صفحات 116_125
اصلا مسئله غامصی نیست شما خودتون رو ان هپی (ناراحت) نکنید. بعد هم به طرف سروناز چرخید و گفت: اکس کیوز می اوه در واقع معذرت می خوام. ترک عادت می گن چی ماما؟ هه هه ضرب المثلهامون رو که پاک فرگت (فراموش) کردم. اطمینان دارم به من فرصت خواهید داد که با فارسی روان خو بگیرم.
سروناز لبش را گزید و حرفی نزد. هوشی بلند شد و به پذیرایی مشغول شد. او شاد و سرحال از این طرف به ان طرف می رفت و با لبی خندان از میهمانان دعوت به خوردن می نمود. ملوک هم لبخندی حاکی از رضایت بر لبان قهوه ای پر رنگش نشانده بود و با نگاه دنبالش می کرد. منیر قبلا به هوشی سفارش کرده بود سعی کند خود را در دل ملوک جا کند که رمز موفقیت همانا رضایت ملوک است و هوشی چشم بسته اطاعت کرده چون پروانه گرد شمع وجود ملوک می چرخید. اقای تقدمی مثل همیشه مشغول خوردن بود و این مسئله باعث حیرت اقای ملک زاده شده بود که چگونه است او بیمار نمی شود!
هوشی از اشپزخانه با سرو صدا بیرون امد در حالی که سینی نقره ای خوش نقش و نگاری در دست داشت و بخار مطبوعی از فنجانهای درونش متصاعد بود. او یکراست به طرف ملوک رفت و گفت: این هم هات شکلات(شکلات داغ) فر یو( برای شما) که در نظرم وری دیر( خیلی عزیز) هستید.
ملوک شادمانه نگاهی به سینی کرد و گفت: اوه شکلات! چه عالی! هوشی بیشتر خم شد و گفت: البته که عالیف اونم وقتی که شکلاتش بوی پز(پسر پز) باشه. ملوک دستش را دراز کرد و در همان حال گفت: منیر جون چه سینی قشنگی! منیر تکانی خورد و گفت: سلیقۀ تقدمیه. ملوک نگاهی به اقای تقدمی کرد و گفت: ایتالیاییه؟اقای تقدمی زبانش را دور لثه کشید و گفت: بله کادوی تولد منیره، سفارش کردم یکی از دوستان از اونها پست کرد. می گفت که در نوع خودش بی نظیره.
ملوک سری تکان داد و گفت: یقینا اینطوره که نظر منو جلب کرده. ملک میدونه همیشه بی نظیرها چشم منو می گیره. بعد خنده ای معنی دار کرد و ادامه داد درست مثل خودش، اقای ملک زاده لبخند قشنگی زد و او را محظوظ نمود.
هوشیقابل سروناز خم شد و همانطور که شکلات تعارفش می کرد بدون توجه به موضوع بحث گفت: در انگلستان مردم زیاد شکلات داغ می نوشند و من خیلی زود یاد گرفتم که چطور میشه از یک میهمان عزیز با وان کاپ( یک فنجان) شکلات داغ پذیرایی کرد و او این را گفت و به روی سروناز لبخند زد . سروناز بدون اینکه نگاهش کند فنجانش را برداشت و هوشی به طرف اقای ملک زاده دست به فنجان برد ان را برداشته بو کشید و گفت: چه بوی خوبی و چه بخار مطبوعی! صد البته در فصل زمستان.
هوشی به طرف پدرش رفت و گفت: اوه ماما سد(گفت) شکلات مناسبِ این هوا نیست بات( اما) من لایک ( دوست) داشتم شما از دست پَزَم نوش جان کنید. میر خندید و گفت: دست پخت، نه دست پزپسرم. و بعد رو به ملوک کرد و گفت: به هوشی حق بدید. ملوک فنجانش را روی میز گذاشت و گفت: مطمئنا خیلی زود با اصطلاحات ایرونی خو خواهید گرفت هوشی خان. اما چه عجله ای؟ من یک نفر مه به سهم خودم از مصاحبت با شما محظوظ میشم.
