390 تا 394

ماریا پاهایش را دراز کرد و رویش را با چادری پوشاند و گفت:ببخشید پاهام خواب شده.پرویز خودش را قدری جلو کشید و گفت:بیام بیدارشون کنم؟
ماریا چشم غره رفت و گفت:لازم نکرده.بعد تند تند پاشنه پاها را به زمین کوبید و اوف اوف کرد و گفت:انگار خیلی هم مادر نیست،یعنی نه اون مادری که من و شما فکر می کنیم.حالا اینا به ما چه؟همین قدر می دونم که سروناز با مادرش یکی به دو کرده.
زن عمو با ناراحتی گفت:وای چرا؟
- مامیه گفته باید به زور عروس شی .حرف هم توی خونه فقط حرف اونه.دامادم خودش انتخاب کرده.یه پسر لوس و ننر و بچه ننه.شب تا صبح می خوابه.صبح تا شبم لمیده مثل الانه ی پرویز.
پرویز که یک وری دراز کشیده بود و دست را زیر سر ستون کرده بود و با دست دیگر تخمه می شکست ،پوست تخمه اش را توی بشقاب کنار دستش پراند و گفت:تودیدی اش؟
- نه،سروناز تعریف کرده.
- پس چرا شاخ و برگش می دی؟
- وا؟
- وا نداره .اون موقع ها که یه چیز دیگه به من می گفتی.
- من همینا رو گفتم.
- نخیر .شما فرمودید دوستتون رو می خوان به پسری بدن که زیاد مورد پسندش نیست .
- خب؟
- به جمال قشنگت.گفتی پسره اوا خواهره.تازه اوا خواهر رو هم تو به پسره نسبت داده بودی.خانم ملک زاده همچین حرفی نزده بود.تو گفتی که خانم ملک زاده گفته پسره خیلی مرد نیست،یه خورده به نظر بچه میاد.گفتی تازه خانم ملک زاده هنوز خیال عروسی کردن نداره وخیال داره روی حرفش وایسه.اما اگر هم داشته باشه دوست داره زن یک مرد جدی بشه نه مردی که به میل زنش رنگ عوض کنه و در برابر زنش کوتاه بیاد . گفتی پدرش چنین مردی بوده و خانم ملک زاده دلش عقده ی مردونگی کرده .بعدشم کلی به قول زن عمو مسخره اش کردی که سروناز دلش دیو می خواد.
ماریا گفت:خب همین میشه دیگه،سر و ته همه ی حرفای من تو به هم می رسه .
پرویز چشمکی زد و گفت :خودمون به هم می رسیم اما حرفامون نخیر.
ماریا گفت:بالاخره جان کلام اینه که سروناز دوست نداره نه با هوشی خان نه فعلا با هیچ کس دیگه ای ازدواج کنه.
زن عمو چشمانش را قدری تنگ کرد و گفت:والله دوره ی اخر زمون شده .چی اسما می ذارن بالای هم!هوشی !مامی!ماریای خودمون کم بود؟
پرویز سر و گردنش را تاباند و با صدایی نازک گفت:همچی!
-باز تو لوس شدی نمکدون!
پرویز بلند شد و نشست و گفت:تو داری از پسره یه تن لش می سازی. بینواخودش کجاست خبر نداره اوازه اش به لشی توی سکنج پیچیده.خب عزیزم از اول اعلام کن که می خوای پیاز داغ به زندگی مردم بدی،تا مردم هوای مخ شونو داشته باشن.حالا که قرار نیست دوست تو عروسی کنه دست از سر کچل اون پسره بردار.
ماریا با دلخوری گفت:تو خوابت گرفته چرای توی ذوق من می زنی؟حالا خاطرمون جمع شده بود گفتیم دور هم گپ بزنیم.
پرویز بلند شد و بالشش را برداشت و گفت:من و خواب ؟چه حرف ها؟
-پس داری کجا می ری با اون بالش؟
-می رم تشک و بالشم رو با هم اشتی بدم.خوب نیست قهری اونم اول سال نویی.
می رم به هم برسونمشون .بعد رو به سامان کرد و گفت:سامان جان بلند شو که چونه ی ملیجه خانوم گرم شده،بنشینی پاش صبح می بینی کله ات سبکه.باد بیاد مثل بادکنک می ری هوا.چرا؟چون خالی شده.چرا؟چون خانم مغزت رو ترید کرده و خورده.کاری که هر شب با مخ من می کنه.
عمورجب بلند شد و گفت:بلند شین که صبح نمازاتون قضانشه.
