صفحات 76_85


اسکندری هم میدونه تا مدتها حتی دیدن بوقلمون منقلبم می کنه. گفته بودم که ذاوقه من تنوع طلبه.


فریبرز که اینک خود را عضوی از ان خانواده میدانست و همسری سروناز را نقد کرده به جیب انداخته بود، لقمه اش را فرو داد، دل به دریا زد و گفت: اما ماما، ما دیشب ممنزل عمو سیروس میگو زیاد خوردیم پس چرا این همه میگو کشیدی؟


شمسی اخم کرد و گفت:بچه خوب سر غذا حرف نمی زنه شیطون میاد غذاشو میخوره.


فریبرز سرش را پایین انداخت و گفت: بله ما ما، معذرت می خوام.


سروناز خنده اش گرفته بود. دستمال سفره را برداشت و به بهانۀ پاک کردن دور دهان، لبانش را پشت دستمال مخفی نمود. ملوک دید و سرفه ای کوتاه نمود. شمسی که می خواست شلوغ کند رو به ملوک کرد و گفت: از قول من به انسی بگو دسرهاش حرف نداره. خیلی خوب تزئین شون می کنه.


ملوک سرش را تکان داد و گفت: پیغامت رو می رسونم. بعد گویی تشویق شده باشد ظرف دسر را نزدیک شمسی گذاشت و گفت: بعد از غذا فراموش نکن که بخوری.


حتما، حتما.


پس از صرف شام و دسر ، میهمانان دوباره روی مبلمان جا خوش کردند و سروناز با سینی چای مشغول پذیرایی شد. شمسی با دیدن سروناز گردنش را درازتر کرده درون فنجان ها را نگاه کرده بعد با حالت قهر امیزی گفت: ملوک جون کی می خوای یاد بگیری که کارگرهابعد از غذا چای می نوشند. البته اونا اونقدر درک ندارند که بدونند چای اهن موجود در گوشت رو از بین میبره. بعد با دست سینی را پس زد و گفت: نه عزیزم. نه من و نه اسکندری و نه فریبرز بعد از غذا چای نمی نوشیم، ببر واسه مامی جانت . ما عادت داریم اب میوه بخوریم اما لازم نیست به خودت زحمت بدی، به میوه هم اکتفا خواهیم کرد.


ملوک انقدر عصبی بود که چهره اش گلگون شده و برق خشم از نگاهش می جهید.


پس از رفتن میهمانان ملوک روی مبل راحتی نشست. کفش های پاشنه بلندش را از پا در اورده هر لنگه اش را به سویی پرت کرد و گفت: اگه شمسی سر تا پای دخترم را جواهر هم بگیره و تا اسمون هفتم براش اسکناس بچینه من قبول نمی کنم. پسرۀ بی عرضۀ دست و پا چلفتی حالم رو به هم زد. چشاش رو دوخته به دهن مامان و باباش، ببینه اونا می گن ماست سیاهه بگه بله پاپا می کن شیرینی شوره بگه بله ماما، فکر کردم رفته المان ادم شده.


اقای ملک زاده رو به روی همسرش نشسته ارام به پیپش پک می زد. در حالی که نگاهش می خندید. ملوک ادامه داد: می گه پسرم تافتۀ جدا بافته اس زکی! فکر کرده بنده دخترم رو از اب اب گرفتم که بدمش به دست این عقده ایهای از خود متشکر! انگار اسمون دهن باز کرده فریبرز جان رو انداخته پایین. اصلا می دونی چیه ملک؟ این شمسی از همون اول به اعظم السلطنه حسودی مب کرد، خودش که اصل و نسب دار نیست. پدرش یه تاجر جز بود. حالام هر چی هست و نیست صدقه سر این اسکندریه. مادرش که سواد اکابری داشت. شمسی اینا از اون اسمون جلا بودند. نمی دونم چی شد این اسکندری یُبس ، عاشق این شمسی بی همه چیز شد؟ دیدی ادای جوونای عاشق پیشه رو در می اوردن و هی عزیزم عزیزم نثار هم می کردند؟ دوست داشتم سر میز غذا با کفگیر بزنم توی سر شمسی وقتی که اسکندری غذا به دستش می داد. حالا از دولت سری اسکندری به جایی رسیده دک و پزش رو واسه من میاد. هی فیس میاد و افاده می فروشه که چایی مال کارگراس و ما عادت به درد بی درمون نداریم.


