صفحات 126-135



اگر غریبی و تنهایی بر روحش مستولی گشت و روانش را افسرده و محزون کرد چه؟ هزاران ایا واگر دیگر در مخلیۀ اقای ملک زاده نقش بست و همه بدون جواب ماند. شک و تردید چون زنجیری به هم بافته تمامی وجودش را فرا گرفت. نیم نگاهی به چهرۀ دخترش انداخت. عزم جزم و اشتقیاقی که در چشمان قشنگ دخترش موج می زد، مهر سکوت بر لبان پدر زد و دید که قادر نیست در مقابل ارادۀ دخترش علم مخالفت به پا کند. چرا که راه برگزیده شده عاری از ایراد بود و سرشار از معنویت. می سپردش به خدا که همانا یاور بندگانش است و ایا غیر از او کسی هست که چشم امید بدو دوخت؟ پس باید سپردش به همو که دستگیر تمامی بندگان است.


تار و پود علایق و وابستگی نا گسستنی با این وجود نباید سد راه پیشرفت ادمیان گردد. غلبه باید کرد با فوران احساسات، ان زمان که عزم راسخی را سست گرداند و اقای ملک زاده چنین کرد. سکوت یعنی رضایت در عمل، حتی اگر قلب رضا نباشد.


سروناز به سهم خود قدری مشوش بود و اضظراب لحظه ای رهایش نمی کرد. حس می کرد پیرامونش خالی شده و او یکه در بیکران هستی به جلو گام بر میدارد در حالی که بیم ان دارد درگیر طوفان حوادث شده کمر خم نماید و او نمی خواست او بیمی از تنها زیستن نداشت اما ایا می توانست بر مشکلات احتمالی فایق اید؟ ایا گرگی در کمینش نبود و یا یماری خاصی؟ ایا می توانست میان مردم سادۀ ان شهرستان کوچک جایی برای خود باز کند و انان پذیرایش خواهند بود؟ ایا در کارش موفق خواهد شد و می توانست برای غنچه های نوشکفته معلم خوبی باشد؟ برای انان که شخصیت شان به درستی شکل نگرفته و به دست چون اویی سپرده می شدند الگوی مناسبی خواهد بود؟ وه که چه راهی پیش رو داشت و غافل مانده بود! زندگی را نباید اسان گرفت که کوچکترین لغزشی به قیمت از دست دادن عمر گرانقدر بود و نمی باید ان فرصت گرانمایه را که به منزلۀ امتحانی در زندگی اش بود، از کف می داد باشد که به یاری خدا و عزم راستین خویش در برابر خالقش سربلند باشد چرا که عمرش را به پوچی نگذرانده و از عخدۀ وظیفۀ انسانی اش به خوبی بر امده . مگر نه اینکه بار زندگی بر دوش ادمیان امانتی است؟


با این همه نمی دانست اینده اش چه خواهد شد! می دانست که ملوک به این راحتی دست از سرش بر نخواهد داشت. گرچه در سفر به سرمی برد اما نمی ماند و باز می گشت و بلوا می کرد. چه کسی با وی مخالف برخاسته که جرئت کرده دومی اش باشد؟


