نیمه آذرماه بود و موعد امتحانات ثلث اول برنامه امتحانی توسط آقای امجد به بچه ها ابلاغ شد و آنان را دچار دلهره و تشویش کرده بود.آقای امجد هیچ سالی به معلمین مدرسه خود اجازه نمیداد طراح سوال باشند.از این رو موعد امتحانات هر ثلث که میشد معلمین چون دانش آموزان دچار اضطراب بودند و میدانستند آقای امجد به هیچ دانش آموزی اجازه نخواند با معلومات کم پا به کلاس بالاتر بگذارد.او همیشه طالب بهترین بود و همیشه در سخنرانی های کوتاشه سر صف از بچه ها میخواست بهترین نمره را دریافت کنند و در ردیف بهترینهای مدرسه قرار گیرند.اینک او شاد بود تا فرصتی دیگر دست داده و میتوانست بار دیگر خانم ملک زاده جوان و کم تجربه را مورد ارزیابی قرار دهد.به وضوح شاهد اضطرب و نگرانی معلمین جوانتر بود و از این بابت دل در سینه اش پر میکشید.گرچه بروز نمیداد و هم چنان خشک و جدی بود اما ماریا برق ساطع شده در اعماق نگاهش را میدید و سروناز را با آن اشنا مینمود .برای او خواندن نگاه آقای مدیر و درک خطوط چهره اش کار چندان مشکلی نبود.آنها سالها با هم رفت و آمد داشتند.ماریا با خلق و خوی آقای امجد در خارج دز محیط مدرسه آشنایی کامل داشت و زیر گوش سروناز میگفت سومین ماه هر فصل بهترین دوران عمر آقای مدیره.از اول هر فصل میشینه به انتظار چنین روزهایی که همه رو محک بزنه .هم ما رو و هم بچه هارو یک غربیل گرفته دستش تا خوبها رو از بدها سوا کنه.
سروناز شانه بالا انداخت و گفت:من یکی که باور ندارم این آقای مدیر یک روز از عمرش رو به خوشی و رضایت سپری کنه همه اش به فکر طرح نقشه اس و اینکه کی و کجا مچ یکی رو بگیره.دیگه داره باورم میشه که یک رگ بدجنسی توی وجودش هست و گاه و بیگاه خونش غلیان میکنه.از اینکه حرص آدم رو در بیاره دلش خنک میشه.
-بدجنس که لفظ درستی نیست.این نکته ای رو که بهش اشاره کردی منم گرفتم.من میگم کرم داره.با کرمش تفریح میکنه.اما یه وقتهایی هم رقیق القبله.خیلی هم زیاد!ولی تا دلت بخواد غرور داره و از اینکه هیبتش یکی رو بگیره کیف میکنه.پرویز که میگه هیبتش خصلت مردونگی شه که در بعضی از مردان بیشتر بارزه.بعد ابرویی بالا داد و گفت از همون خصایصی که تو دوست داری و قبلا اشاره کردی.سپس آهی کشید و گفت:با همین هیبتش سارگل رو کرد لای چادر.
سروناز هیبت زده پرسید چادر؟
-آره جونم بهش نمیاد؟
-نه منظورم این نبود فقط جا خوردم.
-سارگل دختر متینی بود و خیلی سنگین و رنگین لباس میپوشید.همیشه دامن بلند داشت با بلوزهای یقه بسته و استین بلند.شیرازی بود دیگه.
-منم که شیرازی ام.
