صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 78

موضوع: آرزو ( کهربا ) | مریم رضا پور | تایپ

  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض آرزو ( کهربا ) | مریم رضا پور | تایپ

    نام کتاب: آرزو (کهربا)

    نویسنده: مریم رضاپور

    نشر جلیل

    چاپ دوم 1384

    تعداد صفحات: 624


    x7frt7ocgrflxb18h90o


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    به نام انکه وجودم ز وجودش شده موجود


    غرض نقشی است کز ما باز ماند

    که هستی را نمی بینم بقایی


    اثر ارزو را به روح بزرگ دایی عزیزم کاظم فضل ارثی تقدیم می کنم. مهربانترین فردی که دادرس همگان بود و اینک از او نامی نیک و یادی گرامی بر جای مانده. لیکن صد افسوس که به ارزوهایش دست نیافت. روحش شاد و قرین رحمت.
    و با تشکر از اقای علی وطن پرست که متناسب با مضمون داستان قطعه شعری سرودند.

    *******

    چی میشد اگه تو هم با ما می امدی سامان جان؟
    می دونی که نمی شه.
    چرا نمی شه؟
    اصلا من نمی دونم وقتی که تو می دونی جواب من منفیه ، چقدر اصرار می کنی؟
    واسه اینکه دوست دارم در این سفر تو هم همراهم باشی.
    خب من هم دوست دارم عزیزم.
    خب پس....
    سامان با دو انگشت لبان سارگل را بست و گفت: پس باید صبر کنیم.
    سارگل اخم کرد و گفت: تا کی؟
    تا زمانی که زسما زن و شوهر بشیم. اون وقت قول می دهم یه ماه عسل حسابی بریم.
    بعد سر سارگل را روی سینه گرفت و موهای تابدار و نرمش را نوازش کرد و گفت: یه ماه عسلی که تو خوابت هم ندیده باشی.
    سارگل سرش را از روی سینۀ سامان برداشت و با عصبانیت گفت: ما که الان هم با هم رسما زن و شوهر هستیم.
    سامان لبخند زد و گفت: عقد کرده ایم.
    جه فرقی داره؟فرقش اینه که شما منزل پدرتون تشریف دارید و تا دو ماه دیگه ازادید هر چقدر دوست دارید کر کر ی بخونید، بعد از اون بدون اجازه شوهرتون که من باشم حق اب خوردن هم ندارید. روشنه؟
    سارگل می دانست که سامان سر به سرش می گذارد، می دانست که از شوخی کردن با او لذت می برد و از اینکه او را با کلام بیازارد محظوظ می گردد، از این رو مشتی به سینۀ سامان کوفت و گفت: تو مرد مغروری هستی اقا سامان، اینو می دونستی؟
    چشمان سامان خندید. همیشه از اینکه غیظ سارگل را دربیاورد اذت می برد، پس گفت: البته که می دونم.
    پس حتما این رو هم می دونی که خدا از انسان های مغرور خوشش نمیاد.
    خداوند متبکرین رو دوست نداره. تکبر با غرور فرق می کنه.
    چه فرقی؟
    غرور اون چیزیه که از حد خودش خارج نشه به انسان شخصیت می ده. هر انسانی باید یه مقدار کم غرور چاشنی رفتارش بکنه عزیزم، واسه اینکه اطرافیان حساب کار خودشون رو بکنند.
    پس تکبر چیه جناب دانا؟
    تکبر همون بالدیه، خود رو بور کردنه . همون که خدا نمی پسنده.
    خودت رو بی جهت قانع می کنی اما من قانع نشدم و هنوز سرحرف خودم هستم. چاشنی غرورت زیاده از حده و من فکر می کنم تو به خودت می بالی سامان خان.
    سامان خندید و با انگشت نوک بینی ظریف و بلند سارگل را فشرد و گفت: یک زن خوب نباید به شوهرش ایراد بگیره یا روی حرفش حرف بزنه. به خصوص وقتی ادعا می کنه اونو دوست داره.
    سارگل چشمان خاکستری اش راگرد کرد و گفت: در صورتی که حرف شوهر منطقی باشه.
    منطق من میگه مرد نباید اراده اش رو بده به دست زنش.
    اما این یک برنامۀ که باید با مشارکت هر دومون صورت بگیره.
    سامان سارگل را ارام به طرف خود کشید و گفت: وقتی تو رو اوردم خونۀ خودم ....
    سارگل براق شد که: خونۀ ما اقای مغرور.
    معذرت می خوام در این مورد باید حق رو به تو داد عزیزم . وقتی رفتیم خونه ما ، مشارکتمون رو شروع می کنیم غزالم.
    چرا همین حالا نه؟ ما می تونیم از دوران عقدمون بهرۀ بهتری ببریم.
    چشمان سامان از سر بدجنسی برقی زد، نگاه شاد و خندانش را به چشمان سارگل دوخت و گفت: وقتی اومدم خواستگاری ات نگفتند اینقدر عجولی!
    سارگل بی حوصله گفت: سامان تو کار زیادی نداری پس چرا بهانه میاری؟
    اینقدر شهامت دارم که دنبال بهانه نباشم غرالم. اصلا موضوع کار نیست.
    سارگل چون کودکی دوست داشت ادا دربیاورد از این رو لب برچید و گفت: پس چیه؟
    نکنه دوستم نداری؟
    سامان نگاه سراسر عشقش را به روی نامزدش دوخت ، دست ظریف و سفیدش را به لب برد بوسه ای کوچک بر ان زد، باز ناگهان بدجنسی اش گل کرد، چشمانش درخشید، لبخند زد و گفت: ممکنه.
    سارگل غیظ کرد و گفت: خیلی بدجنسی. بعد رخ برگرفت و به جانبی دیگر خیره شد.
    سامان با نوک انگشت چانۀ گرد و کوچکش را چرخاند نگاهش رد و گفت: دوست داری بگم چرا نمی یام؟
    سارگل دست پاچه وار گفت: خب معلومه
    حقیقتش اینه که شب نامردی مون پدرتون فرمودند : با اینکه دخترم رو عقد کردی، دوست دارم حد خودت را بشناسی . و چون دید قدری جا خوردم ، خندید و گفت: من یه دختر دیگه توی خونه دارم دوست ندارم ناظر خلوت شما دو نفر باشه . بعد خندید و ادامه داد: که صد البته حق با پدرته. ما نباید اینقدر از خود راضی باشیم که توجهی به دیگران نداشته باشیم. درست نیست من جلو خواهرت سربه سرت بگذارم یا باهات شوخی کنم.
    همین ؟
    اینکه خیلی مهمه غزال من
    خب سامان جان تو بیا ، زیاد با من شوخی نکن.
    برقی از چشمان سامان جهید و گفت: مگه میشه ادم با نامزد قشنگش برای اولین مرتبه بره سفر ، اون وقت بشه برج زهرمار؟
    خب سعی می کنیم جلوی پدرم و خواهرم شوخی نکنیم.
    سامان با بد جنسی گفت: شوخی هامون رو هم مهار کنیم، باز هم یه چیزی هست که به ذائقه پدرت خوش نیفته.
    سارگل با سادگی گفت: می شه بگی اون چیه؟
    سامان که چشمانش از سر شیطنت می درخشید حخیره به چشمان سارگل شد و گفت:
    بخوابیم؟ نمی خوام پدرت در معذوریت اخلاقی قرار بگیره.
    سلرگل که تا ان موقع شبی را با سامان سر نکرده بود، سرخ شد سرش را پایین انداخت لبش را گزید و به بازی انگشتانش پرداخت.
    سامان چانۀ سارگل را بالا گرفت و به چشمان درشت و خاکستری اش خیره شد و گفت: خحالت نکش غزال من، خودت وادارم میکنی به بعضی مسائل اشاره کنم. من کاری به این حرف ها ندارم.بعد لبخندی زد و گفت: می دونی حجب و حیا ملوست میکنه؟
    سارگل محو نگاه زیبای سامان شد دل کوچکش لرزید. احساس کرد با تمام وجود شیفتۀ این مرد است. مستاصل گفت: اما من دلم برات تنگ میشه.
    می دونم عزیزم ، می دونم.
    سامان من طاقت ده روز دوری از تو رو ندارم.
    سامان سر سارگل را روی سینه گرفت و گفت: اینو هم میدونم.
    پس چرا نمی ایی؟ تو که میدونی چقدر دوستت دارم.
    البته که می دونم.
    سارگل مشت محکمی به سینه سامان کوبید بعد از وی فاصله گرفت و گفت: خیلی بد جنسی سامان خیلی!
    سامان با تعجب نگاهش کرد و پرسید: بدجنسم؟ چرا؟
    این همه من میگم دوستت دارم، اما تو.... بعد به حالت قهر به طرف پنجره رفت و رو به بالکن ایستاد و گفت: تو هیچ وقت این جمله محبت امیز رو به زبون نمیاری.
    چشمان سیاه سامان درخشید گامی برداشته به طرف سارگل رفت او را از پشت میان بازوانش جا داد چانه اش را روی گیسوان معطر وی گذاشت و گفت: روزی به این واقعیت اعتراف کردم
    سارگل بدون اینکه برگردد گفت: باز هم میگم تو خیلی مغروری، بیش از حد.
    سامان بوسه بر موی نامزدش زد و در دل خندید و چون دید شانه های ظریف سارگل می لرزد او را چرخاند، نگاهش کرد و گفت: باز که گریه میکنی!
    سارگل لب گزید و رخ برگرفت. با اینکه چشام به دیدن این اشک ها عادت کرده اما هنوز هم دلم از دیدنش می لرزه.
    مسبب این اشکها همیشه تو بودی.
    ندانسته شاید غزالم.
    سارگل دوباره چرخید و به بالکن خیره شد. دوست داشت ناز بیاورد. به این شیوه عادت کرده بود. همیشه سامان با کلامش او را می ازرد و او قهر کرده پشت به او میکرد. می دانست که سامان نازش را می خرد و تا وی را نخنداند دست بردار نیست.
    سامان چانه اش را بر گیسوان معطر سارگل نهاد به بالکن چشم دوخت و گفت: امان از این دل نازک. خداوند سبحان چشم و دل تو رو از شیشه افرید و من شده ام نگهبان این وجود شکننده. بعد سر سارگل را بوسید و گفتک بهتره از اینجا بریم، الانه که پدرت بیاد و هوار کنه که چرا خلوتمون به درازا کشیده.
    سارگل خندید و به چشمان سیاه سامان نگاه کرد و گفت: اون حسودی اش می کنه. نمی تونه ببینه من اینقدر تو رو دوست دارم.
    یک دختر خوب پشت سر پدرش این حرفها رو نمیزنه.
    سارگل اخم کرد و گفت: یک شوهر خوب در دوران نامزدی اینقدر به همسرش ایراد نمی گیره.
    سامان خندید و گفت: کوچولوی من، میدونی چقدر باید زحمت بکشم تا این دختر کوچولوی دل نازک و زود رنج بشه یه پلرچه خانم؟
    سارگل پشت به او کرد و گفت: می خواستی از اول بری سراغ یه خانم بزرگ مسی دنبالت نفرستاده بود.
    چرا فرستاده بود.
    سارگل برگشت و گفت: کی؟
    دلت.
    می خوای اقرار کنی که دوستم داری؟
    سامان خندید دست سارگل را گرفت و گفت: همیشه نباید گفتنیها رو به زبان اورد . بعضی وقتها اگه به زبون جاری بشند لطف خودشون رو از دست میدن.
    نه کلام محبت امیز
    همین که تو به اشتیاق شنیدنش بمونی حالم رو جا میاره عزیز دلم. صدای پدرت میاد، بیا بریم.

    سروناز پای در داخل کوچۀ باند گذاشت در حالی که منوچهر چون همیشه سرگشته و شیدا او را دنبال می کرد. منوچهر از جمال زیبا به حدی کافی بهره برده و قد بالای برازنده ای داشت. منوچهر دل و دین تمامی دختران محل را ربوده بود و سروناز دل و دین منوچهر را. نه منوچهر به دیگر دختران میلی بود و نه سروناز را به منوچهر.
    سروناز هم بسیار زیبا بود و بیش از همه چشمان زیبا و خوش حالتش دل جوان منوچهر را به زنجیر کشیده بود و او هر روز از پشت پنجره کشیک سروناز را می کشید و همه حا سایه به سایه او را تعقیب می نمودبدون اینکه مزاحمتی ایجاد نماید. جملیه خانم با تمام وجود به پسر یکدانه اش علاقه مند بود. خداوند منوچهر را پس از پنج دختر به او داده بود و اینک جملیه خانم و شوهرش حاضر بودند تمام هستی خود را به پای تنها پسرشان بریزند و منچهر دوست داشت جانش را نثار سروناز نماید. دختر بلند بالا و برازنده ای که در همسایگی شان می زیست . دختری با قامتی کشیده و موزون ، پوستی صاف و شفاف و قدری برنز ، گونه هایی خوش فرم و قدری برجسته ، بینی ای ظریف و کشیده ، موهای خرمایی و بلند و مواج و قدری تابدار، نرم همچون تارهای ابریشم ، با چانه ای گرد و گلوله و قدری گوشتی . چشمانش درشت درشت و خاکستری بود و قدری ابدار ، نگاهش مهربان و پرغمزه بود. چشمان سروناز برگردان چشمان پدرش بود. با این تفاوت که نگاه اقای ملک زاده جذاب بود اما غمزه نداشت. اما نگاه سروناز حکایت دیگری بود و دل را به اتش می کشید. و چه برازنده بود نام سروناز با ان قامت بلند همچون سروش و ان نگاه پر از رمز ورازش. نگاه زیبایی که از همان کودکی او را از دیگران متمایز کرده ، ببینده را مدهوش می نمود. و اینک دل جوان منوچهر را اسیر خود کرده بود .منوچهر به سروناز فرخ اقای من نسبت داده بود و تقریبا تمامی اهالی محل به این عشق پرشور واقف بودند.
    در این وقت اشرف خانم در خانه شان را به زد و بت دیدن سروناز به رویش خندید و با او همگام شده لحظه ای ایستاد نگاهش را به منوچهر دوخته او را میخکوب نمود سپس راه افتاد و گفت: سلام به روی ماه خوشگل محله
    سروناز خندید و گفت: خجالتم می دید اشرف خانم.
    ان چیز که عیان است چه حاجت به بیان است. باور نداری از شوریدگان دل باخته بپرسو
    سروناز سرخ شد. اشرف خانم گفت: تو چرا خجالت می کشی؟ اونی که باید شرمش بیاد، حیا رو بلعیده. تو بارش رو به دوش می کشی؟
    سروناز سرش زا زیر انداخت و گفت: این حرفو نزنید تو روبه خدا.
    اذیتت هم می کنه؟
    وای نه.
    حرف حسابش چیه؟
    حرف خاصی نداره. فقط دوست داره پشت سرم بیاد و منو به هر جا که میرم برسونه.
    چه بهتر! یه بپای مفت و مجانی داری که بد نیست.
    حس می کنم شدم انگشت نما.
    همه می دونند تو از نجابت کم نداری و اون از وقاحت . گرچه باید به بندۀ خدا حق داد. بیچاره دلش اسیرته چه کار کنه/ خب حق هم داره.
    سروناز بی حوصله گفت: اشرف خانم!
    اشرف خانم ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد. منوچهر را دید که به تیر چراغ برق تکیه داده و در حالی که به انان می نگرد سبیل خوش ترکیبش را می جود. سروناز نگاهی به اشرف خانم کرد و گفت: چرا ایستادید؟ من مزاحم تون نباشم؟
    چرا مزاحم؟ این منم که قراره مزاحم باشم.
    شما؟
    داشتیم میومدم خونۀ شما.
    سروناز لبخند قشنگی زد و گفت: بفرمایید
    نمی پرسی چرا؟
    مهمون حبیب خداست چون و چرا نداره.
    هم خودت ماهی هم اخلاقت. واسه همینه که دل امیر محل رو بردی.
    امیر محل؟
    والله وجاهت منوچهر کم از امرا نداره. خدایی که خیلی خوشگل و خوش تیپه!
    اومدید تبلیغ جوونای محله رو بکنید؟
    نه اومدم از مامی جانت شیرینی بگیرم.
    شیرینی؟ خیره!
    پس چی که خیره! اول صبحی اومده بودند در حونه مون واسه پرس و جو، خانم معلم باشه که تو از همۀ اینا هم بیشتری
    سروناز ایستاد از سر مهربانی نگاهی به اشرف خانم کرد و گفت: خدا باهام یار بوده که مامورا اومدن در خونۀ شما
    والله کم هم گفتم اگه می رقتند سراغ منوچهر که تو همین الان مدیر کل اموزش پرورش بودی.
    هر دو خندیدند و چون به ته کوچه رسیدند ایستادند و نگاهی به سر کوچه انداختند و منوچهر را دیدند که هنوز کنار تیر چراغ برق ایستاده و مراقبشان است. اشرف خانم پرسید:
    چرا پدرت از جلوش در نمیاد؟
    سروناز در حالی که توی کیفش دنبال کلید می گشت گفت: پدر جون عقیده داره تا وقتی که پاشو از گلیمش درازتر نکرده صداشو درنیاریم. تازه اگه اشتباه نکنم پدر جون از منوچهر بدش نمیاد. می گه جوون بی ازاریه. پدر جون معتقده زیبایی های خدادای رو باید تحسین کرد. بعد در را باز کرد و از همان جا صدا زد: مامی جان، مامی جان مهمان داریم.
    ملوک خانم شتابان روی ایوان ظاهر شد و با دیدن اشرف خانم چهره در هم کشید همان جا ایستاد. او اشرف خانم را رن ریاد قابلی نمی دانست. به نظر او اشررف خانم در ردیف افراد متوسط جامعه بوده و زیاد محترم نبود. ملوک خانم فقط برای اشخاصی قائل به احترام بود که از مکنت به حد کافی برخوردار بودند. او افراد را از روی جوهراتشان ، نمای بیرونی منزلشان و اتومبیل شخصی شان ارزیابی می نمود. بارها دیده که اشرف خانم توی کوچه خودش را به سروناز نزدیک کرده او را به حرف می گیرد. ملوک خانم چندین مرتبه به دخترش گفته بود: چرا به این زنیکه جُلُنبُر رو می دی با تو هم کلام بشه؟ فراموش کردی اصل و نسب مادرت میرسه به مظفر الدین شاه؟ طایفۀ مادری تو همه سلطان زاده اند و من اجازه نمی دهم هر پاپتی خودش را به ما بچسبونه. و در مقابل اعتراض سروناز با این جمله دهانش را می بست: اشرف خانم به تیپ ما نمیاد.
    سروناز که طرز تفکر مادرش را نمی پسندید گاه و بیگاه با او به بحث می پرداخت و هر وقت می دید ملوک بی جهت به نیاکانش می بالد می گفت: مامی جان طوری حرف می زنید که انگار مظفرالدین شاه پدرتون بوده، اگه هم بوده به حال من یکی فرقی نداشت.
    ملوک با عصبانیت جواب می داد: اگه اشرف السلطنه خدابیامرز زنده بود همین الان یکی می زد توی دهنت، تا دیگه جرئت نکنی به اجدادش اهانت کنی. مظفرالدین شاه شاه داماد نوه عموی پسرخالۀ مادربزرگم بوده( واقعا که چه نسبت نزدیکی داشتن) و تو خودت خوب میدونی که مادرم چقدر به این نسبت می بالیده. دیگه هم حرفی نزن که اون بچاره رو توی مقبره اش بلرزونی.
    در چنین مواقعی اقای ملک زاده به دخترش اشاره می کرد که کوتاه بیاید. می دانست همسرش جقدر به این نسبت دور فامیلی می بالد و خود که با دخترش هم عقیده بود همیشه سکوت اختیار می کرد تا جنجال به پا نشود.
    اقای ملک زاده مردی فهمیده و بسیار متین بود. او از شورش و بلوا گریزان بود و در مقابل داد وفریاد های همسرش غالبا سکوت اختیار کرده کنار می نششست. انقدر که مانند موم میان پنجه های قوی همسرش انعطاف پذیر شده بود و ملوک این صلح جویی همسرش را دال بر بی عرضگی اش می دانست. از نظر اقای ملک زاده به جز سرمایۀ ظاهری هیچ چیز نداشت که به ان مفتخر گردد. و فقط چهزل زیبا و قامت رعنایش شاهزاده ای چون او را به دام انداخته بود. گرچه زیاد هم پشیمان نبود اما گاه که به اجداد روستایی شوهرش می اندیشید اه از نهادش بر می خاست که چه وصله ناجوری بودنداجددشان با هم! اقای ملک زاده مردی تحصیل کرده ، با فرهنگ و اداب دان بود و منش اجتماعی پسندیده ای داشت اما ملوک بدین گونه مسائل اهمیت چندانی نمی داد. او فقط و فقط به ثروتش بیکران خود و اصل و نصب اجدادش می بالید و این مسئله که شوهرش روستازاده ای گمنام بود زنجش می داد. با این همه از اینکه می دید شوهرش میان مردان فامیل چون گوهری درخشان است مشعوف می شد. او از همان جوانی به ظاهر زیبا و برازندۀ شوهرش می بالید و در مجامع با افتخار به او تکیه می نمود و دل پر هوس زنان نا اهل را به اتش می کشید.
    ملوک خانم که دانست زن همسایه حامل چه پیامی است رخ در هم کشید و گفت: خوش خبر باشی اشرف خانم! فکر کردم چه خبر شده چادر به سرت کشیدی اومدی در خونه ! اخۀ بندۀ خدا معلمی هم شد کار، صد سال سیاه اگه بذارم دختر دسته گلم بره توی دهات به چار تا بچۀ پت و پیتی الف و لام یاد بده اونم واسه خاطر صنار سه شاهی ؟
    بعد هم با تغیر رو به دخترش کرد و گفت: اصلا کی به تو اجازه داده بود تقاضای معلمی بدی؟ تو که دانشگاه قبول شدی اونم دندونپزشکی تازه من به همونم رضایت نداده بودم، تو دست گذاشتی روی بدتر از اون؟
    اشرف خانم با حیرت به سروناز نگاه کرد و گفت: جدا دندونپزشکی قبول شدی؟
    سروناز بی تفاوت جواب داد: اره ، ولی دوستش ندارم.
    ملوک خانم با هیجان پرید وسط و گفت: نبایدم دوست داشته باشی. مگه تو تیماگر دندونای کرموی مردمی؟ مگه من میذارم دست مثل گلت رو بکنی توی دهن هر کس و نا کسی و دندونای فاسد و کرموشونو ترمیم کنی!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحات 16_25


    سروناز با ناراحتی گفت: مامی جان این چه حرفیه؟


    ملوک خانم بدون توجه به به دخترش رو به اشرف خانم کرد و گفت: بهترین اطبای ایران توی دربار جد تاجدارم خدمت می کردند و چشم شون به دست جدم بوده . اگه اشرف السطنه زنده بود، مادرم رو می گم، این دختره جرات داشت چنین حرفی بزنه؟


    اشرف خانم که باور کرده بود ملوک به واقع جد تاجداری داشته قدری خودش را جمع کرد و دنبال کلامی زیبا گشت تا حرفی زده باشد اما ملوک به او مهلت اظهار عقیده نمی داد و یکریز می گفت و خاندانش را به رخ او کشید . اشرف خانم تازه پی برد که چرا ملوک خانم به زنان همسایه توجهی ندارد و دیگران را به هیچ می انگارد. و در دل به او حق داد. اشرف خانم با کنجکاوی رو به سروناز کرده پرسید: اگه دکتری رو دوست نداتشی چرا شرکت کردی؟


    به اصرار پدرم. می خواستم ثابت کنم که می تونم، اما راستش علاقه ای به این رشته ندارم و فکر می کنم قادر نیستم موفق بشم. من که چشمم به خون می خوره حالم بهم میخوره چطور می تونم به داد مردم برسم؟ من عاشق معلمی ام همیشه بودم هنوزم هستم.


    ملوک خانم بدون توجه به عقاید دخترش صدایش را بلند کرد و گفت: من مدتیه سر همین تحصیلت با پدرت یکی به دو دارم اونوقت تو هوس گچ خوری کردی اونم تو دهات؟


    اشرف خانم گفت: البته جسارته، اما بالاخره سرونازجون باید که یه کاری بکنه . حالا اگه با معلمی مخالفید با دیگه چرا با دندونپزشکی مخالفید؟ این که منتهای ارزوی هر دختریه که خانم دکتر بشه.


    ملوک پشت چشمی نازک کرد و گفت: واسه ادمهای عقده ای البته ارزوست، ما که عقدۀ جاه و مقام نداریم. من که گفتم بهترین اطبا زیر دست.....


    سروناز بی حوصله میان حرف مادرش امد و گفت: مامی جان تو رو به خدا بس کنید. اون مربوط به گذشته بوده. چرا نمی خواید از گذشته بیایید بیرون؟


    ملوک براق شد که: واسه اینکه افتخار من توی گذشته هاس. بعد رو کرد به اشرف خانم و ادامه داد: هر چی نباشه ما واسه خودمون کسی بودیم و هستیم. شاید از اسب افتاده باشیم، اما از اصل که نیفتادیم. احتیاجی هم نداریم که دخترمون شاغل باشه و چشمش رو بدزده به اول برج تا کی حقوقش را واریز می کنند. اونقدرها هم داریم که تا اخر عمرمون بی دغدغه بخوریم.


    سروناز گفت: مامی جان مگه من واسه خاطر حقوقه که می خوام شاغل باشم؟


    پس چه مرگته؟


    طرز صحبت کردن ملوک سروناز را رنجاند ولی به روی خود نیاورد و گفت: دوست دارم مفید باشم. از بیکاری و ول گشتن بدم میاد.


    حالا کی گفته ول بگردی؟ مگه ما اسمون جلیم که ولگردی کنیم؟


    مامی منظور من ولگردی نیست، تلف کردن عمره.


    چرا تلف؟ درس ات تموم شده، اندازه ای که باید بدونی میدونی، دیگه وقتشه ازدواج کنی. شکر خدا قطار قطار هم خواستگار داری. که بایدم داشته باشی. نه از شکل و قیافه کم داری نه از مال و منال نه از اصل و نسب. مردم ارزومی کنند موقعیت تو رو داشته باشند لنگاشون رو بندازن رو هم خوش بخورند و خوش بگردند. تویی که قدر نمی دونی. لبت رو تر کن ببین اگه در خونه رو از پاشنه در نیاوردند؟ انگشت بذاری روی بهترین و کاریت نباشه ، دور درس و حمالی هم خط بکش و بعد رو کرد به اشرف خانم و گفت: بد می گم؟


    سروناز گفت: در صورتی که من خیال ازدواج داشته باشم.


    ملوک چشم و ابرویش را به هم نزدیک کرد و گفت: خیال ازدواج نداری خیال چی داری؟ حمالی واسه دولت؟ چی بگم به تو که مغز خر خوردی ! اخه بینوا هر زن شاغلی هم نهایتا ازدواج می کنه. حالا اگه تو دوست داری جیره خوار دولت باشی، یه روزی که باید ازدواج کنی، پس یا علی زودتر.


    واسه ازدواج دیر نشده مامی جان . ازدواج ممکنه منو از ادامه راهم باز داره و درگیر چار دیواری خونه ام کنه. من دوست ندارم توی چاردیواری خونه حبس بشم.


    کی خواسته جبست کنه؟ من که مادرتم حبس شدم؟ اینکه می گی دیر نشده، دست دست بگذاری دیر میشه. تو غافلی دخترۀ کم عقل. ادم تا برووریی داره نازش را می خرند باید فکر خودش را برداره، فردا که جا افتادی، نازکش هم نداری . بعد رو به اشرف خانم کرد و گفت: توی فامیل ما دخترا خیلی زود ازدواج می کنند. شما بگو بد می گم؟ ادم تا چار تا خواستگار حسابی و پوست کلفت داره باید به فکر بختش باشه. اما کو گوش شنوا؟ کو ادمی که قدرموقعیت خونوادگی اش رو بدونه؟


    اشرف خانم مات و مبهوت به سروناز نگاهی کرد و گفت: مامی جونت بیراه هم نمی گه بالاخره که چی؟ مگه نمی خوای عروسی کنی؟ خب پی چرا زودتر نه؟



    اشرف خانم بالاخره هر دختری ازدواج میکنه قبول دارم ، اما من دوست ندارم در این مورد حساس که اینده ام قرار رقم زده بشه عجله به خرج بدم و کورکورانه برم خونۀ بخت. اونم فقط به صرف اینکه شوهرم از فلان خانواده اس و پوستشون کلفته یا خوب نازم رو می کشه. من شیوه مامی جونم رو نمی پسندم. معیار من واسه ازدواج با مامی متفاوته . بعد رو به ملوک کرد و گفت: من با پدرجون هم صحبت کردم و اون موافقت کرده که راه زندگی ام رو البته زیر نظر اون انتخاب کنم.