اعظم السطنه با ان جایگاه به خصوص هم نتوانسته بود با وی مقابله نمایند. پدرش هم در مقام یک شوهر همیشه کوتاه امده و لب فرو بسته بود، پس او که بود؟ ملوک بخشندۀ خوبی نبود. به خوبی واقف بود که تیر انتقام ملوک اول سینۀ پدرش را خواهد شکافت . پدری که برای اولین دست به کاری زده که بر خلاف میل ملوک بوده، او که طی سالیان دراز پا برخواسته های دل خویش گذاشته تا نزاعی صورت نگیرد اما اینک فقط و فقط به خاطر او دست به چنین کاری زده. هیهات! این است مهر فرزند که خداوند در دل ادمیان نهاده؟ به حدی که خواسته های اولاد در اولویت قرار می گیرد؟ اما نه، اگر چنین بود چرا مادرش تا کنون با او چنین نبوده؟ او عمری خودخواهانه فقط در پی تمایلات خویش بوده و پا روی خواسته های دیگران نهاده. ملوک در دنیا فقط خویشتن را مد نظر داشت و به صلا حدید خود، دیگران را. اما پدر عزیز و گرامی اش، این موجود دوست داشتنی که قرار بود سپر بلا شود و به مبارزه طلبیده گردد.... دیگ احساسش به جوش امد. قطرات درشت و مروارید گون اشک بر گونه اش غلطیدید و پوست لطیف صورتش را سوزانیدند. فکر جدایی از پدر بغضی فرو نرفتنی را در گلویش نشاند. گره خورده بود. گویی عقل و احساس با هم به جدال افتادند. پلک بر هم نهاد و سیمای مهربان پدر و لبخند گرمش را پیش چشمان اورد . پدر در خیال سر تکان داد و بدو خندید. تشویقش کرد شاید. سروناز چشم گشود و به سمت پدر چرخید، او ارام می راندو به نرمی نسیمی سر برگردانده با چشمان درشت و خاکستری و ان نگاه مهربان و رمش به چهرۀ مشوش دخترش خیره شد و زیر لب گفت: به خدا سپردمت دخترم و اسوده شدم.مشوش نباش. سروناز چشمان قشنگش را بست . پدر با این کلام مهر امیز و امید بخش گویی تمام اسودگی ها دنیا را بدو تزریق کرد. اسم خدا به میان امده بود . همان که با یادش دل ارام گیرد. همان که چون توکل بدو نمایی خود را رها ساخته پا به دشت پهناور گذاشته ای و قلبت را منور ساخته ای . سروناز هم دل به خدا داد، وجودش گرم شد لبخندی قشنگ برلب نشاند. خود را به دست پدر و هر دو را به دست خدا سپرد که تحت هر شرایطی تو را پذیراست.


سروناز روی تختش دراز کشیده چشمان خاکستری و ابدارش را با سماجت به سقف دوخته بود تا جلوگیری کند از فروچکیدن سر شک دیده. پدرش لحظه ای بیش نبود که انجا را ترک کرده و او را به دست خدا سپرده بود. حال او مانده بود و ماهان. با راهی ناشناخته پیش رو. مقصد گرچه معلوم، اما راه برگزیده شده شاید ناهموار می بود و دل کوچک سروناز می لرزید. دختری نازپرورده که میان پر قو رشد نموده و با ناسازگاریها و تلخی های روزگار اشنایی نداشت. با مشکلات دست و پنجه نرم نکرده و مهیای پذیرش انان نبود. و اینک مصر بود که روی پاهای خویش ایستاده سهم خود را از روزگار بگیرد. دوست نداشت دیگران خط مشی زندگی اش را مشخص کنند و او را به راهی سوق دهند که خواهانش نیست و اگر هست بدین خاطر که برای اکتسابش تلاش ننموده و خودی نشان نداده، دل چسبش نمی باشد.


یکی از دوستان قدیمی اقای ملک زاده قبا ترتیب کارها را داده از این رو انها خیلی زود سر و سامان گرفتند. قرار بود سروناز در همان مدرسه سکنی گزیند. اقای ملک زاده تمایل نداشت دخترش در منزل فردی ناشناس اسکان گزیند.سرایدار مدرسه سال گذشته فوت کرده و همسرش به اتفاق پسر نه ساله اش اینک تنها مانده بودند. انها را یک اتاق کفایت می کرداتاق دیگرشان را می توانستند در اختیار سروناز قرار دهند. خانم ستاری همسر مرحوم سریدار، وظیفۀ شوهرش را گردن گرفته. هم چنین ابدار خانه را اداره می کرد. بدین ترتیب سروناز ردر کنار خانم ستاری از امنیت بیشتری برخوردار می شد. کارها توسط دوست قدیمی و به عبارتی هم ولایتی اقای ملک زاده تنظیم شده بود. او با مدیر مدرسه به حد کافی اشنایی داشت تا بتواند زمینه را اماده نموده رضایت وی را جلب نماید.


مدرسه تقریبا نوساز بود با حیاطی بزرگ و دلباز که کف ان پوشیده از ریگ بود. سروناز راضی به نظر می رسید. اما رفتن پدر خاطرش را مکدر کرده بود و او به خوبی می دانست زین پس در این اتاق تنها خواهد ماند. دو روز دیگر سال تحصیلی جدید اغاز می شد، در این مدت او فرصت داشت با محیط اطراف خو گرفته انجا را مورد ارزیابی قرار دهد و با خانم ستاری بیشتر اشنا شود.


