به نام انکه وجودم ز وجودش شده موجود


غرض نقشی است کز ما باز ماند

که هستی را نمی بینم بقایی


اثر ارزو را به روح بزرگ دایی عزیزم کاظم فضل ارثی تقدیم می کنم. مهربانترین فردی که دادرس همگان بود و اینک از او نامی نیک و یادی گرامی بر جای مانده. لیکن صد افسوس که به ارزوهایش دست نیافت. روحش شاد و قرین رحمت.
و با تشکر از اقای علی وطن پرست که متناسب با مضمون داستان قطعه شعری سرودند.

*******

چی میشد اگه تو هم با ما می امدی سامان جان؟
می دونی که نمی شه.
چرا نمی شه؟
اصلا من نمی دونم وقتی که تو می دونی جواب من منفیه ، چقدر اصرار می کنی؟
واسه اینکه دوست دارم در این سفر تو هم همراهم باشی.
خب من هم دوست دارم عزیزم.
خب پس....
سامان با دو انگشت لبان سارگل را بست و گفت: پس باید صبر کنیم.
سارگل اخم کرد و گفت: تا کی؟
تا زمانی که زسما زن و شوهر بشیم. اون وقت قول می دهم یه ماه عسل حسابی بریم.
بعد سر سارگل را روی سینه گرفت و موهای تابدار و نرمش را نوازش کرد و گفت: یه ماه عسلی که تو خوابت هم ندیده باشی.
سارگل سرش را از روی سینۀ سامان برداشت و با عصبانیت گفت: ما که الان هم با هم رسما زن و شوهر هستیم.
سامان لبخند زد و گفت: عقد کرده ایم.
جه فرقی داره؟فرقش اینه که شما منزل پدرتون تشریف دارید و تا دو ماه دیگه ازادید هر چقدر دوست دارید کر کر ی بخونید، بعد از اون بدون اجازه شوهرتون که من باشم حق اب خوردن هم ندارید. روشنه؟
سارگل می دانست که سامان سر به سرش می گذارد، می دانست که از شوخی کردن با او لذت می برد و از اینکه او را با کلام بیازارد محظوظ می گردد، از این رو مشتی به سینۀ سامان کوفت و گفت: تو مرد مغروری هستی اقا سامان، اینو می دونستی؟
چشمان سامان خندید. همیشه از اینکه غیظ سارگل را دربیاورد اذت می برد، پس گفت: البته که می دونم.
پس حتما این رو هم می دونی که خدا از انسان های مغرور خوشش نمیاد.
خداوند متبکرین رو دوست نداره. تکبر با غرور فرق می کنه.
چه فرقی؟
غرور اون چیزیه که از حد خودش خارج نشه به انسان شخصیت می ده. هر انسانی باید یه مقدار کم غرور چاشنی رفتارش بکنه عزیزم، واسه اینکه اطرافیان حساب کار خودشون رو بکنند.
پس تکبر چیه جناب دانا؟
تکبر همون بالدیه، خود رو بور کردنه . همون که خدا نمی پسنده.
خودت رو بی جهت قانع می کنی اما من قانع نشدم و هنوز سرحرف خودم هستم. چاشنی غرورت زیاده از حده و من فکر می کنم تو به خودت می بالی سامان خان.
سامان خندید و با انگشت نوک بینی ظریف و بلند سارگل را فشرد و گفت: یک زن خوب نباید به شوهرش ایراد بگیره یا روی حرفش حرف بزنه. به خصوص وقتی ادعا می کنه اونو دوست داره.
سارگل چشمان خاکستری اش راگرد کرد و گفت: در صورتی که حرف شوهر منطقی باشه.
منطق من میگه مرد نباید اراده اش رو بده به دست زنش.
اما این یک برنامۀ که باید با مشارکت هر دومون صورت بگیره.
سامان سارگل را ارام به طرف خود کشید و گفت: وقتی تو رو اوردم خونۀ خودم ....
سارگل براق شد که: خونۀ ما اقای مغرور.
معذرت می خوام در این مورد باید حق رو به تو داد عزیزم . وقتی رفتیم خونه ما ، مشارکتمون رو شروع می کنیم غزالم.
چرا همین حالا نه؟ ما می تونیم از دوران عقدمون بهرۀ بهتری ببریم.
چشمان سامان از سر بدجنسی برقی زد، نگاه شاد و خندانش را به چشمان سارگل دوخت و گفت: وقتی اومدم خواستگاری ات نگفتند اینقدر عجولی!
