صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 40

موضوع: معجزه عشق | هستی فضائلی فر

  1. #21
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    164-165
    - من سال دومم، راستی به نظر نمیاد شمالی باشید؟
    - چطور مگه؟
    -آخه اصلا لهجه نداری.
    -درست حدس زدی ، با شهریور امسال دو سالی میشه که اومدیم شمال. قبلا تهران زندگی می کردیم،اما ناراحتی فبلی پاپا اجازه نداد بیشتر از این تهران بمونیم.
    زهرا نیم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    - نیم ساعتی میشه که تو راهیم، اگه خدا بخواد یک ساعت دیگه می رسیم.
    در همین لحظه موبایلم زنگ خورد. نگاهی به آن انداختم. فروغ بود.
    -سلام فروغ جون.
    -سلام دخترم کجایی؟
    - تو ماشینم با یکی از دوستام دارم میام، ماشین خودم خراب شد گذاشتم جلو دانشگاه.
    -باشه مواظب خودت باش. خداحافظ.
    زهرا در حالی که با تسبیح دور دستش بازی میکرد با کنجکاوی پرسید:
    -دوستت بود؟
    خنده ام گرفت و گفتم:
    -نه فروغ مارمه.
    - جدا؟ پس چرا صداش نمیکنی مامان؟
    خیلی دلم می خواست به زهرا بگویم چون در حقم مادری نمی کند.اما خودم را کنترل کردم و گفتم:
    - به خاطر این که از بچگی همینطور صداش کردم. پدرمم پاپا صدا میزنم.
    - چه جالب، خوب هرکسی یه عادتی داره.
    با شنیدن صدای اذان که از رادیوی خش خش دار ماشین در می آمد، زهرا تسبیح دور دستش را در آورد و به آرامی دانه های آن را زیر چادرش روی هم می انداخت و زیر لب صلوات می فرستاد. رفتارش برایم بسیار جالب بود.بعد قرآن کوچکی از کیفش در آورد و چند آیه ای زمزمه کرد و گفت:
    - پاییز و زمستون موقع اذان بیشتر اوقات تو راهیم. گاهی وقتها نمازمونو تو دانشگاه می خونیم و بعد راه می افتیم.
    -منظورت دوستته؟ با اون نماز می خونی؟
    - آره منظورم دوستمه،همدمم، غمخوارم، برادرمه.حامد بیست و پنج سالشه، سال آخر میکروبیولوژی. اینقدر سرش شلوغه که گاهی اوقات ده، یازده شب می آد خونه.
    - بعد تو چی کار می کنی؟ تنها بر میگردی؟
    -آره، چون با مینی بوس رفت و آمد می کنم، تقریبا بچه های دانشگاه رو می شناسم. شبایی که تا دیر وقت کلاس دارم، پدرم میاد دنبالم، البته اینجا نه، تو ایستگاه منتظرم میمونه.
    دوباره چادرش را منظم کرد و انگشتان ظریف و سفیدش را با چادر پوشاند.نگاهی به صورتش انداختم،اصلا آرایش نداشت.مقنعه و چادر مشکیش، صورت گرد و صفیدش را زیباتر کرده بود. چهره معصومی داشت. در حالی که متوجه شد نگاهش می کنم، سرش را پایین انداخت و گفت:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #22
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    166-175

    ـ اگه سوالی داری بپرس؟
    از اینکه متوجه شده بود خجالت کشیدم، اما نمی خواستم سوالم بدون جواب باقی بماند. بی مقدمه گفتم:
    ـ زهرا چرا چادر می پوشی؟
    ـ به خاطر اینکه چادر حجابمو کامل می کنه.
    ـ منظورم فقط چادر نیست، تیپت هم مثل دخترای امروزی نیست. نه آرایش صورت می کنی، نه آرایش ابرو داری.
    ـ چرا فکر می کن من به قول خودت امروزی نیستم؟
    ـ خب به دلایلی که گفتم.
    ـ اشتباه نکن هستی جون، امروزی بودن به آرایش کردن و ابرو برداشتن نیست. من اعتقاداتی دارم که خط های قرمزی رو برام مشخص کردند. بهم میگن از این خط ها جلوتر نرو. شاید من لذت آرایش کردنو تا به حال نچشیدم، اما لذت آرایش نکردنو بارها و بارها مزه کردم. البته دیگران رو هم سرزنش نمی کنم. معتقدم هرکس باید اول از همه خوب و بدشو خودش تشخیص بده. یعنی این طور یاد گرفتم که هیچ وقت هیچ کس رو سرزنش نکنم، اما می تونم با زبان خوش و رفتاری ملایم راهنماییش کنم. خیلی از دخترای دانشگاه رو می بینم که حجابشونو رعایت نمی کنند اما خیلی مهربون و با اخلاقن، از طرفی کسانی رو هم می بینم که در ظاهر کاملا با حجابن اما گاهی رفتارایی ازشون سر می زنه که اصلا در شان و شخصیتشون نیست.
    ـ من جزو کدوم دسته ام؟
    ـ تو اسمت رو خودته، صاف و صادقی. در ضمن خیلی هم مهربونی.
    ـ اگه همه ی اینا، من باشم پس حتما تو فرشته ای دیگه.
    ـ آره، یه فرشته ی نیش دار، از حرفام که ناراحت نشدی.
    ـ نه استفاده می کنم.
    ـ آخه همش حامد برادرم بهم میگه لحنم خیلی تنده و همه از دستم می رنجن.
    ـ نه اصلا، اتفاقا خیلی شیرین صحبت می کن، میشه شمارتو بدی به من؟
    ـ چرا نمیشه، بذار برات بنویسم.
    شماره اش را نوشت و به من داد و من هم متقابلا شماره ی موبایل و خانه را به زهرا دادم. نمی دانم چرا خیلی زود با هم صمیمی شده بودیم، اما هرچه که بود مطمئن بودم از این دوستی ضرر نمی کنم. آن شب با پدر زهرا هم آشنا شدم. پیرمرد مهربانی بود که به گفته ی زهرا بازنشسته ی بیمه بود. مادرش هم دبیر بود که بعد از به دنیا آمدن برادرش دیگر سر کار نرفت.
    فصل 9
    آن شب
    آن شب ساعت شش به خانه رسیدم. هم خسته بودم و هم گرسنه. بوی غذای عصمت خانم اشتهایم را بیشتر می کرد. آبی به دست و صورتم زدم و بعد سر میز شام حاضر شدم. پدر هم زودتر از شب های گذشته از سر کار آمده بود. تعریف می کرد که یکی از شاگردان مغازه ماشین را به تعمیرگاه برده و تا سه روز دیگر حاضر می شود.
    بعد از شام به اتاقم رفتم تا بخوابم. چهره ی معصوم زهرا با حرف هایش حسابی به دلم نشسته بود. تا صبح راحت خوابیدم. از فردای آن روز ساعت شش از خواب بیدار می شدم تا دیروقت درس می خواندم. یک هفته ی دیگر امتحانات ترم شروع می شد.
    آخرین روزی بود که به کلاس می رفتم. به آریکا زنگ زدم، اما او صبح کلاس نداشت. باز هم باید تنها به دانشگاه می رفتم. به فکرم رسید به زهرا تلفن بزنم اما مطمئن نبودم کلاس دارد یا نه بنابراین ترجیح دادم تنها حرکت کنم. در طول مسیر نگاهی به مینی بوس انداختم. اشتباه نمی کردم زهرا همراه مردی که چهره اش را خوب نمی دیدم منتظر ماشین بودند. از دیدنش خیلی خوشحال شدم. جلوی پایش ایستادم و چند بار بوق زدم. نگاهی به من انداخت. ایستادم و از ماشین پیاده شدم.
    ـ سلام زهرا جون.
    ـ سلام هستی، نشناختمت؟
    ـ داری می ری دانشگاه؟
    ـ آره.
    ـ چه خوب، بیا با هم بریم. امروز من تنهام.
    نگاهی به پسری که کنارش ایستاده بود انداخت و گفت:
    ـ نه ممنون مزاحمت نمی شم با برادرم می رم.
    تازه متوجه شدم مردی که کنارش ایستاده برادرش است. پسری با موهای مشکی و چشمانی درشت و سبز با قدی متوسط، خوش اندام و تقریبا سبزه رو... سرش همچنان پایین بود. بدون اینکه نگاهم کند سلام و احوالپرسی کرد. بعد دست زهرا را گرفت و کمی آن طرف تر چند دقیقه ای با هم صحبت کردند. سپس خداحافظی کرد و رفت. زهرا سوار ماشین شد و دوتایی راه افتادیم. از اینکه رانندگی می کردم، می ترسید. بعد از اینکه قسمتی از راه را رفتیم رو به زهرا کردم و پرسیدم:
    ـ چرا برادرت با ما نیومد؟ جا که داشتیم.
    ـ با دوستاش قرار داشت، می خواست با اونا بره.
    ـ فقط همین؟
    ـ آره.
    اما من فکر نمی کنم دلیلش این باشه.
    ـ هستی تو دختر باهوشی هستی. حامد پسر خجالتی ای یه، روش نشد با ما بیاد.
    ـ باور نمی کنم چون از رفتارش فهمیدم زیاد تمایل نداره با من رفت و آمد داشته باشی.
    ـ هیچ وقت زود قضاوت نکن هستی جون، حامد هیچ وقت با هیچ دختری راحت نبوده. البته خیلی سعی می کنه رفتار مودبانه ای داشته باشد. در مورد انتخاب دوستامم اصلا دخالت نمی کنه. همونطور که من بهش نمی گم با کی دوست بشه یا نشه. بهت حق می دم تو اولین برخوردت این طوری دربارش قضاوت کنی. اینکه می بینی موقع احوالپرسی هم سرش رو می اندازی پایین، از حجب و حیاشه. با همه همینطوره. مامانم میگه تا زن نگیره درست نمی شه.
    ـ اما من فکر می کنم به خاطر نوع لباس پوشیدن و آرایشم ناراحت شده باشه.
    ـ اولا که حامد نگات نکرد. ثانیا گیرم که همین طور باشه که میگی، مسائل شخصی هرکسی به خودش مربوطه. من نمی تونم حامد رو به کاری وادار کنم که دلش نمی خواد، همونطور که اون نمی تونه! برای من جای تعجبه، تو که بیشتر از سه، چهار دقیقه حامد رو ندیدی چرا اینقدر از دستش عصبانی شدی؟!
    ـ نه نه، من عصبانی نشدم، فقط...
    ـ فقط چی؟
    ـ چطور بگم؟ انتظار چنین برخوردی ازشون نداشتم، فکر کردم الان سوار ماشین می شن و همه با هم می ریم دانشگاه. می دونی زهرا باید اعتراف کنم دنیایی که برای خودم ساختم با دنیای شما خیلی فرق می کنه. تو دنیای من همه آزادند، شادند و هرکاری دلشون بخواد می کنند. در مورد برادرت هم این اولین پسری هست که اینقدر سنگین با من رفتار می کنه. به من حق بده که از دستشون ناراحت بشم. یه لحظه احساس کردم به من بی احترامی شده؟
    ـ اصلا این طور نیست، حامد اینقدر قلب مهربونی داره که مطمئنم دلش نمیخواد کسی از دستش ناراحت بشه. اگه ناراحت شدی من معذرت می خوام.
    ـ احتیاجی به عذرخواهی نیست. فکر نم باید یه مدت بگذره تا بیشتر با خلق و خوی هم آشنا بشیم.
    ـ آره، درست میگی بهترین فرصت برای این ناخت ماه محرمه.
    متعجب پرسیدم:
    ـ محرم؟!!
    ـ آره، ما محرم های هرسال تو خونه مون هیئت داریم. طبقه ی اول خانم ها، طبقه ی دوم آقایون. ده شب اول سرمون خیلی شلوغه. دلم برای اون شبا لک زده هستی.
    من که برای محرم هر سال فقط در دیدن دسته های عزادار و خوردن نذری و خیابان گردی خلاصه می شد، از حرف های زهرا چیزی سر در نمی آوردم. به هر حال فرصت مناسبی بود تا تجربه ای تازه کسب کنم.
    ****
    ظهر آن روزبه همراه زهرا به نمازخانه رفتم. نماز ظهر و عصرش را خواند. من فقط به عنوان یک تماشاگر گوشه ای نشسته بودم و نگاهش می کردم. خجالت می کشیدم بگویم نماز نمی خوانم، حرفی نزد و از نمازخانه خارج شدیم.
    ساعت یک ربع به دو بود و من تا ساعت چهار و نیم کلاس داشتم. زهرا هم تا ساعت چهار کلاس داشت. قول داده بود که منتظرم می ماند. با اینکه خوشحال شده بودم، اما نمی خواستم او را در رودربایستی قرار دهم. به همین دلیل از زهرا خواستم که منتظرم نماند اما او قبول نکرد و قرار شد ساعت چهار و نیم رو به روی کتابخانه ی دانشگاه در طبقه ی دوم همدیگر را ببینیم.
    بعد از تمام شدن کلاس، همه ی بچه ها مشغول خوش و بش و خداحافظی بودند. آنقدر سرگرم خداحافظی شده بودم که اصلا حواسم به ساعت نبود. ناگهان به یاد قرارم با زهرا افتادم. به سرعت خودم را به طبقه ی دوم رساندم. زهرا با حامد مشغول صحبت بودند و با سلامی که گفتم متوجه ام شدند. هم زهرا و هم حامد جواب سلامم را دادند. بعد، از اینکه دیر آمده بودم عذرخواهی کردم. کمی عقب تر از زهرا و حامد ایستاتده بودم که زهرا جلوتر آمد. دستم را گرفت و گفت:
    ـ چرا غریبی می کنی، نکنه با ما قهری؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    ـ شما راحت باشید، مزاحمتون نمی شم.
    ـ چه مزاحمتی عزیزم؟ حامد جان ایشون خانم صادقی هستند، دوست جدیدم.
    حامد در حالی که لبخندی بر لب داشت، گفت:
    ـ بله صبح باهاشون آشنا شدم، خوشبختم.
    به نظر می رسید زهرا می خواست به گونه ای برخورد صبح حامد را جبران گند. سپس از برادرش خداحافظی کرد و بعد به طرف طبقه ی اول حرکت کردیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که متوجه شدم جزوه هایم را در کلاس جا گذاشتم. به طرف کلاس بر می گشتیم که حامد جلوتر آمد و گفت:
    ـ چیزی شده زهرا جان؟
    ـ آره جزوه های هستی تو کلاس جا مونده، می ریم بیاریم.
    ـ جزوه هاشون چی بود؟ تو کدوم کلاس چا گذاشتند؟
    بدون معطلی گفتم:
    ـ ریاضی بودند، توی کلاس سیصد و سه طبقه ی سوم جا گذاشتم.
    حامد جلوتر از ما به طبقه ی سوم رفت. من و زهرا هم پشت سر او حرکت کردیم. وقتی دم در کلاس رسیدیم، استادی مشغول تدریس بود. حامد در زد و وارد شد.
    ـ سلام استاد، خسته نباشید.
    ـ سلام آقای فتاح، از این طرف ها؟
    ـ ببخشید مزاحمتون شدم، جزوه ی یکی از بچه ها تو کلاس شما جا مونده، اومدم دنبالش.
    ـ بچه ها چیزی روی میزم گذاشتند. ریاضی خانم صادقی؟!
    ـ بله! استاد خودشه. بازم شرمنده که مزاحم کلاستون شدم.
    ـ خواهش می کنم آقا حامد. بازم به ما سر بزن.
    در حالیکه با استاد دست می داد، جزوه را گرفت و به طرف ما آمد. برگه ها را گرفتم و بعد تشکر کردم. حامد مدام به زهرا گوشزد می کرد که مواظب باشیم. نگران به نظر می رسید. در بین راه حرفی نمی زدم. از خودم خجالت می کشیدم با اینکه بیشتر از یک روز نبود که با حامد آشنا شده بودم اما مهرش به دلم نشسته بود. تجربه ی تلخ گذشته باید عبرتی برایم می شد که به آسانی به کسی دل نبندم. زهرا نگاهی به من انداخت و گفت:
    ـ تو فکری؟
    ـ نه، موندم این همه درسو چطوری بخونم؟
    ـ نگران نباش، امیدت به خدا باشه. انشاءا... که با نمرات خوب قبول می شی. راستی هستی جون کی امتحانات تموم می شه؟
    ـ دوم بهمن.
    ـ می دونی چه روزیه؟
    ـ نه.
    ـ اول محرم.
    ـ چه جالب! تو کی امتحاناتو تموم می کنی؟
    ـ من صبح سوم. حامد هم بعدازظهر سوم.
    ـ تو ایم محرم به درستون لطمه ای وارد نمیشه؟
    ـ نه، امام حسین خودش کمک می کنه.
    ـ میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
    ـ شما امر بفرمایید.
    ـ اجازه می دی برای ایام محرم بیام خونتون؟
    خوشحال شد و گفت:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #23
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    176-179

