صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 78

موضوع: آرزو ( کهربا ) | مریم رضا پور | تایپ

  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحات 96_105


    می گم هر وقت خواستم عروسی کنم. اول ارش دوم ارش سوم ارش. هیچ وقت هوشی.


    اقای ملک زادهخندید و گفت: با این حساب ارش تونسته قفل دلت رو باز کنه. فقط خدا کنه مادرت بدری رو فورا جواب نکنه که برنجه. دوست ندارم ارش فکر کنه به قول خودش مقبول واقع نشده.


    خطرتون جمع باشه من به ارش گفتم که فعلا خیال ازدواج ندارم و این بساط برخلاف میل من توسط مامی راه انداخته شده و من از سر ناچاری کنارشون هستم.


    خب؟


    اونم گفت امیدواره من تغییر عقیده بدم و اونو جواب نکنم. گفت می تونم هم ازدواج کنم هم به هدفم فکر کنم و مجبور نیستم به ماهان یا هر جای دیگه سفر کنم می تونم همین جا به کار مشغول باشم.


    فکر نمی کنی حق با اونه؟


    اما من دوست دارم تنهایی رو تجربه کنم و این موضوع رو به اونم گفتم . وقتی که گفتم لازمه مدتی از این خونه دور باشم ا افسوس نگاهی به مامی که مشغول پرگویی بود کرد و سرش رو تکون داد و گفت که درکم میکنه.


    با این حساب پتۀ ملوک رو به اب دادی.


    مامی خودش در اولین دیدار به اب میده پدر جون بعد فکری کرد و گفت: شما فکر می کنید بد حرفی زدم؟


    تو حرف خودت رو زدی دخترم. شوخی کردم . بالاخره هر کسی شیوۀ رفتاری خودش رو داره به قول ارش ایدۀ هر کسی برای خودش محترمه و ملوک هم مثل بقیه اس، کما اینکه اون من و تو رو قبول نداره.


    اقای ملک زاده دستگیرۀ در را گرفته ان را باز کرد که صدای سروناز را شنید که گفت: پدر جون ارش گفت حتی المقدور منتظرم می مونه و در صورتی که من منصرف شدم می تونم خبرش کنم.


    اقای ملک زاده برگشت نگاهش کرد و گفت: منظورت اینه که سست شدی؟


    نه منظورم اینه که شما رو دل خوش کنم. خدا رو چه دیدید شاید از ماهان خوشم نیومد یا نتونستم تنها زندگی کنم و تصمیم گرفتم خودم رو منتقل کنم. بعد سرش را پایین انداخت و گفت: اخه احساس می کنم شما از ارش خوشتون اومده. خواستم بدونید نظر شما خیلی برام مهمه و شما اولین نفری هستید که باید در مورد ازدواج من نظر بدید.


    اقای ملک زاده با لبخندی عمیق به چهرۀ دل نشین دخترش نگاه کرد و گفت: من اگه قدر تو رو نشناسم... سپس اهی کشید و گفت: شبت به خیر دخترم.


    فردای ان روز سروناز که پیاده به طرف خانه شان می رفت کنار کیوسکی ایستاد تا برای خود مجله ای بخرد. همان طور که مشغول ورق زدن مجله بود نفس تندی را پشت سرش احساس کرد، سر برگرداند و با دیدن چشمان درشت و سیاه منوچهر که به او خیره شده بود یکه ای خورد گامی به عقب برداشت. منوچهر با لحنی نوازشگر سلامی ملایم کرد. سروناز سرش را به زیر انداخت و زیر لب جوابش را داد. منوچهر گامی کوچک به طرف سروناز برداشت و گفت: خیلی خوشحالم که شما رو زیارت می کنم. سروناز به خیابان چشم دوخت و حرفی نزد. منوچهر گفت: اینقدر از من بدتون میاد که حاضر نیستید حتی نگاهم کنید؟


    سروناز جواب داد: من....من خیلی متاسفم.


    منوچهر ملتمسانه به چهرۀ گلگون سروناز که ارامش خود را از دست داده بود نگریست و گفت: متاسف؟


    بابت....بابت....


    اما کلام یاری اش نکرد و نتوانست به ان موضوع اشاره ای بکند و فقط توانست نگاهی گذرا به وی بیندازد و بگوید من شرمنده ام.


    منوچهر خندۀ قشنگی کرد و گفت: خدا نکنه شما شرمنده باشید و یا متاسف. جسم ناقابل که چیزی نیست اگه به خاطر شما زیر مشت و لگد راننده تون باشه، در حالی که شما روحم را تسخیر کردید و قلبم رو به زنجیر کشیدید. نمی دونم شما التماس رو توی چشان نمی بینید؟ و اگر می بینید اینقدر سنگدلید؟ فرخ لقا شما دارید منو داغون می کنید با این برو و بیایی که راه انداختید.


    سروناز متعجب نگاهش کرد و گفت: برو بیا؟ کدوم برو بیا؟


    این همه جوان رنگ و وارنگ که هر روز با دسته گل در خونه تون رو می زنند کی هستند؟ غیر از خواستگارند؟


    نمی دونم رفت و امدهای خانوادگی ما چه ربطی به شما داره؟


    قبلا هم به شما گفتم که دوست دارم فکر کنم زندگی شما و ایندۀ شما به من ربط داره


    افکار شما به خودتون مربوطه اقا منوچهر.


    منوچهر محظوظ از اینکه نامش از میان معشوق بیرون امده لبخندی یکوری زد در حالی که خود را سبکبال میان اسمانها می دید، زیر لب تکرار کرد: اقا منوچهر- اقا منوچهر. سپس مکثی مرد و گفت: می تونم یک سوال فقط یک سوال ازتون بکنم؟


    سروناز مستاصل جواب داد: نمی دونم. واقعا نمی دونم.


    می تونم امیدوار باشم که این همه خواستگار برخلاف میل شما به خونه تون رفت و امد می کنند و جواب شما به همه شون منفیه؟


    در صورتی که به خودتون امید ندید، بله.


    منوچهر نفس راحتی کشید و گفت: همین مقدار منو کفایت می کنه فرخ لقا. بالاخره در نومیدی بسی امید است. بعد اهی سنگین از سینه بیرون داد. گویی تمام غم و قصه اش بود که با نفس سنگینش بیرون می ریخت و گفت: ما هم خدایی داریم.


    سروناز مجله اش را لوله کرد و درون کیف دستی اش جا داده اسکناسی در اورد و ان را روی پیشخوان نهاد بعد صاف ایستاد و برای دقایقی به چهرۀ منوچهر خیره شد. برای لحظه ای دلش دلش به حال این جوان شیدا سوخت. منوچهر دنیایی عشق و دلدادگی داشت که می خواست با کمترین اشاره در طبق اخلاص نهاده به پای سروناز بریزد اما سروناز را توان پذیرفتن این عشق پر شور نبود. از این رو گفت: خواهش می کنم فکر منو از سرتون بیرون بکشید بیشتر از این حرفی با شما ندارم.


    این را گفت و با شتاب به راه افتاد در حالی که می اندیشید اگر سپیده ماجرای ان روز را بشنود چه ها خواهد کرد.



    شهریور از راه رسید و سروناز ارام ارام خود را مهیای سفر می کرد. او و پدرش در هر فرصتی با هم به صحبت می نشستند و برای سفرشان برنامه ریزی می کردند.


    یک شب دختر دایی ملوک از فرانسه زنگ زد تا ملوک را به پاریس دعوت نماید زیرا قرار بو دخترش رژینا به زودی ازدواج کند که این موضوع تاج الملوک دختر دایی ملوک را بسیار شاد کرده بود و دوست داشت همه فامیل را در شادی سهیم گرداند. رژینا در پاریس متولد و رشد نموده. از این خوی ایرانی کمتر در رفتارش و وجناتش مشهود بود و تا کنون که سی و چهار سال از عمرش می گذشت زیر بار ازدواج نرفته و دوست داشت ازاد زندگی کند. تاج الملوک گرچه سالها در پاریس زندگی کرده و به اداب و عادات انها خو گرفته بود اما هنوز خون گرک ایرانی اش او را به وطن عزیزش و اداب و سنن به خصوصش مرتبط می کرد. او ازاد گشتن و ازدواج نکردن را نمی پشندید و عقیده داشت هر سری باید همسر گزیند. اینک شاد و مسرور کنار تلفن نشسته و از اقوام و خویشان برای شرکت در این عروسی مهم دعوت مینمود. تاج الملوک دوست داشت بوق و کرنا برداشته و این خبر مسرت بخش را به گوش دنیا برساند و دیگران را در شادی اش سهیم گرداند.


    ملوک از شادی تقریبا فریاد کشید و گفت: بالاخره رژینا تصمیم گرفت ازدواج کنه؟ وای نازشو بشم....وای چقدر خوب شد! اگه بدونی چقدر خوشحالم کردی! از قول من بهش تبریک بگو....چه خبر مسرت بخشی عزیز دلم.


    بعد نگاهی به اقای ملک زاده که خیلی خونسرد چشم به صفحۀ روزنامه دوخته بود کرد و در حالی که پاهایش را تکان می داد و با سیم تلفن بازی میکرد گفت: ملک هم خیلی خوشحال شد و اشاره می کنه از قول اونم تبریک بگم. می گه از صمیم قلب از ازدواج رژینا جون مسروره....البته که میام یا کمال میل. با وجود اینکه تقریبا تازه از فرانسه برگشتم اما این مسئله اینقدر حائز اهمیته که با سر میام تاجی جون. خب نگفتی دوماد کی هست؟ایرونیه؟....اهل فرانسه اس؟ وای چه عالی؟ من که میمیرم واسه خارجیا. گفتی اسمش فرانسواست؟ چقدر ملوس نازی! خوش به حالت تاجی دل من ضعف میره واسه دوماد خارجی. از تو چه پنهون سروناز هم یه خواستگار انگلیسی داره. البته انگلیسی اصل که نیست . یه چیزی شبیه دو رگه ها. اگه بدونی چقدر ماهه. اصلا بلد نیست دو کلوم ایرونی حرف بزنه. اینقدر شیرین حرف میزنه که صبح تا شب کنارش بشینی سیر نمی شی و چون چشامان متحیر شوهرش را متوجه خود دید اخم کرده یکور نشست تا او را نبیند و باز ادامه دادحالا وقتی از فرانسه برگشتم بساط نامزدی شون رو راه می اندازم. ملوک دقایقی گوش سپرد و سیم تلفن را دور انگشتان تاب داد و گاه اوهم اوهم می کرد و عاقبت گفت: ابدا مهم نیست مرد باید پخته باشه این سوسولا که به درد زندگی نمی خورند. دور عاشقند روز سوم شد دلزده میشن و دل به یکی دیگه می بندند. از نظر من ککه اصلا سن و سال فرانسوا مهم نیستتو هم مبادا حرفی بزنه که رژینا منصرف بشه. حالا این فرانسوا چند سالشه؟...وا؟ دیگه پنج شیش سالش زیاده اما اشکال ندارهرژینا باید بپسنده که پسندیده. اصلا این جوون جاهلا رو باید انداخت دور. مدام کارشون قهر و اشتیه. به نظر من قهر عشوه مال زناس. مرد که جاافتاده بود بلده چطور ناز زنشو بکشه. تازه مرد از پنجاه به بعد زنش رو طور دیگه ای می خواد. مرد پخته و جا افتاده بهتر قدر زن خوشگل و جوونشو میدونه. رژینا هم که به ماه گفته تو درنیا که من اومدم به خدا تا حالا نگفته اخ.مثل دخترای هفده ساله می مونه ....نگران نباش من خیلی زود میام اونجا. زودتر از اونی که فکرش رو بکنی.....تو هم برو خدا رو شکر کن که دخترت بالاخره بله رو گفت.......یقین دارم که مرد خوش تیپیه. در غیر این صورت چطور به گلوی رژینا جون گرفته؟ نه عزیز دلم سم و سال اصلا مهم نیست همین که خوش تیپ و خوش قیافه ست خودش خیلی مهمه....باشه عزیزم حداکثر تا دو هفته دیگه اونجام. خوشحالم کردی عزیزم از طرف من به رژینا جون و فرانسوا جون سلام برسون. از همین الان از همتون دعوت می کنم یه سفر به ایران داشته اشید به خصوص عروس و دوماد....واسه عروسی سروناز و هوشی جون دیگه....وا؟... هوشی دیگه همون دوماد انگلیسی مون....قول دادی که بیای...ممنومنم تاجی جون. خداحافظ عزیز دلم فدات شم.


    ملوک گوشی را گذاشت و به طرف شوهرش چرخید و گفت: بالاخره رژی هم عروس شد کم مونده بود بوی گندش عالم رو برداره. اما حیرونم چطور تاجی دلش اومد دخترش رو بندازه توی دامن یه پیرمرد گفت پنجاه شصت رو شیرین داره.


    اقای ملک زاده بدون اینکه سرش را از روی روزنامه بلند کند گفت: اما من شنیدم که گفتی پنجاه و پنج.


    خب دیگه چقدر داریم تا شصت. همون میشه.


    سن و سال از یک مرزی که گذشت یک سالش هم مهم میشه و شنیدم که گفتی مرد از پنجاه به بعد قدر زنش رو بهتر می دونه. می گفتی که سوسولا و جاهلا به درد نمی خورند.


    حالا من یه چیزی گفتم که اون ناراحت نباشه. داشت برام درد و دل می کرد و می گفت خیلی خوشحاله که دخترش بالاخره عروسی می کنه اما کاش زودتر این تصمیم رو می گرفت و مردی جوون نصیبش می شد. بعد از اون کی گفته بود تو گوش وایسی؟


    اقای ملک زاده روزنامه را کناری نهاد و گفت: نیست که خیلی هم اونا رو ادم حساب می کنم؟


    بنده معذرت می خوام.


    ملوک سیب سرخی را برداشته مشغول پوست کندنش شد و در همان حال گفت: یکی نبود به تاجی بگه دوماد پیره که پیر باشه باید خیلی هم دلت بخواد، نه اینکه رژی خودش خیلی جوون مونده، اونم چهل رو شیرین داره.


    با این حساب سی و پنج سالشه.


    ملوک متحیر نگاهش کرد و گفت: سی و چهار سال داره. تو از کجا فهمیدی؟


    احساس کردم چند سالی به عمرش اضاف کردی مثل فرانسوا.


    خوشمزه! و باز به کارش مشغول شد و گفت: این مرتبۀ اخر که رفتم فرانسه باید می بودی و میدیدی چقدر صورش پیر شده. عقت میگیره نگاش کنی. نه اینکه خیلی هم لاغره. پیری اش بیشتر تو ذوق می زنه. دل من که از همین الان به هم میخوره. عروس و دوماد چروک چروک. این همه من داد میزنم هر چیزی بهاری داره شما بگید نه.


    بابا وقتی انسان در نهایت می رسه به تشکیل خانواده، خب چرا زودتر نه؟ عروسی هم حال و هوای خاص خودش رو می طلبه. اصلا شور و شوق دارند بعد به موقع جا می افتند و قدر همدیگه رو خواهند دونست.


    اقای ملک زاده خیاری برداشته و در دست گرفت و گفت: با این همه تو حق نداری در مورد اونا قضاوت بی جابکنی


    تو که فرانسوا رو ندیدی شاید خیلی هم سر حال و جوون مونده باشه. شاید صفات ارزندۀ دیگه ای داره که معیارهای تو رو تحت الشعاع قرار داده. حتما متناسب هم هستند. روژینا بعد این همه سال با این همه وسواسی که تو می کنی اونو پسندیده و همین کافیه.


    حالا نه اینکه خیلی هم چیز سرش می شد؟ اون فقط یاد داشت صبح تا شب تو خیابونا بگرده شب رو هم توی دانسیگا صبح کنه والله تاجی حریفش نمی شد. بیخود نبود که دم به تله نمی داد و نمی خواست ازدواج کنه. یادمه وقتی نصیحتش می کردم که بهتره دست از خیابون گردی برداره و تن به ازدواج بده قاه قاه خندید و می گفت: مگه مغز خر خوردم؟ دخترۀ پورو اینقدر شعور نداشت با من که جای مادرش هستم مثل ادم حرف بزنه البته اینجا من تاجی رو مقصر می دانم.کادر باید اونقدرا عرضه داشته باشه که به وقتش دوتا بزنه توی دهن دخترش و ادم بارش بیاره. بعضی ها تجدد رو با توحش عوضی گرفتند و فکر می کنند چون رفتند خارج باید ادمیت رو زیر پا بگذارند. من که همیشه گفتم تاجی شیرازۀ زندگی از دستش در رفته.


    ملوک خیلی دو رویی. و این بسیار زشت و ناپسنده. تو عادت کردی جلو روی مردم یک جور حرف میزنی و پشت سرشون طور دیگه.


    اخه همه ظرفیت ندارند که حرف حق را بشنوند.


    می خوام بدونم خودت داری؟


    ملک بس کن بارها گفتم دوست ندارم با من بحث کنی.


    بهتره تو بس کنی من هم بارها گفتم دوست ندارم غیبت مردم رو بکنی.


    وا؟ لدم حق نداره شب که میشه دو کلوم با شوهرش حرف بزنه؟ تا میام حرف بزنم میزنی تو ذوقم.


    اقای ملک زاده شب که می شه بهتر نیست مردم رو به حال خودشون بگذاریم و از خودمون حرف بزنیم.


    چشمان ملوک برقی زد و گفت: حق باتوئه ملک. مدتیه من از خودمون غافل شدیم. اقای ملک زاده که حرفی نداشت برای ملوک بزند به پوست کندن خیار مشغول شد. این تنها اهی بود که ملوک را از بیهوده گویی باز دارد گرچه تمایلی نداشت ملوک را به سوی خود بکشاند اما چاره ای نداشت و ملوک در خیال با خودش کیف می کرد.


    ان شب از خبر ازدواج رژینا قند تو دل سروناز اب شد، چرا که ملوک به زودی میدان را خالی کرده و او به راحتی و بدون هیچ نقشه ای می توانست بار سفر بندد مهم نبود که بعد از ان چه پیش می اید، نحوۀ گریختن مهم بود که به خودی خود راه هموار کشته بود و سروناز این همه را خواست خدا می دانست و شاکر بود.


    افتاب غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می رفت. ملوک روی مبل بزرگی دراز کشیده بود و روی صورتش را با دستمالی سپید پوشانده بود. سروناز از اتاقش بیرون امده و از همان بالای پلکان با صدای بلند گفت: مامی چرا توی تاریکی دراز کشیدید؟ و دستش را به نرده های چوبی گرفته از پله ها سرازیر شد. ملوک گفت: مبادا چراغ رو روشن کنی
    سروناز گفت: چرا؟ خیلی دلگیره.
    نمی بینی ماسک به صورتم زدم؟
    این که دفعۀ اولتون نیست؟
    این ماسکی که به صورتم زدم به نور حساسه.
    جدیده؟
    اره امروز از ارایشگرم خریدم. عصارۀ چند ممیوۀ طبیعیه. فتانه گفت نیم ساعت تو تاریکی دراز بکشم در حالی که اب روی صورتم رو گرفته بعد هم بدون استفاده از هیچ صابونی از حمام بیام بیرون و شاهد معجزه اش باشم. سروناز خوشه ای انگور برداشت روی مبل لمید و گفت: حالا این معجزه چی هست؟
    پوست رو شفاف و درخشنده می کنه.
    وای مامی چقدر بیکارید.
    بعد از سنین سی و پنج پوست شکننده و سست می شه، رهاش کنی شل و اویزون وصد البته چروک می شه. تو می دونی که این موضوع چقدر منو عذاب میده. در این هنگام تلفن زنگ زد و سروناز گوشی را برداشت. سپیده بود. سروناز با شادمانی گفت: چقدر خوب شد زنگ زدی سپیده جان! خودم می خواستم باهات امشب بهت زنگ بزنم ....اگه فردا برنامه ای نداری می خوام بیام خونه تون ....اشکالی نداره؟ اون دوتا کتاب رو هم تموم کردم.....باشه میارمشون.....مزاحم استراحت مادرت نباشم.....پس حدود ساعت نه اونجام....میبینمت.
    ملوک گوشهایش را تیز کرده و به سرعت نقشه ای طرح کرده لبخند بر لب نشاند می دانست که سروناز شاهد مسرت نابهنگامش نیست. در دل خدا رو شکر کرد که دستمال بر چهره دارد و سوءظن دخترش را بر نمی انگیزد سروناز گوشی را گذاشت و مشغول خوردن انگور شد. ملوک از زیر دستمال گفت: بهتره به اسدی بگی فردا صبح زودتر از خواب بلند شه و ماشین رو اماده کنه.
    چرا/
    مگه نمی خوای بری خونۀ سپیده؟
    به اون کاری ندارم. می خوام پیاده برم. هشت که حرکت کنم تا نه اونجام. ملوک لبخندی زد و در دل گفت: بهترین موقع اس که هوشی رو بفرستم سراغت دیگه هم نمی تونی به من شک کنی.
    بنا به سفارش اکید ملوک ، هوشی ان روز قبل از هشت حوالی کوچه ، زاغ سیاه سروناز را چوب می زد. مثا همیشه به سلیقۀ خود به سر و وضع خودش صفا داده بود. حمام کرده و اراسته با موهای بلند و فردارش که هنوز هم نم اب داشت در حالی که بوی تند ادکلنش در فضا پخش بود لبان باریک و قیطانی اش را غنچه کرده سوتی ملایم می کشید و در حال قدم زدن بود. شلوار تنگ و چسبانی به پا داشت و دکمه های پیراهنش را تا روی سینه باز گذاشته و استین ها را بالا داده. زنجیر پلاکش را به نمایش گذاشته بود.
    دقایقی پس از هشت سروناز در خانه شان را باز کرده قدم به کوچه گذاشت و هوشی با دیدن وی سراغ اتومبیلش رفته ان را روشن کرده از انجا دور نمود. سروناز سر به زیر از کوچه گذر کرده پا به ان طرف خیابان گذاشت در حالی که منوچهر دورادور مراقبش بود. هوشی می ترسید سروناز سوار تاکسی شده از دستش برهد خیلی سریع جلو پایش ترمز کرده با لبخندی گشاده گفت: اوه هلو میس سروناز گود مورنینگ.
    سروناز که از دیدن هوشی حیرت کرده بود گفت: شما!!!
    هوشی پیاده شد و در حالی که در رو برای سروناز باز می کرد و گفت: ای ام هپی. هاو ار یو؟
    بعد با دست اشاره ای به صندلی جلو کرد و گفت: سیت دان پلیز( بنشینید لطفا).
    سروناز خودش را عقب کشید و گفت: نه، نه بهتره که مزاحم نشم.
    هوشی خنده ای کرد و گفت: مزاحم؟ چی هست؟ اوه یس منظور شما مُول هست؟ اوه نُو نُو. نِور ( هیچ گاه) یور از رحمت من هپی( خوشحال) خواهم شد که شما رو برسونم وِر ایز( کجاست) مقصدتون؟
    سروناز معذب بود. از دور منوچهر را می ید که نگران و مشوش به انها خیره شد و هر ان خود را وارد معرکه خواهد کرد. از این رو با عجله سوار شد و در را بست. هوشی مسرور بود. او هم سوار شد و در رابسته به راه افتاد. سروناز به جلو خیره مانده و نمی دانست چه بگوید! متعجب بود که اول صبح هوشی ان جا چه می کرد؟ نمی توانست باور کند که دیدارشان تصادفی بوده باشد اما دلیلی هم نمی دید که تعمدی در کار باشد.
    هوشی که او را ساکت دید پرسید: بریک فست( صبحانه) خوردید؟
    سروناز که از طرز صحبت کردن هوشی زیاد خوشش نمی امد نگاهش کرد، چون نگاه عاقل اندر سفیهی و گفت: بله خوردم.
    اوه.وری بد! ای لایک ایت بریک فست ویت یو. 0 من دوست دارم با شما سبحانه بخورم).
    سروناز فقط گفت: متاسفم اقا.
    اقا نو، هوشی، بات وای ساری( اما چرا تاسف) بهتره بدونید ای ام وری هانگری( من خیلی گرسنه هستم)
    بهتر بود بریک فست تون رو میل می کردید بعد از خونه می زدید بیرون.
    من عادت کرد بریک فست رو بیرون از خونه خوزد، توی انگلیس و امریکا ماما نبود که برام لقمه بگیره.
    اما حالا که مامانتون بود این کار رو انجام بده، چرا با شکم گرسنه زدید بیرون؟
    بیکاز(چون) عجله داشتم.
    سروناز که مشکوک شده بود، پرسید: چرا؟
    بیکاز....بیکاز.... اوه راستی میس سروناز با کافی چطوری؟ اِ کاپ اف کافی( یه فنجان قهوه)
    اینجا انگلستان و امریکا نیست که قهوه رو بشه راحت تهیه کرد. اینجا چای هست یا شیر کاکائو.
    جاست؟(فقط)
    سروناز با تمسخر جواب داد:جاست.
    هوشی خونسردانه جواب داد: نو پرابلم( مشکلی نیست) تی ایز نات بد( چای بد نیست) دو یو وانت( شما هم می خواهید؟)
    من تی مو ( چای ام رو) خوردم. بهتره منو به مقصدم برسونید البته اگه اشکالی نداره و مزاحم نیستم.
    هوشی دست پاچه شد و گفت: عرض کردم نِور نِور . حداقل جویز( اب میوه)
    متاسفانه من نمی تونم سر صبح اب میوه بخورم.
    وات دو یو وانت تو درینک؟( چی دوست دارید بنوشید)؟
    سروناز بی حوصله نفس بلندی کشید و گفت: من دوست دارم برم خونۀ دوستم نه اینکه چیزی بخورم یا بنوشم. روشنه؟
    اوه یس، یس دنت اگری پلیز، اکی؟( اوه بله بله ، لطفا عصبانی نشید باشه)؟
    سروناز که قدری خنده اش گرفته بود به روی خودش نیاورد و فقط گفت: اکی.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #12
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحات 106_115


