صفحات 196 -200
کنجکاوی نداره تموم حرف من اینه که من از مردی خوشم میاد که رئیس خونه اش باشه. من فکر می کنم افسار زندگی باید توی دستت مرد باشه و مرد واقعی اونیه که عرضۀ چرخوندن زندگی اداره کردن خودنواده اش رو داشته باشه.
واسه همین هوشی به نظرت مرد نمیاد؟ چون زن ذلیله؟
من دیگه به صفاتی که تو بهش نسبت می دی کاری ندارم.
تقصیر تو نیست، تقصیر پدرته که توی زندگی اش زیادی کوتاه اومده و چوب قلب مهربونش رو خورده. حالا تو خیال برت داشته که مرد جماعت باید خشونت کنه.
کی گفتم خشونت؟ هیبت و وقار با خوشنت فرق می کنه.
همه شون مردا رو ترسناک می کنند. به نظر من زن و مرد باید با هم رفیق باشند.
منم با رفاقت موافقم رفاقت به این معنا نیست که شوهرت رو مثل موم بگیری توی پنجه و حالتش بدی. اینجوری مرد شخصیت خودش رو گم می کنه. حالا ولش کن این بحثها مال وقتیه که من خیال ازدواج داشته باشم. که ندارم کجا بودیم که سر از اینجا در اوردیم؟رفته بودیم سر دیگ اقای امجد و داشتیم حلیم اونو هم میزدیم.
خب نداره بگو دیگه قصد فضولی ندارم فقط کنجکاو شدم که اون روز منظور تو چی بود؟
خانم رسایی دست به استکان برده لمسش نمود بعد ان را برداشت و جرعه ای از ان را نوشید و گفت: می دونم به جایی درز نمی کنه اما بهتره بازم سفارش کنم بهتره حرفهای امشب بین خودمون بمونه. اقای امجد بفهمه از زندگی اش واسه ات گفتم تکه بزرگم گوشمه.
بیخود هراس یه خودت راه نده من که اینجا جز تو کسی رو ندارم بخوام براش حرف بزنم. از اون گذشته حرفهایی رو که تو می زنی پیش من امانته، خیالت راحت باشه.
ماریا پاها را کش داده روی هم گرداند و گفت: راستش ...اصلا بگو ببینم می دونستی این اقا مدیر مجرده؟
سروناز سر تکان داد و گفت:نه
درباره این موضوع فکر نکردم که به دنبال چراش باشم.
خب نداره اصلا به من چه مربوطه که چرا مجرد مونده؟
ماریا چادر را از روی پاها کنار زد و گفت: پس هیچی، ما رفتیم کاری نداری؟
هیچی اگه قراره باشه تو مثل ماست بشینی و کنجکاوی نکنی و هیجانی نشی من چه حرفی دارم بزنم؟
اولا که حتما داره در ثانی من دوست دارم وقتی با کسی حرف میزنم و یا خبری داغ بهش میدم طرف اسقبال کنه و شور و شوق نشون بده دختر یک رای و رویی بکن.
باشه قهر نکن، کنجکاو شدم. چرا؟
چرا و بلا، اصلا میدونی چیه؟ من از ادما فضول و پز تحرک خوشم میاد.
راستی اگه جای تو سپیده اینجا بود چی میشد؟
هیچی، اقای امجد دخل هر دوتون رو در می اورد.
حق با توئه. الانم که میبینه سرم زیر گوش توئه و باهات پچ پچ می کنم زیاد راضی نیست یه وقتهایی اخمم میکنه اما تو که میدونی واسه من بیخیالیه. من به دلایلی به پرویز می گم اقای امجد حسودی اش می کنه. اما اون می گه مگه زنه که حس.دی اش کنه؟ اما مگه فقط زنان که حسودند؟ به نظر من خیلی وقتها مردا حسودترند. خدا نیاره اون روزی رو که مردی حسود باشه. دیگه واویلا! زن حسود می سوزه اما مرد حسود می سوزونه.
حالا من که نگفتم اقای امجد حسوده، حدس زدم از اینکه با تو خیلی جور شدم... اصلا تو که نمی دونی چی میگی؟
حاشیه می ری دل ادم اب بشه.
