صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 40

موضوع: معجزه عشق | هستی فضائلی فر

  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    کنارم بود سعی میکرد هر طور شده کمکم کند.ساعتهای طولانی پای درد دلم مینشست و ساکت به حرفهایم گوش میداد.از حرفهای آن روز جلال فقط سودابه را در جریان گذاشته بودم حتی رضا هم از ماجرا چیزی نمیدانست .سودابه در مورد حالات روانی رامین که جلال از آن حرف میزد مشکوک بود میگفت با این رفتار رامین بعید بنظر نمیرسد که او تعادل روانی نداشته باشد.نمیدانم شاید او هم این حرفها را به این خاطر میزد که از رامین متنفر شوم و راحتتر فراموشش کنم.اما من همچنان رامین را دوست داشتم و برای دیدنش بیتابی میکردم.
    دو هفته ای از این ماجرا گذشت و من همچنان در حسرت دیدار رامین و شنیدن صدایش بودم.به غیر از چندباری که سودابه او را با جلال در خیابان دیده بود دیگر خبری از او نداشتم.نه به خانه می آمد و نه موبایلش روشن بود.رضا هم در جمع صمیمی آن دو دوست جایی نداشت.هنوز پدر و فروغ از جدایی من و رامین چیزی نمیدانستند .گاهی اوقات به بهانه ی دیدن رامین از منزل خارج میشدم.هر شب با خاطرات خوبمان به خواب میرفتم آنقدر دوستش داشتم که در غیابش عکسهایش هم به من آرامش میداد.
    درست در این بین بود که ماجرای رفتن ما به شمال قوت گرفت.نوزدهم شهریور قبل از آمدنمان به شمال تصمیم گرفتم به رامین زنگ بزنم وقتی گوشی تلفن را برداشتم دستم بی اختیار میلرزید انگار برای اولین بار میخواستم با او صحبت کنم.شماره اش را گرفتم ترسی در وجودم بود که نمیتوانستم به راحتی صحبت کنم سریع تلفن را قطع کردم دوباره زنگ زدم مردی به تلفن جواب داد.اما رامین نبود.صدای جلال به گوشم رسید:سلام خانم صادقی
    -سلام من با تو کاری ندارم گوشی رو بده به رامین.
    -رامین؟کی گفته با منه.
    -گوشیش دست توئه.
    -خب این دلیل نمیشه.تو ماشین جا گذاشته بود هنوزم باهاش در تماسی؟
    -فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه.
    -اومدی نسازیا تو هنوز منو نشناختی وگرنه اینطوری باهام صحبت نمیکردی!
    -دقیقا همینطوره تو مثل یه مار هزار تو میمونی که کمتر کسی میتونه ازت سر دربیاره.
    -چه تعبیر جالبی حالا چرا اینقدر با حرص حرف میزنی ما که با هم دعوا نداریم دختر خوب.
    -اتفاقا خیلی راحتم.
    -راجع به پیشنهادم فکر کردی؟
    -نه پیشنهاد تو حتی ارزش فکر کردن هم نداره ببین اقای محترم من یه تار موی آدمایی مثل رامینو با دنیای آدمای دورویی مثل تو عوض نمیکنم.این پنبه رو از گوشت در بیار من هیچوقت با تو ازدواج نمیکنم.
    گوشی را محکم گذاشتم بغضم ترکید و شروع کردم به گریه اما با گریه کردن کاری درست نمیشد باید فکری میکردم.
    لباسم را پوشیدم و به بهانه ی دیدن سودابه از خانه بیرون رفتم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #12
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    60-63

    به تاکسی سرویس زنگ زدم و به سمت منزل معافی حرکت کردم.چند متری دورتر از منزلشان سر کوچه ، در اتومبیل آژانس منتظر نشستم.امشب باید تکلیفم را با رامین مشخص می کردم.
    بالاخره بعد از یک ربع انتظار جلال را دیدم ، دروغ نگفته بود ، بیرون بود و تازه به خانه برمی گشتماشین را جلوی در پارک کرد و تنها وارد خانه شد.هنوز ناامید نشده بودم.نبردن ماشین به پارکینگ امیدوارم می کرد شاید دوباره جلال یا رامین را ببینم.باز هم منتظر ماندم.چقدر ثانیه ها کند می گذشت.گر گرفته بودم.شیشه ماشین را کمی پایین کشیدم.نسیم خنک شبهای آخر شهریور ماه ، صورتم را به آرامی نوازش می کرد.
    جا به جا شدن راننده ی آژانس روی صندلی و کش و قوسهای مداومی که به دست و گردنش می داد ، خستگی را بیشتر به من تلقین می کرد.به ساعت کوچکی که روی داشبورد ماشین بود نگاهی انداختم.چند دقیقه ای تا دوازده شب بیشتر باقی نمانده بود.دیدن رامین تحمّل سنگینی پلکهایم را بیشتر میکرد.
    در همین افکار بودم که ناگهان در منزل آقای معافی باز شد و جلال وارد کوچه شد و چند لحظه بعد سایه مردی که بدون شک رامین بود به دنبال او ظاهر گشت.رامین در حالی که سیگار می کشید ، نفس عمیقی کشید و به طرف ماشین رفت.دیگر طاقت نداشتم.سریع از اتومبیل آژانس پیاده شدم و بدون نگاه کردن به این طرف و آن طرف خیابان خودم را به او رساندم و در حالی که اشک شوق در چشمانم حلقه زده بود با صدای بلند صدایش زدم.
    -رامین ؛ رامین.
    -هستی؟!تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
    -یعنی تو نمی دونی ، به این زودی فراموش کردی؟ببین به چه روزی افتادم! من هنوز همون دختری هستم که اگه یه روز صداتو نشنوم خوابم نمیبره!چطور دلت اومد تنهام بزاری؟بیا برگرد بریم خونه.
    در حالی که رامین سیگار نصفه و نیمه اش را زیر پایش خاموش می کرد به ماشین تکیه داد و بدون اینکه نگاهم کند ، گفت:
    -تو تنها کسی هستی که هیچ وقت فراموشت نمی کنم.
    -پس چرا بهم زنگ نمی زنی؟معلومه که خیلی از دستم دلخوری!
    -دلخور که نیستم ، زنگ نزدم تا تو ناراحت نشی.
    -رامین این حرفا چیه؟از دست تو ناراحت بشم؟تویی که تمام زندگیمی؟
    پوزخندی زد و گفت:
    -پس کی می گفت برای آخرین بار خداحافظ؟
    بغضم رو قورت دادم:
    -باور کن قصد و غرضی نداشتم.اون روز هر دوی ما عصبانی بودیم ،یه حرفهایی به هم گفتیم که نباید می گفتیم.با این حال من معذرت می خوام.
    -نه اصلاً منظورم این نبود که ازم عذرخواهی کنی ، راستشو بخوای برای این زنگ زدم تا بتوانم راحت تر...
    -راحت تر چی؟
    -راحت تر فراموشت کنم.
    -باور نمی کنم رامین یعنی همه چیز به این راحتی تموم شد؟
    -نگو راحت هستی ، منم روزهای سختی رو می گذرونم ، تمام خاطراتمو روزی صدبار مرور میکنم.هر شب مثل دیوونه ها با در و دیوار حرف میزنم ، اما این تصمیم رو به خاطر خوشبختی تو گرفتم.من به درد دختر خوبی مثل تو نمی خورم.همیشه نظرمو اعمال می کنم ، دوست دارم همه زیر سلطه ام باشند ، اصلا چرا باید کارمون به جایی برسه که تو بخوای تحملم کنی ، تو لیاقتت بیشتر از این حرفاست.مطمئنم در آینده خواستگارهای خیلی خیلی بهتر از من نصیبت میشه.
    در حالی که رامین دستهایم را گرفته بود به چشمانم زل زد و گفت:
    -باور کن هستی آرزویی بزرگتر از خوشبختی تو ندارم.
    احساسات رامین آنقدر پاک بود مه خیلی زود به من منتقل شد.گریه یک لحظه هم امانم نمی داد.مکثی کردم و گفتم:
    -پس رامین اون همه دلدادگی و عشقی که میون ما بود چی شد؟من حتی یک لحظه هم نمی توانم بدون تو زندگی کنم.ما دوستای خوبی برای هم بودیم یادته همه به صمیمیت ما غبطه می خوردند ، پس الان اون عشق کجاست؟رامین اگه آرزویی بزرگتر از خوشبختی من نداری.بیا و خوشبختم کن.بگو همه ی حرفهای که زدی یه شوخیه؟بگو رامین؟بگو...
    -کاش می تونستم هستی ، ولی حالا برای این حرفا دیره ، ما تو زندگی با شوخی ها سر و کار نداریم.اینا همه واقعیت های تلخیه که همه مون یه روزی باهاش مواجه می شیم.قبول کن اگه یکی ، دو بار دیگه جر و بحثمون بشه ، اون حرمت و احترامی که بین ماست شکسته میشه و من اصلا نمی خوام اینطور بشه.تو همیشه پیش من دوست داشتنی بودی و هستی.
    -پس دیگه جای بخششی نمونده ، چه آرزوهایی که تو سینمون بود و بهش نرسیدیم.
    -خواهش میکنم برو هستی ، من حال درستی ندارم ، مدام قرص مصرف می کنم.تمام تنم درد میکنه ، بیشتر عذابم نده ، برو ، برو دیگه.
    آن شب حرفی از جلال به میان نیاوردم چرا که باز هم امیدوار بودم با تمام حرفهایی که رامین زده بود دوباره ببینمش.قطره های اشکم را بدرقه ی راه رامین کردم و به سمت خانه به راه افتادم.
    هر روزی که می گذشت مصرف قرص های ارام بخشم بیشتر میشد ، امّا از آرامش خبری نبود ، باید به خودم می قبولاندم که پسری به اسم رامین دیگر در زندگی من وجود ندارد.
    کمتر از یک هفته دیگر ما عازم شمال می شدم.عصمت خانم و اکبر آقا به همراه چند کارگر دیگر مشغول جمع آوری اسباب و اثاثیه ی خانه بودند.تا یکماه پیش وقتی حرف از شمال به میان می آمد ، من و فروق با پدر ساز مخالف می زدیم.اما حالا می خواستم هر چه زودتر همه ی خاطراتم را در تهران فراموش کنم.امیدوار بودم دوری از رایمن باعث شود راحتتر فراموشش کنم.
    نگاه کردن به نامه ها و هدیه هایی که رامین به منایبت های مختلف برایم می نوشت و می گرفت یادآور خاطرات خوش دوران گذشته بود.نگاهی به دفتر شعرم انداختم.نامه های رامین رادر آن نگه داری می کردم.نوشته ای را که برای روز عشاق برایم فرستاده بود برداشتم و دوباره خواندم : ...........


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #13
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    64 تا 75
    "آرامشی بهتر از آشفتگی خیالم برای تو نیست.آغوش گرمت را به سویم بگشا.آروز دارم در کلبه ی عشق روزی تو را بیابم و بر دستانت بوسه ی تمنا بزنم و چشمانت را از آنِ خود سازم نگاهت با من عشق بازی می کند،بهتر از هزار حرف عاشقانه با چشمانت حرف می زنم نگاه تو از آنِ من است،فقط برای من.بیا فاصله ها را از یاد ببریم،دوری سال های گذشته را با نزدیکی امروز فراموش کنیم و مگر نه این است که امروز سرآغاز فردایی دیگر است،پس بیا روزهای تولد دوباره مان را جشن بگیریم و هر روز بوسه ای از عشق و وفا به هم هدیه کنیم و از خدا بخواهیم گرمی عشق را در دلمان آتشین کند تاهمدیگر را در هاله ایی از عشق و محبت بسوزانیم.
    هستی عزیزم روزعشاق
    بر تو عشقِ عزیزِ زندگیم مبارک باد
    دوستدار توRamin
    14 فوریه
    قلم و کاغذی برداشتم و در گوشه ای از اتاق تاریکم در زیر سوسوی شمع کوچکی که روشن کرده بودم.نشستم و ناباورانه از اینکه دیگر رامین را باید در کنارم نبینم،برای دل تنهایم شعری سرودم:
    به آرامی تو را در باد می خواند
    نفس هایت برایم گرم . جانبخش است
    و رویایت چقدر سنگین و بی همتاست
    خدایم در چنین شب ها
    به قلبم سخت نزدیک است
    و من شادم،نمی خندم
    چرا که در وجودم ترس بیداری است
    و شیرین است این غفلت
    سراب دختر تنها
    که رویایش، دریایی است
    نگاهش در این دنیا،به زیبایی است
    و شاید منتظر،بی تاب لالایی است
    صدایی،پچ پچی در گوش او پیچید
    به یک لحظه،نگاهش مثل ماه رخشید
    نوازش های دستی هم به روی شانه اش لرزید
    عطش های لبانی شرح به یک لحظه به روی هم می غلتید
    در این تاریکی و سرما هوش هم بی صدا خندید
    به آن چشمان تاریکی که دیگر،خواب را برچید
    و کلبه باز آنجا بود با آن دختر تنها
    که نجوایش برایش باز تکراری است
    و تنهایی،تنها یار شیدایی است
    کماکان دخترک در بی قراری است
    در این شب های سرد آشنایی
    به دنبال شب گرم بهاری است