    هوشی پس از عبور از چهار راهنگاهی به سروناز کرد و گفت: ماما گفته بود شما فرندلی(مهربان) هستید. دوست دارم بدونم وات دو تینک اِ بات می؟( شما در مورد من چی فکر می کنید؟)
    سروناز نگاهی یکوری به هوشی کرد و گفت: من به اون صورت روی شما شناخت ندارم. این جلسۀ دومه که شما رو ملاقات می کنم و این برای اظهار عقیده کافی نیست. بنابراین نمی تونم نظر خاصی داشته باشم سپس مکثی کرده و گفت: امیدوارم متوجه صحبتهای من بشید . متاسفم که قادر نیستم سلیس انگلیسی صحبت کنم. من گیرندۀ نسبتا خوبی هستم اما قدرت مکالمۀ چندانی ندارم.
    هوشی چند مرتبه سرش را تکان داد و گفت: ای سی (متوجه هستم) بعد بدون مقدمه گفت: خیلی دوست داشتم فُر یو گیفت بگیرم.( براتون هدیه بگیرم.)
    سروناز که متوجه نشده بود ، پرسید گیفت؟
    هوشی قدری فکر کرد و بعد گفت: هدیه، کادو.
    به چه مناسبت؟
    فر اگزمپل.....اگزمپل( برای مثال) فر (برای) تولد شما یا هر بهانۀ دیگه. این که دنت مهم(مهم نیست)
    سروناز با لحنی تقریبا خشک گفت: اصلا موردی نداره و پسندیده هم نیست.
    اوه اینجا ایز ایران(ایرانه) ایرانی ایز(هست) محجوب. ماما سد(گفته بود) ایرانیها محجوب و با حیا ماما عقیده داره ایرانی ایز دیفرنت(متفاوته) با خارجیا. ای ام ساری (متاسفم).
    سروناز با غرور گفت: برعکس ، من افتخار می کنم که ایرانی هستم و معتقدم هیچ هم جای تاسف نداره. شما هم بی جهت ساری هستید. مگه نه اینکه شما هم ایرانی هستید؟
    یس ای ام ایرانین.
    بنابراین شما هم باید به ملیت تون مفتخر باشید. نباید به صرف چند سال دور از وطن بودن دل بستۀ کشور بیگانه باشید.
    اوه نو ای ام نات دل بسته (اوه نه من دل بسته نیستم) من....من دوست داشتم بدونم روز تولد شما رو ، این یه دلیل واسه همون.....هدیه که گفتم.
    اما من دلیلی نمی بینم.
    پس من کی به شما گیفت بدم؟
    گفتم که لزومی نداره.
    رلی؟(واقعا؟)
    سروناز که حوصله اش سررفته بود دستش را قدری بالا اورده گفت: همین جاست لطفا نگه دارید.
    رسیدیم؟
    تقریبا
    هوشی پا روی ترمز گذاشت و گفت: یعنی چی تقریبا؟
    یعنی یک خیابان دیگه رو دوست دارم پیاده برم. اخه هنوز خیلی زوده.
    هوشی نگاهی به چهرۀ زیبای سروناز کرد و متاسف بود که دیگر نمی توانند با هم باشند. پس اهی کشید و گفت: ای ام ساری. این میت (ملاقات) خیلی....خیلی کوچولو بود.
    سروناز دستش را به دستگیرۀ در برد و گفت: شایسته نیست در این سن اینقدر متاسف باشید اقا.
    هوشی.
    سروناز نگاهش کرد و گفت: بهتره روزتون رو خراب نکنید.
    روز خوبی بود. ایف یو وونت لیو می. ( اگر شما مرا ترک نمی کردید).
    سروناز خنده ای کرد و گفت: به قول خودتون ای ام ساری. بیشتر مقدور نیست. سپس پیاده شد در رابست خم شد و گفت: از اینکه منو رسوندید متشکرم. من این دیدار رو به فال نیک می گیرم.
    هوشی شادمانه پرسید: وای؟ (چرا)؟
    بیکاز(چون) تفریح کردم. صبح قشنگی بود. اینطور نیست؟ شما دارید کم کم منو به انگلیسی اغشته می کنید. بای.
    هوشی خندید دستش را تکان داد و گفت: بای میس یروناز.
    سروناز شاد و سبکبال زنگ در را فشرد. میدانست که سپیده تا ظهر از خنده ریسه خواهد رفت. پس روز خوبی در پیش داشتند.
    او نه تنها ماجرای ان روز را برای سپیده، که برای والدینش نیز با اب و تاب هر چه تمامتر تعریف کرد. اقای ملک زاده می خندید و معتقد بود هوشی پسر با نمک اما بی هدف و به قول خودش ری لکسی است. اما ملوک جفت پاها را در یک کفش کرده بود که داماد از این بهتر نمی شود. او که مسرور از این ملاقات بود تا نیمه شب با شوهرش از این مقوله حرف می زد و نمی گذاشت او بخوابد و یک بند می گفت و می گفت. عاقبت اقای ملک زاده بالشش را از زیر سر برداشته روی صورت ملوک نهاد و گفت: گود نایت میس ایز ملوک (شب بخیر ملوک خانم) خفه ام کردی پلیز بی کوایِت( لطفا ساکت شو) ملوک که نفسش گرفته بود دست و پایی زد و بالش را به گوشه ای پرت کرد و گفت: اولندش که تو با هفت جد و ابادت بی کوایتف سپس بلند شد نشست و گفت: دوما تو هم سواد انگلیسی ات تخته نشده انگار، دیگه خاطرم جمع شد که دوماد عزیزم بی هم زبون هم نیست. می تونم یه دقیقه بنشونمش کنار تو.
    اقای ملک زاده دست بر گوش نهاد و در حالی که چشمانش را بسته بود، گفت: گود نایت.
    ان شب منیر تا می توانست از حجب و حیای سروناز گفت و اینکه شرم و حیا خصلت زن ایرانی است و لازمۀ زندگی زناشویی. هوشی که پیش از این هم اسیر چشمان زیبا و خوش حالت سروناز شده و احساس می کرد دل در گرو سروناز دارد بیش از پیش خواستار وی شد و اقرار کرد سروناز بهترین همسر دنیا خواهد بود منیر مرتب یاداور می شد که: سروناز دختری است بالا بلند، خوش سیما] دلربا، شیک پوش، وزین و موقر، اراسته و به د نساب خوش صحبت و از همه مهمتر خانواده دار و اصیل. پس چه کسی بهتر از او؟
    اقای تقدمی که در جریان سفر ملوک قرار گرفت از منیر خواست هر چه زودتر تکلیف شان را روشن نماید و منیر از خدا خواسته از خانوادۀ اقای ملک زاده برای جمعه شب دعو نمود. ملوک در پوست خود نمی گنجید. در خیال خودش، سروناز و هوشی را نامزد کرده بود و چه افکاری که در سر داشت! او مرتب در خانه راه می رفت و برای میهمانی جمعه شب برنامه ریزی می کرد. اینکه هر کدام چه لباسی به تن کنند، خودش از کدام سرویسش استفاده نموده و کدام کیف و کفشش بهتر است، مدل موی سروناز چه باشد و ..... فتنه بی قراری می کرد و مصر بود که او را نیز با خود ببرند. اما ملوک به هیچ وجه موافق نبود. ان شب فتنه در نظرش موی دماغ جلوه می کرد . شایسته نبود وی را با خود ببرند. فتنه دنبال ملوک راه افتاده گفت: مگه منیر جون از من دعوت نکرده؟
    ملوک خیلی خونسرد همان طور که لباسهایش را جا به جا می کرد جواب داد: کی می خوای بفهمی که تو هنوز به حد کافی بزرگ نشدی که مطرح شده باشی.
    اما مامی من اطمینان دارم منیر جون از خانوادۀ ما برای شام دعوت کرده و این شامل من هم می شه.
    من بیکار نیستم که در مورد این موضوع کم اهمیت اینقدر نکته سنج باشم. منظور منیر هر چه که بوده، اما من به سهم خودم صلاح نمی بینم که تو با ما بیایی.
    اخه چرا؟
    هنوز زوده دخترم که تو رو وارد جزئیات بکنم، قدری حوصله کن نوبت مطرح شدن تو هم می شه عزیز مامی.
    فتنه پا به زمین کوبید و گفت: اما شما همیشه منو تنها می گذارید مامی.
    ملوک برگشته غرید و گفت: دیگه نشنوم از مامی گله مند باشی. برو تو اتاقت و تا شب نیا بیرون.
    اشک در چشک فتنه نشست و گفت : اخه چرا؟
    برای اینکه نیاز به تادیب داری.
    سروناز در دل به فتنه غبطه می خورد و دوست داشت به جای او در خانه می ماند. او دیگر به راستی حوصله هوشی را نداشت. هوشی با ان حرکات لوس و بچگانه اش ، و نگاه گاه هیزش که وقت و بی وقت بدون ملاحظه او را میکاوید. به نظر سروناز، هوشی جوان بی قید و بندی بود که دنیا را برای کامروایی میخواست و نه حقایق و باید هایش و نه حس مسئولیتهایش . و این سروناز را منزجر می کرد. تینکه در دنیا فقط و فقط به فکر خوشگذرانی باشی و جسم را بپروانی و باور نداشته باشی که این چند صباح گذراست و ایا سهم تو همین است که برگزیدی؟
    اقای ملک زاده دگر بار به دخترش یاداوری کرد که غمی به دل راه ندهد چرا که بازیها به زودی خاتمه می پذیرد و با رفتن ملوک زندگی روال عادی اش را خواهد یافت و فصل تازه ای در زندگی دخترش پدیدار خواهد شد. پس می ارزید به تحمل برخی مصائب . گرچه ان میهمانی زیاد هم سخت نبود و او به دخترش نوید داد که شب خوبی در پیش خواهند داشت و دگر باره تفریح خواهند کرد.
    بالاخره جمعه از راه رسید. ان روز ملوک مثل همیشه دیرتر از بقیه از اتاق خواب بیرون امد. در حالی که سرش را با بیگودی پیچیده ارایش کاملی کرده، رب دوشامبر لیمویی به تن داشت روی مبل راحتی لمید پاها را روی میز دراز کرد و از کوثر خواست پاهایش را با اب ولرم ماساژ داده ناخانهایش را سوهان بکشد و سپس لاکی همرنگ لباس ان شب به ناخنهایش بزند.
    کوثر لگن اب گرم را روی میز قرار داد پاهای خانمش را ارام درون لکن قرار داد و شروع به مالاندن نمود. ملوک در حالی که لیوان شیر نارگیل را به لب نزدیک می کرد، گفت: بعد از ماساژ انگشتامو هم یک به یک بکش. احساس خستگی می کنم. اوه راستی اون کرم امریکایی ام رو بیار که بعد از سوهان کشیدن پامو چرب کنی.
    کوثر که دختر مطیعی بود گفت: اطاعت میشه خانم. کدوم لاکتون رو بیارم؟
    اون لاک جگری رو بیار .اون یکیش که روشن تره.
    کوثر اطاعت کرده به اتاق خواب خانمش رفت. ملوک با دست دیگر گوشی تلفن را برداشت تا با مکالمه خود رل سرگرم نماید و در همان حال ارام ارام شیر نارگیل می نوشید.
    اقای ملک زاده همیشه از دیدن این صحنه منزجر می شد. به نظر او خیلی وقیحانه بود که شخصی پاهایش را دراز کرده از دیگری بخواهد سوهان به ناخنهایش بکشد و یا پوستش را چرب نماید. اما ملوک قیافه ای حق به جانب می گرفت و می گقت: تو حق داری این چیزها رو نفهمی. ما نسل اندر نسل عادت کردیم که احتیاجاتمون رو دیگران براورده کنند. اعظم السلطنه یکی را فقط مامور ماساژ روزانه اش کرده بود. تا مشت و مالش نمی دادند لب به صبحانه نمی زد. هیچ وقت به یاد ندارم خودش لباسهایش رو تنش کرده باشه، اگه جونی های اونو میدیدی چی می گفتی؟ من که انگشت کوچیکۀ اونم نمی شم.
    ان شب سروناز بر خلاف میل ملوک لباس پوشید. پیراهن ساده و راحت به رنگ سرمه ای که دور یقه و لبه های استین کوتاهش با رنگ شیری قیطانی دوزی شده بود. این پیراهن گرچه قدری ساده اما به حد کافی برازنده اش بود. موهای سرش را نیز بدون هیچ ارایشی دور گردن رها کرد و گردنبند نقره ای ظریفی به گردنش اویخت و دیگر هیچ. بر خلاف او، ملوک از تمامی لوازم ارایشش به حد وفور استفاده نمود، طوری که صورتش از دور برق می زد. موهای کوتاهش را پوش داده و غنچۀ رزی کنار گوشش لای موها فرو کرده بود. سرویس یاقوت کبود گران بهایی را به خود اویخته بود که تلالو نگینهایش چشم را خیره می کرد. پیراهنش تنگ و چسبان بود طوری که بیننده احساس خفگی می کرد.
    اقای ملک زاده مثل همیشه اراسته و موقر بود. کت و شلوار بسیار خوش دوخت یشمی اش را بر تن کرده که بازتاب رنگش جلوه ای خاص به چشمان خاکستری خوش حالتش می داد. بوی خوش ادکلنش که به اندازه مصرف شده بود توی فضای هال پخش شده و ملوک را مست می کرد. ملوک با حظ فراوان به شوهرش چشم دوخت و زیر لب گفت: درست مثل همیشه.
    اقای ملک زاده که مقابل اینۀ قدی ایستاده و دست به موهای جوگندمی اش می کشید لبخندی زده گفت: چی مثل همیشه اس؟
    ملوک گامی به جلو برداشت و گفت: همونی که سالها پیش دلم رو برد. خداوند عالم اگه اعتبار خانوادگی به تو نداد، در عوض اونقدر به ظاهرت دست مرحمت کشید که دهنت بسته باشه.
    اقای ملک زاده به چشمان ملوک نگاه کرد و گفت: خداوند عالم از هیچ چیز برای بندۀ حقیری چون من فرو گذاری نکرد.من به اعتبار خانوادگی ام که در نظر تو ناچیزه هم می بالم.
    ملوک سر تکان داد و گفت: سهم تو از غرور ، از دیگر بندگانش هم زیادتر شده انگار.
    همیشه هنگام بحث کردن به این نتیجه می رسیم که ما با هم تفاهم اخلاقی نداریم. من و تو دیدگاهامون یکی نیست و این دلیل نمی شه که من مرد مغروری هستم اما تو هیچ وقت اینو نمی فهمی.
    ملوک خودش را به اینه نزدیک کرد نگاهی به موهای پوش داده اش کرده دستی بر ان کشید و گفت : بنا نیست امشب به بحث اخلاقی بپردازیم. از اینکه ازت تعریف کردم پشیمانم نکن. من بدین جهت از تو تمجید می کنم چون می بینم که به حد کافی ظرفیت داری. دیگه برام به منبر نرو و از اخلاقیات نگو که امشب شب خوبی در پیش داریم و دوست ندارم خلقم تنگ بشه.
    شکر خدا همۀ روزها و شبهای خدا حداقل برای شما خوب بوده و هست. چه کاستی در زندگی داشتید که روزهای عمرتان ناخوشایند شده باشه؟
    بگو بر چشم شور لعنت.
    البته که لعنت.
    ملوک چرخی زد نیم رخش را در اینه نگاه کرد دستی به لباسش کشید و گفت: بعضی از بندگان خدا لیاقت این رو دارند که رنگ کاستی رو نبینند چرا که تافتۀ جدا بافته هستند. پس غبطه چرا؟ این که من در کدام خانواده باشم و تو در کدام خانواده ، خواست خدای بزرگ بوده و ما نباید شکوه کنیم.
    با این روحیه که در توو سراغ دارم، می خوام بدونم اگه تو در خانواده پایین متولد شده بودی باز هم همین حرف رو می زدی؟ بدون هیچ ناله و شکایتی؟
    شاید ان وقت وضع فرق می کرد.
    اما برای من نکرده و همیشه شاکرم.
    به نظر من این حماقته که انسان با ناخوشیهای روزگار سازگاری کنه. البته تو که نصیبی از ناخوشی نبردی. اقبالت بلند بوده که داماد اعظم السلطنه شدی. بعد نگاهی به شوهرش کرده لبخندی زد و گفت: راسته که گفتند مردان هر چه پا به سن بگذارند خوش قیافه تر می شن. جای اعظم السلطنه خالی که به سلیقه ام افرین بگه. ملک من به شکل ظاهری تو می بالم و میدونم که امشب دل منیر از دیدن تو اب می شه.
    این چه حرفیه؟ منیر زن پاک و خوبیه
    این ربطی به ناپاکی نداره. انسانها طالب خوبیها هستند. من منیر رو می شناسم و می دونم همیشه از دیدن قیافۀ چاق و گوشتی تقدمی زجر می کشه. تقدمی با خرس چه فرقی داره؟ خس خس سینه اش کم بوده که اونم از دولتی سر مشروبات زیادی که کوفتش می کنه......
    مامی جان من حاضرم.
    سروناز بود که جملۀ ملوک را قطع کرد و اقای ملک زاده در دل شاد شد که مجبور نبود به بدگویی های همسرش گوش بسپارد.
    ملوک نگاهی به سروناز کرد سپس صدایش را بلند کرد که: این دیگه چه جور کفش و لباسیه؟ مگه داری میری مدرسه؟
    سروناز که دست به نرده گرفته در حال پایین امدن بود ایستاد و گفت: مگه چشه مامی جان؟
    گفته بودم اون پیراهن نارنجیه رو بپوشی، اون حریره رو.
    اما من توی این لباس راحت ترم.
    بارها گفتم ادم نباید همیشه واسۀ دل خودش لباس بپوشه. بعد اشاره ای به لباس خودش کرد و گفت: تو فکر می کنی من توی این لباس خیلی راحتم؟ اونم با این گن محکم؟
    مامی شما مختارید
    هم در مورد خودم هم در مورد تو که نفهمی.
    سروناز همان جا ایستاد و گفت: در این صورت معذورم.
    ملوک غیظ مرد و خواست حرفی بزند که اقای ملک زاده دخالت کرده دست زیر بازوی ملوک انداخته و گفت: بیا بریم عزیزم. این که دختر انسان ساده بپوشه که عیب نیست. به نوعی یک حسنه. حالا بهتره بخندی که قیافۀ عصبی اصلا قشنگت نمی کنه.
    اقای ملک زاده می دانست از چه راهی وارد شود تا موضوع به خوبی فیصله پیدا کند. دانسته بود که ان شب چون دگر شبها دل همسرش را ربوده پس ارام او را به طرف خود کشید و گفت: دیر میشه ملوک جان، بهتره بریم.
    ملوک نگاهی پرغمزه به چشمای زیبای شوهرش انداخت دلش ضعف رفت و گفت: یک امشب رو هر چی که تو بگی. بعد سرش را بالا گرفته سینه اش را جلو داد خودش را به بازوی شوهرش چسباند و به راه افتاد در حالی که گرپ گرپ کفشهای جدید و پاشنه بلندش کف حساط طنین انداخته بود و سروناز چون جوجه ای زخمی دنبالشان روان شد. می دانست پدرش نقش بازی می کند تا همسرش را نرم نماید. لبخندی از سر درد زد و از خدا خواست زندگی زناشویی اش چون پدرش از سر اجبار نباشد.
    منیر هم به خواست اقای تقدمی تا حد امکان به وضع ظاهری خود رسیده بود. اقای تقدمی هیکل چاق و فربهش را با کت و شلوار مشکی راه راه پوشانده و پاپیون قرمزی گردن چاق و کوتاهش را سخت در بر گرفته بود. ان دو با رویی گشاده به استقبال میهمانان شتافتند. در حالی که صدای خنده های بلند ملوک فضای ایوان را انباشته بود. ملوک، با گردنی افراشته سراپا کبرر و غرور جلوتر از دیگران پا به داخل ساختمان گذاشت و در همان حال به پر حرفی پرداخت. هوشی شاد و سبکبال از پله های مارپیچ و سنگی طبقۀ بالا سرازیر شد در حالی که با صدای بلند می گفت: اوه مای گاد هلو دی یر سروناز( اوه خدای من دوشیزه سروناز سلام).
    منیر دست پاچه نگاهی به اقای ملک زاده کرد و گفت: هوشی جان به جناب ملک زاده و ملوک جان خوش امد گفتی عزیزم؟ و بعد خندید و گفت: هوشی جون اینقدر نسبت به سروناز جون محبت داره که می شه گفت خود باخته شده. هه هه، البته همۀ شما رو دوست داره. پسرم فوق العاده رئوف و رقیق القلبه. هه هه هه خب چرا ایستادید؟ بفرمایید.
    هوشی شتابان جلو امد و گفت: البته که ای لاو یو. من همه تون رو دوست دارم. بعد دستش را جلو اورد و گفت: مستر ملک زاده ول کام( خوش امدید). به گرمی دست اقای ملک زاده رو فشرد. سپس رو به ملوک کرد و گفت: میس ایز ملوک دستش را بالا اورده و ناخنهای بلند و لاک زده همچنین انگشتر های گران قیمتش را نمایان ساخت. هوشی بوسه ای ملایم به دستان نرم ملوک زد و او را غرق در مسرت نمود. بعد هم رو به سروناز کرده چشمانش را به چشمان سروناز دوخت و گفت: دی یر سروناز ای ام هپی و دستش را دراز کرد اما سروناز همان طور که بند کیفش را می فشرد به مقدار کم زانوانش را خم کرد و گفت: متشکرم در ضمن خیلی خوشحال خواهم شد اگر از انگلستان به ایران برگردید.
    هوشی خندید و گفت: اوه ماما مگه برای میس سروناز نگفتی که من فر الویس ( همیشه) کام بک کردم ( برگشتم) ایران. دیدی که اونم لایک داره من بمونم و باز به طرف سروناز برگشت و گفت: بی فر(قبلا) خدمتتون عرض کرده بودم که من فر مریج کام بک( واسه ازدواج برگشتم) کردم ایران.
    سروناز لبخند استهزا امیزی زد و گفت: منظورم فیزیکتون نبود، مقصود طریقۀ مکالمه تونه.
    اوه البته البته. گرچه قدری مشکله، بات(اما) استراگل(تلاش) خواهم کرد و چون احساس کرد ملوک متوجه منظورش نشده، خندید و گفت: منظورم تلاشه.
    منیر شتاب زده قدمی جلو گذاشت و گفت: البته که مشکله. هوشی جون مدت مدیدی از وطنش دور بوده از اون گذشته به نظر من که فوق العاده شیرین سخن شده.
    ملوک سر تکان داد و گفت: منم با تو موافقم منیر جون. هوشی خان کلمات رو به عسل اغشته می کنند و تحویل ما میدن. ادم حظ می کنه به دهنشون چشم بدوزه.
    اقای ملک زاده لبخندی زد و گفت: بهتر نیست نشسته به این مبحث عسل اندود بپردازیم؟
    اقای تقدمی جلوتر از همه روی اولین مبل نشست و گفت: کل گفتی ملک زاده جان . به نظر من ایستادن روی پا به بدن لطمه میزنه و به رگ ها فشار میاره. جوون ها انرژی دارند و متوجه حال ما پیرمرد ها نیستند.
    ملوک در حالی که می نشست گفت: شما از جانب خود وکیل هستید اقای تقدمی ، من که معتقدم هنوز یک گل از صد گل ملک نشکفته، مگه نه منیر؟
    منیر قدری سرخ شد و گفت: والله چی بگم؟
    اقای تقدمی نگاهی به ملوک کرد و گفت: روحیۀ جوانی دارید و این قابل تحسینهف خوش به حال اقای ملک زاده!
    ملوک با روحیۀ شنگول تقدمی اشنایی داشت و نمی خواست بیش ازاین به او میدان تعریف و تمجید دهد رو به هوشی کرد و گفت: هوشی خان مطمئنم که به دل نمی گیرید. هوشی که متوجه منظور ملوک نشده بود پرسید: به دل نگیرم چی هست؟
    منظورم اینه که امیدوارم ازرده خاطر نشده باشید. سروناز من قدری صریح الهجه است و این موضوع گاه منو رنج میده، حقیقتا گاهی اوقات خجل می شم. امیدوارم درک کنید.
    هوشی پاهای لاغرش را روی هم گرداند و گفت: نور، نور (هرگز) ابدا جای نگرانی نیست میس ایز ملوک عزیز. خوشبختانه من به حد کافی جنبه دارم. در امریکا مردم وری ریلکس ( خیلی راحت) هستند و من با پی پل (مردم) زیادی رابطه داشتم. میس سروناز که هم وطن هم هستند و می شه خیلی راحت درک شون کرد و باهاشون کنار اومد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #13
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحات 116_125


    اصلا مسئله غامصی نیست شما خودتون رو ان هپی (ناراحت) نکنید. بعد هم به طرف سروناز چرخید و گفت: اکس کیوز می اوه در واقع معذرت می خوام. ترک عادت می گن چی ماما؟ هه هه ضرب المثلهامون رو که پاک فرگت (فراموش) کردم. اطمینان دارم به من فرصت خواهید داد که با فارسی روان خو بگیرم.


    سروناز لبش را گزید و حرفی نزد. هوشی بلند شد و به پذیرایی مشغول شد. او شاد و سرحال از این طرف به ان طرف می رفت و با لبی خندان از میهمانان دعوت به خوردن می نمود. ملوک هم لبخندی حاکی از رضایت بر لبان قهوه ای پر رنگش نشانده بود و با نگاه دنبالش می کرد. منیر قبلا به هوشی سفارش کرده بود سعی کند خود را در دل ملوک جا کند که رمز موفقیت همانا رضایت ملوک است و هوشی چشم بسته اطاعت کرده چون پروانه گرد شمع وجود ملوک می چرخید. اقای تقدمی مثل همیشه مشغول خوردن بود و این مسئله باعث حیرت اقای ملک زاده شده بود که چگونه است او بیمار نمی شود!


    هوشی از اشپزخانه با سرو صدا بیرون امد در حالی که سینی نقره ای خوش نقش و نگاری در دست داشت و بخار مطبوعی از فنجانهای درونش متصاعد بود. او یکراست به طرف ملوک رفت و گفت: این هم هات شکلات(شکلات داغ) فر یو( برای شما) که در نظرم وری دیر( خیلی عزیز) هستید.


    ملوک شادمانه نگاهی به سینی کرد و گفت: اوه شکلات! چه عالی! هوشی بیشتر خم شد و گفت: البته که عالیف اونم وقتی که شکلاتش بوی پز(پسر پز) باشه. ملوک دستش را دراز کرد و در همان حال گفت: منیر جون چه سینی قشنگی! منیر تکانی خورد و گفت: سلیقۀ تقدمیه. ملوک نگاهی به اقای تقدمی کرد و گفت: ایتالیاییه؟اقای تقدمی زبانش را دور لثه کشید و گفت: بله کادوی تولد منیره، سفارش کردم یکی از دوستان از اونها پست کرد. می گفت که در نوع خودش بی نظیره.


    ملوک سری تکان داد و گفت: یقینا اینطوره که نظر منو جلب کرده. ملک میدونه همیشه بی نظیرها چشم منو می گیره. بعد خنده ای معنی دار کرد و ادامه داد درست مثل خودش، اقای ملک زاده لبخند قشنگی زد و او را محظوظ نمود.


    هوشیقابل سروناز خم شد و همانطور که شکلات تعارفش می کرد بدون توجه به موضوع بحث گفت: در انگلستان مردم زیاد شکلات داغ می نوشند و من خیلی زود یاد گرفتم که چطور میشه از یک میهمان عزیز با وان کاپ( یک فنجان) شکلات داغ پذیرایی کرد و او این را گفت و به روی سروناز لبخند زد . سروناز بدون اینکه نگاهش کند فنجانش را برداشت و هوشی به طرف اقای ملک زاده دست به فنجان برد ان را برداشته بو کشید و گفت: چه بوی خوبی و چه بخار مطبوعی! صد البته در فصل زمستان.


    هوشی به طرف پدرش رفت و گفت: اوه ماما سد(گفت) شکلات مناسبِ این هوا نیست بات( اما) من لایک ( دوست) داشتم شما از دست پَزَم نوش جان کنید. میر خندید و گفت: دست پخت، نه دست پزپسرم. و بعد رو به ملوک کرد و گفت: به هوشی حق بدید. ملوک فنجانش را روی میز گذاشت و گفت: مطمئنا خیلی زود با اصطلاحات ایرونی خو خواهید گرفت هوشی خان. اما چه عجله ای؟ من یک نفر مه به سهم خودم از مصاحبت با شما محظوظ میشم.


    هوشی که از پذیرایی فارغ شده بود سینی را روی عسلی کنار دست منیر نهاده دستانش را به هم زد و گفت: براوو. ماما سد نظر شما ایز وری ایمپرتنت (خیلی مهمه).


    ملوک راضی از نظریۀ منیر لبخند کش داری زد و گفته اش را تایید نمود. هوشی کنار سروناز نشست و ارام گفت: در حقیقت این شکلات را برای شما اماده کرده بودم . هپی، اوه اکس کیوز می خوشحال خواهم شد اگه بپسندید.


    سروناز نیم نگاهی به او کرد و گفت: لازم نبود اینقدر به خودتون زحمت بدید.


    بات دنت زحمت( اما زحمتی نیست) سپس جای پاهایش را عوض کرد و گفت: من تلاش خودم را خواهم کرد. در مورد زبان فارسی ای ام ساری باید به من فرصت بدید ممکنه؟


    اون فقط یک تقاضا بود. من نیومدم اینجا که عادات شما را تغییر بدم.


    که حق دارید اگه چنین خواستۀ هم داشته باشید.


    چرا؟


    وای؟ ( چرا)؟ تازه کواسشن ( سوال) می کنید وای؟


    بله، چرا؟


    بیکاز، (چون) اوه اکس کیوز می، چون مگر نه اینکه به زودی... اگر قرار باشه من هازبند(شوهر) شما باشم و شما وایف من ( زن) من، در این صورت بهتر نیست....


    سروناز جمله اش را قطع کرد و گفت: خواهش می کنم دست بردارید، ما چنان قراری نگذاشتیم. هوشی خودش را روی مبل جلوتر کشید و گفت: ای هوپ ( من امیدوارم) که بگذاریم . هپی (خوشحال) خواهم شد اگه.... اگه قدری جدی تر به این پرابلم ( مسئله) فکر کنید، بعد تکیه داده لبخندی زد و گفت: ای ام نات بد بوی ( من پسر بدی نیستم) و برای انکه میدان مخالفت به سروناز ندهد به طرف اقای ملک زاده چرخید و گفت: مستر ملک زاده، اقای ملک زاده که به ارامی با اقای تقدمی حرف می زد قدری چرخید و گفت: بفرمایید هوشی خان.


    ماما سد شما زیاد اهل تراول ( سفر) نیستید، می تونم بپرسم وای؟


    اقای ملک زاده پا روی پا گرداند و گفت: گمان کنم اشتباه به عرضتون رسوندند بر عکس من به سیاحت رو دوست دارم.


