صفحات 176 - 180
اقای امجد با قیافه ای گرفته به دفتر بازگشت، پشت میزش نشست و دستها را مشت کرده و در هم قلابشان نمود و ارنجش را روی میز نهاد و لبانش را روی دستان مشت کرده و قرار داد و به فکر فرو رفت. سروناز که از ماندن و انتظار کشیدن خسته شده بود خیره به او ماند شاید اقای مدیر تکلیفش را روشن نماید. میدانست که اقای امجد خیال دارد بازخواستش کرده، محکومش نماید. دلش در سینه می لرزید،شقیقه اش دل دل می زد. با این وجود بدش نمی امد گاه با وی درگیری پیدا کرده روزش از یکنواختی در اید. دوست داشت گاه توسط مردی پر هیبت مورد بازخواستقرار گیرد. دوست داشت مردی با جبروت ناظر براعمالش باشد و گاه به گاه منعش نماید. از این رو سرش را بالا گرفت دل به دریا زد و گفت:گویا حضور منو فراموش کردید؟
اقای امجد به خود امد، سرش را بالا گرفت و نگاهی به سروناز انداخت و دید چشمان درشت و خاکستری اش می رقصد و ارام ندارد. پس صدایش را صاف نمود و گفت:خب، حرکت امروزتون رو برام توجیه کنید.
سروناز با خونسردی پرسید:کدوم حرکت؟
خودتون رو به اون راه می زنید؟ منظورم بازی کردنتونه خانم کوچولو!
خانم کوچولو؟
تا جایی که من اموختم بازی به کودکان اختصاص داشته.
منظورتون از بازی همون تنفسه؟
اقای امجد که به حال عادی بازگشته بود صندلی اش را روی دو پایه به دیوار تکیه داد و گفت:بالاخره هر بازی یک اسمی داره.
در این صورت حق با شماست. ما مشغول بازی بودیم. خودتون که مشاهده کردید
اقای امجد صندلی اش را صاف کرده با صدای بلندی که بی شباهت به داد نبود گفت: به من بگید چرا؟
چون این نیاز گاها در کلاس احساس میشه.
مگر ما زنگ تفریح نداریم خانم ملک زاده؟
اقای امجد از جا برخاست و در حالی که قدم میزد، گفت:پس منظورتون چیه؟ ایا فکر می کنید بچه ها قانع نمی شند و نیاز به بیشتر از اون دارند؟
من احساس میکنم محیط کلاس نباید خیلی خشک و خسته کننده باشه.
اقای امجد رو به سروناز ایستاد و گفت: و به این دلیل از ساعات درسی شون ک می روید؟ بعد ناگهان صدایش را بلند کرد و گفت:خانم مگه اینجا پارکه؟
سروناز خیلی ارام و خونسرد گفت:من چنین ادعایی نکردم.
سروناز اخم کرده از جا برخاست و در حالی که صدایش را قدری بلند تر از حد معمول کرده بود گفت: اقای مدیر من مسولیت درس بچه ها را بر عهده گرفتم و فکر می کنم حق دارم به شیوۀ خودم عمل کنم. قبلا هم ازتون تقاضا کرده بودم تحمل کنید. اما نمی دونم چرا شما اصرار دارید اعمال مرا بیش از دیگران کنترل کنید.
اقای امجد که احساس کرد سروناز میل به عصیان دارد در دفتر را بست و همان جا پشت به در ایستاده و گفت: من به وظیفه ام که نظارت به کار معلمین و دانش اموزانه عمل میکنم و اجازه نخواهم داد کاری غیر معمول در این مدرسه صورت بگیرد.
سرونازبه طرف اقای امجد رفت نفسش را با غیظ بیرون داد و گفت: اجازه بدید درو باز کنم
می دونم که قانع نشدید. من هم نخواهم رفت. فقط میل دارم در دفتر باز باشه، بهتر نیست گاهی به اعمال خودتون توجه کنید؟
اقای امجد نگاهش کرد و چون او را دگرگون دید گفت: اوه معذرت می خوام و سپس در را باز کرده خود پشت میزش نشست و با دست به سروناز اشاره نمود بنشیند.
