسبتا زیادی با من دارد؟به مردی که


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #66
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحه ی 436 تا 445
    نسبت به من التفات نداشته و ندارد . به مردی که هنوز دل در گرو نامزد فقیدش دارو و چشم به روی همه ی خواهش ها و تمایلات یسته مردی که قلبش را به زنچیر عشق سارگل کشیده و قصد رهانیدنش نیست مردی که خویش را در گذشته اش غرق کرده و به آن دل خوش دارد . و من چه بی جهت دل دادم بدوا دوست نداشت خوار و ذلیل گردد و اعتراف به عشقی بی حاصل نماید این دل طلب کردن نبود؟ عشق را گدایی کردن نبود؟ پس باید پشت پا به دلش می زد دلی که نسنجیده اسیر شده باید رها گردد . باید آن دل را تقدیم مادرش می کرد تا به هرکه خود صلاح می داند واگذارد . بشر موجودی انعطاف پذیر است شاید که به زودی دلش با هوشی نرم می شد و با دل او پیوند می خورد و می تپید فقط برای او این نویدی بود که سروناز به خود داد . شاید او همچون ماریا و سپیده همه وقت و همه جا از هوشی می گفت مگر نگفته اند خداوند خیلی زود مهر زن و شوهر را به دل هم می اندازد؟ سر به آسمان برد و گفت: اما من که دلی ندارم خدایا که تو با دل هوشی پیوند دهی . دل من به گرو عشقی بی حاصل رفته و من معذورم خدایا تقدیر منو اینجا کشوند اما چرا؟ بدین جهت که به مردی دل ببازم که خود از سالها پیش دلباخته بوده؟ خدایا چرا من را سر راه او قرار دادی؟ وقتی که نیک می دانستی راه و من و او از هم جداست؟ چه حکمتی بود در مقدراتت؟ بنده ای عاجزم که قدرت درکم نیست
    ضربه ای به در خورد سروناز کاغذ دستش را تا کرده آن را لای کتابی پنهان نمود و خود از جا برخاسته در را گشود . خانم ستاری بود که برایش شیر خریده بود کاسه ی شیر را بدستش داد و رفت .
    روز بعد ماریا غیبت داشت و سروناز بیشتر احساس تنهایی کرد . حوصله نداشت بیش از این مطالب درسی را برای بچه ها مرور کند . کتابها تمام شده حتی دور نیز شده بودند. آنها آن ساعت ورزش داشتند سروناز بچه ها به حیاط برد توپی به دستشان داد و گفت : بی صدا فوتبال بازی کنید من از پشت پنجره ی دفتر مراقبتون هستم .
    آقای روشن برخلاف سنش بسیار قبراق و سرحال بود به بچه ها پیوست تا با آنها بازی کند او مردی بود که یکجا قرار نداشت و همه ی ساعات با بچه هایی که ورزش داشتند به بازی می پرداخت همیشه عرق کرده بود و تند تند نفس می کشید ماریا به طعنه می گفت: بنده ی خدا خیلی جوونه نیاز به تحرک داره . بالاخره این انرژی رو یه جوری تخلیه کنه یا نه؟ تقصیر دولته زود بازنشستش کرده از بس که شلوغ می کرده گذاشتنش کنار حیوونی هنوز روی سرش سبز نشده
    بارها اقای کمالی که عرق می دید که پا به دفتر می گذارد قفسه سینه اش بالا و پایین می رود ، می گفت جناب روشن از من و شما گذشته که دنبال توپ بدویم بهتر نیست که به فکر سلامتی تون باشید؟
    اما آقای روشن اصرار داشت که ورزش کلید سلامتی است و خانم ارجمند زیر گوش آقای کمالی می گفت : اگه آخرش این بابا بالای همین توپ سکته نکرد؟
    سروناز روی صندلی کنار پنجره نشست چشم به حیاط دوخت و خود را با افکار مغشوشش سرگرم کرد چیزی نگذشت که سایه ای را بالاس سرش احساس کرد سر برگرداند آقای بهمن نژاد را دید که دست ها را پشت کمر قلاب کرده کنارش ایستاده و چون او چشم به حیاط دارد سروناز جا به جا شد آقای بهمن نژاد گفت : اجازه می دین خلوتتونو بهم بزنم؟
    -خلوت؟
    -توی خودتون غرق بودید ، مزاحم که نیستم؟
    -مگه شما کلاس نداشتید؟
    -دیدید حق با من بود عرض کردم توی خودتونید.
    سروناز جوابش را نداد و دوباره به جانب حیاط چشم دوخت آقای بهمن نژاد نزدیکتر آمده به بچه ها اشاره کرد و گفت : بچه های من دارند با بچه های شما بازی می کنند متوجه نشدید؟
    سروناز نگاهش کرد و گفت : اما شما که ورزش ندارید.
    آقای بهمن نژاد همانطور که لبخندی ملایم به لب داشت و این بیانگر رضایتش از زندگی و جوانی بود، به بچه ها نگاه کرد و گفت: چرا بمونم توی کلاس وقتی می بینم سال تحصیلی داره تموم میشه و ما چیز تازه ای نداریم که ارائه بدیم حیف از این هوای مطبوع نکرده بچه ها رو حبس کنیم به حرفای تکراریه ما گوش کنند؟ تا کی باید مطالب کتابی رو که بارها مرور کردیم رو به خوردشون بدیم؟ حقیقتا هم خودمون خسته شدیم از گفتن و هم بچه ها از شنیدن.
    -پس با این حساب هر ده تا کلاس الان باید جاشون توی حیاط باشه
    -فعلا که اقبال با سه تا از کلاس ها بوده؟
    -سه تا؟
    -خیلی پرت افتادید! بچه های خانم رسایی هم تو حیاطند . با این اوصاف شما در مدرسه حضور ندارید پس لطقا به من خرده نگیرید . هم من و هم شما این روزها به نوعی مفید نیستیم من احساس خسنگی و کسالت از تکرر می کنم شما هم که ... و شانه ای بالا داد لبانش را به هم فشرده و چون دلش طاقت نیاورد پرسید طوری شده خانم ملک زاده؟
    سروناز روترش کرد سرش را برگرداند و گفت :نه
    آقای بهمن نژاد صندلی ای را جلو کشید روبروش نشست و با سماجت نگاهش کرده گفت : مدتیه سرحال نیستید ، من اینو خوب می فهمم .
    سروناز برنگشت که نگاهش کندو همتنطور خیره به حیاط ماند و گفت : من حالم خوبه .
    - اما نه به خوبی من . سپس تکیه داده پاها را درازتر کرده کش داد خمیازه ای کشید مشتی به سینه اش کوفت و گفت: هیچ وقت اینقدر خوب نبودم.
    سروناز نگاهش نکرد ، حرفی هم نزد . آقای بهمن نژاد ادامه داد : به دو دلیل اول اینکه آقای امجد وجود مبارکشون رو از این مکان منتقل کردند و این جای بسی خوشحالی است .
    سروناز جا خورد نگاه تندی به او کرد . آقای بهمن نژاد همانطور خونسردانه نگاهش کرد و گفت : دوست دارم بدونم نظر شما چیه؟
    -برای من اوضاع فرق نکرده
    -اعتراف کنید که برای همه اوضاع بهتر شده . بعد پا روی پا گرداند و گفت : دیگه کسی نیست وقت و بی وقت پا رو دم مون بگذاره و سرشو بکنه توی دیگ مون .
    سر.ناز سرش را با غیظ به طرف پنجره چرخاند . به پنجره نگاه کرد . آقای بهمن نژاد از جا برخاست خوش را نزدیک پنجره رساند و همانطور که با لذتی زاید الوصف به بچه ها نگاه می کرد گفت: ببینید بچه ها چه با نشاط شدند ! روزها حیاط را می گذارند روی سرشون ، سنشونه خانم باید داد و فریاد راه بندازن ، باید عربده بکشند . باید قیل و قال کنند . باید کشتی بگیرند کی جرات داشتند صداشونو بندازن به سرشون؟ الان جیغ نکشند و از سرو کول هم بالا نرند فردا برند که مثل بنده عیال وار شدند؟
    سروناز تکیه داد و گفت : آقای امجد با شور و نشاط مخالفتی نداشتند ایشون با عربده کشی مخالف بودند این دو سوای هم هستند آقای بهمن نژاد همیشه باید یک نفر بالای سر بچه ها باشه تا درست تربیت بشند . البته هرکس با یک شیوه رفتار می کنه من شیوه ی ایشون رو تایید نمی کنم . اما به طور کامل هم رد نمی کنم . من فکر می کنم بچه ها رو نمی شه به حال خود واگذاشت باید راه رو نشونشون داد باید باهاشون حرف زد و خب ، مواقعی هم خشونت لازمه
    آقای بهمن نژاد عینکش را برداشت و گفت: خودتون فرمودید مواقعی اما انگار ایشان با این کلمه آشنا نبودند . من به عینه احساس می کنم بچه ها هم از رفتن آقای امجد هم شاد هستند اونا خیلی زود به آقای روشن دل بسته شدند ملاحظه بفرمایید .
    -بالاخره هرکس شیوه ی خودش رو داره به هر حال از نظر من پسندیده نیست در مورد شخصی که حضور نداره حرف بزنیم دین ما غیبت رو منع کرده
    - اوه البته البته
    آقای بهمن نژاد سرجایش نشست و گفت : داشتم از دلایل خوشحالی ام براتون می گفتم عرض کردم یکی از دلایلش رفتن آقای امجده . قبول بفرمایید اگر ایشون هنوز سرکارشون بودند من کی می تونستم کلاس رو به میل خودم تعطیل کنم . با شما همکار گرامی به صحبت بپردازم ؟ اینطور نگاهم نکنید قرار نیست غیبت کنم اون مربوط می شد به دلیل اول ، دلیل دوم حال خوشم ... در این وقت عینکش را به چشم گذاشت لبخندی فراخ زد ، از سرخوشی تکیه داده خود را به صندلی فشر و ادامه داد : دلیل دوم اینه که .. منظورم اینه که ... می خوام خدمتتون عطض کنم که من متوجه شدم چقدر خوبه که انسان به زندگی اش سر و سامونی بده جا داره در اینجا از خانم والده ی محترمه و همشیره ی عزیزم سپاسگذار باشم . هرچی باشه اونا دو تا پیراهن بیشتر از ما جوونا پاره کردند سرد و گرم روزگار رو چشیدند و می فهمند چه چیزی به حال فرزنداشون مفیده یا مضر. والدین ما صلاح زندگی ما رو بهتر خود ما می دونند ، چرا که ما هنوز خام هستیم . شاید فقط امروز رو ببینیم . اما اونا فردا رو مدنظر دارند . راستش من می خواستم ... یعنی بنا نبود با دختری که اونا برام اونا نشون کردند ... عروسی کنم ... اما بعد که ... بعد از رفتاری که شما ... منم از روی لجبازی با شما بهتر دیدم عید نوروز انگشتری رو که بنا بود ... شما اونروز بدجوری عصبانی شدید و تو ذوق من زدید بعد آهی کشید و ادامه داد: حالا که گذشته منم انگشترم رو ...هه هه هه دختر نشان کرده انگشتر به دست من کردند و من به دست ایشون هه هه هه چه فرقی داره ؟ بالاخره هر طاقی یه جفت نیاز داره و این شد که من انگشتر به دست به مدرسه برگشتم . در این وقت نگاهی با لذن به حلقه اش انداخت و گفت : شکر خدا از این لجبازی بد هم ندیدم فعلا که راضیم حق با مادر زنم بود خانم بنده اینقدر مظلومند که جای هیچ نگرانی برای آینده وجود نداره من به شما اطمینان می دم ایشون اهل دعوا و مرافعه نیستند هه هه هه جان کلام اینکه بنده از این وصلت کمال رضایت رو دارم و الانه احساس می کنم هیچ وقت به این خوشی نبودم خانم والده راست می گفتند که سر همسر لازم داره سر اگه همسر داشت روی بالش قرار می گیره بعد عینکش را برداشت با دو انگشت شست و سبابه چشمانش را مالاند ، خندید و گفت : نمی دونم چرا این حرفا رو برای شما عرض می کنم ؟ راستش یه وقتایی آدم دوست داره حرف بزنه و شادیشو یا خدای نکرده غم دلش رو ابراز کنه ، اینکه طرف صحبتش مستمع منظورمه ، کی باشه شاید چندان مهم نباشه ، فقط یکی باشه به آدم گوش کنه هه هه هه گاهی آدم احساس می کنه به یکی نیاز داره تا از غصه هاش براش بگه ، شاید از بار دلش کاسته بشه . گاهی دوست داره از شادیاش بگه ، می خواد هوار هوار کنه و توی بوق بدمه که ای مردم این منم خوشبخت روزگار ، منم که چنین حال خوشی رو دارم و ... شما توی این مدرسه تنها کسی هستید که منو .. منو ... احساس می کنم با شما راحت تر می تونم حرف بزنم ، خدا نگهدار خانم والده باشه ایشان انتخاب مناسبی کردند . اصلا چه فایده ای داشت باهاشون بجنگم ؟ هان؟ شما بگید یه عمری با مادر و خواهرم قهرو قهرکشی داشتم که چی ؟ یه عمر زندگی ام تلخ نمی شد؟ می ارزید؟ مگه اونا با زنی که مطابق میلشون نبود راه می اومدند ؟ من همشیره رو می شناسم . پس چه بهتر که به میل اونا بودم . در واقع چندان فرقی هم نمی کرد و به نظر من به اون کشمکش ها نمی ارزید آدم به زن می خواد که به خونه و زندگی اش صغا بده . این هم از دست هردختری به یه شکلی برمیاد . من می خوام وقتی رفتم خونه ام زنم یه استکان چای تازه دم بهم بده . بعدش یه غذای باب دندون جلوم بذاره . خدمتتون عرض می شود که رختای چرکمو بشوره و با عشق و علاقه اطو بزنه و خب دیگه ، خلاصه که چراغ خونه ام روشن باشه ، بگذریم یکی نیست بگه چه جای گفتن این حرفها؟ گاهی خوشی آدمو دیوونه و مست می کنه حالا من اینجا چی می بافم پشت هم؟ علت همون خوشی وافره که توی قلبم جا گرفته و بی قرارم کرده ببینم اصلا شما گوشتون با من هست؟
    سروناز بی حوصله سر تکان داد.
    -هه هه هه خوبه ! گاهی فکر می کنم خیلی حرف می زنم ملیه خانم هم ، هه هه هه عیال رو عرض می کنم . وقتی که حرف می زنم مثل شما نگام می کنند . شما منو به یاد ایشون انداختید . دوست دارم ازتون دعوت کنم یه شب شام تشری بیارید بنده منزل دوست دارم از نزدیک با ملیه خانم آشنا بشید باز لبخندی زد و شادی زایدالوصفش را برون ریخت و گفت : بد نیست از دستپختشون میل بفرمایید . به قول خانم والده که حرف نداره ایشون هم دستپخت ملیه خانم رو تایید کردند حق با مادرزنم بود که می گفتند از از هر انگشت ملیه خانم صد هنر می ریزه چه فایده از گفتن ؟ باید ببینید تا باور کنید اگه بدونید چه جهیزیه ای آوردند برام ! همه دست دوخت و دست بافت خودشونه . همشیره که حظ کردند از این همه سلیقه و زیر گوش مادرزنم فرمودند ملیه جان رو سفیدم کردند . نه اینکه انتخاب ایشون بود؟ واسه همین حالا تشریف میارید تا از نزدیک ببینید؟ سروناز تبسم کرد و گفت : خوشحالم که می بینم از زندگیتون راضی هستید اما فعلا بهتره به خودتون برسید وقت برای مهمونی دادن هست .
    آقای بهمن نژاد با حرارت گفت: شما سوای دیگران هستید . جمعه ناهار منتظرتون هستیم.
    سروناز بلند شد رو به حیاط ایستاد و گفت : ما همکاریم آقای بهمن نژاد دلیلی برای رفت و آمد وجود نداره .
    -البته من هم برای شروع زندگی با شلوغ کاری و مهمونی دادن زیاد مخالفم . بنده معتقدم که زن و شوهر جوان باید با خودشون سرگرم باشند . همون اول کار یه مهمانی مفصل دادم تا خانم والده و اقوام نزدیک به هنر وافر خانمم پی ببرند و ملاحظه بفرمایند که بنده مرد خوش اقبالی بودم . به خانم والده هم گفتم که دوست دارم سرم توی لاک زندگی خودم باشه . اونا هم متوجه هستند سعی می کنند دور و بر ما آفتابی نشند . خانم والده رو زیارت نکردید، زن فهمیده ای هستند . مقصود بنده از دعوت شما این بود که از نزدیک نظاره گر زندگی من باشید . من دوست دارم که شما شاهد خوشبختی من باشید .
    -شما اعتراف کردید که مرد خوشبختی هستید ، من هم خوشحال شدم و پذیرفتم . چه دلیلی برای اثبات؟ مبارکتون باشه .
    بهمن نژاد بلند شد کنار سروناز ایستاد و با لحنی ملایم گفت : حالا که متاهل شدم واهمه ای ندارم که اقرار کنم حقیقتا شما رو دوست داشتم و دارم . شما سوای فامیل هستید و من دوست دارم با شما رفت و آمد خانوادگی داشته باشم حالا که شما علاقه ای به برقرار کردن ارتباط ندارید چه حرفی؟ من به عنوان یه دوست آرزو می کنم سعادتمند باشید و امیدوارم شما هم با مردی ازدواج منید که مطابق میل تونه .
    بعد از ظهری بهاری و هوا بسیار لطیف بود . سروناز بر سجاده نشسته مشغول خواندن دعای مجیر بود که ضربه ای به در خورد بلند شد در را گشود و ماریا را دید که با چشمانی متورم پشت در ایستاده سروناز حیرت زده پرسید : تویی ماریا؟ کجا بودی؟ چرا چند روزه غیبت داشتی؟ اتفاقی افتاده؟
    ماریا با دست سروناز را کنار زده و گفت : اگه راه بدی بیام تو برات می گم.
    سروناز عقب ایستاد تا ماریا داخل شود سپس در را بست بعد گفت : چشات خیلی قرمزه گریه کردی؟
    ماریا روی تخت نشست و گفت : این هوا!
    -اتفاقی افتاده؟
    -نخیر بنده خلم بی جهت گریه کنم . اول یه لیوان آب خنک بده.
    سروناز در یخچال را باز کرده لیوانی آب به دستش داد بعد کنارش نشست . ماریا لیوان را به لب برده آبش را سرکشید بعد با پشت دست دهانش را خشک کرد و گفت : آخیش ، فدای لب تشنه ی امام حسین بشم . درد و بلای پرویز جانم و همه ی عالم می ریخت توی جیگر یزید .
    سروناز لیوان را از دست ماریا گرفته توی سینی گذاشت و گفت : باشه بریزه اینقدر حاشیه نرو بگو ببینم چرا گریه کردی ؟ دلم آب شد. ماریا دستانش را به طرفینش ستون کرده سنگینی اش را روی آنها انداخت و گفت: وای چه اتاق گرمی! نمی پوسی تو این اتاق؟
    -ماریا؟
    -آهان ، چشم می گم الحمدالله که به خیر گذشت . مردم از بس که گریه کردم . چند روزه که نشستم به آبغوره گرفتن . بعد نفسی تازه کرد و گفت : اما حالا بهترم .
    -چی شده حالا ؟ می گی یا می خوای دقم بدی.
    -خدا نکنه دق کنی . خطر رفع شده بابا ، دق کنی از جیبت رفته
    -چی بود حالا؟
    -هیچی یکشنبه صبح که از خواب بلند شدم ، نه خدایا توبه ، بلند نشدم چون هنوز خوابم می اومد . دوست داشتم تنبلی کنم . سقلمه زدم به پرویز که کاش دستم می شکست . و گفتم پرویز جان امروز چایی باتو ج.ن تو حالش نیست اون بینوا هم غرغر کرد ولی بلند شد و رفت که سماور رو روشن کنه و برگشت توی جا دراز کشید . منم خوابم برد که با صدای گرمپ مبل شدم . دیدم پرویز نیست پریدم توی آشپزخانه که دیدم پرویز جانم پخش و پیلی شده و افتاده کف آشپزخانه زدم توی سرم و هوا ر کردم تا همسابه ها به داد رسیدند و کمک کردند پروسز رو بردیم درمونگاه چه دردسرت بدم که آقا پرویز اومده سماور رو آب کنه که آب از سر پارچ ریخته کف زمین وقتی هم که طفلی رفته چای دم کنه چون دمپایی ابری پاش بوده سر خورده و گامپی افتاده کف زمین و لگنش شکسته .
    سروناز که هم چنان حیرت زده به او خیره شده بود با ناباوری پرسید : لگن آقا پرویز ؟
    ماریا با تمسخر جواب داد : نه لگن من ! دختر اون بخوره زمین لگن کی میشکنه؟ الانم تخت و تبارک افتاده توی رخت خواب بر دل خودم.
    -ای وای
    -منم معتقدم که ای وای
    -گفتی که خطری نیست مگه نه؟
    -آره خدا رو شکر
    -پس چرا چشات این ریختی شده؟ از یکشنبه تا حالا واسه خطری که رفع شده گریه می کردی؟
    -نه قربونت برم مهلت ندادی که از بقیه غصه هام برات بگم . از اون روز مادر شوهره چون میدون رو گشاد دیده خیمه زده خونمون بر دل پسر جانش لمیده هی میوه می کنه تو حلقش . هی آب ماهیچه می کنه تو نافش بنده هم شدم کلفت بی جیره مواجب ببر بیار بشور بمال چپ می رم راست می رم می چپم تو پستو های های گریه می کنم خسته شدم زدم به چاک گفتم بیام پیش تو که خودشیرینی های خانم بزرگ رو نبینم
    -چی می گی از اون شاخه به اون شاخه می پری؟ شد یه مرتبه مثل آدم حرف بزنی؟
    -مگه چیه ؟ همه رو برات ریختم رو دایره بد کردم؟
    -اولا واسه آقا پرویز متاسفم
    -خود منم متاسفم این هوا
    -دروغ می گی
    - ای وای چرا؟
    - اگه راست می گی پس چرا از محبت مادرشوهرت ناراحت می شی؟ بد می کنه به شوهرت رسیدگی می کنه؟
    -بله که بد می کنه مگه خودم شش انگشتی بودم
    - ماریا تو که مادر شوهرت رو دوست داشتی
    -اول از همه بدون که هیچ کس تو این دنیا نیست که مادر شوهرشو دوست داشته باشه ؛ بنده هم کهه لقمه ی حلال به شکممه و شیر پاک خوردم تا وقتی که فضولی نکنه ای می تونم تحملش کنم یعنی که چی ؟ یکی نیست بگه تر و خشک کردن پرویز جانم وظیفه ی خودمه . من می دونم که پرویز دوست داره میوه از دست من بخوره . اون چی می گه خودشو انداخته وسط داره هلاک می کنه؟ اون روزا که ق قو می کرد و مامان جانش قاقا به دهنش می گذاشت گذشت .
    -ماریا؟ بس کن تو به خدا اون مادره بهش حق بده
    -حق دام که آوردمش خونه مون اونه که پاشو انداخته اونور گلیم . اصلا مگه مهلت می ده خودم یه دستی به پر و بال پرویز بکشم؟تخت چسبیده به پسرش . امون نمی ده یکی دیگه خود نمایی کنه . هی ظرف کثیف می کنه رو هم می چینه توی سینی و صدا می زنه عروس اینا رو آب بزن . خوب می فهمم کیف می کنه منو می فرسته دنبال ظرفشوری بنده شدم کلفت خانم تو که نمی دونی ، یعنی تجربه نداری ، همه ی مادرشوهرا حتی اون خوب خوباشون از اینکه ببینند عروس هی کار می کنه و دولا و سه لا می شه کرمشون می شینه خوششون میاد و انگار خستگیشون در می ره . علی الخصوص که این چپ رفتنا و راست رفتنا به خاطر پسرشون باشه دیگه خر بیار کیف بار کن . مادر شوهر بنده هم از این قاعده مستثنی نیست چپ می ره راست می ره عروس عروس می کنه عروس آب هویج بگیر واسه پرویز ، عروس آب سیب بگیر واسه پرویز ؛ تا آبمیوه رو میارم دستشو دراز می کنه که بده من دهنش کنم .
    - دهنش کنه حالا مگه دست آقا پرویز شکسته؟
    - همینو بگو . منم آخرش طاقت نیاوردم و گفتم خانم بزرگ با لگنش که نمی خواد لیوان رو بگیره ، با دستش می گیره که اونم سالمه می دونی چی گفت: گفت بالا بردن دست قوه می خواد بچه ام قوه نداره . منم خواستم یه جوابی بهش بدم تا همه جاش بسوزه اما حیا کردم . صد دفعه منو فرستاده بازار که تخم مرغ رسمی براش بخرم زرده اش رو نکن بزنم بدم خانم بزرگ قاشق قاشق بذاره دهن دردونه اش قوه بگیره قلم گوساله بخرم بجوشونم آبش که شد یه استکان بدم بریزه به حلق پرویز که آقا قوه بگیره . چنگالی براش درست کنم بیارم بدم خانم بزرگ قاشق قاشق دهن شازده پسرش کنه.
    سروناز پرسید : چنگالی ؟ این دیگه چیه؟
    - نخوردی تا حالا؟
    - نه می دونم چیه؟
    - منم نخورده بودم این از ابتکارات خانم بزرگه که به آشپزی خیلی ور می رن ا.لین شبی که رفتیم خونش ، شام برامون چنگالی درست کرد . می گفت : پرویز هم قوه لازم داره هم این غذا رو خیلی دوست داره بعد آهی کشید و ادامه داد : من نمی دونم این چه قوه ایه از پرویز که هی باید ورززش داد و حالش آورد ! خلاصه که جونم برات بگم روغن حیوونی رو داغ می کنه شگر بهش می زنه توش نون ریز می کنه . مثل آبگوشت گرماگرم می خوره می گه خیلی مقویه ، به مغز استخونا قوه می ده اون اوایل که عروس بودم مدام زیر گوشم می گفت : پرویز عادت داره هفته ای یه مرتبه حتما چنگالی بخورهبدی بهش ها . خودشم بیشتر شب ها واسه خودش درس می کنه . خلاصه خواهر جان بنده شدم کلفت دست به سینه ی خانم بزرگ هم دستش رو گرفته به دهن پرویز و ول نمی کنه .
    - ماریا تو که از این اخلاقا نداشتی!
    - می دونم . امروز ظهر که خانم بزرگ سنگرش رو واسه ادای نماز ول کرده بود پیش پروی گریه کردم اونم گفت : غصه نخور مادره دیگه دلش خوشه به پسرش خدمت کنه پرویز عقیده داره من دلم نازک شده راست می گه از بس که توی درمونگاه گریه کردم و جوش زدم اعصابم بهم ریخت ، خودمم می دونم دنبال بهونه می گردم . دوست داشتم خودم به پرویز جانم خدومت کنم
    - دست بردار ماریا اونم مادره حق داره بنا نیست پسرش رو دوماد کرد دیگه اختیارش رو نداشته باشه دوست داره یه کاری براش بکنه . اونم مثل تو غصه خورده و جوش زده حتی از تو هم بیشتر
    - بیشتر که نه
    - باشه قد تو
    - پرویز همینو می گه . می گه همیشه شعبون یه دفعه رمضون . می گه من که دربست شدم مال تو حالا به این پیرزن بدبخت هم امون بده دو روزی رو دلش خوش باشه اصلا می دونی درد من چیه سروناز جون؟
    - چیه؟
    - اینکه زبونش به حال خودش نیست مدام متلک می گه . می گه مگه مرد باید چای بذاره؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #67
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحه ی 445 تا 456(12 صفحه)
    -نخوردی تاحالا؟
    -نه نمیدونم چیه!
    -منم نخورده بودم.این از ابتکارات خانم بزرگه که خیلی به (این قسمت خوب اسکن نشده)
    اولین شبی که سر زده رفتیم خونه اش شام برامون چنگالی درست کرد.میگفت پرویز هم قوه لازم داره هم این این غذا رو به عنوان شام دوست داره.بعد آهی کشید و ادامه داد:من نمی دونم این چه قوه ایه که از پرویز که هی باید ورز اش داد و حالش اورد!خلاصه که جونم برات بگه روغن حیوانی رو داغ میکنه شکر بهش میزنه توش نون ریزه میکنه مثل ابگوشت گرماگرم می خوره.میگه خیلی مقویه به مغز استخونا قوه میده اون اوایل که نوعروس بودم مدام زیر گوشم میگفت:پرویز عادت داره هفته ای یه مرتبه حتما چنگالی بخوره.بدی بهش ها.خودشم بیشتر شبها واسه خودش درست می کنه.خلاصه خواهر جان بنده شدم کلفت دست به سینه.خانم بزرگ هم دستش روگرفته به دهن پرویز و ول نمیکنه.
    - ماریا تو که از این اخلاقها نداشتی!
    - می دونم.امروز ظهر که خانم بزرگ سنگرش و واسه ادای نماز ول کرده بود پیش پرویز گریه کردم.اونم گت:غصه نخور مادره دیگه.دلش خوشه به پسرش خدمت کنه.پرویز عقیده داره من دلم نازک شده.راست میگه از بس که توی درمانگاه گریه کردم و جوش زدم اعصابم به هم ریخته.خودمم میدونم دنبال بهانه میگردم.دوست داشتم خودم به پرویز جانم خدمت کنم.
    - دست بردار ماریا.اونم مادره حق داره.بنا نیست پسرش رو دوماد کرد دیگه اختیارش رونداشته باشه.دوست داره یه کاری براش بکنه.اونم مثل تو غصه خورده و جوش زده.حتی از توهم بیشتر.
    - بیشتر که نه.
    - باشه قد تو.
    - پرویزم همینو میگه.میگه همیشه شعبون یه دفعه رمضون.می گه من که دربست شدم مال تو حالا به این پیرزن بد بخت هم امون بده دو روزی رو دلش خوش باشه.اصلا میدونی درد من چیه سروناز جون؟
    - چیه؟
    - اینکه زبونش به حال خودش نیست.مدام متلک می گه.میگه مگه مرد باید چای بذاره؟کی تا حالا مردا توی خونه کار کنند؟اردا رو یکی دیگه میده.دردا رو یکی دیگه باید بکشه؟منظورش منم که مثلا به پسرش ارد دادم چای بذاره.یکی نیست بگه چطور خوبه زن بره بیرون کار کنه پولش رو تقدیم شوهرش کنه!اما پرویز میگه ولش کن درکش همین قدره.قدیمیه.یکور قضیه رو می بینه.درسته که من زن بیخیالی ام و سعی می کنم از کسی چیزی به دل نگیرم.اما تو خودت خوب می دونی که با همه چیز و همه کس شوخی و بازی الا پرویز.تو که می دونی من چقدر دیوونه ی پرویزم و دوست ندارم کسی به اون توجه زیادی بکنه.بعد اهی کشید وادامه داد:حالام به هوا ی خریدن دارو زدم به چاک.گفتم هم یه هوایی تازه می کنم هم احوال توررو می پرسم.
    - خوب کردی.منم تنها بودم.این چند روزه که نیومدی دلم خیلی گرفته بود.خب چرا به مدرسه خبر ندادی.
    نه که این بابا روشن خیلی هم اهمیت میده!فکر کردی همه مثل...ولش کن به قول مادر شوهرم...
    - ولش کن اون بنده خدارو.امشب اندازه ی کافی از اون بینوا حرف زدی بیا از خودمون بگیم.
    - ای به چشم.هر چی سروناز جونم بگه.
    انها از هر دری گفتند.صدای خنده های بلند ماریا توی اتاق طنین انداخته بود و سروناز شاد بود که دوست عزیزش برای لحظه ای غم هایش را گرچه خیلی جدی نبودند از یاد برده بود.
    عاقبت ماریا بلند شد روسری اش را روی سر انداخت و گفت:جبران گریه های این دو روز شد.خنده هم دیگه کافیه که بیشترش کفاره داره.بهتره برم که پرویز جانم چشمش به در خشک شد.بعد نگاهی به اطراف انداخت.کتاب ربه کا را روی زمین کناردیوار دید خم شد ان را برداشت و گفت تعریف این کتاب رو زیاد شنیدم قشنگه؟
    - سلیقه ها متفاوته.من که خوشم اومده.
    - می تونم قرضی ببرمش؟
    - چرا که نه؟
    - قربونت برم پرویز جانم حوصله اش سر رفته بس که تویه جا مونده.میبرم بدم بخوندش.برش میگردونم.
    - باشه مال خودت.یادگاری
    - قربونت برم.شاید این کار تو سبب شد منم به مطالعه روی بیارم.
    ماریا کتاب را توی کیفش نهاد گونه ی سروناز را بوسید و خداحافظی کرد و رفت.
    آن شب بعد از شام وقتی که خانم بزرگ به خواب رفت ان دو باهم آشتی کردند و ماریا از پرویز عذر خواست و گفت که بین او و سروناز چه گذشته و او از بهترین دوستش اخوخته که انسان نباید به هر بهانه خود باخته شده و به رنگی در اید.بعد هم کتابش را از کیفش بیرون آورد و گفت اینو هم برات از سروناز گرفتم تا توی این مدت که بیکاری بخونی.بخن فکرت باز شه.این دختره زیاد کتاب میخونه.واسه همینه که خیلی می فهمه.داد واسه خودت.
    پرویز کتاب را گرفت نگاهی به آن کرد پشت و رویش نمود و گفت:رمانه؟
    - اره
    - منو تو خودمون رمانیم.مارو باید ببرند تو کتابا تا مردم قصه ی عشق و دلدادگی رو از من و تو یاد بگیرند.
    ماریاگفت:لوس نشو پرویز باید قشنگ باشه بخونش.
    - حالا که مادره امون نمی ده یه دقیقه به حال خودم باشم بذارش لب طاقچه شاید یک روز رفتم سراغش.
    ماریا اطاعت کرده کتاب را زیر جانماز نهاد به آن امید که پرویز روزی به سراغش برود.اما پرویز هیچ گاه از آن کتاب یاد نکرد.