-آره.اما تو امروزی تر راه میری.سارگل یک کمی محلی تر لباس میپوشید.آقا سامان هم که میدونی همیشه بهترین رو واسه خودش میخواد.حدس میزنم حسود و غیرتی هم هست.پرویز میگه هیچ هم حسود نیست دوست نداره خوشگلی زنش نصیب بقیه بشه که این خیلی هم خوبه.به هر حال.یک کلام فقط یک کلام گفته بود زن با حجابش خوبه.سارگل هم ناراحت شده و پرسیده بود حجاب من چی کم داره؟آقا سامان هم گفته بود که یک چادر.سارگل هم گفته ما حجاب رو به چادر نمیدونیم.عفت و حیا به یک تکه پارچه نیست.میشه از زیر چادر هزار جور گربه رقصونی کرد.میشه هم اینقدر با حیا و عفیف بود که...آقا سامان میپره وسط حرفش و میگه اینها همه صحیح و با اینکه من مرد منطقی ای هستم بدون هیچ دلیلی به چادر علاقه دارم.از نظر من چادر یک حفاظه یک پوشش کامل که به احدی اجازه دست درازی نمیده.اینارو مادر آقا سامان واسه مادرشوهرم با اب و تاب تعریف کرده و باد به غبغب انداخته بود که پسرم آخرش چادر به سر خانمش انداخت.میدونی که مادرشوهرا از قدرت پسراشون چه کیفی میکنند.حالا این قدرت توی هر زمینه ای که میخواد باشه.اولین متبه ای که سارگل با چادر اومد خونه ما از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم.اول از همه چی بگم از خوشگلی اش گفتم آقا سامان اینکه از روز اول قشنگتر شد.اونم خندید و با لذت نگاهش کرد و گفت دلم براش مسوزه اگه نه میگفتم روبنده هم بندازه.بعد از ناهار هم که بحث چادر توسط پرویز کشیده شد آقا سامان گفت یک ماشین آخرین مدل رو در نظر بگیرید که کنار خیابون پارک شده باشه.هر کسی که از کنارش رد بشه محاله چشمش اونو نگیره و توجهش جلب نشه.یکی خم میشه توش یه نگاهی میندازه و دستی به در و پیکرش میکشه.یکی سوت میزنه و تحسینش میکنه و به به و چهچهه اش در میاد یکی آرزو میکنه کاش اونم یکی از اونا داشت و اگر هم جنسش جلب باشه که یه خطی به بدنه اش میکشه.خلاصه کم پیش میاد که بیخیال از کنارش برد بشن.اما حالا این ماشین رو بکشید زیر روکش که همون چادر باشه.احدی بهش توجه نمیکنه.اینه خصلت چادر.یک زن زیبا و نجیب باید زیباییهای خدادادی اش رو پنهان کنه این حکم خداست و البته خواسته هر مرد با غیرتی.
سارگل هم با غمزه گفت:اینایی که تو گفته در مورد آخرین مدلا صادقه نه من.
آقا سامان هم نگاش کرد و گفت:حتما واسه من آخرین مدل بودی که خواستم بری زیر چادر نمیخواد با تواضعت از لای چادر بزنی بیرون.زن من باید با حجاب باشه.
سارگل گفت:منکه حرفی ندارم اما تو که اینقدر مقیدی چرا از اول دنبال با حجابش نرفتی.آقا سامان گفت:اول اینکه تو مهلت ندادی و نشستی سر راهم.دوم مزه اش به اینه که خودم زنم رو با حجاب کرده باشم.
حالا دیدی چقدر این مرد غرور داره و چقدر دوست داره حرفش رو مردونه به کرسی بنشونه.
-من با حجاب مخالف نیستم اما تعجب میکنم که این سارگل چطور اطاعت محض بوده؟
-از بس که دوستش داشت کافی بود سامان بگه سارگل جان دوست دارم امروز بمیری.میرفت رو به قبله دراز میکشید.نه چکی نه چونه ای.اما نه خدایا توبه.یه وقتایی اونم تقاضاهایی داشت.مثلا وقتی که آقا سامان ازش خواسته بود چادر سرش کنه گفته بود باید بری برام بهترینش رو بخری.آقا سامان هم همون شب با یک چادر مشکی درجه یک رفته بود خونه شون.
بعد آهی کشید و گفت:همه حرف من اینه همه سخت گیری و سماجت در هر موردی برمیگرده به علاقه آقا سامان توی اون زمینه.روی هر موضوعی که بیشتر پافشاری کنه و بیشتر سخت گیری نشون میده معلومه که به اون علاقه بیشتری داره.و اگه به نمره بچه ها حساسه به این خاطره که هم به کارش علاقه منده هم اینکه به آینده اونا علاقه داره و دوست داره اونارو با دست پر از در مدرسه بفرسته بیرون.
