از صفحه ی 370 تا 379
من چه کار باید بکنم؟بمونم یا برم؟
والله چی بگم تلفن ندارند؟
خونشون نه. اما می دونم چشم به راهند دیر بجنبید به تاریکی می خوریم گفتم که راه خرابه اقا پریروز ماشین نداشتند به همین دلیل این ماموریت را به دوش من انداختند
سروناز سرش را پایین انداخت و گفت بگید زحمت
-اسمش هر چی میتونه باشه انسانها در انتخاب اسم ازادند حالا بهتر هر چه زود تر حاضر شید
سروناز که هنوز مدد بود فکری کرد و سرش را بالا گرفت و گفت و اگر دعوتشون رو قبول نکنم؟
-مختارید اما فکر نمی کنید نگران شوند
-شما برنمی گردید پیششون ؟
-من اصلا قرار نبود با ماهان برگردم و اگر این جا هستم به خاطر شماست گذشته از این به عنوان مدیر مدرسه و حامی شما صلاح نمیدونم یک هفته در چنین مکانی تنها بمونید این برای من خالی از مسولیت نیست
-از قرار من اسباب دردسر شدم
- شما نمی باید به این زودی باز میگشتید اما حالا بهتره عجله کنید
سروناز میدانست که حق انتخاب ندارد اقای امجد با ترشرویی گفته بود نمی باید می امدی واینکه صلاح نیست تنها بمانی پس باید رفت یقینا از صبح تا به حال در فکر نقشه ای بوده تا او را سروسامان بدهد و خود را از زیر این بار مسئولیتی که خود خیال می کرد برگردنش است رها سازد احساس کرد اواره ای بی پناه استکه نیاز به دستگیری دیگران دارد اینکه در نظر مدیر مدرسه چون طفلی بود باری که باید جابه جا می شد به طریقی هر جا که امن باشد باید اسکان گیرد از خودش بدش امد از مادرش نیز مادری که به شخصیت دخترش نیندیشیده و بدون مطالعه طردش نموده از پدرش هم ازرده به خاطر شد که مبدل به مومی شده میان پنجه های زن جبارش انعطاف تا چه حد و تاکی؟ به چه قیمت؟
اقای امجد رشته افکارش را گسیخت و گفت هنوز مرددید؟ توی مااشین منتظرتون هستم لوازم کافی بردارید اونجا هوا سرد است در ضمن قراره تا سیزده انجا بمونید و با اونا برگردید این را گفت و نماند که حرفی بشنود احساس کرده بود سروناز پای رفتن ندارد می دانست تند رفته است و غرور دختر جوان را جریحه دار کرده است دلش سوخت مثل همیشه اما با غرور خودش چه می کرد ؟ با قیافه ی عبوس و جدی پشت فرمان نشست سروناز چادرش را بر روی سرش جا به جا کرد و به رفتن اقای امجد چشم دوخت از این بدتر نمی شد برایش تعیین تکلیف کرده بودند همجون کودکی که خوب را از بد تشخیص نمی دهد دوست نداشت از روی اجبار مهمان باشد و از روی دلسوزی دعوتش کنند دید گانش به اب نشست اشکش را زد و بدون معطلی به اتاقش رفت و با دستانی لرزان مشغول جمع و جو شد شلوار سرمه ای به پا کرد با تونیک ابی طرحدار روسری نخی ابی که ان را به سر کشید بارانی اش را به روی دست انداخت ساکش را به دست دیگر گرفت و از مدرسه بیرون امد لحظه ای ایستاد و نفس بلندی کشید تا به اعصابش تسلط یابد و بعد با پاهای مرتعش به طرف جیپ روانه شد اقای امجد نگاهش میکرد چه محجوب و زیبا بود با ان روسری نخی ابی در دل از دستی که حجاب از سر زنان گزفت لعنت فرستاد سروناز با چهره ای مکدر کنار اقای