صفحات 146_155
اینها در صورتی قابل اجراست که شما با علاقه به درسهاتون توجه کنید و من این نیاز رو احساس کنم. بهتره شبها خیلی زود بخوابید تا سر کلاس خواب الود نباشید. هیچی بدتر ازاداره کردن یک کلاس بی نظم با بچه های خمار نیست. شما دیگه دارید بزرگ می شید، بهتره کم کم به اهدافتون توجه کنید و ببینید در اینده علاقه دارید چه کاره بشید. البته بعدا راجع این موضوع مفصلا صحبت خواهیم کرد. برنامه ریزی برای اینده باعث میشه که از خمودی و کسالت بیرون بیایید و تلاش کنید برای رسیدن به اینده ای که توی ذهن تون رقم زدید و دوست دارید به چنگش بیارید. شما فردا مردان این مملکت هستید. مردانی که اینده کشور ایران رو در چنگ دارند و به امید خدا میخوان پرخ زندگی خانواده ای رو به دست بگیرند، پس بهتره که برای فرداتون برنامه ریزی کنید اجازه ندید زندگی تون مفت مسلم، به خاطر نداشتن برنامه ای مشخص از دست بره. از حالا قدر جوانی ای رو که در پیش دارید بدونید و روش حساب کنید.
سروناز نفسی تازه کرد، روی صندلی اش نشست دستها را در هم قلاب کرده روی میز قرار داد و گفت: از امروز ما برای هم دوستان خوبی خواهیم بود که از دور هم جمع شدن، هدفی ندارریم به جز یاد گرفتن و یاد دادن و دونستن، هر روز بیشتر از روز پیش. توجه کنید فقط من نیستم که قراره به شما چیز یاد بدم، شما هم میتونید به من اموزش بدید. با رفتارتون، با گفتارتون و به هر طریقی که فکر میکنید موثرتره. حتی ممکنه که شما ناخوداگاه به من درس بدید و من از شما ممنونم. من هم حتما کاستی هایی دارم. همۀ ما کاستی داریم بهتر نیست از این با هم بودن ها بهرۀ بیشتری ببریم و خطاهای همدیگه رو گوشزد کنیم؟
بچه ها که هضم بعضی مسائل برایشان ثقیل و درک برخی مسائل برایشان مشکل بود ، از طرفی شاد بودند که مطرح می شدند، با چشمانی باز، خیره به معلم زیر لب نجوا می کردند: بله خانم، چرا خانم.
بدین ترتیب سروناز دست دوستی به طرف بچه ها دراز کرد. او دوست نداشت بچه ها از وی بترسند و چون مجسمه ای بدو زل زده طوطی وار حرفهای او را تکرار کنند. از نظر او روح سرکش کودکانۀ انها نیاز به جنب و جوش داشت و این مقتضای سن شان و موقعیت شان ، که همانا پشت میز و نیمکت مدرسه نشینی استف بود مشروط بر ان که قابل کنترل بوده از ادب دور نشوند. این حق طبیعی شان محسوب می شد و بزرگترها نباید این امر را نادیده می انگاشتند.
صبح روز بعد سروناز خیلی زود از خواب برخاست از ورزش صبحگاهی صرف نظر کرد زودتر از حد به امور شخصی اش رسید ، لباس پوشید و پا به حیاط گذاشت. خانم ستاری توی حیاط بود و به طرف ساختمان مدرسه می رفت. سروناز او را صدا زده گفت: قفل در رو باز کردی؟
دارم میرم بازش کنم. کاری داشتین؟
نه خواستم برم توی دفتر بشینم.
هنوز که خیلی زوده.
ایرادی نداره با خودم کتاب بردم مطالعه کنم.
خانم ستاری در راهرو را باز کرده رفت تا در و پنجرۀ کلاسها را هم باز کند. در حالی که گاه بر می گشت و پشت سرش را نگاه می کرد. متعجب بود و نمی دانست چرا سروناز به این زودی بیرون امده؟!