    ملوک با حالتی تمسخر امیز کفت: حالا نه اینکه اون خیلی می فهمه؟ پدرت مثل کتابا خرف میزنه . منطق حالیش نیست.


    اتفاقا مطالب توی کتابا همه منطقی اند.


    من نه به منطق پدرت کار دارم نه به منطق چارتا ورق سیاه که اسمش رو گذاشتند کتاب . تو فکر کردی توی این کتابا چی نوشتند؟ جزعقاید دیگران؟ خوب مگه خودمون کم می فهمیم که بریم دست به دامان از ما بهترون بشیم که ببینیم نظرشون چیه؟ کتابا که از اسمون به زمین نیفتادند. چارتا ادم بیکار و خیالاتی نشستند ورورای دلشونو چاپ کردند تا چار تا مغز خر خورده مثل تو و پدرت پول نارنینشون رو بدن و چشماشون رو بذارن روی چرت و پرتای اونا. بعد خودشون لنگاشونو دراز کنند، پول شماها رو بگیرند خرج کنند و به ریش شما دیوونه ها می خندند. من یکی تا عمر دارم پول به این جور کتابا نخواهم داد. چرا که خوودم رو عقل عالم می دانم. منطق من میگه ادم تا زنده ست باید از عمرش بهره ببره و اگه امکان مالی داره باید خوش بگذرونه. بعد در حالی که بلند می شد، ادامه داد: حرف من همینه یک کلام: نه. دیگه دوست ندارم باهام بحث کنی. میدونی که کسی نتونسته روی حرف من حرف بزنه ، پس بهتره اعصاب خودت و منو خرد و خاکشیر نکنی. این را گفت و به طرف اتاق خوابش به راه افتاد و در را محکم بست تا به اشرف خانم بفهماند که وقت رفتن فرا رسیده . دوست نداشت این زن بی سر و پا بیشتر از این وارد جزئیات زندگی شان شود.


    اشرف خانم بلند شد و گفت: اینم از شیرینی ما! بعد چادرش را روی سر جابه جا کرد و گفت: من که سرم از زندگی شما در نمیاد، تو هم خودت صلاح زندگی ات رو بهتر می دونی . اما اگه خیال عروسی داشتی منم یه خواستگار دم کلفت سراغ دارم پسر عموی اقا وحیده. اونام از طبقۀ بالا هستند و به شما میان. پسره انگلیسه، پدر و مادرش هم دارند زندگی شونو می فروشند که بررند انگلیس پیش پسرشون. دارند دنبال یه دختر خانواده دار می گردند که با عکس پسرشون برند خواستگاری اش، بعد اگه کاراشون جفت و جور شد پسره بیاد و بساط جشن راه بنداره و همه با هم برن انگلیس.حالا اگه تو....


    سروناز پی برد اشرف خانم در زمرۀ زنانی است که حرف خودشان را می زنند و سعی نمی کنند طرف مقابلشان را درک کنند، پس به رویش لبخند زد و گفت: فعلا نمی خوام به این مسئله فکر کنم. در ضمن من مثل مامی جونم فکر نمی کنم و به مال دنیا اهمیت نمی دهم.


    اشرف خانم چشمانش را دور هال بزرگ چرخاند و گفت: واسه اینکه کمبودی احساس نکردی که درد نداری رو بفهمی. اگه لمس کرده بودی می فهمیدی همیشه و همه جا پول حرف اوله می زنه. پول که داشتی کورترین گره ها رو می تونی باز کنی، غیر ممکن رو کی تونی ممکن کنی. پول معجزه می کنه. چشم حسود بترکه، تو توی ناز و نعمت علت زدی نمی دونی نداری چیه، حسرت چیه، حالا شعار می دی. والله که بدم نیست ادم توی رفاه باشه. به قول مامی جونت قدر نمی شناسی دختر.


    سروناز خنده ای بیرنگ گرد و گفت: زرق و برق دنیا، انسانیت رو از یاد ادما می بره. و من دنبال انسانیتم.


    یعنی اگه ادم دستش خالی بود انسانه؟


    در این مورد نظر قاطعی ندارم چون اطرافم رو اون طوری که باید نشناختم. شاید اره، شایدم نه. اما همین قدر می دونم رفاه بیش از حد ادمها رو از خدا دور می کنه.


    انسان وقتی حریص شد و عاشق دنیا، دیگه فراموش می کنه که وظیفه اش توی دنیا چیه. چون همه چیز رو واسه خودش می خواد.


    اشرف خانم چون نادانان سرش را تکان داد و گفت: من که نمی دونم چی باید بگم؟ تو هم راست میگی . اقا وحیدم راست میگه. اقا وحید می گه پول خوشبختی رو دربست میاره. میگه پول که باشه همه مشکلات حله. می گه ادم می تونه با پوا اینقدر انفاق کنه، صدقه بده، کار خیر بکنه که اون دمیاش هم اباد بشه. میگه پول دارا هم دنیا رو دارن هم اخرت رو. خوب که فکر می کنم میبینم بیراه نمی که. همین انسانیتی که تو میگی با پول شدنیه. ادم گشنه که دین و ایمون براش نمی مونه که انسان باقی بمونه. فقرا هم از خودشون بیزارند هم از اغنیا.


    فعلا که با افکارم درگیرم. همین قدر می دونم اهدافم با مامی جور در نمیاد. اون از اول یه ساز می زنه من یه ساز دیگه رو.


    خدا کنه توی زندگی ات به همون برسی که دوست داری. من که سوادم قد نمی ده اما قبولت دارم. رفتارت دل چسبه حتما افکارت هم درسته.


    سروناز لبخند زد و گفت: دلتون صافه برام دعا کنید.


    اشرف خانم خندید و گفت: نه که بخوام ناامیدت کنم. چند سال پیش اقا وحید گفت: دلت صافه دعا کن یه شبه پولدار بشم. چند سال گذشته اما دریغ از یه پاپاسی باد اورده، حالا اگه بنا باشه به دعای گربه سیاهه بارون بیاد دعا می کنم به خواستۀ دلت برسی.


    ملوک تا شب از اتاقش بیرون نیامد. روی تختش یکوری دراز کشیده مجله زن روز راورق زده با دوستانش تلفنی گپ می زد تا اینکه کوثر خدمتکارشان ضربه ملایمی به در زد و گفت: خانوم، اقا تشریف اوردند شام رو بکشم؟


    ملوک با حالتی تحکم انیز گفت: اره بکش منم الان میام. سپس از جا بلند شد ارایش صورتش را تکمیل کرد شانۀ نگین داری را توی موهای فر خورده اش فرو برد. دستی به دامن تنگ و چسبان پیراهنش کشیده صافش نمود و از اتاق بیرون رفت. او هنوز هم دلش برای ظاهر زیبا و فریبنده شوهرش ضعف می رفت و بارها با خود می گفت کاش اصل و نسب دار بود اونوقت دیگه من چی کم داشتم؟


    اقای ملک زاده موقر و متین پشت کیز ناهارخوری نشسته بود انتظار خانواده اش را می کشید. ملوک با دلبری رو به روی شوهرش نشست. کوثر ملاقه را توی سوپخوری چینی فرو برد ان را به هم رد و ممنتظر اجازه خانم شد. ملوک اخم کرد و پرسید بچه ها رو صدا نزدی؟


    چرا خانم.


    پس کوشن؟


    سروناز خانم داشتند نماز می خوندند، فتنه خانم هم شامشون رو زودنر خوردند و خوابیدند.


    ملوک خانم رو به شوهرش کرد و گفت: نمی دونم اینقدر توب گوش این بچه وزوز کردی سر به سجاده بگذاره و هر روز یک کار تکراری رو انجام بده چی گیرش اومده؟ توی فامیل ما فقط تویی که نوبرش رو اوردی و و مثلا خداشناسی! والله ما هم خداپرستیم امت اینقدر خودمون رو واسش لوس نمی کنیم دولا سه لا بشیم. خدای به این بزرگی چه نیازی به این ادابازیهای بنده ناقابلش داره؟ ما و امثال ما خم و راست بشیم یا نشیم دنیا میگرده.


    اقای ملک زاده با خونسردی بشقاب سوپش را چلو کشید و گفت: این نماز خوندن من و سرونازچه لطمه ای به تو زده تا به حال؟


    من کاری به نماز خوندنش ندارم اینقدر سجده کنه که سرش بچسبه به زمین. با این ادابازیها مرامش تغییر می کنه و سنگ انسانیت و وطیفه شناسی رو به سینه می زنه . والله اگه اینقدر دامن خدا رو نچسبه ، کی این افکار میاد تو سرش؟


    چی شده حالا اینقدر به هم ریخته ای امشب؟


    نه امشب، که همیشه. این دختر همون حرفهایی رو می زنه که تو بلغور می کنی، همون راهی رو انتخاب می کنه که تو کردی. که من نمی پسندم. پاشو گذاشته چای پای تو.


    بالاخره هر بشری ازاده راه زندگی اش رو انتخاب کنه


    نبودی که ببینی چه حرفهای شاخداری میزد!


    ملوک تو راه خودت رو برو، بگذار دیگران هم تا اندازه ای اونی باشند که دوست دارند، اینقدر بی انصاف نباش، اجازه بده همون حرفهایی که به نظر تو شاخدار میاد به راحتی روی زبونش جاری بشه. دختر ما اگه حرف دلش رو خواسته اش رو با ما درمیون نگذاره با کی درمیون بگذاره؟


    ملوک نگاهی به چهرل ارام و جمال زیبای شوهرش کرد و گفت: اگه من وتو همدیگه رو می فهمیدیم میدونی چی می شد؟


    اقای ملک زاده قاشق را توی بشقاب سوپ گرداند و لبخند زد و گفت: اینو میدونم که اغلب انسانها به همۀ خواسته هاشون دست پیدا کنند. حالا بگو بدونم اون جرفهای به قول تو شاخدار چی بوده که اینقدر تو رو دگرگون کرده؟


    از من میپرسی؟ خوبه که قبلا با هم تبانی کردین!


    از چی حرف میزنی؟


    نازپروده اون تصمیم گرفتن برن تو خاک و خولا گچ بخورن.


    اقای ملک زاده لبخند ملایمی زد . میدانست هر ان ملوک طغیان خواهد کرد. ملوک ادامه داد: می خواد بره واسه بچه های جینقولی خونشو کثیف کنه . بعد لبانش را کج کرد و گفت: خانم می خواد معلم بشه.


    خب چه اشکالی داره؟


    اشکالش اینه که من دارم با تو صلاح مصلحت می کنم که هیچ وقت منو نفهمیدی. سپس بغض کرد و ادامه داد: همه شوهر دارند منم شوهر دارم.


    اقای ملک زاده قاشقی سوپ به دهان برد و گفت: دلم گرمه که خودت انگشت روم گذاشتی. خوب یا بد گردن خودته.


    خودت خوب می دونی که من دل باختۀ سر و شکلت شدم و هنوز هم از انتخابم ناراضی نیستم فقط اونی که تو کله اته اشکال داره و من از اون ناراضی ام.


    باید چه کار کنم تا تو راضی باشی؟


    حرکات و رفتار رو می شه تغییر داد و گاه کنترلش کرد، اما تو هیچ وقت نخواستی مطابق میل من عمل کنی یا حتی فکر کنی.


    اقای ملک زاده اهی کشید و گفت: از این بایت متاسفم.


    همیشه فکر میکردم یه مدت که با اشراف بر بخوری ادم میشی. اما تو نخواستی با ما جفت جور بشی و این همیشه رنجم میده.


    من به خواست تو تن به این زندگی دادم. من همیشه به تو تعلق داشتم. منظورم جسممه، اما اهدافم، افکارم و روحیاتم رو نمی تونم دربست به توتقدیم کنم. فکر کردم این راضی ات می کنه .مگه نه اینکه تو شیفتۀ قیافه و قد و قامتم بودی؟ خوب منم که تقدیمت کردم.


    ملوک با بغض گفت: اما این کافی نبوده من بیشتر از این می خواستم


    گفتم که متاسفم. تو همیشه همه چیز رو به بهترین وجه واسه خودت می خوای و این امکان پذیر نیست.


    چیز دیگه ای نداری بگی؟ همیشه اظهار تاسف می کنی. فقط همین؟


    به نظر من انسانها قادر نیستند خواسته هاشون رو به جبر به کرسی بنشونند. مگه من قادر بودم؟ اما سازش با زندگی گاه اگه ادم رو ارضا نکنه لااقل تا حدی قانع میکنه. چرا بی جهت دنبال دردسر میگردی؟


    واسه اینکه طاقت ندارم اون روی سکه رو ببینم. من نفهمیدم دلم رو به چی خوش کنم؟ نه شوهرم منو میفهمه نه دخترم. بعد با عصبانیت رو به شوهرش کرد و گفت: این اتیشا هم از گور تو بلند می شه. تو اگه پشتش نباشی اون غلط می کنه تو روی من وایسه. اما هر دوتون کور خوندین. از مادر زاده نشده کسی که بخواد با من مخالفت کنه.


    اقای ملک زاده که می خواست به طریقی اتش خشم ملوک را خاموش کند رو به کوثر کرد و گفت: نماز سروناز تموم نشد؟


    در این وقت سروناز با صدای بلند گفت: سلام پدر جون. ببخشید که معطلتون کردم.


    اقای ملک زاده با لبخندی گرم و نگاهی مهربان به عزیز ترین کس اش خیره شد و گفت: سلام دخترم، قبول باشه


    ملوک که هنوز دست بردار نبود به طعنه گفت: قبوله، چرا نباشه ؟ اگه خدا بخواد این عربی بلغور کردنای چارتا عامی رو هم قبول نکنه که باید در بهشتش رو تخته کنه بعد رو به دخترش کرد و گفت: مدتیه منیر عاصی کرده و مرتب زنگ میزنه. فکر کردم وقتش شده اجازه بدیم به شب بیاد.


    سروناز که بشقاب سوپ را از دست کوثر می گرفت گفت: خب بیاد . من باید اجازه می دادم؟


    اگه ادم باشی به اون موقعیت هم میرسی که خانم خونۀ خودت باشی و تعیین تکلیف کنی


    منظورتون چیه مامی؟ گنگ حرف میزنید!


    منظورم کاملا روشنه، اگه تو هم مثل بقیۀ دخترا دل بدی به مادرت


    سروناز همان طور که سوپش را ارام ارام می خورد، گفت: گوشم با شماست بفرمایید.


    گوشت کمه، دل هم باید بدی.


    گوش و دلم با شماست.


    پسر منیر سه ماه از لندن برگشته. منید می خواد دستش رو بند کنه که دیگه پسرش هوای خارج نکنه. میدونی که منیر چقدر به پسرش علاقه داره . اون چند ساله که تو رو واسه هوشی کاندید کرده که منم بی میل نیستم.


    سروناز با ناراحتی گفت: مامی جان!


    همین که گفتم. من یه قول هایی هم دادم.


    بدون مشورت با من؟


    ادم با کسی مشورت باشه که عقل تو کله اش باشه که البته من هم تو رو شایستۀ مشورت ندیدم.


    اما من.....


    من خیر و صلاح تو رو می خوام اما گویا تو کله ات باد داره و نمی فهمی من چی میگم.


    مامی ایندۀ من به خودم تعلق و من اجازه نمی دم....


    ملوک با عصبانیت داد زد: ببند دهنت رو. دیگه هم نشنوم با من اینطور حرف بزنی.


    مامی جان!


    مامی جان بی مامی جان.


    سروناز از شدت ناراحتی گلگون شده سرش را پایین انداخت. ملوک با لحن ملایم تری گفت: تو صبر کن منیر بیاد یه نظر هوشی رو ببین اگه شیفته اش نشدی؟ بعد رو به شوهرش کرد و گفتک اگه بدونی این هوشی چیه؟ یه جلتنمن واقعی، خوش تیپ، شیک پوش، خوش رو، خوش صدا، رمانتیم، شیداصفت. همون طور که من دوست داشتم تو باشی. وای که ادم حط میکنه. سپس رو به سروناز کرد و گفت: ده سال لندن بوده تقریبا فارسی رو از یاد برده. اینقدر قشنگ حرف میزنه که ادم دلش ضعف میکنه. دوباره رو به شوهرش کرد و ادامه داد: منیر که میگه همۀ دنیا یه طرف، هوشی یه طرف. به نظر من حق داره. هوشی نعمتیه سوای همه نعمت هایی که خدا به اون داده.


    بعد طوری به شوهرش نگاه کرد که گویی او مقصر است و با بغض گفت: اگه منم یه پسر داشتم لنگۀ هوشی تربیتش میکردم.


    سروناز کقدار کمی گوشت وسیب زمینی توی بشقابش کشید و گفت: متاسفم که نمی تونم از میهمانان شما پذیرایی کنم.


    ملوک براق: تو بیجا میکنی من به تو اجازه نمی دم اینقدر بی ادب باشی.


    اقای ملک زاده گفت: بهتر نبود بعد از شام بحث می کردید اینطوری که شام زهرمارمون می شه.


    ملوک بشقابش را کنار زد و گفت: من که نمی تونم با این اعصاب داغون شام بخورم. بعد از جا بلند شد و گفت: من فردا زنگ میزنم و از منیر برای شب جمعه دعوت می کنم. سروناز تو هم بهتره دور دهات و دانشگاه رو خط بکشی .نه دکتری ،نه معلمی. روشنه؟


    یک شاهزاده خانم نباید کار کنه. من اجازه نخواهم داد. انسان وقتی کار میکنه که نیاز مادی داشته باشه که تو شکر خدا نداری.


    برای اینکه ثابت کنم همیشه نیاز مادی نیست که ادمیان رو مجبور به کار می کنه حاضرم بدون دریافت حقوق شاغل بشم.


    واسه اینکه مغز خر خوردی. حمالی بی جیره مواجب؟


    مامی من می خوام...


    تو گشنگی و بیچارگی نکشیدی واسه همین شعار می دی.


    چرا فکر میکنید چسم انیانه که نیاز به تغذیه داره، گاه ادم احساس میکنه روحش بیشتر نیاز به تغذیه داره و باید به اون توجه بشه.


    ملوک بی حوصله دستانش را در هوا تکان داد و گفت: لازم نکرده مثل پدرت حرف بزنی. یک عمر گوشم از اراجیف اون پر شده بس نیست که حالا تو پا جای پای اون گذاشتی؟ بعد عصبی روی مبل نشست و گفت: یه نگاه به دخترای فامیل من بندازاون از شیده، اون از حوری، اون از نینو، اون از شیما، ترنگ، نازیلا، بهنوش،بازم بگم؟ ادم حظ می کنه بهشون نگاه کنه.


    سروناز با تمسخر گفت: به چیشون؟ به لینکه تا لنگ ظهر می خوابند؟ اینکه همۀ روزشون توی ارایشگاهها می گذره تا یکی ناخن شون رو مانیکور کنه یکی پاشون رو توی اب گرم ماساژ بده؟ به اینکه خروار خروار جواهرات به خودشون اویزون می کنند؟ به اینکه واسه سر تا پای هیکلشون نیم متر پارچه مصرف نشده؟ اینه مایۀ افتخار شما؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحات 26_35


    ملوک چرخید و با غیظ گفت: نه افتخار من تویی که قراره دستت رو بازو بکنی توی دهن بو گندوی مردم تا کرم دندوناشونو بکشی. افتخار من تویی مه قراره بری به بچه های پت پیتی دهاتی حرف زدن و زندگی کردن یاد بدی. تویی که می خوای بری دستهای کبره بسته شون رو بگیری و کشیدن یه خط راست رو یاد بدی. تویی که می خوای بری به ننه هاشون یاد بدی حموم کنند تا شیپیش از هیکل خودشون و بچه هاشون بالا نره.


    سروناز با حرص زیاد گفت: اونا ادم نیستند؟


    ما که قرار نیست برگه ادمیت صادر کنیم. هستند یا نیستند به ما چه کار؟


    پس حرف حساب تون چیه؟


    من می گم کبوتر با کبوتر باز با باز. بالاخره توی دهات یه روشنفکر مثل تو نیست که کار تو رو انجام بده؟ فکر کردی اگه بنا به خواست پدرت بری درس دکتری بخونی تکلیف چیه؟ اون موقع هم باید بری تو دهات دندونای دو متری و زردشون زو مه تمام عمر زنگ مسواک به خود ندیده مداوا کنی. اه که حالم به هم خورد. گاهی وقتها شک می کنم تو نوۀ اعظم السلطنه باشی.


    اقای ملک زاده که احساس کرد موضوع بحث جدی تر از این حرفاست رو به سروناز کرد و گفت: بهتره بری تو ی اتاقت. واسه امشب دیگه کافیه.


    چشم پدرجون.


    ملوک رو به شوهرش کرد و گفت: من اعصاب ندارم که هر شب بهمش بریزم. همین امشب بایدتکلیفم رو با این دخترۀ دیوونه روشن کنم.


    بسیار خب، بهتره بهش فرصت بدیم فکراشو بکنه. تو که قراره منیر رو دعوت کنی دیگه چه جای جنجال؟ از این ستون تا اون ستون فرجه. خدا رو چه دیدی شاید مهر هوشی به دل دخترمون افتاد و از تصمیمش برگشت.


    ملوک ارام گرفت و سرش را روی مبل تکیه داده چشمها را بست. اقای ملک زاده سینی چای را از دست کوثر گرفتو به وی اشاره کرد که کارش را تعطیل کند و خود رو به ملوک که ارام می لرزید کرد و گفت: چرا اینقدر حرص میخوری؟ چرا این بحث رو اینقدر کش می دی؟


    ملوک چشمانش را باز کرد و در حالی که تمامی زوایای صوزتش را لرزشی خفیف فرا گرفته بود، اشک از دیده رهانید و گفت: تو دیگه چی داری بگی؟ تو که هیچ وقت با من هم عقیده نبودی. تو که هیچ وقت منو نفهمیدی.


    اقای ملک زاده خودش را روی مبل جلو کشید و گفت: می خوام بگم دست از سرش برار. دورۀ سلطنت مظفرالدین شاه سالهای ساله که تموم شده. فراموش کن اون جد تاجدارت رو. بگذار مردم زندگی شون رو بکنند. والله مردم به ریشت می خندند.


    ملوک چشمانش را گرد و کرد و گفت: غلط می کنند. از بیشعوریشونه. اگه مردم حسودند و چش ندارند منو ببینند، به من چه کار؟ سپس دوباره گریه سر داد و در حالی که با دستمال توردوزی قشنگی اشکهایش را پاک می کرد، گفت: اگه اعظم السلطنه زنده بود همین الان منو مجازات میکرد که چرا چنین شوخری گرفتم که به اجدادش اهانت می کنه.


    کدوم اهانت عزیز من؟ همۀ حرف من اینه که از گذشته بیای بیرون . نه مظفرالدین شاهی است نه اعظم السلطنه ای. ما زندگی خودمون رو داریم. اینقدر هم سر به سر این دختر نگذاز. اجازه بده راهش رو انتخاب کنه. او این حق رو داره. نگذار توی روت وایسه. اون دیگه بچه نیست.


    راه شیپیش کشی رو میگی یا کرم کشی؟


    اقای ملک زاده بی حوصله تکیه داد و گفت: مسخره بازی کافیه ملوک . هر حرفه ای در جایگاه خودش مقدسه . حالا اگه خداوند متعال تو رو در موقعیتی عالی قرار داده، بنا نیست مردم رو و حرفه شون رو مسخره کنی.


    من کی مردم رو مسخره کردم؟ من میگم شان دختر من بالاتر از اینه که خدمتگذار مردم باشه.


    تو فکر کردی سروناز کیه؟ اصلا ما کی هستیم؟


    به تو کاری ندارم اما من سلالۀ.....


    اقای ملک زاده دستش را بالا اورد و گفت: اه ببخشید برای لحظه ای فراموش کرده بودم، بهتره اینقدر خاندانتان رو به رح من نکشید. بعد نفس عمیقی کشیده خودش را جلو کششید و گفت: بدون جار و جنجال بگذار سروناز راه زندگی اش رو انتخاب کنه . بهتره ما فقط اونو راهنمایی کنیم.


    سروناز نمی فهمه همون طور که تو نمی فهمی


    اقای ملک زاده تکیه داد پا رو پا گرداند، لبخند زد و گفت: برعکس من فکر می کنم خیلی هم زیاد می فهمم.


    اما من معتقدم نمی فهمی.


    اکه نمی فهمم چرا با تو ازدواج کردم؟


    باز که لوس شدی، بارها به تو گفتم ازدواج با من تنها موردیه که خطا نبوده.


    اقای ملک زاده فنجانی چای به دست همسرش داد و گفت: فراموش کردی که دخترمونن چقدر شیفتۀ معلمیه؟


    ملوک فنجان را گرفت و با تمسخر گفت: نه هیچم یادم نشده. با اون یه وجب قدش کفشهای شانه بلند منو پاش می کرد و با یه خط کش بزرگ چوبی توی اتاق ها راه می رفت و با میز و صندلی ها حرف میزد. خل بود دیگه. دخترای دوستام کلاس موسیقی و رقص و شنا می رفتند دختر دیوونۀ منم با خودش حرف می زد. با همۀ این حرفها اون کارها فقط بازی کودکانه بود نه بیشتر.


    این بازیها چی رو میرسونه؟


    کم عقلی دختر ما رو.


    برعکس، من فکر میکنم عزم راسخش رو. علاقۀ مفرطش رو. بچه ها از همون کودکی با انتخاب بازی هاشون علایق شون رو نشون می دن. یکی دوست داره مامان بازی کنه، یکی اشپزی،یکی دکتر میشه، یکی خلبان، یکی راننده، یکی هم مثل دختر ما معلم .


    حالا اینقدر به منبر رفتی مگه کسی نظرتو رو خواست؟


    تو هم نظر خواهی نکرده باشیمن فکر میکنم پدرش هستم و حق دارم که.....


    ملوک با عصبانیت خودش را جلو کشید وگفتک تو هیچ حقی نداری. سروناز رو من به دنیا اوردم و از این بابت بیشتر از تو محق هستم.


    اقای ملک زاده با ناراحتی از جا برخاست نفس بلندی کشید و گفت: بسیار خب، برای امشب دیگه کافیه. تو حال مساعدی نداری، بهتره بری استراحت کنی . او این را گفت و خود به کتابخانه رفت. می دانست باید در جنین مواقعی ملوک را به حال خود وا گذارد. حفظ فاصله بهترین سلاح او به وقت جنجال بود. ملوک دوش گرفت ارایش شبانه ای کرد و به رختخواب رفت. اقای ملک زاده که حوصلۀ مطالعه نداشت پاورچین به طرف اتاق سروناز رفت و از لای در نیمه باز ارام صدایش نمودو چون جوابی نشنید به اتاق خواب رفته کنار ملوک دراز کشید. ملوک غرق در خواب بود و خروپف ملایمی داشت. اقای ملک زاده سر همسرش را روی بالشت جابه جا کرد تا صدای خروپفش قطع شود و در همان حال زیر نور ملایم چراغ خواب خیره به وی شد. همسری تحمیلی که پذیرفته بودش اما هیچ گاه عاشقش نبود. طبق عادت زندگی کردن، بدو خو گرفته بود لیکن هر جستجو میکرد جا پای عشق در خانه و کاشانه اش خالی بود و این موضوع رنجش می داد. گرچه برای این حرفها و این افکار قدری دیر شده بود اما حسرتی سسینه سوز از سالهای دور بر وجودش خانه کرده بود. ملوک ان زنی نبود که وی خواهان بوده اما تقدیر برایش وی را رقم زده بود شاید، و اقای ملک زاده پذیرا گشت.


    یاد گذشته در دلش چنگ زد. ان زمان که با پدر و مادر و دیگر خواهران و برادرانش در روستا زندگی می کرد. دلش به سوی خانۀ روستایی اما با صفایشان پر کشید. پدرش کشاورزس تهیدست و پاکدل بود که بینهایت به خانواده اش عشق می ورزید. مادرش هم زنی فداکار و مادری نمونه بود. زنی که دوش به دوش شوهرش داده در انجام کارهای زراعی او را یاری می داد و یک تنه به کار خانه داری و بچه داری سامان می بخشید مبادا فرزندان دلبندش دچار کاستی شوند. پدر و مادر سادۀ روستایی اش از همان زمان می دانستند که پسربزرگشان وصلۀ ناجوری در روستا محسوب می شود. او با دیگر بچه ها تفاوت بسیار داشت.پسر ارشدشان بسیار مودب و نظیف بود و به درس و مدرسه علاقۀ زیادی داشت. انها هیچ به یاد نداشتند که او با دیگر پسر بچه ها توی کوچه ول گشته ، بازی کند. لباسهایش گرچه ساده و کهنه اما همیشه مرتب بود، دست و صورتش تمیز و ناخنهایش کوتاه و اراسته بود. همیشه سعی میکرد احترام بزرگترها به خصوص پدر و مادرش را در رفتار و گفتار نگه دارد. او تشنۀ دانستن بود و هر جا روزنامه ای به دستش می رسید ساعتها ان را ورق می زد و تمامی مطالبش را مرور می کرد. سرانجام پدرش تصمیم گرفت او را برای ادامۀ تحصیل به شهر بفرستد. البته انها تمایل نداشتند پسرشان اسیر شهر نشینی شود اما به وضوح می دیدند پسرشان تشنه دانش بوده و روستایشان چون قفسی سینه اش را می فشرد. کد خدای ابادیشان معرف ملک زاده جوان شد و او را به دست پسرعمویش سپرد تا حامی و یاورش باشد.