    خانم ستاری تو حیاط فرش گسترده و مشغول پاک کردن سبزی بود.سروناز صندلی تاشوی کوچکی کنار دیوار گذاشته روی ان نشتسته بود در حالی که نامه سپیده را در داشت نسیم ملایمی می وزید.خورشید به سوی غرب میرفت تا شبی دیگر از راه برسد ظهر ان روز آقای روشن نامه ی سپیده را به دست سروناز داد.اما او را چندان میلی به خواندن نبود.این روزها کم حوصله بود کمتر حرف می زد و بیشتر به نقطه ای خیره می ماند.ماریا گاه ره گاه به وی خرده می گرفت که:چه خبر شده؟اب برد؟برد که برد باز یکی دیگه.ویا میگفت که:خودش نیاد نامه اش میاد.ان روز هم گفته بود نکنه عاشق شده باشی دختر؟سروناز هم که اغلب با او درددا می کرد گفته بود که دارد راجع به هوشی و ازدواج ناخواسته اش فکر می کند.ظهر هم که مدرسه تعطیل شد نامه را توی کیفش گذاشت و به اتافش رفت.اما افکارش انقدر درگیر بود که یادی از ان نکرد.نسیم خنک بهاری لا به لای گیسوان بلند و تابدارش می پیچید.خانم ستاری دسته ای تره برداشت و گفت:کجایی خانم ملک زاده؟دلت تنگه؟سروناز که به نقطه ای خیره شده بود به خود امد لبخندی محزون بر لب نشاند.دست برد پاکت را گشود و نامه ی سپیده را که دیگر مثل گذشته ها طویل نبود بیرون اورد و چنین خواند:
    دوست قشنگ سلام;
    عذر عذر عذر صدها وهزاران عذر باور کن شرمنده ی روی ماهتم.از اینکه ایام عیدی رو زدی به چاک روم سیاهه.چی فکر کردی؟اینکه چون ما عقد کرده ایم حوصله ی تو رو نداریم؟به جان شاهرخ اگه تو سر سوزنی برای ما مزاحمت داشتی.جلودارت نشدم چون میدونستم حریفت نمیشم.چون میدونستم دارای علو طبعی و عزت نفسی.به شاهرخ هم گفتمکه تو پیش خودت چی فکر کردی.اونم ناراحت شدو گفت:توکه به اخلاق دوستت وافق بودی اگه شده به کمک غل و زنجیر باید نگهش میداشتی.گفت سروناز نه تنها مزاحم نبود بلکه یه دنیا لطف و صفا بود.گفت حسودی ات نشه سپیده اما باید اقرار کنم تا به حال دختر به حلاوت ملاحت و وجاهت سروناز ندیده بودم.گفت که به پسر ددایی عزیز و بیچارهام حق میدم که دلش رو به بند عشق این دختر کشیده والله دل خودش کمه دل جد واباد و نیاکانش رو هم باید به کمک بگیره تا لایق عشق این دختر شیرین و وجیه باشه.کاری ندارم که من قهر کردم و پشتم رو کردم به شاهرخ انم از دلم در اورد و به من لقب حسود خانم داد.بعدشم گفت:چشای تو واسه من یه دنیاست.منو می گفت.بعد گفت حرف حق رو باید پذیرفت.تو باید قبول کنی که چشمای دوستت ادم رو می بره به یه عالم دیگه.سروناز نه تنها صورت زیبا که سیرت زیبایی داره.اون معتقده که تو روح نوازی.البته من سر در نیاوردم منظورش از روح نوازی چی بود.شاهرخ می گه آدم سروناز رو که می بینه دوست داره بشینه واسه خودش سیگار بکشه.منظورش از این همه شاخ و برگ این بود که به منوچهر حق بده.باور کن تو خونه ی ما اینقدر حرف تو می شه که دیگه گوشم پر شده از اسم تو.حالا دیگه هر چقدر هم ازت تعریف کنه حسودیم نمی شه.اولا که خیلی زیاد دوست دارم.دوما می دونم شاهرخ خیلی زیاد عاشقمه.سوما پذیرفتم که حقایق رو باید قبول کرد.هر وقت یادم میاد مابقی تعطیلات رو تنها موندی دلم می خواد بمیرم.برام بنویس که با تنهایی چه کار کردی.الهی بمیرم اگه بهت بد گذشته باشه که یقینا اینطوره.راستی از خونواده ات چه خبر؟گویا جمیله خانم بندرو اب داده.مامی ات رو توی خیابون دیده و براش گفته که من عروسی کردم و تو اومدی واسه جشن من.اینو گفتم که اگه دیدی مامی ات غوغا کرد بدونی از کجا اب خورده.راستش ببخشید اگه عصبانی می شی.من وظیفه دارم خبر هارو به گوشت برسونم.گفته بودم که شاهرخ داره یه خونه می سازه.حالا خوشت میاد یا نمیا باید بگم که منوچهر هم زمین بغل دستی مارو خریده و قراره اونو بسازه.به شاهرخ گفته امیدوارم سپیده خانم بتونه دل فرخ لقا رو نرم کنه.می خوام بهترین خونه رو براش بسازم.خونه ای که استحقاقش رو داره.اگه اون زن من بشه مام میشیم همسایه شما که این برا همه مون خوبه.شاهرخ هم گفته و اگه نشد چی؟منوچهر گفته:خونه رو می کوبونم.خودم رو هم.
    الهی بمیرم واسه دل عاشق منوچهر و دل خسته ی تو.
    خب عزیزترنم رخصت وداع ده.قراره شب واسه شام باشاهرم بریم بیرون بعدشم قدم زنان بیاییم خونه.مام عالمی داریم دختر.توصیه می کنم به عالم ما بپیوندی تا ببینی دنیای زوج های جوان چه ریختیه.فدات بشم باید برم دوش بگیرم و حاضر بشم.از دور صورتت رو می بوسم.
    قطره ی اشکی بر گونه ی سروناز چکید و او مانع نشد.
    کاسه ی روغن حرارت روی حرارت ملایم چراغ قرار داشت.روغن ارام ارام باز می شد.سروناز سرش را خم کرده عطر روغن را به مشام می کشید که ضربه ای به در خورد و صدای ماریا با گوشش رسید که می گفت:صاحب خونه منم حبیب.بعد هم در را باز کرد و گفت:سلام مثل اینکه سر شام رسیدم.اما نمی دونم چرا مادرشوهرممهربون نیست.بعد هم به طرف چراغ رفت.نگاهی به کاسه روغن اندامت و گفت:ای دختره شکمو ما هنوز نگفته بودنم و تو خودتو انداختی به هرات!غلط نکنم واسه شامت داری چنگالی درست می کنی.درست حدس زدم؟
    سروناز که همیشه از امدن ماریا شاد می شد به رویش خندید و گفت اولا که درست حدس زدی.از اون روزی که گفتی خوشمزه اس هوس داشتم امتحانش کنم تا اینکه دیشب خانم ستاری یک رف روغن حیوانی تازه برام اورد.خودش کره رو باز کرده بود.دیدم خیلی خوش عطره.گفتم وقت چنگالی فرا رسیده.دوما چرا نمی شینی؟
    ماریا کنار چراغ زانو چهر زانو نشست و گفت آی به چشم.نوکر چنگالی مفت هم هستم.سروناز ظرف شکر را برداشت و در همن حال گفت:سوما چرا گفتی صاب خونه منم حبیب؟نکنه تغییر جنسیت دادی؟
    - بنده غلط بکنم.مگه جنسیتم چه اشکالی داره؟هیچ وقت دوست نداشتم یه مرد پشمالو و کت کلفت گنده بک باشم.حیف از لطافت و حلاوت زنا نکرده؟
    - پس چرا گفتی جبیب؟
    - نشنیدی میگن مهمون حبیب خداست؟حالا که حبیب برتو وارد شده روغن غذا رو زیاد کن تا دو تایی بزنیم تو رگ.بدم نمیاد مهمونت باشم.به سه دلیل.اول اینکه تو دختر مهمون نواز و مهربونی هستی دوم از تنهایی بیزاری و نیاز به یک هم صحبت و چه بسا هم کاسه داری سوما روغن مفت برات رسیده چه بهتر مصرفش کنی.نشنیدی میگن روغن ریخته وقف امامزاده؟
    - صد البته خوشحالم تو شامت رو با من بخوری اما اقا پرویز چی؟
    ماریا گره روسری اش را باز کرد.ان را کنازی نهاد.انگشتانش را لا به لای گیسوانش فرو برد و گفت:اون با ننه جانش شام بخوره.فعلا که دور شده دور علی گلابی!!مادر شوهره رو می گم.
    - مگه هنوز نرفته؟
    - پس واسه چی میگم علی گلابی؟مثل کنه چسبیده به پرویز.والله اگه مادر نبود فکرایی می کردم.البته از حق هم نباید گذشت.پرویز خیلی ستاره داره.توی فامیل همه معتقدند مهره ی مار داره.
    سروناز سفره را از توی کمد بداشت و گفت:حق دارند منم معتقدم اقا پرویز حرف نداره.هم معرفت داره هم با مزه اس.ادم از دستش خسته نمی شه.
    - تو هم معتقدی ننه هه حق داره؟
    - ماریا ننه هه چیه؟مادر شوهر حرمت داره.
    - اوووه!خوش به حا ل مامان هوشی خان!از همین الان می تونم تصور کنم چطوری روی سرت خیمه می زنه.اینطور که تو دم از حرمت مادرشوهر میزنی معلومه که ماد شوهر خودت رو حلوا حلوا می کنی و میگذاری فرق سرت.خوش به سعادتهر کی که مادر شوهر تو باشه.اما خودمونیم ها.خوشحالم که خدا بهم پسر نداد.
    - حالا دیگه نه از وقتی که مادر شوهرم اومده خونه مون خیمه زده.احساس می کنم مادر شوهرا خونه ی پسر خودشون هم زیاد جا ندارند.کاری نداریم که اغب خودشونو با سماجت می چپونند اما فرمانروا ی خونه عروسه که اونم زیاد به خوشدونش نمی افته!
    - ماریا احساس می کنم تازگی بدجنس شد.از خدا نمی ترسی؟
    - مگه کار خلاف عرف انجام دادم؟دوست داشتن که زورکی نیست.کجای قرآن و توی کدوم آیه اومده ایهاالناس به مادر شوهرتون عشق بورزید؟اصلا می دونی چیه؟دوری و دوستی.
    سروناز سفره را پهن کرد و گفت:از خوش اقبالی ات نون تازه هم دارم.بیا که خیلی وقته با کسی غذا نخوردم دلم عقده کرده.
    - واسه این غذا که نون نباید خیلی تازه باشه خانم خانما.خمیر میشه ترش می کنی.نون بیات نداری؟
    - دارم اما خیلی بیات نیست.یک کمی مونده اس.
    - خوبه بیار.شکرش رو بده من بزنم.می ترسم خیلی شیرینش کنی.بعد روغن باز شده رو بو کشید و گفت:به به چه عطری داره!جای پرویز خالی.خیلی چنگالی دوست داره.گرچه این روزا اندازه ی تمام سالهای عمرش چنگالی رفته تو نافش.
    - گمون کنم منم بشم از طرفدارای پر وپا قرص چنگالی آخه هم خو عطره هم یقینا خوشمزه اش.هم که راحته و زود آماده میشه.
    - حالا تو نگفتی چرا اینقدر زود دون می خوری؟مرغی؟دختر چه وقت شام خوردنه؟هنوز که سر شبه!
    - در هر صورت واسه تو که بد نشد.
    - اره جون تو.
    - ماریا بری خونه شام نخوری زشت نیست؟
    - چرا مادر شوهرم دق می کنه از غصه.دختر جون من این اواختر کمتر شبیه که شام بخورم.اون دیگه عادت کرده.
    - چرا؟
    - بهم بر می خوره.خانم بزرگ می شینه بالای سفره ظرف رو می کشه جلو خودش اول واسه پرویز می کشه این هوا بعد واسه خودش این هوا تر.بعدشم واسه بچه ها جا می کنه.مته ظرف رو که باید نون بکشند می ذاره جلو من.منم باد می کنم می گم سیرم.اونم می گه زنا سر قابلمه ناخنک می زنن اشتهاشون کور میشه.اصلا انگار نه انگار که من می کشم کنار.یه لقمه بر میداره این هوا.پرویز جانم غصه می خوره.هی نگام می کنه و اشاره میکنه برم جلو اما من میگم سیرم.ماد شوهره هم می گه ولش کن ننه جان.حتما سیره.دروغ که نداره بگه.
    - تو هم ولش کن ماری جان.بیا از خودمون بگیم.اینقدر حرف مادرشوهرت رو می زن هم اعصابت خرد میشه هم غیبته که گناه داره.
    - نمی دونم والله.احساس می کنم این اواخر بار گناهم سنگین تر شده
    سفره که جمع شد ماریا تکیا به دیوار داده پا ها را دراز کرد و گفت:خیلی چسبید.برسه به روح اموات.امشب جبران شبهای دیگه شد.به کوری چشم دشمنان جون گرفتم.بعد پنجه ها را از هم باز کرد و گفت:اونقدر قوی شدم که توی یه چش به هم زدن شیش تا مادر شوهر خفه می کنم.
    سروناز خندید و گفت:بنا نشد دست برداری؟
    - واسه خنده اش گفتم.بعد بالش را برداشت و یکوری دراز کشید و گفت:به قول بابای خدا بیا مرز پرویز:آی ببخشید که ببخشید آمده.
    سروناز دست برد فیتیله ی سماور را بالا کشید و گفت:ضرب المثل بود؟
    - ساخته و پرداخته ی ذهن پدرشوهر کهنسالم بود.پدرشوهرم مرد نازنینی بوده!هر وقت می خواسته پاهاشو دراز کنه اینو می گفته.یعنی عذر خواهی.حالا تو چرا به گرده ی سماور ور میری؟
    سروناز پارچ آب را درون سماور خالی کرد و گفت:چایی نمی خوای؟
    - جای داغ بالای اون غذای روغنی؟می خوای تا صبح بری تو حیاط؟
    - وا؟نشنیده بودم.
    - مرگ تو خودمم نشنیده بودم.
    - پس چی می گی؟
    - دیدم میلم به چای نیست یه چیزی ساختم.
    - ماریا تو تی دیوونگی رو دست نداری.
    - واسه همین اومدم با تو صلاح مصلحت کنم.اخه گاهی فکر می کنم تو از من عاقل تری من از تو بامزه ترم.خب دنیای دیگه.این به اون در.شدیم بی حساب.نه تو به من می جربی نه من به تو.واسه همینه که دوستی مون تداوم داشته.
    - ندیده بودم کسی مثل تو از این شاخه به اون شاخه بپره.اینه که خوشمزه ات کرده.
    - گفته بودم برات که پرویزم معتقده من خوشمزه ام؟
    - اندازه ی موهای سرت.
    - پس خبر نداری که من کچلم.حالا بیا دست از سر کچل اون سماور بردار و مثل من دراز بکش تا من راحتتر باشم.
    - توکه تعارفی نبودی.دراز بکش راحت باش.
    - منتظر اوامر سرکار نبودم.منظورم اینه که گردنم درد می گیره به تو نگاه کنم.بیا دراز بکش تا من گردنک نگیرم.
    سروناز بالشی برداشته روبروی ماریا یکوری دراز کشید و گفت:خوب شد؟
    - اره بشنو از من که می خام حکایت بکنم.جونم برات بگه که دو سه روزیه به دور از چشم مادر شوهره با پرویز قهر کردم.
    سروناز بلند شد نشست و با تعجب گفت:جدی می گی؟شما دوتا و قهر؟خیلی بعیده!
    ماریا هم به تبعیت بلند شد نشست و بالش را روی زانوان قرار داده هیکلش را روی آن انداخت و گفت:البته نه اون قهری که تو فکر میکنی.آره اون از ما بعیده.اما این مدلی که الانه برات می گم توی خونه مون متداوله.
    - من که سر از حرفها و کارهای تو در نمیارم.
    - ببین هر کسی یه رگ خوابی داره.منم رگ خواب پرویز رو پیدا کردم.فهمیدم که پرویز طاقت نداره که من باهاش حرف نزنم.اینقدر دورم بال بال میزنه و سینه چاک مده و نازم رو می خره تا من لب از لب باز کنم و به روش بخندم.
    - خب؟
    - هیچی دیگه منم هر وقت که با خواسته ام موافقت نکنه باهاش حرف نمی زنم.اونقدر که اجازه بده من اون کاری رو بکنم که میلمه.
    - خب؟
    - هیچی.این چند روزه هم جرئت نکرده جلو چشمای مامانش دورم بپلکه.راستیتش بقچه ی مبارکش هم عیبی شده.نمی تونه دنبالم از این اتاق به اون اتاق راه بیفته و نازم رو بکشه.بیچاره نمی تونه جم بخوره.اینه که چشمش به دره که من برم توی اتاق و باهاش حرف بزنم.منم باد کردم این هوا.شدم خیک باد و اصلا توی صورتش نگاه نمی کنم.حالا تو بگو چرا؟
    - چرا؟
    - دلیلش اول اینه که حوصله ام از دست مامانش سر رفته.اونم فهمیده اما کاری از دستش برنمی اد.نه میتونه.نه دلش ماد عذرش رو بخواد.خب این که هیچی.دلیل دومش اینه که اجازه نمی ده من یه کاری بکنم.
    - می تونم بپرسم چه کاری؟
    - د چرا که نه؟به چند دلیل.اول این که من چیزی رو از تو مخفی نکردم تاحالا.دوم این که پسمن اومدم چی کار؟مگه نیومدم صلاح مصلحت؟سپس بالش را گوشه ای نهاد پاها را دراز کرده و در حالی که تکانش می داد گفت:جونم برات بگه که:پرویز یه رفیق داره از اون دم کلفتا.توی سربازی باهم آشنا شدند.از اون زمونا تلفنی احوال هم رو می پرسن.آقا کیهان از خونواده ی پولدارو معتبریه اما تا دلت بخواد خاکی و بی ریاست.برعکس زنش که انگار از دماغ فیل افتاده.تازه دوساله که باهم ازدواج کردند.آقا کیهان همیشه به پزویز می گفت دوماد دست پاچه.نیست خودش دیروقت رفت تو اغل مرغ.به پرویز لقب دست پاچه داده بود.حالا قراره هفته ی دیگه بیان خونه ی ما.البته مقصدشون ماهان نیست.میرند سفر.از اینجا رد می شند گفتند یه شب پیش شما می مونیم و دیداری تازه می کنیم.خیلی وقت می شه این دوتا رفیق همدیگه رو ندیدند.
    سروناز سراپا گوش بود و حرفی نمیزد.ماریا ادامه داد:منم به پرویز گفتم اجازه بده جلو انا روسری ام رو بندازم.
    - ای وای چرا؟
    - دوست ندارم زن آقا کیهان فکر کنه من املم.میدونی زنش هم از خانواده های سرشناسه.اونام پولدارند.بعد سرش
    را پائین انداخت و گفت:گو اینکه ما از لحاظ مالی خیلی زیاد از اونا عقب تریم.آخه اونا کجا و ما کجا؟سپس سرش را بالا گرفت و گفت:تیپ مون رو که می تونیم صفا بدیم و ادای امروزیا رو دربیاریم.به پرویز گفتم یه شب که هزار شب نمی شه.اما اون می گه:اصلا و ابدا.می گه چه دلیل داره کشف حجاب کنی؟نه به سامان که زن بی حجابش رو کرد لای چادر نه به من خاک بر سر که حجاب از سر زنم بردارم.منم باد کردم تا دلم خنک شه.اینقدر باهاش حرف نمی زنم تا از سر خر بیاد پائین.بعد خندید و گفت:نیستی ببینی چه بال بالکی می زنه!البته با چشم و ابرو.هیچ کدوممون نگذاشتیم مامانه بو ببره.منم دیشب بهش گفتم مگه قراره من و تو رو توی یه گور بذارند که جوش گناهام رو می زنی؟اونم خندید و گفت:خدا رو چه دیدی؟شاید زلزله شد و من و تو یه گوشه کناری با هم دفن شدیم.اونوقت نمی خوام ناظر عذاب کشیدن تو باشم.اصلا دلم نمیاد ولت کنم تک و تنها برم بهشت.منم پشتم رو بهش کردم و گفتم قربونم بری.اونم گفت تو نمیذاری.اگه نه که به چشم.
    سروناز پرسید:حالا می خوای چه کار کنی؟
    راستش تیپ تو توی اون تونیکهایی که می پوشی حرف نداره.هم با حجابی هم بی حجاب.از لباس های خودم بدم میاد.یا چسب و کوتاهه که مخصوص مجالس زنونه اس.یا سارافونه که خیلی شل و وارته اس.ادم میشه مثل دهاتیا.می خوام یکی از تونیکهای تو رو قرض بگیرم ببرم به پرویز نشون بدم که مطمئن بشه اگر هم بی حجاب میشم حجابم تا اندازه ای محفوظه.دیگه فکر نکنم بیرون انداختن دوتا لاخ شیوید چندان گناه نابخشودنی ای باشه.مگه نمی گند خداوند بخشنده و مهربان؟خب خدا می بخشه دیگه.چرا؟چون مهربونه.اخلا خدای بزرگ گناه جوونا رو به جوونی شون می بخشه.نمی دوم چرا پرویز نمی فهمه که دوست ندارم جلو زن کیهان روسری به سرم کنم.
    سروناز آهی کشید و گفت:اگه بهت بگم برات متاسفم بدت نمیاد؟
    - چرا بدم میاد.لازم نکرده متاسف باشی.اصلا چرا تاسف؟
    - به قول خودت به چند دلیل.اول اینکه فکر می کنی هرکس مقید به حجابشه امله.کی این حرف رو زده؟
    - همه ی امروزیا.امروز روزتجدد به بی حجابیه.
    - اشتباه می کنی میدونی چرا؟
    - دوست ندارم بدونم میدونی چرا؟چون گوشم از این حرف و حدیثا پره.یادم میاد دختر بچه که بودم از چادر بدم میاومد و دوست داشتم بندازمش کنار.که بابام بو برده بود.یه شب صداشو انداخت به سرش که اگه ببینم چادر از سر دخترام رفته کنار سرشو گوش تا گوش می برم.باز گلی به جمال پرویز گه اجازه داد چادرم رو بندازم و روسری سرم کنم.بابام که تا مدتها با پرویز قهر کرده بود و پشت سرش می گفت مرتیکه جهنم رو واسه خودش و زنش خریده.اجازه نمی داد بریم خونشکبعد که دید حرفش زو ندره سرد شد.توی فامیل ما همه می دونند که من از اول از چادر متنفر بودم.مامانم وقتی منو با چادر دید گفت دلت خنک شد ورپریده؟بعد از اونم سروناز جون تو یکی لازم نکرده واسه من شعار بدی که من حرفت رو قبول ندارم.چرا که تو خودت بی حجابی.مثل این میمونه که بنده بشینم یه شکم سیر گوشت بریون و مرغ و جوجه بخورم بعد شعار بدم آی مردم دولقمه کمتر بخورید.غذای ساده تر بخورید.به جاش فقرا رو دریابید.طعام بدید.برو داداش نیازی به موعظه ی تو ندارم.
    - اما وضع من با تو فرق می کنه.من زیر دست مادری بزرگ شدم که به شدت از حجاب متنفره.حتی کارگر خونه مون باید دستاش لاک زده باشه و پای بی جوراب راه بره.یادمه روزی که اومد خونه ی ما واسه کار مامی ام چادر و روسری اش رو برد وسط حیاط داد رانندمون آتیش بزنه.بعدشم چند دست لباس بهش داد و گفت:حق نداری مثل دهاتیا راه بری.باید اون طوری لباس بپوشی که من دوست دارم.یادم میاد تازه چهارده ساله شده بودم که اولین نشانه های بلوغ رو توی وجودم حس کردم.خیلی ترسیدم.از خودم بدم اومده بود.می دیدم توی مهمونی ها پسر ها جور دیگه ای نگاهم می کنند.حتی بضی از مردها که سرشون گرم بود یه دستی به موهام میکشدیدند یا از لپم نیشگو می گرفتند.گوشه کنار توی خیابون متلک می شنیدم.فکر کردم باید بیشتر خودم رو بپوونم.از اون روز تصمیم گرفتم لباس گشاد تنم کنم اما به روسری دسترسی نداشتم.پول دادم به یکی از دوستام تا مامانش برام یک روسری بخره.هیچ وقت یادم نمی ره.اون روزی رو که روسری سرم کردم و از اتاقم اومدم بیرون.مامی یه نگاه بهم کرد که از ترس خشکم زد.بعد گفت:این کلفته کیه اینجا؟منم سرم رو انداختم پائین.مامی با تحقیر گفت:این بلوز بی قواره چیه تنت کردی؟اون لچک رو از کجا


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #68
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    _اشتباه میکنی ، میدونی چرا؟
    دوست ندارم بدونم ، میدونی چرا ؟ چون گوشم از حرفا و حدیث ها پره.یادم میاد دختر بچه که بودم از چادر بدم می اومد و دوست داشتم بدازمش کنار ، که بابام بو برده بود یه شب صداشو انداخت به سرش که اگه ببینم چادر از سر دخترام رفته کنار سرشونو گوش تا گوش میبرم . باز گلی به جمال پرویز که اجازه داد چادرم رو بندازم و روسری سرم کنم. بابام که تا مدتها با پرویز قهر کرده بود و پشت سرش میگفت مرتیکه جهنم رو واسه خودش و زنش خریده . اجازه نمیداد بریم خونه اش بعد که دید حرفش در رو نداره سرد شد . توی فامیل ما، همه میدونند که من از اول از چادر متنفر بودم . مامانم وقتی که منو با روسری دید سرش رو تکون داد و گفت :" دلت خنک شد ورپریده ؟ بعد از اونم سروناز جون تو یکی لازم نکرده واسه من شعار بدی که من حرفت رو قبول ندارم ، چرا که تو خودت بی حجابی مثل این میمونه که بنده بشینم یه شکم سیر گوشت بریون و مرغ و جوجه بخورم بعد شعار بدم آی مردم دو لقمه کمتر بخورید ، غذای ساده بخورید ، به جاش فقرا رو دریابید .طعم بدید ، برو داداش نیازی به موعظه تو ندارم .
    _اما وضع من با تو فرق میکنه . من زیر دست مادی بزرگ شدم که به شدت از حجاب متنفره . حتی کارگر خونه مون باید دستش لاک زده باشه و پای بی جوراب راه بره . یادمه روزی که اومد خونه ما واسه کار مامیام چادر و روسریاش رو برد وسط حیاط داد راننده مون آتش بزنه بعدشم چند دست لباس بهش داد و گفت : حق نداری مثل دهاتی ها راه بری . باید اون طوری لباس بپوشی که من دوست دارم . یادم میاد تازه چهارده ساله شده بودم که اولین نشانه های بلوغ رو توی وجودم حس میکردم . خیلی ترسیدم ، از خودم بدم اومده بود . میدیدم توی مهمونی ها پسرها جور دیگه ای نگاهم می کنند . حتی بعضی از مردها که سرشون گرم بود یه دستی به موهام می کشیدند یا از لپم نیشگون می گرفتند . گوشه کنار توی خیابون متلک می شنیدم فکر می کردم باید بیشتر خودم رو بپوشونم ، از اون روز تصمیم گرفتم لباس گشاد تنم کنم ، اما به روسری دسترسی نداشتم . پول دادم به یکی از دوستام تا مامانش برام یه روسری بخره ، هیچ وقت یادم نمیره ، اون روزی رو که روسری سرم کردم و از اتاقم اومدم بیرون . مامی یه نگاه بهم کرد که از ترس خشکم زد . بعد گفت : این کلفته کیه اینجا ؟ من هم سرم رو انداختم پایین . مامی با تحقیر گفت : این بلوز بی قواره چیه تنت کردی ؟ اون لچک رو از کجا آوردی ؟ اینقدر لحنش پرخاشگرانه بود که من ترسیدم سرم رو بالا بگیرم . بعد یکهو پرید روسری رو از سرم کشید . روسری رو با قیچی ریز ریز کرد و ریخت تو دستشویی و سیفون رو کشید . بعدش داد زد: دفعه آخرت باشه قاب دستمال سرت میکشی . دیدی که جای اون لته کجا بود ؟ یه مرتبه دیگه ببینم لچک به سرت کشیدی میدم اسدی سرت رو چپه تراش کنه . بعدشم میاندازمت تو کوچه تا بچه ها هوت کنن . لچک مال دهاتی هاست و کچلا . خب طبیعیه که من از حجاب فاصله گرفتم . البته هیچ وقت مطابق میل مامی لباس نپوشیدم . دیگه نتونست حریف لباس پوشیدنم بشه . پدرم گرچه نقشی نداشت اما گاه گذاری حمایتم می کرد . یادم میاد هفده ساله بودم که برادر یکی از دوستان مامی فوت کرد ، اون میخواست بره سر خاک که یک چادر مشکی توری سرش کرد . منم دلم پر کشید دویدم جلو و گفتم : اجازه دارم باهاتون بیام سر خاک ؟ مامی که متوجه منظور من نشده بود اخم کرد که : مگه قبرستون جای بچه هاس ؟ گفتم : تو رو خدا مامی جان اجازه بدین بیام . میخوام از نزدیک قبرستون رو ببینم . مامی پشتش رو به من کرد و گفت : برو حاضر شو بریم دختره کله خر . کوثر یه چادر به سروناز بده بریم جاهای دیدنی رو نشونش بدم . اون روز توی قبرستون همه حواسم به خودم و چادرم بود . باورت میشه اون روز از سر بی عقلی آرزو می کردم کاش تند تند آشنا هامون بمیرند تا من یه بهانه ای برای چادر سر کردن داشته باشم ؟ بعد خندید و گفت : اصولا آدم ها رو از هر چی دور کنی طالب همون میشند .
    ماریا بالش را برداشت ، تو بغلش گرفت و گفت :" حالا این همه قصه کلثوم ننه سر هم کردی که چی ؟ اگه مامیت رو توی راه آوردی من رو هم میتونی .
    _ تو زمین تا آسمون با مامی من فرق داری . حالا بگذار یکی دیگه از خاطرات بچگی ام رو برات تعریف کنم . یادم می اد دوازده سالم بود توی خونه ما فقط پدرم روزه می گرفت . من هم خیلی دوست داشتم روزه بگیرم . اما مامی اجازه نمیداد . می گفت روزه مال عرباس که اون هیکلا رو دارند . اصلا خدا اسلام رو توی عربستان پیاده کرده روی سخنش هم با اوناست . یک شب آهسته از پدرم خواهش کردم سحر بیدارم کنه . پیش خودم فکر کردم مامی نمیفهمه ، آخه اون تا ظهر خواب بود . بعد هم که بلند میشد دروغی میگفتم ناهارم رو زودتر خوردم . اون در مورد خورد و خوراک زیادی پاپی ما نمیشد . همین که کوثر اطمینان میداد بچه ها غذا خوردند یا خوابیدند دیگه کاری به کارمون نداشت . سحر پدرم بیدارم کرد . من هم نیت کردم که روزه بگیرم و دوتایی نشستین یه سحری حسابی خوردیم . پدرم که ذوق کرده بود رفت خیابون تا برای افطارم خرید کنه . وقتی که اومد خونه زیر بغلش پر بود . زولبیا بامیه خریده بود . نون شیرمال و سر شیر و عسل هم خریده بود . نون شیرمال گرم بود ، یه بویی کرده بود که دل آدمای سیر هم صف میرفت . هوس کردم یه لقمه با سرشیر تازه و چرب درست کنم با عسل بخورم . پدرم جلو در آشپزخونه واستاده بود هوامو داشت تا دید دستم رفت روی نون شیرمال پرسید : روزه ات رو باز کردی ؟ جواب دادم : هنوز نه . گفت : پس میخوای چی کار کنی ؟ گفتم : حالا میخوام بازش کنم ، نمیتونم از این شیرمال و سر شیر بگذارم . امروز ولش ، از فردا باز میگیرم . قول میدم پدر جون . اونم لبخندی زد صندلی رو جلو کشید و روش نشست به من هم گفت بشینم من هم اطاعت کردم . پدرم گفت : این نون شیرمال و سر شیر ، این هم تو . اما قبل از اینکه یه لقمه بخوری گوش کن ببین چی میگم . گفتم : گوشم با شماست . اون گفت : الان خدا رو میبینم که با شیطان روبروی تو ایستادندن من کودکانه دور و برام رو نگاه کردم . پدرم خندید و گفت : دیدنی نیستند حس کردنی اند . تو فکر کن که میبینی شون . بعد دست منو توی مشتش گرفت و گفت : وقتی که انسان میخواد کاری خلاف کنه خدا رو مقابل شیطان قرار داده . خدا به شیطان میگه این بنده من ه . من میدونم کار بد انجام نمیده . اونو من آفریدم اشرف مخلوقاتش کردم . میدونم که به حرف تو گوش نمیده از سر راهش دور شو . اما شیطان میگه من وادارش میکنم که انجام بده . من انقدر قدرت دارم که منحرفش کنم . بنده گرچه پاک آفریده شده اما با من به بیراهه میاد . کار بد انجام میده ، من آلوده اش میکنم . من جهنم رو پر میکنم از این اشرف مخلوقات حالا . اگه اون آدم کار بد رو انجام بده دستش رو داده به شیطان ، اون وقت شیطان قهقهه میزنه و به خدا میگه دیدی گفتم که میتونم ؟ دیدی گفتم اون به جهنم میره . جایی که باید باشه ، خداوند جهنم رو برای آدمیان خلق نکرده ، جهنم جای شیطان و همراهان اونه . بعدم دستم رو بوسید و گفت : الان روزه به تو واجب شده میدونم که گرسنه هم نیستی ، اگر هم باشی خداوند دعوتت کرده به صبر . دیگه با خودته که صبر کنی تا افطار یا روزه ات رو بشکنی و بری دنبال شیطان . دوست داری شیطان قهقهه بزنه . برو روزه ات رو بشکن . دوست داری خدا ازت خوشنود باشه و شیطان ازت رو برگردونه و بره به درک ، صبر کن تا افطار . این خوراکی ها مال توی بعد دستم رو آروم آروم نوازش کرد و توی چشمام خیره شد و گفت : این دست های کوچولو برای دوستی به طرف کدومشون دراز میکنی ؟ من هم یک کمی فکر کردم بعد لبم رو گاز گرفتم و گفتم : من دوست دارم با خدا دوست بشم . بعد بلند شدم و سر شیرها رو گذاشتم توی یخچال و گفتم : صبر می کنم تا افطار . پدرم بلند شد بغلم کرد و گفت : هر وقت احساس کردی راه خواتا و ناصواب جلو پاته ، خدا و شیطان رو مقابل هم قرار بده بعد تصمیم بگیر .
    سروناز آهی کشید و گفت : از اون موقع به بعد این پند پدر آویزه گوشم شده ، اما در مورد حجاب هم اینکه مامی صد راهم بود . هم اینکه به این شیوه عادت کرده بودم . دارم روی خودم کار میکنم حقیقتش اینه که خیلی دوست دارم با حجاب باشم اما هنوز قادر نیستم از خدا بخوام برام موقعیت با حجاب شدن رو پیش بیاره .
    ماریا که با دهانی باز به او نگاه میکرد ، گفت : چرا قادر نبودی ؟ لااقل اینجا بهترین فرصت بود اینجا که مامی ات نیست .
    _آدم باید وقتی دست به یه کار بزنه که بتونه تا ته راه رو بره . دوست ندارم مردم مسخره ام کنند . خیلی بده که آدم هر روزی پاشو بگذاره توی یه راه و اونو نصفه نیمه رها کنه . به خصوص وقتی که راه ، راه ثواب باشه . امروز توی این شهر چادر سر کنم ، فردا چی ؟ برای مبارزه با مامی به نیروی زیادی احتیاج دارم ، تو مامی منو نمیشناسی .
    ماریا دست سروناز رو گرفت و گفت : اگه بدونم با برداشتن روسری ام شیطان رجیم قهقهه میزنه دلم از غصه میترکه . صد سال سیاه هم نمیخوام اون حرفش رو به کرسی بشونه . غلط بکنم دستم رو بدم به دستش . اروای بابای زن آقا کیوان نمیخوام واسه خاطر یه شب دیدار دوستانه دنبال شیطون راهی جهنم بشم . راست گفت پرویز جانم که تنها بهشت رفتنش نمیاد. میدونم میشینه بالای جهنم و برام خون گریه میکنه . بهشت اونم حرومش کردم . همین الان میرم دستاش رو میبوسم ازش عذر خواهی میکنم . بعد دست سروناز را گرفت یه ذره فشرد و گفت : فدات شم سروناز کاش قدرت داشتم تو رو از چنگ هوشی بکشم بیرون . تو لقمه دهان اون نیستی . و الله از مامی ات میترسم وألا چه ها که نمی کردم . حیف از توی که نابود بشی . کاش میتونستم حق رو به حق دار برسونم .
    سروناز دانست منظور ماریا چیست . سرخ شد و سرش را به زیر انداخت و گفت : هر چی مقدّر شده باشه برام همونه . گاهیباید تسلیم شد . همیشه نمیشه مبارزه کرد .