پرویز گفت:نه که شما می ذارین نماز یکی قضا بشه؟
همه از اتاق بیرون رفتند و اقای امجد ماند و افکار در هم تنیده و سر در گم.افکارش چون مرغی سرگردان به هر جا پر می کشید.گذشته را در نوردید.هم چنین اینده را بررسی نمود .به سروناز اندیشید .به محیط خانوادگی اش.
به پدر متشخص و اداب دانش ،به مادر حاکم بر خانه اش،اگر ماریا به قول پرویز پیاز داغش را زیاد نکرده باشد.
اما نه،نباید زیاد هم بیراه گفته باشد.مادر سروناز طی مکالمه ای کوتاه شخصیتش را نمودار کرده بود و اگر غیر از این بود اینک سروناز انجا چه می کرد؟نمی باید در ان ایام کنار خانواده اش می بود؟پس راست بود که پدر سروناز عنان زندگی را به دست همسرش داده، و اگر غیر از این بود چرا دختر جوانی راه به خانه نداشته باشد؟
این برای یک مرد زیبنده بود که در تمامی امور از زنش حرف شنوی داشته باشد ؟مگر نه اینکه قانون طبیعت مردان را در صدر خانواده قرار داده بود؟مگر نه اینکه مرد موظف است اعضای خانواده اش را تحت حمایت بگیرد؟این بود حمایت پدری از دخترش؟اقای امجد در دل به سروناز حق داد که در زندگی اش طالب همسری باشد با خوی مردانه و نه فقط ظاهر مردانه.به سارگل اندیشید که خلق و خویش را می ستود ،گرچه گاه بر او خرده می گرفت که چرا این چنین سخت گیر است ؟به عاقبت خویش فکر کرد. او ان شب دیده بر هم نگذاشت. پیش از انکه خروس پیر لب پنجره بشیند از جا برخاست وبه حیاط رفت.باد سردی می وزید.ماه از زیر تکه ابری سرک کشید و باز رخ برگرفت.اقای امجد دست و صورتش را با اب سرد حوض شست .لرزه بر اندامش افتاد .با عجله به طرف اتاقش رفت اما دید که درب اتاق سروناز باز است و او زیر لحافی با ملحفه سفید تور دار ارمیده ،بازویش را با دستمال سفید و تمیز بسته بود که از زیر لحاف بیرون بود.
اقای امجد به اتاقش رفت ،نمازش را خواند،رخت خوابش را جمع کرد ،لباسش را پوشید،ساکش را برداشت و از اتاق خارج شد. مقابل اتاق سروناز مکثی کرد و چون دید روی دختر جوان پوشیده است پا به اتاقش گذاشت.
چراغی کم نور بالای سرسروناز روشن بود.گونه هایش هنوز گر گرفته بود و تن تن نفس می کشید.اقای امجد نگاهی به دست پانسمان شده اش که از زیر لحاف بیرون بود نمود و دید که پنجه هایش نیمه باز است .
روی پا نشست و نگاهی به کف دست سروناز نمود بعد دست در جیب برد و تسبیح کهربایی اش را بیرون اورد، بوسید و به پیشانی اش زد و در دل گفت :سارگل ، من دینم رو نسبت به تو به این تسبیح ادا کردم. فکر کنم من وظیفه ام رو خوب انجام دادم.حالا وقتشه که جبران کنی. ازت می خوام برای خوشبختی این دختر دعا کنی. خودت گفتی حتی اگه بمیرم میام احوال این تسبیح رو می پرسم ببینم باهاش چه کارها می کنی. حالا هر وقت اومدی احوال این تسبیح رو بپرسی یادت میاد که باید همیشه سروناز رو دعا کنی،چون من ازت می خوام. بعد لبخند کمرنگی زد و گفت:این یه دستوره غزالم. سپس تسبیح را میان پنجه ی نیمه باز سروناز نهاد و بلند شد تا اتاق را ترک کند اما پیش از انکه از اتاق برگشت ،نگاهی دیگر به چهره ی زیبای سروناز افکند ،اهی کشید و ازخانه بیرون رفت در حالی که زیر لب می گفت:دوست نشسته در برم من به کجا نظر کنم؟یار نشسته در رهم من به کجا سفر کنم؟
عمو رجب با صدای بلند گفت:گفتم نمازاتون قضا میشه،بلند شید که حالا یک دم افتاب می زنه.
آی صلوةِ صلوة.
ماریا بلند شد پرویز را تکان داد و گفت: بلند شو دیگه مگه صدای عمو رجب رو نمی شنوی؟
پرویز بالش را در بغل فشرد و گفت: ول کن اول صبحی.
ماریا بلند شد و گفت: نمی دونی یکی نمازش قضا بشه خلق عمو رجب تا شب تنگ می شه. توکه می دونی به نماز چقدر حساسه. بلند شو دیگه.