    دختر تنهای شب
    (هستی)
    قلم را زمین گذاشتم و یک دل سیر گریه کردم.چیزی که بیشتر از همه در این لحظات آرامم م یکرد،شنیدن یک موسیقی غمگین بود.گوشه گوشه ی اتاقم با خاطرات رامین عجین شده بود.انگار به هر طرف که نگاه می کردم چشمان زیبایش مشغول تماشایم بودند.ساعت یک شب بود و من هنوز بیدار بودم.تنم کوره ی داغ بود و دلم یک گلوله ی آتش.اشک هایم صورتم را خنک می کردند.آن قدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
    صبح روز بعد حوصله ی هیچ کاری را نداشتم.نگاهی به آیینه انداختم،چشمانم پف کرده بود،سرم گیج می رفت.صدای فروغ را می شنیدم که مسغول صحبت با تافن بود.بوی دود سیگارش تمام فضای پذیرایی را پر کرده بود.با اینکه از بوی سیگار متنفر بودم،امّا به آن عادت داشتم.به طرف آشپزخانه رفتم،عصمت خانم مشغول شستن کاهو بود.
    - سلام هستی جون.
    - سلام عصمت خانم،یه چیزی بیار بخوریم.
    - چشم،چرا چشمات قرمزه دخترم.
    - چیزی نیست،آلرژی یه.
    عصمت خانم برایم شیر آورد و بعد چند برگ کاهوی تازه هم در ظرفی گذاشت و تعارفم کرد.با اینکه اشتهای خوردن نداشتم،اما لبخند مهربان و مادرانه ی او باعث شد که دستش را کوتاه نکنم.
    فروغ همچنان مشغول صحبت بود.باید قبل از رفتنمان به شمال رامین را میددیم.هنوز شرایط روحی مناسبی نداشتم.چند روزی می شد که خودم را با پرسه زدن در خیابان ها سرگرم می کردم.طی این مدت،یکی،دو باری به صورت اتفاقی جلال را در خیابان دیده بودم،اما بی تفاوت بدون اینکه حتی سلامی به او بگویم از کنارش می گذشتم.
    پایان تعطیلات بود و خیابان های تهران شلوغ تر ازهمیشه.برخلاف سالهای گذشته شور و شوقی برای خرید نداشتم.تا آنجا که خبر داشتم رامین هنوز منزل دکتر معافی بود.
    شب بیست و چهارم شهریور بود که با رامین تماس گرفتم،این بار خودش به موبایلش جواب داد.خیلی کوتاه با او صحبت کردم و قرار شد فردا ساعت هشت،پارک جمشیدیه،نیمکت زرد،زیر درخت چنار،رو به روی ابشار رنگی یعنی همان جای همیشگی که به قول رامین برای ما اول و آخر دنیا بود،همدیگر را ببینیم.
    جعبه ای برداشتم و تمام کتاب ها،عکس ها،نوشته ها و هدایایی که طی این مدت از رامین داشتم همه را جمع کردم.تمام عکس هایی هم که از او در کامپیوتر و موبایلم داشتم پاک کرده بودم.حالا فقط یک حلقه از رامین در دستم به یادگار داشتم که دل کندن از آن واقعا برایم مشکل بود.به هم قول داده بودیم که هیچ وقت حلقه هارا از خودمان دور نکنیم.اما حالا نه تنها این قولريالبلکه صدها قول وآرزو دیگر معنایی نداشت.دلم نیامد آخرین بار برای رامین چیزی ننویسم.دفتر شعرم را برداشتم و به آلاچیق داخل حیاط پناه آوردم تا زیر نور ماه که گهگاهی تکّه ابر کوچکی جلوی نور زیبایش را می گرفت به دور از هیاهو باز هم برای آرام کردن دل بی قرارم چند جمله ای بنویسم.چند دقیقه ای به ستاره های آسمان خیره شدم.یاد شبهایی افتادم که من و رامین برای هم ستاره انتخاب می کردیم.همیشه کوچکترین و دورترین و کم نورترین ستاره برای رامین بود و پر نورترین و درشت ترین و نزدیکترینش برای من.
    بین ستاره های ما هم فرسنگ ها فاصله بود درست مثل خودمان.نسیم خنکی که بوی پاییز را با خود به همراه داشت،مو های طلایی ام را روی شانه هایم می غلتاند.
    بدون اینکه به ذهنم فشاری بیاورم،با قلم کوچکی که در دستم بود کلمات به روی کاغذ سفید جاری می شد نوشتن از رامین هیچ وقت برایم مشکل نبود.دفترم را باز کردم و نوشتم و نوشتم.
    پنج شنبه شب برای اینکه به موقع سر قرار برسم . گرفتار ترافیک خسته کننده ی خیابان های تهران نشوم،زود تر از خانه حرکت کردم.وقتی به پارک رسیدم رامین هم تازه از ماشین جلال پیاده شده بود و کشان کشان با دمپایی مشکی و بلوز و شلواری که اصلا در شانش نبود با موهای ژولیده به من نزدیک و نزدیک تر می شد.تا حالا او را اینقدر شلخته ندیده بودم.بعد از سلام دلم طاقت نیاورد و فورا گفتم:
    - این چه قیافه ای یه رامین؟
    خندید و گفت:
    - بی خیالش هستی.
    - هنوزم خونه ی اون پسره هستی؟
    - منظورت از اون پسره جلاله،اون بیچاره چه هیزم تری به تو فروخته که راجع بهش...
    - بیچاره مائیم که با همچین آدمی دوستیم.این جلالی که اینقدر ازش تعریف می کردی همین بود؟
    - مگه چشه؟خیلی هم پسر اقایی یه تازگی ها خیلی برخوردت باهاش بد شده اگه ما مشکل داریم اون نباید تاوانشو بده.
    - چیه مثل اینکه حالا ما بده شدیم وجلال خوبه؟
    - جلال همیشه خوب بود.
    حرصم گرفت و گفتم:
    - تو که سنگ این آقارو این قدر به سینه می زنی می دونی بهم پیشنهاد ازدواج داده؟
    - خب مگه چیه،خودم بهش گفتم باهات صحبت کنه.
    - رامین تو واقعا همون پسر دو سال پیش هستی،من باورم نمی شهريا،حتما چیز خورت کردن!
    - هستی باور کن پسر خوبیه،دوستت داره می تونه خوشبختت کنه.
    - بسه دیگه نمی خوام ازش بشنوم.
    - اگه به من دل بستی،اینه حال و روزم می بینی که یه روز خوب یه روز بد.اما جلال...
    عصبانی شدم و با صدای بلندی گفتم:
    - بس کن رامین!!
    چند لحظه ای سکوت میان ما حکمفرما شد.
    - معذرت می خوام،خواهش می کنم حداقل تو این اوضاع حرفی از جلال نزن.
    سری تکان داد و باز هم سکوت کرد.
    به ناچار برای شکستن این سکوت سنگین که حرف های زیادی را در خود خفه می کرد پای درس و دانشگاه را به میان کشیدم و گفتم:
    - برای رفتن به دانشگاه خودتو آماده کردی؟
    بی اعتنا جواب داد:
    - یه جوری حرف می زنی که انگار می خوام برم مهد کودک!!آمادگی نداره که،چند روز دیگه ثبت نام می کنم و بعد هم که کلاسام شروع می شه.
    - حوصله ی درس رو داری؟
    - آره،چرا فکر کردی ندارم؟اتفاقا فکر می کنم وقتی می رم دانشگاه زندگیم نظم بیشتری داره این جعبه چیه باهاته؟
    - اینا و سائل توئه که یه مدت دست من امانت بود.
    - می خوای پسشون بدی؟
    - خب آره،خودت خواستی.
    - می ریختیشون دور،من چون خونه ی جلال اینا بودم.نتونستم هدیه هاتو بیارم.البته پس آوردن هدیه کار درستی نیست.
    - اینا هدیه نیستند،آیینه ی دق اند.رامین؟
    - بله.
    - تو چشمام نگاه کن بگو دوستت ندارم تا همه چیز رو باور کنم.
    - تو چشمات نگاه می کنم مثل همیشه می گم دوستت دارم،ولی لیاقتشو ندارم.
    - هنوز می شه ما می تونیم...
    - نه دیگه حرفشو نزن.
    - باشه فقط بدون من تا آخرین لحظه سعی مو کردم،اما خودن نخواستی.
    نگاهی به دست جپش انداختم،هنوز حلقه ای که برایش گرفته بودم دستش بود.یک لحظه متوجه نگاهم شد بدون هیچ حرفی حلقه اش را در آورد.در دستم گذاشت و از روی نیمکت بلند شد.در حالی که پشتش به من بود.سیگار خاموشی را روی لبش گذاشت و گفت:
    - هستس میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
    - جونم بگو.
    - شعری که واسه ی روز تولدم گفتی یه بار دیگه برام میخونی؟
    - آره سوم اسفند چه روز خوبی بود.هدیه ی تولدت یه شعر بود و یه دنیا احساس،یادمه بیشتر از صد بار بهت گفته بودم دوستت دارم.روز فوق العاده ای بود برام.بیا بنشین برات بخونم.
    رامین با شور وشوق کودکانه ای که از دید من پنهان نمانده بود کنارم نشست و من شعر را برایش خواندم.وقتی شعر تمام شد رامین گفت:
    - شعرت مثل یه لالایی یه هستی.مثل لالایی هایی که مامان دوران بچگی واسم می خوند و هیچ وقت معنی شو نمی فهمیدیم.اما دوستشون داشتم و همیشه حس خوبی بهم دست می داد.باید اعتراف کنم که هرگز به خودم زحمت ندادم حرف هایی رو که توی این شعر گفتی درک کنم.
    - می دونم،اگه درک می کردی کارمون به اینجا نمی کشید.فکر نمی کنم دیگه حرفی باقی مونده باشه،برات آرزوی موفقیت می کنم.راستی یادم رفت این حلقه ته.انگشت لاغرم چند وقتی می شد بهش عادت کرده بود.
    - پیشت بمونه از نظر من مشکلی نیست.
    - نه اینطوری راحت ترم.
    - ولی من قبول نمی کنم.
    اصرار من به رامین برای پس گرفتن حلقه فایده ای نداشت و من مجبور شدم برای رهایی ازاین کابوس شیرین در حضور رامین حلقه ام را در آب بیندازم.به احترام روزهای قشنگمان دیگر اعتراضی نکردیم.و همه چیز را پای سرنوشت گذاشتیم و این آخرین دیدار من و رامین بود.
    فصل 4
    از اقامت ما در رامسر سه،چهار روزی می گذشت.صبح بیست و نهم شهریور بود که عصمت خانم با خبری خوش مرا بیدار کرد:
    - هستی خانم بلند شید مهمون داریدفسودابه خانم و آقا رضا اومدند.
    با شنیدن اسم سودابه می خواستم از خوشحالی پر در بیاورم.سریع از روی تختم برخاستم،شالی به روی شانه ام انداختم و از اتاق خارج شدم.سودابه و رضا با پدر مشغول احوالپرسی بودند.سریع از پله ها پایین رفتم.
    - سلام عزیزم دلم برات یه ذره شده.
    - سلام هستی جون،دیدی اینجا هم پیدات کردم.فکر کردی از دستم خلاص شدی؟
    - نه شیطون می دونستم میای پیشم.
    جای خالی رامین کاملا احساس می شد.یک لحظه بغض گلویم را گرفت،اما خودم را کنترل کردم.سودابه و رضا هر دو خسته به نظر می رسیدند.عصمت خانم اتاق رضا را در بالا حاضر کرد.من و سودابه هم طبق معمول با هم در یک اتاق به سر می بردیم.
    ساعت نه همه با هم صبحانه خوردیم.سر میز صبحانه پدر سراغ رامین را از رضا گرفت:
    - اقا رضا خیلی وقته رامین خان سری به ما نمی زنه،ایران نیست؟
    بیچاره رضا با کمال فروتنی گفتک
    - چرا ایرانه،چند تا از دوستاش از شهرستان اومده بودند.حسابی سرش گرمه.البته خیلی دوست داشت با ما بیادفاما نشد.
    اصلا دوست نداشتم این بحث ادامه پیدا کند.سودابه که به این موضوع پی برده بود.رو به پدر کرد . گفت:
    - آقای صادقی واقعا شهر قشنگی رو برای زندگی انتخاب کردید.چند روزی که شمالیم دوست دارم با هستی جون تمام جاهای دیدنی شهر سر بزنیم.این اب و هوا تو هیچ جای ایران پیدا نمی شه.
    فروغ گفت:
    - نظر لطفته سودی جون اما هیچ جا تهرون نمی شه.اینجا یه بوتیک درست حسابی هم نیست.قدر امکاناتی که اونجا دارید رو بدونید.من که کطمئنم بیشتر از یک سال نمی تونم اینجا دوام بیارم.درس هستی جون که تموم شد.ما برمی گردیم تهران.همایون هم اگه دلش خواست می تونه با ما بیاد تهران مگه نه همایون؟
    - آخه سر میز صبحانه که جای این حرفا نیست خانم،یعدا در این مورد صحبت می کنیم.خب من دیگه باید برم مغازه،خیلی کار دارم.تا یادم نرفته این دویست تومنو بدید به اکبر اقا بابت پرداخت قبض های موبایلمون.پدر پول را روی میز گذاشت سپس از همه خداحافظی کرد و رفت.بعد از صبحانه مزاحم سودابه و ظضا نشدیم.رضا برای استراحت به اتاقش رفت و سودابه هم به اتاق من.من و پانی هم به حیاط رفتیم.دوری زدم و بعد کمی تاب سواری کردم.هوا ابری بود اما دریا ارام به نظر می رسید.پانی در اوج لذت به سر می برد.کارم به جایی رسیده بود که آرزو می کردم جای شک باشم.احساس تنهایی می کردم.می دانستم که سودابه با کوله باری از خبرهای داغ به شمال آمده و مطمئنا امشب حرفهای زیادی برای گفتن داشت.یک ساعتی بود که در حیاط بودم.غذای پانی رو دادم و بعد به طرف خانه ی عصمت خانم و اکبراقا رفتم.طی چند روزی که به شمال آمده بودیم.اولین بار بود که به خانه ی کوچک آنها سر می زدم.می دانستم که اکبر اقا برای پرداخت قبض موبایل های ما به بانک رفته.بنا براین عصمت خانم تنها بود.از پنجره ی کوچکی به داخل اتاق نگاهی انداختم.فضای اتاق بسیار صمیمی به نظ می رسید.لوازم و وسایل خانه ی آنها شیک نبود،اما تمیز و مرتب چیده شده بود.ناگهان دستی روی شانه ان احساس کردم.فورا برگشتم.لبخند عصمت خانم ترس و دلهره را از من دور کرد.با لکنت گفتم:
    - باور کنید قصد فضولی نداشتم...
    - خونه ی خودته خانم،این حرفا چیه می زنی،دلت می خواد بریم تو؟
    - آره.
    عصمت خانم در را باز کرد و با هم وارد اتاق شدیم.مثل فیلم های قدیمی،سماور کوچکی روشن بود و چایی روی آن می جوشید.پارچه ی


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #14
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    76-80
    سفيد دولايه اي دور تا دور اتاق پهن شده بود . از مبل و صندلي هم خبري نبود . اتاق پذيرايي با پشتي هاي گلدار قرمز تزئي شده بود . يا راديوي قديمي همراه با قليان هم در گوشه اي از اتاق قرار داشت . عصمت خانم با استكان كوچك چاي از من پذيرايي كرد و گفت :
    - دخترم هر وقت كه احساس دلتنگي كردي مي توني باي پيشم . من و اكبر اقا خيلي خوشحال مي شيم .
    - باشه عصمت خانم ، حتما ميام پيشتون. مي تونم يه سوال بپرسم ؟
    - بپرس عزيزم .
    - چرا وسايلي كه پدر بهتون داد قبول نكرديد ؟
    - دخترم ما ديگه لب گوريم . اين وسايل ، از سرمون هم زياده . باز هم خدا رو شكر ، همين ها رو داريم . كساني هستند كه يه بشقاب ندارند توش غذا بخورن . بنده ي ناشكر نيستم ، من از زندگي راضي راضيم . وسائلي هم كه آقا داده بود اكبر اقا برد داد به يه خونواده ي آبرومند كه واسه جهاز دخترشون معطل بودن . اونقدر خوشحال شدن كه يه عمر دعاتون مي كنن . اين طوري هم خدا راضيه هم خلق خدا .
    - شما واقعا مهربونيد . با اينكه خودتون تلويزيون رنگي نداشتيد داديد به يه خونواده ي ديگه . اگه يه دختر داشتي هيچي كم نداشت . مي دوني چرا ؟ چون صاحب بهترين مادر دنيا بود .
    - الان هم دختر دارم . من هميشه تورو به چم دخترم نگاه مي كنم ، خوشگلم .
    - مرسي عصمت خانم ، خب بايد برم ، مي دونم شما هم كار داريد ، بازم بهتون سر ميزنم . فعلا خدافظ
    - به امان خدا .
    وارد حياط شدم . پاني نشغول گل بازي بود . تمام خاك باغچه را زير و رو كرده و از اين كار لذت مي برد . آنقدر سرگرم بودم كه سودابه را فراموش كرده بودم حول و حوش ساعت دوازده بود كه سودابه از خواب بيدار شد .
    - سلاك كدو تنبل ، چقدر مي خوابي ؟
    - سلام ، پاني چرا خيشه ؟
    - گل بازي كرده بود ، بردمش حمام ، تو خواب بودي ؟
    - آره تو ماشين هم خواب بودم ، رضا هنوز خوابه ؟
    - نديدم بيدار بشه .
    - رانندگي كرده ، حسابي خسته س .
    - تو راه بهتون گير ندادن ؟
    - نه بابا ، كي به كيه ! صبح زور كه كسي تو جاده نيست . تازه اگه گير مي دادن ، مي گفتيم نامزديم ... هستي ؟
    - بله .
    - تو چشاي من نگاه كن ... يه چيزي مي خواي بپرسي ، چرا مي ترسي ؟
    - مث هميشه خودم لو دادم ؟
    - بعد از اين همه سال دوستي ديگه نيازي به لو دادن نيست .
    - حوصله داري بريم تو حياط قدم بزنيم ؟
    - چرا كه نه . اونجا راح تر مي تونيم با هم درد دل كنيم .
    - مي دونم كه قبل هر صحبتي دوست داري از رامين بشنوي ؟
    - هنوزم مثل هميشه س ؟
    - ي جوري حرف مي زنه كه انگار يه قرن نديدتش !
    - هميشن يه هفته به اندازه ي ي قرن بهم سخت گذشت .
    - لاغر شده . اون پسر شوخ و بانمكي كه هميشه مي شناختيش نيست . كلا عوض شده . معلوم نيست با كي ميره . با كي مياد . ديگه بهت زنگ نزده ؟
    - نه ، خيلي بي معرفتر از اوني بود كه فكرشو مي كردم ، ميدونه ما اومديم شمال ؟
    - آره بهش گفتم .
    - خب عكس العملش چي بود ؟
    - خيلي بي تفاوت گفت ، بالاخره همايون خان حرفشو ثابت كرد .
    - همين ؟!
    - اره . بعد هم خيلي زود حرفو عوض كرد . هستي با اينكه اينهمه با احساساتت بازي كرد ، هنوزم دوسش داري ؟
    - بهش عادت كرده بودم سودابه . هر كي ندونه تو كه مي دونستي چقدر دوسش داشتم . هنوزم فكر مي كنم خوام و يكي مي خواد بيدارم كنه . گفتم مي يام اينجا زودتر فراموشش مي كنم ، اما نميشه انگار از زمين و زمان داره برام غم مي باره ، مدام چشم انتظار تلفنش م ، تو خودت يه عاشقي ، حتما مي توني وضعيتمو درك كني . به خدا قسم يه روز نمي شه به اين دريا و ساحل نگاه كنم و به يادش نباشم . با صداي زنگ تلفن دلم هري مي ريزه پايين . فكر مي كنم رامينه . دوست دارم مثل گذشته ها گوشي رو بردارم ، باهاش حرف بزنم ، بگم ، بخندم ، سر به سرش بذارم ، اما وقتي مي بينم همه ي اينا يه خياله ، دوباره سرم مي ره تو لاك خودم .
    - هستي ، اين قدر خودتو اذيت نكن ، شايد جلال سوژه ي خوبي باشه تا دست از تصوراتت برداري .
    - تو ديگه چرا سودابه ، از تو انتظار نداشتم !
    - انتظار چي ، چرا فكر مي كني دوست داشتن يه آدم ديگه اي غير از رامين گناه كبيره س ، تو الان تو اين شرايط به يه دوست خوب احتاج داري ، كي بهتر از جلال ؟
    - نمي تونم سودابه ، جلال زماني كه مي خواست پا پيش بذاره، نذاشت ، حالا خيلي دير شده . نمي خوام باز اشتباه كنم . من هيج حس خوب و سفيدي از جلال تو قلبم ندارم ، جز انتقام و به كينه ي سياه ... نمي تونم ببخشمش .
    - مگه اون چيكار كرده ؟
    - از اينكه كاري نكرده دلم مي سوزه ، مي تونست به رامين كمك كنه . اما انگار منتظر اين اتفاق بود تا زا شرايط سوءاستفاده كنه .
    - هستي نمي خوام تو دلتو خالي كنم ، ولي فكر مي كمي هركس ديگه اي جاي جلال بود تو اين شرايط ازت خواستگاري مي كرد ؟ به نظرم جلال داره مردونگي مي كنه .
    - وكيل خوبي واسه خودش گرفته ، سفيرش حامل پيام صلح و دوستي يه .
    - گوشه و كنايتو به دل نمي گيرم چون مي دونم تو دلت هيچي نيست . هستي ، من منكر اين نمي شم كه جلال باهم صحبت نكرده . بهم گفت بهت بگن بيشتر رو اين موضوع فكر كني . عشق جلال به يكي دو هفته ي قبل برنمي گرده .
    - سودابه اگخ تو يه ماه هم از خوبي هاي جلال برام بگي ، نظرم در موردش عوض نمي شه . از كجا معلوم كه پس فردا وقتي رفتيم زير يه سقف مدام سركوفتم نزنه و دوستي من و رامينو به رخم نكشه . اين جور آدما عقده اي اند ، تا تقي به توقي بخوره به گذشته برمي گردن ، اينكه مظلوم نمايي ميكنه فيلمشه ، تو هنوز نشناختيش .
    - وظيفه ي من بود كه بعضي از حرفارو بهت بزنم ، حالا ديگه خودت بايد تصميمتو بگيري .
    - سودابه .
    - جونم .
    - اگه خداي نكرده يه روز از رضا جدا بشي برات سخت نمي شه ؟
    - سخت نه ، غير قابل تحمل .
    - پس خوب مي فهمي من چي مي كشم . با اين ادا ، اطوارهاي رامين بايد ديگه دوسش داشته باشم ، ئلي دارم ، فراموش كردنش سخته . با كسي دوست نشده ؟
    - نه بابا ، تو هم دلت خوشه ، من مي گم حوصله ي خودشو نداره ، اين چي ميگه ؟
    بذار يه مدت بگذره ، همه چيز معلوم ميشه .
    - اصلا نمي تونم باور كنم رامين سراغ منو نگرفته باشه .
    - ببين هستي ، رامين پسر توداري يه ، تو كه از دل اون خبري نداري ، باز تو منو داري درد دل مي كني ، اما اون چي ، حتي به جلال هم كه رفيق فابريكشه همه ي حرفاشو نمي زنه . مجيد رو كه مي شناسي دوست دانشگاهيش ؟
    - آره .
    - ديروز ديدمش ، داشت مي رفت باشگاه . مي گفت رامين چند وقتيه كه حتي باشگاه هم نمياد و هرقدر هم كه باهاش صحبت مي كنه ، مي گه مشكلي ندارم ، فقط كم حوصله ام ، به مجيد اين طوري گفته ، حالا چه برسه به بقيه


