خودشون هم به هم مي اومدند . همه ي ما گفتيم كه چشم زخم خوردند.
آقاي امجد سال آخر دانشگاه بود . توي دانشگاه شيراز كه با دختره آشنا ميشه. سارگل اون سال دانشگاه قبول نشده بود و داشت مي خوند واسه سال بعد . اما دوست صميمي اش قبول شده بود و سال اولش بود. سارگل قاچاقي هي مي اومده توي دانشگاه و دور و بر دوستش تاب مي خورده كه توي اين گير و دار آقا سامان رو مي بينه و بهش دل مي بنده. دوست صميمي اش هم از سر دوستي پي به اين عشق داغ يك طرفه مي بره و طي يك نقشه ترتيب آشنايي شون رو مي ده. نگو كه آقا سامان هم دورادور سارگل رو ديده بوده و اي دلكي باخته بوده اما غرورش اجازه نمي داده پا پيش بذاره . اينا رو پرويز توي عالم رفاقت از زير زبونش كشيده بود بيرون. مامان آقا سامان تا فهميد پسرش خاطرخواه شده زود دست به كار شد و پيغام داد دختره رو عقد مخفي كن كه روابطتون گناه آلود نباشه . ناگفته نباشه كه خودش هم يه سفر رفت شيراز و دختره رو ديد و پسنديد . پدر سارگل اجازه نداد جشن راه بندازن . گفته بود يك جشن حسابي مي گيرند و يك دفعه دست به دستشون مي دن. مي گفت لطف عروسي به همون يه جشنه . به قول قديما. اين دو تا هم انقدر به هم دل بستند كه ديگه يه دقيقه طاقت دوري هم رو نداشتند . درس آقا سامان كه تموم شد مي خواست برگرده ماهان پيش مادرش . اما مگه دختره مي تونست تاب بياره ؟ روحش شاد باشه . خلاصه پاشو كرده بود توي يك كفش كه الا و بلا بريم ماهان پيش سامان اينا . كارهاي خدا كه پدر سارگل هم بازنشسته شده بود و يه باغ بزرگ هم توي ماهان داشت. اين بود كه جمع كردند و نقل مكان كردند به اينجا. كه هم دل دخترشون رو به دست بيارن و هم بالاي سر باغشون باشند. چسبيدن به كار باغداري . تقريبا يك سالي بود كه با هم نامزد شده بودند . ديگه كاراشون تموم شده بود و آقا سامان هم خونه ديده بود و ميخواستند واسه شب چله عروس كشون كنند. مادر آقا سامان عقيده داشت شب چله عروس برون شگون داره و چه خوبه كه توي اين بلندترين شب سال آدم جفتش رو بياره پيش خودش . مي گفت خودم رو شب چله بردند. دوست دارم پسرم هم مثل پدرش شب چله عروسش رو بياره . اواخر تابستون بود كه پدر و مادر سارگل عزم سفر كردند . سفري بي بازگشت و مي خواستند برند دريا. سارگل خيلي به پر و بال آقا سامان مي پيچيد كه اونم باهاشون بره . اما آقا سامان قبول نكرد . اين آقا سامان مرد خيلي محترميه . خيلي مراعات حال بقيه رو مي كنه. دوست نداشت سربار اونا باشه . اين بود كه قبول نكرد . من كه مي گم پيمانه ي عمرش پر نشده بود كه نرفت . اگه رفته بود كه الان نمي تونست واسه من و تو هيبت كنه .
سروناز كه ناراحت به نظر مي رسيد گفت : حوصله ندارم بقيه اش رو بگو
- مشتاق شدي نه ؟
- آره خيلي هم زياد
ماريا نچي كرد . گفت : ديگه نمي گم
- اي واي چرا ؟
- اين طور كه تو غمبرك گرفتي من بايد دهنم رو گل بگيرم . نگفتم هيجاني بشو ،نگفتم ماتم بگير . دختر اين موضوع مربوط به شايد ده سال پيشه . حالا تو تازه داري براش گريه مي كني ؟
سروناز اشك جاري شده از چشمش را با نوك انگشت زدود و گفت دلم يهويي گرفت نمي دونم چرا ؟ شايد دلم براي آقاي امجد سوخت ، شايد هم واسه جووني دختر بينوا.
- واسه دختره دلت نسوزه . اون اينقدر خوب و معصوم بود كه يقينا روحش شاده . ماجرا به گذشته پيوسته و جاي اشك و ماتم نمونده . دختره استخوناشم تا حالا پوسيده. كو اينكه استخوني هم واسه پوسيدن نداشت.