آقای امجد از معلمین هر دو کلاس اول دوم و سوم و ...خواست تا سر جلسه جای خود را با یکدگر عوض نمایند و از کلاس به اصطلاح رقیبشان مراقبت نمایند.خود نیز مدام از این کلاس به آن کلاس رفته و با ترشرویی همه را زیر نظر داشت هنگام برگزاری امتحان خود با وسواس تک تک بچه ها را بازرسی میکرد مبادا کسی خیال تقلب داشته باشد.سروناز اینهمه وسواس و دقت نظر را با چشمان خود میدید و دل در سینه اش تلاطم افتاده بود.او آنروز بیش از پیش بیاد سارگل افتاد و بر روح آزادش رحمت فرستاد دانست که آقای مدیر نمیتواند به کسی اطمینان کند و همیشه سوء ظن با اوست.
صبح آخرین روز امتحان بود و سروناز دل خوش داشت که دوران تشویش و اضطراب به زودی به سر خواهد رسید.حس میکرد د راین چند روز تنش و هیجان روحی اش از بچه ها کمتر نبوده.هر زمان که آقای امجد با گامهای محکم و کوبنده اش پا به کلاسش میگذاشت و با چشمانی گرد و دران و آن ابروان در هم گره خورده به بچه ها و سپس به او نظر می انداخت دل کوچکش چون پرنده ای اسیر در قفس میلرزید و میل به گریز داشته خود را به دیوار سینه میکوباند.پاهایش بی رمق و سست میشد.گویی نیرویی به ناگاه از وجودش فرو میریخت و احساس رخوت مینمود.گوشهایش وزوز میکرد و سرش گیج میرفت.با اینهمه مقاومت مینمود.شبها هم خواب راحتی نداشت و مدام خدا خدا میکرد بچه ها بتوانند از عهده امتحان بخوبی بر آمده ترس و وحشت بر آنها مستولی نگردد و او را پیش چشمان مدیرشان رو سفید گردانند.او از کارکرد خود رضایت کامل داشت اما اگر بچه ها هم چون او با دیدن چهره عبوس و خشک مدیر خود را میباختند چه؟در چنین حالتی که انسان هر چه را فرا گرفته از یاد خواهد برد.و دائم از خدا میخواست چنین نباشد.
آنروز هم حال خوشی نداشت.سرش دوران داشت و احساس تهوع میکرد.از صبح بسترش را ترک کرده بود دچار چنین حالتی شده بود.طوری که نتوانست جز جرعه ای چای تلخ چیز دیگری بخورد.بچه ها خودکار در دست پشت میزهایشان نشسته و بدو که صاف کنار پنجره ایستاده بود زل زده بودند.سروناز با آنها اشنایی کامل داشت.زمانیکه آقای بهمن نژاد در مرخصی بسر میبرد فرصت خوبی بود تا سروناز با تک تک آنها آشنا شود و اینک نام همه را میدانست و تا حدی با روحیاتشان آشنا بود.بچه ها هم به او ابراز علاقه میکردند و هر گاه از حیاط یا راهرو گذر میکرد جلو دویده شاد و خندان با صدایی بلند سلامش میدادند.
ناگهان آقای امجد با دسته ای از اوراق امتحانی وارد کلاس شد.بچه ها که گویی میخ در نیمکتهایشان فرو کرده اند به یکباره از جا کنده شده و صاف ایستادند.آقای مدیر ایستاد نگاهشان کرد بعد با حرکت سر اجازه نشتسن صادر نمود و بطرف سروناز رفت.اوراق را تحویلش داد و گفت:این برگه ها خدمت شما باشه بعد از رفتن من توزیع کنید.سپس رو به بچه ها کرد و گفت:دیگه سفارش نمیکنم.خوش خط و خوانا.بدون هیچ خط خوردگی و با دقت به سوالات پاسخ بدید و برای دادن برگه ها عجله نکنید.وقت کافی دارد بهتره ازش خوب استفاده کنید.یادآوری میکنم که دیگه فرصتی نیست تا ثلث دیگه.بعد بطرف سروناز چرخید دقیق نگاهش کرد و گفت:شما حالتون خوبه خانم ملک زاده؟سروناز که دست و پایش بی حس و سرد بود سرش را بسختی تکان داد و گفت:من خوبم.
