تکه ای نان برشته به دهان برد و گفت:از روزی که سارگل مرد آقا سامان اینو یک لحظه از خودش جدا نکرد.
آهی بلند از سینه ی ماریا کنده شد و باز گفت:یادمه که اون روز سارگل گفت من که دوست ندارم بمیرم اما دوست داشتم سامان رو بترسونم.خودمونیم ها بدجوری هم ترسید.بعد آهی کشید و گفت:الهی بمیرم واسه دل ریش آقا سامان.به یک حساب خوب شد که این بند رو پاره کرد و سپردش به تو.
-سپردش به من؟
-خب آره اما نمی دونم چطوری!باورم نمیشه که اومده باشه اینجا!گرچه هر کاری بگی ازش بر میاد اما این یکی کارو چی بگم؟بعد سرش را بالا گرفت و گفت:حالا دیگه خاطرم جمع شد که این تسبیح نیست تا هر روز و دم به ساعت دلش رو به آتیش بکشه.به خداوندی خدا هر روزی که می دیدم اینو توی دستش چرخ و تاب میده آتیش میگرفتم.منو نبین که مدام میخندم یه وقتایی دلم یه گوله اتیشه.
-تو فکر میکنی چی سبب شد که اونو به قول تو سپرده به من؟
-والله چی بگم؟عقلم قد نمیده میدونی آدما واسه کارهایی که انجام میدن یه دلیلی دارند دیگه.خوب اونم آدمه دیگه حتما یه دلیلی داشته.به هر صورت این تسبیح یه هدیه اس یا...یا یه پیام یا یه رشته ی...رشته ی...چه میدونم!
-چی میخوای بگی؟
-نمیدونم اما بالاخره یه روزی ته و توی این ماجرا رو در میارم.حالا صبحونه ات رو بخور تا من یه فکری بردارم ببینم از چه راهی میتونم وارد بشم.این آقا سامان مثل صخره اس.سخت و محکم.اینجوری نیست که هر کی خواست پی به رازش ببره و راه به قلبش پیدا کنه اما..اما اگه خویش منه که میدونم چه کار کنم.فعلا بیخیال شو بچسب به این نونای تنوری.بخور جون بگیری.
و هر دو مشغول خوردن شدند و از هر دری گفتند.بعد هم ماریا سفره را جمع کرد و از سروناز خواست به استراحت بپردازد و خود سراغ زن عمو رفت.سروناز تسبیح را در مشت گرفته به آن خیره شد و به فکر فرو رفت.
ملوک مقابل آیینه نشسته و رژلب سرخابی اش را به لبانش مالید بعد لبانش را چند مرتبه به هم مالید تا رژلب به طور یکنواخت به همه جا مالیده شود.سپس به خود خیره شد.پوست صورتش قدری نازک شده و چند چین ریز کنار چشمانش دیده میشد.چینی بزرگ و نسبتا بلند هم کنار پیشانی اش نشسته بود که این رنجش میداد.صدای پای پیری را میشنید که بدو نزدیک میشد تا بر وجودش خانه کرده تمامی وجودش را دربر گیرد.می دانست هیچ گاه به آن شکل زیبا نبوده و همیشه لوازم آرایشی را به کمک طلبیده تا زیر نقاب چرب و رنگینش خود را مخفی سازد.اما تارهای سفید مو که کناره ی گوشهایش دیده می شد و او آنان را رنگ میکرد و این چین بلند وسط پیشانی حقیقتی بود غیرقابل انکار که نمی شد کتمانش نمود.