    -حتما عزیزم.اگه بیای واقعاً خوشحال میشم.
    -ممنون که اجازه دادی.
    -من چه کارهَ م که اجازه بدم یا نه،از همین الان امام حسین تو رو طلبیده،واقعاً که هستی دلِ پاک داری،توروخدا برای ما هم دعا کن.
    از حرف های زهرا بیشتر از اینکه خوشحال شوم،شرمنده می شدم.اگر می فهید در طولِ عمرم،حتی یک روز هم نماز نخواندم،چه حسی به او دست می داد؟حامد حق داشت از من بدش بیاید.من با این تیپ و اوضاع مایه ی سرافکندگی خواهرش می شدم.زهرا واقعاً دخترِ مؤمنی بود.غرق در افکارم بودم که زهرا پرسید:
    -برنامهَ ت برای تعطیلات چیه؟
    -برنامه ی خاصی ندارم،شاید یه سری به تهران بزنم.چند وقت پیش مادرِ یکی از بهترین دوستام به رحمت خدا رفته.
    -خدا رحمتش کنه.
    -بعد از مراسمِ چله ی مادرش می خوان برن انگلیس،باید برم حتماً باهاش خداحافظی کنم.
    -چرا می خوان برن خارج از کشور؟
    -سودابه،دوستم خیلی به مادرش وابسته بود.نمی تونه با خاطراتش تو ایران زندگی کنه.در واقع یه جورایی داره فرار می کنه.از طرفی برادرش هم انگلیسیه،وضعیتِ روحی مناسبی نداره،حتی موقع مرگ مادرش هم ایران نبود.
    -چقدر بد،می فهمم چی میگی.برای یه مادر سخت تر از این نیست که تو لحظه ی مرگ،بچَه ش کنارش نباشه،اونم پسر.
    -همیشه همینطوره،پسرا به مادراشون وابسته اند و دخترها به باباهاشون.
    -تو چی،مامانی هستی یا بابایی؟
    -خب معلومه بابایی.
    -خواهر و برادرت چی؟
    -من نه خواهر دارم،نه برادر.تک فرزندم.
    -پس عزیز دردونه ای،تو خونه حوصله ت سر نمیره؟
    -نه،خودمو یه جورایی سرگرم می کنم.قبلاً باشگاه می رفتم،اما الان فرصت نمی کنم.گاهی اوقات هم پیانو می زنم.
    -چقدر خوب،کم کم داریم می رسیم.
    -امشب هم بابات میاد دنبالت؟
    -آره،پس سوارشون می کنیم،بعد می رسونمتون.
    -نه،همین که این همه راه زحمت می کشی و منو می رسونی،لطف می کنی.
    -چه زحمتی عزیزم.ماشین که خالیه،منم که از خدامه تنها نباشم،پس زحمتی نیست،رحمته.
    زهرا دیگر از حامد حرفی نمی زد.به بهانه ای می خواست از حامد بیشتر بدانم.به همین دلیل سؤال کردم:
    -یادم رفت بپرسم اون استادی که برگه هامو به برادرت داد،باهاتون آشناست؟
    -نه چطور مگه؟
    -آخه رفتارش طوری بود انگار آشناتونه.
    -تو دانشگاه بیشتر بچه ها و استادا با حامد همین رفتار رو دارن،به خاطر موقعیت کاریش تقریباً همه می شناسنش.
    -مگه کار می کنن؟
    -تو بخش فرهنگیه دانشگاهه،کارش مشاورهَ س.به قولِ خودش گاهی هم قلمی برای نشریه ی دانشگاه می زنه.
    -منم یه مدت می نوشتم،شعر می گفتم،اما حالا همه رو بوسیدم و گذاشتم کنار.
    -چرا؟
    -نمی دونم این سؤالی یه که هیچ وقت جواب قانع کننده ای براش نداشتم.خاطرات بدی از نوشتن دارم.بگذرم،بعد برادرت وقت می کنه درس بخونه؟
    -آره،معدلش هفدهه،دانشجوی زرنگیه.
    زهرا وقتی از حامد حرف می زد،دلم می لرزید.بی دلیل لپم گل می انداخت و مغزم از همه چیز خالی میشد.دیگر نباید اشتباه می کردم.من طاقتِ ضربه ی روحی دیگری را نداشتم.برای من فراموش کردن رامین کار آسانی نبود.برای به دست آوردن روحیه ی از دست رفته ام تلاش زیادی کرده بودم.باید بر خودم مسلط می شدم،اینبار پسری که عاشقش شده بودم مثل رامین و جلال و تمام پسرانی که در دنیایم وجود داشتند،نبود،حامد با همه فرق می کرد.تفاوتش را به راحتی از ظاهرش هم می توانستم تشخیص بدهم.
    به یاد حرف های سودابه افتادم که می گفت رامین نمی تواند بدون دختر سَر کند.شاید من هم بنا به عادت به حامد علاقه مند شده بودم!اما نه،من بر خلافِ رامین اصلاً دختر هوسرانی نبودم.
    کم کم به ایستگاه می رسیدیم،آقای فتاح رو می دیدم که شال و کلاه کرده،منتظرِ زهراست.هوا بسیار سرد بود و سوزِ عجیبی داشت.دومین زمستانِ بدون برف را پشت سر می گذاشتیم.به آقای فتاح سلام کردم و تعارف کردم که برسانمشان.اول قبول نمی کردند،اما در مقابل اصرارم کوتاه آمدند و سوارِ ماشین شدند.
    منزلشان ده دقیقه ای تا منزلِ ما فاصله داشت.در یک محله ساکت با کوچه ای که به دریا ختم می شد و تصور بوی نارنج،درختان پرتغال و نارنگی در دو طرف کوچه عطرِ دل انگیزی را به مشام می رساند.آن شب زهرا و را به منزلشان رساندم ،تشکر فراوان آنها بدرقه ی راهم شد و به خانه برگشتم.
    در ایامِ تعطیلات دو باری با زهرا تماس گرفته بودم.یک روزِ دیگر تا امتحانات بیشتر باقی نمانده بود.دلم برای حامد تنگ شده بود.دوست داشتم هرچه سریعتر می دیدمش.بیشتراز اینکه برای امتحانم نگران باشم،از دیدنِ حامد مضطرب بودم.
    روزِ امتحان فرا رسید.وقتی به دانشگاه رفتم،اول از همه به اتاق فرهنگ سر زدم.طبق اعلامیه ای که پشت آن چسبانده بودند تا پایان امتحانات تعطیل بود.ناامید از دیدن حامد سرِ جلسه رفتم.هر روزی که به دانشگاه می آمدم به تک تکِ طبقات سر می زدم تا شاید حامد را ببینم،اما فایده ای نداشت.به دنبالِ گمشده ای بودم که می دانستم پیداست.
    بیست و ششم دی بود که به سودابه تلفن زدم و از اینکه نتوانسته بودم برای شب چهلمین روز درگذشت مادرش برسانم،عذرخواهی


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #24
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    180 و 181

    کردم. فروغ هم دو روز دیگر راهی ترکیه می شد. نمی دانستم خوشحال باشم یا نه. تصمیم گرفته بودم بعد از رفتن فروغ، زهرا را به منزلمان رعوت کنم. حتماً خوشحال می شد.
    یک شب تصمیم گرفتم به منزل آقای فتاح تلفن بزنم. هر لحظه از خدا می خواستم که حامد گوشی را بردارد. شماره ی منزلشان را گرفتم. صدای مردانه ای به گوشم رسید که مطمئناً پدر زهرا نبود، اشتباه نمی کردم، صدا، صدای حامد بود. زبانم بند آمده بود. قلبم تند تند می زد. مِن مِن کنان گفتم:
    ــ سلام، حال شما شما خوبه؟
    ــ سلام علیکم. متشکرم، شما؟
    ــ صادقی هستم، زهرا جان هستند؟
    ــ بله، گوشی خدمتتون صداش کنم.
    ــ ممنون.
    در لحن ِ صدای حامد جز متانت و وقار چیز دیگری نبود. نمی دانم چرا انتظار داشتم حامد مهربانتر صحبت کند، امّا هر چه که بود انتظار بی موردی به نظر می رسید. بعد از چند لحظه زهرا گوشی را برداشت:
    ــ سلام هستی جان.
    ــ سلام، حالت خوبه؟
    ــ به مرحمت شما، چی کار می کنی با زحمت های ما؟
    ــ خواهش می کنم، این حرفا چیه، چند روزی یه که ندیدمت، دلم برات تنگ شده، گفتم یه زنگی بهت بزنم.
    ــ دستت درد نکنه، اتفاقاً منم دوست دارم ببینمت، با امتحانا چه کار کردی؟
    ــ یه جورایی باهاشون کنار میام. سی ام ساعت دو امتحان زیست دارم.
    ــ چه تفاهمی منم همون روز و همون ساعت امتحان ادبیات دارم.
    بی اختیار از حرف زهرا خوشحال شدم. با خوشحالی گفتم:
    ــ چه خوب، پس میام دنبالت با هم بریم.
    زهرا مثل دفعات قبل تو ذوقم نزد و قبول کرد.

    ***
    از آن شب، ثانیه ها و لحظه ها کند برایم سپری می شد. برگ برگ ِ کتابم پر از اسم حامد شده بود. نمی دانم شاید بیشتر از صد بار اسم او را نوشته بودم، حتّی عشق ِ رامین هم اینقدر دلداده ام نکرده بود. باور کردنش سخت بود، امّا من واقعاً عاشق شده بودم. خودم را گرفتار ِ عشقی پاک کرده بودم. عشق ِ حامد را با تمام صداقت و درستی اش حس می کردم. با رؤیایش به اوج می رسیدم و از دوریش شکنجه می شدم، شکنجه ای شیرین و لذت بخش.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #25
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    از صفحه ی 182 تا 191