اره داشتم می گفتم که واسه من بی خیالیه. من اگه قرار بود واسه اخم و تخم مردم شلغم خرد کنم معلوم نبود الان من کجا بودم و پرویز جانم کجا؟
سروناز حرفی نزد و چشم به دهان ماریا دوخت، ماریا گفت: بگو چرا حلوای ارد گندم.
حلوای ارد گندم یعنی تو که مثل ماست به من زل میزنی. اگ بالاخره تا اخر سال من ترو به فضولی عادت ندادم؟ پرویز می گه اقای امجد واسه این اخم ات می کنه که می ترسه این شیطنتات روی خانم ملک زاده هم اثر کنه. میترسه از راه به درش کنی. منم گفتم: خیلی هم دلش بخواد مگه نگفته که زن و شاد مثل ماری، توی زندگی نعمته؟
پرویز هم همین رو گفت. اما من حدس میزنم که شاید بی ارتباط هم نباشه. اما پرویز می گه اقای امجده که دل یکی دلدار یکی، من من معتقدم استثنا هم هست.
من که نمی فهمم تو چی میگی!
ماریا خندید و گفت: ای مردم از خوشی، پرویز جان کجایی ببینی ماری بلات داره جز جز رفیقش رو در میاره. اینو بهش می گن بازی با اعصاب.
به اقا پرویز حق می دم تو رو ماری بلا صدا بزنه.
ماریا نشست و اب دهانش ا با صدا قورت داد و گفت: اگه بدونی این پرویز چقدر ماهه! اگه یه مرد نمونه توی دنیا باشه اون پرویزه.
حالا یه ساعت ازش جدا شدی ببین چه ادا بازی ای در میاری و سنگش رو به سسینه میزنی! حالا می زی سر اصل مطلب یا نه؟ به خدا دارم از کنجکاوی می میرم.
نگفتم عالمی داره این کنجکاوی؟ حالا کجا بودیم؟
هیچ جا نبودیم چون تو مرتب از این شاخه می پری رو اون شاخه، اخر سر هم میری سراغ پرویز خان.
اگه پرویز رو ببینی بهم حق می دی . باشه عزیز، پرویز جانم دست ماما جانش سپرده، کا بودیم؟ اهان از اقای مدیر می گفتم، اما نه از بی خیالی ام می گفتم، اول عروسسی ام مادر شوهره و دوتا خواهراش هی زیر گوش پرویز جانم وزوز کردند و از من بد گفتند، منم زدم به بی خیالی و یک گوشم رو کردم در و یک گئشم رو کردم دروازه، به جاش هی به پرویز جانم محبت کردم و توی دلم به ریش خواهر شوهرام خندیدم. پرویز جانم که می اومد خونه می دید لبام پر خنده اس لابد توی دلش گفته گور باباشون نکرده، اصل، زنمهکه من باهاش خوشم. حالا بپرس چرا گور باباشون نکرده؟ چون بابای اونا بابای خودشم می شد. دیگه خلاصه یک دل نه صد دل عاشقم بود، عاشق ترم شد و بیخیال بد گویی اونا. اون بنده خداهام که دیدند حناشون پیش پرویز رنگ نداره و منم که مرتب به همه شون محبت می کنم و به روشون می خندم،تغییر رویه دادند خب دیدند که ریگی به کفش من نیست. تازه من که پرویز رو واسه فقط خودم نمی خواستم، سهم اونا محفوظ بود. اخه می دونی چیه؟ نه اینکه پرویز یه دونه پسره، اونا میترسیدند از دستش بدن. این بود که با من دشمنی داشتند. اما حالا دیگه هر کسی سرش به زندگی خودش گرمه مادره هم سهیمه اش رو دریافت می کنه. پشم و پیلی اش هم ریخته دیگه اروم گرفته. این بود قصۀ بی خیالی من، اما دروغ چرا؟ همیشه هم بی خیال نیستم. میدونی منظورم کی هاس؟ وقتی که اصظکاک زیاد میشه واسه همین پرویز سعی میکنه دوری و دوستی رو حفظ منه، چون میبینه وقتی تماس من ومامانش زیاد میشه یک کمی کلاه مون میره تو هم.راستش وقتی حاج خانم میل به تنقل انداختن داشته باشه من اخمام می ره تو هم. نه اینکه از مهمون بدم بیاد، نه از مادر شوهرمون خوشمون نمیاد. چون میبینم مادر شوهره همین که از یک شب بمونه دیگه روش باز میشه و فرمانروایی می کنه. به اصطلاح پورو می شه و پرویز رو می گیره تو بغلش.