هوشی که از پذیرایی فارغ شده بود سینی را روی عسلی کنار دست منیر نهاده دستانش را به هم زد و گفت: براوو. ماما سد نظر شما ایز وری ایمپرتنت (خیلی مهمه).
ملوک راضی از نظریۀ منیر لبخند کش داری زد و گفته اش را تایید نمود. هوشی کنار سروناز نشست و ارام گفت: در حقیقت این شکلات را برای شما اماده کرده بودم . هپی، اوه اکس کیوز می خوشحال خواهم شد اگه بپسندید.
سروناز نیم نگاهی به او کرد و گفت: لازم نبود اینقدر به خودتون زحمت بدید.
بات دنت زحمت( اما زحمتی نیست) سپس جای پاهایش را عوض کرد و گفت: من تلاش خودم را خواهم کرد. در مورد زبان فارسی ای ام ساری باید به من فرصت بدید ممکنه؟
اون فقط یک تقاضا بود. من نیومدم اینجا که عادات شما را تغییر بدم.
که حق دارید اگه چنین خواستۀ هم داشته باشید.
چرا؟
وای؟ ( چرا)؟ تازه کواسشن ( سوال) می کنید وای؟
بله، چرا؟
بیکاز، (چون) اوه اکس کیوز می، چون مگر نه اینکه به زودی... اگر قرار باشه من هازبند(شوهر) شما باشم و شما وایف من ( زن) من، در این صورت بهتر نیست....
سروناز جمله اش را قطع کرد و گفت: خواهش می کنم دست بردارید، ما چنان قراری نگذاشتیم. هوشی خودش را روی مبل جلوتر کشید و گفت: ای هوپ ( من امیدوارم) که بگذاریم . هپی (خوشحال) خواهم شد اگه.... اگه قدری جدی تر به این پرابلم ( مسئله) فکر کنید، بعد تکیه داده لبخندی زد و گفت: ای ام نات بد بوی ( من پسر بدی نیستم) و برای انکه میدان مخالفت به سروناز ندهد به طرف اقای ملک زاده چرخید و گفت: مستر ملک زاده، اقای ملک زاده که به ارامی با اقای تقدمی حرف می زد قدری چرخید و گفت: بفرمایید هوشی خان.
ماما سد شما زیاد اهل تراول ( سفر) نیستید، می تونم بپرسم وای؟
اقای ملک زاده پا روی پا گرداند و گفت: گمان کنم اشتباه به عرضتون رسوندند بر عکس من به سیاحت رو دوست دارم.
پس وای ال ویس ( چرا همیشه) میس ایز ملک زاده تنها می ره سفر؟
فقط به این دلیل که دیدگاه ما با هم متفاوته.
بات ای تینک( فکر می کنم) بهترین مسافرت در زندگی ادم می تونه تراولی باشه که با همسر صورت بگیره، ایت ایز بست( این بهتره).
من هم با شما موافقم. اما انسانها همیشه نمی توانند مطابق افکارشون عمل کنند.
پس با این حساب من فضولی کردم. ماما عقیده داره من گاهی فضولی می شم. انگار حق با اونه.
اقای تقدمی بشقابی را که پر از پوست پسته کرده بود روی میز نهاد و گفت: در حال حاضر حق با منه که ثینک (فکر) می کنم بهترین اب خنک اونیه که پسر ادم بیاره اینطور نیست هوشی جان؟
هوشی خونسرد جواب داد نو پاپا وایف بیاره خوبه.
اقای تقدمی زبانش را لا به لای دندانها چرخاند و با مشت چاقش دور دهانش را پاک نمود و گفت: و اگه وایف خیلی گرم صحبت باشه اونم با فرند (دوست) صمیمی اش تکلیف پاپا چیه؟
هوشی بلند شد و گفت: اون وقته که بوی بیچاره باید هندشو ( دستشو) به کار بندازه .
اقای تقدمی نگاهی به سروناز کرده لبخندی زد. گویی که می خواست بگویید دیدی گفتم شب خوشی در پیش خواهیم داشت.