-امیدوارم اینطور باشه.و با عجله کلاس را ترک کرد.
سروناز برگه ها را آرام ارام بین بچه ها توزیع کرد.بعد بالای کلاس ایستاد و گفت:میتونید شروع کنید.یکی از بچه ها گفت:اجازه خانم حالتون خوب نیست؟
سروناز دستش را به تخته گرفت تا از افتادنش جلوگیری کند و گفت:من خوبم شروع کنید.
-اما خانم شما دارید میلرزید سردتونه؟
-یک کمی آره اما مهم نیست الان ژاکتم را میپوشم.
سروناز ژاکتش را پوشید و گفت:بچه ها لطفا دست از پا خطا نکنید که با آقای مدیر طرف هستید.من امروز نمیتونم قدم بزنم .همینجا روی صندلی مینشینم.خواهش میکنم هر کسی حواسش به ورقه خودش باشه.لطفا.و خود صندلی را کنار بخاری برد و همانجا نشست.دقایقی بعد آقای امجد پا به کلاس گذاشت و دید که سروناز رنگ به چهره ندارد و علیرغم ژاکت ضخیمی که بتن دارد میلرزد.خم شد و آرام گفت:ناخوش هستید؟
سروناز که احساس میکرد کلاس دور سرش میچرخد سرش را به دیوار تکیه داد و گفت:خوب میشه چیزی نیست.
بهتر نیست برید توی دفتر یا اتاقتون؟
-گفتم که مهم نیست.
آقای امجد که بچه ها را متوجه خودشان دید ابروانش را گره داده و نهیب زد:حواستون به خودتون باشه.
سرها به یکباره خم شد و دستها آماده نوشتن.آقای امجد باز خم شد و پرسید:به چیزی نیاز ندارید؟چای گرم یا اب قند؟
سروناز پلکهای سنگینش را بست و گفت:نه.
آقای امجد تصمیم گرفت خود مراقبت از کلاس را به عهده بگیرد از این رو گفت:من میمونم شما راحت باشید.و با این حرف شروع به قدم زدن کرد.بچه ها که بیش از پیش ترسیده بودند از یاد بردند که قرار است چه بنوسیند.دلها به تاپ تاپ افتاد و خودکارها به دهان رفت و جویده شد.آقای امجد گاه به بچه ها نظر می انداخت و زمانی به سروناز که کم کم گلگون میشد.دانست که تب دارد اما اقدامی نکرد.نباید حواس بچه ها پرت میشد.وقت امتحان که تمام شد برگه ها را گرفته از آنها خواست ارام و بی صدا به حیاط بروند.خود نیز از کلاس خارج شد و در کلاس را بست.بعد از خانم ستاری خواست قرصی برای فرونشاندن تب به سروناز بخوراند.خود نیز گاه و بی گاه به کلاس سر میکشید.اما خوابی عمیق سروناز را ربوده بود.هیاهوی حیاط و رفت و آمد میان راهرو خدشه ای به خواب سنگیش وارد نکرد و او آرام خوابیده بود.یک مرتبه لای چشمانش را باز کرد و دید که آقای امجد چیزی به رویش میکشد.گویی خواب شیرین میبیند لبخندی گذرا زد و باز بخواب رفت.