    پسرعموی کدخدا مردی تقریبا ساخورده بود که در شهر زندگی می کرد. او ملک زاده جوان را در منزل خود سکنی داد. اتاقی خالی در زیرزمین داشتند که به کارشان نمی امد. دارای فرزند نبود که اگر دختر باشد برایشان مشکل افرین گردد. از ان گذشته زیاد جوان نبودند و امد و شد مردی جوان در خانه شان خوشایند بود و کارایی داشت. ملک زاده جوان در اتاق محقر و نمورش با دفتر و کتاب سرگرم بود و روزگار می گذرانید. او دبیرستان را تمام کرده و وارد دانشگاه شد غافل از اینکه در همسایگی اش دختری اتیش پاره زندگی می کرد به نام ملوک که نه به درس می اندیشید نه به کتاب.


    صبح تا شب ملوک مقابل اینه می گذشت. دختر شاد و شنگولی که کلاس رقص و پارتی های گوناگون را از زیر پا می گذرانید و با این امد و شدها محله را به اتیش می کشید. جلف و سبک لباس می پوشید و ارایش می کرد و جوانان هوسباز و نا اهل کوچه و گذر را خوار و ذلیل می نمود و مورد اهانت قرار می دادعاقبت در همین رفت و امد ها چشمش به دنبال جمال زیبا و قانت رعنای ملک زاده جوان افتاده دل پر هوسش ربوده شد یار طلب کرد. ملک زاده جوان انقدر از زیبایی رخسار بهره داشت که هر دختری را با یک نگاه اسیر خود گرداند چه رسد به ملوک افسار گسیخته و زیاده طلب را. او که دختری مغرور بود و همیشه بهترین ها را حق خود می دانست ، اینک با دیدن مرد جوان گر گرفته زبانش بند امد. که بود این جوانی که از کنار منزلشان گذر کرده قلب وی رابه چنگ گرفته با خود برد؟ از ان پس ملوک همه روزه سر راه مرد جوان سبز می شد و یه رویش لبخند می زد و کاه نامه پیش پایش می افکند. اما جوانک نجیب و سادۀ روستایی گذر می کرد و اعتنا نمی نمود. حذر داشت از دختران ورپریدۀ شهری ، به گفته مادرش. پیش خود اندیشید برای چه به شهر امده؟ از برای دلدادگی؟ این که در روستای خودشان نیز میسر بود. او اهداف دیگری داشت و ملوک و خانواده اش را به هیچ می انگاشت. پدرش ندا داده بود حذر از شیطان و مادرش بر حذر کرده بود از مکر دختران شهری. به هیچ قیمتی خاضر نبود از اعتماد پدر و مادرش سو استفاده کرده با ابرویشان بازی کندو او بدون توجه به ملوک از کوچه گذر میکرد بدون نیم نگاهی، و این کم اعتنایی ملوک را جری تر و چه بسا مصرتر می نمود. اعظم السلطنه ، نادر کلوک بارها توسط راننده اش پیغام فرستاده بود دست از سر ملوک بردارد و ملک زاده جوان حیران از این پیغام !تا اینکه روزی امبولانسی را مقابل منزل اعظم السلطنه مشاهده نمود که پیکر نیمه جان کلوک را با خود بردو توی محله پیچید ملوک از عشق ملک زاده خود کشی کرده و مرد جوان حیران از این همه ماجرا! ملوک را نجات دادند، لیکن او تهدید کرد اگر به مرد دلخواهش دست پیدا نکند دگر بار خودکشی خواهد کرد. اعظم السلطنه که سایۀ شوهر از سرش کم شده و تنها به ملوک دل خوش داشت از سر ناچاری رصاست داد و همان مرد راننده حامل پیغام ازدواج شد و از ملک زاده خواست بدون چون و چرا به خواستگاری ملوک بیاید و باعث خون دختری جوان نگردد، کلک زاده جوان مستاصل از پیامهای ضد و نقیض ، مانده بود که چه کند؟ پسرعموی کد خدا او را تشویق به این وصلت می نمود و می گفت: خواست خدا بوده که نونت رو به روغن بندازه. معطلی نداره جوون. خودشان خواستند. منتت رو می کشیدند ؛اینکه استخاره نداره و چون مرد جوان ابراز نارضایتی کرد از کد خدا خواست با ملک زاده بزرگ به حرف بشیند. کد خدا هم یکه و تنها به قاضی نشسته گفت: این روزا نباید جوونی به این رعنایی و خوش بر ورویی رو یکه انداخت توی شهر با این همه گرگ. حال اومده درس بخونه، چه بهتر بخونه ، اما اقل کم نباید چراغ خونه اش روشن باشه؟ نباید غذای گرمی، چشم به انتظاری، دل پر تپشی داشته باشه؟ من که عقیده دارم باید جوونا رو زودی سر و سامون داد. نکنه فردا دخترای ورپریدۀ هم کلاسی اش گرفتارش کنند.


    اقای ملک زاده پک محکمی به چپقش زد، دود غلیظش را بیرون داد و گفت: حالا هم که دختر همسایه گرفتارش کرده.


    این توفیر داره با او. این دختر میخواد سنت نبی رو اجرا کنه که بد نیست. قافلی از دخترای شهری با رفیق عوض کردناشون. با یکی دیگه خیطی می کارند، به لنگ یکی دیگه میندازن. نه که پسر تو بی سرزبون و مظلومه ، کی ازو بهتر؟ اما این دختره که بد نیست. سرش به کلاهش می ارزه. می گن اسم و رسم داره، خانواده داره، این وصله ها بهش نمی چسبه. خطا که نکرده، خلاف شرع هم نکرده. دل باخته شده که نه جرمه نه بیجا . پسر تو که از خوشگلی کم نداره . هیچ، زیادی هم داره ماشا... تو جونش. بعد صدایش را ارام تر کرد و گفت: میگن اسم و رسم دختره می رسه به شاههای قدیم. کت و کلفتند ها


    اقای ملک زاده به نشانۀ قهر گردنش را یکور کرد و گفت: پس ما وصلۀ ناجوریم برایشان.


    خودشان خواستند. دیدند پسندیدند، تو چرا سنگ اندازی می کنی؟ میگن مادره همی یه دختر رو داره . تک اولاده. معلومه که هست و نیستش رو میریزه به پای همو. فردا پسرت واسه خودش کسی میشه ها. از ما گفتن.


    اقای ملک زاده با نوک انگشت قدری توتون توی چپقش فرو کرد و فشرد و در همان حال گفت: از ای حرف ها بیا بیرون که مال دنیا یک جو هم برام ارزش نداره. از انسانیت شون بگو که شک به اون دارم.


    می دونم حرف دلت چیه. غرض منم مال و منال نیست، خب در کنارش هم بد نیست. اما همین قدر می دونم که اگه واسطه بشیم دو تا حروم رو حلال می کنیم جامون تو بهشته. تازه جلو خون یک جوون رو هم گرفتیم.


    اقای ملک زاده با حیرت گفت : کدوم خون؟


    کد خدا نگاهی به اطراف کرد صدایش را پایین اورد و گفت: خون همو دختره دیگه، گفتمت که پاک باخته شده، مجمونه انگار.


    من عروس مجنون نمی خوام.


    کد خدا بی حوصله جنبید و گفت: از خر شیطون بیا پایین. نگفتمت که دیوانه. حالا اگه نه بیاری بلکه دیوانه هم بشه. بده یکی اینقدر پسرت رو بخواد که قید جونش رو بزنه؟ تو رضا بده برا پسرت هم بهتره . دیگه همل هوش و حواسش میشه زنش. به درس و مشقش هم بیشتر دل می بنده. میبینه عیالواره، سدش میره توی لاک خودش و زن و زندگی اش. کمتر هم دل تنگ شماها می شه. دخترا هم دیگه جرات نمی کنند دور برش تاب بخورند. میبنند که صاحاب داره حساب کار خودشونو می کنند.


    اقای ملک زاده چپق بی دودش را کناری گذاشت تکیه به دیوار داد و گفت: چپقمان هم نگا به ما می کنه، میبینه حال نداریم از کار افتاده امروز! والله اینطور که تو تاخت میری جای حرف باقی نذاشتی برام.


    ها بارک الله!


    حالا مزۀ دهن خودش چیه؟ من که شناحتی رو دختره و خانواده اش ندارم.


    کد خدا که گویی معامله ای را جوش داده لبخندی زد از سر شادی پشت گردنش را خاراند و گفت: پسر عموم میگه اسم و رسم دارندف می گه واسه خودشون کسی اند.


    اگه پسرم رضا باشه من چه حرفی دارم؟ همین قدر می دانم که کفه های ترازو وقتی میزونند که هم وزن باشند.


    با این وجود ملک زاده جوان هنوز هم بی اعتنا بود. چرا که کمترین دلبستگی نسبت به ملوک نداشت. از ان گذشته او هنوز خیال تشکیل خانواده نداشت و اگر هم چنین خیالی داشت ان شخص یقینا ملوک نیمه عریان و سبک سر نبود. او همچنین به فاصلۀ طبقات فاحشی که میان دو خانواده مشهود بود واقف بود و تمایل نداشت چون وصلۀ ناجوری پا به عرصۀ زندگی پر کبکه دبدبۀ اعظم السلطنه گذاشته خود را سبک نماید.


    یکی از بعد از ظهر های اواخر شهریور بود. صدای اذان از مسجد محل به گوش می رسید که ملکی جوان در حالی که نان سنگکی در یک دست و بسته ای خرما در دست دیگرش بود پا به کوچه گذاشت و از دور قامت چهار شانۀ راننده اعظم السلطنه را مشاهده کرد که جلو در ایستاده و کشیکش را میکشد. ملک زاده جوان کلیدش را از جیب دراورده و بدون توجه به او خواست با قفل اشنایش کند که مرد راننده جلو در ایستاد با لحنی نیش دار گفت: ثقل سرد کردی؟ شوم نون و خرما داری! بدبخت جفتک می زنی به کباب بره؟


    مرد جوان نگاه خشمگینش را به او دوخت و گفت: بهتره از سر راهم بری کنار.


    راننده که دستهایش را در جیب شلوار فرو کردهبود، شانه اش را یکوری جلو اورده گفت: نیومده بودیم دنبال بهتر بدتری بگردیم داش. اما اگه قراره کسی نظر بده ف یقین اون حاجیه که کی گه بهتره تو همراهش بیای که بازِ پادشاهی خیال نداره از روی شونه ات بره کنار مردک نفهم.


    برو کنار گفتم.


    راننده سینه جلو داد و گفت: مثلا اگه نرم چی میشه؟


    مرد جوان به نشانه غیظ لبانش را فشرد و بهتر دید حرفی نرند.


    راننده که می دانست جوانک همسایه فصد یکی به دو ندارد قدری کوتاه امد و گفت: خانوم می خواد باهات حرف بزنه.


    من کاری به خانوم تو ندارم.


    راننده به تمسخر گفت: به گربه گفتند پیفت برای دوایی خوبه، کردش زیر خام. این اداها چیه در میاری جوجه؟ خیلی هم دلت بخواد.


    خالا اگه دلمون نخواد کیو باید ببینیم؟


    راننده مشتی محکم به شکم ملک زاده کوفت و گفت: اینو. البت گفته باشم که ضرب شست حاجیت بدک نیست. کم قوه شو نثارتون کردیم. هوای رومونو داشته باش سگی نشه وا.


    ملک زاده اخم کرد و گفت: تا جایی که یادم میاد خانمت پیغام داده بود به این دهاتی بو گندو بگید از سر راه دخترم بره کنار. من یاد ندارم سر راه دختر مردم سبز شده باشم با این همه گفتم چشم.


    راننده که با تمسخر به مرد جوان نگاه کرد و گفت: حالا نظر خانومم عوض شده دهاتی بو گندو رو قابل دونستندکه احضار کنند. حالام بهتره بگی چشم. به این میگن اقبال. بعد یک لنگه ابرویش رابالا داد و گفت: حالا عوض اینکه قند تو دلت اب کنند ادا اصول در میاری و اخم و تخم میکنی ؟ سپس یقۀ پیراهن مرد جوان را گرفته او را به طرف خود کشید و گفت: پسر نکنه می خوای با دست پس بزنی با پا پیش بکشی؟ من یکی حوصلۀ جنقولک بازی ندارم.


    ملک زاده خودش را عقب کشید یقه اش را صاف کرده با تغیر گفت: دستتو بکش.


    جفتکاتو برو خونه واسه ننه جانت بنداز . حوصله ندارم عروس کشومن کنم. گفتم بیا بگو چشم.


    ملک زاده همان طور که لباسش را مرتب میکرد گفت: از این جهت باهات میام که از ادب دور میدونم شخصی رو چشم انتظار نگه دارم و دعوت کسی رو رد کنم. اما این فیتیله رو از تو گوشتون دربیارین که.....


    راننده با تمسخر گفت: بیا بریم نوبر بهار! تو که نمی تونی دندون بگیری چرا بی جهت پارس می کنی؟ من حیرونم چرا اقبال سراغ کسی میره که ازش فراریه، فرار میکنه از کسی که سر به دنبالش داره!


    ملک زاده جوان با اکراه پشت سر راننده به راه افتاد. اعظم السلطنه با سر رویی اراسته و غرق در جواهرات اشرافی در مبلی بزرگ فرو رفته بود. اقای ملک راده بدون توجه به ان همه تجملات با ظاهری ارام یلام کرده گوشه ای ایستاد. اعظم السلطنه زیر و دقیق به سراپایش چشم دوخت سپس با دست اشاره کرد تا بنشیند و با حرکن ارام سر به پیشخدمت امر کرد تا برایشان قهوه بریزد. سرویس چینی قهوه خوری روی میز چیده شده بود و دختری جوان ارام به کار خود مشغول شده فنجانهای قهوۀ داغ را که بخاری مطبوع از ان متصاعد بود روی عسلی قرار داده بعد از ان با کیک نارگیلی از ایشان پذیرایی نموده تعظیمی کوتاه کرده انجا را ترک نمود. اقای ملک زاده سر به زیر داشت. اعظم السلطنه با تحسین به جمال زیبای مرد جوان چشم دوخته حاضر نبود چشم از او برگیرد. پس از لختی که به سکوت گذشا اعظم السلطنه گفت: اگه از حساسیتم نسبت به شجره نامه ات کم کنم و دودمانت رو ندید انگارم جا داره که به سلیقۀ دخترم افرین بگم. شاید اگه هنوز جوان بودم به دخترم حق می دادم، اما افسوس که برای درک عشق و عاشقس قدری پیر شدم.


    بعد جرعه ای از قهوه اش را نوشید و گفت: اگه می بینی از در مسالمت جویی وارد شدم واسه اینه که رم نکنی. اینطور که پیداست جوانک مغروری هستی با سر پر باد. به چی ات می نازی، نمی دونم. سوای خوشگلی چیزی در تو سراغ ندارم که مایۀ مباهاتت باشه. حالا خدا یارت بوده که مهرت به دل دردانۀ من افتاده، شاید مقدر شده که سر تو هم بیاد تو سرها. دوست ندارم نازت رو بکشم.


    اعظم السلطنه در اینجا نفس بلندی کشید و سرش را بالاتر گرفت و ادامه داد: هیچ وقت به احدی التماس نکردم. من همیشه خواسته ام رو به اجرا گذاشتم و این برام عادت شده.


    شاید این خصلت توی خاندان ما ارثی باشه، چون دخترم هم اینک میخواد خواسته اش رو گرچه نسنجیده، به اجرا بگذاره. کی فکرش رو می کرد که اعظم السلطنه به چنین خواسته ای تن بده؟! پس از مکث کوتاه که در حین ان مرد جوان را می کاوید گفت: چه می شه کرد توی دنیا همین یه اولاد رو دارم. تمام عمر تلاش کردم به بهترین نحو، اونطوری که لیاقتش رو داره زندگی کنه. دلک برایش می سوخت. اخه ملوک خیلی خیلی زود پدرش رو از دست داد و من تمام تلاشم رو به کار گرفتم تا جبران این کاستی رو براش بکنم. دوباره مکثی کرده و به ملک زاده جوان که گاه سرش را بالا می گرفت و به او نظر می کردخیره شد و اینطور ادامه داد: من هیچ وقت نخواستم دوباره ازدواج کنم. این برای خاندان ما یک افت محسوب میشد. از اون گذشته به نظر من ازدواج اول یک وظیفه اس یا یک خواسته، اما ازدواج دوم یک حماقته. با این که خیلی جوان بودم که بیوه شدم و شاید ساختار بدنی ام ایجاب می کرد که تن به ازدواج دوم بدم اما مقاومت کردم و به خودم اجازه ندادم حیثیت خانوادگی ام رو زیر سوال ببرک از اون به بعد خودم رو و اموالم رو وقف دخترم کردم. بعد نفس بلندش را بیرون داد و خودش را بیشتر به مبل فشرد پاها را روی مبل گردادند و گفت: خب اونم اینطور عادت کرد. البته استحقاقش رو داشته و داره. سپس اشاره به فنجان روی میز کرد و گفت: قهوۀ سرد خوردن نداره.


    اول که اومدی خواستم هشدار بدم که زیاد بشنو و کمتر بگو. اما انگار نیازی نیود. فهمیده به نظر می رسی و حد خودت رو می شناسی . بعد در حالی که لبخند می زد گفت: تو شنوندۀ خوبی هستی. کم کم داره از شخصیتت خوشم میاد البته اگه همین باشی که الان هستی . ترسم از اینه مه عظمت این خونه تو رو گرفته باشه و زبون بندت کرده باشه. اما اگه در شناخت شخصیتت خطا نکرده باشم، چون من مدتیه تو رو زیر نظر گرفتم، می شه از بعضی مسائل چشم پوشی کرد.


    دانه های ریز عرق روی پیشانی خوش ترکیب و سفید مرد جوان نشسته بود و او احساس ناراحتی می کرد با این همه سعی کرد خونسردی اش را حفظ نموده بی جهت حرفی نزند. او فنجانش را برداشته به لب برد. اعظم السلطنه ادامه داد: به نظر من شجاعت و جوانمردی اینه که اگه ادم خطری رو احساس کرد به اون غلبه کنه. و من اینقدر ها در تو جوانمردی سراغ دارم که راضی نشی خون دختر جوانی فقط به خاطر جمال زیبای تو و ارزوی وصل تو ریخته بشه.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحات 36_45



