395-404
ماریا با بدجنسی گفت:از من می پرسی؟چه خبر بوده اینجا دختر؟
سروناز سرش را تکان داد و گفت:من چه می دونم؟
-به جون خودم،به جون تو راست می گم.از کجا بدونم چجوری اومده اینجا؟
نشنیده بودم تسبیح بال و پر داشته باشه.بعد تسبیح را گرفت و با دقت نگاهش کرد و گفت:اگرم داشته باشه تا برسه اینجا بال و پرش ریخته.
-پس کار از ما بهترونه.حتما همینطوره.حتم دارم الان آقا سامان در به در دنبالش می گرده.اون طاقت نداره حتی یه دقیقه این تسبیح رو از خودش دور کنه.بده ببینم دیشب اینجا چه خبر بوده؟نشنیده بودم از زن عمو که اینجا جن و من داشته باشه.
ماریا تسبیح را گرفت و از اتاق بیرون رفت در حالی که سروناز با بهت زدگی چشم به در داشت تا ماریا بازگردد و برایش بگوید که موضوع از چه قرار بوده.
لای در اتاق مهمان قدری باز بود،ماریا شرم داشت به داخل آن نگاه کند.از این رو شتابان سراغ پرویز رفت بالای سرش نشست و او را چند مرتبه تکان داد و گفت:پرویز،پرویز؛چه وقته خوابه؟بلند شو.
پرویز غلتی زد،چشمانش را مالاند و گفت:چیه سر آوردی؟والله به پیر به پیغمبر نمازم رو خوندم،ول می کنی یا نه؟و باز دوباره یکوری شده چشمانش را بست.ماری تسبیح بلند را روی صورت پرویز کشید،پرویز صورتش را خاراند بعد بلند شد نشست خمیازهای گشید و گفت:بر ذات آدم حسود...
ماریا تسبیح را مقابل دیدگان پرویز گرفته چندین بار تکان داد.
پرویز چشمانش را خمار کرد گفت:و نیازی به هیپنوتیزم نیست،رخصت بدید خودمون می خوابیم انرژی مصرف نکنید مادام.
ماریا ضربه ای به گونه ی پرویز زد تا چرتش پاره شود و گفت:اینو میشناسیش؟
پرویز با چشمانی خمار نگاهی به آن انداخت و گفت:آره تسبیحه.
-نپرسیدم چیه،پرسیدم می شناسیش؟
پرویز تکیه به دیوار داد پاها را دراز کرد صدای مفاصل مچش را بیرون آورد و گفت:ارادت دارم خدمتشون،معرف حضور هم بودیم قبلا.
ماریا لحاف را از وری پاهایش کشید و گفت:اولا که بیجا کردی اینو از روی بچه ها کشیدی روی خدت مرد گنده،ببین طفلی ها مچاله شدند.
پرویز با ادا گفت:آره طفلیا.حق با شماست منیجه خانوم.
ماریا با ادا گفت:دوما بیجا می کنی ادای دیگران را در بیاری.سوما اول صبحی اینقدر نمک نپاش بگو ببینم این تسبیح مال کیه؟
پرویز سرش را خاراند و گفت:عوض اینکه با یه استکان چای بیایی بالای سرم،نشستی به استنطاق؟برو از هرکی دلت می خواد بپرس تا بهت بگه که مال سامانه.
-پس توی دست سروناز چه می کرد؟
پرویز دوباذه دراز کشید و گفت:برو از خودش بپرس،حوصله داری ها!بعد دوباره لحاف را روی بچه ها کشید و گفت:مال یکی دیگه تو دست یکی دیگه پیدا شدهفسین جینش رو از ما می کنی؟
ماریا لحاف را روی پرویز کشید و گفت:تعجب نکردی؟
پرویز لای چشمانش را باز کرد و گفت:از چه بابت؟
-اینکه تسبیح توی دست سروناز بود.
-چرت که از سرم پرید شایدفاما فعلا که خوابم میاد جا واسه حیرت نیست.باشه طلبت.قول می دم وقتی بلند شدم تعجب کنم.حالا تو چرا اول صبحی هی یخم میدی؟رد کن اون لحاف بی صاحاب رو.
-بی صاحاب نیست،صاحاب داره.
-آره اونم منم،رد کن بیاد.