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #15
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    81 – 103
    رضا رو هم که دیگه ادم حساب نمی کنه.همه ی این اتفاقاتو از چشم من و رضا می بینه.شاید هم حق با رامین باشه.
    - سودابه دیگه نشنوم این حرفا رو بزنی.به قول عصمت خانم با سرنوشت نمیشه جنگید.حتما رامین قسمت من نبوده.کم مشکل داشتم که این یکی هم رو سرم خراب شده.
    - چه مشکلی؟!به قران خیلی از دخترا هستند که حتی ارزوی پوشیدن یه جفت کفشاتو دارن.اونوقتتو با این همه امکانات بازم از مشکلات حرف می زنی؟
    - تو نمی تونی منو درک کنی سودابه.مثل خیلی های دیگه،می خوام یه روزی به همه ثابت کنم زندگی فقط پول نیست.کاش جای اون دختری بودم که کفش برای پوشیدن نداشتم،اما محبت پدر و مادرمو می چشیدم.من فقط به یه خورده توجه احتیاج دارم.همین.اینکه بابام تا لب تر می کنم،اسکناس بهم نشون میده،محبت نیستویه جورایی مودبانه داره خفه ام می کنه.این طوری بهمن نشون میده باید لال شم و حرف نزنم.
    خیلی از چیزهایی که بچه های مردم دارن من هنوز تو حسرتشونم.ارزو به دل شدم یه روز سه تایی سر میز صبحانه،نهار یا شام بشینیم و با هم غذا بخوریم.همیشه دلم می خواست که لااقل امروز با هم نهار می خوردیم.دیگه بحثی از فرش و مد و چک و پول و سود و درامد نباشه،اما هیچ وقت اینطوری نبود.همین کمبود محبت و توجه باعث شد که واقعا به رامین دل ببندم.خوشحال بودم که اگه تو خونه کسی رو ندارم بهم محبت می کنه،بیرون که رامینو دارم.رامین امید زندگیم بود،اما حالا اوضاع فرق می کنه.دیگه روحیه ی هیچ کاری رو ندارم.باز برگشتم سر خونه ی اول،این تجربه ی تلخ هم برام درس عبتی شد تا عاشق هیچ پسری نشم.
    سودابه خندید و گفت:
    - یعنی تصمیم داری دختر ترشیده ی بابات بشی؟پس کی جواب اون همه خواستگار رو می ده خانم؟
    - فعلا که نه حال و حوصله ی خودمو دارم نهخواستگار رو،مگه ادم حتما باید ازدواج کنه؟درسمو می خونم بعد هم میرم خارج.
    - نکنه اونور خبیه؟پسر دایی عزیزت منتظرته؟
    - مسخرذه بازی درنیار،تو که می دونی من از فامیلای مادری حالم بهم می خوره،حاضرم با گدای سر کوچه ازدواج کنم،اما دست این پسردایی ها هیچ کدوم بهم نرسه.از همه شون بدم میاد.یه منشت ادمای ندید بدیدن که چشمشون فقط دنبال ارث پاپاست.بگذریم چند تا از اون جک های بی مزه ات بگو بلکه بخندیم؟
    - وای هستی گفتی جک،یه جوک برات میگم عسل،باقلوا.
    - بشنویم و تعریف کنیم.
    سپس سودابه شروع به تعریف کردن جک کرد.
    در همین میان بود که عصمت خانم برای نهار صدایمان کرد:
    - دختر ،غذا حاضره.
    سری تکان دادیم و به طرف خانه حرکت کردیم.دست هایمان را شستیم و سر میز نهار حاضر شدیم.رضا هم از خواب بیدار شده بود و بعد همه با هم نهار خوردیم.
    بعد از نهار سودابه و رضا به ساحل رفتند تا کمی قدم بزنند.اما من طبق عادت همیشگی باید می خوابیدم.پانی هم غذایش را خورده بود و چرت می زد.
    یک ساعتی خوابیدم،وقتی بیدار شدم سودابه مشغول خواندن کتاب بود.
    - زود از خواب بیدار شدی؟
    - دیگه خوابم نمیاد ،چی می خونی؟
    - هیچی حوصلم سر رفته بود یه کتاب برداشتم عکساشو نگاه کنم.تو ظل افتاب رفتیم ساحل حسابی سوختیم.صورتم مشخص نیست؟
    - چرا لپات گل انداخته رضا کو؟
    - رفته دوش بگیره.
    - تو چرا نمی خوابی؟
    - نمی دونم هستی،همیشه همینطوره میام شمال خوابم کم میشه.نمی تونم بخوابم .یه فکری به سرم زد،غروب می ریم بیرون شام مهمون رضا.
    - من که از خدامه،ولی هنوز ساعت چهاره،زوده بیرون خیلی گرمه.
    - پس یکی دو ساعت دیگه می ریم،یه زنگ بزنم به رامین؟
    - خوب بزن چرا از من می پرسی؟
    - ناراحت نمیشی؟
    - سودابه رامین پسر عموی توئه،می تونی هر وقت دلت خواست باهاش حرف بزنی،کارای تو به من ربطی نداره،الان هم مزاحمت نمیشم می رم بیرون.
    از روی تخت بلند شدم تا از اتاق بیرون بروم که سودابه جلویم را گرفت و اجازه نداد.به طرف پنجره رفتم،پرده را کنار زدم.سبزی درختان پرتقال و نارنگی،زیبایی حیاط پرگل و زیبای ما را بیشتر جلوه می داد.
    سودابه به رامین زنگ زد و با او مشغول صحبت شد.من پشت به او ظاهرا به دریا نگاه می کردم.یاد دورانی افتادم که با رامین صحبت می کردم.هر لحظه که دلم برایش تنگ می شد،وقت و بی وقت با او تماس می گرفتم و ارامش پیدا می کردم.غرق در افکارم بودم که اصلا نفهمیدم سودابه صدایم می زند.
    - هستی،هستی با تو ام؟
    - بله.
    - رامین می خواد باهات صحبت کنه.
    نمی دانستم باید خوشحال بشم یا ناراحت.سودابه تلفن را در دستش گرفته بود و منتظر....بغض گلویم را گرفته بود.به سودابه گفتم که نمی خواهم صحبت کنم.اشک از چشمام سرازیر شد.سودابه با رامین خداحافظی کرد و گفت:
    - سهتی این چه کاری بود کردی؟رامین فقط می خواست حال و احوالتو بپرسه.مگه نگفته بودی می خوای صداشو بشنوی،پس چرا باهاش حرف نزدی؟
    - تو رو خدا سرزنشم نکن،من به رامین چی دارم بگم جز از عشق توی دلم و اینکه تا زنده ام فراموشش نمی کنم.
    چند لحظه سکوت کردم،بعد برگشتم و به سودابه چشم دوختم.ارام گوشه ای از تخت نشسته بود و خوب گوش می داد.چشمان او هم مثل من بارانی بود.سودابه به طرفم امد و همدیگر را در اغوش گرفتیم.حالا دیگر او وارد سرزمین تنهاییم شده بود و من از این با هم بودن خوشحال بودم.
    من سودابه را به اندازه ی خواهر نداشته ام دوست داشتم.او بهترین و صمیم ترین دوستم بود و بیش از هر کسی مرا درک می کرد.
    نمی خواستم بیش از این سودابه را ناراحت کنم.به همین دلیل از اتاق خارج شدم تا ابی به صورتم بزنم.احساس سبکی می کردم.وقتی برگشتم سودابه هنوز پکر بود.دستش را گرفتم و گفتم:
    - تو بیدی نبودی که با این بادها بلرزی خانم،رضا نازتو کشیده یا خودت نازک نارنجی شدی.حالا پاشو برو اقا رضا رو صدا کن تا عصرونه بخوریم.
    - چقدر با گذشتی،هستی!
    - عشق مرامیم لوتی.
    - حسابی افتادی تو گود.
    - بودیم با مرام.
    با خنده ی من،سودابه هم خندید و بعد برای بیدار کردن رضا از اتاق خارج شد.
    ساعت پنج و نیم بود.با اینکه دو روز دیگر پاییز از راه می رسید،اما هوا هنوز گرمای داغ تابستان را حفظ کرده بود.به هوای شرجی عادت نداشتم و همین مسئله اذیتم می کرد،اما به ناچار باید با ان کنار می امدم.
    ان روز من و سودابه و رضا به جاهای دیدنی شهر از جمله کاخ معروف شاه رفتیم.شاه،کاخ زیبایی بر فراز شهر رامسر داشت که از یک طرف به شهر،از یک طرف به کوه و از طرف دیگر به دریا راه داشت.مکانی بسیار زیبا و دیدنی در بهترین نقطه ی شهر که اکنون به موزه تبدیل شده بود.دیدن این کاخ برای هر سه یما که در ان سالها زندگی نمی کردیم و فقط خاطرات ان دوران را از بزرگتر ها شنیده بودیم،بسیار جالب بود.محوطه ی بسیار بزرگی که پوشیده از چمن و درختان ناب میوه بود.درختان پرتقال و نارنگی از نژاد اسپانیا و فرانسه.حوضی دایره ای و بزرگ در جلوی ورودی کاخ که هنوز هم پس از سال ها سلطنت شاه از ماهی قزل الا خالی نشده بود،چشم ها را می نواخت.
    از وسایلی هم که درون کاخ بود کانلا مشخص بود که شاه برای گذراندن تعطیلات و استراحت به این مکان می امد.هتل معروف رامسر که به هتل قدیم و جدید معروف بود،چند متری بالاتر از کاخ قرار داشت که ان هم در زمان شاه ساخته شده بود.
    من و سودابه شام را مهمان رضا بودیم و بعد از صرف شام تصمیم گرفتیم به ساحل برویم و کمی قدم بزنیم.یادم می امد من و رامین هر وقت که به ساحل می امدیم بیشتر از همه از نقاشی کردن روی ان لذت می بردیم، اما حالا رغبتی برای این کار نداشتم.
    ساعت یازده شب بود و هوا نسبتا سرد و خنک....رضا با چند تکه چوب اتشی به پا کرد و بعد همه با هم دور ان نشستیم و از خاطرات خوب گذشته گفتیم.تقریبا هیچ خاطره ای نبود که حرفی از رامین در ان نباشد.سعی می کردم ظاهری خونسرد داشته باشم، اما خدا می دانست درونم غوغایی بود.
    رضا تعریف می کرد که بعد از این ماجرا رامین نسبت به همه کس بدبین شده و به کسی اعتماد نمی کند و کمتر از خانه خارج می شود.برعکس رامین من از تنهایی متنفر بودم.تحمل فضای سرد خانه همیشه برایم سنگین بود. به همین دلیل بیشتر وقتم را با دوستانم می گذراندم.
    ان شب سودابه و رضا خبر خوشحال کننده ای به من دادند.بالاخره بعد از چهار سال انتظار و دوستی قرار شد پانزدهم مهر امسال ان دو به عقد در ایند.انها هم مشکلات زیادی داشتند که به کمک همدیگر توانسته بودند به خوبی همه ی مشکلات را از سر راه بردارند.سودابه دختر قانعی بود و زیاد به تجملات اهمیت نمی داد،به همین دلیل نه خود او و نه خانواده اش اهل سخت گیری نبودند.هدف اصلی سودابه فقط رسیدن به رضا بود و برای رسیدن به این هدف،دست به هر کاری می زد.حتی اوایل مکه پدر سودابه با این ازدواج مخالف بود و او را تهدید کرد که از ارث محرومش می کند،سودابه جا نزد و تک و تنها در برابر همه ی مشکلات ایستاد تا اینکه بالاخره همه ی اعضای خانواده اش را به این ازدواج راضی کرد.
    مسافرت سه روزه ی انها در رامسر و منزل ما خیلی زود به پایان رسید.به علت مراسم عقد کنان و موقعیت شغلی رضا بیشتر از این نمی توانستند شمال بمانند.به همین دلیل خیلی زود به تهران برگشتند تا خودشان را برای مراسم عقد اماده کنند.

    فصل پنجم


    فردا اولین روز پاییز از راه می رسید و فقط یک روز دیگر تا باز گشایی باقی مانده بود.البته برای من که غیرحضوری درس می خواندم،فرقی نمی کرد.می دانستم رامین هم خودش را برای ورود به دانشگاه اماده می کرد.با اهداف بلندی که در سر داشت مطمئن بودم در زندگی جایگاه خاصی برای ادامه ی تحصیل در نظر گرفته است.ادم تک بعدی ای نبود،اما همیشه اولویت زندگی اش را درس قرار می داد.

    حالا دیگر مطمئن شده بودم که با یکی از دخترهای تحصیل کرده ی دانشگاهی ازدواج می کند.
    شاید از اینکه من تحصیلات دانشگاهی نداشتم و یا اصلا به فکر درس و دانشگاه نبودم،باعث سرافکندگی او می شدم.موضوعی که رامین هیچ وقت مستقیما در ان مورد با من صحبت نکرده بود.بعدها فمیدم که سی دی تولد افشین توسط پسر خاله ی او که از دوستان نزدیک دوست جلال بود،به دست رامین رسیده بود.
    اصلا حوصله ی رفتن به مدرسه را نداشتم. کنکور هم سد بزرگی بود که باید امسال از ان می گذشتم.با وجود استادان مجرب به قبولی در دانشگاه امیدوار بودم.از وقتی از رامین دور شده بودم دیگر پیانو نمی نواختم.نت های پیانو بیشتر از گذشته غمگین به نظر می رسیدند.
    روزها و شب ها در رامسر به کندی می گذشت.خیلی کم به ساحل می رفتم،همیشه از قدم زدن در ساحل احساس دلتنگی می کردم.نمی خواستم خودم را ناراحت کنم.بیشتر وقت ها خودمن را با پانی سرگرم می کردم.عصمت خانم هم انقدر کار داشت که وقتی برای صحبت کردن با من نداشت.
    گاهی اوقات با فروغ بیرون می رفتم.او طبق معمول به دنبال شیک ترین ارایشگاه ها و بوتیک های لباس بود.برای رهایی از تنهایی و بی حوصلگی در یک باشگاه ورزشی ثبت نام کرده بودم و هفته ای سه روز به همراه فروغ به باشگاه می رفتم و والیبال بازی می کردم.از بچگی همیشه به ورزش علاقه داشتم.علاوه بر اینکه روحیه بخش بود،باعث تناسب اندام هم می شد.
    روز ششم مهر بود که پدر واقعا سورپرایزم کرد،مثل روزهای گذشته دیر از خواب بیدار شده بودم،نگاهی به بیرون انداختم.باران به شدت می بارید،دیگر از دریای ابی ارام خبری نبود.موج ها، بلند و خروشان شده بودند و با تمام قدرت به ساحل می تاختند.منظره ی وحشتناکی بود.یک لحظه ترسیدم،فورا از اتاقم خارج شدم و به سمت اشپزخانه رفتم.مثل همیشه عصمت خانم پناهگاه مهربانی بود که به او پناه بیاورم.وقتی حال مرا دید با نگرانی پرسید:
    - چی شده دخترم؟چرا اینقدر پریشونی؟
    روی صندلی نشستم،خجالت می کشیدم علت ترسم را بگویم.سرم را پایین انداختم و گفتم:
    - وقل می دی به کسی چیزی نگی؟
    - چی رو عزیزم چی رو به کسی نگم؟
    - اینکه من از دریای طوفانی خیلی می ترسم،انگار موجهای دریا دارن میان تو اتاقم،هر لحظه بهم نزدیک تر میشن.نتونستم طاقت بیارم و بمونم توی اتاق.واسه همین اومدم پایین.
    توضیحات من هم باعث نشد که عصمت خانم به کاری که انجام داده بودم نخندد.سرم را بالا گرفت و پیشانیم را بوسید و گفت:
    - اگه عزیز دردونه ی بابا نترسه،پس کی باید بترسه؟دریا که ترس نداره دخترم.مثل ادماست،گاهی وقتا ارومه گاهی وقتا هم عصبانی.اما به خاطر باطن صاف و مهربونی که داره،همه دوستش دارن.
    چه وقتی که روی خوش به مردم نشون میده،چه زمانی که مثل امروز قدرت نمایی می کنه.خیلی ها هستند که دریا رو همینطوری هم دوست دارن،مثل اکبر اقا،الان تو بالکن نشسته و داره لذت می بره.
    - تو این بارون؟
    - اره،میگه گاهی وقتا لازمه ادم نعمت های خدا رو لمس کنه و شکرشو به جا بیاره.
    - چه جالب.
    حتی نشستن اکبر اقا هم در باران برای شکرگزاری خداوند بود.اکبر اقا و عصمت خانم ادمای ثروتمندی نبودند،اما ایمان و اعتقادات این دو نفر بود که همیشه انها را سربلند نگه می داشت.

