صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 78

موضوع: آرزو ( کهربا ) | مریم رضا پور | تایپ

  1. #41
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    سلام
    174-277
    اواخربهمن بود و دل در سينه ي سروناز قرار نداشت. پدرش طي نامه اي به اطلاعش رسانده بود كه مادرش بزودي به ايران بازخواهد گشت. هوا نسبتا سرد بود باران نرمي مي باريد. آقاي مجد توي دفتر سرگرم كار خود بود. كه صداي زنگ تلفن سياه مدرسه او را به خود آورد. خودكارش را ميز نهاده گوشي را برداشت. صداي تقريبا جيغ مانند زني عصبي در گوشش پيچيد كه گفت الواونجا ماهونه؟
    - بله بفرماييد.
    - ميخواستم با سروناز ملك زاده حرف بزنم.صداش كنيد بياد.
    - آقاي مجد گوشي را از گوشش دورتر گرفت و گفت صدا خوب مياد خانم
    - مگه من از صدا پرسيدم، گفتم بگيد سروناز بياد پاي گوشي.
    آقاي مجد كه حيرت كرده بود مكثي كرد و گفت: الان مقدور نيست ايشون كلاس دارند
    - دارند كه دارند نكه خيلي مهمه
    - خانم محترم لطفا آروم تر، لطف كنيد بيست دقيقه ي ديگه زنگ بزنيد
    - همين مونده كه تو به من دستور بدي. گفتم بگو سروناز بياد پاي گوشي كه حوله ي يكي به دو كردن رو ندارم
    - ميتونم بپرسم شما كي هستيد؟
    - اول خودتو بگو كي هستي
    - من مدير مدرسه هستم، امجد
    - ملوك اوفي كشدار گفت، بعد با تفاخر ادامه داد، منم مادر سرونازم ملوك السلطنه تاجداران
    آقاي مجد قدري جابه جا شد و به نشانه ي احترام تكاني خورد و گفت: عذر ميخوام حقش بود اول خودتونو معرفي ميكرديد
    ملوك بي حوصله گفت لازم نكرده برام لفظ قلم حرف بزني و احترام تيكه پاره كني من نيازي ندارم گوش جداندرجدم از پره از تعارفات خرده پاها. لازمه خيلي سريع با دخترم حرف بزنم البته اگه اون دوست داشته باشه ملوك السلطنه مادرش بمونه.
    آقاي امجد از عصبانيت و لحن زننده ي ملوك غرق در حيرت بود. پسر بچه اي كه از توي حياط مي گذشت صدا زد و پي خانم ملك زاده فرستاد.
    سروناز كتاب علوم را رو به بچه ها بالا گرفته از روي تصويري در مورد كرم آسكاريس توضيح مي داد كه در ناگهان باز شد و پسر بچه اي ريزه كه دندانهاي جلو دهانش افتاده بود با لبخندي فراخ، خيلي خونسرد و شمرده در حالي كه خودش را از فرط خجالت عقب مي كشيد، گفت اجازه خانم، آقاي مدير كارتون دارند گفتند زودتر، آقاي مجد كه چيني بين ابروان پرش انداخته بود اشاره اي به گوشي تلفن كه روي ميز قرارداشت كرد و گفت: با شما كار دارند. گفت و خود از دفتر خارج شد.
    اين اولين مرتبه بود كه تلفن با سروناز كار داشت. دانست كه اين عمل دور از ملاحظه از مادرش سرزده، اوست كه به منزل بازگشته و جاي دخترش را خالي ديده و اينك خيال توبيخش را دارد. با دستاني لرزان گوشي را برداشت نفس بلندي كشيد چشمانش را بست و پس از مكثي گفت: سلام مامي جان.
    ملوك جيغ كشيد سلام و زهرمار، سلام و نقره ي داغ.
    - كي اومديد؟
    - نه اينكه چشم انتظارمم بودي!ببينم تو اونجا چه غلطي مي كني؟
    - پدر توضيح نداد؟
    - اونم يه كله خراب و نفهم مثل تو، جفتتون دستاتون تو يه كاسه اس، تقصير منه كه زندگيمو سپردم دست يه آدم نالايق كه بيام ببينم آتيشش زده.
    - مامي جان...
    - خفه شو بذار حرفم تموم شه. ميدون رو گل و گشاد ديدين هر غلطي خواستين كردين؟ فكر كردي من آروم مي شينم؟ فكر كردي ملوك رو دست ميخوره؟ كور خوندي! كسي كه بتونه با من دربيفته از مادر زاده نشده، تو ديگه خر كي باشي؟
    - مامي جان ميام خونه با هم حرف مي زنيم.
    - خونه؟ كدوم خونه؟ تو وقتي حق داري بياي خونه كه به حرف من باشي نه پدرت. اينجا خونه ي منه، فراموش كردي؟ اين منم كه تكليف معين مي كنم.
    - مامي جان...
    - اينقدر مامي جان مامي جان نكن، تمام خوشي هاي اين مدتو از دست و پام كشيدي بيرون، ديشب رو با ديازپام سركردم اجازه نمي دم با اعصابم بازي كني، همين فردا بساطتت رو جمع مي كني و برميگردي خونه.
    - اما مامي جان من اينجا...
    - من هيچي حاليم نيست همين كه گفتم، يا استعفا ميدي و برمي گردي، و يا هيچ وقت پاتو توي اين خونه نمي گذاري، من دختري كه رو حرفم بايسته رو نمي خوام، كسي كه بخواد سر به خود زندگي كنه، توي اين خونه جا نداره، متوجه شدي؟
    - فعلا مقدور نيست لااقل مهلت بديد سال تموم شه...
    - سال تموم شه؟ تا همين الانم منير پات وايساده خيليه اگه به خاطر رفاقت مون نبود تا حالا صددفعه واسه هوشي زن گرفته بودند. حرمت منو نگه داشتند كه صبر كردند. تو كه تقدمي رو مي شناسي چقدر بدرگه برو جمع و جور كن زود برگرد.
    - گفتم كه مقدور نيست تا پايان سال حرفش رو نزنيد.
    - اي واي... مٌردم از دست اينا... اي...
    سروناز آرام گفت: مامي اجازه بديد...
    - من ديگه مامي تو نيستم. برو بمير دختر سر به خود آتيش به جون گرفته...
    سروناز گوشي را گذاشت و همان جا روي صندلي نشست و سرش را روي ميز نهاد. انگار شخصي قوي هيكل گلويش را مي فشرد. نفسش بالا نمي آمد گوي ته چاهي دم كرده ايستاده، انگار شخصي قوي هيكل روي سينه اش نشسته و با پنجه هاي قوي روي بيني اش را گرفته. نفسش تنگي مي كرد و به شماره افتاده بود. هواي اطرافش خفه بود دلش اكسيژن تازه ميخواست، دلش دشتي وسيع ميخواست كه بدود در آن به سوي بيكران، خود باشد و خداي خود و تا مي تواند گريه سرداده فغان كند از دست مادري كه نمي فهميد او را، و ناله سردهد تا آرام گيرد.
    آقاي مجد خود را توي آبدارخانه سرگرم كرده بود تا مكالمه به اتمام برسد. دقايقي ايستاد و چون ديد ديگر صدايي از سروناز به گوش نمي رسد به دفتر بازگشت، با كمال تعجب سروناز را ديد كه سر بر ميز نهاده، خواست برگردد اما سروناز كه از صداي پايي به خود آمده بود، بلند شد و ايستاد و گفت: من مزاحم كار شما شدم بايد ببخشيد.
    آقاي مجد نگاهي به چهره ي مغموم سروناز انداخت و گفت : در صورتي كه نياز داريد تنها باشيد من بر مي گردم بهتره راحت باشيد.
    - نه ابدا، شما بفرماييد اين منم كه بايد برگردم.
    - مشكلي پيش اومده؟
    سروناز چند بار پياپي سرش را به طرفين تكان داد و گفت چندان مهم نيست.
    - در صورتي كه كاري از دست من بربياد...
    - نه بين من و مادرم بحثي بود متداول
    - متاسفم
    درد غريبي دل سروناز را نازك كرده بود، از آن گذشته انتظار چنين برخورد تندي را از جانب مادرش آن هم بعد از ماه ها دوري و دلتنگي نداشت. گرچه او ميدانست مادرش عاقبت حرف خود را به كرسي خواهد نشاند اما انتظار ديگري داشت لااقل او مي توانست با لحن ملايم تري سروناز را وادار كند كه به خانه بازگردد. تصور مي كرد فراق و دلتنگي دل مادرش را نرم كرده وي را وا مي دارد برخورد پسنديده تري نموده و با لحن شايسته تري دخترش را مورد مواخذه قرار دهد. بغض گلويش را در هم مي فشرد و او قادر نبود حرف ديگري بزند لبانش را به هم فشرد و به حياط رفت. آقاي مجد لرزش اشك را درچشمانش ديد اما به روي خود نياورد و پشت ميزش نشسته به فكر فرو رفت.
    سروناز آبي به صورتش زد و دقايقي زير باران ايستادتا حالش بهتر شد سپس به سوي كلاسش رفت اما صداي زنگ باعث شد كه به طرف دفتر تغيير مسير دهد از اين رو اولين شخصي بود كه پا به دفتر مي گذاشت. آقاي مجد پرسيد بهتر شديد؟
    بله متشكرم.
    آن روز خانوم رسايي غيبت داشت و اين فرصتي بود كه آقاي بهمن نژاد جسارت به خرج داده كنار سروناز بنشيند گرچه تير نگاه غضبناك آقاي مدير مرد جوان را هدف قرار داده بود اما او بدون اعتنا تقريبا يكوري نشست تا نبيند و خود را سرگرم گفت و گو با سروناز نشان داد. آقاي بهمن نژاد بدون توجه به روح پريشان سروناز از هر دري مي گفت. سروناز كم حوصله و عصبي بود او دوست داشت در خود فرو رفته و به آينده اش بينديشد آينده اي كه ملوك برايش رقم زده بود، اما آقاي بهمن نژاد به بيهوده گويي پرداخته و توجهي به حال نامساعد سروناز نداشت . آقاي امجد در مقابل سماجت آن مرد وقيح تاب نياورده و به حياط رفت تا در فرصتي مناسب تاديبش نمايد. آقاي بهمن نژاد از گوشه ي چشم شاهد رفتن وي بود از خدا خواسته صندلي اش را جلوتر كشيد سرش را خم نمود و زمزمه وار گفت سركار خانم ملك زاده مدتي است كه ... كه ميخوام موضوع بسيار مهمي رو با شما در ميان بگذارم.
    سروناز سرش را بالاتر گرفت و منتظر ماند آقاي بهمن نژاد كه نگاه آن دختر مهوش مستش مي كرد نفس بلندي كشيد سرخ شد و گفت: درست نمي دونم كه شما...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #42
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    278 - 281

    شما در جریان مرخصی من قرار داشتید یا نه؟
    سروناز گفت: بیش از اون که خودتون عنوان کردید، نمی دونم.
    آقای بهمن نژاد ساده لوحانه پرسید: تا چه حد؟
    - همین قدر می دونم که شما یک هفته رفتید مرخصی، به چرای اون نه کاری داشتم و نه علاقه ای.
    آقای بهمن نژاد آنقدر در برکه ی هیجاناتش غرق بود که پی به بی حوصلگی سروناز نبرد و نفهمید که او می خواهد به طریقی دست به سرش نماید. پس ادامه داد: حقیقتش اینه که چطوری خدمت تون عرض کنم؟... خانم والده و همشیره ی محترم قصد داشتند... بعد سرفه ای کرد خودش را به صندلی فشرد دستها را به نشیمن صندلی گرفت، پاهایش را به عقب و جلو برده تابشان داد و گفت: قبول دارید که هر چیزی به بهاری داره و یه موسمی؟
    خود می دانست که سؤالی بی اساس مطرح کرده، اما می خواست فرصتی یابد تا نفسی تازه نماید و ضربان قلبش را تحت اختیار بگیرد. سروناز گفت: متوجه منظورتون نشدم.
    آقای بهمن نژاد نیم خیز شد صندلی اش را به جهت عقب تر کشید و دوباره روی آن قرار گرفت دستانش را ستون بدن کرده پاها را روی زمین پشت هم نهاد و گفت: البته جواب من منفی بود. اونا حق نداشتند برای من... یعنی حق انتخاب با منه. این طور نیست؟
    سروناز تکیه داد و گفت: بله متوجه شدم.
    آقای بهمن نژاد هم تکیه داد و گفت: آخیش، راحت شدم.
    سروناز حدس زد آقای بهمن نژاد از بیان این مطالب منظور خاصی دارد. از این رو قدری چرخید و گفت: خوب؟
    آقای بهمن نژاد از زیر عینک درشتش به چهره ی جوان و زیبای سروناز خیره شد و گفت: خب به جمالتون.
    سروناز اخمی کرد و گفت: چرا مسائل خونوادگی تون رو با من در میان می گذارید؟ به من چه ربطی داره؟
    آقای بهمن نژاد که از اخم سروناز جا خورده بود خودش را جمع کرده سرش را پایین انداخت و با انگشتان در هم گره خورده اش به بازی پرداخت و حرفی نزد. سروناز با ترشرویی ادامه داد: منظورتان چی بود آقا؟
    آقای بهمن نژاد که می ترسید دیگر همکاران پی به مشاجره ی لفظی آرام آنها ببرند با دستپاچی گفت: منظور خاصی نداشتم فقط... فقط... خواستم ازتون خواهش کنم... یعنی تقاضا کنم... یعنی سؤال کنم نظرتون راجع به من چیه؟
    سروناز به قیافه ی ابلهانه ی وی نگاهی کرد و گفت: نظر خاصی ندارم.
    آقای بهمن نژاد به تصور اینکه سختی راه طی شده سرفه کرد و دل به دریا زد و گفت: اگه اجازه بدید برای عید نوروز اَ... انگشتر دست تون کنم.
    سروناز که گویی آتیشش زده بودند براق شد و چون نتوانست خودش را کنترل نماید با صدای بلند گفت: شما از من چی می دونید آقا؟
    همه ی معلمین به ناگاه به طرف آنان برگشتند. سکوت برقرار شد. در این هنگام آقای امجد هم پا به دفتر گذاشت و با حیرت به سروناز و آقای بهمن نژاد نگاه کرد. سروناز بدون توجه به دیگران بلند شد و کنار پنجره ایستاد. درحالی که پشتش به همکاران بود و رو به حیاط داشت. آقای امجد احساس کرد شانه های ظریف دختر جوان لرزشی نامحسوس دارد. خیلی زود به طرف زنگ رفت و آن را فشرد درحالی که چهره اش جدی تر از همیشه بود. معلمین که جو نامساعد دفتر دگرگونشان کرده بود از جا بلند شده هر کدام به کلاس خود رفتند. آقای بهمن نژاد هم چنان سر به زیر نشسته بود و چون نگاه تند و غضبناک مدیر مدرسه را متوجه خود دید از جا بلند شد و بدون آنکه حرفی بزند از دفتر بیرون رفت.
    باران هم چنان می بارید، ریز و تند. آسمان گرفته بود و ابرهایش تیره، دل سروناز هم گرفته بود. غمی عظیم در جای جای دلش خانه کرده بود. برخورد تند و ناشایست مادرش کم بود که این پیشنهاد جسورانه و نسنجیده ی آقای بهمن نژاد هم مزید بر علت شد. آقای بهمن نژاد در نظر وی فرد ساده لوحی بود که حتی ارزش فکر کردن را نداشت و آیا چگونه به خود جسارت داده به او که هیچ گاه سعی نکرده توجه مردان را به خود جلب نماید، آن هم در محیط کاری، چنین پیشنهادی دهد؛ به قول آقای مدیر، مدرسه جای کار بود نه بذل مهر و محبت. دانست آقای امجد حق داشته اگر آن روز زاغ سیاه مرد جوان را چوب زده. او حتماً بهتر از دیگران آن مرد سمج را می شناخت. مردک جوان خام آب زیرکاه.
    احساس تنهایی می کرد. دوست داشت همدمی داشت تا برایش درد دل کند و عقده ی دل بگشاید. اگر سپیده بود، یا پدرش، یا حتی ماریا که آن روز غیبت داشت. با این همه سپیده و ماریا دوست او بودند، گرچه صمیمی و یکرنگ، اما او هم چون دیگر دخترانمادری می خواست که او را بفهمد، خوشا به حال دیگر دختران که با مادر خویش راز دل می گفتند. کاش او زندگی ساده ای داشت با مادری که به او نزدیک بود و حرفش را با جان دل می شنید. مادری که او را مهربانانه در آغوش می گرفت و به حرفش گوش می سپرد. به یاد نداشت در آغوش مادر خفتن را. دست نوازشگر مادرانه را به خاطر نداشت. دستی که گیسوی بلندش را شانه زند، دستی محبت گونه که برایش غذا بکشد و لقمه به دهانش بگذارد و یا ساندویچی درون کیفش جا دهد. مادامی که او به مدرسه می رفت مادرش در خواب بود و این پدر مهربانش بود که صبحانه دهانش می گذاشت و تا نزدیک در بدرقه اش می نمود. او بود که خوراکی در کیفش می گذاشت. به یاد نداشت چهره ی مشتاق مادر را که به پیشوازش بیاید. او هیچ گاه خانه نبود و اگر بود با سر بیگودی شده اش مقابل آینه نشسته بود و مشغول آراستن صورت خود بود و یا با تلفن سرگرم بود. ملوک هیچ گاه حوصله ی فرزندانش را نداشت و به طریقی دست به سرشان می کرد. اشک امانش نداد و بر گونه ی صافش لغزید. سروناز ممانعت نکرد. دیده به آسمان دوخت و به تبعیت از آن گریست، آرام و بی صدا.
    آقای امجد که هنوز در آستانه ی در ایستاده بود نظاره گر شانه های لرزانش بود. دلش گرفت. گریستنش هم به سارگل شباهت داشت. آرام و بی صدا. سارگل هم به وقت گریستن پشت پنجره می ایستاد و به آسمان دیده می دوخت و سیل اشک رها می ساخت و زمانی که متوجه حضور سامان می شد سر بر شانه اش گذاشته می گریست. سارگل زیاد گریه می کرد. به اندک بهانه، دلش نازک تر از شیشه بود. روحش هم لطیف، ترد و شکننده بود. آنقدر که سامان حیران می ماند با او چه کند کند! آن دو زیاد با هم بحث می کردند و آخر سر سامان پیروز می شد چرا که سارگل به خاطر شدت علاقه اش کوتاه می آمد و شاید به همین خاطر گریه می کرد. سامان هم دیوانه وار او را دوست داشت اما طبیعتش بود که عقب نشینی نکند. و حالا که سارگل را از دست داده بود و خود، جوانی را پشت سر می گذاشت قدری رقیق القلب شده و احساس ندامت می کرد. گاه از خود می پرسید چرا سارگل را ناخواسته رنجانده؟ اگر سارگل با او بود یقیناً جبران می کرد.
    آقای امجد آهی کشید، گامی برداشت و باز ایستاد و آرام گفت: شما حال مساعدی ندارید بهتره کلاس تون رو من اداره کنم. می تونید تعطیل کنید.
    سروناز برنگشت، حرفی نزد، گویی حضور نداشت. آقای امجد ماندن را جایز ندید. در دفتر را بست و به طرف کلاس چهارم به راه افتاد.
    بچه ها که دیدند آن ساعت را قرار است با آقای مدیر سر کنند آهی از دل کشیده ثابت و صامت نشستند. آقای امجد رو به بچه ها ایستاد و با چشمانی تنگ، ریز و دقیق نگاهشان کرد بعد پرسید: این ساعت دیکته دارید درسته؟
    بچه ها یک صدا گفتند: بله.
    - بسیار خب، دفتر دیکته ها روی میز.
    بچه ها آرام به جنب و جوش افتادند و بدون تولید صدا هر یک دفتری روی میز نهاد. یکی از بچه ها که کنجکاوتر از بقیه بود و قدری جسور، دل به دریا زد و پرسید: اجازه؟
    آقای امجد نگاهش کرد و گفت: بله؟
    پسرک که ته کلاس نشسته بود صاف ایستاد و پرسید: اجازه خانم مون نمیان؟
    - وقتی که من اینجا هستم، یعنی که نه.
    پسرک من و من کنان پرسید: اجازه باز مریض شدن؟
    آقای مدیر خشک و جدی پاسخ داد: نه، مریض نیستند. بنشین سرت به کار خودت باشه.
    مبصر انگشت بالا گرفت و گفت: اجازه؟
    آقای امجد نگاهی به وی کرد و گفت: اگه فضولیه که نه.
    مبصر که بیشتر از دیگر بچه ها شهامت و رویارویی با مدیر را داشت بلند شد و گفت:
    اجازه سؤال داشتم.
    - راجع به معلم تون؟
    - نه آقا راجع به درس.
    - بگو.
    - اجازه از کتاب فارسی دیکته می گید؟
    آقای امجد به طعنه گفت: غیر از این باید باشه؟ حتماً خانم تون از کتاب جغرافی دیکته می گن!
    مبصر گفت: بعضی وقتها از روی کاغذ می گن. خارج از کتابه.
    آقای امجد که سوژه ای جدید برای کنجکاوی در مورد معلم نوپا به دست آورده بود. پرسید: خارج از کتاب؟ بعد انگار که موضوع مهمی نبوده خیلی خونسرد گفت: بسیار خب، من کاری به کار ایشان ندارم، من از کتاب فارسی می گم. یک کتاب به من بدید.
    دستها به یکباره درون کیفها و جا میزها رفت و بیست کتاب فارسی به یکباره به آقای امجد تعارف شد. هر کدام با درازتر کردن دست، اصرار داشت مدیر کتاب او را بگیرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #43
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    282_285