    _اتفاقا آدم باید تا میتونه مبارزه کنه . همینه که مادر به گردن اولاد حق داره ، اگه نه یادتمی دادم چه کار کنی . میترسم تشویقت کنم توی روی مادرت وایسی خدا قهرش بیاد . میترسم چیزی یادت بدم شیطون قهقهه بزنه . حالا دیگه الکی تصمیم نمیگیرم . واسه هر حرفی و هر کاری خدا و شیطون رو میگذارم روبروی هم .
    سروناز خندید و گفت : بچه شدی ماریا ؟ پدرم این حرف رو زد که به من قدرت تصمیم گیری ببخشه .
    _ اره من بچهام من قربون خدا میرم .اصلا من همون شبانیام که موسی دید . چاکر پرویز جانم هم هستم که مراقبم بود نرم به جهنم .
    _پس برو که آقا پرویز چشم به راهته ، برو از دلش در بیار.



    امتحانات آخر سال شروع شده بود . شور خاصی در مدرسه بر پا بود . بچه ها دسته دسته بدون کیف و کتاب به مدرسه آمده در ساعت مقرر امتحان میدادند و شاد و سرحال به خانه هایشان میرفتند تا برای امتحان بعدی خود را آماده سازند . به زودی تابستان از راه میرسید و آنها آزادانه رها از قیود مدرسه به هر کاری دست میزدند و هر جا میرفتند . این افکار پیشاپیش سرمستشان نموده بود . معلمین هم بنوبه خود از این شادی بی نصیب نبودند . به خصوص آقای بهمن نژاد که از همه آنها سر حال تر به نظر میرسید . او هر روز تمیز و مرتب به مدرسه می آمد و از هر دری بیهوده میگفت و به هر بهانه با صدای بلند میخندید . سرخوشی از تمامی یاخته های بدنش میتراوید و این کاملا محسوس بود . هر روز با صدای بلند از خانه داری همسرش تعریف می کرد و می گفت : ملیه خانم هر روز صبح کفش هام رو که شب قبل واکس زدند جلو پام جفت می کنند . ملیه خانم اجازه نمیدن تا صبحانه کاملی نخورم از خونه بیرون بیام . ملیه خانم هر روز صبح میپرسند من برای نهار چی میل دارم تا همون رو بپزند ......... خانم شاد پرور هر روز مصر بود بداند چه دستوری برای نهار داده . آقای کمالی سربسرش می گذاشت و او را به عنوان نوشاد یا تازه داماد صدا میزد و خانم ارجمند همچنان عقیده داشت شاهنامه آخرش خوش است . این میان سروناز حال دگری داشت . گویی قلبش را میان پنجه ای قوی و آهنین می فشردند . نفسش تنگی میکرد . پای چشمانش حلقه کبودی افتاده و رنگ رخسارش پریدهبود . او گاه احساس سرما میکرد و زمانی گرما کلافه اش مینمود . سرش گیج می رفت . پوست صورتش سوزن سوزن میشد . قفسه سینه اش تیر میکشید . حس میکرد معده اش را نخ کش می کنند .دست و پایش ضعف می رفت . گوشه چشم چپش مراتب دل دل میزد و خود میدانست این حالات ناشی از اعصاب بهم ریخته اش است . گرچه تصمیم نهایی اش را گرفته بود ، اما رغبتی بدان نداشت ، خود میدانست به جبر تن به ازدواج با هوشی میدهد . تصمیم گرفته بود یاد آقای مجد را در دلش محبوس کند .اما نه ، محبوس چرا ؟! باید از بین میبرد . زن اگر شوهر اختیار میکرد جایز نبود یادی از دیگری با خود داشته باشد . حتی اگر مخفی در صندوقچه دل . این خیانت بود و گناه محسوب میشد . این یاد باید نابود میشد . جایش را باید دیگری می گرفت و آیا هوشی قادر بود ؟ باید صبر میکرد . تعجیل چرا ؟ پس خود را به تقدیر سپرد.
    آن روز ماریا سرحال تر از همیشه سراغ سروناز آمد در حالی که دسته ای برگه امتحانی زیر بغل داشت . همان طور که نزدیک می شد خندید و گفت : احوال فرشته بهشتی ؟
    سروناز لبخندی زد و گفت : لقب جدیده ؟
    _اره پرویز بهت نسبت داده .
    _چرا ؟
    _از موعظه هات براش گفتم اونم گفت : اگه بهشت یه وجب جا داشته باشه و اون رو هم به من واگذار کنم جم و جور میشینم که خانم ملک زاده رو هم جا بدم .چون استحقاقش رو داره . حالا بیا برات از مهمونامون بگم .
    _راستی یادم رفته بود که دیشب مهمون داستی .
    _ یادت بود چکار می کردی ؟ می اومدی کمک ؟
    _ نه از جنجکاوی تا صبح میمردم .
    _ حالا که شکر خدا نمردی ، بیا بریم یه گوشه بشینیم میخوام برات یه عالم حرف بزنم .
    آنها توی سایه کنار دیوار دو صندلی گذاشتند ، سروناز دستی به موهای تابدارش کشید و گفت : خب ؟
    _ به جمال دلشاد .
    _ یعنی چی ؟
    _دلشاد زن آقا کیهانه ، بامزه آن نه ؟ اسماشون رو میگم. هر دو اسمشون نابه . راستش خودشونم باند . اینقدر افتاده و خاکی اند که نگو . کاش دعوتم رو قبول کرده بودی و می اومدی . خیلی دلم میخواست به دلشاد از نزدیک آشنا بشی . اینقدر آگه که نگو . فروتن ، مهربون ، افتاده ، خلاصه عدم حظّ میکنه باهاش حرف میزنه .
    _ تو که گفتی از دماغ فیل افتاده .
    _اشتباه میکردم . من که از نزدیک نادیده بودمش . عکسش رو دیده بودم . قیافه اش توی عکس یه جوری بود .
    سروناز حیرت زده گفت : جدی ندیده بودیش ؟
    _ نه گفتم که تازه دو ساله عروسی کردند.
    _ پس چرا اینقدر بد ش رو گفتی ؟!
    _ای بابا گفتم که اشتباه کردم . خودش وقتی عکسش رو دید گفت اینجا خیلی بد افتادم بعدشم با کیهان دعوا کرد که چرا این عکس رو فرستادی ؟
    اگه تو هم عکسش رو ببینی بهم حق میدی . انگار باد کرده . یه جوریه . تازه کیهان هم توی نامه نوشته بود که زنش از خونواده بالاییه . من هم فکر کردم بادش مال فیسه ، ژست گرفته بود این هوا .
    سروناز گفت : عجب از تو که ندیده و ناشناخته به قضاوت نشسی . آدم با چند جلسه نشست و برخاست هم نمیتونه نظر قاطی راجع به مرد بده اونوقتی تو ......ای وای ! ببینم روز اولی که منو دیدی پشت سرم چی به آقا پرویز گفتی ؟ من که راضی ام فقط دوست دارم بدونم یعنی کنجکاو شدم .
    _به جان پرویز جانم راست میگم . اینقدر ازت خوشم اومده بود که همون شب اول توی خونه مون حرف تو زدم . اولش به خاطر شباهتت به اون خدا بیامرز ، بعدشم به خاطر خصوصیات اخلاقی ات که چسب دلمه .حالا بشنو ازکیهان اینا . کیهان رو که قبلا یه مرتبه دیده بودم . اون موقع که دیدمش یک کمی مظلوم بود، اما دیشب انگار که اومده باشه خونه باباش . راحت راحت لمیده بود و خیلی خودمونی حرف مزیا د .فهمیدم اون دفعه چون مجرد بوده دست و پاشو جمع کرده بوده . از راه که اومد یه چایی خورد بعد رفت لباس راحتی پوشید و ولو شد . بی خیال پول و پله و دک و پز خانمش . انگار نه انگار که توی شهر خودشون دارای مقام و منصبی هم هست . لنگاشو با یک ببخشید انداخت وسط اتاق و یکوری لم داد روی بالش و شروع کرد به تخمه شکستن . دلشاد اومد بهش ایراد بگیره که چرا درست نمیشنی ؟ اونم مهلت نداد خندید و گفت : من و پرویز با هم از این حرفها نداریم . خونه دوستم راحت نباشم کجا باشم ؟؟ تازه کلی رانندگی کردم ، خسته شدم . بعدشم خندید و خندید . دهانش رو وا می کرد این هوا . انگار یکی پریده بود شکمش رو قلقلک میداد . پرویز که از خوشی داشت میمورد . هی از خاطرات شون می گفتند و از کرم هایی که به کمک هم توی دوره سربازی میریختند یاد می کردند . دلشاد رو هم انگار با سریشم چسبونده بودند به من . هر جا میرفتم دنبالم میاومد . هی برد هی آورد ، هی آب زد و جمع کرد . حالا بذار برات بگم از سادگیش . اولش کسل تو تونیک شلوار داشت . بعد یه پیراهن گشاد و بلند تنش کرد که یقهاش کیپ کیپ بود . آستیناش هم بلند . دریغ از یه ذره آرایش . می گفت کیهان دوست نداره آرایش کنم .فقط اجازه داده اصلاح کنم . موهای سرش هم صاف و بلند بودِ پشت سرش جمع کرده بود . موقع خواب به پرویز گفتم لباس پوشیدن دلشاد به بچه پولدارا نمیخوره ، اونم گفت : پیش از عروسی اش مثل همه دخترا و زنها بی حجاب لباس میپوشیده اما کیهان ازش خواسته ساده و متین راه بره ، تا جلب توجه نکنه .می گفت کیهان هم غیرتیه هم با ایمانه . توی دلم گفتم دامت گرم آقای کیهان ، دامت گرم آقا سامان . دمت از همه گرمتر سروناز جون که اجازه ندادی شیطون رو به قهقهه زدن بندازم . الهی قربون خدا بشم که ازم راضی شد . الهی قربون خودم برم که با شیطون دوست نشدم . فکرشو نکن اگه من به ندای شیطون رجیم روسریام رو بر میداشتم کیهان چی داشت پیش خودش بگه ؟ آخه اون قبلا منو با روسری دیده بود و میدونست پرویز مقیده .
    سروناز خندید و گفت : نخیر ، امروز حالت خوبه .
    _چرا که نه ؟ فردا آخرین روزه مدرسه است . بعدشم منم و سه ماه فرصت تا کمر به خدمت پرویز جانم ببندم . آخه دیرون صبح خانم بزرگ فلنگ رو بستند و دفرار . پرویز ذوق کرده که پست پرستاری عوض شده .
    سروناز ناگهان پرسید: ماریا ، چرا اینقدر به آقا پرویز علاقه داری ؟
    _علاقه که نه .عاشقشم این هوا .
    _خب ، چرا ؟
    _ چرا نداره ، چون شوهرمه .
    _ فقط به همین دلیل ؟
    _دلیل دیگهای لازم داره ؟
    _می خوام بدونم همین که مردی شوهر آدم شد ، کفایت میکنه ؟ منظورم اینه که آدم خواهی نخواهی عاشق شوهرش میشه ؟
    _در مورد خودم که آره . در مورد تو و آقا هوشی امیدوارم این طور باشه . البته یه دلیل دیگه هم دارم . اونم اینه که پرویز بی اندازه ماهه . اون یه مرد صادق و بی ریاست . کلک ملک تو کارش نیست . اهل دروغ و دغل و این حرفها نیست . خودش و دلش رو در بست تقدیمم کرده . روحش صاف و پاکه . کافیه یا بازم دل و جگرش رو هم بزنم ؟
    سروناز فکری کرد وگفت : میخوام بدونم از اول اول عاشقش بودی ؟ یعنی ازدواج شما با عشق شروع شد ؟
    _ نه بابا . کجای کاری ؟ توی خونواده ما عشق و عاشقی فحشا محسوب میشد . پدر و مادرم عشق نمیفهمیدند چیه . به این کلمه حساسیت دارند . اونا میگن زن و شوهر باید هم رو بخوان . اما اگه یکی بگه عشق داقمی کنند . فکر می کنند یارو مرتکب فساد و فحشا شده . واسه همین ما جرات عاشقی نداشتیم . فکر میکردیم عاشقی خوبش مختص لیلی و مجنونه . بداش هم مال بدکاره هاس . پدر و مادرم هر وقت صلاح میدونستند اجازه میدادند خواستگار بیاد . بعد اگه خودشون میپسندیدند اجازه میدادند ما بیایم توی گود . من دختر اولم . پرویز اولین خواستگاری بود که من باهاش روبرو شدم . یادم میاد وقتی که دیدمش یه جورایی شدم ! اولش خجالت میکشیدم . بعدش ترس برم داشت . بیشتر میترسیدم . بعد نشستم خودم مجسم کردم که من و اون با هم توی یه خونه تنها باشیم . بیشتر ترسیدم . یک کمی هم چندشم شد . فکر کردم تا با هم تنهامون بگذارند اون سر میگذاره دنبالم . پشتم لرزید . عقّم گرفت . توی ذهنم ازش دیو ساختم . بعد که رفتند واسه خواهرام تعریف کردم که چی توی کله ام گذشته . حالا اونا بخند ، من بخند. مامانم که اومد همه ساکت شدیم . خجالت می کشیدیم براش بگیم که چی بینمون گذشته و واسه چی می خند ایم . پرویز ملقب شد به آقا دیوه . اما نگو که بابام پرویز رو خیلی پسندیده بود . اون روزی که مادرم اومد توی اتاقم و ازم خواست واسه خواستگار چایی ببرم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم . من که یک کمی هم ورپریده بودم ذوق زدم و سر لخت خواستم بزنم به راه ،که مادرم نهیب زد : کجا ؟ . گفتم : چایی ببرم دیگه ! مادرم گفت : سر لخت ؟جواب دادم : مگه چیه ؟ مادرم زد تو صورتش که : خدا مرگم بده از کی تا حالا ؟ تعجب کردم و جواب دادم مگه مرد دارند ؟ گفت: بله، دوماد رو هم آوردند . منو میگی ! تنم مثل بید شروع به لرزیدن کرد . پامو پس کشیدم و گفتم : من نمیرم خجالت میکشیم . میترسم . چه میدونی هر بهونه ای آوردم . مادرم بنده خدا چادر انداخت به سرم و سینی چایی رو هم داد داشتم و گفت : مرتبه اول دخترا همه این حال رو دارند . برو تو اتاق ترست میریزه . منم یا علی گفتم و ترسون لرزون راه افتادم . استکان ها که توی سینی جرینگ جرینگ میکردن صورتم شده بود عین لبو پخته . قلبم نمیدونم سر از کجا در آورد ! اصلا سر جاش نبود . فقط فهمیدم با یک تالاپ افتاد پایین و زد به چاک . توی دلم گفتم ، دیدی دختر مرخس شدی ؟ خلاصه سلامی کردم که فکر کنم توی حلقومم جا موند .صدامو خودم هم نشنیدم چه برسه به اونا . بعد پرویز گفت دیدم که لبات تکون خورد اما صدات در نیومد . ما که فکر کردیم لآلی . حالا یه وقتایی میخنده و میگه چی می شد اگه تو طبق خیالات اون روزم لال بودی ؟ خلاصه با سینی چایی ازشون پذیرایی کردم . همه برداشتند بدون هیچ عکس العملی . به پرویز که رسیدم دیدم با طمأنینه دست برد توی سینی . بعد یک نگاه به من کرد . من که نگاهش نمی کردم ،اما از زیر چشم حالیم بود چه کار میکنه . بعد یک استکان چایی برداشت ، همون جا چایی رو که توی نعلبکی ریخته بود برگردوند توی استکان
    باز به صورتم نگا کرد و خندید . میخواست نشون بده که چایی ها رو ریختم . تازه اون وقت بود که فهمیدم چقدر استکان ها سر خلأ شده ! همه سر ریز کرده بود توی نعلبکی، اوه راستی تا یادم نشده بگم که وقتی پرویز خندید ، دل من حورّی ریخت پایین . ترسیدم . با خودم فکر کردم حالا که جلو این همه آدم نیشش این قدر باز شده ، فردا چه کار میکنه ؟ وقتی که تنها شدیم نیفته دنبالم بگیرتم ؟ منم زدم به چاک و توی یه اتاق دیگه حبس شدم . اما شب که خواستم به خوابم خنده پرویز رو پیش خودم مجسم کردم . دیدم نه ، بدم نمیاد . آخه توی چشماش یه حالتی بود که گرمم میکرد . یه مهربونی خاص ! دخترای چشم و گوش بسته تو اون سنّ و سال بدشون نمیاد که یه مرد جوون بهشون توجه کنه . مخصوصا اگه بدونند نیتش پاکه . خلاصه چشمم رو دوختم به دهان باباهه و دهان خودم رو بستم . بابامم از جانب من بله رو گفت . روز عقد کنون که تنها مون گذاشتند یه نگاه دزدکی به پرویز کردم . دیدم عرق کرده . دلم به تاپ تاپ افتاد که الانه یه کارایی میکنه . بعد دیدم نه بنده خدا اونم از من خجالت میکشه . گاهی از توی آینه یه لبخند بهم میزد و باز سرش رو میدزدید . دست آخر گفت : مثل اینکه اول باید من شروع کنم . نیم خیز شدم و گفتم : بله ؟ خندید و گفت : منظورم حرف زدنه . انگار اول باید من حرف بزنم . خواستم بگم اول و آخر تو حرف بزن چون قلب من توی حلقمه و راه نفسم رو بسته . پرویز که دید من سرم رو انداختم پایین و سرخ شدم شروع کرد به حرف زدن . از خودش گفت از شغلش ، درآمدش . صفات اخلاقیش ، توقعاتش که چقدر پایین هستند . از صداقتش و خلاصه از این قبیل حرفهایی که همه اول زندگی برای شناخت همدیگه میزنند . منم که قربون خدا برم لالمونی گرفته بودم و زبونم چسبیده بود به کامم . پرویز که از گفتن خسته شد یک کمی ساکت نشست . بعد نگاهم کرد و گفت : شما چقدر کم حرفید . آدم دلش میگیره ! خدا کنه این کم حرفی ناشی از شرمتون باشه نه از صفات اخلاقی تون . توی دلم گفتم : حالا بذار روم باز بشه اما به اون فقط لبخند زورکی زدم . همین لبخند انگار شیرش کرد . چرخید و گفت : اجازه میدین تور صورتتون رو کنار بزنم ؟ میخوام تماشاتون کنم . منم که انگار مرده بودم ، حرف نزدم .جوم هم نخوردم . پرویز یک کمی صبر کرد ، چون دید من نسل ماست نشستم و سرم رو بالا نمیگیرم ، چونهام رو داد بالا و صورتم رو به خودش نزدیک کرد و گفت : بالاخره باید از یه جایی شروع کنیم دیگه ، من خاک بر سرم هولکی گفتم : از کجا ؟ خنده اش گرفت و گفت : منظورم اینه که نمیشه تا آخر از هم خجالت بکشیم . حقیقتش اینه که روز خواستگاری درست و ندیدمتون ، هم رو گرفته بودیم ، هم زود گذاشتین رفتین . حالا اجازه هست ؟ منو میگی ؟ خواستم بزنم به چاک ، دوست داشتم های های گریه کنم . توی دلم گفتم اجازه چی هست ؟ میخواد باهام چه کار کنه ؟ ترسیدم حرکتی بکنم که باعث آبروریزی بشه چشمام رو بستم نفس بلندی کشیدم و خودم رو به دست مولا سپردم . یاد خواهرام افتادم که تو خونه راه می رفتند و می گفتند آلآنه آقا دیوه می اد میبردت . پرویز یواشکی تورم رو کنار زد . یک کمی نگاهم کرد و چون دید چشمام همون طور بسته است گفت : خوابتون میاد ؟ من جوابشو ندادم . فقط تند تند نفس می کشیدم و عرق به جونم نیشته بود . پرسید: میترسین ؟ منم اشکامو ول کردم و سرمو تکون دادم . پرویز خندید و گفت : از چی ؟ از من ؟! اینقدر ترسناکم ؟ من جواب ندادم ، اونم تور رو انداخت و گفت : برین همون زیر، انگار راحتترین . بعد صاف نشست ، از توی آینه نگاهم کرد و گفت : تو رو خدا گریه نکنین ، میگن شگون نداره . بعدشم دستمال در آورد داد به دستم و گفت : اشکاتونو پاک کنین آرایشتون خراب میشه . یکی هم از راه برسه فکر میکنه ما با هم حرفمون شده ، این واسه من زشته .
    ماریا در اینجا تکیه داد ، پاها را کش داده خمیازهای کشید و گفت : یادش به خیر چه روزایی بود ! سروناز با حرارت پرسید : خب بقیه اش ربگو .
    _بقیه نداره تا آخر شب دو تایی مثل بوق نشستیم .
    _بعد ؟ منظورم اینه که کی ترست ریخت ؟
    _ چیه ؟ خوشت اومده ؟
    _اره ، خیلی جالبه !
    _ هیچی ! آخر شب برامون شام آوردند . پرویز ذوق کرد ، ظرف غذا رو گذاشت روی پاش اما هر چقدر اصرار کرد من لب نزدم . مثل بچه های قهرو رومو اون طرف کرده بودم . خجالت میکشیدم جلو اون غذا بخورم . هیچ وقت بوی غذای اون شب رو فراموش نمی کنم . زهرم توشه . اما اون موقع نمیتونستم آب بزنم . میترسیدم دهانم صدا کنه ، یا لقمه به دهنم بگیره ، یا مثلاً زشت غذا بخورم و از این فکرای بچه گانه . اونم بنده خدا از خوردن منصرف شد و سینی رو گذاشت کنار . بعد دست به دست مون دادن . بابام اومد صورتامون رو بوسید ، بعد دست منو گذاشت توی دست پرویز ، دستاس داغ داغ بود . دست های منم یخ یخ . انگشتام مثل چوب سخت شده بود .بر عکس انگشتای اون که نرم و گرم بود . دستم رو گرفت تو دستش ، یک کم خوشم اومد ، احساس امنیت کردم . آروم شدم . انگار از توی چشام پی به حال درونم برد . دستم رو فشار داد . بعدشم به روم لبخند زد . دلم قوت گرفت . زیر گوشم گفت : نترس من باهاتم .خواستم بگم : بنده خدا من از سر شب از خودتو میترسیدم . حالا تا بعد ببینم چی میشه . توی ماشین کوپ من نشست . خواستم بگم مگه جا کمه که چپیدی بر دل من ؟ اما روم نشد . مثل جوجه کز کردم و خودم رو چسبوندم به در . فکر کرد میخوام فرار کنم ، خودشو چسبوند به من و دستش رو انداخت دور شونه ام .خواهرش سرشو کرد توی ماشین و گفت : خفه اش کردی داداش در نمیره ، از امشب مال تویه .منو میگی ؟! بیشتر چندشم شد . دلم خواهرامو میخواست . عقده راه گلوم رو بسته بود . پرویز فهمید حالم خوش نیست زیر گوشم گفت : نگران نباش ، قول میدم پشیمون نشی . عروس کشون کردند و ما رو بردند خونه خودمون . بعد هم گذاشتند و رفتند . بعدا فهمیدم که پرویز به مادرش گفته هیچ کس حق نداره شب بمونه . از این کارها خوشم نمیاد . همه که رفتند پرویز یک دست رخت خواب توی یک اتاق پهن کرد و گفت : من اینجا میخوابم ، شما هم برید روی تخت بخوابید . امشب حالتون خوش نیست . دوست ندارم بترسونمتون . بعد در رو روی خودش بست و من موندم وسط سالن .اونم کجا ؟ توی خونه یه غریبه . آخر شب بود . صدای پارس سگا هم میاومد . ترس برم داشت . اصلا من همیشه از تنهایی میترسیدم . عادت نداشتم به تنها موندن . خونه خودمون همیشه شلوغ بود .با خودم گفتا :ای بابا شوهرمه لوو لوو خورخوره که نیست . بهتره از اینه که توی اتاق تنها بخوابم . آخه من و خواهرام هر پنج تایی توی یه اتاق میخوابیدیم . نیم ساتی با خودم کلنجار رفتم . آخر سر دلم طاقت نیاورد . رفتم پشت در اتاقش و یه تقه به در زدم . انگار منتظر نشسته باشه زود در رو باز کرد و گفت : بفرمائید . سرم رو انداختم پایین و گفتم : از تنهایی بیشتر از شما میترسم . ذوق زده گفت : خدا رو شکر . گفتم : میشه بیام تو ؟ اونم یک لبخند گل و گشاد زد ، رفت کنار و گفت : چرا که نه ؟! منم لبم رو گاز گرفتم و گفتم : به یه شرط به شرطی که واسه منم یه دست رختخواب دیگه اونور اتاق پهن کنید .پرویز خندهای بلند کرد و گفت :ای به چشم . انگار مادرامون میدونستند که بهمون دو دست رختخواب دادند . چقدر خوب شد که عمه جان و زن دائی جانم رو درک کردم .
    طفلکی رفت یک دست رختخواب دیگه گرفت سر بغلش آورد انداخت اونور اتاق . بعدشم چراغ رو خاموش کرد و گرفت خوابید . تا صبح هم از جاش تکون نخورد . تا یک هفتهای همیناش بود و همین کاسه تا اینکه کم کم مهرش به دلم نشست . دیدم چقدر مهربونه ، چقدر به اه دلمه . چقدر صبور و چقدر بانمکه ! اینقدر منو میخندوند که نگو ! یواش یواش بهش دل بستم . حالا دیگه همه زندگیم شده پرویز . یادم میاد شب اول عروسی وقتی که تنها شدیم امان بغ کردم پرسید: چرا اینجوری نشستی ؟ منم با بغض گفتم : دوست داشتم پیش خواهرام میبودم . حرفی نزد . انگار ناراحت شد . حالا گاهی وقت ها که خیلی از سر و کولش بالا میرم خسته میشه میگه ای بابا پاشو برو پیش خواهرات منم مشتش میزنم میگم غلط کردی ، خواهرامو میخوام چیکار ؟ بخواهی نخوای تا آخر عمر باهاتم .
    سروناز آهی کشید و گفت : خوش به حالت ! کاش منم بتونم به هوشی دل ببندم . ماریا که میخواست از غم دلش بکاهد و دلش را خوش کند گفت : حتما همین طور میشه . قربون قدرت خدا برم .یه عشقی بندازه به دلتون که خودتون حیرون بمونین . بعد ناگهان پرسید: ببینم سروناز . راستی راستی از هوشی خوشت نمیاد ؟ سروناز جوابی نداد . رو برگرداند و به حیاط چشم دوخت . ماریا با سماجت پرسید : هان ؟ سروناز گفت : دیگه هیچی مهم نیست . من تصمیم خودم رو گرفتم . نمیتونم پشت پا به خونواده ام بزنم . دیگه در این مورد حرف نزنیم .

    سروناز توی اتاقش نشسته بود و فکر میکرد. تازه از راه رسیده و خسته بود . جسمش کمتر روحش بیشتر ! خاطرات نه ماه تحصیلی را در ذهن مرور کرد و دل خوش داشت بدان. احساس میکرد در این نه ماه فردی بوده کار آمد و مفید . و این دلش را گرم میکرد . آن روز به ملوک گفته بود که به یک شرط با هوشی ازدواج میکند که به من قول بدهد هیچ کس در هیچ زمان جلودار کار کردن من نباشد . ملووک هم پذیرفته و گفته بود ، قول و قرارها گذاشته شده تو هم بهتره اعصاب منو با شرط هات خرد نکنی ، قراره اونا به همین زودی برای خواستگاری رسمی بیان . بهتر نیست به فکر سلامتی و زیبایی خودت بحثی ؟
    آقای ملک زاده هم که تا آن زمان نتوانسته بود نظر ملوک را نسبت به ازدواج سروناز تغییر دهد به دخترش دلگرمی میداد و در خفا به او می گفت : دلت رو قرص کن دخترم . این طور که دستم اومده گوشی پسر زیاد بد ی نیست . غیر از این بود مانع ازدواجتان میشدم . و سروناز میدانست که غرور مردانه پدرش را وادار به خیالبافی میکند . هر دو خوب میدانستند که مخالفت با ملوک محال است . آقای ملک زاده به هر بهانه به دخترش نوید میداد . بیچاره چه خبر داشت از دل دخترش که به بند کشیده شده ! سروناز خود را به دست تقدیر سپرده بود و تصمیم گرفت با سیلاب زندگی همراه شود.
    همه جا غرق در سکوت و تاریکی بود . در تمامی اتاقها بسته و اهالی در حال استراحت بودند . سروناز هم چراغ اتاقش را خاموش کرده پشت پنجره ایستاده چشم به نیمه شب داشت . هوا دم کرده و گرم بود . جغدی در دور دست ها ناله سرداده و سکوت شبانگاهی را در هم میشکست و غم به دل مینشاند . اوایش شوم به نظر میرسید و قلب سروناز را در هم میفشرد . آهی سنگین از سینه بیرون داد و به آسمان مهتابی چشم دوخت . گویی خداوند را میجست . ستاره های ریز و درشت به رویش چشمک میزدند و او چون دختر بچه ای میل به چیدنشان داشت . واه که چه عظمتی داشت در نظرش آسمان در دل نیمه شب و چه خوب گفته اند بهترین وقت راز و نیاز و عبادت همانا نیمه شب است . گویی خدا بیشتر از هر زمان رو به سوی تو دارد و حرف هایت را میشنود . ناگاه شکستن شییٔ شنیده شد و بعد صدای فریاد پدر که گفت : بی شرف بی آبرو ! بعد از آن جیغ تیز فتنه که گویی از جگرش برخاست . سروناز هراسان از پله ها سرازیر شد و دنبال سر و صدا به آشپزخانه رفت . ملوک هم سر بیگودی پیچش را با توری زرد رنگ بسته بود شتابان پا به آشپزخانه گذاشت در حالی که ربدشامبرش را روی هیکلش مرتب می کرد . آقای ملک زاده کف به لب آورده و از شدت عصبانیت می لرزید . چهره اش گلگون و چشمانش دران بود . سروناز نگاهی به فتنه کرد و دید که خواهر لاغر اندام و بلندش با پاهای برهنه وسط آشپزخانه ایستاده و به شیشه های شکسته جلو پایش نگاه میکند . در حالی که دست بر گونه اش گذاشته و هق هق میزد . آبی رنگین و بو دار روی زمین به راه افتاده به طرف چاه سرازیر میشد . تا چشم فتنه به ملووک افتاد صدایش را بلند تر کرد و گونه اش را مالاند . جای انگشتان بزرگ پدرش روی گونه اش مشهود بود و می سوخت . سروناز متعجب بود که چطور در آن نیمه شب فتنه اینقدر موهای سرش گرچه پریشان اما حلقه دار و معطر است . او لباس خواب صورتی رکانی به تن داشت و اینک بدون شرم از حضور پدر کمترین تلاشی جهت پوشاندن خود نمی کرد . ملوک رو به شوهرش کرد و پرسید : چیه ؟ چه خبر شده ؟ باز که شما دو تا به جون هم افتادین !!
    آقای ملک زاده که هنوز تند تند نفس میکشید به حال عادی باز نگشته بود گفت : از دختر میگسارتون بپرسید چه خبر شده ؟
    ملووک که گویی به این امر واقف بود رو به فتنه کرد و گفت : باز تو لب به مشروب زدی ؟
    فتنه فقط اشک می ریخت . آقای ملک زاده غضبناک پرسید : باز ؟! مگه قبلا هم از این غلطا کرده ؟
    ملووک که میدانست شوهرش به مشروب حساسیت عجیبی دارد به آرامی گفت : قبلا که نه ، فقط یک مرتبه دیگه که خیلی زود مچش رو گرفتم و بهش اخطار دادم که دیگه چنین غلطی نکنه . بعد رو به فتنه کرد و گفت : نگفته بودم واسه این غلطا زوده ؟!
    آقای ملک زاده بدون توجه به فتنه فریاد زد : اصلا این شیشه مشروب توی این خونه چکار میکنه ؟
    فتنه که گویی از جرمش کاسته خواهد شد گفت : مامی خانم بعد از ظهر ی خوردند با دوستاشون .
    آقای ملک زاده به طرف ملووک چرخید و گفت : مگه قول نداده بودی توی این خونه از این کثافت کاریا نکنی ؟ مگه قول نداده بودی فقط توی مجالس رسمی ...... بعد مشتی به میز کوبید و گفت : لعنت خدا بر دل سیاه شیطون که من هر چه میکشم از بی ایمانی تویه .
    ۴۷۲-۴۷۳
    خودت آلعحأ آلودهای دیگران رو هم آلوده میکنی . بعد فریاد کشید : کی میخوای دست از فسق و فجور برداری ؟ ملووک تو دیگه جوون نیستی شرم کن .
    فتنه پشت پیدا کرد و گفت : اما منِ جوونم چرا منم میکنید ؟
    آقای ملک زاده به طرفش یورش برد و داد زد: تو دیگه خفه شو . حریف اون نشدم . حریف بچههای خودم که میتونم بشم . کثافت کاری به هر شکلش برای همه بده .
    فتنه سرش را بالا گرفت و گفت : اگه قراره مامی کاری بکنه .منم میکنم . هر کاری که کرده تا حالا .
    آقای ملک زاده با پشت دستش ضربه ای به دهان دخترش زد و گفت : خفه شو هرزه بی شرم فقط کافیه یک مرتبه دیگه با این ......
    ملووک میان حرفش دوید و گفت : صداتو نانداز تو سرت نصف شبی عالم رو خبر کردی . چی شده حالا ؟ از سر کنجکاوی لبی زده ، زنا که نکرده !
    آقای ملک زاده چشمانش را دارند . کف بر لب آورد و گفت : مهلت بده این کار رو هم میکنه . وقت هست و بعد مشت به میز کوبید و گفت : اما من اجازه نمیدم توی این خونه .......
    که باز ملووک داد زد : فراموش نکن ...... اما زود حرفش را خورد . خواست بگوید فراموش نکن که اینجا خونه منه و این من هستم که باید حرف بزنم اما ترسید شوهرش برود و دیگر بر نگردد . او هیچ گاه شوهرش را تا بدین حد عصبانی ندیده بود . پس بهتر دید از در مسالمت آمیز وارد شود . از این رو به طرف فتنه رفت و خیلی منویی سرش هوار کشید : برو گمشو دختره بد قول برو نمیخوام ببینمت ......
    فتنه از خدا خواسته به اتاقش رفت . ملوک هم رو به شوهرش کرد و گفت : خونتو کثیف نکن عزیزم خودم مراقبش هستم .
    آقای ملک زاده با تمسخر نگاهش کرد و گفت : قول خود تو حباب روی آبه ، چطور میخوای از اون که عقل درستی نداره قول بگیری ؟
    ملووک خودش را لوس کرد و گفت : همه اش تقصیر سکین بود . با دوستام قرار ورق بازی داشتیم سکین این کوفتی رو از کیفش در آورد و گفت : لنی تر کنیم . بعدشم فراموش کرد بقیه اش رو با خودش ببره . منم شیشه رو گذشتم توی یخچال تا فردا بدم اسدی براش ببره . میدونستم تو دوست نداری توی خونه مشروب داشته باشیم . تا حالا هم که نداشتیم من ازت معذرت میخوام . نمیدونستم فتنه میره سرش . و الله یه جا قایمش میکردم اگه میدونستم . حالا بیا بریم بخوابیم. بعد دست شوهرش را گرفت و فشرد و گفت : بیا دیگه . سرش گرم بود و دوست داشت شوهرش را با خود ببرد . آقای ملک زاده نگاهی به چشمان خمار همسرش کرد منزجر شد . زرر به دلش آمد . خودش را عقب کشید و گفت : تو برو بخواب من بعدا میام . ملوک دستش را گرفت و گفت : بعدا یعنی کی ؟ بیا بریم دیگه ، من خوابم میاد .