    - چیه رفتی تو فکر؟

    - نه،پاپا رفته سر کار؟
    - حواست کجاس گلم،امروز جمعه اس،تازه امشب هم کلی مهمون داریم.
    - مهمون!کی ها هستند؟
    - از دوستان اقا همایونند.
    - پس مهمون ویژه داریم.
    - اره،اقا گفتند سنگ تموم بذاریم.
    با صدای باز شدن در نگاهی به پشتم انداختم.بابا از خواب بیدار شده بود.خمیازه ای کشید و گفت:
    - سلام بر یکتاترین دختر خونه،خانمی خودم،بیا یه بوس به بپاپا بده.
    سلام و صبح بخیری گفتم و بعد بعه طرفش رفتم و صورت نشسته اش را بوسیدم.
    - چرا زود بیدار شدی عسلم؟
    - دیگه خوابم نمی اومد،نگاه به ساعت انداختید؟پنج دقیقه به یازدهه!
    - جدی میگی،جمعه ها چقدر زود می گذره.
    چند دقیقه بعد فروغ هم از خواب بیدار شد و با هم صبحانه خوردیم.
    سر میز بودیم که از پدر پرسیدم:
    - پاپا امشب مهمون داریم؟
    - اره،اقای صدر با خونواده ی محترمشون میان.
    منظور پاپا از خانواده ی محترم،زن سوم اقای صدر همراه با پسر مشنگشان ارش بود که به قول خودش در رشته ی مهندسی تحصیل کرده بود.با اینکه اقای صدر از دوستان نزدیک پدر و از بستگان دور فروغ بود،اما هیچوقت حس خوبی نسبت به انها نداشتم.
    فروغ شادی زایدالوصفی داشت.معمولا از مهمانان پدر استقبال گرمی نمی کرد،اما خانواده ی صدر و مخصوصا ارش نزد او از احترام خاصی برخوردار بودند.با ارش و اقای صدر عین دوستان نزدیکش رفتار می کرد.باید از بریز و بپاش های چند روز پیش او حدس می زدم که مهمانی ای در کار باشد.لباس های نو،خریدن طلاهای جدید،عوض کردن طراحی داخلی.
    فروغ رو به من کرد و گفت:
    - هستی جون،مهمونی امشب به خاطر توئه.همایون می خواد سورپرایزت کنه.با کنجکاوی پرسیدم:
    - به خاطر من،مگه چه خبره؟
    - خبرهای خوب،امشب می فهمی.
    - حتما،بعد از جشن فارغ التحصیلی اش دیگر ندیدمش.صدر گفت یه ماه پیش از سوئد برگشته.
    با حرف هی پدر و فروغ به فکر فرو رفتم.امدن ارش به شمال در این وقت از سال عجیب به نظر می رسید.
    یعنی واقعا پدر اجازه می داد که پسر ناجوری مثل ارش به خواستگاری من بیاید.دیگر تحمل شنیدن حرفهایشان را نداشتم.به همین دلیل خیلی زود از سر میز بلند شدم و به اتاقم رفتم.دستم را زیر سرم گذاشتم و روی تختم دراز کشیدم.
    ارش پسر کثیف و اشغالی بود.ازادیهای نامحدود باعث شده بود که دست به هر کار کثیفی بزند.اگرچه ظاهر شیک و فریبنده ای داشت،اما ادم درستی نبود و از همین طریق دختران زیادی را به سوی خود می کشانید.حتی با بعضی از دوستانش روابط نامشروعی هم داشت.مشروب می خورد،قمار می کرد،معتاد بود.
    بر خلاف دوستان دیگر پدر که با انها بسیار راحت بودم،همیشه از خانواده ی اقای صدر و مخصوصا ارش می ترسیدم.چند بار پیشنهاد کرده بود که با هم شام بخوریم،اما من هر بار به بهانه ای دعوت او را نمی پذیرفتم.فکر ازدواج با پسری مثل ارش دیوانه ام می کرد.
    هنوز از چیزی خبر نداشتم و امیدوار بودم که حدسم در مورد مهمانی امشب اشتباه باشد.برایم همیشه جای تعجب بود که چرا ارش با اینکه 27سال دارد،ازدواج نمی کند.وضع مالی انها هم بسیار خوب بود و ارش بیشتر اوقات خود را در خارج از کشور به سر می برد.با این حال پسر هوس رانی بود و به درد ازدواج با کسی نمی خورد.
    ثانیه ها به تندی می گذشتند.ساعت یک ربع به یک بود.از روی تخت بلند شدم و اتفاقی نگاهم به حیاط افتاد.پدر و فروغ در زیر باران قدم می زدند.شاید در مورد مهمانی امشب صحبت می کردند.
    همه ی لحطه ها با تردید و دو دلی سپری می شد.طاقت نیاوردم و به موبایل سودابه زنگ زدم.بعد از چند لحطه صدای مردانه ای به گوشم رسید.اشتباه نمی کردم،صدای رامین بود.قطع کردم به خیال این که شماره را اشتباه گرفته ام.دوباره زنگ زدم.باز هم صدای رامین به گوش رسید:
    - بله بفرمایید.
    - سلام رامین منم هستی.
    - سلام عزیزم حالت خوبه؟از کجا زنگ می زنی؟
    - چطور مگه؟
    - شماره اشنا نبود واسه همین پرسیدم.
    - مثل اینکه یادت رفته ما الان شمال زندگی می کنیم.
    - نه مگه میشه یادم بره]مطمئنم که اونجا بهت خوش می گذره.
    - چرا اینقدر مطمئنی؟
    - خب دیگه از دست ادمایی مثل من خلاص شدی.در حقت اینقدر ظلم کردم که دیگه جایی برای بخشش نمونده.
    خودم را کنترل کردم تا گریه نکنم.با صدای ارامی گفتم:
    - خواهش می کنم رامین دیگه حرفی از گذشته به میون نیار،هم من هم تو روزهای غمگینی رو پشت سر گذاشتیم.ما تنها کسایی هستیم که حال هم دیگه رو خوب می فهمیم. با این حرفها فقط خودمونو ناراحت می کنیم.نذار روزای شادمون کمتر از اینی که هست بشه.
    صدای غمگین رامین به من فهماند که او هم مثل من حال خوشی ندارد.
    خواست فضایی که بر ما حکم فرما بود را عوض کند،به همین دلیل پوزخندی زد و گفت:
    - به دلیل خسلی مسخره ای گوشی سودابه الان دست منه و گوشی من دست اون.اگه گفتی چرا؟
    - نمی دونم شاید موبایلشو جا گذاشته.
    - تقریبا درست گفتی،امروز صبح سودابه اومد اینجا،دختره رفته عین گوشی من ،گوشی خریده.موقع رفتن اشتباهی موبایل منو به جای موبایلش برداشت برد.حالا من موندم و تلفن سودابه خانم.شدم تلفنچی،از صبح تا به حال بیشتر از ده بار به موبایلش جواب دادم.پیش خودمون بمونه سودابه ادم مهمی بود و ما نمی دونستیم؟
    با حرفهای رامین لبخند کم رنگی بر لبانم نقش بست و گفتم:
    - اگه دیدمش بهش میگم که چه پسرعموی با محبتی داره.
    - تو رو خدا هستی این اتیش پاره رو به جونم ننداز.
    - خب از خودت بگو چی کار می کنی؟
    - هیچی،علافی،تو چی کار می کنی؟می دونی که امسال کنکور داری؟
    - اره به فکرش هستم.برای عقد کنون سودابه که میای؟
    - حتما.
    - پس اونجا می بینمت.خداحافظ.
    گوشی را گذاشتم،سرم را در بالش فرو بردم و تا می توانستم گریه کردم.
    صدای رامین برایم یاداور خاطرات زیادی بود.دلم بدجور هوایش را کرده بود. بی تاب و بی قرار نگاهش بودم.زمانی که شاد بود و از ته دل می خندید.دلم به حال خودم می سوخت.حالا من مانده بودم و یک قلب زخمی و نازک که با هر تلنگری می شکست.
    صحبت کردن با رامین باعث شده بود چند لحظه ای ارش را فراموش کنم.سرم به شدت درد می کرد.با صدای تق تق در از روی تخت بلند شدم.
    - بفرمایید.
    - مزاحم که نیستم دخترم.
    - نه پاپا این چه حرفیه بیایید تو.
    به طرفم امد و کنارم روی تخت نشست.
    - بی حوصله ای خانمی ،اتفاقی افتاده؟
    - نه فقط یه خودره کسلم.از بس تو اتاقم نشستم و به در و دیوار نگاه کردم خسته شدم.
    - حق داری تنهایی بد دردیه.از اتاقت خوشت میاد؟مشکلی با رنگ یا دکوراسیونش نداری؟
    - نه همه چیز عالیه.
    - حوصله داری یه کم حرف بزنیم.
    - بله حتما خوشحال میشم.
    - می خوام از رامین بشنوم.خودت تعریف کن چه اتفاقی افتاده،حرف های این و اون برام قابل قبول نیست.
    - از من می خواید چی بشنوید؟
    - گفتم که از رامین.
    - خب هست دیگه،اتفاقا امروز باهاش صحبت کردم،بهتون سلام رسوند.می گفت دیگه درس و دانشگاهش شروع شده،نمی تونه بیاد شمال.
    - همین؟
    - اره دیگه.
    - ولی اینا اون چیزایی نیست که من می خواستم بشنوم.هستی،بابایی تو دختری نبودی که وقتی از رامین حرف بزنی برق چشماتو نبینم.چرا اینقدر ناراحتی؟
    در حالیکه سعی می کردم چشمان کنجکاو پدر را که سر تا پا گوش شده بودند،نبینم،سرم را پایین انداختم و گفتم:
    - پاپا من دیگه رامینو دوست ندارم،ازش بدم میاد،رامین اون پسری نبود که من دنبالش بودم.
    - دخترم سعی کن تو زندگی حداقل به خودت دروغ نگی.حتی صحبت کردن در مورد رامین هم بغضتو می ترکونه.چرا زیر این فشار خودتو داری نابود می کنی؟گاهی وقتا فراموشی نعمت بزرگیه.
    - اما برای من نعمت نیست ذلته.
    - چه ذلتی،تو عشقتو به چه قیمتی می خواستی به دست بیاری؟با تو سری خوردن و چشم گفتن و دولا و راست شدن؟مگه اون کی بود؟پسره ی احمق،واقعا ارزششو داره که این طوری داری زندگیتو تباه می کنی؟اون دیگه رفت هستی،حالا تو دیگه باید با واقعیت ها زندگی کنی،نه تصور و خیال.
    - پاپا شما عاشق شدید،ولی درد عاشقی نکشیدید.شاید به خاطر اینه که هیچوقت کسی رو از ته دل فقط به خاطر خودش دوست نداشتید.دوست داشتن یه نعمت بزرگه که هنوزم تو وجودم هست.
    - اما این دوست داشتن نباید سهم رامین باشه،نمی خوام تو اشتباهات منو تکرار کنی،می فهمی؟
    تو نمی فهمی چون هنوز هم حال و هوای اون عشق نافرجام تو سرته.به نظر من خیلی خوب شد دوستی تو و رامین بهم خورد.ار همون اول هم من از این پسر خوشم نمی اومد.فقط به خاطر تو با این دوستی مخالفت نکرده بودم که ای کاش می کردم.حالا دیگه غصه نخور.دخترم اینقدر خانومه که خواستگاراش دم در صف کشیدند.مگه نه؟همین چند روز پیش حاج اقا ذاکری مدام سوال پیچم می کرد.دیگه همین روزاست که سر و کلشون پیدا بشه.
    - اذیت نکنید پاپا،اون که اصلا پسر نداره.
    - نوه که داره ناقلا.
    - پاپا!
    - شوخی کردم،تسلیم.
    - پاپا،میشه امشب برم.....
    - امشب نه،هر برنامه ای داری کنسل کن.اقای صدر و خونواده اش این همه راه از تهران میان که ما رو ببینند.زشته اگه خونه نباشی.
    با حرف های پدر جوابی برای گفتن نداشتم.پدر گفت:
    - خب حالا بریم نهار بخوریم که اگه شیشلیک عصمت خانوم سرد بشه از دهن میفته.
    بعد از نهار فروغ به برادرش تلفن زد و صحبت کرد.دایی فرهاد مجرد بود و به علت موقعیت شغلیش در المان زندگی می کرد.او علاقه ی خاصی به فروغ داشت و همیشه از او حمایت می کرد.فروغ امروز خیلی خوشحال به نظر می رسید.بعد از تلفن به سمت کاناپه ای که روی ان دراز کشیده بودم امد و گفت:
    - پاشو هستی جون زود حاضر شو که می خوایم بریم بیرون.
    با تعجب گفتم :
    - الان،سر ظهر،تو این هوا؟
    - اره هوا کاملا پاک و تمیزه.بریم بیرون هر قدر که دلمون خواست نفس بکشیم پاشو تنبلی نکن.تا تو بری حاضر بشی منم اومدم.
    پیشنهاد بدی نبود.اینطوری کمتر به فکر امدن ارش و خانواده اش بودم.ان روز دو ساعتی در خیابان های مختلف شهر دور زدیم.ساعت شش بود که به خانه برگشتیم.عصمت خانم همه ی لوازم را برای پذیرایی اماده کرده بود.
    به دستور پدر به اتاقم رفتم،لباسم را عوض کردم و کمی به خودم رسیدم.وقتی از اتاق خارج شدم،فروغ هم حسابی به خودش رسیده بود.لباس مشکی سنگدوزی شده و گران قیمت او در تن سفید و نسبتا چاقش،زیبایی خاصی به او بخشیده بود.قد بلند و اندام مناسبش همراه با صورت زیبا و چشمان درشتش دلربایی می کرد.پدر هم کت و شلواری شیک به تن کرده بود.نزدیکی های ساعت نه بود که خانواده ی اقای صدر به منزل ما امدند.ارش زیباتر از گذشته به نظر می رسید.دسته گل زیبایی در دستش بود.بعد از روبوسی با پدر با من و فروغ دست داد و بعد همه به طرف پذیرایی حرکت کردیمو
    ارش در کنار پدر و اقای صدر نشست و مشغول صحبت شد.خانم صدر هم که زن بسیار جوانی بود،از بچه ای که در شکم داشت با فروغ صحبت می کرد.
    گاهی اوقات ارش نیم نگاهی به من می انداخت.سعی می کردم در دامش گرفتار نشوم به همین دلیل بی اعتنا به طرف دیگر نگاه می کردم.عصمت خانم دو اتاق در طبقه ی پایین برای خانواده ی صدر اماده کرده بود.مثل همه ی مهمانی ها ان شب هم بعد از شام عصمت خانم و اکبر اقا به منزلشان رفتند.
    ارش لیوانی نوشابه برداشت و کنار من امد.با صدای رسایی که داشت گفت:
    - افتخار می دید؟
    از ترس نزدیکی به او رنگ از رخسارم پرید. با صدای ارامی گفتم:
    - ممنون نمی خورم.
    به نظر می رسید عصبانی شده.راهش را گرفت و به مست فروغ و نامادریش رفت.خوشحال بودم از اینکه توانسته بودم او را عصبانی کنم.
    ارش استاد بازی بود. یک ساعتی با پدر بازی کرد و طبق معمول برنده ی میدان شد.هنوز هم نفهمیده بودم منظور از سورپرایزی که فروغ از ان صحبت می کرد چه بود.تا اینکه بعد از بازی پدر جعبه ای را از داخل ویترین برداشت،روی مبل نشست و گفت:
    - خب حالا نوبتی هم باشه،نوبت هستی جونه.
    بعد رو به ارش کرد و گفت:
    - قبل از اینکه ما به شمال بیایم،من به هستی قول داده بودم اگر دختر خوبی باشه و بتونه از تهران دل بکنه،یه کادوی ناقابل براش می گیرم.موضوع این جعبه هم همون کادوی ناقابله که حالا از خودش می خوام بیاد و کادوشو باز کنه.
    به سمت پدر رفتم و کنارش نشستم.در جعبه را برداشتم.کلید یک ماشین با جاسوییچش بسیار زیبایی در ان بود.نتوانستم خوشحالیم را پنهان کنم.اول از همه ارش شروع کرد به کف زدن و در ادمه هم بقیه همراهیش کردند.پدر را بوسیدم و از هدیه اش تشکر کردم.
    ارش گفت:
    - همایون خان معلومه که هستی جون خیلی براتون عزیزه که همچین هدیه ای براش گرفتید.
    در حالیکه پدر دست نوازش به سرم می کشید،جواب داد:
    - همین طوره که گفتی ارش جان،همه ی زندگیم و بود و نبودم همین یه دختره که می بینی،برای عروسیش می خوام سنگ تموم بذارم.
    - پس خوش بحال داماد خوشبختتون،حالا اگه اجازه بدین من یه پیشنهادی بدم.
    - بفرمایید.
    به افتخار ماشین جدید هستی جون باید ما رو مهمون کنید.موافقید بریم یه دوری توی شهر بزنیم و بعد بریم به یه کافی شاپ؟
    با حرف های ارش خنده بر لبانم خشکید.تمام بدنم یخ شده بود.
    پدر گفت:
    - من و صدر که تازه همدیگه رو دیدم و کلی حرف برای گفتن داریم.ما که نمیایم.
    خانم صدر هم خستگی راه را بهانه کرد و فروغ هم تنهایی خانم صدر را.با این حال فقط من ماندم و ارش.باید به دنبال بهانه ای می گشتم که با او تنها بیرون نروم.ارش از رو نمی رفت.رو به پدر کرد و گفت:
    - پس اگر اجازه بدین من و هستی جون بریم یه دوری بزنیم و برگردیم.حیفه از این هوای خوب شمال استفاده نکنیم.
    بدون اینکه اجازه ی صحبت را به پدر بدهم،فورا گفتم:
    -ارش خان بذارید برای فردا،من شب نمی تونم رانندگی کنم.
    با پررویی هر چه تمام گفت:
    - اگه شما اجازه بدید من رانندگی می کنم.
    بدون اینکه نظر من چندان مهم باشد فروغ گفت:
    - ارش جان تا شما زحمت بکشید و ماشینو از پارکینگ دربیارید،هستی جون هم اماده میشه.
    در عمل انجام شده ای قرار گرفته بودم.چشمان ارش را می دیدم که از شوق می درخشید.به سمت اتاقم رفتم.اگر امشب با ارش بیرون نمی رفتم،مطمئنا پدر ناراحت می شد.مانتو ام را پوشیدم و سریع از اتاق بیرون امدم.
    ارش در ماشین منتظرم بود.تا اینکه به ماشین نزدیک شدم در جلو را باز کرد.ناچار جلو نشستم.اکبر اقا در را باز کرده و همه چیز بر وفق مراد ارش پیش می رفت.حسی از ترس توام با دلهره تمام وجودم را پر کرده بود.
    از همان ابتدا ارش شروع کرد به حرف زدن:
    - اپل قرمز سلیقه ی شما بود یا همایون خان؟
    وقتی حرفی می زد به من نگاه می کرد،اما من با نگاهی که به رو به رو داشتم با صدای ارامی گفتم:
    - پاپا می دونستند من از اپل قرمز خوشم میاد.
    - چه خوش سلیقه،ماشینی یه که به درد دخترا می خوره.
    بعد موبایلش را از جیبش بیرون اورد و خاموش کرد.
    - گاهی اوقات وسیله ی مزخرفیه.مزاحم خلوت ادم میشه.نظر شما چیه؟
    ترجیح دادم سکوت کنم،منظور از خلوتی که ارش از ان حرف می زد چه بود؟
    -همیشه اینقدر ساکت هستید؟
    - نه.
    - موافقید بریم دریا؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #16
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    104-105
    -این وقت شب،الان ساعت یازدهه.
    -خب باشه از آرامش شب خوشتون نمیاد؟
    -از آرامشش چرا،ولی از تاریکی می ترسم.
    -نترسید،من باهاتونم.
    کم کم از جادههای چراغان شهر فاصله گرفتیم و وارد جاده های فرعی و تاریک منتهی به دریا شدیم.آرش سرگردان در جاده ها دور می زد.تا اینکه در جاده ای نیمه تاریک،ناگهان ترمز کرد،ایستاد،سپس صندلیش را به عقب کشید و روی آن لم داد.از کارش تعجب کردم.نمی دانستم قصد چه کاری را دارد.با صدایی لرزانی گفتم:
    -پس چرا نمی ریم؟
    -کجا؟
    -نمی دونم،مگه نگفتید بریم بگردیم؟
    -فایده نداره،یه سوالی ازت می پرسم،چرا تو اینقدر از من بدت میاد؟
    -من من...
    -من چی؟چرا می ترسی.
    -نمی ترسم.
    -چرا هم می ترسی،هم از من بدت میاد.
    سپس از روی صندلی بلند شد و به طرفم آمد،آن قدر به من نزدیک شد طوری که اگر سرم را برمی گرداندم،صورتم با لبانش تماس پیدا می کرد.آرش هر لحظه به من نزدیک تر می شد.یک لحظه جرات پیدا کردم،با دستم،صورتش را کنار زدم و فورا از ماشین خارج شدم.نمی دانستم به کجا می روم،فقط می دویدم.شاخ و برگ های درختان در نیمه های شب وحشتناک به نظر می رسیدند.پشت درختی پناه بردم.نگاهی به ماشین انداختم.در تاریکی شب کسی را نمی دانستم ببینم.صدای تند طپش قلبم به گوشم می رسید.آنقدر ترسیده بودم که رمق راه رفتن نداشتم.چشمانم را بستم و کمی نشستم.آرامتر شده بودم.
    وقتی چشمانم را باز کردم آرش را مقابلم دیدم،خواستم فرار کنم،اما دستهایم را محکم گرفته بود و اجازه ی رفتن نمی داد.در حالیکه جیغ و داد می کشیدم،آرش با دستش جلوی دهانم را گرفت و مرا محکم به درخت تکیه داد.با اینکه نزدیکم بود،اما اشک هایم اجازه ی دیدن او را به من نمی دادند.عصبانی بود و دندان هایش را به هم می فشرد.با عصبانیت فراوان گفت:
    -فقط خفه شو،کاری باهات ندارم.
    سپس دستش را از روی دهانم برداشت و گفت:
    -این انتقام کم محلی هایی هست که بهم کرده بودی.من از دخترای لوس و از خود راضی متنفرم.از تو خوشگل تراش و بزرگتراش تسلیم میشن،چه برسه به تو جوجه.بعد از این یادت باشه با من مثل غریبه ها رفتار نکنی.
    -باشه هر چی تو بگی،فقط کاریم نداشته باش آرش.
    دستم را ول کرد و سیگاری روشن کرد.قدرت ماندن روی پایم را نداشتم پای درخت نشستم.آرش پشت سر هم سیگار پک می زد و دود هوا می کرد.بدنم می لرزید،وحشت کرده بودم.از اینکه به خاطر پسری مثل او خار و ذلیل شده بودم،از خودم بدم می آمد.دوست داشتم آرش،فروغ و پدر را می کشتم.هر لحظه صدبار در دل آرزوی مرگشان را