امجد نشست هر دو اخم کرده و سر در گریبان فرو برده و چشم به راه دوخته بودند و مهر سکوت بر لب زده بودند اقای امجد که عصبانی تر از همیشه به نظر می رسیدتند تر می راند هر دو روی صندلی بالا و پایین می جهیدند و او باز هم پدال گاز را می فشرد سروناز جرئت نداشت گردنش را کج کرده نگاهی به او بیندازد یا حرفی بزند در دل به مازیار ناسزا گفت که دست به چنین عمل نسنجیده ای زده او که فامیل بد اخلاق ومغرورش را می شناخت حلاوت میهمانی به زهری تلخ و گزنده مبدل شد و سروناز را خشمگین کرد خاک زیادی از درز در به داخل نفوذ کرده و سروناز را به سرفه انداخت اقای امجد اعتنایی ننمود و با سماجت پدال گاز را فشار داد نه نگاهی به او کرد نه حرفی داشت بزند ونه از سرعتش می کاست گویی سروناز مجرمی است که مرتکب گناهی و یا خلافی شده و باید به دار مکافات سپردش سروناز نیم نگاهی به او کرد و با خود اندیشید چه ترسناک می شود گاه این مرد اخمو پرتو نگاه گرم ان روز را نثار وی کرده بود به خاطر اورد و دلش پر کشید به سوی ان دل به دریا زد و گفت از دست من عصبانی هستید؟
اقای امجد جوابی نداد انگار نشنید سروناز قدری چرخید از دیدن چهره ی اخم الود و گرفته او دلش لرزید و از امدن پشیمان شد نباید همراهی اش می کرد زور که نبود چرا خود را به دست این مرد از خود راضی سپرده بود ؟ او حق نداشت خارج از محیط کار به او زور گوید و برایش خط تعیین کند
چی می شد اگر رویش را زمین انداخته همراهی اش نمی کرد نمی توانست دست وپایش را بسته با خود ببرد چشم انتظار بود که باشد به او چه مربوط؟این مشکل خودشان بود و شاید وظیفه ی اقای امجد که باز میگشت و ایشان را درجریان قرار دهد کاش چنین کرده بود و او را وامی داشت با دست خالی باز گردد احساس کرد خوار شده ملوک با این کار عزت نفس دخترش را زیر پا قرار داده و غرورش را خورد کرده بود اما نه این که ربطی نداشت عزت نفس ودیعه ای است در وجود ادمی نه در دست دیگران شاید مقصر اصلی خودش بود و بی جهت تمام تقصیر ها را گردن مادرش می انداخت سرش گیج می خورد احساس ناخوشایندی در وجودش شکفته بود اینکه فردی زاید است زاید در در منزل سپیده زاید در منزل خودش و اینک زاید در این ماشین دوست داشت با صدای بلند بگرد دوست داشت بازگردد اما مگر می شد؟ به چه بهانه ای می گریست ؟ اصلا چه جای گریه بود ؟که نشان ضعف است و او دوست نداشت در نظر این مرد قوی و مغرور فردی ضعیف وگریان باشد چه جای بازگشت؟همچون دختران نی نی صفت به اندک بهانه قهر می کنند و به خانشان می روند چه می کرد؟اخم می کرد به تبعیت؟قهر محسوب نمی شد؟بی خیال می نشست چون سیب زمینی بی رگ؟لبخند می زد و می گذشت؟این میدانی نبود برای تکیبر وخدستایی اقای مدیر ؟ ندانست چه کند؟لج کرد و یک وری نشست و به بیرون جاده چشم دوخت اقای امجد که متوجه حرکات و جنات دخترجوان بود زیر چشمی نگاهش کرد و باخود خندید اما چهره اش همچنان مکدر بود و با غیظ میراند تا زود تر به مقصد برسد و برهد از این خلوت خلوتی که باب میلش نبود