    آقای ملک زاده اخم کرد و با تندی گفت : ولام کن گفتم.
    ملووک که حضور سروناز مانع از اصرارش میشد گفت : نمیخوابم ها !
    پس از آفتاب ملووک سروناز جلو رفت . پدرش روی صندلی نشسته سر در گریبان فرو برده بود . بغضی بزرگ راه گلوی سروناز را بسته بود . حرفی برای گفتن نداشت . دوست داشت پدرش را آرام کند و دلداری دهد . اما نمیدانست چه باید بگوید . خم شد و بر سر پر مو و خوشترکیب پدر که عطر دلپذیری از لا به لای موهای سفید مشکیاش متصأعد بود بوسه زد و قطر اشکی را رهانید تا لا به لای انبوه موهای جو گندمی اش محو شود . دل هر دو مالامال از درد بود ،لیک حرفی نداشند که با آن یکدیگر را تسلا دهند .
    آن شب آقای ملک زاده به اتاق خواب نرفت . همان جا توی سالن روی کآناپه خوابید . نیمه سب سروناز از بالای پلهها سرک کشید و چون پدرش را مچاله دید دلش سوخت پتویی به رویش کشید . میدانست پدرش به آن دلیل که ملووک مشروب خورده از او دوری میگزیند . او به دیدن این صحنه ها عادت داشت . هر وقت آنها از مجالس رسمی یا عروسی به خانه باز می گشتند او از ملوک دوری میجست و توی سالن می خوابید و در صورتی که ملووک اصرار میورزید و میل به شرارت داشت خود را توی کتابخانه حبس می کرد و شب را همان جا به صبح میرساند .
    او صبح خیلی زود از خانه بیرون زد تا چشمش به ملوک و فتنه نیفتد . ظهر که برگشت ملوک خندان روی کاناپه دید که پاها را روی میز دراز کرده و با وسواس چتکه کوچک و ظریف لاک را روی ناخنهای پا میکشد و آرام آرام فوتشان میکند . او با دیدن شوهرش خنده غمزه الودی کرد و گفت : دیر کردی ! از دیشب تا حالا چشمم به داره ، نازتو میکشم رم میکنی !
    آقای ملک زاده از حالات چهره ملوک و طرز حرف زدنش دانست که او هنوز هم سرخوش است و تا خود را به تورش نیندازد دست بر نخواهد داشت . بی حوصله روی مبل نشست و گفت : وای چقدر گرمه !
    ملوک پاهای لختش را روی هم گرداند و گفت : منم گر گرفتم ، تو حالیت نیست .......
    آقای ملک زاده گفت : اه بس کن ملووک حیا نداری تو ؟
    ملووک تکیه داده خندهای مستانه سر داد و گفت : اینم خلاف شرع ؟!
    آقای ملک زاده اخم کرد و با لحنی گزنده گفت : تازه عروسی ؟ خونه خیلی خلوته ؟ بدم میاد از این ادا بازیت ملووک شرمم میاد . ناسلامتی میخوای دختر عروس کنی ، یک کمی رعایت ، یک کمی ملاحظه ، اه .
    ملووک شاد و سر دماغ خندید و گفت : واسه همینه که کوکم عزیزم ، آخه قراره همین رزا واسه دخترمون خواستگار بیاد . منیر و هوشی و تقدمی اینا میان .
    _ ا، خوب تو چرا کوکی ؟ هواستگاری تو که نمیان تو چرا منقلبی ؟
    ملووک بیشرمانه گفت : یاد خودمون افتادم . اون زمونا . اون شبی رو که اشرف السلطنه بهم مژده داد که تو قبول کردی بیای خواستگاریم . هیچ وقت یادم نمیره از خوشحالی رو پا بند نبودم . یادمه دور اتاق میچرخیدم و صورتش رو میبوسیدم . نور به قبرش بباره . اینقدر از شادی من ذوق کرده بود که نگو . هی هی ، یادش به خیر ! چی میشد اگه آدمیزاد پیر نمی شد ؟!
    _ شما چرا غصه میخورید ملوک خانم ؟ شما که پیر نیستید . دل باید جوون باشه که مال شما جبران دختر دم بخت تون رو هم کرده ، داری جای اون جوونی میکنی .
    ملووک ابرو بالا داد و گفت : نیست واسه تو بد شد ؟ خیلی هم دلت بخواد با آدم زنده دل و شادی مثل من زندگی می کنی . سروناز که آدم نیست . مجسمه است . دریغ از احساس و شور جوونی . طفلی هوشی که مجبوره عمرش رو با یک تکه یک سر کنه . سروناز فقط خیلی خوشگله که به نظر من این تنها کافی نیست . زن باید روحیه داشته باشه و به شوهرش حال بده . چیزی که فکر نکنم توی کت سروناز بره ، از همین حالا دلم واسه هوشی میسوز .
    _لازم نکرده دلت واسه هوشی بسوزه .دلت واسه من بسوزه که دارم توی آتش تو کباب میشم .
    ملوک خودش را جلوتر کشید و با غمزه گفت : بد می گذره ؟!
    آقای ملک زاده با عصبانیت از جا برخاست و گفت : حالمو بهم میزنی ملوک ، بعد یک مرتبه فکری به خاطرش رسید و گفت : بذار ببینم به طرف ملووک رفته رویش خم شد . ملوک فکر کرد شوهرش خیال بوسدنش را دارد لبانش را جمع کرده چشمانش را بست . آقای ملک زاده دهان ملووک را بویید و چون بوی مشروب استشمام کرد مشتی به سینه او کوفت و او را به عقب هول داد و گفت : بوی لجن میدی . بعد هم پشت به او کرد . غیظ کرده بود . قلبش به شدت میتپید . ناگهان برگشت و غرید تا کی میخوای به این وضع ادامه بد ی ؟
    ملووک که جا خورده بود صاف نشست و گفت : صحت شده باز لگد میپرونی ؟ من مشروب میخورم رو بدمستی می کنی ؟
    آقای ملک زاده گامی برداشت به طرف ملووک خم شد و گفت : از اول زندگی مون با هرسازی که زدی رقصیدم . هر کاری که دلت خواست کردی و من نه نیاوردم ! اما خودت میدونی که چقدر از میگساری متنفرم . خواهش کردی ، التماس کردی ، دیدم حریفت نمیشم ازت قول گرفتم فقط توی مجالس و محافل رسمی و عروسی . اونم نه توی خونه خودمون لبی بزنی . اونم نه تا خرخره که بدمستی کنی . زن شراب خوار پیش چشم من با زن بدکاره فرقی نداره . هر وقتام که دیدم دهنت بوی گند میداد تا سر حد مرگ ازت منزجر میشدم و خودمو ازت دور نگاه میداشتم. اما تو هیچ وقت مراعات حالم رو نکردی ، تو ....... تو بی حیا تر از اون هستی که حرمت شوهرت رو نگاه داری .
    ملوک اخم کرد و گفت : من دیشب به تو قول دادم ، سر قولم هم هستم . حالا چرا بی جهت عربده میکشی ؟
    _می خوای بگی از دیشب تا حالا این بوی گند توی دهنت مونده ؟!
    _خب اره دیگه مگه چیه ؟
    آقای ملک زاده با تغیر فریاد زد: دروغ میگی . مثل یک سگ کثیف .....
    ملووک دید شوهرش بد جوری عصبانی شده ، عقب نشینی کرد و با اندک ملایمت گفت : ته مونده شیشه رو خوردم . اونی که سکین دیروز جا گذاشته بود . باور کن چیزی نداشت . نصفش رو دیروز عصر خورده بودیم . نصف اونو هم که فتنه ریخت تو لیوان ، تو هم از دستش کشیدی بیرون . ته شیشه رو که چند جرعه بیشتر نداشت رفتم بالا . راستش دیدم مسخره س برش دارم پس بفرستم . باور کن راست میگم . شیشه اش رو هم انداختم روی سطل میتونی بری ببینی .
    آقای ملک زاده با نفرت به چشمان سرخ همسرش نگاه کرد و چون احساس انزجار کرد به اتاق خوابشان رفته و در را از داخل قفل کرد . ملوک ترسید تند خویی کند شوهرش برود و بر نگردد . آن هم زمانی که قرار بود پذیرای خانواده تقدمی باشد . میدانست که
    شوهرش چندان تمایلی به این وصلت ندارد و پی بهانه می گردد . از این رو تصمیم گرفت لب فرو بسته کوتاه بیاید . از آن گذشته آنقدر سر خوش بود که تمایل نداشت دگر باره شوهرش را برای مدّتی از کف بدهد . نیازی در درونش حس می شد و خود را به هر دری میکوبید تا همسرش پذیرایش باشد اما موفق نمی شد .
    آن شب ملووک در خلوتگاهشان آنقدر گریه کرد و عذر خواست تا شوهرش او را بخشید و رضایت داد کنارش بماند . ملووک که علاقه بی حد به شوهرش داشت به هر ترفندی چنگ میزد تا وی را داشته باشد . میدانست که شوهرش فوق العاده جذاب و خوش قیافه است . میدانست که از اوان جوانی دام های زیادی سر راهش قرار داشته و زنان و دختران زیادی حسرتش را داشته و دارند . ملوک بیم داشت روزی زنی شیطان صفت شوهرش را بفریبد . او به پاکی شوهرش ایمان داشت اما با مکر بعضی زنان چه می کرد ؟ او در خلوت خودشان غرورش را زیر پا میگذاشت و آنقدر به پر و پای شوهرش میپیچید تا دلش را به دست آورد و آن کند که زنش میخواهد . به خصوص آن زمان که کشش مخصوصی نسبت به او حس میکرد و لحظه ای طاقت دوری اش را نداشت . آن شب نیز فراوان اشک ریخت و برای چندمین بار قول داد دهنش را پاکیزه نگاه دارد . میدانست شوهرش به طرز وحشتناکی از الکل متنفر است . به همین دلیل وقتی که شوهرش را بر سر سجاده نماز دید پشت سرش به انتظار ایستاد تا نمازش را به اتمام برساند و آنوقت که او دست به دعا برداشته بود از پشت گردنش را در آغوش گرفت و موهایش را چندین بار بوسید و طلب بخشش نمود و از او خواست دیگر آن شب روی کاناپه نخوابد و با او مهربان باشد . تسببیه را از میان انگشتان شوهرش در آورده بوسید و مهره های آن را به شهادت گرفت که دیگر لب به مشروب نزند . حتی در محافل و مجالس . بعد هم آنقدر گریه کرد تا آقای ملک زاده دلش به رحم آماده سر ملوک را به سینه گرفت و نوازش کرد و با سر انگشتانش اشک از گونه اش ستود .


    کوثر از صبح نسبتا زود مشغول کار بود. آقای اسدی طبق دستور ملوک میخرید و به کوثر کمک میکرد . بهترین میوه ها و شیرینی ها مهیّا شده و با دقت روی میز چیده شدند . بهترین سرویس های چینی از توی قفسه بیرون آورده و روی میز شده شده بودند تا به بهترین نحو از خواستگاران پذیرایی به عمل آید . فتنه آن روز خانه را ترک کرد و به ملوک گفت شب خانه دوستم میمونم . چون حوصله منیر جون رو ندارم . ملوک هم از خدا خواسته موافقت کرده بود . سروناز تمام روز را در اتاقش ماند . او روی تختش دراز کشده بود به موزیک ملایمی گوش میسپرد و آرام اشک میریخت . شب قبل به مادرش گفته بود هنوز مصرید من با هوشی ازدواج کنم ؟ واقعاً نظر من مهم نیست ؟ ملوک که نمیخواست به او میدان مخالفت بدهد با ترشرویی گفته بود تو نمیفهمی و به همین خاطره که تمایلی ندارم با تو به بحث بنشینم . تو جلو پتو میبینی اما من انتهای راه رو . سروناز بغض کرد و گفت : من نمیفهمم پدر چی ؟ اونم نمیفهمه ؟
    ملوک عصبانی داد زد: نه نمیفهمه ! چرا اینقدر با من یکی به دو می کنی ؟
    چشمان شیشهای و زیبای سروناز به اشک نشستند . اما نخواست از خود ضعف نشان دهد ، از این رو سرش را پایین انداخت و سکوت اختیار کرد . چرا که مباحثه با مادرش بی فایده بود . سروناز به اتاقش بازگشت در حالی که در دل می گفت : حق با شماست مامی ، پدر نمیفهمه او اگر می فهمید با دختری غیر از شما ازدواج می کرد .
    ملوک کاری به کار سروناز نداشت . مدام در رفت و آمد بود و بر همه جای خانه نزارت داشت . گاه با لیوان آب میوه و یا مقداری بستنی در کتابخانه یا اتاق خوابشان را باز کرده از شوهرش پذیرایی می کرد و دستی به سر و رویش می کشید یا بوسه ای بر گونه اش می نشاند . بدین طریق میخواست دلش را به دست آورده برای رویارویی با مهمانان آماده اش سازد . آقای ملک زاده آرام با خود می خندید و سر تکان میداد . او به خوبی با اخلاق ملوک آشنا بود . او پس از هر جنجال و پس از هر قهر طولانی بیش از پیش با او مهربان میشد .
    هفت ضربه متوالی توسط ساعت دیواری عتیقه ای که یادگار اشرف السلطنه بود نواخته شد که صدای زنگ به گوش رسید . ملوک هیجان زده صدا زد : کوثر نشنیدی در میزنند . و خود مقابل آینه قدی ایستاد و نظاره گر قامتش شد. بد سرش را یکوری کرد و در حالی که نیم رخش را نگاه می کرد با صدای بلند گفت : ملک ، ملک مهمونا اومدند بیا پایین .
    آقای ملک زاده جواب داد : شنیدم ، الان میام .
    ملوک لبخند زد ، نفس بلندی کشید و به استقبال مهمانان شتافت . منیر با دیدن دوست عزیزش جلو دوید . هر دو با حرارت گونه هایشان را تقدیم یکدیگر کردند . اما بوسه ای نبود که نشانده شود . فقط تماس دو گونه بهم که آرام به یکدیگر سعیده شدند . آقای ملک زاده مثل همیشه شیک و با وقار به جمع آنان پیوست و با تک تک مهمانان دست داد . منیر افتخار میکرد پسرش دارای چنین پدر زن متشخّص و جذابی خواهد شد . هوشی دسته گل زیبایش را به سینه میفشرد و با نگاه دنبال سروناز میگشت. ملوک که متوجه حالات و حرکات هوشی بود گردنش را چرخاند و با لحنی ملایم و قدری لوس صدا زد: سروی عزیزم ، هوشی خان اومدند ، بیا پایین .
    طولی نکشید که سروناز بالای پله ها ظاهر شد . کشیده و بسیار موزون مین مود . لباس ساده ای به تن داشت رنگش قدری پریده بود و پای چشمانش به گود نشسته بودند. نگاهش بیانگر غم درونش بود . چیزی که در نظر ملوک کمترین اهمیت را داشت . آرام از پله ها سرازیر شد جلو آمد و سلام کرد . تقدمی سر جایش جنبید اما بلند نشد . منیر اما خیلی زود از جا برخاست آغوش گشود و سروناز را با لذتی فراوان بوسید و گفت : سلام به روی ماه عروس گلم. قربون اون قد و بالای بی همتات بشم . هوشی اصلا ننشسته بود که برخیزد . منتظر بود تا دسته گلش را به عروسش تقدیم کند . سروناز به طرفش رفت هوشی لبخند زد و دسته گل را به سویش گرفت و گفت : فلاور فرم فلاور ( گل برای گل ) و چون سروناز آن را گرفت ادامه داد . شما خیلی بیتیفول هستید ( زیبا هستید ) سروناز لبخند زد و رفت تا گل را درون گلدان جا دهد و خیلی زود برگشت . او پیراهن فیروزهای خوش دوختی پوشیده بود که پارچه ای سفت و محکم داشت و قامتش را برازنده تر می نمایاند . مثل همیشه از هیچ زینتی استفاده نکرده و موهایش را هم برس کشیده دور شانه رها کرده بود . ملوک به دخترش نگاهی کرد و گفت : من اگه جای تو بودم اقلا یک دستی به موهام میکشیدم . منیر گفت : آرایش مو و رو مختص خانم های مسن و دختران زشت رویه . سروناز جون که الهه زیباییه
    هوشی خودش را جلو کشید و گفت : حقیقتاً همین طوره .
    کوثر با سینی نقرهای وارد شد . آقای تقدمی خنده بلندی کرد و به کوثر گفت : یقین دارم بستنی رو با ژله تزیین کردی ، دیگه دارم با سلیقه ات آشنا میشم .
    کوثر جواب داد : اتفاقا این دفعه با مربای توت فرنگی زینتش دادم . دستور خانم بود .ببخشید اگر انتظار ژله داشتید .
    تقدمی قاشقش را درون بستنی فرو برد و گفت : بر عکس خیلی هم خوبه ، ذائقه آدمیزاد دنبال تنوع میگردهٔ . بعد رو به آقای ملک زاده کرد و گفت : من معتقدم انسان باید پیرو خواهش های دلش باشه .
    آقای ملک زاده گفت : اگه اشتبا نکنم در این مورد منظورتون از دل همون شکمه .
    _دل دله جناب ملک عاعده . گاهی وقتها دل از جانب معده دستور میگیر که همون شکم باشه اینو بهش میگن جسم نوازی . گاهی وقت ها هم از زبون قلب حرف میزنه که میشه روح نوازی . اینجا هم باید پیروش بود و اطاعتش نمود . اما آقا من میگم جز امور مالی هیچ کجای دیگه به حرف مغزتون گوش ندین که خیلی خشکه و من ازش خوشم نمیاد . من همیشه پیرو دلم بودم . سپس قاسقی بستنی روی زبان گذاشته با لذت آن را مکید و گفت : دل آدم واسه آدم چیز بد نمیخواد .
    منیر گفت : تقدمی عاشق بستنی و فالوده است . با اینکه اینقدر چاقه حاضر نیست به هیچ وجه از خوردنش صرف نظر کنه .
    تقدمی گفت : خداوند عالم این همه ماکولات و مشروبات رو آفریده تا بنده ه اش بخورند ، بیاشامند و لذت ببرند . ما نخوریم حیف و میل میشه . بعد رو به هوشی کرد و گفت : هوشی پسرم بخور که این بستنی واسه تو یکی امشب خوردن داره .
    هوشی نگاهی به ظرف بستنی و بعد به سروناز که ساکت روی مبلی نشسته بود کرد و گفت : ترجیح میدادم بستنیام رو امشب از دست فلاورم میگرفتم .آخه ماما میگه توی ایران باید سنت ها رو حفظ کرد . من از این حرفش خوشم آمد . بعد تکیه داد و گفت : من سال ها از کشورم و آیینش دور بودم با بعضی هاشون آشنایی کامل ندارم ماما برام گفته که وقتی یکی میره خواستگاری عروس خانم باید براش چایی یا نسکافه یا هر چیز دیگه بیاره . بعد داماد خریدارانه نگاهش کنه . عروس خانم هم خجالت بکشه و سرش رو پایین بندازه . بعد خندید و گفت : این مراسم خالی از لطف نیست ! و این وری بیتیفول ( خیلی قشنگه ) اما من تجربه نکردم .
    آقای ملک زاده پا روی پا گرداند و گفت : این مراسم در صورتی جالب هستند که عروس و داماد قبلا همدیگر رو ملاقات نکرده باشند . مامای شما از زمان خودشون حرف زدن و به نوعی خاطراتشون رو براتون تعریف کردند .
    هوشی که هنوز چشم به سروناز داشت نگاهی به پدر زن آیندهاش نمود و گفت : چهره عروس من این قدر شیرین و دوست داشتنی هست که من هر چقدر هم نگاهش میکنم بازم کمه . بعد رو به منیر کرد و گفت : حق با توی ماما عروس من واقعاً شیرینه !
    منیر گفت : یکی دیگه از سنت های ایرانی ها در مورد ازدواج اینه که دوماد قدری خجالت بکشه ، عرق کنه ، دزدکی عروسش رو نگاه کنه تو کدومش رو رعایت کردی ؟ سابق بر این دوماد رو نداشت جلو کشم پدر زن و مادر زنش از وجاهت و زیبایی عروس تعریف کنه . صبر میکرد عروسش رو که برد خونه اش به خودش می گفت .
    هوشی گفت : وای مامان ، گفتم که ای دونت تجربه .باید قبلا این موارد رو به من آموزش میدادی . من لایک ( دوست ) داشتم به راسم قدیم ازدواج کنم .
    سروناز لب باز کرد و گفت یکی دیگه از رزوم امروز ایرانیها اینه که دختر و پسر قبل از هر قراری با هم چند دقیقه تنها صحبت می کنند و من تمایل دارم با شما چند دقیقه ثبات کنم هوشنگ خان .
    هوشی چشمانش گشاد شد و گفت : هوشنگ ؟ هوشنگ ایز انترستینگ ( جالبه ). مدتها بود کسی منو هوشنگ صدا نزده بود و این خیلی جالبه که شما امروز منو هوشنگ صدا زدید . اون سال ها این د اسکول ( توی مدرسه ) منو هوشنگ صدا میزدند ، تقریباً فرگت کرده بودم که مایع نیم ایز هوشنگ ) فراموش کرده بودم اسمسم هوشنگه ) سپس بلند شد و گفت :ایام در خدمت شما دیر سروناز ( در خدمت شما هستم سروناز عزیز)
    منیر گفت : حالا که به صنعت همون علاقه مندی ، بهتره برای صحبت کردن با سروناز جون از آقای ملک زاده و ملوک جون هم اجازه بگیری .
    هوشی سرش را تکان داد و گفت : اره . بعد رو به آقای ملک زاده و سپس ملوک کرد و گفت : اجازه میدید مای فادر ؟ اجازه میدید مای مادر ؟اوه ساری مامی جان ؟ همه خندیدند وملوک حظّ کرد .
    سروناز هوشی را به کتابخانه پدرش برد . هوشی نگاهی به قفسه -های پر از کتاب کرد و گفت : اوه کتابخونه پدر شما از کتابخونه پاپا مجلل تره . باید از پاپا تقاضا کنم اینجا رو میتینگ ( ملاقات ) کنه .
    سروناز روی صندلی راحتی نشست و گفت : بهتر نیست بنشینید ؟
    _ اوه پس بعد از مریج مون ( ازدواج مون ) به تماشای کتابخونه بپردازم .
    _ گفته بودید به مطالعه علاقه مند نیستید . پس چه چیز اینجا توجه تون رو جالب کرده ؟
    _ من از تماشای شکوه و جلال هر چیز لذت میبرام .
    _آقای تقدمی چی اهل مطالعه هستند ؟
    _ اوه نو نو . به هیچ وجه دریغ از مطالعه حتی یک خط . پاپا معتقده نباید مغز رو خسته کرد . مبادا حساب و کتاب اشتباه کنه . پاپا فقط به مطالعه چک ها و دریافتی هاش علاقه داره و البته خوردن و خوابیدن .اون ثینک ( فکر ) میکنه بهترین و لذت بخشترین ساعت عمر آدم وقتی هست که آدم شکمی از عزا در بیاره ، بعد هم حسابی بخوابه . کار پاپا رو خسته میکنه اون معتقده بدنش کشش کار نداره . اما ماما معتقده پاپا فرد آتلیه . ماما بارها گفته در انتخاب هازبند ( شوهر ) دچار اشتباه شده . بعد نگاهی سرشار از لذت به سروناز انداخت و گفت : بات ( اما) من یقین دارم در انتخاب وایفم ( همسرم ) دچار اشتباه نشدم من ......من به ازدواج با شما افتخار می کنم .
    سروناز به موهای بلند و تقریباً فردار هوشی خیره شده بود ، و حرفی نمیزد . به نظرش هوشی جوان بی قلع و غشی آمد . جوانی ساده و صادق که قدری لوس به نظر میرسید . جوانی که شاید راه زندگی را بر نگزیده و نشناخته بود . او را در راهی مصفا قرار داده و تشویق به رفتنش نموده بودند . منیر و آقای تقدمی مقصر بودند که او آنقدر لوس و دردانه بار آماده و همیشه ایام برایش تصمیم گرفته بودند . او را زودتر از آن که قدرت تصمیم گیری و شناسایی محیط اطرافش را داشته باشد به میل و اراده خود به خارج فرستاده و پول فراوان نثار پایش کرده بودند بدون هیچ بازخواستی و اینک به میل با اراده خویش او را برگردانده بودندن تا دست دختری را که خود پسندیده بودند در دستش بگذارند . هوشی هم آمخته بود مطیع باشد . چرا که از این همه دلسوزی راضی به نظر میرسید و شاید بد ندیده بود . او هر آنچه خواسته و اراده کرده بود برایش مهیّا شده بدون کمترین زحمت جهت وصول آنها . نگاهش اما هر چه بود صفا و مهربانی داشت و سرشار از علاقه بود . با این همه به دل سروناز چنگی نمیزد .
    هوشی که دید سروناز ساکت نشسته پرسید : میس سروناز میتونم بپرسم ما برای چی اینجا نشستیم؟ ما به زودی با هم مریج خواهیم کرد . دیگه چه حرفی ؟ برنامه ها رو ماما و مامی جان ردیف خواهند کرد . پاپا هامون هم تابع هستند ما کاری نداریم انجام بدیم .
    سروناز گفت : هر دختر و پسری پیش از ازدواج واسه زندگی آینده شون یه برنامه ریزی ذهنی خاص دارند . طبیعیه که ما هم افکاری توی سرمون داشته باشیم بهتر نیست با ذهنیت همدیگه آشنا بشیم ؟
    _ کدوم ذهنیت ؟ رک اصلی مریج انتخابه که ما هم انتخابمون رو کردیم . بقیه مسایل خودش خود به خود حل میشه . پیش از درگیر شدن با هر مساله ای ما باید بریم سر خونه و زندگی مون . مسایل بعد از اون پیش میاد که ای هوپ ( امیدوارم ) ما با مساله خاصی برخورد نکنیم .
    _ گفتید رکن اصلی انتخابه بسیار خوب دوست دارم بدونم مبنای انتخاب شما چی بوده ؟
    _متوجه منظورتون نشدم مایع فلاور .
    سروناز بی حوصله شد و این در چهره اش کاملا هویدا بود ، اما هوشی توجهی نداشت.
    سروناز گفت : میخوام بدونم به کدوم دلیل دارید با من ازدواج می کنید ؟
    هوشی خندهای طولانی کرد و گفت : همین چند دقیقه پیش عرض کردم به این دلیل که یوو آر وری دوست داشتنی و شیرین . به قول مادرم آدم هر چقدر به شما نگاه کنه سیر نمیشه . حقیقتش اینه که من فقط و فقط به خاطر شما کام بک کردم به ایران .( برگشتم به ایران ) میدونید که من ده سال دور از اینجا بودم و دیگه داشت فرگتم میشد که ایرانی هستم . تا اینکه واسه ماما نامه نوشتم که خیال مریج دارم . من گرل فرنده ای متعددی داشتم . البته آی هوپ دونت انگری ( امیدوارم ناراحت نشید ) ماما گفت دختران ایرانی از رقیب عشقی متنفرند .بات ( اما ) میدونید که این مساله در آمریکا و اروپا یک مساله طبیعی محسوب میشه و من پیرو آیین اونا شده بودم . بین این همه گرل فرندی که داشتم نانسی رو طور دیگه ای دوست داشتم شاید بشه اسمش رو لاو ( عشق ) گذاشت . اونم وری وری دوست داشت و اصرار می کرد با هم ازدواج کنیم . درسته که من تا حدی تابع آیین اونا شده بودم اما فرگت نکرده بودم که ایرانی هستم . ماما میگه دختر و پسر با اطلاع و اجازه پدر ومادرشون ازدواج می کنن . من هم با یک تماس تلفنی از پاپا و ماما اجازه خواستم . پاپا زیاد حرفی نداشت اما ماما عصبانی شد و گفت : نانسی رو فرگت کنم . گفت عروس خارجی لایک نداره . ماما دوست داره عروسش مسلمون باشه . دوست داره خودش اونو انتخاب کنه . ماما گفت یه دختر خوب سراغ دارم که صبح تا شب نگاهش کنی سیر نمیشی و دلت رو نمیزنه . ماما میدونه که منم مثل پاپا دلم تنوع میخواد . بعد خندید و گفت : ماما خیلی از زیبایی شما تعریف کرد منم قبول کردم میدونید دوست نداشتم واسه خاطر مریج من ماما برنجه . این بود که قید نانسی رو زدم و اومدم ایران و حالا میبینم که حق با ماما است.
    سروناز با نگاهی اندوهبار گفت : این طور که پیداشت شما پی به مانعی واقعی عشق نبردید و اونو لفظا به بازی می گیرید . بعد آهی کشید و گفت : من دوست داشتم ازدواجم رو با عشق شروع کنم . در واقع میخواستم از عشق به ازدواج برسم . من فکر می کنم عشق به زندگی زناشوئی نه تاها حلاوت بلکه تداوم و باغا میبخشه . اما گویا عشق در نظر شما تنها یه لفظه که باید به کار برده بشه و بنا به ضرورتی به بازی گرفته بشه . شما ارزش واقعی عشق رو نشناختید و یقینًا حرمتش رو هم نگاه نمیدارید .
    هوشی گیج به نظر میرسید ، پرسید : از کجا به این نتیجه رسید ؟
    _ خیلی ساده است . به این دلیل که اشاره کردید در دوران تجرد بارها عاشق شدی و خیلی راحت از دوست دخترهای متعدد تون دست شستید . در حالی که همه مردم موفق نمیشند در طول زندگی طعم عشق واقعی رو بچشند و من متعجبم این موهبت چطور بارها نسیب شما شده ؟!اغلب مردم عشق رو به غلط باور می کنند و خیال می کنند تنها به اون دلیل که به شخصی نیاز دارند یا دل بستهاش شده اند عاشق شدند . اما به نظر من عشق یک نیروی خارق العاده اش که کششی که آدم رو متحول و از خود بیخود میکنه . اونم نه بر حسب نیاز جنسی . عشق کشش دو روحه و نیاز کشش دو جسم .عشق اونه که اگه قلبی رو به تسخیر بکشه اونو یا نابود میاونه یا مغلوب . در هر صورت این عشقه که برنده است . من فکر میکنم انسان در مقابل عشق واقعی عاجزه با این همه از اینکه به پای این نیرو نابود بشه لذت میبره . درست حکایت عشق پروانه به شعله بعد سرش را تکان داد و گفت : چرا من دارم اینا رو برای شما میگم ؟!
    _ادامه بدید برام جالبه .
    سروناز سرش را به طرفین تکان داد و گفت : نه . نه ما از این بحث نمیتوننیم به عشق واقعی برسیم . چون عشق رو نمیشه آموزش داد . باید احساسش کرد . شاید خود من هم هنوز دوست این حس رو نشناخته باشم . اما بد م نمیاومد انقدر فرصت داشتم که اونو تجربه می کردم .
    هوشی لبخندی زد و گفت : شما اونو در کنار من و توی خونه من تجربه خواهید کرد .
    _اطمینان دارید ؟!
    _ شما شک دارید ؟
    _ وقتی که شما عادت کردید که به راحتی دل از یکی بکنید و به دیگری بپیوندید چطور توقع دارید عشق تون رو باور کنم ؟ حتی انقدر اطمینان ندارم که با من بمونید . منظورم جسم تون نیست . قلبتون و روحتونه . اونه که باید تسخیر بشه و مسخّر کنه .
    _ پاپا میگه این زنه که کاری میکنه که ذائقه مرد دنبال مزه جدید نباشه . و من ثینک میکنم حالا که من اعتراف کردم آدم تنوع طلب هستم وظیفه شما دو چندان شده باشه .
    سروناز منزجر شده بود رو برگرداند . هوشی خودش را جلو کشید و گفت : عصبانی نشید . میتونید تصور کنید من شوخی کردم . من مرد زن دوستی هستم و اطمینان دارم از محبت وافر من خوشحال بشید . اگر هم از حرفهای من در مورد نانسی ناراحت شدید معذرت میخوام . ماما گفت که اشاره نکنم چون ناراحت میشید ، اما من دوست دارم با شما صادق باشم ، به هر حال ساری .
    _از صداقتتون خوشم میاد و ممنونم که با من روراست بودید . شاید این تنها خصلت شما بوده که مورد پسند من واقع شده . شما هم فکر نکنید که من حسادت کردم . این یک اشاره بود برای شناسوندن خودتون . چیزی که من نیاز داشتم . این درست نیست که هر کدوم از ما با سرپوش گذاشتن روی گذشته ها به این دلیل که گذشته ها گذشته و به خودمون مربوطه سعی در کتمان رخدادهای زندگی مون که هر کدوم از آنها به نوعی بیانگر چگونگی حالات درونی ما خلق و خوی ما و شخصیت ما هستند بکنیم.
    _اما من بر عکس شما فکر می کنم . گذشته هر کسی به خودش مربوطه . ما قراره آینده مون رو با هم ادغام کنیم و باید در مورد ساخت اون با هم یکدل و یکرنگ باشیم و تلاش کنیم . عرض کردم که من اونجا که بودم پیرو آیین همونا بودم . بات در ایران پیرو آیین خودمون هستم . همان طوری عمل میکنم که دینم ، آیینم و شرعتم میگه .
    _اما دین و آیین هم مردان رو از تنوع طلب من نکرده و به نوعی راه رو براشون هموار کرده . گرچه مقبول نیست اما ممنوعیتی هم نیست .
    _ من به شما قول میدم اول وجودم رو تصفیه کنم بعد به شما بپیوندم . من به عشق شما احترام میگذارم ، مطمئن باشید فرشته زیبا روی من .
    سروناز که هنوز هم راضی نشده بود گفت : شما اشاره کردید که ملاک شما واسه ازدواج با من زیبایی ظاهری من بوده .
    _ این از نظر شما مهم نیست ؟
    _ عشق اگر فقط بر پایه زیبایی بنا شده باشه نمیتونه دوام داشته باشه ، چون همیشه زیباتر از زیبا هم پیدا میشه . ضمن اینکه زیبایی دوام نداره .
    _ماما میگه شما دختر متدینی هستید و این دین تونه که موزفتون میکنه هازبندتون رو راضی نگاه دارید . به همین خاطر که شما رو زیاد دوست داره . اون آقای ملک زاده رو هم زیاد دوست داره چون آدم با ایمانی هستند . ماما از افراد مؤمن و خدا دوست خیلی خوشش میاد . هر چند بابا ممانعت میکنه که ماما به خدای خودش بپردازه . پاپا معتقده خدا بنده هاش رو دوست داره و ایرادی به خوش گزراننیهاشون نمیگیره . میگه خداوند بنده هاش رو آفریده تا از مواهب اون استفاده کنند و این مواهب شامل خوردن و آشامیدن و بهره بردن از زنان زیبا میشه . غیر از این بود چرا خدا بهشت رو با حوری های پریوشش وعده کرده ؟ پاپا میگه خدا زن رو برای مرد آفریده . پاپا میگه خدا اول آدم رو آفرید و بعد فکر کرد این آدم ، حوا لازم داره پس مردان چه در این دنیا و چه اون دنیا نیاز به زنان زیبا دارند . ماما رنج میکش ، اما پاپا معتقده که اون حسوده ، ماما میگه شما خدا رو زیاد دوست دارید . اگه این طوری باشه پس میتونید در این مورد به من حق بدید .