مدرسه تعطیل شده بود و همه به خانه هایشان رفته بودند بجز آقای امجد که توی دفتر نشسته و نگران بنظر میرسید نفت بخاری تمام شده بود.کلاس سرد بود سروناز میلرزید تکانی خورد.چیزی از رویش کشیده شد و بر زمین افتاد.چشم گشود تعجب کرد او آنجا چه میکرد؟چرا خوابیده؟چه مدت است؟پس بچه ها کجا رفتند؟چرا مدرسه اینقدر ساکت است؟خواست برخیزد که پایش به چیزی گیر کرد.نگاه کرد کاپشن آقای امجد بود که روی زمین افتاده بود.آنرا برداشت خاکش را تکاند و از خود پرسید این کاپشن اینجا چه میکنه؟سرش هنوز گیج بود دستش را به دیوار گرفت چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.براه افتاد.در کلاس بسته بود.راهرو خالی از بچه ها بود.همه جا ساکت و خاموش بود.آقای امجد مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و تسبیحش را میگرداند.او با دیدن سروناز از جا برخاست و بطرفش آمد.کاپشن را از دستش گرفت و گفت:خدا را شکر که بهتر شدید.یقینا تبتون هم قطع شده رنگتون که بهتر شده.
-تب داشتم؟
-اینقدر گیج بودید که متوجه نشدید خانم ستاری بهتون قرص داد؟
سروناز سر تکان داد و گفت:الان چه موقع است؟
-ساعت 3 بعدازظهره.
-ای وای شما تاحالا اینجا موندید؟متاسفم که براتون دردسر درست کردم.
آقای امجد لبخند کیمیا و نادرش را که از نظر سروناز چون گوهری زیبا بود بر لب نشاند و گفت:دردسر؟ابدا.البته متاسف باشید که باعث نگرانی شدید.من همون اول صبح که دیدمتون پی به ناخوشیتون بردم.اما فکر نمیکردم جدی باشه.خب شکر خدا که بهتر شدید.بفرمایید بنشینید تا یک چای گرم با نبات براتون بیارم.
سروناز دستپاچه شد و گفت:نه نه نیازی نیست بهتره برم.
آقای امجد باز لبخند زد و گفت:اتفاقا نیاز هست صبح تاحالا چیزی نخوردید.نبات رو توی آب گرم حل کردم مونده روش چای بریزم.من الان برمیگردم و خیلی زود به آبدارخانه رفت.سروناز روی صندلی نشست و دستها را در هم مشت کرد.دوباره چشمش به کاپشن افتاد که روی میز بود.لبخندی بر لب آورد.چهره مهربان آقای امجد را باید آورد که خم شده بود و رویش را با ان میپوشاند.از تصور این مهربانی و عطوفت و از بذل توجهی که نسبت بدو روا داشته بود خو در عروقش به خروش افتاد.و وجودش را گرم کرد.آقای امجد با لیوانی چای خوشرنگ وارد دفتر شد.سروناز برخاست و گفت:چرا شما زحمت کشیدید خانم ستاری نبود؟
-فرستادمش براتون سوپ درست کنه.
سروناز بیشتر خجالت کشید و گفت:نیازی به اینکار نبود.
آقای امجد که بسیار آرام مینمود پشت میزش نشست و گفت:سوپ گرم و بعد از اون استراحت بهترین درمانه برای سرماخوردگی.
-اما منکه مریض نیستم منظورم اینکه گمان نکنم سرما خورده باشم.
-در هر صورت نه سوپ مضره نه استراحت.و بعد طبق عادت صندلی اش را به دیوار تکیه داد و پایه هاش را به بازی گرفت در حالیکه با انگشتان دستش که درهم رفته بود بازی میکرد و چون سروناز را ناآرام دید لبخندی از سر شیطنت زد و گفت:چای تون سرد میشه.
سروناز لیوان چای را برداشت نباتش را بهم زد و جرعه ای نوشید.گرمایی لذت بخش وجودش را در بر گرفت و چشمانش درخشید حس کرد دست و پایش جان گرفته نیروی از دست رفته را بازمیافت.چایش را لاجرعه سر کشید.بعد سرش را به دیوار تکیه داد و برای لحظه ای چشمانش را بست و چون بازشان کرد آقای امجد را دید که لبخندی ملایم زد و گفت:حالت چشاتون عوض شد.گمان کنم نه دیشب شام خورده بودید نه صبح صبحانه.
