355-364
سرمست شود گفت با اجازه،گامی برداشت بعد ایستاد برگشت و چون سروناز را همچنان پارچ به دست دید،گفت متأسفم که تنها می مونید.کاش کاری از دستم برمی اومد.سروناز لبخندی از سر درد زد و گفت مهم نیست گاهی تقدیر برنامه ی از پیش تعیین شده ی ادم هارو تغییر میده.شاید هم خود ماییم که متغیرش میکنیم.
اقای امجد که یاد سارگل و ان تصادف لعنتی افتاده بود،اهی کشید و گفت اگر هم این تغییر به دست ما صورت بگیره باز دست تقدیر درش دخالت داره. تا مقدر نباشه هیچ کاری صورت نمی گیره.
سروناز که دیگر ماندن در حیاط را جایز نمیدید،پس از رفتن اقای امجد به دفتر،به اتاقش بازگشت.پرده را انداخت و روی تختش نشست. صدای بازوبسته شدن در مدرسه را که شنید دلش فشرده شد و اشکش را رها ساخت. اقای امجد ناخواسته انگشت بر زخم دلش نهاده و تنهایی اش را یاداور شده بود.نمی دانست ان هفته را چگونه باید سرکند!این افکار درهم بار غمش را سنگین تر نمود و اورا وا میداشت با صدای بلندتری گریه کند.نفهمید چه مدت به همان حال ماند!خیره به نقطه ای مانده با افکار درهم و برهم چون کلاف کاموایی بهم ریخته وپت.خود را درمیان جنگلی خزان زده تک و تنها میدید.گویی پای به کویری بی انتها گذارده که هرچه میرفت نمی رسید.مأمنی نمی یافت. گویی وسط اقیانوسی رها شده با زورقی شکسته که اب هر لحظه بیشتر به ان راه پیدا می کرد و هر دو را می بلعید و به کام خود می کشید.گویی ترن حیات با سرعت سرسام اوری او را با خود می برد تا به دره هلاکت سوق دهد.گویی سوار بر بالنی است اسیر دست طوفان که به هرطرف می رفت تا در دل لایتناهی گم شود، کاری از دستش ساخته نبود. در هریک از این حالات چه کاری از دست ادمی برمی اید جز تسلیم؟چه جای منازعه؟تا چه رقم خورده باشد برایش!سروناز نیز خود را تسلیم سرنوشت کرد.کاری از دستش ساخته نبود.راهی را عقل برگزیده بود راهی دیگر را دلش. به کدام راه پا می گذاشت؟و چون دید قدرت انتخاب ندارد، خویش را به دست تقدیر سپرد تا سوقش دهد به ان راه که در دفتر زندگی اش رقم خورده، اینده هر انچه بود می امد.
بوی گوشت سوخته مشامش را ازرد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد.قابلمه را کنار نهاد و از خیر اشپزی گذشت.
اقای امجد در خلوت جاده ارام رانندگی می کرد در حالی که در جای جای ان سروناز را با ان لباس نارنجی می دید که گیسوان را به دست باد سپرده و به سویش گام بر می دارد و در دوردست ها سارگل را که می رفت.نفهمید چگونه رانندگی کرده و از چه راهی رفته!ناگهان خود را مقابل کلبه ی عمو رجب دید،دختران خانم رسایی که مشغول لی لی بودند با جیغ و داد جلو دویده خود را در اغوشش انداختند. دختران هشت و نه ساله ی تمیز و مؤدبی که اقای امجد خیلی دوستشان داشت.انها هرکدام یک دست وی را گرفته و از شوق بالا و پایین می پریدند. اقای امجد سر پا نشست هردو را در برگرفته گونه های براقشان را کشید و بوسید و چند ضربه ملایم به پشتشان زد و گفت پس بقیه کوشن؟
دختر کوچکتر که شیطان تر بود دستش را دور گردن اقای امجد انداخت لپش را محکم بوسید و گفت به به چقر خوش بویید!
اقای امجد نیشگونی از گونه دخترک گرفت و گفت چاخان جواب منو بده.