صبح اولین روز پاییز از راه رسید. سپیده سر نزده بود که سروناز از خواب برخاسته دستی به اتاقش محقرش کشیده مرتبش نمود. اتاقش گرچه کوچک اما دلباز بود و او خیلی زود بدان دلبسته بود . سروناز ارام و قرار نداشت تشویش لحظه ای رهایش نمی کرد. این اولین تجربۀ کاری او بود و نمی دانست چگونه برخوردی یا دیگر همکاران باید داشته باشد. هر دقیقه یک بار پنجه ها را در هم کرده انگشتان یخ کرده و خشک چون چوبش را به هم می مالاند تا گرم شوند. احساس می کرد حتی از بچه ها بیم دارد. شاید بدین خاطر که انان پسر بودند. دلهره وجودش را انباشته بود. گاه کنار پنجره می امد و پردۀ پارچه ای را کنار زده ببه حیاط بزرگ نظر می انداختو پسرکان قد و نیم قد با ان سرها تراشیده شان که زیر نور ملایم خورشید برق خاصی داشت ددسته دسته پا به حیاط گذاشته از سرو کول یکدیگر بالا می رفتند. یکی با صدای تیزش داد می زد: صادقی، ان دیگری با صدای خشن تر علیزاده را می طلبید و قلب کوچک سروناز بیش ار پیش می تپید. چگونه برخوردی با انان می کرد؟ چه رفتاری شایسته تر بود تا نبض کلاس به دستش اید؟ ایا این پسرکان شیطان از خامی و تجربۀ کم معلم جوان سو استفاده نخواهند نمود و ایا او می توانست راهبرشان باشد؟ وه که چه دشوار است اداره نمودن مکانی، حتی اگر ان مکان کلاسی کوچک باشد.


بالاخره زنگ را زدند و بچه ها به صف ایستادند. مردی خوض قد بالا و اراسته سر صف به سخرانی ایستاد. بازتاب نور خورشید بر صورت اصلاح کرده و تمیزش درخشش خاص داشت. ابروان پر و در هم شده اش که حکایت از روحیۀ پر صلابتش می کرد. سایبانی بر چشمخانه اش شده که در برگیرندۀ نگاه نافذش بود. نگاهی که تا اعماق جانت رسوخ می کرد تا روحت را بشکافد و باز شناسد. او مردی قد بلند با شانه های عریض بود. هیبت مردنه اش پاهای سروناز را از برای رفتن سست می نمود. می اندیشید ایا قادر است زیر دست چنین مردی که خوشنت از وجناتش هویدا بود و بی شک سمت مدیریت را بر عهده داشت ، به کار بپدازد؟ پس از اتمام سخنرانی که قدری بیش از معمول به درازاکشید پسرکی لاغر اندام و تقریبا یلند قد در حالی که پرچم ایران را با احترام روی دست گرفته بود از ساختمان مدرسه بیرون امد. پرچم ایران در سکوت مطلق برافراشته شد. پس از اینکه بچه ها سرود ملی را با صدای بلند خواندند ان مرد اراسته نطق کوتاهی ایراد نمود سفارشات لازم را به عمل اورده، سپس با حرکت دست از بچه ها خواست به کلاسهایشان بروند.


ناگهان سکوت حیاط را فرا گرفت. سروناز به خود امد و دید که هنوز پشت پنجره ایستاده و از کنار پنجره چشم به حیاط دوخته، نمی دانست چرا این پا و ان پا می کند! می ترسید پا به دفتر مدرسه گذاشته و با ان مرد جدی و عبوس روبرو گردد می ترسید نمی دانست وقتی پا به کلاس گذاشت از کجا شروع کرده و چه بگوید! خجالت بر وجودش چیره گشته پاهایش را به زمین میخکوب نموده بود. اه بلندی کشید و بر لبۀ تختش نشست. برای لحظه ای از حضورش در ان مکان ناشناخته احساس ندامت کرد. چه می شد اگر در خانه می ماند و اکنون در کنار پدرش بود؟ اه که چقدر دلش پدرش را می خواست. پدر و مادر گوهران گرانبهایی هستند که انسان در کنارشان احساس ارامش کرده فکر می کند چه خوب است ایشان جبهه گرفتن و از هر چیز ناخوشایندی مصون ماندن. اما مگر نه اینکه تا زمانی که پشت به ایشان داشته باشی قادر نخواهی بود ر.ی پای خود بایستی، چرا که کنارشان انسان همیشه خود را کودک فرض می کند و دل به انها قرص می دارد. اینک سروناز پشتش را خالی میدید و احساس ترس می کرد. از کجا باید شروع می کرد؟ پیش از این تصور نمی کرد ارتباط برقرار کردن بیرون از خانه و میان اجتماع اینقدر مشکل باشد!