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #17
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    106 تا 117
    میکردم. سیگار ارش تمام شد. کمی ارامتر به نظر میرسید. در حالیکه ته سیگار را زیر پایش خاموش میکرد نگاه زیرکانه ای به من انداخت. از طرز نگااهش می ترسیدم. به طرفم امد. سپس دستم را به درخت تکیه داد. و با صدایی ملایمتر از گذشته گفت :
    -بلند شو بریم خونه.
    فورا بلند شدم. دست دیگرش را هم به درخت تکیه داد. میان دو دستش گیر کرده بودم. اطمینان داشتم که صدای قلبم را به اسانی می شنود. دستش را دو ر گردنم حلقه کرد و در حالیکه به چشمانم خیره شده بود با لبخند ملیحی گفت:
    -کاری باهات ندارم. میخواستم یه خورده امشب خوش بگذرونیم که فهمیدم اهلش نیستی.
    بعد دستانش را باز کرد و به طرف ماشین به راه افتاد. در این لحظات به هیچ چیز فکر نمیکردم. از اینکه قربانی هوش ارش نشده بودم از خوشحالی درپوشتم نمی گنجیدم. بااینکه اصلا دلم نمیخواست ببینمش به ناچار به طرف ماشین رفتم. ارش منتظرم بود. سوارش دم و بعد به طرف خانه حرکت کردیم.
    سکوت سنگینی در ماشین حاکم بود ارش با سرعت زید راننئگی میکرد. حسی از تنفر سراسر وجودم را پر کرده بود. نزدیکی های خانه بود که ارش رو به من کرد و گفت:
    -بهتره یه دستی به صورتت بکشی. به نفعته که از ماجرای امشب کسی بویی نبره چون کسی داستانتو باور نمیکنه ، هر چند که کا کار خاصی نکردیم.
    جوابش را ندادم ، فقط دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برسیم. ساعت و دوازده ده دقیقه بود که به خانه برگشتیم. بدون معطلی ، از ماشین پیاده شدم و به طرف اتاقم رفتم. در را از داخل قفل کردم و تا می توانستم گریستم. چرا باید پدر و مادرم با دستهای خودشان ، ذخترشان را بی ابرو می کردند؟
    از همه بدم می امد. دیگر تحمل ماندن در این خانه و دیدم قیافه ی نحس ارش را نداشتم. هنوز هم دستهایم می لرزید قدرت باز کردن دکمه های مانتوام را نداشتم. چرا من اینقدر بدبخت بودم؟
    کف اتاق روی زمین دراز کشیدم . تصمیم داشتم صبح به سمت تهران حرکت کنم. انتقام سختی را در سرم می پروراندم. احتیاج به یک حامی داشتم تا انتقامم را از ارش بگیرم.
    اما حیف که از این حامی در زندگیم خبری نبود. بزرگترین دلخوشی ام پدر و مادرم بودند که انها هم خیلی زود تسلیم هوا و هوس خود می شدند. گاهی اوقات ارزو می کردم که ای کاش می توانستم مثال البرت از این خانه فرار کنم ، اما جرات نداشتم.
    صبح فردا خیلی زود از خواب بیدار شدم. چند دست لباس و مقداری پول برداشتم. خیلی ارام از پله ها پایین امدم. فقط عصمت خانم در اشپزخانه بود. با نگاهی متعجب به طرفم امد. دستش را گرفتم و ارام به سمت حیاط حرکت کردیم. بانگرانی پرسید:
    -چی شده؟ دخترم صبح به این زودی کجا داری میری؟
    -ببین عصمت خانم من زیاد وقت ندارم. فقط بگم از این پسره که اینجاست اصلاخوشم نمیاد ، میخوام از دستش فرار کنم. اگر پاپا و فروغ سراغ منو ازت گرفتنند بگو رفته پیش سودابه . تا وقتی هم که اینا خونه ی ما هستند من دیگه پامو تو این خونه نمی ذارم.
    بدون اینکه حرفهای عصمت خانم را بشنوم خداحافظی کردم و سریع از خانه خارج شدم.
    بالاخره ام روز خودم را به تهران رساندم. باز هم مثل همیشه سودابه و اغوش گرم خانواده ی او پناهگاه امنی برای من بودند. ماجرای ارش و ان شب شیطانی ا برای سودابهتعریف کردم. خوشحال بود که ارش بلایی سرم نیاورده . وقتی از موضوع باخبر شد ، تعجب کرد و گفت:
    -فروغ جون باهاتون نیومد؟
    -نه.
    -جای تعجبه!.
    -با خانم صدر داشتند حرف میزدند.
    -چرا ارش اینابار تو این بازیش تو رو انتخاب کرد؟
    -باز حس کاراگاهیت گل کرده ؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
    -هستی تو رو خدا ناراحت نشو ، می دونم فروغ جون مادرته. ولی دعا من هر چی در مورد اون و آرش میگن اشتباه باشه.
    -سودابه ، اون سناریوی قدیمی رو هنوز از ذهنت پاک نکردی؟ اخه کی باورش میشه یه پسر بیست و هفت ، هشت ساله با یه زن چهل ساله....الله اکبر ، اخه مگه میشه.
    -چرا نمیشه ؛ تو کثل اینکه هنوز آرشو نشناختی ؛ این آدم کدم داره ، خیلی ها تا به حال گرفتارش شدند. هستی به قرآن نمیخوام ناراحتت کنم ، به خاطر ابروی خانوادگیتون میگم ، اشتباه کردی فروغ جون و آرش رو تو این شرایط تنها گذاشتی. ماجرای او.ن شب تو ارش همه ش یه نقشه بوده تا تو رو از خونه دور کنند و خودشون راحت تر باشن.
    -ولی اونا که تنها نیستن. پاپا اجازه نمیده کسی به فروغ چپ نگاه کنه.
    -چقدر ساده ای تو ، به قول مامان تا نباشد چیزکی مردم نکویند چیزها.
    -بس کن سودابه . این قدر این جمله ها رو تکرار نکن.
    ساکت شد ، سری تکان داد و خیلی زود از اتاق بیرون رفت. کلافه و بی حوصله روی تخت دراز کشیدم.
    ماجرای فروغ و آرش از سه سال پیش از زمان جشن فارغ التحصیلی سعید برادر سودابه بر سر زبان ها افتاده بود. جشن سعید در یک باغ برگزار شده بود. آخر شب اتفاقاتی افتاد که هنوز هم پس از چند سال در اذهان باقی مانده بود.
    فروغ در آن شب ظاهرا فقط با آرش رقصید ، کاری که مهمانان دیگر هم انجام داده بودند. پدر در آن مراسم شرکت نداشت و شاید همین موضوع هم باعث شده بود که فروغ بیش از حد خودش را به ارش نزدیک کند. اما اگر این موضوع صحت داشت چرا پدر جلوی فروغ را نمیگرفت. آزادی های او نه تنها کم نشده بود ، بلکه روز به روز هم بیشتر میشد.
    شاید من آنقدر بچه بودم که در رفتار آن شب فروغ به جز رقصیدن چیز دیگری ندیدم. اما به قول سودابه در میان اینهمه زن و دختر چرا فقط این حرف و حدیث ها در مورد فروغ گفته شد. او در زندگی کم وکسری نداشت. چراباید خودش را وارد این بازی کثیف میکرد. حتما چراغ سبزی به ارش نشان داده بود که او جرات نزدیکی به او را پیدا کرده بود.
    همیشه اهل بریز و بپاش بود اما هیچ وقت فکر نمیکردم که ابرو و شرافتش را پای پسر یمثل آرش خرج کند. کارش شرم آور بود. حداقل از من که دخترش بودم و به سن ازدواج رسیده بودم باید خجالت می کشید. اگر خیانت او به من و پدرم ثابت می شد مطمئنا تااخر عمر نمی بخشیدمش .
    باامیدبه اینکه تمام افکارم پوچ و بی اساس باشد پلکهایم سنگین شد و به خواب رفتم.
    از تلفن های پی در پی و حالت عصبانی پدر کاملا مشخص بود که از امدنم به تهران ناراحت شده ، اما دیگر این واکنش هااصلابرایم مهم نبود. در این میان مهم ترین مسئله فرار از دست آرش بود.
    فصل6
    چند روزی از این ماجرا گذشت. خانواده ی اقای صدر هم به گفته ی عصمت خانم به بابل رفته بودند. ده روز دیگر عقدکنان سودابه و رضا بود. همراه انها برای خرید بیرون می رفتم و خودم را سرگرم میکردم.
    بالاخره رو زپانزدهم مهر در یک رو زافتابی پاییزی سودابه و رضا در یک مراسم ساده در منزل اقای ابطحی به عقد هم در آمدند. انتظار چند ساله ی آنها پایان خوشی داشت. جای خالی سعید برادر سودابه کاملا حس میشد.
    بیشتر دوستان من و سودابه از جمله رامین و جلال هم به این مراسم امده بودند. من و رامین حس دوستانه توام بااحترام نسبت به هم داشتیم. با وجود افرادی مثل ارش تازه به ارزش پسرهایی مثل رامین پی می بردم. از اینکه سودابه راسر سفره عقدر در کنار رضا می دیدم واقعا از ته دل خوشحال بودم. خانم ابطحی هم از اینکه تنها دخترش به ارزوی زندگیش می رسید از صمیم قلب شاد بود. مثل خیلی از مادرها همراه با اشک شوق ، دلهره ی فرستادن دخترش را هم به خانه بخت داشت. یک لحظه فکر کردم به جای سودابه و رضا من و رامین هم می توانستیم سر سفره ی عقد بنشینیم و نقطه اغاز زندگی مشترکمان را از همین سفره شروع کنیم.
    همه ساکت بودند و منتظر شدن بله سودابه ..مطمئن بودم که در ذهن رامین هم مثل من غوغایی برپاست. یک لحظه نگاهم به نگاهش افتاد. با دیدن اشکهایم که از دید او پنهان نمانده بود ، طاقت نیاورد و سریع از اتاق بیرون رفت. دنبالش رفتم . رامین قدم به قدم در حیاط راه میرفت و دور میشد. صدایش کردم:
    -رامین نرو ، خواهش میکنم بمون ، رامین.
    برگشت و نگاهم کرد. فاصله مان ان قدر زیاد بود که جوابش را نشنیدم. دستش را به علامت خداحافظی بالا اورد و سریع از خانه بیون رفت. فرصت پیدا نکردم حتی جوابش را بدهم. چشمانم روی ردپایش ماند و خودش رفت. چند دقیقه ای در خلوت خودم به سر بردم.
    با گفتن بله سودابه ، اشکهایم را پاک کردم و وارد اتاق شدم. لبهای لرزانم را روی صورت نرم سودابه گذاشتم بوسیدمش و برایش ارزوی خوشبختی کردم. چند دقیقه بعد همه سراغ رامین را گرفتند. سودابه متوجه شده بود گریه گردم مرابه کناری کشاند و گفت:
    -هستی ، رامین حرفی بهت زده.
    -نه. حتما کاری براش پیش اومده که رفته ، راستی چقدر تو لباس عروس ناز شدی.
    -هستی شاید فکر کنی امروز بهترین روز زندگیم باشه ولی باور کن روزی از ته دل خوشحالم که صورت شاد تو رو ببینم. من تحمل دیدن چشم های حسرت زده تو ندارم ما مثل خواهریم. دو تا خواهر همیشه آرزوی خوشبختی همو دارن ، درست مثل من و تو.
    در حالی که اشکم قطره قطره صورتم را خیس میکردم بی اختیار خودم را در آغوش سودابه انداختم و محبتش را با تمام و جود حس کردم.
    بعد از شام با این پا و ان پا کردن و بی قراری های جلال فهمیدم که حرفای نگفته زیادی دارد. تصمیم گرفته بودم امشب پایان تمام خاطرات و دلبستگی هایم در تهران باشد. بنابر این من هم برای مجاب کردن جلال بدم نمی امد بااو صحبت کنم. به همین دلیل به رضا گفتم به جلال بگوید که تا چند دقیقه ی دیگر در اتاق سودابه منتظرش هستم. وارد اتاق سودابه شدم و به انتظارش نشستم. برخلاف گذشته اصلا اضطرابی برای رویارویی با جلال نداشتم. پذیرفته بودم که او هم نیت بدی ندارد.
    بعد از چند لحظه صدای در به گوش رسید و جلال وارد اتاق شد.
    -سلام ، مثل اینکه میخواستید منو ببینید؟
    -سلام ، بله بفرمایید.
    جلال در حالی که کتش را در می آورد صندلی را عقب کشید. روبرویم نشت و بعد با لبخندی که بر لب داشت گفت:
    -خب ؛ من در خدمتتونم امری دارید ، بفرمایید.
    -مثل اینکه عجله دارید؟
    -نه نه ، اتفاقا عجله ای نیست . اینجا حداقل برای خلاص شدن از سر و صدای بیرون جای خوبیه ، ترجیح میدم وقتمو اینجا ، کنارشما بگذرونم.
    -راستشو بخواید ، من اول باید به خاطر رفتارهای بد گذشته ام ازتون عذر خواهی کنم. امیدوارم که منو ببخشید.
    -شما کاری نکردید که من ببخشمتون ، به نظر من عکس العملتون طبیعی بود.
    -به هر حال شما لطف دارید اما این دلیل نمیشه بهخاطر کار اشتباهی که کردم عذر خواهی نکنم.
    -میشه خواهش کنم این قدر سخت ورمی با هم صحبت نکنیم ، با من راحت باش.
    -باشه ، از رامین چه خبر؟
    -فکرکردم واسه یه موضوع دیگه...
    -درسته ، من بهت گفتم بیای اینجا که در مورد خودمون صحبت کنیم.
    -پس بالاخره دست از سماجت برداشتی.
    -اشتباه می کنی ، من فقط میخوام بگم نظرم در موردت عوض نشده ، منتها این دفعه مودبانه تر ، تو به چشم من باز همون دوست قدیمی من و رامینی.
    -هستی باکی داری لج میکنی؟
    -با هیچکس ، به خدا قسم باهیچ کس ، جلال تو این قدر با رامین صمیمی بودی که من همیشه تو رو سایه ی اون می دونستم. من دست از رامین برداشتم کاری که می دونی برام خیلی سخت بود و همین حالام تو شوکش م. توقع نداشته باش با سایه اش زندگی کنم. دیدن ت. رامین یادآورد خاطرات خیلی زیادیه که شیرینی شونو از دست دادن و دارن تلخیشونو بهم می چشونن. اگه می بینی امشب تو این شرایط ، اینجا و تو این اتاق دارم باهات حرف یمینم فقط به خاطر خودته ، نمی خوام تو هم مثل من یه قربانی باشی.
    -ولی هستی ، تو اصلا به احساسات من توجه نداری ، اینکه من دوستت دارم اصلا برات مهم نیست.
    -تو نباید احساسی تصمیم بگیری ، چرا اشتباهات دیگران واست تجربه نمیشه.
    -اگه منظورت اشتباه خودته ، تو این اشتباه تنها تو مقصر نبودی. منم خودمو مقصر می دونم. اگه بهت کمک میکردم چهره ی واقعی رامینو بشناسی به این حال و روز نمی افتادی.
    -پس به خاطر عذاب وجدانی که داری بهم پیشنهاد ازدواج دادی؟
    -اره ، یکی از دلایلش همینه. اما تو هیچ وقت پیش خودت فکر نمی کنی ، منی که از جزییات رابطه ی تو و رامین خبر داشتم چرا باز سراغت اومدم؟
    -خب ، واسه همین میگم کارت اشتباست؟
    -این جواب من نیست هستی ، تودختر معصوم و پاکی هستی ، تو دلت هیچی نیست . قول میدم برای رها شدن از کابوسی که داری از ایران بریم و یه گوشه ی دیگه تو این دنیا زندگی جدیدمونو شروع کنیم.
    -متاسفانه هر قدر که جلو میریم بحثمون به نتیجه نمیرسه ، تو نمی تونی درکم کنی.
    -اگخ حس میکنی احتیاج به وقت بیشتری داری ، من منتظرت می مونم.
    -میخوای با انتظار به نتیجه دلخواهت برسی؟ ما مناسب هم نیستیم جلال بذار حرف اخر رو بزنم. من همیشه تو رو به چشم یه برادر بزرگتر می دیدم و می بینم. دیگه حرفی باقی نمونده جز اینکه واقعا برات آرزوی خوشبختی میکنم. تو لیاقت اینو داری که توزندگی به بهرین ها برسی.
    -من بایه شور و شوق فوق العاده ای وارد این اتاق شدم ، قبول کن که اخرین دیدارمون می تونست پایان خوشی داشته باشه.
    -این بهتریم پایانی بود که من می تونستم برای داستان زندگیم تو تهران انتخاب کنم ، فکر می کنم ارادهی کسی هم بتونه عوضش کنه ؛ میخوام مسیر زندگیمو تغییر بدم. ازاد و رها، بدون هیچ دغدغه .
    -می فهمم، امیدوارم به چیزایی که دوست داری برسی ، برات آرزوی موفقیت می کنم. حیفم میاد اینو نگم. روزای شاد و غمگین یا به قول شاعرا ، ابری تو زندگی هر کی هست، باید راه های مقابله باهاشونو یاد بگیریم ، نه اینکه ازشون فرار کنیم . به هر حال شب خیلی خوبیبود. هر جا که هستی خوشبهت باشید ، خداحافظ.
    -خداحافظ.
    جلال کتش را برداشت واز اتاق خارج شد. هنوز هم بوی ادکلن گران قیمتش در فضای اتاق باقی مانده بود. انگار بار سنگینی رااز روی دوشم برداشته بودم ، احساس سبکی میکردم.
    ان شب به یاد ماندنی هم به سر رسید وفردای ان روز من به شمال برگشتم. حال و هوای شما هنوز هم کاملا پاییزی نشده بود. سر سبزی درختان بیشتر از زردی انها به چشم میخورد.
    دم دم های غروب بود که به خانه رسیدم. عصمت خانمم در را برایم باز کرد . بیشتر از اعضای دیگر خانه ، دلم برای او تنگ شده بود. بعد ازرفع خستگی از عصمت خانم خواستم اتفاقاتی که بعد از رفتن رخ داده را برایم تعریف کند. کنارم نشست و شروع کرد به تعریف کردن:
    -اون روز صبح اقا زودتر از همه از خواب بیدار شدند. من و اکبر اقا جرات نکردیم ماجرای رفتنتو بهشون بگیم. تا اینکه سر میز صبحانه همه سراغتو گرفتند . اقا به من گفتند که بیدارت کنم. اون وقت ناچار شدم همه ماجرا رو براشون بکم. چشمتون روز بد نبینه تا حالا اقا رو اینقدر ناراحت ندیده بودم. از شدت عصبانیت چشماشون قرمز شده بود. خانوم و اون پسره ، ارش سعی میکردند آرومش کنند.
    -فروغ چی؟ اون چه عکس العمل نشون داد؟
    -خونسرد بود. انگار می دونست می ذاری میری.
    -اون پسره ، آرش حرفی نزد؟