سروناز پا به دفتر گذاشت و در سمت راست روی دومین صندلی که تقریبا روبروی میز مدیر و نیز در پناه دیوار بود نشست. بدین ترتیب اقای مدیر در بدو ورود متوجه حضور او نمی شد. کتابش را باز کرده و مشغول مطالعه شد. طولی نکشید که جیپ زرشکی اقای امجد وارد حیاط شد. سروناز از همان جا که نشسته بود چشم به پنجره دوخت و او را زیر نظر گرفت. مثل همیشه اخم به چهره داشت. از ماشین پیاده شد نگاهی به زوایای حیاط انداخت گویی دنبال سروناز می گشت، یا اینطور تصور نمود، چرا که اقای امجد مدام در حال بازرسی بود. قلب سروناز بی جهت می تپید. نمیدانست دست به کاری کودکانه زده یا خیر؟ این چه معنی داشت که زودتر از حد معمول و زودتر از اقای امجد که زود امدن وی هم قدری عجیب بود، پا به دفتر گذاشته؟ احساس کرد گونه هایش گلگون شده و از ان داغی می تراود، پشت گردنش مور مور و دور لبانش گزگز می کرد. چشم به سطور کتاب دوخت بی انکه بخواند. نفسش تندتر از معمول شده و صدای ان سکوت دفتر را در هم می شکست. نمی دانست چرا به هیجان امده و چرا مضطرب است؟ می ترسید؟ نه ، کار خلافی از او سر نزده بود و جای ترس نداشت. این شاید هیجان ناشی از لجبازی کودکانه اش بود. خود را قانع نمود و ارام گرفت. احساس کرد از اینکه اقای امجد را به بازی گرفته به وجد امده. جای سپیده را خالی کرد دانست که علیرغم رشد جسمانی هنوز بچه ست و میل لجبازی دارد حق دارد اقای مدیر گوشزد کرد مانند کلاس اولی ها هستی. و حق داشت اگر می خواست کنترلش کند. گرچه سروناز از این حرف خوشش نیامد و دوست نداشت کنترلش کنند. صدای گامهای محکم و کوبندۀ اقای امجد در راهرو طنین افکند و هر لحظه نزدیکتر شد. گویی پا بر قلب سروناز می نهد و می فشاردش که چنین نفسش تنگی می کرد. اقای امجد جلو تمام کلاسها می ایستاد نگاهی به داخل شان می انداخت و باز به راه می افتاد صدای گامها هر لحظه نزدیکتر می شد و در گوش سروناز می نشست. گویی مغزش را می گویند. اقای امجد بدون توجه به سروناز پا به دفتر گذاشت و یکراست به طرف میزش رفت . سویچش را روی میز گذاشت، تسبیحش را نیز و بدون انکه برگردد گفت: صبح بخیر خانم ملک زاده.
سروناز متحیر از جا برخاست و گفت: حتی اگه اقرار کنید پشت سرتون چشم ندارید باز من باور نمی کنم اقای مدیر.
اقای امجد برگشت. چهره اش قدری ارام بود. لبخند بسیار ملایمی ورای دیگانش موج می زد. انگشتان را لای بندینک شلوارش کرده تکیه به میز داد و گفت: از یک مدیر وانا غیر از این انتظاری هست؟
سروناز دوباره نشست ، چشم به حیاط دوخت و گفت: دوست دارم بدونم از کجا متوجه حضور من شدید؟
اقای امجد سنگینی اش را به میز داده و پاهایش را جا به جا کرد و گفت: قرار نبود وارد جزئیات نشیم؟
سروناز چشم از حیاط نگرفت و همان طور گفت: شما بدون در نظر گرفتن حس کنجکاوی ادمیان، شیوۀ امرانه خودتون رو در پیش می گیرید.
اقای امجد که همان طور با سماجت نگاهش می کرد، گفت: فقط بدین خاطر که از نگرانی درتون بیارم ازتون می خوام منو دست کم نگیرید، من ادم شناس قابلی هستم و قادرم شخصیت انسانها رو خیلی زود ارزیابی کنم.
جسارتا باید عرض کنم شما مرد مغروری هستید.
اقای امجد نگاهی دقیقی به چشمان سروناز انداخت ، اه بلندی از سینه بیرون داد تسبیحش را در دست گرفت میان مشت فشرد و گفت: اجازه ندادید عرایضم تموم بشه.
