از صفحه ی 182 تا 191
فصل دهم
صبح روز پنج شنبه ساعتِ هشت فروغ،عازم فرودگاه شد. از این که به بدرقه اش نمی رفتم،پشیمان نبودم.
امروز سی ام بود. من برای رفتن به منزل خانواده ی فتاح لحظه شماری می کردم.ساعت یازده از عصمت خانم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که پسر گل فروشی تلنگری به شیشه ی ماشین زد و التماس کرد گلی از او بخرم. نگاهی به او انداختم. در یک دستش چند گل یخ زده ی رُز بود و در دست دیگرش بسته های کوچک آدامس. با دست های کوچک و سردش امیدوار به دنبال چشمان رضایتمند آدم ها بود. دو شاخه رز قرمز از او خریدم وبه راه افتادم. با پنج دقیقه تأخیر خودم را به منزل آقای فتاح رساندم. خواستم زنگ بزنم،اما دستم می لرزید. نفس عمیقی کشیدم و زنگ زدم. صدای گرم و مهربان زنی به گوشم رسید که گویا مادر زهرا بود:
ـ سلام خانم،هستی ام، دوست زهرا.
ـ سلام عزیزم بفرمائید تو،زهرا داره خاضر میشه.
چند لحظه بعد در باز شد. برخلاف تصورم به جای زهرا،چشمم به نگاه مهربان مادرش افتاد. زنی محجبه با تقریباً پنجاه سال سن. از نحوه ی صحبت کردنش کاملاً مشخص بود که زن تحصیل کرده ای است. پس از تعارف زیاد ناچار شدم وارد حیاطشان شوم. حیاطی کوچک، اما بسیار تمیز و مرتب که با گلدان های شمعدانی کوچک دور حوضش زیبایی اش بیشتر به چشم می آمد.
بالاخره بعد از چند دقیقه زهرا هم حاضر شد. از مادرش خداحافظی کردیم و بعد به سمت دانشگاه به راه افتادیم. به محض این که زهرا داخل ماشین نشست، رزهای قرمز را دید و با شیطنتی که داشت گفت:
در حالیکه اصلا حواسم به گل ها نبود با تعجب گفتم:
ـ ای کلک،منظورم این گلاست.
ـ آهان، اینا رو میگی؟! واسه تو گرفتم، میخواستم غافلگیرت کنم.
ـ فکر کردی من نمی فهمم پس چرا دوتاست؟
با خنده گفتم: حالا کی گفته جفتس واسه توئه. یکی برای خودم گرفتم، یکی هم برای تو.
ـ باشه، باور می کنم،ولی یه روزی مچت و می گیرم. واقعاً قشنگن. قدرت خدا رو می بینی؟ وسط زمستون وگل رز؟ از کجا گرفتیشون؟
ـ پشت چراغ قرمز. از یه پسر دوره گرد.
هرقدر که جلوترمی رفتیم، هوا تاریک تر می شد و نوید آمدن باران را می داد. نزدیکی های چالوس بودیم که دانه های برف همراه با قطرات باران سطح زمین را پوشانده بودند. از دیدن برف آن قدر ذوق زده شده بودم که انگار برای اولین بار برف می بینم.
زهرا برای امتحان به دانشکده ی ادبیات رفت و من هم به طرف دانشکده ام. چند ساعت بعد هم قرار گذاشته بودیم جلوی در همدیگر را ببینیم.
سوالات امتحان چندان سخت نبود. اگر چه به چند تای آن ها جواب نداده بودم، اما مطمئن بودم که قبول می شوم.
زودتر از قرار، خودم را جلوی در رساندم، برف همچنان می بارید و همه جا را سفیدپوش کرده بود. بدون چتر زیر اسمان برفی منتظر زهرا ایستاده بودم که او هم خودش را رساند. دانه های سفید برف روی چادر مشکی اش کاملاً به چشم می آمد. دستش را گرفتم و دوان دوان به سمت ماشین حرکت کردیم. از قیافه ی هم که مثل موش آب کشیده شده بودیم خنده مان گرفت. زهرا گفت:
ـ به آرزوت رسیدی هستی، خدا از آسمون چه برفی برات فرستاده.
ـ آره، خدا کنه رامسر هم این طوری باشه، گرم شدی خانم خانمها؟
ـ مگه من بخاریم، از من تشکر می کنی؟
ـ نه، ماشین که مال توست. به خاطر ماشین تشکر کردم.
ـ کمربندت و ببند که دیگه می خوایم بریم.
ـ تو رو خدا هستی، مواظب باش تو این هوای برفی، خیابونا اصلاً دید ندارن.