سارگل بی حوصله گفت: سامان تو کار زیادی نداری پس چرا بهانه میاری؟
اینقدر شهامت دارم که دنبال بهانه نباشم غرالم. اصلا موضوع کار نیست.
سارگل چون کودکی دوست داشت ادا دربیاورد از این رو لب برچید و گفت: پس چیه؟
نکنه دوستم نداری؟
سامان نگاه سراسر عشقش را به روی نامزدش دوخت ، دست ظریف و سفیدش را به لب برد بوسه ای کوچک بر ان زد، باز ناگهان بدجنسی اش گل کرد، چشمانش درخشید، لبخند زد و گفت: ممکنه.
سارگل غیظ کرد و گفت: خیلی بدجنسی. بعد رخ برگرفت و به جانبی دیگر خیره شد.
سامان با نوک انگشت چانۀ گرد و کوچکش را چرخاند نگاهش رد و گفت: دوست داری بگم چرا نمی یام؟
سارگل دست پاچه وار گفت: خب معلومه
حقیقتش اینه که شب نامردی مون پدرتون فرمودند : با اینکه دخترم رو عقد کردی، دوست دارم حد خودت را بشناسی . و چون دید قدری جا خوردم ، خندید و گفت: من یه دختر دیگه توی خونه دارم دوست ندارم ناظر خلوت شما دو نفر باشه . بعد خندید و ادامه داد: که صد البته حق با پدرته. ما نباید اینقدر از خود راضی باشیم که توجهی به دیگران نداشته باشیم. درست نیست من جلو خواهرت سربه سرت بگذارم یا باهات شوخی کنم.
همین ؟
اینکه خیلی مهمه غزال من
خب سامان جان تو بیا ، زیاد با من شوخی نکن.
برقی از چشمان سامان جهید و گفت: مگه میشه ادم با نامزد قشنگش برای اولین مرتبه بره سفر ، اون وقت بشه برج زهرمار؟
خب سعی می کنیم جلوی پدرم و خواهرم شوخی نکنیم.
سامان با بد جنسی گفت: شوخی هامون رو هم مهار کنیم، باز هم یه چیزی هست که به ذائقه پدرت خوش نیفته.
سارگل با سادگی گفت: می شه بگی اون چیه؟
سامان که چشمانش از سر شیطنت می درخشید حخیره به چشمان سارگل شد و گفت:
بخوابیم؟ نمی خوام پدرت در معذوریت اخلاقی قرار بگیره.
سلرگل که تا ان موقع شبی را با سامان سر نکرده بود، سرخ شد سرش را پایین انداخت لبش را گزید و به بازی انگشتانش پرداخت.
سامان چانۀ سارگل را بالا گرفت و به چشمان درشت و خاکستری اش خیره شد و گفت: خحالت نکش غزال من، خودت وادارم میکنی به بعضی مسائل اشاره کنم. من کاری به این حرف ها ندارم.بعد لبخندی زد و گفت: می دونی حجب و حیا ملوست میکنه؟
سارگل محو نگاه زیبای سامان شد دل کوچکش لرزید. احساس کرد با تمام وجود شیفتۀ این مرد است. مستاصل گفت: اما من دلم برات تنگ میشه.
می دونم عزیزم ، می دونم.
سامان من طاقت ده روز دوری از تو رو ندارم.
سامان سر سارگل را روی سینه گرفت و گفت: اینو هم میدونم.
پس چرا نمی ایی؟ تو که میدونی چقدر دوستت دارم.
البته که می دونم.
سارگل مشت محکمی به سینه سامان کوبید بعد از وی فاصله گرفت و گفت: خیلی بد جنسی سامان خیلی!
سامان با تعجب نگاهش کرد و پرسید: بدجنسم؟ چرا؟
این همه من میگم دوستت دارم، اما تو.... بعد به حالت قهر به طرف پنجره رفت و رو به بالکن ایستاد و گفت: تو هیچ وقت این جمله محبت امیز رو به زبون نمیاری.
چشمان سیاه سامان درخشید گامی برداشته به طرف سارگل رفت او را از پشت میان بازوانش جا داد چانه اش را روی گیسوان معطر وی گذاشت و گفت: روزی به این واقعیت اعتراف کردم
سارگل بدون اینکه برگردد گفت: باز هم میگم تو خیلی مغروری، بیش از حد.
سامان بوسه بر موی نامزدش زد و در دل خندید و چون دید شانه های ظریف سارگل می لرزد او را چرخاند، نگاهش کرد و گفت: باز که گریه میکنی!