طولی نکشید که هوشی با سینی بزرگی حاوی یک لیوان اب و چند لیوان اب پرتغال برگشت و با صدای بلند گفت: این بهترین اسانس ا اُرنجیه که از اونجا با خودم اوردم. اونلی فر یو( فقط برای شما) که در نظرم بسیار عزیز هستید، بعد به طرف پدرش رفت و گفت: اول پاپای عزیز واترش (ابش) رو برداره کهسالت (نمک) پسته بی تابش کرده.
اقای تقدمی نگاهی به لیواناهای بلند و خوش تراش اب پرتغال کرد و گفت: منظورت این نیست که من اب بردارم و سهمی از این اب پرتغالهای دلفریب نداشته باشم. هان؟
خودتون واتر خواستید پاپا
بهتره تغییر عقیده بدم.
پاپا شما هیچ وقت ثبات نداشتید ایت ایز بد.
اقای تقدمی لیوان اب پرتقال را میان انگشتان کوتاه و فربهش گرفت و گفت: در حال حاضر وری گود. هم این بی ثباتی هم این اب پرتغال های فریبا. و بعد اب پرتقالش را لاجرعه سر کشید، سپس لبانش را به هم چسباند اب دهانش را مکید چشمان به اب نشسته اش را به فشرد و گفت: این بود همون معجونی که تبلیغش رو کردی؟ این که خیلی ترش بود!
هوشی سینی را روی میز نهاد و در حالی که می نشست گفت: ایف(اگر) شوگرش (شکرش) زیاد بود که دنت دیفرنت(فرقی نداشت) با اسانس های دیگه. و رو به سروناز که اب پرتقالش را جرعه جرعه می نوشید، کرد و گفت: نظرتون چیه میس سروناز؟
نظر من زیاد شرط نیست چون من با ترشی موافقم.
اقای تقدمی تکیه داد پاهای کلفت و ستون مانندش را از ناحیۀ مچ روی هم گرداند و گفت: عقیدۀ شما مختص جووناست انسان وقتی که پا به سن می گذاره طالب شیرنی می شه. درست عرض نکردم جناب ملک زاده؟
اقای ملک زاده با نگاه اشاره ای به بشقاب مملو از پوست پسته کرد و گفت: و شوری، که البته باید از هر دو حذر کرد.
اقای تقدمی لبخند زشتی زد و گفت: به هر نوع شوری پسته بقیه شوریهاست.پسته به مردان قوه می ده و من و شما باید در این سنین زیاد مصرف کنیم.
اقای ملک زاده پشیمان از بحثی که پیش کشیده بود سرفه ای کرد و گفت: انسان باید در هر زمینه حد اعتدال رو رعایت کنه.
اقای تقدمی گفت: گاها نه نیاز یک چیز دیگه اس این نیازه که ادم رو به طرف انواع خوراکیها سوق می ده. به عنوان مثال تا بدن شما کم اب نشده باشه که شما احساس تشنگی نخواهید کرد و باز لبخند معنی داری کرد و ادمه داد: بگیرید در همۀ زمینه ها و من از منیر عزیز بسیار سپاسگذارم که هوای زیر دندون منو داره. میدونه که من عادت کردم دهنم رو بجنبانم.
ملوک نگاهی به هیکل چاق اقای تقدمی کرد و گفت: پس واسه همین اضافه وزن دارید.
اقای تقدمی بی خیال گفت: چاقی برای مرد عیب نیست خانم محترم. این زنه که باید مراقب اندام خودش باشه. زن باید برازنده باشه. مرد فقط جیب برازنده ای داشته باشه زن رو کفایت می کنه.
این چه حرفیه؟ من با نظر شما مخالفم. خوش تیپی و زیبایی واسه همه خوبه. البته به دل نگیرید من منظورم شما نیستید.
مسئله ای نیست. هر کس نظر خودش رو داره. من اونقدر که به شکمم اهمیت می دم به تیپم نمی دم. قرار نیست که برم خواستگاری. اصل منیر که منو پسندیده.