خورشید به سمت خرب رفته دامن ابی اسمان را قرمز نموده و خود پشت کوها جای می گرفت مغرب به خون نشسته بود گویی همه جا خاک بود و خاک که به دست باد پراکنده می شدباد تندی که صدای هوهویش در ان غروب غمگین و ان فضای سنگین پیامی بود گویی که غم داشت با خود و قلب را درسینه می فشرد انگار قرار بود دنیا به انتهایش برسد سروناز دنیا را چون تنگی تصور نمود که او اینک در باریکه ی تنگش قرار داشت و هر دم خفقان می گرفت گویی در جاده ای میراند که راه به سوی دره ی مرگ داشت دل سروناز گرفت ان غروب مردن را به یادش می اورد چشمانش را بست و اهی کشید اققای امجد که هنوز زیر چشمی او را می پایید دلش به حال ان دختر جوان سوختچون جوجه ای کنار گربه ای خشمگین نشسته و لب فرو بسته از روی ناچاری
دلش خواست میزبان قابلی بود و به نحو مطلوب از مهمانش پذیرایی می کرد تا این سفر کوچک به کامش خوش باشداما انسان همیشه نمی تواند هر ان کند که می خواهد دوباره به سروناز نظر کرد ناگهان حیوانی جلوی ماشین دوید اقای امجد نفهمید که چه بود شاید سگ بود شاید بزی گم کرده راه!یاشغال به نگاه فرمان را چرخاند تا ان زبون بسته را زیر نگیرد پیچ نسبتا تندی بودجیپ که از سرعت زیاد برخود دار بود به صخره ای برخود کرد در طرف سروناز باز شد و او به بیرون پرت شد صدای جیغش در گوش اقای امجد پیچیداو که خود سرش به فرمان اصابت کرده بود اما بی توجه به دردی که در سرش احساس کرد تند و سریع بیرون پرید و خود را به سروناز رساند باد گویی شدت یافته بود سیلی به صورتش میزد و موهایش را می اشفت سروناز از جا برخواست در حالی که رنگ به رخسار نداشت زبانش بند امده بود نفهمید چه شد اقای امجد پرسید طوری شدید خانم ملک زاده؟
سروناز که مادر مهربان می طلبید یا پدری که در اغوشش گیرد و موهایش را نوازش کند بغضش زا خورد و گفت من.........من........
اقای امجد دید که استین تونیکش به خون اغشته شده دست و پاچه شد وگفت شما زخمی شدید؟
سروناز که هنوز وجودش ملتهب و گرم بود چیزی احساس نکرده بود نگاهی به دستش کرد و گفت بله ولی اصلا مهم نیست
اقای امجد به خون استین سروناز که هر لحظه دامنش وسیع تر می شد نگاهی کرد و گفت اجازه می دید ببینم؟
سروناز نگاهی به او و بعد به استینش کرد و حرفی نزد هنوز مهبوت بود و نمی دانست چه کند؟
اقای امجد که حس کرد خونریزی شدید است بدون معطلی گفت با اجازه و بعد استین لباس را بالا زد سروناز با دیدن شکافی عمیق که در بدن خود بود جاخورد و رعشه بر اندامش افتاد اقای امجد هم خود را باخت به دور و بر نگاهی کرد توی ماشین سرک کشید وجون عقلش به جایی نمی رسید برگشت و گفت اجازه دهید با روسریتان زخم را ببندم تا خون بند بیاد سروناز همان طور مهبوت دست به روسریش گرفت و گره اش راگشود و ان را به دست اقای امجد داداوهم با عجله روسری نخی را دور بازوی سروناز بست بعد گره اش را محکم کرد تا خونریزی قطع شود