    اقای ملک زاده با حیرت گفت: خون؟
    بله خون. یقینا مطلع نیستی که دختر من دیشب برای بار سوم دست به خودکشی زد. بار دوم هم که دست به خود کشی زد نجاتش دادیم و من اجازه ندادم این موضوع به خارج درز پیدا کنه تا دیشب که متوجه شدم ملوک توی حمام رگ دستش رو زده. خواست خدا بود که زود متوجه شدیم و نجاتش دادیم. خب این هم از اقبال منه که دختری کله شق دارم که حرف حساب حالیش نمی شه. و مطمئنم تا به وصل تو نرسه دست بر نمی داره. امیدوارم تو به قدر اون کله شق نباشی و ادای جوونای مغرور که به فقر و نداری شون مفتخرند رو در نیاری. اینو بگم که افتخار در خشک کردن اشک ادمیه نه ریختن خونشون.
    اقاقی ملک زاده خودش را جلوتر کشید و گفت: اما من ........
    گوشزد کردم کمتر حرف بزن و مباحثه کن میدونم اهل کتاب و قلمی و فکر می کنی خیلی می فهمی! اما نه اونقدر که من می فهمم. برای درک خیلی از مسائل نباید به کتاب پناه برد، تجربه لازمه تا موضوعی رو بفهمی و لمس کنی. عمل همیشه کارسازتر از تئوری بوده. و من امروز اعتراف می کنم ناچارا و بنا به جبر زمانه از تو تقاضا می کنم دخترم رو خواستگاری کنی. خودت میدونی که هم سنگ خاندان ما نیستی. اما چه میشه کردگاه ادم مجبور میشه در برابر رخدادهای زمانه سر تسلیم فرو بیاره. و من ، اعظم السلطنه ، اکنون این چنین هستم. قبول دارم که پیش از این یک مرتبه به تو پیغام داده بودم که رضا به وصلت ناجور شما شدم و تو توجه نکردی، اما اون فقط یک پیغام بودو میشه کم توجهی تو رو ندیده انگاشت. دوست دارم بدونی اعظم السلطنه فقط یک مرتبه خواسته ای رو به زبون میاره . در صورتی که جواب تو منفی باشه ما رو با تو هیچ کاری نیست. اعتراف می کنم قادر نیستم و تمایل ندارم وادارت کنم که با ملوک من ازدواج کنی، اما اگه قلبی در سینه داری که از سر انسانیت میتپه ، باعث مرگ دختر جوانی نشو. بهتره بی سر و صدا ترک ابادی کنی و با ما بُر بخوری. بعد ها خودت خواهی فهمید که خانواده ات رو داخل زندگی ما نکنی بهتره. البته خودت می تونی بهشون سر بزنی . اونقدر عطوفت در خودم سراغ دارم که نخوام تو رو از اصل و نسب جدا کنم. اما از دخترم نخواه که با فامیلت دمخور بشه. خودت خواهی فهمید که زندگی راحت تری خواهد داشت. بعضی از گذشته ها ارزش مرور کردن ندارند و افتخار امیز نیستند، پس بهتره که مدفون بشند. به تو توصیه میکنم اینده رو مد نظر داشته باشی و نظری به گذشته ات نیندازی. من سعی میکنم فراموش کنم که تو از تبار ما نیستی . تو خیلی زود به رنگ ما در خواهی امد. اینطور که پیداست از ادب و نزاکت و فهم و شعور بهرۀ کافی بردی، شکل و شمایلت هم که مورد تاییده، وضع ظاهری هم تغییر پذیره، پس مشکلی نیست. کمکت می کنم که مایۀ مباهات ملوک باشی . بدین ترتیب ملک زاده جوان فقط بدین خاطر که مرگ دختر جوانی گریبانش را نگیرد تن به این ازدواج داد و اعظم السلطنه طبق قولی که داده بود کوچکترین اشاره ای به اصل و نسب روستایی اش نکرد و همیشه با او خوشرفتار بود. گرچه اقای ملک زاده هیچ گاه از اینکه فردی روستا زاده بود احساس شرمساری نکرد اما از ان جا که میل به جنجال نداشت همیشه سکوت اختیار میکرد، اما قلبا از این وصلت ناراضی بود.
    ملوک با تمام وجود عاشق شوهرش بود و هیچ گاه از تماشای جمال زیبایش سیر نمی شد. با این همه علاقه هیچ گاه به او اجازه نمی داد در امور خانه دخالت کند. ریاست و کنترل امور زندگی را در تمام و کمال حق خود می دانست. اعظم السلطنه هم که می دید دامادش عنان زندگی را به دست ملوک سپرده از صمیم قلب خوشحال بود و معتقد بود که حق چنین است و دامادش حد خود را می شناسد. او در نهایت از این وصلت راضی به نظر می رسید چرا که اقای ملک زاده فردی متواضع، فروتن، مودب و تحصیل کرده و گرچه کم حرف اما خوش سخن بود، از این رو با طیب خاطر تمام دارایی خود را برای انها باقی گذاشت و به ان جهان شتافت.
    شب جمعه از راه رسید و منیر همراه خانواده اش به منزل اقای ملک زاده شتافت. منیر زن لاغر و بلند قدی بود با موهایی صاف تا روی شانه که با گیره ای ظریف ار طرفین جمع شده بود. چشمانش نسبتا درشت بود با نگاهی ارام و قدری مهربان که خیلی زود بر دل نشست. او زن پر حرفی نبود و همیشه به ملوک اجازه می داد هر ان چه می خواهد بگوید. همسرش اقای تقدمی مردی درشت اندام با قد و قامتی متوسط بود. شکمی برامده و چهره ای گلگون داشت که در نظر اول توی ذوق میزد. او فقط به پرکردن شکمش می اندیشید و یکریز پسته و بادام میخورد و بعد از ان میوه و شیرینی.تا تا خواهر هوشی تازه ازدواج کرده بود . شوهر تا تا در کالیفورنیا به سر می برد و قرار بود تا تا هم به او بپیوندد. بوی ادکلن تند هوشی و عطر غلیظ و شیرین تاتا مشام را می ازرد.سروناز از دیدن قیافۀ هوشی جا خورد. هوشی جوانی لاغر اندام بود که شلواری تنگ و چسبان به پا داشت، دکمۀ پیراهنش هم تا حدودی باز بود و صلیبی مسی که از زنجیری درشت اویخته بود به روی سینه اش خودنمایی میکرد. موهای سرش بلند و فردار بود که به طرزی شلوغ اراسته شده بود و صورت لاغرش میان موهای فر خورده کوچک مینمود. چشمانش درشت و قدری شنگول بود. سیبیلی قیطانی و ظریف بر روی لبان باریکش نشسته بود و هوشی گاه به گاه بر ان دست می کشید یا لب بالایی را یکوری به دندان پایین می گرفت و سیبیلش را می گزید. ناخن کلیک هر دو دستش بلند و سوهان کشیده بود و از مچ دست راستش پلاکی مسی اویزان بود. سروناز کنار تا تا نشسته بود و ناظر قر و غمزۀ نوعروسانه اش بود. تا تا حلقۀ پر نگینش را به رخ سروناز می کشید و دست چپش را لا به لای موهای تابدارش فرو برده جرینگ جرینگ النگوهای براقش را در می اورد.
    سروناز سینی چای را از دست کوثر گرفت تا از مهمان ها پذیرایی کند. هنگامی که مقابل هوشی قرار گرفت هوشی نگاهی به فنجانها نموده سری تکان داد و گفت: اوه نو تی، کافی پلیز( اوه چای نه، لطفا قهوه)
    منیر لبخندی زد و گفت: هوشی من به چای عادت نداره لطفا براش قهوه بیارید. البته اگه ممکنه.
    سروناز سر تکان داد و گفت: بله متوجه شدم. سپس به اشپزخانه رفت تا به کوثر بگوید قهوه اماده نماید، اما کوثر را در انجا ندید، به ناچار خود دست به کار شد و قهوه جوش را روی گاز گذاشته، در قفسه ها را یک به یک باز کرد دنبال قهوه می گشت که با صدای هوشی به خود امد . برگشت و هوشی را دید که دست به سینه تکیه به در داده.
    فت: ای ام هپی که با شما میت کردم.( من از اینکه با شما ملاقات کردم خوشحالم)
    سروناز دست پاچه شد و در قفسه را محکم بست. هوشی با کمال خونسردی صندلی ای را جلو کشیده و روی ان نشست و گفت: کافی واز(بود) توی همون قفسه. دنت سی؟( نمی بینید)؟
    سروناز دستی به موهای بلند و ظریفش کشید تا بدین ترتیب بر اضطرابش فائق اید بعد ظرف حاوی قهوه را برداشته یک پیمانه از ان داخل قهوه جوش ریخت حرارت گاز را کم کرد. هوشی که وقیحانه به سروناز چشم دوخته بود با لبخندی گشاده گفت: یو ار وری بیوتی فول( شما خیلی زیبا هستید) سروناز که خود را باخته بود و هنوز مضطرب به نظر میرسید با دست پاچگی چرخید و دستش به قهوه جوش خورد ان را واژگون نمود و دامن لباسش کثیف شد. هوشی از جا بلند شد و گفت: اوه اکس کیوزمی( اوه معذرت می خوام) لباس شما درتی ( کثیف) شد. ای ام ساری( متاسفم).
    نه نه مسئله ای نیست.
    هوشی دستمالی از جیبش در اورد . گفت: لت می؟ ( اجازه می دید؟)
    سروناز حیرت زده نگاهش کرد و گفت: چی؟
    لباس تون رو کلین ( تمیز) کنم؟
    سروناز خودش را عقب کشید و گفت: ابدا، خودم از عهده اش بر میام.
    هوشی شانه بالا انداخت، قدری عقب رفت و گفت: فرگت( فراموش) کرده بودم ایرانی ایز... ایز....( هست) چی میگن؟ اهان اُمُل.
    سروناز دستمال معطر هوشی را به لباسش کشید و بعد قهوه دور قهوه جوش را با ان پاک کرد. هوشی خندید و گفت: وظیفۀ دستمال این بود جاست( فقط) لباس شما رو کلین کنه. امیدوارم نخواید کف کیچن( اشپرخونه) رو با اون کلین کنید.
    هوشی در کمال خونسردی روی صندلی نشسته با حظی فراوان چشم به سروناز دوخته و کمترین توجهی به اضطراب او نداشت. سروناز نمی دانست چرا هوشی سالن پذیرایی را ترک کرده و به اشپزخانه امده؟! هوشی سبد میوه را جلو کشید سیبی از توی ان برداشت و گفت: با اپل( سیب) چطوری؟
    سروناز عصبی نگاهش کرد و گفت: ممنون ، میل ندارم.
    اکی. (باشه).
    سروناز حرارت گاز را زیاد تر کرد تا بتواند هر چه زودتر از شر این پسر سمج خلاص شود. قهوه کف کرد و سریز شد و گاز را کثیف نمود. حرص سروناز در امد. هوشی بلند شد و گفت: یو ار( شما هستید) عجول، نگران، قاراش میش. وای( چرا)؟
    سروناز دوباره دست به کار شد و در همان حال گفت: از قرار شما ناارام تر از من هستید که روی صندلی بند نمیشید.
    هوشی چشمان شنگولش را به چشمان خاکستری و زیبای سروناز دوخت و گفت: اکس کیوز می( معذرت می خوام) . ناراحت نباشید، بعد ارام یز جایش نشسته دست به زیر چانه برد و به سروناز خیره شد و گفت: گویا حق با ماما بود.
    سروناز کنجکاوی نکرد و در این باب پرسشی ننمود. اصلا دوست نداشت بداند در چه مورد حق با منیر بوده. او بدون توجه به هوشی قهوه جوش را شست و دوباره ان را روی گاز گذاشت. هوشی همانطور که سیب بزرگی را پوست می گرفت گفت: مامی سد( گفته بود) شما قشنگترین دختری هستید که تا به حال دیده و من به اون حق میدم.
    سروناز از سر اجبار لبخندی دردالود زد و چشم به قهوه جوش دوخت. عصبانی بود. این پسر با وقاحت در اولین دیدار، با او از زیبایی ظاهری اش سخن می گفت. اصلا چه معنی داشت که دیگران را ترک کرده و به او بپیوندد؟ هوشی که متوجه شد سروناز پریشان خاطر است گفت: بهتر نیست ری لکس(راحت) باشی؟
    سروناز نگاهش کرد و گفت: ری لکسم در صورتی که شما به دیگران بپیوندید.
    اما من اومده بودم واسه هلپ(کمک)
    سروناز که کفری شده بود گفت: نیازی نیست اقای محترم.
    میتونید به من بگید هوشی. این طور راحت ترم.
    اما من نیستم.
    سروناز این را گفته اخم کرد و به قهوه جوش خیره شد اما هوشی از رو نرفت و همچنان به او زل زد. سروناز قهوۀ اماده شده را درون فنجانی ریخت و بدون اینکه به هوشی توجه نماید از اشپرخانه خارج شد.
    دقایقی بعد هوشی سلانه سلانه از اشپزخانه خارج شده و مشاهده کرد فنجان قهوه اش روی میز قرار دارد. منیر به پسرش لبخند زد و گفت: بیا هوشی جان اینم از قهوه.
    هوشی خیلی خونسرد روی مبل نشست فنجانش را برداشت ان را با لذت بو کشید بعد روبه سروناز کرد و گفت: شوکر( شکر) داره؟
    سروناز فقط سرش را تکان داد و هوشی گفت: تنک یو
    ملوک یک بند حرف میزد و مصر بود ادرس خیاط جدیدش را به منیر بدهد بعد هم با غرور گفت: البته اقا منوچ اجرتش بالاست تو که میدونی منیر جون من عقیده دارم هر کی اجرتش بالاتر باشه بقینا سکه دستش هم بهتره.
    منیر گفت: من دوست ندارم لباسام رو مرد بدوزه مگه ما خیاط خوب زن کم داریم؟
    اقای تقدمی پوست پسته اش را توی زیر دستی انداخت و گفت: لباس وقتی به تن برازنده می شه که خوب پرو شده باشه و من فکر می کنم اقایون در پرو لباس خانما دقت عمل بیشتری دارند. بعد هم لبخند زشتی زد و اقای ملک زاده فهمید، اما خوشش نیامد.
    هوشی دست هایش را به هم زد و گفت: نت عن یک فرند ( دوست ) خیاط داشتم به اسم مایکل . هی واز وری بلا( او خیلی بلا بود) قبل از اینکه دوخت لباسی رو قبول کنه باید مشتری اش را ارزیابی می کرد. جاست واسه بیوتی فولاش(خوشگلاش) لباس می دوخت. چهل سال به بالا رو قبول نمی کرد. اصرار داشت خودش اندازه هاشون رو بگیره و خودش پرو کنه. هی واز وری باحال.
    اقای ملک زاده دوست داشت به این بجث زشت خاتمه دهد از این رو پرسید: شما چند سال لندن بودید؟
    اقای تقدمی که گویی با او بودند زرد الویی که تازه به دهان گذاشته بود نجویده فرو داد و گفت: هوشی جان شش سال لندن بوده و چهار سال امریکا که مجموعا در این فاصله اصلا ایران نیومده.
    اقای ملک زاده با تمسخر گفت: پس حق دارید زبان مادری رو از یاد ببرید هوشی خان. ده سال مدت زیادیه.
    هوشی قطعه بزرگی از کیک خامه ای برداشت توی پیشدستی اش گذاشت و گفت: وری تمرین کردم تا فرگت(فراموش) نکنم . با ماما هم زیاد نامه نگاری داشتم. بعد اشاره ای به پدرش کرد و گفت: اما پاپا هیچوقت حوصله نداشت. بعد کیکش را به دهان برد با حوصله جوید و گفت: وری دلیشز(خیلی خوشمزه اس)
    اقای ملک زاده گفت: نوش جان امیدوارم حداقل ذائقه تون ایرونی مونده باشه و از ماما و پاپا خرچنگ و غورباقه طلب نکنید.
    اوه نو نو ای لاو مسما بادنجان، حلیم روغن، فرنی.
    ابگوشت بزباش چی؟
    هوشی خنده ای کرد و گفت: ایت ایز نایس وری گود.( خوبه خیلی خوبه)
    اقای ملک زاده پا روی پا گرداند و گفت: در این مدت انجا چه می کردید؟
    ای هو اِ لات اف فرند( من دوست زیاد داشتم) پارتی هم که زیاد بود. لندن گود وری کود.
    اگه وری گود ، چرا اومدی؟
    بیکار ماما وانتد(چون ماما خواست) من اومدم ایران واسه مریج با یور داتر( ازدواج با دختر شما)
    اقای ملک زاده از این همه وقاحت متعجب شده سرفه ای کرد و گفت: چرا درس نخوندی؟
    هوشی چهره در هم کشید و گفت: درس نو گود(خوب نیست)
    شما علاقه ای به مطالعه ندارید؟
    نو ایت ایز بد ایت ایز بورینگ(کسل کننده)
    به موزیک چی علاقه ندارید؟
    موزیک ایز نایس(موزیک خوبه) ای لایک جاز(من جاز رو دوست دارم)
    اقای ملک زاده سرش را تکان داد و گفت: اگر هم اشاره نمی کردید بنده متوجه شده بودم.
    یو ار وری کلور(شما خیلی باهوشید) سپس بدون مقدمه رو به سروناز کرد و پرسید : شما اهل اسپورت هستید؟ اُر همون ورزش؟
    سروناز با اکراه جواب داد تا حدودی
    چه نوع ورزشی؟
    تنیس
    جاست؟(فقط)؟
    از پیاده روی هم بدم نمیاد.
    ایت ایز برینگ(کسل کننده) بعد رو به اقای ملک زاده کرد و گفت: پیاده روی جاست با گرل فرند ایز نایس (پیاده روی فقط با دوست دختر خوبه)
    منیر چهره در هم کشید و گفت: هوشی تو الان ایران هستی عزیزم. متوجه جا و مکانت نیستی؟
    بله ماما. ای ام ساری. بعد رو به سروناز کرد و پرسید: بایسی کل اُر دوچرخه سواری ، سویی مینگ(شنا) اینها وری گود.
    من اغلب مطالعه می کنم.
    اوه نو گود( اوه خوب نیست). بوک ایز بد(کتاب بده) تفریح گود، اسپرت ایز نایس.(ورزش خوبه) فکرش رو بکنبد توی هوای وارم(گرم) این دِ بیگ پول(توی یک استخر بزرگ) چه دل چسبه شنا. سپس چشمهایش را خمار کرد و گفت: بعد ولو شدن زیر نور سان0خورشید) بعد درینکینگ کلد نوشیدنی(نوشیدن یک نوشیدنی سرد)
    ملوک که دلش ضعف می رفت با لبخند به مرد جوان چشم دوخته بود. تا تا گفت: یکم دیگه بگی ملوک جون فردا دعوتت می کنه واسه شنا.
    هوشی شاد و شنگول به ملوک نگاه کرد و گفت: ریلی؟(واقعا)؟ خپی( خوشحال) خواهم شد میس ایز ملوک.
    اقای ملک زاده که می ترسید ملوک نسنجیده از هوشی جهت شنا دعوت به عمل اورد گفت: حالا که برگشتید خیال دارید به چه کاری مشغول باشید؟
    ماما معتقده قدری رست( استراحت) واسم لازمه. و اما ابات(در مورد) شغل قعلا پروگرام(برنامه) ندارم.
    اقای ملک زاده که ان شب خیال تفریح داشت گفت: بهتر نیست به تدریس انگلیسی مشغول بشید؟
    اوه، تیچری نو گود( معلمی خوب نیست)
    اما حیف از این همه نبوغ و استعداده که هرز بشه
    هوشی دستها را در هم قلاب کرد ودور یکی از زانوان حلقه کردو در حالی که پایش را تکان می داد گفت: ابات شغل بهتره با وایف اینده لم مشورت کنم. و با این حرف نگاهی به سروناز کرد.
    سروناز سرش را پایین انداخت وبا زنجیر ساعتش بازی کرد. تا تا خندید و گفت: وایفتم که چقدر خجالتیه.
    ملوک که گویی ان دو نامزد شده اند خندید و گفت: همه اولش این طوری اند بعد خوب میشن.
    منیر گفت: سوای هوشی جان که چند سال خارج بوده و میشه گفت خجالت رو از یادش برده.
    اقای تقدمی مشتی بادام شور به دهان ریخت و گفت: دوماد خجالتی که نمی تونه کار از پیش ببره.
    اقای ملک زاده جا به جا شد و سرفه ای کرد . او از سالها پیش اقای تقدمی را می شناخت و می دانست پس هر حرفی منظوری چندش اور دارد.
    در این هنگام کوثر لای در بزرگ سالن را باز کرد و گفت: خانوم جون میز شام رو چیدم هوشی دستها را به هم مالید و گفت: اوه فود؟(غذا)؟ این سوپرایز شد مگه نه ماما؟
    منیر رو به ملوک کرد و گفت: ملوک جون نگفته بودی ما رو واسه شام دعوت گرفتی!
    ملوک از جا بلند شد سینه اش را جلو داد و گفت: سوپرایز شد بفرمایید غذا سرد میشه.
    اقای تقدمی بلند شد شلوارش را که پر از خورده های اجیل بود تکاندو گفت: شما همیشه چیزی به عنوان سوپرایز دارید که رو کنید. این بهترین نوعش بود. یک شام عالی در فضایی دوستانه جهت محکم کردن روابط. بلند شو منیر تا معده من جلو جلو نرفته و ابروریزی نکرده.
    هوشی بلند شد و گفت: پاپا پر خور ایت ایز بد.
    اقای تقدمی دستی به دور دهانش کشید و گفت: ایت ایز وری گود. بعد دستی به شکم برامده اش کشید و گفت: اعضا بدن را باید محترم شمرد و عزیز داشت. اینها دست ما امانت هستند.
    ملوک کناری ایستاد و گفت: پس پیش به سوی میز ناهار خوری
    هوشی جلوتر از بقیه به راه افتاد، کنار میز ایستاده صندلیها را یک به یک برای خانمها جلو کشید و بعد خود نشست، چشمان شاد و شنگولش را روی انواع غذاها به چرخش واداشت. پیاپی و با لذت هر یک را بو کشید و گفت: از این بهتر نمی شه. ایرونیز فود(غذای ایرانی) در وطن عزیزم کنار مای مامی( مادرم) اند مای فادر( و پدرم) اند دیر ملوک( و ملوک عزیز) اند.........
    اقای ملک زاده جمله اش را قطع کرد و گفت: نیازی به معرفی نیست هوشی خان. غذا سرد میشه بهتر نیست یرو بشه؟
    اقای تقدمی گفت: هوشی عکس من عمل میکنه جناب ملک زاده. اون هر وقت خوشحاله زیاد حرف میزنه ، اما من زیاد می خورم. اون انرژی صرف میکنه اما من سعی در کسب انرژی دارم. بعد بشقابش را برداشت و گفت: فی الواقع پیش به سوی نعمات خدا.
    پس از رفتن مهمانان ، ملوک روی مبل راحتی ولو شد کفشها را دراورده انگشتان پایش را حرکت داد و در همان حال گفت: چه جوون رعنایی ادم حظ می کنه . این پسر اینقدر خوش صحبته که دهن بقیه رو می بنده. چقدر کمالات داره این هوشی! به نظر من هوشی تنها مردیه که می تونه سروناز رو خوشبخت کنه. نظر تو چیه ملک؟
    اقای ملک زاده گفت: من معتقدم اگه سروناز با هوشی ازدواج کنه خدمت بزرگی به ما می کنه چون تمامی اوقات ما به تفریح خواهد گذشت.
    سروناز حیرت زده روی مبل نشست و گفت: شما خوشبختی رو توی چی مبینید مامی جان؟
    ملوک تکیه داده دستها را از هم باز کرده روی پشتی مبل قرار داد و گفت: مشخصه عزیزم که خوشبختی در اسایش و رفاهه. این که دیگه پرسش نداره. فکر می کنی مردم صبح تا شب میدوند و جون می کنند واسه چی؟ واسه خنده اش؟ یا واسه پر کردن روز و سر اومدن عمرشون؟ خب معلومه که همه جهت تامین اسایش و رفاه عرق می ریزند و کار می کنند. اینو که دیگه نمی تونی منکر بشی.
    اما من.......
    باز که می خوای با اما و اگرت به منبر بشینی و فلسفه بافی کنی. حرفهایی که اگه سر بازار ببری دو زار بهت پول ندند.
    اما من کنار هوشی به رفاهی که شما اشاره کردید نمی رسم.
    چرا نرسی؟ هیچ فکر کردی همین تقدمی کچل چقدر پول داره که بعد از سرش به هوشی می رسه؟ مرد هم وقتی متمول بود حرص کار و درامد رو نمی خوره و تمام عمر با زنش خوش ی گرده. قبول دارم تو به اون شکل نیاز مادی نداری، اما زن هر چقدر پولدار باشه باز وظیفه شوهر که خرج و مخارجش رو تقبل کنه. پول هیچ وقت بد نبوده و بیکار نمی مونه. ادم هر چقدر بیشتر داشت بهتر زندگی می کنه. اصلا مرد وقتی خیالش از بابت مخارج زندگی راحت باشه می تونه با زنش خوش بگذرونه . مردی که قراره دنبال پول سگ دو بزنه و شب خسته و هلاک بیاد خوونه، دیگه چی داره به زنش تقدیم کنه؟ مخ منگش را یا تن لش و خسته اش رو؟ اما این هوشی تک پسر هم هست و من میدونم این تقدمی چقدر به این هوشی مینازه. به پشتوانه اسکناس های پاپاش تمام عمر می گرده. دیدی که گفت چه لذت بخشه شنا زیر نور خورشید و چه میدونم از این حرفها . از خودم خوشم اومد که اونقدر انگلیسی بلدم که بفهمم دوماد خارجی پیشه ام چی میگه. اون بیچاره که نمی تونه واسه صحبت کردن با اقوام زنش مترجم اسخدام کنه. بعد رو کرد به سروناز و گفت: بدت میاد شوهرت تا لنگ ظهر بر دلت بخوابه، بعد بلند شید از سر بیکاری قهوه ای نسکافه ای چیزی بخورید. بعدشم با م برید شنا و ورزش، پارتی،سینما و چه میدونم از این قبیل برنامه های تفریحی ؟ بدت میاد تمام عمرت رو با شوهرت سفر کنی؟ سپس بغض کرد و گفت: اینا که میگم عقده های دلمه. مثل من خوبه که هر وقت دست به بال شوهرم کشیدم دیدم نیست و رفته سر کار؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحات 46_55

    خوبه که اغلب پارتی ها و مسافرتها رو باید با دوستام سر کنم؟ خوبه که پدرت واسه دوا یک مرتبه با من شنا نکرده و حموم افتاب نگرفته؟ بعد رو به شوهرش کرد و گفت: علیرغم اینکه همیشه عاشقت بودم اما تو هیچوقت منو نفهمیدی.
    اقای ملک زاده گفت: حالا چه وقت ایم حرفاس؟ ما قراره راجع به زندگی دخترمون حرف بزنیم نه زندگی خودمون که نیمی از اون سپری شده.
    ملوک با دستمالی اشک جاری شده اش را زدود و گفت: دلم از همین می سوزد که نصف زندگی ام از دست رفت اما تو منو درک نکردی.
    سروناز از جا بلند شد و گفت: بهتره من برم بخوابم.
    ملوک دست پاچه شد و گفت: من و پدرت بعدا هم می تونیم راجع به خودمون صحبت کنیم. بشین.
    در مورد من هم بهتره زمانی صحبت کنیم که من خیال ازدواج داشته باشم.
    اما تو الان هم بیست سالته. خودت خوب می دونی که توی فامیل ما دختر زیر بیست شوهر کردند. اعظم السلطنه همیشه می گفت: دختر که رسید به بیست باید به حالش گریست.
    مامی جان اعظم السلطنه واسه زمان خودش حرف میزده. از اون گذشته هر کسی عقاید خودش رو داره.
    ما باید از عقاید و تجارب بزرگترامون استفاده کنیم. تا بوده همین یوده. البته بزرگترهایی که سرشون به تنشون بیارزه. من مثل اعظم السلطنه معتقدیم انسان تا جوونه باید از جوونی اش بهرۀ کافی رو ببره. ازدواج و زایمان سن و سال و طراوت خاصی رو مطلبه.
    اوووُه! شما تا کجاها رفتید مامی؟ ول کنید. من نمی دونم چرا همیشه باید توی خونۀ ما بحث باشه؟
    از دست تو و پدرت. چرا من با فتبه مشکلی ندارم؟ فتنه همونی شده که من می خوام . حیف که هنوز کوچیکه . تو یک تار موت هم به من نرفته. شدی کپی پدرت. نه اینکه ملک واسم کم بود تو شدی لنگۀ اون. دوباره بغض کرد گویی غمهای دلش سرباز کرده اند و گفت: من نمی دونم چه گناهی مرتکب شدم که باید اینقدر از دست شما دو نفر خون دل بخورم. حالا که پس فردا منیر زنگ زد من چی بگم؟بگم دخترم پاشو کرده تو یه کفش که می خواد بره معلمی؟ دیدی هوشی هم گفت تیچری بده، خب لابد بد بوده که اونم تاییدش نکرده. من نمی فهمم. هوشی هم نفهمه؟ بکش کنار بذار یه بینوایی بره کار کنه که با حقوقش شکمش رو سیر کنه.
    مامی جان باز گلی به جمال شما، کی هوشی رو قبول داره که مثالش می زنید؟
    ملوک با عصبانیت گفت: چشه؟
    با اون طرز حرف زدنش ! مثل عقده ایهایی که می خوان جار بزنند ما خارج بودیم
    عادت کرده . ده سال فارسی صحبت نکرده، حق داره بیچاره. عقده چیه؟
    اقای ملک زاده گفت: بحث تون داره به غیبت مردم کشیده می شه. بهتره تمومش کنید.سروناز از حق نگذریم شب خوبی تفریح کردیم.
    سروناز گفت: اگه منظور فقط تفریح باشه بدم نمیاد باهاشون رفت و امد کنیم. اما منیر جون و مامی یه فکرایی دیگه دارند.
    ملوک خودش را جلو کشید و با عصبانیت گفت: من که حساسیت خاصی نسبت هوشی ندارم. هوشی نشد فریبرز. تو به اونم رو ندادی پا پیش بگذاره.
    اقای ملک زاده گفت: حالا که دیروقته ، همه هم خسته هستیم. بماند برای بعد. ادم وقتی عصبی باشه ممکنه یه حرفی بزنه که بعد پشیمون بشه. بهتره بریم استراحت کنیم. فرصت زیاده.
    ملوک بلند شده خودش را به حمام انداخت تا دوش بگیرد.
    سروناز از خدا خواسته رو به پدرش کرد و گفت: پدر جون چرا شما از من حمایت نمی کنید؟
    از مادرت هم نکردم.
    نمی شه که ساکت نشست. اخه یه حرفی بزنید. اخه ناسلامتی شما مرد خونه هستید.
    اقای ملک زاده خنده ای به نشانۀ تمسخر کرد و گفت: مرد! متوجه نشدی توی فامیل اعظم السلطنه مردا نقش چندانی ندارند؟
    شما می تونستید اولین نفر باشید.
    چرا که من از بلوا گریزانم؟ من اگه میل به مقابله داشتم..... ولش کن، زندگی ما هم این شکلی پا گرفته.
    اما تکلیف من چیه؟
    به من فرصت بده تا از راهش وارد بشم.
    من عروسی بکن نیستم. گفته باشم.
    یک شب سروناز توی اتاقش مشغول مطالعه بود که تقه ای به در خورد و پدرش با لبخندی پر مهر پا به اتاقش گذاشت. کتابش را بست و گفت: نخوابیدید؟
    مه خوابم نبرد.
    مامی هنوز نیومده؟
    نه. دیر هم نکرده هنوز نیمه شب نشده. با این حرف به طرف پنجره رفته ان را باز کرد و گفت: هوا داره خنک میشه بهتره پنجره باز باشه.
    سروناز بلند شد و کنار پدرش امده به اسمان پر ستاره چشم دوخت و گفت: نمی دونم این مامی کی می خواد دست از این پارتی ها و شب نشینی های خسته کننده برداره؟
    اقای ملک زاده موهای بلند دخترش را نوازش کرد و گفت: ملوک دنیای جنجالی رو دوست داره.طبیعتش این ریختیه.
    سروناز چرخید پشتش را به لبۀ پنجره داده، دست به سینه شد و در حالی که می خنیدید گفت: می تونم الان مامی رو مجسم کنم با اون پوستش مسخره که از پاریس اورده.
    اقای ملک زاده با جیرت نگاهی به دخترش کرد و گفت: اونو گذاشته بود سرش؟
    سروناز خندید و گفت: بله
    مگه بالماسکه بود؟
    یه چیزی تو همین مایه ها. اصلا پارتی های اونا کم از بالماسکه نمیاره.
    اقای ملک زاده اهی کشید و گفت: خب دوستاشم همه از یه قماشند. به هم میان. حالا بهتره اونا رو به حال خودشون بگذاریم. بعد رو به روی سروناز ایستاد و گفت: می خواستم باهات حرف بزنم.
    سروناز با نگرانی به چشمان زیبای پدرش خیره شد گویی دنبال حرفی و سخنی می گشت و گفت: چیزی شده؟
    چیزی که باعث نگرانی باشه نه. می خواستم ببینم واسه اینده ات چه برنامه ای داری؟
    سروناز به اسمان تاریک خیره شد و پس از لختی گفت: اگه بخوام به خواستۀ دل شما احترام بگذارم باید برم دانشگاه اگه بخوام به مامی احترم بگذارم.........
    اقای ملک زاده دست بر شانۀ دخترش گذاشت و گفت: باید بادا بادا رو بگی
    سروناز لبخند قشنگی زد و گفت: که نمی خوام، اما اگه بخوام به میل خودم رفتار کنم دوست دارم.......دوست دارم معلمی رو تجربه کنم.
    اقای ملک زاده همان طور که دست بر شانۀ دخترش گذاشته بود، گفت: من فقط تشویقت کردم چون می دونستم توان داری، اما هیچ وقت نخواستم عقیده ام رو تحمیل کنم. نه به تو نه به هیچ کس دیگه. بعد نگاهی به چشمان زیبای دخترش کرد و گفت: تو که تافتۀ جدا بافتۀ من هستی و جای خود داری. ایندۀ تو به خودت ارتباط داره ومن جز نشان دادن راه و چاه و ارشاد، دخل دیگه ای توی اون ندارم.
    سروناز به چهرۀ مهربان پدر نگاه کرد و گفت: یعنی اجازه می دید؟
    اقای ملک زاده چشم به اسمام دوخت و گفت: مردم به چند دلیل به دنبال هدف زندگیشون میرن . مثلا همین رشته دندانپزشکی که تو قبول شدی ، یا واسه خاطر درامد هنگفتشه که شکر خدا تو نیازی نداری.مادرت اونقدرها براتون میزاره که تا اخر عمر به قول خودش خوش بگردید، یا واسه خاطر اسم و رسم و عنوانشه که باز هم - با تمسخر- نیازی نیست چون نام مظفرالدین شاه رو دنبال خودت داری. سروناز نیشگونی از بازوی پدرش گرفت و گفت: پدرجون دست بردارید.
    والله گوش من که پر شده از اسم اون بندۀ خدا. فکر کنم روزی چند مرتبه گوشش توی گور، ببخشید توی مقبره سوت بکشه از بس که ملوک صداش می زنه. به والله اعظم السلطنه اینقدر اسم مظفرالدین شاه رو حلال نکرد که ملوک می کنه. بگذریم، یا واسه خدمت به خلق و علاقه اس که این یکی رو گویا نداری. پس می مونه همون معلمی که انگار این علاقه توی رگ و پی تو رفته. فکر کردم وقتی علاقه دخیل باشه شاید بازده کار بیشتر و بهتر باشه. حالا با خودته که چه تصمیمی بگیری. در هر صورت اومدم بگن من تا اخرش باهاتم. می دونم که عشق به کار داری نه کسب درامد و جاه و مقام.
    سپاس خداوند را که حب دنیا و زرق و برقش رو توی دل ملک زاده ها قرار نداد. ملک زاده ها گرچه دستشون خالی اما دلشون به وسعت دریاست. پخته و با شعورند. منظورم پدرم و اجدادمه نه خودم. اونا افرادی صمیمی و خدا دوست بودند و هستند. هیچ وقت به مال دنیا دل نبستند. شاید به همین دلیل هم پیشرفت مادی چندانی نداشتند. اجدادم عاشق ملک ایران بودند و به همون روستای یک وجبی خودشون قانع بودند و عاشق خاک پاکش از خاک بودند، از خاک قوت می گرفتند و می دونستند باید به همون خاک برگردند. و به همین دلیل عاشق خاک پاک روستاشون بودند.
    سروناز خودش را به سینۀ پدرش فشرد و گفت: دوسستون دارم پدرجون و افتخار می کنم که من هم ملک زاده هستم.
    اقای ملک بوسه بر روی موی دخترش زد و گفت: گاه از اینکه می بینم اینجا هستم و از ایم مزایا بهره مند، از خودم بدم میاد. دوست ندارم شعار بدم و از دور دست به اتیش بگیرم. دوست ندارم به مرغ بریان گاز بزنم اتومبیل اخرین مدل بشینم و بد مال دنیا رو بگم . بعد اهی کشید و گفت: اما چه کنم که اسیر این زندگی شدم فقط به این خاطر که به قول اشرف السلطنه قلبی دارم که از سر انسانیت در سینه می تپه . نمی خوام بگم رفاه و اسایش بده، اما خدا می دونه اگه اختیار با خودم بود..... اقای ملک زاده صحبتش را قطع کرد ورو به سروناز لبخندی زد و گفت: قسمت مام این بود. همۀ حرفها رو نمی شه گفت. همه حرفها رو نمی توان گفت فقط می خوام بگم دوست دارم کمکت کنم تا به ارزوهات برسی، چرا که دوست ندارم ملوک با عقایدش روی تو نفوذ کنه. پدرم همیشه می گفت: حذر از مال دنیا ، و من اکنون وظیفۀ خودم می دونم تو رو بر خذر کنم. اکنون که از اون برخورداری می تونی به نحو مطلوب و خدا پسند از اون بهره ببری ، اما دل نبند و اسیر نشو. می دونی که مادیات و زرق و برق دنیایی از برای دنیاست و در دنیا میمونه. دنیا هم که به ادمیت وفا نکره ، پس ارزش دلبستگی نداره. خداوند بنده ای رو کامل شکل نگرفته. جوان مثل اب زلالیه که در جریان زندگی جاری میشه. چه کسیری رو طی کنه، به کجا برسه و به چه شکلی در بیاد، بستگی به پیشامدهای زندگی اش داره و مسیری که توش می افته و اینکه با چه عناصری در امیزه. بر ماست که از پاکی این زلال پاسداری کنیم و اجازه ندیم که بیالایندش. دخترم اکنون وقت اون رسیده پا به اجتماع بگذاری و با هم نوعانت در امیزی ، پس باید روشن باشی . مبادا که خصلتهای نیکویی رو که خداوند در وجودت نهاد در گرو خواسته های نفسانی بگذاری. مبادا شرف ات رو در ازای لحظه های هجو و فانی دنیا بفروشی. همیشه به خاطر داشته باش اونی که پایداره و جاوید، خداست و ما باید خودمون رو از برای او ببازیم و نه هیچ چیز و هیچ کسی.
    غیر از این باشه بهانه ایه برای تبرئه کردن خودمون و سرپوش گذاشتن بر اشتباهاتمون. سروناز دستان گرم پدر را در دست گرفت و بر ان وسه زد و گفت: خدا شما رو برای من نگه داره. بغض راه گلویش را بست ، دیگ احساساش به جوش امد و چشمش را نم اشک برداشت. جملاتش میان هجوم عواطف و احساساتی پاک در راه گلو شکسته شد، بریده شد و از هم گسیخت. باران اشک بر صورتش چون گلش جاری شد و فقط توانست بگوید: حیف از شما پدر که اسیر این زندگی شدید. خدا می دونه چطور تونستید....
    اقای ملک زاده انگشت بر لبات دخترش نهاد و گفت: با این همه ملوک زن خوبی بوده، خیلی به من علاقه داره، چه می شه کرد که عقایدش با من همسو نیست. سروناز سر بر شانۀ پدر گذاشت و گریست و در همان حال گفت: اجازه ندید من مثل شما اسیر بشم. پدر من زندگی ام رو دوست دارم. این حق منه که به میل خودم رقمش بزنم.
    اقای ملک زاده صورتش را میان انبوه گیسوان دخترش فرو برد تا قطرۀ اشک شور را ان شب اقای ملک زاده خیره به سقف، غرق در افکار خود و بدون توجه به خستگی جسم و خروپف ملایم ملوک بود که غرق در ارایش به خوبی سنگین فرو رفته بود.
    سرنوشت، سروناز را به ماهان خواند تا حرفۀ معلمی را پیشۀ خود سازد.
    ان روز عصر اقای ملک زاده که به منزل امد صدای جیغ و دادهای تیز و زنانه ای گوشش را پر کرد. او همان طور که کتش را به دست کوثر می داد، پرسید: چه خبره؟ میهمان داریم؟
    کوثر جواب داد: خانم دوستاشونو دعوت کردند واسه شنای توی استخر.
    اقای ملک زاده سری تکان داد و گفت: بهتر بود به من می گفت من نیام خونه. بسیار خب سروناز خونه اس؟
    بله اقا، توی اتاقشون تشریف دارند.
    فتنه کجاست؟
    توی ابند.
    اقای ملک زاده با کیک و چای به اتاق دخترش رفت. سروناز گوش به موسیقی ملایمی سپرده و در همان حال دکمۀ لباسش را می دوخت. او با دیدن پدر از جا بلند شد تا سینی را از دست وی بگیرد و گفت: سلام پدر جون. امروز زود اومدید!
    اومدم تا تو رو از تنهایی دربیارم . بعد روی صندلی نشست و گفت: خودت رو زندانی کردی.
    می ترسم برم بیرون ، منو به زور بکشند توی اب.
    اقای ملک زاده خندید و گفت: مگه بده؟ به قول هوشی سویی مینگ خیلی خوبه.
    البته که خوبه. اما فقط سویی مینگ، نه جیغ و داد و اب بازی و این حرکات مسخره. جای هوشی خالی که ببینه شرافت سویی مینگ رو چطور لگد مال می کنند. سپس فنجان چای را مقابل پدر قرار داد و گفت: خب خسته نباشید. چه خبر؟
    خبرای خوب.
    سروناز ذوق کرد و گقت: چی هست؟
    خوب، در صورتی که امادگی رفتن به یک جای جمع و جور رو داشته باشی.
    منظورتون چیه؟
    واسه کاری که دوست داری حاضری بری ماهان؟
    سروناز دستها را به هم مالید و گفت: وای چه خوب!
    منم معتقدم که خیلی خوبه.
    می تونم بپرسم به چه دلیل؟
    به نظر بد نیست مدتی از این خونه دور باشی. یه چند وقتی جلوی چشم ملوک نباشی دست از سرت بر میداره. بعد مکثی کرد وو گفت: گرچه دلم برات یه ذره میشه و تنها می مونم، اما می ارزه به این قیمت. ترسم از اینه که طعمه گرگ بشی. اینطور که بوش میاد دور و برت دام زیاد پهن کردند.
    دام؟
    اره دیگه . ازدواج خودش یه دامه که ادما رو اسیر می کنه، به خصوص اگه نا خواسته هم باشه. تو هم که تاکید کردی فعلا امادگی نداری. همین روزا فریبرز قراره بیاد خواستگاری ات. تازه ملوک می گفت سیما دوستش تو رو ولسه برادرش در نظر گرفته. خلاصه فریبرز نشد، هوشی، هوشی نشد موشی
    سروناز خندید و گفت: پس با این حساب باید غزل خداحافظی رو بخونم.
    اینطور بهتره.
    سروناز فنجان را در دست گرفته گرمای مطبوع به جانش نشست و همان طور که خیره به چای خوشرنگ و معطر بود، گقت: از این موارد که بگذریم، دوست دارم مدتی توی یه شهر کوچیک و اروم واسه دل خودم زندگی کنم. دور از هیاهو، بین مردم عادی و پاک نیت. دوست دارم دست شون رو بگرم و پا به پاشون راه برم، دوست دارم با مردم رابطه برقرار کنم و باهاشون دوست بشم، قاطی اونایی بشم که دلشون خونۀ مهر و صفاست. خسته شدم از بس قر و قمیش دیدم و دک و پز، خسته شدم از بس ریا دیدم و حرف مفت شنیدم، از این همه بریز و بپاش و ضیافت دلم به هم میخوره . هر جا میرم چشم و هم چشمی و و به رخ کشیدنه، عیش و نوشه، از این زندگی بیزار شدم پدر جون.
    اقای ملک زاده دست ظریف دخترش را میان پنجه فشرد و گفت: داری بر می گردی به اصل خودت دخترم. تو نوۀ ملک زاده ساده دل هستی. مردمی عادی و صمیمی و بی غل و غش. این خاصیت انسانه که به هر رنگ و شکلی که خودش رو در بیاره بالاخره بر می گرده به اصل خودش.
    سروناز لبخندی زد و گفت: افتخار می کنم پدر جون، هم به شما هم به اصل و نسبتون.
    اگه اعظم السلطنه زنده بود، اما نه، چه کار به اون خدابیامرز دارم؟ مامی جانت که حی و حاضره، اگه بفهمه محکم می خوابونه توی دهنت تا دیگه فراموش کنی اسمی از اصل و نسب من بیاری.
    فعلا که توی گوش مامی جون پر جیغه. مطمئنا نمی شنوه. حالا برنامه چی هست؟
    گفتم که باید بری ماهان
    از کی؟
    از همین الان میری ماهان بست میشینی تا مهر بشه.
    پدر جون!
    پدر جون نداره. خب معلومه که ازاول مهر باید کارت رو شروع کنی و قاعدتا یک هفته جلوتر باید برم به کارها سر و سامون بدیم.
    با مامی چه کنیم؟ اون که اجازه نمی ده. دوست ندارم زندگی تون واسه خاطر خواسته های من تلخ بشه. میدونید چه بلوایی به پا میشه؟
    از تو هم بهتر می دونم.
    پس چی؟
    فکر کردم برای دوری از بلوا یواشکی بریم.
    یعنی چی؟
    چه لزومی داره اونو در جریان کارهامون قرار بدیم؟ مهم اینه که پدرت با کار تو موافقه. خودم بدون سروصدا می برم سر و سامونت میدم و بر میگردم سینه ام رو سپر بلا می کنم.
    سروناز چشمان درشتش را گرد کرد و گفت: واویلا!
    اقای ملک زاده دستی به پشت دخترش زد و گفت: هر چه باداباد دخترجون. به قول تو من هم باید یک روز جلوی ملوک وایسم دیگه. اون به من حق نمی ده. قانون که می ده. البته اجازه نمی دم پای قانون بیاد وسط.
    وای قانون؟! مگه قراره کارمون اینقدر بیخ پیدا کنه؟
    ملوکی که من میشناسم نمیذاره مفت از وسط مهلکه در بریم.
    ممنونم پدر جون ولی.......
    بهتره تا اون موقع لام تا کام حرفی نزنی . هر چی ملوک گفتف بگو چشم تا ببینیم خدا چی میخواد.
    اگه عروسم کرد چی؟
    گمان نکنم. اون فعلا خیال داره بساط خواستگاری راه بندازه و پز تو رو بده.
    ان شب اقای ملک زاده و سروناز خیلی زود به بسترهایشان رفتند تا از سز و صدا در امان باشند. میهمانان تا دیر وقت مشغول پایکوبی بودند و صدای کر کنندۀ موسیقی خانه را می لرزاند. اقای ملک زاده که خوابش نمی برد پنبه توی گوشها فرو کرده و سر را زیر لحاف برده و کولر را روی دور تند گذاشته بود. هنگامی که برای ادای نماز صبح از خواب برخاست فتنه دختر سیزده ساله را دید که توی هال روی مبل بزرگی به خواب رفته و از سرما مچاله شده است. با ناراحتی به طبقۀ بالا رفته پتوی نازکی برداشت و ان را بر روی فتنه کشید و از سر افسوس سری تکان داد که چرا فتنه پا جای ملوک کی گذارد؟
    ظهر شده و موعد صرف ناهار بود. ملوک در حالی که سرش را با بیگودی پیچیده بود از اتاق خواب خارج شد. او سر میز غذا اعلام کرد که قرار است ان شب برای صرف شام به منزل سیما بروند.
    اقای ملک زاده گفت: بهتر نبود برای یک شب دیگه قرار می گذاشتی؟ یا حداقل زودتر به من اطلاع می دادی؟
    ملوک کفگیر را توی دیس برنج قرو برد و گفت: ما قبلا در این مورد با هم صحبت کردیم و تو می دونی مجلس به چه علت برگزار می شه، پس بهتر نیست کوتاه بیای؟
    فرمایش شما متین خانم ، اما موضوع اینه که من برای امشب برنامه دارم.
    ملوک که دوست نداشت میدان مخالفت به کسی دهد، رو ترش کرد و گفت: مهم نیست، می تونی به همش بزنی. بعد رو به سروناز کرد و گفت: و اما تو، دوست ندارم مخالفت کنی. من به سیما قول دادم که امشب تو هم ما رو همراهی کنی. روشنه؟
    سروناز لقمه اش را فرو داد و گفت: بله مامی.
    خوبه، خیلی خوبه!
    فتنه قاشق پر از خورش را روی برنجش ریخت و در حالی که ان را به هم می زد، گفت: منم میتونم بیام مامی جان؟
    ملوک در حالی که نمک به سالاد می پاشید، گفت: دیگه نبینم برنجت رو با اب خورش گلی کنی. ادم یاد کارگرا می افته. ظرف غذای یک دختر با شخصیت باید شکیل باشه حتی اگه دست خورده شده باشه. بعد لبخندی زد و گفت: به موقع اش از تو هم برای این جور محالس دعوت خواهد شد عزیزم. اما امشب سیما از تو دعوت نکرده
    فتنه با دهان پر گفتک اما من از سیما خوشم میاد.
    تکرار می کنم، یک دختر با شخصیت باید یاد بگیره که با دهان پر حرف نزنه، تو دیگه بزرگ شدی و اعمال و رفتارت تو چشمه، بهتر بیشتر دقت داشته باشی.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحات 56_65