    -آرش مدام اقا رو دلداری می داد. میگفت شب قبل هم که با شما رفته بود بیرون ، حال چندان خوبی نداشتید. افسرده بودید. انگار مشکل روحی داشتید و بعد یک کلمه خارجی گفت ، پِ ، پِرِس داری...
    -منظورت دپرسه؟
    -آره ، همینو که گفتی.
    -غلط کرده مردیکه ی عیاش. خودش دپرسه. پس در غیاب من ، هر چی که دلش خواست گفت ، بالاخره یه روزی پوزه شو به خاک می مالم.
    -اتفاقی افتاده دخترم ، اون شب چه خبر شده؟
    -هیچی عصمت خانم ، خسته ام میخوام برم تو اتاقم استراحت کنم. فروغ جون اومد ، بیدارم کن.
    -چشم ، شما برو استراحت کن.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #18
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    147 - 118
    به اتاقم رفتم . پانی به پشت در چنگ انداخته بود . دلم به حالش سوخت . اول از همه غذایش را آماده کردم . از وضع ظاهرش پیدا بود چند روزی که نبودم به او خوش نگذشته .
    سرم درد می کرد مسکنی خوردم و خیلی زود خوابم برد . با صدای باز شدن در یکدفعه از خواب پریدم . وقتی چشمانم را باز کردم ، فروغ را دیدم .
    ـ سلام فروغ جون .
    ـ سلام عزیزم ، ببخشید که از خواب بیدارت کردم . وقتی عصمت خانم گفت امدی ، دلم نیومد نیام روی ماهتو نبینم .
    کنار تخت نشست و صورتم را بوسید :
    ـ دلم برات تنگ شده بود دخترم ، نمیگی مامان ناراحت میشه .
    ـ معذرت می خوام ، نمی خواستم ناراحتتون کنم .
    ـ از تهران چه خبر ؟
    ـ سلامتی ، خبر خاصی نبود .
    ـ عقد کنون سودابه خوش گذشت ؟
    ـ بله ، جای شما خالی .
    با اینکه دستم در دستش بود ، اما احساس مادرانه ای به من منتقل نمی شد . به چشمانم زل زد و گفت :
    ـ چرا گذاشتی رفتی تهرون ؟
    ـ دوباره حسی از تنفر وجودمم را فرا گرفته بود . با قیافه ی حق به جانبی گفتم :
    ـ مگه واسه شما هم فرقی می کنه ؟
    ـ خب آره ، برای من به عنوان یه مادر مهمه که چرا درست روزایی که ما مهمون داشتیم ، دخترم می ذاره می ره ، پس فرق تو و دخترای فراری چیه . نکنه آرش ناراحتت کرده بود ؟
    با صدای بلندی گفتم :
    ـ خواهش می کنم از اون پس فطرت حرفی نزنید .
    چشمانم پر از اشک شده بود . فروغ سرم را روی سینه اش گذاشت و در حالی که با دستانش موهایم را نوازش می کرد ، گفت :
    ـ آروم باش دخترم . آرش هم یکی بود مثل رامین .
    ـ نه ، هیچ وقت این دو تا رو با هم مقایسه نکنید . رامین ماه بود ، اما آرش ...
    و بعد همه ی ماجرا را برای فروغ تعریف کردم ، اما نتیجه همان شد که آرش پیش بینی کرده بود . فروغ حرف هایم را باور نمی کرد .
    آن شب بعد از شام به اتاق پدر رفتم و از او عذر خواهی کردم . با اینکه مرا بخشیده بود ، اما عصبانی به نظر می رسید .
    * *
    یک ماهی از این ماجرا گذشت . موضوع کم کم فراموش می شد . سه روز در هفته با فروغ به باشگاه می رفتم و بقیه ی روزها هم با معلم های سر خانه ، سرو کله می زدم . سودابه هر چند وقت یک بار زنگ می زد و از دوران خوب و خوشی که با رضا می گذراند صحبت می کرد . طوری حرف می زد که مرا هم به ازدواج وسوسه می کرد .
    در طی این مدت با دختری به اسم « آریکا » دوست شده بودم که ارمنی و همسایه ی دیوار به دیوار ما بود . دختر بسیار مهربانی بود . بعدها فهمیدم که هر دو در یک دبیرستان ثبت نام کردیم . بیشتر اوقات با هم درس می خواندیم . برای قبولی در دانشگاه کاملاً امیدوار شده بودم . برادر کوچک آریکا ، « سپنتا » نام داشت که پسر بازیگوش و شیرین زبانی بود و دوم ابتدایی را پشت سر می گذاشت .
    گاهی وقت ها سه تایی با هم بیرون می رفتیم . بر خلاف من ، آریکا نامزد داشت . نامزدش مایکل هم از ارامنه بود و در دانشگاه آزاد چالوس در رشته ی دامپزشکی تحصیل می کرد .
    آریکا تعریف می کرد که دو سال پیش با مایکل در کلیسا آشنا شده . چند باری با آنها بیرون رفته بودم . پسر مهربانی به نظر می رسید . قیافه ی جالبی هم داشت . قدی بلند با پوستی تقریباً تیره و هیکلی درشت که با لبخندی که همیشه بر لب داشت ، صورتش بسیار بامزه تر می شد .
    هر وقت مایکل را می دیدم به یاد رامین و روزهای خوبی که در کنار هم داشتیم ، می افتادم . بعد از عقد سودابه دیگر خبری از او نداشتم ، نه زنگ می زد و نه چت می کرد ، من هم تمایلی نشان نمی دادم و سعی می کردم با درس و ورزش خودم را سر گرم کنم .
    تیم ما در مسابقات والیبال منطقه ای مقام اول را کسب کرده بود و خودمان را برای مسابقات استانی آماده می کردیم . پاییز برگریزان با غروب های دلگیر دریایی اش غمگین تر از همیشه به پایان می رسید . بعد از چند ماه اقامت در شمال به آب و هوای شرجی آن عادت کرده بودم . آریکا تعریف می کرد که پنج ، شش سالی است در رامسر برف نباریده ، اما من از خاطرات برفی کوچه پس کوچه های الهیه برای او تعریف می کردم .
    هر بار که برف می بارید آنقدر سنگین بود که دیوارهای کاه گلی ناپیدا می شد . همیشه از پشت پنجره به درختان سر به فلک کشیده ی سفارت انگلستان نگاه می کردم که در مقابل برف سر تعظیم فرود می آوردند .
    گاهی وقت ها حسابی دلم هوای تهران را می کرد . اگر از رامین جدا نشده بودم ، انتظار نداشتم که حتی یک روز هم در شمال دوام بیاورم .
    غروب روز چهارشنبه بود که همراه فروغ برای خرید لباس بیرون رفتیم . قطرات باران همچون شلاق به شیشه ی ماشین می کوبیدند . در راه چند باری موبایل فروغ زنگ خورد . بدون اینکه جوابی بدهد گوشی را قطع می کرد . مطمئناً پدر نبود . چون اگر فروغ به تلفنش جواب نمی داد ، حتماً به موبایل من زنگ می زد . بار آخر موبایلش را خاموش کرد . کنجکاو شده بودم ، نگاهش کردم و گفتم :
    ـ مزاحمه ؟
    ـ آره .
    ـ مگه شماره ش نمیفته ؟
    ـ منظور ؟
    ـ بدید مخابرات کنترل کنند .
    ـ حوصله ی این بچه بازی ها رو ندارم . این جور آدما کار و زندگی که ندارن . من جواب ندم به یکی دیگه زنگ می زنن ، فرقی نمی کنه براشون . مهم وقت تلف کردنه .
    آن روز از حرف های فروغ فهمیدم که از داشتن به قول خودش مزاحم هم چندان بدش نمی آید . چند وقتی می شد که مشکوک به نظر می رسید . گاهی اوقات مدت های طولانی از اتاقش بیرون نمی آمد و مشغول صحبت با تلفن می شد . نه من و نه عصمت خانم نمی توانستیم سر در بیاوریم با چه کسی صحبت می کند . از تلفن ثابت خانه هم استفاده نمی کرد . حتی هنگامی که به حمام می رفت در اتاقش را قفل می کرد .
    کم کم به امتحانات ترم اول پیش دانشگاهی نزدیک می شدیم . آریکا بعد از گذراندن کریسمس شاد در کنار خانواده اش با خیالی آسوده تر درسش را می خواند . حالا بیشتر از گذشته به منزل ما می آمد . دفترچه های دانشگاه آزاد و دولتی را با هم پر کرده بودیم . انتخاب اول من در دانشگاه آزاد تهران بود .
    امتحانات پیش دانشگاهی را با نمرات عالی پشت سر گذاشته بودم . من و آریکا زمستان بدون برف ، اما سرد آن سال را با خاطره ای خوش و با معدل بسیار خوب پشت سر گذاشتیم .
    7
    5 روزی به عید باقی مانده بود ، مثل همیشه همه ی مردم ،طبق سنت دیرینه ایرانیان ، مشغول خرید و خانه تکانی عید بودند . هوا هم کاملاً صاف و آفتابی بود و نوید آمدن بهاری گرم را می داد . عصمت خانم و اکبر آقا بعد از گذراندن روزهای پر کار و خسته کننده برای پذیرای از مهمانان نوروزی خودشان را آماده می کردند .
    من و فروغ و پدر برای خرید عازم تهران شدیم . بیشتر از هر کس سودابه خوشحال بود . دلم برایش تنگ شده بود . کم کم به تهران نزدیک می شدیم که تازه فهمیدم پدر و فروغ تصمیم گرفتند به منزل آقای صدر بروند . از همانجا مخالفتم را اعلام کردم . جالب اینکه با وجود مخالفت های من ، نه تنها فروغ ناراحت نشد ، بلکه خوشحال هم به نظر می رسید . تنهایی مرا بهانه کرد و گفت :
    ـ همایون ، اگه هستی دلش می خواد بره پیش سودابه ، اشکالی نداره برسونش . دخترم پیش خونواده ی صدر معذبه ، نمی خوام مثل دفعه ی پیش ناراحت بشه .
    برقی از شوق در چشمان درشت و فریبایش می درخشید . آن روز پدر مرا به منزل ابطحی رساند و خودش رفت . با دیدن سودابه تعجب کرده بودم . چاق تر شده بود . دیگر قیافه ی دخترانه نداشت و رفتارش هم سنگین تر به نظر می رسید .
    از فردای آن روز من و سودابه هر روز برای خرید عید بیرون می رفتیم . سر و صدای ترقه های چهارشنبه پایان سال روز به روز بیشتر می شد . مغازه ها آنقدر شلوغ بود که وقتی به خانه بر می گشتیم از فرط خستگی فقط می خوابیدیم . سودابه چند شبی بود که کنار من می خوابید و در مورد مسائل مختلف با هم صحبت می کردیم . آنقدر غرق دوران خوب و شیرین نامزدی شده بود که دیگر به درس اهمیت نمی داد . گاهی اوقات از رامین هم صحبت می کردیم . بر خلاف گذشته دیگر کینه ای از او به دل نداشتم . موفقیت در درس روحیه ام را بالا برده بود و این موضوع باعث اعجب همه از جمله سودابه می شد سودابه بیشتر از رضا صحبت می کرد بسیار راحت بود . حتی مسائل شخصی شان را هم با من در میان می گذاشت . مس خندید و تعریف می کرد .
    ـ با اینکه مامان سفارشات لازم رو انجام می داد ، اما من نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم . به رضا میگم هر چه زودتر یه عروسی ساده بگیریم تا اوضاع از این خیط تر نشده .
    با شیطنت خاصی گفتم :
    ـ پس بگو چرا این چند شب خوابت نمی گیره ؟
    ـ نه بابا ، الآن هر دو تا اینقدر خسته ایم که تا پامون به تخت میرسه خر و پفمون میره هوا . اصلاً نمی فهمم رضا کی میره ؟ هستی تو که از حرفام ناراحت نمی شی ؟
    ـ نه ، چرا ناراحت بشم .
    ـ اگه تو هم با ...
    ـ چرا حرفتو خوردی می خوای بگی اگه منم با رامین ازدواج می کردم مفهمیدم تو چی می گی ، منظورت این بود ؟
    ـ چقدر باهوش شدی ، آره منظورم همین بود .
    ـ من رامینو فراموش کردم سودابه ، دیگه اصلاً بهش فکر نمی کنم . تا چند وقت پیش وقتی زنگ نمی زد از دستش دلخور می شدم ، ولی حالا نه ، قرار نیست دو نفر به زور به هم برسن ، ما تفاهم نداشتیم . زندگی فقط سه چهار ماه اول که نیست .
    ـ حرف های جدید می شنوم ، تو نمی خوای ازدواج کنی ؟
    ـ نه عزیزم با خودم عهد بستم تا نرفتم دانشگاه ازدواج نکنم .
    ـ اوه ، اوه ، چه افاده ها ، از کی تا به حال اینقدر درسخون شدی ؟
    ـ از وقتی از دست تو خلاص شدم . راستی از جلال خبری نداری .
    ـ مگه نمی دونی ؟
    ـ چی رو ؟
    ـ داره کاراشو جمع و جور می کنه بره کانادا .
    ـ پس بالاخره داره می ره .
    ـ ببین هستی عشقت چند نفر رو به خاک سیاه نشونده و آواره کرده .
    ـ این وسط خودم از همه آواره تر شدم ، هنوزم با رامین رابطه ش خوبه .
    ـ آره ، بیشتر اوقات با همن ، آقا دوست جدید پیدا کرده .
    ـ کی ؟ جلال !
    ـ نه ، رامینو می گم ، این بشر نمی تونه اصلاً بدون دختر سر کنه .
    ـ جداً . حالا کی هست ؟
    ـ تو ناراحت نشدی ؟
    ـ نه ، واسه چی ؟
    ـ راست می گی ، ناراحتی هم نداره . هستی باید اعتراف کنم که رامین به پای انگشت کوچیک جلال هم نمی رسه ، اصلاً این دو تا قابل مقایسه نیستند . جلال واقعاً پسر خوبیه .
    ـ خب که چی ! این همه مقدمه چینی واسه چیه ؟
    ـ هیچی ، می گم اگه نظرت ...
    ـ بس کن سودابه جان ، من کلی زحمت کشیدم تا این شخصیت ها رو فراموش کنم ، اونوقت تو باز بیا تبلیغشونو بکن .
    ـ نه مثل اینکه ایندفعه واقعاً تصمیم گرفتی درس بخونی .
    ـ آره ، بهت گفتم که مصممم ، خب نگفتی اون دختر خانم خوشبخت کیه ؟
    ـ خوشبخت که چه عرض کنم ، اسمش تیناست . فکر می کنم بشناسیش به گفته ی رامین خان مترجم زبان انگلیسیه .
    ـ تو چرا حسودیت می شه خانم ، خب حتماً هست دیگه .
    ـ آخه رامین اینقدر با آب و تاب ازش حرف می زنه که انگار فقط همین یه دختر مترجم زبانه .
    ـ پس خیلی دوستش داره .
    ـ آره جون خودش ، تا چند وقت دیگه معلوم میشه ، وقتی گندش در اومد .
    ـ این قدر نفوس بد نزن ، دنیا دو روزه بذار خوش باشن . بریم سر اصل مطلب ، حالا کی می خواهید عروسی بگیرید .
    ـ والله ، اگه به من باشه همین فردا ، ولی نمیشه ، منتظریم سعید از انگلیس برگرده ، احتمالاً اواخر شهریور میاد .
    ـ پس تا اون موقع باید خیلی احتیاط کنی ، دست خود آدم که نیست ، یه دفعه دیدی روز عروسیت ، روز تولد بچه ت هم شد .
    در حالیکه سودابه می خندید ، بالشی را به طرفم پرت کرد و گفت :
    ـ این شتری یه که در خونهی همه می خوابه . انشاءالله همین بلا سر خودت بیاد .
    و بعد هر دو با هم خندیدیم .
    * *
    شب چهارشنبه سوری با رامین و رضا قرار گذاشتیم بیرون شام بخوریم . رامین ، همان رامین همیشگی بود ، تغییری در چهره اش احساس نمی کردم ، شاید فقط بیشتر می خندید . هیچ کدام حرفی از گذشته به میان نیاوردیم و فقط در مورد مسائل روزمره با هم صحبت می کردیم . سودابه معدل ترمم را به همه لو می داد . رامین ، هم تعجب کرده بود و هم خوشحال شده بود . مدام تعریف و تمجید می کرد . آن شب موقع برگشتن ، رامین گفت که با یکی از دخترهای دانشگاهش دوست شده و قصد ازدواج با او را دارد . نمی دانم چرا چنین اعترافی کرد ، اما برخلاف انتظارش نه تنها من ناراحت نشدم ، بلکه خوشحال هم بودم . با این کار او ، دیگر به راحتی می توانستم بپذیرم که کسی در زندگیم نیست . از همه مهمتر اسمم از روی رامین خط می خورد . رامین عکس تینا را نشانم داد . چهره ی مهربانی داشت و همانطور که سودابه می گفت مترجم زبان انگلیسی بود .
    شب آخر اقامتمان در تهران ، پدر و فروغ هم به منزل آقاب ابطحی آمدند . سودابه قول داده بود اواخر عید سری به شمال بزند . همه چیز بستگی به وضعیت مادرش داشت . خانم ابطحی تحت نظر دکتر بود و سودابه باید از مادرش پرستاری می کرد .
    صبح فردا ساعت ده از تهران راه افتادیم . آنقدر وسائل داشتیم که جای خالی در ماشین پیدا نمی شد . در طول راه ناخواسته به حرف های رامین در مورد تینا فکر میکردم . چقدر زود به یکی دیگر دلبسته بود . میان حرف های گذشته و عملش فرسنگ ها فاصله وجود داشت . با دیدن این واقعیت چطور می توانستم به پسر دیگری در زندگیم اطمینان کنم ؟ رامینی که آنا بود ، این قدر دم از عشق و معرفت می زد ، سر انجامش این شد ، وای به حال پسر غریبه ... باید معیارهایم را برای ازدواج متفاوت تر از آنچه که در گذشته داشتم ، انتخاب می کردم . ارزش پول و ثروت کمتر از آن چیزی بو که من فکر را درگیرش کرده بودم . رامین از لحاظ مالی پسر متمکنی بود و همین موضوع باعث می شد به دیگر خصوصیات اخلاقیش توجه زیادی نداشته باشم . تربیت خانوادگیم این طور حکم می کرد که اولین معیار برای ازدواج را مادیات قرار بدهم .
    به ارزش صداقت و درستی در زندگی بعد از جدایی از رامین پی برده بودم . دوست داشتن کورکورانه و بیش از حد او باعث شده بود زشتی هایش را یا نبینم و یا نسبت به آنها بی تفاوت باشم ، اما رامین خیلی خوب ثابت کرد که دوست داشتن شرط لازم ، اما کافی زندگی نیست .
    همه ی مشکلات با پول حل نمی شد چون اگر این طور بود حاضر بودم تمام ثروت و دارایی ام را خرج کنم تا قلب شادم و غرور از دست رفته ام را دوباره به دست آورم . حالا دیگر برای دل شکسته ام نمی شد هیچ قیمتی تعیین کرد .