    پس وای ال ویس ( چرا همیشه) میس ایز ملک زاده تنها می ره سفر؟


    فقط به این دلیل که دیدگاه ما با هم متفاوته.


    بات ای تینک( فکر می کنم) بهترین مسافرت در زندگی ادم می تونه تراولی باشه که با همسر صورت بگیره، ایت ایز بست( این بهتره).


    من هم با شما موافقم. اما انسانها همیشه نمی توانند مطابق افکارشون عمل کنند.


    پس با این حساب من فضولی کردم. ماما عقیده داره من گاهی فضولی می شم. انگار حق با اونه.


    اقای تقدمی بشقابی را که پر از پوست پسته کرده بود روی میز نهاد و گفت: در حال حاضر حق با منه که ثینک (فکر) می کنم بهترین اب خنک اونیه که پسر ادم بیاره اینطور نیست هوشی جان؟


    هوشی خونسرد جواب داد نو پاپا وایف بیاره خوبه.


    اقای تقدمی زبانش را لا به لای دندانها چرخاند و با مشت چاقش دور دهانش را پاک نمود و گفت: و اگه وایف خیلی گرم صحبت باشه اونم با فرند (دوست) صمیمی اش تکلیف پاپا چیه؟


    هوشی بلند شد و گفت: اون وقته که بوی بیچاره باید هندشو ( دستشو) به کار بندازه .


    اقای تقدمی نگاهی به سروناز کرده لبخندی زد. گویی که می خواست بگویید دیدی گفتم شب خوشی در پیش خواهیم داشت.


    طولی نکشید که هوشی با سینی بزرگی حاوی یک لیوان اب و چند لیوان اب پرتغال برگشت و با صدای بلند گفت: این بهترین اسانس ا اُرنجیه که از اونجا با خودم اوردم. اونلی فر یو( فقط برای شما) که در نظرم بسیار عزیز هستید، بعد به طرف پدرش رفت و گفت: اول پاپای عزیز واترش (ابش) رو برداره کهسالت (نمک) پسته بی تابش کرده.


    اقای تقدمی نگاهی به لیواناهای بلند و خوش تراش اب پرتغال کرد و گفت: منظورت این نیست که من اب بردارم و سهمی از این اب پرتغالهای دلفریب نداشته باشم. هان؟


    خودتون واتر خواستید پاپا


    بهتره تغییر عقیده بدم.


    پاپا شما هیچ وقت ثبات نداشتید ایت ایز بد.


    اقای تقدمی لیوان اب پرتقال را میان انگشتان کوتاه و فربهش گرفت و گفت: در حال حاضر وری گود. هم این بی ثباتی هم این اب پرتغال های فریبا. و بعد اب پرتقالش را لاجرعه سر کشید، سپس لبانش را به هم چسباند اب دهانش را مکید چشمان به اب نشسته اش را به فشرد و گفت: این بود همون معجونی که تبلیغش رو کردی؟ این که خیلی ترش بود!


    هوشی سینی را روی میز نهاد و در حالی که می نشست گفت: ایف(اگر) شوگرش (شکرش) زیاد بود که دنت دیفرنت(فرقی نداشت) با اسانس های دیگه. و رو به سروناز که اب پرتقالش را جرعه جرعه می نوشید، کرد و گفت: نظرتون چیه میس سروناز؟


    نظر من زیاد شرط نیست چون من با ترشی موافقم.


    اقای تقدمی تکیه داد پاهای کلفت و ستون مانندش را از ناحیۀ مچ روی هم گرداند و گفت: عقیدۀ شما مختص جووناست انسان وقتی که پا به سن می گذاره طالب شیرنی می شه. درست عرض نکردم جناب ملک زاده؟


    اقای ملک زاده با نگاه اشاره ای به بشقاب مملو از پوست پسته کرد و گفت: و شوری، که البته باید از هر دو حذر کرد.


    اقای تقدمی لبخند زشتی زد و گفت: به هر نوع شوری پسته بقیه شوریهاست.پسته به مردان قوه می ده و من و شما باید در این سنین زیاد مصرف کنیم.


    اقای ملک زاده پشیمان از بحثی که پیش کشیده بود سرفه ای کرد و گفت: انسان باید در هر زمینه حد اعتدال رو رعایت کنه.


    اقای تقدمی گفت: گاها نه نیاز یک چیز دیگه اس این نیازه که ادم رو به طرف انواع خوراکیها سوق می ده. به عنوان مثال تا بدن شما کم اب نشده باشه که شما احساس تشنگی نخواهید کرد و باز لبخند معنی داری کرد و ادمه داد: بگیرید در همۀ زمینه ها و من از منیر عزیز بسیار سپاسگذارم که هوای زیر دندون منو داره. میدونه که من عادت کردم دهنم رو بجنبانم.


    ملوک نگاهی به هیکل چاق اقای تقدمی کرد و گفت: پس واسه همین اضافه وزن دارید.


    اقای تقدمی بی خیال گفت: چاقی برای مرد عیب نیست خانم محترم. این زنه که باید مراقب اندام خودش باشه. زن باید برازنده باشه. مرد فقط جیب برازنده ای داشته باشه زن رو کفایت می کنه.


    این چه حرفیه؟ من با نظر شما مخالفم. خوش تیپی و زیبایی واسه همه خوبه. البته به دل نگیرید من منظورم شما نیستید.


    مسئله ای نیست. هر کس نظر خودش رو داره. من اونقدر که به شکمم اهمیت می دم به تیپم نمی دم. قرار نیست که برم خواستگاری. اصل منیر که منو پسندیده.


    ملوک نگاهی به چهرۀ غم زدۀ منیر و سپس به قیافۀ بی خیال اقای تقدمی کرد و پرسید: اطمینان دارید؟


    اقای تقدمی سر تکان داد و گفت: اونقدر دارم که همسرم رو راضی نگه دارم. از سر و شکل ما گذشته. ما میدان رو خالی کردیم تا هوشی ها بیان تو گود. بعد در حالی که برق خاص در چشمانش می درخشید ادامه داد؛ البته ما کنار گود به کار خودمون مشغولیم مگه نه جناب ملک زاده؟


    اقای ملک زاده سرش را پایین انداخت و حرفی نزد ، می دانست که این مرد عیاش پی هر حرفی منظوری دارد.


    منیر که دانست اقای ملک زاده معذب است و تقدمی خیلی خودمانی شده. رو به هوشی کرده و گفت: هوشی جان یه سری به عشرت بزن ببین شام کی حاضره؟


    هوشی که لاغر و بسیار سبک وزن بود خیلی سریع از جا بلند شد و گفت: اکی ماما. میرم توی چیدن میز کمکش کنم. سپس رو به سروناز کرد و گفت: دو یو لایک هلپ می؟ ( دوست دارید کمکم کنید)؟


    سروناز از جا بلند شد و گفت: لایک ندارم هلپ تون کنم اما بدم نمباد کمک تون کنم.


    هوشی به راه افتاد و در همان حال خندید و گفت: دنت دیفرنت( فرقی نداره) عرض کردم کار من حکایت توبۀ اقا گرگه اس.


    امیدوارم توبۀ گرگه در مورد نکات منفی اخلاقی تون مصداق نداشته باشه.


    هوشی قاشق ها را یکی یکی کنار بشقاب ها قرار داد و در همان حال گفت: خوشبختانه من نقطه منفی در زندگی شخصی ام ندارم.البته این نظر خودمه . امیدوارم شما هم در اینده نظرم رو تایید کنید البته باید مدتی با هم زندگی کنیم تا شما متوجه گفتار من بشید.


    سروناز که لیوان ها را کنار بشقاب ها قرار می داد، گفت: لازمه این موضوع مدام گوشزد بشه؟


    اوه نو، نو، اصلا بحث در این مورد به خصوص امشب کافیه. ایناف، ایناف، ال رایت؟( کافیه کافیه ، بسیار خب؟)


    سروناز خنده اش گرفته بود اما به روی خود نیاورد و با خونسردی در ظرف بزرگ سالاد را از دست عشرت گرفت


    هوشی که از کار چیدن میز فارغ شده بود نگاهی به میز مملو از غذا انداخت و گفت: انگار این میز چیزی کم نداره به جز ماماها و پاپاها. و از همان جا با صدای بلند گفت: اینجا فول از فود (پر از غذا) شده کسی از شما نات هانگری( گرسنه نیست؟)


    اقای تقدمی بلند شد شلوارش را تکاند و خرده های پسته و فندق را پاک نمود و گفت: نیکی و پرسش هوشی عزیزم؟ و خود به راه افتاده و در همان حال گفت: بفرمایید و بر من خرده نگیرید. جناب ملک زاده که انسان گرسنه دین و ایمان درست حسابی نداره.


    ملوک به تعارف منیر از جا بلند شده شاد و سرحال خود را به میز غذا خوری رساند و گفت: انگار در بعضی موارد حق با اقای تقدمیه.


    اقای تقدمی خندید و کفت: گویا شما هم ثبات ندارید خانم ملوک پس تناسب اندام شعار بود؟


    البته که نه. من معتقدم رژیم چیز مزخرفی اس، چون به قول شما انسان رو ضعیف و رنجور و در نهایت عصبی نی کنه.


    پس رسیدید به حرف من.


    باز هم عرض می کنم که خیر من معتقدم انسان از نعمات خداوند چشم پوشی کنه که به نوعی کفران نعمته . چاقی هم مسئله لاینحلی نیست و می شه با ورزش به جنگ رفت. هوشی صندلی را برای ملوک عقب کشید و گفت: اینجا بفرمایید ماما ملوک.


    ملوک دلش غش رفت خنده ای کرد و گفت: البته عزیزم جایی رو که هوشی عزیز برام انتخاب کنه با تمام دنیا عوض نخواهم کرد و در حالی که می نشست ادامه داد: عرض می کردم که انسان با ورزش حساب شده می تونه چربیها رو از بین ببره، من از همه بیشتر عاشق شنا هستم.


    هوشی دیس برنج را نزدیک دست ملوک قرار داد کفگیری کنارش نهاد و گفت: اوه پس شما با سویی مینگ موافقید ممامما ملوک؟ من باید عرض کنم که از طرفداران پروپاقرص سویی مینگ هستم و معتقدم نه تنها مفرح و نشاط اوره که جنگندۀ بسیار خوبیه برای چربی. بعد اهی کشید و گفت: اما متاسفانه پاپا اهل سویی مینگ نیست و من از وقتی اومدم ایران یار شنا ندارم.


    اقای ملک زاده چشمانش را گرد کرد و گفت: ملوک جان برنج زیاد نکشیدی؟ شبه اذیت می شی


    اقای تقدمی با دهان پر گفت: سویی مینگ حلش می کنه.


    منیر متوجه شد اقای ملک زاده تمایل ندارد این بحث ادامه پیدا کند از این رو به هوشی گفت: عزیز ماما، از سروناز جون پذیرایی کن.


    هوشی مقدار زیادی قارچ سرازیر بشقاب سروناز کرد و گفت: شما که اینقدر کم برنج می خورید بهتره از این قارچ زیاد میل کنید. قارچ هم مقویه م چاق نمی کنه. در ضمن به عشرت گفتم واسه دسر موس شکلات درست کنه. دوست دارم از اون زیاد بخورید و بهانۀ چاقی رو نیاورید.


    چرا؟ چون خودتون زیاد موس شکلات دوست دارید؟


    هوشی قاشقش را توی بشقاب نهاد و گفت: اشکالی داره اگه این طور باشه؟


    سروناز که از نگاه گرم و مهربان هوشی جا خورده بود سرش را پایین انداخته چنگالش را درون قارچی بزرگ فرو کرد و گفت:نه ابدا این لطف شما رو می رسونه.


    هوشی ارام گفت: و محبت و علاقه امیدوارم اینو درک کنید و چون احساس کرد سروناز قدری معذب است برایش نوشابه ریخت و خود به طرف ملوک چرخید و گفت: ماما می گه شما عاشق میت (گوشت) هستید و خیلی زیاد میخورید.


    منیر دست پاچه شد و گفت: من کی گفتم ملوک جون گوشت زیاد می خوره؟ فقط گفتم به قول ملوک جون گوشت مقویه و باید زیاد خورد.


    اقای ملک زاده نده اش را فرو خورد و دید که ملوک با چنگال بشقاب پر از گوشتش را به هم میریزد. هوشی که دانست حرف نابه جایی زده با دست پاچگی گفت: منظور بدی نداشتم. ساری ، ساری، مقصودم این بود که در امریکا نقرس زیاد دیده شده که اونم به خاطر مصرف زیاد گوشته بعد هم خندید و تکۀ بزرگی از گوشت ژیگو را توی بشقاب ملوک گذاشته و تکه ای هم توی بشقاب خودش و گفت: اما من و ماما ملوک با مصرف زیاد گوشت ثابت می کنیم که اگه ما بخواهیم می تونیم گوشت زیاد بخوریم و نقرس هم نگیریم. پس براوو میت، هلو میت( افرین به گوشت، سلام به گوشت)


    اقای تقدمی دستی دور دهان چربش کشید دیس ژیگو را برداشت و گفت: من یکی که بیمی از نقرس ندارماما دوست دارم بدونم چطوری؟


    هوشی که نمی دانست چه بگوید فکری کرد و گفت: حتما راهی هست که احتمالا یکی از اون راهها ورزشه. شب خوبتان رو خراب نکنید پاپا، فعلا به خوردن ثینک کنید.


    اقای تقدمی لقمۀ بزرگش را فرو داد و گفت: گفتم که من یکی باکی ندارم. به نظر من انسان باید خوب بخوره و خوب بخوابه. می گن جسم انسان امانتیه که خدا دستش سپرده. پس حراست باید. از من به شما جوانان نصیحت که با یک چیز و فقط یک چیز می تونید به جنگ نابسامانیهای داخلی بروید.


    هوشی پرسید: چی هست پاپا؟


    همونی که هر شب قبل از خواب با یخ باید نوشید


    ملوک متوجه شد و با شادمانی گفت: من هم موافقم. اقای تقدمی گویا من و شما نقاط اشتراکی زیادی داریم.


    اقای ملک زاده با ناراحتی گفت: ملوک! و رو به اقای تقدمی نمود گفت: اما من با نظر شما مخالفم اقا. اون که شما می فرمایید ، خود به تنهایی بسیار مضره و شما چطور معتقدید که جنگندۀ نابسامانیهاست در صورتی که مسبب بسیاری از نابسامانیهاست؟


    اقای تقدمی خندید و گفت: بنوشید اقا تا بفهمید چه می کند با وجود مبارکتان. متعجبم از اینکه نه منیر در این مورد با من موافقه و نه شما با خانم ملوک. البته منیر و بالطبع سازش کرده اما ته دلش مکدر میشه میدونم.


    اقای ملک زاده رو به منیر کرد و گفت: متاسفم.


    هوشی ساده لوحانه گفت: پس زندگی بیوتی فول می شد در صورتی که ماما منیر با شما ازدواج می کرد جناب ملک زاده و ماما ملوک با پاپا.


    منیر سرخ شد، ملوک چندشش شد. اقای تقدمی نگاه خریدارانه ای به ملوک کرد و لبخند زد، اقای ملک زاده با قدری ترشرویی گفت: بهتر نیست اینقدر ماما ملوک نکنید هوشی خان؟ در ضمن شما بیش از اندازه ساده هستید و کودکانه حرف می زنید.


    هوشی سرش را پایین انداخت و گفت: حق با ماماست من گاه فضول می شم.


    اما ملوک ان شب بدون توجه به اخم شوهرش که حاکی از نارضایتی اشاز رفتار هوشی و طرز تفکر اقای تقدمی بود و علیرغم میل باطنی سروناز، زیر گوش منیر نجواگونه وعده داد که پس از بازگشتش از فرانسه دست سروناز را در دست هوشی بگذارد و منیر مسرور به انتظار نشست.


    سالن فرودگاه زیاد شلوغ نبود. قرار بود هواپیمای شیراز - تهران نزدیک نیمه شب پرواز کند. ملوک شتابان قدم بر میداشت و مدام حرف می زد و به شوهرش سفارش می کرد که چه کارهایی باید انجام بدهد. فتنه هم که در این سفر او را همراهی می کرد به حدی مشعوف بود که روی زمین قرار نداشت و به حالت پرش گونه گام بر می داشت او مدتها در ارزوی سفر به فرانسه به سر میبرد اما ملوک در هیچ یک از سفرهایش حاضر نبود او را با خود ببرد و اکنون که احساس می کرد فتنه هم دارد برای خودش خانمی می شود مانعی نداشت که او هم از جاهای دیدنی دنیا بهرمند گردد. از این رو فتنه احساس می کرد که به زودی به یکی از ارزوهایش نهایی اش که همانا دیدن پاریس بوددست پیدا خواهد کرد سروناز ارام گام بر میداشت در حالی که لبخندی حاکی از رضایت بر لب داشت. احساس می کرد پدرش نیز چون او راضی به نظر می رسد. اقای ملک زاده تقریبا همیشه از سفرهای ملوک شاد بود. چه، تا مدتها می توانست به میل و ارادۀ خود زندگی نماید بدون اینکه اعمال و رفتارش زیر ذره بین نگاه ملوک قرار گیرد گرچه ملوک هنوز هم دیوانه وار شوهرش را دوست داشت اما این دلیل نمی شد که به او خرده نگیرد یا پرخاش ننماید. ملوک عادت داشت به همه امر و نهی کرده و سوال پیچشان نماید. اقای ملک زاده با این که از رفتار ملوک رضایت چندانی نداشت و مکدر می شد اما بروز نمی داد. میدانست کسی را یارای مخالفت با او نیست.


    ان شب منیر و هوشی هم به فرودگاه امده بودند اما اقای تقدمی ترجیح داده بود در خانه مانده استراحت کند. منیر در راه بهانه ای تراشیده بود تا عیبت شوهرش را موجه جلوه دهد اما کسی سراغی از وی نگرفت و بهانه تراشیده در سینه اش مکتوم مانده تا روزی دیگر که به کار اید.


    خورشید وسط اسمان بود و باد نسبتا تندی می وزید و موهای بلند سروناز را شلاق کونه به صورتش می زد. شورلت ارغوانی اقای ملک زاده سینۀ جاده را می شکافت و به سوی ماهان می رفت در حالی که اقای ملک زاده هدایتشرا به عهده داشت سروناز در خود فرو رفته چشم به خلوت جاده داشت. هر دو در سکوت به سر می بردند و هر یک غرق در تفکرات خویش اقای ملک زاده از شب گذشته مهر سکوت بر لب زده با وجدان خویش درگیر بود. نمی دانست چرا در این مورد به خصوص با دخترش مخالفت نورزیده! ایا بهتر نبود همچون ملوک عقیده اش را به وی تحمیل می کردو ازاو می خواست همیشه کنارشان بماند و یا چون دیگر دختران فامیل تن به ازدواج دهد؟ ایا بهتر نبود وادارش می کرد به دانشگاه رفته ادامه تحصیل بدهد تا به رتب بالاتری دست پیدا کند؟ و اگر تمایل داشت استخدام شود چرا در شهر خودشان نه؟ چه دلیلی داشت تنها زیستن را تجربه کردن؟ و ایا می ارزید به این قیمت ؟ و اصلا پسندیده بود برای دختری جوان؟ گاه خودش را سرزنش می کرد که چگونه راضی شده دخترش را به سوی سرنوشتی نامعلوم سوق دهد و ایا چکونه اینده ای در انتظار دختر بی تجربه و جوانش خواهد بود؟ پارۀ جگرش که گویی همین دیروز پا به این کرۀ خاکی نهاده تا قد برافراشته و میان هم نوعانش برای خود جایی باز کند اینک عزم کرده با دستی توانا به یاری هم نوعانش بشتابد. جگر گوشه اش فرسنگها از خانه و خانوداه فاصله می گرفت تا به میل خود به یاری هم نوعانش رفته تا دستی مطلافت گونه بر سر و روی کودکانش بکشد؟ ایا حق با ملوک نبود؟ دست توانای دیگری یافت نمی شد؟ میان این همه دست چرا دستان سروناز؟ پس چه کسی دستگیر او می شد به وقت گرفتاری؟ او که تا دیروز طفلی بیش نبود و دست محبت می طلبید. گرچه قد کشیده و بالیده با این همه برای پدرش همان طفل بود.مگر می شود چسم نگران پدر دنبالش نباشد؟ پدری که واقف بود دختر نازپروده اش با اراده خویش قدم درراهی شاید بس دشوار گذاشته تا بتواند پا به پای مردم جامعه گام برداشته اینده را با دستان خویش بسازد او که خود جوانی ناازموده و خام است، او که راههای هموار سبز و خرم را پیش رو داشت چگونه قادر خواهد برد در غربت گلیم خود را از اب بیرون بکشد؟ ایا عاقلانه بود پروردۀ عمرش را میان غربت رهانیدن و به خانه بازگشتن؟ مگر او می توانست یکه و تنها بار زندگی را به دوش بکشد؟ دختری که هرگز در زندگی مصائب را تجربه نکرده و طعم تلخی نچشیده. اگر بیمار شد چه؟ اگر اتفاقی ناگوار رخ داد چه؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #14
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحات 126-135



    اگر غریبی و تنهایی بر روحش مستولی گشت و روانش را افسرده و محزون کرد چه؟ هزاران ایا واگر دیگر در مخلیۀ اقای ملک زاده نقش بست و همه بدون جواب ماند. شک و تردید چون زنجیری به هم بافته تمامی وجودش را فرا گرفت. نیم نگاهی به چهرۀ دخترش انداخت. عزم جزم و اشتقیاقی که در چشمان قشنگ دخترش موج می زد، مهر سکوت بر لبان پدر زد و دید که قادر نیست در مقابل ارادۀ دخترش علم مخالفت به پا کند. چرا که راه برگزیده شده عاری از ایراد بود و سرشار از معنویت. می سپردش به خدا که همانا یاور بندگانش است و ایا غیر از او کسی هست که چشم امید بدو دوخت؟ پس باید سپردش به همو که دستگیر تمامی بندگان است.


    تار و پود علایق و وابستگی نا گسستنی با این وجود نباید سد راه پیشرفت ادمیان گردد. غلبه باید کرد با فوران احساسات، ان زمان که عزم راسخی را سست گرداند و اقای ملک زاده چنین کرد. سکوت یعنی رضایت در عمل، حتی اگر قلب رضا نباشد.


    سروناز به سهم خود قدری مشوش بود و اضظراب لحظه ای رهایش نمی کرد. حس می کرد پیرامونش خالی شده و او یکه در بیکران هستی به جلو گام بر میدارد در حالی که بیم ان دارد درگیر طوفان حوادث شده کمر خم نماید و او نمی خواست او بیمی از تنها زیستن نداشت اما ایا می توانست بر مشکلات احتمالی فایق اید؟ ایا گرگی در کمینش نبود و یا یماری خاصی؟ ایا می توانست میان مردم سادۀ ان شهرستان کوچک جایی برای خود باز کند و انان پذیرایش خواهند بود؟ ایا در کارش موفق خواهد شد و می توانست برای غنچه های نوشکفته معلم خوبی باشد؟ برای انان که شخصیت شان به درستی شکل نگرفته و به دست چون اویی سپرده می شدند الگوی مناسبی خواهد بود؟ وه که چه راهی پیش رو داشت و غافل مانده بود! زندگی را نباید اسان گرفت که کوچکترین لغزشی به قیمت از دست دادن عمر گرانقدر بود و نمی باید ان فرصت گرانمایه را که به منزلۀ امتحانی در زندگی اش بود، از کف می داد باشد که به یاری خدا و عزم راستین خویش در برابر خالقش سربلند باشد چرا که عمرش را به پوچی نگذرانده و از عخدۀ وظیفۀ انسانی اش به خوبی بر امده . مگر نه اینکه بار زندگی بر دوش ادمیان امانتی است؟


    با این همه نمی دانست اینده اش چه خواهد شد! می دانست که ملوک به این راحتی دست از سرش بر نخواهد داشت. گرچه در سفر به سرمی برد اما نمی ماند و باز می گشت و بلوا می کرد. چه کسی با وی مخالف برخاسته که جرئت کرده دومی اش باشد؟


    اعظم السطنه با ان جایگاه به خصوص هم نتوانسته بود با وی مقابله نمایند. پدرش هم در مقام یک شوهر همیشه کوتاه امده و لب فرو بسته بود، پس او که بود؟ ملوک بخشندۀ خوبی نبود. به خوبی واقف بود که تیر انتقام ملوک اول سینۀ پدرش را خواهد شکافت . پدری که برای اولین دست به کاری زده که بر خلاف میل ملوک بوده، او که طی سالیان دراز پا برخواسته های دل خویش گذاشته تا نزاعی صورت نگیرد اما اینک فقط و فقط به خاطر او دست به چنین کاری زده. هیهات! این است مهر فرزند که خداوند در دل ادمیان نهاده؟ به حدی که خواسته های اولاد در اولویت قرار می گیرد؟ اما نه، اگر چنین بود چرا مادرش تا کنون با او چنین نبوده؟ او عمری خودخواهانه فقط در پی تمایلات خویش بوده و پا روی خواسته های دیگران نهاده. ملوک در دنیا فقط خویشتن را مد نظر داشت و به صلا حدید خود، دیگران را. اما پدر عزیز و گرامی اش، این موجود دوست داشتنی که قرار بود سپر بلا شود و به مبارزه طلبیده گردد.... دیگ احساسش به جوش امد. قطرات درشت و مروارید گون اشک بر گونه اش غلطیدید و پوست لطیف صورتش را سوزانیدند. فکر جدایی از پدر بغضی فرو نرفتنی را در گلویش نشاند. گره خورده بود. گویی عقل و احساس با هم به جدال افتادند. پلک بر هم نهاد و سیمای مهربان پدر و لبخند گرمش را پیش چشمان اورد . پدر در خیال سر تکان داد و بدو خندید. تشویقش کرد شاید. سروناز چشم گشود و به سمت پدر چرخید، او ارام می راندو به نرمی نسیمی سر برگردانده با چشمان درشت و خاکستری و ان نگاه مهربان و رمش به چهرۀ مشوش دخترش خیره شد و زیر لب گفت: به خدا سپردمت دخترم و اسوده شدم.مشوش نباش. سروناز چشمان قشنگش را بست . پدر با این کلام مهر امیز و امید بخش گویی تمام اسودگی ها دنیا را بدو تزریق کرد. اسم خدا به میان امده بود . همان که با یادش دل ارام گیرد. همان که چون توکل بدو نمایی خود را رها ساخته پا به دشت پهناور گذاشته ای و قلبت را منور ساخته ای . سروناز هم دل به خدا داد، وجودش گرم شد لبخندی قشنگ برلب نشاند. خود را به دست پدر و هر دو را به دست خدا سپرد که تحت هر شرایطی تو را پذیراست.


    سروناز روی تختش دراز کشیده چشمان خاکستری و ابدارش را با سماجت به سقف دوخته بود تا جلوگیری کند از فروچکیدن سر شک دیده. پدرش لحظه ای بیش نبود که انجا را ترک کرده و او را به دست خدا سپرده بود. حال او مانده بود و ماهان. با راهی ناشناخته پیش رو. مقصد گرچه معلوم، اما راه برگزیده شده شاید ناهموار می بود و دل کوچک سروناز می لرزید. دختری نازپرورده که میان پر قو رشد نموده و با ناسازگاریها و تلخی های روزگار اشنایی نداشت. با مشکلات دست و پنجه نرم نکرده و مهیای پذیرش انان نبود. و اینک مصر بود که روی پاهای خویش ایستاده سهم خود را از روزگار بگیرد. دوست نداشت دیگران خط مشی زندگی اش را مشخص کنند و او را به راهی سوق دهند که خواهانش نیست و اگر هست بدین خاطر که برای اکتسابش تلاش ننموده و خودی نشان نداده، دل چسبش نمی باشد.


    یکی از دوستان قدیمی اقای ملک زاده قبا ترتیب کارها را داده از این رو انها خیلی زود سر و سامان گرفتند. قرار بود سروناز در همان مدرسه سکنی گزیند. اقای ملک زاده تمایل نداشت دخترش در منزل فردی ناشناس اسکان گزیند.سرایدار مدرسه سال گذشته فوت کرده و همسرش به اتفاق پسر نه ساله اش اینک تنها مانده بودند. انها را یک اتاق کفایت می کرداتاق دیگرشان را می توانستند در اختیار سروناز قرار دهند. خانم ستاری همسر مرحوم سریدار، وظیفۀ شوهرش را گردن گرفته. هم چنین ابدار خانه را اداره می کرد. بدین ترتیب سروناز ردر کنار خانم ستاری از امنیت بیشتری برخوردار می شد. کارها توسط دوست قدیمی و به عبارتی هم ولایتی اقای ملک زاده تنظیم شده بود. او با مدیر مدرسه به حد کافی اشنایی داشت تا بتواند زمینه را اماده نموده رضایت وی را جلب نماید.