    فتنه لقمه اش را فرو داد، چربی دهانش را پاک کرد و گفت: چشم مامی جان، حالا می تونم بیام؟ صبر داشته باش عزیز مامی، نوبت تو هم خواهر شد. از اون گذشته دیروز اندازۀ کافی به تو خوش گذشته. اما من...... دیگه کافیه فتنه سر به زیر انداخت و گفت: بله مامی کافیه. مامی یا مامی جان؟ این نشان دهندۀ اینه که تو از دست مامی دلخوری، در صورتی که نباید این طور باشه. من تو رو دوست دارم و تو باید درک کنی که من تمایل ندارم تو رو یبک کنم و بدون دعوت با خودم جایی ببرم. از اون گذشته این مجلس اصلا جای تو نیست. حالا یرت رو بالا بگیر و به مامی بخند. فتنه به ملوک نگاهی کرده لبخندی زد و گفت: چشم مامی چشم چی؟ چشم مامی جان. سیما ان شب از دیگر دوستانش هم دعوت به عمل اورده بود تا سروناز و برادرش کاوه احساس ناراحتی نکنند و بتوانند دورادور یکدیگر را زیر نظر بگیرند. سیما زن بدی نبود و سروناز تا حدی او را دوست داشت. می دید که بر خلاف سایر دوستان مادرش کمتر اهل نیش و کنایه است. سیما زن مهربانی بود که همیشه لبخندی قشنگ گوشۀ لب داشت تا نثار دیگران کند. او پر هیاهو وشلوغ نبود و مثل دیگر دوستان ملوک جیغ جیغ نمی کرد، تا حدودی ساده تر از دیکران لباس می پوشید و بازوانش را بیرون نمی انداخت ، هیچ گاه صورتش را زیر کرم پودر مدفون نمی کرد و چهره ای عروسکی نداشت. او همیشه حد اعتدال را رعایت می کرد و بر دل بیننده می نشست. شوهر سیما هم تا حدودی با اقای ملک زاده دمخور بود. او مردی اداب دان و اقای ملک زاده او را بر دیگر دوستان ملوک ترجیح می داد. کاوه پسر فوق العاده بلند قد و باریک اندامی بود که بسیار از خود راضی به نظر می رسید . چشمان بسیار درشتش را پشت عینک بزرگ دور مشکی اش به چرخش وا داشته و با کنجکاوی دیگران را می کاوید. موهای صاف و سیاهش را فرق کج باز کرده یکوری روی سر چسبانده دانشجویان درس خوان می مانست. سیما سروناز را رو به روی کاوه نشاند و خود به اشپزخانه رفته بود. ملوک میان حلقۀ دوستان جنجالی اش گم شده صدای قهقه هایش به گوش می رسید. اقای ملک زاده کناری با شوهر سیما گرم گرفته بود و سروناز احساس تنهایی می کرد. کاوه شق و رق نشسته پا روی پا گردانده یک به یک میهمانان را زیر نظر داشت از جمله سروناز را . سیما مرتب به سروناز سر میزد دقیقهه ای می نشست و باز می رفت. او گاهی سعی می کرد کاوه را به حرف وا دارد اما کاوه با ان قیافه عبوسش فقط کلمات بلی یا خیر را به خشکی ادا می کرد. سروناز احساس بدی داشت . نمی دانست با چه کسی مشغول باشد. اصلا کسی کنار دستش نبود تا بتواند دقیقه ای با او سرگرم شود. کاوه با سماجت چشم به او دوخته بود و پای راستش را که روی پای چپ گردانده بود تند تند تکان می داد. سر میز شام هم کاوه رو به روی سروناز نشست و از پشت عینک به او چشم دوخته بود. او انقدر خشک و عبوس بود که ملوک با اشارۀ چشم و ابرو به شوهرش فهماند که کاوه را نپسندیده. انها اخرین گروهی بودند که منزل سیما را ترک می کردند. هنگام خداحافظی کاوه دستش را به سوی سروناز دراز کرد و در حالی که لبخند کم حالی بر لب داشت گفت: شب تون بخیر. توی ماشین ملوک طاقت نیاورده رو به شوهرش کرد و گفت: اگه می دونستم این پسره اینقدر عنقه صد سال سیاه هم دخترم رو سبک نمی کردم بیارم. اقای ملک زاده گفت: چرا سبک؟ سیما لطف کرده بود از ما و دیگر دوستانش برای صرف شام دعوت کرده بود. این کجاش سبک شدنه؟ چرا دیگه پسره لم داده بود براش عروس بردند به دست بوس. اینا برداشت توئه. تازه اگر اینطور فکر می کنی چرا دعوتش رو قبول کردی و اگه قبول کردی چرا سروناز رو بر خلاف میل خودش اوردی؟ فکر می کردم پسره ارزشش رو داره. از بس که سیما سنگ این پسرۀ مردنی رو به سینه زد. اصلا سیما باید کاوه رو وادار می کرد بیاد خواستگاری. حتما نخواسته بی جهت شلوغ بازی راه بینداره. نخواسته دختر ما و برادر خودش رو توی دهنا بندازه، گفته اگه کاوه دختر ما رو پسندید بعد اقدام کنه. ملوک به طرف شوهرش چرخید و گفت: علط بکنه نپسنده. چرا باید علط کنه؟ همل دنیا که قسن نخوردند دختر ما رو بپسندند. چرا نپسندند؟ خیلی هم دلشون بخواد . دختر ما مثل دستۀ گله. برای من و تو صد البته. من وتو نباید متوقع باشیم دیگران هم مثل ما فکر کنند. من که حالم از این پسرۀ عصا قورت داده به هم خورد. انگار از دماغ فیل افتاده. انگار دل اسمون چاک برداشته اقا کاوه از توش افتاده پایین. من از سیما متعجبم ، حیفش نیومد دختر دسته گل منو بندازه تو این چنار بالا خیابون؟ این حرفها چیه ملوک؟ تو اونو نپسندیدی چه دلیلی داره این همه بد و بیراه نصیبش کنی؟ سیما همیشه می گفت داداشم جدیه، اما فکر نمی کردم این قدر زهرماری باشه. خب حتما صفات بارز دیگه ای داره. خصوصیات چشمگیری که سیما ار اون مطلعه. جدی و رسمی بودن چندان عیب محسوب نمیشه. بعضی ها اصلا دیرجوشند. به هر حال من اصلا ازش خوشم نیومد. من دوست دارم با دامادم راحت باشم، گل بگم گل بشنوم، نه اینکه دست و پا به عصا راه برم که دامادم مدام زیر ذره بین نشسته. ندیدی چه جور پشت ویترین چنبره زده بود و بقیه رو می پایید؟ پس تو واسه دل خودت می خوای دوماد انتخاب کنی. از قرار نظر سروناز شرط نیست. سزوناز خامه، نمی فهمه کی مناسبه کی نیست. اول باید شوهرش رو تایید کنم بعد اون. از این لحاظ به اعظم السلطنه شباهت نداری. ملوک چشمانش را گرد کرد و گفت: باز که شروع کردی ! بارها گفتم هر کسی خصوصیات اخلاقی خودش رو داره. تو همیشه میخوای منو با اعظم السلطنه مقایسه کنی . اما من فکر میکنم گاهی انسان به ناچار و یا بر جسب رضا و رغبت به خاطر دیگران کوتاه میاد تا تحمیلی در کار نباشه. انسان نباید همیشه من باشه مثل اعظم السلطنه که چشمش رو به خیلی از مسائل بست. تو نمی خوای عبرت بگیری؟ ملوک چشم به خیابان دوخت و بی حوصله گفت: خدا رحمت کنه اعظم السلطنه رو. خوبه که تو خیلی سنگش رو به سینه می زنی. ساعت نه صبح بود. سروناز می دانست ملوک به این زودی ها از خواب بر نمی خیزد. از این رو برایش یاداشتی گذاشت و بیرون رفت. چند روزی بود که دلش هوای دوست صمیمی اش را کرده بود. سروناز دوستان متعددی نداشت. میان همه با سپیده بیشتر دمخور بود و فقط با درد و دل می کرد. سپیده از خانوادل متوسطی بود. او با مادر سالخورده اش زندگی می کرد. سایۀ پدر سالها پیش از سرش کم شده و او تنها به مادر فرتوتش دل خوش داشت. خواهران و برادرانش سرشان به زندگی شان گرم بود و سپیده اوقات تنهایی اش را با سروناز پر می کرد. ملوک از سپیده خوشش نمی امد فقط به این دلیل که وضع مالی چشم گیری نداشت. به نظر او سپیده دختر ساده و املی بود که به درد رفاقت نمی خورد. او معتقد بود ادمی باید با فراد هم طراز خود طرح دوستی بریزد و اگر هم بالاتر بودند که چه بهتر، اما نه انقدر بالا که انسان جفتشان احساسا حقارت نماید. ملوک به سپیده روی خوش نشان نمی داد از این رو سروناز بیشتر به منزل سپیده می رفت زیرا انجا احساس راحتی میکرد. مادر سپیده بیشتر اوقات قران می خواند و یا به استراحت می پرداخت و کاری به کار دو دختر جوان نداشت. سروناز می رفت تا از ماهان و تصمیمی که گرفته برای سپیده بگوید و انقدر فکرش به اینده اش مشغول بود که متوجه حضور منوچهر نشد. منوچهر چند متر ان طرف تر مشغول صحبت با رانندۀ یک تاکسی خالی بود. تاکسی مزبور پس از چند ثانیه مقابل پای سروناز ترمز کرد و سروناز که ان را خالی دید سوار شد. چند متر ان طرف تر تاکسی مقابل پای منوچهر ترمز نمود و منوچهر با گفتن کلمۀ مستقیم بدون تامل دست به دستگیره در برد تا سوار شود. سروناز از جا تکان نخورد. راننده برگشت و به سروناز گفت: ابجی در جلو خرابه بکش کنار ، این بنده خدام سووار شه. سروناز اخمی کرده و قدری کنار نشست و منوچهر کنار دستش نشست و گفت: سلام عرض کردم . سروناز بدون اینکه برگردد زیر لب جوابش را داد در حالی که ضربان قلبش شدت گرفته بود. منوچهر با لحنی ارام گفت: از زیارتتون خوشحال شدم. سروناز بدون اینکه اخم از چهره بزداید گفت: بر عکس من، اگه میدونستم شمام با من هم مسیر هستید از خونه بیرون نمی اومدم. منوچهر که حاضر نبود دقیقه ای دیدخ از رخ زیبای سروناز برگیرد، گفت: برخورد گرمی دارید! نیازی نمی بینم ما همسایه که هستیم، نیستیم؟ سروناز برگشت نگاه تندی بدو انداخت و گفت: حق همسایگی که از جانب شما خیلی خوب رعایت می شه! منوجهر که از نگاه زیبای سروناز گر گرفته بود با مهربانی گفت: چه جسارتی خرج دادم که مستوجب توبیخ باشم؟ منو انگشت نمای محله کردید اقا. منوچهر با ناراحتی گفت : پام بشکنه اگه چنین خیالی داشته باشم. من فقط، فقط خیال دارم دورادور مراقبتون باشم. این چه ضرری به شما می رسونه؟ سروناز با تمسخر گفت: مگر من بچه هستم اقای محترم؟ منوچهر خیره به چهرۀ گلگون سروناز شد و گفتک فقط بچه ها نیستند که احتیاج به مراقبت دارند. من به سهم خودم لازم می دونم که اجازه ندم.... سروناز کلامش را برید و گفت: بهتره دست از این مسخره بازیهاتون بردارید جناب منوچهر خان. شما با این حرکات ناپسند بیشتر منو عذاب میدید. من که چیز زیادی از شما نمی خوام. شما می خواهید همین دل خوشی رو هم از من بگیرید؟ سروناز گردنش را یکوری کرد و به خیابان چشم دوخت و در حالی که تند تند نفس می کشید و چره های بینی اش می لرزید. منوچهر هم تند تند نفس می کشید اما تفاوت بود میان حالتشان. پس از لختی منوچهر به خود فائق امد و گفت: اگه ولقعا اینطوره که میگید من راضی نیستم شما رو معذب ببینم. با اینکه ترس دارم از اینکه....از اینکه چشم ناپاکی متوجه شما باشه، در هر صورت هز طور که میل شماست، فقط عاجزانه استدعا دارم که به....به دل وامندۀ من رحم کنید. برق خشم از چشمان سروناز جهید و ناگهان به طرف منوچهر برگشت و گفت: بس کنید اقا. ما قبلا حرفامون رو زدیم. دیگه کافیه. منوچهر خودش را قدری جمع کرد و گفت: شنیدم برای اینده تون..... یه نقشه هایی دارید. سروناز برگشت و در حالی که چشمانش را گرد کرده بود، گفت: این طبیعیه. می دونم که دانشگاه قبول شدید. خب؟ این درسته که خیال ادامه تحصیل ندارید؟ چی میخواین بگین؟ راسته که قراره.....یعنی ممکنه استخدام فرهنگ بشید؟ گمان نکنم برنامۀ زندگی من ربطی به شما داشته باشه و گفتک شما مختارید هر طور دوست دارید فکر کنید. می خوام بدونم چرا اصرار دارید از این شهر دور باشید؟ مگه نمی شه همین جا شاغل شد؟ سروناز بدون اینکه برگردد، گفت: دلیلش به خودم مربوطه. منوچهر مستاصل نگاهش کرد و گفت: شما هر جا که باشید، من چشم به راهتون می مونم تا برگردید تا..... تا زمانی که اجازه بدید...... سروناز عصبی نگاهش کرد و گفت: و اگه ندادن؟ منوچهر نگاه غمزده اش را به سروناز دوخت و گفت: مطمئنم اینقدر قصی القلب نیستید. من اینقدر چشم به راهتون می مونم، اینقدر التماس میکنم تا یه روزی متوجه حال زار من بشید. سروناز با تمسخرنگاهش کردو گفت: خیلی بیکارید اقا! در ضمن به نظرمن اصلا شایسته یک مرد برای به دست اوردن چیزی اینقدر زار بزنه. شما چندین ساله که قلب منو توی چنگتون گرفتید چه کاری باید انجام بدم تا قلب تونو به دست بیارم یا حداقل قلب خودم رو ازتون پس بگیرم؟ اخه این منصفانه نیست. اینها تصورات پوچ شماست که از سر بیکاری سرتون به هم بافته می شه. شما برنامۀ دیگه ای برای زندگی تون ندارید؟ من می خوام اول اساس زندگی ام رو پایه ریزی کنم البته با همکاری شما. بهتر نیست به طریقی سرگرم باشید به طریقی سازنده و مفید. من فکرامو کردم. تا شما برگردید منم به زندگی ام سر وو سامون می دم. تصمیم دارم پیش پدرم مشغول به کار شم. وضع پدر خوبه، می تونه کمکم کنهو من به شما قول می دم که خوشبخت تون کنم. اطمینان دارم که احساس ندامت نخواهید کرد. من هر چه که داشته باشم از جان و مال و احساس در در طبق اخلاص می گذارم و تقدیم شما می کنم. هر چیزی که شما بخواهند من براتون مهیا می کنم چه از لحاظ مادی و چه از لحاظ معنوی. سروناز بی حوصله رو برگرداند و گفت: جوان رمانتیکی هستید. منوچهر نگاه غمگینش را به چهرۀ سروناز دوخت و گفت: خواهش میکنم منو درک کنید. بهتره هر کدوم از ما به هدفش فکر کنه و دنبال زندگی خودش باشه اما در نهایت هدف هر کدوم از ما، می تونیم همدیگه باشیم و من امیدوارم روی حرفهای امروز من با تعمق بیشتری فکر کنید. دوست ندارم اه سوزناکم و چشم حسرت بارم دنبالتون باشه . می گن شگون نداره. دست خودم نیست قادر نیستم دل از شما و چشم ازتون بگیرم. من طالب خوشبختی شما هستم. بعد صدایش را اهسته تر کرد و گفت: ما با هم خوشبخت خواهیم شد. سروناز نگاهی نگاهی طولانی از سر صبر و حوصله به چهره منوچهر انداخت و دریا دریا تمنا در چشمانش دید که می جوشید. برای لحظه ای دلش به حال مرد جوان سوخت و گفت: بهتره عاقل باشید و احساس تون غلبه کنید. منوچهر ارام و شمرده گفت: خانم ملک زاده تمنا می کنم قدری بیشتر فکر کنید. من همین الان از شما جواب قطعی نمی خوام. اما امادگی شنیدن جواب منفی رو هم ندارم. هر قدر بخواهید به پاتون صبر می کنم اما در نهایت.... خواهش می کنم منو از دنیای افکارتون بیرون نکنید. بنا به خواستۀ شما از سر راهتون کنار می رم اما بهتره بدونید که در حاشیۀ زندگی تون هستم. من سایه به سایه شما هستم تا اینکه یک روز شاید.... و چون نتوانست ادامه دهد رو به راننده کرد و گفت: اقا پیاده می شم. راننده که لاک پشت وار رانندگی می کرد تا شاید این دو جوان به نتیجه ای مطلوب برسند، ترمز کرد و در نگاهش را به منوچهر دوخت و گفت: به اما خدا جوون. منوچهر دست به دستگیرۀ در گرفت در حالی که دوست نداشت این لحظه را و کنار سروناز ماندن را به هیچ قیمتی از کف دهد، نگاه پر سوز و گدازش را به چشمان زیبای سروناز دوخت ، دقایقی خیره ماند بعد زیر لب گفت: خداحافظ فزخ لقای من. سزوناز حرفی نداشت بزند. پلکی زد و بعد از رفتن منوچهر چشمان مرطوبش را بر هم نهاد. راننده اه بلندی کشید و زیر لب گفت: بسوزه پدر عاشقی که چه ها می کنه با جوونا. بعد اهسته به راه افتاد و گفت: گناه داشت ابجی. خیلی سوز و گداری بود انگاری. سروناز حرفی نرد. به جانب راست خیابان خیره شد و با یغض کوچکش مبارزه می کرد.راننده از توی اینه منوچهر را زیر نظر داشت. جوانک خوش تیپ و اراسته هنوز هیره به تاکسی مانده و سیگاری بر لب داشت. دلش کباب شد و به سروناز گفت: دل سنگ رو اب می کرد. ما که خیال داشتیم اگه بیشتر ادامه بده بشینیم به پاش زار زار گریه کنیم. شما چی دلت نسوخت؟ سروناز بغضش را فرو داد و با صدایی مرتعش گفت: منو برگردونید همون جای اول. راننده لبخندی زد و گفت: ای به چشم. انگاز تونست یه جورایی به هم ات بریزه. عجب قدرتی داره عشق ای خدا. سروناز برای سپیده از هوشی می گفت و سپیده دست بر شکم نهاده با صدای بلند می خندید. بعد در حالی که خیاری را با پوست گاز می زد گفت: می دونی این اقا هوشی ادم رو یاد چی می اندازه؟ یاد چی؟ یاد اون گاوه ای که میره کلاس زبان انگلیسی خب؟ هیچی دیگه جلسۀ اولی که میره کلاس، وقتی از کلاس بیرون با صدای بلند می گه: وی ی ی ی....وی ی ی ی...(ماااا.....ماااااا) سروناز پایش را دراز کرد و گفت: جرات داری جلو مامی این حرفها رو بزن. سپیده ته خیارش را توی پیشدستی انداخت و گفت: مامی تو که به هر حال از من خوشش نمیاد اینم روش. سروناز گفت: خنده دیگه کافیه از قسمت های درام ماجرا بشنو. شزط می بندم قسمت درامش به منوچهر ربط داره. من می گم شیطون رو درس میدی . درست حدس زدی خانم. اخ جون. بگذار اول یه چای بیارم که این یکی قسمت رو باید با گوش جان شنید. راستش رو بخوای یه جورایی دلم واسه این سینه چاک محله میسوزه. بیخود. ای بابا دلباخته شده، این جرمه؟ بعد از اونم حرفاش از اعماق وجود عاشقش نشات می گیره. نمی خواد که گولت بزنه که تو معتقدی فیلم بازی می کنه. می خواد باهات طیب و طاهر ازدواج کنه. قرار نیست از راه به درت کنه که فیلم بیاد. گفتم که بنا به فیلم باشه زندگی همه مون به شکلی فیلمه. چی می خوای بگی سپیده؟ می خوان بگم دلم براش کبابه. گاهی فکر می کنم عشاق واقعی مظلوم واقع شدند به خصوص وقتی معشوق کم محلی شون هم بکنه که دیگه بیشتز نیاز به دلسوزی دارند. لازم نکرده . بعد در حالی که گیسوان بلند و تابدارش را دسته کرده پشت گردن رها می نمود. گفت: راستش رو بخوای حرفاش به نظرم صادقانه اومد. می خوام بگم حق با توئه، همه از اعناق وجودش نشات می گرفت، با اینکه از دستش عصبانی بودم کم مونده بود گریه ام بگیره. فکر می کنم اگه بره توی کار هنرپیشگی؛ موفق بشه. چته تو؟ یکی به نعل می زنی یکی به میخ؟ منظورت چیه؟ یه مرتبه می گی کاراش فیلمه، یه مرتبه می گی از اعماق وجودشه، یه دفعه می گی به یه دفعه میگی اه! اخرش چی؟ خودم هم نمی دونم. اما من جای تو بودم بهش حق می دادم. جوون نالایقی به نظر نمیاد ایرادش اینه که دربست دلش رو داده به تو. خودش هم همینو گفت: منم واسه همین بعضی اوقات دلم براش می سوزه. پس بادا بادا؟ چی چی رو بادا بادا؟ مگه عروسی کشکه؟ اگه ادم بخواد از کشک هم کشک تره. این می شه که زندگیا بر پایۀ پوچ بنا می شه و حاصلی نداره به جز تباهی. سپیده بالشش را از روی تخت برداشته یکوری روی ان دراز کشیده دستش را زیر سر ستون کرد و گفت: تو هم چقدر سخت می گیری! پایه چیه؟ انگار هر کسی خواست ازدواج کنه باید اول دنبال پایه بگرده! دختر و پسری از هم خوششون میاد بله رو میگن پایه خودش ریخته می شه. بله همون کشک دیگه. کاری به کسک و دوغش ندارم. انگار خلق خدا میان اینقدر زندگی رو سخت بگیرند. مردم عقلشون رو میدن به چشمشون. این منوچهر از نظر شکل و قیافه که حرف نداره، قسم می خورم همۀ دخترای محله تون ارزو داشته باشند یه شوهر مثل منوچهر داشته باشند. وضع باباش که می گی خوبه، یکی یه پسر که هست و روی چشم ننه باباه اس،