    آقای امجد نگاهی به بچه ها کرد بعد یکی از کتابها را گرفت و خود آخر کلاس ایستاد و دیکته ی مختصری گفته از مبصر خواست دفاتر را جمع کند و به بچه ها گفت از روی آخرین درس کتاب فارسی رونویسی کنند. بعد خود پشت میز معلم قرار گرفته خودکارش را درآورد و به بچه ها نگاهی کرده چینی به پیشانی انداخت، صدایش را کلفت تر کرد و گفت: بی صدا باشید.
    بچه ها به نوشتن پرداختند. او هم دست برد و دفتر زرنگ ترین دانش آموز را برداشت و از اول ورق زد و تمام متون خارج از کتاب را مطالعه کرد و تقریباً شیفته ی همه ی مطالب آن شد که همه سخن بود و پند. به خصوص چند سطر آخر یکی از آنها توجهش را جلب کرد و او آنرا چند مرتبه خواند:
    در این دنیای فانی و ناپایدار، شایسته نیست دل بستن به ظواهر آن، چرا که امر شیطان است و راه اهریمن. هرچه در این دنیاست متعلق به هموست. دنیا که وفا ندارد به آدمی. پس دل به بالا سوق ده که معشوق آنجا نشسته. هر آنچه خواهی نیز از او طلب کن که عزت است، و اگر تو را دهد رحمت، چنان که ندهد جمت است. نشاید روزی را که سوی بنده اش گردن کج نمایی که همانا ذلت است؛ و اگر تو را دهد منت، چنان که ندهد خفت است.
    آقای امجد به فکر فرو رفت، چه شخصیتی داشت این دختر جوان؟ هر روز که می گذشت بیشتر به گوهر وجودی اش پی می برد و قدرتش را بیشتر می دانست. به ساعتش نظر انداخت پنج دقیقه به ظهر مانده بود. بلند شد و گفت: بی سر و صدا بنشینید من میرم زنگ رو بزنم. و خود به طرف در کلاس رفت، ان را باز کرد. سپس چرخید و با قیافه ای جدی گفت: جیک کسی درنیاد.
    بچه ها سر تکان دادند و بعضی زیر لب گفتند چشم.
    سروناز همچنان پشت به پنجزه ایستاده بود. آقای امجد آرام در را گشود و چون او را به همان حالت یافت پرسید: تمام نشد؟
    سروناز برگشت و پرسید: چی تمام نشد؟
    آقای امجد پا به درون گذاشت و گفت: مسابقه با آسمان، و یا راز و نیاز با او که گویندش معشوق، به هرکدام که پرداخته بودید.
    سروناز دوباره به سمت حیاط چرخید نگاهی به کف نمناکش نمود. باران بند آمده بود.
    به آسمان چشم دوخت و گفت: راز و نیاز با او که تمومی نداره. من در این غربت ه کاری غیر از این دارم؟
    آقای امجد به طرف میزش رفت و گفت: فکر کردم به اتاقتون رفتید.
    -تا فردا به قدر کافی وقت دارم که اونجا باشم.
    آقای امجد روی صندلی اش نشست و گفت: مبادا به این زودی غربت به شما غلبه کرده باشه؟
    سروناز دست به سینه شد در حالی که هنوز چشم به آسمان ابری داشت و گفت تا اونو دارم هیچ چیز بهم چیره نمیشه. پدرم یادم داده بعد از ناملایمات زندگی، بعد از هر جدال یا تنش، فقط به خالقم فکر کنم و توکل کنم به اون. اون وقته که دلم آروم میگیره. بعد چرخید، لبخندی شیرین زد و گفت: از شما ممنونم. احتیاج به خلوت داشتم. احساس می کنم آروم شدم. این محبت شما رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.
    آقای امجد که آرامش سروناز شادش کرده بود، خندید. برق شادی از چشمانش جهید. بلند شد گامی به طرفش برداشت و گفت: خدا یار متوکلینه. سپس دست در جیب بقل برد و نامه ای از آن بیرون آورد و به طرف سروناز گرفت و گفت: بفرمایید این هم مرهم زخم دلتون.
    سروناز دست دراز کرده آنرا گرفت و با شادی کودکانه به آن نگاه کرد و گفت: وای چقدر به موقع، چون که واقعاً نیاز ...
    آقای امجد حرفش را برید و گفت: به سپیده داشتی.
    سروناز حیرت زده پاکت نامه را پشت و رو کرد اما اثری از نام سپیده ندید. شگفت زده به آقای مدیر نگاه کرد و دید که او با لبخندی گرم به او چشم دوخته و انگشت بر دکمه ی زنگ نهاده آن را می فشارد. سروناز هم خندید و دیگر حرفی نزد. میدانست از این مدیر زرنگ و کنجکاو هرکاری ساخته است. حتی کشف نام فرستنده ی نامه.
    دوست عزیزم سلام؛
    امیدوارم حالت کاملا خوب شده باشه، اگه بدونی وقتی فهمیدم بیمار شدی چقدر برات غصه خوردم، دوباره از غصه مریض میشی. نوشته بودی مبتلا یه زونا شدی، من که نمیدونستم زونا چه دردیه، از مامان پرسیدم گفت آبله مرغون بزرگسالانه. منم گفتم خب پس چیز زیاد مهمی نیست. اما شاهرخ که فهمید خیلی نچ نچ کرد و برات دل سوزوند و گفت: بیچاره. بعد هم برام گفت که دردش زیاده. آره؟ راست میگه؟ بمیرم برات که توی غریبی تک و تنها افتادی و یکی نیست آب به دستت بده. به جان شاهرخ خیلی غصه دار شدم. خدا شاهده اگه دستم می رسید کمکت می اومدم. تو که میدونی دریغ ندارم. اگه ازدواج نکرده بودم حتماً خودم رو به ماهان می رسوندم. گاهی فکر می کنم درسته که شاهرخ خیلی ماهه و من دیوونه شم، اما راستی راستی که ازدواج یه زنجیز طلایی ظریف اما محکمه که به پای زن و مرد بسته میشه. دیگه آزادی و آدمی دو خط موازی میشن. مگه نه؟ از تو چه پنهون به شاهرخ گفتم برام بلیط بگیره و منو بفرسته ماهون، نه که خودم دستام اینجوری باشه، منظورم چلاقه، به عبارت دیگه در لفافه ازش اجازه گرفتم. بدت نیاد ها، فکر نکنی که شاهرخ بدجنسه یا نوع دوست نیست، نه. به شوخی گفت که بخندم، حالا من میگم تا تو بخندی. گفت: چرا تو بری وقتی که منوچهر هست؟ خیلی هم بهتر از تو ازش پرستاری می کنه. تو اگه بری من میمونم بی پرستار. منم تا تونستم به پشتش مشت کوبیدم و گفتم: ای بدجنس؛ اونم پشتش رو خم کرد و هی آخ آخ گفت و خنید، بعدشم گفت: سعی نکن بدون مطالعه کاری انجام بدی. وقتی نخود مشکل گشا باش که یک مشکل جدید به وجود نیاری. اصلاً فکر کردی تو بری، من بدون تو چیکار کنم؟ گفتم: مدتی برو خونه تون. اصلاً چه معنی داره تو هر روز و هر شب اینجا ولویی؟ گفت: اگه دلم خونه مون رو می خواست چه مرض داشتم زن بگیرم؟ بعدشم جدی شد و گفت: خدایی که اون مریضی رو به جون زن پسردایی من انداخت، خودش هم توی غریبی به دادش میرسه. شاهرخ که خوابید دلم گرفت. خوشم نمیاد که برای هرکاری از اون اجازه بگیرم. جداً چرا ما زنها باید اختیارمون رو بدیم دست شوهرمون؟ گاهی وقتها با خودم میگم سروناز خوب فهمید که شوهر نکرد. اما وقتی می بینم شاهرخ چقدر دوست داشتنیه و چقدر کشته مرده ی منه، حرفم رو از خودم پس میگیرم. وقتی که خوابه دوست ددارم تا صبح بشینم نگاش کنم.
    مامان میگه دیوونه ی شوهر ندیده. میگه خجالت نکش خودت رو زیر پاش قربونی کن. چه کار کنم خب؟ مگه عیبه که آدم شوهرش رو خیلی بخواد؟ مگم مامان خودتون که جوون بودین بابای خدابیامرزم رو دوست نداشتین؟ میگه دوست داشتم اما بیشتر از اون حیا داشتم. دخترا حالا ورپریده شدن. به نظر تو من ورپریده ام؟ اگه ورپریدگی به اینه که آدم هلاک شوهر طیب و طاهرش باشه، من حرفی ندارم و به خودم مارک ورپریدگی می چسبونم تا همه بدونند. خیلی هم افتخار می کنم که شاهرخ جانم رو از جونم هم بیشتر دوست دارم. هرکی حسوده یا بخیل، بیاد جلو ببینم. راستی سروناز جون ناراحت نمیشی اگه بگم چند شب پیش عکست رو به شاهرخ نشون دادم؟ تو رو به خدا عصبانی نشو، آخه اون که قبلاً هم تو رو دیده بود. فکر کردم عکست رو هم کنار من ببینه بد نیست. میدونی وقتی تو رو دید چی گفت؟گفت: بابا ایوا... قبلاً هم اعتراف کردم که بیچاره منوجهر حق داره. فرداش که اومد خونمون دست کرد از توی جیبش یک عکس از منوچهر آورد و گذاشت بغل عکس تو، توی آلبومم، بعدشم گفت: اصلاً انگار این دوتا واسه هم آفریده شدند. گفت چقدر بهم میان! بعدشم صاف توی چشمام نگاه کرد و گفت: سپیده بیا دست به دست هم بدیم این دوتا رو بهم برسونیم. مثل کاری که با عکساشون کردیم. من میگم این منوچهر سمج کم بود که شاهرخ هم میخواد بششه همدستش. حالا کاری ندارم به اینکه دلم واسه منوچهر کبابه؛ اما هرچی نباشه من دوست توأم و باید اول هوای تو رو داشته باشم. به شاهرخ گفتم: من باید ببینم مزه ی دهن سروناز چیه؟ اونم خندید و گفت: از منوچهر که خیلی شیرینه. امیدوارم مال اونم شیرین باشه. منم گفتم قبل از اینکه بره ماهون که خیلی ترش بود، نه، ملس بود. اونم خندید و گفت: ملس خوبه، چون ته مایه ی شیرینی داره و میشه روش کار کرد. منو ببخش که فکر می کنم طعم دهنت ملسه، آخه تو گاهی وقتها واسه منوچهر دل می سوزوندی. خب این یعنی ملس دیگه، نه؟ دلم میخواد بیای و از نزدیک حال منوچهر رو ببینی؛ یعنی نامرئی شی و اونو تماشا کنی. اگه بدونی چقدر خاطرخواته، دلت ریش ریش میشه. چند روز پیش منوچهر ما رو، یعنی من و شاهرخ رو واسه شام به یه رستوران دعوت کرده بود. من و شاهرخ که رفتیم دیدیم منوچهر اون گوشه موشه ها یه جای دنج منتظر ما نشسته. جات خالی بود بیای حظ کنی از این همه احساس و سلیقه، انگار صاحب رستوران هم سری به دیار عاشقا زده بود. چون تمام چراغا رو خاموش کرده بود به جاش چراغهای گرد دیواری رو که هرکدوم یک رنگ داشت، روشن کرده بود و روی هر میز شمعدانی های خوشگل گذاشته بود و شمع همه رو هم روشن کرده بود. یواشکی به شاهرخ گفتم این بابا هم انگار تنش میخاره! گفت: کی؟ گفتم: صاحب رستورانی. پرسید: چرا؟ گفتم: چه محیط شاعرانه ای درست کرده! هرکی هم یار نداشته باشه، بیاد اینجا، دلش میخواد.
    شاهرخ خندید و گفت: ختم روزگاره. بگم صدمرتبه عاشق شده باورت میشه؟ گفتم: تو از جا میدونی؟ گفت: میشناسمش. بچه محل بودیم. البته سنش زیاده، اما کهنه کاره. همسایه هامون از دست عشق و عاشقیش عاصی بودند. گفتم: پس بگو بوالهوسی هاش. گفت: اما خودش قبول نداشت. هر دفعه فکر می کرد این مرتبه دیگه واقعاً عاشقه. حالا دیگه زن و بچه داره و پشم و پیلی اش ریخته. اما مرامش عوض نشده ......


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #44
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    286_289



    و ادابازی اش سر جاش محفوظه، همیشه میگه من نوکر هر چی عاشقه هستم.
    حالا بهتره مردک عاشق پیشه رو ول کنم، داشتم از منوچهر میگفتم که یه گوشه منتظر ما نشسته بود. یک کت و شلوار اسپورت خوشگل و خوش دوخت پوشیده بود که حظ میکردی به قامتش نگاه کنی. یک اودکلن خوشبوی گرون قیمت هم زده بود که دوست داشتی تا صبح بشینی و بوش کنی. خلاصه یک شاخ شمشادی به تمام معنا. جمیله خانم حق داره همه جا جار میزنه دنیا یه طرف، منوچهرم یه طرف دیگه. حالا کاری ندارم که شاهرخ جان خودم هم ازش کم نمیاره. عجب که این پسردایی و پسرعمه چقدر به تیپ و ژستشون ور میرن! مثل دخترا هوای خوردن شون رو دارند که مبادا چاق بشند. نه شاهرخ نه منوچهر هیچ کدوم شبا برنج نمیخورند، در خودن کیک و شیرینی هم امساک می کنند و... خلاصه میگفتم، وارد رستوران که شدیم منوچهر رو دیدیم که روی صندلی نشسته بود. تا ما رو دید با احترام از جا بلند شد یک لبخند به رومون زد، شد مثل ماه! همون جا توی دلم گفتم سروناز خاک تو سرت بکنند. موزیک ملایمی پخش میشد و آدم رو می برد تو حس. به اشاره ی انگشت منوچهر برامون قهوه آورند و شکلات و میوه، بعد سوپ و میگو و سیب زمینی با جوجه کباب بدون استخوان. فهمیدم منوچهر جون اهل ژسته. دستور جوجه کباب بدون استخوان داده تا مجبور نبشیم مثل ببر وحشی گوشن رو به نیشمون بکشیم. خیلی ازش خوشم اومد. نبودی ببینی چقدر حساب شده و قشنگ شام میخورد. توی دلم تعجب کردم! به ننه جمیله اش نمیاد در تربیت شازده پسرش اینقدر وسواس به خرج داده باشه. بعد که با شاهرخ تنها شدم ازش در مورد جمیله خانم پرسیدم، اونم خندید و گفت: زن دایی جمیله زن خوبیه. فقط خیلی ریلکسه. در واقع بیشتر اهل حاله. دنیا رو توی دو روز خوشی هاش میبینه و کاری به رویدادهای غم انگیزش نداره، بعد گفت منوچهر از اول خمیر مایه اش فرق داشت.
    خلاصه شام که خوردیم چای آوردند. منوچهر یک حبه قند توی فنجونش انداخته بود و داشت آروم آروم اونو به هم میزد، اینو داشته باش. منظورم به هم زدن قند توی فنجونه! از اون شب تصمیم گرفتم منم قندم رو بندازم توی فنجونم. تازه فهمیدم جا دادن قند گوشه لپ چقدر بی کلاسیه! یعنی چی که لب آدم ورقلمبیده بشه؟ به قول یه بنده خدایی؛ آدم باید آدم باشه. چی میگفتم؟ آهان منوچهر داشت قندش رو هم میزد که یهو شاهرخ بی جهت پرید توی دیگ احساس منوچهر و گفت: خیلی تو حسی آقا منوچهر، غصه نخور خوب میشه. به جای غصه واسش دعا کن.
    منوچهر تکیه به صندلی داد و گفت: در مورد کی حرف میزنی؟
    شاهرخ خندید و گفت: فرخ لقا دیگه. همونی که دیوونه ات کرده.
    منوچهر نگاهی به من کرد بعد رو به شاهرخ و گفت: اتفاق افتاده؟
    شاهرخ فنجانش را برداشت یه نگاهی توش انداخت بعد اونو گذاشت سر جاش و گفت: فرخ لقا زونا گرفته. خواستم براش دعا کنی.
    یک آه بلندی از حلق منوچهر زد بیرون که دل من ریخت پایین. بعد به من نگاه کرد و گفت: سپیده خانم صحت داره؟
    من خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: حقش نبود شاهرخ الان این موضوع رو مطرح کنه. مهم نیست خوب میشه.
    منوچهر تکیه به صندلی داد دستش رو کرد لای موهای خوشگلش، چشاش رو بست بعد فنجونش رو عقب زد دستاش رو روی میز ستون کرد، مشتها رو توی هم برد، زد زیر چونه اش و به فکر فرو رفت. به جون خودم چشاش آب برداشت، اما شاهرخ میگه خیالاتی شدی مگه منوچهر زنه که اشکش سر راه باشه؟ منم گفتم: زن نیست. احساساتیه. دیگه تو حرف زدی، منوچهر زد. هرچی شاهرخ شوخی کرد اون جوابش رو نداد. منم زیر گوشش گفتم: نوش جونت. همین رو میخواستی؟ چیکار داشتی شب خوبش رو خراب کن! شاهرخ گفت: چه می دونستم به وصل یار نرسیده انقدر کشته مرده اس! خواستم شبکه اطلاع رسانی ام رو به کار انداخته باشم.
    منوچهر بدون توجه به ما یک سیگار درآورد روشن کرد و با تمام احساسات به وجود آمده در دنیا شروع به پک زدن کرد، وای اگه بودی و میدیدی! دل سنگ هم داشتی آب میشد. من اونقدر محو سیگار کشیدنش بودم که شاهرخ جسودی کرد و یه نخ درآورد و فندک رو گرفت زیرش. بعد هم زد به پهلوم و گفت: بچرخ این طرف، میخوام سیگار بکشم. اونو ول کن، منو داشته باش.
    خنده ام گرفت. نتیجه گرفتم مردها هم می تونند به قوتش حسود باشند. خلاصه شب خوب منوچهر به دست توانای شارهخ خراب شد. تازه اون شب پی به عشق واقعی منوچهر بردم و از اعماق دل براش دل سوزوندم. خلاصه سروناز جون باید اعتراف کنم که دیگه مهر این منوچهر خان داره توی دلم می افته. بیا و از خر ابلیس پیاده شد و رحمی به دل سوخته ی حوانک بدبخت بنما. به قول مامانم آدم نباید بذاره آه یه جوون دنبالش باشه. اگه تو زن منوچهر بشی آه که دنبال سرت نیست بماند، من و تو هم میتونیم رشته پیوستگیمون رو محکم تر کنیم، فامیل میشیم دیگه، و این خیلی خوبه! ببینم کی میتونه بین من و تو جدایی بندازه؟ ببخشید اگه فهمیدی منظورم مامی جونته. آینده خوبی خواهیم داشت. پس بله رو بگو. حالا از مقوله منوچهر که بگذریم، خواستم به اطلاعت برسونم قرار شده مراسم عقدکنان رو توی تعطیلات نوروز برگزار کنیم. میدونم که برای تعطیلات به خونه می آیی، اما پیشاپیش اطلاع دادم که برنامه ی مسافرتی چیزی نگذاری. دستت اگه توی خون باشه باید ولش کنی و بیایی بالای سر من قند بسابی، مگه من غیر از تو کسی رو دارم؟ البته که هزار نفر رو دارم اما تو یک طرف، اون هزارتا هم همون طرف پشت سر تو. میدونی که روی تو از خواهرام بیشتر حساب باز کردم، حالا قول میدی با ما فامیل شی؟ ببخشید، دعوا نکن، چشم، فوضولی نمی کنم. پیشنهادی دوستانه میدم و ازت میخوام عمیق تر فکر کنی. منتظر جوابت هستم. به خصوص مثبت. ببخشید که انقدر پرحرفم! می خوساتم بپرم حال آقا غوله چطوره؟ تونستی شاخش رو بشکونی یا نه؟ شک دارم، من بودم زنجیر به دست و پاش بسته بودم انداخته بودمش تو سیاه چال. دیگه رفتم، چشم. بای بای.