نه که جسمش رو ، روح و روانشو، مغرشو . چه میدونم یه جورایی می چسبه بهش و می خواد ذهنوش از من مثلا پاک کنه. من که می گم حسودی می کنه. پرویز اینقدر منو می خواد اما پرویز می گه مگه هووته؟ دو روزم بذار به اون برسم. اما راستش من زیاد خوشم نمیاد جلو چشم من قربون صدقۀ هم بشند. اینه که سهمیه اش رو براش می فرستم. مثل امشب که هر چقدر دلشون می خواد فدای هم بشند.
حرف بزنی باز از چیز دیگه یادم میاد می پرم اون شاخه.
هنوز هیچی نگفتم برات جالب شده؟
هیچی نگفتی اما هی چراغ دادی و رفتی و منو رها کردی و توی عالم هپروت.
ماریا خندید و گفت: یه چای دیگه می ریزی؟
نه، دیگه بمب هم منفجر بشه از جام بلند نمی شم.
گدا تازه بسکوئیت هم نیاوردی.
اخ یادم شد. حالا تو بگو بعدا.
باشه جونم برات بگه که این اقای مدیر پر هیبت ما چند سال پیش یه نامزد داشت.
اگه بگم سیبی بود که با تو از وسط دو نیم کرده باشند باورت می شه؟
سروناز با اشتیاق خودش را جلو کشید و گفت: نه.
ماریا شوخی گفت: حالا چرا میخوای بیای بغل من؟ ترسیدی؟
پس بکش عقب تر که من ازت ترسیدم سپس خندید و گفت: دیدی به سیب رو نصف کنند نصفش رو بخورنند اون نصفۀ دیگه هوا بخوره چه رنگی می شه؟
تو اون نصفه ای هستی که هوا خورده.
ماریا به خدا گیجم کردی، یعنی چی که هوا بخوره؟
اه که چقدر خری! بابا نامزد اقای امجد سفید برفی بود، مثل سیب تازه برش خورده اما تو برنزه ای مثل سیب هوا خورده، فهمیدی؟ منظورم اینه که تفاوت شما فقط تو رنگ پوستتونه و بس. دیگه بقیه اعضا مو نمی زنه یعنی نمی زد. نمی دونم نمی زنه درسته یا نمی زد! در هر صورت، به خصوص چشاتون. وای که وقتی تو به ادم نگاه می کنی انگار اونه که زنده شده و به ادم زل زده.
سروناز با چشمانی گشاده اب دهانش را قورت داد و گفت: زنده شده؟ مگه مرده؟
خب اره مشدی! پس چرا می گم نمی دونم مو نمی زنه یا نمی زد؟ اصلا اگه اون زنده بود چرا اقای مدیر مجرد مونده؟
پس نپر وسط حرفم. خلاصه من که روز اولی که دیدمت کم مونده بود وسط دفتر ولو شم. یادت میاد؟
اره برخوردت و نگاه های دقیقت به نظرم عجیب اومد. کنجکاو هم شدم چون اقای امجد هم با دیدن من جا خورده اما من حال خودم خراب بود و محیط برام تازگی داشت که رفتار هر دوی شما رو از یاد بردم.
بهتر، خلاصهاین دوتا خیلی خاطر خواه هم بودند هر چی بگم کم گفتم. اقای امجد حاضر بود جونش رو فدای سارگل کنه اما نگه بروز می داد؟ اخلاقش همینه من که فامیلشم می شناسمش.
سروناز چند مرتبه اسم سارگل رو زمزمه کرد و گفت: چه اسم قشنگی!
اره مثل خودش. سارگل نبود ، گل بود اخلاقش هم حرف نداشت. اونم واسه اقای امجد می مرد. نمی دونم اقا سامان شیفتۀ سرو شکلش شده بود یا اخلاقش یا هردو؟ پرویز می گه شیفتۀ همه اش بود.
منظورت از اقا سامان، اقای امجده؟
اره، اسماشون به هم می اومد، نه؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)