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحات 66_75

    باباهه اس، جملیه خانم هم که مادر شوهر باحالیه، شاد و شنگول. فقط عیبش اینه که یکمی بی در و پیکره، که اونم به خودش مربوطه چون قرار نیست اونو بذارند تو گور عروسش. خوبیش اینه که زن شاد و سردماغیه و به کارت کاری نداره نه نکنی نه بشینی.
    سروناز تکیه به دیوار داد پاها را توی سینه جمع کرد وگفت: به نظر تو به نظر تو معیار ازدواج شکل و قیافه و مادیات و مادرشوهر شنگول داشتنه؟
    هر کدوم از اینا به تنهایی یک معیاره. همه رو که کنار هم بگذاری می شه مثنوی هفتاد من مگه کمه؟ مردم یا به مادیات اهمیت میدن یا به خونواده یا به شکل و تیپ یا به نجابت. حالا تو چه مرگته؟
    سروناز شانه بالا انداخت . سپیده بلند شد بالشش را در بغل گرفت و گفت: معیار می تونه هر چیزی باشه. هر کسی فراخور عقیده اش یا سلیقه اش یه معماری داره. حالا معیار تو چیه؟ معیار من تفاهمه، کشش مقابله، درک همدیگه اس.
    همه اش خوبه . من موافقم. حالا می خوام معیارای تو رو دونه دونه بشکافم. اول از همه میریم سر تفاهم. به نظر من وقتی یه مرد اینقدر واسه زنش هلاک باشه مسلمه که خودش رو با عقاید و نظرات اون وفق می ده و جر و بحث نمی کنه. وقتی هم که جر و بحث نباشه یعنی تفاهم.
    نه این می شه سکوت اجباری به خاطر ناراحت نکردن دیگری. این میشه کوتاه امدن که البته خوبه اما نه همیشه و به جبر. به عبارت دیگر خفقان گرفتن.
    برو بابا، زندگی که سیاست نیست.
    مگه زندگی و سیاست سوای هم هستند؟
    ادم می تونه چشاش رو ببنده و اینقدر موشکافانه به هر چیزی فکر نکنه. به نظر من وقتی طرفت دهنشو بست و دربست تسلیم خواسته هات شد، دیوونگی نیست که دنبال چرای خفه گرفتنش بگردی ؟ فضولی؟ اصلا ادم از زندگی مشترک چه انتظاری داره؟ هان؟ اینکه یکی باشه که دوستش داشته باشه که منوچهر از حق و حقوقت هم بیشتر تو رو میخواد. لااقل من یکی که شاهدم چند ساله تو رو می خواد. ادم می خواد شوهرش سر و شکل خوی داشته باشه که از منوچهر هست، تیپش هم که حرف نداره، خودت هم قبول داری، جیبش میخواد قلمبه باشه که از منوچهر بد نیست، گو اینکه تو چشات دنبال جیب قلمبه نیست چون نیاز نداری، این دیدگاه منه که همیشه هشت ننه بابام گرو نه شون بوده، با این همه فکر می کنم که ادم هر چقدر هم که پولی که شوهر براش خرج می کنه یه مزه دیگه داره. گفتم این نظر من که جیبم ماسیده بوده همیشه. بعدش بگم برای من احساسات داغ شوهر شرطه. جون تو فکر کنم احساسات منوچهر از داغی هم گذشته جوش و خروش داره.
    لطفا وارد جزویات نشوید.
    ان چیز که عیان است چه حاجت به کتمان کاری است؟ ندیدی چشاشو؟ ندیدی پک هایی که به سیگار میزنه؟
    نه بابا تو هم خوب یارو رو پاییدی تا به حال!
    فکر کردی همه مثل تو موقع راه رفتن مورچه شماری می کنند؟ خداوند عالم طبعت را و هر چه را در ان هست زیبا افرید و ما باید با دیدۀ تحسین بنگریم تا نعمت ، زوال نشود. سروناز خنده اش گرفته بود، سپیده ادامه داد: اینا جزو حواشی بود..........
    حواشی چیه دیگه؟
    منظورم اینه که حاشیه پردازی می کردیم. حالا بریم سر اصل بحث اصلی . اهان.. داشتم می گفتم که یکی از معیارای سرکار کشش دو طرفه بود. خب عزیزکم اون که میکشه تو هم بکش بیا. منظورم اینه که بخواه. این که کاری نداره. بدت میاد یکی برات اینقدر عز و جز کنه؟ والله همه دخترا که ارزو دارند این منوچهر خان یه نگاه گرم به اونا بندازه. از تو چه پنهون منم بدم نمیاد از سر لطف و صفا و گرما یه نیم نگاهی هم نثار این رخ مشتاق و در انتظار ما که یه جفت چشم حسرت بار توش دو دو می زنه، بندازه.
    جدی که نمی گی؟
    شوخی ندارم. راستش اگه منوچهر این حرف ها رو به من میزد، همون جا به تاکسیه می گفتم بگاز به سمت محضر.
    دیوونه. اما نه، من دیوونه ام که دارم با تو درد دل می کنم.
    ای که هی! خدا رو باش این همه نعمت رو می ده به بندۀ نعمت زوالش. والله دل شکستن هنر نمی باشد. تازه راستش رو بخوای من که از هوشی هم بدم نیومده. ادم یه داشته باشه صبح تا شب به پاش بخنده.
    مگه ادم ازدواج میکنه واسه خنده؟
    هزار دلیل واسه هر کاری هست، خنده هم یکی. منم فکر کردم خنده و تفریح بد نیست. سروناز پاها رو دراز کرد و گفت: تو هم مارو گرفتی مسخره؟
    به جون مامانم اگه دروغ بگم. ادم نباید زندگی رو اینقدر سخت بگیره و وسواسی باشه. این نشد اون، اون نشد این. من اگه اندازه تو خواستگار داشتم الان بچۀ ششمم توی راه بود. اینقدر دست دست نکن دختر.
    اصلا می دونی چیه؟ بنده خیال عروسی مروسی ندارم.
    پس چه مرگته؟
    می خوام برم دنبال هدفم.
    نه که احتیاج داری!
    هدف فقط احتیاج مادی نیست.
    عزیز من ازدواج خودش یه هدفه. شوهر یه نشانه اس ، باید تیر رو زد به قلبش و تسخیرش کرد. سپیده این را گفت بعد بالش را روی تخت پرت کرد چهار زانو شد خودش را جلو کشید و گفت: اصلا حرف من اینه: ازدواج هم بهاری داره. عروس هم ترگل و ورگلش خوبه نه چلونده و پوسیده و پلاسیده.
    جوش نیار ، نمی گذارم به پوسیدگی برسم.
    توی ماهان شوهر کجا بود بینوا! تا تو بدوی دنبال هدفت، ماسیدی رفتی پب کارت. حالا دیگه اب بیار حوض پر کن رفقیت رو شوهر بده. والله از دست من یکی کاری ساخته نیست چون درگیر شش هفت بچۀ خودمم و هزار کار و زندگی دارم. بر فرض هم که بخوام همکاری کنم، کو شوهر باب دندون؟ وقتی نه رگ نه لعاب، کی میاد ببردت؟ ادم حسابیا و ژیگول میگولا که طالب زن قوام امده و جاافتاده نیستند، می مونه پیرمردای زن مرده یا پیر پسرهای ماسیده مثل خودت که والله دل من یکی رضا نمی شه وقتی چون منوچهری خواهان تو بوده تو بری زن بابا بزرگش بشی.
    سروناز خندید و گفت: تو هم سرت به زندگی خودت گرم باشه و شیش تا بچه ات رو بزرگ کن کاری به کار من نداشته باش.
    از ما گفتن بود. ازدواج طروات لازم داره.
    جای مامی خالی که دست دوستی به طرفت دراز کنه چون منو تو قرار نیست به یک نتیجۀ مشترک برسیم.
    این تنها موردیه که من با مامی جانت هم عقیده ام. به نظر من اگه مامی ات توی عمرش یه حرف درست زده باشه همون طرواته واسه ازدواج. اینا هم که می گن فقط نظریه نیست، تجربه اس. من خودم شاهد ازدواج خواهر و برادرم بودم. تو هم بودی و به چشم خودت دیدی که سوسن مون دیر ازدواج کرد. قیافه اش اصلا دیدنی نبود. اون از دستاش که حلقه کردند توش، اون از صورت عرق کرده اش با اون پودر و ماتیکاش که روی صورتش گِل شده بود. اون از متانت و وقار بیش از اندازه اش. اصلا عروس باید یکمی بچه باشه، خل و خندون باشه و مجلسش و گرم کنه. سوسن شب عروسیش اینقدر لباسشو برام گاز گرفت و گفت بشین زشته، که دلم گرفت. یادمه همونجا با خودم عهد کردم به اولین خواستگارم جواب بدم و روز عروسی ام این ریختی نباشم. جالا بریم سر زن برادرم که هفده ساله بود. ادم حظ می کرد به صورتش نگاه کنه. به قول مامان مثل ترب تر بود. وقتی مامانم دست به دستشون داد زیر گوش داداشم گفت: عروست مثل هلوی پوست کننده می مونه ادم می خواد قورتش بده. داداشم هم خوشش اومد و خندید.
    از شکل و شمایلشون گفتی اما از رفتارشون که نگفتی. خواهرت و زن برادرت توی گود زندگی هر دو به یک شکل رفتار می کنند؟
    معلومه که نه. خواهرم اینقدرمیفهمه اینقدر مراعات می کنه که ادم دلش از حلقش می خواد بزنه بیرون. حالا از حق نگذریم که زن برادرم هم زیادی ادا و اصول داره و داداش بیچاره ام هی باید منتش رو بکشه و نازش رو بخره. به قول معروف نه به این شوری شور نه به اون بی نمکی. به نظر من تو الان ایده الی. هم شاداب و با طرواتی، هم تا اندازه ای وزین و موقر واگه دلت بخواد شاد و سرحال.
    با همۀ این حرفها حرف من همونیه که گفتم. من می خوام برم ماهان.
    دنبال عقلت بگردی دیوونه؟
    چرا؟
    ادم این همه رفاه و اسایش رو می گذاره میره توی یه اتاق تنها؟ این دم و دستگاه و این همه خواستگار رنگ به رنگ رو می گذاره میره توی یه شهر غریب به گچ خوری؟ بشین سرجات، اینقدرا هستند واسه معلمی سینه چاک بدن که نگو.تازه محتاج حقوقش هم هستند. لازم نکرده تو بری جاشونو اشغال کنی. می خوای سرگرم شی اقلا برو دانشگاه تا بشی خانم دکتر.
    دوست ندارم . چه کار کنم؟
    سپیده نفس عمیقی کشید سیبی برداشته ان را به بالا پرتاب کرد و باز گرفت و در همان حال که این عمل را تکرار می کرد گفت: خب دیوونه که نباید توی پیشونی اش چراغ روشن بشه تا مردم بفهمند دیوونه اس، دیوونه که مهر مخصوص نداره، توی این دنیا به این گل و گشادی هزار جور دیوونه اس ، تو هم هزار و یکمی.
    شب جمعه قرار بود شمسی یکی از صمیمی ترین دوستان ملوک همراه شوهرش و فریبرز به خواستگاری سروناز بیایند. کلوک از انسی اشپز مخصوصش خواست برای ان شب سنگ تمام گذاشته و علاوه بر غذای مفصل چندین مدل شیرینی هم تهیه کند. اوایل غروب بود که میهمانان امدند. شمسی و اقای اسکندری جلو و متعاقبشان فریبرز در حالی که سبد گل بزرگی را به سختی حمل می کرد حیاط بزرگ و مفرح را پیمودند تا به ملوک که شاهزاده وار روی ایوان ایستاده بود، رسیدند. اقای ملک زاده مثل همیشه با وقار بود. او با میهمانان دست داده و به داخل راهنمایی شان کرد. فریبرز جوانی بی دست و پایی بود که خودش را عقب کشیده جمع می نمود. موهای سرش صاف بود و از وسط فرق باز شده چرب و براق، روی سرش چسبیده بود. کت و شلوار مشکی گران قیمتی پوشیده بود که پاپیونی بزرگ ان را زینت می بخشید. قد و بالایش متوسط و هیکلی گوشتی داشت. صورتش عاری از مو و بسیار صاف بود که با اندک توجه از جانب دیگران گلگون می شد. شمسی هم مثل ملوک پر حرف بود و دقیقه ای ارامش نداشت. سروناز به دستور ملوک با نسکافه از میهمانان پذیرایی کرد و سپس انواع شیرنی ریز و درشت و میوه های متنوع را دور گرداند.تقریبا تمامی انگشتان ملوک و شمسی با انگشتر های سنگین و قیمتی تزئین شده بود.
    ملوک مدام از اخرین سفرش به پاریس می گفت و شمسی از المان تعریف می کرد. اقای اسکندری که صدایی نخراشیده و قدری فرخورده داشت سعی می کرد کتر حرف بزند و این سروناز را شاد می کرد. او از همان کودکی ار اقای اسکندری میترسد و در اغوش پدر ارام می گرفت. به خصوص که ان زمانها چندین مرتبه هم وی را دعوا کرده و بر سر جا نشانده بود.
    اقای اسکندری کارخانه داشت و فریبرز را هم واداشته بود کنار دست خودش به کار بپردازد. و این برای فریبرز بسیار خوب بود. او جوانی بی دست و پا بود که قادر نبود گلین خودش را از اب بکشد زیرا پدر و مادرش چنین تربیتش کرده بودند و اجازه نداده بودند حرفی بر خلاف میل انان بزند و یا نظر بدهد. مایحتاجش را همیشه شمسی انتخاب و تهیه می نمود و فریبرز از خود اراده ای نداشت و صاحب سلیقه نیز نبود. او تحصیلات دانشگاهی اش را در المان گذرانده و پس از اتمام درس خیلی رود به ایران بازگشته بود. علاوه بر اینکه به او امر کرده بودند زود برگردد خود از تنها زیستن بیم داشت و معتقد بود در المان بدترین سالهای عمرش را گذرانده.
    اقای ملک زاده که دید اقایان بر خلاف خانمها مهر سکوت بر لب زده اند رو به فریبرز کرده ، گفت: فریبرز جان نسکافه ات سرد شد. فریبرز که بر لبۀ مبل کر کرده و سرش پایین بود بدون اینکه ان را بالا بیاورد زیر چشمی نگاهی به مادرش انداخت و چون شمسی سرش را فرود اورد فنجانش را برداشته ارام به لب برد. اقای ملک زاده پرسید: پسرم در المان به تو خوش می گذشت؟
    فریبرز فنجانش را روی میز گذاشت و نگاهی به پدرش کرد. پدرش با همان اخمی که زینت چهره کرده بودگفت: جواب اقا رو بده پسرم.
    فریبرز به مقدار کم جا به جا شد و گفت: المان فوق العاده بد بود.
    اقای ملک زاده متعجب پرسید: چرا؟
    فریبرز همان طور که با انگشتانش بازی می کرد و قدری سرخ شده بود جواب داد: غریبی خیلی بده، تنهایی وحشتناکه! ادم پیش خونواده اش احساس امنیت می کنه.
    اقای ملک زاده که خیلی راحت روی مبل لمیده و با انگشت بر لبۀ ان می کشید، باز پرسید: حتما تحصیلت تموم شده که برگشتی.
    فریبرز مفتخر بادی به غبغب انداخت . گویی انجا را فتح کرده، سرش را قدری بالاتر گرفت: بله، با نمرات خوب و درخشان.
    چی خوندی؟
    شمسی بدون مقدمه گویی روی سخن با او بوده ، گفت: فریبرز جان طراحی خونده.
    اقای ملک زاده بدون توجه به شمسی رو به فریبرز کرد و گفت: خوبه، خیلی خوبه! حالا میتونی به حال پدرت مفید باشی.
    فریبرز قدری عقب تر نشست اما سرش همچنان پایین بود و جواب داد: پاپا معتقده یواش یواش راه می افتم. باید یکمی کار کنم تا صاحب تجربه بشم. پاپا می گه درس وقتی به ادم فایده می رسونه که به کارش بگیریم.
    البته حق با پدرته.
    بله همیشه.
    اوقات فراغتت رو به چه شکلی می گذروندی؟
    فریبرز باز سرش را پایین انداخت ، چشمانش را بالا گرفت، همه را از زیر نظر گذرانید بعد گفت: بیشتر دلم می گرفت و دلم خونه مون رو می خواست. راستش گاهی.....گاهی هم گریه می کردم.
    اقای ملک زاده خند ای کرد و گفت: گریه؟ چرا؟
    فریبرز زیر لبی گفت: دلم ماما و پاپا رو می خواست.
    شمسی خنده بلندی کرد و گفت: فریبرز جان علاقۀ وافری به من و اسکندری داره و این مایۀ مباهات ماست. پسرهای این دوره زمونه بی عاطفه اند. اما فریبرز جان سوای جوونای دیگه اس. همیشه به اسکندری گفتم پسر ما تافتۀ جدا بافته اس و ما وظیفه داریم توجه زیادی بهش بکنیم .
    اقای اسکندری صدای درشت و فروخورده اش را از حنجره بیرون داد و با این کار قلب کوچک سروناز را به یاد، دوران کودکی به تپش وا داشت و گفت: فریبرز نتیجۀ زحمات چند سالۀ ماست و ما درتربیت پسرمون خیلی کوشا بودیم.
    اقای ملک زاده گفت: اما این صحیح نیست که یک جوون در عین شادابی، ایامش رو با گریه بگذرونه. این فقط به دلیل وابستگی زیادیه که به شما داشته.
    اقای اسکندری با غرور پا روی پا گرداند و گفت: ما هم همین را می خواهیم. بچه باید همیشه نیاز به والدین رو احساس کنه.
    اقای ملک زاده رو به فریبرز کرد و گفت: بالاخره می دونستی که یک روز بر می گردی بهتر نبود اوقاتت رو به طور پسندیده پر می کردی؟ مثلا ورزش، تفریحات سالم، مطالعه، معاشرت با دوستان خوب، تاتر، سینما و از این قبیل.
    فریبرز که خود را مهیای سخنرانی غرایی می کرد صاف نشست و سرفه ای کرده، کناره های کتش را صاف نمود و گفت: ماما معتقده که ورزش انسان رو بیمار می کنه. ادم یا زمین می خوره و دست و پاش می شکنه یا عرق می کنه و می چاد. پاپا عقیده داره مطالعه خیلی جالب نیست ، ذهن ادم رو منحرف می کنه. شاید یه چیزایی توی کتاب باشه که صلاح نباشه ادم بدونه ادم بدونه و با مطالعه، متوجه موضوعاتی بشه که براش تولید دردسر کنه و یا چشم و گوشش رو باز کنه. البته پاپا همیشه خودش یک کتاب رو می خونه بعد اگه صلاح باشه اجازه می ده منم بخونم. خب منم دیدم این در المان ممکن نیست. واسه همین قید مطالعه رو زدم. و اما معاشرت با دوستان ، وقتی که ماما و پاپا نبودند که تایید کنند کدوم یکی از دوستام واسه خوب هستند من از کجا باید تشخیص می دادم؟
    اونا معتقدند که من خامم و نمی تونم این مسائل رو بفهم. ماما معتقده سینما بد اموزی داره و من در ایم مدت پا تو سینما نگذاشتم. با تاتر هم موافق نیستند . اونا عقیده دارند تاتر رفتن یعنی وقت کشی. ماما می گه ادمهای بی عرضه که قادر نیستند درس بخونند و واسه خودشون کسی بشند و درر ضمن پررو هم هستند با بازی و نمایش، عمر خودشون و دیگران رو به باد میدن. ماما میگه تاتر با خاله بازی چه فرقی داره و من که مرد هستم نباید دنبال خاله بازی باشم.
    اقای ملک زاده با لبخندی تسخیر امیز به فریبرز چشم دوخته بود و نمی دانست چه بگوید به چنین چوانی که دم از مردی می زند در صورتی که چون کودکی نوپا نیاز به دستگیری و راهنمایی دارد. ان می گوید که به گوشش خواندند و همان می کند که طوطی وار اموخته. احساس کرد فریبرز هنوز هم نیاز دارد زیر بال و پر والدین تحت حمایت باشد و چه جای خواستگاری برای او؟ اما نمی دانست مجلس را مسکوت بگذارد از این رو پرسید: حالا برای اینده ات چه برنامه ای داری؟
    فریبرز سرخ شد و انگشتان کوتاه تپلش را به بازی گرفت و گفت: ماما معتقده ببهتره تشکیل خانواده بدم.
    اقای ملک زاده که قادر نبود لبخند استهزا امیزش را از لب بزاید پرسید: برنامه ریزی هم کردی؟
    دانه های درشت عرق از پیشانی فریبرز جوشید و او ان را با دستمالی توردوزی شده زدود و با چهره ای بر افروخته گفت:پاپا برام خونه و ماشین می گیره. می گه استخقاقش رو دارم. توی کارخونۀ پاپا کار می کنم و اون حقوق خوبی بهم میده.
    دوست داری همسر اینده ات چه خصوصیاتی داشته باشه؟
    هر چه کهه پاپا و ماما بگن. اونا هر کی رو تایید کنند خوبه.
    خودت نظر خاصی نداری؟
    فریبرز با دستمالش عرق کناره های صورتش را زدود و گفت: نظر من نظر اوناست. بعد سرش را پایین انداخت و چشمانش را بالا گرفت و چرخاند و چون همه را متوجه خود دید سر به زیر تر شد گویی یقۀ لباسش را بو می کشد و بعد گفت: اونا معتقدند که.....که... شما و خانواده تون.... برای ما مناسب هستید.
    اقای ملک زاده تکیه داد نفس بلندی کشید پاهای بلندش را روی هم گرداند و دیگر حرفی نزد. اقای اسکندری را دید که با لبخندی کیمیا گونه به سروناز می نگرد. او پیش از این هم شمسی و شوهرش را نمی پسندید و اینک فریبرز بیشتر خصوصیات اخلاقی شان را رو کرد تصمیم گرفت لب فرو بندد و دیگر از این مقوله حرفی نزد.
    میز شام چیده شد. شمسی اولین نفری بود که از جا برخاست و خود را به میز غذاخوری رساند . او یکی از صندلی ها را عقب کشید و گفت: فریبرز، عزیزم تو بهتره روی این صندلی بشینی. اینجا جریان هوا و نور مساعدتری داره. بعد رو به ملوک کرد و گفت: ملوک جان، بهتره جای میز غذا خوری ات رو تعییر بدی . اینجا قدری خفه اس.
    البته من سعی کردم فریبرزم رو بهترین جا بشونم ، اما بهتره یه فکری واسه این موضوع برداری. ملوک لب گزید و گفت: به نظر من انسان نیاز به ارامش داره و بهتره که محیطش شاعرانه باشه. نوز زیاد انسان رو مهیج می کنه که این حالت برای دستگاه گوارش، همچنین سیستم عصبی مضره.
    اقای اسکندری که می خواست به این یحث دوستانه خاتمه دهد با صدای نخراشیده اش گفت: به به! شمسی ببین میگو رو به همون طریقی که من دوست دارم طبخ کردند. الحق که اشپز ماهری دارید جناب ملک زاده.
    ملوک که گویی با او بوده اند، سینه جلو داد و گفت: من در انتخاب اشپز کمال وسواس رو به خرج می دم.
    شمسی همان طور که صندلی اش را جلو می کشید یک ابرویش را بالا داده لبانش را یکوری کرد و گفت: تعجب می کنم چطور تونستی با این همه وسواسی که اقرار می کنی انسی رو نگه داری!
    ملوک با دلخوری گفتک چطور مگه؟
    شمسی اشاره ای به بوقلمون شکم پر کرد و گفت: اخه اون همیشه فراموش می کنه نخ شکم مرغ و بوقلمون رو بکشه. من اگه اشپزم غذا رو با نخ بیاره سر میز، انا اخراجش می کنم. ادم یاد سبد خیاطی می افته و اشتهاش کور می شه . گذشته از اون ذائقه انسان تنوع لازم داره. غذاهای انسی همیشه یک طعم به خصوصی داره و ادم رو دلزده می کنه. به نظر من اشپز هم مثل سایر وسایل زندگی باید تعویض بشه.
    اما من دوست ندارم هز روز یک نفر دست توی قابلمه ام بکنه. انسی امتحانش رو پس داده و نکات بهداشتی رو خیلی خوب رعایت می کنه. من با همۀ وسواسم بهش اطمینان دارم و نیازی به سرکشی نمی بینم. می دونم که حتی اگه من نباشم کارش رو به بهترین وجه انجام می ده. اما در مورد تو شمسی جون موافقم. حق داری اشپزت رو زود به زود عوض کنی. گاهی اشپزها از ایرادهای بی جای خانم های خونه به تنگ میان و نمی مونند، به ناچار ادم مجبوره مدام دنبال اشپز جدید باشه.
    اقای ملک زاده لبخندی زد و گفت: چرا مشغول نمی شید ؟ غذا سرد می شه و از دهن می افته. ملوک گفت: بله اون وقت کاسه و کوزه سر انسی شکسته می شه. و چون نمی خواست شمسی را بیشتر دلگیر کند، گفت: شمسی جون عزیزم اجازه می دی؟
    شمسی بشقابش را برداشت و گفت: من عادت کردم اسکندری برام غذا سرو کنه. و بعد بشقابش را به طرف شوهرش گرفت و گفت: عزیزم.
    اقای اسکندری خودش را جلو کشید بشقاب را از دست همسرش گرفت و گفت: لطفا تو هم برای فریبرز سرو کن.
    ملوک از این حرکت شمسی خوشش نیامد و با حسرت به شوهر خود چشم دوخت . اقای ملک زاده دیسها را جا به جا می کرد و توجهی به ملوک نداشت و نفهمید که ملوک با نگاه از او تقاضا می کند او را هم دریابد.
    اقای اسکندری بشقاب خود و همسرش را پر از میگو و گوشت سرخ شدۀ پر روغن نمود، یک تکه ران سوخاری شدۀ مرغ و چند تکه ازون برون کبابی هم کنارش نهاد، بعد ان را طرف همسرش گرفت و گفت: کافیه عزیزم؟
    شمسی که دیس دیگر میگو را سرازیر بشقاب فریبرز می کرد لبخندی زد و گفت: برای شروع البته.
    ملوک حیرت زده نگاهی به بشقاب مملو از گوشت شمسی نمود و گفت: برنجهای انسی حرف نداره، بکشم برات؟
    شمسی نگاهی به بشقاب مملو از گوشت شمسی نمود و گفت: برنجهای انسی حرف نداره، بکشم برات؟
    شمسی نگاهی به ملوک کرد و گفت: شب برنج؟ مگه دیوانه ام ملوک جون؟ من به عکس بعضی از زنها مراقب تناسب اندامم هستم. من و اسکندری هیچ شب برنج نمی خوریم.
    اقای ملک زاده کفگیر برنج را به طرف بشقاب فریبرز گرفت و گفت: اما فریبرز جان جوونه با یک کفگیر برنج اندامش بی ریخت نمی شه. اجازه هست مرد جوان؟
    فریبرز که عطر برنج قد کشیده مستش کرده بود مستاصل نگاهی به مادرش کرد. شمسی دستش را دراز کرد و گفت: ابدا جناب ملک زاده. فریبرز جان می دونه اگه شب برنج بخوره صبح پشت چشاش پف می کنه. بعد رو به پسرش کرد و گفت: مطمئنم که دوست نداری شکل ژاپنی ها باشی پسرم . اینطور نیست؟
    بله ماما.
    ملوک دیس بوقلمون را به طرف اقای اسکندری گرفت و گفت: از این بوقلمون میل نمی کنید؟ اقای اسکندری که دهانش پر بود و نمی توانست حرف بزند سرش را بالا برد یعنی که تمایلی ندارد. ملوک دیس را به طرف فریبرز گرفت. فریبرز نگاهی به مادرش کرد و شمسی گفت: نه پسرم. گردو داره با نسکافه جور در نمیاد و کبدت مریض می شه. ملوک دیس را به طرف شمسی گرفت و گفت: نخش را کشیدم یم تکه برش بزن.
    شمسی دستش را تکان داد وگفت: ببرش کنار که الان حالم بد میشه. من عادت ندارم یک غذا رو یک ماه دو مرتبه بخورم. از تو چه پنهان هفتۀ پیش شام بوقلمون شکم پر داشتیم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحات 76_85