    فصل دهم
    صبح روز پنج شنبه ساعتِ هشت فروغ،عازم فرودگاه شد. از این که به بدرقه اش نمی رفتم،پشیمان نبودم.
    امروز سی ام بود. من برای رفتن به منزل خانواده ی فتاح لحظه شماری می کردم.ساعت یازده از عصمت خانم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که پسر گل فروشی تلنگری به شیشه ی ماشین زد و التماس کرد گلی از او بخرم. نگاهی به او انداختم. در یک دستش چند گل یخ زده ی رُز بود و در دست دیگرش بسته های کوچک آدامس. با دست های کوچک و سردش امیدوار به دنبال چشمان رضایتمند آدم ها بود. دو شاخه رز قرمز از او خریدم وبه راه افتادم. با پنج دقیقه تأخیر خودم را به منزل آقای فتاح رساندم. خواستم زنگ بزنم،اما دستم می لرزید. نفس عمیقی کشیدم و زنگ زدم. صدای گرم و مهربان زنی به گوشم رسید که گویا مادر زهرا بود:
    ـ سلام خانم،هستی ام، دوست زهرا.
    ـ سلام عزیزم بفرمائید تو،زهرا داره خاضر میشه.
    ـ ممنونم منتظرش می مونم.
    چند لحظه بعد در باز شد. برخلاف تصورم به جای زهرا،چشمم به نگاه مهربان مادرش افتاد. زنی محجبه با تقریباً پنجاه سال سن. از نحوه ی صحبت کردنش کاملاً مشخص بود که زن تحصیل کرده ای است. پس از تعارف زیاد ناچار شدم وارد حیاطشان شوم. حیاطی کوچک، اما بسیار تمیز و مرتب که با گلدان های شمعدانی کوچک دور حوضش زیبایی اش بیشتر به چشم می آمد.
    بالاخره بعد از چند دقیقه زهرا هم حاضر شد. از مادرش خداحافظی کردیم و بعد به سمت دانشگاه به راه افتادیم. به محض این که زهرا داخل ماشین نشست، رزهای قرمز را دید و با شیطنتی که داشت گفت:
    ـ خبریه هستی جون؟
    در حالیکه اصلا حواسم به گل ها نبود با تعجب گفتم:
    ـ نه، منظورت چیه؟
    ـ ای کلک،منظورم این گلاست.
    ـ آهان، اینا رو میگی؟! واسه تو گرفتم، میخواستم غافلگیرت کنم.
    ـ فکر کردی من نمی فهمم پس چرا دوتاست؟
    با خنده گفتم: حالا کی گفته جفتس واسه توئه. یکی برای خودم گرفتم، یکی هم برای تو.
    ـ باشه، باور می کنم،ولی یه روزی مچت و می گیرم. واقعاً قشنگن. قدرت خدا رو می بینی؟ وسط زمستون وگل رز؟ از کجا گرفتیشون؟
    ـ پشت چراغ قرمز. از یه پسر دوره گرد.
    هرقدر که جلوترمی رفتیم، هوا تاریک تر می شد و نوید آمدن باران را می داد. نزدیکی های چالوس بودیم که دانه های برف همراه با قطرات باران سطح زمین را پوشانده بودند. از دیدن برف آن قدر ذوق زده شده بودم که انگار برای اولین بار برف می بینم.
    زهرا برای امتحان به دانشکده ی ادبیات رفت و من هم به طرف دانشکده ام. چند ساعت بعد هم قرار گذاشته بودیم جلوی در همدیگر را ببینیم.
    سوالات امتحان چندان سخت نبود. اگر چه به چند تای آن ها جواب نداده بودم، اما مطمئن بودم که قبول می شوم.
    زودتر از قرار، خودم را جلوی در رساندم، برف همچنان می بارید و همه جا را سفیدپوش کرده بود. بدون چتر زیر اسمان برفی منتظر زهرا ایستاده بودم که او هم خودش را رساند. دانه های سفید برف روی چادر مشکی اش کاملاً به چشم می آمد. دستش را گرفتم و دوان دوان به سمت ماشین حرکت کردیم. از قیافه ی هم که مثل موش آب کشیده شده بودیم خنده مان گرفت. زهرا گفت:
    ـ به آرزوت رسیدی هستی، خدا از آسمون چه برفی برات فرستاده.
    ـ آره، خدا کنه رامسر هم این طوری باشه، گرم شدی خانم خانمها؟
    ـ آره، دستت درد نکنه.
    خندیدم و گفتم:
    ـ مگه من بخاریم، از من تشکر می کنی؟
    ـ نه، ماشین که مال توست. به خاطر ماشین تشکر کردم.
    ـ کمربندت و ببند که دیگه می خوایم بریم.
    ـ تو رو خدا هستی، مواظب باش تو این هوای برفی، خیابونا اصلاً دید ندارن.
    ـ نگران نباش، من راننده ی ماهری هستم. امتحان خوب بود؟
    ـ بد نبود، خدا رو شکر، تو چیکار کردی؟
    ـ میشه به قبولی امیدوار بود.
    ـ خب، خدا رو شکر. نمی خوام زیاد باهات صحبت کنم. می دونم تو این هوای تاریک و برفی، رانندگی خیلی مشکله.
    ـ زهرا خانم، راحت باش. اصلاً اگه صحبت کنی به نفع ماست، می دونی چرا؟
    ـ نه، چرا؟
    ـ به خاطر ایمنکه وقتی صحبت می کنی، دوست دارم به همه ی حرفات خیلی دقیق گوش بدم، به همین دلیل دیگه به سرم نمی زنه، سرعت برم، اما وقتی صحبت نمی کنی سریع تر می رم که خدای نکرده، ممکنه سرعت زیاد کار دستمون بده.
    ـ خدا نکنه هستی جون، کنار صندوق صدقات نگه دار، صدقه بندازم، امشب شب جمعهَ ش، انشاء الله که امام زمان خودش پشت و پناهمون میشه.
    کنار یک صندوق صدقات ایستادم، صدقه را انداختیم و دوباره راه افتادیم.
    ـ می دونی زهرا، الان دلم برای یه بشقاب سوپ گرم لک زده.
    ـ خب زنگ بزن مامانت برات درست کنه.
    با پوزخندی گفتم:
    ـ مامانم خونه نیست، امروز صبح رفت ترکیه. تا عید هم برنمی گرده. تازه اگه هم خونه بود برام درست نمی کرد، زحمتش می افتاد گردن عصمت خانم.
    ـ عصمت خانم کیه؟
    ـ یه زن مهربون و صبور که همراه شوهرش سی سال میشه با ما زندگی می کنن. بنده ی خدا خیلی زحمتکشه. تمام کارهای خونه به عهده خودش و شوهرشه.
    ـ بچه ندارن؟
    ـ نه، ولی به جرأت می تونم بگم بیشتر از یه مادر در حقم خوبی می کنه.
    با گفتن مادر یک لحظه به یاد فروغ افتادم. رابطه ای که با آرش داشت برایم قابل هضم نبود. باید پدر را در جریان کارهایش می گذاشتم. یک لحظه به فکر فرو رفتم. مسیرم را خوب نمی دیدم.
    ناگهان ماشین به شدت تکانی خورد. سریع ترمز کردم و ایستادم. به جز جیغ و فریاد زهرا، صدای مردم را می شنیدم که از هرسو برای کمک می آمدند. در حالیکه سرم به شدت درد می کرد از ماشین پیاده شدم. داخل چاله ی عمیقی که کنار خیابان بود افتاده بودم. زهرا دستم را گرفته بود و دلداری ام می داد. مردم ماشین را از چاله در آوردند و گوشه ای پارک کردند. سرم ان قدر درد می کرد که نمی توانستم رانندگی کنم. زهرا موبایلم را گرفت. فوراً با منزلشان تماس گرفت و موضوع را با حامد در میان گذاشت. بعد از بیست دقیقه حامد خودش را به محل حادثه رساند. در حالیکه چشمانم بسته بود، سعی می کردم بیدار بمانم تا حامد را ببینم. آنقدر نگران بود که حتی سلام هم نکرد. در حالیکه می کوشیدم از روی بلند شوم، به پشت نگاهی انداخت و گفت:
    ـ نگران نباشید، الان می برمتون دکتر، شما استراحت کنید.
    و بعد ماشین را روشن کرد و ره افتادیم. وقتی چشم باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم. زهرا بالای سرم بود. کمی آن زرف تر هم حامد داشت با تلفن صحبت می کرد. دکتری بالای سرم امد که گویا با خانواده ی فتاح آشنایی داشت و شروع کرد به سوال کردن:
    ـ اسمت چیه دخترم؟
    ـ هستی.
    ـ هستی خانم بازم سرت درد می کنه؟
    ـ زیاد نه، دوست دارم بخوابم.
    ـ تاثیر آمپول هایی یه که بهت زدیم. قبلاً هم سابقه ی سر درد داشتی؟
    ـ گهگاهی سرم درد می گرفت، اما وقتی یه مُسکن می خوردم خوب می شد.
    ـ الان یه عکس از سرت می گیریم و بعد به سلامت می ری خونه.
    عکسبرداری انجام شد. در تمام این مدت حامد مدام با دکتر صحبت می کرد. بعد از چند دقیقه جلو آمد و گفت:
    ـ زهرا جان می تونیم خانم صادقی رو ببریم منزل. دکتر گفته حالشون خوبه.
    آن شب حامد و زهرا مرا به خانه رساندند. هنوز پدر نیامده بود. زهرا دستم را گرفت و داخل خانه برد. چهره ی نگران عصمت خانم را می دیدم که مانند اسفند روی آتش با سوال های بی جواب این طرف و آن طرف می رفت. زهرا، عصمت خانم را آرام کرد و به توضیح اتفاقی که افتاده بود مشغول شد.
    حامد را دیدم که مظلومانه پشت در ایستاده، بلند شدم و به طرفش رفتم. با صدای باز کردن در، حامد کمی عقب تر رفت. با لحن آرامی گفتم:
    ـ آقای فتاح تشریف بیارید تو، بیرون هوا سرده.
    ـ ممنون، مزاحمتون نمی شم.
    ـ اختیار دارید، من حسابی مزاحمتون شدم. انشاءالله که بتونم محبتتون و جبران کنم.
    ـ خواهش می کنم، کاری نکردیم. اگه امری ندارید ما دیگه رفع زحمت می کنیم.
    برای بک لحظه دوباره سرم گیج رفت.
    حامد جلوتر آمد و با دستپاچگی گفت:
    ـ شما حالتون خوبه؟
    ـ بله، احتیاج به استراحت دارم.
    ـ تو رو خدا مواظب خودتون باشید.
    در حالیکه چشم های سبز زیبایش در حال تماشایم بودند، خوشحال تر از همیشه از او خداحافظی کردم. عصمت خانم به آژانس تلفن زد و حامد و زهرا پس از گذراندن یک شب پر دردسر به منزلشان بازگشتند.
    از عصمت خانم خواسته بودم که از اتفاقات امشب چیزی به پدر نگوید. برای استراحت به اتاقم رفتم. برف همچنان می بارید. شب زمستانی پر خاطره ای را پشت سر می گذاشتم. نگاه حامد از ذهنم خارج نمی شد. روی تختم دراز کشیدم.آن قدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد.
    ساعت هشت بود که با زنگ ساعتم از خواب بیدار شدم. نگاهی به بیرون انداختم، همه جا سفیدپوش بود، اما دیگر برف نمی بارید. اکبرآقا مشغول بیرون آوردن شاخه های گل ها و درختان از زیر برف بود. احساس ضعف می کردم. از اتاق بیرون رفتم. عصمت خانم مثل همیشه با میز صبحانه منتظرم بود. صورتم را شستم و سر میز حاضر شدم.
    ـ سلام به دختر دوست داشتنی خودم.
    ـ سلام پاپا، شما نرفتید؟
    ـ باز یادت رفته، امروز جمعه است؟
    ـ اصلا حواسم نبود. خیلی خوشحالم که امروز با هم صبحونه می خوریم.
    ـ منم همینطور، به فروغ جون زنگ زدی؟
    ـ نه، هنوز وقت نکردم.
    ـ یادت باشه حتماً بهش زنگ بزنی.
    ـ چشم،حتماً.
    ـ صبحونه بخوریم، ببعد بریم بیرون یه دوری بزنیم.
    ـ ببخشید پاپا، من نمی تونم بیام، فردا امتحان دارم.
    ـ مگه تموم نشده؟
    ـ نه فردا آخریشه.
    ـ برنامه ات برای تعطیلا چیه؟
    ـ هنوز فکری نکردم.
    چند لحظه بعد پدر رو به عصمت خانم کرد و گفت:
    ـ خدا بد نده عصمت خانم، برای چی لباس مشکی پوشیدی؟
    ـ بد نبینی آقا، فردا اول محرمه.
    ـ چقدر عمر زود می گذره، انگار همین دیروز محرم بود.
    آهی کشیدم و گفتم:
    ـ یادش بخیر محرم های تهرون. با بچه ها می رفتیم بیرون. هنوز هم بوی اسفند کوچه و خیابون ها تو دماغمه. پاپا اجازه می دید امسال با دوستام بریم بیرون؟
    ـ اگه قول بدی مواظب خودت باشی اشکالی نداره.
    ـ باشه قول می دم.
    از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. از اینکه وارد خانواده ی فتاح می شدم، بسیار خوشحال بودم. فرصت مناسبی دست داده بود تا بیشتر با حامد آشنا شوم. ساعت نه و نیم بود که تلفن زنگ زد:
    ـ بله بفرمائید.
    ـ سلام هستی جون، صبح بخیر.
    ـ سلام زهراجون، حالت خوبه؟
    ـ خیلی ممنون، حالت بهتر شد؟
    ـ بد نیستم. با مزاحمت هایی که دیشب برای تو و آقا حامد پیش آوردم حسابی پیشتون شرمندهَ م.
    ـ این حرف ها چیه خانم، هر کاری که کردیم وظیفه مون بود، راستی از دوستت آریکا چه خبر؟
    ـ خوبه، هست. تلفنی باهاش صحبت می کنم. بهم میگه نو که میاد به بازار، کهنه میشه دل آزار!
    ـ منظورش من بودم.
    ـ آره، شوخی می کرد تو به دل نگیر، دختر خوبیه. زهرا تا یادم نرفته بهت بگم که پاپا اجازه داد شبهای محرم بیام خونهَ تون.
    ـ چه خوب، باید این خبر خوب رو به مامان بدم. از دیروز تا به حال