اقای ملک زاده پیپش را از گوشۀ لب برداشت و گفت: گوش من که از غیبت پر شد موندم فردا جواب خدا رو چی بدم. دست بردار خانم. دختر نمی دی، نده. دیگه چرت ایل و تبارش رو زیر و رو می کنی؟ هر کسی دوست داره به یک شکل زندگی کنه. اونام این مدلی اند.


جگرم از این میسوزه که هی انگشتراش رو بالا و پایین می کنه و دست به یقۀ لباسش می زنه که من گل سینه اش رو ببینم . یکی نیست بگه با کی میخوای مسابقه بدی؟ با دختر اعظم السلطنه؟ بگو بدبخت تو اشپز اخراج کردنت چیه؟ نه که خونۀ بابات نوکر و کلفت و لله، قطار به قطار وایساده بودند، تو هم عادت کردی . یه مرتبه رفتم در خونه شون مادرش رو دیدم سر تشت رختشوری نشسته بود، یادم میاد شمسی مرد از خجالت.


بس کن ملوک . چرا بار گناه مردم رو به دوش می گیری؟ تو که دوستات رو باید خوب بشناسی، نمی پسندی شون قطع رابطه کن. بی جهت هم اجازه نده هر کسی واسه خواستگاری پا به این خونه بگذاره. بهتره اول مطالعه کنی بعد تصمیم بگیری.


ملوک خسته دستانش را تکان داد و گفت: گفتم که فکر کردم المان از این ببو یه چیزی ساخته. وقتی یادم از اون مدل موهای فریبرز که مثل جوونای از دهات اومده اب شونه اش کرده بود و شده بود شکل احمقها حالم از هر چه مرده به هم می خوره.


پس تا بیشتر حالت به هم نخورده بلند شو برو بخواب که می ترسم تا چند دقیقه دیگه یه جای سالم واسه شمسی و خانواده اش باقی نگذاری.


خانم جون دستم به دامنتون ، مرحمت کنین و به دوستاتون سفارش ما رو بکنین. والله پیش خدا گم نمی شه به جون جلالم قسم الانم اگه صمد اقا بفهمه من پیش شما رو انداختم شبونه از خونه بیرونم می کنه. پدر بی پولی بسوزه که ادم رو به چه کارهایی واردار می کنه.


ملوک اب انگورش را از توی نی شیشه ای من که از اول گفتم: بگو چقدر نیاز داری، خودم تامینت می کنم.


انسی دستاش را به هم مالاند و گفت: که صمد اقا سه طلاقم کنه؟ نمی دونید چقدر غرور داره؟ هر کی ندونه شما که خوب می دونید خانم جان.


ملوک بی حوصله سرش را تکان و داد و گفت: غرورش چیه دیگه؟ به چی مباهات می کنه؟ راسته که گفتن میمون هر چی که زشت تر اداش بیشتره. من که نفهمیدم چرا این گداگشنه ها اینقدر دم از غرور می زنند؟ و چون انسی سرش را پایین انداخت و لب گزید ادامه داد: حالا منظورم شوهر تو نیست به من دل نگیر. بگو چقدری می خوای؟


دستم بشکنه اگه پول پیشکی قبول کنم. گفتم که صمد اقا عزت نفس داره. کار می کنه در ازاش پول می گیره. منم اگه به شما رو انداختم غرضم خدای نکرده این نبود که کمک مالی کنید. البته خدا شما رو از ما نگیره. ما هر چه داریم از دولت سرای شماست. اما صمد اقا رو که می شناسید به غیرتش بر می خوره. همونی که شما به دوستاتون بگین بیان و به صمد اقا سفارش کار بدن ما رو کفایت می کنه.


انسی زن بسار لاغری بود که از سالها پیش در خانه های اعیان به کار اشپزی اشتغال داشت. شوهرش کارگر ساده ای بود که در یک کارگاه کفاشی کار می کرد. او کارگر قابلی بود و کار دستش از ظرافت خاصی برخوردار بود و بسیار نرم و انعطاف پذیر نیز بود ، ملوک و دیگر زنان اشراف و مرفه حاضر نبودند از جای دیگری کفش تهیه نمایند و فقط کار اقا صمد را قبول داشتند. اقا صمد در زیر زمین خانه اش کارگاه کوچکی مهیا کرده و به طور خصوصی نیز کار می پذیرفت. ملوک همیشه ژورنالهایش را به انسی می داد تا به دست شوهرش برساند و کفش انتخابی اش را برایش اماده نماید. او بایت این سفارشات پول خوبی به اقا صمد می پرداخت و به همین جهت شوهر انسی با جان و دل برای او و دختراش کار می کرد.