-اول عیدی مو بدید تا بگم.
دختر بزرگتر که عاقل تر به نظر می رسید لبش را گاز گرفت و گفت اگه مامان بفهمه دعوات میکنه.
اقای امجد خندید و گفت چرا دعواش کنه وقتی لنگه خدشه؟ مامانت می دونه این دم بریده هر سال تا عیدی اش را نگیره ولم نمی کنه.حالا اول جوابم رو بدید بعد ازم پذیرایی کنید تا منم یه فکری واسه عیدی بکنم.
در این موقع صدای پرویز از پشت سرش شنیده شد که گفت دخترامو از راه به در نکنی اقا سامان. چیه دو تایی رو گرفتی تو بغلت و ول نمی کنی؟
اقای امجد بلند شد و با لبخند به طرفش رفت. پرویز گفت صفا اوردی قدم به چشم مون گذاشتی.
دو مرد جوان با هم دست داده روبوسی نمودند.بعد پرویز رو به دخترانش کرد و گفت به مامان نگفتید عمو سامان اومده؟
هر در دختر به حالت دو به داخل خانه رفتند تا مادرشان را باخبر کنند.
ماریا و زن عمو رجب به کمک هم ناهار مفصلی تدارک دیده بودند.انها خیلی زود سفره را گستردند .عطر غذای خانگی به مشام اقای امجد خوش افتاد و مستش کرد.او که مجبور بود هر روز غذای خویش را مهیا نماید از اینکه می دید غذایی قرار است از غذایی تناول کند که توسط زن عمو رجب و ماریا که خود اشپزی قابل بود،تهیه شده مسرور شد.
نان کره و عسلش مبدل به سفره ای رنگین شده بود.این هم تغییری بود که مبدل شده.دگر باره یاد سروناز افتاد و تحولاتی که شاید ناخواسته در زندگی اش پدید امده و او را زود تر از موعد به ماهان کشانده.دلش را غم برداشت. پرویز ضربه ای به رانش زد و گفت چیه؟ تو همی رفیق؟بکش جلو که امروز عید شکمه. ببین زن عمو واسه خاطر تو خودشو هلاک کرده و این وسط سیبیل ما هم چرب و چیلی میشه.
اقای امجد لبخندی زده جلو نشست.برنج سفید دانه دانه که عطر روغن حیوانی اش اتاق را پر کرده بود، با زرشک و زعفران،خورش کنگری که بوی ترشی اب غوره اش دهان را به اب می نشاند،خورش فسنجان و کوفته ریزه های یک شکل و اندازه،تنگ دوغ کره بسته و پیاله های حاوی ماست چرب و غلیظ گوسفندی سطح سفره را پر کرده،اشتها را تحریک می کرد. زن عمو رجب صورت خوش اب و رنگ اما عرق کرده اش را با گوشه چادر پاک کرد ، نزدیک در اتاق سر سفره نشست،بعد بینی اش را بی جهت با چادرش پاک کرد فش بلندی از ان خارج ساخت و گفت بفرما اقا سامان،ناقابله بفرما.
پرویز بشقابی کنار دست سامان نهاد و گفت می دونی که تا تو شروع نکنی هیچ کس حق نداره دست توی سفره ببره.بکش که دخترام مردند از گشنگی.
اقای امجد هانیه دختر دوم ماریا را کنار خود نشاند و موهایش را به هم ریخت و گفت چرا غذای شما را ندادند عمو؟
هانیه جواب داد زن عمو و مامان گفتند روی غذا مال شماست کسی حق نداره دست کنه توی قابلمه،تازشم خودمون دوست داشتیم با شما غذا بخوریم.
اقای امجد کفگیر برنج را توی بشقاب هانیه سرازیر کرد و گفت اما من میگم روی غذا مال هانیه خانمه. مامانت که می دونه من چقدر بچه هارو دوست دارم به خصوص شما دو تا رو،چرا گرسنه تون گذاشته؟باید ادبش کنم.
هانیه هیکلش را بالا کشید و گفت ماچ تون کنم عمو سامان؟
اقای امجد سرش را خم کرد و گفت البته،چرا که نه؟می دونی که عمو سامان می میره واسه بوسای تو.