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #26
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    192-195
    مدام داره از سنگینی و نجابتت تعریف می کنه.
    - مرسی عزیزم ایشون لطف دارن.
    - خوب دیگه وقتتو نمی گیرمهستی جون. فردا شب منتظرت هستم.
    -مرسی، به همه سلام برسون.
    - خداحافظ.
    بعد از تلفن زهرا با خیال راحت تر درسم را خواندم. بعد از ظهر آن روز همراه پدر،آدم برفی بزرگی در حباط ساختیمو کنارش چند عکس یادگاری انداختیم.هنگام خواب آن قدر سرم درد می کرد که آن را پای خستگی گذاشتم.خیال شیرین حامد طاقتم را برای تحمل درد بیشتر می کرد.
    روز امتحان روز بدی نبود،خیالم از بابت امتحانات راحت شده بود.بعد از ظهر آن روز به سودابه و آریکا تلفن زدم و با هر دوی آن ها صحبت کردم. به سودابه قول داده بودم قبل از رفتنشان به انگلیس، حتما سری به آن ها بزنم. آریکا هم خبر ازدواجش را با مایکل رسما اعلام کرده بود.
    تا شب چند ساعتی بیشتر باقی نمانده بود. اکبر آقا مشغول شستن ماشینم بود. عصمت خانم هم مثل همیشه بیشتر وقتش را در آشپزخانه می گذرانید. کمی خودم را با پانی مشغول کردم و بعد به فروغ تلفن کردم. مثل اکثر اوقات موبایلش خاموش بود.وصله تلفن زدن به منزل دائی را هم نداشتم.
    بعد از اذان،عصمت خانم شام را حاضر کرد. شامم را خوردم و به اتاقم رفتم و سریع حاضر شدم. ساعت هفت بود. برای رفتن به منزل خانواده فتاح دیگر تحمل نداشتم.سر تا پا سیاه پوش شده بودم. عصمت خانم مرا از زیر قرآن رد کرد و همراه با بهترین آرزو ها بدرقه ام کرد.
    وقتی به منزل خانواده فتاح رسیدم، ماشینم را گوشه ای پارک کردم و پیاده شدم.خواستم زنگ بزنم،اما در باز بود. چند مرد غریبه داخل حیاط ایستاده بودند،اما از حامد خبری نبود.از خانمی که در راه پله ایستاده بود سراغ زهرا را گرفتم و او به طبقه اول راهنمایی ام کرد. در زدم و وارد شدم. همه خانم ها چادری بودند. در میان آن ها چشمم به دنبال زهرا بود که با لبخند گرم و صمیمی مادرش رو به رو شدم.
    - سلام خانم فتاح.
    - سلام دخترم، خوش آمدی.
    - خیلی ممنون. زهرا کجاست؟
    - تو آشپزخونه ست داره کمک میکنه.
    - پس با اجازه تون من می رم پیشش.
    - خواهش میکنم . بفرمایید.
    به طرف آشپزخانه رفتم. زهرا چادرش را روی سرش بسته بود و سخت مشغول کار بود.
    -سلام خسته نباشید.
    -سلام هستی جون. کی اومدی؟
    - همین الان.
    - اینقدر سرگرم کاری که متوجه نشدی.
    - ببخشید تو رو خداو نزدیک شامه و کارا زیاد.
    - از من کمکی بر میاد؟
    - کمک!... آره. لطف کن این سبزی ها رو بریز تو این سبدها.
    چند تا از خانم ها هم مشغول کشیدن برنج بودند.بعد از نیم ساعت سفره بزرگی در پذیرایی خانه آقای فتاح پهن شد.آخر سفره کنار زهرا و دختر همسایهشان مریم نشستم.با این که کلاس سوم راهنمایی بود اما حجابش را کامل رعایت می کرد. در میان آن جمع فقط من بودم که زمین تا آسمان با همه فرق میکردم.مطمئن بودم که همه از دوستی زهرا با من تعجب کرده بودند و شاید او را سرزنش می کردند.
    با این که شام خورده بودم،اما غذای نذری اشتهایم را باز کرده بود. متقابلا آقایان هم در طبقه دوم مشغول خوردن شام بودند.چند ضربه آرام در،زهرا را از جا بلند کرد، او به طرف در رفت و به آرامی آن را باز کرد. از لای در سایه مردی را می دیدیم که مطمئن بودم حامد است.دنبال زهرا وارد آشپزخانه شدم و گفتم:
    - چی شده؟ می خوای کمکت کنم؟
    - نه دختر خوب. چرا از سر سفره بلند شدی؟گناه داره برو غذاتو بخور.
    - مرسی خوردم.
    - حامد از بالا اومده دنبال سبزی دارم براش می برم.
    - بذار منم بیارم.
    - نه لازم نیست، چند تا ظرف بیشتر نیست. خودم می برم.
    زهرا رفت و من نا امید از دیدن حامد گوشه ای نشستم.بعد از شام مراسم دعا و نیایش برپا شد. همه اشک می ریختند و از خدا طلب حاجتشان را می کردند. حالم با تمام جمع فرق می کرد. حس عجیبی داشتم. دلم میخواست مثل بقیه با خواندن دعا گریه کنم.اما اشکی از چشمانم سرازیر نمی شد.زهرا را می دیدیم که تسبیحی در دست داشت و در حالی که دستانش را به آسمان بود، مدام کلمه«العفو» را زیر لب زمزمه می کرد.قطرات اشک روی صورتش درخشش خاصی داشت. نگاه های سرزنش آمیز برخی خانم ها را می دیدیم که از هر فرصتی برای ملامتم استفاده میکردند.
    پس از پایان مراسم یواشکی از زهرا پرسیدم :
    - این دعایی که می خونید اسمش چیه؟
    مثل همیشه با لبخندی که بر لب داشت به آرامی گفت:
    - زیارت عاشوراست. مخصوص امام حسین. انشاءالله که خود آقا از همه مون قبول کنه.
    بعد از چند لحظه از بلندگویی که در سالن بود صدای مداحی به گوش رسید . همه خانم ها بلند شدند و سینه زدند.صدا برایم آشنا بود.آنقدر دلنشین می خواند که همه،حتی من هم تحت تاثیر قرار گرفتم.یک لحظه به یاد بدبختی هایی که در زندگی داشتم افتادم.جدایی از رامین،مرگ مادر سودابه،بی مهری فروغ.به یک نقطه خیره شده بودم و بی اختیار اشک می ریختم.بعد از چند لحظه دست های لطیف زهرا را روی صورتم احساس کردم.
    - حالت خوبه هستی جون؟
    - آره خوبم. پس چرا دیگه نمی خونند؟
    - اشکاتو پاک کن گلم. مراسم امشبمون تموم شد.
    - چقدر قشنگ می خوند.
    - نشناختیش؟
    - نه.
    - صدای حامد بود.
    با حالت متعجبی گفتم:
    - اصلا فکر نمی کردم مداح باشن.
    - مداح که نیست. فقط برای مراسم خودمون می خونه.
    - زهرا؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #27
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    196 تا 199

    - جونم.
    - من آدم بدی هستم، دلم سیاه سیاهه.
    - دیگه این حرفارو نشنوم هستی. دلم سیاهه چه حرفیه؟ تو خیلی هم خوب و مهربونی.
    - اگه از گذشته من باخبر بودی ... چی بگم، چی دارم که بگم.
    - غصّه نخور عزیزم، همه ما گذشته داریم. مهم اینه که به فکر آینده ی روشن باشیم وگرنه گذشته ها گذشته. خودتو ناراحت نکن. باشه؟
    - باشه، سعیمو می کنم، خوب دیگه دیروقته باید برم.
    - کجا؟ امشب پیشمون بمون.
    - مرسی از لطفت، عصمت خانم و پاپا منتظرم هستند.
    - زنگ بزنم آژانس؟
    - نه، ماشین آوردم.
    - پس مواظب باش.
    - باشه خانم، اینقدر منو لوس نکن، خداحافظ.
    دم در حیاط چند مرد ایستاده بودند که فقط می توانستم صدایشان را بشنوم. چند قدم آن طرف تر هم آقای فتاح مشغولِ صحبت بود. جلوتر رفتم و سلام کردم.
    - سلام آقای فتاح.
    - سلام دخترم. حال شما خوبه، خونواده خوب هستن؟
    - خوبند، سلام می رسونن. با اجازه تون رفع زحمت می کنم.
    - خواهش می کنم، مواظب باش دخترم.
    - چشم، خداحافظ.
    - خیر پیش.
    11
    وقتی به خانه برگشتم ساعت یازده و نیم بود. نگاهی به پارکینگ انداختم، ماشین پدر نبود. خانه سوت و کور به نظر می رسید. خوابم نمی بُرد. به حامد فکر می کردم، از این که قرار بود نُه شبِ دیگر صدایش را بشنوم از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم.
    غروبِ روزِ بعد از عصمت خانم خواستم با هم به منزلِ آقای فتاح برویم، امّا قبول نکرد. اکبر آقا تنها بود و مجبور بود کنارش بماند. از عصمت خانم خداحافظی کردم و رفتم.
    صدای عزاداری از گوشه گوشه ی شهر به گوش می رسید. سر دَرِ اکثر خانه ها با پرچم های سیاه تزئین شده بود. غروب ها بوی غذاهای نذری از هر حانه و مغازه ای به مشام می رسید و مردم به عشقِ اما حسین تمامِ خستگی کار را به جان می خریدند.
    مثلِ شبِ گذشته درِ خانه ی آقای فتاح به روی همه باز بود. طبقِ معمول زهرا را باید در آشپزخانه پیدا می کردم. این بار مشغولِ شستنِ ظرف بود.
    از پشت، چشمانش را با دست گرفتم و با صدای بچگانه ای گفتم:
    - اگه گفتی من کی هستم؟
    خندید و گفت :
    - شیطون بلا، هستی خانم.
    - سلام، از کجا فهمدیدی منم؟
    - اولاً سلام، دوماً از صدای قشنگت، دیر کردی؟
    - فکر نمی کنم، نکنه دلت واسَم تنگ شده بود؟
    - چرا که نه، دلم واسه تو تنگ نشه پس برای کی تنگ بشه؟
    خودم را به زهرا نزدیک تر کردم و زیر گوشش گفتم :
    - گفتم شاید پای کسی در میون باشه، دلت واسه اون تنگ شده باشه.
    - فعلاً زوده، ما با هم این حرفارو داشتیم؟ یکی طلبت.
    در همین لحظه بود که فاطمه خانم، مادرِ زهرا به آشپزخانه آمد.
    - سلام خانم فتاح.
    - سلام دخترم، خوش اومدی.
    - ممنون، اگه کاری هست من انجام می دم.
    - مرسی عزیزم، فعلاً کاری ندارم. زهرا جان برو پیش حامد بگو بره دمِ درِ خونه ی خانم معصومی اینا قرآن ها رو بیاره.
    - اِ، مامان، مگه خانم معصومی نیاورد؟
    - نه مادر، سنگین بود نتونست بیاره، پسرش هم خونه نبود فقط به حامد بگو عجله کنه.
    - باشه، چشم.
    زهرا چادرش را برداشت و به طرفِ حیاط حرکت کرد. هنوز چند قدمی نرفته بود که صدایش زدم.
    - زهرا؟
    - بله.
    - این سوئیچ ماشینِ، کارتون سریع تر راه می افته.
    - نمی خواد هستی جون، می دونم حامد قبول نمی کنه.
    - آخه چرا؟
    - اخلاقش دستم هست. زیر بار نمی ره، باشه حالا بهش میگم شاید قبول کرد.
    زهرا سوئیچ را گرفت و وارد حیاط شد. من هم پشت پنجره رفتم. در میان جمع، حامد با دیدن زهرا جلوتر آمد. همان قیافه جذّابِ همیشه را داشت. چند دقیقه ای با هم صحبت کردند. آنقدر غرق تماشایش بودم که اصلاً متوجه نگاه کنجکاو اطرافیان نشدم. با گریه ی دخترک کوچکی که در اتاق بود، افکارم در هم شکست. سریع به طرفش رفتم. دستش را با چاقو بریده بود. از کیفم چند چسب زخم برداشتم و زخمش را بستم. مادرِ دختر از من تشکر کرد، دخترش را در آغوش گرفت و برد. ار میانِ خانم هایی که دورم جمع شده بودند، زنی میانسال با چهره ای عبوس جلوتر آمد و گفت :
    - خیر ببینی دخترم. خوش به حالِ شوهرت که زنِ خوبی مثل تو داره.
    از حرف هایش خنده ام گرفت و گفتم:
    - شما لطف دارید، اما من هنوز شوهر نکردم.
    هنوز شیرینیِ حرف هایش را نچشیده بودم که با حالتِ طعنه آمیزی از پیشم بلند شد و گفت:


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #28
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    ۲۰۰ ـ ۲۱۵
    والله دوره و زمونه خیلی عوض شده حلقه که دستش نیست هست اطلاح نکرده که کرده موهاشم که رنگ کرده من که کف دستمو بو نکرده بودم شوهر نکرده مردم عزا رو به جای عروسی اشتباه گرفتند
    آنقدر از حرف های آن زن ناراحت شدم که مثل مجسمه خشکم زد با دیدن زهرا گریه ام گرفت بعد از چند دقیقه تمام ماجرا را برایش تعریف کردم با اینکه ناراحت شده بود اما نصیحتم میکرد که ناراحت نباشم مراسم آن شب هم با مداحی حامد به پایان رسید آنقدر بی حوصله بودم که زودتر از شب گذشته به خانه برگشت
    چهره ی عبوس آن زن مدام مقابل چشمانم بود حرف های طعنه آمیزش از یادم نمی رفت شاید حق با او بود اما حق نداشت در میان جمع سرزنشم کند شاید حامد هم به همین دلیل از من بدش می آمد باید مثل بقیه چادر می پوشیدم آرایش نمی کردم و لباس های زننده نمی پوشیدم اما چطور حتی اگر خودم هم چادر به سر میکردم پدر و فروغ به شدت مخالفت می کردند شب سختی را پشت سر می گذاشتم کابوس های پی در پی خواب را از چشمانم گرفته بودند اما بالاخره خوابیدم
    صبح روز بعد با صدای تلفن از خواب بیدار شدم
    بفرمایید
    چقدر می خوابی هستی اسم تو رو باید می ذاشتن خپل نه هستی
    سلام سودابه حالت خوبه
    از احوالپرسی های شما باز جای امیدواری یه منو شناختی چیکار می کنی نه تماسی نه احوالی
    باور کن سودابه همین امروز می خواستم بهت زنگ بزنم رضا چطوره
    خوبه سلام می رسونه میگم هوا به این خوبی بعد تو گرفتی خوابیدی
    تو از کجا می دونی هوا خوبه نکنه شمالی
    نه از درسا چه خبر
    فعلا که تو تعطیلاتم
    خوش بگذره نمیای پیش ما
    نمیدونم هنوز تصمیم نگرفتم شاید دو سه روزی اومدم چرا می خندی
    هیچی همینطوری فعلا خداحافظ
    فعلا چرا فعلا الو سودابه الو دیوونه چرا قطع کرد
    گوشی را گذاشتم پرده ی اتاق را کنار زدم هوا کاملا صاف و آفتابی بود گل ها و درختان کم کم سر سبز می شدند و نوید آمدن بهار را می دادند چند حرکت نرمشی انجام دادم و از اتاقم بیرون رفتم
    سلام عصمت خانم
    سلام هستی خانم صبح بخیر
    پاپا رفت
    نه آقا دیشب دیر وقت اومدند هنوز خوابیدند فروغ خانم دیشب زنگ زده بودند
    نگفت کی بر می گرده
    نه مثل اینکه زنگ می زنن
    من باز می کنم خدای من درست می بینم سودابه تویی
    سلام تعارف نمی کنی بیایم تو
    خواهش میکنم بفرمائید
    از دیدن سودابه آنقدر خوشحال شدم که سر از پا نمی شناختم همان سودابه ی همیشگی نبود آرایشش بسیار کم شده بود مانتوی بلند می پوشید سودابه ای که همیشه موهایش تا فرق سر معلوم بود حالا انقدر حجاب می گرفت که حتی پیشانیش را هم به خوبی نمی دیدم بعد از بیدار شدن پدر به اتفاق صبحانه خوردیم و بعد سودابه و رضا برای استراحت به اتاقی که عصمت خانم برایشان حاضر کرده بود رفتند
    فرصت مناسبی دست داده بود تا با پدر در مورد فروغ صحبت کنم هنوز میز صبحانه را ترک نکرده بود که پرسیدم
    پاپا از فروغ جون خبری دارید
    آره مگه میشه بی خبر باشم هر روز با هم صحبت می کنیم
    کی میاد
    معلوم نیست شاید تا عید بمونه
    با نیش خندی معنا دار گفتم
    حتما بهش خیلی خوش میگذره
    پدر اخمی کرد و گفت
    منظورت چیه هستی انگار دل پری ازش داری
    بله همینطوره که شما میگید آخه پاپا منم تو این خونه آدمم فروغ جون طوری رفتار می کنه که انگار من وجود ندارم به اینکه در کنارم باشه باهم صحبت کنیم بریم بیرون باهم صحبت کنیم بریم بیرون از درس و دانشگام بپرسه همش به فکر خوش گذرونی یه فکر نکنم سفرش اینقدر ها هم واجب بود
    در مورد مادرت اینطوری صحبت نکن خب تو هم می خواستی بری
    پس درس و دانشگام چی پاپا
    صد دفعه بهت گفتم دانشگاه های ایران به درد تحصیل نمی خورند اونایی که می بینی اینجان نه پول رفتن به خارج رو دارن نه لیاقتشو اما تو چی زبونم مو در آورد بری آلمان پیش دائیت هم میتونستی تحصیل کنی هم از زندگیت لذت ببری اما حالا اینجا بعد از اینکه ۴ سال علاف شدی باید یه مدرک بگیری و بزنی به دیوار طبق معمول از کار هم که خبری نیست پس چه فرقی بین مثلا توی تحصیل کرده با یه بی سواده جوابش فقط یک کلمه است هیچی
    پاپا شما فقط آیه ی یاس می خونید یه خوره هم مثبت گرا باشید
    خواهش میکنم هستی این بحثو ادامه نده حوصله ندارم
    پدر باز هم محترمانه جلوی دهانم را بست با وجود سودابه و رضا نمی خواستم با سر و صدای زیاد باعث به هم زدن آرامششان شوم به همین دلیل خیلی زود از جلوی چشمان پدر دور شدم مطمئنا سودابه می توانست همدم خوبی برای لحظات تنهایی م باشد بی صبرانه منتظر ساعت های طولانی برای درد دل کردن با او بودم تصمیم گرفته بودم چند روزی به منزل آقای فتاح نروم حاضر نبودم لحظاتی را که در کنار سودابه بودم با هیچ چیز دیگری عوض کنم
    آن روز من و رضا و سودابه برای ناهار بیرون رفتیم مثل دفعات گذشته به ما خوش نگذشته بود هنوز ناراحتی سودابه از مرگ مادرش کاملا در چهره اش هویدا بود سعی می کرد ناراحتیش را پنهان کند اما نمی توانست
    غروب آنروز زهرا به همرا دختر همسایه شان برای ما غذای نذری آوردند فرصتی دست داده بود تا سودابه را زهرا آشنا کنم یک ربع بیست دقیقه ای در حیاط با هم صحبت کردیم اما کارهای زهرا اجازه نمی داد بیش از این مهمان ما باشد
    با وجود پدر سر میز شام نمی توانستم از خانواده ی فتاح حرفی به میان آورم عصمت خانم فقط ه اینکه غذای نذری است بسنده کرد بعد از شام رضا و پدر مشغول صحبت شدند من و سودابه هم به طبقه ی بالا رفتیم تا راحت تر بتوانیم با هم حرف بزنیم سودابه خودش را روی تختم ولو کرد و شالش را به گوشه ای انداخت حالا دیگر صور تپل سفیدش به خوب مشخص بود اذیتش کردم و گفتم سودابه چاق شدی خبریه من که غریبه نیستم بهم بگو
    لوس نشو هستی این شتری یه که در خونه ی تو هم می خوابه
    پس خبری یه
    هستی میام خفه ت میکنما
    باشه غلط کردم
    خیلی چاق شدم نه
    آره
    بعد از فوت مامان نه می تونستم چیزی بخورم نه بخوابم این چاقی نتیجه ی خوردن قرص های خواب آوره یه هفته ای می شه که رضا دیگه نمی ذاره از قرص ها استفاده کنم باورم نمیشه هستی مامان دیگه نیست خیلی زود از پیشمون رفت خیلی دوست داشت عروسی سعید رو ببینه در حالیکه قطرات اشک سودابه از چشمانش سرازیرمی شد لبخندی زد و ادامه داد
    وقتی شب اول به عقد رضا دراومدم مامان مدام سفارش می کرد سودی بچگی نکن عروسی نکرده کار دست خودت ندی بده عیبه مردم پشت سر آدم حرف مفت می زنن مرتب شوخی می کرد و می گفت یه چند وقتی طاقت بیار دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره
    با دیدن اشک های سودابه اشک در چشمانم حلقه زد کنارش نشستم صورتش را پاک کردم و گفتم
    خودتو ناراحت نکن تو الآن باید به فکر زندگیت باشی مطمئنا با این ناراحتی ها روح مادرتم در عذابه
    می دونم هیچ وقت دوست نداشت ناراحت باشم همیشه یه جوری از دلم در می آورد اما سخته هستی باور کن سخته غصه ام از اینه که اونطور که شایسته اش بود قدرشو ندونستم ببخشید که تو رو هم ناراحت کردم
    این حرف ها چیه سودابه مثل اینکه یاد رفته ما مثل خواهریم
    خب یه خورده از خودت بگو هنوز نمی خوای ازدواج کنی
    حالا چرا به من گیر دادی
    گیر چیه حس می کنم خیلی تنهایی یه همسر خوب می تونه همدم خوبی برای تنهایی آدم باشه جدا میگم با کسی آشنا نشدی
    چه می دونم
    ای کلک مبارکه حالا آقا دوماد کی هست
    سودابه قبل از اینکه وارد این مسائل بشیم چند تا سوال ازت دارم
    بپرس
    چرا یه دفعه ظاهرت عوض شده یعنی چطور بگم فرق کردی یه جورایی با حجاب شدی
    قصه اش مفصله هستی جون بعد از فوت مامان از لحاظ روحی تو وضعیت خوبی نبودم به دکترهای زیادی مراجعه کردم هر روز کلی قرصای جورواجور می خوردم اما انگار هیچ وقت آرامش نداشتم از طرفی هم دکترا ترسونده بودنم که با مصرف بیش از حد ای قرصا هیچوقت باردارنشم تا اینکه یه روز پیش یه دکتر مشاوری رفتم که هیچ قرص و دارویی برام تجویز نکرد اما زندگیمو زیر و رو کرد
    چی بهت داد
    ظاهرا یه کتاب ولی در اصل زندگی بهم داد
    چه کتابی
    قرآن باور نمی کنی هستی کلام خدا چقدر به دل آدم میشینه روزای اول حتی بلد نبودم قرآن رو از رو بخونم اما بعد از چند جلسه که تو کلاس ها شرکت کردم کم کم راه افتادم حسرت اینو می خوردم که چرا این همه سال این کتاب مقدس تو خونه مون بود اما ازش استفاده نمی کردم با قرآن هیچ وقت امیدت ناامید نمیشه هستی خدابیامرزه مامانو بانی خیر شد تا من برم به طرف قرآن همه ی ما همینطوریم تا یه اتفاق بدی برامون نیفته یادی از خدا و پیفمبر نمی کنیم یک ماهی میشه که من و رضا نمازمون رو کامل می خونیم گاهی اوقات که دلم می گیره سر نماز با خدا درد دل می کنم اینقدر گریه می کنم که سبک می شم از قرآن یاد گرفتم صبور باشم خوش اخلاق باشم حجابمو رعایت کنم نماز بخونم گاهی اوقات یه اتفاق مسیر زندگی آدمو کاملا عوض می کنه تو زندگی منم آشنائی با قرآن همون اتفاقه خب حالا که جواب سوالتو گرفتی بگو ببینم پسره کیه من می شناسم
    سودابه گیر سه پیچ دادی ها راستی نظرت در مورد زهرا چیه
    آهان پس بگو برادر زهرا خانم اتفاقا خیلی دختر خوبیه من که تو همین چند دقیقه که باهاش آشنا شدم فهمیدم آدمای خوبی هستند
    خوبه حالا خودت دیدی چقدر با ما فرق می کنند
    از چه نظر
    خانواده ی کاملا مذهبی ای هستند
    خب اینکه خیلی خوبه کی با هم آشنا شدید
    دو سه ماهی میشه ده شب اول محرم تو خونه شون هیئت دارند دیشب و پریشب رفتم خونه شون اما دیگه نمی خوام برم
    چرا مگه زده به سرت
    به من میاد با این قیافه دوست کسی مثل زهرا باشم
    چرا همچین فکری می کنی هستی خب تو خودتو می تونی اصلاح کنی اگر واقعا می خوای وارد چنین خونواده ای بشی باید به ساز اونا برقصی حالا اسمش چیه
    اسم کی
    پسره دیگه
    اسمش حامده برادر بزرگ زهرا و تنها پسر خانواده است بیست و پنج سالشه تو دانشگاه هم رشته ای خودمه منتها سال آخر پسر خوبیه با حجب و حیاست تو دانشگاه هم کار می کنه هم درس می خونه بچه ها خیلی روش حساب می کنن یه جوری که مورد احترام همه س
    جزجیگر زده الآن بهم میگی کله پوک ناسلامتی من دوستتم باید آخر از همه با خبر بشم
    به خدا سودابه تو اولین کسی هستی که در مورد حامد باهات صحبت میکنم آخه ماجرا اون طوری که تو فکر می کنی نیست حامد یه شخصیت به خصوصی داره اصلا خبر نداره من دوستش دارم اونقدر پسر سنگینیه که من اصلا جرات نمی کنم باهاش حرف بزنم شاید هم دوست دختر داشته باشه خلاصه می دونم به هر دختری رو نشون نمی ده کاملا به اعتقاداتش پایبنده طی این مدتی که باهاش آشنا شدم یه بار هم درست و حسابی تو صورتم نگاه نکرد با وجود اینا یه جذبه ای داره که منو به طرف خودش می کشونه همین هم باعث میشه روز به روز به علاقه ام نسبت بهش بیشتر بشه
    خب تو از کجا می دونی شاید اونم دوستت داشته باشه می خواستی یه روز کافی شاپی رستورانی جایی دعوتش کنی و در مورد ازدواج باهاش صحبت کنی
    تورو خدا سودابه حرف های خنده دار نزن اولا می دونم که اهل بیرون رفتن و کافی شاپ و از این حرفا نیست ثانیا حامد یه پسر مذهبیه با منی که وضع ظاهرم اینطوریه تازه به هیچ کدوم از واجباتم عمل نمی کنم بیاد ازدواج کنه خودمم می دونم که وقت تلف کردنه اما این دل حالیش نمیشه گلوم پیش کسی گیر کرده که می دونم لقمه ی بزرگتر از دهنمه
    اولا که ظاهرت هیچ عیبی نداره موهای طلائی بلند چشمهای درشت عسلی ابروهای کشیده لبای کوچولو صورت سفید و ناز و.....
    بس کن دیگه سودابه مسخره بازی در نیار
    باشه خدا رو شکر تو خوشگلی که کم نداری و ثانیا هستی نمی گم قضاوت آدما فقط باید از ظاهرشون باشه اینکه تو دل پاکی داری شکی توش نیست اما باید قبول کرد که قضاوت خیلی ها به چشمشونه من فقط یه راهنمایی می تونم بهت بکنم یه خورده مانتوی بلندتر پوشیدن و موها رو تو بردن چیزی از تو کم نمیکنه تو حتی میتونی چادر بپوشی نماز بخونی روزه بگیری تو کشورهای دیگه خیلی ها رو می بینی بعد از مدت ها مسلمون میشن تو که مسلمون هستی چرا نکنی به نظر من اگه فکر می کنی حامد همون پسر آرزوهاته برای رسیدن بهش تمام تلاشتو بکن و هیچ وقت ناامید نشو انشالله که بهش می رسی
    سودابه می گم از کجا معلومه یکی دیگه رو دوست نداشته باشه
    با این مشخصاتی که تو ازش گفتی اون خودش رو هم دوست نداره چه برسه به یکی دیگه
    در فکر حرف های سودابه بودم که رضا در زد و وارد شد جلوتر آمد کنار سودابه نشست و با صدای آرامی گفت
    خسته نباشید خانم ها
    درمونده نباشید آقا رضا یواش صحبت می کنی خبری شده
    خبر خیر سودابه خانم ساعت یک نصف شبه شماها نمی خواید بخوابید چقدر حرف می زنید بابا
    با نگاهی به ساعت من و سودابه هر دو خندیدیم آنقدر سرگرم صحبت شده بودیم که به ساعت توجهی نداشتیم رو به رضا کردم و گفتم
    ببخشید آقا رضا تقصیر منه قول میدم دیگه زیاد صحبت نکنم
    خندید و گفت
    باز جای امیدواریه حداقل شمت یه قولی می دید سودابه جان که کارش از قول و این حرفا گذشته
    نه اینکه تو اصلا حرف نمی زندی به قیافه مظلومش نگاه نکن هستی جون مخ آدمو ترید میکنه
    رضا در حالیکه از کنار سودابه بلند میشد گفت
    چه کنیم دیگه لابد هرچی سودابه خانم میگن درسته حکایت ما حکایت فیل و مورچست
    با گفتن این حرفها سودابه دمپائی اش را به طرف رضا پرتاب کرد که خوشبختانه رضا جا خالی داد و به او نخورد
    وایسا تا لهت نکردم موچه
    با شه خانم فیل
    تعبیر جالبی بود رضا قد بلند بود و لاغر اندام اما سودابه چاق بود و درشت هیکل
    در حالیکه هر سه می خندیدیم سودابه شب بخیری گفت و دست در دست رضا به اتاقشان رفتند
    صبح روز بعد با نقشه ی سودابه تصمیم گرفتیم به منزل آقای فتاح برویم به همین به زهرا تلفن زدم و گفتم که همراه سودابه و شوهرش شب مزاحمشان میشویم خوشحال شد و گفت که بی صبرانه منتظرمان است از قرار معلوم سودابه موضوع حامد را با رضا در میان گذاشته بود سودابه همراه خودش چادر داشت و تصمیم گرفته بود امشب چادر سر کند اما من هنوز بلاتکلیف بودم از یک طرف از عکس العمل پدر می ترسیدم و از طرفی دیگر تنها ذهنیتم از چادر فقط وسیله ای برای نزدیک تر کردنم به حامد بود که می دانستم طرز فکرم کاملا اشتباه است و باید در این مورد بیشتر فکر کنم
    بعدازظهر آن روز سودابه نمازهای پنچ گانه را برایم یادآوری کرد و نحوه درست وضو گرفتن را به من آموخت رضا هم با اکبر آقا در حیاط مشغول درست کردن خانه ای مستقل برای پانی بودند سگ در اسلام نجس بود و اگر قرار بود نماز بخوانم نمازم را باطل می کرد سودابه هم مشغول دوختن چادر برایم بود تقریبا یکی دو ساعت طول کشید
    وقتی برای اولین بار چادر سر کردم و خودم را در آیینه دیدم باورم نمی شد خودم باشم حالا دیگر یک تار مو هم در صورتم دیده نمی شد در چشمان عصمت خانم اشک شوق را می دیدم اولین تحول بزرگ زندگیم را احساس می کرد حس خوبی داشتم از عصمت خانم و اکبر آقا قول گرفتم که موضوع چادری شدنم را با پدر و فروغ در میان نگذارند مطمئن بودم که هر دوی آنها با این پوششم سخت مخالف هستند
    آن روز ساعت هفت سه تایی به طرف منزل خانواده ی فتاح راه افتادیم برخلاف اینکه خیال میکردم رانندگی با چادر بسیار سخت باشد خیلی راحت رانندگی میکردم در راه سودابه مدام به رضا گوشزد میکرد که بسیار دقیق حامد را زیر نظر داشته باشد بیچاره رضا از شنیدن حرف های تکراری سودابه سرسام گرفته بود هر لحظه که به منزل خانواده فتاح نزدیک تر می شدیم هیجان زده تر میشدم انگار برای اولین بار پا در این خانه می گذاشتم تصور لحظه ای که حامد مرا با چادر ببیند برایم غیر ممکن بود
    برخلاف روزهای گذشته جلوی در بسیار شلوغ بود ماشین را کمی جلوتر پارک کردم و همه پیاده شدیم چادرم را مرتب کردم و راه افتادیم سرم پایین بود و به کسی نگاه نمی کردم هنوز چند قدمی نرفته بودیم که سودابه یواشکی گفت :
    هستی اون پسره که داره به طر ما میاد حامد نیست
    کدوم
    همونی که کاپشن مشکی تنش کرده دیدیش
    آره سودابه تو چقدر باهوشی خودشه
    نه سلیقه تم که بد نیست
    حالا چی کار کنم
    هیچی فقط یه خورده سرتو بگیر بالا داره میچسبه به کف پات دیگر فرصتی برای خندیدن به حرف های سودابه نبود حامد با سنگینی و وقار همیشگی به ما نزدیک شد و سلام کرد
    سلام خانم صادقی حال شما خوبه
    سلام مرسی شما خوبید زهرا جون خوبه
    خوبه سلام می رسونه اتفاقا منتظرتونه
    ببخشید من اصلا حواسم نبود دوستامومعرفی کنم خانم ابطحی دوست صمیمیم و همسرشون آقا رضا
    حامد به سودابه سلام کرد و با رضا دست داد رضاخیلی زود با حامد دوست شد و کنارش ماند من و سودابه هم خداحافظی کردیم و وارد حیاط شدیم چند لحظه بعد زهرا و مادرش به استقبال ما آمدند از چهره ی زهرا مشخص بود که هم خوشحال است هم متعجب باور نمی کرد روزی مرا با چادر ببیند فاطمه خانم هم در همان نگاه اول خوشحالیش را پنهان نکرد و گفت :
    هستی جون واقعا چادر برازنده ته خانم بودی خانم تر شدی
    تعریف و تمجید ها از هر طرف باعث شده بود که واقعا بپذیرم چادر پوشش بدی نیست
    آن شب ساعت یازده به خانه برگشتیم در طول راه رضا بیشتر از حامد حرف می زد و می گفت :
    حامد در عین جدیتش شوخ طبع عم هست آدم تک بعدی ای نیست و در عین حال خیلی معتقد به عقایدشه وقتی از ازدواج صحبت کردم نظر بدی نداشت از حرفاش مشخص بود که برای خانواده ارزش زیادی قائله و از اینکه یه سری از مسائل رو تو جامعه می دید تاسف می خورد از همه مهمتر صدای قشنگی م داره اینطور که معلومه موسیقی پاپ هم گوش میده البته از نوع مجازش
    گپ و گفتگوهای رضا با حامد نتیجه بدی نداشت حداقل فایده اش این بود که می توانستم از طریق رضا حامد را بهتر بشناسم اما حیف که این آشنایی زیاد طول نمی کشید اواسط اسفند رضا و سودابه همراه پدرش به انگلیس می رفتند و برای همیشه در آنجا زندگی می کردند تصور اینکه از سودابه جدا می شوم برایم بسیار ناراحت کننده بود
    صبح روز بعد پس از خورد صبحانه رضا و سودابه عازم تهران شدند با اینکه قبل از سفرشان باز هم آنها را می دیدم اما از همین حالا دلم برایشان تنگ شده بود با رفتن رضا و سودابه دوباره هاله ای از سکوت فضای خانه را در برگرفت از تنهائی داشتم کلاف میشدم سراغ حافظ رفتم تا تفألی بزنم که این شعر آمد و باعث آرامشم شد
    ساقی به نور باده برافروز جام ما
    مطرب بگو که کار جهان شده به کام ما
    ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
    ای بی خبر ز لذت شراب مدام ما...
    فصل ۱۲
    چند روز دیگر تا تاسوعا و عاشورا باقی نماده بود اینطور که از حرف های زهرا به نظر می رسید برنامه های مفصلی برای این دو روز داشتند فروغ هم زنگ زده بود و از آمدنش تا دو هفته دیگر خبر می داد چند وقتی می شد از آریکا خبری نداشتم چند بار ایمیل فرستاده بود اما بی معرفتی کرده و جوابش را نداده بود با منزلشان تماس گرفتم خدمتکار خانه گوشی را برداشت سراغ آریکا را گرفتم اما او گفت آریکا و خانواده اش برای خرید چند روزی است به تهران رفتند
    مدتی بود سر دردهای وحشتناک باز هم سراغم می آمد و آزارم می داد آنقدر سرم درد می گرفت که احساس پوچی و بیهودگی می کردم فشار و استرس سر دردم را بیشتر می کرد ولی هیچ وقت آن را جدی نمی گرفتم به مشکلی بزرگتر از گیجی و گنگی سرم فکر می کردم دچار تغییر و تحولی شده بودم که انگار در رسیدن به آن سهمی نداشتم هنوز هم باور نمی کردم که عوض شده ام