    _ در چه مورد ؟
    _ اینکه ملاک انتخاب من زیبایی شما باشه .
    _منظورتون چیه ؟
    _مگر نه اینکه خدا خالق زیبایی هاست و دوست دار زیبایی ؟
    سروناز با حیرت گفت : خب !
    _می خوام بگم خدا زیبایی ها رو تائید میکنه . چرا ما نکنیم ؟ ما هم باید دوستدار زیبایی باشیم و به قول پاپا از بهترین نعمتهای خداوند بهره ببریم . این حق ماست که اگه دستمون رسید از باغ نعمتش گلی بچینیم . چرا وقتی که میتونیم زنی زیبا اختیار کنیم از خودمون دریغ کنیم ؟ مگه خداوند به ما وعده حوریان بهشتی رو نداده ؟ پاپا معتقده حوری در بهشت و زن زیبا روی کره زمین برای مرد آفریده شده و من خوشحالم که شما حوری بهشتی من روی زمین هستید من از تماشای شما لذت میبرم .
    _ شما تصمیم دارید بعد از ازدواج صبح تا شب به من زل بزنید ؟
    هوشی خندید و گوف : البته با هم ثبات هم میکنیم . چون شما نه تنها شیرین رخ که شیرین سخن هم هستید . سوالات جالبی می کنید .من از صحبت کردن با شما لذت میبرم .
    _ اما من بر عکس شما به زیبایی درون شما بیش از زیبایی ظاهری اهمیت میدم . البته زیبایی ظاهر ممکنه یکی از شروطم باشه اما نه در صدر . من دوست دارم سیرت افراد رو شناسایی کنم . این خیلی مهمه که فردی رو که قراره با اون زندگی کنم ارزیابی کنم و ببینم چه صفات اخلاقی داره .
    _اره حالا متوجه منظورتون شدم حق با شماست . و این مساله هم ایز ایمپورتنت . ماما به من اطمینان داده که شناخت کافی از شما و خانواده تون داره گفته که جای هیچ نگرانی نیست . ماما گفته که سروناز نه تنها زیبا و دوست داشتنی که وری وری خدا شناس و با ایمان است . میگه زن خداشناس هازبندش رو زیاد دوست داره و تحویلش میگیره . ماما گفته شما اصیل هستید و میتونید مایه ......مایه مباهات ما باشید . ماما از پدرتون زیاد تعریف می کنه . هم چنین از تربیت شما . به نظر شما این همه کافی نیست ؟ البته دوست ندارم شما تینک کنید که من چشمام رو بستم و فقط دنبال حرف های ماما و پاپا رو گرفتم تا رسیدم به اینجا . من طی این چند جلسه دقت کافی روی رفتار شما و آقای ملک زاده داشتم و دیدم که حق با ماما است . در واقع تعریف ماما تائیدی بود
    بر انتخاب من . ماما وظیفه تحقیق و برسی داشته و من حق انتخاب .... البته پاپا هم بیکار نبود. پاپا نوه برادرش رو به من معرفی کرد . باید بگم که اونم دختر ایده ال و مناسبیه . اما به پای شما نمیرسه . ایده ال بود اگر من شما رو نمیدیدم و من شما رو برگزدم و به این انتخاب مفتخرم .
    _ این که همه شد عقاید شما و منیر جون ! فکر نمی کنید نظر من هم شرط باشه !
    هوشی دست پاچه شدو گفت : اره ، یئس یئس . بعد با نگرانی پرسید : میخواهید بگید نظر شما پزیتیو نیست ؟ نکنه جواب شما منفی باشه ! در این صورت چرا ما اینجا هستیم ؟
    سروناز لبخند غمگینی زد و گفت : ما اینجا هستیم چون قرار شده با هم ازدواج کنیم .به قول خودتون بزرگ تر هامون قرارها رو گذاشتن و کارها رو ردیف کردند . مامی به زیر از من جواب مثبت گرفته . من در کل با ازدواج مخالف بودم . شاید به این دلیل که آمادگی لازم رو نداشتم . یا اینکه به عشقی که گوشزد کردم نرسیده بودم . و در صورتی که تمایل به ازدواج بدون عشق داشته باشم شناخت کافی روی شما ندارم . من نمیتونم به تعریف دیگران دل خوش کنم . دوست دارم خودم افراد رو ارزیابی کنم . دوست دارم از تحقیق و برسی خودم به یک نتیجه مطلوب برسم . اما اونا به من فرصت ندادند . بهتر بود پیش از ازدواج حرف دلم رو میزدم .
    _اما ما قبلا هم چند جلسه همدیگه رو دیده بودیم و شما فرصت ارزیابی داشتید .
    _ این مدت کافی نبوده .
    _ شما هر چیزی رو که دوست دارید در مورد من بدونید از خودم بپرسید .
    _دیگه چه فرقی میکنه ؟ اوضاع عوض بشو نیست ! مامی منو وادار به این ازدواج کرده و من تسلیم شدم . بدونم یا ندونم چه تاثیری در انتخابم میتونه داشته باشه ؟ بگذارید دل خوش باشم به نقاط مثبت تون . گذشت ایام شمارو بیشتر به من میشناسونه گرچه درست نیست دل به گذشت ایام خوش کرد . چون در صورت نارضایتی راهی برای بازگشت نیست . من تسلیم سرنوشت و خواست مامی شدم . حالا هم امیدوارم من و شما بتونیم در کنار هم زندگی خوبی داشته باشیم و به هم دل ببندیم . امیدوارم بتونیم به خواسته های هم احترام بگزاریم .
    هوشی خودش را جلو کشید و گفت : به شما اطمینان میدم که از این وصلت احساس ندامت نخواهید کرد . من آدم انعطاف پذیری هستم . یادتون میاد اون شن خونه ما به من گفتید خوشحال میشم اگه از انگلستان به ایران برگردید ؟ از اون روز به بعد من سعی کردم و میکنم تا جایی که ممکنه کمتر از انگلیسی استفاده کنم و فکر میکنم تا حدودی هم موفق بودم این برای شروع کافی نیست ؟
    سروناز آهی کشید و گفت : ممکنه .
    هوشی نگاهی به چشمان سروناز کرد و بعد از مکثی گفت : نکند به من بی علاقه استید ؟
    سروناز سرش را چرخاند و به جایی دیگر خیره شد و گفت : این علاقه مند شدن نیاز به زمان داره .
    هوشی ساده لوحانه گفت : پس چرا من اینقدر زود به شما دل بستم ؟
    _ من فکر میکنم شما در این مورد متبحر شدید .
    _باور کنید میس سروناز من از اعماق وجودم به شما دل بستم .
    سروناز که بغض کرده بود سرش را تکان داد و گفت : حرفاتون صادقانه است و به دل من مینشینه . امیدوارم همیشه نسبت به هم صداقت داشته باشیم .
    هوشی از سر بی حوصلگی گفت : شما چقدر امیدوارید ! یک کمی اطمینان داشته باشی . اطمینان به آدما قوت قلب میده . و چون سروناز حرفی نزد سرش را قدری جلو آورد و گفت : این طور نیست می فلاور ؟
    سروناز بلند شد و گفت : سعی میکنم بهتره بریم پیش بقیه . صحبت مون به درازا کشید .
    هوشی بلند شد و گفت : این بیانگر محبتی است که داره توی وجودمون ریشه میگیره و توی قلبامون جوانه میزنه . بعد به طرف در رفته آن را باز کرد و خودش را عقب کشید تا اول سروناز برود و در همان حال گفت : نسبت به این محبت نوشکفته امیدوارید و من اطمینان دارم طوری که میخوام اسمش رو بگذارم شروع لاو . و سرمست دنبال سروناز به راه افتاد .
    تا آنها به بزرگ ترها بپیوندد ملوک و منیر قرارها را گذاشته و برنامه هایشان را ردیف کرده بودند . سر میز شام آقای ملک زاده سراغ فتنه را گرفت و ملوک گفت : شام خونه رامک دعوت داره از من اجازه گرفته .
    آقای ملک زاده سری تکان داد و گفت : از روباه شاهد خواستند دمش رو نشون داد .
    _باز شروع کردی ؟!
    _ چرا هر وقت میخوام تذکری به رفتار نادرستت بدم ایراد میگیرم . میخوای دهنم رو ببندم ؟
    _ کجای کارم ایراد داره که تو فکر میکنی به تذکر نیاز دارم ؟
    _ اینکه فتنه کمتر خونه است .
    _ اون که با رامکه و من رامک رو خوب میشناسم . بعدام توی لیوان شوهرش فانتا ریخت و ادامه داد : تو رو خدا شروع نکن ملک که حیف شب خوبمون رو با بحث خراب کنی . ما خیلی کار داریم که در موردش حرف بزنیم . سرم انقدر شلوغه که حوصله جر و بحث ندارم . سپس رو به سروناز کرد و گفت : تو چرا غذا نمیخوری خانم تقدمی عزیز ؟ و منتظر پاسخ نشده تکه ای بیفتک به دهان گذاشت و با لذت شروع به جویدنش کرد .
    بعد از شام ملوک توی اتاق خوابشان به تماشای تلویزیون نشست و مشغول سوهان کشیدن به ناخن های دستش شد . آقای ملک زاده به اتاق دخترش رفت و او را کنار پنجره دید که چشم به آسمان دوخته . آرام به او نزدیک شد کنارش ایستاد و نجوا کرد : خدا همیشه با تویه عزیز دلم لازم نیست قسمش بدی.
    سروناز برگاست ، در تاریکی اتاق به چشمان درشت و زیبای پدرش نگاه کرد و گفت : چرا فکر میکنید خدا رو قسم میدم ؟
    _ مشوّش به نظر میرسی . چشات اینو میگن . بعد دست روی شانه های سروناز انداخته او را به طرف خود کشید و در حالی که خط سیر نگاهش را دنبال می کرد گفت : این حالت طبیعه همه دختران پیش از ازدواج این حالت رو دارند . البته دخترانی که روحی پاک و بکر دارند نه اون ورپریده هایی که توی کوچه و خیابون دنبال شوهر می گردند .
    آقای ملک زاده از سر مهر پدرانه دخترش را بیشتر به خود فشرد . احساس میکرد دختر عزیزش تند تر از حد عادی نفس میکشد ، پرسید : میتونم بپرسم بعد از اون همه صحبت به چه نتیجه ای رسیدی ؟
    سروناز آهی کشید و آرام و سنگین گویی کلمات را به زور از حلقومش بیرون میفرستد پاسخ داد : در هر صورت من تن به سرنوشت سپردم .
    _پس حرفاتون چی ؟
    _ هیچ کس در عرض چند دقیقه یا چند ساعت نمیتونه به نتیجه مطلوب برسه . من فقط میخواستم خودم رو قانع کنم اما راضی نشدم و بعد با صدائی لرزان ادامه داد : دیگه حرفی برای گفتن باقی نمونده .
    _چرا نمونده ؟
    سروناز به طرف تختش رفته روی آن نشست و گفت : پدر جون بعد از این همه سال هنوز هم دارید خودتون رو گول میزنید ؟ شما خوب میدونید که در این مورد نظر من اصلا شرط نیست . مامی خوب میدونه نظر من چیه و به همین خاطر از من پرسشی نمیکنه . اون دوست نداره که من ...... که من ...... سروناز ادامه نداد و صورتش را به جانب دیوار گرفت و لبانش را بهم فشرد .آقای ملک زاده کنار سروناز نشست دستش را میان دستانش گرفت و گفت : میخوای بگی هنوز هم موفق نشدی دل به هوشی بدی ؟هوشی پسر فوق العاده مهربونیه و من فکر می کنم بتونه با تو راه بیاد و خوشبختت کنه .باور کن تو این مدت به عمد با اون رابطه بیشتری برقرار کردم تا بتونم بهتر بشناسمش . به نظرم پسر بدی نمیاد . شاید دلیل اصرار مادرت همین باشه . درسته که اون هوشی رو دوست داره اما بیشتر از هوشی به تو علاقه منده تو هنوز هم احساس میکنی کنار اون خوشبخت نخواهی شد ؟
    سروناز نگاهی به چشمان نگران پدرش کرد و گفت : امیدوارم که بشم .
    _ پس چرا اینقدر مشوشی ؟
    سروناز دانست که پدرش میخواهد به اندک بهانه ای خودش را دلخوش دارد و به خود بقبولاند که سروناز در نهایت راضی خواهد شد . شاید اگر به ماهان نرفته بود ، میتوابست خوشبختی را در کنار هوشی بجوید . انسان همیشه از تن به سرنوشت سپردن ناراضی نمی شود . گاه غذا و قدر با آدمی خوب تا می کند ، اما سروناز دلی نداشت که با هوشی خوش دارد . او دلش را در ماهان باخته بود و خود میدانست چه بی حاصل . عشق یک طرفه راهی نداشت مگر به سوی فنا اینک چه فایده داشت با پدر از اعماق دل سخن گفتن وقتی میدانست هیچ کدام راه به جایی نخواهند برد ! پس لبخندی زد و گفت : خودتون گفتید این حالت طبیعیه .سپس بوسه ای بر گونه پدر نشاند و گفت : دیروقته ، بهتر نیست بخوابید ؟
    آقای ملک زاده بلند شد ایستاد و گفت : از خدا میخوام مهر هوشی رو هر چه زودتر به دلت بندازه و تو بتونی اونو به عنوان همسر بپذیری . سرنوشت تو هم مثل پدرته . من هم تن به غذا و قدر دادم و البته زیاد هم بد ندیدم . گو اینکه ایده عالم این زندگی نبود ، اما با تقدیر همیشه نمیشه جنگید . شاید که تقدیر تو و هوشی رو برای هم در نظر گرفته . هوشی جوان صادقیه مثل مادرش و این خیلی مهمه . اطمینان دارم اون با صداقت و محبتش میتونه به خونه قلبت راه پیدا کنه . بعد به طرف در رفت دتش را به دستگیره گرفت و پس از مکثی سرش را چرخاند وگفت : مگر اینکه دلت اسیر دیگری باشه در اون صورته که موفق نخواهی شد به اون دل ببندی .
    سروناز خیره به چشمان پدرش شد . کنجکاوی را در آن میخواند . آقای ملک زاده صدایش را پایین آورد و گفت : به پدر اجازه میدی خودش رو به تو نزدیک کنه ؟ میتونم سر از قلبت در بیارم ؟ میخوام بدونم سر جاشه هنوز ؟
    سروناز بلند شد کنار پنجره رفت ، چشم به ستاره های آسمان دوخت و گفت : دوست داشتم دنبال قلبم میرفتم اما مامی فرصت نداد . من هنوز با خودم درگیر بودم که فرمان عروسی با هوشی صادر شد . قلبم هنوز دست کسی ندادم اما سرجاش هم نیست . سر گردونه پدر درست مثل خودم .مثل خودم ، حالا که قول و قرارها گذاشته شده ، اونو به چنگ می گیرم تا به هوشی تقدیم کنم . دیگه شاسیته نیست مقوله ای غیر از هوشی سر زبونا باشه .قراره اسم هوشی روی من باشه بعد از این مرد زندگی من هوشنگه . بخوام یا نخوام من اینو پذیرفتم .
    آقای ملک زاده آهی کشید و گفت : احساسی میکنم اخیرا با پدرت رو راست نیستی و مطلبی رو از من مخفی میکنی . یا شرم داری یا زمینه رو مساعد نمیبینی . یا هم که من اشتباه میکنم که امیدوارم اینطور باشه من حق ندارم و به خودم چنین اجازه ای نمیدم که زیاد کنجکاوی به خرج بدم . تو دختر فهمیده و شایسته ای هستی از خدا میخوام همون پیش بیاد که صلاحته .شب بخیر دخترم .
    از فردای آن روز رفت و آمدها آغاز شد . حالا دگر هوشی به کمترین بهانه به خانه آقای ملک زاده میرفت یا سروناز را با خود میبرد . قرار بود جشن عروسی را اول تیر ماه برگزار کنند .
    آقای تقدمی خانهای مجلل برای پسرش خریده بود تا همان شب عروسی هوشی عروسش را با خود بیاورد . ملوک فرصت سرخاراندن نداشت مصمم بود بهترین و حیرت انگیز یاتین جهیزیه را برای دخترش میا کند . آن چنان که تمامی دوستان و آشنایان انگشت به دهان بمانند . او هر روز با آقای اسدی از خانه بیرون میرفت و به بهترین و مجللترین فروشگاه های شهر سر میزد و انتخاب می کرد . سروناز مادرش را همراهی نمیکرد . برای او فرقی نمی کرد که مبلمان و دگر لوازم خانه چگونه باشد . برای تشکیل خانواده ذوق و شوقی در خود سراغ نداشت . عشقی نسبت به هوشی در قلبش محسوس نبود که او را از سر شوق به خیابان بکشاند . میدانست مادرش بهترین ها را برایش تهیه خواهد کرد . نه به جهت عشق مادری که برای به رخ کشیدن به این و آن . گرچه او طالب خانه ای مجله و لوازمی لوکس نبود آن چه او خواهانش بود دست نیافتنی به نظر میرسید . زندگی باید سیر طبیعی اش را طی مینمود و او تسلیم محضش بود. حال که دیگران خود بریده بودند ، خود نیز باید می دوختند و او کنار گود به تماشا ایستاده بود .
    هوشی اما با ذوق فراوان سروناز را کنار دست خود مینشاند و برای خرید و انتخاب لوازم عقد کنن با خود به هر جا میبرد . سروناز نظر خاصی نداست و هر چه را که هوشی و مادرش میپسندیدند تائید میکرد .هوشی مدام از او پذیرایی مینمود او مدام حرف میزد و اصلا متوجه نبود که سروناز را میلی به شنیدن و همراهی او نیست . همین که دست او را در دستش گرفته و با لذت به تماشای چهره اش مینشست او را کفایت میکرد .
    یک هفته بتاریخ عقد کنان باقی بود . کارها ردیف شده و کارت های دعوت نیز توضیع شده بود . ملوک هر روز با وسواس به خانه عروس و داماد سر میزد . مبادا چیزی از قلم افتاده باشد . و گاه از دور به تماشا می ایستاد . چیزی را جا به جا می کرد و بعد شاد و خندان آنجا را ترک می کرد .
    آن شب سر میز شام بودند که سروناز بدون مقدمه گفت : پدر من می خوام فردا با اجازه شما برم ماهان .
    ملوک که داشت کبوتر درسته اش را توی بشقابش می گذاشت نگاهی به او افکند و گفت : میخوای بری کجا ؟!
    _ ماهان مامی .
    _چه خبره ؟ تو که بار و بندیلت رو جمع کردی ، دیگه چه کار داری ؟
    _می خوام برم خونه یکی از دوستانم تا واسه جشن عروسی دعوتش کنم .
    ملک با نفرت گفت : دوست ماهونی ات رو دعوت کنی بیاد اینجا ؟ بازم شروع کردی ! تو کی میخوای از این گدا پروری دست برداری ؟!
    سروناز با ناراحتی گفت : مامی !!
    ملوک همان طور که با خونسردی کارد و چنگال را به دست گرفته و به جان کبوتر افتاده بود گفت :مجلس بسیار مجلل و بشکوهیه . دوست ندارم با دعوت کردن گدا گدوله ها اونا رو سکه یه پول کنی . من واسه خاطر خودشون میگم که انگشت نما نشن .
    سروناز چنگالش را روی بشقاب گذاشت و با ناراحتی گفت : دوست دارم این چند روزی رو که مهمان شما هستم مراعات حالم رو بکنید .
    _ چه کار باید بکنم که نکردم ؟ اصلا میدونی چیه ؟ تو دختر بی چشم و رویی هستی ! هیچ وقت قدر محبت های منو ندونستی . همیشه چشمت دنبال ننه های دیگران بوده .اونایی رو که چون دستشون خالیه ماچ و بوسه نثار بچههاشون میکنند تا به این شکل ابراز محبت کنند . اما من هست و نیستم رو ثروتم رو به پای شماها میریزم من از هیچ محبتی نسبت به شماها دریغ نکردم . هیچ وقت هم از این ادابازی های مادرانه خوشم نیامده . اون قدر هم شعور دارم که بفهمم چی به صلاح بچه ام هست اما نمیدونم چرا تو همیشه با من سر جنگ داری . گاهی شک میکنم که تو ..... اصلا می دونی چیه ؟ خون اشرف السلطنه و من روی رگ های تو نیست . تمام رگ و ریشه تو از ملک زاده هاست و این منو به شک میاندازه .
    آقای ملک زاده نگاهی به همسرش انداخت و گفت : بس کن ملوک ، چرا بی جهت بحث می کنی ؟
    _کر بودی نشنیدی دختر دردونه ات چی میگه ؟
    _ چرا شنیدم و بهش حق میدم که بخواد دوستانش رو برای جشن عروسی خودش دعوت کنه .
    _اما من شرمم میاد که دخترم با گدا گدوله ها دوستی کنه . من آبرو دارم .
    _چرا فکر میکنی دوستان سروناز باعث آبروریزی تو میشند ؟
    _به خاطر اینکه اون همیشه با زیر دستانش دوستی میکنه. خانم به اصطلاح گدا نوازی می کنند . همین سپیده ، چرا راه دور بریم ؟ مگه پدرش کی بوده ؟ چی دارند ؟ هر وقت اومد اینجا یک دست لباس گرون قیمت درست حسابی نداشت تنش کنه . کفشاش به پاش زار میزد . صد رحمت به کفش های کوثر . من نمیدونم این اخلاق سروناز به کی رفته ؟ بر عکس دوستای فتنه که آدم حظّ میکنه بهشون نگاه کنه بوی عطر و ادکلنشون حیاط رو بر میداره . لباساشون همه خارجی و گرون قیمته .پونه ، غنچه ، رامک . یکی از یکی امروزی تر و خوشگل تر. آدم افتخار میکنه بگه با اینا دوست . دلم میخواد یک دفعه رادمهر رو ببینی با چه ماشینی میاد دنبال رامک .
    آقای ملک زاده با تعجب گفت : رادمهر ؟!
    _اره داداش رامکه . چی بگم از تیپش !
    _همون پسر قرتیه که صدای نوار کاستش محله رو بر میداره ؟ اون مایه مباهات جنابعالی شده ؟
    ملوک غرید : مگه چشه ؟
    _ من کاری به کار مردم ندارم ، هر کس اختیار خودش رو داره . همون طور که دختر ما و من به سروناز حق میدم که از هر کسی که دوست داره دعوت به عمل بیاره .
    _اما من شرمم میاد که توی مهمونی ام لکه پیسی باشه .
    _ملوک دوست دارم بفهمی که مردم برای خودشون شخصیت دارند .
    _واسه خودشان مختارند ، اما واسه من نه .
    _ما موظفیم به دیگران احترام بگذاریم .
    ملوک تکه ای از گوشت سینه کبوتر به دهان برد و گفت : کند هم جنس با هم جنس پرواز . حرف منو قبول نداری حرف های گذشتگانت که نتیجه تجاربشونه رو هم قبول نداری ؟
    _آدم که نمیتونه با دیگران رفت و آمد نکنه به صرف اینکه هم ترازش نیستند . فراموش نکن که همه بندگان خداییم .
    _اما همه در یک جایگاه نیستیم . تو رو خدا به منبر خداشناسی و نوع دوستی نرو که گوشم پر شده از این حرف و حدیثا . تو از گدا گدوله ها حمایت نکنی من بکنم ؟ گلیم کی کنار فرش ابریشم نمود داشته ؟
    آقای ملک زاده به چهره همسرش دقیق شد و گفت : زمانه ثابت کرده که داشته ، انقدر که فرش ابریشم موثره پهن باشه کنارش گلیمه رو بچسبونند .
    ملوک که فهمید منظور شوهرش چیست سرش را به کندن ران کبوتر گرم کرد و گفت : تقصیر مانعه که به تو میدون میدم . یک عمر هر چی کشیدم از دست دل خسته ام بوده که بی جهت و نابجا به ریسمانی پوسیده بند شده .
    آقای ملک زاده که از متلک همسرش رمجیده بود ، آهی کشید و گفت : خمی مایه رو نمیشه تغییر داد ، من نمیدونم تو از خدا شرم نمیکنی ؟
    _من به خدا چکار دارم ؟ من زندگی خودم رو دارم . این حق منه . من دوست ندارم توی عروسی دخترم دماغم رو بگیرم که بوی پیف اومده . بد میکنم تا ته قضیه رو برسی میکنم ؟ یک باز قاله رو که نمیاندازن وسط هزار تا آهو ، آهوها هم کاریش نداشته باشند بزغاله خودش معذبه . من اگه حرفی میزنم واسه حفظ به قول تو شخصیت خودشونه .
    سروناز بشقابش رو کنار گذاشت و گفت : با همه این دوراندیشی های شما من دوست دارم دوستم توی جشن عروسی ام شرکت کنه . چه بخواهید چه نخواهید . مامی معذرت میخوام اما من پدرم رو رئیس خانواده میدونم و همیشه اول از اون اطاعت میکنم بعد از شما ، ببخشید اگر گستاخی میکنم من همیشه سعی کردم احترام شما رو نگاه دارم و بعد از این هم اما در این مورد معذورم .
    ملوک چنگالش را توی بشقابش کوبید و با غیظ گفت : خلایق هر چه لایق ! خدا رو شکر میکنم که موفق شدم این بار کج و سنگین رو از روی دوش خودم بردارم و روی دوش هوشی بینوا بگذارم . دلم خوشه که از هفته دیگه بدون بحث و جدال غذا کوفتم میکنم .از همین الان هم برای هوشی عزیزم متاسفم که قراره با تو دختره گوشت تلخ و عنق امرش رو سپری کنه . ما که رهیدیم بیچاره دیگه ای به دام افتاد .
    آقای ملک زاده که دید همسرش هم چنان خیال پر گویی داره مشت به موز کوبید و گفت : بس کنید . و با عصبانیت از جا برخاست و به کتابخانه اش رفت. ملوک هم نگاه تندی به سروناز انداخت و به اتاق خوابش رفته و در را از داخل قفل کرد .
    عصر دلپذیری بود و از گرمای هوا کاسته شده بود . سروناز پا به داخل کوچه بلند بن بست گذاشت . کوچه خالی و بدون رهگذر بود . همان جا ایستاد و نفس بلندی کشید . اشک توی کاسه چشمانش نشسته بود . یاد خاطرات سال گذشته قلبش را میفشرد . این شهر کوچک با آن آب و هوای خوش و مردم بی الایشش دل تنگش را به درد آورد . او ماهان را با همه کوچکی اش دوست داشت . مردم ساده و بی الایشش را ، کوچه های بلند و باریکش را . خانه های کوچکش را ، خواربار فروشی هایش را ، معبرهای خاکیش و درختان سر سبزش را . حتی مرغ و خروس های ولو شده توی گذر را . همه را دوست داشت . او عاشق صافا و یکرنگی بود . همان که در روستاها و شهرستان های کوچک ملموس بود . همان که در خانه خودشان کمتر به چشم میخورد و او طالبش بود و اینک در اینجا یافته بود . نفس عمیقی کشید هوای پاک و سالمش را به درون کشید . هوایی که اولین مرد محبوب زندگی اش نیز به مشام می کشید و با آن زنده بود . مردی که در این شهر میزیست ، دل به دختری باخت و دل دختر دیگری را ربود و بدون توجه گریخت . گریختنش بهر چه بود ؟ ندانست . هیهات ! از دلی که اسیر شد . دیگر رهائی اش نیست . گر چه او سرپوش می نهاد بر احساس نوشکفته اش . گر چه در جدال بود با خود اما هوای پاک ماهان و یاد خاطراتش به آن غنچه نوشکفته جان میبخشید و فرصت بالندگی میداد . آهی عمیق از سینه سروناز کنده شد و سر افسوس نثار اقبال خودش نمود . چرا که به او فرصت اظهار نظر نداده بودند . و اگر هم فرصتی بود باز چه سود ؟ چرا که رسم بشریت این نبود که زنی به دنبال مرد محبوبش بشتابد . همیشه شرع و عرف و نجابت حکم کرده که مردان طلب کنند و زنان پاسخگو باشند . این چه رسم و شیوه ای است ؟ خوب است ؟ نه همیشه ، بد است ؟ نه همیشه . اما کاش مردان را چشم بصیرتی بود که به خانه قلب زنان راه یافته و پی به راز دلشان ببرند و حرف دلشان را بشنوند . چرا زنان باید در آتش انتظار بسوزند و حرف دل بر زبان نیاورند ؟ چرا او باید عمری را با هوشی سر میکرد در صورتی که قلبش را مرد دیگری تسخیر کرده بود ؟ یاد هوشی و آقای امجد قطره کوچک اشکی بر گونه اش نشاند و او ساکش را زمین نهاد اشکش را سترد روسری اش را روی سرش جابجا کرد و راه افتاد . در انتهای کوچه چشمش به خانه ماریا افتاد و لبخندی بر لب بشاند . جلو در خانه تمیز و جارو شده بود . گویی منتظر مهمانی هستند . نسیم خنکی از کف نمناک کوچه برخاست که با خود بوی خاک داشت . سروناز ساکش را درست به دست کرد قد برفراشت و دستش را به زنگ سایید . صدای خشن زنگ در گوشش پیچید و پس از آن صدای نرم پایی که تا پشت در رسید . سپس ماریا با چادر سفید مقابلش ظاهر شد و پس از آن صدای جیغش که با شادی خود را در آغوشش انداخت و در همان حال با صدای بلند گفت : پرویز نگفتم مهمون داریم ؟ بیا ببین کی اومده !
    پرویز دست پاچه خود را داخل ساختمان انداخت تا لباسش را عوض کند . آنها توی حیاط فرش بزرگی گسترده بودند و بساط سماورشان را نیز پهن کرده بودند . چای تازه دم روی بخار سماور آماده پذیرایی از مهمان بود . ماریا سروناز را کنار باغچه کوچکشان نشاند . پشتش بالش گلدوزی شده آبی رنگی قرار داد و خود کنار سماور قرار گرفت تا برای دوستش چای بریزد . پرویز هم که دستی به موهایش کشیده و آنها را با شانه یکوری روی سر خوابانده بود چهار زانو روبروی سروناز نشست و به او خوشامد گفت . ماریا قوری چینی را در دسر گرفته آن را برداشت و در همان حال گفت : به جان پرویز جانم اینقدر خوشحال شدم که نگو ! حالا بگو بدونم چی شده یادی از رفقای سابقت کردی ؟ ما که گفتیم دوست عزیزمون پر که پر . رفت که پشت سرش رو هم نگاه نکنه . البته نه که منظورم این باشه که بی معرفتیها ! گفتم درگیر آقا هوشی شدی ما رو از یاد بردی.دیگه فراموش کردی این ته دنیام یه رفیقی بود که ای به کار تنهایی ات میاومد .
    سروناز استکان چای را از دست ماریا گرفت . آن را در مشت فشرد گرمایش را به درون منتقل نمود و با لبخندی دلنشین گفت : من هر کجای دنیا که باشم هیچ وقت تو بهترین دوستم رو فراموش نمی کنم .
    ماریا با بدجنسی گفت : البته بهترین دوستت بعد از سپیده !
    _حسود خانم هر کس جای خودش ، قلب من وسعت زیادی داره . سپیده نباید جای تو رو تنگ کنه .
    پرویز لیوان چایش را از دست ماریا گرفت و گفت :ماریا خیلی حسوده ! بارها بهش گفتم قلب من هم وسعت زیادی داره اما حاضر نیست قبول کنه .
    ماریا روی زانوی پرویز کوفت و گفت : قلب تو بی جا میکنه دم از گشادی میزنه . خودم با این داتهای خودم میچلونمش تا له بشه . یادی شده از عصری دنبالم راه افتاده بودی واسه یه لیوان چایی زار میزدی ؟ موقعی که بهم احتیاج داره یادت میشه قلبت گشاده ؟ حالا بی سر و صدا بشین چای نوش جونت کن . بعد رو به سروناز کرد و گفت : جگرمو پاره کرد از بس چایی چایی زد .
    سروناز حیرت زده پرسید : خب چرا بهشون ندادی ؟
    _راستش ناهار جات خالی یتیمچه داشتیم . سر سفره نون واستاده بود . گفتم پرویز زود جمع و جور کن که عصر مهمون داریم . آقا همیشه منو مسخره میکنه میگه ماری خرافاتیه . با اینکه اکثرا هم بهش ثابت شده که حق با من بوده . آقا که تخت گرفتند جلو پنکه خوابیدند . اما من دلم نیومد کپه بذارم . بلند شدم دستی به سر و گوش خونه کشیدم . حیاط و کوچه رو آب و جارو کردم . فرش پهن کردم ، همین چند دقیقه پیش رفتم با هزار ناز و ادعا آقا رو از توی جاش کشیدم بیرون . آقا چشم باز کرده چایی چایی میزنه . من هم لج کردم و گفتم چایی با مهمون . بعد خندید و گفت : چیزی نمونده بود واسه یه استکان چایی دعوامون بشه که تو به دادمون رسیدی و منو رو سفید کردی . پرویز که قند بزگش را مک میزد گفت : واسه یه استکان چایی نه یه لیوان .
    ماریا رو به سروناز کرد و گفت : نمیدونم توی این گرما این لیوان چایی رو کجاش جا میده . و الله همه میگند معلم ها چایی خورند اما آقا پرویز رو دست من بلند شده ، من که یادم نمیاد چایی لیوانی خورده باشم .
    پرویز لیوان خالی را توی سینیگزاشت و گفت : از این حرف و حدیثا توی کتابچه مامان جونش زیاد چاپ شده سروناز خانم ، ریشون لطف کرده تمام دانسته ها و عقایدش رو تمام و کمال به پنج دخترش منتقل کرده . هر روزی هر کدومشون یه سازی رو کوک میکنند . ما دومادای بیچاره هم باید دست به سینه بشینیم و گوش به فرمان باشیم . اینوری نرو غم میاره ، اونوری نرو نحسی میاره . اون جوری نخواب جنی میشی . چه میدونی بساطی داریم . از هر ده تا حرف و حدیث شون یکیاش میزنه و درست از آب در امید ، دیگه واویلا ! مگه کسی رو میشناسند ؟ که چی ؟ حدس شون درست بوده .
    ماریا گفت : از هر ده تا نه تا و نصفش درسته . اون نصفی رو هم بی ایمانی تو و باجناقات خراب میکنه
    پرویز گفت : تو که مطمئن بودی مهمون داریم واسه شام چی درست کردی ؟
    _غصه شام رو نخور که تا ماری هست چه جای غصه ؟ من روی یه پام هزار تا چرخ میزنم .
    _می دونم اما آخرش میخوری زمین .
    سروناز دست پاچه گفت : اما من که نیومدم زحمت تون بدم . واسه شام که نیومدم ، دلم تنگ شده بود گفتم شبی رو با شما باشم . فردام که به امید خدا همه با هم میریم .
    پرویز و ماریا یک صدا گفتند : میریم ؟ کجا ؟!
    _خونه ما .
    ماریا حیرت زده پرسید : چه خبره ؟ خیره که، نه ؟
    سروناز سرش را پایین انداخت و در حالی که سرخ شده بود گفت : هفته دیگه جشنه . دوست داشتم شما هم باشین .
    ماریا دستانش را بهم کوبید و گفت : جانمی جان ! عروسی سروناز جون . بعد رو به پرویز نمود و گفت : نمردیم و اعیان و شراف از ما واسه جشن و عروسی دعوت کردند . همیشه نمی گفتم دنیا رو چه دیدی شاید سر ما هم یک روز رفت توی سرها !
    سروناز با ناراحتی گفت : این چه حرفیه ماریا ؟ میدونی که من از این حرفها خوشم نمیاد .