وچون از کار فارغ شد به ناگاه پشتش را به سرونازکرد دستش را بر روی کاپوت ماشیم گذاشت و نفس عمیقی کشید باد به صورتش صیلی می زد و موهایش را به هم می ریخت موهای بلند سروناز هم پریشان شده و توی صورتش می دوید اقای امجد گر گرفته بود دوست نداشت بچرخدو به چشمان سروناز نگاه کند اصلا نفهمید چگونه ان رخم را بست احساسی در وجودش جان می گرفت حسی مرده دوباره نفس عمیقی کشید از خودش بدش امد خود را مسبب این حادثه می دانست از سروناز خجالت می کشید دخترک بی پناه را باخود اورده بود تابدین روز بیندازد با که دعوا داشت که چنین غضی کرده بود چرا ی جهت خلقش تنگ شده بود؟سروناز که ارامش خود رابازیافته بود به مدیر خوش قامت چشم دوخت گامی به طرفش برداشت و گفت حالتون خوبه؟خودتون زخمی نشدید؟
ای وای از این همه عطوفت امان از عاطفه ی زنان و قل رئوفشان امان از ایثار زنان و گذشت و بزرگواریشان که چه ساده می بخشند مردان را.حق با پرویز بود زنان انعطاف پذیرند و مردان در کنار زنان ارامش می گیرند دل سامان از محبتی که در کلام سروناز نهفته بود به دردامد برگشت وبه چهره ی ان فرشته ی زیبا چشم دوخت دید که گوشه ی ابروی راستش هم شکافته شدهو باریکه ایی خون از ان جاری است که به کناره ی صورتش می دوید ارام بدون معطلی پلیورش را در اورد که این سروناز را غرق در حیرت کرد بعد مچ استین پیراهنش را پاره کرد فلاسک اب جوش را از توی ماشین در اورد پارچه را به اب گرم اغشته نمود و رو به روی سروناز ایستادو گفت اگر اجازه می دید زخم صورتتان راتمیز کنم و ببندم سروناز با تعجب گفت باز هم زخمی شدم ؟
اقای امجد بالحنی ملایم گفت این بار دیگر خیلی عمیق نیست.سروناز حرفی نزد چشمانش رابست چون نمی توانست از ان فاصله به صورت اقای امجد نگاه کند
اقای امجد با خیال راحت و در کمال ارامش خون بالای ابرویش راپاک کرد بعد تکه پارچه را روی زخمش گذاشت و به سروناز گفت با دستتون فشار بدید تا خون بند بیاد من میرم چسب میارم چسب نواریه اما بعد نیست و با چسبی که با خود بست موقتا زخم را بست و در همان حال گفت توی این برهوت از این بهتر مقدرور نیست حالا دیگر خون بند میاد سروناز که حس کرد کار اقای امجد تمام شده چشمانش را باز کرد اشعه کم نور خورشید روی صورت اقای امجد افتاده بود گر چه قیافه اش هنوز عبوس بود اما ندامت و محبت در دیدگانش موج می زد هر دو چشم در چشم هم داشتند اقای امجد لبخند کمرنگی زد و گفت معذرت میخوام همش تقصیر من بود
سروناز احساس ناراحتی کرد یک گام به عقب برداشت و گفت این یک حادثه بود
-که من مسببش بودم منو ببخشید من هیچ وقت این روز را فراموش نخواهم کرد و خود را نخواهم بخشید
سروناز نگاهی به اسمان کرد و گفت اصلا مهم نیست شکر خدا به خیر گذشت به هر حال بعضی واقیع خواهی نخواهی اتفاق اقتاد باید بگم عصبانیت شما به وقوع این حادثه کمک کرد شما از چیزی عصبانی بودید مثل همشه که من را می بینید
اقای امجد حرفی نزد فقط نگاهش کرد دیگر از خورشید اثری نبود باد با سرعت بیشتری می وزید سروناز حال غریبی داشت گفت بهتر نیست حرکت کنیم ؟دیگه داره تاریک میشه اقای امجد نگاهی به ماشین کرد وگفت انگار نه