حداقل برای شروع اینکه مجبور باشی روی پای خود بایستی و مطرح شوی. هر کاری شروع سختی دارد و این هم در ردیف دگر کارها احساس کرد هنوز خیلی جوان است، سن و سالی نداشت و شاید خیلی زود بود برای رها شدن در شهری غریب اینک که به حال خود رها شده بود، گرچه به میل خویش . چرا میان پسر بچه های بازیگوش؟ ایا بهتر نبود د مدرسۀ دخترانه به کار مشغول می شد؟ احساس کرد ازتباط برقرار کردن با دختران برایش راحت تر است. می دانست که اکنون برای همۀ کاشها و چراها دیر بود. سرنوشت او را به این نقطه از ایران فرا خونده بود و او موظف بود با اقبال خویش درافتاده با سعی فراوان سهم نیکش را از ان خود نماید، باشد که رو سفید گردد.


از جا بلند شد کیفش را برداشت و در اینه به خود نظر انداخت. بلوز و دامنی ساده به تن داشت. لباس ساده و راحتی بود اما سروناز در ان احساس بدی داشت. نگاه کوبنده و جدی ان مرد، حتی از ان فاصلۀ دور و با اینکه تیر نگاهش سوی او نبود اثرش را بخشیده بود و سروناز نمی توانست با هر لباسی ولو ساده مقابلش قرار گیرد. حس کرد چون دختر بچه ای از نگاه شماتت بار ان مرد می ترسد، اینها همه تصورات ذهنی او بود.


اما به بار نشست و دختر جوان را به سوی کمد لباسش هدایت کرد. تصمیم گرفت مادامی که در این مکان به کار اشتغال دارد از دامن و پیراهن استفاده نکند. تونیک و شلواری ساده به تن کرد و موهای بلندش را نوار مخملی سیاهی پشت گردنش بست وباز خود را در اینه وارسی نمود. لبخند ملایمی بر لب نشاند. راضی به نظر می رسید.بسیار ساده و بی پیرایه. جای مادرش خالی که مورد تمسخرش قرار دهد. واقعا حق با مادرش بود چون این مرتبه واقعا داشت به مدرسه می رفت. به ساعت نگاه کرد، عقربه ساعت روی نه قرار داشت . بند دلش پاره شد. این همه تاخیر؟ میف دستی اش را برداشته از اتاق بیرون رفت. حیاط بزرگ را با گامهایی تقریبا لرزان پیمود و قدم به راهرو گذاشت. دفترمدرسه ته راهرو واقع شده و در ان باز بود. از همان فاصله می توانست ان مرد اراسته اما جدی را ببیند که پشت میز نشسته و مشغول نوشتن بود. احساس کرد دیگر پاهایش به فرمانش نیستند. گویی روی قبر ایستاده بود و توان کنده شدن از زمین را نداشت. می ترسید، دوست داشت بازگردد. چه باطل! به کجا می رفت؟ برای چی امده بود؟ اخرش که چه؟ به خود نهیب زد، مغزش فرمان حرکت صادر کرد. پاهایش گرچه کش داراما بالاخره کنده شد و به راه افتاد. پشت گردنش زق زق می کرد. شقیقه هایش دل دل می زد. نمی دانست چرا هیبت ان مرد این قدر او را گرفته و احساس می کند چون دختر بچه ای از او می ترسد! بن کیفش را میان انگشتان باریک باریکش فشرد و نفس بلندی کشید. این یعنی فرمان حرکت، یعنی تلقین ارامش و رد ترسی پوچ و کودکانه ، اهسته و شمرده بدون ایجاد صدایی همچون گربه ای ، نرم گام برداشت و با دیدن سروناز ناگاه از جا بلند شد در حالی کخ زیر لب گفت: اوه خدای من! با دست چپش تسبیح دانه درشت کهربایی اش را که کنار تلفن گذاشته بود برداشت و میان پنجه های مردنه اش محکم فشرد و زیر لب گفت: غیر ممکنه! بعد هم با دهانی نیمه باز بدو خیره ماند، عکس العمل عجیب ان مرد قلب به جنبش واداشت و چهره اش را گلگون کرد. اما به خود نهیب زد که ارامشش را حفظ کندو اجازه ندهد که دیگران پی به خجالتش برند. از این رو سرش را بالا گرفته صاف توی چشمان ان مرد نگاه کرد و گفت: من ملک زاده هستم و قرار است در اینجا مشغول به کار شوم.


