از 213 تا آخر 217
سروناز با عجله در اتاقش را باز کرده خیلی سریع لباسش را عوض نمود و روی تختش چهار زانو نشست و نامه ی سپیده را از کیفش بیرون آورد حال می توانست بدون مزاحمت به آن بپردازد بدون آنکه زیر ذره بین قرار گرفته باشد برای خوردن ناهار عجله ای نداشت این نامه از صبح بی قرارش کرده بود تا ظهر بشود و اینک چشمان درشت و خوش حالتش را بر سطر سطر آن دوخته بود و گاه به گاه با اشتیاق آن را می بوسید.
لنگه کفشی غنیمتی برای سروناز عزیزم:
سلام و صد سلام اول از همه الهی قربونت برم که دلم برات یه ذره شده اما نه قربونت نمی رفم حرفمو پس میگیرم چرا؟آخه عزیز من وقتی قراره دنیا به روم بخنده حیف نیست قربونی بشم؟اونم قربون توب وقا دختر که رفتی در پی یک هدف پوشالی لازم نکرده بگی سپیده ی کله خراب کجای هدفم پوشالیه؟هدفت پوشالی نیست واله تو اما هست دختر دونت نوبد آبت نبود کار کردنت چی بود؟می موندی دوتایی با هم ای یار مبارک بادا می خوندیم آفرین درست حدس زدی نه چک زدیم نه چونه قراره یه دوماد ناب بیاد به خونه حالا دیدی که حیفم میاد قربونت بشم؟بالاخره سپیده هم شد سپیده خانم خانوم خانوما هول نشو چون بدون حضور تو امکان نداره جشن بگیریم صبر میکنم تا تو بیایی اینقدر معرفت دارم که قدر دوستی مون رو بدونم و از هول حلیم کله پا نشم توی دیگ حق با تو بود و من به اولین خواستگارم جواب دادم و صد البته که منم حق داشتم اونو از دست ندم اگه بدونی چی هست این دوماد ناب ما اسمش آقا شاهرخه به عبارتی شاهر خان برشماریم خصایص ظاهری ایشان را خوشگل خوش تیپ خوش سخن و خوش گفتار خوش احساس خوش جیب خوش تحصیل خوش منصب خوش قد و بالا خوش چش و ابرو خوش برو رو و خلاصه خوش شانس که چون من قدرشناس و شاکری به گیرشان افتاد خلاصه خداوند عالم همه ی محاسن رو تمام و کمال به ایشان داده و ایشان را به این بنده ی قانع شوخی ندارم باید ببینی تا باورت بشه آقا شاهرخ مهندس مخابرات هستند و دمشون کلفته سنوات عمر پدر و مادرشون بسیار زیاد است به حدی که حال و حوصله ی مداخله در زندگی اینجانب را ندارند شاهرخ ته تغاریه است و چون فاصله ی سنی اش با دیگر خواهر و برادرانش زیاد است بهمن خوش اقبال دل خوش داشته و خیلی زود دل بسته ام شده مرحبا به من با این اقبال بلندم بزنم به تخته اوخ راستی یه خبر داغ داغ ناب و بسیار عجیب اگه شاخ در نیاوردی هر چی دلت خواست نثارم کن بوی قوم و خویش به مشامم می خوره یعنی من و تو البته اگه از خر شیطون بیای پایین اگه دلت من بخواد و این همه حرفات که چقدر دوری از من برات سخته و اله و بله شعار نبوده باشه این شاهرخ ناب ما پسر عمه ی آقا منوچهر شماست عاشق دل خسته ات دیگه همون ژیگولوی محله که دل همه رو آب کرده تعجب کردی؟حق داری خود من هم کم مونده بود شاخسار بر سرم سبز شود و مبدل شوم به گوزن نر شب نامزدی مون دیدمش گله نکن عزیزکم به جان عزیز خودم و خودت خیلی ناگهانی اتفاق افتاد و فرصت دست نداد خبرت کنم یکشنبه شبی شاهرخ اینا اومدند خواستگاری و جمعه ی همان هفته مراسم نامزدی رو برگزار کردند خودت قضاوت کن که من بینوا دست تنها باید از پس همه ی کارها بر می اومدم حالا کاری نداریم خلاصه شب جشن که من و شاهرخ دوره راه افتاده بودیم تا اقوام مون رو به هم معرفی کنیم موفق به دیدارش شدم هم او خیلی تعجب کرد هم من چشای هر دومون گرد شده بود شاهرخ شک کرد و پرسید:
-شما قبلا همدیگه رو دیده بودید؟
منوچهر که مونده بود چی بگه من زود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
-این آقا همسایه ی دوست صمیمی من هستند
شاهرخ هم سرش رو تکون داد و گفت:
-وپسر دایی من.