    مدرسه تقریبا نوساز بود با حیاطی بزرگ و دلباز که کف ان پوشیده از ریگ بود. سروناز راضی به نظر می رسید. اما رفتن پدر خاطرش را مکدر کرده بود و او به خوبی می دانست زین پس در این اتاق تنها خواهد ماند. دو روز دیگر سال تحصیلی جدید اغاز می شد، در این مدت او فرصت داشت با محیط اطراف خو گرفته انجا را مورد ارزیابی قرار دهد و با خانم ستاری بیشتر اشنا شود.


    صبح اولین روز پاییز از راه رسید. سپیده سر نزده بود که سروناز از خواب برخاسته دستی به اتاقش محقرش کشیده مرتبش نمود. اتاقش گرچه کوچک اما دلباز بود و او خیلی زود بدان دلبسته بود . سروناز ارام و قرار نداشت تشویش لحظه ای رهایش نمی کرد. این اولین تجربۀ کاری او بود و نمی دانست چگونه برخوردی یا دیگر همکاران باید داشته باشد. هر دقیقه یک بار پنجه ها را در هم کرده انگشتان یخ کرده و خشک چون چوبش را به هم می مالاند تا گرم شوند. احساس می کرد حتی از بچه ها بیم دارد. شاید بدین خاطر که انان پسر بودند. دلهره وجودش را انباشته بود. گاه کنار پنجره می امد و پردۀ پارچه ای را کنار زده ببه حیاط بزرگ نظر می انداختو پسرکان قد و نیم قد با ان سرها تراشیده شان که زیر نور ملایم خورشید برق خاصی داشت ددسته دسته پا به حیاط گذاشته از سرو کول یکدیگر بالا می رفتند. یکی با صدای تیزش داد می زد: صادقی، ان دیگری با صدای خشن تر علیزاده را می طلبید و قلب کوچک سروناز بیش ار پیش می تپید. چگونه برخوردی با انان می کرد؟ چه رفتاری شایسته تر بود تا نبض کلاس به دستش اید؟ ایا این پسرکان شیطان از خامی و تجربۀ کم معلم جوان سو استفاده نخواهند نمود و ایا او می توانست راهبرشان باشد؟ وه که چه دشوار است اداره نمودن مکانی، حتی اگر ان مکان کلاسی کوچک باشد.


    بالاخره زنگ را زدند و بچه ها به صف ایستادند. مردی خوض قد بالا و اراسته سر صف به سخرانی ایستاد. بازتاب نور خورشید بر صورت اصلاح کرده و تمیزش درخشش خاص داشت. ابروان پر و در هم شده اش که حکایت از روحیۀ پر صلابتش می کرد. سایبانی بر چشمخانه اش شده که در برگیرندۀ نگاه نافذش بود. نگاهی که تا اعماق جانت رسوخ می کرد تا روحت را بشکافد و باز شناسد. او مردی قد بلند با شانه های عریض بود. هیبت مردنه اش پاهای سروناز را از برای رفتن سست می نمود. می اندیشید ایا قادر است زیر دست چنین مردی که خوشنت از وجناتش هویدا بود و بی شک سمت مدیریت را بر عهده داشت ، به کار بپدازد؟ پس از اتمام سخنرانی که قدری بیش از معمول به درازاکشید پسرکی لاغر اندام و تقریبا یلند قد در حالی که پرچم ایران را با احترام روی دست گرفته بود از ساختمان مدرسه بیرون امد. پرچم ایران در سکوت مطلق برافراشته شد. پس از اینکه بچه ها سرود ملی را با صدای بلند خواندند ان مرد اراسته نطق کوتاهی ایراد نمود سفارشات لازم را به عمل اورده، سپس با حرکت دست از بچه ها خواست به کلاسهایشان بروند.


    ناگهان سکوت حیاط را فرا گرفت. سروناز به خود امد و دید که هنوز پشت پنجره ایستاده و از کنار پنجره چشم به حیاط دوخته، نمی دانست چرا این پا و ان پا می کند! می ترسید پا به دفتر مدرسه گذاشته و با ان مرد جدی و عبوس روبرو گردد می ترسید نمی دانست وقتی پا به کلاس گذاشت از کجا شروع کرده و چه بگوید! خجالت بر وجودش چیره گشته پاهایش را به زمین میخکوب نموده بود. اه بلندی کشید و بر لبۀ تختش نشست. برای لحظه ای از حضورش در ان مکان ناشناخته احساس ندامت کرد. چه می شد اگر در خانه می ماند و اکنون در کنار پدرش بود؟ اه که چقدر دلش پدرش را می خواست. پدر و مادر گوهران گرانبهایی هستند که انسان در کنارشان احساس ارامش کرده فکر می کند چه خوب است ایشان جبهه گرفتن و از هر چیز ناخوشایندی مصون ماندن. اما مگر نه اینکه تا زمانی که پشت به ایشان داشته باشی قادر نخواهی بود ر.ی پای خود بایستی، چرا که کنارشان انسان همیشه خود را کودک فرض می کند و دل به انها قرص می دارد. اینک سروناز پشتش را خالی میدید و احساس ترس می کرد. از کجا باید شروع می کرد؟ پیش از این تصور نمی کرد ارتباط برقرار کردن بیرون از خانه و میان اجتماع اینقدر مشکل باشد!


    حداقل برای شروع اینکه مجبور باشی روی پای خود بایستی و مطرح شوی. هر کاری شروع سختی دارد و این هم در ردیف دگر کارها احساس کرد هنوز خیلی جوان است، سن و سالی نداشت و شاید خیلی زود بود برای رها شدن در شهری غریب اینک که به حال خود رها شده بود، گرچه به میل خویش . چرا میان پسر بچه های بازیگوش؟ ایا بهتر نبود د مدرسۀ دخترانه به کار مشغول می شد؟ احساس کرد ازتباط برقرار کردن با دختران برایش راحت تر است. می دانست که اکنون برای همۀ کاشها و چراها دیر بود. سرنوشت او را به این نقطه از ایران فرا خونده بود و او موظف بود با اقبال خویش درافتاده با سعی فراوان سهم نیکش را از ان خود نماید، باشد که رو سفید گردد.


    از جا بلند شد کیفش را برداشت و در اینه به خود نظر انداخت. بلوز و دامنی ساده به تن داشت. لباس ساده و راحتی بود اما سروناز در ان احساس بدی داشت. نگاه کوبنده و جدی ان مرد، حتی از ان فاصلۀ دور و با اینکه تیر نگاهش سوی او نبود اثرش را بخشیده بود و سروناز نمی توانست با هر لباسی ولو ساده مقابلش قرار گیرد. حس کرد چون دختر بچه ای از نگاه شماتت بار ان مرد می ترسد، اینها همه تصورات ذهنی او بود.


    اما به بار نشست و دختر جوان را به سوی کمد لباسش هدایت کرد. تصمیم گرفت مادامی که در این مکان به کار اشتغال دارد از دامن و پیراهن استفاده نکند. تونیک و شلواری ساده به تن کرد و موهای بلندش را نوار مخملی سیاهی پشت گردنش بست وباز خود را در اینه وارسی نمود. لبخند ملایمی بر لب نشاند. راضی به نظر می رسید.بسیار ساده و بی پیرایه. جای مادرش خالی که مورد تمسخرش قرار دهد. واقعا حق با مادرش بود چون این مرتبه واقعا داشت به مدرسه می رفت. به ساعت نگاه کرد، عقربه ساعت روی نه قرار داشت . بند دلش پاره شد. این همه تاخیر؟ میف دستی اش را برداشته از اتاق بیرون رفت. حیاط بزرگ را با گامهایی تقریبا لرزان پیمود و قدم به راهرو گذاشت. دفترمدرسه ته راهرو واقع شده و در ان باز بود. از همان فاصله می توانست ان مرد اراسته اما جدی را ببیند که پشت میز نشسته و مشغول نوشتن بود. احساس کرد دیگر پاهایش به فرمانش نیستند. گویی روی قبر ایستاده بود و توان کنده شدن از زمین را نداشت. می ترسید، دوست داشت بازگردد. چه باطل! به کجا می رفت؟ برای چی امده بود؟ اخرش که چه؟ به خود نهیب زد، مغزش فرمان حرکت صادر کرد. پاهایش گرچه کش داراما بالاخره کنده شد و به راه افتاد. پشت گردنش زق زق می کرد. شقیقه هایش دل دل می زد. نمی دانست چرا هیبت ان مرد این قدر او را گرفته و احساس می کند چون دختر بچه ای از او می ترسد! بن کیفش را میان انگشتان باریک باریکش فشرد و نفس بلندی کشید. این یعنی فرمان حرکت، یعنی تلقین ارامش و رد ترسی پوچ و کودکانه ، اهسته و شمرده بدون ایجاد صدایی همچون گربه ای ، نرم گام برداشت و با دیدن سروناز ناگاه از جا بلند شد در حالی کخ زیر لب گفت: اوه خدای من! با دست چپش تسبیح دانه درشت کهربایی اش را که کنار تلفن گذاشته بود برداشت و میان پنجه های مردنه اش محکم فشرد و زیر لب گفت: غیر ممکنه! بعد هم با دهانی نیمه باز بدو خیره ماند، عکس العمل عجیب ان مرد قلب به جنبش واداشت و چهره اش را گلگون کرد. اما به خود نهیب زد که ارامشش را حفظ کندو اجازه ندهد که دیگران پی به خجالتش برند. از این رو سرش را بالا گرفته صاف توی چشمان ان مرد نگاه کرد و گفت: من ملک زاده هستم و قرار است در اینجا مشغول به کار شوم.


    مرد جوان که گویی در عالم دیگری است ارام نشست. سرش را میان دستانش گرفت. چشمانش را بست و چند نفس پی در پی کشید و یر لب چیزی گفت که سروناز نشنید اما متوجه پریدگی رنگ چهرۀ ان مرد شد. متعجب نگاهی بدو افکند و گفت: شما حالتون خوب نیست؟


    ان مرد پس از لختی که به خود امد سرش را بالا گرفت نگاهی عمیق به چهرۀ سروناز انداخت، اهی دردناک از سینه اش برون داد و گفت: عذر می خوام متوجه نشدم شما؟


    عرض کردم ملک زاده هستم و قراره که.....


    بله، بله، متوجه شدم و منتظتون بودم.


    او خیلی زود بر خود مسلط شد و حالت عادی اش را باز یافت. باز همان اخم صبحگاهی را به چهره نشاند و خیلی جدی شد و در حالی ک تسبیحش را در دست می فشرد با صدایی نسبتا درشت گفت: خانم ملک زاده..... میدونید ساعت چنده؟


    سروناز که از لحن کوبنده و صدای درشت مرد که حکایتتاز عصبانیتش داشت جا خورده بود، گامی به عقب برداشت و گفت: البته، من.....


    مرد با لحن تمسخر امیزی گفت: عقب نشینی نکنید. چه دلیل موجهی برای این همه تاخیر دارید؟


    من ...من متاسفم.


    مرد صدایش را بلند تر کرد و گفت: متاسفید؟ این چه چارۀ کاره سر کار خانم؟


    خب امروز ....هنوز درس به طور جدی شروع نشده ..... این اولین روز کار منه و من امادگی لازم رو نداشتم فقط همین.


    مرد چشمانش را تنگ کرد نگاه کوبنده اش را بدو دوخت ، ابروان پرش را جلو داد و گفت: البته درس در کلاس شما به طور جدی کارشون رو شروع کردند. بعد به طرف سروناز امد با چشمانی درانده به او نگاه کرد و گفت: بی انظباطی در هر حال و تحت هر شرایطی ناپسنده. شما عذر بدتر از گناه می اوردید و من متنفرم. بعد هم سراپای سروناز را نگاه کرد و گفت: برای کشیدن بار مسئولیت خیلی جوان هستید دختر خانم. بهتر نیست خودتون رو با شرایط محیط وقف بدید. سروناز بعض کرد. نفهمید ان مرد چرا ناگهان انقدر عصبانی شد! شاید هم بود. شاید خصلتش این بود! ندانست. در هر صورت امادگی چنین برخوردی را نداشت. دلش شانه های پدرش را می خواست که سر بر ان ان بگذارد و بر سینۀ پهنش ماوا گیرد. تا به حال کسی بدین درشتی با او سخن نگفته و مواخذه اش نکرده بود. حتی توی مدرسه ان زمان که تحصیل می کرد. حال سبب، نفوذ مادرش بود و یا رفتار شایستۀ خودش. ندانست ان مرد که برقی از سر بدجنسی در چشمان سیاهش می درخشید با کنایه گفت: اینجا خونه نیست بهتره با بغض تون مبارزه کنید. این طور که می بینم هنوز امادگی پذیرش اجتماع رو ندارید.


    این حرف به سروناز سنگین امد، چشمانش از خشم درخشید. اب به چشمانش دوید و فریباترش نمود، صورتش را بالا گرفت و رخ گلگونش را نمودار ساخت و با لحنی که حاکی از عصبانیت درونی اش بود پرسید: شما مدیر این مدیر مدرسه هستید؟


    ان مرد که پی به روح دگرگون سروناز برده بود عقب تر رفت، با خونسردی تکیه به میزش داد و گفت : اوه فراموش کردم خودم رو معرفی کنم. این شرط ادی نیست. بعد دست به سینه شد یک پایش را جلوتر نهاد و گفت: من امجد مدیر سخت گیر و بسیار جدی این مدرسه هستم. نه تنها مدیر که دفتر دار، ناظم، معاون. هر کس که می تواند در دفتر مثمرثمر باشد من هستم. و این همه به این دلیله که باید خودم و فقط خودم عهده دار امور مدرسه باشم و فکر می کنم بتونم به خوبی از عهدۀ همۀ کارها بربیام. بعد نگاه دقیقی به سروناز که اینک ارامش خود را بازیافته بود کرد و گفت: یک معلم خواب الود نمی تونه الگوی خوبی برای بچه ها باشه. بهتره اینو همیشه به خاطر بسپارید.


    سروناز سرش را بالا گرفت و گفت: اما من خواب نمانده بودم ، اصولا من ادم......


    اقای امجد اخم کرد و گفت: به هر دلیل شما امروز تاخیر داشتید. جزئیات زندگی شما ربطی به من نداره. بهتره بدونید من در کارم فرد دقیقی هستم. امیدوارم بتونیم این سال تحصیلی رو بدون تنش در کنار هم سپری کنیم. بهتره همۀ ما با وظایف مون اشنا باشیم. لحنش تلخ و گزنده بود و سروناز را مکدر کرد. دگر باره قلبش به تپش افتاد و از حضورش در ان مکان پشیمان شد. می دانست که سال تحصیلی سختی در پیش خواهد داشت. می دانست این مرد، مو را از ماست بیرون خواهد کشید و در منگنه اش قرار خواهد داد. همان اول صبح دانست که او سوای دیگران است. از سکوت سنگینی که سر قف برقرار شده بود فهمید. از نفس حبس شدۀ بچه ها که با دیدن او صاف و صامت شده بودند ، فهمید و دانست که این اخم بر هر بیننده ای کار ساز است، همان طور که از ان فاصلۀ نسبتا دور او تحت الشعاع قرار داده و پاهایش را به زمین میخکوب نموده بود، سروناز بند کیفش را می فشرد و گوشۀ لبش را می گزید. ان مرد در حالی که هنوز تسبیحش را از میان انگشتان، دانه دانه رد می کرد. لبخند تمسخر امیزی بر لب نشاند و گفت: از روحیۀ ضعیفی برخوردار هستید بهتر نبود خانه می ماندید؟


    سروناز خشمگین شد، دوست نداشت نقطه ضعفی از خود نشان دهد. اجازه نمی داد به باد تمسخرش گیرند . کنایه اش زنند، از این رو سرش را بالا گرفت نفس بلندی کشید تا به خود چیره شود، چشمان درشت و زیبایش را به روی اقای امجد دوخت و گفت: برنامۀ زندگی هر کس.... بهتر نیست به قول خودتون وارد جزئیات نشویم؟


    اقای امجد سر تکان داد لب زیرینش را به دندان گرفت و گفت: برنامۀ زندگی هر کس به خودش مربوطه؛ درسته؟ امیدوارم جسارت گفتارتون نشات گرفته از صغر سن باشه.... بهته بفرمایید کلاس، بچه ها منتظرند.


    سروناز بغض کوچکش را را به نرمی قورت داده به اقای امجد زل زد، اقای امجد نزدیکتر امد با تواضع سر فرود اورده دستش را به طرف راهرو گرفت و گفت: خواهش می کنم بفرمایید.


    سروناز چون جوجه ای که پرهایش سیخ شده باشد به راه افتاد. اقای امجد مکم اما بی صدا گام بر می داشت. به کلاس مورد نظر که رسیدند ایستادند از پشت در هیچ صدایی به گوش نمی رسید. اقای امجد دست به دستگیره برد و در را گشود و سروناز مشاهده کرد بچه ها ارام سر جای خود نشسته اند و مبصر کلاس با صدای زیرش برای بچه ها کتاب می خواند. اقای امجد با سر اشاره ای به سروناز کرد سپس خود پشت سر وی پا به کلاس گذاشت. بچه ها به ناگاه از نیمکت ها کنده شدند و دقایقی بعد با حرکت سر مدیر مدرسه ارام سر جایشان نشستند. کوچکترین صدایی به گوش نمی خورد، گویی همه سنگ شده بودند و نفس کشیدن را از یاد برده اند. همۀ انها با سرهای تراشیده و چشمهایی که از سر کنجکاوی برق می زد به سروناز بودند. سروناز هم به چهرۀ تک تک انها چشم دوخت . بچه های تمیز و مرتبی بودند. اقای امجد دستها را پشت کمر قلاب کرده در حال قدم زدن بود. اما هیچ کدوم از بچه ها جرئت چرخیدن نداشت.وحشتی ناشی از حضور مدیر سخت گیر مدرسه سراپای کلاس را فراگرفته بود. سروناز احساس کرد اقای امجد از به وحشت انداختن دیگران لذت می برد. شاید هم می خواهد با این گام های بلند، محکم و استوار جایگاهش را به سروناز نشان دهد و به او بفهماند که حضورش چه رعبی در دل بچه ها ایجاد می کند. اقای امجد پس از لختی که در نظر سروناز چون سالی جلوخ گر بود بود کنارش وی و رو به بچه ه ایساد و لب به سخن گشود و با همان لحن کوبنده و صدای نسبتا درشتش گفت: ایشانسرکار خانم ملک زاده معلم شما هستند. تازه به این مدرسه امدند و من از همۀ شما می خوام مثل سالهای گذشته منظم، ارام و درس خوان باشید. نبینم که معلم جوانتان از دست شما شاکی باشند. همۀ شما با اخلاق من اشنایی دارید و نیازی به سفارش نیست.


    و پس از اینکه نگاه دقیقی به چهرۀ تک تک انها انداخت رو به سروناز کرد و گفت: خانم ملک زاده اجازه می فرمایید؟


    لحن مهربان و ملایم اقای امجد سروناز را دست پاچه کرد، اما خیلی زود به خود مسلط شده لبخند کمرنگی زد و گفت: تمنا می کنم.


    شما رو با بچه ها تنها می گذارم، امیدوارم موفق باشید. و بعد با اخم نگاهی گذرا به کلاس کرده با سرعت ان جا را ترک نمود. همه سرها به زیر افکنده بود و انها که جسارت بیشتری داشتند چشمانشان را بالا اورده به سروناز نگاه می کردند. سروناز مانده بود و دنیایی تشویش. حال سرها ارام ارام بالا می امد و بچه ها با کنجکاوی بیشتری بدو نگاه می کردند، چه باید کی گفت؟ از کجا باید شروع می کرد؟ هر کاری شروع سختی دارد، تا بدان خو بگیری و در ان جا بیفتی.


    سروناز نمی دانست چه بگوید، به تبعیت از اقای امجد شروع به قدم زدن کرد . در کودکی بارها این ژست را گرفته و با خط کش بلند چوبی اش بچه های خیالی را تهدید نموده بود. اینک که رویایش رنگ حقیقت گرفتهه بود خویشتن را باخته بود و می دید که قادر نیست حتی دو کلمه با بچه ها حرف بزند. باید به خود مسلط می شد سپس اغاز می کرد. بی شک کار چندان مشکلی هم نبود با هر گامی که بر می داشتسرهای تراشیده می چرخید و چشمان درشت و براق او را می پاییدند. اما کسی حرفی نمی زد. اموخته بودند گویی که بی جهت حرفی نزنند، عاقبت سروناز کنار میزش ایستاد لبخندی بر لب نشاند و دقایقی طولانی به بچه ها خیره شد پس از لختی گفت: اقای مدیرمنو معرفی کردند. پس می دونید که من ملک زاده هستم. اما نمی دونم اسم تک تک شما چیه. بهتر نیست اول خودتون رو معرفی کنید؟


    بچه ها حرفی نزدند. سروناز دو باره لبخندی ز و پرسید: اوهوم؟ و چون عکس العملی ندید گفت: واسه شروع دوستی، معارفه لازمه. اینطور نیست؟ خب ما هم از امروز می خوایم با هم دوست باشیم، این حق منه که بدونم اسم شماها چیه. بسیار خب از همین میز اول شروع می کنیم. اول اجازه بدید من بشینم. بعد به ارامشی که کم کم در وجودش راه می یافت و باژستی زیبا که در نظربچه ها بسیار دلنشین جلوه کرد روی صندلی نشست، کیفش را روی میز قرار داد و انگشتش را به طرف اولین دانش اموز نشانه گرفت و گفت: اسم شما چیه پسر خوب؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #15
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحات 136_145

    بچه ها از سر جای خود بلند شده خود را معرفی مینمودند و دوباره سرجایشان می نشستند. چیزی نگذشت که زنگ تفریح خورد و سروناز کیفش را برداشته به طرف دفتر به راه افتاد. او اولین نفری بود که پا به دفتر گذاشت. اقای امجد پشی میزش نشسته گویی منتظرش بود در حالی که تسبیحش را در دست داشت و خیلی جدی مینمود. او با دیدن سروناز همان طور خشک و جدی، طوری که دل کوچک سروناز را در سینه لرزاند، پرسید:


    کلاس چطور بود خانم ملک زاده؟ با بچه ها تونستید کنار بیایید؟


    سروناز چشمان قشنگش را به او دوخت و گفت: کار چندان مشکلی نبود. وبعد روی یکی از صندلی هایی که هم ردیف اقای امجد و رو به روی راهرو قرار داشت، نشست. معلمین یکی یکی و یا دو به دو پا به دفتر می گذاشتند و سر سروناز با حرکت سر به انها سلام میکرد. قلبش ارام نداشت و چهره اش قدری گلگون شده بود. اقای امجد از جا برخاسته به طرف پنجره رفت تا از ان جا بچه ها را کنترل نماید. سروناز که هنوز به خجالتش فائق نشده بود، سرش را پایین انداخته و با بند کیفش بازی می کرد که ناگاه با صدای ای وای خدا! به خود امد و سر برداشت. در استانۀ در زن جوانی را دید که صاف رو به روی او ایستاده و هاج و واج بدو زل زده بود. سروناز حیران به زن جوان و سپس اقای امجد را نگاه کرد. اقای امجد هم پشت به پنجره داده با حالتی عصبی تسبیحش را دانه دانه از زیر انگشتان رد می کردو سیبیلش را می جوید. زن جوان هم نگاهی به امجد کرد و خواست حرفی بزند اما صدایش را خفه کرد. اقای امجد با لحنی کوبنده گفت: خانم رسایی چرا مردد ایستادید؟ صندلی به اندازۀ کافی هستف بفرمایید بشینید. من منتظر شما بودم. می خواستم سر کار خانم ملک زاده رو معرفی کنم. و بعد رو به بقیه نمود و گفت: ایشان همکار جدید ما هستند و از امسال قراره که در این مدرسه با ما همکاری داشته باشند. امیدوارم همۀ ما همکاران خوبی برای هم باشیم و در صورت لازم بتونیم دستگیر ایشان که تازه کار و نوپا هستند باشیم.


    زن جوان که خانم رسایی نامیده شده بود نگاهی عمیق و پرسشگر به اقای امجد انداخت. اقای امجد صدایش را درشت تر کرد و گفت: خانم رسایی لازمه مجددا تعارفتان کنم؟


    خانم رسایی سر تکان داده گفت: ابدا، من من ...بله چشم. بعد به طرف سروناز رفت و با همان حالت گفت: می تونم کنار شما بنشینم؟


    سروناز تکانی خورد و گفت: بفرمایید.


    سروناز روی تختش دراز کشیده بود. صدای تیک تاک ساعت بالای سرش سکوت اتاق را در هم می شکست. شب به نیمه می رسید اما او را خوابی در دیدگان نبود. خانم ستاری و پسرش ساعتها پیش خوابیده بودند. حیاط در سکوت شبانگاهان فرو رفته بود و نور مهتاب سینۀ تاریکی را می شکافت و نمای زیبایی شبانه بهره مند گردد. او این سکوت و ارامش را دوست داشت. اتاقش گرچه قدری کوچک و بسیار ساده، اما در نظرش دوست داشتنی بود. دیگر از هر چه زندگی لوکس و تجملی حالش به هم میخورد. هیاهو و ازدحام ، مهمانی، برو و بیا، بریز و بپاش، امر و نهی، همه و همه خسته اش می کرد. خوشحال بود که از ان خانه رسته و در این گوشۀ دنج برای خود جایی گزیده تا اگر بشود در ارامش و تنهایی به خویشتن و اهدافش و ارزوهایش بپردازد. دلش برای پدرش می سوخت که اسیر چنان زرق و برق دنیایی و ان زندگی در هم و برهم شده بود. گاه می اندیشید پدرش تا حدودی مقصر بوده، چرا که او مرد بود و دستش باز، پس به کدام دلیل این همه سال تن به خواسته های نا به جای همسرش داده و خویش را فدا نموده؟


    انسان ان زمان با تمام وجود از خویشتن خویش می گذرد که به معنای واقعی عاشق باشد و ایا پدرش بود؟ به خوبی می دانست ان عشقی که ایثار طلب نماید در خانۀ قلب پدرش یافت نمی شود. مگر ترحم و ایا می ارزد به قیمت از کف دادن جوانی؟ و فدا کردن امال خود؟


    سروناز هیچ گاه شیوۀ زندگی مادرش را نپسندید. این همه در پی خوشگذرانی بودن و حقایق زندگی را از خود دور کردن، به پا کردن پارتی های ان چنانی و ضیافتهای مبتذل، زیور الات سنگین وزن و گران قیمت از خود اویختن، همچون عروسکان خود را اراستن، گفت و شنود مشتی اراجیف ، قهقه های بلند و مستانه و خنده های تمام نشدنی و مورد تمسخر قرار دادن دیگران، همه اش به باد دادن عمر نبود؟ این است ماموریتی که خداوند بر دوش ادمی نهاده؟ خوردن و اشامیدن و پروراندن جسم؟ به ان حد که خدا را از یاد برد و هم نوعان را به هیچ انگاشت؟ خداوند انسان را افرید تا فقط و فقط به خویش بپردازد؟ این است راه تکامل؟


    سروناز ساعاتی طولانی با این افکار دست و پنجه نرم کرد . او زندگی مادرش را و اهداف خود را در مخیله اش ردیف کرد، یک به یک بررسی شان نمود و از اقدام خود خشنود گشت. او ایندۀ را پیش چشم مجسم نمود و لبخندی دلنشین بر لب نشاند و از خدا خواست یاورش باشد. سپس به بررسی وقایع ان روز پرداخت خوشحال بود که وانسته با بچه ها تا حدی کنار بیاید. شاید هم اشتباه می کرد و انها هنوز چهره های واقعی شان را نشان نداده بودند. چهره های شرور و شیطانشان را ان زمان که میل به درس خوندنشان نیست، ان زمان که روزهای مدرسه تاریکی اش ا از دست داد و احساس کردند از معلم جدید خوفی به دل ندارند و ا وی خجالت نمی کشند. هنو برای قضاوت خیلی زود بود. اغلب بچه ها در شروع سال تحصیلی تمیز و مرتب و قدری اراسته هستند. همه تصمیم میگیرند در این سال جدید با جدیت بیشتر به درس بپردازند و بهتر از سال گذشته درس بخوانند اما همین که سال تحصیلی طراوت و تازگی اش را از دست داد، خسته و کسل می شوند و دنبال بهانه ای برای غیبت می گردند. دیگر قرار بی قرار. تفریحات و تعطیلات در زمرۀ ارزوها قرار می گیرند و لذت بخش می شوند. پشت سر نهادن یک روز از برای داوری کفایت نمیکرد. اما سروناز عمدا می خواست به همین اندک قناعت کرده و امیدوار باشد، می دانست شرارتها و شیطتنهای مختص پسران در ان مدرسه چندان جایی ندارد. مادامی که اقای امجد مدیر انجا بود. اجازه هیچ شرارت و بی نظمی به کسی نمیداد..سروناز یقین داشت که چنین خواهد بود و مدرسه تا اخر سال به همین شکل تحت کنترل اقای امجد خواهد بود. او مدیری جدی و بسیار خشن بود که همه از او حساب می بردند، حتی معلمین. این تنها موردی بود که سروناز می توانست با یک دیدار به قضاوت بنشیند.