ملوک نگاهی به چهرۀ غم زدۀ منیر و سپس به قیافۀ بی خیال اقای تقدمی کرد و پرسید: اطمینان دارید؟
اقای تقدمی سر تکان داد و گفت: اونقدر دارم که همسرم رو راضی نگه دارم. از سر و شکل ما گذشته. ما میدان رو خالی کردیم تا هوشی ها بیان تو گود. بعد در حالی که برق خاص در چشمانش می درخشید ادامه داد؛ البته ما کنار گود به کار خودمون مشغولیم مگه نه جناب ملک زاده؟
اقای ملک زاده سرش را پایین انداخت و حرفی نزد ، می دانست که این مرد عیاش پی هر حرفی منظوری دارد.
منیر که دانست اقای ملک زاده معذب است و تقدمی خیلی خودمانی شده. رو به هوشی کرده و گفت: هوشی جان یه سری به عشرت بزن ببین شام کی حاضره؟
هوشی که لاغر و بسیار سبک وزن بود خیلی سریع از جا بلند شد و گفت: اکی ماما. میرم توی چیدن میز کمکش کنم. سپس رو به سروناز کرد و گفت: دو یو لایک هلپ می؟ ( دوست دارید کمکم کنید)؟
سروناز از جا بلند شد و گفت: لایک ندارم هلپ تون کنم اما بدم نمباد کمک تون کنم.
هوشی به راه افتاد و در همان حال خندید و گفت: دنت دیفرنت( فرقی نداره) عرض کردم کار من حکایت توبۀ اقا گرگه اس.
امیدوارم توبۀ گرگه در مورد نکات منفی اخلاقی تون مصداق نداشته باشه.
هوشی قاشق ها را یکی یکی کنار بشقاب ها قرار داد و در همان حال گفت: خوشبختانه من نقطه منفی در زندگی شخصی ام ندارم.البته این نظر خودمه . امیدوارم شما هم در اینده نظرم رو تایید کنید البته باید مدتی با هم زندگی کنیم تا شما متوجه گفتار من بشید.
سروناز که لیوان ها را کنار بشقاب ها قرار می داد، گفت: لازمه این موضوع مدام گوشزد بشه؟
اوه نو، نو، اصلا بحث در این مورد به خصوص امشب کافیه. ایناف، ایناف، ال رایت؟( کافیه کافیه ، بسیار خب؟)
سروناز خنده اش گرفته بود اما به روی خود نیاورد و با خونسردی در ظرف بزرگ سالاد را از دست عشرت گرفت
هوشی که از کار چیدن میز فارغ شده بود نگاهی به میز مملو از غذا انداخت و گفت: انگار این میز چیزی کم نداره به جز ماماها و پاپاها. و از همان جا با صدای بلند گفت: اینجا فول از فود (پر از غذا) شده کسی از شما نات هانگری( گرسنه نیست؟)
اقای تقدمی بلند شد شلوارش را تکاند و خرده های پسته و فندق را پاک نمود و گفت: نیکی و پرسش هوشی عزیزم؟ و خود به راه افتاده و در همان حال گفت: بفرمایید و بر من خرده نگیرید. جناب ملک زاده که انسان گرسنه دین و ایمان درست حسابی نداره.
ملوک به تعارف منیر از جا بلند شده شاد و سرحال خود را به میز غذا خوری رساند و گفت: انگار در بعضی موارد حق با اقای تقدمیه.
اقای تقدمی خندید و کفت: گویا شما هم ثبات ندارید خانم ملوک پس تناسب اندام شعار بود؟
البته که نه. من معتقدم رژیم چیز مزخرفی اس، چون به قول شما انسان رو ضعیف و رنجور و در نهایت عصبی نی کنه.
پس رسیدید به حرف من.
باز هم عرض می کنم که خیر من معتقدم انسان از نعمات خداوند چشم پوشی کنه که به نوعی کفران نعمته . چاقی هم مسئله لاینحلی نیست و می شه با ورزش به جنگ رفت. هوشی صندلی را برای ملوک عقب کشید و گفت: اینجا بفرمایید ماما ملوک.