هانیه گونه سامان را محکم بوسید و نشان داد که کیف کرده.سامان گفت نگفتی این واسه چی بود؟واسه این که میخوام مامانت رو ادب کنم؟
-نه واسه اینکه همیشه از ما بچه ها دفاع می کنید.تازه شم شما که هیچ وقت مامانمو دعوا نمی کنید.
-چرا دعوا نمی کنم؟
-واسه اینکه مهربونید.تازه شم مامانم خودش میگه شما همیشه هوای اونو دارید.
-دٍ؟خودش گفت؟وقتش شده نشونش بدم.
زن عمو رجب دیس ته دیگ زعفرانی را به ماریا داد و گفت منیجه جان از این ته دیگ به اقا سامان تعارف کن.به اون نیم وجبی هم بگو سر سفره این قدر چلچلی نکنه.غذای اقا سامان از دهنش می افته.
پرویز گفت سامان جان من و تو باید زن عمو رو یک سفر ببریم فرانسه،بلکه اونا بتونن ژ رو بهش یاد بدن،خودمونو هلاک کردیم زن عمو بگه منیژه، نشد که نشد.بعد رو به زن عمو کرد و گفت تازه منیژه هم سالهاست که شده ماریا.
زن عمو رجب چادرش را جلوتر کشید و گفت من ماریا نمی شناسم زن عمو. ماریا اسم اجنبیه،نجسه.
-شما بگو بعد دهنت رو اب بکش.
ماریا گفت زن عمو از اول از اسم ماریا خوشش نیامده.چه کارش داری پرویز؟
هانیه با دهان پر گفت مامان چی شد که اسمت شد ماریا؟
-عوضش کردم.
-چرا عوضش کردی؟
-از بابات بپرس.
هانیه رو به پرویز کرد و گفت چرا بابا؟
-واسه اینکه با منیژه قهر کرده بودم.
-یعنی با مامان؟
-نه عزیزم،کی جرئت داره با مامانت قهر کنه؟با دختر همسایه مون که اسمش منیژه بود قهر کردم دیگه هم دوست نداشتم اسمش رو بیارم؛واسه همین اسم مامانت رو ماریا گذاشتم.
زن عمر رجب گفت چرا سر به سر بچه می گذاری؟بعد رو به هانیه کرد و گفت نه زن عمو، بابات بینوا چه کار به این کارها داشت؟این مامان دم بریده ات خودش اسمشو عوض کرد اون موقع که کلاس نه بود.
ماریا گفت چرا زن عمو،به پرویز ربط داشت.همون سال بود که نامزد کردیم دیگه.هانیه که دست بردار نبود پرسید حالا نگفتید چرا؟
ماریا نگاهی به پرویز کرد و به دخترش گفت واسه اینکه یه روز مادر جونت گفت پرویز بالا بری پایین بیای قسمت بوده اسم زنت منیژه باشه.اخه می دونی دخترم گویا قبل از من رفته بودند واسه یه دختر خواستگاری که از قضا اسم اونم منیژه بوده ؛یکی از همسایه ها به بابات گفته که دختره کچله،کلاه مویی گذاشته سرش.بابات هم عقب کشیده، بعدشم که اومد سراغ من بینوا.منم وقتی از ماجرا بو بردم،از هرچی اسم منیژه اس بدم اومد و اونو عوض کردم.البته بابات موافق نبود و می گفت دوست داره منو منیژه صدا بزنه اما من جوابش رو نمی دادم و اونم عاقبت تسلیم شد.
اقای امجد به هانیه گفت حالا تو ببین من چی می کشم از دست مامان تو و جرئت ندارم دم بزنم.بعد با مهربانی به طرف هما دختر دیگر ماریا چرخید و گفت هما خانم چرا برنج خالی می خورند؟ و ظرف خورش را جلوی دستش نهاد و گفت تو نخوری بابات همه رو می خوره.