بلند شو برو آقا سامان رو بیدار کن ببین چی شده؟می دونم چرا اون انداخته به خواب؟اون که سحر خیز بود.
پرویز همان طور که چشمانش را بسته بود گفت:هیچی نشدهفحتما تو خواب راه افتاده سر از اتاق خانم ملک زاده در اورده.توی عالم همکاری دوست داشته هدیه ای،عیدی ای،پاداشی چیزی بهش بده.شبش به بیداری گذشته حالام خوابش گرفته.چرا رسوایی به بار میاری؟تو که داری عالم رو خبردار می کنی.حالا برو یه چای بیار که تا گلوم وا نشه از جام تکون نمی خورم.
-بلند شو صبحونه حاضره،می خوام سفره رو بندازم اما آقا سامان از اتاق نمیاد بیرون،برو بیدارش کن من روم نمی شه.
-حالا تو برو سفره رو بنداز تا من یه چرت دیگه بزنم.
گفتم که آقا سامان تو اتاق بزرگه خوابیده،کجا باید سفره رو بندازم؟بعد هم مشتی به پرویز زد و گفت:بلند شو دیگه،خرسا هم از خواب زمستونی بیدار شدند.
پرویز بلند شد و نشست و گفت:والله حق دارن.با این داد و قالی که تو را انداختی اون بینواها رو هم زابرا کردی.امان از دست زن پرحرف و فضول.
ماریا با سینی صبحانه کنار پرویز ایستاده بود در حالی که پرویز دکمه های آستین پیراهنش را می بست.بعد چند مرتبه به در زد و گفت:سامان جان خوابی بابا؟ماری می گه خرسه بلند شده،تو چرا خوابی؟
ماریا اخم کرد و گفت:هیس،این حرفها چیه؟
پرویز باز به در زد و گفت:خواب موندی؟...زنده ای؟...سامان حان؟بابایی؟بلند شو دیگه. و چون صدایی نشنید رو به ماریا کرد و گفت:جواب نمی ده.
پرویز دست به دستگیره برد و گفت:با اجازهء آقا سامان، و در را گشود.ماریا نیز آرام او را دنبال کرد و گفت:اقا سامان صبحانه آوردم.پرویز پرده را کنار زد و انها با رخت خواب جمع شده ی کنار دیوار رو به رو شدند و هیچ اثری از آقای امجد ندیدند. پرویز مات و مبهوت برگشت و به ماریا گفت:نیست.
-کور نیستم خودم دارم می بینم.
-سپاس خدای را که ما را زنی داد نه کر و نه کور.
-پرویز بس کن الانه دلم از حلقم می زنه بیرون،تو می گی آقا سامان کجاست؟
-آخ که اگه من تورو نداشتم.
-مگه گم شده؟هر جا باشه پیداش می شه.حتما رفته همین دور و برا قدم بزنه.میاد حالا.
ماریا سینی را زمین گذاشت و به طرف طاقچه رفت و گفت:پرویز اینجا رو!
-چیه؟نامه اس؟بده ببینم. و نامه را قاپید و گفت:بده من راضی نیستم به خط مرد نا محرم نگاه بندازی.
ماریا باز اوفی کرد و گفت:چقدر خوشمزه ای پرویز!چش نخوری؟
پرویز نامه ی تا شده را باز کرد و چنین خواند:تشکر برای همه چیز،سوییچ را روی طاقچه گذاشتم شاید به کارتون بیاد،من نیازی به ماشین ندارم.
ماریا نامه را از دست پرویز گرفت و گفت:بده خودم بخونم،پرویز نامه را به دست ماریا داد و گفت:مرغ از قفس پرید،باید خودم حدس می زدم.
-تا حالام که مونده بود،نگران بود.
-خوبفخاطرش جمع شدفگذاشت و رفت.معلوم بود که از بودن کنار خانم ملک زاده ناراحته.
-خیر خانوم،بنده خودم بو بردم.
-کد.م بو که به دماغ من نخورد؟
-دماغ من به کله ای وصله که توش دماغه.حتما از تو نیست.
-وای که کشتی منو با این همه دماغ!
-حالا ا یا ا.چه فرقی داره؟
-اما من توی کله ی تو فقط دماغ می بینم،اونم این هوا!
-کشته ی همین دماغمی که ولم نمی کنی؟
-اوف!ول می کنی اون دماغ گنده تو یا نه؟
-من که آره تو دست بر نمی داری،نفسم گرفت،ولش کن.