انسی گوشه ای ایستاد و مشوش به نظر می رسید. نیاز شدید مالی او را وا داشته بود بر خلاف میل باطنی نزد خانمش راز دل بگشاید و می ترسید شوهرش بو برده غرورش جریحه دار شده به طرز نا خوشایندی با وی رفتار نماید. اقا صمد هیچ گاه دوست نداشت داستان زندگی اش از خانه بیرون برود و همیشه به انسی سفارش می کرد حالا که مجبوری از این خانه به ان خانه بروی سعی کن زبان به کام گیری و سفرۀ دل نگشایی. چرا که انهایی که تو نزدشان کار می کنی اینقدر در رفاه هستند که نمی دونند بی پولی چیه و با مشکلات زندگی اشنا نیستند پس تا تو دهن باز کنی به حساب گدا صفتی ات می گذراند و خیال می کنند اه و ناله می کنی تا دلشان را به رحم بیاوری. او همیشه از زن و فرزندانش می خواست با عزت و سربلندی زندگی کرده به هر چه که دارند قانع باشند و هیچ گاه چشم به زندگی دیگران نداشته و بیشتر از انچه که دارند از خدا نخواهند. خداوندی که بتده اش را خلق کرده رزق و روزی اش را هم فراهم می نماید و اگر کم و کاستی دارند چه بهتر که به خدایشان رو بیندازند و نه به بندۀ ناقابل که فاقد جنبه است.


انسی در حالی که اشکش را ارام با گوشۀ روسری اش می زدود گفت: جلالم فقط چهارده سالشه. چه ارزوها که براش نداشتیم و نداریم. به خدا دلم کباب می شه وقتی نصف شب بلند می شم می بینم صمد اقا ر سجاده نشسته و داره گریه می کنه بعد بینی اش را بالا کشید و گفت: خدا گواهه تا صبح واسه خودم خون گریه می کنم نمی خوام صمد اقا رو ناراحت کنم. اونم همین طوره. هیچ کدوم جلو روی هم گریه نمی کنیم. پارسال سیاه زمستون ، جلالم بینوا سرمای سختی خورد، از همون موقع شد چینی بند زده. کلیه هاش مریض شد هر جفتش دکتر گفته بود نباید ثانیه ای اداراش رو نگه داره . سپرده بودیم به مدرسه اش که هواشو داشته باشند معلمها همه می دونستند و کاری به کارش نداشتند. گفته بودند حتی اگه سر امتحان باشه می تونه بره بیرون. با این همه مراقبت نمی دونم چرا این طوری شده. به جان عزیز خودش هر کار دکترا گفتند کردیم. بعد اهی کشید و گفت: به قول صمد اقا هر چی خواست اون باشه. صمد اقا می گه وقتی بنا باشه کاری بنا به خدا انجام بشه، بنده چه کاره اس؟ می گه اگه تمام دنیا هم خودشونو وقف جلال می کردند باز همین می شد که بنا بود باشه. می گه باید فقط توکل به خدا کنیم. خدا خودش شاهده که هیچ شب قرار نداریم. صمد اقا که یادش شده خواب و خوراک چیه، همه شب تا نزدیکی صبح روی سجاده میشینه و راز و نیاز می کنه. می گه من جلالمون رو از خدا می ستونم تو غصه نخور. اما خانم جون شما خودتون مادرید، می تونم دستم رو بگذارم روی دستم و دل خوش کنم به مقدرات؟ یعنی ما نباید هیچ کاری بکنیم؟ مگه خدا نگفته از تو حرکت از من برکت؟ پس مام باید به سهم خودمون دست و پایی بزنیم و البته امید ببندیم به لطف خدا، دروغ می گم؟