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #29
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحه ي216تا223
    نزديك اذان،بدون اختيار اشك از چشمانم سرازير ميشد و از خدا طلب استغفار ميكردم.ترسي در وجودم بود كه از روبه رو شدن با خدا ميترسيدم، اما با خواندن نمازسبك ميشدم، عشق حامد واسطه اي شده بود تا به عشق گمشده ي زندگيم يعني خدا برسم.سعي ميكردم اطلاعات دينيم را بالا ببرم. روزي يك ساعت را به خواندن قرآن اختصاص ميدادم و كمكم لذت با خدا بودن را ميچشيدم.لحظات بي صبري و بي قراريم را دعا كردن پر ميكردم.
    چند شب ديگر هم مثل شب هاي عجيب و پر از دلتنگي گذشته در منزل خانواده ي فتاح سپري شد.فردا روز تاسوعا بود. دلتنگي هاي من به اوجش ميرسيد.با اينكه فلسفه يشهادت امام حسين را سال هاي زيادي ميشنيدم، اما هيچ وقت ان را به خوبي امسال درك نكرده بودم. تعلق و وابستگيم را به ائمه خصوصا امام حسين بيشتر از گذشته دحس ميكردم و اطمينان داشتم كه در لحظات سخت زندگي ياري گرم خواهند بود.
    شب تاسوعا شب عجيبي بود.تازه از منزل خواتواده ي فتاح برگشته بودم. خستگي وكوفتگي را در تنم احساس ميكردم، ولي خوابم نمي برد كتابي از كتابخانه برداشتم تا بخوانم و خودم را سر گرم كنم، اما فايده اي نداشت. بي قرار بودم، ذهنم اشفته بود. بلند شدم،كنار پنجره ايستادم و به بيرون نگاهي اندختم. با اينكه پاسي از شب گذشته بود، هنوز هم صداي دسته هاي عزاداري از گوشه و كنار شهر به گوش مي رسيد.
    امشب هم مثل شب هاي گذشته هوا تاريك بود ستاره ها و ماه مهمان قلب بزرگ اسمان بودند، اما انگار براي من از زمين و زمان غم ميباريد. مطمئنأ امسب ارام ترين شب جهان نبود. پنجره را باز كردم، نسيم خنكي
    مي وزيد. دلتنگ بودم، در تنهايي خودم به دنبال كسي ميگشتم كه نشاني از او نداشتم. كسي كه در سكوت شب همراهيم ميكرد.
    چشمانم را براي چند لحظه بستم ، حس ميكردم در دنياي ديگري هستم در ظلمت شب، روشني مهتاب را مي ديدم. همه جا نور بود. صداي ضجه و ناله ي كسي از دور مي آمد. يك لحظه ترسيدم و چشمانم را باز كردم. باز هم مثل چند شب گذشته دليلي براي سرازير سدن اشك هايم نداشتم. روي تختم دراز كشيدم و به فكر فرو رفتم. حتي ديگر فكر كردن در مورد حامد هم به من ارامش نمي داد .
    ساعت دو نصف شب بود و من هنوز نخوابيده بودم، نميدونم چرا وقتي چشمانم را مي بستم، احساس ميكردم خودم را در يك مكان شلوغي ميبينم. همه چيز مبهم بود تنها نوري را ميديدم كه پارچه ي سبزي از دستش رها كرد و ارام دور شد. به دنبال تكه پارچه دويدم كخ يكدفعه جانومي از ميان جمع پارچه را گرفت و لابه لاي جمعيت گم شد. در عالم خواب و بيداري احساس كردم جايي ايستاده و گريه ميكنم و مشغول خواندن دعايي هستم.
    صبح كه از خواب بيدار شدم،هر قدر فكر كردم در خواب چه دعايي رامي خواندم،يادم نيامد. بعد از صبحانه همراه عصمت خانوم در يك روز ابري و باراني راهي منزل خانواده ي فتاح شديم. همانطور كه انتظار ميرفت منزلشان شلوغ تر از شب هاي قبل بود. غم پنهاني در چهره ي همه ديده مي شد.
    خانوم ها در گوشه اي از حياط حلقه زده بودند و مشغول پختن اش و شله زرد بودند.
    طبق معمول زهرا و مادرش هم سرشان بسيار شلوغ بود. جلو تر رفتم و
    بعد از سلام و احوال پرسي عصمت را هم معرفي كردم. خستگي در چشم هاي زهرا موج ميزد، معلوم بود ديشب اصلأ نخوابيده، با اين حال روحيه ي بسيار خوبي داشت . حياطشان هم با داربست هاي چادري كاملأ پوشيده شده بود و ديگر از باران خبري نبود. دختر جواني كه روي ويلچر گوشه اي از حياط نشسته بود توجهم را جلب كرد. يواشكي از زهرا پرسيدم:
    -اون دختره كيه روي چرخ نشسته؟
    زهرا آهي كشيدو گفت:
    -هستي تو رو خدا براش دعا كن. يكي از بستگان خيلي دورمونه،بنده ي خدا مريضه ،نذر داره روزهاي تاسوعا مياد آش هم بزنه.
    -ان شاءالله كه خدا شفاش بده ،حالا مريضيش چي هست؟
    -سرطان
    با شنيدن اين كلمه دنيا در مقابل چشمم تيره و تار شد. با اينكه اولين باري نبود يك بيمار سرطاني را ميديدم، اما نميدانم چرا با ديدن ان دختر تا اين حد ناراحت شدم.يك لحظه خودم را جاي او گذاشتم . مطمئنأ او هم ارزو هاي زيادي براي زندگي و آينده اش داشت كه دست يافتن به همه ي ان ها در پس هاله اي از ابهام بود.
    چقد دقايق و لحظات بي رحمانه به جلو مي تاختند. مرگ و زندگي انسان ها حتي ميتوانست در يك ثانيه هم خلاصه شود. نمي توانستم تصور كنم كه چند ساعت، چند دقيقه وحتي چند ثانيه ي ديگر ممكن است ان دختر را نبينم. فلسفه ي مرگ و زندگي مثل هميشه برايم مبهم و تاريك بود. خيلي دوست داشتم به طرفش ميرفتم ، دستش را ميگرفتم ، دلداريش
    ميدادم و به او ميگفتم، من هم به گونه اي ديگر در اين دنيا عذاب ميكشم، اما جرئت نميكردم، نمي خواستم با ترحمم بيشتر او را برنجانم.
    خيلي طول نكشيد كه دختر به كنار ديگ هاي بزرگ آش آمد و به كمك مادرش ملاغه ي بزرگي را به دستش گرفت و شروع كرد به هم زدن...صداي سلام و صلوات ، همراه با اشك هاي پنهان همه ي كساني كه در انجا بودند دختر را همراهي ميكرد. دست هاي پينه بسته ي مادر پيرش نوازشگر چهره ي بيرنگ دختري بود كه بعد ها فهميدم نامش ليلي است.
    ليلي بيست و پنج ساله بود و بعد از گذراندن يك ترم از دانشگاه به علت وخامت حالش ديگر نمي توانست به ادامه ي تحصيل بپردازد. در حال حاضر تنها فرزند خانواده بود، تنها برادرش را در زلزله ي رود بار از دست داده بود و پدرش هم دو سال پيش در يك حادثه ي رانندگي به رحمت خدا رفته بود.
    همه ي عوامل دست به دست هم داده بودند تا مادر پير ليلي
    صبور ترين مادر دنيا باشد. دست هاي پينه بسته اش هم حكايت از خياطي هاي شبانه ي مادر پير داشت تا براي درمان ليلي محتاج كسي نباشد. با اين همه مشكلات ، زهرا ميگفت هيچ وقت به ياد ندارد كه ليليو مادرش گله اي از زندگي داشته باشند و هميشه اميدشان به خدا و ائمه اطهار بود.
    در ميان جمع خانمي كه تازه از كربلا آمده بود پارچه ي سبزي را كه تبرك مرقد امام حسين بود ، آورد و روي شانه هاي نحيف ليلي گذاشت .خاك تبرك امام حسين را هم به نيت شفايش به او چشاند . پارچه شبيه پارچه اي بود كه ديشب در خواب ديده بودم . سريع به طرف آن خانم رفتم ، سعي كردم چهره اش را ببينم. صدايش كردم:
    -خام! خانم!
    برگشت و نگاهم كرد . زن ميانسالي مهرباني به نظر ميرسيد. نميدانم جرا انتظار داشتم چهره اش با بقيه فرق داشته باشد. چند لحظه نگاهش كردم، با لبخندي گفت:
    -كاري داشتي دخترم؟
    خجالت كشيدم و گفتم:
    -نه، ببخشيد.
    زهرا كه متوجه دگرگوني حالم شده بود،جلو تر امد و گفت:
    -چيه هستي؟ حالت خوب نيست؟
    -چرا خوبم.
    تمام مناظري كه ميديدم شبيه خواب ديشبم بود. دست هاي همه رو به آسمان بود و يك صدا مي گفتند:
    (امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء)
    مثل خيلي ها ي ديگر رو به فبله نشستم و از صميم قلب براي شفاي ليلي دعا كردم. يك لحظه چشمم را بستم ، باز همان نور سفيد را ديدم. هيچ وقت اين طور احساس آرامش نميكردم. دستي نوراني بر سر معصوم ليلي مرا به درجه ي يقين رساند كه مطمئن باش او شفا ميابد. چشمانم را باز كردم انگار باز همه چيز خواب و خيال بود. هنوز ليلي روي چرخ نشسته بود. نميدانم ناگهان چه نيرويي مرا از جايم بلند كرد و به طرف ليلي برد ، هنوز هم نميدانستم چطور خودم را كنار او رسانده بودم، فقط با صداي بلندي مي گفتم :
    -ليلي،ليلي جان بلند شو عزيزم،تو خوب شدي بلند شو.
    نميفهميم چه ميگويم فقط احساس ميكردم لحظه به لحظه صدايم بلند تر ميشود. دخترك معصوم به چشمانم خيره شده بود و حرفي نمي زد. چند لحظه بعد يا حسينش را شنيدم و ايستادنش را نگاه كردم. براي چند لحظه آرام گرفتم. همه به غير از خودم از بلند شدن ليلي تعجب كرده بودند. شايد تنها كسي بودم كه انتظار چنين لحظه اي را ميكشيدم . وقتي به خودم آمدم چادري روي سرم نبود، پارچه ي سبزي كه ليلي روي شانه اش بود به همراه چادرم تكه تكه شده بود و در دست همهي كساني كه دور و برمان بودند ديده مي شد.
    چشمم به كساني مي افتاد كه براي اولين بار در زندگيم آن ها را مي ديدم. آن قدر حياط شلوغ بود كه ديگر جا براي سوزن انداختن نبود . احساس خستگي ميكردم به دنبال نگاه آشناي زهرا بودم تا از اين حلقه ي محاصره خودم را نجات دهم كه خوشبختانه خيلي زود سراغم امد، دستم را گرفت و به اتاق خلوتي برد.
    آنقدر گيج و سر در گم بودم كه ترجيح دادم روي پاي زهرا دراز بكشم وبخوابم. صداي هق هق گريه هاي زهرا لالايي خوابم شد. ظهر بود كه با صداي آرام او از خواب بيدار شدم.
    -هستي، هستي جان بلند شو وقت نمازه.
    -سلام.
    -سلام عزيزم حالت بهتر شد؟
    -اره خوبم ،چي شده چرا چشات انقدر قرمزه ؟
    در حاليكه باز هم گريه ميكرد ،گفت:
    -هيچي، يادت نمياد چه غوغائي شد؟ليلي....