- اي واي منظورت چيه ؟
ماريا آهي كشيد و گفت : گريه نكني ها
- باشه
- بنده خداها له و لورده شده بودند. ماشينشون فلوكس بود كه با يك تريلي برخورد كرده بود . خرد و خاكشير شده بودند . هي . هي . بيچاره آقاي امجد واسه تحويلشون رفته بود . خلاصه ترتيب كفن و دفنشون رو اون داد . درسته كه آقا سامانمون جدي و با وقاره اما اين بد اخمي اش از اون موقع اس كه ته مونده ي جنازه ي نامزدش رو ديد . انگار دنيا براش تموم شده بود . بنده خدا از هم پاشيد . مخصوصا وقتي اجسادشون رو ديد . بيچاره حق داشت . اون موقع من و پرويز تازه با هم ازدواج كرده بوديم. ميشه گفت تاريخ عروسي من و آقا سامان خيلي به هم نزديك بود منتها اونا توي عقد موندند اما پرويز دست پاچه زودي منو برد خونه ي خودش. خدا نخواد كه ديگه چنين صحنه اي رو ببينم. منظورم سر خاكه. انگار آقاي امجد رو توي زردچوبه غلت داده بودند. چشاش كاسه ي خون . صاف واستاده بود بالاي گور و با چشماي قرمز و گشاد زل زده بود توي گودي گور. شونه هاش آروم آروم مي لرزيد . ابروهاشم مي لرزيد اما اشكش در نمي اومد. هيچ كس جرات نداشت باهاش حرف بزنه . بعد هم كه همه رفتند اون نشست همون جا و سرش رو گذاشت روي زانوهاش . پرويز و من خيلي دورتر ايستاده بوديم و مراقبش بوديم. تا غروب همون جا موند . بعدش كه غروب شد پرويز رفت سراغش . اما گفت آقا سامان خيال داره تا صبح بمونه بالا سر سارگل تا نترسه . اين بود كه پرويز اومد منو رسوند خونه و خودش رفت پيش آقا سامان . صبح دو تايي مثل مرده برگشتند . آقا سامان تا هفت شب تا صبح بالاي سر گور سارگل نشست . پرويز هم باهاش مي رفت . سپس آهي كشيد و گفت : بنده ي خدا ديگه كم كم داشت به اين وضع عادت مي كرد كه يهويي تو اومدي توي زندگي اش. از دلش كه خدا خبر داره اما ديگه كمتر جلوي ما يادي از سارگل مي كرد. غمش رو ريخته بود توي دلش . سه چهار سالي مي شد كه ما دوباره شاهد خنديدن آقا سامان بوديم. اما حالا تو اومدي با اين چشات كه ناخواسته آتيش به دل جوون مردم بزني. حرف نزن ميدونم كه مقصر نيستي. از وقتي تو اومدي توي اين مدرسه باز آقا سامان كمتر مياد خونه ي ما . اگر هم بياد تا دم در مياد با پرويز حرف مي زنه و زود مي ره. فكر كنم مي ترسه من پر رو بشم و از تو حرف بزنم . اما من عاقل تر از اين حرفام كه چيزي به روش بيارم . اما پرويز ميگه كه حق داره كه ازت بترسه . تو اختيار زبونت رو نداري . اما من فكر مي كنم كه دارم ولي خب كرم هم دارم.
- چشمان خاكستري سروناز به اشك نشست . قطرات درشك اشك بي محابا از آن جاري شد و سيل اشك از چهره اش باريدن گرفت . ماريا نگاهش كرد و گفت : باور كن گريه كردنت هم آدم رو ياد سارگل ميندازه. البته به قول پرويز دور از جون تو. ميدوني من توي خونه از تو زياد حرف مي زنم . از شباهتت به سارگل مي گم. از چشات مي گم . پروير هم مرتب ميگه دور از جونش. پرويز خيلي سارگل رو دوست داشت . مي گفت آدم حظ ميكنه به سارگل و سامان نگاه ميكنه. بعد از اون ماجرا مرتب مي گفت خدا به داد دل ريش آقا سامان برسه. حالا كه پي به اصل ماجرا بردي چاي و بيسكويت مي دي يا نه ؟ سروناز حرفي نزد. گويي نشنيد . ماريا بلند شد . به سمت سماور رفت و در همان حال گفت : خير ما بايد خودمون دست به كار بشيم . از قرار خونه ي رفيق هم باز كار . باز جاي شكرش باقيه كه توي مدرسه اين خانم ستاري نمي ذاره حلق و گلومون خشك بمونه . خوبه كه مجبور نيستيم اونجا پيشخدمتي كنيم. و بعد در حاليكه سيني چاي را روي تهت مي گذاشت ادامه داد : حالا حاجيت حدس مي زنه كه تو با اون چشات ، با اون شباهتت داري آتيش به دل ريش آقا سامان مي زني . اونم نه دل بردار داره نه دل بگذار . نه دلش مياد با تيپا بندازدت بيرون ، نه دلش ميخواد سر به تنت باشه . اينه كه گاه گداري پا مي گذاره روي دمت. من كه بارها به پرويز گفتم سال ديگه دخل خانوم ملك زاده در اومده اس . منظورم اينه كه به هر بهونه ترتيب انتقالي ات رو ميده. حالا كارهاي خدا رو ببين كه اداره هم كارات رو پسنديده . منظورم بازرسه اس. اما پرويز معتقده كه تو بي گناهي و آقا سامان اونقدرها عاقل و فهميده هست كه بچه بازي در نياره . ميگه آقا سامان كه با كسي لج نداره . ولي من چي ميگم ؟ من ميگم منطق هميشه نمي تونه عنان افكار و حالات آدم ها رو به دست بگيره . گاهي توي زندگي آدم ها خل ميشن . يه كارهايي مي كنن كه دوست ندارن اما دست خودشون نيست . خلاصه عزيزكم تو شدي آينه دق آقا سامان و خبر نداري. ناخود آگاه هر روز جگرش رو خال خال ميكني.
سروناز سر به زير انداخت و گفت : متاسفم.
- نه بابا ، حضور داري ؟ چسبيدي به تخت كه چاي نريزي ؟ خب حالا كه من ريختم بلند ميشي بيسكويت بياري كوفتمون كنيم يا همه اش وعده و وعيد بود ؟
سروناز بلند شد . در كمد را باز كرد و جعبه ي بيسكويت را از آن بيرون آورده كنار سيني قرار داد . ماريا دست به جعبه برد . آن را باز كرد و گفت : خب از اول. نگاه كن آكه آكم كه هست خسيس خانوم. و بعد يكي از بيسكويت ها را به دهان برده گاز زده و در همان حال كه خرده هاي آن را از روي لباسش پاك مي كرد ادامه داد : توي فاميل ما به سامان و سارگل مي گفتند رومئو و ژوليت زمان .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)