    ساعت سه و نیم ، چهار بود که به خانه رسیدیم . نگاهی گذرا به منزل آریکا انداختم ، سر و صدای سپنتا از حیاط منزلشان به گوش می رسید ، در طول این چند روز ، چند باری با هم تماس داشتیم . دوست داشتم هر چه زودتر می دیدمش . عصمت خانم در را برایمان باز کرد ، اما از اکبر آقا خبری نبود .
    ـ سلام عصمت خانم .
    ـ سلام عزیزم ، بیا صورت ماهتو ببوسم ، خوش اومدید .
    ـ ممنون . اکبر آقا ، کو ؟
    ـ بازم اون کمر درد قدیمی اومده سراغش ، داره استراحت می کنه . سلام آقا ، سلام خانم ، رسیدن به خیر ، خوش اومدید .
    فروغ و پدر جواب سلام عصمت خانم را دادند و بعد همگی به سمت پذیرایی رفتیم . بنده ی خدا عصمت خانم به تنهایی همه ی چمدان ها را از ماشین خارج کرد و به داخل آورد . لیستی از تلفن های مختلف روی میز تلفن بود . نگاهی به آنها انداختم . پدر بزرگ و مادربزرگ از اولین مهمانان نوروزی ما بودند که تا دو شب دیگر از تبریز راه می افتادند . از آمدن آنها خیلی خوشحال شدم . عصمت خانم در
    گوشه ای از پذیرایی سفره ی هفت سین کوچکی پهن کرده بود .
    نوروز سنتی بود که هیچ وقت از یاد ایرانیان نمی رفت . همه منتظر تحول بزرگی در زندگی بودند . زندگی نو ، شروع دوباره ، فکری تازه .
    ده روزی می شد که درس و کنکور را کنار گذاشته بودم ، تا نیمه ی عید وقت استراحت داشتم . فقط یک روز دیگر تا سال تحویل باقی مانده بود . آن شب برای خوش آمد گویی و استقبال از پدر بزرگ و مادر بزرگ به فرودگاه رفتیم . بالاخره ساعت ده شب انتظار ما به پایان رسید . با دیدن آن دو ، هر سه ی ما خوشحال شدیم .
    طبق معمول پدر در مقابل ابهت و بزرگی پدر بزرگ که روزگاری عصای پیری را در دستش گذاشته بود ، سر تعظیم فرود آورد و به مادر بزرگ هم خوش آمد گفت . همیشه برای تنها دخترشان فروغ و تنها نوه ی دختری که من بودم سنگ تمام می گذاشتند .
    پدر بزرگ اگر چه قیافه ی اخمو و غلط اندازی داشت ، اما بسیار مهربان بود . یک هکتار از باغ های سیب اش را به نام من کرده بود . البته به نوه های پسری هم توجه می کرد . بر خلاف فروغ ، پدر بزرگ و مادر بزرگ از آذری های متعصب و مومن بودند و هیچ وقت نمازشان را ترک نمی کردند .
    سال هایی که پدر بزرگ منزل ما بود ، همه دور هم کنار سفره ی هفت سین می نشستیم . او دعای تحویل سال را می خواند و بعد عیدی همه را لای قرآن می گذاشت . مادر بزرگ هم دست در دستم ، با نگاه مهربانش می گفت :
    ـ دخترم هر آرزویی که داری بکن که الآن وقت اجابتشه .
    بعد پیشانیم را می بوسید .
    مثل هر سال با صدای شلیک توپ ، سال جدید آغاز شد و من در آن سال از ته دل خواستم که واقعاً خوشبخت شوم . بعد از سال تحویل برای سودابه و رضا و رامین و حتی جلال هم
    sms فرستادم و سال نو را تبریک گفتم .
    صبح اول فروردین به آریکا هم تلفن زدم . ظاهراً کسی منزلشان نبود ، با موبایلش تماس گرفتم .
    ـ الو سلام .
    ـ سلام هستی جان ، حالت خوبه .
    ـ مرسی عزیزم ، عیدت مبارک .
    عید شما هم مبارک ، این عید مخصوص ایرانی های اصیل نه ما .
    ـ چه فرقی می کنه شما هم ایران زندگی می کنید دیگه ، الآن کجا هستی ؟
    ـ من و سپنتا بیرونیم ، تا دو سه روز دیگه برای گذروندن تعطیلات می ریم ارمنستان .
    ـ چه خوب ، مزاحمت نمی شم ، خواستم فقط سال نو رو بهت تبریک بگم ، اومدی خونه حتماً یه سری بهم بزن .
    ـ باشه عزیزم میام ، خداحافظ .
    * *
    بعد از ظهر همان روز آریکا برای خداحافظی به منزل ما آمد .
    ـ سلام هستی جون .
    ـ سلام آریکا ، خوش اومدی بیا تو .
    ـ مزاحم که نیستم .
    ـ این چه حرفیه .
    ـ آخه عید نوروز خونه ی همه ی ایرونی ها پر از مهمونه ، گفتم نکنه بد موقع مزاحم شده باشم .
    ـ نه اتفاقاً خیلی هم به موقع است و می بینی که همه رفتند بیرون و من تنهام .
    ـ اتاقت خیلی قشنگه هستی ، چشم انداز فوق العاده ای داره . هر بار که میام اینجا حس می کنم دارم رو ابرا راه می رم . آسمون انگار نزدیکه .
    ـ قابل نداره .
    ـ مرسی ، صاحبش لازم داره .
    ـ از مایکل چه خبر .
    ـ اونم هست دیگه ، هر کدوممون یه جوری روزارو می گذرونیم .
    ـ آریکا برای من جالبه که بدونم ، تو چطوری با مایکل آشنا شدی . راستشو بخوای خیلی وقته دنبال یه فرصت مناسب بودم تا در این مورد با هم صحبت کنیم ، البته اگه از نظر تو اشکالی نداشته باشه .
    ـ قصه ی آشنایی ما خیلی عجیبه ، حوصله داری برات تعریف کنم .
    ـ آره ، دوست دارم بدونم البته بهت حق می دم که فکر کنی دختر فضولیم ، ولی باور کن اینطور نیست همیشه در این مواقع کنجکاویم گل می کنه .
    ـ اشکالی نداره ، ماجرای آشنایی من و مایکل هم تلخه هم شیرین . من همیشه به مایکل می گم اگه ما به هم نمی رسیدیم چطور می تونستیم تلخی خاطرات گذشته مونو فراموش کنیم .
    ـ آریکا زودتر بگو دیگه ، چقدر مقدمه چینی می کنی ؟
    ـ لازم بود ... چیه ؟ مثل اینکه خیلی مشتاقی از راز آشنایی ما با خبر بشی ؟
    با خنده گفتم :
    ـ آره درست فهمیدی .
    ـ ماجرا بر می گرده به سه سال پیش ، یعنی زمانی که من دوم دبیرستان بودم . یه روز مثل همه ی یکشنبه ها که به کلیسا می رفتیم . همراه سپنتا و مامی به کلیسا رفتم . زمستون بود و هوا نسبتاً سرد و حول و حوش ساعت نه در حالی که بارون می بارید ، من و سپنتا زود از ماشین پیاده شدیم و در حالی که دستامون تو دست هم بود سریع خودمونو زیر سایه بونی که نزدیک در ورودی کلیسا بود رسوندیم تا خیس نشیم . تا مامی ماشینو پارک کنه یه چند دقیقه ای طول کشید . سپنتا این مدت مدام سر به سرم می ذاشت و یک لحظه هم آروم و قرار نداشت تا اینکه بالاخره این قدر ورجه و ورجه کرد که کلاش از سرش رو زمین افتاد . می خواستم خم بشم کلاشو بردارم که یه دفعه یه مرد قد بلند و سیاهپوشی رو دیدم که خیلی سریع خم شد و کلاه رو برداشت . بعد بلند شد و در حالی که چتر مشکی ای هم روی سرش گرفته بود ، چترش رو کمی کنار زد و خیلی محترمانه گفت : بفرمایید خانم و بعد خیلی سریع به طرف کلیسا رفت و حتی منتظر نشد ازش تشکر کنم . برگشتم تا دوباره ببینمش ، اما چترش رو بسته بود و رفته بود تو . با غرغرهای سپنتا که می گفت ، یس هو گنتسی اسباسلوتس یعنی من از انتظار کشیدن خسته شدم ، برای چند لحظه ای از فکر اون پسر بیرون اومدم . در همین موقع بود که مامی هم به طرف ما اومد و با جمله های ، ترتسک ور اسباستسرس دزز ، نرتسک ور اوشاتسا یعنی متاسفم که شما رو منتظر گذاشتم ، ببخشید که دیر اومدم ، از دیر اومدنش عذر خواهی کرد و یه جواریی دل سپنتا رو بدست آورد ... تا اینجا که خسته نشدی ؟
    ـ نه ، بگو اتفاقاً دارم لذت می برم . مخصوصاً اونجاهایی که ارمنی صحبت می کنی . زبان خیلی شیرینی دارید ، دوست دارم یاد بگیرم .
    ـ پس لازم شد تابستون بهت یاد بدم .
    ـ ولی تا اونجایی که من دیدم شما بیشتر اوقات فارسی صحبت می کنید .
    ـ آره ، تو خونه تقریباً همیشه ، بیشتر به خاطر سپنتاست ، چون مدرسه ی ایرانی می ره ، سعی می کنیم فارسی حرف بزنیم تا مشکلی برای صحبت کردن نداشته باشه . یادمه خودمم که بچه بودم فقط تو کلیسا و روزای کریسمس اجازه داشتم ارمنی صحبت کنم ، با اینحال اگه دقت کرده باشی سپنتا گاهی اوقات تو حرف زدن می مونه و یک کلمه ارمنی صحبت می کنه و یک کلمه فارسی .
    ـ خب می گفتی بعدش چی شد .
    ـ اون روز بعد از مراسم دعا ، مدام چشمم دنبال اون پسر بود . خوشبختانه بارون بند اومده بود و دیگه چتری بالاسر مردم نبود و من به راحتی می تونستم چهره های همه رو ببینم . مامی با دوستای قدیمی مشغول صحبت بود و سپنتا هم با بچه ها سرگرم بازی ، اما من اصلاً حواسم به حرفا و کارای اونا نبود . میون همه ی مردا ، دنبال اون پسر قد بلند سیاهپوش بودم . تا اینکه بالاخره دوباره دیدمش . مجذوب قیافه ش شده بودم که یکدفعه یه دختر ، تقریباً هم قد حودم با موهای مشکی و روسری خیلی کوتاه و پیراهن گلدار آبی همراه با پالتویی که روی دستش بود ، تقریباً با صدای نسبتاً بلندی دوبار اسمی به نام مایکل رو به زبون آورد . با برگشت اون پسر به طرف اون دختر فهمیدم مایکل همون پسری یه که کلاه سپنتا رو از روی زمین برداشته بود . بعدها هم فهمیدم که اون دختر آنا خواهر بزرگ مایکله . اون روز تنها چیزی که تو ذهنم موند اسم مایکل بود . وقتی به خونه برگشتیم ، مدام سعی می کردم یادم بیاد که این پسر رو کجا دیدم ، اما هیچی یادم نمی اومد .این چند سال انگار برای اولین بار کجا دیدم ، اما هیچی یادم نمی اومد . این چند سال انگار برای اولین بار می دیدمش . یه هفته ای از این ماجرا گذشت و من یکشنبه هفته ی بعد بی صبرانه منتظر دیدن مایکل بودم . در طول هفته ای که گذشته بود در موردش زیاد فکر کرده بودم . حتی به خودم می گفتم مایکل نامزد داشته باشه ، اما روزای یکشنبه که می شد دلم واسه دیدنش پر می کشید . پر شده بودم از حس دوست داشتن . جمله ی کوتاه مایکل و نگاه غریبش که با همه ی نگاه های عالم فرق می کرد ، یه لحظه هم از یادم نمی رفت . یکشنبه ی بعد بازم مایکل رو دیدم . با خواهرش آنا و چند تا زن دیگه که من هیچ کدومشونو نمی شناختم مشغول صحبت بود . بازم لباس مشکی تنش بود . نمی دونم چی شد که از راه دور سرمو به علامت سلام تکون دادم . مایکل که احتمالاً انتظار دیدن چنین حرکتی رو نداشت . کمی با تاخیر و بدون اینکه لبخندی روی لبش باشه خیلی سنگین جواب سلاممو داد و خیلی زود از میون جمعی که بود خداحافظی کرد و رفت . راستشو بخوای اون روز از طرز برخورد مایکل فوق العاده عصبی شدم . به خودم گفتم ، این پسره فکر می کنه کیه ، چقدر خودشو بالا می گیره ؟ البته می دونم قضاوتم در مورد مایکل خیلی زود بود ، اما منم تو سنی بودم که خیلی سطحی در رفتار افراد قضاوت می کردم . فکر می کنم یه دو هفته ی دیگه هم مایکل رو دیدم ، اما بعد دیگه ندیدمش . اون سال کریسمس ما به ارمنستان نرفتیم . خوشحال بودم که در تعطیلات حتماً مایکل رو می بینم ، اما ازش خبری نشد . یکی دوباری آنا رو دیده بودم . اما تنها بود ، دیگه تقریباً از دیدن مایکل نا امید شده بودم . گاهی اوقات به سرم می زد برم از آنا سراغشو بگیرم ، اما خیلی زود پشیمون می شدم . در واقع بین من و مایکل به جز ، یکی دو نگاه که از نظر من عاشقانه به نظر می رسید هیچ حرف و حرکتی نبود .
    بعد از تعطیلات عید نوروز بود که یه روز ، کاملاً اتفاقی مایکل رو تو یه سوپر مارکت دیدم. از دیدنش واقعاً خوشحال شدم . جلوتر رفتم و سلام کردم . نگاهی بهم انداخت . در نگاه اول مطمئن بودم که منو شناخته ، اما جلوتر اومد و گفت ، ببخشید خانم شما اشتباه نگرفتید ؟ بر خلاف مایکل که غم پنهانی رو تو چهره اش می دیدم ، لبخندی زدم و گفتم ، منو نشناختید ؟ ما تو کلیسای مریم مقدس همدیگر رو می بینیم . البته یه چند هفته ای میشه نمی بینمتون . لبخند کم رنگی زد و گفت ، آها حالا یادم اومد . اون روز بارونی . شما رامسر زندگی می کنید. از موقعیت استفاده کردم و خواستم یه جورایی محل زندگیمونو به مایکل بگم ، به خاطر همین تند تند گفتم ، بله ما همین جا زندگی می کنیم دو تا کوچه بالاتر پلاک ده با لبخند مرموزی چند دقیقه ای به من خیره شد و بعد خداحافظی کرد و رفت . هر بار که می دیدمش متوجه می شدم که انگار بیشتر از چند دقیقه نمی تونه نگام کنه یا اینکه باهام حرف بزنه . خیلی زود به هر بهانه ای خداحافظی می کرد و می رفت . بعد از اون روز مایکل رو هر چند روز یکبار دور و بر مدرسه می دیدم . البته اینم بگم اوایل که می دیدمش خیلی زود سوار ماشین می شد و می رفت ، اما بعد از مدتی دیدم که دیگه به قول شما ایرونی ها جیم نمی شه و منتظرم می مونه . هیچ وقت خاطره ی اولین باری که ازم خواست منو برسونه خونه فراموش نمی کنم . با اینکه اولین باری بود که سوار ماشینش می شدم ، خیلی راحت بودم و از همون اول شروع کردم به حرف زدن . حس می کردم مایکل از حرف زدنم خوشش میاد .
    ـ دفعه اول به هم چی گفتید ؟
    ـ از همین حرف های معمولی . اینکه کجا زندگی می کنیم ، چند سالمونه ، کجا دنیا اومدیم . چطور شد ایران زندگی می کنیم ؟ جالب اینکه مایکل هم مثل من ارمنستان به دنیا اومده بود . وقتی سه سالش بود باباش اریک تو رشته زبان شناسی تو یکی از دانشگاه های ایران پذیرفته می شه و او از سه سالگی با خانواده ش برای زندگی به ایران می یان . البته اون اوایل مایکل از راز بزرگی که تو سینه اش داشت با من حرف نمی زد و من بی خبر از اصل ماجرا روز به روز علاقه ام نسبت بهش بیشتر می شد .
    ـ می تونم بپرسم چه رازی ؟
    ـ تو خسته شدی اینقدر برات گفتم ؟
    ـ نه ، من عاشق داستان های زندگی ام .
    ـ باشه ، برات می گم ، اما قول بده که این حرفا بین خودمون بمونه .
    ـ حتماً ، خیالت راحت باشه .
    ـ راز بزرگ مایکل در واقع شروع خاطرات تلخمون بود . تقریباً پنج ، شش ماهی از آشنایی مون می گذشت . مایکل منو به عنوان یه دوست به خونواده ش معرفی کرده بود . منم در مورد مایکل با پاپا و مامی صحبت کرده بودم . ما خیلی راحت با هم بیرون می رفتیم و خونواده هامون با این موضوع خیلی خوب کنار اومده بودند . قرار شد من و مایکل یه چند وقتی بیشتر با هم آشنا بشیم و بعد خانواده هامونو در مورد ازدواج در جریان بذاریم . تابستون اون سال یکی از سخت ترین تعطیلاتم رو پشت سر می ذاشتم . تازه داشتم به مایکل عادت می کردم که به بهانه ی کار و سر زدن به دوستان و اقوام راهی ارمنستان شد و من تنها موندم . تو این مدت آنا که دو سالی از مایکل بزرگتر بود و در رشته ی دندانپزشکی تحصیل می کرد . همراه مادرش آندرا که پنجاه و دو ساله بود و خانه دار ، هیچ وقت تنهام نمی ذاشتند . تو خونوادشون احترام زیادی برام قائل بودند . آنا ، زمانی که مایکل نبود همیشه می اومد دنبالم ، می رفتیم بیرون . چون می دونست عاشق پیاده رویم . هر روز با هم قدم می زدیم و کلی صحبت می کردیم . به گفته ی آنا از وقتی که من با مایکل آشنا شده بودم . روحیه ی برادرش خیلی بهتر شده بود . خودمم این تغییر رو کاملاً تو چهره و رفتار مایکل می دیدم . دیگه اون پسر گوشه گیر و غمگین نبود . البته گهگداری یه غم کهنه و قدیم سراغش می اومد که دوست نداشت زیاد در مورد اون ، من صحبت کنه . منم اصرار نمی کردم .تو این مدت هنوزم راز پوشیدن لباس های مشکی مایکل رو کشف نکرده بودم . هر بار که دلیلشو از خودش و خونواده ش می پرسیدم ، علاقه شو به رنگ مشکی دلیل این کارش می دونستند . مایکل از سفر اومد ، اما اون پسری که من می شناختم نبود . کم حوصله و عصبی به نظر می رسید ، دیگه زیاد با هم بیرون نمی رفتیم . حتی تماسامون هم خیلی کم شده بود . رفتار مایکل به این دلیل برای من غیر قابل تحمل بود که هیچ وقت دلیل منطقی ای برای رفتارش نداشت . یک ماهی از اومدن مایکل به ایران می گذشت . من از لحاظ روحی و روانی داغون بودم ، تو درسام افت زیادی داشتم و همین مسئله باعث شده بود تا خونواده ام تو روابط من و مایکل حساسیت بیشتری نشون بدن . پاپا رو نگران می کرد . اما من اصلاً نمی خواستم فقط دوست و همدم لحظات خوب و خوشش باشم . سعی می کردم هر طور شده تو اوج ناراحتی هم کمکش کنم و تنهاش نذارم . خیلی از روزا به بهانه ی رفتن به کلاس ، به دیدن مایکل می رفتم منزلشون ، یه نیم ساعتی با منزل ما فاصله داشت . مایکل افسرده شده بود و خیلی کم حرف می زد . هر وقت که به دیدنش می رفتم ، فقط بهم زل می زد و اشک می ریخت .اصلاً اون پسری نبود که من عاشقش شده بودم به کل عوض شده بود ، اما من بازم دوستش داشتم . باهاش حرف می زدم . درد دل می کردم ، براش نامه می نوشتم . بالاخره هر کاری از دستم بر می اومد براش انجام می دادم تا اینکه بهش ثالت شد رفیق نیمه راهش نیستم . بعد از چهار ، پنج ماه مایکل دوباره روحیه ی از دست داده شو بدست آورد .