ماریا که رو به روی سامان نشسته بود با حظی فراوان به او می نگریست و می اندیشید چه تفاوتی است میان این اقای امجد با انکه در محیط کار می بیند. در دل جای سروناز را خالی کرد و چون هیچ گاه نمی توانست حرفش را در دل نگاه دارد ،گفت جای سروناز جون خالی. اقای امجد جا خورد ،اما به روی خودش نیاورد.پرویز بشقاب کنگر را جلو کشید و گفت تو رو به دین و ایین بیا و توی این تعطیلات دست از سر همکارات بردار. می بینی اقا سامان این ماریا چقدر شیفته کارشه؟فراموش نکن سر صف ازش قدردانی کنی.یکی از همون هایی هم که به خانم ملک زاده دادی به ماریا بدی.
زن عمو رجب بشقاب فسنجان را به طرف سامان سراند و گفت بفرما، تعارف نکن اقا سامان. منیجه جان حرف کار و کاسبی تون رو بگذار واسه بعد.اشتهاش کور میشه بنده خدا.
ماریا خنده ای بلندی کرد و گفت کور میشه؟چرا؟اتفاقاً اقا سامان انقدر عاشق کارشه که اگه بگم اشتهاش باز میشه،دروغ نیست،شرط می بندم این هفته چند مرتبه به مدرسه سر کشیده.
پرویز لیوان هارا پر از دوغ کرد و گفت اقا سامان بگو نه، بگو جون پرویز نرفتی.
اقای امجد گفت قسم دروغ بخورم؟
ماریا محکم دست زد و گفت براوو من!دیدی پرویز!کاش شرط بسته بودم،من تا مطمئن نباشم که نمی گم.
پرویز دور دهانش را که دوغی بود با پشت دست پاک کرد و گفت جدی به مدرسه سر زدی؟ای بابا تو دیگه کی هستی؟
عمو رجب گفت ولش کنین دوره اش کردین.اختلاط تون رو بگذارید واسه بعد ناهار.بعد عمری اوده مثل ادما غذای خوب بخوره.
زن عمو رجب چادرش را توی صورتش کشید و گفت کجاش خوبه اقا رجب؟این که قابلمند نبود.
-اخه یکی نیست تو خونه براش غذا بپزه.اشپزخانه زن لازم داره.
زن عمو رجب لب گزید و گفت استغفر ا... و باز رو به سامان کرد و گفت قابلمند نیست بفرمایید.تعارف نکنید.پرویز جان هوای اقا سامان رو داشته باش زن عمو.
پرویز بدون توجه به زن عمو گفت نگفتی سامان جان؟ مدرسه چه می کردی تو این تعطیلی؟
عمو رجب گفت ای بابا!نگاه به خودتون می کنین که دوروبرتون شلوغه و ملتفت نمی شین کی روزتون شب میشه؟از دل خوششه؟ بنده خدا از تنهایی که هی میزنه به اون جا،اگه دوروبرش شلوغ بود کی یادی از مدرسه می کرد؟
زن عمو رجب ارام گفت بس کن اقا رجب .داغ دلش رو تازه نکن.
پرویز به شوخی گفت میز و نیمکت ها رو موریانه نخورده بود؟
اقای امجد لیوان دوغ نیمه پرش را زمین گذاشت.بعد تکه ای گوشت توی بشقاب هانیه گذاشت و گفت دیرتر رفته بودم کاپشنم رو خورده بودند.شمام مارو گرفتید؟چه کار به مدرسه ام دارید؟ امروز یه سر رفتم کاپشنم رو برداشتم،همین .مطمئن باشید اگه بنا نبود بیام اینجا ،یادی از کاپشن و مدرسه نمی کردم.
ماریاگفت خب؟امن و امان بود؟
-همه چیز سرجاش بود.در حقیقت مدرسه از هفته دیگه پذیرای شماست.
-وای چه بد!بعد قاشقی ماست به دهان گذاشت و گفت در واقع همه چیز سرجاش بود به استثنای خانم ستاری،و دوست عزیز بنده.
اقای امجد بشقابش را کنار زد ،خودش را عقب کشید و گفت به استثنای خانم ستاری،اما دوست شما سرجاش بود.