    ***

    سروناز روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست. خسته بود و بی حوصله. نامه سپیده نه تنها شادش نکرد که بار غمش را سنگین تر نمود، سروناز دختری با عاطفه بود. او قلبی سرشار از مهر داشت که از سر دلسوزی برای هم نوعش می تپید. او چگونه می توانست قصه عشق یک طرفه منوچهر را بشنود و بی خیال بگذرد؟ او خوب میدانست که تنها دلسوزی به کار نمی آید، با این همه یارای همراهی اش نبود. منوچهر مرد زندگی او نبود، مکملش نبود و نمی توانست او را خوشبخت کند. سروناز طالب چنین مردی نبود. مردی عاشق پیشه با دنیای احساس، مردی که در زندگی خصوصی کار ندارد جز عشق ورزیدن و سر به دنبال یار گذاشتن. نه، این حالش را بهم میزد. منوچهر جوانی شیدا صفت بود که جوانی اش را با سر کوچه ایستادن و زاغ یار را چوب زدن هدر میداد و سروناز چنین مردی را نمی پسندید. او اگر جفتی طلب می کرد، که یقیناً چنین بود، نه بدین زودی و نه به میل دیگران، و نه از سر دلسوزی و ترحم. او مردی را می خوسات کامل و پخته، که به زندگی فقط از دریچه عاشقی چشم ندوزد. گرچه عشق مقدس بود و مطلوب وی، اما او به آن از دیدگاه دیگری نظر می کرد و منوچهر از دریچه ای دیگر. و شاید هوشی نیز، گرچه باور نداشت عشق هوشی را. هوشی پسر بدی نبود اما سروناز او را نمی پسندید و مادرش هیچگاه نخواست این موضوع را درک کند. هوشی جوانی بود با سری پرشور، آزاد و رها، بدون هیچ قید و بندی، قدری لوس که فکری نداشت جز خوشگذرانی. مردی بی مسئولیت، در صورتی که واژه مرد بدو اطلاق میشد. هوشی به خواست منیرجون به ایران بازگشته بود و بنا به میل او سروناز را به عنوان همراه برگزیده بود. اما آیا همراه برای او معنا و مفهوم خاصی داشت؟ شاید که او طی ده سال گذشته صدها بار عاشق شده باشد. او عشق را نمی فهمید. خواستن منظور او بود و وصل از برای تمایلات نفسانی. نه یقیناً سروناز طالب چنین حفتی نبود.
    و آقای بهمن نژاد، جوانک ساده لوح و قدری پررو که نسنجیده و سر به خود دست به هر اقدامی میزد. به خیال خود مردی شده قابل، که می تواند مطرح باشد و آنقدر خود را باور داشت که دست روی هر دختری بگذارد. وای که اگر مادرش او را میدید دنیا را بر سرش می کوبید و همانجا غش میکرد، که چگونه جوانک سمج بی نام و نشانی به خود اجازه داده خوش را هم شأن تبار مظفرالدیت شاه قرار دهد. از این فکر خنده اش گرفت. افکار ملوک همیشه سبب تفریح سروناز میشد. اما در مورد آقای بهمن نژاد، احساس....


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #45
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    290 - 293  2 38  2 38  2 38

    کرد هرگونه تفکری در مورد این جوان کنه صفت، حالش را به هم می زند. وه که چه خوب می شد اگر او را در انتخاب همسر آینده به حال خود می گذاردند! می دانست که چنین چیزی محال است، چرا که ملوک بر اریکه ی قدرت نشسته و فقط خواست اوست که باید عملی شود. چه آینده ای در انتظارش بود؟ ندانست، با مادرش چه می کرد؟ جدال؟ یا سازش، هم چون پدرش؟ به وضوح حس می کرد که این زندگی پدرش نبوده و نیست. و او از سر صبر و بردباری، گذشت و مردانگی تا به حال بدون کمترین شکایتی دوام آورده. خویشتن را کاوید و به دنبال توانایی لازم برای مبارزه گشت. می دانست که به پدرش نمی تواند تکیه کند. چه اگر او قدرت داشت طی این سالها جلودار همسرش بود. یقین حاصل کرد که توانایی لازم را نداشته و با روحیه ی مناسب در افتادن را، سروناز مستأصل بود. احساس کرد تنها و بی یاور است. پشتش خالی بود، دلش می لرزید و هراس از آینده ای موهوم، گامهایش را از برای رفتن سست می گرداند. اما باید به پیش می رفت تا بدان می پیوست و سهم خود را دریافت می کرد. هر چه که بود، هر چه که در تقدیرش رقم خورده بود. آینده در انتظارش بود و او را می طلبید، گرچه گامهایش سست و دلش لرزان، لیک باید به پیش می رفت. پس توکل به خدا کرد، تنها حامی بندگان. همو که وا نمی گذارد بنده ای را. صورتش را در بالش فرو برد و آرام گریست تا سبک گردد و با روحی که صیقلش می داد رو به سویش گرداند.
    هوا تاریک شده بود، معده اش تیر کشید، چشم گشود و خود را در اتاقی تاریک و سرد یافت. ناهار نخورده بود. شعله ی بخاری کم بود و هوای اتاق قدری سرد. از جا برخاست و به سراغ یخچال رفت. کاسه ی آش رشته ای را که خانم ستاری شب گذشته برایش آورده بود، برداشت. حوصله نداشت آن را گرم کند، چند قاشق خورد، سرد بود و نمی چسبید، منصرف شد. حرارت بخاری را زیادتر کرد و روی تختش نشست. احساس کرد اعصابش آرامتر شده، کاغذی برداشت تا جواب نامه ی سپیده را بدهد.
    سپیده ی عزیزم سلام؛
    نامه ات پیامی داشت غم افزا که دلگیرم کرد. بدجنس، تو که می دونی نظر من نسبت به منوچهر چیه، چرا در نامه هات مرتب از او حرف می زنی و سعی می کنی به قول معروف روغن داغش رو زیادتر کنی؟ به خیال خودت می خوای دل منو نرم کنی؟ آخه دختر خوب، شوهر که کالا نیست که در صورت پشیمانی بشه تعویضش کرد؟ چرا سعی داری با جریحه دار کردن دل من و خش انداختن احساسم منو وادار به ازدواج با مردی بکنی که به هیچ وجه مطابق میلم نیست. عزیز من، چرا مدام از تیپ و قد و قواره ی اون برام می گی؟ مگه خودم کم دیدمش؟ اصلاً مگه شوهر اثاثیه اس که نیاز به تبلیغ داشته باشه که تو داری بازار گرمی می کنی؟ درسته که برای یک دختر و پسر، تیپ و قیافه ی خوب، یکی از دلایل انتخاب همسره، دقت کن، گفتم یکی از دلایل و نه دلیل اصلی، حداقل برای من که اینطوره، من دوست ندارم زن مردی باشم که صبح تا شب برام با احساس وافر سیگار دود کنه و آه بکشه و چشمان مست و خمارش رو به روم بدوزه، دوست ندارم کار و زندگی ام رو ول کنم و صبح تا شب بشینم اونو بو بکشم و به این خاطر که بوی ادکلن گرون قیمتش مستم کرده. البته شاید این حالات رمانتیک و قشنگ باشن و به رویای شیرین جوانی حال و هوا ببخشند، اما این احساس قشنگ و شاعرانه یک روز و دو روز دوام داره و دلنشینه. زندگی که دور طبیعی اش رو برداشت، این حالات در حاشیه قرار خواهند گرفت و مسائل دیگری مطرح خواهد شد. من دوست ندارم شوهرم از سر احساس لطیف و رقیقش برام اشک بریزه یا شعر بگه. بهتره تو هم زندگی رو جدی تر بگیری. هرکسی ندونه، تو که خوب می دونی من چه خصوصیاتی دارم، من سالهاست که منوچهر رو می بینم و اونم خوب می شناسم. از وقتی که از دنیای کودکی بیرون و پشت لبش سبز شد، از همون موقع فرق بین مرد و زن رو شناخت و بین این همه دختر دل به من داد. پس بدون که احتیاج به معرفی تو و شکافت شخصیتی منوچهر ندارم. خواهش می کنم بس کن، چون تو با این حرفات جز این که روزم رو خراب کنی و افکارم رو به هم بریزی به هیچ جا نمی رسی. و از فردا باز روز از نو، روزی از نو، و من همون سرونازی می شم که بودم، دل سوزوندن من برای منوچهر لحظه ای است و من هیچ وقت از حرفم بر نمی گردم، چون منوچهر مرد دلخواه من نیست و حرف من همونیه که بوده. نه، نه، نه. بهتره این موضوع رو توی گوشات فرو کنی و همیشه به یاد داشته باشی که من در زندگی طالب شوریدگی نیستم. دیدگاه من و تو با هم متفاوته. خیلی دوستت دارم، خیلی قبولت دارم اما نه در تمامی موارد. تو دوست خوب من و ماه منی، که قلبت مثل آینه شفافه و همین منو در دوام دوستی مون کفایت می کنه. گاهی احساس می کنم متأسفم از اینکه قلبم و مغزم توی یک راه نیستند و شاید جای تأسفه که من ثبات ندارم و گاه تابع اینم و گاه تابع اون. من اگه اون شب جای تو توی رستوران بودم دلم واسه منوچهر ریش می شد و در این مورد به تو حق می دم، اما بعد مغزم فرمان می داد که برم سراغش و گرمب بزنم توی سرش و بگم خاک بر سر زن ذلیلت بکنند. حیف از اسم مرد که روی تو گذاشتند. بعد هم دستمال به دستش می دادم و می گفتم برو فین کن. اما تو خوب می دونی که عرضه ی این کار رو هم ندارم چرا که قلبم مانع می شه و به کار خودش که همانا ریش ریش شدنه ادامه می ده.
    حالا تو بگو من این وسط چه کاری از دستم بر میاد؟ من اگه قدرت داشتم و می خواستم فقط به فرمان مغزم عمل کنم. رو در روی مامی خودم می ایستادم. حالا ببین نامه ی تو دقیقاً چه روزی به دستم رسید! نامه ای که فقط انتظار داشتم غم از دلم برداره. خود حامل غصه بود و مکدرم کرد. مامی امر کرده استعفا بدم و برگردم خونه و دست به دست هوشی خان بدم. به اون خدایی که می پرستم سوگند، اگه توی دلم اندازه ی سر سوزنی برای هوشی جا باشه. حالا تو ببین بخت و اقبال بی ریخت من فلک زده رو. امروز یک خواستگار ناب دیگه داشتم. از آقای بهمن نژاد کم و بیش برات گفته بودم، همون پسره ی استخوانی و سمج رو که یک هفته کلاسش رو اداره کردم. همون که در بیست و چهار ساعت هزار بار عینکش رو بر می داره و میذاره. خلاصه، منوچهر و هوشی کم بودند، این یکی هم رفت توی ردیف سینه چاکان نشست. مدتیه خیلی دور و برم می پلکه و به عناوین مختلف سر حرف رو باهام باز می کنه و مثل زنای کوچه گرد از هر دری حرف می زنه. خدا یک خیری به ماریا بده که نمی گذاره میدون پیدا کنه. از بخت بد ماریا امروز غیبت داشت، آقا هم دم رو غنیمت دونست و راست زل زد توی چشمام و ازم خواست اجازه بدم عید نوروز انگشتر دستم کنه. وقاحت رو می بینی؟ صاف زد به هدف. خواستگارای منم نوبر بهارند! روی یکی شون نمی شه حساب باز کرد. دیگه داره حالم از هر چی سماجته بهم می خوره از هر چه مرد شیدا صفت که دنبال زن راه بیفته و زار بزنه بدم میاد. شاید هم به خاطر اینکه هنوز آمادگی لازم برای تشکیل خانواده رو ندارم نمی تونم پذیرای مردی باشم و به همین دلیله که قادر نیستم افکارم رو روی یکی از اونها متمرکز کنم. انسان وقتی طالب چیزی نباشه دیدگاهش هم در مورد اون چیز منفیه و هزار عیب و علت براش پیدا می کنه. پس شاید عیب از منه و نه دیگران. مردم زندگی طبیعی شون رو دارند و نمی شه بهشون خرده گرفت. خواسته ای دارند و می خوان که بهش دست پیدا کنند. تشکیل زندگی خود هدفی است که منوچهر و هوشی و... را واداشته یکی را برای خود برگزینند. پس من بی جهت ایشان را به باد استهزا می گیرم. اغلب دختران در سن و سال من دوست دارند مورد توجه واقع شوند و خواستگاران زیادی داشته باشند و این ارضاءشون می کنه اما از نظر من این میل و رغبت، چندان هم مقعول نیست. البته من در مورد خودم حرف می زنم. گفتم که از نظر من، و این دلیل نمی شه که دیگران اشتباه فکر کنند. همان طور که گفتم من خودم رو برای تشکیل خانواده آماده نمی بینم. گرچه به رشد جسمانی کافی و عقلانی به النسبه ای رسیده ام، با این وجود فکر می کنم ازدواج برای یک زن رکود و ایستایی به ارمغان میاره. چرا که اغلب دختران وقتی که شوهر اختیار کردند تصور می کنند به هدف نهایی دست پیدا کرده اند و پس از آن وظیفه ای ندارند جز شوهرداری و بچه داری. دیگر آمال و آرزو براشون معنا و مفهوم چندانی نداره. دیگر سمت یازیدن به اهداف بعدی چنگی به دلشون نمی زنه، چه، گمان می برند به هدف نهایی رسیده و از این به بعد باید از آن حراست کنند. غالب دخترانی که حین تحصیل تن به ازدواج می دهند، پس از رفتن به خانه ی بخت درسشون رو رها کرده و به خانه داری می پردازند. این حال منو به هم می زنه. چشم به روی اهداف بستن و به یک کار کسل کننده پرداختن. من متعجبم که چطور مامی از من می خواد خودم رو از کار بیکار کنم و راه اونو دنبال کنم. راهی که مورد پسندم نیست و او خوب می دونه. وقتی که به مکالمه ی امروزم با مامی می اندیشم اشک توی چشمام حلقه می زنه و دلم می گیره. من نمی خوام زندگی ام رو ببازم و بنا به خواست مامی با مردی ازدواج کنم که هیچ سنخیتی بین من و او نیست. نمی دونم چرا مامی اصرار داره دخترش رو چون مرغی به جوجه کشی وادار کنه و مثل مهره ای باطل در گردونه ی زندگی رها کنه تا با دیگران به جبر بگرده و ندونه که چرا؟!
    سپیده جان دلم می خواد گریه کنم. درددل گرچه انسان رو سبک می کنه اما گاه یادآور آلامه، و بازگو کردن غصه ها، همانند به هم زدن، یا دور خود بی جهت چرخیدن، ارمغانی نداره جز دل آشوبه. و من اکنون این چنینم، منتظر نامه ات هستم، امیدوارم منوچهر را به شاهرخ خان بسپاری و در نامه ات دوست دیرین من باشی و حامی من.
    آخر نامه ات به نکته ای نامربوط و شرم آور اشاره کرده بودی. و من هم در آخر نامه ام متذکر می شم که خوش ندارم این الفاظ زشت رو در مورد مردم به کار ببری، به خصوص وقتی که شناخت کافی روی افراد نداری. ما اینجا غول نداریم. ایشان شخصی محترم و مردی متشخص به نام آقای امجد هستند و تو وظیفه داری از ایشان با احترام یاد کنی. خواستم بدونی که ما تا حدودی با هم کنار اومدیم و سر هر کدام به کار خودمان است، دیگر هم فضولی موقوف.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #46
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    294_297