سروناز جوابی نداد.آقای امجد ادامه داد:بچه هستید؟
-چرا بچه؟
-بچه های ترسو و ضعیف صبح روز امتحان میل به خوردن چیزی ندارند.در واقع تشویش و اضطراب اشتهاشون رو کور میکنه.
سروناز گفت:با این حساب نه تنها امروز که این چند روز اخیر تمام بچه های این مدرسه بدون صبحانه به مدرسه می اومدند.چون گمان کنم این تشویش و اضطراب دامنگیر همه بوده.
آقای امجد با خونسردی گفت:آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟
-گاهی وقتها حتی اگه حساب پاک باشه.ترس از محاسبه وجود داره.
-فقط مواقعی که روحیه سست و ضعیف باشه.
-همیشه قوی تر از قوی وجود داره که اونو تحت الشعاع قرار میده.گاهی تصور بلایی که قراره نازل بشه آدمی رو هر چقدر هم قوی از پا می اندازه.
آقای امجد ارام گفت:بلای اسمانی؟بعد صندلی اش را صاف کرد و گفت:شبیه این حرف رو قبلا شخص دیگه ای بمن زده بود.پس حتما صحت داره.و یادش آمد از سارگل بخاطر آورد روزی را که سارگل را به شدت دعوا کرده بود که چرا بدون اجازه او به منزل دوستش رفته و شب را در کنار او به صبح رسانده؟سارگل گفته بود میخواستیم با هم درس بخونیم.دلیلی هم نداشت که نرم.او همسایه ماست و اصلا برادر نداره.پدرش هم یه پیرمرده جای پدرم.شاید هم پدربزرگم.آقای امجد سرش داد کشیده بود به هیچ وجه حق ندارد شب را جایی غیر از منزل خودشان به سر برد.حتی منزل برادرش.او دیگر بخودش تعلق نداشت که سرخود کاری انجام دهد.سارگل لا اشک چشک گفته بود تو مثل یک بلای آسمونی هستی که تن آدم رو میلرزونی.با اینهمه دوست دارم سایه این بالا روی سرم باشه و بعد سرش را روی شانه سامان گذاشته و هق هق گریسته بود.
دل آقای امجد بدرد آمد.آرنجهایش را روی میز قرار داد سرش را میان دستانش گرفت انگشتانش را لابلای موهای مرتبش فرو برد و پس از آه عمیقی که از سینه برون داد از جا برخاست و از دفتر بیرون رفت.
مثل همیشه برگه های هر کلاس را معلمی دیگر تصحیح میکرد مبادا معلمی گوشه چشمی به دانش آموزی خاص داشته باشد و یا در برگه ای ارفاقی هر چند ناچیز به بار اید.
سروناز که هنوز از سلامتی کامل برخوردار نشده بود بی حوصله اما با دقت برگه های بچه های کلاس آقای بهمن نژاد را تصحیح میکرد.ضعیفتر شده بود و اقای امجد میدید که روزها گاه دست به پهلویش میگیرد و لبش را میگزد.گاه رنگش بشدت میپرید چشمانش را میبست و این حالت بیانگر تحمل دردی جانکاه در وجودش بود.او گرچه نگران حال سروناز بود اما به رو نمی آورد و بروز نمیداد.خانم رسایی گاه به پر و پایش میپیچید که چه شده؟اما سروناز میخندید و میگفت:هیچی خوب شدم نمیدونم چرا پهلوم تیر کشید!و یا میگفت مدتیه بدنم درد میگیره مهم نیست خوب میشه.خانم رسایی میگفت:از اعصابه یا میگفت سرما خوردی استخون درد داری و از این قبیل.صبح یکی از روزها خانم ستاری به اقای امجد گفت:خانم ملک زاده گفتند که بهتون بگم نمیتوانند امروز سرکارشون حاضر باشند خواستند اطلاع داشته باشید.
آقای امجد که میخواست در ماشینش را ببندد پرسید:چرا ؟مگه اتفاقی افتاده؟
-حالشون خوب نیست اقا.