    -يادم اومد زهرا،نگو چيز هايي كه ديدم خيال بوده؟
    -نه نبوده.
    -ليلي كجاست، حالش خوبه؟
    با گريه گفت:
    -بهتر ازمن و تو.قربون امام حسين برم،صاحب مجلس امروزمون بود.
    -من امام حسين رو ديدم. زهرا هم امروز وقتي كه رو سر ليلي دست ميكشيد، هم ديشب تو خواب. يه آقايي با لباس سبز و چهره ي نوراني، حرفامو باور ميكني زهرا؟
    -آره ،گفتم كه هيچ دلي مثل دل تو صاف و صادق نيست، خيلي ها الان حسرتتو ميخورن هستي.
    يك عمر همه به سر دويديم و نرسيديم
    يك لحظه به چشم دل نظر كردي به دلدار
    -ميخوام برم نماز بخونم زهرا، توبه كنم از همه ي كارايي كه نبايد ميكردم و كردم.نبايد ميگفتم و گفتم، خدايا به عظمتت شكر. مي دونستي چقدر گناهكارم، مي خواستي يه راه نجاتي برام بذاري، من لياقتش رو نداشتم خدا.
    تنها گريه هاي بي امان و نفس هاي بغض آلود آن روز مي توانست نجات بخش لحظه هاي پر التهاب من باشد. از آن روز ديگر ليلي آن دختر بيماري كه بيماري كه قصه ي پر درد زندگي مادرش را به پايان مي رساند،نبود. شب تاسوعا به همراه زهرا، ليلي و خيلي از كساني كه قلبشان براي امام حسين مي تپيد، تا صبح به دعا و راز و نياز پرداختيم. وقتي گناهان گذشته ام
    را به ياد مي اوردم بيشتر در برابر خدا شرمنده مي شدم. دوست داشتم داد بزنم و به همه بگويم، دختري كه دوره اش كرديد و از او التماس دعا ميخواهيد ، در تمام عمرش يك يا علي نگفت و از جا بلند شد، بر لب تشنه ي حسين سلام نداد و آب خورد و هيج وقت براي پهلوي شكسته ي زهرا اشك نريخت.
    از خودم شاكي بودم. هجده سال در غفلت و به سر مي بردم. از دست دادن سال ها و روز هاي گذشته بيشتر كلافم مي كرد، اما بايد قبول مي كردم كه امروز نقطه ي آغاز زندگي من است.
    صبح عاشورا موقع هم زدن آش از صميم قلب سه آرزو كردم. اول از همه عاقبت بخيريم، دوم آمرزش گناهانم و سوم رسيدن به مراد دلم يعني حامد. همان روز هم نذر كردم كه اگر حامد قسمتم شد سال بعد با هم نذرمان را ادا كنيم و آش بپزيم.
    بعد از حادثه ي روز قبل اولين باري بود كه حامد را مي ديدم. انگار صد ساله نديده بودمش. از نگاهش سير نمي شدم. نمي دانم چرا فكر مي كردم همه از جمله حامد بايد احترام بيشتري به من مي گذاشتند. هنوز هم آدم نشده بودم. مدام به خودم ميگفتم:
    -هستي خل شدي؟ اين فكرها چيه درمورد پسر مردمي كني؟ همين ديروز بود كه خدا زد پس سرت.
    شايد همه ي تفكراتم نشانه ي اين بود كه هنوز هم انسانم و شبيه انسان هاي ديگر عاشق مي شوم و آنفرشته اي كه خودم تصورش را ميكردم نيستم. وقتي حامد را در دسته هاي عزاداري مي ديدم كه با چه شوقي زنجير مي زند، بيشتر دلبسته اش ميشدم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #30
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    از اول صفحه 223 تا آخر صفحه 232