    از آن روز به بعد، سروناز هنگام زنگ تفریح پا به دفتر نمیگذاشت مبادا چشمش به آقای بهمن نژاد بیفتد. این خانم رسایی بود که به کلاس سروناز رفته کنارش مس نشست تا با یکدیگر گپ بزنند. آقای امجد از این حرکت سروناز خوشش آمده به خانم ستاری سفارش میکرد برایشان چای و بیسکویت ببرد.
    صبح آفتابی قشنگی بود! بوی بهار را میشد استشمام کرد و این نوید خوبی بود برای حیات دوباره ی طبیعت، و شکفتن غنچه ی امید در دل آدمی. آقای امجد نیز حال خوشی داشت. دریافته بود بهاری که در راه است در نظرش متفاوت است با دیگر بهاران، احساس می کرد زیستن را دوست دارد و عشق را. حس می کرد عاشق بهار است و شیفته ی صحرا، صحرایی که در جای جایش گلهای کوچک وحشی به چشم میخورد، گلهای رنگارنگی که به دست نسیم بهاری سپرده شده به طریقی دلبری می نمایند، دوست داشت یکه و تنها در دل طبیعت رو به سوی افق پهناور گام برداشته، به سوی خدا برود. خدایی که لحظه ای از حال بندگانش غافل نیست. خدایی که جهان لایتناهی را آفرید. هم او که آفریننده ی کائنات است. خدایی که او را آفرید. سارگل را آفرید و سروناز را. و مزه عشق را به آدمی چشاند. عشق به هر آنچه که در نظر انسان عزیز و گرامی است تا با آن جانی تازه گیرد و امید به زیستن یابد. این عشق است که به زندگی صفا می بخشد و دل آدمی را گرم و پرشور می سازد. و او با این حس از پیش آشنا بود. بیگانه نبودند باهم. و اینک دگرباره آرام آرام به خانه دلش راه می گشود، گرچه او هنوز در جدال بود با خود و نمی خواست پذیرایش باشد، لیک به خوبی درمی یافت که بذر عشق بر دلش پاشیده شده. دلی که سالها در برهوت سینه ای بایر به حال خود رها گشته اسنک می خواست همگام با طبیعت بهاری شده سر از پوسته تنهایی بیرون آورد. جوانه بزند و به گل بشیند. احساس می کرد یوسف گم گشته اش را بازیافته و دلش او را طلب می کرد. حس می کرد عشق در خانه قلبش ریشه دوانده و میرود تا جای خود را استحکام بخشید. با این همه، تردید هنوز با او بود و لحظه ای رهایش نمیکرد.
    او آن روز هم چون دگر روزها توی راهرو قدم می زد تا از حال و هوای بچه ها و معلمین مطلع باشد. در بیشتر کلاسها بسته بود. کلاس سروناز اما، درش نیمه باز بود. صدای سروناز شنیده میشد که با لحنی مهربار و دوست داشتنی از بچه ها پرسید: خب بچه ها، کسی هست که بدون تکلیف اومده باشه؟ بچه ها به یکدیگر نگاه کردند و یک صدا گفتند: نه خانم.
    سروناز باز پرسید: با این حساب همه تون انشا نوشتید.
    بچه ها جواب دادند: بله خانم.
    -خب موضوع انشا چی بود؟
    همه باهم پاسخ دادند: آرزو.
    سروناز لبخندی زد و گفت: بسیار خب. مثل همیشه باید همه تون انشاتون رو بخونید بعد به موضوع جدید می پردازیم.
    مدتها بود که آقای امجد احساس کرده خانم ملک زاده با شگرد خاص خود موفق شده رابطه ای دوستانه و صمیمانه میان خود و بچه های کلاس ایجاد کرده به دلهایشان راه پیدا نمیاد. به خاطر همین روزها بیشتر اطراف کلاس او می پلکید و با کنجکاوی گوش می سپرد تا به رمز موفقیت معلم جوان پی ببرد. او که علاقه مند بود به انشا بچه ها و به عبارتی دردل آنها را گوش بدهد. به فکر فرو رفت تا بهانه ای جهت ایستادن در راهرو پیدا کند. ناگهان با شتاب خودش را ب دفتر رسانده پیچ گوشتی دو سویی برداشته به راهرو بازگشت. نزدیک کلاس چهارم کلیدی دوپل قرار داشت و آقا امجد می توانست با باز و بسته کردن و بی جهت ور رفتن به آن، مدتی خود را سرگرم نماید. دستش بیهوده به پیچ گوشتی و گوشش به دهان بچه ها بود. بچه ها یک به یک با ذوق و شوق میخواندند و مورد تحسین معلم شان واقع میشدند. یکی گفت: من ارزو دارم مثل پدرم معماری زبردست باشم تا همه روی کارم حساب باز کنند. دیگری گفت آرزو دارم پزشک شوم و بیماری آسم مادرم و دیگر مادران را مدارا کنم تا دیگر چون من، بچه ای شاهد نفس گرفتگی مادرش در نیمه شب نباشد. دیگری آرزو داشت جراح قلب شود و قلب بیمار پدرش را بدون کمترین هزینه عمل جراحی کند چرا که آنان پول کافی نداشتند و پدرش گوشه ی خانه افتاده و از این بیماری رنج می برد و پزشکان او را از انجام هر فعالیتی منع کرده بودند. یکی از بچه ها آرزو داشت به خارج از ایران سفر کند تا ببیند زندگی در آنجا چگونه می گذرد. پسربچه ریزه میزه و مظلومی که هنوز از رویاهای کودکانه اش بیرون نیامده بود آرزو داشت بتواند از آسمان ستاره بچیند و آن را به دخترخاله اش هدیه کند و در خاتمه یادآور شد مادرش گفته که شما دونفر ناف بُر هم هستید و اقرار کرد که نمیداند ناف بر یعنی چه،اما می فهمد که خوب است و به همین دلیل آرزو دارد به او ستاره هدیه کند. یکی دوست داشت دندان پزشک شود تا برای مادربزرگ پیرش دندان بسازد و او هم بتواند پا به پای نوه هایش از کشک هایی که خود درست می کند بخورد. یکی آرزو کرد روزی بتواند خودکار برقی بسازد تا بچه ها از شر تکالیف مدرسه به خصوص مشقهای تمام نشدنی ایام نوروز راحت شوند. آن یک آرزو کرد جهانگرد باشد و دور دنیا را بگردد چرا که خدا جهان را زیبا آفریده و این زیبایی ها باید مورد تحسین بندگان واقع شود. یکی دیگر آرزو کرد بتواند مخترعی بزرگ شود تا در کتاب علوم نامی از وی برده شود. چه بسازد، نمیدانست، فقط دوست داشت مخترع بزرگی باشد به آن دلیل که نامی از خود برجای بگذارد. یکی دوست داشت ماشین آدم شویی اختراع کند تا افراد افلیجی چون پدربزرگش مشکل استحمام نداشته باشند. چرا که به چشم خود می دید حمام کردن پدربزرگش برای پدر و هموهاش چه رنجی به همراه دارد. یکی آررزو کرد بتواند به اب حیات دست پیدا کرده عمر جاودانه به بشریت اهدا نماید. پسرکی سرحال و تنبل ارزو کرد میزی داشته باشد مملو از انواع خوراکیهای چرب و گوشتی که هرچه از آن بخورد تمامی نداشته باشد و او از صبح تا شب فقط بخورد. یکی دیگر ارزو داشت روزی خلبان شود و یکی دیگر ارزو داشت روزی معلمی باشد مثل خانم ملک زاده که بچه ها دوستش داشته باشند.
    وه که چه دنیای عجیبی است و چه افکاری دارند بچه ها! موجوداتی دوست داشتنی که قلبشان زنگار نگرفته و چه ساده می اندیشند! هرکدام خواسته ها و آرزوهای قلب شان را در طبق اخلاص نهاده رک و پوست کنده با یکدیگر در میان می نهادند بدون اینکه مورد تمسخر واقع شوند. همه سراپا گوش بودند و با گوش جان می شنیدند. سروناز نیز سر جایش نشسته بود و با تبسمی ملیح به آنان نگاه می کرد. او هم فقط گوش بود. نه ملامتی در کار بود، نه تمسخری و نه اهانتی. همه آموخته بودند که هرکس عقیده ای دارد که آن در نظر خودش محترم است و شایسته نیست یکدیگر را به باد استهزا گرفتن. عقیده ای هرچند نامعقول و ناپسند، نباید به ریشخند گرفته میشد. چرا که تمسخر مانعی میشود بر سر راه اعتراف. سروناز به آنان گفته بود هر زمان متوجه شدید شخصی حرفی نامعقول میزنه و یا نظریه ای میده که مورد پسند همگان نیست، موظفید که به حرفش گوش بدید و با دیده ی احترام به او بنگرید حق ندارید توی ذوق یکدیگر بزنید. بعد در فرصتی مناسب آرام آرام اونو متوجه اشتباهش بکنید و راه درست رو نشونش بدید. شما باید از راه درست وارد شده دوست تون رو روشن کنید. حق ندارید بنده ی خدایی رو مسخره کنید و به حرفش بخندید. این کار شما باعث میشه دوست تون سرخورده بشه و دیگه حرفش رو جایی نزنه.
    و بچه ها آموخته بودند با یکدیگر برخوردی شایسته داشته باشند. سروناز هم آن روز بدین جهت این یک کلمه پر از گویش را موضوع انشا قرار داده بود تا نه تنها به مکنونات قلبی بچه ها پی برده، بلکه آنان را مورد ارزیابی قرار دهد و ببیند سخنانش تا چه حد بر بچه ها تاثیر گذاشته؟
    بچه ها، همه راز دل برون ریختند و از آرزوهایشان گفتند. اما هیچ کس از خانم معلم نپرسید شما چه آرزویی دارید؟ بچه ها تصور می کنند معلمین آنقدر به کمال رسیده اند که شاید خواهان چیزی نباشند. آنها فکر می کنند بزرگترها به هر آن چه اراده کنند دست می یابند و آرزو مختص دنیای کودکانه خودشان است که دست و بالشان قدری بسته است و دست یافتن به آمالشان را موکول می کنند به آینده. آن وقت که بزرگ شدند و گمان می برند. بی شک به همه خواسته هایشان دست پیدا خواند کرد.
    اما ایا انسان بدون آرزو وجود دارد؟ و زندگی بدون امید و آرزو شیرین می شود؟ مگر نه اینکه زندگی بدون امید و آرزو چون برکه ای ملال آور و خسته کننده است؟
    اتاق سروناز تاریک بود و او روی تختش دراز کشیده چشم به سقف دوخته بود در حالی که قطرات درشت اشک چون مرواریدی غلتان از گوشه چشمش فرو می چکید و از کناره گونه به زیر افتاده به جانب گوشهایش رفته در آنجا می شکست و فنا میشد و از قطره ای دیگر پیروی اش می نمود و راه عدم در پیش میگرفت.دل سروناز مالامال از غمی جانکاه بود که قطرات درشت و پیاپی اشک نیز بر حال زارش تسکین نبود. آن روز بعداز ظهر به مادرش زنگ زده بود اما ملوک غضبناک سرش فریاد کشیده که یا هوشی و خانه، یا ماهان و طرد خانه و خانواده. او هوشی را در کنار دیگر اعضای خانواده قرار داده و گفته بود اگر ما رو میخوای و تمایل داری در این خونه جایی داشته باشی، باید هوشی را برگزینی، در غیر این صورت بهتره چشم از خانه و کاشانه شسته ما رو هم فراموش کنی. و چون سروناز خواست لب به اعتراض گشاید مهلت نداده سرش داد کشیده بود: حرف آخر من اینه. در صورتی میتوانی به خونه برگردی که عروس منیر باشی. من پیشاپیش قول تو رو به منیر دادم و دوست ندارم تو با من مخالفت کنی و حرمتم رو بشکنی. من اجازه نخواهم داد تو، یه الف بچه، منو سنگ روی یخ کنی. عمریه همه دوستام به قدرت و هیبت من توی خونه غبطه خوردند. در صورتی که هوشی رو نخواستی، ما رو هم نخواه و دیگه به خونه برنگرد. بعد هم گوشی را محکم روی دستگاه کوبیده و مکالمه را قطع کرده بود. سروناز مات و مبهوت گوشی در دست مانده


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #47
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    298 - 301


    بود و اينک وامانده از رفتن و به هدف دست يافتن ، به حال زار خود مي گريست . آنقدر توان نداشت با مادر جبار و قدرتمندش به جدال برخيزد از ان گذشته ايمان قلبي اش به او اجازه چنين کاري را نمي داد . با اين همه ، زندگي اش و آينده اش را دوست داشت و مايل نبود عنان زندگي اش را به دست ديگري بسپارد . دوست داشت خود براي آينده اش تصميم بگيرد . او که عروسک خيمه شب بازي نبود که به دست ديگري گردانده شود ، انساني بود آزاد که حق حيات داشت و حق انتخاب . کاش مادر اين را مي فهميد . او با زندگي شوهرش بازي کرده بود و چه بسا با زندگي مادرش . و اينک نوبت دخترانش بود . سروناز را نه تمايلي به سازش بود و نه توان مقابله ، چه مي کرد ؟ به زودي نوروز از راه مي رسيد و او فرصت چنداني نداشت در صورتي که هنوز نتوانسته بود تصميم نهايي اش را بگيرد . نمي دانست چه کند. بماند و به ميل خويش زندگي کرده و قيد خانه و کاشانه را بزند هم چنين مادرش را ، که خود چنين خواسته بود و اين راه آيا خشم خدا را به همراه نداشت ؟ يقينا خداوند دوست ندارد بنده ناقابلش حرمت والدين بشکند . يا برود و تن به تسليم سپرده عمر گرانمايه را برخلاف ميل باطني سپري کرده به زندگي اي ناخواسته ، بدون هدف ، پوچ و مسخره تن در دهد ؟ همراه هوشي بودن ، تا نيمه روز در بستر ماندن ، تن و جسم را پروراندن ، به ياوه گويي پرداختن و گوش به مشتي اراجيف سپردن ، به محافل مسخره پا نهادن و خود را بزک کردن ، خنده هاي مستانه سر دادن و با هر مردي شوخي و تفريح کردن ، همه و همه هدر دادن عمر و جواني بود که مطلوب سروناز واقع نمي شد و او چنين شيوه اي را نمي پسنديد . دورنماي زندگي با هوشي همين بود و بس . چرا که زندگي ملوک بدين منوال مي گذشت و سروناز با آن آشنا بود . مي دانست اين هم راضي نيست که خدايش را راضي نمايد . سرش درد مي گرفت و شقيقه هايش دل دل مي زد و داغ بود . کاش پدرش کنارش بود گرچه او هم دردي از دلش دوا نمي کرد . او که عمري را با سازش سپري کرده تا از جنجال جلوگيري نمايد ، چه کاري از او ساخته بود ؟ که اگر تدبيري داشت براي زندگي خود به کارش مي گرفت .
    پهنه آسمان گويي به خون بنشسته بود . غروب از راه مي رسيد و خورشيد دامن بلند و رنگينش را جمع مي کرد تا پشت کوهها آرام گيرد زيرا شب از راه مي رسيد و زمان آسودن بود . به زودي سياهي و تاريکي همه جا را در بر مي گرفت . همان که دل سروناز را پيش از اين دو ربوده بود . از صبح آن روز که ناچارا با بچه ها و همکارانش وداع گفته بود . با خانم رسايي عزيز ، با خانم ستاري مهربان ، با آقاي امجد که نيک دريافته بود قلبي سرشار از عاطفه در سينه دارد . مدير سخت گير و خشني که گاه نگاهش چنان از سر مهرباني قلب سروناز را مي شکافت که وي را از خود بيخود مي نمود ، طوري که خويشتن را باخته دست و پايش را گم مي کرد و همان لبخند کيميا و دلنشين را بر لبان آن مرد جدي مي نشاند . گرچه خيلي زود محو مي شد اما سروناز همان را غنيمت شمرده در خاطرش حفظ مي نمود . آقاي امجد هميشه از دست پاچگي سروناز کيف مي کرد . او نيز دريافته بود که سروناز گاه در برابر او خود را مي بازد ، اين حالت دختر جوان او را محظوظ مي کرد . برقي از چشمانش ساطع مي شد که سروناز با آن برق مخصوص آشنا بود .
    اتوبوس سينه جاده باريک را مي شکافت . مسافرين چرت مي زدند اما سروناز را نه خوابي بود و نه ميل به چرت . چشمان درشت و خوش حالتش را به کرانه آسمان دوخته ، گويي خالقش را مي جوييد . راننده نسبتا جوان که سبيلي پهن و پر به چهره اش حالتي خاص بخشيده و او را مردي غيرتي مي نماياند ، از توي آينه او را زير نظر داشت . او از ابتداي راه همه حواسش را متوجه مسافر جوان و بسيار زيبايي نموده بود که به تنهايي بار سفر بسته و به هيچ قيمت حاضر نبود چشم از جاده برگيرد . راننده سبيل کلفت که در قبال مسافرين احساس مسئوليت مي نمود برادرانه دختر زيبا را زير نظر داشت مبادا مردان جواني که در رديف آخر اتوبوس جا خوش کرده و يکريز تخمه مي شکستند خيالاتي در سر داشته به دختري بدان زيبايي نظري سوء داشته باشند . سروناز نه به مرد راننده توجه داشت و نه به جوانان مذکور و نه هيچ کس ديگر . او به خود مي انديشيد . به آينده اي که در انتظارش بود ، به مادرش ، منير جون ، هوشي و قرارهاي فيما بين شان . به شغلي که مورد علاقه اش بود و به امر مادر ، که مي بايد رهايش مي کرد ، به پسر بچه هاي سر تراشيده و ساده ماهاني که صميمانه به او دل بسته بودند و او نيز به انها . به پدرش که سالهاي شيرين جواني اش را ناخواسته به پاي همسرش ريخته بود . و بالاخره به آقاي امجد که احساس مي کرد با يادش دل در سينه اش بي قرار مي شود . او آن روز به وقت وداع پي به اين واقعيت برد . واقعيتي که مدتها با آن کلنجار مي رفت تا آن را نفي کرده باورش ندارد . اينک مي دانست قادر نيست به خودش دروغ بگويد . او آن روز آخرين نفري بود که مدرسه را ترک مي کرد . در واقع آقاي امجد مانده بود تا وي را بدرقه نمايد سروناز احساس کرد آقاي امجد بي جهت توي دفتر مانده و خود را سرگرم مي نماياند . مي دانست که سروناز به شهرش باز مي گردد . مانده بود شايد تا بدرقه اش کند . سروناز ساک کوچکش را در دست گرفت و در اتاقش را قفل نمود . چشمش به قفل بزرگي که از در اتاق خانم ستاري آويزان بود ، افتاد او هم صبح همان روز از ديگران خداحافظي کرده و به سفر رفته بود . ياد مهربانيهاي آن زن نيکو صفت لبخند بر لبش آورد . ساکش را بر زمين نهاد و روسري اش را روي سر مرتب نمود ، بعد ساکش را برداشت و به راه افتاد . جيپ آقاي مدير هم چنان کنار ديوار غنوده بود . نسيم خنکي مي وزيد که بوي بهار داشت با خود ، و جان مي بخشيد به هر چه که هست و مي بايد باشد . طره موي سروناز به دست نسيم روي پيشاني ولو شد چند گام برداشت و باز ايستاد . مردد بود ، چه بايد مي کرد ؟ سکوت حکمفرما بود و جز هوهوي ملايم باد صداي ديگري به گوش نمي رسيد . دوست داشت دگرباره از آقاي مدير خداحافظي کند اما شرم داشت . اسم اين کار را چه مي گذاشت ؟ او هم ، چون ديگر همکاران با اقاي مدير خداحافظي کرده بود . همه براي يکديگر سال خوبي را آرزو کرده بودند . خداحافظي که دو بار نمي شود . جايز نبود ، به چه بهانه ؟ با اين همه دلش طاقت نياورد از پشت پنجره سر خوش حالت آقاي امجد را ديد که روي ميز خم شده دلش لرزيد ، بي طاقت شد بدون اراده به طرف ساختمان به راه افتاد هر چه باداباد .
    آن روز آقاي امجد بسيار خوش خلق و مهربان بود . حتي با بچه ها ، حتي با آقاي بهمن نژاد . اين خلق خوش را بايد به غنيمت مي گرفت و از آن خاطره اي مي ساخت و با خود مي برد . شايد که به کار مرور خاطرات باز آيد . نمي بايد از کَفَش داد . آرام و شمرده گام برداشت قلبش قرار نداشت ، مي لرزيد ، مي کوبيد ، پايين مي ريخت به ناگاه و با هر قدمي ، و جنبش داشت بيش از دگر روزها ، خون به صورتش دويد . شايد هم يک حس بود ، ايستاد و دست بر گونه اش نهاد ، داغ بود . روي آخرين پله ايستاد ، نمي توانست ادامه دهد شرمش امد . به فکر فرو رفت . چه بود اين حس که آشنا نبود با وي هم بيگانه هم نبود . نه ، نبايد تلقين مي کرد ، هيچ حسي نبود . لحظه تلخ وداع بود و ديگر هيچ . چرا تلخ ، وداع آن زمان تلخ و گزنده است که با عزيزي صورت پذيرد . نفس تازه کرد ، چشمانش را بست بايد باز مي گشت . نبايد به دلش ميدان تاخت و تاز مي داد تا برود به هر جا . اين حس نو شکفته بايد که سرکوب مي شد . مبارزه لازم بود اما آيا توانش را داشت ؟ نداشت فقط مي دانست که ميل جدالش نيست و مي دانست که دلش راهي را برگزيده بي مقصد و اگر مقصدي هست دست نيافتني است ، زيرا ...
    صداي گرم و مهربان آقاي امجد در گوشش پيچيد که گفت : شما حالتون خوبه ؟
    چشم گشود . آن مرد خوش قامت روبرويش ايستاده بود و چه نزديک بود بدو ! همان لبخند زيبا را بر لب داشت ، همان مهر نادري که از اعماق ديدگانش مي جوشيد را مشاهده کرد و دلش فرو ريخت . ديگر خشن و جدي نبود . چهره اش آرام و دوست داشتني بود . موهاي قشنگ و تميزش زير دست باد ملايم ، رها بود و توي پيشاني بلند و خوش حالتش بنشسته ، مي لرزيد با هر وزش . اين همه وقار و زيبايي ، دل سروناز را به آسمان برد . رنگ از رخسارش پريد چشمان درشت و خاکستري اش گويي آبدارتر شده غمي ملايم در ديدگانش موج مي زد . آقاي امجد خيره به ديدگان نمدار سروناز مانده بود . دلش به درد آمد قلب او هم قرار نداشت ، اما خويش را نباخته بود . مرد بود و قدرت مبارزه با نفس را داشت . سروناز بي جهت ساکش را زمين گذاشت . نفس بلندي کشيد و گفت : من خوبم .
    آقاي امجد گفت : از توي دفتر ديدم که مي آييد ... گمان نکنم خيال داشتيد مجددا خداحافظي کنيد . کار خاصي داشتيد ؟
    سروناز دست پاچه شد . سرش را تند تند به طرفين تکان داد و گفت : نه ... نه ... چه کاري ؟ در واقع قصدم اين بود ...
    آقاي امجد دوباره تبسم کرد و گفت : براي بار دوم خداحافظي کنيد . اين طور نيست ؟
    سروناز نگاهي به آسمان کرد و گفت : امروز ، روز قشنگيه ! حيفم اومد که ... بعد به آقاي امجد نگاه کرد و ادامه داد : بله اومدم باز هم ازتون خداحافظي کنم .
    آقاي امجد نفس بلندش را بيرون داد و گفت : پس من درست حدس زدم ، شما هم عاشق آسمان هستيد .
    سروناز که اينک احساس راحتي مي کرد لبخندي زد و گفت : شما اولين نفري هستيد که به اين موضوع پي برديد . من واقعا عاشق آسمونم . حتي پدرم که اينقدر به من نزديکه ، هنوز نتونسته پي به اين حس ببره . اما شما ... شما چطور پي به اين موضوع برديد ؟
    - خيلي راحت از روي خطوط چهره افراد ، نحوه برخوردشون ، حالت نگاهشون ، آهنگ