اگر حمل بر خودستایی نباشه باید عرض کنم تا اندازۀ بسیار زیادی می تونم افکار و امیال انسانها رو از نگاهش بخونم. این صرفا یک توانایی محسوب می شه و ربطی به غرور نداره. سپس به طرف صندلی اش رفت و در حالی که می نشست گفت: کویا امروز خیلی زیادتر از حد وارد جزئیات شدیم. این مباحث جزو وظایف کاری ما نیست. بعد نفس بلندی کشید و گفت: در هر صورت صبح قشنگیه و خوشحالم از اینکه شما رو شاداب و سرحال می بینم.
سروناز حرفی نزد حتی نگاهش هم نکرد . تصمیم گرفت از این به بعد کمتر به چشمان اقای امجد نگاه کند. حالا فهمید چرا او با سماجت به چشمانش نگاه می کند. شاید حق با او بود و می توانست تا حدودی افکار مردم را از نگاهشان بخواند و یا حداقل حدس بزند مگر نه اینکه احساس ادمیان در نگاهشان جای میگیرد و انها را لو می دهد؟ و این اقای امجد عجب جای مناسبی اگشت نهاده!
سروناز کتابش را باز کرده خود را سرگرم مطالعه نشان داد. اما روحش پریشان تر از ان بود که از مطالب کتاب سر در بیاورد. نه چشمش جایی را می دید و نه دلش می خواست ببیند. نمی دانست این سال تحصیلی را چگونه زیر دست چنین مدیر زرنگی سپری کند؟ مدیری که تمامی حرکات معلمین و دانش اموزان را زیر نظر دارد مگر این مدیر به قول خودش توانا اجازه می داد او که فردی تازه وارد و ناشی بود، دقیقه ای به حال خود باشد؟ احساس می کرد در مقابل احساس ناراحتی می کند با این همه بدش نمی امد. پا روی دمش گذاشته کودکانه لجبازی پیشه نماید. او هنوز هم نمیتوانست بفهمد اقای امجد چگونه متوجه حصور او در دفتر شده؟ او عمدا جایی را برای نشستن برگزیده بود که در تیرس نگاهش نباشد. شاید خانم ستاری خبرچینی کرده و گزارش صبحگاهی داده، اما نه ، خانم ستاری پس از سرکشی به کلاسها به اتاقش رفته و هنوز بیرون نیامده بود. از ان گذشته او به حدی از اقای مدیر می ترسید که بی جهت لب از لب باز نمی کرد و تا وی را به حضور نمی طلبید دور و برش افتابی نمی شد. اقای امجد سراغ کمد رفت، پرونده ای از ان بیرون کشید، روی میز نهاد و همان طور که می نشست و پوشه را باز می کرد بدون اینکه سرش را بالا کند، گفت: خوبه که کتاب تنها دکور نباشه دست ادمیان و مورد مطالعه قرار بگیره.
سروناز سرش را به مقدار کم بالا گرفت و دید اقای امجد مشغول نوشتن است، پس گفت: برای مطالعه انسان نیاز به ارامش داره.
اقای مدیر بدون اینکه دست از نوشتن بردارد گفت: چیزی که شما ندارید.
حرص سروناز در امد. او مصرانه انگشت بر نکات ظریف می گذاشت. گویی می خواست سروناز را بکوباند. سروناز کتابش را بست و طی یک تصمیم ناگهانی از جا بلند شد و گفت: قوانین شما، معلمی رو از اینکه زودتر از دانش اموز به کلاس بره منع نمی کنه؟
اقای امجد سرش را بلند کردو چون پی به عصبانیت سروناز بود برقی از چشمانش جهید. انگشت شستش را زیر چانه نهاد و چهار انگشت دیگرش را روی گونه قرار داد و گفت: برای این مسائل پیش پا افتاده قوانین خاصی وضع نشده. پیشنهاد خوبی دادید مشروط بر اینکه به دلیل دور اندیشی باشه و نه زود رنجی.