پرویز خودش را بیشتر به تشک فشرد و بالش را تنگ در اغوش گرفت و گفت: برو بگو پرویز نمازشو دم اذان خونده. ماریا با تمسخر گفت:زکی!توگفتی اونم باور کرد. بلند شو تنبل خان. بعد هم روی دخترانش را که هر دو مچاله شده بودند، پوشاند و از اتاق بیرون رفت.
عمو رجب روی پله ها ایستاده بود و به حوض اب نگاه می کرد.با دیدن ماریا گفت:هر روز باید گلومو پاره کنم تا پرویز نمازش رو بخونه؟چه خوش خوابه این پسر!ماریاحرفی نزد و از پله ها پایین رفت.عمورجب لای در را باز کرد و داد زد پرویز نمازت رفت عمو.زن عمو سرش را از اشپزخانه بیرون اورد و گفت:خلق خدا رو خبر کردی که نمازه. چرا داد و بیداد می کنی؟نمی بینی بچه ها خوابیدند؟
عمو رجب غرید: توی این خونه تارک الصلوتی مرسوم نبوده. بعد هم رو به ماریا که کنار حوض نشسته بود کرد و گفت: نمی دونم چرا اقا سامان نمیاد بیرون؟اون که مقیده به نماز، موندم به در اتاقش بزنم یا نه؟
زن عمو گفت:لازم نکرده، با این سر و صدایی که شما راه انداختی شهری ها هم واستادند به نماز، اقا سامان که جای خود داره.اون زودتر از شما نمازش رو می خونه.
-شما دیدی اش؟
- امروز نه ، اما دیروز دیدم هواهنوز تاریک تاریک بود که دست نمازش رو گرفت و رفت توی اتاقش. برو تو داد و قال راه ننداز.
عمورجب زیر لب غرید و به اتاقش رفت در حالی که صدایش به گوش می رسید که می گفت: پرویز نمازت رفت عمو بلند شو شیطون و لعنت کن.
پرویز نمازش را تمام کرد، سلام داد،برگشت و به ماریا که پشت سرش بر سجاده نشسته بود و با انگشتانش صلوات می فرستاد نگاه کرد و پرسید:از مریضمون چه خبر؟
ماریا انگشتان بسته اش را از هم باز کرد و به صورت کشید و گفت:نصف شبی چند بار ازش خبر گرفتم، بد نبود، تبش اومده پایین، راحت خوابیده بود.حق با اقا سامان بود ،تبش از عفونت بود. به امید خدا به زودی زود خوب می شه. زن عمومی خواد امروز براش جیگر سیخ بکشه. قراره امروز عمورجب یه گوسفند ضبح کنه جیگرش رو بدیم سروناز بخوره.
- پس نهار جغور بغور داریم.
ماریا خندید و گفت: فعلا که خوش به حال تو شده.
- نه که شما تماشاچی هستید؟شما که شکم ندارید باد هوا میل می فرمایید.
ماریا بلند شد و سجاده اش را لب طاقچه نهاد و گفت: شکم رو که همه دارند،تا چجوری پرش کنن!
پرویز دراز کشید و لحاف را روی خودش کشید و گفت: نشنیدی گفتند کار نیکو کردن از پر کردن است؟
- چه ربطی داشت؟
- خودت یه جوری ربطش بده . یعنی که خوردن خوبه و پر کردن شکم کاری نیکو،من یکی به سهم خودم حاضرم دم به دم پرش کنم. حالا من تا سرشیر و عسل مهیا شود یه چرت کوچولو می زنم.
ماریا که داشت از اتاق بیرون می رفت از سر بدجنسی لحاف را از پایین پای پرویز کشید و با خود برد. پرویز هم غلطی زده لحاف دخترانش را بروی خود کشید.
هوا کاملا روشن شده بود. ماریا پا به اتاق سروناز گذاشت و دید که او هنوز خواب است. کنارش نشست و دست به پیشانی اش برد. تبش قطع شده بود. سروناز چشم گشود و به روی دوست مهربانش لبخند زد.
ماریا خم شد، پیشانی اش را بوسید و گفت:سلام خانم خوشگله!شکر خدا مثل اینکه می خوای جون بگیری.
سروناز خواست بلند شود که حس کرد چیزی در میان پنجه هایش قرار دارد. دستش را بالا اورد و به ان نگریست.
چشمش به تسبیح اشنای کهربایی افتاد.با تعجب گفت: این تسبیح تو دست من چه می کنه؟
ماریا که چشمش به تسبیح افتاده بود،گفت: این که مال اقا سامانه.
سروناز سرش را تکان داد و گفت: می دونم. بعد نیم خیز شد و تسبیح را جلوی دیدگان گرفت و گفت: اره خودشه اما توی دست من چه می کنه؟