    _اما من خوشممید توی جشن و سرور از ما بهترون شرکت کنم . قربونتم میرم که سبب میشی ما هم تم سفر رو بچشیم . سپس رو به پرویز کرد و گفت : تو چی میگی پرویز ؟ تو رو به خدا نه نیار که حاضر نیستم به هیچ قیمت چشم از این سفر و این عروسی بپوشم . پرویز سیب سرخ متری را از توی ظرف میوه برداشت آن را به هوا انداخت و باز گرفت و بعد از خنده قشنگی که بر لب نشاند گفت : بگم نه چه کار میکنی ؟
    _ تو نه نمیگی .
    اومدم و گفتم ، تو میخواهی چکار کنی ؟
    _دست و پا تو میبندم میاندازنت توی چمدون با خودم میبرم . چون نه از تو میگذرم نه از این عروسی .
    _پس چرا نظر خواهی میکنی وقتی که حرف ، حرف خودته ؟
    _ یعنی تو موافق نیستی که بریم ؟
    _ تو برو اما من و بچه ها هستیم .
    _ من بدون تو توی گور هم نمیرم .
    _واسه همینه که همیشه دعا میکنم عمر هزار ساله داشته باشی .بعد رو به سروناز کرد و گفت :ای بابا چه اشتباهی کردیم زن گرفتیم ، یکی نیست بگه بابا ما هم میخوایم دو روز به حال خودمون باشیم .
    _حال خودت بدون من زاره. بعد رو به سروناز کرد و گفت : باشه عزیزم من از جانب پرویز به تو قول میدم که توی عروسی ات شرکت کنم .
    پرویز گفت : اقلا قول من و بچه ها رو از فردا نده . تو فردا با خانم ملک زاده برو ، من و بچه ها واسه همون شب خودمون رو میرسونیم .
    ماریا چشمانش را گرد کرد و گفت : من تنها برم ؟
    _ نه بابا ، با خنم ملک زاده برو . ماری تو رو به خدا عاقل باش چرا بی جهت شلوغ بازی راه می اندازی ؟ حساب من با تو فرق میکنه ؟
    _ توی این مدت تو میخوای چکار کنی ؟
    _زنده میمونم نترس . حالا به جای چاک و چونه زدن بلند شو برو یه فکری وسه شام بکن .
    _فکر کردم . شام خورش بادمجون داریم .
    _ روی یک پا هزار تا چرخ میزنی تا بادمجون درست کنی ؟ عجب هنرمندی ماریا ! ظهر یتیمچه ، شب بادمجون ! میخوای بادمون کنی بفرستی مون هوا !
    _ به مامان جونت بگو که این هوا بادمجون واسه مون فرستاده . خب خراب میشد من هم تصمیم گرفتم روانه شون کنم تو خندق بلا . تازه گذشته از همه اینا بچه ها بادمجون خیلی دوست دارند .
    سروناز که تازه یادش از بچه ها آمده بود پرسید : راستی بچه ها کجان ؟
    ماریا که استکان ها را توی سینی میگذاشت تا کنار حوض ببرد و بشوید گفت : از دیشب رفتند خونه خانم بزرگ . دیشب خانم بزرگ واسه مون بادمجون آورد بچه ها رو برد . بعد خندید و گفت : یه معمله بعده بستونی ! قراره شب برگردند . بعد از جا برخاست یک پایش را درون دم پایی فرو برد موهایش را با تا بی کنار زد و گفت : اول یک چایی دیگه بریزم پرویز جانم رو کوک کنم بعد میرم برنج رو آبکش می کنم تو رو هم میشونم سر ظرف سالاد تا پرویز بره دنبال بچه ها .
    پرویز از جا برخاست و گفت : چایی دوم رو با بچه ها میخورم من رفتم .
    ماریا همان طور که برنجهای صاف شده را روی آبکش زیر و رو میکرد و هوایشان میداد ، پرسید : سروناز راجع به کارت با آقا هوشی حرف زدی ؟
    سروناز که پوست خیار درشتی را میگرفت ، رو به او کرد و جواب داد : اره ، پذیرفته که من تحت هر شرایطی به کارم ادامه بده . اصلا او کاری به این کارها نداره . بهش گفتم که من هیچ وقت حاضر نیستم به خاطر او یا هر شخص دیگه ای دست از کارم بردارم .
    _ خب ؟
    _هوشنگ مثل مامی فکر نمیکنه . البته عقیده داره کار زیاد انسان رو پیر می کنه . من فکر می کنم این حرف ها تاثیر تبلیغات پدرشه ، پدر هوشنگ مرد .... ولش کن ، چرا غیبت کنم ؟
    _تنبله ؟
    _ با کار زیاد موافق نیست . هوشنگ میگه خانمهای متجدد اکثرا شاغل هستند . میگه دوست ندارم توی زندگی با خواسته اآی همسرم مخالفت کنم . راستش خیلی هم تعجب کرد وقتی بهش گفتم نباید با کار کردنم مخالفت کنه . گفت : چرا همه تون این موضوع رو به من میجید ؟ ماما هم قبلا راجع به این موضوع باهام حرف زده . در صورتی که کار تو به خودت مربوطه . مگه من باید راجع به تو تصمیم بگیرم ؟ بعد گوجه فرنگی درشت و رسیده ای از توی سبد برداشت و گفت : خیلی فرنگی فکر می کنه . بعضی وقت ها و بعضی جاها از مرامش خوشم میاد ، اما گاهی خیلی شورش رو در میاره و من نه عادت دارم و نه میپسندم .
    ماریا سیب زمینی های برش خورده را ته قابلمه چید قدری زعفران آن کرده رویشان ریخت ، جزّ جزّ روغن ها که در آمد سرش را عقب کشید و میان جزّ جزّ گفت : چه بهتر ! مبادا یادش بدی مثل مردهای ایرانی توی کارات سر بکشه . نزاری بو ببره که توی ایران رسمه زن واسه هر کاری باید از شوهرش اجازه بگیره . بذار همون طور شوت باقی بمونه . ببخشید که میگم شوت . منظور بدی ندارم . همون اروپایی فکر کنه بهتره .
    سروناز خندید و گفت : چرا ؟!
    _بیکاری ؟ دنبال آقا بالاسر می گردی ؟ هر کار دلت میخواد بکن اونم بهش بر نمیخوره چون چشمش عادت داره .
    _البته در مورد هوشنگ موافقم ، حالا نه به اون شکل که تو عنوان میکنی هر کاری دلم خواست . اما با اینکه پا روی دمم نمیذاره زن وقتی از چند و چوند شوهرش لذت میبره که عاشقش باشه . من فکر میکنم من و هوشی کنار هم باشین بهتره از با هم بودنه .
    _فرقی هم میکنه ؟
    _اگه فکر کنی ، اره . میدونی من فکر میکنم بین من و هوشنگ مباحثه نباشه بهتره . دوست ندارم هوشنگ به اعمالم بپیچه و من از سر اجبار به حرفش گوش کنم .
    _ تو که دوست داشتی شوهرت مثل تندر روی سرت خراب بشه ، میگفتی از اون بد اخلاقاش و اخمو هاش میخوام .
    _داستان سرایی میکنی یا خیال داری یک کلاغ چهل کلاغ کنی ؟
    _ منظورت که همین بود ، حالا به یه شکل دیگه عنوانش کردی . اما ته حرفت رسیدی به مرد بد اخلاق و جدی .
    _اون مال وقتیه که قلبم به خاطر اون مرد بتپه . اون وقته که لذت میبرام ، وقتی ببینم با حساسیت به پر و پام میپیشه ، من دوست دارم شوهرم نسبت به من حسود و سختگیر باشه . نمیدونم شاید دیوونه شدم ! فقط میدونم دلم عقده کرده و چشمام دنبال یه ماده . اما افسوس که نصیبم نشد . هوشنگ خودش اعتراف کرد که مرد انعطاف پذیریه.
    _تجربه به من ثابت کرده مرد انعطاف پذیر خوبه .
    _نمی دونم شاید حق با تو باش . در هر صورت گفتم که در مورد هوشنگ با تو موافقم .
    ماریا حرارت چراغ را کم کرد . کنار سروناز نشست و گفت : راستش رو بگو بدونم ،بهش دل بست یا نه ؟
    سروناز پیازی را از وسط شکافت ، چشمانش سوخت . از خدا خواسته سرشک درون را بیرون ریخت و گفت : قبولش کردم . خودت هم خوب میدونی ، عشقی که طالبش بودم توی دلم نه هست نه خواهد بود .
    _اینکه دلت خالی از عشقه رو میدونم اما ممکنه پدید بیاد . تو از آینده چه خبر داری ؟ دنیا رو چه دیدی ؟ شاید عاقبت شدید مثل من و پرویز .
    اشکبی محابا از گونه های برجسته سروناز چکید و او بدون ممانعت پاسخ داد : نه ، نه ماریا . مطمئن نیستم بتونم توی قلبم جایی برای پرویز باز کنم . من از صمیم قلب واسه اون متاسفم ، واسه خودم هم .
    _ با این اوصاف نباید به او جواب میدادی . تو حق نداری با زندگی جوون مردم بازی کنی .
    _ من بازی نمیکنم . این مامیه که با زندگی هر دو تا مون بازی میکنه . از اون گذشته تو در مورد هوشنگ چی فکر میکنی ؟ اون اصلا به این مسایل اهمیت نمیده . به قول تو شوته . اون اصلا به دل من توجه نداره . بهش گفتم که به خاطر خواسته های مامی بهش جواب دادم اما اون ککش هم نگزید و امیدوار شد که بهش دل ببندم . این چند روزه که با هم بیرون میریم به تنها چیزی که اهمیت نمیده حالات درونی منه . همین که مدام باهام حرف میز انه و دستش رو بندازه دور شونهام یا دست منو بگیره توی دستانش ارضا ش می کنه . من فکر می کنم اون بیشتر به فکر خوشی خودشه . هوشنگ عشق رو نشناخته . اگر هم شناخته دیدگاهش با من یکی نیست . اون فکر می کنه علاقه با کشش نسبت به جنس مخالف همون عشقه . همون چیزی که توی وجود خودش هست و میدونه که من تهی ام . با این وجود شکایتی نداره ، امروز منو میخواد شاید فردا از من بهتری رو .
    سروناز چاقو را توی سینی نهاد و با پشت دست اشک هایش را پاک کرد . ماریا گفت : اولا امیدوارم که اشتباه کرده باشی و هوشنگ اونی نباشه که تو فکر می کنی . دوما امیدوارم این اشکها از سوز پیاز باشه نه از سوز دلت .
    _ من هم امیدوارم در آینده همون قدر به هوشنگ دل ببندم که تو به آقا پرویز .
    ماریا بشقاب مملو از شیرینی های ریز خانگی را مقابل سروناز نهاد و گفت : من هم برات دعا میکنم و توصیهای که بهت دارم اینه که اینقدر حساسیت به خرج ندی . پس با این حساب دیگه بر نمیگردی پیش ما . اوه که من چقدر احمقم ! بگو مگه آقا هوشی خارجی پیشه میاد توی ماهون یک وجبی !
    _تقاضای انتقالی دادهام . نباید کارم لطمه ای به زندگی ام بزنه . من دیگه نمیتونم خودم باشم .
    ماریا ناخودآگاه لب به شکوه گشود و گفت : خوبان همه رفتند و ما موندیم . و سروناز دانست منظور ماریا علاوه بر او آقای امجد نیز هست . حس کنجکاوی چون خواری بر جانش فرو میرفت . اما چه جی پرسش ! میدانست تنها پرسشی در این باب تلنگری است بر حس خفته ماریا . چرا که این اواخر حس کرده بود ماریا با دقت بیشتری به حالات و حرکات او و آقای امجد نگاه می کند . گویی دنبال حرفی یا پیامی در دیدگانشان بود .
    آن شب موقع خواب ماریا به پرویز گفت که سروناز تقاضای انتقالی داده و از این بابت متاسف بود . پرویز آهی کشید و گفت : بهتره برگردیم سامان رو پیدا کنیم . اگه میدونست خانم ملک زاده رفتنیه این چند ماهه رو دوام میآورد و صد سال سیاه هم خودش رو منتقل نمی کرد .
    ماریا که از نوروز آن سال به بعد از آقای امجد بی خبر بود و بینهایت دلتنگش شده بود با تعجب گفت : انتقالی آقا سامان چه ربطی به سروناز داره ؟!
    _ ربط داره ، خیلی هم داره .
    _تو از کجا میدونی ؟!!!
    _ خودش گفت . یعنی اشاره کرد.
    ماریا صاف نشست و گفت :ای بد جنس ! پس چرا هر وقت ازت سوال می کردم آقا سامان کجاست خودت رو میزدی به نادونی ؟
    _واسه اینکه دروغ نگفتم . من چه میدونم کجا رفته ؟
    _ پس چی داری میبافیِ اشاره کرد و خودش گفت و از این حرف ها !
    _اشاره کرد که باید ترتیب انتقالیاش رو بده اما نگفت کی و کجا میره .
    ماریا شتاب زده پرسید: خب تعریف کن که مردم از فضولی زود باش نگو ، تو چی میدونی که من نمیدونم ؟!
    پرویز انگشت بر بینی نهاد و گفت : بی صدا ، شلوغش نکن . دختره بو میبره غصه اش میشه .
    _کدوم دختره ؟! چی میخوای بگی ؟
    پرویز آرام و نجوا گونه برای ماریا گفت که آن روز در سکنج سامان خود را به بهرام گور تشبیه نموده . ماریا با چشمان از حدقه در آمده گوش سپرد و بعد گفت : یعنی منظورش چی بوده ؟
    _اشارهای نکرد اما من حدس زدم که از دست خانم ملک زاده فرار کرد .
    ماریا با تمسخر گفت: فرار کرد ؟ باز تو خل شدی ؟!
    _ تو خلی که توی این چند ماه چیزی دستگیرت نشده .
    ماریا خودش را به نفهمی زد و پرسید : مثلا چی ؟!
    _ تو که اینقدر خنگ نبودی ماریا ! هیچ وقت فکر نکردی خانم ملک زاده ممکنه دل سامان رو برده باشه ؟
    _فکر کردی قلب آقایون این قدر بزرگ هست که عشق دو زن توش جا بگیره ؟
    _حالا مگه ما چند تا خانم ملک زاده داریم ؟
    _اگه با سارگل حساب کنی میشن دو تا .
    _سارگل رو که خدا بیامرزتش .
    _خدا بابای تو رو هم بیامرزه .
    _حاشیه نرو منظورم اینه که سارگلی در کار نیست . یک قلبه و یک عشق ، یک سامانه و یک سروناز ، اینو تا حالا نفهمیدی ؟
    ماریا فکر کرد و گفت : یک قلب آقا سامان بود که اسیر عشق سارگل بود و تموم شد و رفت پی کارش .
    _ خب به قول خودت سارگل مورد و رفت پی کارش . اما قلب سلام که نرفته پی کارش . بنا نیست که سامان یک عمر تک و تنها بمونه اونم وقتی یکی عینهو عشق سابقش جلو چشماش سبز بشه .
    _همین شباهت رنجش میداد . اگرم به قول تو جیم شد از دست همین شباهت بود نه عشق و عاشقی که تو واسه مخ خودت ساختی و پرداختی . تو که نبودی ببینی چقدر اولای سال با غیظ و نفرت به سروناز نگاه میکرد . یادته که بهت گفتم ؟ تو هم می گفتی اشتباه فکر می کنم و سامان بچه نیست .
    _اره یادم میاد .
    _راستش من هم اون موقع از نگاهش میترسیدم چه برسه به این دختر بینوا . بعد فکری کرد و ادامه داد : اما این اواخر یه خرده نرمتر شده بود .
    _خب ما هم دنبال همین می گردیم دیگه .
    _ دنبال چی نرمی ؟!
    _ این میتونه شروع علاقه باشه .
    _ نه بابا . علاقه ملاقه کدومه ؟!
    _ پس چی میگی که نرم شده بود ؟
    _همین قدر میفهمیدم که نفرت از چشماش نمیریخت . اما عشق و مشق هم تراوش نمی کرد . اصلا حس نبود تو چشاش ، گاهی بدجنس که خسلتشه ، گاهی هم بی تفاوت که بازم خسلتشه . با این همه من که میدونی سرم درد میکنه واسه فضولی . خیلی دقت کردم جای پای علاقه ملاقه رو توی چشماش ببینم اما سامان رو که میشناسی نم پس نمیده . گاهی ترّحم و دلسوزی بود اونم فقط به خاطر تنهایی سروناز و این که به قول خودش دستش امانت بود . خیلی وقت ها تو نخش میرفتم اما کز این چیزی دستگیرم نمی شد . پیشت بمونه به سروناز یه وقتهایی شک میکردم ، گفتم شک اما مطمئن نبودم . ولی آقا سامان همیشه مثل کوه استوار و مثل صخره سخت و غیر قابل نفوذ بود تا میاومدی یه چیزی دستگیرت بشه یه رفتاری می کرد که حدسم رو از خودم پس میگرفتم . خلاصه اش اینه که نتونستم پی به چیزی ببرم .
    _واسه اینکه تو سامان رو دست کم گرفتی . اون زرنگتر از این حرفاس که بخود دم به تله من و تو بده و خودش رو بیندازه سر زبون ها ! مگه پسر بیست ساله است که بشه از نگاهش پی به راز درونش برد ؟ اون مرد خودداریه . از اون گذشته سنّ و سالی ازش گذشته ، قرار نیست مثل جوونا دو آتیشه احساسش رو بریزی تو چشماش . گو اینکه از همون جوونی هم سبکسر نبود . راتش گاهی به این شخصیت پر جذبه اش غبطه میخورم . بعد آهی کشید و گفت : ماریا من فکر می کنم عشق واقعی عشقیه که سامان به سارگل داشت . همین که دید خانم ملک زاده یادآور عشق کهنه شه و شاید بنا با حدسیات من دید داره بهش دل می بنده زود زد به چاک تا موضوع جدی تر از اونی که هست نشه .
    _حالا اگه عاشق سروناز میشد چه ایرادی داشت ؟!
    _دیگه اینو باید از خدش پرسید . به هر دلیل صلاح نبوده ادامه بده. یا اینکه دلش نمیخواسته مهر زن دیگه ای غیر از سرگل رو توی قلبش جا بده . یا ترسیده دوباره عاشق بشه و خدای نکرده ناکام بمونه ! آخه قلب یه آدم مگه چقدر طاقت داره ؟ یک حدس دیگه هم میزنم .
    _ چی ؟
    _شایدم از اینکه خانم ملک زاده از خانواده بسیار مرفه و سطح بالاییه و احساس کرده هم تراز نیستند خودش رو کشیده کنار .
    _حالا مگه آقا سامان بنده خدا از خانواده سطح پایینیه ؟
    _پایین که نیست اما اونقدرام بالا نیست . حالا من که خانواده خانم ملک زاده رو نمیشناسم تو خیلی از کنکبه دبدبشون تعریف میکنی .
    _ به هر حال این فرضیه تون رده و من قبولش ندارم چون آقا سامان این قدر مغروره که تره هم واسه این طور مسایل خورد نمیکنه ، اون خودش را قد دنیا قبول داره .
    _البته که مغروره اما نه انقدر که تو جلوهاش میدی .
    _چرا همون قدر و اینو هم قبول دارم که این کبر و غرور چقدر زیبنده شخصیتشه و بهش میاد . من که ازش خوشم میاد . مخصوصا وقتی قیافه میگیره هر وقت هم که باهام تندی می کنه ککم هم نمیگزه و بدم نمیاد . آدم خوش میاد یکی مثل آقا سامان بهش امر و نهی کنه ، بد ناگهان گفت : صبر کن ببینم نکنه منظور سروناز از مرد جدی و مغرور و شوهر ایده آل همین آقا سامان باشه ؟!!
    _چطور ؟
    _نگفتم بارها میگفت دوست دارم زن مردی باشم که ال کنه و بل کنه ؟
    _آهن یادم اومد ، میگفته دوست دارم شوهرم جدی و با وقار باشه ، خشن باشه و از این حرف ها .
    _اره ، میگم نکنه به در میگفته تا دیوار ترتیب خوستگاری براش بده ؟
    _ تو دوستشی از من میپرسی ؟
    _اما نه ، اون میدونست که آقا سامان هنوز به یاد سارگله . تازه مگه توی دنیا فقط آقا سامانه که جدی و خشنه ؟ نوچ این حدسم ردّ شد .
    _اما من فکر میکنم با این همه حرف و حدیث مساله ما حل شده .
    _کدوم مساله ؟!
    _ ماری چقدر گیجی امشب !
    _ چی میگی تو به منبر رفتی و احساس ذکاوت میکنی ؟
    _ میخوام بگم حدس میزنم قلب هاشون به هم گره خرده . چشاشون ندای دل رو داده . سامان رهیده ، سروناز هم از سر ناچاری و بنا به جبر تن به ازدواج با هوشی داده ، چرا که دیده دستش به جایی بند نیست . شرط میبندم اگه از جبان سامان خاطرش جمع شده بود تو روی خانواده اش میایستاد ، همون طور که گفتی برخلاف میل مادرش تن به کار داره .
    _تو که تا ته قضیه رو خوندی .
    _ فکر می کنم حدسیاتم بر عکس تو درست از آب در اومده باشه . اصلا حدس چیه ؟ اطمینان دارم . اصلا بگو ببینم تو تا حالا از خودت نپرسیدی چرا خانم ملک زاد مایل نیست با هوشی خان ازدواج کنه ؟
    _خب به خاطر اینکه میگفت بچه و لوس و چه میدونم خلاصه ایده ال نیست .
    _اما من میگم دلش به گرو سامان بوده . البته دلایلی رو که عنوان کرده درست اما علت اصلی دلش که اسیره . آدم وقتی دل به یکی داد دیگه نمیتونه به شخص دیگه ای دل ببنده . در غیر این صورت احساس وقتی بخواد ازدواج کنه این یا اون براش زیاد فرقی نداره . همین قدر که طرف دارای صفات پسندیدهای باشه باراش کفایت میکنه .
    _می خوای بگی اصلا این هوشی صفات پسندیده داره ؟!
    _چرا که نه ؟ هیچ کس توی دنیا خوب یا بد مطلق نیست . مگه نمیگی مهربون و رئوفه ؟ مگه نمیگی خونواده دار و پولداره ؟ مگه نه اینکه دوستان قدیمی اند ؟ سر و شکلش هم که گفته بودی زیاد بد نیست . خب حتما صفات خوب دیگه ای هم داره که مورد تائید مادر سروناز بوده . این رو هم بدون هیچ کس توی دنیا صد در صد مبرا نیست . ماه هم توی آسمون بدون عیب نیست . حالا بگو بدونم خانم ملک زاده دیگه چی میخواد؟ دلش رو میخواد که باخته . که تو چنگش نیست ، فکر میکنی غیر از این باشه ؟
    ماریا که چشمانس به نقطه ای خیره مانده بود جواب داد : چی بگم ؟ میگم چطوره فردا از زیر زبونش بکشم بیرون ؟
    پرویز دست پاچه شد و گفت : نکنه خریت کنی !
    _چرا خریت ؟!
    _آب رفته رو که نمیشه به جوی برگردوند .
    _اگه منم که بر میگردونم .
    _اینا همه حدسیات ما بود . گیریم که درست بودند تو میتونی با پدر و مادر خانم ملک زاده در بیفتی ؟ میزنی کاسه کوزه شون رو بهم میپاشی چی گیرت میاد ؟
    _دوست عزیزم رو به عشقش میرسونم .
    _حالا کجا رفته اون عشق ؟ نه که خیلی از جا و مکانش خبر داریم ؟ تازه از کجا معلوم که سامان دٔم به تله بده ؟ اون اگه دلش میخواست که نمی گذاشت در بره . خودش که دستاش اینجوری نبود . بچه هم که نیست نیاز به وساطت تو داشته باشه . یه چیزی بهت میگه خرابت می کنه . سروناز خانم هم اینجا مونده و از اونجا رونده میشه ، تازه فکر


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #69
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    515 - 506

    کردی وقتی که قرارها گذاشته شده و هفته دیگه جشنشونه اون میاد راز دلش رو واسه تو بگه؟تو چقدر ساده ای ماریا!اگه کاره ای بودی باید تا حالا دست به کار می شدیو
    -گفتم که از جانب آقا سامان مطمئن نبودم ، تازه در مورد سروناز هم زیاد مطمئن نبودم.پیش خودم یه وقتایی کشکی حدس می زدم.
    -پس الان هم دست بردار بگذار زندگی سیر طبیعی خودش رو طی کنه.شاید این دو تا هم قسمت هم نبودند.اگه قسمت هم بودند نیاز به دخالت چون من و تویی نبود.بی جهت سنگ اندازی نکن بذار مردم جشن عروسی شون رو راه بندازن.
    -اما من می خوام دو تا دل رو به هم برسونم.دوست ندارم عزیزترین کسانم ناکام بمونند.
    -حالا واسه هر کاری دیره.تازه از کجا معلوم که حدسیات من و تو درست بوده باشه؟شاید خانم ملک زاده منظورش از اون حرفها سامان نبوده یه وجه تشابهی بین خواسته های اون و خصائل اخلاقی سامان پدید اومده که ما بی جهت بزرگش کردیم.اصلا سن سامان واسه خانم ملک زاده زیاده که ما باید توجه کنیم.
    -اوه!همچین میگی سن ، انگار آقا سامان بابابزرگ شده.سیزده چهارده سال رو که نباید به حساب آورد.
    -اگه سارگل زنده بود الان بچه های سامان داشتند مدرسه می رفتند.
    -حالا بعد که عروسی کرد می رند ، عجله ای نیست.من می گم اصلاً دل به سن و سال کاری نداره.
    -این نظر توئه.چه می دونی نظر خانم ملک زاده چیه؟اون حتماً به تناسب سنی زن و شوهر اهمیت می ده.
    -تو مطمئنی؟
    -نه از کجا بدونم؟من که با خانم ملک زاده ارتباط تنگاتنگ نداشتم که از خصوصیات اخلاقی اش باخبر باشم.
    ماریا چشمانش را گرد کرد و گفت:بله؟نفهمیدم تنگاتنگ دیگه چه صیغیه ایه؟
    پرویز خندید.دراز کشید و گفت:صیغه مبالغه.
    ماریا مشتی به سینه شوهرش کوفت و گفت:دیگه از این غلطا نکنی ها.
    -بابا من که منظور بدی نداشتم ، منظورم این بود که...
    -لازم نکرده ادامه بدی، خودم می دونم.بعد بالش بزرگی بین خود و شوهرش گذاشته دراز کشید و پشتش را به پرویز کرد و گفت:این مردا هم آب نمی بینند اگه نه خیلی خوب بلدند شیرجه بزنند توش.
    پرویز نگاهی به بالش بزرگ کرد و گفت:حالا این چی می گه این وسط؟
    ماریا بدون آنکه برگردد جواب داد:جزای صیغه مبالغه اس.
    -بابا دست بردار حالا ما یک خطای لفظی کردیم تو چرا باورت شد؟
    -خطاکار رو باید به سزاش رسوند.خیلی هم بهت ارفاق کردم که نوک زبونت رو گاز نگرفتم.
    -بیا بالش رو بردار زبونم رو گاز بگیر.گاز جزای بهتریه.
    -از متهم نظرخواهی نشد.تو باید تنبیه بشی.
    -متهم؟!بسیار خب.
    پرویز یکوری شد رو به بالش کرد و چون دید ماریا هنوز پشت بدو دارد ، گفت:بیخود مگفتند زبان سرخ سر سبز دهد بر باد.این زبان سرخ من لایق گازه.
    ماریا حرفی نزد اما آرام با خود خندید.پرویز که لرزش شانه هایش را دید جان گرفت و آرام گفت:ماریا... ماریا... ماری... ماری جون.
    -هوم؟
    ماریا بلند شد نشست و گفت:چی؟
    پرویز با بدجنسی خودش را عقب کشید و گفت:بهم فرصت بده تا نشونت بدم.مهر صد تا زن هم توش جا میشه.جون خودم قلب من اینقدر گل و گشاده که نگو!برعکس قلب سامان.
    ماریا براق شد و گفت:غلطای گنده تر از هیکلت؟چته تو امشب؟اول که دنبال ارتباط تنگاتنگی، حالام که گشادی قلبت رو به رخم می کشی!دم در آوردی؟
    پرویز خندید و در حالی که انگشت روی بینی اش می گذاشت گفت:یواش تر،صدات میره بیرون سریناز خانم می فهمه.
    ماریا یاد زن عمو رجب افتاده خندید و گفت:با این حرفها می خواستی تنبیهم کنی آره؟
    پرویز خندید و جوابش را نداد.ماریا با سماجت پرسید:بگو آره دیگه.
    پرویز اشاره ای به بالش کرد و گفت:اول اینو بردار تا بگم.
    ماریا بالش را برداشته گوشه ای پرتش کرد و گفت:به آتیش میکشم هر چیزی رو که بین من و پرویز جانم جدایی بندازه.
    پرویز پشتش را به ماریا کرد و گفت:امشبه رو همون قهر باشیم بهتره.شلوغ میکنی صدات میره بیرون سریناز خانم بیدار میشن.
    ماریا آرام نالید!پرویز!
    -شب بخیر منیجه جان.
    هوشنگ با دسته گل بسیار زیبایی پشت در آرایشگاه ایستاده و منتظر عروسش بود.دل در سینه اش بالا و پایین می رفت.تا چند لحظه دیگر سروناز برای همیشه از آن او بود.بی قرار بود و گاه به گاه از لای در نیمه باز سرک می کشید.سروناز به کمک دختری جوان از روی صندلی برخاست.دخترک تور عروسی را روی صورتش مرتب نمود لبخندی زد و گفت:خوشگل خانم کار شما تموم شد خوب نیست بیشتر از این آقا دومادو منتظر بگذاریم.سپس رویش را به جانب آبدارخانه کرد و گفت:پریوش جان عروس خانم می تونند برن؟
    پریوش با لیوانی چای بیرون آمد و گفت:ناخناشو چک کردی؟
    دختر جوان داد:آره.تاج شونم محکم کردم یه نگاه بندازین اگه همه چیز مرتبه که...
    پریوش لبخندی زد و گفت:عجله نکن.بذار دوماد یک کمی منتظر بمونه.شیرینی اش همینه.از امشب این هلوی پوست گرفته میشه مال اون.حالا بذار یک کمی دلش تالاپ تالاپ کنه واسش خوبه.بعد رو به سروناز کرد و گفت:عزیزم من که شوهرت رو ندیدم اما یقین دارم عاشقته حق هم داره.کجا میرفت عروس به این خوشگلی و تو دل برویی گیرش می اومد؟من یکی با اینکه زنم از همین الانه داره بهش حسودی ام میشه.دوست دارم پشت در نگهش دارم.
    دختر جوان گفت:پریوش جون عروس امروز ما یکی از خوشگل ترین عروسهایی بوده که تا حالا داشتیم مگه نه؟
    پریوش نگاهی به سراپای سروناز کرد و گفت:با اینکه تا حالا خیلی عروس داشتم اما هیچکدوم به این ماهی نبودند.خوشگلا کمک حال بزرگی اند به حال ما آرایشگرا.زحمت مون رو کم می کنند.
    بار دیگر صدای زنگ برخاست.پریوش خندید و گفت: دیگه داره طاقتش طاق میشه.برو عزیزم برو که الانه اس زنگو از جا در بیاره.
    دختر جوان سروناز را تا بیرون در مشایعت کرده او را به دست هوشی سپرد و از لای در به تماشا ایستاد.هوشی با دیدن سروناز گامی بلند به جلو برداشت.دسته گلش را بدو تقدیم نموده دستش را گرفت و بوسید و محو تماشایش شد.سروناز سرش را به زیر انداخته لبش را گاز گرفت.هوشی آرام گفت:عزیزترینم، ماه من، عسلم، گلم، بهترینم.چی بگم که بفهمی چقدر دوستت دارم.
    سروناز لبخندی زد و گفت:هیچی نگو اینجا جای مناسبی نیست.
    هوشی غرق در چشمان آبدار و شیشه ای سروناز شد و گفت:چطور هیچی نگم وقتی که دلم میخواد فریاد بزنم.بعد برای مرتبه دوم بوسه بر دستان ظریف عروسش زد و او را به سمت ماشین هدایت نمود.هیچ یک ، حتی آن دخترک لای در مرد جوانی را که عینک سیاه به چشم زده در فاصله ای دورتر پشت فرمان اتومبیل نشسته بود و آرام آرام اشک میریخت را ندید.منوچهر بود که سراپا سیاه پوشیده ماشین عروس را تعقیب می نمود.
    مراسم ازدواج هوشنگ و سروناز باشکوه هرچه تمامتر برگزار شد.ماریا در آن چند روزی که میهمان سروناز بود پی به ماهیت ملوک برد و به سروناز حق داد که تن به ازدواجی ناخواسته دهد.هنگامی که عاقد خطبه عقد را خواند ماریا شاهد به آب نشستن چشمان درشت و زیبای سروناز بود.اشکی که میل به ریزش داشت اما سروناز جلودارش بود.قلب ماریا را گویی فشردند.خم شد گونه دوستش را بوسید و زیر گوشش نجوا کرد:خوشبخت باشی عزیزم.سروناز بعض داشت.چشمانش غرق در اشک مهار شده بود و این بسیار دلفریبش میکرد!هوشی محظوظ از این همه زیبایی دست لطیف عروسش را میان پنجه گرفته آرام می فشرد و گاه به رویش لبخند می زد.ماریا هم بغض کرده بود.او هم نشانی از عشقی که سروناز خواستارش بود در چشمان هوشی ندید.هر چه بود هوس بود و تمنا.همان چیزی که سروناز را منزجر می کرد و ماریا واقف بود بر آن.
    او آن شب به پرویز گفت:این چه دومادی بود بغل دست عروس به این محشری نشسته بود پرویز؟
    پرویز لبخندی زد و گفت:چش بود؟
    -انگار مگس به سرش ول داده بودند.
    -خب موهاش طبق مد روز فرفری و پرپشت بود.این عیبه؟
    -اگه میدونستم سروناز قراره زن این پسره سوسول بشه به قیمت هستی و نیستی ام جلو این عروسی رو می گرفتم.
    پرویز که یک هفته دور از همسرش مانده و بسیار دلتنگش بود به رویش خندید و گفت:نیستی رو که ولش ، هستی ات هم که منم می خوای بگی به قیمت از دست دادن من؟
    -پرویز دست بردار حالم خوش نیست.
    -شانس ما رو باش.بعد از این همه فراق!چرا حالت خوش نیست؟
    -این هوشی خان چسب نداشت.
    -میزدی بهش.
    -پرویز حوصله شوخی ندارم.
    -ای بابا!دوماد رو عروس پسندید ساقدوش نپسندید؟یکی نیست بگه تو چه کاره ای این وسط؟
    -درد دل من اینه که می دونم دوماد دلچسب عروس هم نیست.می فهمی نخواستن و پذیرفتن یعنی چی؟اونم در این مورد.این یعنی هدر دادن عمر و جوونی ، یعنی گذشت و چشم پوشی از خواهش دل، یعنی ایثار ، یعنی جلوگیری از بلوا به قیمت فدا کردن روح، یعنی...
    پرویز دستش را دراز کرده گفت:بپا ماری خانم زمین نخوری،آهسته تر ، با هم می ریم.چه خبره؟تو هم که به نطق نشستی به قیما پاره کردن حنجره ها!چرا دور برداشتی؟بلند شو خودت رو توی آینه نگاه کن.الانه که سکته کنی.