ملوک لیوان خالی را روی میز گذاشت و گفت: اگه بنا بود همه کارشون فقط توکل باشه که دیگه این همه تلاش واسه چی بود؟ پس دکترا باید در مطب شون رو تخته کنند؟ نه جونم خیلی هم به حرفهای این شوهرت گوش نده. اون خیلی ساده اس! اون اگه جرو بزه می داشت با این دست و پنجه هنوز یک کارگر ساده نبود. شما هم دارید چوب سادگی و بی عرضگی اونو می خورید. ادمهایی که نبض بازار دستشون نیست و شم اقتصادی ضعیفی دارند می نشینند دست روی دست می گذارند و رکودشون رو می گذارند به حساب تقدیر. این ادما چشم شون رو می دورند به اسمون و اگه روشون بدی دهنشون رو هم رو به اسمون باز می کنند که خدا لقمه بنداره توش تا هم که ایراد بگیری می گن هر که دندان دهد نان دهد. این که نشد چارۀ کار ما ادما . تو چرا چوب حماقت شوهرت رو می خوری؟ دستی دستی می خوای پسر نوجونت رو راهی قبرستون کنی ؟ من همین الان مقداری پول می دم تا بری ترتیب مداوای پسرت رو بدی. کاری هم به کار شوهرت نداشته باش. بهش بگو تو بشین زاری ات رو بکن من می خوام به شیوۀ عقلا بچه ام رو از خدا بگیرم. البته منم قبول دارم که هر چی خدا بخواد همون میشه. اما وظیفۀ توئه که در این راه تلاشت رو به کار گیری. من هم به سهم خودم به دوستام سفارشت رو می کنم. این پول رو هم قرض می دم هر وقت داشتی برش کردون.


انسی اه بلندی کشید و گفت: خدا از بزرگی کم تون نکنه والله می ترسم اقا صمد....


ملوک پرخاش کرد: نترس طلاقت نمی ده اینقدرام خر نیست. صمد هارت و پورتش زیاده. بر فرض که طلاقت بده، چی میشه؟ در عوض دلت خوشه پسرت رو نجات دادی . یعنی میگی بین شوهرت و پسرت، شوهرت رو می چسبی؟ مردی که اینقدر نفهمه که جون پسرش رو بگیره سر دستش و شعار بده همون نباشه بهتره. تو هم اینقدر سنگ صمد رو به سینه نزن. نهایتش یه جنجاله که تموم میشه. من نمی دونم بعضی از این زنا چرا اینقدر از شوهراشون می ترسند؟ همینکه اغلب مردا زور میگن. از بس شماها روشون دادید. مگه ما زنا ادم نیستیم؟ مگه ما خواسته نداریم؟ خدا گفته خدا زد توی سرتون نگین اخ؟ برو انسی برو اینقدر ابغوره نگیر. تو هم عقده های دلت رو اوردی واسه من؟ والله منم حوصله ندارم. وقتی خواستی بری بیا پولتو بدم. اگه خواستی دکترشو عوض کن من یه دکتر خوب سراغ دارم. سفارشت رو می کنم.


انسی عقب عقب از اتاق بیرون رفت در حالی که دست به دعا برداشته و به جان خانمش می فرستاد.


شمسی تا سه روز به ملوک تلفن نزد و بعد از سه روز با اطمینان از اینکه پسرش مورد پسند واقع شده از ملوک اجازه خواست روزی را تعیین کرده تا به طور رسمی برای برگزاری مراسم نامزدی وارد مذاکره شوند. بعد هم گفت: انگشتر سروناز جون اماده اس و فریبرز جان بی تابه که اونو با دستهای خودش دست به عروسش کنه.


ملوک که از شدت خشم برافروخته بود، گفت: در صورتی که تمایل داشتیم با شما وصلت کنیم زنگ می زنیم.


شمسی هم گفت: خیلی هم دلتون بخواد دامادی نجیب و چشم و گوش بسته مثل پسر ن داشته باشید و با غیظ گوشی را گذاشت.


ملوک هم نگاهی به گوشی کرده ان را گذاشت و رو به سروناز کرد و گفت: این ببو رو که پروندم. اصلا لایق تو نبود. یکی نیست به اینا بگه شما که اینقدر دل به نی نی تون بستید چرا می خواین از خودتون جداش کنین؟ کاوه رو هم نخواستم و مطمئنم تو رو هم نگرفته. پسرۀ عصا قورت داده متکبر! ادم میترسه بهش نگاه کنه. یک دقیقه کنارش بشینی دق می کنی. انگار به لب و دهنش چسب زدند. اصلا ادما رو قابل نمی دونه که دهنش رو از هم باز کنه.خب، با این حساب میمونه هوشی که از همون شب اول به دلم نشست. البته ارش هم هست که چند مرتبه...


بس کنید مامی جان دلم بهم خورد از بس جلوی دوستاتون نمایش دادم.


نمایش کدومه؟ یه مهمانی مختصر بود که تو ازشون پذیرایی کردی. مگه غیر از این بوده؟ اگه اسم خواستگاری روش نگذارند تو نمیای از مهمونا پذیرایی کنی؟


اون موقع چرا، با کمال میل حاضرم. اما این مسئله اش فرق می کنه.