مرد جوان که گویی در عالم دیگری است ارام نشست. سرش را میان دستانش گرفت. چشمانش را بست و چند نفس پی در پی کشید و یر لب چیزی گفت که سروناز نشنید اما متوجه پریدگی رنگ چهرۀ ان مرد شد. متعجب نگاهی بدو افکند و گفت: شما حالتون خوب نیست؟


ان مرد پس از لختی که به خود امد سرش را بالا گرفت نگاهی عمیق به چهرۀ سروناز انداخت، اهی دردناک از سینه اش برون داد و گفت: عذر می خوام متوجه نشدم شما؟


عرض کردم ملک زاده هستم و قراره که.....


بله، بله، متوجه شدم و منتظتون بودم.


او خیلی زود بر خود مسلط شد و حالت عادی اش را باز یافت. باز همان اخم صبحگاهی را به چهره نشاند و خیلی جدی شد و در حالی ک تسبیحش را در دست می فشرد با صدایی نسبتا درشت گفت: خانم ملک زاده..... میدونید ساعت چنده؟


سروناز که از لحن کوبنده و صدای درشت مرد که حکایتتاز عصبانیتش داشت جا خورده بود، گامی به عقب برداشت و گفت: البته، من.....


مرد با لحن تمسخر امیزی گفت: عقب نشینی نکنید. چه دلیل موجهی برای این همه تاخیر دارید؟


من ...من متاسفم.


مرد صدایش را بلند تر کرد و گفت: متاسفید؟ این چه چارۀ کاره سر کار خانم؟


خب امروز ....هنوز درس به طور جدی شروع نشده ..... این اولین روز کار منه و من امادگی لازم رو نداشتم فقط همین.


مرد چشمانش را تنگ کرد نگاه کوبنده اش را بدو دوخت ، ابروان پرش را جلو داد و گفت: البته درس در کلاس شما به طور جدی کارشون رو شروع کردند. بعد به طرف سروناز امد با چشمانی درانده به او نگاه کرد و گفت: بی انظباطی در هر حال و تحت هر شرایطی ناپسنده. شما عذر بدتر از گناه می اوردید و من متنفرم. بعد هم سراپای سروناز را نگاه کرد و گفت: برای کشیدن بار مسئولیت خیلی جوان هستید دختر خانم. بهتر نیست خودتون رو با شرایط محیط وقف بدید. سروناز بعض کرد. نفهمید ان مرد چرا ناگهان انقدر عصبانی شد! شاید هم بود. شاید خصلتش این بود! ندانست. در هر صورت امادگی چنین برخوردی را نداشت. دلش شانه های پدرش را می خواست که سر بر ان ان بگذارد و بر سینۀ پهنش ماوا گیرد. تا به حال کسی بدین درشتی با او سخن نگفته و مواخذه اش نکرده بود. حتی توی مدرسه ان زمان که تحصیل می کرد. حال سبب، نفوذ مادرش بود و یا رفتار شایستۀ خودش. ندانست ان مرد که برقی از سر بدجنسی در چشمان سیاهش می درخشید با کنایه گفت: اینجا خونه نیست بهتره با بغض تون مبارزه کنید. این طور که می بینم هنوز امادگی پذیرش اجتماع رو ندارید.