سارگل لب گزید و رخ برگرفت. با اینکه چشام به دیدن این اشک ها عادت کرده اما هنوز هم دلم از دیدنش می لرزه.
مسبب این اشکها همیشه تو بودی.
ندانسته شاید غزالم.
سارگل دوباره چرخید و به بالکن خیره شد. دوست داشت ناز بیاورد. به این شیوه عادت کرده بود. همیشه سامان با کلامش او را می ازرد و او قهر کرده پشت به او میکرد. می دانست که سامان نازش را می خرد و تا وی را نخنداند دست بردار نیست.
سامان چانه اش را بر گیسوان معطر سارگل نهاد به بالکن چشم دوخت و گفت: امان از این دل نازک. خداوند سبحان چشم و دل تو رو از شیشه افرید و من شده ام نگهبان این وجود شکننده. بعد سر سارگل را بوسید و گفتک بهتره از اینجا بریم، الانه که پدرت بیاد و هوار کنه که چرا خلوتمون به درازا کشیده.
سارگل خندید و به چشمان سیاه سامان نگاه کرد و گفت: اون حسودی اش می کنه. نمی تونه ببینه من اینقدر تو رو دوست دارم.
یک دختر خوب پشت سر پدرش این حرفها رو نمیزنه.
سارگل اخم کرد و گفت: یک شوهر خوب در دوران نامزدی اینقدر به همسرش ایراد نمی گیره.
سامان خندید و گفت: کوچولوی من، میدونی چقدر باید زحمت بکشم تا این دختر کوچولوی دل نازک و زود رنج بشه یه پلرچه خانم؟
سارگل پشت به او کرد و گفت: می خواستی از اول بری سراغ یه خانم بزرگ مسی دنبالت نفرستاده بود.
چرا فرستاده بود.
سارگل برگشت و گفت: کی؟
دلت.
می خوای اقرار کنی که دوستم داری؟
سامان خندید دست سارگل را گرفت و گفت: همیشه نباید گفتنیها رو به زبان اورد . بعضی وقتها اگه به زبون جاری بشند لطف خودشون رو از دست میدن.
نه کلام محبت امیز
همین که تو به اشتیاق شنیدنش بمونی حالم رو جا میاره عزیز دلم. صدای پدرت میاد، بیا بریم.

سروناز پای در داخل کوچۀ باند گذاشت در حالی که منوچهر چون همیشه سرگشته و شیدا او را دنبال می کرد. منوچهر از جمال زیبا به حدی کافی بهره برده و قد بالای برازنده ای داشت. منوچهر دل و دین تمامی دختران محل را ربوده بود و سروناز دل و دین منوچهر را. نه منوچهر به دیگر دختران میلی بود و نه سروناز را به منوچهر.
سروناز هم بسیار زیبا بود و بیش از همه چشمان زیبا و خوش حالتش دل جوان منوچهر را به زنجیر کشیده بود و او هر روز از پشت پنجره کشیک سروناز را می کشید و همه حا سایه به سایه او را تعقیب می نمودبدون اینکه مزاحمتی ایجاد نماید. جملیه خانم با تمام وجود به پسر یکدانه اش علاقه مند بود. خداوند منوچهر را پس از پنج دختر به او داده بود و اینک جملیه خانم و شوهرش حاضر بودند تمام هستی خود را به پای تنها پسرشان بریزند و منچهر دوست داشت جانش را نثار سروناز نماید. دختر بلند بالا و برازنده ای که در همسایگی شان می زیست . دختری با قامتی کشیده و موزون ، پوستی صاف و شفاف و قدری برنز ، گونه هایی خوش فرم و قدری برجسته ، بینی ای ظریف و کشیده ، موهای خرمایی و بلند و مواج و قدری تابدار، نرم همچون تارهای ابریشم ، با چانه ای گرد و گلوله و قدری گوشتی . چشمانش درشت درشت و خاکستری بود و قدری ابدار ، نگاهش مهربان و پرغمزه بود. چشمان سروناز برگردان چشمان پدرش بود. با این تفاوت که نگاه اقای ملک زاده جذاب بود اما غمزه نداشت. اما نگاه سروناز حکایت دیگری بود و دل را به اتش می کشید. و چه برازنده بود نام سروناز با ان قامت بلند همچون سروش و ان نگاه پر از رمز ورازش. نگاه زیبایی که از همان کودکی او را از دیگران متمایز کرده ، ببینده را مدهوش می نمود. و اینک دل جوان منوچهر را اسیر خود کرده بود .منوچهر به سروناز فرخ اقای من نسبت داده بود و تقریبا تمامی اهالی محل به این عشق پرشور واقف بودند.