ـ نگران نباش، من راننده ی ماهری هستم. امتحان خوب بود؟
ـ بد نبود، خدا رو شکر، تو چیکار کردی؟
ـ میشه به قبولی امیدوار بود.
ـ خب، خدا رو شکر. نمی خوام زیاد باهات صحبت کنم. می دونم تو این هوای تاریک و برفی، رانندگی خیلی مشکله.
ـ زهرا خانم، راحت باش. اصلاً اگه صحبت کنی به نفع ماست، می دونی چرا؟
ـ به خاطر ایمنکه وقتی صحبت می کنی، دوست دارم به همه ی حرفات خیلی دقیق گوش بدم، به همین دلیل دیگه به سرم نمی زنه، سرعت برم، اما وقتی صحبت نمی کنی سریع تر می رم که خدای نکرده، ممکنه سرعت زیاد کار دستمون بده.
ـ خدا نکنه هستی جون، کنار صندوق صدقات نگه دار، صدقه بندازم، امشب شب جمعهَ ش، انشاء الله که امام زمان خودش پشت و پناهمون میشه.
کنار یک صندوق صدقات ایستادم، صدقه را انداختیم و دوباره راه افتادیم.
ـ می دونی زهرا، الان دلم برای یه بشقاب سوپ گرم لک زده.
ـ خب زنگ بزن مامانت برات درست کنه.
ـ مامانم خونه نیست، امروز صبح رفت ترکیه. تا عید هم برنمی گرده. تازه اگه هم خونه بود برام درست نمی کرد، زحمتش می افتاد گردن عصمت خانم.
ـ یه زن مهربون و صبور که همراه شوهرش سی سال میشه با ما زندگی می کنن. بنده ی خدا خیلی زحمتکشه. تمام کارهای خونه به عهده خودش و شوهرشه.
ـ نه، ولی به جرأت می تونم بگم بیشتر از یه مادر در حقم خوبی می کنه.
با گفتن مادر یک لحظه به یاد فروغ افتادم. رابطه ای که با آرش داشت برایم قابل هضم نبود. باید پدر را در جریان کارهایش می گذاشتم. یک لحظه به فکر فرو رفتم. مسیرم را خوب نمی دیدم.
ناگهان ماشین به شدت تکانی خورد. سریع ترمز کردم و ایستادم. به جز جیغ و فریاد زهرا، صدای مردم را می شنیدم که از هرسو برای کمک می آمدند. در حالیکه سرم به شدت درد می کرد از ماشین پیاده شدم. داخل چاله ی عمیقی که کنار خیابان بود افتاده بودم. زهرا دستم را گرفته بود و دلداری ام می داد. مردم ماشین را از چاله در آوردند و گوشه ای پارک کردند. سرم ان قدر درد می کرد که نمی توانستم رانندگی کنم. زهرا موبایلم را گرفت. فوراً با منزلشان تماس گرفت و موضوع را با حامد در میان گذاشت. بعد از بیست دقیقه حامد خودش را به محل حادثه رساند. در حالیکه چشمانم بسته بود، سعی می کردم بیدار بمانم تا حامد را ببینم. آنقدر نگران بود که حتی سلام هم نکرد. در حالیکه می کوشیدم از روی بلند شوم، به پشت نگاهی انداخت و گفت:
ـ نگران نباشید، الان می برمتون دکتر، شما استراحت کنید.
و بعد ماشین را روشن کرد و ره افتادیم. وقتی چشم باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم. زهرا بالای سرم بود. کمی آن زرف تر هم حامد داشت با تلفن صحبت می کرد. دکتری بالای سرم امد که گویا با خانواده ی فتاح آشنایی داشت و شروع کرد به سوال کردن:
ـ هستی خانم بازم سرت درد می کنه؟
ـ زیاد نه، دوست دارم بخوابم.
ـ تاثیر آمپول هایی یه که بهت زدیم. قبلاً هم سابقه ی سر درد داشتی؟
ـ گهگاهی سرم درد می گرفت، اما وقتی یه مُسکن می خوردم خوب می شد.
ـ الان یه عکس از سرت می گیریم و بعد به سلامت می ری خونه.
عکسبرداری انجام شد. در تمام این مدت حامد مدام با دکتر صحبت می کرد. بعد از چند دقیقه جلو آمد و گفت:
ـ زهرا جان می تونیم خانم صادقی رو ببریم منزل. دکتر گفته حالشون خوبه.