    اسکندری هم میدونه تا مدتها حتی دیدن بوقلمون منقلبم می کنه. گفته بودم که ذاوقه من تنوع طلبه.


    فریبرز که اینک خود را عضوی از ان خانواده میدانست و همسری سروناز را نقد کرده به جیب انداخته بود، لقمه اش را فرو داد، دل به دریا زد و گفت: اما ماما، ما دیشب ممنزل عمو سیروس میگو زیاد خوردیم پس چرا این همه میگو کشیدی؟


    شمسی اخم کرد و گفت:بچه خوب سر غذا حرف نمی زنه شیطون میاد غذاشو میخوره.


    فریبرز سرش را پایین انداخت و گفت: بله ما ما، معذرت می خوام.


    سروناز خنده اش گرفته بود. دستمال سفره را برداشت و به بهانۀ پاک کردن دور دهان، لبانش را پشت دستمال مخفی نمود. ملوک دید و سرفه ای کوتاه نمود. شمسی که می خواست شلوغ کند رو به ملوک کرد و گفت: از قول من به انسی بگو دسرهاش حرف نداره. خیلی خوب تزئین شون می کنه.


    ملوک سرش را تکان داد و گفت: پیغامت رو می رسونم. بعد گویی تشویق شده باشد ظرف دسر را نزدیک شمسی گذاشت و گفت: بعد از غذا فراموش نکن که بخوری.


    حتما، حتما.


    پس از صرف شام و دسر ، میهمانان دوباره روی مبلمان جا خوش کردند و سروناز با سینی چای مشغول پذیرایی شد. شمسی با دیدن سروناز گردنش را درازتر کرده درون فنجان ها را نگاه کرده بعد با حالت قهر امیزی گفت: ملوک جون کی می خوای یاد بگیری که کارگرهابعد از غذا چای می نوشند. البته اونا اونقدر درک ندارند که بدونند چای اهن موجود در گوشت رو از بین میبره. بعد با دست سینی را پس زد و گفت: نه عزیزم. نه من و نه اسکندری و نه فریبرز بعد از غذا چای نمی نوشیم، ببر واسه مامی جانت . ما عادت داریم اب میوه بخوریم اما لازم نیست به خودت زحمت بدی، به میوه هم اکتفا خواهیم کرد.


    ملوک انقدر عصبی بود که چهره اش گلگون شده و برق خشم از نگاهش می جهید.


    پس از رفتن میهمانان ملوک روی مبل راحتی نشست. کفش های پاشنه بلندش را از پا در اورده هر لنگه اش را به سویی پرت کرد و گفت: اگه شمسی سر تا پای دخترم را جواهر هم بگیره و تا اسمون هفتم براش اسکناس بچینه من قبول نمی کنم. پسرۀ بی عرضۀ دست و پا چلفتی حالم رو به هم زد. چشاش رو دوخته به دهن مامان و باباش، ببینه اونا می گن ماست سیاهه بگه بله پاپا می کن شیرینی شوره بگه بله ماما، فکر کردم رفته المان ادم شده.


    اقای ملک زاده رو به روی همسرش نشسته ارام به پیپش پک می زد. در حالی که نگاهش می خندید. ملوک ادامه داد: می گه پسرم تافتۀ جدا بافته اس زکی! فکر کرده بنده دخترم رو از اب اب گرفتم که بدمش به دست این عقده ایهای از خود متشکر! انگار اسمون دهن باز کرده فریبرز جان رو انداخته پایین. اصلا می دونی چیه ملک؟ این شمسی از همون اول به اعظم السلطنه حسودی مب کرد، خودش که اصل و نسب دار نیست. پدرش یه تاجر جز بود. حالام هر چی هست و نیست صدقه سر این اسکندریه. مادرش که سواد اکابری داشت. شمسی اینا از اون اسمون جلا بودند. نمی دونم چی شد این اسکندری یُبس ، عاشق این شمسی بی همه چیز شد؟ دیدی ادای جوونای عاشق پیشه رو در می اوردن و هی عزیزم عزیزم نثار هم می کردند؟ دوست داشتم سر میز غذا با کفگیر بزنم توی سر شمسی وقتی که اسکندری غذا به دستش می داد. حالا از دولت سری اسکندری به جایی رسیده دک و پزش رو واسه من میاد. هی فیس میاد و افاده می فروشه که چایی مال کارگراس و ما عادت به درد بی درمون نداریم.


    اقای ملک زاده پیپش را از گوشۀ لب برداشت و گفت: گوش من که از غیبت پر شد موندم فردا جواب خدا رو چی بدم. دست بردار خانم. دختر نمی دی، نده. دیگه چرت ایل و تبارش رو زیر و رو می کنی؟ هر کسی دوست داره به یک شکل زندگی کنه. اونام این مدلی اند.


    جگرم از این میسوزه که هی انگشتراش رو بالا و پایین می کنه و دست به یقۀ لباسش می زنه که من گل سینه اش رو ببینم . یکی نیست بگه با کی میخوای مسابقه بدی؟ با دختر اعظم السلطنه؟ بگو بدبخت تو اشپز اخراج کردنت چیه؟ نه که خونۀ بابات نوکر و کلفت و لله، قطار به قطار وایساده بودند، تو هم عادت کردی . یه مرتبه رفتم در خونه شون مادرش رو دیدم سر تشت رختشوری نشسته بود، یادم میاد شمسی مرد از خجالت.


    بس کن ملوک . چرا بار گناه مردم رو به دوش می گیری؟ تو که دوستات رو باید خوب بشناسی، نمی پسندی شون قطع رابطه کن. بی جهت هم اجازه نده هر کسی واسه خواستگاری پا به این خونه بگذاره. بهتره اول مطالعه کنی بعد تصمیم بگیری.


    ملوک خسته دستانش را تکان داد و گفت: گفتم که فکر کردم المان از این ببو یه چیزی ساخته. وقتی یادم از اون مدل موهای فریبرز که مثل جوونای از دهات اومده اب شونه اش کرده بود و شده بود شکل احمقها حالم از هر چه مرده به هم می خوره.


    پس تا بیشتر حالت به هم نخورده بلند شو برو بخواب که می ترسم تا چند دقیقه دیگه یه جای سالم واسه شمسی و خانواده اش باقی نگذاری.


    خانم جون دستم به دامنتون ، مرحمت کنین و به دوستاتون سفارش ما رو بکنین. والله پیش خدا گم نمی شه به جون جلالم قسم الانم اگه صمد اقا بفهمه من پیش شما رو انداختم شبونه از خونه بیرونم می کنه. پدر بی پولی بسوزه که ادم رو به چه کارهایی واردار می کنه.


    ملوک اب انگورش را از توی نی شیشه ای من که از اول گفتم: بگو چقدر نیاز داری، خودم تامینت می کنم.


    انسی دستاش را به هم مالاند و گفت: که صمد اقا سه طلاقم کنه؟ نمی دونید چقدر غرور داره؟ هر کی ندونه شما که خوب می دونید خانم جان.


    ملوک بی حوصله سرش را تکان و داد و گفت: غرورش چیه دیگه؟ به چی مباهات می کنه؟ راسته که گفتن میمون هر چی که زشت تر اداش بیشتره. من که نفهمیدم چرا این گداگشنه ها اینقدر دم از غرور می زنند؟ و چون انسی سرش را پایین انداخت و لب گزید ادامه داد: حالا منظورم شوهر تو نیست به من دل نگیر. بگو چقدری می خوای؟


    دستم بشکنه اگه پول پیشکی قبول کنم. گفتم که صمد اقا عزت نفس داره. کار می کنه در ازاش پول می گیره. منم اگه به شما رو انداختم غرضم خدای نکرده این نبود که کمک مالی کنید. البته خدا شما رو از ما نگیره. ما هر چه داریم از دولت سرای شماست. اما صمد اقا رو که می شناسید به غیرتش بر می خوره. همونی که شما به دوستاتون بگین بیان و به صمد اقا سفارش کار بدن ما رو کفایت می کنه.


    انسی زن بسار لاغری بود که از سالها پیش در خانه های اعیان به کار اشپزی اشتغال داشت. شوهرش کارگر ساده ای بود که در یک کارگاه کفاشی کار می کرد. او کارگر قابلی بود و کار دستش از ظرافت خاصی برخوردار بود و بسیار نرم و انعطاف پذیر نیز بود ، ملوک و دیگر زنان اشراف و مرفه حاضر نبودند از جای دیگری کفش تهیه نمایند و فقط کار اقا صمد را قبول داشتند. اقا صمد در زیر زمین خانه اش کارگاه کوچکی مهیا کرده و به طور خصوصی نیز کار می پذیرفت. ملوک همیشه ژورنالهایش را به انسی می داد تا به دست شوهرش برساند و کفش انتخابی اش را برایش اماده نماید. او بایت این سفارشات پول خوبی به اقا صمد می پرداخت و به همین جهت شوهر انسی با جان و دل برای او و دختراش کار می کرد.


    انسی گوشه ای ایستاد و مشوش به نظر می رسید. نیاز شدید مالی او را وا داشته بود بر خلاف میل باطنی نزد خانمش راز دل بگشاید و می ترسید شوهرش بو برده غرورش جریحه دار شده به طرز نا خوشایندی با وی رفتار نماید. اقا صمد هیچ گاه دوست نداشت داستان زندگی اش از خانه بیرون برود و همیشه به انسی سفارش می کرد حالا که مجبوری از این خانه به ان خانه بروی سعی کن زبان به کام گیری و سفرۀ دل نگشایی. چرا که انهایی که تو نزدشان کار می کنی اینقدر در رفاه هستند که نمی دونند بی پولی چیه و با مشکلات زندگی اشنا نیستند پس تا تو دهن باز کنی به حساب گدا صفتی ات می گذراند و خیال می کنند اه و ناله می کنی تا دلشان را به رحم بیاوری. او همیشه از زن و فرزندانش می خواست با عزت و سربلندی زندگی کرده به هر چه که دارند قانع باشند و هیچ گاه چشم به زندگی دیگران نداشته و بیشتر از انچه که دارند از خدا نخواهند. خداوندی که بتده اش را خلق کرده رزق و روزی اش را هم فراهم می نماید و اگر کم و کاستی دارند چه بهتر که به خدایشان رو بیندازند و نه به بندۀ ناقابل که فاقد جنبه است.


    انسی در حالی که اشکش را ارام با گوشۀ روسری اش می زدود گفت: جلالم فقط چهارده سالشه. چه ارزوها که براش نداشتیم و نداریم. به خدا دلم کباب می شه وقتی نصف شب بلند می شم می بینم صمد اقا ر سجاده نشسته و داره گریه می کنه بعد بینی اش را بالا کشید و گفت: خدا گواهه تا صبح واسه خودم خون گریه می کنم نمی خوام صمد اقا رو ناراحت کنم. اونم همین طوره. هیچ کدوم جلو روی هم گریه نمی کنیم. پارسال سیاه زمستون ، جلالم بینوا سرمای سختی خورد، از همون موقع شد چینی بند زده. کلیه هاش مریض شد هر جفتش دکتر گفته بود نباید ثانیه ای اداراش رو نگه داره . سپرده بودیم به مدرسه اش که هواشو داشته باشند معلمها همه می دونستند و کاری به کارش نداشتند. گفته بودند حتی اگه سر امتحان باشه می تونه بره بیرون. با این همه مراقبت نمی دونم چرا این طوری شده. به جان عزیز خودش هر کار دکترا گفتند کردیم. بعد اهی کشید و گفت: به قول صمد اقا هر چی خواست اون باشه. صمد اقا می گه وقتی بنا باشه کاری بنا به خدا انجام بشه، بنده چه کاره اس؟ می گه اگه تمام دنیا هم خودشونو وقف جلال می کردند باز همین می شد که بنا بود باشه. می گه باید فقط توکل به خدا کنیم. خدا خودش شاهده که هیچ شب قرار نداریم. صمد اقا که یادش شده خواب و خوراک چیه، همه شب تا نزدیکی صبح روی سجاده میشینه و راز و نیاز می کنه. می گه من جلالمون رو از خدا می ستونم تو غصه نخور. اما خانم جون شما خودتون مادرید، می تونم دستم رو بگذارم روی دستم و دل خوش کنم به مقدرات؟ یعنی ما نباید هیچ کاری بکنیم؟ مگه خدا نگفته از تو حرکت از من برکت؟ پس مام باید به سهم خودمون دست و پایی بزنیم و البته امید ببندیم به لطف خدا، دروغ می گم؟


    ملوک لیوان خالی را روی میز گذاشت و گفت: اگه بنا بود همه کارشون فقط توکل باشه که دیگه این همه تلاش واسه چی بود؟ پس دکترا باید در مطب شون رو تخته کنند؟ نه جونم خیلی هم به حرفهای این شوهرت گوش نده. اون خیلی ساده اس! اون اگه جرو بزه می داشت با این دست و پنجه هنوز یک کارگر ساده نبود. شما هم دارید چوب سادگی و بی عرضگی اونو می خورید. ادمهایی که نبض بازار دستشون نیست و شم اقتصادی ضعیفی دارند می نشینند دست روی دست می گذارند و رکودشون رو می گذارند به حساب تقدیر. این ادما چشم شون رو می دورند به اسمون و اگه روشون بدی دهنشون رو هم رو به اسمون باز می کنند که خدا لقمه بنداره توش تا هم که ایراد بگیری می گن هر که دندان دهد نان دهد. این که نشد چارۀ کار ما ادما . تو چرا چوب حماقت شوهرت رو می خوری؟ دستی دستی می خوای پسر نوجونت رو راهی قبرستون کنی ؟ من همین الان مقداری پول می دم تا بری ترتیب مداوای پسرت رو بدی. کاری هم به کار شوهرت نداشته باش. بهش بگو تو بشین زاری ات رو بکن من می خوام به شیوۀ عقلا بچه ام رو از خدا بگیرم. البته منم قبول دارم که هر چی خدا بخواد همون میشه. اما وظیفۀ توئه که در این راه تلاشت رو به کار گیری. من هم به سهم خودم به دوستام سفارشت رو می کنم. این پول رو هم قرض می دم هر وقت داشتی برش کردون.


    انسی اه بلندی کشید و گفت: خدا از بزرگی کم تون نکنه والله می ترسم اقا صمد....


    ملوک پرخاش کرد: نترس طلاقت نمی ده اینقدرام خر نیست. صمد هارت و پورتش زیاده. بر فرض که طلاقت بده، چی میشه؟ در عوض دلت خوشه پسرت رو نجات دادی . یعنی میگی بین شوهرت و پسرت، شوهرت رو می چسبی؟ مردی که اینقدر نفهمه که جون پسرش رو بگیره سر دستش و شعار بده همون نباشه بهتره. تو هم اینقدر سنگ صمد رو به سینه نزن. نهایتش یه جنجاله که تموم میشه. من نمی دونم بعضی از این زنا چرا اینقدر از شوهراشون می ترسند؟ همینکه اغلب مردا زور میگن. از بس شماها روشون دادید. مگه ما زنا ادم نیستیم؟ مگه ما خواسته نداریم؟ خدا گفته خدا زد توی سرتون نگین اخ؟ برو انسی برو اینقدر ابغوره نگیر. تو هم عقده های دلت رو اوردی واسه من؟ والله منم حوصله ندارم. وقتی خواستی بری بیا پولتو بدم. اگه خواستی دکترشو عوض کن من یه دکتر خوب سراغ دارم. سفارشت رو می کنم.


    انسی عقب عقب از اتاق بیرون رفت در حالی که دست به دعا برداشته و به جان خانمش می فرستاد.


    شمسی تا سه روز به ملوک تلفن نزد و بعد از سه روز با اطمینان از اینکه پسرش مورد پسند واقع شده از ملوک اجازه خواست روزی را تعیین کرده تا به طور رسمی برای برگزاری مراسم نامزدی وارد مذاکره شوند. بعد هم گفت: انگشتر سروناز جون اماده اس و فریبرز جان بی تابه که اونو با دستهای خودش دست به عروسش کنه.


    ملوک که از شدت خشم برافروخته بود، گفت: در صورتی که تمایل داشتیم با شما وصلت کنیم زنگ می زنیم.


    شمسی هم گفت: خیلی هم دلتون بخواد دامادی نجیب و چشم و گوش بسته مثل پسر ن داشته باشید و با غیظ گوشی را گذاشت.


    ملوک هم نگاهی به گوشی کرده ان را گذاشت و رو به سروناز کرد و گفت: این ببو رو که پروندم. اصلا لایق تو نبود. یکی نیست به اینا بگه شما که اینقدر دل به نی نی تون بستید چرا می خواین از خودتون جداش کنین؟ کاوه رو هم نخواستم و مطمئنم تو رو هم نگرفته. پسرۀ عصا قورت داده متکبر! ادم میترسه بهش نگاه کنه. یک دقیقه کنارش بشینی دق می کنی. انگار به لب و دهنش چسب زدند. اصلا ادما رو قابل نمی دونه که دهنش رو از هم باز کنه.خب، با این حساب میمونه هوشی که از همون شب اول به دلم نشست. البته ارش هم هست که چند مرتبه...


    بس کنید مامی جان دلم بهم خورد از بس جلوی دوستاتون نمایش دادم.


    نمایش کدومه؟ یه مهمانی مختصر بود که تو ازشون پذیرایی کردی. مگه غیر از این بوده؟ اگه اسم خواستگاری روش نگذارند تو نمیای از مهمونا پذیرایی کنی؟


    اون موقع چرا، با کمال میل حاضرم. اما این مسئله اش فرق می کنه.


    چه فرقی؟


    اینکه منظور از برپا شدم مهمونی من باشم و مورد توجه همه قرار بگیرم، بدم میاد


    این یک رسمه که ار قدیم بوده. تو نوبرش رو اوردی؟ بعد همان طور که در شیشۀ لاک را باز کرده و ان را به ناخن هایش می کشید گفت: نکنه توقع داری اجازه بدم بری یکی رو از تو کوچه بیاری و بگی مامی جان ما می خواهیم با هم ازدواج کنیم چون دیگه دورۀ خواستگاری بازی گذشته.


    من کی همچین حرفی زدم؟


    پس منطورت از این اداها بازیها چیه؟


    حرف من اینه که فعلا خیال عروسی کردن ندارم. هر وقت تصمیم گرفتم شما در روی خواستگار باز کنید.


    دخترای هم سن و سالت همه یا شوهر کردند یا نامرد دارند، انوقت تو چی؟ نگو میخوام درس بخونم یا شاغل بشم که حوصۀ جر و بحث ندارم. باید یاداوری کنم ما قبلا حرفامون رو زدیم.


    مامی جان حتی اگه بنا باشه ازدواج کنم بهتره بدونید نه از رفیقاتون خوشم میاد نه از پسراشون. من چند ساله که همۀ دوستاتونو می شناسم و شما خوب می دونید من یه درد اونا نمی خورم. چرا بی جهت برای محکم کردن زشتۀ دوستی تون تصمیم دارید بچه هاتونو قربانی کنید؟ این تنها راه؟


    ملوک شیشۀ لاک را روی میز گذاشته چشمانش را گرد کرد و گفت: خیلی هم دلت بخواد. اگه توی این شهر چهار تا ادم حسابی باشه رفیقای منند. مگه من میزارم تو با هر بی سر و پایی عروسی کنی؟ اگرم مهر منوچهر لات بی سر و پا به دلته باید بگم زکی!


    سروناز بهت زده گفت: کی از منوچهر حرف زد؟


    ملوک انگشتانش را از هم گشود فوتشان کرد تا لاکش خشک شود و در همان حال گفت: درسته که تو حرف دلت رو به من که مادرت هستم نمی زنی اما هستند کسانی که خبرای دست اول رو برام بیارند. من اگه دو نفر رو نداشته باشم که افراد خونواده ام رو بپان. دیگه چه جای مدیریت؟ بعدش خودش را به پشت مبل فشرد نفس بلندی کشید و گفت: گرچه فکر نکنم دیگه واسه منوچهر دل و جرئتی مونده باشه که فکر موس موس به سرش بزنه. دادم ادبش کنند.


    سروناز با ناراحتی گفت: چه کار کردید؟


    همون کاری که لازم بود


    چه کاری؟


    چیه غصه دار شدی؟


    کنجکاو شدم.


    به راننده مون گفتم اقا منوچهر تنش می خاره. بهتره ببریش یه جای دنج و خوب مشت و مالش بدی. اونم که می دونی سرش درد می کنه واسه این کارها. بعد خندید و گفت: لنگۀ باباشه. اسدی ها چندین نسله که به خاندان ما خدمت می کنند.


    سروناز با ناراحتی گفت: کتکش زده؟


    ملوک با حالتی تمسخر امیز گفت: نه ماچش کرده. دلت کباب شد براش؟


    سروناز سرش را پایین انداخت و گفت: اگه اسمش رو نوع دوستی بگذارید اره.


    ملوک لبانش را جمع کرد و با تمسخر گفت: اخیش، حیوونی! سپس پاها را روی میز دراز کرد و گفت: الحق که گل کاشت این اسدی . راستش این منوچهر خیلی به خودش ور می رفت. البته من از تیپ و سرشکلش خوشم میاد ، اما وقتی میبینم منظورش تو هستس غیظم در میاد اخه اون مهره ای نیست که حتی جسارت نزدیک شدن به تو رو داشته باشه. درسته که وضع مالی شون ای بدک نیست ، اما اصل و نسب دار نیستند. مامانش که دهن چاکه و هر روز می بینمش که دم در خونه با همسایه ها گرم گرفته . اشرف السلطنه به ایت تریپ زنا می گفت: خاله دده. باباشم که کلاه تو کلاه می کنه تا پول بکنه رو هم. سی سال دخترم رو بدم به منوچهر مفت خور کوچه گرد. به اسدی گفتم یه روز سوارش کن ببرش یه جای دنج و دخلش رو در بیار. اونم خوب لت و پارش کرده و ولش کرده به امان خدا. بعد خنده ای بلند کرد و گفت: حالا دیگه اگه منوچهر مرده سراغی از تو بگیره و هوای عاشقی کنه.


    سروناز با ناراحتی بلند شد و به اتاقش رفت. چه داشت به مادری که نمی خواست هم زبان خانواده اش باشد و فقط حرف خود را به کرسی می نشاند.


    منیر زیاد به ملوک زنگ می زد و اجازه می خواست شبی دیگر به طور رسمی به خواستگاری بیایند، منیر می گفت هوشی زیاد سروناز رو پسندیده و مصر است فقط با او ازدواج کند. اما ملوک می دانست تمایلی به این ازدواج ندارد جواب داد راستش من از خدامه ، اما سروناز ، نه اینکه بدش بیاد، روش نمیشه و امادگی شو نداره و روزی دیگر که منیر برای چندین مرتبه زنگ زده قاضایش را تکرار نمود ملوک گفت: می گم بهتر نیست یه طوری این دوتا رو با هم اشنا کنیم؟ برنامه ای ترتیب بدیم که بیشترمهراشون به دل هم بیفته. منیر ذوق کرده پیشنهاد داد از انها برای شام دعوت کتد. و گفت: از جانب هوشی نگرانی ندارم. اون تمام و کمال سرونازجون رو پسندیده البته عقیده داره که سروناز جون بیش از حد حجب و حبا داره اما من قانعش کردم که اغلب دخترای خوب ایرونی اینجوری هستند، بهش گفتم که خانواده های اصیل ، دخترای متین و وزینی دارند و این یک حسنه. هوشی حالا دیگه فهمیده خوبی زن به حیا و حجابشه.


    حالا به نظر تو چه برنامه ای ترتیب بدیم که این هوشی خان بتونه دل سروناز کم روی منو ببره؟


    اگه فکر می کنی ضیافت کار سازه من حرفی ندارم.


    گمون نکنم.


    می خوای از سروناز جون دعوت کنم یه شب تنها بیاد خونۀ ما؟


    اونم که اومد! معلومه اونو نشناختی؟


    می خوای واسه هوشی تولدی چیزی بگیریم؟


    بی فایده اس


    ملوک جون نکنه می خوای به زور متوسل بشی اگه دخترت تمایلی نداره بگو.