    ان روز سروناز توانست تا حدودی با خانم رسایی طرح دوستی بریزد. خانم رسایی زن خوبی به نظر می رسید. در میان همکاران او اولین کسی بود که دست دوستی به طرف وی دراز کرده از تنهایی نجاتش داد. معلمین مرد که جایز نبود به او نزدیک شده سر صحبت را باز کنند، دیگر زنان هم زیاد چنگی به دلش نزدند، اغلب سن و سالی از انها گدشته و شاید نمی دانستند به دختر جوانی چون سرونازچه بگویند! اما خانم رسایی که خود نیز جوان بود خیلی راحت و صمیمی خود را بدو نزدیک کرده اجازه نداد سروناز میان جمع همکاران احساس تنهایی نماید.


    اقای امجد زیاد هم جوان نبود. او سی و پنج سال سن داشت. چهره اش گویای سنوات عمرش نبود اما متانت و ارامش مشهود در رفتارش بیانگر سن و سالش بود. او قدی بلند داشت با شانه هایی پهن و سینه ای ستبر، پاهایش بلند و چون ستونی استوا بود.


    ابروانش پر و در هم گره خورده بود، چشمان سیاهش نگاهی نافذ ،پر جذبه، کوبنده و مردانه داشت، موهای سرش صاف و خرمایی بود که انها را خیلی مرتب شانه زده فرق کج باز کرده یکوری روی سرش خوابانده بود و هر گاه سرش را به طور ناگهانی تکان می داد موهای جلو سرش به طرز زیبایی روی پیشانی اش ولو می شد، پوست صورتش گندمی بود و سبیل پر و خوش فرمی روی لبانش را پوشانده بود. چانۀ صاف و چهارگوشش بیانگر عزمی راسخبود که صلابت مردانه اش را دو چندان می کرد. او روی هم رفته مردی جذاب و پر هیبت بود و انسان دوست داشت تمامی کارها را بدو واگذاره با فراغ بال به وی تکیه نماید، چرا که در نگاه اول در می یافت او مردی است کامل، مرد به معنای واقعی کلمه.


    ان روز اقای امجد به سروناز گفته بود شما برای من مانند کلاس اولی ها هستید، تازه وارد و ناشی، و من لازم می دانم گاه دورادور مراقب تان باشم.


    این سخن به سروناز گران امده وی را رنجانده بود. دوست نداشت به او چون کودکی بنگرد و مدام زیر سوال برند. ان روز سروناز متوجه شد اقای امجد در حالی که ژست قشنگش را حفظ می نماید و همچنان عبوس و جدی است به معلمین زن احترام زیادی می گذارد.


    صبح قشنگی بود و نسیم خنک پاییزی پوست را نوازش می داد. سروناز مقابل در اتاقش که در انتهای حیاط واقع شده بود؛ طبق عادت همه روزه مشغول نرمش بود احساس خوبی داشت و دیگر کار کردن در نظرش مشکل نبود. روز گذشته توانسته بود با بچه ها ارتباط برقرار نماید و یا خود، اینگونه تصور می کرد. دیگر پا گذاشتن به دفتر مدرسه برایش مشکل نبود. او حال با همکارانش تا حدودی اشنا شده و در نظرش انان فردی غریبه محسوب نمیشد.او نام انها را می دانست و انها نام او را. و این برای شروع اشنایی خیلی خوب بود. باید در اولین فرصت برای پدرش و سپیده نامه می نوشت و انان را در شادمانی اش شریک می کرد. لبخند رضایت امیزی بر لبانش نقش بسته بود و او همچنان با ان بلوز و شلوار راحتی لیمویی اش در حال نرمش بود، خانم ستاری کارش را شروع کرده بود. می رفت و می امد و گاه به معلم جوان لبخند می زد. ناگهان جیپ زرشکی رنگی داخل حیاط مدرسه پیچید و سروناز از حرکت بازایستاد. نمی دانست باید برود یا بایستد؟ رفتنش به منزلۀ گریز بود که این معنا نداشت. گریز از چه و برای چه ؟ ماندنش هم جایز نبود، نتوانست ماندنش را توجیه کند. اما رسم ادب را در ماندن دید. ازاین رو همانطور صاف ایستاد و به جیپ زرشکی چشم دوخت تا اقای امجد از ان پیاده شد. مانند روز گذشته اصلاح کرده و تمیز بودموهای سرش هنوز قدری مرطوب بود و نسیم خنک صبحگاهی به هم شان ریخت. سروناز به جای او احساس سرما کرد و قدری لرزید. توی دلش گفت: اول صبحی چه اخمی کرده! معلوم نیست با کی دعوا کرده؟ خدا امروز رو به خیر بگذرونه.


    اقای امجد کیفش را برداشت در ماشین را بست و قدمی جلو برداشت. سروناز چون کودکی صاف ایستاده بود تا بدو سلام کند. اقای امجد روبروی روبروی سروناز ایستاد و وگفت: می تونید ادامه بدید. بعد هم سربالا و سینه جلو، پشب به سروناز کرده به راه افتاد دانست که هیبتش دختر جوان را گرفته و محظوظ گشت. دیگر سروناز را یارای ادامه دادن نبود. به اتاقش رفت تا صبحانه بخورد. در همان حال خانم ستاری از اتاقش که روبروی اتاق سروناز قرار داشت بیرون امد. سروناز گفت: اقای مدیر خیلی زود اومدند، اتفاقی افتاده؟


    خانم ستاری در حالی که روسری اش را محکم می کرد، گفت: نه او همیشه زود میاد، همیشه اولین نفریه که میاد، اخرین نفریه که میره. نمی بینی افتاب نزده من به راه و نیم راهم؟ از بس که ازش میترسم، بعد هم به راه افتاد و در حالی که میخندید سرش را برگرداند و گفت: بگو کیه که ازش نترسه؟


    نشاط صبحگاهی از وجود سروناز رخت بربست. دیگر ان احساس خوب اول صبحی را نداشت دانست که روز دیگر اغاز شده و ذره بین اقای مدیر به کار خواهد افتاد و امر و نهی ها هم احتمالا، و اگر امر و نهی نباشد اخم و ترشرویی. صبحانۀ مختصری خورد و خیلی زود حاضر شد. حیاط هر لحظه از وجود بچه ها پرتر می شد. سروناز قصد داشت به دفتر رفته و تاخیر روز گذشته را جبران کند، اما بعد فکر کرد چه لزومی دارد از همان ابتدا چون عروسک خیمه شب بازی بنا به میل اقای مدیر بچرخد؟ ان هم مدیری ان چنان مغرور که شاید قصد خودنمایی دارد.


    زنگ زده شد و اقای امجد چون مترسکی روی پله ها ایستاد تا بچه ها با نظم و ترتیب به کلاسها بروند. سروناز گوشۀ پرده را کنار زد و دید که چهرۀ در هم اقای امجد زیر نور خورشید چه جذبه ای دارد و حق دارند پسرکان بینواکه نفسها را در سینه حبس نماید. چرا که او خود از ان فاصله نفسش تنگ شده بود دقایقی بعد از اینکه از وجودبچه ها خالی شد سروناز کیفش را برداشت و به راه افتاد. هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که صدای درشت اقای امجد سکوت نسبی راهرو را در هم شکست که گفت: سرکار خانم ملک زاده؟


    قلب سروناز چون گلولۀ سربی از جا کنده شد، برگشت و اقای امجد را دید که در استانۀ در دفتر ایستاده و به او خیره شده. کت و شلوار زیتونی خوش دوختی به تن داشت که بسیار برازندۀ قامت بلندش بود. سروناز که به دیدن مردان شیک پوش عادت داشت با بی تفاوتی به سمت دفتر به راه افتاد در حالی که اخمی ملایم به چهره نشانده بود.با قلبی پرکوب مقابل اقای امجد ایستاد تمام شهامتش را جمع کرده و در نگاهش ریخت و چشم در چشمان درشت و تیرۀ مدیر دوخت. اقای امجد هم با سماجت چشم در چشم سروناز دوخته بود. گویی می خواست تاثیر لحن کوبنده اش را بر درخت جوان ارزیابی نماید. سروناز لبان خوش رنگش را با زبان تازه کرد نفس بلندی کشید و با صدایی تقریبا مرتعش گفت: امرتون؟


    اقای امجد که هم چنان نگاهش می کرد گفت: خواستم تذکر بدم از این به بعدريال قبل از رفتن به کلاس، سری هم به دفتر بزنید این از نظر من نه تنها رسم ادب، که یک وظیفه اس ، سروناز جسارت به خرج داد سرش را بالا گرفت و گفت: این قانونیه که شما وضع کردید؟


    شما این طور فرض کنید و اما یک سوال.


    سروناز که اینک به حال عدای دست یافته بود با خونسردی گفت: بفرمایید.


    اقای امجد سنگینی اش را روی یک پا انداخت و پای دیگرش را قدری جلوتر نهاد و گفت: می تونم بپرسم چه چیز بپرسم چه چیزی باعث شد اخرین نفری باشید که سرکارتون حاضر می شید؟ بُعد مسافت؟


    سروناز لبخند ملایم و قشنگی زد و گفت: شما اینطور فرض کنید.


    برقی از سر بدجنسی از چشمان اقای امجد جهید و گفت: این دومین مرتبه اس که حرف خودم رو به خودم بر می گردونید. مایل نیستم تکرار بشه.


    سروناز که اینک قدری جری شده بود کیفش را از این دست به ان دست دادد و گفت: شما که حرف ناپسندی نمی زنید که از تکرارش بیم داشته باشید.


    اقای امجد ابروان را در هم کرد و گفت: اینجا من مدیر هستم. یک مدیر اونقدر حرمت داره که رو در رویش نایستند شما اینطور فکر نمی کنید؟


    سروناز شانه بالا انداخت و گفت : من قصد بی احترامی نداشتم و اگر برداشت شما این بود معذرت می خوام.


    رضایت از نگاه اقای امجد می بارید. واین از نگاهش خوانده میشد، پس گفت: خوبه! بعضی وقتها عذر بار گناه رو کم میکنه. بچه ها منتظرند بهتر نیست بفرمایید؟


    این رضایت که حاکی از غرور او بود سروناز را عصبی کرد به حدی که دوست داشت با کیفش بر سروی کوفته بگوید: عذرم را پس می گیرم مردک از خود راضی که دوست داری مدرسه رو سر انگشت بچرخونی.


    اقای امجد این را از چشکان سروناز خواند. سروناز پشت بدو کرده به طرف کلاسش به راه افتاد و او همچنان به تماشایش ایستاد.


    سروناز علاقه مند بود خود را بیشتر از یک معلم به دانش اموزانش نزدیک گرداند، دوست نداشت بچه ها از وی بترسند بهتر ان بود که انان، او را نه تنها معلم، که یک دوست خود بدانند و با او به صحبت بنشینند. دلش نمی خواست بچه ها از ترس معلم یا والدین درس بخوانند. می خواست که انان دل به درس و مدرسه داده و بخواهند که بدانند و بخواهند عفریت جهل و نادانی را از خود دور سازند.


    سروناز ان روز قبل از شروع درس، دقایقی در کلاس قدم زد. بعد رو بروی بچه ها ایستاد در حالی که لبخند قشنگی به لب داشت به انها نگاه کرد و گفت: بچه ها قبل از شروع درس دوست دارم بدونم برای چی می ایید به مدرسه؟


    بچه ها بهت زده نگاهش کردند. سروناز متعجب از این بی سر و زبانی بچه ها، مدتی صبر کرد بعد پرسید: هوم؟ کدومتون میخواد جواب منو بده؟


    یکی ارام انگشت بالا گرفت و گفت: واسه اینکه باسواد بشیم.


    چرا؟


    اجازه چون بابامون میگه سواد خوبه.


    سروناز سر تکون داد و گفت: البته که سواد خوبه. حالا می دونی چرا سواد خوبه؟


    یکی جواب داد: اجازه ما بگیم؟


    البته تو بگو. و رو به بقیه کرد و گفت: همۀ شما می تونید نظرتون رو بگید.


    اجازه چون ادم خیلی چیز می فهمه.


    صدایی دیگر گفت: اجازه بی بی جانمون می گه بی سواد کوره.


    سروناز خندید دانست اقای امجد از همان ابتدا بدجوری بچه ها را به وحشت انداخته، چرا که انها حتی نمی تونستند حرف دلشان را بزنند و تصور می کردند توی مدرسه فقط و فقط باید از درس گفت . تصمیم گرفت تا حد مجاز به انها ازادی بیشتری بدهد و به انها یاد بدهد که کم کم وارد اجتماع شوند و باید بتوانند حرف بزنند، پس گفت: خب دیگه؟


    بچه ها به جنب و جوش افتادند حق اظهار نظر داشتند و این شادشان می کرد به پچ و پچ افتاده تبادل نظر میکردند.


    اجازه بابامون میگه سر ادم بی سواد کلاه می گذارند.


    اجازه میتونیم کتاب بخونیم و یاد بگیریم


    اجازه می تونیم واسه خودمون کسی بشیم.


    سروناز با حوصله به نظریات تک تک بچه ها گوش سپرد بعد گفت: پس فهمیدیم که سواد چیز خوبیه حالا چطوری میشه باسواد شد و به اینده ای روشن رسید؟


    اجازه با درس خوندن


    سروناز سر تکان داد و گفت: و توجه کردن به معلم، دل دادن به درس و مدرسه، دقت در انجام تکالیف، درنهایت خواستن و رسیدن به هدفی که ارزوی ماست. بعد دستانش را روی میز اول قرار داده سنگینی اش را روی ان انداخته گفت: ما به دنیا نیومدیم که فقط بخوریم و بخوابیم و هیکل گنده کنیم. اگر هدف ما فقط خوردن و خوابیدن بود چه فرقی داشتیم با یه حیوون؟


    اجازه هیچی.


    افرین! این کارها که از عهدۀ حیوونا هم خوب برمیاد. حیوون هیچ برنامۀ خاصی توی زندگی اش نداره. کارش اینه که صبح تا شب واسه خودش بگرده و به فکر سیر کردن شکمش باشه، شب هم دنبال یه جای امنه که استراحت کنه و باز روز از نو روزی از نو. کاری هم نداره که این کائنات رو کی خلق کرده و هدف از خلقت چی بوده. این همه نعمت از کجا اومده و چرا؟ نه به اکتشافات کاری داره و نه به اختراع، نه می دونه و نه میخواد که بدونه. یک حیوون همین که تنش راحت باشه و شکمش سیر، راضیه. این طریقۀ زندگی کردن حیووناس. اما ایا ما که انسانیم هم شیوۀ خوبیه؟


    نه خانم معلم


    اشتیاق بچه ها برای شرکت در این بحث ازاد سروناز را مسرور کرده، ادامه داد: خداوند به انسانها حس کنجکاوی داد و قوۀ درک و فهم. چرا؟ واسه اینکه دنبال چیزی رو بگیرند و بخوان که بدونند. واسه اینکه به تکامل برسند و سازنده باشند. واسه اینکه هدفی رو دنبال کنند. پس همۀ ما توی زندگی مون هدف داریم، برنامه داریم درسته؟


    اجازه بله.


    هر کسی یه ذره داره یه خواسته ای داره. اون هدف و خواسته چی هست، به خودش مربوطه. و من امیدوارم رویاهاش شما دست پیدا کردنی باشه و همه تون دنبال هرفی خوب و سازنده باشید. انسان وقتی دنبال یک هدف خوب و سازنده باشید.انسان وقتس دنبال یک هدف خوب میره که فکرش باز باشه وقتی فکر باز و روشن می شه که مغزش خوب کار کنه و خوب رو از بد تشخیص بده، و این ممکن نیست مگر با خوب وبا دقت درس خوندن و با چشم باز به اطراف توجه کردن، با مطالعه کردن و عشق به بیشتر دونستن.


    سروناز قد راست کرد، صاف ایستاد، نفس بلندی کشید و به چهرۀ تک تک بچه ها دقیق شد و گفت: حالا می خوام بدونم بین شما کسی هست که به مدرسه علاقه نداشته باشه؟


    بچه ها جوابی نداند و به یکدیگر و به پشت سرشان نگاه کردند و ارام گفتند: اجازه مه


    سروناز نگاهی از سر مهر به انها افکند. گفت: بهتره خجالت نکشید و با من رو راست باشید. البته من خیلی خوشحالم میبینم همۀ شما به درس و مدرسه علاقه مندید. اما دوست دارم اگر یک روز یکی از شما احساس کرد حوصله درس خوندن نداره بیاد و خیلی راحت به من بگه. و یا حتی اگر مشکلی داشتید دوستانه اونو با من که ادعا می کنم دوست شما هستم در میان بگذارد. فراموش نکنید که معلم دوست دانش اموزه و اگه دوستش نباشه چه دلیلی داره بیاد انرژی و وقت صرف کنه و جیزی یادش بده؟


    یکی از پسر بچه های تخس کلاس گفت: اجازه مگه مجانی کار می کنید؟ خب حقوق می گیرد.


    سروناز از این حاضر جوابی و زرنگی جا خورد. او که فکر می کرد با بچه هایی چون موش چلانده شده طرف است. نگاهی به ته کلاس کرد. پسرک سرخ شد و سر به زیر انداخت. سروناز لبخند زد و گفت: درسته که ما حقوق می گیریم اما همیشه هدف انسانها پول نیست. من می تونستم شغل دیگه ای انتخاب کنم. چه لزومی داشت برای این مقدار ناچیز حقوقی که شما اشاره می کنید از خانواده ام و شهرم دور باشم؟ تنها علاقه ای که به هدفم داشتم منو وا داشت که الان پیش شما باشم. مشاغل دیگه ای هست که حقوق بیشتر و امکانات بهتری به من و دیگر همکارانم بدهند.


    پسرک سرش را بلند کرد و گفت: اجازه ببخشید.


    چرا عذر خواهی میکنی؟ وقتی که من ازتون می خوام که با من رو راست باشید نباید از حرف راست شما، از حرف دلتون مکدر باشم؟ واسه همینه که ادعا می کنم دوست شما هستم. یک دوست نباید از دست دوستش برنجه. درسته؟


    بچه ها درهم و برهم گفتند: اجازه بله.


    سروناز قدری قدم زد و بعد کنار میزش رفت و گفت: پس بیایید با هم یک قرار بگذاریم.


    بچه ها که لحظه به لحظه بیشتر احساس راحتی میکردند، سر جا جنبیدند و یکی پرسید: چه قراری خانم معلم؟


    اینکه در وهلۀ اول با هم رو راست باشیم و به هم دروغ نگیم. هر کدوم از شما به هر دلیلی که در انجام تکالیفش کوتاهی کرد، بیاد صاف بایسته و دلیلش رو برای همۀ ما بگه. شاید مشکلی توی زندگی اش داشته و ما بتونیم کمکش کنیم و یا حداقل درکش کنیم. بعد از اون ، توی کلاس هوشیار باشید و حواس تون رو جمع کنید. خمار و خواب الود نباشید و اگر احساس کردید بی حوصله اید، می تونید با اجازۀ من به حیاط برید تا خوابتون بپره و بتونید دل به درس بدید. سعی من بر اینه که محیط کلاسم خشک و کسل کننده نباشه. ما گاه درس مون رو با بازی بزگزار می کنیم،من حتی بعضی اوقات به شما استراحت میدم. اسمش تنفسه. این یعنی دفتر و کتاب به کنار. حتی اگر شده برای چند دقیقه. که البته اون موقع به بازی هوش می پردازیم. خوبی تنفس اینه که هم از کسالت روح شما کم میکنه] هم ذهن تون رو باز و فعال می کنه . پس فکر نکنید تنفس فقط بازیه.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #16
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحات 146_155



    اینها در صورتی قابل اجراست که شما با علاقه به درسهاتون توجه کنید و من این نیاز رو احساس کنم. بهتره شبها خیلی زود بخوابید تا سر کلاس خواب الود نباشید. هیچی بدتر ازاداره کردن یک کلاس بی نظم با بچه های خمار نیست. شما دیگه دارید بزرگ می شید، بهتره کم کم به اهدافتون توجه کنید و ببینید در اینده علاقه دارید چه کاره بشید. البته بعدا راجع این موضوع مفصلا صحبت خواهیم کرد. برنامه ریزی برای اینده باعث میشه که از خمودی و کسالت بیرون بیایید و تلاش کنید برای رسیدن به اینده ای که توی ذهن تون رقم زدید و دوست دارید به چنگش بیارید. شما فردا مردان این مملکت هستید. مردانی که اینده کشور ایران رو در چنگ دارند و به امید خدا میخوان پرخ زندگی خانواده ای رو به دست بگیرند، پس بهتره که برای فرداتون برنامه ریزی کنید اجازه ندید زندگی تون مفت مسلم، به خاطر نداشتن برنامه ای مشخص از دست بره. از حالا قدر جوانی ای رو که در پیش دارید بدونید و روش حساب کنید.


    سروناز نفسی تازه کرد، روی صندلی اش نشست دستها را در هم قلاب کرده روی میز قرار داد و گفت: از امروز ما برای هم دوستان خوبی خواهیم بود که از دور هم جمع شدن، هدفی ندارریم به جز یاد گرفتن و یاد دادن و دونستن، هر روز بیشتر از روز پیش. توجه کنید فقط من نیستم که قراره به شما چیز یاد بدم، شما هم میتونید به من اموزش بدید. با رفتارتون، با گفتارتون و به هر طریقی که فکر میکنید موثرتره. حتی ممکنه که شما ناخوداگاه به من درس بدید و من از شما ممنونم. من هم حتما کاستی هایی دارم. همۀ ما کاستی داریم بهتر نیست از این با هم بودن ها بهرۀ بیشتری ببریم و خطاهای همدیگه رو گوشزد کنیم؟


    بچه ها که هضم بعضی مسائل برایشان ثقیل و درک برخی مسائل برایشان مشکل بود ، از طرفی شاد بودند که مطرح می شدند، با چشمانی باز، خیره به معلم زیر لب نجوا می کردند: بله خانم، چرا خانم.


    بدین ترتیب سروناز دست دوستی به طرف بچه ها دراز کرد. او دوست نداشت بچه ها از وی بترسند و چون مجسمه ای بدو زل زده طوطی وار حرفهای او را تکرار کنند. از نظر او روح سرکش کودکانۀ انها نیاز به جنب و جوش داشت و این مقتضای سن شان و موقعیت شان ، که همانا پشت میز و نیمکت مدرسه نشینی استف بود مشروط بر ان که قابل کنترل بوده از ادب دور نشوند. این حق طبیعی شان محسوب می شد و بزرگترها نباید این امر را نادیده می انگاشتند.


    صبح روز بعد سروناز خیلی زود از خواب برخاست از ورزش صبحگاهی صرف نظر کرد زودتر از حد به امور شخصی اش رسید ، لباس پوشید و پا به حیاط گذاشت. خانم ستاری توی حیاط بود و به طرف ساختمان مدرسه می رفت. سروناز او را صدا زده گفت: قفل در رو باز کردی؟


    دارم میرم بازش کنم. کاری داشتین؟


    نه خواستم برم توی دفتر بشینم.


    هنوز که خیلی زوده.


    ایرادی نداره با خودم کتاب بردم مطالعه کنم.


    خانم ستاری در راهرو را باز کرده رفت تا در و پنجرۀ کلاسها را هم باز کند. در حالی که گاه بر می گشت و پشت سرش را نگاه می کرد. متعجب بود و نمی دانست چرا سروناز به این زودی بیرون امده؟!


    سروناز پا به دفتر گذاشت و در سمت راست روی دومین صندلی که تقریبا روبروی میز مدیر و نیز در پناه دیوار بود نشست. بدین ترتیب اقای مدیر در بدو ورود متوجه حضور او نمی شد. کتابش را باز کرده و مشغول مطالعه شد. طولی نکشید که جیپ زرشکی اقای امجد وارد حیاط شد. سروناز از همان جا که نشسته بود چشم به پنجره دوخت و او را زیر نظر گرفت. مثل همیشه اخم به چهره داشت. از ماشین پیاده شد نگاهی به زوایای حیاط انداخت گویی دنبال سروناز می گشت، یا اینطور تصور نمود، چرا که اقای امجد مدام در حال بازرسی بود. قلب سروناز بی جهت می تپید. نمیدانست دست به کاری کودکانه زده یا خیر؟ این چه معنی داشت که زودتر از حد معمول و زودتر از اقای امجد که زود امدن وی هم قدری عجیب بود، پا به دفتر گذاشته؟ احساس کرد گونه هایش گلگون شده و از ان داغی می تراود، پشت گردنش مور مور و دور لبانش گزگز می کرد. چشم به سطور کتاب دوخت بی انکه بخواند. نفسش تندتر از معمول شده و صدای ان سکوت دفتر را در هم می شکست. نمی دانست چرا به هیجان امده و چرا مضطرب است؟ می ترسید؟ نه ، کار خلافی از او سر نزده بود و جای ترس نداشت. این شاید هیجان ناشی از لجبازی کودکانه اش بود. خود را قانع نمود و ارام گرفت. احساس کرد از اینکه اقای امجد را به بازی گرفته به وجد امده. جای سپیده را خالی کرد دانست که علیرغم رشد جسمانی هنوز بچه ست و میل لجبازی دارد حق دارد اقای مدیر گوشزد کرد مانند کلاس اولی ها هستی. و حق داشت اگر می خواست کنترلش کند. گرچه سروناز از این حرف خوشش نیامد و دوست نداشت کنترلش کنند. صدای گامهای محکم و کوبندۀ اقای امجد در راهرو طنین افکند و هر لحظه نزدیکتر شد. گویی پا بر قلب سروناز می نهد و می فشاردش که چنین نفسش تنگی می کرد. اقای امجد جلو تمام کلاسها می ایستاد نگاهی به داخل شان می انداخت و باز به راه می افتاد صدای گامها هر لحظه نزدیکتر می شد و در گوش سروناز می نشست. گویی مغزش را می گویند. اقای امجد بدون توجه به سروناز پا به دفتر گذاشت و یکراست به طرف میزش رفت . سویچش را روی میز گذاشت، تسبیحش را نیز و بدون انکه برگردد گفت: صبح بخیر خانم ملک زاده.


    سروناز متحیر از جا برخاست و گفت: حتی اگه اقرار کنید پشت سرتون چشم ندارید باز من باور نمی کنم اقای مدیر.


    اقای امجد برگشت. چهره اش قدری ارام بود. لبخند بسیار ملایمی ورای دیگانش موج می زد. انگشتان را لای بندینک شلوارش کرده تکیه به میز داد و گفت: از یک مدیر وانا غیر از این انتظاری هست؟


    سروناز دوباره نشست ، چشم به حیاط دوخت و گفت: دوست دارم بدونم از کجا متوجه حضور من شدید؟


    اقای امجد سنگینی اش را به میز داده و پاهایش را جا به جا کرد و گفت: قرار نبود وارد جزئیات نشیم؟


    سروناز چشم از حیاط نگرفت و همان طور گفت: شما بدون در نظر گرفتن حس کنجکاوی ادمیان، شیوۀ امرانه خودتون رو در پیش می گیرید.