سروناز بدون کمترین مکثی پشت بدو کرده به طرف کلاسش به راه افتاد و پشت میز خودش نشسته به حیاط خیره شد. نبضش تندتر از حد می زد. شقیقه هایش نیز. نفهمید منظور اقای مدیر از دور اندیشی چه بود؟ اصلا دور اندیشی برای چه؟ شانه ای بالا انداخت و در دل گفت: اصلا به درک! این مدرک مغرور هر روزم رو می خواد به یه شکل خراب کنه. فکر کرده از ابروهای توی همش می ترسم. بعد فکری کرده لبخند زد و گفت: خب می ترسم دیگه.
اقای بهمن نژاد جوان لاغر اندامی بود که به نوعی رقیب سروناز محسوب می شد. او هم در کلاس چهارم تدریس می کرد اما از ان جایی که دارای پنج سال سابقۀ کاری بود از جانب سروناز خطری احساس نمی کرد و به نوعی خود را یک سر و گردن بالاتر از وی می دید. مرد جوان که در برابر زیبایی خیره کنندۀ سروناز توان مقابله با نفسش را نداشت سعی می کرد به هر بهانه خود را به معلم تازه وارد نزدیک کرده از در دستی و مسالمت در اید. چشمان پر از رمز و راز سروناز دل باخته و مدهوش نگاه فریبایش می شود. اوهر زنگ تفریح اگر موقعیت مناسبی می یافت کنار سروناز می نشست. وی را به حرف می گرفت و از هر دری می گفت و البته موضوع صحبت انها بیشتز در زمینۀ کارشان بود. اقای امجد از سماجت مرد جوان متعجب بود ، به خوبی میدید که اقای بهمن نژاد بدون توجه به نگاه غضبناک وی خیلی زودتر از انکه خانم رسایی پا به دفتر گذارد صندلی کنار سروناز را اشغال می کند و کمترین اهمیتی به حیثیت دختر جوان نمی دهد. او انقدر کوته فکر و سطحی نگر بود که متوجه نبود ممکن است همکار جوانش را بر سر زبانها انداخته و بازار شایعه را رونق بخشد . سروناز کنار وی احساس بدی داشت و هزار گاه با چشمان زیبایش دنبال خانم رسایی می گشت و ملتمسانه از وی می خواست به طریقی به دادش رسیده از دست این مرد وراج و سمج رهایش کند. این همه را از اقای امجد به خوبی می دید و متوجه حال پریشان سروناز بود و منتظر فرصتی بود تا این چوان بی فکر را تادیب نماید.
ان روز هم زنگ از خالی شدن حیاط و راهرو اقای امجد پا به دفتر گذاشت و با ان نگاه جدی رو به همکارانش نموده گفت: کلاسها اماده است، می تونید بفرمایید.
همه از جا برخاستند. اقای بهمن نژاد نیز به تبعیت از دیگران برخاست و رو به سروناز کرده گفت: خانم ملک زاده و با سر اشاره ای کرد. یعنی فرمایید من همراهی تان می کنم و خود منتظر ایستاد. اقای امجد نگاه تندی به اقای بهمن نژاد کرده گفت: خانم ملک زاده می مونند. من باهاشون کار دارم.
اقای بهمن نژاد چون ابلهان سر تکان داده پشت به انها نمود و به راه افتاد. اقای امجد در استانۀ در ایستاد و به رفتن معلمین چشم دوخت. خانم رسایی اخرین نفری بود که از دفتر خارج می شد درحالی که برای سروناز ابرو تکان می داد و سروناز ارام به رویش می خندید. اقای امجد به ناگاه چرخید و مچ او را در حال شوخی با سوناز گرفت. خانم رسایی قدری سرخ شد اما خیلی زود بر خود مسلط شد. اقای امجد ارام زیر گوش خانم رسایی گفت: از قرار معلوم خیلی با هم صمیمی هستید!
خانم رسایی خنده ای کرد و گفت: اشکالی که نداره، داره؟
اقای امجد در دفتر را بست تا بتواند به راحتی بدون اینکه سروناز صدایش را بشنود با خانم رسایی حرف بزند و در همان حال گفت: چرا باید اشکال داشته باشه؟
راستش می ترسدم زیاد بهش نزدیک بشم و خودتون می دونید چرا. بعد اهی کشید و گفت: بگذریم دختر خیلی خوبیه و خیلی ساده.
و به همین دلیل که ساده اس ازتون میخوام مراقب روباه صفتان باشید.