-چرا؟
اقای امجد یکوری خندید و گفت اون زبون بسته ی ناقلا حسابی کاسه کوزه مون رو به هم ریخت پنچر شدیم نگاه کنید
سروناز با گفتن ای وای روی تکه سنگی نشست و گفت اگه تاریک بشه چی؟
-نگران نباشید قبل از تاریک شدن هوا جمع و جورش می کنم و خیلی زود دست به کار شد باد همچنان می وزید سروناز به مدید فعال و کوشا چشم دوخت که با ان استین پاره و بدون مچ جک را زیر ماشین جا می انداخت باد موهایش را به هم ریخته و خاک الودشان کرده بود دست و صورتش هم خاکی و سیاه بود شلوارش هم خاک الود بود سروناز در دل انداخت او مردی فوق العاده تمیزی بود و اینک اندیشید چقدر دوست داشتنی می شود ادم وقتی که افتاده و خاکی میشود ان زمان که با کبر فاصله گیرد و فروتنی پیشه کند و باهمه از در صلح و دوستی در ایند از جا بلند شد به طرف ساکش رفت لیوانی دسته دار از درون ساکش در اورد یک لیپتون انگلیسی نیز و اب نیمه گرم فلاسک را در ان سرازیر کرد چای کیسه ای رنگ کمی پس داد مایعی زرد رنگ و کم حال اما گرم بود و گلو تازه می کرد سروناز به طرف اقای امجد رفت و پشت سرش ایستاد اقای امجد از کار فارغ شده بود کمر راست کرد دستانش را با دستمالی پاک کرد وچون رو برگوند در گرگ ومیش هوا چشمان براق و خاکستری سروناز را دید که می درخشید سروناز لیوان چای را به طرفش گرفت وگفت نمی تونم اسمش رو چای بگذارم اما توی این برهوت میتوان رویش حساب کرد مهر و محبت از نگاه ی اقای امجد جوشید لبخندی زیبا زد و دندان هایش را به نمایش گذاشت چیزی که سروناز تا به حال موفق دیدنش نشده بود و گفت باید مزدم را بدید اگه بدونم این کار مستحق اجرته هر روز مردم را لت و پار میکنم سروناز به چشمانش خیره شد گویی پیش از بیان حرف دلش دنبال جوابی برای ان میگشت و گفت من که جای خود دارم
-چرا این طور فکر میکنید ؟
این یه حسنه بعد خنده ای ملیح کرد وگفت در هر صورت هیچ کاری از شما بعید نیست هرکاری که غیظ و خشونت دران دخیل باشد
اقای امجد رخ برگرفت و به افقی که در تاریکی گم می شد چشم دوخت و چایش را نوشید و چون تمام شد لیوان را به دست سروناز داد و گفت پس کو واسه خودتان ؟
-گفتم هر کاری بهتون میاد حالا که تمام شد یاد من کردید؟
اقای امجد خنده ای کرد و گفت جدا من مرد بدی هستم
سروناز دوست داشت بگوید ابدا اما گفت اب فلاسک گرمه میخواهید دستاتونو باش بشورید
-واسه همسن چای نخوردید که اب تمام نشه؟
-شاید بعد فلاسک را برداشت اقای امجد سرپاروی زمین نشست و دستانش را درهم کرد سروناز رویشان اب ریخت و او دستان را به هم مالید تا تمیز شود بعد از جا بلند شد دستانش را تکان داد تا خشک شود سروناز ازتوی کیفش دستمال لطیف به رنگ ابی که گوشه ی ان نقش قو ای وجود داشت در اورده و به طرفش گرفته و گفت با این دستاتونو خشک کنید اقای امجد نگاهی به دستمال کرد و بعد به سروناز که مهربانه از او مراقبت می نمود برقی از شادی در چشمانش درخشید دلش عقده کرده بود از تنهایی دستمال را گرفت و با تکان دادن سر از او