صفحات 166_170



روز بعد با ارامشی که در چهره اش موج می زد پا به دفتر گذاشت و شاد و سرحال کنار خانم رسایی نشست و برایش گفت که شب گذشته با پدرش حرف زده و اینکه در نامه اش برای سپیده از او تعریف کرده خانم رسایی خندید و گفت: پس بالاخره اوازۀ ما پا از ماهان بیرون گذاشت؟ خودمون که هنوز یک قدم اون طرف تر از دروازه رو ندیدیم. بازم دم همین اوازه گرم که خوش اقبال تر خودمون بود. خونه باباهه که بودیم هی توی گوشمون خوندند مسافرت خرج داره. همین که شکم شما هفت تا بچه رو سیر می کنیم خودش کلی هنره. مام باور کردیم و قانع شدیم بزرگتر که شدیم پرسیدیم دنیا چه رنگه؟ مادرم گفت: هر جای بری اسمون همین رنگه. خب بیچاره حق داشت. باید فکر اسباب اثاثیه و جهازمون می بود. بابای بنده خدامون که وزیر اعظم نبود بتونه بی دغدغه پنج تا دختر رو روانۀ خونۀ شوهر کنه. بیچاره تا جون داشت دوید که یا بکنه به حلق ما یا جمع کنه بده با خودمون ببریم. حالام که شوهر گردن کلفت مون هشتش گرو نه اشه. اینقدر قسط داریم که یادمون شده سفر چیه. حالا دیگه کم کم قبول کردم حق با مادراس و اسمون همه جا همین رنگه . باز گلی به جمال تو که اوازه مون را رونۀ سفر کردی. انگار از ما خوش اقبال تر بود که تونست از در دروازه بزنه به چاک. بعد هم با صدای نسبتا بلندی خندید و گفت: همیشه به خواهرم میگم خانواده اقای رسایی پا به ماهان گذاشتند. و چون دید سروناز متحیر نگاهش می کند ادامه داد: اخه مردم پا به دنیای می گذارند دیگه. دیگه دنیا ی مام شده همین ماهان یک وجبی. مادرم همیشه می گفت دنیا همینه سپس اهی کشید و گفت: بندۀ خدا می خواست هوس سفر رو توی دل ما بکشه. حالام یه وقتایی به پرویز می گم بریم سفر؟ جوای می ده قسط هامون که تموم شد می ریم. منم حساب کردم تا اونا تموم بشه باید فکری واسه دخترا برداریم. چشم به هم نزدی قد کشیدند و ما هم باید هر چی داریم بار کنیم بدیم اقا دزده.
اقا دزده؟
نشنیدی می گن دوماد دزد خونه پدر زنشه؟ و باز با صدای بلند خندید و چون اقای امجد پا به دفتر گذاشت دستش را جلوی دهانش گرفت.
سروناز از روحیۀ شاد خانم رسایی خوشش می امد. او هیچ گاه غم به دلش راه نمی داد. با اینکه سالها در ارزوی سفر به سر می برده اما هیچ گاه از زندگی شکوه نداشت و همیشه خنده بر لبانش بود و احساس نارضایتی نمی کرد. حکایتی اگر برزبان داشت همه با شوخی و خنده عنوان می شد و دل شنونده را مکدر و غمگین نمی کرد. او انقدر میان سحبت هایش می خندید که شنونده گمان م کرد دارند با او تفریح می کنند.
اقای امجد از جریان تنفس مطلع شده بود و منتظر فرصتی بود تا معلم جوان و کم تجربه را ملامت نماید. از نظر او تنفس معنا نداشت. پس زنگ تفریح را برایچه گذاشته بودند؟ هیچ معلمی حق نداشت از ساعات درسی کش رفته و به بازی یا استراحت بپردازد. باید در این زمینه مچ خانم ملک زاده راا می گرفت تا وی پی به خبرچینی نبرد. گرچه در هر مکانی خبرها خواهی نخواهی به گوش سایرین می رسید اما چه بهتر اگر این قضیه مکتوم می ماند و به خوبی فیصله می یافت.