دلش گرفت.آه سنگینی از اعماق سینه برون داد.هیچگاه پیری را دوست نداشت.دانست آن نیز دوره ای است که خواه ناخواه باید بدان پا گذاشت.دلش شوهرش را می خواست.هر وقت که دلگیر می شد و یا موضوع به خصوصی رنجش می داد چون کودکی دردانه سر بر شانه اش میگذاشت.شوهرش مرد خوش قلبی بود و دست نوازش بر سرش می کشید و به او قوت قلب می داد.همیشه حضورش در خانه به قلب ملوک جانی تازه می بخشید و به زندگی امیدوارش می کرد و اکنون حضور نداشت تا بار غم از دلش بردارد.به خود لعنت فرستاد.به زبان تندش و آن غرور لعنتی اش که باعث شده بود چنان بی رحمانه او را از خود براند.سروناز را نیز از ته دل نفرین نمود که مسبب این جدایی و اختلاف بود.ناگهان در باز شد و فتنه در آستانه ی آن ظاهر گردید.دخترش به ناگاه قد کشیده بود و اینسبب افسار گسیختگی اش بود.به خصوص در این ایام که بیش از پیش به حال خود واگذاشته شده بود.خواهر بزرگش در خانه حضور نداشت هم چنین پدرش گرچه دخلی در تربیت او نداشت.با این همه مترسکی بود شاید و مادرش هم آنقدر مغموم و سر در گریبان بود که از حال وی غافل مانده بود.ملوک چرخید و فتنه را دید که بلوزی یقه باز و بدون استین در بر گرده و با دامنی پلیسه که فوق العاده کوتاه بود.صورتش غرق در آرایش و موهای بلند و فردارش چرب و براق بود که روی شانه های عریانش رها شده بود کیفی ظریف با زنجیری طلایی روی شانه انداخته و کفش های تابستانی پاشنه بلند نیز به پا داشت.انگشتان دست و پایش هم اغشته به لاک قرمز بود.ملوک اخم کرد و گفت:کجا با این قیافه؟
فتنه غرید:قیافه ام چشه؟
-بگو چش نیست؟
فتنه بی حوصله گفت:مامی جان شروع نکن.تو که مثل پدر امل نبودی.نمیدونم چرا تازگیها بهانه گیر شدی؟
ملوک از جا برخاست و گفت:بیا جلوتر خودتو توی آیینه نگاه کن ببین چه لباسیه پوشیدی!
-یه ژاکت برمیدارم که اگه باد اومد تنم کنم
-این لباس جلفه فتنه.خیلی هم زیاد!بیا توی آیینه نگاه کن.قباحت داره.
فتنه وسط اتاق چرخی زد و گفت:فکر میکنی خودم رو ندیدم؟میدونی که هزار بار خودمو دید زدم.میشه آدم بخواد بره بیرون از خونه خودشو توی آیینه نگاه نکنه؟حالا بگو که ماه شدم بگو که خوشت میاد.
ملوک که بی حوصله و عصبی بود صدایش را بلندتر کرد و گفت:فتنه تو هنوز به حد کافی بزرگ نشدی.
-اَه مامی جان!میدونی که هیچ وقت از پند و اندرز خوشم نیومده.درست مثل خودت.
-فتنه با من یکی به دو نکن.
-شما شروع کردید مامی.بهتره بدونید من به حد کافی بزرگ شدم و می تونم واسه لباس پوشیدن خودم تصمیم بگیرم.
-من اجازه نمی دم سر به خود برای خودت تصمیم بگیری.تا من توی این خونه هستم همه چیز باید زیر نظر من باشه فهمیدی؟
فتنه که جلوی آیینه ایستاده و غرق تماشای خودش بود لبش را غنچه کرد و گفت:چه کنم که نمی فهمم مامی؟بعد چرخید و گفت:مامی تو رو به خدا دست بردار.از خودت یادت شده که چه ریختی لباس میپوشیدی؟عکساتو دیدم.بعد در شیشه ی عطری را باز کردو آن را زیر گلویش کشید و گفت:خب حق هم داشتی جوون بودی.ولی انصاف داشته باش به منم حق بده منم جوونم.
ملوک گامی برداشت و گفت:همین الان میری یک لباس مناسب میپوشی در غیر این صورت حق نداری از خونه بری بیرون فهمیدی؟
فتنه شیشه ی عطر را روی دراور کوبید و گفت:نه نفهمیدم من نمیدونم تو چرا اینقدر دوست داری حاکم مطلق باشی؟چرا اینقدر امر و نهی میکنی؟چرا اجازه نمیدی هر کس اونطوری زندگی کنه که دوست داره؟
ملوک که خشمگین شده بود دستش را بالا برد و محکم توی صورت دخترش خواباند.فتنه دستش را روی گونه ی سرخش گذاشت آن زا فشرد و گفت:تو یک پیرزن جبار و بداخلاقی.تو همه را از خودت می رونی.تا وقتی که دختر بچه بودی به مادرت حکم می کردی و حالا به شوهرت و بچه هات فکر کردی کی هستی؟هان؟
ملوک فریاد کشید:ببند اون دهن کثیفت رو گمشو از جلو چشام دور شو دختر نمک نشناس.
فتنه با عصبانیت در حالی که گلگون شده بود داد زد:البته که میرم مثل پدرم و خواهرم.لیاقت تو همینه که تنها بمونی.
این را گفت و شتابان از اتاق بیرون رفت.ملوک رژش را به دیوار کوبید روی صندلی نشست و با غیظ فریاد کشید:کوثر کوثر اون شیشه ی قرص منو بیار.