ملوک دلش غش رفت خنده ای کرد و گفت: البته عزیزم جایی رو که هوشی عزیز برام انتخاب کنه با تمام دنیا عوض نخواهم کرد و در حالی که می نشست ادامه داد: عرض می کردم که انسان با ورزش حساب شده می تونه چربیها رو از بین ببره، من از همه بیشتر عاشق شنا هستم.
هوشی دیس برنج را نزدیک دست ملوک قرار داد کفگیری کنارش نهاد و گفت: اوه پس شما با سویی مینگ موافقید ممامما ملوک؟ من باید عرض کنم که از طرفداران پروپاقرص سویی مینگ هستم و معتقدم نه تنها مفرح و نشاط اوره که جنگندۀ بسیار خوبیه برای چربی. بعد اهی کشید و گفت: اما متاسفانه پاپا اهل سویی مینگ نیست و من از وقتی اومدم ایران یار شنا ندارم.
اقای ملک زاده چشمانش را گرد کرد و گفت: ملوک جان برنج زیاد نکشیدی؟ شبه اذیت می شی
اقای تقدمی با دهان پر گفت: سویی مینگ حلش می کنه.
منیر متوجه شد اقای ملک زاده تمایل ندارد این بحث ادامه پیدا کند از این رو به هوشی گفت: عزیز ماما، از سروناز جون پذیرایی کن.
هوشی مقدار زیادی قارچ سرازیر بشقاب سروناز کرد و گفت: شما که اینقدر کم برنج می خورید بهتره از این قارچ زیاد میل کنید. قارچ هم مقویه م چاق نمی کنه. در ضمن به عشرت گفتم واسه دسر موس شکلات درست کنه. دوست دارم از اون زیاد بخورید و بهانۀ چاقی رو نیاورید.
چرا؟ چون خودتون زیاد موس شکلات دوست دارید؟
هوشی قاشقش را توی بشقاب نهاد و گفت: اشکالی داره اگه این طور باشه؟
سروناز که از نگاه گرم و مهربان هوشی جا خورده بود سرش را پایین انداخته چنگالش را درون قارچی بزرگ فرو کرد و گفت:نه ابدا این لطف شما رو می رسونه.
هوشی ارام گفت: و محبت و علاقه امیدوارم اینو درک کنید و چون احساس کرد سروناز قدری معذب است برایش نوشابه ریخت و خود به طرف ملوک چرخید و گفت: ماما می گه شما عاشق میت (گوشت) هستید و خیلی زیاد میخورید.
منیر دست پاچه شد و گفت: من کی گفتم ملوک جون گوشت زیاد می خوره؟ فقط گفتم به قول ملوک جون گوشت مقویه و باید زیاد خورد.
اقای ملک زاده نده اش را فرو خورد و دید که ملوک با چنگال بشقاب پر از گوشتش را به هم میریزد. هوشی که دانست حرف نابه جایی زده با دست پاچگی گفت: منظور بدی نداشتم. ساری ، ساری، مقصودم این بود که در امریکا نقرس زیاد دیده شده که اونم به خاطر مصرف زیاد گوشته بعد هم خندید و تکۀ بزرگی از گوشت ژیگو را توی بشقاب ملوک گذاشته و تکه ای هم توی بشقاب خودش و گفت: اما من و ماما ملوک با مصرف زیاد گوشت ثابت می کنیم که اگه ما بخواهیم می تونیم گوشت زیاد بخوریم و نقرس هم نگیریم. پس براوو میت، هلو میت( افرین به گوشت، سلام به گوشت)
اقای تقدمی دستی دور دهان چربش کشید دیس ژیگو را برداشت و گفت: من یکی که بیمی از نقرس ندارماما دوست دارم بدونم چطوری؟
هوشی که نمی دانست چه بگوید فکری کرد و گفت: حتما راهی هست که احتمالا یکی از اون راهها ورزشه. شب خوبتان رو خراب نکنید پاپا، فعلا به خوردن ثینک کنید.