ان روز سروناز بسیار سرحال بود به بچه ها گفت: بچه ها دفتر دیکته هاتون رو در بیارید. وقتی که بچه ها را اماده نوشتن دید ، نگاهی گرم به تک تک انها انداخت و گفت: ازتون می خوام در حفظ و حراست دفنر دیکته هاتون کوشا باشید. من گاهی هوص می کنم از منابع خارجی به شما دیکته بگم. منظورم خارج از کتابه، و یا افکار و عقاید خودم رو که فکر میکنم سازنده باشه و در اینده به کارتون بیاد و پندی در اون نهفته باشه، رو به صورت متنی دربیارم و به شما دیکته کنم. ممکنه این متون قدری ثقیل و سنگین باشه و زیاد براتون قابل فهم نباشه، اما در اینده که بزرگتر شدید و فهیم تر اگه به دفتراتونمراجعه کنید ضمن اینکه به یاد من می افتید که این یکی از مقاصد منه، متوجه می شید که من با دیکته های امروزم پند و اندرز و شاید پیامی به شما دادم که به کار فرداتون میاد. به عبارتی فردا که تبدیل شده به امروز، می فهمید امروز، که شده دیروز، حرف من چه بوده. نمرات این دیکته های به خصوص برای من از اهمیت چندانی برخودار نیست. مهم دقت و توجه کردنتو نه. گرچه این توجه فردا حاصل بشه. همین کفایت می کنه. پس دوباره ازتون خواهش می کنم از دفتر دیکتۀ کلاس چهارم تون خوب نگهداری کنید و گه گاه نظری به این متون بیندازید.
خب بنویسید.
به نام خالق هستی. شاهۀ درختی خشک ، زیر تابش خورشید سوخت، خم شد و بر خاک افتاد. خاری خندید. شاخه که تنش سوخته بود گفت: به من نخند، روزی شاخه ای بودم دامنم پر شکوفه و زمانی پر از سیب سرخ، فرش زمینم پر از بنفشۀ خوشبو، اکنون خسته و خزان زده برخاک افتاده ام. تو بی خبر بخند زیرا که تو تا بوده خار بوده ای و تا ابد نیز خاری.
سروناز ایستاد نگاهی عمیق به بچه ها کرد و گفت: خسته نباشید، حالا دو سطر فاصله بگذارید می خواهم یک متن دیگه بگم.
نابینایی در شبی تاریک و ظلمانی سبو بر دوش و فانوس به دست می گذشت. عابری رسید و گفت: ای نادان، پیش چشمان تو روز وشب یکی است و نور و ظلمت فرقی ندارد، پس چرا فانوس به دست گرفته ای؟
نابینا گفت: این فانوس، نه از برای دیدن من است بلکه از برای دیدن ابلهان و کوردلانی چون توست که به من پهلو نزنید و سبویم را نشکنید.
سروناز دفترچه اش را بست و به مبصر گفت دفترچه های بچه ها را جمع اوری کرده روی میزش بگذارد. او هیچ گاه دیکته ای را در کلاس تصحیح نمی کرد انها را با خود به اتاقش می برد تا ساعاتی از شب سرگرم باشد.
بچه ها با شادی دفترشان را تحویل مبصر دادند. متن دیکته راضی شان کرده بود. گرچه زیاد متوجه معنا و مفهوم او نشده بودند اما همین که دانستند خارج از کتاب است و نمره اش تاقیر چندانی نخواهد داشت شادشان می کرد. پیش خود وعده دادند که به گفتۀ معلمشان روزی معنای ان را درک می کنند. بماند برای همان موقع، فعا تکلیفی نداشتند. انها ازصمیم قلب به خانم معلم جوانشان علاقه مند بودند او به حد کافی به انها ازادی داده بود و با حوصله به حرفها و درد دلهایشان گوش می سپرد. خود نیز برایشان زیاد حرف می زد. اینکه زندی همه اش بازی نیست و باید کم کم به وظایف شان بیشتر اشنا باشند و با چشم باز به پیرامون خود نظر بیندازند و قدر روزهای عمر خود را بدانند و............. بچه ها ازدانه با یکدیگر و معلمشان به بحث می نشستند و عقایدشان رابرای هم بازگو می کردند و ان زمان که درس به طور جدی اغاز می شد همه با جان و دل گوش می شدند. ان روز سروناز یکی از بچه های داوطلب را به بیرون کلاس فرستاد . قرار بود به بازی بیست سوالی بپردازند. همیشه سروناز جایزه ای هر چند کوچک در کیفش داشت که به بهترین بازیکن اهدا کند. از این رو همه با دقت به او توجه می کردند تا به درستی به سوالات یا معماهای مطرح شده جواب بدهند و اگر جایزه ای نبود تشویق انها را کفایت می کرد. ان روز یک دور بازی به پایان رسیده بود و سروناز برای دور دوم یکی از پسرها را به بیرون کلاس فرستاد و برای طرح سوال با بچه ها به شور نشست. هنوز دقیقه ای نگذشته بود که ضربه ای ه در نواخته شد و اقای امجد قدم به داخل کلاس گذاشت در حالی که دستش بر شانه پسر بچه بود. ناگهان همهمه خوابید و سکوتی مطلق حاکم بر فضای کلاس شد.