ماریا متحیر قاشق پرش را از نیمه باز گرداند و گفت سروناز مدرسه بود؟
در این وقت هانیه خود را روی زانوان اقای امجد انداخت و گفت عمو سامان، این سروناز همون خانمه اس که خیلی خوشگله؟
اقای امجد دستی به موهای هانیه کشید و به رویش لبخند زد.ماریا ساکت شد.دوست داشت هانیه باز هم بپرسد و اقای امجد را به جواب وادارد.
پرویز گفت چرا غذا نخوردی سامان جان؟
اقای امجد به دیوار تکیه داد و گفت کافیه .خیلی عالی بود.ممنون زن عمو جان.
زن عمو دور دهانش را دست کشید صدایی تق مانند از سقش در امد و گفت کم خوردی زن عمو!یک جوون اینه غذاش؟
اقای امجد نگاهی از سر مهر به پیرزن انداخت و گفت چون دستپخت شما بود زیادی هم خوردم.
-خورش رو من پختم.برنج رو منیجه جان در اورده بود. دست اون درد نکنه.حالا چرا ماست نخوردی؟خدا رحمت کنه مادرت رو،از ماست گوسفندی خیلی خوشش می امد.حالا شما جای اون بخور.
-باشه واسه شب.الان که دوغ خوردم.
پرویز به شوخی گفت می ترسی سردی ات کند؟نترس،بهت گردو میدم پسته میدم،تو بخور جبرانش با من.
عمر رجب خندید و زیر لب گفت ای بابا! چه فایده؟
هانیه ارنجش را به زانوی اقای امجد فشرد و گفت عمو سامان جواب همه رو میدی جواب منو نمیدی؟
اقای امجد که رشته صحبت از دستش در رفته بود دستی به موهای بلند هانیه کشید و گفت جواب تو رو هم می دم .چی پرسیدی عمو جون؟
-پرسیدم ...بعد رو به ماریا کرد و گفت کی بود اسم اون خانمه مامان؟
ماریا خود را به نفهمی زد و گفت کی رو میگی هانیه جان؟
-همونی که شب ازش واسه بابا می گی،که تعریف کردی خیلی خوشگله،همون که مادر جون گفت بگیریمش واسه عمو سامان.
اقای امجد سرش را پایین انداخت.پرویز خندید و زیر چانه سامان یک بشکن زد.ماریا دست پاچه شد و گفت ادم حرف خونه رو که هرجا نمیزنه.
هانیه جواب داد خودتون گفتین اینجا مثل خونه خودمونه .بعد رو به پدرش کرد و پرسید بابا اسم اون خانمه چی بود؟
پرویز لبه سفره را تا داد دانه ای برنج از روی فرش برداشت داخل سفره انداخت و گفت منظورت خانم ملک زاده اس؟
-اره همون .بعد سرش را بالا گرفت و گفت عموجون مامان میگه خیلی خوشگله!اره؟راست میگه؟
اقای امجد اخمی نثار ماریا کرد و همانطور که با سماجت نگاهش میکرد بدون انکه به هانیه نظر بیندازد گفت به مامانت بگو ادم حرف محل کار رو توی خونه نمی بره.
-اما شما جواب منو ندادید.من میخوام بدونم اون خانمه خوشگله یا نه؟
اقای امجد جواب داد ؛اگه مامانت گفته خوشگله ،خوب حتماً هست.
-مادرجونم گفته که....
اقای امجد هانیه را از روی پا بلند کرد و در حالی که اخم مختصری می کرد گفت مادرجونت گفته بچه ها بعد از غذا باید استراحت کنند.بدو برو تو اتاق دیگه و با هما بخواب.
هانیه از جا بلند شد،لبش لرزید و رو به مادرش گفت راست گفتی که بعضی وقتها عمو سامان خیلی بداخلاقه.
زن عمو رجب به دنبال بچه ها از اتاق بیرون رفت در حالی که با زبان کودکانه قربان صدقه شان میشد تا از دلشان در اورد.