اقای تقدمی لقمۀ بزرگش را فرو داد و گفت: گفتم که من یکی باکی ندارم. به نظر من انسان باید خوب بخوره و خوب بخوابه. می گن جسم انسان امانتیه که خدا دستش سپرده. پس حراست باید. از من به شما جوانان نصیحت که با یک چیز و فقط یک چیز می تونید به جنگ نابسامانیهای داخلی بروید.
هوشی پرسید: چی هست پاپا؟
همونی که هر شب قبل از خواب با یخ باید نوشید
ملوک متوجه شد و با شادمانی گفت: من هم موافقم. اقای تقدمی گویا من و شما نقاط اشتراکی زیادی داریم.
اقای ملک زاده با ناراحتی گفت: ملوک! و رو به اقای تقدمی نمود گفت: اما من با نظر شما مخالفم اقا. اون که شما می فرمایید ، خود به تنهایی بسیار مضره و شما چطور معتقدید که جنگندۀ نابسامانیهاست در صورتی که مسبب بسیاری از نابسامانیهاست؟
اقای تقدمی خندید و گفت: بنوشید اقا تا بفهمید چه می کند با وجود مبارکتان. متعجبم از اینکه نه منیر در این مورد با من موافقه و نه شما با خانم ملوک. البته منیر و بالطبع سازش کرده اما ته دلش مکدر میشه میدونم.
اقای ملک زاده رو به منیر کرد و گفت: متاسفم.
هوشی ساده لوحانه گفت: پس زندگی بیوتی فول می شد در صورتی که ماما منیر با شما ازدواج می کرد جناب ملک زاده و ماما ملوک با پاپا.
منیر سرخ شد، ملوک چندشش شد. اقای تقدمی نگاه خریدارانه ای به ملوک کرد و لبخند زد، اقای ملک زاده با قدری ترشرویی گفت: بهتر نیست اینقدر ماما ملوک نکنید هوشی خان؟ در ضمن شما بیش از اندازه ساده هستید و کودکانه حرف می زنید.
هوشی سرش را پایین انداخت و گفت: حق با ماماست من گاه فضول می شم.
اما ملوک ان شب بدون توجه به اخم شوهرش که حاکی از نارضایتی اشاز رفتار هوشی و طرز تفکر اقای تقدمی بود و علیرغم میل باطنی سروناز، زیر گوش منیر نجواگونه وعده داد که پس از بازگشتش از فرانسه دست سروناز را در دست هوشی بگذارد و منیر مسرور به انتظار نشست.
سالن فرودگاه زیاد شلوغ نبود. قرار بود هواپیمای شیراز - تهران نزدیک نیمه شب پرواز کند. ملوک شتابان قدم بر میداشت و مدام حرف می زد و به شوهرش سفارش می کرد که چه کارهایی باید انجام بدهد. فتنه هم که در این سفر او را همراهی می کرد به حدی مشعوف بود که روی زمین قرار نداشت و به حالت پرش گونه گام بر می داشت او مدتها در ارزوی سفر به فرانسه به سر میبرد اما ملوک در هیچ یک از سفرهایش حاضر نبود او را با خود ببرد و اکنون که احساس می کرد فتنه هم دارد برای خودش خانمی می شود مانعی نداشت که او هم از جاهای دیدنی دنیا بهرمند گردد. از این رو فتنه احساس می کرد که به زودی به یکی از ارزوهایش نهایی اش که همانا دیدن پاریس بوددست پیدا خواهد کرد سروناز ارام گام بر میداشت در حالی که لبخندی حاکی از رضایت بر لب داشت. احساس می کرد پدرش نیز چون او راضی به نظر می رسد. اقای ملک زاده تقریبا همیشه از سفرهای ملوک شاد بود. چه، تا مدتها می توانست به میل و ارادۀ خود زندگی نماید بدون اینکه اعمال و رفتارش زیر ذره بین نگاه ملوک قرار گیرد گرچه ملوک هنوز هم دیوانه وار شوهرش را دوست داشت اما این دلیل نمی شد که به او خرده نگیرد یا پرخاش ننماید. ملوک عادت داشت به همه امر و نهی کرده و سوال پیچشان نماید. اقای ملک زاده با این که از رفتار ملوک رضایت چندانی نداشت و مکدر می شد اما بروز نمی داد. میدانست کسی را یارای مخالفت با او نیست.