در این وقت اشرف خانم در خانه شان را به زد و بت دیدن سروناز به رویش خندید و با او همگام شده لحظه ای ایستاد نگاهش را به منوچهر دوخته او را میخکوب نمود سپس راه افتاد و گفت: سلام به روی ماه خوشگل محله
سروناز خندید و گفت: خجالتم می دید اشرف خانم.
ان چیز که عیان است چه حاجت به بیان است. باور نداری از شوریدگان دل باخته بپرسو
سروناز سرخ شد. اشرف خانم گفت: تو چرا خجالت می کشی؟ اونی که باید شرمش بیاد، حیا رو بلعیده. تو بارش رو به دوش می کشی؟
سروناز سرش زا زیر انداخت و گفت: این حرفو نزنید تو روبه خدا.
اذیتت هم می کنه؟
وای نه.
حرف حسابش چیه؟
حرف خاصی نداره. فقط دوست داره پشت سرم بیاد و منو به هر جا که میرم برسونه.
چه بهتر! یه بپای مفت و مجانی داری که بد نیست.
حس می کنم شدم انگشت نما.
همه می دونند تو از نجابت کم نداری و اون از وقاحت . گرچه باید به بندۀ خدا حق داد. بیچاره دلش اسیرته چه کار کنه/ خب حق هم داره.
سروناز بی حوصله گفت: اشرف خانم!
اشرف خانم ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد. منوچهر را دید که به تیر چراغ برق تکیه داده و در حالی که به انان می نگرد سبیل خوش ترکیبش را می جود. سروناز نگاهی به اشرف خانم کرد و گفت: چرا ایستادید؟ من مزاحم تون نباشم؟
چرا مزاحم؟ این منم که قراره مزاحم باشم.
شما؟
داشتیم میومدم خونۀ شما.
سروناز لبخند قشنگی زد و گفت: بفرمایید
نمی پرسی چرا؟
مهمون حبیب خداست چون و چرا نداره.
هم خودت ماهی هم اخلاقت. واسه همینه که دل امیر محل رو بردی.
امیر محل؟
والله وجاهت منوچهر کم از امرا نداره. خدایی که خیلی خوشگل و خوش تیپه!
اومدید تبلیغ جوونای محله رو بکنید؟
نه اومدم از مامی جانت شیرینی بگیرم.
شیرینی؟ خیره!
پس چی که خیره! اول صبحی اومده بودند در حونه مون واسه پرس و جو، خانم معلم باشه که تو از همۀ اینا هم بیشتری
سروناز ایستاد از سر مهربانی نگاهی به اشرف خانم کرد و گفت: خدا باهام یار بوده که مامورا اومدن در خونۀ شما
والله کم هم گفتم اگه می رقتند سراغ منوچهر که تو همین الان مدیر کل اموزش پرورش بودی.
هر دو خندیدند و چون به ته کوچه رسیدند ایستادند و نگاهی به سر کوچه انداختند و منوچهر را دیدند که هنوز کنار تیر چراغ برق ایستاده و مراقبشان است. اشرف خانم پرسید:
چرا پدرت از جلوش در نمیاد؟
سروناز در حالی که توی کیفش دنبال کلید می گشت گفت: پدر جون عقیده داره تا وقتی که پاشو از گلیمش درازتر نکرده صداشو درنیاریم. تازه اگه اشتباه نکنم پدر جون از منوچهر بدش نمیاد. می گه جوون بی ازاریه. پدر جون معتقده زیبایی های خدادای رو باید تحسین کرد. بعد در را باز کرد و از همان جا صدا زد: مامی جان، مامی جان مهمان داریم.
ملوک خانم شتابان روی ایوان ظاهر شد و با دیدن اشرف خانم چهره در هم کشید همان جا ایستاد. او اشرف خانم را رن ریاد قابلی نمی دانست. به نظر او اشررف خانم در ردیف افراد متوسط جامعه بوده و زیاد محترم نبود. ملوک خانم فقط برای اشخاصی قائل به احترام بود که از مکنت به حد کافی برخوردار بودند. او افراد را از روی جوهراتشان ، نمای بیرونی منزلشان و اتومبیل شخصی شان ارزیابی می نمود. بارها دیده که اشرف خانم توی کوچه خودش را به سروناز نزدیک کرده او را به حرف می گیرد. ملوک خانم چندین مرتبه به دخترش گفته بود: چرا به این زنیکه جُلُنبُر رو می دی با تو هم کلام بشه؟ فراموش کردی اصل و نسب مادرت میرسه به مظفر الدین شاه؟ طایفۀ مادری تو همه سلطان زاده اند و من اجازه نمی دهم هر پاپتی خودش را به ما بچسبونه. و در مقابل اعتراض سروناز با این جمله دهانش را می بست: اشرف خانم به تیپ ما نمیاد.