وی تشکر نمود دستانش را که خشک کرد دستمال را باز کرد نگاهی به نقش ان نمود و بدون توجه از سروناز که پشت به او کرده بود تا فلاسک را درون ماشین بگذارد ان را تا کرد و در جیب پیراهنش جا داد دیگر راهی نمانده بود ولی هیچ کدام دلشان نمی خواست به این زودی به مقصد برسند از این روی اقای امجد بسیار ارام می راند هر دو احساس راحتی می کردند گویی به هم نزدیک تر شده بودند دلشان می خواست دوستانه با هم حرف بزنند اما دگر باره شرم در وجودشان خانه کرد تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفت باد همچنان زوزه می کشید هر دو سکوت کرده بودند و این برایشان بهتر بود نباید به خودشان میدان می دادند و به باوری ناشی از تلقین می رسند گاه اقای امجد بدون اینکه برگردد می پرسید حالتان خوبه؟جای زخمتون درد نداره ؟و باز سکوت بود و ارامش از دور روشنایی اندکی به چشم می خورد اقای امجد با دست به ان نقطه اشاره نمود و گفت اونجاست رسیدیم سروناز گفت اگر ممکنه یک گوشه نگه دارید میخوام لباسم را عوض کنم
اقای امجد پرسید چرا؟
-نمیخواهم با این استین خونی منو ببینند می ترسم هول کنند
اقای امجد کنار کشید و خود پیاده شد و چند قدم عقب تر رفته پشت به ماشین ایستاد سروناز به سرعت دست در ساک برد لباس گرمی در اورد و پوشید و لباس خونیش را در ساک جا داد و با زدن بوق اقای امجد را به داخل ماشین فرا خواند اقای امجد که به ماشین باز گشت فقط گفت معذرت میخوام
زن عمو رجب که دانسته بود مهمان دیگر قرار است از راه برسد شام مفصلی تهیه نموده بود توی اتاق میهمان سفره ی بزرگی گستردند اش کندم. دیسی مملو از کتلت های بزرگ.سینی گرد و بزرگ لبریز از برنج سفید و با دو مرغ درسته و خوش رنگ و رو که به پشت دیس نهاده بودند و اطرافش را با سیب زمینی سرخ کرده تزئین نموده بودند پیاله های ماست وتنگ دوغ نان گرم خانگی که همان روز پخته یودند همه با نظم خاصی سفره را پر کرده بودند به ناگاه اقای امجد احساس کرد نمی تواند با سروناز سر یک سفره بنشیند و غذا بخورد از این رو برخاست و گفت پرویز جان من باید برم
پرویز چشمانش را گرد کرد و گفت بری؟به جان عزیزم اگه بزارم این همه را کوبیدی که شب نمونی؟کجا تو این تاریکی راه؟
اقای امجد خیلی خشک گفت اصرار نکن باید برم
اما ماریا گفت
با این شرایط صلاح نیست برم راحت ترم
من صلاح ملاح حالیم نیست برادر من شکر خدا این خونه اتاق زیاد داره من و تو امشب باهم می خوابیم دوست نداشتی یه اتاق دربست مال تو
-نه بحث جا ومکان نیست گفتم .که برم راحت ترم تو که دوست نداری من معذب باشم
در این وفت ماریا به اتاق امد و گفت سفره را انداختیم بفرمایید غذا سرد میشه
پرویز گفت اقا سامان میگه میخواد بره
ماریا جلو امد و گفت حرفش را هم نزنید زن عمو واسه خاطر شما اش گندم درست کرده ناراحت می شه به خدا چرا تعارف می کنید؟
اقای امجد با همان اخم گفت می دونید که من تعارف نمی کنم چرا اصرار می کنید؟
ماریا پرده ی اتاق را کنار زد و با صدای بلند گفت عمو رجب.عمو رجب اقا سامان میخواد تشریف ببرن