ان شب منیر و هوشی هم به فرودگاه امده بودند اما اقای تقدمی ترجیح داده بود در خانه مانده استراحت کند. منیر در راه بهانه ای تراشیده بود تا عیبت شوهرش را موجه جلوه دهد اما کسی سراغی از وی نگرفت و بهانه تراشیده در سینه اش مکتوم مانده تا روزی دیگر که به کار اید.
خورشید وسط اسمان بود و باد نسبتا تندی می وزید و موهای بلند سروناز را شلاق کونه به صورتش می زد. شورلت ارغوانی اقای ملک زاده سینۀ جاده را می شکافت و به سوی ماهان می رفت در حالی که اقای ملک زاده هدایتشرا به عهده داشت سروناز در خود فرو رفته چشم به خلوت جاده داشت. هر دو در سکوت به سر می بردند و هر یک غرق در تفکرات خویش اقای ملک زاده از شب گذشته مهر سکوت بر لب زده با وجدان خویش درگیر بود. نمی دانست چرا در این مورد به خصوص با دخترش مخالفت نورزیده! ایا بهتر نبود همچون ملوک عقیده اش را به وی تحمیل می کردو ازاو می خواست همیشه کنارشان بماند و یا چون دیگر دختران فامیل تن به ازدواج دهد؟ ایا بهتر نبود وادارش می کرد به دانشگاه رفته ادامه تحصیل بدهد تا به رتب بالاتری دست پیدا کند؟ و اگر تمایل داشت استخدام شود چرا در شهر خودشان نه؟ چه دلیلی داشت تنها زیستن را تجربه کردن؟ و ایا می ارزید به این قیمت ؟ و اصلا پسندیده بود برای دختری جوان؟ گاه خودش را سرزنش می کرد که چگونه راضی شده دخترش را به سوی سرنوشتی نامعلوم سوق دهد و ایا چکونه اینده ای در انتظار دختر بی تجربه و جوانش خواهد بود؟ پارۀ جگرش که گویی همین دیروز پا به این کرۀ خاکی نهاده تا قد برافراشته و میان هم نوعانش برای خود جایی باز کند اینک عزم کرده با دستی توانا به یاری هم نوعانش بشتابد. جگر گوشه اش فرسنگها از خانه و خانوداه فاصله می گرفت تا به میل خود به یاری هم نوعانش رفته تا دستی مطلافت گونه بر سر و روی کودکانش بکشد؟ ایا حق با ملوک نبود؟ دست توانای دیگری یافت نمی شد؟ میان این همه دست چرا دستان سروناز؟ پس چه کسی دستگیر او می شد به وقت گرفتاری؟ او که تا دیروز طفلی بیش نبود و دست محبت می طلبید. گرچه قد کشیده و بالیده با این همه برای پدرش همان طفل بود.مگر می شود چسم نگران پدر دنبالش نباشد؟ پدری که واقف بود دختر نازپروده اش با اراده خویش قدم درراهی شاید بس دشوار گذاشته تا بتواند پا به پای مردم جامعه گام برداشته اینده را با دستان خویش بسازد او که خود جوانی ناازموده و خام است، او که راههای هموار سبز و خرم را پیش رو داشت چگونه قادر خواهد برد در غربت گلیم خود را از اب بیرون بکشد؟ ایا عاقلانه بود پروردۀ عمرش را میان غربت رهانیدن و به خانه بازگشتن؟ مگر او می توانست یکه و تنها بار زندگی را به دوش بکشد؟ دختری که هرگز در زندگی مصائب را تجربه نکرده و طعم تلخی نچشیده. اگر بیمار شد چه؟ اگر اتفاقی ناگوار رخ داد چه؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)