آن شب حامد و زهرا مرا به خانه رساندند. هنوز پدر نیامده بود. زهرا دستم را گرفت و داخل خانه برد. چهره ی نگران عصمت خانم را می دیدم که مانند اسفند روی آتش با سوال های بی جواب این طرف و آن طرف می رفت. زهرا، عصمت خانم را آرام کرد و به توضیح اتفاقی که افتاده بود مشغول شد.
حامد را دیدم که مظلومانه پشت در ایستاده، بلند شدم و به طرفش رفتم. با صدای باز کردن در، حامد کمی عقب تر رفت. با لحن آرامی گفتم:
ـ آقای فتاح تشریف بیارید تو، بیرون هوا سرده.
ـ ممنون، مزاحمتون نمی شم.
ـ اختیار دارید، من حسابی مزاحمتون شدم. انشاءالله که بتونم محبتتون و جبران کنم.
ـ خواهش می کنم، کاری نکردیم. اگه امری ندارید ما دیگه رفع زحمت می کنیم.
برای بک لحظه دوباره سرم گیج رفت.
حامد جلوتر آمد و با دستپاچگی گفت:
ـ بله، احتیاج به استراحت دارم.
ـ تو رو خدا مواظب خودتون باشید.
در حالیکه چشم های سبز زیبایش در حال تماشایم بودند، خوشحال تر از همیشه از او خداحافظی کردم. عصمت خانم به آژانس تلفن زد و حامد و زهرا پس از گذراندن یک شب پر دردسر به منزلشان بازگشتند.
از عصمت خانم خواسته بودم که از اتفاقات امشب چیزی به پدر نگوید. برای استراحت به اتاقم رفتم. برف همچنان می بارید. شب زمستانی پر خاطره ای را پشت سر می گذاشتم. نگاه حامد از ذهنم خارج نمی شد. روی تختم دراز کشیدم.آن قدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد.
ساعت هشت بود که با زنگ ساعتم از خواب بیدار شدم. نگاهی به بیرون انداختم، همه جا سفیدپوش بود، اما دیگر برف نمی بارید. اکبرآقا مشغول بیرون آوردن شاخه های گل ها و درختان از زیر برف بود. احساس ضعف می کردم. از اتاق بیرون رفتم. عصمت خانم مثل همیشه با میز صبحانه منتظرم بود. صورتم را شستم و سر میز حاضر شدم.
ـ سلام به دختر دوست داشتنی خودم.
ـ باز یادت رفته، امروز جمعه است؟
ـ اصلا حواسم نبود. خیلی خوشحالم که امروز با هم صبحونه می خوریم.
ـ منم همینطور، به فروغ جون زنگ زدی؟
ـ یادت باشه حتماً بهش زنگ بزنی.
ـ صبحونه بخوریم، ببعد بریم بیرون یه دوری بزنیم.
ـ ببخشید پاپا، من نمی تونم بیام، فردا امتحان دارم.
ـ برنامه ات برای تعطیلا چیه؟
چند لحظه بعد پدر رو به عصمت خانم کرد و گفت:
ـ خدا بد نده عصمت خانم، برای چی لباس مشکی پوشیدی؟
ـ بد نبینی آقا، فردا اول محرمه.
ـ چقدر عمر زود می گذره، انگار همین دیروز محرم بود.
ـ یادش بخیر محرم های تهرون. با بچه ها می رفتیم بیرون. هنوز هم بوی اسفند کوچه و خیابون ها تو دماغمه. پاپا اجازه می دید امسال با دوستام بریم بیرون؟
ـ اگه قول بدی مواظب خودت باشی اشکالی نداره.
از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. از اینکه وارد خانواده ی فتاح می شدم، بسیار خوشحال بودم. فرصت مناسبی دست داده بود تا بیشتر با حامد آشنا شوم. ساعت نه و نیم بود که تلفن زنگ زد:
ـ سلام هستی جون، صبح بخیر.
ـ سلام زهراجون، حالت خوبه؟
ـ خیلی ممنون، حالت بهتر شد؟
ـ بد نیستم. با مزاحمت هایی که دیشب برای تو و آقا حامد پیش آوردم حسابی پیشتون شرمندهَ م.
ـ این حرف ها چیه خانم، هر کاری که کردیم وظیفه مون بود، راستی از دوستت آریکا چه خبر؟
ـ خوبه، هست. تلفنی باهاش صحبت می کنم. بهم میگه نو که میاد به بازار، کهنه میشه دل آزار!
ـ آره، شوخی می کرد تو به دل نگیر، دختر خوبیه. زهرا تا یادم نرفته بهت بگم که پاپا اجازه داد شبهای محرم بیام خونهَ تون.
ـ چه خوب، باید این خبر خوب رو به مامان بدم. از دیروز تا به حال
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)