    اقای امجد که همان طور با سماجت نگاهش می کرد، گفت: فقط بدین خاطر که از نگرانی درتون بیارم ازتون می خوام منو دست کم نگیرید، من ادم شناس قابلی هستم و قادرم شخصیت انسانها رو خیلی زود ارزیابی کنم.


    جسارتا باید عرض کنم شما مرد مغروری هستید.


    اقای امجد نگاهی دقیقی به چشمان سروناز انداخت ، اه بلندی از سینه بیرون داد تسبیحش را در دست گرفت میان مشت فشرد و گفت: اجازه ندادید عرایضم تموم بشه.


    اگر حمل بر خودستایی نباشه باید عرض کنم تا اندازۀ بسیار زیادی می تونم افکار و امیال انسانها رو از نگاهش بخونم. این صرفا یک توانایی محسوب می شه و ربطی به غرور نداره. سپس به طرف صندلی اش رفت و در حالی که می نشست گفت: کویا امروز خیلی زیادتر از حد وارد جزئیات شدیم. این مباحث جزو وظایف کاری ما نیست. بعد نفس بلندی کشید و گفت: در هر صورت صبح قشنگیه و خوشحالم از اینکه شما رو شاداب و سرحال می بینم.


    سروناز حرفی نزد حتی نگاهش هم نکرد . تصمیم گرفت از این به بعد کمتر به چشمان اقای امجد نگاه کند. حالا فهمید چرا او با سماجت به چشمانش نگاه می کند. شاید حق با او بود و می توانست تا حدودی افکار مردم را از نگاهشان بخواند و یا حداقل حدس بزند مگر نه اینکه احساس ادمیان در نگاهشان جای میگیرد و انها را لو می دهد؟ و این اقای امجد عجب جای مناسبی اگشت نهاده!


    سروناز کتابش را باز کرده خود را سرگرم مطالعه نشان داد. اما روحش پریشان تر از ان بود که از مطالب کتاب سر در بیاورد. نه چشمش جایی را می دید و نه دلش می خواست ببیند. نمی دانست این سال تحصیلی را چگونه زیر دست چنین مدیر زرنگی سپری کند؟ مدیری که تمامی حرکات معلمین و دانش اموزان را زیر نظر دارد مگر این مدیر به قول خودش توانا اجازه می داد او که فردی تازه وارد و ناشی بود، دقیقه ای به حال خود باشد؟ احساس می کرد در مقابل احساس ناراحتی می کند با این همه بدش نمی امد. پا روی دمش گذاشته کودکانه لجبازی پیشه نماید. او هنوز هم نمیتوانست بفهمد اقای امجد چگونه متوجه حصور او در دفتر شده؟ او عمدا جایی را برای نشستن برگزیده بود که در تیرس نگاهش نباشد. شاید خانم ستاری خبرچینی کرده و گزارش صبحگاهی داده، اما نه ، خانم ستاری پس از سرکشی به کلاسها به اتاقش رفته و هنوز بیرون نیامده بود. از ان گذشته او به حدی از اقای مدیر می ترسید که بی جهت لب از لب باز نمی کرد و تا وی را به حضور نمی طلبید دور و برش افتابی نمی شد. اقای امجد سراغ کمد رفت، پرونده ای از ان بیرون کشید، روی میز نهاد و همان طور که می نشست و پوشه را باز می کرد بدون اینکه سرش را بالا کند، گفت: خوبه که کتاب تنها دکور نباشه دست ادمیان و مورد مطالعه قرار بگیره.


    سروناز سرش را به مقدار کم بالا گرفت و دید اقای امجد مشغول نوشتن است، پس گفت: برای مطالعه انسان نیاز به ارامش داره.


    اقای مدیر بدون اینکه دست از نوشتن بردارد گفت: چیزی که شما ندارید.


    حرص سروناز در امد. او مصرانه انگشت بر نکات ظریف می گذاشت. گویی می خواست سروناز را بکوباند. سروناز کتابش را بست و طی یک تصمیم ناگهانی از جا بلند شد و گفت: قوانین شما، معلمی رو از اینکه زودتر از دانش اموز به کلاس بره منع نمی کنه؟


    اقای امجد سرش را بلند کردو چون پی به عصبانیت سروناز بود برقی از چشمانش جهید. انگشت شستش را زیر چانه نهاد و چهار انگشت دیگرش را روی گونه قرار داد و گفت: برای این مسائل پیش پا افتاده قوانین خاصی وضع نشده. پیشنهاد خوبی دادید مشروط بر اینکه به دلیل دور اندیشی باشه و نه زود رنجی.


    سروناز بدون کمترین مکثی پشت بدو کرده به طرف کلاسش به راه افتاد و پشت میز خودش نشسته به حیاط خیره شد. نبضش تندتر از حد می زد. شقیقه هایش نیز. نفهمید منظور اقای مدیر از دور اندیشی چه بود؟ اصلا دور اندیشی برای چه؟ شانه ای بالا انداخت و در دل گفت: اصلا به درک! این مدرک مغرور هر روزم رو می خواد به یه شکل خراب کنه. فکر کرده از ابروهای توی همش می ترسم. بعد فکری کرده لبخند زد و گفت: خب می ترسم دیگه.


    اقای بهمن نژاد جوان لاغر اندامی بود که به نوعی رقیب سروناز محسوب می شد. او هم در کلاس چهارم تدریس می کرد اما از ان جایی که دارای پنج سال سابقۀ کاری بود از جانب سروناز خطری احساس نمی کرد و به نوعی خود را یک سر و گردن بالاتر از وی می دید. مرد جوان که در برابر زیبایی خیره کنندۀ سروناز توان مقابله با نفسش را نداشت سعی می کرد به هر بهانه خود را به معلم تازه وارد نزدیک کرده از در دستی و مسالمت در اید. چشمان پر از رمز و راز سروناز دل باخته و مدهوش نگاه فریبایش می شود. اوهر زنگ تفریح اگر موقعیت مناسبی می یافت کنار سروناز می نشست. وی را به حرف می گرفت و از هر دری می گفت و البته موضوع صحبت انها بیشتز در زمینۀ کارشان بود. اقای امجد از سماجت مرد جوان متعجب بود ، به خوبی میدید که اقای بهمن نژاد بدون توجه به نگاه غضبناک وی خیلی زودتر از انکه خانم رسایی پا به دفتر گذارد صندلی کنار سروناز را اشغال می کند و کمترین اهمیتی به حیثیت دختر جوان نمی دهد. او انقدر کوته فکر و سطحی نگر بود که متوجه نبود ممکن است همکار جوانش را بر سر زبانها انداخته و بازار شایعه را رونق بخشد . سروناز کنار وی احساس بدی داشت و هزار گاه با چشمان زیبایش دنبال خانم رسایی می گشت و ملتمسانه از وی می خواست به طریقی به دادش رسیده از دست این مرد وراج و سمج رهایش کند. این همه را از اقای امجد به خوبی می دید و متوجه حال پریشان سروناز بود و منتظر فرصتی بود تا این چوان بی فکر را تادیب نماید.


    ان روز هم زنگ از خالی شدن حیاط و راهرو اقای امجد پا به دفتر گذاشت و با ان نگاه جدی رو به همکارانش نموده گفت: کلاسها اماده است، می تونید بفرمایید.


    همه از جا برخاستند. اقای بهمن نژاد نیز به تبعیت از دیگران برخاست و رو به سروناز کرده گفت: خانم ملک زاده و با سر اشاره ای کرد. یعنی فرمایید من همراهی تان می کنم و خود منتظر ایستاد. اقای امجد نگاه تندی به اقای بهمن نژاد کرده گفت: خانم ملک زاده می مونند. من باهاشون کار دارم.


    اقای بهمن نژاد چون ابلهان سر تکان داده پشت به انها نمود و به راه افتاد. اقای امجد در استانۀ در ایستاد و به رفتن معلمین چشم دوخت. خانم رسایی اخرین نفری بود که از دفتر خارج می شد درحالی که برای سروناز ابرو تکان می داد و سروناز ارام به رویش می خندید. اقای امجد به ناگاه چرخید و مچ او را در حال شوخی با سوناز گرفت. خانم رسایی قدری سرخ شد اما خیلی زود بر خود مسلط شد. اقای امجد ارام زیر گوش خانم رسایی گفت: از قرار معلوم خیلی با هم صمیمی هستید!


    خانم رسایی خنده ای کرد و گفت: اشکالی که نداره، داره؟


    اقای امجد در دفتر را بست تا بتواند به راحتی بدون اینکه سروناز صدایش را بشنود با خانم رسایی حرف بزند و در همان حال گفت: چرا باید اشکال داشته باشه؟


    راستش می ترسدم زیاد بهش نزدیک بشم و خودتون می دونید چرا. بعد اهی کشید و گفت: بگذریم دختر خیلی خوبیه و خیلی ساده.


    و به همین دلیل که ساده اس ازتون میخوام مراقب روباه صفتان باشید.


    منظورتون...


    اسمی برده نشه بهتره. دوست دارم زنگهای تفریح خیلی زودتر به دفتر بیاییدو....


    خانم رسایی سر تکان داد و گفت: متوجه شدم جناب مدیر، صندلی کنار دست خانم ملک زاده به اسم من مهر خورد. درست حدس زدم؟


    اینطوری خیالم راحت تره اون دست من امانته.


    خانم رسایی به شوخی دستش را کنار پیشانی گذاشت پاها را جفت کرد و گفت: اطاعت می شه قربان.


    اقای امجد لبخند قشنگی زد و گفت: بروو سر کلاست ماریا خانم. الانم که یکی سر برسه و لوس بازی تو رو ببینه.


    خانم رسایی با خنده گفت: گفتم که اطاعت می شه قربان.


    خانم رسایی رفت و اقای امجد دید که سروناز منتظر نشسته. سروناز به احترام ورود مدیر قدری بلند شد و اقای امجد با حرکت سر تعارفش نموده خود پشت میز قرار گرفت و دستها رو در هم قلاب کرد نفس کُه مانندش را بیرون داد و همانطور که با انگشتانش بازی می کرد، گفت: می تونم بپرسم چرا همیشه همیشه در کلاستون بسته است؟


    سروناز در کمال خونسردی جواب داد: به همون دلیل که شما چند لحظه پیش در دفتر رو بستید.


    اقای امجد نگاهی به چهرۀ خونسرد سروناز انداخت و دقیق نگاهش کرد بعد گفت: این جواب قانع کننده ای برای من نیست.


    سروناز به اقای امجد نگاه کرد و پرسید: فکر نکنم شخصی وجود داشته باشه که بتونه شما رو قانع کنه.


    اقای امجد صاف نگاهش کرد اما حرفی نزد و منتظر ماند سروناز گفت: حتما برای در کلاس هم قانون به خصوصی وضع کردید.


    شما شاکی هستید؟


    اداره کلاس در ساعات درسی به من واگذار شدهف جسارتا باید عرض کنم که یک معلم محتاره کلاسش رو چطور اداره کنه.


    اقای امجد سرش را تکان داد و گفت: و یک مدیر هم مختاره مدرسه رو به میل خود اداره کنه، منکرید؟


    می تونم بپرسم منظورتون چیه؟


    کاملا روشنه. هنگام تدریس باید در کلاس بسته باشه تا حواس بچه ها پرت نشه، اما این برای تمام ساعات غیر ضروری است.


    چرا؟


    برای اینکه من مواقع بیکاری توی راهرو قدم میزنم و میل دارم کلاسها رو تحت نظر داشته باشم. به همین خاطر از شما می خوام با من همکاری کنید. سپس پشت صندلی اش را دو پایه به دیوار تکیه داد و در حالی که با خودکارش بازی می کرد، ادامه داد: یک مدیر زمانی موفقه که از اوضاع مدرسه، حتی کلاسها با خبر باشه.


    سروناز با غیظ نگاهش کرد اما حرفی نزد. اقای امجد تسبیح بلند کهربایی اش را از روی میز برداشت نگاه عمیقی به ان انداخت، اه بلندی کشید و گفت: تا به حال کسی روی حرف من حرف نه نیاورده، اما و چرا شاید، اما در نهایت اطاعت امر بوده و بس. بعد سرش را بالا گرفت به چشمان زیبای سروناز نگاه کرد و گفت: امیدوارم شما هم با من همکاری کنید بدون چون و چرا بعد به دانه های درشت تسبیح نگاه کرد و در همان حال گفت: دیگه حرفی ندارم.


    سروناز که هنوز حرف ان روز اقای امجد مبنی بر اینکه شما گاه نیاز به مراقبت دارید را به خاطر داشت. بلند شد کیفش را روی شانه انداخت، قدمی برداشت بعد مکثی کرد و گفت: من نیازی به کنترل خودم و کلاسم نمی بینم. باید یاداوری کنم که من و بچه هایم حتی برای ثانیه ای فراموش نمی کنیم این مدرسه مدیری توانا و قادر است و اون کسی نیست چز شما. پس بهتره خاطر جمع باشید


    اقای امجد از جا برخاست و به سروناز نزدیکتر شد صاف ایستاد و بدو زل زد و گفت: این بازده کار شما رو افزایش خواهد داد، چرا عصبانی شدید؟


    سروناز قهر الود سر به زیر انداخت و گف: نیازی به منترل خودم نمی بینم. بعد سرش را بالا اورد و با لحنی تند گفت: من بچه نیستم که تحت مراقبت باشم.


    چشمان اقای امجد خندید اما لبانش هم چنان چفت شده بود. سروناز سرش را به طرف پنجره چرخاند در حالی که پره های بینی اش را ارام ارام می لرزید. اقای امجد در کمال ارامش نگاهش کرد و گفت: خیلی زود عصبی می شید!...این به قول شما قانوینه که وضع شده نه فقط مختص شما، که شامل حال بقیه هم میشه، و البته در مورد شما که تازه کار هستید از حساسیت بیشتری برخوردار شده.


    سروناز سرش را چرخاند و گفت: بهتر نییست جوجه را اخر پاییز بشمارید؟


    اقای امجد غضبناک نگاهش کرد ، سیبیلش را یکوری جوید، بعد گفت: شما اولین نفری هستید که دوست دارید پا روی مقررات مدرسه بگذارید. بعد لبخند استهزا امیزی بر لب اورد و گفت: تمام ترس من از اینه که اخر پاییز جوجه ای برای شمردن نمونده باشه.


    مقررات شما استاندارد نیست.


    مقرراتی که وضع میشه همونیه که من وضع می کنم فراموش نکنید...


    سروناز بی حوصله گفت: فراموش نمی کنم که شما مدیر مدرسه هستید.


    اقای امجد پشت به سروناز کرد روی صندلی اش نشست و صندلی اش را روی دو پایه به دیوار داد و با خونسردی گفت: روحیه ضعیف، صبر و حوصله کم باید به خودم افرین بگم. سپس صندلی اش را روی چهار پایه قرار داد از جا برخاست دستانش را روی میز قرار داده ستون بدن کرد، نگاه نافذش را به سروناز دوخت و با درشتی گفت: و من نمی خوام یک معلم تازه وارد با روحیۀ حساسش اوازۀ مدرسۀ منو به بازی بگیره. تمام شاگردان این مدرسه تا به حال از نمرات بسیار خوبی برخوردار چرا چون مدیری جدی و سختگیر به معلمینش حکومت کرده.


    سروناز کیفش رااز روی شانه برداشت بندش را در مشت گرفت و گفت: اما من قصد ندارم شما رو خلع سلاح کنم اقای مدیر فقط تقاضا کردم دندان جیگر بگیرد. اینقدر تحمل ندارید؟


    اقای امجد نشست تکیه به صندلی داد و گفت: تحمل دارم اما باور ندارم.


    این مشکل شماست.


    سروناز این را گفته به او پشت کرده و از دفتر خارج شد در حالی که اقای امجد با خشم دنبالش می کرد و زیر لب می گفت: دخترک داره گشتاخ می شه.


    ان شب سروناز کم حوصله و قدری عصبی بود. به نظر او اقای مدیر با چنین تقاضایی به معلمین توهین می کرد. او حق نداشت با انها هم چون کودکی که نیاز به کنترل دارند رفتار کند و متعجب بود چرا تا کنون کسی با وی به مخالفت برنخاسته؟ نباید بیشتر از حقوقش به او میدان تاخت و تاز می دادند. در عین حال خوب میدانست جبروت این مرد دیگران را تحت الشعاع قرار داده به حدی که در برابر تقاضاهای هر چند نامعقولش لب فرو بسته و خود را تمام و کمال به دست او و خواسته هایش سپرده بودند. از این رو تصمیم گرفت در حد امکان خود به تنهایی دست به کار شده با وی به مخالفت برخیزد. نمی دانست تا چه حد موفق خواهد شد؟ اما هر کاری شروعی داشت و او تصمیم گرفت در این زمینه همکاری نداشته باشد. با خود عهد کرد هیچ گاه بر حسب نیاز در کلاسش را باز نگذارد تا چه پیش اید؟


    سرکشی، لجبازی و میل به مبارزه از صفات بارز جوانان است که نباید برانگیخته گردد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #17
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحات 156-165



    هر زنگ تفریح که اقای بهمن نژاد پا به دفتر می گذاشت مشاهده می نمود خانم رسایی کنار دست سروناز نشسته و با او گرم گفتگوست و او با ناراحتی روبروی انها می نشست و به انها چشم می دوخت. گرچه اقای امجد بیشتر اوقات او را به راهرو کشانده و سرش را گرم می کرد اما او قانع نشده و به خواسته اش که همانا نزدیک شدن به سروناز بود نمیرسید. از این رو تصمیم گرفت صبح ها قدری زودتر از معمول به مدرسه بیاید شاید فرصتی دست داده موفق شود با دختر جوان گرم بگیرد. او به خوبی می دانست که خانم رسایی همیشه اخرین نفری است که پا به مدرسه می گذارد و همیشه پشت چشمانش قدری پف دارد. پی برده بود خانم رسایی زیاد هم سحر خیز نیست. گرچه اقای امجد بابت این موضوع بارها او را مورد شماتت قرار داده بود اما او زنی نبود که با این سرزنشها از میدان به در برود. همیشه به طریقی با خند و شوخی مدیر سخت گیر مدرسه را دست به سر می کرد.


    ان روز هم اقای بهمن نژاد با پوشه ای که زیر بغل زده بود قدم به دفتر گذاشت و با صدای بلند به اقای امجد سلام کرده دور بر را پایید و اثری از سروناز ندید. اقای امجد متوجه اعمال مرد جوان بود اما به روی خود نیاورد. اقای بهمن نژاد پوشه اش را روی صندلی قرار داد کلاه لبه دارش را که جهت محافظت از سوز صبحگاهی بر سر می گذاشت از جا لباسی اویزان کرد و کنار پنجره رفت و به تماشای حیاط ایستاد.


    اقای امجد با تمسخر گفت: می بینم که این نسیم پاییزی مرد جوانی چون شما رو به زانو دراورده.


    اقای بهمن نژاد که چشم به جانب اتاق سروناز داشت بدون ان که برگردد پرسید: چطور؟


    جبهه گرفتید! زود نیست برای پوشیدن این بلوز یقه اسکی و اون کلاه؟


    شما که خوب می دانید ساختار بدنی من چقدر صعیف است. این بلوز رو هم خانم والده برام بافتند. دیشب تمامش کردند دستشان درد نکند. الحق که برازنده ام شده.


    اقای امجد لبخندی زد و گفت: خانم والده خیلی تحویلتان می گیردند!


    یک دانه ام. چه میشه کرد؟ در ضمن ته تغاری هم هستم. خانواده والده به من خوش دارند. هم پسرشان هستم هم مردشان. هم نان اورشان به قول خودشان سایۀ سرشان.


    اقای امجد همانطور که خنده نایاب صورتش را فرا گرفته بود سر تکان داد و گفت:


    به به ! در خانه تان به مقام شامخی دست پیدا کردید!


    اقای بهمن نژاد از همان جا جواب داد: به قول خانم والده بهمن نژاد روی پای اقا جلال استوار مونده. منظورشون من هستم. اخه عموهام فرزند ذکور ندارند.


    اقای امجد که متوجه شده بود مرد جوان بدون پلک زدنی به ان طرف حیاط خیره مانده گفت: بفرمایید بشینید تک دانۀ والده خانم. دیر نکردند. نگران نباشید.


    اقای بهمن نژاد چرخید و گفت: چی فرمودید؟


    عرض کردم دیر نکردند.


    اقای بهمن نژاد قیافۀ ابلهانه ای به خود گرفت و پرسید: کی دیر نکرده؟


    اقای امجد طبق عادت صندلی اش را به دیوار تکیه داد انگشتان را در هم کرد و در حالی که همان لبخند کیمیاوش را بر لب نشانده بود، گفت: همون کسی که چند روزه شما رو میخ پنجره کرده. بعد قیافه اش جدی شد و پرسید: دنبال چی هستید؟


    اقای بهمن نژاد عینکش را برداشت روی شیشه اش بی حهت ها کرد با دستمالی پاکش نمود و گفت: متوجه منظورتون نمی شم.


    تعجب می کنم. زرنگ تر از اون هستید که متوجه نشده باشید.


    اقای بهمن نژاد شانه اش را بالا انداخت و حرفی نزد. اقای امجد گفت: خانم ملک زاده رو عرض کردم.


    اقای بهمن نژاد قدری سرخ شد و فقط توانست بگوید : اره


    اقای امجد صندلی اش را صاف کرد از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت. دستش راستش را درون جیب شلوارش جا داد و در همان حال به حیاط نگاه کرده دست چپش را به شانۀ استخوانی اقای بهمن نژاد گذاشت و گفت: اون خیلی جوونه و شاید هم نااگاه. البته متانتش مورد تاییده. اما من فکر می کنم داری تند میری . شخصیتش رو زیر سوال نبر مرد جوان.


    اقای بهمن نژاد سرفه ای کرد و به طرف صندلی اش رفته بران قرار گرفت و گفت: شما دارید به من بهتان می زنید.


    اقای امجد پشت به پنجره داده دست به سینه شد و گفت: برای همین هشدار دادم که به کسی تهمت زده نشه. اینجا محل کاره نه جای....


    او دیگر ادامه نداد اقای بهمن نژاد پوشه اش را برداشت روی پا قرار داد و گفت: من....من...فقط خواستم این نمونه سوالات رو به خانم.... ملک زاده بدم تا از روشون با بچه ها کار کنند.


    بهتره بپذیرید که هر کسی شیوۀ خودش رو داره.


    اما من فکر می کنم ایشون تازه کار هستند و نیاز به دستگیری دارند من که نیت سویی ندارم و دلیلی نمی بینم شما ظنین بشید خواهش می کنم دیگه...دیگه...


    اقای امجد با همان جدیت همیشگی گفت: این وظیفۀ منه که ناظر بر کارهای معلمینم باشم و در صورتی که چنین نیازی احساس شد، منظورم دستگیری از ایشانه... و دیگر نتوانست ادامه دهد. ورود سروناز باعث شد جمله اش را نیمه تمام رها کند. اقای بهمن نژاد که گویی حضور اقای امجد و هشدار چند لحظه پیش وی را از یاد برده لبخندی فراخ زد و با دست پاچگی در مقابل پای او بلند شد ، و با این عمل پوشه و اوراق درون ان روی زمین ولو شد. سرونازحیرت زده نگاهی به اقای بهمن نژاد و سپس به اقای امجد که با خونسردی با لبخندی استهزا امیز به مرد جوان خیره شده بود، کرد نمی دانست باید به کمک بشتابد و یا بی خیال گوشه ای بنشیند. مدتی مردد ایستاد اما اخرش طاقت نیاورده خم شد تا برگه ها را جمع نماید. اقای بهمن نژاد هم بی درنگ خم شد. صدای خشن و درشت اقای امجد در گوش سروناز پیچید که گفت: خودشون از پس اش برمیان خانم ملک زاده نیازی به لطف شما نیست.


    سروناز نگاهی به اقای بهمن نژاد کرد و دید که او گلگون شده در حالی که تندتر از معمول نفس می کشد نگاه پر مهرش را بدو دوخته سر تکان می دهد. پس بلند شد و گفت: بله، متوجهم و در حالی که معذب به نظر می رسید روی صندلی اش نشست و به بازی با بند کیفش مشغول شد.


    زنگ که خورد و معلمین به طرف کلاسها رفتند، اقای امجد مشاهده نمود اقای بهمن نژاد گوشۀ راهرو سروناز را به حرف گرفته و پوشه تعارفش می کند. از حرکات سر و دستش می شد فهمید که اصرار دارد پوشه را به سروناز با فروتنی ان را رد کرده تشکر تمود و گفت: از شما سپاس گذارم اما اجازه بدهید من راه خودم رو برم. این دو گانگی کنو سرگردون میکنه.


    اقای امجد ارام گرفت و از اینکه سروناز دست مردک وقیح را رد کرده بود راضی به نظر میرسد. اقای بهمن نژاد قبل از اینکه به کلاس خود برود برگشت و اقای امجد را در استانۀ در دفتر متوجه خود دید، مثا همیشه با ان ژست ابلهانه پشت بدو کرده و به کلاس رفت در حالی که گرمای لذت بخشی وجودش را فرا گرفته بود و خود خوب می دانست این التهاب ناشی از برق نگاه معلم جوان است که ان روز بیشتر به او معطوف شده بود.


    ان شب سروناز مثل همیشه تنها توی اتاقش نشسته بود و گوش به برنامۀ کردی رادیو سپرده بود. دلش برای پدرش تنگ شده بود. هم چنین برای شپیده. ارزو کرد سپیده کنارش می بود و می توانست از وی دعوت کرده تا چند روزی میهمانش باشد. میدانست خواستۀ نا معقولی است. نه سپیده میتوانست مادر پیرش را تنها بگذارد و نه او دوست داشت بیرون از چهار دیوتری مدرسه مسکن گزیند. توی مدرسه و کنار خانم ستاری از امنیت برخوردار بود و همین خاطر خود و پدرش را اسوده می کرد.


    یاد سپیده و پدر قلبش را به تپشی ملایم وا داشت. کاغذ و قلمی به دست گرفت تا برای انها نامه بدهد. گفتنی هایش برای سپیده بیشتر بود. دل جوانش ، جوانی را می جویید تا با وی به ربان خودشان سخن بگوید. از این رو تصمیم گرفت اول برای سپیده نامه بدهد.