چه فرقی؟


اینکه منظور از برپا شدم مهمونی من باشم و مورد توجه همه قرار بگیرم، بدم میاد


این یک رسمه که ار قدیم بوده. تو نوبرش رو اوردی؟ بعد همان طور که در شیشۀ لاک را باز کرده و ان را به ناخن هایش می کشید گفت: نکنه توقع داری اجازه بدم بری یکی رو از تو کوچه بیاری و بگی مامی جان ما می خواهیم با هم ازدواج کنیم چون دیگه دورۀ خواستگاری بازی گذشته.


من کی همچین حرفی زدم؟


پس منطورت از این اداها بازیها چیه؟


حرف من اینه که فعلا خیال عروسی کردن ندارم. هر وقت تصمیم گرفتم شما در روی خواستگار باز کنید.


دخترای هم سن و سالت همه یا شوهر کردند یا نامرد دارند، انوقت تو چی؟ نگو میخوام درس بخونم یا شاغل بشم که حوصۀ جر و بحث ندارم. باید یاداوری کنم ما قبلا حرفامون رو زدیم.


مامی جان حتی اگه بنا باشه ازدواج کنم بهتره بدونید نه از رفیقاتون خوشم میاد نه از پسراشون. من چند ساله که همۀ دوستاتونو می شناسم و شما خوب می دونید من یه درد اونا نمی خورم. چرا بی جهت برای محکم کردن زشتۀ دوستی تون تصمیم دارید بچه هاتونو قربانی کنید؟ این تنها راه؟


ملوک شیشۀ لاک را روی میز گذاشته چشمانش را گرد کرد و گفت: خیلی هم دلت بخواد. اگه توی این شهر چهار تا ادم حسابی باشه رفیقای منند. مگه من میزارم تو با هر بی سر و پایی عروسی کنی؟ اگرم مهر منوچهر لات بی سر و پا به دلته باید بگم زکی!


سروناز بهت زده گفت: کی از منوچهر حرف زد؟


ملوک انگشتانش را از هم گشود فوتشان کرد تا لاکش خشک شود و در همان حال گفت: درسته که تو حرف دلت رو به من که مادرت هستم نمی زنی اما هستند کسانی که خبرای دست اول رو برام بیارند. من اگه دو نفر رو نداشته باشم که افراد خونواده ام رو بپان. دیگه چه جای مدیریت؟ بعدش خودش را به پشت مبل فشرد نفس بلندی کشید و گفت: گرچه فکر نکنم دیگه واسه منوچهر دل و جرئتی مونده باشه که فکر موس موس به سرش بزنه. دادم ادبش کنند.


سروناز با ناراحتی گفت: چه کار کردید؟


همون کاری که لازم بود


چه کاری؟


چیه غصه دار شدی؟


کنجکاو شدم.


به راننده مون گفتم اقا منوچهر تنش می خاره. بهتره ببریش یه جای دنج و خوب مشت و مالش بدی. اونم که می دونی سرش درد می کنه واسه این کارها. بعد خندید و گفت: لنگۀ باباشه. اسدی ها چندین نسله که به خاندان ما خدمت می کنند.


سروناز با ناراحتی گفت: کتکش زده؟


ملوک با حالتی تمسخر امیز گفت: نه ماچش کرده. دلت کباب شد براش؟


سروناز سرش را پایین انداخت و گفت: اگه اسمش رو نوع دوستی بگذارید اره.


ملوک لبانش را جمع کرد و با تمسخر گفت: اخیش، حیوونی! سپس پاها را روی میز دراز کرد و گفت: الحق که گل کاشت این اسدی . راستش این منوچهر خیلی به خودش ور می رفت. البته من از تیپ و سرشکلش خوشم میاد ، اما وقتی میبینم منظورش تو هستس غیظم در میاد اخه اون مهره ای نیست که حتی جسارت نزدیک شدن به تو رو داشته باشه. درسته که وضع مالی شون ای بدک نیست ، اما اصل و نسب دار نیستند. مامانش که دهن چاکه و هر روز می بینمش که دم در خونه با همسایه ها گرم گرفته . اشرف السلطنه به ایت تریپ زنا می گفت: خاله دده. باباشم که کلاه تو کلاه می کنه تا پول بکنه رو هم. سی سال دخترم رو بدم به منوچهر مفت خور کوچه گرد. به اسدی گفتم یه روز سوارش کن ببرش یه جای دنج و دخلش رو در بیار. اونم خوب لت و پارش کرده و ولش کرده به امان خدا. بعد خنده ای بلند کرد و گفت: حالا دیگه اگه منوچهر مرده سراغی از تو بگیره و هوای عاشقی کنه.