سروناز همان جا روی اولین صندلی نشست و خیره به اقای امجد ماند. اقای امجد پس از قدری سکوت گفت: خب؟
سروناز که خونسردی خود را بازیافته بود، گفت: جسارتا ازتون میخوام پاتون رو توی کفش من نکنید. البته من پیشاپیش معذرت می خوام. قصد امانت ندارم. می خوام ازتون خواهش کنم به من مهلت بدهید که خودمو نشون بدم. البته شاید من زیاده از حد خوشبین هستم اما تا حالا از نتیجۀ کارم رضایت داشتم. در غیر این صورت نباید این به خودم ثابت بشه؟ اگر نتیجۀ کارم نامطلوب بود حق رو به شما میدم. از اون به بعد هر چه شما بگید بعد اهی کشید و گفت: این حق رو به من می دید که ازتون مهلت بخوام؟
اقای امجد که با نوک خودکارش ارام به میز میزد فکری کرد بعد دوباره صندلی اش را به دیوار تکیه داده ان را به بازی گرفت و گفت: فقط تا پایان امتحانات نوبت اول و این رو بدونید که شاید از اون به بعد بچه ها دم به تله ندادند. بچه هایی که مدتی درس و بازی رو با هم قاطی کردند. البته این مشکل خودتونه.فراموش نکنید که پسر بچه سوای دختر بچه اس. باید خاطر نشان کنم من فقط معلمینی رو در این مدرسه نگه می دارم که از امتحان من سر بلند بیرون اومده باشند. معلمین این مدرسه همه ساعی بودند و هستند و اگر غیر این بوده به جای دیگه انتقال پیدا کردند. من ادم وسواسی و سخت گیری هستم. توی اداره همه منو می ناسند. پس اگر تمایل دارید با ما کار کنید بهتره دقت نظر بیشتری داشته باشید.
سروناز بلند شد و ایستاد و با عصبانیت گفت: برای من اینجا و انجا فرقی نداره. اگر تمایل ندارید من با شما کار کنم میتوانید از همین فردا ترتیب انتقالم رو بدید.من استخدام شدم که کار کنم کجا؟ چه فرقی میکنه؟ من تحمیل نشدم که!اصرار به اندن نداشته باشم. لبخندی محو در اعماق نگاه اقای امجد نشست. صندلی اش را صاف نمود و دستها را زیر چانه مشت کرد و گفت: باز که بچه شدید و خیال قهر و اشتی دارید!بهتره بشینید ممکنه برای شما اینجا و انجا فرقی نداشته باشه اما برای من مهمه بهترینها رو ازان خودم بکنم . پس حق بدید که پامو توی کفش همکارانم بکنم. و البته حساسیتم نسبت به نااشنایان بیشتر باشه.
دوست ندارم این موضوع را به رخم بکشید. این که تازه کار هستم و به تصور شما نای. من با در نظر گرفتن وجدانم کار می کنم و نه تنها برای ایندۀ بچه ها که برای کار خودم ارزش قائلم. امیدوار هتم که موفق باشم این دیگه با شماست که بمونم یا برم. من برای موندن هیچ اصراری ندارم.
اقای امجد تکیه داده نگاه دقیقی به سروناز کرد و همانطور که ب تسبیحش بازی می کرد، گفت: من دوست ندارم که شما برید و به همین دلیله که به اعمالتون نظارت بیشتری دارم. دوست دارم از خودتون انعطاف بیشتری نشون بدید، شما باید به میل من شکل بگیرید.
سروناز بلند شد و گفت:من موم نیستم که به دست شما حالت بگیرم. در ضمن به کمک شما به حد کافی از وقت کلاسم کش رفتم.
اقای امجد از جا برخاست کنار در ایستاد و برای اولین بار به رویش لبخندی زیبا زد و گفت: خیلی هم از وقت کلاس تون گذشته . بفرمایید.
سروناز به راه افتاد در حالی که اقای امجد همان طور با نگاه بدرقه اش می کرد. کلاس خانم رسایی نزدیکترین کلاس به دفتر بود و در ان هنگام در کلاسش نیز باز بود . خانم رسایی که در حال قدم زدن در کلاسش بود ناظر خیره شدن اقای امجد به رفتن سروناز بود از این رو از کلاس بیرون امده در کلاسش را بست و با لبخندی که بر لب نشاند، گفت: مام می تونیم مثل از ما بهترون چند ثانیه از کلاسمون کش بریم اقای مدیر؟ اندازه یه چای تلخ ناقابل؟
اقای امجد که دستها را پشت کمرش قلاب کرده بود، گفت: چیزی به زنگ نمونده، در ضمن چای هم حاضر نیست.
با کهنه دمش هم کنار میام ها.
لازم نکرده بفرمایید. در ضمن اینجا از ما بهترونی وجود نداره و اگر هم شاهد کش رفتن از ساعات درسی بودید مورد توبیخی بوده و بس.