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #48
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض




    صداشون حتی طریقه ی نفس کشیدنشون میشه اونا رو شکافت و به درونشون راه پیدا کرد
    سروناز مبهوت از این همه زرنگی پرسید:
    -گفتید شما هم می تونم بپرسم غیر از من کی عاشق آسمونه؟
    آقای امجد آهی کشید و چشم به آسمان دوخت و گفت:
    -توی این دنیای بزرگ خیلی ها می تونند عاشق آسمون آبی باشند شما هم یکی دیگه.
    سروناز خم شده ساکش را برداشت و گفت:
    قانع نشدم می دونم که طفره رفتید باشه اصراری ندارم شاید اجازه نداشته باشم به درونتون راه پیدا کنم به قول خودتون نباید وارد جزئیات شد من معذرت میخوام.
    آقای امجد نگاهی به ساک دستی سروناز کرد تبسمش خشکید و گفت:
    -گویا عزم رفتن کردید...امیدوارم در کنار خانواده تعطیلات خوشی داشته باشید...از قول من به پدرتون سلام برسونید.
    سروناز که دیده به زمین دوخته بود سرش را بالا گرفت و گفت:
    -آرزو میکنم شما هم تعطیلات خوبی داشته باشید او این را گفت و بدون خداحافظی به راه افتاد بدون آنکه برگردد و پشتس رش را نگاه کند دلش نیامد کلمه ی خداحافظی را بر زبان بیاورد آقای امجد با چهره ای مکدر و نگاهی غم بار نگاهش کرد در حالی که دستانش را پشت کمر قلاب کرده بود و باد همچنان موهای یکوری توی پیشانی اش را به بازی گرفته بود اوهم دوست نداشت بگوید خداحافظ و دانست که سروناز هم کم کم به او دل باخته شده چرا که نمی خواست باور کند لحظه ی تلخ وداع را همان که در متن دیکته اش گنجانده بود همان متنی که آتش به جان وی انداخته و به گذشته سوقش داده بود.
    آه بلندی کشید و زیر لب گفت:
    -به امید دیدار
    لحظه ای همان جا ایستاد و بعد به دفتر بازگشت و پشت میزش قرار گرفت دستها را در هم کرده زیر چانه برد دندانش را بر انگشتان قلاب شده اش فرو کرد و به نقطه ای خیره شد در حالی که به سارگل می اندیشید به سارگل عزیزش که همچون سرونازی که آرام آرام پا به قلبش می گذاشت شیفته ی آسمان بود و یک روز در جواب سوال سامان که پرسیده بود:
    -توی آسمون دنبال چی هستی؟
    گفته بود:
    -دنبال خدا.
    آقای امجد دست بر شانه اش نهاده او را به طرف خود کشیده و گفته بود:
    -خدا رو توی قلبت جستجو کن.
    ساگل هم بدون آنکه چشم از آسمان برگیرد خودش را به شانه ی نامزدش چسبانده و گفته بود:
    -خدا همه جا هست یکی از اون جاها آسمونه.
    سیاهی پهنای آسمان را فرا گرفته بود گویی به دنیا قیر پاشیده بودند سروناز هم چنان چشم به بیرون دوخته بود مردمک چشمانش با سماجت سیاهی شب را می شکافت خود نمی دانست دنبال چه می گردد و در پی چه چیز است مغزش خسته بود و دیگر توان تفکر نداشت چه باید میکرد؟نمی دانست باید خود را به دست سرنوشت می سپرد تصمیم گرفته بود به نتزل سپیده برود می دانست که در منزل پدری او را جایی نیست آغوش بازی از برایش گشوده نخواهد شد پدرش گرچه مشتاق دیدارش اما چه کاری از دستش ساخته بود؟آن هم در مقابل طغیان ملوک!در تماس تلفنی که با هم داشتند گفته بود که ملوک زندگی را به همه تلخ کرده و اعتراف کرده بود تا به حال وی را به این حال و روز ندیده و فکر نمیکرده ازدواج او و هوشی در نظر ملوک تا این حد مهم باشد!هر د می دانستند ملوک از تصمیمش منصرف نخواهد شد با این همه یکدیگر را به صبر و شکیبایی دعوت می نمودند آقای ملک زاده گفته بود:
    -ملوک گلوله ی آتش شده
    سروناز از جانب پدرش نومید شده رو به سوی خدا برد و ازو خواست یاورش باشد سروناز خسته و بی حوصله گره روسری اش را محکم کرده سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست راننده که از توی آینه ناظر بود نفس راحتی کشید و در دل گفت:
    "خدارو شکر بالاخره خوابش گرفت."




    یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتند خندیدند و خندیدند و هم دیگر را بوسیدند ماهها بود که از هم دور افتاده و بسیار دلتنگ بودند سپیده که از ته دل قهقهه می زد با صدای بلند گفت:
    -چقدر خوب کردی که اومدی اگر بدونی از وقتی که گقتی قراره عید رو با ما باشی چه حالی دارم نمی دونم به زمینم یا به آسمون!
    سروناز دست سپیده را گرفت و گفت:
    -تقصیر خودته که گفتی روی من خیلی زیاد حساب باز کردی منم باورم شد و اومدم که کمک حالت باشم.
    سپیده دست سروناز را بوسید و گفت:
    -بهترین کار رو انجام دادی شاید دیگه فرصت دست نده که من و تو کنار هم باشیم پس باید قدر این روزها رو بدونیم سرنوشت داره ما رو از هم جدا میکنه اما نه می خواد یه جورایی نزدیک مون کنه اگه تو باهاش راه بیای.
    سروناز دست بر دهان سپیده گذاشت و گفت:
    -میشه ازت خواهش کنم این روزهایی که می تونه خیلی خوب باشه رو با این حرفهای غم انگیز خراب نکنی؟
    سپیده نگاهی به چشمای زیبای سروناز کرد و گفت:
    -چرا که نه خوشگل خانم مهمانی و احترامت واجب اما یکی دیگه بگم دیگه نمیگم قول میدم.
    سروناز خندید و گفت:
    -می دونم که توبه ی گرگ...دلم نمیاد بگم.
    -چه بهتر!چون من از آخرین کلمه ی این ضرب المثل خوشم نمیاد می خواستم بگم که این چند ماهه خیلی عوض شدی.
    -چیه؟پیرتر شدم یا لاغر تر؟
    -ماه تر!
    -باز که شروع کردی!
    -نه به جان شاهرخ جان جانم می خوام بگم از اون حالت خامی داری میای بیرون انگار رو پا ایستادن بهت ساخته اعتماد به نفس داری چشات اینو میگه وای الهی بمیرم واسه بعضی ها که اگه تو رو ببیند دل سنگ رو آب میکنند.
    سروناز به شوخی برخاست و گفت:
    -نخیر باید بگم توبه ی گرگ مرگه میخواد خوشت یاد میخواد بدت بیاد دلم نمیاد نداره تو که از رو نمی ری.
    سپیده دست سروناز را گرفت و به طرف خود کشید و گفت:
    -بشین قهر نکن اصلا من لال خوبه؟
    سروناز کنارش نشست و گفت:
    -برای ادای بعضی از جملات و کنایات آره لال شی بهتره.
    -حالا که گفتی اما سعی کن جلوی شاهرح از این حرفها نزنی که کلاش میره تو کلات.
    -می دونم که شما دوتا دست لیلی و مجنون رو از پشت بستنید چشم نمیگم.
    سپیده بلند شد ساک سروناز را در کند جا داد و گفت:
    -سعی کن اینجا رو مثل خونه ی خودت بدونی گرچه برات مشکله کوخ رو کاخ ببینی.
    -این چه حرفیه سپیده روغن داغ میدی؟
    -خب خوشمزه تر میشه دیگه.
    -اصلا هم این طور نیست توکه می دونی من همیشه اینجا چقدر راحت بودم بعد آهی کشد و گفت:
    -اما راستنش رو بخوای این مرتبه احساس خوبی ندارم.
    -وای چرا؟
    -دلم گرفته اس.
    -واسه قهرت با مامی ات؟
    چشمان سروناز به نم نشست و گفت:
    -من که قهر نیستم اون قهره.
    -پس بیخیال شو و عیدت رو خراب نکن تو که مقص نیستی که عذاب وجدان داشته باشی
    -اما سپیده اون مادرمه و من دوستش دارم هیچ هم دوست ندارم از دست من دلگیر بشه.
    -خوب زور مگه ببخشیدها خودت هم قبول داری که اون همیشه زور میگفته اما این یکی مورد دیگه قابل تحمل نیست اون می خواد به خاطر تمایلات شخصی زندگی تو رو به بازی بگیره.
    سروناز سرش را پایین اناخت انگشتان باریک و بلندش را به بازی گرفت و گفت:
    -میگی چیکار کنم؟
    =اجازه نده هیچ پدر و مادری حق ندارند زدگی بچه شون رو تباه کنند زندگی تو به خودت تعلق داره بعد دست سروناز را گرفت و به چشماش نگاه کرد و گفت :
    -به من ربطی نداره اما اینطور که تو از هوشی حرف میزدی به نظر نمیاد...اصلا به من چه؟خودت باید برای زندگی ات تصمیم بگیری شکر خدا به حد کافی عاقل و بالغ هستی که احتیاج به راهنمایی های من کله خراب نداشته باشی.
    سروناز سرتکان داد و گفتک
    -کاش مامی هم مثل تو زندگی ام رو به خودم واگذار میکرد.
    -از کاش چغندر در اومده نه چنبر خیار بلند شو لباست رو عوض کن و بخند بهتره تعطیلاتت رو خبرا نکنی بعدا یه فکری برمیداری الانه رو بچسب که عشق است
    بعد هم بلند شد و در حالی که با شدی دور خودش می چرخید گفت:
    -یوهو بهاره بهار قشنگ ترین بهاری که خدا خلق کرده یوهو یوهو
    سپس کنار سروناز نشست و با شادی فراوان گفت:
    -من که فکر میکنم هیچ بهاری اینقدر قشنگ نبوده و هیچ سال هوا اینقدر عالی نبوده طبیعت تا به حال به این قشنگی نبوده وای که آدم دوست داره توی....





    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #49
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    305 - 308

    چمنزار، نرم و سبك بدُوه و موهاشو بده به دست باد و هی بخنده. تو چی فكر می كنی سروناز جونم؟ هان؟ من كه فكر می كنم دنیا از دید ما جوونا یه رنگ و لعاب دیگه ای داره. می دونی كی پی به این حس بردم؟
    سروناز سر تكان داد و سپیده بدون توجه به او گفت: این حسی رو كه من الان دارم، مامانم نداره. اون معتقده بهار خواب میاره. هی خمیازه می كشه و می ره زیر پتو و به من می گه اینقدر وول نزن دختر! آروم بگیر. اما مگه من قرار دارم؟ تو چی می گی؟ هان؟ دختر یه حرفی بزن.
    - مگه تو به آدم مهلت می دی؟ گرچه حق داری. پیش از این چی بودی، حالا كه دیگه عذرت هم خواسته اس. حق داری دنیارو زیباتر از همیشه ببینی. راستش خیلی خوشحالم از اینكه می بینم از زندگی ات راضی هستی و اینقدر شادی. امیدوارم همیشه همین قدر با نشاط و شاد باشی. منم شاید اگه دلم غم نداشت اندازه ی تو بهار رو زیبا می دیدم.
    سپیده به شوخی گفت: دل تو هم شوهر می خواد؟
    سروناز بی حوصله بلند شد و به طرف كمد رفته ساكش را برداشت و گفت: بس كن سپیده، این چه حرفیه؟
    سپیده روی تخت چهارزانو شد و با خنده ای بلند گفت: خجالت كشیدی؟
    - چرا خجالت بكشم؟ بالاخره همه ی ما یك روز شوهر می كنیم. تو كه می دونی ناراحتی من از چیه.
    - پس قبول كردی كه همه یك روز شوهر می كنند؟ دیدی گفتم دلت یه جورایی قیلی ویلی رفته. تو آدمی نبودی كه از شوهر واسه خودت حرف بزنی. همیشه فتواشو واسه من می دادی، غلط نكنم توی ماهون یه غلطایی كردی.
    - منظورت چیه؟
    - دلی دادی، قلوه ای گرفتی.
    - اَه سپیده؟ باز كه شروع كردی!
    - پس چه مرگته؟ عید منو هم خراب نكن و از غم و غصه نگو، بیخود ناراحتی، چه بهتر از این؟ با جواز از خونه زدی بیرون، این كه خیلی خوبه! خسته نشدی از اون همه قانون و مقررات؟ حالا كاری ندارم كه من از اون همه پارتی و مهمونی و سفر خوشم میاد، می خوام بگم اگه من جای تو بودم با مامی جان راه می رفتم، تو كله خرابی، می دونی چیه؟ من فكر می كنم مامی ات برای زندگی راهی رو برگزیده كه خیلی مطلوبه و هموار، اما تو بنده ی نعمت زوالی و قدر این زندگی مرفه رو نمی دونی، دوست داری از كوه و كمر بالا بری و پاتو از روی صخره ها بلند كنی، چمنزار و سبزه زار رو واسه خودت حروم می دونی، خب بفرما راه باز و جاده پر از سنگلاخ، برو توش. گو اینكه یه قدمایی هم برداشتی و نیازی به اجازه ی من نیست، حالا كه تازه رسیدی به مقصود و تونستی راهت رو از اونا سوا كنی، نمی دونم غصه ات واسه چیه؟
    - نه به این قیمت سپیده جان. دوست ندارم مامی از دستم ناراضی باشه، تو كه خوب می دونی اگه اون طردم كنه دیگه راه بازگشتی نیست. حرف اون همیشه یك كلامه و تا پای جون روی حرفش می ایسته.
    - پس برو، بله رو هم بگو.
    - به كی؟ به هوشی؟
    - چاره چیه؟ مامی ات همین رو می خواد مگه نه؟
    - به خدا نمی دونم چه كار كنم؟
    - بابا بی خیال شو.
    - بی خیال چی؟ مامی؟
    - تو دیگه كی هستی دختر؟ خر رو با خرماش می خوای؟ هم دلت مامی ات رو می خواد و رضایت اون، هم راه سوای از اونا و شیوه ی متفاوت با خونواده ات، هم شوهر باب دندون و عشق و از این حرفها؟ بابا بی خیال یكی از اونا. من كه می گم همین هوشی رو بردار و بعدشم راهت رو از اونا سوا كن. اقل كم دهن مامیه رو چفت زدی یا نه؟
    - دلم می خواد اما نمی تونم اونو به عنوان مرد زندگی ام بپذیرم.
    - اینو دیگه مامی جونت باید بفهمه كه نمی فهمه. حالا هم چه می شه كرد؟ یا باید قید مامی و پاپی رو بزنی یا بله رو بگی و بشینی تا خدا مهر بده. مامانم همیشه می گه حیرونم از كار خدا كه چطور مهر دو تا غریبه رو به دل هم میندازه كه از همه كس و همه چیز می كنند و دلاشون رو دربست می دن به هم. دیگه هیچ كجا قرار ندارند مگه كنار هم، همچین كه رفتند خونه ی خودشون، دیگه خونه ی پدری شون هم بند نمی شند. راست می گه، الان یه نگاه به من بنداز. ببین خدا چطور ظرف یه هفته من و شاهرخ رو شیفته ی هم كرد! شاهرخ كه آروم و قرار نداره منو ببره خونه ی خودش. بعد آهی كشید و گفت: حالا كو تا خونه اش ساخته بشه. هنوز توی سفت كاری اش موندند. مگه این هوای خراب امون می ده؟ بیشتر روزها تعطیله. بعد خندید و گفت: شكر خدا رو به بهار و تابستونیم، هم روزها بلند می شه و هم هوا خوب می شه. شاهرخ گفت: تا شهریور تمومش می كنم، اما من موندم این شیش ماهه رو چطور دووم بیارم؟
    - وای از دست تو، بس كن دیگه. خوبه كه الانم بیست و چهار ساعت پیش هم هستید، چی می خوای دیگه؟
    سپیده خندید و گفت: چی بگم كه نمی فهمی. تمام حرف من اینه كه اگه هم مجبور شدی زن این هوشی موشی بشی، زیاد ناراحت نشو، خدا بلده چطوری مهرش رو به دلت بندازه اما اگه قدرت مبارزه داری بهتره شوهر دیگه ای انتخاب كنی و صد البته اگه اون مرد...
    سروناز میان كلامش پرید و گفت: منوچهر نباشه بهتره.
    - خری دیگه، از نوع بی دم دو پا. باشه هر چی قسمتت باشه. حالا از خودت بگو. از خانم رسایی بگو، از اون خواستگار مردنی ات بگو، از آقا غوله بگو.
    سروناز رخ در هم كشید و گفت: سپیده! مؤدب باش.
    - وا؟ با تو كه نبودم با اون مدیر اخموتون بودم.
    - دوست ندارم پشت سر كسی اینطور حرف بزنی.
    - چیه؟ خاطرخواش شدی؟
    - سپیده؟
    - آدم تا یكی رو نخواد از براش جوش نمیاره و ازش دفاع نمی كنه. دروغ نگم دلكت رفته پی دل این آقا غوله. اگه نه وقتی می گم مردنیه چرا جوشی نمی شی، حالا تو بگو نه، منم به ظاهر تسلیم. و دستش را بالا برد و گفت: اینم نشان صلح و دوستی. آق مدیر خوبه؟ جناب رئیس چطوره؟ لولوهه چی؟ هان؟ چی بگم؟
    سروناز لبخند كمرنگی زد و گفت: به قول خودت، چی بگم كه نمی فهمی؟ تو اگه درست بشو بودی طی این سالها می شدی.
    - شاهرخ عاشق همین اخلاقمه. آخه همه اش می خندونمش. می گه آدم كنار تو باشه از عمرش حساب نمی شه. می گه بعضی روزها دوست ندارم برم سر كار، دلم می خواد پیش تو باشم و تو برام یكریز حرف بزنی و من تفریح كنم. اما مامانم به اون می گه اگه یه آدم مسخره توی دنیا باشه دختر منه. منم زیرگوش شاهرخ می گم مامان پیره، حوصله نداره، ما رو نمی فهمه.
    سروناز لباسش را عوض كرد، بعد روی زمین روبروی سپیده نشست و درحالی كه پاها را دراز می كرد، گفت: حالا برنامه ی جشن تون واسه چه روزی هست؟
    - دوم فروردین.
    - چرا اینقدر زود؟
    - به چند دلیل، اول اینكه تو می دونی من عاشق عدد دو هستم. حالا این جا رو داشته باش كه تاریخ تولد شاهرخ هم دومین روز دومین ماه دومین فصل خداست، حال می كنی؟ بگذریم. پیش خودم حساب كردم اگه برنامه ی عقدكنان واسه دوم فروردین باشه اول اینكه من دینم رو به عدد ادا كردم، دوم اینكه از دید و بازدید راحت می شم و می تونم با شاهرخ جانم خوش بگردم. در اصل از دید راحت می شم، بازدید كه جای خودش محفوظ می مونه. چون عاشق مهمونی رفتنم، حوصله ندارم میزبان باشم. حالا تو به خودت نگیری. تو مهمان نیستی، تو عزیزی و اینجا خونه ی خودته. منظورم بزرگان فامیله. حالا من با یك تیر دو نشان زدم. هم اینكه همه میان دیدن مامانم كه بزرگ فامیله، هم توی جشن من شركت كردند. بعد مامان جانم كه خوابش میاد. بگیره بخوابه، من و شاهرخ هم تا لنگ ظهر می خوابیم بدون واهمه ی مهمون، بعد تا شب می ریم بازدیدهاشون رو پس می دیم و خوش می گذرونیم و نصفه های شب پاورچین پاورچین بر می گردیم خونه كه مامان جانم بدخواب نشه. خبر نداری مامانم روز به روز ویارش به خواب بیشتر می شه. حالا دیگه شاهرخ هم از خمیازه های مامان خنده اش می گیره.
    سروناز خندید و گفت: تو دیگه كی هستی!
    - اتفاقاً شاهرخ هم همین حرف رو می زنه و می گه خدا عاقبت منو به خیر بگذرونه با تو!
    - با این حساب وقت زیادی نداریم. بلند شو بریم به كارها سر و سامان بدیم.
    سپیده پاها را كش داد و گفت: كاری نمونده عزیزكم. همه ی برنامه ها ردیفه، فقط مونده پهن كردن سفره كه اونم باشه آخر شب، وقتی كه مامان خوابه.
    - چرا؟
    - آخه هی میاد توی دست و پا و یه چیزی رو میندازه می شكونه. چشمش كم نور شده و مرتب پاش به چیزی بند می شه.
    سروناز نگاهی به چهره ی بی غم سپیده كرد و گفت: تو چقدر راحت با قضایا برخورد می كنی!
    - از كدوم قضایا؟
    - همین كه از كم نور شدن چشم مامانت مثل یك مسئله پیش پا افتاده حرف می زنی. دلت نمی سوزه براش؟
    - چه كاری از دستم بر میاد؟ دلسوزی كه دردی رو دوا نمی كنه، جز اینكه روحیه ی خودم رو خراب كنم كاری از پیش نمی برم. تازه مامان جوونی اش رو كرده، دیداشم زده. قاعده ی دنیا همینه دیگه. بیشینم ماتم بگیرم خودم رو زودتر از اون پیر كنم؟
    - شاید حق با تو باشه. اما من نمی تونم مثل تو فكر كنم.
    -اشتباه می كنی، من جای تو بودم یا هوشی رو می چسبیدم و كام دنیا رو، یا بی خیال