-خوشمزه1نمیدونم چرا مامان جونت دومادت کرد؟حیف تو نبود؟
-چون خواست تو رو هم تو خوشی هاش شریک کنه،باز بگو مادر شوهرا حسودند.
-حالا چرا آقا سامان بی خبر گذاشت و رفت؟
-خب معلومه،ئاسه اینکه کسی مانعش نشه.
-بنده ی خدا صبح به این زودی کجا رفته بی ماشین؟اصلا چرا ماشینش رو گذاشته؟
-قربون دستش،یه جا جبران می گنیم.حالا بهتره بری بقیه رو خبر کنی بیان صبحونه شون رو بخورن،برو که مردم از گشنگی.
-تو شروع کن،من امروز با سروناز صبحانه می خورم و نماند که شاهد مخالفت پرویز باشد.
سروناز و ماری کنار سفره ای کوچک نشسته بودند.سروناز چای گرمی نوشید و بعد از آن استکان شیری را که ماریا بدو تعارف نمود را گرفت و گفت:چی شد که آقای امجد رفت؟
ماریا شانه ای بالا انداخت و گفت:کسی سر از کارهای اون در نمی یاره.یه دفعه مثل اجل میاد یه مرتبه هم مثل جن غیبش می زنه.مرامش اینه.
-نفهمیدم.والله منم مثل تو کجکاو شدم.آخه آقا سامان هیچ وقت اونو از خودش دور نمی کنه.این تسبیح یادگار سارگله.
سروناز با تعجب نگهی به تسبیح که گویی برای اولین مرتبه است که آن را می بیند کرد و گفت:جدی می گی؟
-آره،یادت میاد گفته بودم برات که آقا سامان سارگل روکرد لای چادر؟
-فردای آن روز سارگل این تسبیح رو میده بخ آقا سامان و میگه این تسبیح رو مادربزرگم از مکه برام آورده،توی جانمازم گذاشته بودم اما بهتره بدمش به تو چ.ن باید تیپ هردومون کاملا اسلامی باشه،ازت میخوام هر وقت کنار من راه میری این تسبیح رو توی دستت بگیری و دونه دونه ذکر بگی،ببینم به من بیشتر اهمیت می دی یا به تیپ و ژستت.آقا سامان هم که مرد با خدائیه،تسبیح رو بوسیده و به چشماش کشیده و گفته:ای به چشم.لعنت به من اگخ لحظه ای اونو از خودم دور کنم.البته تا لحظه ای که تو چادرت رو حفظ کنی.سارگل هم گفته بود:حتی اگه بمیرم؟آقا سامان دستش رو روی لب های سارگل گذاشته و گفته زبونت رو گاز بگیر.سارگل هم خندیده و گفته:حتی اگه بمیرم هم میام و احوال تسبیح رو می پرسم.
بیچاره سارگل که نمیدونست قراره زور بمیره اگه بدونی چه کیفی میکرد وقتی اینارو برام تعریف می کرد!هی می خندید و هی تعریف می کرد و می گفت:چیزی که عوض داره،گله نداره.اگه من شدم حاجیه،سامان هم شد حاج آقا.بعدشم گفت:خواستم ثابت کنم که زن هم میتونه قدرت داشته باشه،فقط یه کمی سیاست لازم داره. بعد ماریا تکه ای نان برشته به دهان برد و گفت:دیگه از روزی که سارگل مرد،آقا سامان اینو یک لحظه از خودش جدا نکرد.
اهی بلند از سینه ی ماریا آکنده شد و باز گفت:یادمه که اون روز سارگل گفت من که دوست ندارم بمیرم اما دوست داشتم سامان رو بترسونم،خودمونیم ها بد جوری هم ترسید.بعد آهی کشید و گفت:الهی بمیرم واسه دل ریش آقا سامان،به یک حساب خوب شد که این بند رو پاره کرد و سپردش به تو.
-خب آره،اما نمیدونم چطوری!باورم نمیشه که اومده باشه اینجا!گرچه هر کاری بگی ازش بر میاد،اما این یکی کار رو چی بگم؟بعد سرش رو بالا گرفت و گفت:حالا دیگه خاطرم جمع شد که این تسبیح نیست تا هر روز و دم به ساعت دلش رو به آتیش بکشه.به خداوندی خدا هر روز که می دیدم اینو توی دستش چرخ و تاب می ده آتیش می گرفتم.منو نبین که مدام می خندم،یه وقتایی دلم یه گوله آتیشه.