خانم رسایی به سراسر راهرو نظری افکند و گفت: چقدر توبیخ میکنید؟ گناه داره به خدا دختر غریبه.
چه عذر موجهی! شما فکر می کیند اینجا خونۀ خاله اس که خاله چشاش رو بذاره روی هم و هر کس هر طور دلش خواست رفتار کنه؟
داغ نکنید اقای مدیر. قربون دردای دلتون برم. هر کی ندونه من یکی می دونم چرا اینقدر پا رو دم این بینوا می گذارید. بابا به خدا بی تقصیره.
اقای امجد با عصبانیت به خانم رسایی نگاه کرد واو اینطور ادامه داد: من یکی به سهم خودم شما رو درک می کنم. دیشب به پرویز میگفتم که خدا میدونه شما چه زجری میکشید. پرویز هم میگفت دلم برای هر دوشون میسوزه او معتقده خانم ملک زاده بی تقصیره شما هم حق دارید.
فضولی موقوف ازتون میخوام گذشته رو به حال ربط ندید. دیگه هم نمی خوام انگشت روی این موضوع بگذارید. برای من همه چیز تمام شده اس. لطفا شما هم دست بردارید. در ضمن اینجا محل کاره و من و شما با هم بیگانه ایم. دیگه هم دوست ندارم بشینید با پرویز زندگی شخصی منو زیر و رو کنید. ببینم اصلا چرا شما اینجا ایستاده اید؟ مگر کلاس ندارید؟
با اجازه شما اومدم بیرون.
اقای امجد اخمی به چهره نشاند و گفت: شما همنیاز به تادیب دارید؟
خانم رسایی در حالی که می خندید گفت:بدم نمیاد گوش مالی ام بدید . و در همان حال پشت بدو کرد و رفت و ندید اقای امجد از سر مهربانی به رویش می خندد.
سرونازکمتر از بچه ها درس می پرسید و بیشتر از انها امتحان کلاسی میگرفت. تا انها خود را موظف کرده دروسشان را مطالعه نموده در همه حال امادۀ پاسخ گویی باشند. ان روز توی حیاط مدرسه همهمه پیچیده و بچه ها یک به یک خبر از ورود بازرس به مدرسه می دادند. چهره ها بیانگر هراسی درونی بود. همه کتاب درسی در دست داشتند در حالی که نمی دانستند از کجا باید بخوانند! این همه را اقای امجد از پشت پنجره مد نظر داشت.
مردی نسبتا میانسال ، درشت اندام با سری بسیار کم مو و سیمایی خشک و قدری جدی نزدیک میز اقای امجد نشسته پاها را روی هم گردانده و با دقت معلمین را زیر نظر داشت. خانم ستاری با سینی چای خوشرنگ وارد دفتر شد و ان را مقابل بازرس گرفت. مرد بازرس نگاهی دقیقی به سینی و سپس به سراپای خانم ستاری نمود. استکانی چای برداشت ان را مقابل دیدگان گرفته. چرخاند بعد ان را بو کشید. سپس نچی کرده استکان را توی سینی قرار داد و گفت: اب به حد کافی جوش نیامده و شما در دم کردن چای تعجیل نمودید. در ضمن چای به دلم نکشیده و شما حرارت سماور را بالا اوردید. این چای ارزانی خودتان.
خانم رسایی با حیرت به مرد بازرس نگاه کردو زیر گوش سروناز گفت: یعنی ما هم چای رو پس بفرستیم؟
سروناز ارام گفت: چرا باید پس بفرستیم؟ دل خانم ستاری می شکنه از اون گذشته او همیشه به ما چای داده و ما شکایت نداشتیم.
یعنی ژست نگیریم که مثلا حالیمونه؟
حالا بذار ببینم بقیه چه کار می کنند؟
خانم ستاری به طرف اقای کمالی که گویی ناظر پس فرستادن چای توسط بازرس نبوده، دست پیش برد استکانی برداشت ابرو بالا داد و گفت: کامم چسبیده بود به هم کجا بودی بابا؟
خانم ستاری به طرف خانم ارجمند رفت. خانم رسایی ارام گفت: به جون خشم بر نمی داره.
خانم ارجمند نگاهی به سینی چای کرد و پس از ان به مرد بازرس و بعد رو به خانم ستاری گفت: کم مایه اس عزیز.
بدین ترتیب نه دل خانم ستاری را شکست و نه استقبال نمود که به بازرس بر بخورد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)