    ماریا با ناراحتی گفت:پرویز دلم داره می سوزه.
    -نوکرتم، خودم فوتش میکنم خنک شه.
    -دست بردار تو رو به خدا.پرویز هوشی اونی نیست که سروناز طالبش بود.
    -دست بردار ماری.
    -اصلا بگو ببینم به نظر تو دوماد چه جوری اومد؟
    -علف باید به دهن بزی شیرین بیاد.بعد مکثی کرد و ادامه داد :که نیومدهو
    -دِ همین.دل منم واسه همین میسوزه.متوجه نشدی چه غمی توی نگاش بود؟
    -نه والله.
    -نفهمیدی چون که مردی.یه جایی خوندم مردها اینقدر درک احساس شون ضعیفه که تا طرف مقابل جلوشون اشک نریزه نمی تونند پی به غصه اش ببرند. برعکس زنا که از نگاه طرف مقابل یا آهنگ صداش پی به حالات درونی اش می برند.
    -خب چون بیکارند و البته فضول.
    -نخیر.چون حس ششم شون قویه.اینم یک قدرته از جانب خدا که به زن جماعت داده شده.
    -واسه اینکه از سر بیکاری مخ شوهرش رو ترید نکنه.اینم یه سرگرمیه که بنشینه فضولی اش رو بکنه.
    -اَه پرویز!نمیدونم تو چرا اینقدر امشب کوکی؟!
    -واسه خاطر اینکه امششب شب وصل یارانه.دوستان ما به وصل نائل شدند ما چرا داریم به کله کدوی هم میزنیم؟
    ماریا بدون توجه به پرویز و نشاط بیش از حدش گفت:وقتی عاقد برای مرتبه سوم پرسید وکیلم؟سروناز مونده بود چه کار کنه!اینقدر مامی جانش سقلمه اش زد که دختره بینوا گفت بله ، اما من دیدم که چشاش پر آب شد.
    پرویز با تعجب گفت:یعنی گریه کرد؟
    -آره به جون تو و جون خودم.
    -بزرگش می کنی؟
    -گفتم که به جان تو راست میگم.تا حالا دیده بودی عروسی رو که با چشم گریون سر سفره عقد بنشینه؟
    -والله من که تا حالا سعادت نداشتم سر سفره عقد بنشینم به جز یک مرتبه که اونجام دیدم عروس خانم با تمام قوا نعره کشید بله ، طوری که من لوزتپنش رو هم دیدم ، انگار می خواست همه عاقدای دنیا بفهمند و ثبتش کنند.
    ماریا نگاه دقیقی به چهره پرویز انداخت و گفت:منظورت که من نیستم؟
    -اگه قراره بالش بندازی وسط که نه.
    -پس چی؟
    -مزاح کردم خواستم بخندی.
    ماریا با تمسخر گفت:منم که ریسه رفتم.بعد ادامه داد:دارم فکر میکنم این هوشی خیلی نرم به نظر میاد.سروناز راست میگه اینقدر هم نرم و موم صفت خوب نیست.به نظرم لوس و ننرم هست.از چشاش خوشم نیومد.دیدی چه جوری به عروسی نگاه میکرد؟
    -خب حق داره.این عروش خوشگلی که اون نصیبش شده ، البته به چشم خواهری، باز داغ نکنی،بایدم که اون طور محوش می شد.
    -اما آدم چندشش میشد.تو فکر میکنی همه مردها در برابر زن خوشگل اینطوری تا میشن؟به نظر تو اگه آقا سامان هم بود همین طور در برابر عروس خوشگل آب می شد؟طوری که خلق خدا پی به حالتش ببرند؟اصلا هوشی کجا و آقا سامان کجا؟
    -حالا چه جای مقایسه؟خریدار خرید ، فروشنده هم فروخت رفت پی کارش.تو چرا داری جلز ولز میکنی؟
    -دست خودم نیست پرویز.والله اگه من هوشی رو قبلا دیده بودم جدی تر با موضوع برخورد میکردم.تو بگو حیف این عروس نبود به جنگ هوشنگ بیفته؟اینقدر خوشگل شده بود که فرشته می گفت:دَمت گرم آبروی ما رو بردی.
    پرویز به شوخی گفت:فرشته خانم کی باشن؟از فامیلاس یا دوستان؟
    -پرویز من امشب دمغم تو به جاش کوکی.
    پرویز سوتی طویل کشید و گفت:کوک ، اونم چه کوکی!او که مقابل ماریا نشسته بود تغییر مکان داده کنارش نشست و گفت:بابا آدم شب عروسی بهترین دوستش که غمبرک نمیزنه.این هوشی زیاد هم بد نبود.همه چیزش بالنسبه خوب بود به جز موهای فرفری اش و همین که به نظر یک کمی سوسول می اومد.اشکال کار اینجاست که تو سامان رو کنار دوستت می خواستی و البته دوزاری ات کج بوده و دیر به صرافت افتادی.گو اینکه اگر هم زودتر دست به کار می شدی شاید دستت جایی بند نمی شد.سامان آدمی نیست که بذاره دیگران بهش خط بدن پس سنگین تر همون که کنار گود بودی و خودت رو داخل معرکه نکردی.دعا کن خوشبخت بشند که یقین دارم می شند.هوشی پسر با معرفت و مهربونی به نظر میاد حالا اگه تو و سروناز کرم دارین و دنبال عشق پیش از ازدواج می گردین اون امری .بابا می شه بعد هم عاشق شد.باور کن.مثل من و تو که الان هلاک هم هستیم.به خصوص بعد از این همه دوری.عروس و دوماد رو دست به دست دادند رفتند سر خونه و زندگی شون.من و تو هم امشب رو اینجا می مونیم فردا هم ما رو دست به دست می دن میریم خونه خودمون.ول کن اونا رو که الان هیچ حرف و حدیثی مناسبت نداره.بذار به خودمون برسیم.
    ماریا اوفی کرد و گفت:خوشمزه!این همه به منبر رفتی که منو به طرف خودت بکشی؟
    -روحت رو آره ، چون جسمت که کنارمه اما من اونو با روح میخوام.
    -پرویز بیا جدی باشیم.
    پرویز تکیه به دیوار داد سرفه ای کرده پاها را دراز کرد و گفت:بفرمایید.من جدی ، به گوشم.
    -میخوام به ته دلت برم.
    پرویز چشمانش را گرد کرد و گفت:به حق کارای نکرده!میخوای بری کجا؟
    -میخوام راست و صداقتش رو بگی که به نظر تو هوشی جدا چطور آدمی بود؟
    -بین خودمون بمونه؟
    -آره.
    -باز ننشینی زار زار گریه کنی.
    -قول میدم.
    -نچ ، نمیگم.به غیبت وادارم نکن که دوست ندارم برم جهنم.
    -غیبت نیست.نظرخواهی کردم.
    -فتوی فرمودید؟
    -پرویز بی قرارم.
    پرویز ذوق زده به طرف ماریا چرخید و گفت:به جون تو منم بی قرارم.
    -اَه پرویز!
    -جان پرویز.
    -تا نگی آروم نمی گیرم.
    -حرف خانم ملک زاده رو یادت شده؟
    -کدومش رو؟
    -که گفت:هر وقت آگاهانه و از روی عمد خواستی گناه کنی خدا رو مقابل شیطان قرار بده.
    ماریا فکری کرد و گفت:پس فقط یک کلام بگو این هوشی خان واسه تو چسب داشت یا نه؟
    پرویز جدی شد، دست ماریا را در دست گرفت و گفت:با سامان قابل قیاس نبود، حالا دست بر میداری یا نه؟
    سروناز و هوشنگ را دست به دست دادند.چیزی به اذان صبح نمانده بود که میهمانان مست و لایعقل خانه عروس و داماد را ترک کردند.همه خمار بودند و رخت خوابی نرم می جوییدند تا تنهای خسته و عرق کرده شان را رها کرده بیاسایند و مستی از سر بپرانند.پرویز آن شب از هر چه زن اشرافی و تجمل پرست بود بیزار شد.گاه نظر به زنان نیمه عریان نموده و می دید چطور بدنهای نیمه عریان عرق کرده و چسبانشان را بی جهت می چرخاندند و خنده هایی مستانه سر می دادند و ابراز شادی می کردند.آرایش غلیظ شان با عرق صورت ممزوج شده روی چهره هاشان سنگینی می کرد.این منظره ی زشت و نفرت انگیز دلش را به هم می زد.احساس تهوع کرد.چرخید ، میان آن همه زن چشمش به چهره زیبای ماریا افتاد که آرایشی ملایم داشت و لباسی ساده و راحت پوشیده بود.ماریا لبخندی زیبا و دلنشین بر لب داشت و آرامش در نگاهش موج می زد.دل پرویز پر کشید که بدو بپیوندد اما ماریا حاضر نبود لحظه ای سروناز را رها کند و پرویز به پاییدن همسرش دل خوش داشت.
    هوشی در را به روی آخرین میهمان بست.نفس بلندی کشید خنده ای مستانه سر داد و به طرف سروناز برگشت در حالی که آهنگی را زیر لب زمزمه می کرد.بعد با چشمانی گستاخ نگاهی به سروناز انداخت و گفت:خب ، خب.بالاخره تنهامون گذاشتند.حالا من موندم با فلاور خودم.با آنجل (فرشته) خودم.اوه عزیز دلم من بی صبرانه انتظار چنین لحظه ای رو داشتم.
    سروناز گامی به عقب برداشت و گفت:صبر کن هوشنگ.
    هوشنگ مستانه گفت:هوشنگ فدای آهنگ صدات.
    سروناز با لحنی آمرانه گفت:جلو نیا.
    هوشنگ جا خورده ایستاد و گفت:وای؟(چرا؟)فکر نمی کنی به اندازه کافی صبر کردم در صورتی که عادت نداشتم؟
    سروناز که بغض بنشسته در گلو امانش را بریده بود آن را فرو داد.گرچه بی حاصل !چه اگر فرو داده می شد آن دیگری بود که جایگزینش گردد.گویی از گلویش می جوشید و راه نفسش را بسته بود.و گفت:تو مستی هوشی و من از مستی بیزارم.
    هوشنگ خنده ای بلند سر داد و گفت:عروس من ایز امل ، ایز کوته بین ، ایز قدیمی و باز مستانه قهقهه زد و گفت:عزیزکم برای چنین شبی باید که مست بود.
    سروناز صدایش را بلند کرد و گفت:بس کن هوشنگ.
    هوشنگ که جا خورده بود گفت:سر من داد میزنی مای دیِر؟(عزیزم)حیف این شبمون نیست؟
    سروناز گام دیگری به عقب برداشت و گفت:بهتره اول حرفامونو بزنیم.باشه هوشنگ؟
    هوشنگ گامی به جلو برداشت و گفت:تو بگو من گوش میکنم عزیزم ، اما مانع من نشو.
    سروناز عقب عقب رفت و با لحنی تحکم آمیز گفت:جلو نیا.
    هوشنگ ایستاد و گفت:داد نزن.چشم جلو نمیام.
    سروناز به چشمان سرخ شوهرش نگاه کرد،نفرتش برانگیخته شد.نگاهش شرورانه بود.آب از لبانش می جوشید ، گر گرفته بود ، موهای سرش پریشان بود ، یقه لباسش شل و آویخته شده بود، حیوانی را می مانست.سروناز منزجر رو برگرداند و گفت:من امشب توی اتاق دیگه می خوابم.
    هوشی به نشان اعتراض صدایی از حلقوم بیرون داد.سروناز صدایش را بلندتر کرد و گفت:امشب و هر شب دیگه ای که تو مست باشی .من جلو دار میگساری تو نمی شم چون نمیدونم توان مقابله با تو رو دارم یا نه!اما اختیار خودم رو می تونم داشته باشم و برات متأسفم که شب خوبت رو خراب میکنم.دوست دارم عاقل باشی و نخواهی به زور متوسل بشی.بگذار حرمت مون حفظبشه ، بهتره از سر راهم بری کنار.
    هوشنگ با چشمانی گشاده و لبانی آویزان ، مات و مبهوت نگاهش کرد و ناگاه پرسید:
    کجا میخوای بری مای آنجل؟(فرشته من)؟
    سروناز که اندوهی آمیخته با نفرت از دیدگانش می بارید ، گفت:می خوام برم نماز بخونم.صدای اذون رو نمی شنوی؟
    هوشنگ گوش تیز کرد و گفت:دست بردار مای فلاور.نماز چیزی نیست جز اتلاف وقت و انرژی.
    سروناز یک قدم جلو آمده نگاه نافذ و کوبنده اش را بر چهره هوشنگ پاشید و گفت:برو کنار گفتم من به میگساری تو کاری ندارم تو هم بهتره به نماز خوندن من کاری نداشته باشی، باشه؟
    هوشنگ که هر لحظه خمارتر می شد ، گفت:ماما گفته امشب من یک تیک ( وظیفه) به دوش دارم.ماما سد ایرونیز رت ( آیین ایرونی) باید اجرا بشه.
    سروناز با تمسخر نگاهش کرد و گفت:به تو نگفتند دین و آیین ما اجازه نمیده یک مسلمان نه شب ازدواجش و نه هیچ شب دیگه لب به مشروب بزنه؟نگفتند آیین ما میگه


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #70
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    516 تا 535

    نماز شب عروسی از چه عظمتی برخورداره و چه ثوابی داره؟ بهتره به میل خودت سنت رو گلچین نکنی هوشنگ خان! برو کنار کاری نکن که از این ازدواج احساس ندامت کنم.
    هوشنگ سر پر مویش را خاراند و گفت: ندامت؟ نه عزیزم دوست ندارم. باشه برو نمازت رو بخون. من وظیفه ام رو سابجکت(موکول) می کنم به تومارو(فردا). تو هم قول بده واسه تومارو...چی می گن؟ آهان, بامبول در نیاری.
    سروناز بی حوصله پاسخ داد:تا فردا.
    هوشنگ با حسرت به عروس زیبایش نگاه کرد و گفت: گود نایت مای فلاور(شب بخیر گل من).
    پیش از آن که سرو ناز از اتاق بیرون برود هوشنگ گفت: ملوسم؟
    سروناز برگشت, هوشی گفت: ما با هم تفاهم کردیم مگه نه؟
    سروناز حرفی نزد و اتاق را ترک کرد.
    صبح روز بعد سروناز توی آشپزخانه پشت میز نشسته آرام می گریست. او تمام شب را گریسته بود و دیگر توان گریستنش نبود , با این همه , عقده ای چون باری سخت توی دلش سنگینی می کرد که اگر دریا دریا اشک از دیدگان جاری می ساخت از سنگینی آن بار کاسته نمی شد. عقده ای که چون خار گلویش را می خراشید و زخمی بر زخم کهنه ی دلش می افزود. هوشنگ آن شب به قول خود وفا نکرد. او حتی حرمت نماز را نگه نداشته سروناز را در حالی که سر به سجده داشت بغل کرده با خود برده بود. او با این عمل توحش آمیز روح و جسم سروناز را درنوردید و خردش کرد. سروناز با نفرت به او که روی تخت خوابیده بود نگاه می کرد و سیلاب اشک از دیده جاری می ساخت. هوشنگ به خوابی سنگین فرو رفته بود , چونان خرسی در خواب زمستانه. و سروناز که خود را در مقابل او چون طعمه ای دریده به دندان گرگ می دید بیش از پیش احساس انزجار می کرد. او با تمام وجود منزجر بود. از خودش , که توان منازعه نداشت. از مادرش , که زنی جبار و زورگو بود , از هوشنگ , که آن شب در نظرش چون ببری وحشی مجسم شد , از پدرش, که عنوان مردی را یدک می کشید و جایگاهش را به همسرش تقدیم نموده بود, از اقبالش , که چنین سرنوشتی را برایش رقم زده بود. از دنیا , از انسانها. همه و همه در برابر دیدگانش نفرت انگیز بودند. همان شب میان اشکو آه با خود عهد کرد هیچ گاه به قدر سر سوزنی به هوشنگ دل نبندد که دل بستنی نبود این مرد عیاش. مردی که فقط به فکر هوای نفس بود و روح شکننده ی نو عروسش را نادیده انگاشته او را زیر پای خواهش دل خرد کرده بود. اینک اطمینان حاصل کرد کهعشق در نظر هوشنگ چه مفهومی دارد. همانا به کام یار رسیدن , مطلوب او بود و دیگر هیچ. آن زمان که به جبر از نو عروسش کام دل گرفت پشت بدو کرده خوابی سنگین او را در ربود و کمترین توجهی به اشک چشم و سوز دل همسرش ننمود. یاد آوری خاطرات شب گذشته سروناز را مشمئز می کرد. سر بر روی میز نداشته از ته دل نالید و اشک ریخت که تمامی نداشت باران گریه. احساس کرد زندگی اش سراسر آه است و گریه. به خود لعنت فرستاد که چرا مقابل ملوک ایستادگی نکرده و بدو اجازه داده بود جوانی اش را و زندگی اش را به بازی گرفته , عمر گرانمایه اش را به باد دهد.
    ظهر شده بود اما او را میلی به غذا نبود. چای دم کرده بود و سعی می کرد با فنجان های پی در پی چای بغض خانه کرده در راه گلو را بشوید. و چه بی حاصل!
    غروب نزدیک شد. فضای خانه دلگیر و ماتم زا شده بود! سروناز هنوز سر روی میز گذاشته و بی محابا اشک می ریخت که گرمای دستی را روی سرش احساس کرد. هوشنگ بود که از خواب برخاسته بود. اعتنایی نکرد. هوشنگ صندلی را جلو کشید بر رویش نشست. سپس سر سروناز را آرام بالا گرفت, دست زیر چانه اش گذاشت و گفت: ویپینگ (گریه) مای دیِر؟
    مستی از سرش پریده بود و آرامش در نگاهش موج می زد. اما سروناز هنوز هم مشمئز بود. نگاهی به اندام استخوانی و لاغر هوشنگ انداخت. او حتی زحمت پوشیدن رب دو شامپر را هم به خود نداده بود. سروناز رخ برگرفت و به دیوار مقابل چشم دوخت. هوشنگ موهای بلند سروناز را نوازش کرد و گفت: خیلی خوابیدم, نه؟ اوه ساری مای دیِر. ماما گوشزد کرده بود وظیفه دارم بریک فست پری پِیر (صبحانه رو آماده)کنم و ببرم بالای سر عروسم. بعد اشاره ای به فنجان خالی چای نمود و گفت: مثل اینکه تو بریک فستت رو تنها خوردی. خب حق داری شب شده. حالا من باید امندر (جبران) کنم. شام امشب با من فلاورم. خواهش می کنم دیگه گریه نکن. اصلاً بگو ببینم چرا می کردی؟ هان؟
    سروناز حرفی نزد, حتی نگاهش ننمود. هوشنگ با انگشت چانه ی ظریف و گرد سروناز را گرفت و چرخاند. به چشمان زیبا و آبدارش خیره شد و گفت: اگه بدونی وقتی چشات آبدار می شه چقدر جذاب می شی! حیف که آی لاو یو (دوستت دارم) در غیر این صورت هر روز کاری می کردم که تو ویپینگ کنی و من تماشات کنم. بعد با نوک انگشت قطرات اشک را از گونه ی سروناز زدود و گفت: بخند مای دیِر. آدم اولین روز زندگی اش رو با اشک آبیاری نمی کنه. ماما گفته بود دخترای ایرونی قدری دیر با هوم (خونه) جدیدشون خو می گیرند. گفته که اونا اولش قدری دلتنگی می کنند. مامانم یادم داده که صبور باشم. من می دونم که باید به عروسم محبت کنم تا دل از خونه ی فادرش بکنه و به هازبندش دل بده. بعد مکثی کرد و به چشمان سروناز خیره شد و چون او را خاموش دید باز گفت: تو حرفی نداری؟ نمی خوای بگی علت گریه ات چی بود؟ می خوام بدونم حدس من و ماما درست بوده؟
    سروناز باز هم حرفی نزد. هوشنگ گفت: تا من دوش می گیرم تو هم یه واتر به صورتت بزن بعد حاضر شیم واسه شام بریم بیرون.
    هوشنگ خیلی زود دوش گرفته حاضر شد اما سروناز همچنان نشسته بود و به نقطه ای خیره مانده به فکر فرو رفته بود به ماریا می اندیشید که گفته بود اولین شب عروسی شان به چه شکل گذشت به پرویز می اندیشید که آنچنان مردانه با عروسش مدارا کرده بود. آنقدر که ماریا جذب رفتار شایسته ی وی شده و کم کم دل بدو داده بود , به حدی که نام و یاد پرویز را در رأس همه ی سخنانش قرار داده بود. مردان ایرانی باید می فهمیدند که حجب و حیا با خونش عجین شده متوقع بود یک شبه ره صد ساله را بپیماید. پرده ی شرم و حیا را نباید به آنی درید. باید حوصله کرد , مدارا نمود. آنچنان که پرویز با ماریا کرد. دل سروناز برای خودش سوخت. چرا باید به مردی شوهر می کرد که کمتر از پرویز می اندیشید. پرویز در اولین شب زندگی زناشویی مردانگی اش را به اثبات رسانید و نخواست از آزادی اش به طرز ناشایست بهره ببرد. پرویز گرچه دست خالی اما قلبش مأمن مهر و صفا بود. افسوس هوشنگ را با خلق و خوی مرد ایرانی قرابتی نبود. او سالها از کشورش دور بوده و با خوی ایرانی کمتر آشنا بود. آن می کرد که مادرش بدو دیکته می نمود. طوطی وار حرفها و گفته های پدر و مادرش را تکرار می کرد و دل خوش داشت که با آداب ایرانی آشنا شده. در صورتی که درک و فهم بسیاری از مسائل برایش مشکل بود و با روحیه ی زنان و دختران هموطنش آشنایی نداشت. او آنان را امل و قدیمی می خواند و گاه ایشان را به باد استهزا می گرفت. چنان که آن شب خود را به جبر به خواسته ی دل خویش رسانده و اهمیتی به روح حساس و شکننده ی نو عروسش نداده بود. سروناز آهی سنگین کشید چرا که عزیزترین و با شکوه ترین شب زندگیش را گویی به لجن آلودند. احساس کرد روح مغرورش را همراه با جسم لهیده اش خرد کردند و کوباندند. خرده های روحش را زیر پاهای هوشنگ عیان می دید و او بدون توجه به نگاه تیز سروناز از روی آن خرده ها گذر می کرد و نمی فهمید که چرا سوناز مصرانه چشم به زیر پاهایش دوخته. سروناز با حسرت به گذشته می اندیشید. به دیروز که دختری آزاد و بی قید بود. و نام مردی کنار نامش ثبت نشده بود, که زنجیری به پایش بند نشده بود , که با هزاران امید چشم به آینده دوخته بود و چون هر دختری به سرزمین رویاها سفر می کرد تا به مرد دلخواهش دست یابد. و اینک چه بود؟ یک زن! آوخ که ناگاه عنوان بکر دوشیزگی از رویش برداشته شد و او هم در ردیف دیگر زنان جامعه قرار گرفت. یک دختر آن وقت از زن شدن خود احساس رضایت خواهد داشت که به زندگی ایده آلش و مرد محبوبش دست پیدا کرده باشد. اما زندگی با هوشنگ آن نبود که سروناز در خیال برای خود رقم زده بود. چشم انداز آینده و با هوشنگ سر کردن حالش را به هم می زد. هدف او از زندگی زناشویی این نبود. پیرو خواهش های نفسانی بودن , به کامیابی جسمی رسیدن , تنها به خود اندیشیدن و دیگران را نادیده انگاشتن. نه, اینها مواردی نبودند که مطلوب وی باشند. سرش گیج رفت. دوباره آن را روی میز گذاشت و آرام گریست. احساس کرد زندگی اش را مفت و مسلم باخته. یک شبه ره صد ساله پیموده شده و او دیگر نشاطی برای زیستن در خود نمی دید. چون پیرزنی مفلوک و فرتوت , انزوا می طلبید تا به خود بیندیشد و با مرور گذشته اش دل خوش دارد. دلش گرفت , از خود و زندگی بیزار شد. دانست قدرت مقابله اش نیست. نه با مادرش داشته و نه اینک با هوشنگ دارد, چرا که اگر او را توانی بود او اینک اینحا نبود, یا لا اقل شب گذشته چنین واقعه ای رخ نمی داد. احساس ضعف و زبونی کرد و روح پریشانش را در کالبد لهیده اش زندانی یافت. بوی خوش اودکلن هوشنگ به مشامش رسید. اعتنایی نکرد. گرمی دستی بر روی سرش محسوس بود و بعد از آن نفس گرم هوشنگ که با لاله ی گوشش برخورد نمود. هوشنگ خم شده بوسه ای بر گوشش زد و نجوا کرد: بابت دیشب معذرت می خوام. بلند شو عزیزم , دلم می گیره تو اینطور غصه دار باشی. بعد سرش را با دست بلند کرده به چشمان اشک آلودش نگاه کرد. اشکش را با دست زدود و گفت: ساری عزیزم.
    زوج جوانی توی رستورانی دنج نشسته بودند. هوشنگ برای شام کباب لقمه و جوجه سفارش داد اما سروناز اشتها نداشت. گویی بغض نشسته در گلو اینک فرو رفته و سر معده اش گیر کرده و راه را مسدود نموده بود. هوشنگ با ناراحتی به سروناز نگاه کرده از او می خواست لقمه ای بردارد و چون دید سروناز اعتنایی به غذا ندارد خود کبابها را سر چنگال برده به دهان وی نزدیک می کرد. توجه دیگران به آنها جلب شده بود و سروناز خجالت می کشید. اما هوشنگ بدون توجه به مردم, خود را به سروناز نزدیک کرده زیر گوشش التماس می کرد و گاه خیال بوسیدنش را داشت که سروناز اخم کرده مانع شد به او هشدار داد خوددار باشد و فاصله شان را حفظ نماید که این حرکات در ایران پسندیده نیست.
    هوشنگ خودش را کنار کشید و گفت: در ایران زندگی کردن چقدر دیفیکالت (مشکل) هست. مردم پایبند قیودند. اَند دیس ایز بد(و این بده) سپس دستانش را دور شانه ی سروناز انداخته , وی را به طرف خود کشیده گفت: عزیزم تو همسر منی , اینو که دیگه انکار نمی کنی.
    سروناز خودش را عقب کشید و گفت: این مردمی که اینجا هستند , اغلب زن و شوهرند اما می بینی که چنین رفتاری ندارند. پسندیده نیست توی مکان های عمومی و یا کوچه و گذر , مردان زناشون رو به خودشون بچسبونند و هوار هوار کنند که این زن منه. هوشنگ تو اکنون توی ایران , کشور خودت زندگی می کنی و باید مقید به آداب خودت باشی. خواهش می کنم انگلستان , آمریکا و هر جهنم دره ی دیگه رو فراموش کن.
    هوشنگ که دید سروناز هر آن از کوره در خواهد رفت. دستانش را بالا برد و گفت: اُل رایت(بسیارخب) عزیز دلم , من تسلیم شدم. هر چه رو که تو بگی قبول می کنم. از این به بعد هر طور که تو دوست داری. تو فقط به من آموزش بدی. اینو که دیگه دریغ نداری.
    سروناز حرفی نزد. هوشنگ گفت : به من حق بده مای انجل. من پانزده سال نداشتم که از ایران رفتم. شخصیت من اونجا شکل گرفته. حق بده که به این اصول آشنا نباشم. خواهش می کنم دلگیر نشو , من سعی خودم رو می کنم. حالا بخند که بدونم منو بخشیدی. بخند عروسکم.
    سروناز تبسمی شیرین کرد. هوشنگ هم به رویش خندید و گفت: حالا شامت رو بخور اگه نه مجبور می شم سنت شکنی کنم و خودم لقمه به دهنت بگذارم.
    تبادل لبخند زوج جوان و نگاه مهر آمیز هوشنگ بر چهره ی سروناز چیزی نبود که از نگاه تیزبین مردی جوان که از پشت شیشه مراقبشان بود , مخفی بماند. این مرد منوچهر بود که زیرکانه خود را در دل تاریکی پنهان نموده بود و هوشنگ و سروناز متوجه نشدند که او تا پشت در خانه آرام تعقیبشان نمود.
    سروناز و هوشنگ بعد از صرف شام راهی خانه شدند , در حالی که منوچهر سایه وار تعقیبشان می نمود. همچون مجنونی که به لیلی دست نیافته اما او را در چنگال دیگری می بیند و راه به جایی ندارد , پریشان و مدهوش بود. دهانش بوی بد سیگار می داد , موهای قشنگ و همیشه مرتبش , اینک درهم و نامرتب بود , ریش نامنظمی صورتش را پوشانیده و یقه ی لباسش شل و آویخته بود , سینه اش خس خس می کرد , پنجه در هم می کرد و گاه مشت بر قلب خویش می کوفت.
    هوشنگ کلید به در انداخته خود را کنار کشید تا سروناز داخل شود. سروناز با عجله به اتاق خواب رفت در را از داخل بست تا لباسش را عوض کرد , هوشنگ روی مبلی توی هال نشسته مشغول تماشای تلویزیون شد تا سروناز راحت باشد. دانسته بود همسرش دختر محجوبی است , علی رغم میل باطنی , تصمیم گرفت خوددار باشد و موجبات آزار و اذیت او را فراهم نسازد. سروناز که پیراهنی بلند از جنس کتان گلدار پوشیده بود از اتاق بیرون آمد. چشمان هوشنگ درخشید , نیم خیز شد و گفت: ایت ایز نایس درِس(لباس قشنگیه). سروناز رو برگرفت و با شتاب خود را به اتاق خواب میهمان انداخته در را از داخل قفل کرد. هوشنگ با شنیدن صدای قفل از جا برخاسته خود را پشت در رسانید و گفت: مای فلاور , مای دیِر , در رو باز کن پلیز.
    اما صدایی نیامد. هوشنگ با نگرانی دست به دستگیره برده آن را چند بار محکم تکان داد و گفت: سروی من , گل من , چرا در رو قفل کردی؟ چی شد عزیزم؟ من حرف بدی زدم؟ ساری عزیزم ,ساری. سروی؟ تو حالت خوبه؟ چرا جواب نمی دی؟
    سروناز با صدایی بلند که نشان از عصبانیت و ترس درونی اش داشت گفت: بهتره امشب جدا از هم باشیم. هوشنگ ازت می خوام به من فرصت بدی.
    _باشه عزیزم فرصت می دم. چرا یک شب؟ هر چقدر که تو بخوای. قول می دم, قول می دم, اُپن دِ دُر پلیز(لطفاً در رو باز کن).
    _من به قول تو اعتماد ندارم.
    _وای؟(چرا)؟
    _تو دیشب هم در این مورد به خصوص به من قول دادی.
    _دیشب وضع فرق می کرد عزیزم. من امشب حالم خوبه.
    _منم از همین می ترسم.
    _نه اون خوبی که تو تصور می کنی.
    _اما چشات حرف دیگه ای داشتند.
    هوشی دستگیره را چندین بار تکان داد و باز گفت: باز کن عزیز دلم.
    سروناز با بغضی نرم که در گلویش بازی می کرد و او سعی در مهارش داشت گفت: هوشنگ , من از چشات می ترسم. خواهش می کنم مدتی فاصله رو حفظ کن.
    هوشنگ به اتاق خواب خودشان رفت توی آینه دقیق شد و چون چیزی نفهمید , برگشت و گفت: چشای من چشه که تو رو می ترسونه؟
    سروناز نالید: هوشنگ تو رو به خدا بس کن. من همسر تو شدم. این معنی اش اینه که به تو تعلق دارم و گریزی نیست , اما ازت می خوام به من فرصت تطبیق بدی.
    _تطبیق؟ چی هست؟
    _اینکه بتونم با تو کنار بیام , بتونم خودم رو با زندگی جدیدم وفق بدم. خواهش می کنم به من فرصت بده تا با پای خودم به طرفت بیام. تو اینو نمی خوای؟
    _من فقط تو رو می خوام سروی , فقط تو رو , می فهمی؟
    سروناز بی حوصله بود , اشکش رها شد و میان ناله گفت: هوشنگ دست بردار. برای هر کاری فرصت هست. ما... یعنی من به زمان نیاز دارم. خواهش می کنم ازم دریغ نکن.
    _سرتینلی. (با کمال میل) اما من بدون تو... سروناز قول می دم...فقط تو پیشم باش. بگذار تماشات کنم. قول می دم که...من بی صبرانه منتظر چنین روزها و شبهایی بودم. چرا می خوای بیشتر از این منو توی آتیش انتظار بسوزونی.
    _من ازت می ترسم. چرا نمی خوای بفهمی؟
    _سروی , عزیزم , تو بیا , من قول می دم اون طوری رفتار کنم که تو دوست داری. سروی , عزیز دلم.
    سروناز که می دانست هوشنگ دست بردار نیست. چه , نگاهش در رستوران حکایت دیگری داشت و او را می کاوید. .از این رو مهر سکوت بر لب زد و کناری نشست, چرا که بی فایده بود. هوشی هم با سماجت به در می کوفت و وی را طلب می کرد تا عاقبت پس از ساعتها التماس , آرام گرفت و خاموش شد.
    افکار سروناز آنقدر مغشوش بود که مانع راه رفتن خواب به چشمانش شد. او ساعتها توی اتاق قدم زد و یا پشت پنجره به تماشای آسمان ایستاد. جای پدر و مادرش خالی که ببینند دختر نو عروسشان زندگی زناشوئی اش را به چه سان می گذراند! سر به طرف آسمان برد و زیر لب گفت: خدایا تو که دوست نداری نو عروسی زندگی اش رو با اشک چشم شروع کنه. فقط تو قادری و ما هیچ. ازت می خوام بنده ی حقیرت رو دریابی.
    صدای اذان به گوش رسید. سروناز به طرف در رفت. از سوراخ در نگاه کرد و دید هوشنگ کنار دیوار چمباتمه زده و به همان حالت خوابش برده. آرام در را گشود, بالشی زیر سر هوشنگ نهاد , ملافه ای رویش کشید و خود به نماز ایستاد.
    سپیده دمیده بود که سروناز را خواب در ربود. خوابی سنگین و شیرین.
    ظهر شده بود. سروناز سنگینی نگاهی را روی چهره اش احساس کرد , چشم گشود , هوشنگ را دید که تمیز و آراسته کنار تختش نشسته و بدو می نگرد. هوشنگ با دیدن سروناز لبخند زد و گفت: صبحت بخیر عزیزم. خوب خوابیدی؟
    سروناز با نگرانی به خود نظر کرد , اما دید رویش پوشیده است. خاطرش جمع شدو گفت: تو از کی اینجا نشستی؟
    _از ساعت ده و نیم.
    سروناز نگاهی به اطراف کرد و گفت: الان ساعت چنده؟
    _الان یک ربع داریم به دوازده.
    _وای! تو این همه مدت اینجا چه می کردی؟
    _بیوتیفول ترین(خوشگل ترین) عروس دنیا رو تماشا می کردم.
    _وای هوشنگ؟!
    هوشنگ بلند شد و گفت: خیلی وقته صبحانه حاضره. دو مرتبه تی (چای) دم کردم اما باز کهنه شد. حالا دو مرتبه دم می کنم. میز صبحانه چیده اس. من می رم بیرون تا تو راحت لباس بپوشی.
    هوشنگ از اتاق بیرون رفت و در همان حال گفت: توی آشپزخانه منتظرت هستم گل من. رفت و در را پشت سر خود بست.