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #50
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ص310-329
    مامی جان و جد و آبادش و می چسبیدم آقا غوله رو دست دست کردن نداره عزیزکم ببین دلت کجا می ره تو هم بدو دنبالش .
    سروناز آهی کشید و گفت: کاش می تونستم دنبال دلم برم.
    -منو کفن کردی حاضرم قسم بخورم دلت داریه یه جاهایی می ره ما رو دیگه رنگ نکن.
    این آهی که تو کشیدی صدتا حرف و حدیث داشت حالا نمی خوای اقرار کنی مختاری اما گوش کن من چی می گم من می گم آدم وقتی مستاصل می مونه یا باید پیرو عقلش باشه یا پیرو دلش یعنی عنان زندگی رو یکی از اینا باید به دست بگیرند. من که از عقل خوشم نمی اد . خشک و جدی با آدم برخورد می کنه همیشه هم دور دورا رو مد نظر داره اما دل مامانی حرفهای قشنگ می زنه و جلو پات رو نشونت می ده از قرار دلت یه جاهایی سرک کشیده برو دنبالش و یه اردنگی نثار عقلت کن و بهش رو نده زیادی ور بزنه . بعدشم بی خیالی مامی شود مامی ات زندگی اش رو کرده شوهر خوشگل و خوش تیپ و باب دندون نداشته که داشته پول و پله و زندگی اشرافی نداشته که داشته خلاصه یک کلام از دنیا کام گرفته و کیفاشو کرده حالا چی؟ نوبت توئه دیگه بی جهت جوونی ات رو تباه نکن اون مادره و آخر سر دلش طاقت نمیاره و تسلیم می شه . تا دنیا بوده همین بوده حالا نه ده سال دیگه باهات آشتی می کنه در عوض تو برد کردی و زندگی ات رو نباختی تو نمی دونی زندگی با مرد دلخواه چه لذتی داره اگه شاهرخ رو ببینی دلت هوس می کنه عروس شی حالا صبر کن بیاد قراره فردا بیاد. امشبه رو منعش کردم. گفتم دوست عزیزم بعد از ماهها دوری میاد پیشم می خوام به اون برسم.اونم فقط به این دلیل که اون دوست تو بودی پذیرفت.غیر از تو هرکس دیگه ای بود می گفت به من ربطی نداره تودیگه مال خودت نیستی که اختیارت دست خودت باشه اما نسبت به تو دورادور ارادت داره تازه قراره واسه فردا هم دعوتت کنه قراره بریم بیرون.
    -وای فردا که سال تحویل می شه
    -نیمه شب تحویل می شه این دلیل نمی شه که در شکم هامون رو تخته کنیم.
    -سپیده خوش به حالت اینقدر راحتی
    -نمی دونم همه دخترا وقتی که شوهر می کنن اینقدر اسم شوهرشون ورد زبونشونه؟
    مریا هم مدام از شوهرش می گه تو هم که اسم شاهرخ خان از دهنت نمی افته نمی دونم چرا هر حرفی رو به شوهراتون ربط می دید؟
    -نوبت شما هم خواهد شد عزیز
    ملوک که بی تابانه چشم به راه سروناز داشت چون به ساعات پایانی سال نزدیک می شدند خشمگین تر شده بیشتر داد و فریاد راه می انداخت. چیزی در درونش به او می گفت که سروناز نخواهد آمد. دلش می خواست همراه راننده شان به ماهان رفته و سروناز را به هرقیمت با خود برگرداند اما غرورش به او اجازه چنین کاری نمی داد. سروناز خود رفته و خود باید بازمی گشت. آقای ملک زاده هم که عصبانیت ملوک او را متاثر می کرد کمتر درخانه آفتابی می شد و اگر حضور داشت توی کتابخانه اش می ماند و در به روی خود می بست. نمی دانست چه باید بکند؟ ملوک به او مهلت نمی داد کلامی بگوید و به هر بهانه وی را به باد ناسزا می گرفت و استکان و لیوان به طرف دیوار پرت می کرد. کوثر هم توی آشپزخانه می ماند و به طریقی خود را سرگرم می کرد تا خانم به او فحاشی نکند. فتنه بدون توجه به جو نامساعد خانه با دوستانش سرگرم بود . گرچه ملوک زیاد با او کاری نداشت . فتنه دختر دلخواهش بود و همان می کرد که ملوک می پسندید. این سروناز بود که از همان کودکی با وی مخالفت می ورزیدو به نصایح پدرش گوش می سپرد. و این ملوک را عصبی می کرد.
    چیزی به تحویل سال نمانده بود فتنه سفره هفت سین چشمگیری روی میز بزرگ غذا خوری گسترده بود . دخترک دستور می داد راننده خرید می کرد کوثر مهیا می نمود و فتنه می چید. این میان ملوک به اند بهانه فریاد می کشید و قرص می خورد . غروب نزدیک می شد فتنه صدای تلویزیون را بلند کرده بود و رقصان از این طرف به آن طرف می رفت. صورتش آرایشی ملایم داشت . آقای ملک زاده مکدر بود. دوست نداشت فتنه مرام مادرش را پیش گیرد. آرام زیر گوشش گفت: چرا صورتت رو روغنی کردی؟ این کارها برای تو زود نیست؟
    ملوک که گویی پی بهانه ای می گشت با شنیدن این حرف براق شد و فریاد کشید همون دخترت رو مثل تبار خودت دهاتی بار آوردی بس نبود؟
    آقای ملک زاده رنجید و گفت: قرارمون به اهانت نبود.
    -این حقیقته اگه تلخه به من چه ربطی داره ؟
    -تو خوب می دونستی من از کدوم تبارم چرا اومدی دنبالم؟ که زندگی ام رو تباه کنی؟ حالا که من سازش کردم تو چرا زخم کهنه رو دست کاری می کنی؟
    -چیه بهت برخورد؟ بله می دونستم دهاتی هستی دلم خواست اما دوست دارم فراموش کنی کی بودی دوست دارم از اون قالب بیای بیرون و به رنگ تبار من دربیای خواستم آدمت کنم.
    -اصل و نسب و ریشه آدمی با پول عوض نمی شه این ظاهره افراده که تغییر پذیره و تو شاید تونستی ظاهر منو عوض کنی اما خصایص درونی من همونیه که بوده .
    -خوب چریدی مست کردی ملک! گنده تر از دهنت حرف می زنی!این زندگی رو توی خواب شبت هم نمی دیدی پروارت کردم که به روی خودم پارس کنی؟
    آقای ملک زاده صدایش را قدری بلندتر کرد و گفت: ملوک اجازه نده حرفی بزنم که شایسته نیست.
    -البته که نمی دم من به تو هیچ اجازه ای ندادم و نخواهم داد اجازه نمی دم برای بچه هام خط مشی تعیین کنی تربیت بچه ها و تعیین سرنوشت شون به عهده منه نه تو که از پشت کوه اومدی و هر رو از بر تشخیص نمی دی.
    -اینها بچه های ما هستند نه تو و نه من ما هردو در قبال بچه هامون مسئولیم.
    ملوک خشمگین داد زد ما نه من فراموش نکن توی این خونه فقط من هستم دختر اشرف السلطنه تو کنار گود هستی اصلا بگو بدونم تو پسر کی بودی که فکر کردی آدم شدی ؟ بگو به نیاکانت ببال .
    آقای ملک زاده از جا برخاست و گفت: البته که می بالم اونا اگر هم به تعبیر تو دهاتی هستند انسانند و اینه مایه مباهات من چیزی که تو از درکش عاجزی از قرار جای من توی این خونه نیست. از اول هم نبوده من به همون دهات تعلق دارم و باید به همون جا برگردم. این همه سال هم به اشتباه کنار تو موندم ای کاش همون روزها پی به اشتباهم می بردم.
    ملوک که هر لحظه بیشتر غرورش جریحه دار می شد داد زد : هری دیر فهمیدی جناب عقل کل
    آقای ملک زاده نگاهش کردآهی کشید و گفت: تو لیاقت از خود گذشتگی منو نداشتی ملوک و من برای خودم متاسفم.
    ملوک دستانش را به طرف در گرفت و گفت: به سلامت برگرد به اصل خودت توهم لیاقت این زندگی اشرافی رو نداشتی حیف از من حیف از این همه سال که به پات گذاشتم حیف از این همه عشق و علاقه که نثارت کردم.
    آقای ملک زاده به چهره متورم ملوک خیره شد و بعد آرام گفت : حیف از عمری که به مسالمت گذشت . او این را گفت و از خانه بیرون رفت. ملوک که باور نداشت رفتن همسرش را رو به فتنه کرد و گفت : چقدر به این سفره بی قواره ور می ری؟ گمشو از جلو چشمام دختره سر به هوا.
    فتنه چشمانش را گرد کرد و گفت: شما عصبانی هستید به من چه ؟
    ملوک به طرف میز یورش برد گوشه سفره را گرفته آن را کشید و همه محتویاتش را به زمین ریخت و گفت: هفت سین سنت دهاتیاس سنت تبار پدریته.
    فتنه با چشمانی اشکبار به ظرف ولو شده روی زمین نگاه کرد و با بغض گفت: خودتون گفتید هر سال اشرف السلطنه یه هفت سینی می چید که ...
    -اشرف السلطنه غلط کرد با تو با پدرت با همه تون برو گمشو نمی خوام ببینمت بعد هم به اتاقش رفت و در را قفل کرده روی تخت افتاد و های های گریست. می دانست که به شوهرش توهین کرده و با وی به طرز ناپسندی سخن گفته اشرف السلطنه بارها به او توصیه کرده بود مبادا با ملک زاده زشت سخن بگویی. او آدم تحصیل کرده و با شعوریه قرار ما این شده که دودمانش را مسخره نکنیم و فراموش کنیم که او از خانواده استخوان داری نیست . توهم وظیفه داری به او احترام بگذاری.
    ملوک هنوز هم به شوهرش عشق می ورزید و دیوانه وار دوستش داشت و حاضر نبود به هیچ قیمتی اورا از دست بدهد. اما اینکه او رفته بود . نوروز ناخوشایندی در انتظارش بود چه می کرد؟ غرورش اجازه نمی داد جلودارش باشد و از رفتنش ممانعت به عمل آورد. نیز نمی توانست راننده را پی اش بفرستد و در لفافه از او عذربخواهد. بهتر بود صبر پیشه می کرد. شاید که خود بازگردد او که به قول خودش عمری را به مسالمت گذرانده بود و ملوک می دانست. ملوک این همه را از چشم سروناز می دانست که با آن کار احمقانه زندگی را به کام مادرش تلخ کرده بود . دخترک خودسر نمک نشناس باید به هر قیمت او را باز می گرداند و تادیبش می نمود . لعنت براو.
    سپیده یکریز حرف می زد و می خندید شادی بی حدی از جسم و جانش می جوشید او را یارای کنترل نبود. روز آفتابی قشنگی بود با هوای بهاری لطیفی که انسان را مدهوش می نمود. درختان تک به تک شکوفه کرده و هرکدام به یک رنگ در آمده زیر این آبی صاف دلبری می کردند . گنجشکان سرمست از آمدن بهار جیر جیر کنان لا به لای درختای پروازی رقص گون داشتند این همه در نظر سپیده بیش از حد زیبا و دوست داشتنی بود می خندید و بیر بط یا با ربط حرفی می زد . شاهرخ با لبخندی ملایم آرام می راند گاه به او نظر می کرد و زمانی به سروناز . بوی ادوکلن گران قیمتش فضای اتومبیل را انباشته بود. این بوی مطبوع سروناز رایاد پدرش انداخت و آهی از دل کوچکش کنده شد. شاهرخ از توی آینه اورا زیر نظر گرفته بود . دختر جوان و زیبایی که روی صندلی عقب ماشینش لمیده و به خیابان نگاه می کرد با آن چشمان غمزه آلود و خوش حالت که چون جام شرابی مست و مدهوش می نمود و دل از کف پسردایی عزیزش ربوده بود. شاهرخ دردل به منوچهر آفرین گفت و به او احق داد که چنین واله و شیدا باشد. آنها از رستوران به طرف منزل سپیده بازمی گشتند در حالی که منوچهر هم درون اتومبیل خودش آرام تعقیبشان می نمود. شاهرخ به او اطلاع داده بود که از سروناز برای نهار دعوت کرده و منوچهر دورادور با آنان بود . دل در سینه اش چون مرغی اسیر بی تاب بود . شاهرخ سفارش کرده بود فاصله اش را با آنان حفظ نماید و فقط به دیداری بسنده نماید تا فرصتی دیگر منوچهر از پشت سر سروناز را نگاه می کرد در حالی که بغضی نرم به نشان شادی در گلویش بازی می کرد.
    تیک تیک ساعت فضای اتاق را انباشته بود و غیر از آن هیچ صدایی به گوش نمی رسید. هوا تاریک شده بود اتاق آقای امجد هم در تاریکی شبانه فرورفته بود و او بی خبر از خود کنار پنجره ایستاده بود و دیده به آسمان پرستاره دوخته بود. چه داشت این کرانه لایتناهی که سارگل را چنان مجذوب خود کرده بود و اینک سروناز را؟ او هم آن شب چون سارگل در پی خدا بود .می دانست که خدا در همه حال در قلبش است اما آن شب توی آسمان بیکران می جوییدش دلش مالامال از درد تنهایی بود و بی کسی.
    به زودی بهاری دیگر از راه می رسید. سالی نو فصلی نو تحولی دیگر . اما او را نشانی نبود از دگرگونی . زندگی او سالها بود که به یک شکل می گذشت نه حادثه ای نه امیدی نه شادی به خصوصی و نه تحولی که وجودش را به هم می ریزد. از زمانی که خود را شناخت تنها بود . نه از پدر خاطره ای داشت و نه با مادرش دمخور بود. آخرین فرزند خانواده بود و فاصله سنی زیادی بین او و مادرش وجود داشت . خیلی کوچک بود که خواهرانش ازدواج کرده و به خانه بخت رفته بودند و او از آن مراسم هم خاطره ای نداشت دوران کودکی اش با تنهایی عجین شد و جوانی اش نیز اینک چشم امیدی نداشت که به فردا بدوزد خسته بود افسرده بود تحویل سال نو عصبی اش می کرد کجا را داشت برود؟ به روز که بخندد؟ به که تبریک بگوید؟ و برای چه کسی از صمیم قلب آرزوی موفقیت نماید؟ جوانی اش را می دید که با هر بهار یک گام از او فاصله می گیرد هر بهار نشان از بالا رفتن سنوات عمرش داشت و او هنوز از جوانی اش کام نگرفته بود و چه پوچ از کفش می داد!
    سردش بود پنجره را بست روی تختش نشست و آهی بلند از سینه بیرون داد. دست برد و پیچ رادیو را باز کرد . گوینده اعلام کرد که دقایقی پیش به تحویل سال نو نمانده حرصش درآمد. رادیو را خاموش کرد دراز کشید و سرش را زیر پتو برد در حالی که تند و عصبی نفس می کشید . بعد از فوت سارگل همه سال هنگام تحویل سال نو همین حال را داشت و امسال بیش از پیش .
    سپیده را میان هلهله میهمانان پای سفره عقد نشاندند در حالی که سروناز پشت سرش ایستاده بود و از شادی سر از پا نمی شناخت. او تا به حال عزیزترین دوستش را چنین سرمت ندیده بود! گویی سپیده را روی ابرها رهانیده اند که چنین سبکبال و به دور از هر دغدغه ای گام بر می داشت و به روی دیگران لبخند می زد. سپیده در نظر سروناز چون فرشته ای زیبا لطیف و دوست داشتنی آمد وه که چه زیبا می شوند دختران در این لباس سفید و بلند و چه رویایی است شب عروسی در نظر هر دختر و پسری .
    سروناز محظوظ از این همه زیبایی در دل به ملوک حق داد. بله حق با او بود و ازدواج هم موعدی داشت . دیر که شد و رنگ و لعابت ریخت چه لطفی دارد؟ یاد ملوک یاد خانه و خانواده قلب کوچکش را در هم فشرد و چشمانش را به آب نشاند اما مهارش کرد که جایز نبود گریستن در آن روز و آن ساعت . شگون نداشت سروناز این را می دانست. سعی کرد نیندیشد بیش از این ولوله به پا شد . از میهمانان خواستند به افتخار ورود آقا داماد کف بزنند دختران جوان هلهله کردند سوت کشیدند و از ته گلو شادی شان را ابراز داشتند و فریاد کشیدند سروناز چشم به در دوخت شاهرخ جوان خوش قد و بالا شیک پوش و جذاب که به راحتی می توانست دل هر دختری را برباید پا به اتاق عقد گذاشت در حالی که خنده ای زیبا پهنای صورتش را پوشانده بود. دل در سینه سروناز فروریخت . منوچهر هم با او بود . به همان اندازه آراسته و جذاب با نگاهی سرشار از صد مقوله عاشقی نگاهی حاکی از تمنا و چهره ای محزون ماتمش هم زیبا بود ! حق با سپیده بود منوچهر جوان فوق العاده برازنده ای بود دوجوان آراسته شانه به شانه هم پا به اتاق گذاشتند . شاهرخ کنار سپیده ایستاد منوچهر اما پا پیش نگذاشت و با دیدن سروناز همان جا تکیه به دیوار داد و به نشان احترام سرش را فروآورد. جمیله دست برشنانه منوچهر نهاد و جیغ کشید: به افتخار دوماد آینده دختران هورا کشیدند و سوت زدند. جمیله ادامه داد به زودی زود دختران باز با هیجان کف زدند چهره زیبا و آراسته منوچهر و قامت برازنده اش دل همه شان را برده بود . دختران هر یک به نوبه خود برای منوچهر خودنمایی می کردند اما منوچهر را نه هوشی بود و نه حواسی .تمام وجودش را روحش را قلبش را در دیدگان نهاده و به سروناز دوخته بود. دلتنگش بود و قانع نمی شد به دیداری چهره سروناز گلگون بود و معذب به نظر می رسید از سر بی قراری به سپیده می چسبید اما سپیده کمتر به او توجه می کرد.