این حرف به سروناز سنگین امد، چشمانش از خشم درخشید. اب به چشمانش دوید و فریباترش نمود، صورتش را بالا گرفت و رخ گلگونش را نمودار ساخت و با لحنی که حاکی از عصبانیت درونی اش بود پرسید: شما مدیر این مدیر مدرسه هستید؟


ان مرد که پی به روح دگرگون سروناز برده بود عقب تر رفت، با خونسردی تکیه به میزش داد و گفت : اوه فراموش کردم خودم رو معرفی کنم. این شرط ادی نیست. بعد دست به سینه شد یک پایش را جلوتر نهاد و گفت: من امجد مدیر سخت گیر و بسیار جدی این مدرسه هستم. نه تنها مدیر که دفتر دار، ناظم، معاون. هر کس که می تواند در دفتر مثمرثمر باشد من هستم. و این همه به این دلیله که باید خودم و فقط خودم عهده دار امور مدرسه باشم و فکر می کنم بتونم به خوبی از عهدۀ همۀ کارها بربیام. بعد نگاه دقیقی به سروناز که اینک ارامش خود را بازیافته بود کرد و گفت: یک معلم خواب الود نمی تونه الگوی خوبی برای بچه ها باشه. بهتره اینو همیشه به خاطر بسپارید.


سروناز سرش را بالا گرفت و گفت: اما من خواب نمانده بودم ، اصولا من ادم......


اقای امجد اخم کرد و گفت: به هر دلیل شما امروز تاخیر داشتید. جزئیات زندگی شما ربطی به من نداره. بهتره بدونید من در کارم فرد دقیقی هستم. امیدوارم بتونیم این سال تحصیلی رو بدون تنش در کنار هم سپری کنیم. بهتره همۀ ما با وظایف مون اشنا باشیم. لحنش تلخ و گزنده بود و سروناز را مکدر کرد. دگر باره قلبش به تپش افتاد و از حضورش در ان مکان پشیمان شد. می دانست که سال تحصیلی سختی در پیش خواهد داشت. می دانست این مرد، مو را از ماست بیرون خواهد کشید و در منگنه اش قرار خواهد داد. همان اول صبح دانست که او سوای دیگران است. از سکوت سنگینی که سر قف برقرار شده بود فهمید. از نفس حبس شدۀ بچه ها که با دیدن او صاف و صامت شده بودند ، فهمید و دانست که این اخم بر هر بیننده ای کار ساز است، همان طور که از ان فاصلۀ نسبتا دور او تحت الشعاع قرار داده و پاهایش را به زمین میخکوب نموده بود، سروناز بند کیفش را می فشرد و گوشۀ لبش را می گزید. ان مرد در حالی که هنوز تسبیحش را از میان انگشتان، دانه دانه رد می کرد. لبخند تمسخر امیزی بر لب نشاند و گفت: از روحیۀ ضعیفی برخوردار هستید بهتر نبود خانه می ماندید؟


سروناز خشمگین شد، دوست نداشت نقطه ضعفی از خود نشان دهد. اجازه نمی داد به باد تمسخرش گیرند . کنایه اش زنند، از این رو سرش را بالا گرفت نفس بلندی کشید تا به خود چیره شود، چشمان درشت و زیبایش را به روی اقای امجد دوخت و گفت: برنامۀ زندگی هر کس.... بهتر نیست به قول خودتون وارد جزئیات نشویم؟


اقای امجد سر تکان داد لب زیرینش را به دندان گرفت و گفت: برنامۀ زندگی هر کس به خودش مربوطه؛ درسته؟ امیدوارم جسارت گفتارتون نشات گرفته از صغر سن باشه.... بهته بفرمایید کلاس، بچه ها منتظرند.


سروناز بغض کوچکش را را به نرمی قورت داده به اقای امجد زل زد، اقای امجد نزدیکتر امد با تواضع سر فرود اورده دستش را به طرف راهرو گرفت و گفت: خواهش می کنم بفرمایید.