پیرمرد لاغر ناگاه تند پاه به اتاق گذاشت و گفت مگه می زارم برکت خونه امو از در بیرون کنی؟پشت به برکت خدا می کنی ؟
-نه عموجان
ادم از کنار سفره ی گشترده که نمی گذرد این یعنی بی عتنایی به برکت خدا
بعد دست اقای امجد را گرفت و با خود از اتاق بیرون برد ماریا رو به پریز خندید و گفت دیگه روش نمی شه تو روی عمو رجب حرف بزنه قلدری هاش مال من و توئه
-تو هم خوب به کارت واردی
-بیا بریم غذا سرد شد
-اخ که مردم از دل ضعفا
اقای امجد که اخم کرده بود و ناراحت به نظر می رسید بالای سفره نشسته بود و سرش راپایین انداخته بود دوست نداشت با سروناز زیر سسقف به سر برد دوست نداشت خانم ملک زاده که زیر دست ا و به کار اشتغال داشت تا بدین حد به زندگی خصوصیش راه پیدا کند و او را در حال خوش و بش با فامیل ببیند توی راه هم حسابی اعصابش بهم ریخته بود و او می پنداشت که به زودی می رود
زن عمو رجب در حالی که گره ی چادرش را باز می کرد کنار سفره نشست و گفت کو سروناز خانوم؟
ماریا که داشت توی بشقابش اش می کشد جواب داد یه مقدار حال نداره عذر خواست براش غذا می برم تو اتاق
اقای امجد نفسی راحت کشید و خود را مقداری جلو کشید که این از نظر پرویز دور نماند و دانست که رفتنش جهت گریز بود و نه به هیچ بهانه ای پس ارام گفت همین ازارت می داد داداش؟خوب زود تر می گفتی؟تو که میدونی ماریا کارگردان خوبیه خودش درستش می کرد
اقای امجد چشم غره ای رفت پرویز گفت ما جبروت نمی خریم
عمو رجب گفت لا الله الی الله دختره ترسیدخ شبی رو بخوابه حالش جا میاد خوبه یکمی گل گاو زبون براش دم کنید
پرویز گفت شکر خدا به خیر گذشته و بعد ارام گفت زده دختر مردم رو اش و لاش کرده حالا می خواد بزنه به چاک
اقای امجد دیس مرغ را از جلوی پرویز برداشت و گفت تو برنجت را با کتلت بخور به اندازه ی کافی قدقد کردی
ددددددد نکن دیگه جون تو مرغش خونگیه نمی شه ازش گذشت
-گفتم با کتلت بخور
ماریا سینی غذا را برد اما طولی نکشید که بر گشت به زن عمو رجب گفت شام نمی خوره میگه اشتها نداره
زن عمو رجب دور دهانش را دست کشید و نیم خیز شد و گفت چرات زن عمو؟
ماریا کنار سفره نشست و گفت تنش گرمه یا خسته اس .یا سرما خورده
خدا نکنه طفلی
پرویز گفت از خستگیه
عمو رجب گفت من که گفتم از تصادف هول کرده هول ادمو مریض میکنه جوون که دل نداره
پرویز احساس کرد اقای امجد ناراحت شود و خود را ملامت کند گفت نه بابا کدام تصادف؟مگه بچه اس؟هول کجا بود ؟
عمو رجب گفت ضعیفه دیگه با بچه فرق نداره
اقای امجد دانست هست کسانی که با او هم عقیده باشند عمو رجب هم چون او. می پنداشت که زن ضعیف و لطیف است و چون بچه نیاز به مراقبت دارد
پرویز گفت حالا هر چی بوده. به خیر گذشته یه خرده استراحت کنه حالش جا میاد سامان جان هر چی از ان مرغ دوست داری بردار بعدش بده منم بردارم که اگر من امشب از این ضعیفه ماکیان نخورم می میرم حیوونی تا همین ظهر قدقد می کرد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)