حالا با خودم فکر میکنم این آقا منوچهر تا منو می بینه توی دلش می خونه باز نفهمیدم کجا به کجا مقل کجا زن پسر عمه یادت میاد اون شعره رو که من و تو گاهی با هم می خوندیم؟این منوچهر که اهل حال هم هست با دیدن من این شعر رو زیر لب زمزمه می کنه خب من زن پسر عمه اس میشم دیگه حالا که باهاش قوم و خویش شدم بیشتر رفتم توی نخش از اون موقع ها لاغر تر شده من که خودم رو زدم به نفهمی و همون شب از شاهرخ پرسیدم
-این پسر دایی ات چرا اینجوری بود؟
پرسید:
-چه جوری؟
گفتم:
-انگار غم داشت مثل جوونای دیگه خیلی سرحال نبود شب جشن نامزدی که آدم نباید غم زده باشه
شاهرخ سیگاری روشن کرد اول از همه باید بیای سیگار کشیدنش رو ببینی اینقدر شیک سیگار پک میزنه که دل آدم نخ نخ میشه اینقدر جذاب میشه که دل آدم ضعف میکنه خلاصه یه پک جانانه به سیگار زد و گفت:
-بیچاره خاطر خواس.
بعد انگار دوزاریش افتاده باشه گفت:
-نکنه دوست تو همون دختره باشه؟
گفتم:
-کدوم دختره؟
جواب داد:
-همونی که منوچهر می خوادش.
گفتم:
-چطور؟
گفت:
-آخه اون عاشق دختر همسایه شونه تو هم که گفتی همسایه ی دوست صمیمی توئه
منم که میخواستم فضول جلوه نکرده باشم گفتم:
-اون موضوع که تموم شده اس دوست من جواب رد داد و الانم اینجا نیست
گفت:
-می دونم اینجا نیست واسه همین منوچهر ما این ریختی شده بینوا دلتنگه!
پرسیدم:
-مگه آقا منوچخر دست برنداشته؟
شاهرخ باز یک زد و حلقه های دود رو بیرون داد و گفت:
-قرارم نیست دست برداره هنوز امید داره به این میگن عشق واقعی منوچهر که عاشق نیست مجنونه.
بعد هم برام تعریف کرد که اون و منوچهر شاید روح باشند در دو جسم میگفت که از بچگی با هم خیلی جور بودند و همیشه حرفاشون رو واسه هم می زدند شاهرخ تو رو هم دیده منوچهر یک مرتبه تو رو دورادور بهش نشون داده و شاهرخ هم بهش گفته حقا که فرخ لقاست اگه واقعا خاطر خواهی دست برندار بالاخره یه روز رام میشه منوچهر هم گفته تا جون دارم دنبالش میروم.
وای سروناز جون الهی بمیرم برات دلم واست کبابه خیلی بده که آدم یکی رو نخواد اما بدونه که اون ول کن نیست البته من زیاد نمی تونم درکت کنم من جای تو بودم صد دفعه زن منوچهر شده بوم الانه همه بچه هام داشتند می رفتند مدرسه اما خب سعی می کنم بفهمم تو چی میکشی از اون شب به بعد دیگه منوچهر رو ندیدم یعنی فرصتی دست نداد چون دو روز بعد از شب نامزدی دست به قلم بردم تا برات نامه بنویسم در واقع پریشب ما اینجا جشن داشتیم که جای تو بسیار خالی بود به پدرت هم زنگ زدم که شماره تلفن اونجا رو بگیرم و تو رو در جریان قرار بدم اما پدرت گفتند چون اونجا مدرسه اس صلاح نیست کسی زنگ بزنه و بهتره به نامه اکتفا کنیم تازه اون طور که تو از مدیرتون غول ساختی خودم هم صلاح ندیدم واسه همینه که خبرها دیرتر به گوش ات می رسه پس دیدی که من زیاد هم مقصر نیستم.
سروناز که خبر عروسی سپیده هیجان زده اش کرده بود با ناباوری نامه را از نیمه رها کرد و به فکر فرو رفت باورش نمی شد شوهر سپیده صمیمی ترین دوستش با منوچهر نسبت فامیلی داشته باشد یا منوچهر دلش را چنگ زد وای که اگر ملوک می فهمید!
با این همه دلسوزهای گذرا سروناز خیال نداشت به منوچهر اجازه دهد پا به زندگی وی گذاشته مابقی آن را از آن خود گرداند و خویشتن را شریک زندگی وی قرار دهد او به هیچ وجه راضی نبود نیمه ی دیگر زندگی اش را با منوچهر تقسیم کند.
صبح شنبه بود و آقای بهمن نژاد طبق برنامه ی از پیش تعیین شده به مرخصی رفته بود آن روز آقای امجد به کمک سروناز آمده بچه های دو کلاس را در یک کلاس گرد آورد و از آنها خواست از جان و دل با خانم ملک زاده همکاری نموده و موجبات رنجش ایشان را فراهم نکنند نیمکتهای به هم چسبیده و بچه ها در هم فشرده بودند همه چشم بودند و گوش و تمام هوش و حواسشان را به معلم جوان معطوف کرده بودند بچه های کلاس سروناز از سر علاقه و حس وظیفه و بچه های کلاس دیگر از سر کنجکاوی سروناز پس اینکه مقداری ریاضی با بچه ها کار کرد و درس جدید داد از آنها خواست دیکته بنویسند او مثل همیشه چند سطر از کتاب فارسی دیکته گفت سپس متنی را که از پیش آماده نموده بود از کیفش بیرون آورده و آن را برای بچه ها خواند و دگر باره از ایشان خواست در حفظ و حراست متون خارج از کتاب کوشا باشند.