منظورتون...
اسمی برده نشه بهتره. دوست دارم زنگهای تفریح خیلی زودتر به دفتر بیاییدو....
خانم رسایی سر تکان داد و گفت: متوجه شدم جناب مدیر، صندلی کنار دست خانم ملک زاده به اسم من مهر خورد. درست حدس زدم؟
اینطوری خیالم راحت تره اون دست من امانته.
خانم رسایی به شوخی دستش را کنار پیشانی گذاشت پاها را جفت کرد و گفت: اطاعت می شه قربان.
اقای امجد لبخند قشنگی زد و گفت: بروو سر کلاست ماریا خانم. الانم که یکی سر برسه و لوس بازی تو رو ببینه.
خانم رسایی با خنده گفت: گفتم که اطاعت می شه قربان.
خانم رسایی رفت و اقای امجد دید که سروناز منتظر نشسته. سروناز به احترام ورود مدیر قدری بلند شد و اقای امجد با حرکت سر تعارفش نموده خود پشت میز قرار گرفت و دستها رو در هم قلاب کرد نفس کُه مانندش را بیرون داد و همانطور که با انگشتانش بازی می کرد، گفت: می تونم بپرسم چرا همیشه همیشه در کلاستون بسته است؟
سروناز در کمال خونسردی جواب داد: به همون دلیل که شما چند لحظه پیش در دفتر رو بستید.
اقای امجد نگاهی به چهرۀ خونسرد سروناز انداخت و دقیق نگاهش کرد بعد گفت: این جواب قانع کننده ای برای من نیست.
سروناز به اقای امجد نگاه کرد و پرسید: فکر نکنم شخصی وجود داشته باشه که بتونه شما رو قانع کنه.
اقای امجد صاف نگاهش کرد اما حرفی نزد و منتظر ماند سروناز گفت: حتما برای در کلاس هم قانون به خصوصی وضع کردید.
شما شاکی هستید؟
اداره کلاس در ساعات درسی به من واگذار شدهف جسارتا باید عرض کنم که یک معلم محتاره کلاسش رو چطور اداره کنه.
اقای امجد سرش را تکان داد و گفت: و یک مدیر هم مختاره مدرسه رو به میل خود اداره کنه، منکرید؟
می تونم بپرسم منظورتون چیه؟
کاملا روشنه. هنگام تدریس باید در کلاس بسته باشه تا حواس بچه ها پرت نشه، اما این برای تمام ساعات غیر ضروری است.
چرا؟
برای اینکه من مواقع بیکاری توی راهرو قدم میزنم و میل دارم کلاسها رو تحت نظر داشته باشم. به همین خاطر از شما می خوام با من همکاری کنید. سپس پشت صندلی اش را دو پایه به دیوار تکیه داد و در حالی که با خودکارش بازی می کرد، ادامه داد: یک مدیر زمانی موفقه که از اوضاع مدرسه، حتی کلاسها با خبر باشه.
سروناز با غیظ نگاهش کرد اما حرفی نزد. اقای امجد تسبیح بلند کهربایی اش را از روی میز برداشت نگاه عمیقی به ان انداخت، اه بلندی کشید و گفت: تا به حال کسی روی حرف من حرف نه نیاورده، اما و چرا شاید، اما در نهایت اطاعت امر بوده و بس. بعد سرش را بالا گرفت به چشمان زیبای سروناز نگاه کرد و گفت: امیدوارم شما هم با من همکاری کنید بدون چون و چرا بعد به دانه های درشت تسبیح نگاه کرد و در همان حال گفت: دیگه حرفی ندارم.
سروناز که هنوز حرف ان روز اقای امجد مبنی بر اینکه شما گاه نیاز به مراقبت دارید را به خاطر داشت. بلند شد کیفش را روی شانه انداخت، قدمی برداشت بعد مکثی کرد و گفت: من نیازی به کنترل خودم و کلاسم نمی بینم. باید یاداوری کنم که من و بچه هایم حتی برای ثانیه ای فراموش نمی کنیم این مدرسه مدیری توانا و قادر است و اون کسی نیست چز شما. پس بهتره خاطر جمع باشید
اقای امجد از جا برخاست و به سروناز نزدیکتر شد صاف ایستاد و بدو زل زد و گفت: این بازده کار شما رو افزایش خواهد داد، چرا عصبانی شدید؟
سروناز قهر الود سر به زیر انداخت و گف: نیازی به منترل خودم نمی بینم. بعد سرش را بالا اورد و با لحنی تند گفت: من بچه نیستم که تحت مراقبت باشم.