    را به یاد می آوردم ، بیشتر در برابر خدا شرمنده می شدم . دوست داشتم داد بزنم و به همه بگویم ، دختری که دوره اش کردید و از او التماس دعا میخواهید ، در تمام عمرش یک یا علی نگفت و از جا بلند شد ، بر لب تشنه ی حسین سلام نداد و آب خورد و هیچ وقت برای پهلوی شکسته ی زهرا اشک نریخت .
    از خودم شاکی بودم . هجده سال در غفلت به سر می بردم . از دست دادن سال ها و روز های گذشته بیشتر کلافه ام می کرد ، اما باید قبول می کردم که امروز نقطه ی آغاز زندگی من است .
    صبح عاشورا موقع هم زدن آش از صمیم قلب سه آرزو کردم . اول از همه عاقبت بخیری ام ، دوم آمرزش گناهانم و سوم رسیدن به مراد دلم یعنی حامد . همان روز نذر کردم که اگر حامد قسمتم شد ، سال بعد با هم نذرمان را ادا کنیم و آش بپزیم .
    بعد از حادثه ی روز قبل ، اولین باری بود که حامد را می دیدم . انگار صد سال ندیده بودمش . از نگاهش سیر نمی شدم . نمی دانم چرا فکر می کردم همه از جمله حامد باید احترام بیشتری به من می گذاشتند . هنوز هم آدم نشده بودم . مدام به خودم می گفتم :
    - هستی خل شدی ؟ این فکر ها چیه در مورد پسر مردم می کنی ؟ همین دیروز بود که خدا زد پس سرت .
    شاید همه ی این تفکرات نشانه ی این بود که هنوز هم انسانم و شبیه انسان های دیگر عاشق می شوم و آن فرشته ای که خودم تصورش را می کردم ، نیستم . وقتی حامد را در دسته های عزا داری می دیدم که با چه شور و شوقی زنجیر می زند ، بیشتر دلبسته اش می شدم .
    همه ی مصیبت های عزا داری برای اقامه ی نماز ظهر عاشورا به بقعه ی متبرکی به نام آقا بسمل که در نزدیکی منزل خانواده فتاح بود ، جمع شده بودند . نماز ظهر عاشورا با شکوه و عظمت هر چه تمامتر به پایان رسید .
    ***** *****
    دو روز دیگر ترم جدید دانشگاه شروع می شد و همین دو روز فرصت مناسبی بود که در مورد دهه ی اول محرم و تحولاتی که در من ایجاد شده بود ، خوب خوب فکر کنم .
    بعد از ظهر آن روز خیلی راحت خوابیدم و بعد از خواب به آریکا تلفن زدم . دلم برایش تنگ شده بود ، مدت ها بود که صدایش را که بسیار شیرین فارسی صحبت می کرد ، نشنیده بودم . با موبایلش تماس گرفتم :
    - سلام آریکا جون ، هستی م .
    - سلام عزیزم ، حالت چطوره ؟
    - ممنون ، من خوبم ، تبریک می گم خانم ، حالا دیگه یواشکی ازدواج می کنی ؟
    - نه ، نه هستی جون ، اشتباه می کنی ، هنوز ازدواج نکردم ، اما با مایکل اومدیم تهران مشغول خرید عروسی هستیم . احتمالا چند روز دیگه عقد می کنیم . چند بار ایمیل فرستادم جوابمو ندادی .
    - شرمنده آریکا جون ، این چند وقت سرم خیلی شلوغ بود . به هر حال دلم برات خیلی تنگ شده .
    - منم همین طور هستی جون ، اومدم شمال حتما بهت سر می زنم ، در ضمن مایکل هم سلام می رسونه .
    - سلامت باشید . وقتتو نمی گیرم ، مواظب خودت باش .
    - یه دنیا خوشحالم کردی .
    - قربونت برم ، خداحافظ .
    آن روز بعد از نماز ، به فروغ تلفن زدم . بر خلاف دفعات قبل از اینکه با او صحبت می کردم خوشحال بودم . دیگر اثری از کینه و نفرت گذشته در من دیده نمی شد . خیلی راحت با هم صحبت کردیم . حسی در وجودم بود که اجازه نمی داد هیچ کینه و نفرتی را در خودم بپرورانم . دوست داشتم با حداکثر توانم همه را خوشحال کنم و از خوشحالی دیگران لذت ببرم .
    فروغ هم استثنا نبود ، منتظر برگشتنش بودم تا از عشقی که در وجودم بود برای او هم بگویم ، چرا که شاید روزی مسیر زندگی او هم مثل من عوض می شد .
    صبح روز بعد زهرا تلفن زد و گفت که همراه لیلی به منزلمان می آید . ساعت ده و نیم این انتظار به پایان رسید و آنها آمدند . آن دختر رنجوری که آن روز مظلومانه روی چرخ نشسته بود ، حالا در کمال صحت و سلامت روبرویم ایستاده بود .
    چند دقیقه ای من و لیلی همدیگر را در آغوش گرفتیم و سکوت کردیم . فقط خدا می دانست در سکوت ما چه حرف های نهفته بود . زهرا همراه خودش تکه ای از پارچه ی سبز کربلا را که آورده بود به دستم بست . لیلی هم چادری از طرف مادرش به عنوان تشکر به من هدیه کرد . از دوران سخت بیماریش تا شادی دوستان و آشنایان همه را تعریف کرد . قصد داشت اول از همه ، در فرصت مناسبی به همراه مادرش برای زیارت به کربلا بروند و بعد هم به تحصیلش بپردازد . حتی می گفت قبلا خواستگار داشت و حالا دوباره باید برای زندگی آینده اش تصمیم بگیرد .
    صبح خیلی خوبی را هر سه در کنار هم گذراندیم . هر قدر من و عصمت خانم اصرار کردیم ، زهرا و لیلی برای ناهار نماندند . زهرا می گفت به همراه مادرش و حامد مشغول تمیز کردن خانه هستند و لیلی هم می گفت برای ادای نذرش باید به چند امامزاده برود .
    موقع خداحافظی بود که پدر از راه رسید ، لیلی و زهرا هر دو به او سلام کردند ، اما پدر خیلی سرد جواب سلامشان را داد و بی تفاوت از کنارشان گذشت . از رفتارش خیلی خجالت کشیدم . بعد از خداحافظی وارد خانه شدم . پدر به ظاهر ، آرام روی مبل نشسته بود . صدایش را صاف کرد و بدون هیچ مقدمه ای گفت :
    - اینا کی ن اینجا رفت و آمد می کنند . یادم نمیاد دوستای چادری داشته باشی ؟
    از چهره ی عصبیش می ترسیدم . من من کنان گفتم :
    - دوست صمیمی ام نبودند ، از بچه های دانشگاه هستند . اومده بودند یه سری کتاب بگیرن .
    این را گفتم و فورا به اتاقم رفتم و دیگر منتظر عکس العملش نماندم . چند روزی می شد که پدر عصبی به نظر می رسید ، احتمالا یا کسب و کار بر وفق مراد نبود یا اینکه باز هم فروغ اوقات او را تلخ کرده بود . از عصمت خانم شنیده بودم که باز هم پای مهریه ی فروغ برای بار چندم در خانه ی ما باز شده . فروغ مهریه اش را می خواست و مثل همیشه پدر زیر بار نمی رفت . مطمئنا چهار هزار و چهار ده سکه ی طلا ، دو شتر خراسان و سه تخته قالی ابریشمی تبریز مهریه ی کمی نبود که پدر حاضر شود آن را بپردازد . حداقل نیمی از ثروت او بر باد می رفت و این موضوع برای او آزار دهنده بود .
    زندگی مشترک پدر و فروغ آینه ی عبرت بسیار مناسبی برای آینده ام بود تا بتوانم از تجربیات تلخ امروز آنها برای شیرینی آینده بهره بگیرم . طبیعت انتقام سختی از انسان ها می گیرد و قطعا پدر یکی از آنها بود .
    عصمت خانم تعریف می کرد که پدر مهر خانم نرگس ( زن اول همایون ) را که پنج اشرفی طلا به نام پنج تن بود ، نداده و حالا باید تمام ثروتش را به پای زنی می ریخت که هیچ وقت او را به خاطر خودش دوست نداشت و متاسفانه من هم ثمره ی چنین ازدواجی بودم . روزی صد بار به درگاه خدا شکر می کردم که حداقل عصمت خانم را فرشته ی نجاتم قرار داد . به هر حال باید صبر می کردم و به آینده ای که در انتظارم بود چشم می دوختم .
    از فردا جشن های انقلاب شروع می شد . مثل سال های قبل کوچه ها و خیابان ها به حرمت عزا داری امام حسین تزئین نشده بود ، اما یاد آور خاطرات انقلاب بود . دوران طاغوت برای بسیاری از مردم ، دوران خوشایندی نبود ، اما برای پدر و امثال او دوران خوبی برای عیاشی و خوش گذرانی به حساب می آمد . صحبت از کاباره ها و خوانندگان قدیمی نقل مجلس خاطرات پدر با دوستان قدیمی اش از جمله آقای صدر بود . اعتقاد او به آزادی بیش از حد برای زن ، امروز برایش درد سر ساز شده بود . فروغ از همان ابتدای زندگی از همه لحاظ آزادی داشت . زیبائی او هم در سوء استفاده از این موضوع به او کمک می کرد . حتی خود من هم تا چند وقت پیش از پوشیدن لباس های نا مناسب ، شرکت در پارتی ها و مجالس عوسی محدودیتی نداشتم . برای من سر کردن روسری و داشتن حجاب اصلا معنایی نداشت . بار ها پیش آمده بود که در بسیاری از عروسی ها و پارتی ها جلوی ده ها مرد غریبه می رقصیدم . اما حالا وضع فرق می کرد . من دوباره متولد شده بودم و باید زندگی جدیدی را شروع می کردم . باید سعی می کردم گذشته ی تاریکم را فراموش کنم .
    صدای عصمت خانم را شنیدم که برای ناهار صدایم می کرد . نگاهی به ساعت انداختم . یک و نیم بود ، ولی من اشتهایی نداشتم . با صدای بلندی گفتم نمی خورم و روی تختم دراز کشیدم . نفهمیدم کی خوابم برد . با صدای کوبیدن پنجره ها به همدیگر ، از خواب پریدم . نسیم ملایمی می وزید . احساس گرسنگی می کردم . چند عدد بیسکویت برداشتم و خوردم . نگاهی به کمدم انداختم ، لباس های دانشگاهی ام تمیز و اتو کشیده انتظارم را می کشیدند . دیدن دوباره ی حامد ، شوقی وصف نا پذیر در وجودم می ریخت .
    آن روز غروب به اصرار پدر ، برای خوردن شام به رستوران رفتیم . منتظر بودم که در مورد فروغ حرفی به میان آورد ، اما حرفی نزد . بر خلاف انتظارم در مورد فرستادنم به خارج از کشور صحبت کرد . آنقدر شوکه شده بودم که اشتهایم برای خوردن غذا کور شد . پدر اگر تصمیمی می گرفت حتما باید آن را عملی می کرد . به هیچ وجه نمی توانستم از تعلقات و وابستگی هایم در ایران مخصوصا حامد بگذرم . طبق معمول مخالفت هم فایده ای نداشت . باز جای شکرش باقی بود که چند ماهی فرصت داشتم . در طول این مدت یا باید به حامد می رسیدم و یا برای همیشه فراموشش می کردم .
    آن شب هر قدر که فکر می کردم و برای زندگیم تصمیم می گرفتم به حامد ختم می شد . ادامه ی زندگی بدون حضور او برایم امکان پذیر نبود ، حتی فکرش هم آزارم می داد .
    صبح روز بعد صبحانه ی مختصری خوردم ، کیف و کتابم را برداشتم و با توکل به خدا به طرف دانشگاه حرکت کردم . در طول راه مدام به حرف های دیشب پدر فکر می کردم . حتی می توانستم از رضا و زهرا و تمام کسانی که دور و برم بودند ، کمک بگیرم . کم کم وقت آن رسیده بود تا همه بفهمند من عاشق حامد هستم . جرمی مرتکب نشده بودم تا از آن بترسم . تنها چیزی که از آن می ترسیدم عکس العمل پدر بود . حداقل اگر پای مهریه ی فروغ در میان نبود ، شاید می توانستم راضیش کنم ، اما با این وضعیت بعید می دانستم روی خوش نشان دهد . با این حال توکلم به خدا بود .
    کم کم به دانشگاه می رسیدم . بچه ها دسته ، دسته جمع شده بودند و مثل بچه های کلاس اولی شور و شوق خاصی داشتند . ماشینم را گوشه ای پارک کردم و چادرم را از داشبورت برداشتم . مچاله و چروک شده بود . کمی با دست صافش کردم و روی سرم گذاشتم . همه ی کسانی که مرا می شناختند با تعجب نگاهم می کردند . باورشان نمی شد من همان هستی صادقی ترم قبل باشم .
    پچ پچ ها و زمزمه ها شروع شد . از رفتار بچه ها نراحت نشدم . شاید اگر خودم هم جای آنها بودم همین رفتار را داشتم . سریع به طبقه ی دوم رفتم تا شاید حامد را ببینم ، اما اتاقشان بسیار شلوغ بود . زیاد کنجکاوی نکردم . هنوز نیم ساعتی به شروع کلاسم باقی مانده بود . به فکرم رسید به کتابخانه سری بزنم . بی خیال سرم را پایین انداخته بودم و می خواستم وارد شوم که یک دفعه محکم به شخصی که مقابلم بود برخورد کردم . تنها چیزی که روی زمین می دیدم چند تا کتاب بود . از فرط شرمندگی دیگر سرم را بالا نگرفتم در حالیکه عذر خواهی می کردم خم شدم تا کتاب ها را جمع کنم . در همین لحظه صدای حامد به گوش رسید که با آرامش می گفت :
    - اشکالی نداره خانم صادقی ، خودم جمعشون می کنم .
    با شنیدن صدای او بیشتر شرمنده شدم . بلند شدم و گفتم :
    - سلام آقای فتاح ، ببخشید اصلا حواسم نبود . تقصیر منه . بذارید کتابا رو پاک کنم .
    - نه خواهش می کنم خانم صادقی . کارا امروز زیاده ، من یه خورده عجله می کنم . من باید عذر خواهی کنم .
    دست دراز کرد ، کتاب ها را گرفت و فورا رفت . با اینکه هنوز هم در شوک برخورد با حامد بودم ، از دیدن او قند در دلم آب شده بود . مخصوصا اینکه این بار ، بر خلاف دفعات قبل ، موقع حرف زدن سرش پائین نبود . نگاهش مهربان تر شده و لحن صدایش دلنشین تر بود . تا به حال به یاد نداشتم حامد به صورتم نگاه کند و لبخند بزند ، اما امروز این کار را کرد . شاید به دست پاچگی ام می خندید . به هر حال من این موضوع را به فال نیک گرفتم .
    ***** *****
    پانزدهم بهمن عروسی آریکا و مایکل بود . با حضور مهمانان ارمنی عروسی آن ها در کلیسا برگزار شد . مراسم ازدواجشان برای من که یک مسلمان بودم بسیار جالب و دوست داشتنی بود . ازدواج آنقدر سنت شیرینی است که هر کس با هر دین و آئینی ، به آن اعتقاد دارد . مهم اختلاف سنت ها نبود ، بلکه مهم حس خوب به هم رسیدن بود .
    بعد از مراسم ازدواج قرار شد آریکا و مایکل در خانه ای که در چالوس اجاره کرده بودند زندگی مشترکشان را آغاز کنند .
    چند روزی می شد که از سودابه خبری نداشتم . وقتی از جشن به خانه برگشتم ، تلفن را برداشتم و شماره اش را گرفتم . کسی گوشی را برنمی داشت . به موبایلش زنگ زدم ، آن هم خاموش بود . نگران شدم ، سابقه نداشت سودابه وقت اذان بیرون از خانه باشد . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . سه رکعت نماز مغربم را خواندم و دوباره با منزلشان تماس گرفتم . باز هم کسی گوشی را بر نداشت . موبایل رضا هم خاموش بود . دیگر مطمئن شده بودم که اتفاقی افتاده . یک تسبیح صلوات نذر کردم و دوباره زنگ زدم بی فایده بود . چهار رکعت نماز عشاء را هم خواندم . باز هم زنگ زدم . این بار سودابه نفس نفس زنان گوشی را بر داشت .
    - سلام هستی ، خوبی ؟
    - سلام سودابه ، بابا شما کجائید ؟ از نگرانی داشتم می مردم .
    - بمیرم برات ، حتما خیلی زنگ زدی ، با رضا رفته بودم بیرون .
    - پس چرا موبایلتون خاموشه ؟
    - قضیه اش مفصله ، بعدا بهت می گم .
    - سودابه تو رو خدا ، همین قدر که منو تو انتظار گذاشتی ، بسه . بگو ببینم چی شده ؟
    - راستشو بخوای دنبال رامین بودیم ، البته خودس نه ، دسته گلای آقا .
    - مگه چی کار کرده ، اتفاقی براش افتاده ؟
    - بگو چی کار نکرده . چند وقت پیش که اومده بودیم ، می خواستم بهت بگم ، اما با پیش اومدن موضوع حامد گفتم بی خود ذهنتو مشغول نکنم . رامین معتاد شده .
    - چی میگی سودابه ؟ !
    - باور کردنش سخته ، اما حقیقت داره . کاش فقط معتاد بود ، حالا یه پسری شده که به هر کار کثیفی دست می زنه ، از ریخت و قیافه اش حالت بهم می خوره ، یه آدم آشغالی شده .
    - سودابه درست حرف بزن ببینم چی شده ؟
    - تینا که یادته .
    - همون که مترجم زبان بود ؟
    - آره . سه ، چهار ماه پیش رامین و تینا میان شمال ، ویلای پدر بزرگ تینا ، مثل اینکه یه چند نفری هم باهاشون بودند ، ولی این دو تا شازده هوس می کنند دو ، سه روزی تنها بمونند ویلا ، معلوم نیست اونجا چه غلطی می کنند که تینا بعد از دو ماهی می فهمه حامله است . موضوع رو با رامین در میون می ذاره اما آقا رامین زیر بار نمی ره و به تینا می گه ، دیگه باهاش کاری نداره . دو هفته ای از این ماجرا می گذره . تینای بیچاره می بینه دیگه راهی جلوی پاش نیست . همه ی ماجرا رو برای خانواده ش تعریف می کنه . اونا هم از رامین شکایت می کنند . رامین دیوونه هم از وقتی که موضوع شکایتو فهمیده از خونه فرار کرده . البته رضا به کمک دوستاش تونستند به


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/