-تو فکر می کنی چی سبب شده که اونو به قول تو سپرد به من؟
-والله چی بگم؟عقلم قد نمیده.میدونی آدما واسه کارایی که انجام میدن یه دلیلی دارن دیگه.خب اونم آدمه دیگهن حتما یه دلیلی داشته،به هر صورت این تسبیح یه هدیه اس،یا...یا یه پیام،یا یه رشتهء...رشتهء...چه میدونم1
-نمیدونمواما بالاخره یه روزی ته و توی این ماجرا رو در میارم.حالا صبحونه ات رو بخور تا من یه فکری بردارم ببینم از چه راهی می تونم وارد بشم،این آقا سامان مثله صخره اس،سخت و محکم.اینجوری نیست که هر کی دلش خواست پی به رازش ببره و راه به قلبش پیدا کنه.اما....اما اگه خویش منه که میدونم چی کار کنم.فعلا بی خیال شو بچسب به این نونای داغ تنوری.بخور جون بگیری.
و هر دو مشغول خوردن شدند و از هر دری سخن گفتند.بعد هم ماریا سفره را جمع کرد و از سروناز خواست به استراحت بپردازد و خود سراغ زن عمو رفت .سروناز تسبیح را در مشت گرفته به ان خیره شد و به فکر فرو رفت.
ملوک مقابل آینه نشسته و رژ سرخابی اش را به لبانش مالید بعد لبانش را چند مرتبه به هم مالاند تا رژ لب به طور یکنواخت به همه جا مالیده شود،سپس به خود خیره شد،پوست صورتش قدری نازک شده و چند چین ریز کنار چشمانش دیده می شد،چینی بزرگ و نسبتا بلند هم وسط پیشانی اش نشسته بود که این رنجش می داد.صدای پای پیری را می شنید که بدو نزدیک می شد تا بر وجودش خانه کرده تمامی وجودش را در بر گیرد.می دانست هیچ گاه به آن سکل زیبا نبوده و همیشه لوازم آرایشی را به کمک طلبیده تا زیر نقاب چرب و رنگیش خود را مخفی سازد.اما تارهای سفید مو که کناره گوشهایش دیده می شد و او آنها را رنگ میکرد و این چین بلند وسط پیشانی حقیقتی بود غیر قابل انکار که نمی شد کتمانش کرد.
دلش گرفت،اه سنگینی از اعماق سینه برون داد.هیچ گاه پیری را دوست نداشت.
دانست که ان نیز دوره ای است که خواه نا خواه باید بدان پا گذاشت. دلش شوهرش را می خواست،هر وقت که دلگیر می شد و یا موضوع به خصوصی رنجش می داد چون کودکی دردانه،سر بر شانه اش می گذاشت.مرد خوش قلبی بود و دست بر سرش می کشید و به زندگی امیدوارش می کرد و اکنون حضور نداشت تا بار غم از دلش بردارد. به خود لعنت فرستاد ،به زبان تندش و آن غرور لعنتی اش که باعث شده بود او را از خود براند،سروناز را نیز از ته دل نفرین نمود که مسبب این جدایی و اختلاف بود،ناگاه در باز شد و فتنه در استانه ی آن ظاهر گردید،دخترش به ناگاه قد کشیده بود و این سبب افسار گسیختگی اش بود به خصوص در این ایام که بیش از پیش به حال خد واگذاشته شده بود.خواهر بزرگش در خانه حضور نداشت،هم چنین پدرش.گرچه دخلی در تربیت او نداشت ،با این همه مترسکی بود شاید و مادرش هم آنقدر مغموم و سر در گریبان بود که از حال وی غافل مانده بود.ملوک چرخید و فتنه را دید که بلوزی یقه باز و بدون آستین در بر کرده با دامنی پلیسه که فوق العاده کوتاه بود. صورتش غرق در آرایش و موهای بلند و فردارش چرب و براق بود که روی شانه های عریانش رها شده بود.کیفی ظریف با زنجیری طلایی روی شانه انداخته و کفشهای تابستانی پاشنه بلند نیز به پا داشت.انگشتهای دست و پایش هم آغشته به لاک قرمز بود.ملوک اخم کرد و گفت:کجا با این قیافه؟
فتنه بی حوصله گفت:مامی جان شروع نکن.تو که مثل پدر امل نبودی.نمی دونم چرا تازگیها بهانه گیر شدی؟
ملوک از جا برخاست و گفت:بیا جلوتر خودت رو توی آینه نگاه کن،ببین چه لباسیه پوشیدی!