بچه ها در سکوت به نوشتن پرداختند و در حالی که صدای لطیف و دلنشین معلم جوان در گوششان می پیچید همچنین صدای سبک و نرم گامهایش که سکوت کلاس را در هم می شکست.
روها می آیند و می روند ساعتها سپری می شوند سالها می گذرند و در این میان چه بسیار زندگیهایی که طلوع میکند یا غروب چه بسیار پیوندهایی که بسته می شود یا از هم می گسلد چه بسیار یارانی که به وصل نائل می شوند و چه بسیار چشمانی که در آن اشک حلقه می زند اشک شوق اشک وداع اشک حسرت اشک ماتم و اما تو با تو هستم که امروز نووان هستی و فردا جوان تو ای بهرینم که امید ایران عزیزی همیشه شاد باش تا از شادی و خنده ی تو دیگرا امید زندگی یابند و با شادی تو شاد باشند عزیزم همیشه چنان زی که در هر دو جهان سربلند و سرافراز باشی و هم چون فسانه در خاطره ها جاودانه مانی.
سروناز از مبصر خواست دفترچه ها را جمع نماید و خود کنار پنجره ایستاد و چشم به حیاط بزرگ مدرسه دوخت که ضربه ای به در خورد و پسر بچه ای با یک حرکت ناگهانی آن را باز کرده در حالی که بینی اش را بالا میکشید تقریبا داد زد:
-اجازه خانم آقای مدیر کارتون دارند.
سروناز از مبصر که دفترچه ها را جمع آوری نموده و آنها را روی میز میچید خواست کلاس را اداره نمیاد و خود بیرون رفت آقای امجد دست به سینه جلو دفتر ایستاده بود و چون سروناز بدو نزدیک شد به رویش لبخند کمرنگ و گذرا زد در آن واحد برقی از چشمانش جستن نمود همان ژست و حالاتی که سروناز می پسندید بر چهره اش پدیدار شد و پس از نگاهی به چهره ی سروناز گفت روز سختی است اینطور نیست؟
-بدا به هیچ وجه.
-بچه ها شما رو اذیت نمی کنند؟منظورم بچه های میهمان است.
سروناز با دست موهایش را عقب داد و گفت:
-بچه ها موجواداتی دوست داشتنی هستند اونا رو دوست دارم چون مثل آئینه صاف هستند.
آقای امجد سری تکان داد دستی به چانه اش کشید و در حالی که تبسمی کمرنگ در اعماق نگاهش موج میزد گفت:
-غیر از این از ما انتظاری نمی رفت بعد یک گام کوچک به عقب برداشت و گفت:
-بسیار خب بسیار خب لطف خدا همیشه شامل حال بندگینا فداکار و از خودگذشته اش میشه.
سروناز که متوجه منظور آقای امجد نشده بود متعجب نگاهش کرد و منتظر ماند آقای امجد با دست به او اشاره کرد و گفت:
-چرا نمی فرمایید داخل؟
سروناز متحیر گفت:
-اما من کلاس دارم.
-اینو که من بهتر از شما می دونم.
-این از نظر شما مهم نیست؟
آقای امجد به آرامی سری تکان داده و لبخندی گیرا زد و گفت:
-البته که مهمه و شما هم می دونید که خیلی ! اما گاهی آدم مجبور میشه مهم رو نادیده بگیره چرا که امر مهم تری در اولویت قرار گرفته بفرمایید.
سروناز با شک و تردید گامی کوچک برداشت در حالی که بند کیفش را آرام می فشرد و شنید صدای آشنای پدرش را که گفت:
-چرا استخاره میکنی دختر گلم؟
سروناز که وجود پرهیبت و شخصیت پر جذبه ی آقای مدیر را از یاد برده بود خود را در آغوش پدر انداخت و گونه برگونه اش چسبانید در حالی که قطره ی اشکی گوشه ی چشمانش می نشست آقای ملک زاده به گیسوان نرم و بلند دخترش دست کشید و او را بویید سروناز نیز بوی ادکلن آشنای پدر را به مشام کشید و قطرات اشک که دیگر مهار نمی شدند را رها ساخت و فقط توانس بگوید:
-پدرجون،پدرجون!
آقای امجد که از شادی آن دو احساس خوبی پیدا کرده بود دفتر را ترک کرده ایشان را به حال خود گذارد آقای ملک زاده دخترش را از خود جدا کرد نگاهی عمیق به چهره اش انداخت و گفت:
-نه نه اصلا لاغر نشدی همه اش می ترسیدم که غریبی و تنهایی تو رو از ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)