آقای امجد دوباره با نگرانی پرسید:چی شده؟
خانم ستاری که میدانست موضوع میتواند برای آقای مدیر مهم باشد با آب و تاب گفت:تمام تنشون ریخته بیرون.دونه آبدار.خودم با همین چشام دیدم گمونم زوناست.
-زونا؟
-چند سال پیش خواهر شوهرم خدا رحمت کرده زونا گرفته بود.دیدم از همین دونه ها داشت.
آقای امجد با دستپاچگی میان حرفش پرید و گفت:مرد؟
- کی مرد اقا؟
-خواهر شوهرت؟
-بله آقا خدابیامرزتش.
رنگ از رخ آقای امجد پرید و با نگرانی ای که از چشمانش میجوشید پرسید:مگه زونا میکشه؟
خانم ستاری خندید و گفت:نه آقا زونا نمیکشه.خواهر شوهرم سکته کرد و مرد.خواستم بگم دونه ها رو شناختم چون قبلا دیده بودم.اینم که این چند روزه حال ندار بودند.علائم زونا بود ما ملتفت نبودیم.
آقای امجد گفت:حالا از کجا معلوم که زونا باشه تو که دکتر نیستی؟
-اختیار دارید آقا یکماه تموم خودم از خواهر شوهرم پرستاری کردم.خودم تموم دونه ها شو مرهم زدم.هر چی رو نشناسم زونا رو خوب میشناسم.
آقای امجد زیر لب گفت:خدا نکنه.
-بد دردیه اقا!خیلی درد داره گوشت تن آدم میریزه.
آقای امجد به طرف دفتر براه افتاد و گفت:بسیار خوب ازشون مراقبت کن تا یه دکتر خبر کنم.هر چی که میدونی خوبه براشون آماده کن.
-مرهم بمالم آقا؟میدونم چی خوبه.
آقای امجد ایستاد قدری فکر کرد.بعد بطرف خانم ستاری برگشت و گفت:صبر کن دکتر بیاد سرخود دست به مداوا نزن.فعلا برو هر غذایی که میدونی خوبه براشون بپز.شیر گرم لیمو شیرین نمیدونم هر چی که خوبه.
خانم ستاری از همان جا که ایستاد بود به رفتن آقای مدیر خیره شد و زیر لب گفت براشون لیمو شیرین میپزم.بعد خندید و گفت این حواس پرتی هر کاری که بگی میکنه چون خودشو باخت!بهش نمیاد اینقدر مهربون باشه!میبینه دختره اینجا غریبه دلش به رحم اومده.
زنگ تفریح بود خانم رسایی که تنها گوشه ای نشسته بود با آمدن آقای امجد به دفتر با صدای نسبتا بلند پرسید:خانم ملک زاده نیومدند جناب مدیر؟
دیگر معلمین به اقای امجد نگاه کردند.آقای بهمن نژاد عینکش را برداشت و گفت:بنده هم میخواستم همین پرسش رو داشته باشم.
آقای امجد بطرف پنجره رفت از آنجا نگاهی به بچه ها کرد و گفت:گویا بیمار هستند.بعد پنجره را باز کرد و با خشونت گفت:نسوان از اون قدت خجالت نمیکشی؟ولش کن.بعد پنجره را بست و گفت:زنگ تفریح باید یکی مثل عزرائیل بالای سرشون باشه.منتظرند تا من تنهاشون بزارم تا از سر و کول هم بالا برند.
آقای کمالی که مرد ارام و مهربانی بود گفت:پسر بچه ان نیاز به شیطنت و بازیگوشی دارند شما منکرید جناب مدیر؟
آقای امجد که هنوز چشم به بچه ها داشت گفت:رهاشون کنی همدیگه رو لت و پار میکنند.من در قبال همه شون مسئول هستم.بعد بطرف آقای کمالی برگشت و گفت:مگر ما پسر بچه نبودیم؟کجا اینقدر شیطنت میکردیم؟بچه ها حالا خیلی فرق کردند!افسار گسیخته شدند.
آخر ص 251
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)