از توی حیاط صدای باز و بسته شدن در چوبی به گوش رسید و پسر جوانی با صدای بلند عمو رجب را صدا کرد. عمو رجب که یک پایش را زیرش داده و زانوی استخوانی ان دیگری را زیر چانه نهاده بود،دستها را ستون بدن کرده یا علی گویان از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت.
ماریا ظروف غذا را توی سینی بزرگ برنجی چید،سفره را جمع کرد ،ان را هم توی سینی نهاد و خودش را جلوتر کشید و گفت اگه عصبانی نمیشید می خوام بپرسم خانم ملک زاده توی مدرسه چی کار می کرد؟
اقای امجد با ترش رویی جواب داد من چه می دونم؟
-نپرسیدید؟
-مگه من فضولم؟
-من فضول نیستم اما کنجکاوم.
-بر فرض که من هم کنجکاو میشدم.صحیح بود بپرسم؟
-نه؛اما نمی دونم چرا دلم شور برداشت!
پرویز پاها را دراز کرد و گفت شور نداره،دوست داشته به هر دلیل زودتر برگرده.به ما چه ربطی داره؟
ماریا من و منی کرد و گفت کیه که از تنها موندن خوشش بیاد؟
پرویز گفت خانم ملک زاده ،نمی دونست تنهاست؟خب می خواست برنگرده.تو چه کار به کار مردم داری؟
ماریا اخم کرد و گفت از دل خوشش که نبوده،جا نداشته که برگشته.بعد هم دلش طاقت نیاورد و انگار که این مطلب را می خواهد برای پرویز بازگوید رو بدو کرد و گفت این مدت هم رفته بود خونه دوستش.مادرش گفته حق نداری برگردی خونه.با هم مشاجره کرده بودند.حالا نمی دونم چرا خونه دوستش بند نشده؟!
پرویز خنده ای کرد و گفت اینارو که قبلاً واسه من گفته بودی ،روتو بکن به اقا سامان واسه اون بگو.
ماریا چشم و ابرویی امد و گفت خوشمزه!نمی شه دو مرتبه گوش کنی؟
پرویز چشمانش را گشاد کرد و گفت ای بی چشم و رو!بعد رو به سامان کرد و گفت به جان عزیزم و عزیزت صدبار قسم که بعضی وقتها حرفاشو واسه هزارمین بار شنفتم و گوشم نکرده بگه اخ.
اقای امجد که گویی ماجرا اصلاً حائز اهمیت نیست،گفت کجا میشه یه چرت زد؟
ماریا دستانش را روی زانوان گذاشت و در حالی که با انگشتانش بازی میکرد گفت می خوام یه خواهش کنم اما روم نمیشه.
پرویز پاها را روی هم گرداند دستش را لای رانها گذاشت و گفت اختیار دارید.خجالت پیش شما شرمنده شده،اینجا که مدرسه نیست ایشون هم که مدیرتون نیستن.امرتون رو بفرمایید.لب تر کنید ماری خانم،تعارف نکنید.سپس رو به سامان کرد و گفت اگه نگه دق بالا میاره، می دونی که حرف تو دهنش نم نمیکشه.اجازه بده بگه.
اقای امجد گفت به شرط چرت.
ماریا گفت نمی تونم قولش رو بدم.
اقای امجد رو به پرویز کرد و گفت ما معامله مون نمی شه پرویز جان . خودت یه جایی رو برام رو براه کن.
ماریا سرش را پایین انداخت و ارام گفت می خوام از سروناز دعوت کنم این چند روزه رو بیاد اینجا.
اقای امجد که جا خورده بود،گفت نگفتم خوشم نمیاد محیط کار و محیط خانواده رو با هم یکی کنی؟
-این فرق می کنه.از انصاف به دوره که دختره تک و تنها بمونه.
-پس دعوت تون رو پس گرفتید؟با این حساب من باید جا خالی بدم.
ماریا دست پاچه شد و گفت این چه حرفیه اقا سامان؟
اقای امجد با ترشرویی گفت هیچ متوجه هستید ماریا خانم؟اینجا که مدرسه نیست که همکاران گردهمایی داشته باشند