اقای امجد در را پشب سر خوود بست نگاهی به بچه ها و سپس به سروناز کرد و گفت: چرا قاسمی بیرون از کلاس ایستاده بود؟ او که شاگرد زرنگی است. ایا خطایی از او سر زده که اخراجش کردید؟ سروناز که رو به بچه ها داشت بدون اینکه به طرف اقای امجد برگردد گفت: چرا باید او را اخراج کنم؟ این مرام من نیست . پس او بیرون از کلاس چه می کرد؟ سروناز چشمان خود را به چهرۀ مدید دوخت و گفت: بهتر نبود از خودش سوال می کردید؟ برای مشورت اینجا نیامده ام من از شما سوال کردم و منتظر جوابم هستم. شما که به به وجود اوردندۀ چنین وضعی هستید. سرناز دوباره به بچه ها نگاه کرد و همان طور که خیره به مقابل مانده بود، گفت: ما مشغول بازی بودیم.
اقای امجد چشمانش را گرد کرد، صدایش را درشت نمود و با حیرت پرسید: بازی؟
سروناز با خونسردی چرخید نگاهش کرد و گفت: درست شنیدید.
مگر این ساعت دیکته نداشتید؟
داشتم که تموم شد.
منظورتون ساعت درسی است که تمام شده؟
خیر، دیکته که تمام شد. قصوری نبوده.
هر طور که صلاح شماست. اینجا که جای بحث نیست. بهتره در فرصت مناسب دیگری با هم صحبت می کنیم. فعلا با اجازۀ شما. اقای امجد با ژستی دلپذیر گردنش را قدری خم نمود و از کلاس بیرون رفت. سروناز همیشه از ادب و تواضع اقای امجد خوشش می امد. او گرچه زبانی تند و لحنی گزیده داشت و دل سروناز را مخدوش می کرد اما جبروت مردانه اش و تواضعی را که نثار زنان می کرد و در نظر سروناز دلنشین بود.
با رفتن اقای مدیر بچه ها به جنب و جوش افتاده و هر یک حرفی برای گفتن داشتند.
خانم اقای مدیر دعواتون می کنه؟
اجازه همه اش تقصیر کا بود. بیاین دیگه تنفس نداشته باشیم.
اجازه اگه اخراجتون کنن چی؟
سروناز که خود از درون می جوشید سعی کرد خونسردی اش را حقظ کند از این رو لبخند کمرنگی زد و گفت: نه چرا باید اخراجم کنند؟
اجازه اقای مدیر خیلی سخت گیره!
اجازه اگه شما از این مدرسه برین دیگه کی معلم ما میشه؟
اجازه ما شما رو دوست داریم
سروناز با حوصله با انها به صحبت نشست و قانعشان نمود که موردی پیش نخواهد امد و انها تا اخر سال در کنار هم خواهند ماند.
زنگ زده شد و سروناز که تمایل نداشت با اقای مدیر رو به رو گردد به ناچار در میان ازدحام درون راهرو ، پا به دفتر گذاشت . اقای امجد در دفتر حضور نداشت. سروناز نفس راحتی کشید و کنار خانم رسایی دستش قرار داده بدین ترتیب برای سروناز جا می گرفت. معلمین یک به یک م یامدند و هر یک در جایی قرار می گرفتند. سروناز سر به زیر داشت و قدری معموم به نظر می رسید. خانم رسایی او را به حرف گرفته بود. طولی نکشید که اقای امجد پا به دفتر گذاشت و دل کوچک سروناز را لرزاند. مثل همیشه جدی و بیش از پیش اخمو به نظر می رسید. او با وقار سر جای خود قرار گرفت و با همکاران به گفتگو نشست از هر یک سوالی می نمود و یا خبری بدو می داد. از خانم رسایی هم سوالاتی نمود اما گویی سروناز در دفتر وجود خارجی نداشت و عمدا وی را ندیده می انگاشت. خانم رسایی زیر گوش سروناز گفت: چش شده این قوم و خویش ما؟
سروناز خودش رو به نفهمی زد و گفت: منظورت کیه؟
مگه من اینجا چند تا فامیل دارم؟
خب منظور؟
باز گازت گرفته یا گازش گرفتی؟
من که تا به حال کسی رو گاز نگرفتم.
من خویش مون رو خوب می شناسم. عمدا می خواد لجت رو در بیاره. کور اینجا باشه می فهمه داره کم محل ات می کنه. با همه حرف زد الا تو. به همه نگاه کرد الا تو. چی شده؟
سروناز شانه بالا انداخت و گفت: فامیا شماست. بازخواست اخلاقی اش رو از من می کنی؟
بوی درگیری به دماغم میخوره.
درگیری هم اگر هست به اون مربوط می شه که بی جهت سرش رو توی کاسۀ بقیه می کنه. من که کاری به کسی ندارم. استه میام استه تر می رم. اونه که همه رو لای منگنه میگذاره.
خانم رسایی قندی به دهانش گذاشت و گفت: و البته تو رو بیشتر می چلونه.