سروناز که طرز تفکر مادرش را نمی پسندید گاه و بیگاه با او به بحث می پرداخت و هر وقت می دید ملوک بی جهت به نیاکانش می بالد می گفت: مامی جان طوری حرف می زنید که انگار مظفرالدین شاه پدرتون بوده، اگه هم بوده به حال من یکی فرقی نداشت.
ملوک با عصبانیت جواب می داد: اگه اشرف السلطنه خدابیامرز زنده بود همین الان یکی می زد توی دهنت، تا دیگه جرئت نکنی به اجدادش اهانت کنی. مظفرالدین شاه شاه داماد نوه عموی پسرخالۀ مادربزرگم بوده( واقعا که چه نسبت نزدیکی داشتن) و تو خودت خوب میدونی که مادرم چقدر به این نسبت می بالیده. دیگه هم حرفی نزن که اون بچاره رو توی مقبره اش بلرزونی.
در چنین مواقعی اقای ملک زاده به دخترش اشاره می کرد که کوتاه بیاید. می دانست همسرش جقدر به این نسبت دور فامیلی می بالد و خود که با دخترش هم عقیده بود همیشه سکوت اختیار می کرد تا جنجال به پا نشود.
اقای ملک زاده مردی فهمیده و بسیار متین بود. او از شورش و بلوا گریزان بود و در مقابل داد وفریاد های همسرش غالبا سکوت اختیار کرده کنار می نششست. انقدر که مانند موم میان پنجه های قوی همسرش انعطاف پذیر شده بود و ملوک این صلح جویی همسرش را دال بر بی عرضگی اش می دانست. از نظر اقای ملک زاده به جز سرمایۀ ظاهری هیچ چیز نداشت که به ان مفتخر گردد. و فقط چهزل زیبا و قامت رعنایش شاهزاده ای چون او را به دام انداخته بود. گرچه زیاد هم پشیمان نبود اما گاه که به اجداد روستایی شوهرش می اندیشید اه از نهادش بر می خاست که چه وصله ناجوری بودنداجددشان با هم! اقای ملک زاده مردی تحصیل کرده ، با فرهنگ و اداب دان بود و منش اجتماعی پسندیده ای داشت اما ملوک بدین گونه مسائل اهمیت چندانی نمی داد. او فقط و فقط به ثروتش بیکران خود و اصل و نصب اجدادش می بالید و این مسئله که شوهرش روستازاده ای گمنام بود زنجش می داد. با این همه از اینکه می دید شوهرش میان مردان فامیل چون گوهری درخشان است مشعوف می شد. او از همان جوانی به ظاهر زیبا و برازندۀ شوهرش می بالید و در مجامع با افتخار به او تکیه می نمود و دل پر هوس زنان نا اهل را به اتش می کشید.
ملوک خانم که دانست زن همسایه حامل چه پیامی است رخ در هم کشید و گفت: خوش خبر باشی اشرف خانم! فکر کردم چه خبر شده چادر به سرت کشیدی اومدی در خونه ! اخۀ بندۀ خدا معلمی هم شد کار، صد سال سیاه اگه بذارم دختر دسته گلم بره توی دهات به چار تا بچۀ پت و پیتی الف و لام یاد بده اونم واسه خاطر صنار سه شاهی ؟
بعد هم با تغیر رو به دخترش کرد و گفت: اصلا کی به تو اجازه داده بود تقاضای معلمی بدی؟ تو که دانشگاه قبول شدی اونم دندونپزشکی تازه من به همونم رضایت نداده بودم، تو دست گذاشتی روی بدتر از اون؟
اشرف خانم با حیرت به سروناز نگاه کرد و گفت: جدا دندونپزشکی قبول شدی؟
سروناز بی تفاوت جواب داد: اره ، ولی دوستش ندارم.
ملوک خانم با هیجان پرید وسط و گفت: نبایدم دوست داشته باشی. مگه تو تیماگر دندونای کرموی مردمی؟ مگه من میذارم دست مثل گلت رو بکنی توی دهن هر کس و نا کسی و دندونای فاسد و کرموشونو ترمیم کنی!