282_285
آقای امجد نگاهی به بچه ها کرد بعد یکی از کتابها را گرفت و خود آخر کلاس ایستاد و دیکته ی مختصری گفته از مبصر خواست دفاتر را جمع کند و به بچه ها گفت از روی آخرین درس کتاب فارسی رونویسی کنند. بعد خود پشت میز معلم قرار گرفته خودکارش را درآورد و به بچه ها نگاهی کرده چینی به پیشانی انداخت، صدایش را کلفت تر کرد و گفت: بی صدا باشید.
بچه ها به نوشتن پرداختند. او هم دست برد و دفتر زرنگ ترین دانش آموز را برداشت و از اول ورق زد و تمام متون خارج از کتاب را مطالعه کرد و تقریباً شیفته ی همه ی مطالب آن شد که همه سخن بود و پند. به خصوص چند سطر آخر یکی از آنها توجهش را جلب کرد و او آنرا چند مرتبه خواند:
در این دنیای فانی و ناپایدار، شایسته نیست دل بستن به ظواهر آن، چرا که امر شیطان است و راه اهریمن. هرچه در این دنیاست متعلق به هموست. دنیا که وفا ندارد به آدمی. پس دل به بالا سوق ده که معشوق آنجا نشسته. هر آنچه خواهی نیز از او طلب کن که عزت است، و اگر تو را دهد رحمت، چنان که ندهد جمت است. نشاید روزی را که سوی بنده اش گردن کج نمایی که همانا ذلت است؛ و اگر تو را دهد منت، چنان که ندهد خفت است.
آقای امجد به فکر فرو رفت، چه شخصیتی داشت این دختر جوان؟ هر روز که می گذشت بیشتر به گوهر وجودی اش پی می برد و قدرتش را بیشتر می دانست. به ساعتش نظر انداخت پنج دقیقه به ظهر مانده بود. بلند شد و گفت: بی سر و صدا بنشینید من میرم زنگ رو بزنم. و خود به طرف در کلاس رفت، ان را باز کرد. سپس چرخید و با قیافه ای جدی گفت: جیک کسی درنیاد.
بچه ها سر تکان دادند و بعضی زیر لب گفتند چشم.
سروناز همچنان پشت به پنجزه ایستاده بود. آقای امجد آرام در را گشود و چون او را به همان حالت یافت پرسید: تمام نشد؟
سروناز برگشت و پرسید: چی تمام نشد؟
آقای امجد پا به درون گذاشت و گفت: مسابقه با آسمان، و یا راز و نیاز با او که گویندش معشوق، به هرکدام که پرداخته بودید.
سروناز دوباره به سمت حیاط چرخید نگاهی به کف نمناکش نمود. باران بند آمده بود.
به آسمان چشم دوخت و گفت: راز و نیاز با او که تمومی نداره. من در این غربت ه کاری غیر از این دارم؟
آقای امجد به طرف میزش رفت و گفت: فکر کردم به اتاقتون رفتید.
-تا فردا به قدر کافی وقت دارم که اونجا باشم.
آقای امجد روی صندلی اش نشست و گفت: مبادا به این زودی غربت به شما غلبه کرده باشه؟
سروناز دست به سینه شد در حالی که هنوز چشم به آسمان ابری داشت و گفت تا اونو دارم هیچ چیز بهم چیره نمیشه. پدرم یادم داده بعد از ناملایمات زندگی، بعد از هر جدال یا تنش، فقط به خالقم فکر کنم و توکل کنم به اون. اون وقته که دلم آروم میگیره. بعد چرخید، لبخندی شیرین زد و گفت: از شما ممنونم. احتیاج به خلوت داشتم. احساس می کنم آروم شدم. این محبت شما رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.
آقای امجد که آرامش سروناز شادش کرده بود، خندید. برق شادی از چشمانش جهید. بلند شد گامی به طرفش برداشت و گفت: خدا یار متوکلینه. سپس دست در جیب بقل برد و نامه ای از آن بیرون آورد و به طرف سروناز گرفت و گفت: بفرمایید این هم مرهم زخم دلتون.
سروناز دست دراز کرده آنرا گرفت و با شادی کودکانه به آن نگاه کرد و گفت: وای چقدر به موقع، چون که واقعاً نیاز ...