دوست داشت بگرید درحالی که میدانست با گریستن هم از غمش کاسته نخواهد شد.فقان می طلبید و شکوه.شکوه از چه؟از تندرویهایش؟از غرور بی حد و حسابش؟احساس بدی داشت.به وضوح می دید که دیگر به اوامرش وقعی نمی نهند.همه در برابرش قد علم می کردند.مقصر که بود؟همان پیری؟همان دوره ای که می گریخت از آن؟
کوثر با دو انگشت به در زد و گفت:خانم اجازه هست؟و بدین ترتیب رشته ی افکار ملوک را گسیخت.اما ملوک جوابی نداد.کوثر از پشت در گفت:خانم جون قرصتون رو آوردم. ملوک نالید:بیا تو.کوثر شیشه ی قرص را کنار دست ملوک نهاد و گفت:خانم جون شیشه ی قبلی تون رو پیدا نکردم یک سربست آوردم.ملوک داد زد:اینقدر در نزن.قرص قرصه. برو بیرون.
کوثر سر خم کرد و گفت:چشم با اجازه.و در را پشت سر خود بست.ملوک هنوز توی آینه خیره به خود مانده بود.از صورت چرب و براقش منزجر بود.برای چه کسی خود را می آراست؟آرایش و پیرایش دل خوش لازم داشت.چیزی که او نداشت.نوروز آن سال جز اندوه ره آورد دیگری برای او نداشت.پیش از سال تحویل شوهرش را رانده بود.بعد از آن هم درها را بسته و خود را چون مجرمی مخفی نموده بود.حوصله ی هیچ کس را نداشت.نشست و برخاست و آمد و شد دل و حوصله میخواهد.یار و همراه میخواهد که او هیچ کدامش را نداشت.همه شب به کمک آرام بخش به بستر می رفت تا مجال تفکر نداشته باشد.روزها به حد کافی افکارش مشغول بود.کشوی میزش را بیرون کشید محتویاتش را به هم ریخت.در پی پنبه بود تا آرایشش را با شیرپاک کن بزداید.دلش برای چهره ی ساده گرچه نازیبایش تنگ شده بود.کنار بسته ی پنبه شیشه ی قرصش را دید.همان که کوثر نیافته بود.آن را برداشت.دو عدد قرص بیشتر نداشت.میدانست یک قرص کفافش نمی دهد. این اواخر دوتا را با هم میخورد تا خوابش بگیرد.دستانش می لرزید.فتنه با ان رفتار ناشایست و آن قیافه ی وقیح جلوی دیدگانش قرار داشت.دخترک افسار گسیخته ای که چنین وقیحانه رو در روی مادرش قرار گرفته و به وی بی احترامی نموده بود.قلبش تیر کشید.نوجوانی خویش را به خاطر آورد که چه سان اشرف السلطنه را می رنجانده و عذاب می داده!اما اشرف السلطنه همیشه لب فرو می بست و همان می کرد که دخترش خواهان بود.او که دیگر فرزندی نداشت و شوهری که بدو دل خوش دارد در برابر تمامی خواسته های دخترش تسلیم محض بود.دلش گرفت.کاش مادرش زنده بود و او می توانست جبران کند!آهی از دلش کنده شد.شیشه ی قرص سربست را توی کشو انداخت و آن دیگری را برداشته از اتاق بیرون رفت.سرش گیج می رفت و دلش به هم می خورد.روی کاناپه وسط هال نشست و داد زد:کوثر کوثر دختره ی بی شعور پس کو این لیوان آب؟کوثر که به عصبانیت بیش از حد خانمش واقف بود لیوان آب سردی روی میز نهاد و خیلی زود به آشپزخانه رفت.ملوک دستمالی از روی میز برداشت به لبهایش کشید و آن را با غیظ وسط هال پرت کرد.بعد دو عدد قرص را با هم به دهان انداخت و لیوان آب را لاجرعه سر کشید.سپس پاها را دراز کرده خود را روی کاناپه ولو نموده چشمهایش را بست.این کاناپه جایگاه مخصوصش بوده که همیشه بر روی آن می لمید و مجله زن روز ورق می زد یا ساعاتی طولانی با تلفن مشغول می شد.اما آن روز حال دیگری داشت.خسته افسرده و بی حوصله.
باقلوای گل رز-رولن-بادام بری-قطاب بادامی-دست پیچ و خیلی از شیرینی های ریز و درشتی را که انسی و کوثر به کمک هم برای عید نوروز تدارک دیده بودند روی میزی بزرگ درون ظرف کریستال سرپوشیده قرار داشت اما نه ضیافتی بود و نه جls