چشمان اقای امجد خندید اما لبانش هم چنان چفت شده بود. سروناز سرش را به طرف پنجره چرخاند در حالی که پره های بینی اش را ارام ارام می لرزید. اقای امجد در کمال ارامش نگاهش کرد و گفت: خیلی زود عصبی می شید!...این به قول شما قانوینه که وضع شده نه فقط مختص شما، که شامل حال بقیه هم میشه، و البته در مورد شما که تازه کار هستید از حساسیت بیشتری برخوردار شده.
سروناز سرش را چرخاند و گفت: بهتر نییست جوجه را اخر پاییز بشمارید؟
اقای امجد غضبناک نگاهش کرد ، سیبیلش را یکوری جوید، بعد گفت: شما اولین نفری هستید که دوست دارید پا روی مقررات مدرسه بگذارید. بعد لبخند استهزا امیزی بر لب اورد و گفت: تمام ترس من از اینه که اخر پاییز جوجه ای برای شمردن نمونده باشه.
مقررات شما استاندارد نیست.
مقرراتی که وضع میشه همونیه که من وضع می کنم فراموش نکنید...
سروناز بی حوصله گفت: فراموش نمی کنم که شما مدیر مدرسه هستید.
اقای امجد پشت به سروناز کرد روی صندلی اش نشست و صندلی اش را روی دو پایه به دیوار داد و با خونسردی گفت: روحیه ضعیف، صبر و حوصله کم باید به خودم افرین بگم. سپس صندلی اش را روی چهار پایه قرار داد از جا برخاست دستانش را روی میز قرار داده ستون بدن کرد، نگاه نافذش را به سروناز دوخت و با درشتی گفت: و من نمی خوام یک معلم تازه وارد با روحیۀ حساسش اوازۀ مدرسۀ منو به بازی بگیره. تمام شاگردان این مدرسه تا به حال از نمرات بسیار خوبی برخوردار چرا چون مدیری جدی و سختگیر به معلمینش حکومت کرده.
سروناز کیفش رااز روی شانه برداشت بندش را در مشت گرفت و گفت: اما من قصد ندارم شما رو خلع سلاح کنم اقای مدیر فقط تقاضا کردم دندان جیگر بگیرد. اینقدر تحمل ندارید؟
اقای امجد نشست تکیه به صندلی داد و گفت: تحمل دارم اما باور ندارم.
این مشکل شماست.
سروناز این را گفته به او پشت کرده و از دفتر خارج شد در حالی که اقای امجد با خشم دنبالش می کرد و زیر لب می گفت: دخترک داره گشتاخ می شه.
ان شب سروناز کم حوصله و قدری عصبی بود. به نظر او اقای مدیر با چنین تقاضایی به معلمین توهین می کرد. او حق نداشت با انها هم چون کودکی که نیاز به کنترل دارند رفتار کند و متعجب بود چرا تا کنون کسی با وی به مخالفت برنخاسته؟ نباید بیشتر از حقوقش به او میدان تاخت و تاز می دادند. در عین حال خوب میدانست جبروت این مرد دیگران را تحت الشعاع قرار داده به حدی که در برابر تقاضاهای هر چند نامعقولش لب فرو بسته و خود را تمام و کمال به دست او و خواسته هایش سپرده بودند. از این رو تصمیم گرفت در حد امکان خود به تنهایی دست به کار شده با وی به مخالفت برخیزد. نمی دانست تا چه حد موفق خواهد شد؟ اما هر کاری شروعی داشت و او تصمیم گرفت در این زمینه همکاری نداشته باشد. با خود عهد کرد هیچ گاه بر حسب نیاز در کلاسش را باز نگذارد تا چه پیش اید؟
سرکشی، لجبازی و میل به مبارزه از صفات بارز جوانان است که نباید برانگیخته گردد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)