    سپیده جون سلام؛


    ارزو می کنم خوب خوب باشی من که خوبم و اگر از خوب، خوبتر هم سراغ داری من همونم. البته منهای تنهایی شبانه و دلتنگیهای مختص غریبی. کاش تو هم کنارم بودی و لا اقل شبها تا دیر وقت با هم حرف می زدیم.قبول دارم اگه تو کنارم بودی گفتنی هایمان اینقدر روی هم تلنبار نمی شد اما این رو خوب میدونم که تو هیچ وقت حرف کم نمیاری و خیلی خوب بلدی سر من بینوا رو بخوری کاش تو هم... اصلا فراموش کن. کی از کاش و کاشکی چیزی به عمل امده که کاش من دو می اش باشه؟ نه، بگذار بگم. دلم اروم نمی گیره. گاهی پیش خودم فکر می کنم حالا که زندگی تقریبا مستقلی دارم اگه تو هم کنارم بودی چی می شد؟ فکر شو بکن، دوتایی به میل خودمون زندگی می کردیم. اخه من و تو خیلی خوب زبون هم رو می فهمیم. می خواستم بگم بد نیست گاهی ادم تنهایی رو تجربه کنه. این باعث میشه ادما زدتر به خودشون بیان. من فکر میکنم از تنها یستن تجاربی حاصل بشه که به درد بخوره و باعث بشه ادم بهتر توی جامعه خودش رو جمع و جوکنه. بعضی وقتها با خودم میگم خوش به حال پسرها که دلشون به دورۀ سربازی گرمه. مدتی دور از خانواده بودن باعث می شه زودتر پی به خودش بره. این تجربۀ خوبیه توی زندگی، اما بیچاره دختر که از اول خلقت باید تحت نظر باشه و زیر ذره بین. حالا کاری نداریم که من با کمک پدرم تونستم تا حدی به خواسته هام نزدیک بشم اما منظور من تمام دختران جامعه اس. اونهایی که یکی رو ندارند حرفشون رو بفهمه. اونهایی رو که مجبورشون می کنند خیلی زود به خونۀ بخت برند و اجازه نمی دن به خودشون و اهدافشون فکر کنند. من که همیشه می گم دخترا توی اجتماع سوزونده می شن. کاش یه قانون بود به نام قانون حمایت از زنان و دختران. باید به مدیرمون بگم یه قانون هم واسه دختران بینوا وضع کنه. تعجب می کنی؟ اخه مدیر ما جون میده واسه قانون وضع کردن. تما نه، اونم به درد کار ما نمی خوره. چون همۀ قوانینش به نفع خودشه. اون یه مرد متکبر و از خود راضیه. پس کی میاد از دختران حمایت کنه؟ از وقتی یادم میاد دلم برای دختران ایرانی سوخته. البته این دلسوزی شامل حال تو نمی شه. منظورم اونایی هستند که به زور شوهرشون میدن. خودم هم نزدیک بود یکی از همونا باشم. گلی به جمال رژی که با ازدواجش به حال من مفید واقع شد. دوست ندارم به عاقبت کار بیندیشم فعلا دمی را خوش است تا چه پیش اید. گفتم دلسوزی ام شامل حال تو نمی شه، چون می دونم در ارزوی ازدواج به سر می بری. راستی تازگی ها از خواستگار چه خبر؟ نداشتی؟ می دونم که نه. به قول خودت اگه خواستگار داشتی تا حالا ده مرتبه پای سفره عقد نشسته بودی. خدا هم ترو خوب شناخته. میدونه با اولین خواستگار کله پا می ری به طرف محضر، برات خواستگار رنگ به رنگ ردیف نمی کنه. اگه صبر کنی موعدش که شد همونی که قسمتته، میاد خواستگاری ات . می دونم که الان میگه خدا از زبونت بشنوه. حالا از این حرفها بگذریم. می خوای از کارم برات بگم. کارم ماهه! حرف نداره من شدم معلم کلاس چهارمی ها با بیست و سه پسر بچۀ خوب و دوست داشتنی. اصلا هم به گفتۀ مامی جان پت و پیتی نیستند. خیلی ساده ان و بی ریا. حتی شیطون هم نیستند. این اقا مدیره روز اولی سر دم همه رو چیده. قیچی شو برداشته دنبال من هم راه افتاده اما هنوز دستش به دمم نرسیده ، یعنی رسیده اما از ته ته نچیده اش. جا خالی دادم اون یه مقدار رو واسه روزمبادا نگه داشتم. نفهمیدی منظورم چیه؟ منظورم اینه که تونسته تا اندازه ای منو بترسونه، با این همه دوست دارم گاهی پا روی دمش بذارم. تقصیر خودشه، یه وقت هایی زور می گه. اما از حق نگدریم وقتی ابروهاش رو میده تو هم و صداش رو کلفت می کنه، بند دلم کنده می شه. کاری نداریم که گاهی از این ژستش خوشم میاد می دونی چرا؟ اخه دلم عقده کرده که یه مرد، زنی رو دعوا کنه. می فهمی منظورمو؟ از بس توی خونمون مامی سر پدرم هوار کشیده و پدر مظلومم کوتاه اومده . اینو بهش می گن عقدۀ دل . درسته؟ ارزو به دلم مونده یه مرتبه پدرم سر مامی داد بزنه و از کاری منعش کنه. اصلا توی فامیل ما رسم بر اینه که زنها به خونه و زندگی حکومت کنند و من خسته شدم. واسه همین یه وقتهایی احساس می کنم از اخم و تخم این مدیره بدم نمیاد. البته بعضی وقتها هم حرصی می شم و دوست دارم بیفتم به جونش. حالا این مرده ر بذار به کنار بیشتر از حقش توی نامه ما جا گرفت. بریم سر وقت معلمین. اول بگذار از بهترین دوستم برات بگم. اسمش خانم رساییه. معلم کلاس دومه فوق العاده زن خوب و با صفاییه. از تو براش گفتم دورادور دوستت داره و می گه این سپیده باید دختر معرکه ای باشه. این خانم رسایی دو تا دختر داره که هر دو در دورۀ ابتدایی درس می خونند. بین همکاران من بیشتر با خانم رسایی جور شدم. بقیه زیاد چنگی به دلم نمی زنند. یک خانم ارجمند داریم که کلای اول رو درس میده. سنش زیاده و خیلی هم از خودش متشکره. معتقده فیثاغورثها و افلاطونها زیر دست چون اویی تعلیم گرفتند. می گه سرامد همۀ معلمین ،معلمین کلاس اول هستند. تمام حرفش همینه و دیگر هیچ. اصلا کسی رو قابل نمی دونه که باهاش حرف بزنه. صاف میاد میره کنار بخاری ارث باباشه! خانم رسایی که می گه بی خیالش شوريال زنک با دنیا قهره .اسمش رو گذاشته ترشی لیته. سپیده جان من اگه جای امجد ، مدیرمون رو میگم ،بودم، زودی خانم ارجمند رو بازنشستش می کردم که هر روز مجبور نباشم قیافۀعنقش رو ببینم. گرجه این اقای مدیر هم نباید زیاد اذیت بشه. چون خودش هم خیلی عنقه! ولی به نظر من عنقی برای مرد خیلی بد نیست. اما واسه زن جماعت بده زن باید لطافت طبع داشته باشه و یه لبخند کوچولو گوشۀ لبش باشه. یه خانم شاد پرور هم داریم که هر وقت نگاش می کنی سرکه توی دهانش داره مونده چه جوری قورتش بده! قیافه اش گسه! اونم معلم کلاس پنجمی هاس. تنها حرفی که داره با من بزنه اینه که سال دیگه معلوم میشه چه کاره بودی خانم کوچولو یا اینکه: بچه های سال دیگۀ من دست تو امانتند. خانم رسایی میگه فکر کرده مدرسه و بچه ها ارث باباشند. فعلا که نه با خانم ارجمند طرح دوستی ریختم نه با این شادپرور. در حقیقت رو ندادند که بهشون نزدیک بشم. خانم رسایی می گه تا منو داری غم مخور، خودم اندازۀ همه شون اهات حرف می زنم. اوه راستی یه اقا داریم ا اون نابای روزگار، اسمش اقای بهمن نژاده اونم کلاس چهارم رو درس میده. خانم رسایی بهش میکه حریف مردنی. منظورش اینه که چون اونم چهارم رو درس میده حریف منه و چون خیلی لاغر و استخوانیه بهش میگه مردنی. بعضی وقتها هم بهش میگه پسر بابا. اخه قیافۀ خیلی احمقانه ای داره. خانم رسایی توی صفحه گذاری واسه این و اون از تو کم نمیاره. فکر کنم این اقای بهمن نژاد از این به بعد قسمت زیادی از نامه های منو به خودش اختصاص بده. اخه میدونی چیه؟ ایشان مانده اند از چه راهی لطف بسیار زیادشان را نثار من کنند. از اون دسته ادمهای پورو و سمج مظلوم نما، که زودی هم رسوا میشند. ازش بدم میاد، نه که کم خیلی هم زیاد! اما جات خالی ببینی چطور مثل کنه بهم میچسبه. یه عینک سیاه بزرگ داره توی صورت لاغر و استخوانی اش بد جوری دو دو می زنه . موهای سرش کم پشت و صاف و چبونه. لب و دهنش باریک صاف و قیطانیه و خیلی بزرگ. از ریش و سبیل ، این نشان مردانگی که مرخص ، اصلا در نمیاره اصلا دماغ عقابی و بلند، گونه های تو رفته، دست و پا بلند و لاغر و.... دیگه چیزی نمونده که بگم اینها تمامی سرمایه های ظاهری این بنده خداس. خیلی دقیق توصیفش کردم که بتونی مجسمش کنی. چون فکر کنم حالا حالاها دست ازسر من بینوا برنداره. جای مامی خالی. راستی نگفتم خانم رسایی بهش می گه بوق. می گه دهنش مثل لبۀ بوق گشاد و وارفته اس. یک اقای کمالی هم داریم که لب مرز بازنشستگیه. اونم معلم کلاس اوله. خانم رسایی بهش می گه اب نبات. به خاطر اینکه هم مچاله اس هم شیرین و مهربون به نظر می رسه. به نظر میاد خانم ارجمند و اقای کمالی از همکاران دیرینه باشند. خانم ارجمند فقط اونو تحویل می گیره. اقای کمالی با همه خوب تا می کنه اما با خانم ارجمند یه طور دیگه اس . خانم رسایی بهشون میگه عشاق کهن. از اقای کمالی خوشم میاد بندۀ خدا خیلی ارومه. نه ابی میاره نه کوزه ای می شکنه. خانم رسایی می گه نگاه نکن کلاش پشم نداره حتما داشته ریخته. اباشو برده کوزه هاشو شکسته. دیگه نا براش نمونده تو جوش نزن اما به نظر من مرد محترمیه. اقایان خرسند و پسندیده هم کعلمین کلاس سوم هستند. این دوتا هم خیلی با هم دمخورند و کاری به بقیه ندارند. اوه راستی یک اقای صیاد هم داریم که کلاس دوم رو درس میده. خانم رسایی اسمش رو گذاشته شکارچی باشی. اقای صیاد کمتر توی دفتر دیده میشه. مدام سرش را با بچه گرم میکنه. یا توی کلاس می مونه و بجه ها رو دور خودش جمع می کنه یا توی حیاط قدم میزنه و باز با بچه ها گرم میگیره. خانم رسایی بهش میگه لله. اگر هم حوصلۀ بچه ها رو نداشته باشه باز توی حساز با اقای امجد گپ می زنه . یه روز که با تعجب گفتم چرا اقای صیاد نمیاد توی دفتر چای بخوره و مدام این ور واون ور می پلکه؟ خانم رسایی گفت: کاریش نداشته باش، رفته پی شکار. می گه اقای صیاد واسه اقای امجد یک چیز دیگه اس. اونم به این دلیل که کنتر توی دفتر می مونه. می گه اقای امجد یکمی غیرتیه و از اینکه مردان جوان دور و بر زنان افتابی بشند غیظش در میاد. اقای صیاد هم مرد جوان و البته بسیار متینیه. فعلا من با خانم رسایی خیلی جور شدم و فکر کنم تا اخر سال هم وضعیتم همین باشه. اینطور که معلومه معلمین این مدرسه ا ز همون اول سال یارکشی کردند. سهم منم خانم رساییه ، که البته از این نصیب هم خیلی راضی ام. نمی دونی این خانم رسایی چقدر شاد و شنگوله! اینقدر بلند بلند می خنده که من جای اون اب می شم. نمی دونم چرا از اخم و تخم امجد حساب نمیبره؟ خانم رسایی هم نگاه تحقیر امیزی بهش می کنه اما خانم رسایی را چه باک؟ اروای باباش، این سارو ارجش زیاده، به ما چه؟


    یک مرتبه ازش پرسیدم؛ اقای امجد گوشه کنار دعوات نمی کنه اینقدر بلند می خندی؟ جواب داد : نه، میدونه دست خودم نیست ما پنج تا خواهریم که همگی خ.ش خنده ایم. اصلا خنده هامون قابل کنترل نیست و صدامون تا هفت تا خونه اونورتر می ره. تازه اقای امجد خیلی هم ازم ممنونه. میدونه که من خیلی هم خودمو نگه میدارم. اگه بخوام به میل دلم بخندم که باید وسط دفتر غلت بزنم.


    ازش پرسیدم: از کجا میدونه که تو و خواهرات خوش خنده اید؟ می دونی چی جواب داد؟ یه چیزی گفت که شاخ دراوردم و چون دید من خیلی حیرت کردم نگفت نسبتشون چیه. گفت زیادی بدونی ترشی ات میشه. تا حالا هم هیچ کس از این ماجرا بویی نبرد. واسه من که بیخیالیه، اقای مدیر خیلی اصرار داره که کسی ندونه. همین رو هم که گفتم باد به گوش امجد برسونه دخلم در اومده اس. گفتم: حالا چقدر هم که تو ازش حساب می بری !گفت : واسه اینکه تا حالا امپرش برای من خیلی بالا نرفته . خیلی دوستم داره . این اخم و تخمش هم توی دفتر واسه من اداس.هر وقت اخم میکنه به چشاش دقت کن ته چشاش لبخند موج می زنه. جدی هست اما بد اخلاق نیست. اینقدر مهربونه ، اینقدر اقاس که نگو، قیافه میاد دیگه. با این همه من یکی باور نمی کنم اقای امجد مهربون باشه. خب سپیده جان خوشت اومد؟ با یک نامه دل و جیگر مدرسه مون رو برات ریختم بهم؟ وضع زندگی ام هم بد نیست. دلم به یک رادیو خوشه، که اگه نبود تا حالا هفناد دفعه دق کرده بودم. یادم نمیاد توی عمرم اینقدر عاشق سینه چاک رادیو بوده باشم. پام که می رسه به اتاق ، دستم روی پیچ رادیوست، خانم ستاری از اتاق اونوری می گه دل به دلدار رسید. اونم زن بدی نیست. اتاقش رو به روی اتاق منه در واقع من اشغالگرم و یکی از اتاقهای اونو اشغال کردم. با این همه باهام خوب تا می کنه. وقت عزیزت رو زیاد گرفتم. برام بنویس برای اینده چه برنامه ای داری. گاهی به پدرم سر بزن. حالا که مامی نیست، میتونی احت و اسوده هر وقت دلت خواست بری پیشش. پدرم تو رو خیلی دوست داره. در نبودن من دلش به تو گرمه. دلم برات بی نهایت تنگ شده قربونت برم. جواب نامه ام رو زود زود بده که در بیابان لنگ کفش هم نعمتی است. امیدوارم هر چه زودتر که می دونم زودتر از نوروز نخواهد بود ، ببینمت.

    فدای تو سروناز

    باد نسبتا سردی می وزید. سروناز نامه هایی را که برای سپیده و پدرش نوشته بود درون کیفش گذاشت و به خانم ستاری گفت خیلی زود بر میگردد.


    ماهان انقدر بزرگ نبود و او خیلی زود نامه اش را پست کرده تصمیم گرفت حال که بیرون امده به پدرش زنگ بزند. احساس کرد نیازمند شنیدن صدای گرم و مهربانش است. اقای ملک زاده خود گوشی را برداشت لحن محزون صدایش حکایت از تنهایی اش داشت. سروناز با شنیدن صدای مهربان بغض کوچک بنشسته در گلو را فرو داد و با صدایی مرتعش گفت: سلام پدر جون.


    اقای ملک زاده با هیجان تقریبا فریاد زد: سلام گل من حالت خوبه؟


    من خیلی خوبم، شما چطورید؟


    شکر خدا منم خوبم. . حالا که صدای تو رو شنیدم بهتر هم شدم.


    پدر جون خیلی تنها موندید؟


    لازم نیست فکرت پیش من باشه. من با دوستام سرگرمم.


    با کدوم دوستاتون نکنه منظورتون کتاباتونه؟


    درسته، حالا بگو ببینم چی شد یاد من کردی؟


    زیاد بیرون نمیام. راستی از مامی چه خبر؟


    زنگ میزنه


    فهمیده؟


    هنوز نه. هر دفعه سراغت رو میگیره، گفتم خونه نیستی. دروغ هم نگفتم . به کوثر هم سفارش کردم همین رو بگه.


    پدر جون می ترسم.


    از چی؟


    از وقتی که مامی بیاد.


    پیش از مرگ واویلا؟ مگه حرفامون رو نزدیم؟ قرار نشد خودت رو به خدا بسپاری؟


    سروناز لبخندی زد و گفت: شما به من قوت قلب می دید. خیلی دلم براتون تنگ شده.


    دوست دارم بیام پیشت اما چون تو مدرسه هستی صلاح نمی بینم.


    پدرجون در اولین فرصت که یه تعطیلی مناسب بود حتما اینکار رو بکنید.


    تو فکرش هستم. به چیزی نیاز نداری؟


    ممنونم/


    بیشتر زنگ بزن. راستی با محیط کارت کنار اومدی؟


    عالیه پدر جون.


    همکارات چه جور ادمهایی هستند؟ تونستی باهاشون رفیق بشی؟


    خوبند پدر جون. توی نامه براتون توضیح دادم. همین الان پستش کردم.


    اره نامه خیلی خوبه. سعی کن تند تند برام نامه بدی. ادم راحت تر می تونه حرفاش رو بزنه. برو دیگه به امید خدا میام پیشت که تا صبح برام حرف بزنی.


    منتظرتون هستم.


    سروناز گوشی را بوسید نگاهی به ان کرده لبخند قشنگی زد. دلش ارام گرفته بود. احساس کرد قدری از دل تنگی اش کاسته شده با رضایت خاطر به اتاقش بازگشت تا شبی دیگر را به صبح برساند


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #18
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحات 166_170



    روز بعد با ارامشی که در چهره اش موج می زد پا به دفتر گذاشت و شاد و سرحال کنار خانم رسایی نشست و برایش گفت که شب گذشته با پدرش حرف زده و اینکه در نامه اش برای سپیده از او تعریف کرده خانم رسایی خندید و گفت: پس بالاخره اوازۀ ما پا از ماهان بیرون گذاشت؟ خودمون که هنوز یک قدم اون طرف تر از دروازه رو ندیدیم. بازم دم همین اوازه گرم که خوش اقبال تر خودمون بود. خونه باباهه که بودیم هی توی گوشمون خوندند مسافرت خرج داره. همین که شکم شما هفت تا بچه رو سیر می کنیم خودش کلی هنره. مام باور کردیم و قانع شدیم بزرگتر که شدیم پرسیدیم دنیا چه رنگه؟ مادرم گفت: هر جای بری اسمون همین رنگه. خب بیچاره حق داشت. باید فکر اسباب اثاثیه و جهازمون می بود. بابای بنده خدامون که وزیر اعظم نبود بتونه بی دغدغه پنج تا دختر رو روانۀ خونۀ شوهر کنه. بیچاره تا جون داشت دوید که یا بکنه به حلق ما یا جمع کنه بده با خودمون ببریم. حالام که شوهر گردن کلفت مون هشتش گرو نه اشه. اینقدر قسط داریم که یادمون شده سفر چیه. حالا دیگه کم کم قبول کردم حق با مادراس و اسمون همه جا همین رنگه . باز گلی به جمال تو که اوازه مون را رونۀ سفر کردی. انگار از ما خوش اقبال تر بود که تونست از در دروازه بزنه به چاک. بعد هم با صدای نسبتا بلندی خندید و گفت: همیشه به خواهرم میگم خانواده اقای رسایی پا به ماهان گذاشتند. و چون دید سروناز متحیر نگاهش می کند ادامه داد: اخه مردم پا به دنیای می گذارند دیگه. دیگه دنیا ی مام شده همین ماهان یک وجبی. مادرم همیشه می گفت دنیا همینه سپس اهی کشید و گفت: بندۀ خدا می خواست هوس سفر رو توی دل ما بکشه. حالام یه وقتایی به پرویز می گم بریم سفر؟ جوای می ده قسط هامون که تموم شد می ریم. منم حساب کردم تا اونا تموم بشه باید فکری واسه دخترا برداریم. چشم به هم نزدی قد کشیدند و ما هم باید هر چی داریم بار کنیم بدیم اقا دزده.
    اقا دزده؟
    نشنیدی می گن دوماد دزد خونه پدر زنشه؟ و باز با صدای بلند خندید و چون اقای امجد پا به دفتر گذاشت دستش را جلوی دهانش گرفت.
    سروناز از روحیۀ شاد خانم رسایی خوشش می امد. او هیچ گاه غم به دلش راه نمی داد. با اینکه سالها در ارزوی سفر به سر می برده اما هیچ گاه از زندگی شکوه نداشت و همیشه خنده بر لبانش بود و احساس نارضایتی نمی کرد. حکایتی اگر برزبان داشت همه با شوخی و خنده عنوان می شد و دل شنونده را مکدر و غمگین نمی کرد. او انقدر میان سحبت هایش می خندید که شنونده گمان م کرد دارند با او تفریح می کنند.
    اقای امجد از جریان تنفس مطلع شده بود و منتظر فرصتی بود تا معلم جوان و کم تجربه را ملامت نماید. از نظر او تنفس معنا نداشت. پس زنگ تفریح را برایچه گذاشته بودند؟ هیچ معلمی حق نداشت از ساعات درسی کش رفته و به بازی یا استراحت بپردازد. باید در این زمینه مچ خانم ملک زاده راا می گرفت تا وی پی به خبرچینی نبرد. گرچه در هر مکانی خبرها خواهی نخواهی به گوش سایرین می رسید اما چه بهتر اگر این قضیه مکتوم می ماند و به خوبی فیصله می یافت.
    ان روز سروناز بسیار سرحال بود به بچه ها گفت: بچه ها دفتر دیکته هاتون رو در بیارید. وقتی که بچه ها را اماده نوشتن دید ، نگاهی گرم به تک تک انها انداخت و گفت: ازتون می خوام در حفظ و حراست دفنر دیکته هاتون کوشا باشید. من گاهی هوص می کنم از منابع خارجی به شما دیکته بگم. منظورم خارج از کتابه، و یا افکار و عقاید خودم رو که فکر میکنم سازنده باشه و در اینده به کارتون بیاد و پندی در اون نهفته باشه، رو به صورت متنی دربیارم و به شما دیکته کنم. ممکنه این متون قدری ثقیل و سنگین باشه و زیاد براتون قابل فهم نباشه، اما در اینده که بزرگتر شدید و فهیم تر اگه به دفتراتونمراجعه کنید ضمن اینکه به یاد من می افتید که این یکی از مقاصد منه، متوجه می شید که من با دیکته های امروزم پند و اندرز و شاید پیامی به شما دادم که به کار فرداتون میاد. به عبارتی فردا که تبدیل شده به امروز، می فهمید امروز، که شده دیروز، حرف من چه بوده. نمرات این دیکته های به خصوص برای من از اهمیت چندانی برخودار نیست. مهم دقت و توجه کردنتو نه. گرچه این توجه فردا حاصل بشه. همین کفایت می کنه. پس دوباره ازتون خواهش می کنم از دفتر دیکتۀ کلاس چهارم تون خوب نگهداری کنید و گه گاه نظری به این متون بیندازید.
    خب بنویسید.
    به نام خالق هستی. شاهۀ درختی خشک ، زیر تابش خورشید سوخت، خم شد و بر خاک افتاد. خاری خندید. شاخه که تنش سوخته بود گفت: به من نخند، روزی شاخه ای بودم دامنم پر شکوفه و زمانی پر از سیب سرخ، فرش زمینم پر از بنفشۀ خوشبو، اکنون خسته و خزان زده برخاک افتاده ام. تو بی خبر بخند زیرا که تو تا بوده خار بوده ای و تا ابد نیز خاری.
    سروناز ایستاد نگاهی عمیق به بچه ها کرد و گفت: خسته نباشید، حالا دو سطر فاصله بگذارید می خواهم یک متن دیگه بگم.
    نابینایی در شبی تاریک و ظلمانی سبو بر دوش و فانوس به دست می گذشت. عابری رسید و گفت: ای نادان، پیش چشمان تو روز وشب یکی است و نور و ظلمت فرقی ندارد، پس چرا فانوس به دست گرفته ای؟
    نابینا گفت: این فانوس، نه از برای دیدن من است بلکه از برای دیدن ابلهان و کوردلانی چون توست که به من پهلو نزنید و سبویم را نشکنید.
    سروناز دفترچه اش را بست و به مبصر گفت دفترچه های بچه ها را جمع اوری کرده روی میزش بگذارد. او هیچ گاه دیکته ای را در کلاس تصحیح نمی کرد انها را با خود به اتاقش می برد تا ساعاتی از شب سرگرم باشد.
    بچه ها با شادی دفترشان را تحویل مبصر دادند. متن دیکته راضی شان کرده بود. گرچه زیاد متوجه معنا و مفهوم او نشده بودند اما همین که دانستند خارج از کتاب است و نمره اش تاقیر چندانی نخواهد داشت شادشان می کرد. پیش خود وعده دادند که به گفتۀ معلمشان روزی معنای ان را درک می کنند. بماند برای همان موقع، فعا تکلیفی نداشتند. انها ازصمیم قلب به خانم معلم جوانشان علاقه مند بودند او به حد کافی به انها ازادی داده بود و با حوصله به حرفها و درد دلهایشان گوش می سپرد. خود نیز برایشان زیاد حرف می زد. اینکه زندی همه اش بازی نیست و باید کم کم به وظایف شان بیشتر اشنا باشند و با چشم باز به پیرامون خود نظر بیندازند و قدر روزهای عمر خود را بدانند و............. بچه ها ازدانه با یکدیگر و معلمشان به بحث می نشستند و عقایدشان رابرای هم بازگو می کردند و ان زمان که درس به طور جدی اغاز می شد همه با جان و دل گوش می شدند. ان روز سروناز یکی از بچه های داوطلب را به بیرون کلاس فرستاد . قرار بود به بازی بیست سوالی بپردازند. همیشه سروناز جایزه ای هر چند کوچک در کیفش داشت که به بهترین بازیکن اهدا کند. از این رو همه با دقت به او توجه می کردند تا به درستی به سوالات یا معماهای مطرح شده جواب بدهند و اگر جایزه ای نبود تشویق انها را کفایت می کرد. ان روز یک دور بازی به پایان رسیده بود و سروناز برای دور دوم یکی از پسرها را به بیرون کلاس فرستاد و برای طرح سوال با بچه ها به شور نشست. هنوز دقیقه ای نگذشته بود که ضربه ای ه در نواخته شد و اقای امجد قدم به داخل کلاس گذاشت در حالی که دستش بر شانه پسر بچه بود. ناگهان همهمه خوابید و سکوتی مطلق حاکم بر فضای کلاس شد.
    اقای امجد در را پشب سر خوود بست نگاهی به بچه ها و سپس به سروناز کرد و گفت: چرا قاسمی بیرون از کلاس ایستاده بود؟ او که شاگرد زرنگی است. ایا خطایی از او سر زده که اخراجش کردید؟ سروناز که رو به بچه ها داشت بدون اینکه به طرف اقای امجد برگردد گفت: چرا باید او را اخراج کنم؟ این مرام من نیست . پس او بیرون از کلاس چه می کرد؟ سروناز چشمان خود را به چهرۀ مدید دوخت و گفت: بهتر نبود از خودش سوال می کردید؟ برای مشورت اینجا نیامده ام من از شما سوال کردم و منتظر جوابم هستم. شما که به به وجود اوردندۀ چنین وضعی هستید. سرناز دوباره به بچه ها نگاه کرد و همان طور که خیره به مقابل مانده بود، گفت: ما مشغول بازی بودیم.
    اقای امجد چشمانش را گرد کرد، صدایش را درشت نمود و با حیرت پرسید: بازی؟
    سروناز با خونسردی چرخید نگاهش کرد و گفت: درست شنیدید.
    مگر این ساعت دیکته نداشتید؟
    داشتم که تموم شد.
    منظورتون ساعت درسی است که تمام شده؟
    خیر، دیکته که تمام شد. قصوری نبوده.
    هر طور که صلاح شماست. اینجا که جای بحث نیست. بهتره در فرصت مناسب دیگری با هم صحبت می کنیم. فعلا با اجازۀ شما. اقای امجد با ژستی دلپذیر گردنش را قدری خم نمود و از کلاس بیرون رفت. سروناز همیشه از ادب و تواضع اقای امجد خوشش می امد. او گرچه زبانی تند و لحنی گزیده داشت و دل سروناز را مخدوش می کرد اما جبروت مردانه اش و تواضعی را که نثار زنان می کرد و در نظر سروناز دلنشین بود.
    با رفتن اقای مدیر بچه ها به جنب و جوش افتاده و هر یک حرفی برای گفتن داشتند.
    خانم اقای مدیر دعواتون می کنه؟
    اجازه همه اش تقصیر کا بود. بیاین دیگه تنفس نداشته باشیم.
    اجازه اگه اخراجتون کنن چی؟
    سروناز که خود از درون می جوشید سعی کرد خونسردی اش را حقظ کند از این رو لبخند کمرنگی زد و گفت: نه چرا باید اخراجم کنند؟
    اجازه اقای مدیر خیلی سخت گیره!
    اجازه اگه شما از این مدرسه برین دیگه کی معلم ما میشه؟
    اجازه ما شما رو دوست داریم
    سروناز با حوصله با انها به صحبت نشست و قانعشان نمود که موردی پیش نخواهد امد و انها تا اخر سال در کنار هم خواهند ماند.
    زنگ زده شد و سروناز که تمایل نداشت با اقای مدیر رو به رو گردد به ناچار در میان ازدحام درون راهرو ، پا به دفتر گذاشت . اقای امجد در دفتر حضور نداشت. سروناز نفس راحتی کشید و کنار خانم رسایی دستش قرار داده بدین ترتیب برای سروناز جا می گرفت. معلمین یک به یک م یامدند و هر یک در جایی قرار می گرفتند. سروناز سر به زیر داشت و قدری معموم به نظر می رسید. خانم رسایی او را به حرف گرفته بود. طولی نکشید که اقای امجد پا به دفتر گذاشت و دل کوچک سروناز را لرزاند. مثل همیشه جدی و بیش از پیش اخمو به نظر می رسید. او با وقار سر جای خود قرار گرفت و با همکاران به گفتگو نشست از هر یک سوالی می نمود و یا خبری بدو می داد. از خانم رسایی هم سوالاتی نمود اما گویی سروناز در دفتر وجود خارجی نداشت و عمدا وی را ندیده می انگاشت. خانم رسایی زیر گوش سروناز گفت: چش شده این قوم و خویش ما؟
    سروناز خودش رو به نفهمی زد و گفت: منظورت کیه؟
    مگه من اینجا چند تا فامیل دارم؟
    خب منظور؟
    باز گازت گرفته یا گازش گرفتی؟
    من که تا به حال کسی رو گاز نگرفتم.
    من خویش مون رو خوب می شناسم. عمدا می خواد لجت رو در بیاره. کور اینجا باشه می فهمه داره کم محل ات می کنه. با همه حرف زد الا تو. به همه نگاه کرد الا تو. چی شده؟
    سروناز شانه بالا انداخت و گفت: فامیا شماست. بازخواست اخلاقی اش رو از من می کنی؟
    بوی درگیری به دماغم میخوره.
    درگیری هم اگر هست به اون مربوط می شه که بی جهت سرش رو توی کاسۀ بقیه می کنه. من که کاری به کسی ندارم. استه میام استه تر می رم. اونه که همه رو لای منگنه میگذاره.
    خانم رسایی قندی به دهانش گذاشت و گفت: و البته تو رو بیشتر می چلونه.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #19
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحات 170 - 175