آقای امجد حرفش را برید و گفت: به سپیده داشتی.
سروناز حیرت زده پاکت نامه را پشت و رو کرد اما اثری از نام سپیده ندید. شگفت زده به آقای مدیر نگاه کرد و دید که او با لبخندی گرم به او چشم دوخته و انگشت بر دکمه ی زنگ نهاده آن را می فشارد. سروناز هم خندید و دیگر حرفی نزد. میدانست از این مدیر زرنگ و کنجکاو هرکاری ساخته است. حتی کشف نام فرستنده ی نامه.
دوست عزیزم سلام؛
امیدوارم حالت کاملا خوب شده باشه، اگه بدونی وقتی فهمیدم بیمار شدی چقدر برات غصه خوردم، دوباره از غصه مریض میشی. نوشته بودی مبتلا یه زونا شدی، من که نمیدونستم زونا چه دردیه، از مامان پرسیدم گفت آبله مرغون بزرگسالانه. منم گفتم خب پس چیز زیاد مهمی نیست. اما شاهرخ که فهمید خیلی نچ نچ کرد و برات دل سوزوند و گفت: بیچاره. بعد هم برام گفت که دردش زیاده. آره؟ راست میگه؟ بمیرم برات که توی غریبی تک و تنها افتادی و یکی نیست آب به دستت بده. به جان شاهرخ خیلی غصه دار شدم. خدا شاهده اگه دستم می رسید کمکت می اومدم. تو که میدونی دریغ ندارم. اگه ازدواج نکرده بودم حتماً خودم رو به ماهان می رسوندم. گاهی فکر می کنم درسته که شاهرخ خیلی ماهه و من دیوونه شم، اما راستی راستی که ازدواج یه زنجیز طلایی ظریف اما محکمه که به پای زن و مرد بسته میشه. دیگه آزادی و آدمی دو خط موازی میشن. مگه نه؟ از تو چه پنهون به شاهرخ گفتم برام بلیط بگیره و منو بفرسته ماهون، نه که خودم دستام اینجوری باشه، منظورم چلاقه، به عبارت دیگه در لفافه ازش اجازه گرفتم. بدت نیاد ها، فکر نکنی که شاهرخ بدجنسه یا نوع دوست نیست، نه. به شوخی گفت که بخندم، حالا من میگم تا تو بخندی. گفت: چرا تو بری وقتی که منوچهر هست؟ خیلی هم بهتر از تو ازش پرستاری می کنه. تو اگه بری من میمونم بی پرستار. منم تا تونستم به پشتش مشت کوبیدم و گفتم: ای بدجنس؛ اونم پشتش رو خم کرد و هی آخ آخ گفت و خنید، بعدشم گفت: سعی نکن بدون مطالعه کاری انجام بدی. وقتی نخود مشکل گشا باش که یک مشکل جدید به وجود نیاری. اصلاً فکر کردی تو بری، من بدون تو چیکار کنم؟ گفتم: مدتی برو خونه تون. اصلاً چه معنی داره تو هر روز و هر شب اینجا ولویی؟ گفت: اگه دلم خونه مون رو می خواست چه مرض داشتم زن بگیرم؟ بعدشم جدی شد و گفت: خدایی که اون مریضی رو به جون زن پسردایی من انداخت، خودش هم توی غریبی به دادش میرسه. شاهرخ که خوابید دلم گرفت. خوشم نمیاد که برای هرکاری از اون اجازه بگیرم. جداً چرا ما زنها باید اختیارمون رو بدیم دست شوهرمون؟ گاهی وقتها با خودم میگم سروناز خوب فهمید که شوهر نکرد. اما وقتی می بینم شاهرخ چقدر دوست داشتنیه و چقدر کشته مرده ی منه، حرفم رو از خودم پس میگیرم. وقتی که خوابه دوست ددارم تا صبح بشینم نگاش کنم.