-یه ژاکت بر می دارم که اگه باد اومد تنم کنم.
-این لباس جلفه فتنه.خیلی هم زیاد!بیا توی آینه نگاه کن،قباحت داره.
فتنه وسط اتاق چرخی زد و گفت:فکر می کنی خودم رو ندیدم؟می دونی که هزار بار خودم رو دید زدم،می شه آدم بخواد بره بیرون از خونه ،خودش رو توی آینه نگاه نکنه؟حالا بگو که ماه شدم،بگو که خوشت میاد.
ملوک که بی حوصله و عصبی بود صدایش را بلندتر کرد وگفت:فتنه تو هنوز به حد کافی بزرگ نشدی.
-آه،مامی میدونی که هیچوقت از پند و اندرز خوشم نیومده،درست مثل خودت.
-فتنه با من یکی به دو نکن.
-شما شروع کردید مامی.بهتره بدونید من به حد کافی بزرگ شدم و می تونم واسه لباس پوشیدن خودم تصمیم بگیرم.
-من اجازه نمی دم سر به خود برای خودت تصمیم بگیری،تا من توی این خونه هستم همه چیز باید زیر نظر من باشه،فهمیدی؟
فتنه که جلو آینه ایستاده و غرق تماشای خود بود لبش را غنچه کرد و گفت:جه کنم که نمی فهمم مامی؟بعد چرخید و گفت:مامی تورو به خدا دست بردار از خودت یادت شده که که چه ریختی لباس می پوشیدی؟عکساتو دیدم،بعد در شیشه ی عطری را باز کرد و آن را زیر گلویش کشید و گفت:خوب حق هم داشتی،جوون بودی،ولی انصاف داشته باش،به منم حق بده منم جوونم.
ملوک گامی برداشت و گفت:همین الان میری یک لباس مناسب می پوشی در غیر این صورت حق نداری از خونه بیرون بری،فهمیدی؟
فتنه شیشه ی عطر را به دراور کوبید و گفت:نه نفهمیدم،من نمی فهمم تو چرا اینقدر دوست داری حاکم مطلق باشی؟چرا اینقدر امر ونهی می کنی؟چرا اجازه نمی دی هرکس اونطور زندگی کنه که دوست داره؟
ملوک که خشمگین شده بود دستش را بالا برد و محکم روی صورت دخترش خواباند.فتنه دستش را روی صورت سرخش گذاشت آن را فشرد و گفت:تو یک پیرزن جبار و بد اخلاقی،توهمه رو از خودت می رونی. تا وقتی دختر بچه بودی به مادرت حکم می کردی و حالا به شوهر و بچه هات. فکر می کنی کی هستی؟هان؟
ملوک فریاد کشید:ببند اون دهن کثیفت رو،گمشو،از جلوی چشمام دور شو دختر نمک نشناس.
فتنه با عصبانیت در حالی که گلگون شده بود داد زد:البته که می رم.مثل پدرم و خواهرم،لیاقت تو همینه که تنها بمونی.
این را گفت و شتابان از اتاق بیرون رفت.ملوک رژش را به دیوار کوبید روی صندلی نشستت و با غیظ فریاد کشید :کوثر،کوثر اون شیشه ی قرص منو بیار.
دوست داشت بگرید با این که می دانست با گریستن هم از غمش کاسته نخواهد شد.
فغان می طلبید و شکوه،شکوه از چه؟از تندرویهایش؟از غرور بی حد و حسابش؟احساس بدی داشت.به وضوح می دید که دیگر به اوامرش وقعی نمی نهند.همه در برابرش قد علم می کردند.مقصر که بود؟همان پیری؟همان دوره ای که می گریخت از آن؟
کوثر با دو انگشت به در زد و گفت:خانم اجازه هست؟و بدین ترتیب رشته ی افکار ملوک را گسیخت.اما ملوک جوابی نداد.کوثر از پشت در گفت:خانوم جان قرصتون را آوردم.ملوک نالید:بیا تو.کوثر شیشه ی قرص را کنار دست ملوک نهاد و گفت:خانم جون شیشه ی قبلی تون رو پیدا نکردم یک سربست آوردم.ملوک داد زد:انقدر ور نزن؛قرص قرصه برو بیرون.