    سروناز همانجا نشست و به فکر فرو رفت. این هوشنگ چگونه شخصیتی داشت؟ ندانست. شاید به قول خودش انعطاف پذیر بود , شاید از سر نا علاجی مدارا کرده بود چرا که درها به رویش بسته و راه برای هر عملی مسدود بود , شاید سروناز در شناخت وی خطا کرده و او آن ببر وحشی متصور نبود.
    دو روز دیگر بدین منوال گذشت و هوشنگ علی رغم میل باطنی تا اندازه ای فاصله اش را با سروناز حفظ می کرد. گرچه باز هم دلش طاقت نیاورده و گاه بیگاه خود را بدو نزدیک کرده بوسه ای از گونه اش می گرفت و به همین اندک بسنده می نمود.
    بعد از ظهر بود, سروناز ظرفهای ناهار را شسته و به مطالعه ی کتابی مشغول بود. هوشنگ که تازه از خواب برخاسته بود با فنجان قهوه به طرفش آمده کنارش نشست و گفت: فلاور من , خسته نشدی اینقدر سرتو کردی توی این کتاب؟
    سروناز کتاب را بست نگاهش کرد و گفت: اوقاتی رو که کتاب می خونم از عمرم حساب نمی شه. بعد فکری کرد و گفت: هوشنگ بهتره تو هم گاهی مطالعه داشته باشی. اطمینان دارم بعد ازخوندن یک یا دو کتاب به مطالعه علاقمند می شی.
    هوشنگ لبش را به فنجان برد , جرعه ای نوشید و گفت: من ترجیح می دم مهمونی برم, گردش کنم,مووی(سینما)برم, مطالعه خمارم می کنه و تعجب می کنم چطور تو خوابت نمی گیره؟!
    _انسانهایی که به کتاب علاقه ندارند. مطالعه خمارشون می کنه. اصولاً بی علاقگی کسالت میاره.
    _پس من از همین دسته ام, بعد دست برده کتاب را از روی پای سروناز برداشت و گفت: می خوام برم خونه ی پاپا اینا , تو هم میای؟
    _ترجیح می دم دعوت بشم. دوست ندارم سر به خود هر جا برم.
    _اما خونه ی پاپا هر جا نیست.
    _با این همه این اولین مرتبه اس که قراره بعد از ازدواجمون اونجا بریم و من دوست ندارم بدون دعوت باشه. تو می تونی بری.
    _پس از ماما می خوام ازمون واسه جمعه ناهار دعوت کنه. موافقی؟
    _لازم نیست گوشزد کنی. منیر جون خودش می دونه چه کار کنه. اینقدر دست پاچه نباش.
    هوشنگ دستی بر موهای بلند و معطر سروناز کشید و گفت: من برم تو تنها نمی مونی؟
    _نه. چرا تنها باشم وقتی بهترین دوستم پیشمه.
    هوشنگ متعجب نگاهی به کتاب روی میز انداخت و گفت: منظورت از بهترین دوست که این بوک (کتاب) لعنتی نیست.
    _چرا هست. اشکالی داره؟
    _اشکالی نداره, جای حسادت داره. بعد هم بلند شد گونه ی سروناز را بوسید و گفت: ما نیاز به زمان داریم مگه نه عزیزم؟ باشه من صبر می کنم تا تو با پای خودت بیای پیشم. سروناز لبخندی زد و سرش را تکان داد. هوشنگ بلند شد و به تعویض لباس پرداخت در حالی که سروناز نگاهش می کرد. دلش گرم شده بود. هوشنگ جوان خوبی بود. فهمیده بود که باید مدارا کند و این مایه ی دلخوشی سروناز شد.
    آقای تقدمی رو به روی تلویزیون نشسته ظرف بزرگی مملو از پسته ی شور روی پاهایش گذاشته تند تند آنها را پوست گرفته پر صدا می جوید. منیر با فنجان های بزرگ چای پررنگ به آنها پیوست. آقای تقدمی لب های نمک سود شده اش را لیسید و دست برده فنجانی برداشت و گفت: خیلی به موقع اومدی.
    اما هوشنگ برنداشت و قهوه طلب کرد. منیر برای تهیه ی قهوه به آشپزخانه رفت. آقای تقدمی اصلاح کرده بود.لپ های سر و خون چکانش برق می زد. رب دوشامبری ابریشمین به تن داشت در حالی که یقه اش یکوری باز افتاده و موهای سیاه و در هم شده ی سینه اش را نمایان می ساخت. جرعه ای از چای داغش را نوشید , شوری لب و دهانش را شست و مکید, نگاهی به پسر تازه دامادش نمود, برقی خاص از چشمانش جهید و گفت: خب خب هوشی پاپا, زندگی دو نفره چطوره؟خوش می گذره؟
    هوشنگ لبخندی زد و گفت: بد نیست پاپا. عروسم خیلی خوشگله!
    آقای تقدمی خنده ای زشت نموده , گفت: واسه همین هم وقتی اونو انتخاب کردی من مخالفتی نکردم. چون حقیقتاً از شیما قشنگ تره. تو که می دونی من چقدر دوست داشتم تو با برادرزاده ام عروسی کنی, اما وقتی دیدم سروناز از شیما دلفریب تره , حق رو به تو دادم. بعد خنده ای بلند کرد و گفت: مردا با همه ی قدرت و اقتدارشون نمی تونند در مقابل زیبایی زن دووم بیارند و خیلی زود زانوهاشون سست می شه. هه هه هه! بعد
    پسته ای دیگر به دهان برد و گفت: پسته بخور پسرم, بخور جون بگیری.
    _نه پاپا نیازی نیست.
    _هست , خیلی هم زیاد هست.
    هوشنگ حرفی نزد. آقای تقدمی که می خواست در شادی پسرش شریک باشد من من کنان پرسید: می تونم بپرسم عروس خوشگلت باهات چه رفتاری داره؟
    _منظورت چیه پاپا؟
    _به نظرم دختر گوشت تلخی میاد. یه خورده نگرانت بودم. بعد مکثی کرد و پرسید: باهات راه میاد؟ می خوام بدونم...بدونم شیر هستی یا نه؟
    هوشنگ نگاهی به چشمان پدر کرد و چون شیطنت و شرارت را در دیدگانش دید که می رقصید , پی به منظورش برد و صادقانه گفت: ما...ما...من گرچه ایز دیفیکالت(مشکله) اما تینک(فکر) کردم حق با اونه.
    آقای تقدمی ظرف را روی میز گذاشت , به طرف هوشنگ خم شد و حیرت زده پرسید: حق با اونه؟ چی حق با اونه؟ نکنه که...؟ بعد راست نشست و با لحنی نکوهش بار ادامه داد: از زیر وظیفه شانه خالی کردن از نظر تو حق محسوب می شه پسره ی موم صفت کودن؟
    هوشنگ با ناراحتی خودش را عقب کشید و گفت: پاپا اون به من عادت نداره.
    آقای تقدمی با لحنی مشمئز کننده گفت: عادتش بده بی عرضه!
    _اما پاپا؟
    آقای تقدمی زبانش را لا به لای دندانها و لثه ها گرداند و گفت: تو بی عرضه ای.
    _نه پاپا من بی عرضه نیستم. من شب عروسیمون... و چون خجالت کشید سرش را پایین انداخت.
    آقای تقدمی با وقاحت نگاهش کرد و با سماجت پرسید: باهاش کنار که نیومدی , نه؟
    _اون شب نه پاپا , اما بعد...
    آقای تقدمی خودش را جلو کشید و با لحنی آرام گفت: قافیه رو نباز پسر. از من می شنوی نباید به زن جماعت رو داد. همین مادرت رو ببین. اگه رو ببینه اتاق خوابش را از من سوا می کنه. اونم اول عروسیمون ننه من غریبم بازی در آورد و کارش شده بود گریه زاری. می گفت ازت می ترسم , بدم میاد , چه می دونم غلطای زیادی می کرد که مثلاً دل منو رحم بیاره. نمی دونست با شیر طرفه. منم دیدم روش بدم سوارمه و هر شب یه سازی رو کوک می کنه, نا سلامتی مرد خونه بودم. اصلاً واسه چی زن گرفته بودم؟ کار خونه ام رو که کلفت نوکرا می کردند. منم بهش میدون مخالفت و ناز و ادا ندادم. از همون شب اول به جبر و زور متوسل شدم. هه هه هه! بدم ندیدم. حالا منیر می دونه در قبال من چه وظیفه ای داره. ببین خودش ازم پذیرایی می کنه. یاد گرفته چه کار باید بکنه. در عوض منم هواشو دارم. با پول زیاد و بریز بپاش دهنش رو بستم. غرقش کردم توی طلا جواهرات. زنه دیگه ذوق می کنه , دلش گرم می شه , با یکی دو دست لباس خارجی و چند جفت کفش نرم می شه. تو هم اینطوری باش. بعد دستی به پشت پسرش کوفت و گفت: تقصیر تو نیست. نبودی کنار دست پاپا که زن داری رو یادت بده. از من بشنو , رئیس خونه ات باش. اجازه نده زنت حکم کنه یعنی چه که عادت ندارم. بدم میاد, غلط کرد عروسی کرد. می خواست بمونه ورِ دل مامی جونش.
    _اما پاپا اون زن منه. اسیر دستم که نیست , حق داره نظر بده و حرفش رو بزنه.
    _این حرفها مال خارجه اس پسر , مال زنای اونجا که دم به تله ی مرد نمی دن. این حرفها اینجا خریدار نداره.
    توی ایران مردا رئیس خونه هاشونند. توی مملکت ما مرد یعنی شیر. شیر باش. مردونگی تو نشون بده. پول داری , جوهر داری , بریز , بپاش , دلش گرم می شه. هر چی دوست داره براش بخر. اصلاً واسه شروع براش یه ماشین بخر. گنده گنده خرج کن, هیچ واهمه ای هم از پول نداشته باش. پاپا رو داری چه غم داری؟ پاپا به پای کیف خودش و پسرش مثل ریگ پول می ریزه. طبیعت بعضی از زنا اینه که ناز زیادی بکنند تا گنده گنده طلب کنند. این دختره هم نازش زیاده که صد البته می ارزه.هه هه هه لعبتیه! می دونم تو هم گنده گنده خرجش کن تا نرم بشه.
    هوشنگ مات و مبهوت به دهان پدرش چشم دوخته بود. دور نمای باغ سبزی را که پدرش نشانش می داد از خود بی خودش کرده بود. آقای تقدمی ظرف پسته را روی پای هوشنگ نهاد و گفت: بخور پسرجان بخور, بعدشم چندتا گیلاس جانانه با هم می زنیم تا سرت گرم شه. هه هه هه بعد برو خونه و نشون بده که سلطان خونه تی. من هم از این به بعد مرتب ازت خبر می گیرم تا ببینم حرف پاپا رو آویزه ی گوشت کردی یا نه؟ قول می دم پشیمون نشی. یه نگاه به منیر بنداز. از زندگی اش ناراضی نیست. مدام توی اتاقش با طلا جواهراتش خوشه, تا میاد رو ترش کنه یکی دیگه از گاو صندوقم در میارم میندازم جلوش. برقش که چشاشو زد نرم می شه. هه هه هه! اینه راه زندگی. مرد بودن راه داره.چاه داره. باید از نو تو رو تاتی تاتی کنم.هه هه هه! بخور پسرم. هیچ وقت پسته رو از خودت جدا نکن.
    دیر وقت بود , سروناز برای شام کباب حسینی درست کرده بود. آرایش ملایمی کرده , لباس ساده و قشنگی پوشیده چشم به راه هوشنگ داشت/ هوشنگ طی دو روز گذشته با او راه آمده و نشان داده بود فردی انعطاف پذیر است. گرچه دریا دریا تمنا از چشمانش می جوشید اما طاقت آورده به سروناز بیش از حد نزدیک نمی شد. سروناز احساس کرد زمان حلال مسائل است و او می تواند به شوهرش علاقمند گردد. او رو به روی تلویزیون نشسته و گاه به ساعت دیواری نظر می انداخت. چیزی به نیمه شب نمانده بود که صدای در شنیده شد. سروناز که احساس گرسنگی شدیدی می کرد لبخند بر لب آورده به آشپزخانه رفت تا غذا را گرم کند. صدای باز و بسته شدن در هال را شنید و پس از آن هوشنگ با مویی ژولیده ,لبانی تازه و آبدار ,چشمانی سرخ و شروربار پا به آشپزخانه گذاشت در حالیکه لبخندی داشت و منفور بر لب داشت. سروناز گامی عقب برداشته گفت: چی شده هوشنگ؟ حالت خوبه؟
    هوشنگ خنده ای بلند و هراس انگیز سر داد و گفت: خوب؟ هیچ وقت اینقدر خوب نبوده مای فلاور نگاهش شرور و ترسناک بود.سروناز که به لکنت افتاده بود. گفت:این چه قیافه ایه؟... تا...تا حالا کجا بودی؟
    هوشنگ یقه ی پیراهنش را باز کرد و گفت: مهم نیست کجا بودم.مهم اینه که کجا هستم. بیا فرشته ی من...بیا که دوری از تو رنجم می ده...فرشته ی ظالم من.
    سروناز از نگاه وحشی و چشمان به خون نشسته ی هوشنگ ترسید خودش را خم کرد خواست از زیر دست هوشنگ بگریزد اما هوشنگ که پیش بینی چنین وضعی را کرده بود با یک جست او را در آغوش گرفته چون جوجه ای با خود برد.
    سروناز سر در گم بود! نمی دانست هوشنگ چگونه مردی است؟! او مدام رنگ عوض می کرد و هر دم رفتاری متفاوت داشت. گاه به پای سروناز اشک می ریخت و برایش قسم می خورد که دیگر مست نکند. دستانش را غرق بوسه ساخته از وی طلب بخشش می نمود. گاه بی تفاوت از کنارش گذر کرده به اشک ها و آه های بی پایانش وقعی نمی نهاد و گاه چون ببری وحشی و خشمگین به جانش می افتاد و تا کام نمی گرفت دست بردار نبود. این رفتارش سروناز را خرد می کرد ,دلش می شکست و از جنسیت خود بیزارش می نمود. او در چنین مواقعی کینه ی مردان را به دل می گرفت و از هر چه مرد بود منزجر می گشت. می پنداشت مردان سر و ته یک کرباسند و عاقبت روح شرورشان بر جسمشان غلبه نموده , آن می کنند که اینک هوشنگ می نماید. اما نه , همه ی انسانها یک جور خلق نشده اند. خداوند انسانها را با خلق و خوی متفاوت آفرید. نمی شود که همه ی مردها را از یک بافت فرض نمود. آنها به هم شباهت نداشتند.مگر پدرش چنین مردی بود؟ پرویز چه؟ و خیلی از مردان دیگر؟ حتی هوشنگ نمی توانست دارای چنین روح پلیدی باشد و اگر چنین بود سبب , میگساری اش بود و بس. دانست چنین رفتار زشت و نفرت انگیزی از سر مستی نشأت می گیرد. حال می فهمید چرا پدرش آن زمان که ملوک مست بود دوری می گزید و به کتابخانه پناه می برد. ملوک که دستش به جایی بند نبود عصبی به اتاقش پناه می برد و صدای تلویزیون را بیش از حد بلند می کرد. او حریف شوهرش نمی شد. هیچگاه خطری از جانب ملوک پدرش را تحدید نمی کرد. اما وای به حال زنی که در مقابل مردی مست قرار گیرد. دیگر چه راه گریزی؟ این بی عدالتی زمانه بود که رنجش می داد. چرا طبیعت با زن چنین معامله ای کرده و او را ظریف ,زیبا ,طناز و دوست داشتنی , اما ضعیف آفرید و در مقابل , مرد را آرزومند وصال و کامیابی ,مقتدر و قوی بنیه آفرید؟ این افکار همه روزه سروناز را به خود مشغول کرده طوری که ایامش با اشک و آه سپری می شد و از نشاط و شادابی اش می کاست. او هر روز لاغر تر از روز پیش به نظر می رسید. روحش بیمار و روانش افسرده بود. جسمش کوفته و لهیده بود و این مایه ی عذاب درونی اش بود. احساس می کرد از زندگی زناشویی اش رضایت چندانی ندارد. او که داشت مهر هوشنگ را به دل می گرفت اما هوشنگ امانش نداد و به آن راه قدم گذاشت که پدرش مشوقش بود و راهنمایی اش می کرد. هوشنگ رفتاری نا متعادل داشت و این سروناز را کلافه می کرد به خوبی احساس کرده بود پس از هر تماس یا دیدار با آقای تقدمی , هوشنگ از این رو به آن رو شده تغییر رویه می دهد و بیشتر به سروناز متمایل می گردد بدون آن که روح لطیف و شکننده اش را در نظر بگیرد. کم کم از پدر شوهرش هم بدش آمد. پی برد او مردی شریر است که به جز شکم چرانی و هوای نفس به چیزی نمی اندیشد. مردی تن پرور و لش صفت که دهانش مدام می جنبید و عمرش را در خورد و خواب خلاصه نموده و پس از آن کامیابی , حیوانی را می مانست به شکل انسان. روح حیوانی پدر و پسر مهار نشدنی بود و سروناز در شگفت بود. این همه تأثیر میگساری های پی در پی شان بود و بس. هوشنگ هر شبش با توحش سپری می شد و روزها تا نزدیک ظهر می خوابید , بعد از ظهر همچون گربه ای لوس خودش را به سروناز می چسبانید و قربان صدقه اش می رفت و یا برایش اشک می ریخت. گاه قهر می کرد,در را محکم به هم زده و بیرون می رفت و شب مست و لایعقل و خراب تر از شب پیش به خانه باز می گشت در حالی که بوی بد مشروب از تمام هیکلش به مشام می رسید. او در همه حال سروناز را طلب می کرد و از او می خواست هیچ کجا نرود و دست به هیچ کاری نزند و فقط و فقط به شوهر بپردازد. حال از پدرش آموخته بود که چگونه قوای تحلیل شده را جبران نماید. میگو , خاویار ,پسته و بادام ,تخم بلدرچین و کباب و ... را در برنامه ی غذایی اش می گنجاند. هر روز صبح عسل طبیعی را در شیر محلی حل کرده و با زرده ی تخم مرغ و کاکائو می زد و با ولع سر می کشید. از سروناز هم می خواست او را در خوردن چنین خوراکیهای انرؤی زا همراهی نماید. اما سروناز امتناع می ورزید. او از شکم چرانی بیزار بود و با نفرت به او که با اشتهایی سیری ناپذیر داشت خیره می شد.
    حال دیگر سروناز مانع میگساری هوشنگ نمی شد می دانست که بی فایده است هوشنگ به او گفته بود گل من بهتره هیچ کدوم به کار هم کاری نداشته باشیم. همون طور که طبق خواسته ی خودت , من به نماز خوندنت که فوق العاده عذابم می ده کاری نداری من تو رو آزاد می کنم دست به هر کاری خواستی بزنی , حتی بهت اجازه دادم به کارت ادامه بدی , پس تو هم حق نداری به خواب و خوراک من ایراد بگیری. ما انسانهای آزادی هستیم. آفریده شدیم از زندگی و از یکدیگر لذت ببریم. هر کس آزاده اون کاری رو بکنه که دوست داره. تو هم مانع من نشو. تو فقط وظیفه داری منو ارضا کنی و در قبالش من به تو اجازه می دم دست به هر کاری که دوست داری بزنی.
    سروناز لب فرو بسته بود. چه جای اعتراضی و مخالفتی؟
    او هدایای فراوان شوهرش را با اکراه قبول کرده و همه را در جای مناسبی قرار می داد بدون آنکه از هیچکدام استفاده نماید. حال گاوصندوقشان مملو از جواهرات ریز و درشت بود که به کارش نمی آمد. او علاقه ای به زیورآلات زنانه نداشت و هوشنگ نمی فهمید. پدرش به او امر کرده بود طلا به پای زنت بریز و خامش کن. و او چنین می کرد.غافل از اینکه همه ی زنان یک جور نیستند همانطور که مردان مثل هم نیستند. کمد سروناز پر شده بود از البسه ی متنوع و رنگارنگ و کیف و کفشهای گوناگون و گران قیمت که همه را هوشنگ به پایش می ریخت و از او متوقع بود با وی خوش رفتار باشد. اما سروناز را رغبتی به استفاده از این هدایا نبود. شرمش می آمد حتی به آنها نظر بیندازد.چرا که آنها را مزدی می پنداشت در مقابل بذل محبت به مردی که دوستدارش نبود. چون زنان بدکاره با او رفتار می شد. هوشنگ به او جرأت می داد و هر گاه که رضایتش بیشتر بود , هدیه اش هم وزین تر و سنگین تر می شد. سروناز فقط از اتومبیلش استفاده می کرد زیرا همیشه آرزو داشت از خود ماشینی داشته و با آن در سطح شهر به رانندگی بپردازد اما ملوک مانع شده و می گفت اسدی نیازمون رو برطرف می کنه.
    شهریور از راه رسیده بود. قریب یک ماه از خانه داری سروناز می گذشت. او در این مدت بیشتر در خانه می ماند و سعی می کرد کمتر به خانه ی پدری اش سر بزند. حوصله ی ملوک را نداشت. آنها حرف زیادی برای هم نداشتند چرا که هم زبان نبودند و دیدگاهشان متفاوت بود. آقای ملک زاده گاه به دخترش سر می زد و جویای حال دخترش می شد. سروناز شکوه ای نداشت. شرمش می آمد در مورد هوشنگ با پدرش سخن گوید. چه داشت بگوید؟ در مقابل سؤالات پی در پی پدرش فقط تبسم نموده می گفت: دارم کم کم بهش عادت می کنم. هوشنگ مرد مهربونیه و فوق العاده منو دوست داره.
    آقای ملک زاده دل خوش می کرد و آسوده آنجا را ترک می نمود.
    آن روز هوشنگ پیش از ترک منزل گفت که برای ناهار بر نمی گردد. قرار بود آن روز همراه پدرش و تنی چند از شرکا برای صرف ناهار و عقد قرارداد به هتل بروند. سروناز هم گفت که نگران حالش نباشد. او آن روز به منزل پدرش خواهد رفت. هوشنگ آسوده شد. گونه ی سروناز را بوسید و شتابان از پله ها سرازیر شد.سروناز هم بلوز و شلواری به تن کرده راهی منزل پدرش شد. آقای ملک زاده خانه نبود.ملوک مثل همیشه روی کاناپه لمیده پاها را روی میز درز کرده بود و کوثر پاهایش را با ماده ای سفید رنگ ماساژ می داد. ملوک دستانش را نیز تا مچ درون کاسه ای حاوی همان ماده ی سفید رنگ فرو برده بود. سروناز مبهوت رو به روی مادرش نشست و پرسید: چه کار می کنید؟ مامی جان؟ اینا چی هستند؟ هیچ شباهتی به کرم ندارند.
    ملوک که طبق معمول غرق در آرایش بود گفت: خامه اس که از شیر الاغ تهیه شده. سروناز ابروها را بالا داد و پرسید: خامه با شیر الاغ؟
    ملوک به کوثر گفت:شست پامو بیشتر ماساژ بده. نمی دونم چرا پوست شستم یه مقدار سفت شده! اون قسمت رو بیشتر خامه ای کن. بعد رو به دخترش کرد و گفت: توی یه مجله خوندم یکی از ملکه های چین یا مصر , اسمش الان یادم نیست , دستور می داده دستهاشو با خامه ای که از شیر الاغ تهیه می کردند ماساژ بدن. این باعث می شده پوست دستش نرم و شفاف بشه.
    سروناز گفت: ملکه ی چین بود به نام تسوهسی. اما مامی به نظر من دستهای شما نیازی به این همه توجه نداره. دستهای شما که با پودر و صابون آشنایی نداشته و نداره.
    _می خوای بگی دستهای اون ملکه با پودر و صابون آشنایی داشته؟
    _آره داشت. تسوهسی که از بدو تولد توی قصر زندگی نمی کرده. او از طبقه ی عامی و متوسط جامعه بوده و از یک خانواده ی پر جمعیت. تسوهسی هم به عنوان دختری بزرگ مجبور بوده تمام لباسهای خونواده اش رو بشوره. واسه همین پوست دستش زبر بود که بعد فهمید این زیبنده ی یک ملکه نیست.
    _پس چی شد که سر از قصر در آورد؟
    _هر کس یک سرنوشتی داره مامی. اقبال تسوهسی هم این بوده که سر از قصر در بیاره و بشه ملکه. کتابش توی کتابخونه ی پدر هست , بخونید.
    ملوک بی حوصله دستش را بالا برد و گفت: همینا که تو گفتی کافیه. بیشتر از این بدونم به چه دردم می خوره؟ من از کتاب خوشم نمیاد , اما مجله رو دوست دارم. خلاصه داشتم می گفتم به اسدی گفتم بام شیر الاغ بیاره بده کوثر ازش خامه تهیه کنه که به دستام بزنم. دیدم زیاد شده , گفتم بد نیست به پاهامم بزنم. تابستونا که آدم کفش تابستونی پاش می کنه پوست آدم آفتاب زده می شه. همیشه از اینکه آخر تابستون می دیدم پوست پام تیره شده رنج می بردم. حالا امیدوارم این خامه ها مفید واقع بشه. اگه دوست داری یک ظرف بدم ببری.
    _نه مامی , من از این کارها خوشم نمیاد.
    بعد هم بلند شده به طرف یخچال رفت تا برای خود میوه بیاورد. دست کوثر بند بود و مشغول ماساژ دادن پاهای خانمش بود و فرصت نداشت از سروناز پذیرایی کند. سروناز از توی آشپزخانه با صدای بلند پرسید: فتنه کجاست؟ خونه نیست؟
    _رفته خونه ی رامک اینا.
    سروناز با ظرف میوه روبروی ملوک نشست و در همان حال گفت: چرا اجازه می دید اینقدر بره خونه ی رامک اینا؟
    _چه اشکالی داره؟ بشینه خونه بپوسه بو گندش هوا شه؟
    _رامک دم بریده اس مامی. می ترسم فتنه رو هوایی کنه.
    _رامک دختر سرحالیه و من ازش خوشم میاد.
    _اما من برعکس شما فکر می کنم من احساس می کنم رامک دوست خطرناکیه.
    _تو همیشه نسبت به آدمهایی که شور و حال بیشتری دارند ظنین بودی. رفتارت آدم رو یاد راهبه ها میندازه.
    کوثر که کارش به اتمام رسیده بود گفت: دیگه کاری ندارید خانم جان؟ می تونم برم؟
    ملوک گفت: بقیه شیرها رو تا خراب نشده بریز توی وان می خوام حمام کنم. حواست باشه اول گرمشون کنی.
    _چشم خانم جان.
    ملوک سرش را روی کاناپه گذاشت. نفس عمیقی کشید , بعد ناگهان سرش را بلند کرد, نگاهی به سروناز نمود و گفت؟ لاغر شدی اینطور نیست؟
    سروناز حرفی نزد و فقط نگاهش نمود.ملوک ادامه داد: هوشنگ که مرد خسیسی نیست. هست؟
    _نه مامی جان.
    _بریز بپاش می کنه برات؟ به تغذیه ات می رسه؟
    _آرا خیلی هم زیاد! هر چی نباشه اون پسر آقای تقدمیه.
    _پس چه مرگته؟ چرا زرد و زار شدی؟ آدمو یاد زانو میندازی. ناخوشی؟
    _نه مامی حالم خوبه.
    _توله که تو راه نداری!
    _نه مامی جان خاطرتون جمع.
    _پس چه مرگته؟ هر کی خونواده ی شوهرت رو نشناسه فکر می کنه هفته هفته رنگ گوشت و مرغو نمی بینی. منیر برام گفته که هوشنگ چقدر نازت رو می کشه! گفته که چقدر هوای یر دندونتو داره و غرق جواهراتت کرده. راست می گه؟
    _حق با منیر جونه. هوشنگ تقریباً هر روز به من هدیه می ده.
    ملوک سرخوش خنده ای بلند سر داد و گفت: حسن امتخابم رو باید ارج نهاد. آفرین بر من که گوهر شناس قابلی هستم. این دومادیه که من آرزوشو داشتم. اشرف السلطنه کجاست به هوشنگ بباله.
    _اما مامی , من به این همه جواهر نیاز ندارم. شما خودتون می دونید هیچ وقت زیورآلات شادم نکرده. هوشنگ هم نمی تونه با این کاراش منو شاد کنه.
    ملوک چهره در هم کشید و گفت: هنوزم که سر عقیده های پوسیده ی خودت ایستادی! فکر کردم ازدواج آدمت می کنه!
    _نه مامی من فرقی نکردم.
    _پس هوشی مغز خر خورده هر روز به تو جواهر هدیه می کنه؟
    سروناز که میل به درد دل داشت انگشتانش را در هم کرده با لحنی آرام گفت: جواهرات اهدایی هوشنگ نه تنها شادم نمی کنه, بلکه...بلکه...مامی من از این کارش متنفرم.
    _دختره ی ابله! برق جواهرات گرون قیمت چشم کدوم زنی رو کور نکرده؟
    _مامی اگه شما بدونید اونا به چه قیمت به من اهدا می شه دیگه این حرف رو نمی زنید.
    ملوک خودش را جلوتر کشید و گفت: به چه قیمتی؟ بگو ببینم اینطور که بوش میاد شوهرت... نکنه که... نشنوم که بخواهی شکایت هوشی رو پیش من بکنی. تو می دونی که هوشنگ مثل جفت چشام برام عزیزه , بنابر این تمایل ندارم شکایتی از اون بشنوم. هوشی مایه ی افتخار منه.
    سروناز سرش را پایین انداخته به بازی با انگشتانش پرداخت.
    ملوک که کنجکاوی به جانش افتاده بود پس از مکثی پرسید: چی می خواستی بگی؟
    سروناز که چشم به پایه ی میز داشت آرام گفت: هوشنگ , هوشنگ... به طریق خاصی منو عذاب می ده. اون... اون...مامی هوشنگ قدری...یک کمی... بعد سرش را بالا گرفت و در حالی که اشک در چشمان درشت و خاکستری اش حلقه زده بود و می رقصید , گفت: چطوری بگم؟ هوشنگ قدری آتشین مزاجه...اون...اون شروره.
    ملوک خنده ای بلند سر داد طوری که سروناز توانست لوزه هایش را ببیند , بعد پاهای چرب و خامه ای اش را روی هم گرداند و گفت: دختره ی کودن , فکر کردی به چه دلیل اصرار داشتم تو زن هوشی بشی؟ سوای اعتبار خانوادگی و رفاقت مون , هوشی در نظرم دو حسن داشت. یکی اینکه سالها خارج زندگی کرده بود و سرش به تنش بیشتر از جوونای امروزی می ارزید. دومین و مهمترین مسئله برق شرارتی بود که توی چشاش دیدم. اون چیزی که من سالها توی چشمان قشنگ پدرت می جستم و نیافتم توی چشمان هوشی دیدم. بعد از سر تنبلی و سرخوشی خودش را بیشتر به مبل فشرد و گفت: هی روزگار , بنده ی نعمت زوالت رو ببین که قدر داده هات رو نمی دونه. به یکی نمی دی که مثل سگ هار دنبالشه و به یکی می دی که پسش می زنه. سپس رو به سروناز کرد و گفت: باهاش تا کن دختره ی بی حال! قدرش رو بدون که بهتر از اون گیرت نمی اومد. سروناز همان طور که اشک می ریخت , گفت : اما مامی جان شما که می دونستید من چه جور دختری بودم چرا این کار رو با من کردید؟ هوشنگ به درد شاید فتنه و رامک می خورد نه من.
    ملوک بدون توجه به درد دل سروناز گفت: فتنه و رامک خیلی دیرتر از تو به دنیا اومدند و هوشی خیال عروسک بازی نداشت.
    _فکر نمی کنم برای هوشی سن و سال چندان مسئله مهمی باشه. چیزی رو که اون طلب می کنه و نیاز داره ربطی به سن و سال نداره. همین قدر که بالغ شده باشی براش کفایت می کنه. ملوک خنده ای کرد و گفت: این تنها شکایتیه که می تونه منو مسرور کنه. خوشحالم که در شناخت هوشی خطا نکردم. حالا می تونم روی حدسیاتم حساب باز کنم. تو هم بهتره بری و به شوهرت و زندگیت بچسبی. من اگه جای تو بودم... بعد خنده های بلند و طویلش در فضای هال طنین افکند در حالی که کوثر با طشت آب برای شستشوی پاهای چربش به آنان پیوست. او حمام را آماده کرده بود.
    حال هوشنگ بیشتر ایامش بیرون از خانه سپری می شد و سروناز به طریقی خود را سرگرم می نمود. او کمتر بیرون می رفت و سعی می کرد اوقاتش را با مطالعه پر نماید. مادرش او را نمی فهمید, فتنه با دوستان لا ابالی اش سرگرم بود , سپیده را هم به عنوان یک دوست و همدم از دست داده بود و اجازه نداشت با بهترین دوستش حتی مکالمه ی تلفنی داشته باشد. او و شاهرخ در جشن عروسی سروناز شرکت نکردند.
    روزی ناکه ای از سپیده به دست سروناز رسید بدین مضمون:
    این شاید آخرین نامه ای باشه که به تو می دم. این نامه خط پایانی است بر دوستی ما. تعجب نکن. شاهرخ ازم خواسته هیچ وقت , هیچ وقت اسم تو از میان لبام بیرون نیاد اون گفته نمی خوام سر به تن سروناز باشه. گفته اگه یک مرتبه اسم تو رو جلوش ببرم دندونامو می ریزه توی دهنم. منو ببخش که اینقدر رک و پوست کنده حرفامو زدم. آخه می دونی اگه تو هم جای من بودی به شاهرخ حق می دادی. نمی خوام ناراحتت کنم , اما دلم طاقت نمیاره که نگم. می دونی منوچهر یه جورایی داره روانی می شع. البته خدا نکنه. روانی هم نشه , جوونی اش فنا شد رفت پی کارش. منوچهر عزیز و دوست داشتنی ما به عبارتی شده مرده ی متحرک که فقط نفسی داره که بالا میاد بر حسب اجبار و به خواست خدا. چرا که عمرش هنوز به دنیاست. اون بینوا چند روز بعد از عروسی تو رفته به باغ دایی یاور و خودشو توی یه اتاق حبس کرده. هیچ کس رو هم توی اتاقش راه نمی ده. به جز دایی و شاهرخ رو. حتی جمیله خانم از پشت در نا امید و با چشم گریون بر می گرده و مدام نفرینت می کنه. دایی یاور گفته منوچهر شبها تا خود صبح توی باغ راه می ره و با خودش حرف می زنه. صبح که هوا روشن می شه می ره توی اتاق و تا شب با گیتارش غم انگیزترین آهنگارو می نوازه. گاهی وقتها هم اینقدر غمناک می خونه که دل سنگ آب می شه. خسته که می شه مچاله یه گوشه ای می افته. غیر از نون و آب , هیچی نمی خوره. آره جونم, نون و آب , نون خالی. منوچهر به شاهرخ گفته دوست ندارم از گشنگی بمیرم. دلم می خواد از سوز فراق بمیرم. دایی یاور می گه منوچهر کاسه کاسه آب می خوره و هی می گه جگرم داره می سوزه , عشق فرخ لقا جگرم رو می سوزونه. دایی هم دل و دماغ نداره و دیگه کمتر بیرون میاد. برنامه ی کوه و موه هم به هم ریخته. دایی به شاهرخ گفته منتظر می مونم اگه منوچهر سر از دیوونه خونه در نیاورد کارشو ردیف می کنم با خودم می برمش اون سر دنیا تا عاشقی از یادش بره.گفته منوچهر به زمان نیاز داره. شاهرخ هم کارد بزنی خونش در نمیاد. شاهرخ معتقده


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/