مامان میگه دیوونه ی شوهر ندیده. میگه خجالت نکش خودت رو زیر پاش قربونی کن. چه کار کنم خب؟ مگه عیبه که آدم شوهرش رو خیلی بخواد؟ مگم مامان خودتون که جوون بودین بابای خدابیامرزم رو دوست نداشتین؟ میگه دوست داشتم اما بیشتر از اون حیا داشتم. دخترا حالا ورپریده شدن. به نظر تو من ورپریده ام؟ اگه ورپریدگی به اینه که آدم هلاک شوهر طیب و طاهرش باشه، من حرفی ندارم و به خودم مارک ورپریدگی می چسبونم تا همه بدونند. خیلی هم افتخار می کنم که شاهرخ جانم رو از جونم هم بیشتر دوست دارم. هرکی حسوده یا بخیل، بیاد جلو ببینم. راستی سروناز جون ناراحت نمیشی اگه بگم چند شب پیش عکست رو به شاهرخ نشون دادم؟ تو رو به خدا عصبانی نشو، آخه اون که قبلاً هم تو رو دیده بود. فکر کردم عکست رو هم کنار من ببینه بد نیست. میدونی وقتی تو رو دید چی گفت؟گفت: بابا ایوا... قبلاً هم اعتراف کردم که بیچاره منوجهر حق داره. فرداش که اومد خونمون دست کرد از توی جیبش یک عکس از منوچهر آورد و گذاشت بغل عکس تو، توی آلبومم، بعدشم گفت: اصلاً انگار این دوتا واسه هم آفریده شدند. گفت چقدر بهم میان! بعدشم صاف توی چشمام نگاه کرد و گفت: سپیده بیا دست به دست هم بدیم این دوتا رو بهم برسونیم. مثل کاری که با عکساشون کردیم. من میگم این منوچهر سمج کم بود که شاهرخ هم میخواد بششه همدستش. حالا کاری ندارم به اینکه دلم واسه منوچهر کبابه؛ اما هرچی نباشه من دوست توأم و باید اول هوای تو رو داشته باشم. به شاهرخ گفتم: من باید ببینم مزه ی دهن سروناز چیه؟ اونم خندید و گفت: از منوچهر که خیلی شیرینه. امیدوارم مال اونم شیرین باشه. منم گفتم قبل از اینکه بره ماهون که خیلی ترش بود، نه، ملس بود. اونم خندید و گفت: ملس خوبه، چون ته مایه ی شیرینی داره و میشه روش کار کرد. منو ببخش که فکر می کنم طعم دهنت ملسه، آخه تو گاهی وقتها واسه منوچهر دل می سوزوندی. خب این یعنی ملس دیگه، نه؟ دلم میخواد بیای و از نزدیک حال منوچهر رو ببینی؛ یعنی نامرئی شی و اونو تماشا کنی. اگه بدونی چقدر خاطرخواته، دلت ریش ریش میشه. چند روز پیش منوچهر ما رو، یعنی من و شاهرخ رو واسه شام به یه رستوران دعوت کرده بود. من و شاهرخ که رفتیم دیدیم منوچهر اون گوشه موشه ها یه جای دنج منتظر ما نشسته. جات خالی بود بیای حظ کنی از این همه احساس و سلیقه، انگار صاحب رستوران هم سری به دیار عاشقا زده بود. چون تمام چراغا رو خاموش کرده بود به جاش چراغهای گرد دیواری رو که هرکدوم یک رنگ داشت، روشن کرده بود و روی هر میز شمعدانی های خوشگل گذاشته بود و شمع همه رو هم روشن کرده بود. یواشکی به شاهرخ گفتم این بابا هم انگار تنش میخاره! گفت: کی؟ گفتم: صاحب رستورانی. پرسید: چرا؟ گفتم: چه محیط شاعرانه ای درست کرده! هرکی هم یار نداشته باشه، بیاد اینجا، دلش میخواد.
شاهرخ خندید و گفت: ختم روزگاره. بگم صدمرتبه عاشق شده باورت میشه؟ گفتم: تو از جا میدونی؟ گفت: میشناسمش. بچه محل بودیم. البته سنش زیاده، اما کهنه کاره. همسایه هامون از دست عشق و عاشقیش عاصی بودند. گفتم: پس بگو بوالهوسی هاش. گفت: اما خودش قبول نداشت. هر دفعه فکر می کرد این مرتبه دیگه واقعاً عاشقه. حالا دیگه زن و بچه داره و پشم و پیلی اش ریخته. اما مرامش عوض نشده ......
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)