کوثر سر خم کرد و گفت:چشم با اجازه.و در را پشت سر خود بست.ملوک هنوز توی آینه خیره به خود مانده بود.از صورت چرب و براقش منزجر بود.برای چه کسی خود را می آراست؟آرایش و پیرایش دل خوش لازم داشت.چیزی که او نداشت.نوروز ان سال جز اندوه ره آورد دیگری برای او نداشت.پیش از تحویل سال شوهرش را رانده بود.بعد از آن هم درها را بسته و خود را چون مجرمی مخفی نموده بود.حوصله ی هیچ کس را نداشت،همه شب به کمک آرام بخش به بستر می رفت تا مجالی برای تفکر نداشته باشد.روزها به حد کافی افکارش مشغول بود.کشوی میزش را بیرون کشید،محتویاتش را به هم ریخت ،در پی پنبه بود تا آرایشش را با شیر پاک کن بزداید.دلش برای چهره ی ساده گرچه نازیبایش تنگ شده بود.کنار بسته ی پنبه ، شیشه ی قرصش را دید،همان که کوثر نیافته بود.آن را برداشت ،دو عدد قرص بیشتر نداشت،می دانست که یک قرص کفافش نمی دهد.این اواخر دو تا را با هم میخورد نا خوابش بگیرد.دستانش می لرزید.فتنه با آن رفتار ناشایست و آن قیافه ی وقیح جلوی دیدگانش قرار داشت،دخترک افسار گسیخته ای که روبروی مادرش قرار گرفته و به وی بی احترامی کرده نموده بود.قلبش تیر کشید،نوجوانی خویش را به خاطر اورد که چه سان اشرف السلطنه را می رنجانده و عذاب می داده!اما اشرف السلطنه همیشه لب فرو می بست و همان میکرد که دخترش خواهان بود.او که دیگر فرزندی نداشت یا شوهری که بدو دل خوش دارد،در برابر تمامی خواسته های دخترش تسلیم محض بود،دلش گرفت،کاش مادرش زنده بود و او می توانست جبران کند!آهی از دلش آکنده شد.شیشه ی قرص سر بست را تتوی کشو انداخت و آن دیگری را برداشته از اتاق بیرون رفت،سرش گیج می رفت و دلش به هم می خورد.روی کاناپه ی وسط هال نشست و داد زد:کوثر کوثر،دختره ی بی شعور پس کو این لیوان آب؟کوثر که به عصبانیت بیش از حد خانمش واقف بود لیوان آب سردی روی میز نهاد و خیلی زود به آشپزخانه رفت.ملوک دستمالی از روی میز برداشت به لبهایش کشید و آن را با غیظ وسط هال پرت کرد.بعد دو عدد قرص را با هم به دهان انداخت و لیوان آب را لاجرعه سر کشید سپس پاها را دراز کرده خود را روی کاناپه ولو نموده و چشمهایش را بست.این کاناپه جایگاه مخصوصش بود که همیشه بر رویش می لمید و مجله ی زن روز ورق میزد یا ساعاتی طولانی با تلفن مشغول می شد،اما آن روز حال دیگری داشت،خسته،افسرده و بی حوصله.
باقلوای گل رز،رولن،بادام بری،قطاب بادامی،دست پیچ و خیلی از شیرینی های ریز و دزشتی را که انسی و کوثر به کمک هم برای عید نوروز تدارک دیده بودند روی میزی بزرگ درون ظرف کریستال سر پوشیده قرار داشت ،اما نه ضیافتی بود و نه جلوسی که توسط آن از میهمانان پذیرایی شود،فندق و پسته،چلغوز و بادام شورهایی که انسی تفت داده بود نیز دست نخورده روی میز قرار داشت و فقط کوثر گاه به گاه ناخنکی به آن زده بادامهای شورش را به دور از چشم ملوک به دهان می انداخت.ملوک هر روز که از کنار میز گذر می کرد به آن همه شیرینی و آجیل که با وسواس تهیه شده بود نظر می کرد و اه می کشید،دلش پر می کشید که چون سالهای گذشته کنار شوهر
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)