    ملوک دست پاچه شد و گفت: این حرفها چیه؟ خودت می دونی که زمانه عوض شده ، جوونا اول باید با هم بیشتر جفت و جور بشند. منم منظورم اینه که این دوتا رو به شیوۀ امروزی به هم نزدیکتر کنم.


    پس خودت هر برنامه ای که صلاح می دونی ترتیب بده. من که دیگه عقلم قد نمی ده ملوک فکری کرد و گفت: چطوره فردا که راننده مون روز بیکاریشه. سروناز رو به یه بهانه بفرستم خیابون تو هم به هوشی بگو سر راهش سبز بشه و سوارش کنه که مثلا برسوندش، بعد توی راه با هم حرفاشون رو بزنند.


    منیر ا شادی گفت: تا ته قضیه رو خوندم. خیلی خوبه!


    به هوشی سفارش کن شلوغ نکنه که سرونازم رم میکنه. یاداوری که اینجا ایرانه.


    هوشی یه جنتلمنه واقعیه. خاطرت جمع باشه.





    ان شب ملوک در فکر بود که چه نقشه ای بریزد و به چه بهانه ای سروناز را راهی خیابان نماید. سروناز روی مبل راحتی نشسته مجله ای ورق می زد که ناگاه ملوک پرسید: راستی چه خبر از سپیده؟


    سروناز متعجب سرش را بالا گرفت و گفت: چطور مگه؟


    ملوک که خودش را سرگرم جا به جا کردن گلهای درون گلدان کرده بود گفت: چطور مگه؟


    ملوک که خودش ررا سرگرم جا به جا کردن کردن گلهای درون گلدان کرده بود گفت: مدتیه نشنیدم بری دور و برش.


    چرا، اتفاقا هفتۀ پیش خونه شون بودم.


    ملوک حرفی نزد. سروناز که مشکوک شده بود، پرسید: اتفاقی افتاده؟


    ملوک همان طور که شاخۀ گلی را توی گلدان می چرخاند و از جهات مختلف نگاهش می کرد، گفت: نه چرا باید اتفاقی بیفته؟


    شما هیچ وقت از سپیده نمی پرسیدید.


    همین طوری ادم با خودش فکر می کنه دیگه. نمی دونم چطور شد سپیده اومد جلو نظرم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صغحات 86_95

    سروناز قانع شد سرش را روی مجله انداخت و به عکسی خیره شد. ملوک فکری کرد و گفت: واسه فردا چه برنامه ای داری؟
    سروناز همان طور که سرش پایین بود جواب داد: برنامۀ خاصی ندارم.
    نمی خوای بری بیرون؟
    نه، کاری دارید؟
    نه، مه همین طوری پرسیدم.
    سزوناز نگاهی به ملوک کرد و گفت: مامی جان شما هیچوقت همین طوری هم حرفی نمیزنید. چی میخواین بگین؟
    ملوک که احساس کرد سروناز مشکوک شده، جهت رد گم کردن، شانه ای بالا انداخت و گفت: فردا می خواستم برم خونۀ مهرنوش اینا، دوست داشتم تو هم بیای اما یهو یادم اومد اسدی روز بیکاریشه. اینه که منصرف شدم.
    خونۀ مهوش جون چه خبر بود که دوست داشتید منم بیام؟
    هیچی، چند روز پیش مهوش زنگ زد و گفت: شوهرش از خارج اومده دو تا چمدون لباس براش سوغات اورده ، ازم دعوت کرد یه روز برم لباساشو ببینم.
    خب اقای اسدی نیست پدر جون که هست، می تونه شما رو برسونه. البته من نمیام. به من چه که شوهر مهوش جون براش اورده، اما شما که علاقه دارید چرا برنامه تون رو به هم میزنید؟
    اصلا ولش کن، چون همین الان یادم اومد فردا قراره داداش کوثر برام شیر محلی بیاره، فکر کردم وان شیر گرم بگیرم بهتره.
    سروناز گفت: هر جور دوست دارید و باز با مجله سرگرم شد.
    ملوک فکری کرد و گفت: برنامه من که مشخص شد تو چی؟
    من هیچی.
    نمی گندی اینقدر کز می کنی گوشۀ خونه؟
    سروناز لبخندی زد و گفت: نه مامی جان نمی گندم. سپیده بهم دوتا کتاب داده باید زودتر تمومشون کنم اخه کتابها مال خودش نیست ، دستش امانته.
    ملوک گلدان را روی میز گذاشته خود روبروی سروناز نشست و از همان جا با صدای بلند گفت: کوثر دو لیوان شیر سرد بیار با همون کلوچه های سبزواری که مادر انسی اورده. سپس رو به دخترش نمود و گفت: روزا بلند ادم گرسنه می شه.
    کوثر با سینی محتوی کلوچه و شیر امده و خیلی زود با اشارۀ سر ملوک بیرون رفت. ملوک لیوان شیر را برداشته ان را توی دستش چرخاند و نگاهی به ان کرد و گفت: شیر چرب و غلظیه، جون می ده واسه عصرونه بخور تا گرم نشده.
    سروناز مجله را روی میز گذاشت و لیوانش را برداشت. ملوک جرعه ای نوشید و گفت: راستی بهتره فردا بری تا خونۀ انسی اینا.
    سروناز تعجب کرده بود ، گفت: من برم؟ چرا؟
    علی الظاهر چند جفت کفش سفارش بده. اما در واقع می خوام یه مقدار پول براش ببری.و چون دید سروناز با حیرت نگاهش می کند، گفت: پسر انسی مریضه، نیاز شدید به پول دارند اما صمد عزت نفسش گل کرده و حاضر نیست دست نیاز به طرف کسی دراز کنه. دستی دستی پسرش رو داره می خوابونه سینۀ قبرستون. دلم میسوزه واسه انسی. خوراکش شده اشک و اه. البته من یه مقدار بهش پول دادم. اما فکر کردم خرج دوا دکتر کمر شکنه ممکنه نیاز داشته باشند، فکر کردم یه خورده پول براش ببری و طوری بدی که صمد بویی نبره. چند جفتی هم کفش سفارش بده که دل انسی خوش باشه. چند مدل از توی ژورنال انتخاب کردم. تو هم بهتره چند مدل انتخاب کنی. الان می گم فتنه ژورنال بیاره.
    اره بد نیست. منم چند جفت کفش اسپورت لازم دارم.
    ملوک از خدا خواسته سرش را به طرف پلکان چرخاند و با صدای بلند گفت: فتنه، فتنه جان، مامی اون ژورنال جدیده رو بیار
    دقایقی بعد فتنه شاد و رقصان از پلکان سرازیر شد و ژورنال را به دست ملوک داد در حالی که رژلب ملایمی زده و پشت چشمانش را مداد ابی کشیده بود. ملوک با تغیر گفت: کی به تو اجازه داده بود ارایش کنی وروجک؟ عروسی مامی ات بود یا دومادی پدرت؟
    فتنه سرش را پایین انداخت و گفت: هیچ کدوم.
    پس چه مرگت بود؟
    فتنه دستانش را به هم داده در حالی که ارام ارام به طرف راست و چپ می چرخید گفت: می خواستم ببینم چه شکلی میشم.
    ملوک با تمسخر گفت: می خوای بدونی ؟ شکل شیطون بعد با تغیر ساختگی گفت: برو زود پاکشون کن. حیف پوستت نیست؟ تو هنوز خیلی بچه ای. دیگه نبینم از این غلطا بکنی
    چشم مامی جان.
    ملوک ژورنال را باز کرده روبه روی سروناز قرار داد و گفت: این چطوره؟
    سروناز نگاهی کرد و گفت: شما باید بپسندید
    به نظر من که محشره! علاوه بر این چهار جفت دیگه هم انتخاب کردم. دو جفت هم واسه فتنه جمعا میشه هفت جفت. بهتره تو هم سه جفت سفارش بدی که به زحمت رفت و امدش بیارزه سپس تکیه داد و گفت: یه مقدار پول توی پاکت می گذارم که فردا با این ژورنال با خودت ببری. بهتره مزاحم پدرت نشی.
    مامی خونۀ انسی پایین شهر . هم دوره همم شلوغ، بهتر نیست با پدر برم؟
    خوبه که خودت داری می گی اونجا شلوغه. چطور دلت رضا میشه پدرت رو توی این گرما اذیت کنی؟
    پس صبر میکنم پس فردا که اقای اسدی باشه.
    ملوک بی حوصله دستش را تکان داد و گفت: وای چقدر بحث می کنی! تاکسی دربست بگیر. این که اینقدر عز و جز نداره. و چون دید سروناز مکدر سرش را پایین انداخت با لحنی مهربان گفت: انسی چشم به راهه عزیزم. در ضمن به صمد بگو اون مفش قرمزه رو زودتر حاضر کنه. می خوان تو جشن نامزدی خواهر بهجت پا کنم. ملوک این را گفت برای به سروناز مجال صحبت ندهد از جا بلند شده به اتاقش خوابش رفت تا ساعاتی را با تلفن سرگرم باشد.
    صبح روز بعد سروناز لباس پوشید پاکت پول و ژورنال را برداشته از در بیرون رفت. از دور منوچهر را دید که دستش را گچ گرفته به گردن اویخته و زیر چشمش هم چسب کوچکی زدهکنار تیر برق ایستاده است. گوشۀ چشمش ملتهب و قرمز بود و سروناز شرمنده از این دیدار سر به زیر انداخته از کنارش گذر کرد. منوچهر با دیدن سروناز رخ بر گرفت و به نقطه ای دیگر چشک دوخت. قلب سروناز تیر کشید و قدم هایش سست شد. کیفش را در دست فشرد و به ان طرف خیابان رفت. او هنوز هم مهری از منوچهر به دل نداشت با این همه شرمنده بود و وجدانش عذابش می داد. دلش برای مرد جوان می سوخت و دوست نداشت باعث این زد و خورد بوده باشد. ناگهان با صدای ترمز یک تاکسی خالی که جلو پایش نگه داشت به خود امده سوار شد و ادرس منزل انسی را داد.
    هنگامی که بازگشت دید ملوک بی تابانه انتظارش را می کشد. تعجب کرد اما به روی خود نیاورده به طرف پلکان رفت. ملوک چشمان منتظرش را به دخترش دوخته بود. شاید حرفی بزند اما سروناز بدون توجه به ملوک به طرف اتاقش رفت. ملوک شتابان به اشپرخانه رفت ظرفی پر از بستنی پسته ای کرده با لبی خندان به طرف اتاق سروناز رفت. ضربه ای به در زد. سروناز که تازه لباسش را عوض کرده بود در را گشود.
    ملوک گفت: بیا عزیز مامی گرما خوردی این خنکت می کنه.
    سروناز سینی را از دست ملوک گرفت و گفت: چرا این همه پله رو اومدید بالا خودم داشتم می اومدم.
    ملوک روی صندلی نشست و گفت: گفتم حتما خسته شدی تا ناهاز اماده بشه استراحت خواهی کرد. راستش از اینکه مجبورت کردم با تاکسی بری یه مقدار ناراحت بودم. باید صبر می کردیم تا فردا تا اسدی بیاد. حق با تو بود یک روز که هزار رز نمی شه.
    ملوک چشم به دهان دخترش دوخته بود تا بگوید برعکس خیلی هم راحت بودم چون با هوشی رفتم. اما بر خلاف تصورش دید که سروناز روی تختش نشسته و قاشق را داخل بستنی فرو برده ان را روی زبانش گذاشت و فشرد و بعد گفت: مهم نیست زیاد هم سخت نبود.
    ملوک شادمان پرسید : حان مامی سخت نبود؟نه چرا باید سخت باشه خودتون گفتید تاکسی دربست بگیرم.
    ملوک حیرت زده گفت: تاکسی دربست گرفتی؟
    سزوناز نگاهش کرد و گفت: اشکالی داره؟
    ملوک احساس کرد هر ان ممکن است سروناز مشکوک شود، پا روی پا گرداند و گفت: منظورم اینه که تاکسی اش خوب بود؟
    این چه سوالیه مامی؟ مگه می خواستم بخرمش؟
    نه منظورم اینه که راحت رفتی؟ راننده تاکسی مرد خوبی بود؟
    مامی جان مگخ مرتبۀ اول که من با تاکسی میرم بیرون؟
    ملوک می دانست هوشی به هر دلیلی سر قرار حاضر نشده جایز ندید با سوالات بی محتوایش شک سروناز را برانگیزد از این رو از جا برخاست و گفت: البته که نه. اما تو همیشه به میل خودت بیرون میرفتی و این مسئله فرق می کرد من فقط کمی نگرانت بودم. خب حالا که برگشتی دیگه جای هیچ نگرانی نیست. خب بگو بدونم کفشها کی حاضر می شن؟
    قرمزه رو هفتۀ دیگه می ده. بقیه رو هم تا اخر ماه.
    بسیار خب من می رم به کوثر سر بزنم. تو هم بهتره استراحت کنی.
    سروناز متعجب به رفتن مادرش چشم دوخت. این دل نگرانی که از جانب ملوک عنوان شده بود پیش از این سابقه نداشت. ملوک ان طور که شایستۀ یک مادر است برای بچه هایش نگران باشد. در مخلیۀ ملوک جایی برای دلشوره و نگرانی وجود نداشت. او فقط به فکر تفریح و خوشگذرانی بود و به قول خودش فرصت نداشته به مسائل غم انگیز دنیا بیندیشد. او عقیده داشت دلشوره انسان را بیمار می کند و غم و غصه جسم را فرسوده و روح را خسته می نماید. او عاشق دنیا بود و حاضر نبود دقیقه ای از ان را مفت ببازد. پس چه جای اندوه؟
    ملوک که بیش از حد از دست هوشی عصبانی بود از اتاق سروناز بیرون رفت تا با منیر تماس بگیرد، اما منیر پیشدستی کرده خود زنگ زد و به ملوک گفت: هوشی حدود یک ساعت سر خیابان منتظر مونده اما موفق به دیدم سروناز نشده.
    ملوک با قدری خشونت جواب داد: کلی دیشب نقشه ریختیم اما هوشی خان به هم اش زد. منیر حیرت زده گفت: اما هوشی که قصوری نکرد. گفتم یک ساعت هم معطل شده .
    حتما اقازاده تون رو دیر فرستادین. اصلا مگه تو نمی دونی سروناز دختر سحرخیزیه؟
    باور کن امروز هوشی رو زودتر از خواب بیدار کردم. اون هر روز تا ساعت ده رو شیرین می خوابه. اما امروز از ساعت نه و نیم سر خیابون شما وایساده بود.
    سروناز من ساعت هشت از خونه رفته بیرون.
    خب پس خودت مقصری که در این مورد حرفی به من نزدی. اگر گفته بودی من هوشی زو طودتر بیدار می کردم.
    من چه می دونستم اقا زاده تون تا لنگ ظهر می خوابند.
    من و تو که مادرش هستیم کم از اون نمیاریم. چطور توقع داری پسر جوون من میل به خواب نداشته باشه. حالا هم طوری نشده، بنا نیست به خاطر بچه هامون به جون هم بیفتیم، یه فرصت دیگه لازم داریم.
    ملوک سر تکان داد و گفت: حق با توئه.
    اقای ملک زاده همسرش را به حال خود گذارده بود تا هر ان چه می خواهد انجام دهد صلاح نمی دید با وی به مخالفت برخیزد. بهتر ان بود که صبر می کرد تا ابها از اسیاب بیفتد و در فرصتی مناسب تصمیمش را عملی نماید. می دانست که پس از رفتن سروناز جنجال بر پا خواهد ش اما چاره ای نبود. او تمایل نداشت بنا به میل ملوک که جز زورگویی راه دیگری را پیشۀ خود نکرده بود، دخترش را زودتر از موعد برخلاف میل خود روانۀ خانۀ بخت نماید. سروناز چون هر دختر جوانی حق داشت برای ایندۀ خویش تصمیم بگیرد و همسر اینده اش را خود انتخاب نماید. به نظر او سروناز استحقاق خیلی بیشتر از اینها را داشت. او دختری نبود که از رفاه و اسایش خانوادگی سواستفاده نموده جذب خوشیهای کاذب دنیایی شود. او هم چون دیگر دختران فامیل بی عرضه و لوس پرورده نشده بود. گرچه ملوک هکیشه مصر بود او را مطابق خود تربیت کند. اما جوهر وجودی سروناز چیز دیگری بود و اقای ملک زاده قدرش را خوب میدانست. او همه شب بعد از نماز دست به دعا بر می داشت و از خدای خود میخواست سروناز را به ان راهی سوق دهد که خوشبختی و کامیابی اش در ان راه باشد و دعا می کرد ملوک دست از سر سروناز برداشته طوری که میل و اراده اش در سرنوشت دخترشان دخیل نباشد.
    ارش هم، چون دیگر جوانان کاندید شده به خواستگاری امد . او بر خلاف تصور اقای ملک زاده جوان فهیم و با شعوری بود. اقای ملک زاده با ارش و خانواده اش اشنایی پیشینه نداشت. ملوک و بدری - مادر ارش - مدت زیادی نیود که با هم طرح دوستی ریخته بودند و بدری فقط یک مرتبه موفق به دیدار سروناز گشته و از همان روز مهرش را به دل گرفته برای ارش کاندیدش نموده بود. ارش مهندس صنایع غذایی بود. پسری با قامت متناسب و هیکلی ورزیده و موفق و فوق العاده شیک پوش، بشاش و خنده رو و تا اندازه ای خوش سیما ، پدرش هم مردی متشخص و اداب دان بود و می شد حدس زد انان از خانواده ای اصیل هستند، بدری زنی ساده پوش، اما شیک و باوقار بود، کمتر حرف میزد و بیشتر میل به گوش سپردن داشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت. عینکی چهار گوش به چشم داشت که قدری با نمکش می کرد. اقای ملک زاده ان شب نتوانست پی ببرد سبب دوستی بدری متین و موقر با ملوک وراج و کوته نظرچه بوده؟ان شب سروناز خیلی راحت بود و لبخند قشنگی بر لب داشت طوری که اقای ملک زاده یک ان تصور نمود ارش توانسته در قلب دخترش رخنه نماید. گرچه خود نیز تا حدی راغب بود. ارش جوان ورزشکار و سالمی بود و این نکته از جانب اقای ملک زاده حائز اهمیت بود ارش سروناز را به حرف گرفته و ان دو مدت مدیدی ارام با یکدیگر گفتگو کردند. بدری با حظی فراوان به ان دو خیره شده لبخند می زد. چه زوج متناسبی بودنددر نظرش و او از انتخاب خودش راضی به نظر می رسید. ملوک که یک بند حرف می زد و از سفرهای بی و حد حسابش به کشورهای خارج ی گفت و از ارایشگرش که تا چه حد در کار خود تبحر دارد و چه خوب است اگر بدری سری به ان جا بزند چرا که او میتواند معرفش باشد پدر ارش متعجب از ان همه پر گویی بدو زل زده حرفی برای گفتن نداشت. هنگام خداحافظی ارش دست اقای ملک زاده را فشرد و گفت: شب بسیار خوبی بود. من از محضرتان محظوظ شدم امیدوارم این اخرین دیدار ما نباشه بعد به سروناز نموده لبخند ملایمی زد و گفت: به امید دیدار شما سپس رو به اقای ملک زاده نمود و گفت: امیدوارم نه تنها در نظر دخترتون که حتی خودتون مقبول بوده باشم. نظر شما برام اهمیت زیادی داره اقای ملک زاده . اقای ملک زاده فراخی زد و گفت: زنده نباشی جوان. ارش دستش را دراز کرد. اقای ملک زاده به گرمی دستش را فشرد و دقایقی به چهرۀ ارش خیره شده سر تکان داد و به رویش خندید. ارش خداحافظی مختصری از ملوک کرده همراه پدر و مادرش انجا را ترک کرد.
    پس از رفتن ایشان، ملوک خود را روی اولین مبل ولو کرد کفش های پاشه بلند و تنگش را که گوشتهای پا را برامده و متورم می نماند، به سختی و با فشار از پا بیرون اورده با غیظ پرتشان کرد و شروع به خاراندن روی پاها که لبه تنگ کفش بر رویشان خط انداخته بود، نمود و در همان حال اوف لوف گویان نگاهی به شوهرش کرد و گفت: حیف از این کفشهای به این قشنگی که تنگم شده ، دلم می سوزه که با ان هممه عذاب انها را پا کردم فقط به این خاطر که از پوست مار بود اما بدری انگار نفهمید و اصلا توجه نکرد، فکر می کردم این چیزا حالیشه. سپس پاهای سرخ و سوزانش را روی میز دراز کرده انگشتانش را باز و بسته کرد و در همان حال گفت: گمان نکنم تا به حال رنگ خارج رو هم دیده باشند. دیدی هر چه من می گفتم اونا هاج و واج مونده بودند که چی بگن!
    اقای ملک زاده کتش را دراورده به دست سروناز داد و خود روی مبلی روبروی همسرش نشست و گفت: اگر کسی وراجی نکنه دلیل بر نادونیشه؟
    کسی اگه حرفی برای گفتن نداشته باشه یعنی که اطلاعاتش کمه دیگه.
    اما به نظر من فوق العاده انسان بودند.
    ملوک انگشتر نگین دستش را با چند چرخش از انگشتش بیرون اورده توی زیر سیگاری تمیزی قرار داد و گفت: و با لبخندی استهزا امیز گت: همه بشریم اما انسانیت مون جای تردید هست.
    ملوک گردنش را یکور مرده لبان صورتی اش را حالت داد و گفت: باز دوتا کتاب خوندی فکر کردی علامۀ دهری؟ و با تمسخر ادامه داد: طوری حرف بزنید عوالم هم بفهمند.
    اقای ملک زاده لبخند ملایمی زد و گفت: اختیار دارید بنده جسارت نکردم.
    ملوک نفسی بلندی کشید و گفت: راستش موندم چی بگم! منظورم ارشه. بدری که رفیق خودمه. البته هنوز خیلی هم توی چنگم نیست. لازمه روش کار کنم. اما شوهرش خیلی دل چسبم نیست مثل تو می مونه ملک.
    دست تون درد نکنه. بعد از عمری بالاخره لب باز کردید تا اعتراف کنید که دل چسب تون نیستم.
    باز که لوس شدی.
    هر وقت حرفی میزنم که بای دندون سرکار نیست، لوسم؟
    ملوک خمیازه ای کشدار کشیدو بدون توجه ادامه داد: موندم با ارش چه کنم؟
    شما نباید کاری کنید خانم. اول باید بدونیم نظر سروناز چیه.
    باز که شروع کردی! نگفتم دومادون رو اول من بپسندم و بعد سروناز و بعد تو
    با این حساب من اخرین نفرم.
    با من بحث نکن ملک. خودت دوست داری حق رو به سروناز بدی والا می تونی دومین نفر باشی ، می دونی چیه؟ این ارشه ، از اینکه پسر شاد و سرحالی بود به دلم نشست اما یه خرده سنگین حرف می زد. این طور نیست؟
    این که ایراد نیست و به نوعی حسن محسوب می شه. این نشون می ده که پسر روشنیه و اهل مطالعه اس.
    همینه که خوشم نمیاد نه کتاب خون کم داشتیم؟
    اقای ملک زاده رو به سروناز کرد و گفت: نظر تو چیه دخترم؟
    سروناز طبق عادت موهای بلندش را دسته کرده پشت سر رها نمود و گفت: پسر خویه و بسیار مناسب به نظر میرسه که در صورتی که من خیال ازدواج داشته باشم.
    ملوک غرید هنوز هم که مرغ یک پا دارد! دختر مگه من بیکارم هی بساط خواستگاری راه بیندازم؟
    سروناز با خونسردی گفت: مگه من گفتم مامی جان؟ شما که از مهمانی بدتون نمیاد. حالا هم اگه ناراحتید بساط تون رو جمع کنید.
    لازم نکرده واسه من خط مشی تعیین کنی.
    من بی جا بکنم مامی.
    اگه خیال داری خمره نشین بشی بگو
    مطمئن باشید نمی پوشم
    من حوصله متلک شنیدن رو ندارم بارها اینو گفتم..
    کی می خواد متلک بگه؟
    ملوک پاهایش را جمع کرد خودش را قدری جلو کشید و گفت: تو که نیستی ببینی توی محافل دوستانه شدی نقل مجلس. همه می خوان بدونند کی شیرینی تو رو خواهند خورد.
    بگید به موقع اش.
    تو بی جا می کنی توی روی مادرت وایسی.
    مامی من که نمی تونم به خاطر حرف مردم و انتظار عبث شون اینده ام رو تباه کنم.
    ملوک لبان صورتی اش را کج کرد و گفت: انتظار عبث شون! یکی نیست بگه دختر نقشه های تو عبثند نه انتظارات به جا و عقلانی دوستان من. بعد دوباره پا ها رو روی میز جدا کرد تکیه داد و گفت: به نظر من اول هوشی دوم هوشی سوم هوشی، اگه نشد ارش، ای بدک نیستو فعلا باید روی این پسره مطالعه کنم. بعد رو به ششوهرش کرد و گفت: از این که به تو بیشتر از من توجه می کرد به خوره مکدرم.
    اقای ملک زاده خندید و گفت: این چه حرفیه؟ این اولین مرتبه بود که می اومد اینجا توقع داشتی روی زانوهات بکوبه و پا به پات بخنده ؟ خب به این جهت که من مرد هستم و هم جنس خودش ، احساس راحتی بیشتری می کرد. چه بسا اگر با ما فامیل بشن با تو هم انس بگیره و حتی بیشتر از من.
    ملوک سر تکان داد و گفت: خدا کنه. از خداحافظی اش که خوشم نیومد. اما فکر کنم بتونم بیارمش توی راه همین که خودش خنده بود دلم گرمه. اصلا من فقط از خنده هاش خوشم اومد. سروناز یاد حرف سپیده افتاد که گفته بود هر کسی برای ازدواج باید معیاری داشته باشد. خنده های ارش هم یک معیار بود.
    وقتی که ملوک را خواب در ربود، سروناز با پدرش به گفتگو نشست و گفت که: ارش ارمانها و اهدافش را تحسین نموده و به نظرش هیچ هم مضحک نبود که او به رشتۀ دندان پزشکی علاقه ای نداشته و خیال دارد به تدریس در شهرستانی کوچک بپردازد. به نظر ارش هرف هر چه باشد چون به ثمر برسد قابل تحسین است و باید به اهداف انسانها احترام گداشت. چه بسا افرادی که به خاطر خوشایند دیگران در راهی قدم میگذارند که توان پیمودنش را نداشته و مجبور می شوند ان رااز نیمه رها کنند و اگر هم موفق به پیمودن ان شوند بهره ای نصیب خود و دیگران نمی کنند. ارش عقیده داشت چه خوب میشد اگر انسان ها علایق و استعداد هایشان را باز می شناختند و پی گیرش می شدند تا به نتیجه ای مطلوب دست پیدا نمایند و بتوانند اینده ای خوب و مفید را برای خود رقم زده دیگران را از وجود خویش بهره مند سازند.
    اقای ملک زاده که گوش جان به دخترش سپرده بود دست های لطیف سروناز را گرفته به نرمی نوازش نمود و گفت: با این همه خوبه که روی ازش قدری فکر کنی. ج..ن خوب و فهیمی به نظر میاد و به دور از هر ناخالصی.
    سروناز خندۀ ملایمی کرد و گفت: اینو دیگه از کجا فهمیدید پدر جون؟
    وقتی سنوات عمرت اندازۀ من شد و با اقشار مختلف مردم تماس پیدا کردی می تونی انسانها رو از روی چهره شون ارزیابی کنی دخترجون. پاکی و صداقت از نگاه می جوشید لبخندش به دور از روی ریا بود و به دل می نشست . ارش باید جوون باصفا و پاکی باشه.پدر مادرش هم انسانهای درستی بودند و چنین فرزندی ازشون دور از انتظار نیست
    با این همه من پیش از اینکه با ارش اشنا بشم فکرامو کردم.
    اقای ملک زاده دست دخترش را به نرمی فشرد و گفت: هنوز هم مصری؟
    در صورتی که شما پشیمان نشده باشید.
    اقای ملک زاده چشمانش را بسته نفس عمیقی کشید و گفت: قبلا هم گفته بودم تا اخر راه باهاتن. این حق توئه که به والدین ات تکیه کنی.
    ممنون پدر جون من اگه شما رو نداشتم چه می کردم؟
    اگر منی نبود چون تویی وجود نداشت دخترم. مطمئن باش.
    به شما افتخار می کنم.
    من هم دخترم. بعد پیشانی دخترش را بوسید و گفت: دیگه بهتره بخوابی و بلند شد که به اتاقش برود اما قبل از اینکه در را بگشاید برگشت و گفت: به ملوک چه خواهی گفت؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/