    بعد از اتمام مراسم عقد عروس و داماد روی مبلی پهن و بزرگ نشستند و میهمانان به رقابت مقابلشان به پایکوبی پرداختند. سروناز گوشه ای روی یک صندلی نشسته و نظاره گر بود . منوچهر هم در چند قدمی پشت سرش ایستاده بود و چشم ازو بر نمی گرفت. سپیده آرام به پهلوی شاهرخ زد و گفت : منوچو داری ؟ شاهرخ زیر لبی گفت دارم که کبابم براش شیطونه می گه برم دست جفت شونو بگیرم بشونم سرسفره و به عاقد بگم با یک تیر دونشون بزن.
    سپیده گفت: نمی دونم چرا اینقدر بدقلقه !از هر دری وارد می شم رم می کنه والله سنگ هم منوچهر رو ببینه آب می شه.
    - پس تو چه کاره ای؟ دوست توئه بهتر بلدی رامش کنی ببینم امشب می تونی به پسر دایی من خدمت کنی یا نه ؟ اون همه چشم امیدش به توئه .
    سپیده گفت: من که می میرم واسه عشاق سینه چاک بذار ببینم چند مرده حلاجم بعد فکری کرد و با سر به سروناز اشاره ای کرد سروناز از جا برخاسته به طرفش رفت. سپیده آرام زیر گوشش گفت: از صبح که توی آرایشگاه بودم مرگم نخوردم چوب خشکیده به دهنم می گه زکی می تونی یک چایی فرد اعلای بهداشتی و خوش رنگ و بو برامون بیاری؟
    سروناز نگاهی به چشمان زیبای شاهرخ که از سر مهر به رویش می خندید کرد و گفت: شما چی ؟ واسه شمام بیارم؟
    شاهرخ خندید و گفت: از دست شما که باشه کوفت کاری هم خوردن داره.
    سپیده چشم غره رفت که : خدا نکنه کوفت کاری بگو شیرینی عروسی
    شاهرخ گفت: ما که میمیریم واسه شیرینی عروسی بعد از شیرینی ما شیرینی سروناز خانم به امید خدا.
    سپیده غلیظ و کشدار گفت: اینشاالله...
    سروناز که آن شب از مقوله عروسی بدش نمی آمد لبخندی ملیح زد و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. شاهرخ با سر به منوچهر اشاره ای کرد و در همان حال به سپیده گفت: انگار خیلی هم بدش نیومد.
    سپیده جواب داد: خدا کنه امشبه به هوس افتاده باشه و بتونیم بله رو ازش بگیریم.
    خودمونیم این منوچم خیلی تیپ زده دخترا غش نکنند خیلیه.
    -خدا کنه سروناز توی آشپزخونه غش کنه وای که چه شود !!
    -ای وای نکنه منوچهر حد خودشو نشناسه!
    شاهرخ اخم کرد و گفت: یعنی چی که حدش رو نشناسه؟
    -حالا قرار نیست سروناز غش کنه که تو هول برت داشته منظورم اینه که نره عصبانی اش کنه امشبه رو حروم دختره کنه .
    -نه بابا عصبانی نمی شه انگار داره نرم می شه ندیدی چشاش با دیروز چقدر فرق کرده دروغ نگم من و تو امشب خیلی از جوونا رو دوهوایه کردیم.
    -حالا خداکنه آتیش منوچهر از اینی که هست تندتر نشه که وامصیبتا!
    شاهرخ گفت: ولشون کن ماموریت من و تو تموم شد دیگه خودشون می دونند و دلاشون و بخت و اقبالشون اینقدر حرف نزن بیا یه نگاهی به این بنده خدا ها بندازیم که دارند واسه مجلس ما سنگ تموم می ذارند.
    سروناز پ به آشپزخانه گذاشت قوری چینی بزرگی روی سماوری بسیار بزرگ قرار داشت اما هیچ کس آنجا نبود. استکانها همه نشسته و کثیف روی کابینتها به طرز نامرتبی به حال خود رها شده بود. سروناز نگاهی به اطراف کرد و چون از کارگر پای سماور اثری ندید خود دست به کار شد و دو استکان برداشته کنار دستشویی رفت. هنوز دست به اسکاچ نبرده بود که دست منوچهر پیشی گرفته اسکاچ را برداشت و گفت: شما چرا؟ حیفه لباستونه که خراب بشه.
    سروناز جا خورد خودش را عقب کشید و گفت: اصلا مهم نیست.
    منوچهر استکانها را از دست سروناز گرفت و گفت: خودم آبشون می زنم و دست به کار شد و استکانها را با دقت شست و خشک کرد سپس آنها را به دست سروناز داد و گفت بفرمائید.
    سروناز استکانها را درون سینی قرارداد و کنار سماوری که روی زمین قرار داشت نشست منوچهر هم همان جا نشست و خیره بدو گفت: شب خیلی خوبیه برای شما هم؟
    سروناز همان طور که سربه زیر داشت دست به قوری برد و گفت: امشب یکی از بهترین شبهای عمرمه.
    منوچهر به گونه های گر گرفته سروناز نگاه کرد و گفت: برای من شب از این بهتر نمی شه مگه یک شب دیگه که نمی دونم توی دفتر سرنوشتم رقم خورده یا نه .
    سروناز قوری را به استکان نزدیک کرد اما دستش لرزید و نعلبکی کثیف شد با دست دیگرش موهای بلندش را پشت گوش جا داد تا مانع دیدش نباشد . بعد قوری را روی زمین قرار داده چای درون استکان را داخل آن برگرداند قوری را روی سماور نهاد و خواست برخیزد تا استکان و نعلبکی را دوباره شسته خشک نماید. احساس ناراحتی می کرد معذب و پریشان بود و نمی دانست چه کار می کند و چه می خواهد بکند . منوچهر دست پیش برد استکان را از دست سروناز گرفت و گفت: من می شورمش . سروناز با شرمندگی گفت : ببخشید که ....
    منوچهر خیره به دو گوی کوچک خاکستری گفت: هول شدید می دونم حال منم بهتر از شما نیست.
    سروناز عصبی بود از طرفی گرمی عشقی که از وجود منوچهر نشات می گرفت و نگاه های مشتاق او آتشش زده دلش را به درد می آورد. آن شب منوچهر فوق العاده زیبا و جذاب شده بود. گرچه او همیشه شیک و باوقار بود اما آن شب با همیشه فرق داشت. سروناز ندانست سبب چیست؟ شراره عشقی که از چشمان درشتش ساطع بود آن همه تمنایی که از نگاهش موج می زد حلاوتی که از لبخند کمرنگش پدیدار بود و بر دل می نشست و هر رمنده ای را می خواست که رام کند یا فاصله ای که بینشان افتاده و شاید که باالطبع دلتنگشان نموده سبب این همه جذابیت و زیبایی بود و یا تبلیغات و تلقینات سپیده احساس کرد گرمایی سراسر وجودش را در برگرفته و هر آن سرخی رخسارش سر درونش را برون خواهد ریخت. از این رو مصرانه سر به زیر داشت تا چشم منوچهر بدو نیفتد . منوچهر استکان نعلبکی تمیز و خشک شده را به دستش داد . سروناز دست دراز کرد تا آن را بگیرد اما منوچهر همانطور سفت و محکم استکان را گرفته و با سماجت بدو چشم داشت . گویی تمامی کاستیها را می خواست همان لحظه جبران نماید سروناز نگاهش را دزدید و گفت: شما معذبم می کنید آقا منوچهر.
    منوچهر باردیگر زمزمه کرد: آقا منوچهر! به جان شیرین تون قسم حاضرم نیمی از عمرم رو بدم و اسم خودم رو از زبون شما بشنوم. اگر بدونید فرخ لقا آخ که اگه بدونید. سروناز مستاصل سر به زیر انداخت و گفت: بس کنید کاری نکنید که از این جشن چشم پوشی کنم.
    منوچهر به خود آمد و گفت: آره ببخشید دست خودم نیست دلم خیلی براتون تنگ شده بود.
    سروناز که حرصش از این همه گستاخی در آمده بود بدون اینکه دستگیره را بردارد دست به قوری برد و ناخودآگاه آن را رها کرد قوری روی سماور یکوری شد و قدری چای روی سماور داغ ریخته جز جز کرد. سروناز که دستش سوخته بود اوفی از سر غیظ گفت و باز دوباره قوری را چسبید مبادا واژگون شود . منوچهر با دست پاچگی دست پیش برد قوری را گرفت تا سروناز دستش را رها کند . سروناز که آثار درد ناشی از
    سوختگی از چشمانش هویدا بود لبش را به دندان گزید و بعد انگشتانش را و کف دستش را فوت کرد. منوچهر بلند شده شتابان بیرون رفت و لحظه ای بعد با خمیر دندانی کنار سروناز نشست و گفت: دست تونو ببینم . سروناز دستش را مشت کرد و گفت: ابدا نیازی به این کارها نیست . سوختگی مختصریه که خوب می شه. منوچهر گفت: معذرت می خوام همه اش تقصیر منه.
    سرونازبا غیظ گفت: من ادعایی غیر از این ندارم.
    منوچهر به دست مشت کرده سروناز نگاه کرد و گفت: دست تونو بازکنید بگذارید هوا بخوره. سروناز مشتش را آرام باز کرد. منوچهر سرش را جلوتر آورده گفت: می تونم یه نگاه بندازم؟
    سروناز که هنوز انگشتانش جزجز می کرد نظری به منوچهر که بی قراری از وجناتش هویدا بود افکند و باز دستش را مشت کرد و گفت: چیز مهمی نبود.
    منوچهر گفت: انگشتاتون قرمز شده قوری خیلی داغ بود بعد آهی کشید و گفت: اگه بدونم راضی میشین حاضرم این قوری داغ روی قلبم بگذارم گو اینکه اون بیچاره خیلی وقته سوخته.
    -اگه اجازه بدید می خوام چای بریزیم.
    منوچهر خودش را کنار کشید و گفت: بفرمائید.
    سروناز تند و عصبی دو استکان چای ریخت و بدون توجه به منوچهر از آشپزخانه بیرون رفت.
    سپیده با دیدن سروناز که صورتش هنوز برافروخته بود به شاهرخ گفت: بالاخره تشریف آوردند وای شاهرخ این دختر چرا این شکلی شده ؟ چه کارش کرده این منوچهر؟
    شاهرخ خنده ای کرد و گفت: به من و تو چه کار؟
    سپیده اخم کرد و گفت: خیلی هم کار انگاری پریدند به هم سروناز عصبیه
    -اولشه عزیزدلم یواش یواش باهم کنار میان توبهتره مداخله نکنی
    سروناز خم شده سینی چای را مقابل عروس و داماد گرفت درحالی که سعی می کرد خونسردی خودش را حفظ نموده لبخند بزند.
    شاهرخ دست پیش برد استکانی برداشت و گفت:سپیده چایی های کره ماه هم مثل چایی های کره زمینه این وجه اشتراک باعث می شه روی قضیه ماه عسل مون به کره ماه یه فکرایی بکنم.
    سپیده خودش را به نفهمی زد و گفت : الهی بمیرم که باعث زحمتت شدم چایی حاضر نبود؟
    سروناز آرام گفت: وای به حالت سپیده بعد قدری بلندتر گفت: حالا چایی تونو میل کنید عروس خانم تا بعد براتون بگم حاضر بود یا نبود.
    سپیده چای اش را برداشت و به صندلی کنار دستش که خالی بود اشاره ای کرد و گفت: بنشین کنار خودم و از پیشم جم نخور که فکر نکنی خیلی هم من دخیل بودم خودم از حالا به بعد مراقبتم عزیزم هرچی نباشه تو میهمان منی نباید بهت بد بگذره.
    شاهرخ گفت: مگه قراره بد بگذره؟
    سپیده گفت: شاید که ملس بگذره توهم از حالا به بعد هیس می خوام بچسبونمش به خودم خوش ندارم ناراحتی اشو ببینم.
    سروناز هنوز جابه جا نشده بود که دید منوچهر با سینی چای مقابلش خم شد و یک استکان چای خوشرنگ تعارفش کرد و گفت: یک چای تازه دم واسه عزیزترین میهمان این مجلس
    سروناز دست برد استکان را برداشت اما نگاهش را از نگاه منوچهر دزدید منوچهر هم سینی را کناری نهاده از وی فاصله گرفت مبادا آرامش محبوبش را بهم ریزد.
    از میهمانان جهت صرف شام در رستورانی بزرگ پذیرائی به عمل آمد. سپیده شاد و سبکبال کنار شاهرخ ایستاده و به روی میهمانان لبخند می زد و به ایشان خوشامد می گفت سروناز به تنهائی پشت میزی نزدیک میز مخصوص عروس و داماد نشسته دستها را زیر چانه نهاده و به آن زوج خوشبخت می نگریست . منوچهر مشغول رسیدگی به میهمانان بود و به تمامی میزها سرکشی می نمود. طولی نکشید که شاهرخ و سپیده هم پشت میز خود جای گرفتند و سپیده با اشاره سر از دوست عزیزش خواست به آنان بپیوندد. شاهرخ از جا بلند شد دو صندلی پشت میزشان نهاد و به سروناز گفت تا عزیزترین سپیده و عزیزترین من پشت این میز نباشد محاله ما لب به غذا بزنیم و بعد منوچهر را صدا زد و گفت برای دونفر دیگه سرویس بیار منوچهر دانست که اوراهم سرمیز دعوت کردند از این رو با حرکت سر از شاهرخ تشکر کرد و به آشپزخانه رفت.
    شام در فضایی دوستانه میان خنده و شادی دوستان و آشنایان صرف شد. سپیده برنجش را مملو از سماق کرده بود و تکه های بزرگ کباب را نجویده فرو می داد و تند تند حرف می زد . شاهرخ نگاهی به عروسش کرد و گفت ندیده بودم تا به حال این طوری غذا بخوری حقیقتا اینقدر گرسنه ای ؟
    سپیده لقمه اش را به کمک نوشابه فروداد و گفت: نگو گرسنه بگو هار بابا یکی نبود توی آرایشگاه واسه من بینوا اقلا یک ساندویچ بیاره از اون گذشته من چلو کباب رو از همه غذاها بیشتر دوست دارم مخصوصا رستورانی اش رو
    منوچهر پرسید: رستورانی اش؟
    سپیده با چنگال تکه ای کباب برداشت و گفت:آره خب بعضی از مامانهای مثلا بهداشتی و خانه دار خودشون دست به کار می شند و توی خونه چلوکباب درست می کنند که من اونو چلوکباب نمی دونم چرا که هرچقدر هم خوشمزه باشه این مزه رو نداره اصولا من نمی دونم چرا چلوکباب بیرون یک بو و دم دیگه ای داره از اون زنهای خانه دار چلوکباب پز هم اصلاخوشم نمی اد چرا؟ اولا قدری میکروب واسه دستگاه گوارش لازمه که باید از طریق دستان آلوده کارگران رستوران وارد بدن بشه و مارو نسبت به بعضی بیماریها مصون کنه به عبارتی باید بدنمون ضد ضربه باشه . بعد کبابش را به دهان برد آن راجوید و بعد گوشه لپش چپاند و ادامه داد: دوما از لوس بازیهای زنان یکی رو دوتا کن اصلا خوشم نمیاد که یعنی چی؟ جیب شوهره رو می چسبند که پول غذای بیرون نده ؟ بابا مگه مواد غذایی توی خونه مفته ؟ یک خاله دارم که فکر می کنه مواد غذایی توی خونه مجانی تهیه می شه سرشو از تنش جدا کنند پول به غذای بیرون نمی ده به جاش توی خونه هفت رنگ پلو درست می کنه و می گه مگه پول علق خرسه بریزیم توی دامن رستورانچی ها؟ شوهرش هم ذوق می کنه که عفت هوای جیب منو داره بچه هاش از جلو رستوران که رد می شند سوراخای دماغشون می شه این هوا شیش تا مشت توش جا می شه.
    منوچهر خندید و گفت: جدی که نمی گی؟
    -چرا به جان شیرینم قسم بیچاره ها عقده دارند دیگه یک شب رفته بودیم عرویسی شام بردنمون رستوران پسرخاله هفت ساله ام می خواست کبابارو درسته بکنه توی دماغش بعداز غذا هم باد کرده بود یک گوشه و نفس نفس می زد همه می گفتند مگه مجبور بودی این همه بخوری ؟ می دونین چی گفت؟
    شاهرخ گفت : مثل دختر خاله اش گفته گرسنه نبودم هار بودم.
    -نخیر حساب من جداست حالا برات می گم گفت این غذای رویاهام بود حیفم اومد اضافه بیارم بعد شوهرخاله ام بهش برخورد و با زنش دعوا کرد که چرا اجازه دادی بچه مون عقده ای بشه و آبروریزی کنه .
    منوچهر که با علاقه گوش سپرده بود لیوان نوشیدنی اش را روی میز گذاشت و گفت: عجب من به جای پدر اون بچه بودم هرشب می آوردمش چلو کبابی تا اون قدر بخوره که دلش رو بزنه.
    سپیده گفت: شوهر خاله ام هم فهمید از کجا وارد بشه به بچه هاش گفت: هرکدومتون شاگرد اول شدید شام می ریم چلوکبابی بچه هام هم حالا نخون کی بخون
    شاهرخ گفت: حالا حساب خودت رو چرا جدا کردی؟ تو چرا چلو کباب دوست داری؟
    -نه به این دلیل که مامان جانم خانه دار باشه یا بهداشتی یا پول پرست فقط به این دلیل که دندان کباب خوردن نداره و پای بیرون رفتن هم . بنده هم محکوم بودم همیشه دم پختک بخورم یا انواع آبگوشتها و کوفته ها اما از دولت سر شاهرخ عزیزم ازاین به بعد هر جمعه می ریم چلوکبابی البته وقتی رفتیم خونه خودمون.
    شاهرخ همان طور که کبابش را می برید خنده ای کرد و گفت: حالا لای نون گرم تا اون وقت