سروناز با ناراحتی بلند شد و به اتاقش رفت. چه داشت به مادری که نمی خواست هم زبان خانواده اش باشد و فقط حرف خود را به کرسی می نشاند.


منیر زیاد به ملوک زنگ می زد و اجازه می خواست شبی دیگر به طور رسمی به خواستگاری بیایند، منیر می گفت هوشی زیاد سروناز رو پسندیده و مصر است فقط با او ازدواج کند. اما ملوک می دانست تمایلی به این ازدواج ندارد جواب داد راستش من از خدامه ، اما سروناز ، نه اینکه بدش بیاد، روش نمیشه و امادگی شو نداره و روزی دیگر که منیر برای چندین مرتبه زنگ زده قاضایش را تکرار نمود ملوک گفت: می گم بهتر نیست یه طوری این دوتا رو با هم اشنا کنیم؟ برنامه ای ترتیب بدیم که بیشترمهراشون به دل هم بیفته. منیر ذوق کرده پیشنهاد داد از انها برای شام دعوت کتد. و گفت: از جانب هوشی نگرانی ندارم. اون تمام و کمال سرونازجون رو پسندیده البته عقیده داره که سروناز جون بیش از حد حجب و حبا داره اما من قانعش کردم که اغلب دخترای خوب ایرونی اینجوری هستند، بهش گفتم که خانواده های اصیل ، دخترای متین و وزینی دارند و این یک حسنه. هوشی حالا دیگه فهمیده خوبی زن به حیا و حجابشه.


حالا به نظر تو چه برنامه ای ترتیب بدیم که این هوشی خان بتونه دل سروناز کم روی منو ببره؟


اگه فکر می کنی ضیافت کار سازه من حرفی ندارم.


گمون نکنم.


می خوای از سروناز جون دعوت کنم یه شب تنها بیاد خونۀ ما؟


اونم که اومد! معلومه اونو نشناختی؟


می خوای واسه هوشی تولدی چیزی بگیریم؟


بی فایده اس


ملوک جون نکنه می خوای به زور متوسل بشی اگه دخترت تمایلی نداره بگو.


ملوک دست پاچه شد و گفت: این حرفها چیه؟ خودت می دونی که زمانه عوض شده ، جوونا اول باید با هم بیشتر جفت و جور بشند. منم منظورم اینه که این دوتا رو به شیوۀ امروزی به هم نزدیکتر کنم.


پس خودت هر برنامه ای که صلاح می دونی ترتیب بده. من که دیگه عقلم قد نمی ده ملوک فکری کرد و گفت: چطوره فردا که راننده مون روز بیکاریشه. سروناز رو به یه بهانه بفرستم خیابون تو هم به هوشی بگو سر راهش سبز بشه و سوارش کنه که مثلا برسوندش، بعد توی راه با هم حرفاشون رو بزنند.


منیر ا شادی گفت: تا ته قضیه رو خوندم. خیلی خوبه!


به هوشی سفارش کن شلوغ نکنه که سرونازم رم میکنه. یاداوری که اینجا ایرانه.


هوشی یه جنتلمنه واقعیه. خاطرت جمع باشه.





ان شب ملوک در فکر بود که چه نقشه ای بریزد و به چه بهانه ای سروناز را راهی خیابان نماید. سروناز روی مبل راحتی نشسته مجله ای ورق می زد که ناگاه ملوک پرسید: راستی چه خبر از سپیده؟


سروناز متعجب سرش را بالا گرفت و گفت: چطور مگه؟


ملوک که خودش را سرگرم جا به جا کردن گلهای درون گلدان کرده بود گفت: چطور مگه؟


ملوک که خودش ررا سرگرم جا به جا کردن کردن گلهای درون گلدان کرده بود گفت: مدتیه نشنیدم بری دور و برش.


چرا، اتفاقا هفتۀ پیش خونه شون بودم.


ملوک حرفی نزد. سروناز که مشکوک شده بود، پرسید: اتفاقی افتاده؟


ملوک همان طور که شاخۀ گلی را توی گلدان می چرخاند و از جهات مختلف نگاهش می کرد، گفت: نه چرا باید اتفاقی بیفته؟


شما هیچ وقت از سپیده نمی پرسیدید.


همین طوری ادم با خودش فکر می کنه دیگه. نمی دونم چطور شد سپیده اومد جلو نظرم.