سروناز چون جوجه ای که پرهایش سیخ شده باشد به راه افتاد. اقای امجد مکم اما بی صدا گام بر می داشت. به کلاس مورد نظر که رسیدند ایستادند از پشت در هیچ صدایی به گوش نمی رسید. اقای امجد دست به دستگیره برد و در را گشود و سروناز مشاهده کرد بچه ها ارام سر جای خود نشسته اند و مبصر کلاس با صدای زیرش برای بچه ها کتاب می خواند. اقای امجد با سر اشاره ای به سروناز کرد سپس خود پشت سر وی پا به کلاس گذاشت. بچه ها به ناگاه از نیمکت ها کنده شدند و دقایقی بعد با حرکت سر مدیر مدرسه ارام سر جایشان نشستند. کوچکترین صدایی به گوش نمی خورد، گویی همه سنگ شده بودند و نفس کشیدن را از یاد برده اند. همۀ انها با سرهای تراشیده و چشمهایی که از سر کنجکاوی برق می زد به سروناز بودند. سروناز هم به چهرۀ تک تک انها چشم دوخت . بچه های تمیز و مرتبی بودند. اقای امجد دستها را پشت کمر قلاب کرده در حال قدم زدن بود. اما هیچ کدوم از بچه ها جرئت چرخیدن نداشت.وحشتی ناشی از حضور مدیر سخت گیر مدرسه سراپای کلاس را فراگرفته بود. سروناز احساس کرد اقای امجد از به وحشت انداختن دیگران لذت می برد. شاید هم می خواهد با این گام های بلند، محکم و استوار جایگاهش را به سروناز نشان دهد و به او بفهماند که حضورش چه رعبی در دل بچه ها ایجاد می کند. اقای امجد پس از لختی که در نظر سروناز چون سالی جلوخ گر بود بود کنارش وی و رو به بچه ه ایساد و لب به سخن گشود و با همان لحن کوبنده و صدای نسبتا درشتش گفت: ایشانسرکار خانم ملک زاده معلم شما هستند. تازه به این مدرسه امدند و من از همۀ شما می خوام مثل سالهای گذشته منظم، ارام و درس خوان باشید. نبینم که معلم جوانتان از دست شما شاکی باشند. همۀ شما با اخلاق من اشنایی دارید و نیازی به سفارش نیست.


و پس از اینکه نگاه دقیقی به چهرۀ تک تک انها انداخت رو به سروناز کرد و گفت: خانم ملک زاده اجازه می فرمایید؟


لحن مهربان و ملایم اقای امجد سروناز را دست پاچه کرد، اما خیلی زود به خود مسلط شده لبخند کمرنگی زد و گفت: تمنا می کنم.


شما رو با بچه ها تنها می گذارم، امیدوارم موفق باشید. و بعد با اخم نگاهی گذرا به کلاس کرده با سرعت ان جا را ترک نمود. همه سرها به زیر افکنده بود و انها که جسارت بیشتری داشتند چشمانشان را بالا اورده به سروناز نگاه می کردند. سروناز مانده بود و دنیایی تشویش. حال سرها ارام ارام بالا می امد و بچه ها با کنجکاوی بیشتری بدو نگاه می کردند، چه باید کی گفت؟ از کجا باید شروع می کرد؟ هر کاری شروع سختی دارد، تا بدان خو بگیری و در ان جا بیفتی.


سروناز نمی دانست چه بگوید، به تبعیت از اقای امجد شروع به قدم زدن کرد . در کودکی بارها این ژست را گرفته و با خط کش بلند چوبی اش بچه های خیالی را تهدید نموده بود. اینک که رویایش رنگ حقیقت گرفتهه بود خویشتن را باخته بود و می دید که قادر نیست حتی دو کلمه با بچه ها حرف بزند. باید به خود مسلط می شد سپس اغاز می کرد. بی شک کار چندان مشکلی هم نبود با هر گامی که بر می داشتسرهای تراشیده می چرخید و چشمان درشت و براق او را می پاییدند. اما کسی حرفی نمی زد. اموخته بودند گویی که بی جهت حرفی نزنند، عاقبت سروناز کنار میزش ایستاد لبخندی بر لب نشاند و دقایقی طولانی به بچه ها خیره شد پس از لختی گفت: اقای مدیرمنو معرفی کردند. پس می دونید که من ملک زاده هستم. اما نمی دونم اسم تک تک شما چیه. بهتر نیست اول خودتون رو معرفی کنید؟


بچه ها حرفی نزدند. سروناز دو باره لبخندی ز و پرسید: اوهوم؟ و چون عکس العملی ندید گفت: واسه شروع دوستی، معارفه لازمه. اینطور نیست؟ خب ما هم از امروز می خوایم با هم دوست باشیم، این حق منه که بدونم اسم شماها چیه. بسیار خب از همین میز اول شروع می کنیم. اول اجازه بدید من بشینم. بعد به ارامشی که کم کم در وجودش راه می یافت و باژستی زیبا که در نظربچه ها بسیار دلنشین جلوه کرد روی صندلی نشست، کیفش را روی میز قرار داد و انگشتش را به طرف اولین دانش اموز نشانه گرفت و گفت: اسم شما چیه پسر خوب؟