    سپیده گفت: همه برنامه هایی که برات ردیف کردم لای نون گرم دلم عقده داره اندازه هفت طبقه آسمون و اینهمه برمی گرده به ته تغاری بودنم و فقدان پدر مرحومم. بنده نه از سینما خاطره چندانی دارم و نه از گردش و تفریح و مسافرت و نه از غذای بیرون. بنده عمره پوسیدم تا به دست تو رسیدم و این به دوش توئه که منو به دنیای جوانان سوق بدی.
    منوچهر به شاهرخ نگاه کرد و گفت: حالا که حرف دنیای جوانان به میون اومد بگو ببینم از برنامه امشب خبر داره یا نه ؟
    شاهرخ که دهانش پر بود سرش را بالا برد و گفت : نه هنوز
    سپیده چشم غره رفت و گفت: بوی پنهون کاری به دماغم نخوره یه وقت که هیچ خوشم نمیاد کدوم برنامه ؟
    شاهرخ گفت: سورپریزه به کارگردانی منوچهر عزیز یک هدیه اس از طرف اون به تو
    سپیده ذوق کرد و گفت: چی هست؟ ماشینه؟ ویلاس؟ سفر به یه جزیره دورافتاده اس؟ بلیط هواپیماس؟
    منوچهر گفت: بعد از شام می گم غذاتون از دهن می افته.
    شاهرخ گفت: نه نمی افته قدرت خدا اونقدر توانایی داره که دوکارو همزمان انجام بده و حواسش پرت نشه هم می خوره هم حرف می زنه بهش بگو الان تورو میکنه شیش تا .
    منوچهر حرفی نزد و شاهرخ که دید سپیده بیش از حد بی تابی می کند گفت: امشب خونه دایی یکی از رفقا که توی یه باغ بزرگه محفلی دوستانه ترتیب دادیم مختص جووناس
    سپیده دستانش را به هم مالید و گفت: آخ جون دلم همیشه پر می زد واسه این جور عروسیا بعد رو به سروناز کرد و گفت وای سروناز چقدر خوب شد الانه که از خوشحالی پردربیارم تو خوشحال نیستی؟ و منتظر جوابی از جانب سروناز نشده به سوی شاهرخ چرخیدو قربان صدقه اش رفت. منوچهر که از شادی سپیده شاد بود لبخندی زیبا زد به آن زوج خوشبخت چشم دوخت و در دل آرزو کرد به زودی او در جایگاه شاهرخ قرار گیرد.
    شاهرخ توی اتومبیل برای سپیده و سروناز تعریف کرد که این باغی که الان قراره بریم متعلق به دایی یاوره آقا یاور دایی مسعود دوست صمیمی من و منوچهره بعد رو به سپیده کرد و گفت: مسعود رو که دیدی یادت می اد؟ اون شب که رفته بودیم باهم کفش بخریم از سرما مچاله شده بود دستاشو کرده بود توی جیب کاپشنش .
    سپیده گفت: همون که معترض بود چرا مدتیه کوه نمی ری؟
    -آره که منم تورو نشون دادم و گفتم مدتیه اسیر دست ایشونم.
    سپیده خندید و گفت: آهان یادمه اما بدجنس من که دست و پای تورو نبسته بودم تو که می دونی من خودم عاشق این تیپ برنامه هام.
    -می دونم عزیزم به خودم وعده داده بودم بهار با هم به جمع دوستان کوهنوردمون بپیوندیم آخه زمستونا آدم بیشتر دوست داره بخوابه اونا صبحهای خیلی خیلی زود راه می افتند. منم از وقتی با مادر زنم نشستم یه خرده تنبل شدم و از خواب خوشم اومده . حالا بگذریم منظورم این بود که همه ما به سبب رفاقت مون با مسعود دایی اونو از خودمون می دونیم و همه مون دایی یاور صداش می کنیم. قول می دم امشب خیلی بهتون خوش بگذره این دایی یاور یک آدم با صفا و با مرامیه که نمونه اش شاید خلق نشده باشه.
    سپیده آهی تصنعی کشید و گفت: قربون شوهر خودم برم اما خوش به حال زن این دایی یاوری که میگی باصفا و با مرامه آدم از مردای بامرام خوشش میاد.
    منوچهر که آرام می راند از توی آینه نگاهی به سپیده کرد و گفت: دایی یاور زن نداره که خوش به حالش باشه.
    -این که غصه نداره خودم زنش می دم بده که مرد عزب بمونه
    شاهرخ گفت: از عزب مزبش گذشته
    -ای وای چرا ؟ پیره؟
    -پیر که نه اما جوونم نیست پنجاه رو باید داشته باشه مگه نه منوچهر؟
    منوچهر جواب داد: آره گمون کنم.
    سروناز که جلو اتومبیل تقریبا یکوری نشسته بود با علاقه پرسید: جدی پنجاه سالشه و بی زن مونده تا حالا؟ تنها زندگی می کنه ؟
    شاهرخ دستش رو دور شانه های سپیده انداخت و گفت: آره تک و تنها ای یک وقتایی هم رفقا دورش جمع می شن اما آخر و عاقبت تنهاس
    سروناز باز پرسید: اصلا ازدواج نکرده ؟
    -چرا اما فقط دوماه با هم زندگی کردند خانمش به هوای پدر و مادرش رفت خارج و چون دید یاور حاضر به ترک وطن نیست قید خونه و زندگیشو زد و تقاضای طلاق کرد دایی یاور هم دیگه به هیچ قیمت تن به ازدواج نداده و به زندگی مجردی اکتفا کرد. بیشتر اوقاتش رو هم با مسعود و دوستاش می گذرونه بیشتر هم دنبال ورزش به خصوص کوهنوردی اند.
    سپیده اوفی کرد و گفت: حالا هرچی بالا و پایین بره و با جوونایی مثل مسعود و شماها دمخور بشه شناسنامه اش که تغییر نمی کنه داره پیر می شه دیگه حالا کاری نداریم که اول پیریه مهم اینه که افتاده تو سراشیبی من که دلم گرفت.
    شاهرخ نگاهی به سپیده انداخت و گفت: آره بابا پیره بینوا ماهم دلمون واسه تنهایی اش می سوزه می گیم تنهاش نذاریم.
    -پس چطور نفس کوه پیمایی داره؟
    شاهرخ از توی آینه به منوچهر لبخندی زد و به شوخی گفت: نمیاد که بالا همون پایین میشینه واسه ما چایی میذاره تا ما برگردیم.
    سپیده گردنش را کج کرد و گفت: اه گفتیم یه امشبه رو بریم قاطی جوونا پیشونی نوشت مام هم نشینی با پیراس
    شاهرخ یکوری نگاهش کرد وگفت: حالا یک پیر وسط این همه جوون که آزاری نداره اونم دل داره بینوا
    عروس و داماد را میان هلهله جوانان روی جایگاه مخصوص نشاندند. سروناز هم بر سنگ براق شومینه که از حرارت آتش هیزم گرم شده بود نشست پاها را یکوری جمع کرد و کتش را روی پا انداخت. پسران جوان که اغلب ورزشکار بودند و از دوستان شاهرخ و منوچهر محسوب می شدند سعی در گرم کردن مجلس داشتند هرکس حرفی می زد و سعی می کرد اطرافیان را بخنداند . ناگهان جوانی بلند قد و چهارشانه با صدای بلند گفت : به افتخار دایی یاور عزیز
    غوغا به پا شد و همه از جا برخاسته هلهله کردند سروناز هم به تبعیت از جا برخاست و در کمال تعجب مردی بلند بالا را با چهره ای جذاب و مردانه دید که وارد سالن شد در حالی که جوانان احاطه اش کرده برایش سوت می کشیدند.
    خطوط چهره اش گویای سنوات عمرش نبود. چند چین ملایم گوشه چشمانش داشت و خطی وسط پیشانی بلندش خودنمایی می کرد. هیکلی ورزیده داشت و ورزشکارانه با روحیه ای شاداب و با نشاط چهره ای متبسم و خندان سبیل آرایش شده ای که به پهنای صورت کشیده شده و تاب ملایمی خورده بود. موهاش سرش جوگندمی و خوش حالت کوتاه و مرتب یکوری روی سرش می لرزید. چشمان درشت و سیاهش را هنگام رقص تنگ کرده دستانش را در طرفین از هم می گشود ریز و ملایم بشکنی بی صدا می زد و با حرکت ظریف سر و چشم و ابرو از طرف مقابل می خواست بدو بپیوندد در حالی که پک ملایمی به سیگار لرزانش می زد چه ژست دلپذیر و زیبایی داشت درنظر سپیده و سروناز قدش بلند و سینه اش فراخ بود بازوانی عضلانی و پیچیده داشت که از پشت آستینهای پلور نازکش خودنمایی می کرد آستینهایی که تا نزدیک آرنج بالا کشیده شده و این تیپش را جوانتر از سنش می نمایاند. سپیده از دیدن او حیران سر در گوش شاهرخ کرد و گفت: این بود این بابا پیری که وعده داده بودی؟
    شاهرخ گفت: من وعده پیری نداده بودم تو گفتی افتاده تو سراشیبی منم تایید کردم
    -خیلی بدجنسی !!منو بگو باورم شد قهوه چی با خودتون می برید پای کوه
    شاهرخ لبخندی زد و گفت: دیدم از پیرا دلزده شدی گفتم حال گیری کنم درضمن باید بگم اولین نفری که همیشه می رسه بالای کوه و نفسش از همه گرمتر و قدمش از همه استوارتره همین دایی یاوره.
    -این که ماهه بابا
    -منم گفتم هم با صفاست هم با مرام
    -هم خوش تیپ هم جذاب هم بشاش هم ماه
    شاهرخ اشاره ای به جمعیت کرد و گفت: می بینی چقدر کشته مرده داره؟ می تونم قسم بخورم نصف این جوونا به خاطر داییه که از خواب جمعه شون می زنند میان کوه دایی نیاد هیچ کس نمیاد.
    سپیده متعجب نگاهی به دایی یاور کرد و گفت: چطور ورزشکاریه که سیگار می کشه؟
    شاهرخ خنده ای کرد و گفت: تفننی می کشه بیشتر واسه ژستشه خیلی ناقلاست هروقت می خواد تیپ بیاد یک سیگار میذاره گوشه لبش البته گاهی هم بالای کوه که می رسیم یکی می کشه و می گه حیفه این هوای پاک آلوده نشه جنسش جلبه همه بهش می گن دختر کش
    -خوشش میاد از این لقب؟
    -بدش که نمیاد کجکی می خنده و می گه از ما این حرفها گذشه دور دور شماست اما می دونه که دروغ می گه خوب می دونه کجا باید جه رفتاری داشته باشه ولی تا دلت بخواد پاکه
    - خاک تو سرزنش که گذاشتش رفت بگو دختر تو خارجه حلوا خیر می کردند؟
    - خب این عادت بنده های نمک نشناس خداس که قدر نعمتی رو که خدای مهربون بهشون عطا می کنه نمی دونند امیدوارم تو جزو اون دسته نباشی و قدر این بابا نعمتی رو که بهت چسبیده بدونی
    سپیده خنده ای کرد و گفت: بابا نعمت! راستی بدم نمیاد گه گداری نعمت صدات کنم چطوره خوشت میاد؟
    در همان لحظه دایی یاور به طرف عروس و داماد رفته و با همان ژست زیبا و همان بشکنهای ریز و ملایم از شاهرخ دعوت کرد به جمع ایشان بپیوندند. شاهرخ هم از خدا خواسته گویی منتظر دعوت بود از جا برخاست دایی یاور خود کنار کشید و در حالی که سیگار کنار لبش لرزشی خاص داشت و دود ملایمی از آن متصاعد می گردید برای شاهرخ که وسط تالار می رقصید با ریتمی نرم و ملایم دست می زد . پس از پایکوبی مردان جوای دایی یاور که وسط سالن ایستاده بود چشمان درشتش را تنگ کرده با حرکت دستان بلند و نیرومندش میهمانان را به سکوت دعوت نمود و پس از تبسمی گیرا که نثار عروس و داماد کرد با صدای بلند گفت: از همه شما جوانان عزیز دوستان گرامی ورزشکاران ارجمند و در نهایت مدعوین محترم تشکر می کنم که امشب قدم بر چشم دایی یاور گذاشتید تا بنده ناقابل و در شادی خودتون سهیم کنید . شادی و نشاطی که از پیوند زوجی عاشق نصیب ما شده ما همه در این شب زیبا دور هم جمع شدیم که به شاهرخ عزیز و همسر محترمه شون سرکار خانم سپیده این پیوند میمون رو تهنیت عرض کنیم و ازشون بخواهیم که مارو هم در شادی شون و در قشنگی مهمترین شب زندگیشون سهیم کنند و اجازه بدن که برای خوشبختی و کامیابی شون دعا کنیم و از خداوند متعال بخواهیم که آشیانه شون همیشه پایدار و سرشار از عشق و صفا باشه. من امشب و در حضور این زوج خوشبخت می خوام از منوچهر عزیز جوان والا و هنرمند این بزم دعوت کنم با اون صدای گرمش که سراسر احساسه و عشق و به کمک انگشتان توانا و هنرمندش ما رو ببره به دیار عاشقان و به محفل ما رونق ببخشه. به افتخار منوچهر عزیز.
    همه سرها به سمت منوچهر چرخید در حالی که دوستانش با حرارت برایش کف می زدند یاور که خنده ای نمکین بر گوشه لب نشانده بود چشمکی به منوچهر زده با دست راستش که به سمت منوچهر گشوده شده بود وی را به سوی خویش دعوت نمود. منوچهر که سرخی ملایمی چهره اش را فرا گرفته بود بلند شده به سمت یاور رفت. هلهله شدت گرفت و صدای سوت دختران کر کننده شد. منوچهر به نشان تشکر سر فرود آورد. یاور دست بر پشت منوچهر نهاد و گفت: عزیزان من از منوچهر می خوام برای شما ساعات دلپذیری رو فراهم کنه دوست دارم امشب یکی از قشنگ ترین شبهای زندگی تون باشه . سپس رو به جانب در سالن کرد و به پسر جوانی که تکیه به دیوار داده بود گفت: آرش لطفا گیتار منو بیار.
    سروناز مبهوت به سپیده که از شادی در پوست خود نمی گنجید نگاه کرد سپیده چشمکی بدو زده لبخند فراخی بر لب نشاند. شاهرخ سر درگوشش برده چیزی گفت و هردو خندیدند.
    لحظه ای بعد آرش با گیتار بزرگی وارد سالن شده آن را به دست منوچهر داد.
    منوچهر گیتار را از دست آرش گرفت . نگاهی به میهمانان و بعد به شاهرخ نمود. شاهرخ با تکان سر اورا تشویق نمود . منوچهر سر به زیر و متفکر قدری به گیتارش ور رفته این پا و آن پا کرد . دایی یاور از وی فاصله گرفته کنار شومینه قدری نزدیک سروناز ایستاد و چون دیگران منتظر هنرنمایی منوچهر شد . منوچهر دست برد تا گیتار را بیازماید و آهنگی ناموزون زد . بعد سرفه ای ملایم کرده و انگشتان سفید و بلندش را به کار گرفت . جوانان برایش کف زدند و بدین سان از او دعوت نمودند تا کار خود را شروع نماید. منوچهر چند آهنگ شاد نواخت و چندین ترانه از خوانندگان معروف خواند . چه رسا بود تن صدایش و چه جذبه ای داشت سیمایش به وقت تکان ملایم و ریتمیک سرش . سپیده و شاهرخ غرق در شادی بودند و دیگران هم . صدای گیرا و قشنگ منوچهر توی سالن طنین انداخته بود و دیگران را به هیجان آورده بود. سپیده سر در گوش شاهرخ کرد و گفت: نمی دونستم اینقدر صداش قشنگه شاهرخ جواب داد: کجاشو دیدی ؟ این هنوز یه چشمه اشه بذار بره تو حس
    دایی یاور تکیه به دیوار داده و لحظه ای چشم از منوچهر نمی گرفت. سروناز هم جوانان شانه به شانه یکدیگر داده نرم و سبک دست زده منوچهر را یار ی می کردند. ناگهان ریتم آهنگ تغییر کرد ملایم شد و دلنشین دیگران نیز آرام شدند به تبعیت از فرمان ناخودآگاهی که از انگشتان منوچهر صادر می شد . فرمانی که با هر ریتم گویی صادر می شد و نشاط و شادی و یا آرامش و خلسه تزریق می نمود. منوچهر روی پا جابه جا شد نفس بلندی کشید تکیه به دیوار داده یک پا را تا کرده کف کفشش را به دیوار زد و سنگینی اش را روی پای دیگر انداخت . چشم به دایی یاور و سروناز که نزدیک یکدیگر ایستاده و آن یک نشسته بودند انداخت آهسته و محزون چنین خواند:
    اولین باری که طوفانی شدم پیش پای عشق قربانی شدم
    یک دو گام از خویشتن بیرون شدم واقف از اسرار پنهانی شدم
    عشق غیر از تاولی پردرد نیست هرکس این تاول نداره مرد نیست
    آب می خواهم سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند
    عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
    کوه کندن گر بنا شد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام
    عشق از من دور و پایم سنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
    هیچ کس درد مرا وا کرد؟ نه فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه
    هیچ کس از چشمی برایم تر نکرد هیچ کس یک روز بامن سر نکرد
    هیچ کس اشکی برای من نریخت هرکه بامن بود از من می گریخت
    خوب اگراین است من بد می شوم عشق اگر این است مرتد می شوم
    گفته بودند عشق طوفان می کند هرچه می خواهد دلش آن می کند
    گفته بودند عشق درد بی دواست علت عاشق ز علت ها جداست
    آری اکنون آگه از آن می شوم زان همه جستن پشیمان می شوم
    چندروزی هست حالم دیدنی است حال من از این و آن پرسیدنی است


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 5 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/