    سروناز متحیر نگاهش کرد و گفت: خودم هم متوجه شدم اما چرا؟
    خانم رسایی جرعه ای چای نوشید و در همان حال شانه بالا انداخت و گفت: مدیره، مختاره.
    خودم فکر میکنم چون به اصطلاح ناشی هستم می خواد راه و رسم کار کردن رو یادم بده. اینقدر صبر نداره ببینه نتیجۀ کارم چی میشه. خودم که تا حالا از عملکرد خودم راضی بودم.
    شاید این یکی از دلایلش باشه.
    تو دلیل دیگه ای هم میبینی؟
    دارم بو می کشم
    خب نتیجه؟
    حالا فرصت هست بگذار حدسم تبدیل به یقین بشه. تازه من اجازه ندارم پتۀ مردم رو به اب بدم.
    کدوم پته؟ چرا ادم رو سر میدوونی؟ اینجور که تو حرف میزنی دل ادم هزار راه میره.
    بذار بره تو بیخیالش شو. بعد با صدای بلند خندید و اقای امجد را با چهره ای غضبناک متوجه خود کرد. اقای امجد نگاهی طولانی به خانم رسایی کرد و با دست اشاره ای به صندلی کنار دستش نمود و گفت: خانم رسایی لطفا چند لحظه اینجا بشینید می خوام با شما حرف بزنم.
    خانم رسایی بلند شد و در همان حال گفت: بیشتر از این مباهات گرم بگیرم تبعیدم می کنه. امروز هوا خیلی پسه.
    اقای امجد شنید اما به روی خود نیاورد و اقای بهمن نژاد که صندلی خانم رسایی را خالی دید خیلی سریع بر ان ان جای گرفت، سرفه ای کوتاه کرد و به طرف سروناز چرخید و گفت: سرکار خانم ملک زاده؟
    سروناز نگاهی بدو کرد، از محبتی که از چشمان مرد جوان ساطع بود مشمئز شد سرش را پایین انداخت و گفت: بفرمایید
    می تونم یه خواهشی ازتونن بکنم؟
    اقای امجد که سرگرم صحبت با خانم رسایی بود گاه به گاه نگاه تندی نثار اقای بهمن نژاد می کرد اما او بی توجه به مدیر مدرسه و دیگر همکاران ارام ارام با سروناز شروع به حرف زدن کرد. اقای بهمن نژاد با وقاحت به سروناز خیره شد . چشمان زیبا و خوشرنگ وی خون را در عروقش به جوش اورد و ضربان قلبش را شدت بخشید او که دست و پای خود را گم کرده بود انگشتان دستش را فشرد ترق و توق مفاصلش را بیرون اورد، سپس سرفه ای کوتاه و خشک کرد و بعد قوز کرد و با دست زانوی گرد و استخوانی اش را مالاند و گفت: می خواستم اگه..اگه ممکنه...راستش من.... البته هنوز با اقای مدیر صحبت نکردم، اما اگه....ایشان موافقت کنند من قصد دارم یک هفته اجازۀ مرخصی بگیرم. در حقیقت...در حقیقت...حالا این بماند برای بعد...راستش اگه ممکنه می خواستم ازتون بخوام...یعنی اگه اقای مدیر هم موافقت کنند هوای کلاس منو داشته باشید. یک هفته دو کلاس رو یکی کنید. البته می دونم این قدری...قدری که نه، خیلی زحمت شما رو زیاد میکنه اما شما اونقدرها بزرگوار هستید که مانع مرخصی من نشید. سروناز گوش سچرده بود و حرفی نمی زد. اقای بهمن نژاد سرش را بالا اورد و دوباره به چهرۀ زیبای وی نگاه کرد، باز هم زانویش را مالش داد صاف نشست و ادامه داد: البته من سعی میکنم جریان این مرخصی با ...با موافقت انجام نشه. در هر صورت باید برم.....یعنی مجبورم که برم و این خواستۀ خودم نیست. نرفتن من شاید یک سری جنجال هایی رو...
    سروناز که علاقه ای به شنیدن جزئیات زندگی و خواسته های او نداشت سر تکان داد و گفت: از نظر من مانعی نداره. شما بهتره اول با اقای مدیر صحبت کنید، من جهت همکاری حاضرم.
    اهنگ صدای سروناز و لحن ملایمش اتش به دل جوان زد و او سست از این نگاه گرم و زیبا که از جام چشمان سروناز ساطع بود عرق پیشانی اش را با استین کتش پاک کرد و گفت: ممنونم. این محبت شما رو فراموش نخواهم کرد. امید که روزی به زودی زود بتونم جبران کنم. اگه خدا بخوادمن...من مردی قدرشناس هستم....من مردی هستم که محبت افراد پیش چشمانم می مونه و در صورت امکان... اگه خدا یاری کنه...در هر صورت سپاسگذارم.
    اقای امجد متوجه لرزش خفیف دستان بهمن نژاد و جوشش عرق بر پیشانی اش شده بود از جا بلند شد دستمالی از جیب در اورد و به اقای بهمن نژاد داد و گفت: عرق کردید . بد جتیی نشستید، بهتره جاتون رو عوض کنید.
    اقای بهمن نژاد که حال خوشی داشت و حاضر نبود جایی را که پس از مدتها انتظار به دست اورد بود از دست بدهد دستش را به کناره های صندلی گرفت، گویی می خواهند صندلی اش را از زیرش بکشند و او باید مانع شود و گفت: هوای اینجا با انجا که فرقی نداره.
    شما فردی سرما خوره هستید و بدون توجه به وضعیت جسمانی تون رو به رو ی در نشستید.
    اقا ی بهمن نژاد خود را به نفهمی زد و گفت: بادی اگر بوزه اول گریبان شما رو می گیره که دقیقا روبه روی در مینشینید. جای من هیچ ایرادی نداره.
    اقای امجد به طرف زنگ رفت و گفت :جواب شمارو بعدا می دم. سپس دستش را به روی شاسی زنگ گذاشته ان را فشرد و در دل گفت: حالا دیگه نمی تونی بهانه بیاری، باید گورت رو گم کنیو و خود قدم به راهرو گذاشت تا بچه ها رو کنترل کند.
    اقای امجد خیلی زودتر از همیشه که در راهرو سرگرم می ماند به دفتر بازگشت و با اشاره از معلمین خواست به کلاسهایشان بروند. بعد هم با صدایی گرفته گفت: خانم ملک زاده بمونند.
    خانم رسایی زودتر از بقیه از جا برخاسته و چشم و ابرویی برای سروناز تاب داده دفتر را ترک نمود. معلمین دو به دو از جا برخاستند و در حین صحبت ان جا را ترک کردند. اقای بهمن نژاد بلند شد کناره ای کتش را گرفت را گرفت و کشید و هیکل استخوانی و لاغرش را بیشتر نمایان شاخت بعد رو به سروناز کزد و با لبخندی نه چندان زیبا گفت: فعلا با اجازه شما. سروناز رویش را به طرف پنجره کرد و چیزی نگفت. اقای امجد که که بیرون دفتر ایستاده بود دستی بر شانه اقای بهمن نژاد گذاشت و گفت: من به شما یم جواب بدهکارم و اون اینه که : من همچون شما فردی خودباخته نیستم که نیازی به مراقبت داشته باشم. بادی اگه بوزه گریبان افراد ضعیف النفس رو می گیره.
    اقای بهمن نژاد چون ابلهان عینکش را برداشت و به ان ها کرد و گفت: از نظر من فقط بچه ها نیاز به مراقبت دارند.
    اقای امجد لبخند استهزا امیز بر لب نشاند و همان طور که به قیافۀ ساده لوحانۀ وی نگاه می کرد، گفت: من هم با شما موافقم. و البته باید متذکر شد که این فقط جسم انسان نیست که باید رشد کنه.
    اقای بهمن نژاد که عینکش را با استین کتش پاک کرده بود ان را به چشم گذاشت، دستها را پشت کمر قلاب کرد، گفت: البته به گفتۀ مادرم و خواهرم من دیگه برای خودم مر د شدم . موعدش رسیده که ...که.... بعد خندید و گفت: نمی دونم چرا شما احساس می کنید باید چون برادری بزرگتر از من مراقبت کنید! البته این محبت شما رو می رسونه اما باید خدمتتون عرض کنم که من هم مثل شما یک مرد کامل هستم.
    اقا امجد در حالی که لبخند بر لب اورده بود، گفت: شما این طور فکر می کنید؟
    اقای بهمن نژاد همان طور که ارام ارام خودش را به طرفین تکان میداد، گفت: حالا که صحبت به اینجا رسید باید خدمت تون عرض کنم که من نیاز به یک هفته مرخصی دارم. خوشحال خواهم شد اگه موافقت بفرمایید.
    چه وقت مرخصی اقا؟
    هه هه هه، اخه بناست خواهر بزرگم و خانم والده دست به دست هم دادند و خیال دارند بندۀ حقیر رو بفرستند...هه هه ...چطوری عرض کنم؟ شرمم میاد. اقای امجد با همان لبخند که گوشۀ لبش نشانده بود و حالت تمسخر داشت، گفت: قراره برات استین بالا بزنند؟
    به عبارتی میخوان کیشمون کنند قاطی مرغا. هه هه، ماشالله..شما خیلی زرنگ تشریف دارید.
    مبارکه مبارکه. اگه نظر من رو هم خواسته باشی با مادر و خواهرتون موافقم. واقعا وقتش شده بود.
    جدا نظر شما هم همینه؟
    در انجام بعضی کارها باید عجله به خرج داد و این یکی از موارده که شکر خدا مادرتون خیلی حواسشون جمعه. به هر حال مبارکه.
    البته مبارک باشد برای بعد نه االان.
    برای انجام هر کار خیری نیت که کردی مبارکه.
    اخه میدونید من دوست ندارم به میل....یعنی به سلیقۀ اونا زن بگیرم.
    اقای امجد ابرو بالا داد و گفت: به به! رمانتیک حرف میزنی مرد جوان!
    حقیقتش اینه که من بچه نیستم، زن هم کفش و کلاه نیسن که پدر و مادر ادم برای ادم انتخاب کنند.
    اقای امجد لبخند فراخ تری به لب نشاند و گفت: خب خب!
    هیچی دیگه. حالا با اجازۀ شما برم قضیه رو به خوبی فیصله بدم. خواهرم اراک زندگی میکنند. یکی را برام دیدند. از همسایگان شون هستند. حالا من به احترام حرف ایشان می رم اما زیر بار نمی رم.
    اقای امجد دست بر شانۀ استخوانی وی زد و گفت: پس خیال همکاری نداری و به قول خودت نمی ری قاطی مرغا.
    البته به گفته مادرم باید برم اما نه با اونی که خواهرم نشون کردند. باید خودم انتخاب کنم.
    اقای امجد که دانسته بود اقای بهمن نژاد دل به سروناز سپرده نگاهی به سروناز که پشت پنجره ایستاده و به حیاط نگاه می کرد، نمود و گفت: انتخاب هم کردی؟
    اقای بهمن نژاد سرخ شد سرش را پایین انداخت و گفت: حالا اجازه بدید ببینم می تونم از پس خواهرم بر بیام یا نه؟ چه دلیلی داره دختره مردم رو سر زبونا بیندازیم؟
    بسیار خب با کلاس ات خیال داری چه کار بکنی؟
    اقای بهمن نژاد شانه راست کرد، جان گرفت و گفت: فکر همه جاش رو کردم. بعد نگاهی گذرا به سروناز که پشت به انها داشت کرد و
    فت: از خانم ملک زاده خواستم با اجازۀ شما کلاسم رو اداره کنند. چند لحظه پیش با هم در این مورد با هم صحبت می کردیم.
    اقای امجد اخم کرد و گفت: بدون مشورت با من؟ فراموش نکنید من اینجا مدیرم و شما قبل از اخذ هر تصمیمی باید با من مشورت کنید، سر به خود که نمی شه هر کار دلتون خواست بکنید. من اجازه نمی دم. این وطیفۀ من بود فکری برای کلاستون بردارم. من هستم که بریا مدرسه ام برنامه ریزی می کنم.
    او که لحظه صدایش را درشت تر می کرد ابرو در هم داده و به اقای بهمن نژاد خیره شد. صدای بلند اقای امجد به گوش سروناز خورد و او که می دانست ترشی اقای مدیر نصیب اقای بهمن نژاد شده لبخند بر لب اورده راضی به نظر می رسید. به نظر او اقای بهمن نژاد مردی گستاخ بود که نیاز به تادیب داشت.
    اقای بهمن نژاد که از اخم مدیر جدی مکدر شده بود و از لحن کوبنده اش می ترسید خودش را جمع کرد و گفت: معذرت میخوام جناب مدیر اگه جسارت کردم شما حتما منو ببخشید. خانم ملک زاده قبول کردند همکاری کنند.
    ابروهای اقای امجد بیشتر در هم گره خورد و گفت: این مهم نیست که شما و خانم ملک زاده چه قراری با هم گذاشتید. شما به من در مقام یک مدیر بی احترامی کردید. شما حق نداشتید پیش از مطلع کردن من، با شخص دیگه ای در این باب صحبت می کردید.
    من معذرت می خوام. شاید به قول شما. من هنوز به حد کافی رشد نکرده ام. منظور من این بود....
    من کاری به منظور شما ندارم اقا بهتره به کلاس تون برید.
    اقای بهمن نژاد از خدا خواسته عقب عقب به راه افتاد و خیلی زود بر سرعت گامهایش افزود چرا که دیگر ماندن جایز نبود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #20
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحات 176 - 180

    اقای امجد با قیافه ای گرفته به دفتر بازگشت، پشت میزش نشست و دستها را مشت کرده و در هم قلابشان نمود و ارنجش را روی میز نهاد و لبانش را روی دستان مشت کرده و قرار داد و به فکر فرو رفت. سروناز که از ماندن و انتظار کشیدن خسته شده بود خیره به او ماند شاید اقای مدیر تکلیفش را روشن نماید. میدانست که اقای امجد خیال دارد بازخواستش کرده، محکومش نماید. دلش در سینه می لرزید،شقیقه اش دل دل می زد. با این وجود بدش نمی امد گاه با وی درگیری پیدا کرده روزش از یکنواختی در اید. دوست داشت گاه توسط مردی پر هیبت مورد بازخواستقرار گیرد. دوست داشت مردی با جبروت ناظر براعمالش باشد و گاه به گاه منعش نماید. از این رو سرش را بالا گرفت دل به دریا زد و گفت:گویا حضور منو فراموش کردید؟
    اقای امجد به خود امد، سرش را بالا گرفت و نگاهی به سروناز انداخت و دید چشمان درشت و خاکستری اش می رقصد و ارام ندارد. پس صدایش را صاف نمود و گفت:خب، حرکت امروزتون رو برام توجیه کنید.
    سروناز با خونسردی پرسید:کدوم حرکت؟
    خودتون رو به اون راه می زنید؟ منظورم بازی کردنتونه خانم کوچولو!
    خانم کوچولو؟
    تا جایی که من اموختم بازی به کودکان اختصاص داشته.
    منظورتون از بازی همون تنفسه؟
    اقای امجد که به حال عادی بازگشته بود صندلی اش را روی دو پایه به دیوار تکیه داد و گفت:بالاخره هر بازی یک اسمی داره.
    در این صورت حق با شماست. ما مشغول بازی بودیم. خودتون که مشاهده کردید
    اقای امجد صندلی اش را صاف کرده با صدای بلندی که بی شباهت به داد نبود گفت: به من بگید چرا؟
    چون این نیاز گاها در کلاس احساس میشه.
    مگر ما زنگ تفریح نداریم خانم ملک زاده؟
    البته که داریم
    تعدادش کمه یا زمانش؟
    هیچ کدوم
    اقای امجد از جا برخاست و در حالی که قدم میزد، گفت:پس منظورتون چیه؟ ایا فکر می کنید بچه ها قانع نمی شند و نیاز به بیشتر از اون دارند؟
    من احساس میکنم محیط کلاس نباید خیلی خشک و خسته کننده باشه.
    اقای امجد رو به سروناز ایستاد و گفت: و به این دلیل از ساعات درسی شون ک می روید؟ بعد ناگهان صدایش را بلند کرد و گفت:خانم مگه اینجا پارکه؟
    سروناز خیلی ارام و خونسرد گفت:من چنین ادعایی نکردم.
    در عمل اما؟
    سروناز اخم کرده از جا برخاست و در حالی که صدایش را قدری بلند تر از حد معمول کرده بود گفت: اقای مدیر من مسولیت درس بچه ها را بر عهده گرفتم و فکر می کنم حق دارم به شیوۀ خودم عمل کنم. قبلا هم ازتون تقاضا کرده بودم تحمل کنید. اما نمی دونم چرا شما اصرار دارید اعمال مرا بیش از دیگران کنترل کنید.
    اقای امجد که احساس کرد سروناز میل به عصیان دارد در دفتر را بست و همان جا پشت به در ایستاده و گفت: من به وظیفه ام که نظارت به کار معلمین و دانش اموزانه عمل میکنم و اجازه نخواهم داد کاری غیر معمول در این مدرسه صورت بگیرد.
    سرونازبه طرف اقای امجد رفت نفسش را با غیظ بیرون داد و گفت: اجازه بدید درو باز کنم
    اما من هنوز....
    می دونم که قانع نشدید. من هم نخواهم رفت. فقط میل دارم در دفتر باز باشه، بهتر نیست گاهی به اعمال خودتون توجه کنید؟
    اقای امجد نگاهش کرد و چون او را دگرگون دید گفت: اوه معذرت می خوام و سپس در را باز کرده خود پشت میزش نشست و با دست به سروناز اشاره نمود بنشیند.
    سروناز همان جا روی اولین صندلی نشست و خیره به اقای امجد ماند. اقای امجد پس از قدری سکوت گفت: خب؟
    سروناز که خونسردی خود را بازیافته بود، گفت: جسارتا ازتون میخوام پاتون رو توی کفش من نکنید. البته من پیشاپیش معذرت می خوام. قصد امانت ندارم. می خوام ازتون خواهش کنم به من مهلت بدهید که خودمو نشون بدم. البته شاید من زیاده از حد خوشبین هستم اما تا حالا از نتیجۀ کارم رضایت داشتم. در غیر این صورت نباید این به خودم ثابت بشه؟ اگر نتیجۀ کارم نامطلوب بود حق رو به شما میدم. از اون به بعد هر چه شما بگید بعد اهی کشید و گفت: این حق رو به من می دید که ازتون مهلت بخوام؟
    اقای امجد که با نوک خودکارش ارام به میز میزد فکری کرد بعد دوباره صندلی اش را به دیوار تکیه داده ان را به بازی گرفت و گفت: فقط تا پایان امتحانات نوبت اول و این رو بدونید که شاید از اون به بعد بچه ها دم به تله ندادند. بچه هایی که مدتی درس و بازی رو با هم قاطی کردند. البته این مشکل خودتونه.فراموش نکنید که پسر بچه سوای دختر بچه اس. باید خاطر نشان کنم من فقط معلمینی رو در این مدرسه نگه می دارم که از امتحان من سر بلند بیرون اومده باشند. معلمین این مدرسه همه ساعی بودند و هستند و اگر غیر این بوده به جای دیگه انتقال پیدا کردند. من ادم وسواسی و سخت گیری هستم. توی اداره همه منو می ناسند. پس اگر تمایل دارید با ما کار کنید بهتره دقت نظر بیشتری داشته باشید.
    سروناز بلند شد و ایستاد و با عصبانیت گفت: برای من اینجا و انجا فرقی نداره. اگر تمایل ندارید من با شما کار کنم میتوانید از همین فردا ترتیب انتقالم رو بدید.من استخدام شدم که کار کنم کجا؟ چه فرقی میکنه؟ من تحمیل نشدم که!اصرار به اندن نداشته باشم. لبخندی محو در اعماق نگاه اقای امجد نشست. صندلی اش را صاف نمود و دستها را زیر چانه مشت کرد و گفت: باز که بچه شدید و خیال قهر و اشتی دارید!بهتره بشینید ممکنه برای شما اینجا و انجا فرقی نداشته باشه اما برای من مهمه بهترینها رو ازان خودم بکنم . پس حق بدید که پامو توی کفش همکارانم بکنم. و البته حساسیتم نسبت به نااشنایان بیشتر باشه.
    دوست ندارم این موضوع را به رخم بکشید. این که تازه کار هستم و به تصور شما نای. من با در نظر گرفتن وجدانم کار می کنم و نه تنها برای ایندۀ بچه ها که برای کار خودم ارزش قائلم. امیدوار هتم که موفق باشم این دیگه با شماست که بمونم یا برم. من برای موندن هیچ اصراری ندارم.
    اقای امجد تکیه داده نگاه دقیقی به سروناز کرد و همانطور که ب تسبیحش بازی می کرد، گفت: من دوست ندارم که شما برید و به همین دلیله که به اعمالتون نظارت بیشتری دارم. دوست دارم از خودتون انعطاف بیشتری نشون بدید، شما باید به میل من شکل بگیرید.
    سروناز بلند شد و گفت:من موم نیستم که به دست شما حالت بگیرم. در ضمن به کمک شما به حد کافی از وقت کلاسم کش رفتم.
    اقای امجد از جا برخاست کنار در ایستاد و برای اولین بار به رویش لبخندی زیبا زد و گفت: خیلی هم از وقت کلاس تون گذشته . بفرمایید.
    سروناز به راه افتاد در حالی که اقای امجد همان طور با نگاه بدرقه اش می کرد. کلاس خانم رسایی نزدیکترین کلاس به دفتر بود و در ان هنگام در کلاسش نیز باز بود . خانم رسایی که در حال قدم زدن در کلاسش بود ناظر خیره شدن اقای امجد به رفتن سروناز بود از این رو از کلاس بیرون امده در کلاسش را بست و با لبخندی که بر لب نشاند، گفت: مام می تونیم مثل از ما بهترون چند ثانیه از کلاسمون کش بریم اقای مدیر؟ اندازه یه چای تلخ ناقابل؟
    اقای امجد که دستها را پشت کمرش قلاب کرده بود، گفت: چیزی به زنگ نمونده، در ضمن چای هم حاضر نیست.
    با کهنه دمش هم کنار میام ها.
    لازم نکرده بفرمایید. در ضمن اینجا از ما بهترونی وجود نداره و اگر هم شاهد کش رفتن از ساعات درسی بودید مورد توبیخی بوده و بس.
    خانم رسایی به سراسر راهرو نظری افکند و گفت: چقدر توبیخ میکنید؟ گناه داره به خدا دختر غریبه.
    چه عذر موجهی! شما فکر می کیند اینجا خونۀ خاله اس که خاله چشاش رو بذاره روی هم و هر کس هر طور دلش خواست رفتار کنه؟
    داغ نکنید اقای مدیر. قربون دردای دلتون برم. هر کی ندونه من یکی می دونم چرا اینقدر پا رو دم این بینوا می گذارید. بابا به خدا بی تقصیره.
    اقای امجد با عصبانیت به خانم رسایی نگاه کرد واو اینطور ادامه داد: من یکی به سهم خودم شما رو درک می کنم. دیشب به پرویز میگفتم که خدا میدونه شما چه زجری میکشید. پرویز هم میگفت دلم برای هر دوشون میسوزه او معتقده خانم ملک زاده بی تقصیره شما هم حق دارید.
    فضولی موقوف ازتون میخوام گذشته رو به حال ربط ندید. دیگه هم نمی خوام انگشت روی این موضوع بگذارید. برای من همه چیز تمام شده اس. لطفا شما هم دست بردارید. در ضمن اینجا محل کاره و من و شما با هم بیگانه ایم. دیگه هم دوست ندارم بشینید با پرویز زندگی شخصی منو زیر و رو کنید. ببینم اصلا چرا شما اینجا ایستاده اید؟ مگر کلاس ندارید؟
    با اجازه شما اومدم بیرون.
    اقای امجد اخمی به چهره نشاند و گفت: شما همنیاز به تادیب دارید؟
    خانم رسایی در حالی که می خندید گفت:بدم نمیاد گوش مالی ام بدید . و در همان حال پشت بدو کرد و رفت و ندید اقای امجد از سر مهربانی به رویش می خندد.
    سرونازکمتر از بچه ها درس می پرسید و بیشتر از انها امتحان کلاسی میگرفت. تا انها خود را موظف کرده دروسشان را مطالعه نموده در همه حال امادۀ پاسخ گویی باشند. ان روز توی حیاط مدرسه همهمه پیچیده و بچه ها یک به یک خبر از ورود بازرس به مدرسه می دادند. چهره ها بیانگر هراسی درونی بود. همه کتاب درسی در دست داشتند در حالی که نمی دانستند از کجا باید بخوانند! این همه را اقای امجد از پشت پنجره مد نظر داشت.
    مردی نسبتا میانسال ، درشت اندام با سری بسیار کم مو و سیمایی خشک و قدری جدی نزدیک میز اقای امجد نشسته پاها را روی هم گردانده و با دقت معلمین را زیر نظر داشت. خانم ستاری با سینی چای خوشرنگ وارد دفتر شد و ان را مقابل بازرس گرفت. مرد بازرس نگاهی دقیقی به سینی و سپس به سراپای خانم ستاری نمود. استکانی چای برداشت ان را مقابل دیدگان گرفته. چرخاند بعد ان را بو کشید. سپس نچی کرده استکان را توی سینی قرار داد و گفت: اب به حد کافی جوش نیامده و شما در دم کردن چای تعجیل نمودید. در ضمن چای به دلم نکشیده و شما حرارت سماور را بالا اوردید. این چای ارزانی خودتان.
    خانم رسایی با حیرت به مرد بازرس نگاه کردو زیر گوش سروناز گفت: یعنی ما هم چای رو پس بفرستیم؟
    سروناز ارام گفت: چرا باید پس بفرستیم؟ دل خانم ستاری می شکنه از اون گذشته او همیشه به ما چای داده و ما شکایت نداشتیم.
    یعنی ژست نگیریم که مثلا حالیمونه؟
    برو بابا بیکاری؟
    حالا بذار ببینم بقیه چه کار می کنند؟
    خانم ستاری به طرف اقای کمالی که گویی ناظر پس فرستادن چای توسط بازرس نبوده، دست پیش برد استکانی برداشت ابرو بالا داد و گفت: کامم چسبیده بود به هم کجا بودی بابا؟
    خانم ستاری به طرف خانم ارجمند رفت. خانم رسایی ارام گفت: به جون خشم بر نمی داره.
    خانم ارجمند نگاهی به سینی چای کرد و پس از ان به مرد بازرس و بعد رو به خانم ستاری گفت: کم مایه اس عزیز.
    بدین ترتیب نه دل خانم ستاری را شکست و نه استقبال نمود که به بازرس بر بخورد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/