    ـ به تو میگن یه دوست خوب و با وفا .
    ـ مرسی ، باورت نمی شه تمام امکانات رفاهی برای مایکل مهیا بود ، اما مشکلش وسایل و امکانات نبود ، حتی مشکل سربازی هم نداشت ، با این حال نه درس می خوند نه درست و حسابی کار می کرد . با اینکه بیست و دو سال داشت ، اما شادابی و بشاشی یه جوون رو نمی شد تو چهره اش دید و همه ی این مسائل به من می فهموند که مشکل بزرگی این وسط هست که من ازش بی خبرم .
    سپس مکثی کرد و بعد ادامه داد :
    ـ خب ، بس نیست هستی جون .
    ـ نه بگو ببینم بعدش چی شد ، تازه داریم به جاهای حساس می رسیم . بالاخره فهمیدی مشکل مایکل چی بود ؟
    ـ آره ، فهمیدم ، ولی ای کاش چنین مشکلی هیچ وقت وجود نداشت و منم هیچ وقت بهش پی نمی بردم . کم کم به کریسمس نزدیک می شدیم . تقریباً یکسالی از آشنایی ما می گذشت . مایکل اصرار میکرد که تعطیلات رو در ارمنستان بگذرونیم . البته از این بابت من خوشحال بودم . چون قرار بود تعطیلاتو در کنار سایر اقوام و دوستان در ارمنستان باشیم ، اما خونواده ی مایکل به شدت با موضوع سفرش مخالفت می کردند . می گفتند اگه دوباره بره اونجا و بیاد مریض می شه . منم که یه بار این تجربه تلخ رو چشیده بودم از مایکل خواستم ایام کریسمس ایران بمونه . اما اون زیر بار نمی رفت و اصرار می کرد که حتماً باید بیاد .من از این موضوع ناراحت نبودم ، فکر میکردم این قدر دوستم داره که بدون من نمی تونه اونجا طاقت بیاره . اون سال من و سپنتا واقعاً خوشحال بودیم . قرار بود بعد از دو سال به منزل بستگانمون بریم و تعطیلات رو میون اونا بگذرونیم .
    ـ آریکا برای من یه سوالی پیش اومد . ایام کریسمس معمولاً زمستونه و ما تعطیلات نداریم . شما چطور رفتید مسافرت ؟
    ـ متاسفانه این مشکلیه که ما باهاش درگیریم . برای همین هر چند سال یکبار ، پاپا از مدرسه برامون ، یه چند روزی رو مرخصی می گرفت .
    همه چیز برای سفرمون مهیا بود که یه شب قبل از رفتنمون آنا به من زنگ زد و منو برای شام دعوت کرد . به موقع سر قرارمون تو همون رستورانی که آنا آدرسشو داده بو ، حاضر شدم . فکر می کردم مایکل هم میاد ، اما بعد آنا بهم گفت که اصلاً اون از ماجرای شام امشب خبر نداره و هدفش از دعوت امشب موضوع مهمی است که می خواد با من در میون بذاره و بعد راز بزرگ مایکل رو فاش کرد . آنا اون شب خیلی صریح و بدون مقدمه رو کرد بهم و گفت ، آریکا ، مایکل تا به حال از دختری به اسم آتوسا با تو صحبت نکرده ؟ من که از همه جا و همه چیز بی خبر بودم ، خیلی راحت گفتم ، نه ، از بستگانتون هستن ؟ آب دهنش رو قورت داد و با حالت سختی که انگار حرف زدن براش خیلی سخت شده بود ، گفت ، آتوسا ، دختر خاله مون بود ، ولی یه نسبت نزدیک تری هم با ما داشت و بعد مکثی کرد و گفت ، اون نامزد مایکل بود . باورت نمیشه هستی با شنیدن این حرفا انگار تمام دنیا رو سرم خراب شده بود . تو اون لحظه واقعاً ناراحت شدم ، ولی از آنا خواستم همه ی ماجرا رو برام تعریف کنه . اونم شروع کرد به گفتن ... گفت که چهار سال پیش زمانی که مایکل هیجده سالش بود با آتوسا که دختر خالمون که ایرانی نبود و اینجا هم زندگی نمی کرد ازدواج کرد . آتوسا هم سن مایکل بود و بعد از اینکه هر دو تا درسشون تموم شد طبق یه وعده ی قدیمی که همه اونا رو از بچگی متعلق به هم می دونستند طی یه مراسم خیلی ساده به عقد هم در اومدند . هم خونواده ی ما و هم خونواده ی آتوسا از اینکه این انتظار به سر رسیده بود واقعاً خوشحال بودیم . عشق مایکل و آتوسا به همدیگه مثال زدنی بود . تمام کسانی که این دو نفر رو می شناختند ، می دونستند که چطور عاشقانه همدیگه رو می پرستیدند . بعد از ازدواج مایکل به ارمنستان رفت و این دو نفر رسماً زندگی مشترک شونو شروع کردند . چهار ، پنج ماهی از زندگی شون می گذشت که یه روز مایکل زنگ زد و گفت آتوسا حالش به هم خورده و در بیمارستان بستری شده ، همه مون نگران شدیم . تا اینکه بعد از یکی ، دو روز دوباره زنگ زد و گفت ، بیماری آتوسا زیاد مهم نیست و به خاطر ضعفی که داشت چند روزی بیمارستان بود و حالا هم حالش خوب خوب شده . مایکل با خوشحالی زایدالوصفی این حرفا رو به زبون می آورد و از اینکه آتوسا خوب شده از ته دل خوشحال بود . دو هفته ای گذشت تا اینکه یه روز وقتی مایکل می ره سر کار تو شرکت شوهر خاله ، آتوسا برای خرید بیرون می ره و تو خیابون حالش بد می شه و می افته . به کمک همسایه ها می رسوننش به دکتر . دیگه کار آتوسا از یه ضعف کردن معمولی گذشته بود . چند روز بعد فهمیدیم که آتوسا سرطان خون داره . هنوز سالگرد ازدواجشون نشده بود که فوت می کنه . در حالی که آنا به شدت بعض کرده بود ، بغضش ترکید و با گریه ادامه داد ، نمی دونی آریکا با رفتن آتوسا چه بلایی سر مایکل اومد . داداش بیچاره م از دوری اون ، یکسال تمام تویه اتاق خودشو حبس کرده بود و خیره به دیوار با هیچ کس حرف نمی زد . بهترین دکترا و روانشناس ها هم نتونستند گره از مشکلش وا کنند . مایکل هر روز آب می شد و کاری از دستمون بر نمی اومد و این برامون عذاب آور بود . تا اینکه بعداز یک سال آوردیمش ایران ، یکی دو ماه اول وضع مایکل تغییری نکرد تا اینکه یه روز غروب تمام وسایل اتاقشو زیر و رو کرد و عکس های آتوسا رو پیدا کرد و بعد ... چشمت روز بد نبینه ، انگار همین دیروز آتوسا مرده بود . به توصیه ی دکترا نباید حلوشو می گرفتیم ، باید گریه می کرد تا خودشو خالی کنه . اون قدر داد و بیداد راه انداخت که از هوش رفت و رو زمین افتاد . از اون روز به بعد مایکل نبودن همسرشو به عنوان واقعیتی بزرگ ، اما تلخ پذیرفت . یکماه بعد مایکل راهی ارمنستان شد و دو سال اونجا با خاطرات آتوسا زندی کرد . خاله و شوهر خاله که برای وضع روحی مایکل نگران بودند . اونو به ایران می فرستند . حالش نسبت به اوایل بهتر بود ، اما دیگه آثاری از شادابی نمی تونستیم تو چهره اش ببینیم .
    ـ پس راز پوشیدن لباس های مشکی ...
    ـ آره آریکا جون درست فهمیدی ، چهار ساله که جز مشکی رنگ دیگه ای تنش نمی کنه .
    ـ با این حرفا ، برام عجیبه کسی که این قدر زیاد همسرشو دوست داشت چطور می تونه خیلی زود به یکی دیگه علاقمند شده باشه .
    ـ آریکا جون اگه تو این عکسو ببینی به جواب سوالت می رسی .
    هستی چی برات بگم ، وقتی آنا عکس آتوسا رو از تو کیفش در آورد و به من نشون داد ، مثل مجسمه خشکم زد . شباهت عجیبی بین ما بود . آتوسا دختری بود سفید و تپل ، درشت اندام با ابروهای کوتاه طلایی و صورتی بور ... چشم هایی درشت و قهوه ای یعنی درست مثل من . فقط رنگ موهامون با هم فرق می کرد . آنا می گفت ، روزی که من و آندرا تو را دیدیم به شباهت زیادی که بین تو و آتوسا بود پی بردیم و خیلی زود فهمیدیم که تو ، در ذهن مایکل تداعی گر همه ی خاطرات خوبی هستی که با آتوسا داشت . تو حق داری از دست همه ی ما برنجی ، ما از همون اول می خواستیم همه ی ماجرا رو بهت بگیم ، اما وقتی دیدیم مایکل حالش بهتر شده ترسیدیم بعد از اینکه تو از واقعیت با خبر شدی مایکل رو بذاری و بری ، در حالی که اون اصلاً طاقت یه ضربه ی روحی دیگه رو نداشت .
    ـ پس من تا به حال تو دست مایکل یه عروسک خیمه شب بازی بودم . اون منو به خاطر خودم دوست نداره ، من فقط براش یه خاطره م .
    ـ اشتباه میکنی آریکا ، شاید اوایل مایکل به خاطر اینکه شبیه آتوسا بودی دوستت داشت ، ولی بعد ها این قدر بهش محبت کردی که مهرت به دلش نشسته ، گریه نکن آریکا باور کن مایکل دوستت داره .
    ـ این چه دوست داشتنیه ، همه ی شما به خاطر خود خواهی هاتون عشق پاک منو به بازی گرفتید ، انتظار دارید ببخشمتون ؟ من فقط هفده سالمه . می فهمید بازی کردن با احساسات یه دختر هفده ساله یعنی چی ؟
    ـ حق داری ، ولی ...
    ـ اصلاً ولش کن ، حالم خوب نیست ، چارژه آید ماسین خوسل ( بهتره در موردش صحبت نکنیم ) ، شنور هاگالوتیون هراورکی هامار ( به خاطر دعوتت ممنونم ) .
    ـ نرتسک آریکا ، نرتسک ( ببخشید آریکا ، ببخشید ) .
    اون شب اصلاً نفهمیدم چطوری خودمو به خونه رسوندم . از اینکه تحقیر شده بودم حس خوبی نداشتم . یکسال تمام ، همه ی حرف ها ، رفتار و حرکت های مایکل تصنعی بود . از اینکه این همه محبت در حقش کرده بودم ، پشیمون بودم . عشق اون یه شبه به تنفر عجیبی تبدیل شده بود . همون شب حالم این قدر بد بود که ناچار شدم موضوع رو با پاپا و مامی در میون بذارم . سفر ما کنسل شد . روابط دو تا خانواده هم به خاطر مسئله ای که پیش اومده بود ، تیره تر از گذشته شد . دو هفته ی تمام از مایکل خبر نداشتم . آتیش دو تا خانواده کم کم داشت فروکش میکرد . کارم به جایی رسیده بود که از قرص های آرام بخش استفاده می کردم . دو ماه سخت و طاقت فرسا گذشت و من طی این مدت به این نتیجه رسیدم که بدون مایکل نمی تونم زندگی کنم . به همین دلیل یواشکی و دور از چشم خونواده ، سراغشو از آنا می گرفتم . اینطور که معلوم بود اونم وضعی بهتر از من نداشت . البته در طی این مدت دو سه باری دم در خونه اومده بود تا با هم صحبت کنیم ، اما پاپا اجازه نمی داد ، حتی اجازه نداشتم تنها به مدرسه برم ، همه ی راه ها برای رسیدن ما به همدیگه کم کم داشت بسته می شد . آنا برام خبر می آورد که مایکل دوباره افسرده شده . حتی یکبار هم قرص خورده بود تا خودکشی کنه که خوشبختانه خونواده ش فهمیدند . به خاطر همین مسئله چند روزی هم بیمارستان بستری بود و من دورا دور جویای حالش بودم . نمی دونم هستی عاشق شدی یا نه ؟ اگه شدی کاملاً درک می کنی من چی می گم . روزایی که من و مایکل از هم دور بودیم ، هر ثانیه اش به اندازه ی هزار سال برای ما می گذشت . هر لحظه ، همه جا ، تو خواب ، تو بیداری به فکرش بودم . چه روزا و شبایی که به دور از چشم همه واسش اشک می ریختم و باهاش درد دل میکردم . به خاطر آتوسا از دستش خیلی دلخور بودم ، اما بخشیده بودمش . می دونستم اگه باهام حرف بزنه آروم می شم . توکلامش همیشه یه قدرت عجیبی بود که منو مطیع خودش می کرد . در این مدت خیلی زیاد فکر کردم ، شاید اگر منم جای مایکل بودم همین کار رو میکردم . حالا دردمایکل ، درد منم بود . درد جدایی .
    آریکا نگاهی به من انداخت و گفت :
    ـ قربون اشکات برم هستی ، تو چرا گریه می کنی ؟
    ـ به خاطر اینکه حالتو خیلی خوب می فهمم ، می دونم از چی حرف می زنی ؟ می دونم اون زمون چه حالی داشتی . حس جدایی بیشتر از هر حس دیگه ای با من عجینه .
    ـ فدات بشم ، من اصلاً نمی خواستم ناراحتت کنم .
    ـ عکس العمل من کاملاً طبیعیه آریکا ، هر کس دیگه ای هم جای من بود از شنیدن حرفات اشکش در می اومد ، بگذریم بعد چی شد ؟
    ـ داشتم می گفتم ، سه ماه طاقت فرسا رو من و مایکل دور از هم گذروندیم . با حالی که ما داشتیم دیگه تقریباً همه راضی بودندتا این دو خونواده دوباره آشتی کنند ، به جز یک نفر و اونم پاپا بود . مخالف سر سخت همیشگی که به قول خودش می گفت نمی تونه بی احترامی به تنها دخترشو از جانب کسی تحمل کنه . مخالفت های پاپا هم دیگه فایده ای نداشت و من تصمیمو گرفته بودم که دوباره با مایکل حرف بزنم و تکلیفمو مشخص کنم . نزدیک امتحانات ترم بود که دیگه طاقت نیاوردم . یه روز با آنا تماس گرفتم که هماهنگ کنه تا بتونم مایکل رو ببینم . بالاخره اون روز با هر بدبختی ای که بود ، خودمو سر قرار رسوندم .اون لحظه هنوزم تو ذهنمه . وقتی بعد از مدت ها ، برای اولین بار مایکل رو دیدم . هر دو بغض کرده بودیم و فقط به هم نگاه می کردیم . چند دقیقه ای سکوت کردیم و بعد مثل کسایی که تازه با هم آشنا می شن شروع کردیم به احوال پرسی و حرف های ابتدایی . با دیدار اون روز ما زمینه ای فراهم شدتا باز همدیگه رو ببینیم و در مورد اتفاقاتی که افتاده بود بیشتر با هم صحبت کنیم . شب همون روز ، من به خاطر حس گمشده ای که در وجودم بود، تا صبح گریه کردم . اصلاً نمی دونستم از اینکه مایکل رو دیدم خوشحالم یا ناراحت ، اما چیزی که واسم کاملاً مشخص بود ، این بود که دوباره حس زندگی رو تو وجودم می دیدم . بعد از این همه کش و قوس ما نتوسته بودیم همدیگر رو فراموش کنیم واین نشون می داد که واقعاً به هم علاقمندیم . باز دوباره تماس های تلفنی مون شروع شده بود. هر روز به هم زنگ می زدیم و صحبت می کردیم ، اما نه من و نه مایکل هنوز نمی خواستیم در مورد اتفاقات گذشته و مخصوصاً آتوسا صحبت کنیم . یک هفته بعد مایکل پدرش اریک رو راضی کرد تا به خونه ی ما بیاد و با پاپا حرف بزنه . چند جلسه ای با هم صحبت کردند تا اینکه بالاخره پاپا هم با گذاشتن شرایطی راضی به ارتباط مجدد دو خانواده شد . کم کم من و مایکل به روزای خوب گذشته بر می گشتیم . بعد از امتحانات فرصتی خوبی دست داده بود تا به پیشنهاد اون برای ازدواج فکر کنم . روزای زیادی وقتمو برای فکر کردن می ذاشتم ، اما نمی تونستم تصمیم قطعی بگیرم . یه روز مایکل رو برای ازدواج فرد مناسبی می دونستم ، روز دیگه به خودم می گفتم به همچین آدمی نمی شه اعتماد کرد . یه عقده ای تو وجودم بودکه نمی تونستم خودمو خالی کنم . با اینکه آتوسا مرده بود و دستش از این دنیا کوتاه ، اما هنوزم اونو مانع بزرگی برای زندگیم می دونستم . من دختر بی رحمی نبودم و نیستم ، اما علاقه ی شدیدم به مایکل حساسیت های زیادی رو برام به وجود آورده بود . من دوست نداشتم مایکل به دختر دیگه ای غیر از من فکر کنه و این شاید نهایت خودخواهی ای بود که بعد از سفر ما به ارمنستان بهش پی بردم . تابستون سال گذشته بود که من همراه مامی و مایکل و آندرا به ارمنستان رفتیم . وقتی با خانواده ای آتوسا آشنا شدم از طرز فکری که نسبت به اونا و دخترشون تو ذهنم داشتم پشیمون شدم . بر خلاف تصورم ، پدر و مادر آتوسا نه تنها برخورد بدی با من نداشتند ، بلکه از اینکه قرار بود من و مایکل با هم ازدواج کنیم خوشحال بودند و هر لحظه برای هر دوی ما آرزوی خوشبختی می کردند . با اینکه جای خالی آتوسا کاملاً احساس می شد ، اما پدر و مادر آتوسا متواضعانه منو جایگزین مناسبی برای دخترشون می دیدند. یه روز همه با هم سر خاک آتوسا رفتیم ، اونجا بود که تازه من به عمق عشق و علاقه ای که بین مایکل و اون پی بردم . با اینکه دو ، سه سالی از مرگش می گذشت ، اما انگار برای همه ی اونا مرگ آتوسا تازگی داشت . دیگه ازاو روز به بعد من مایکل رو


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #19
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    148-152

    بخاطر عشقی که نسبت به آتوسا داشت سرزنش نمی کردم.جواب من برای ازدواج مثبت بود. خوشبختانه مایکل هم به این نتیجه رسید که دیگه آتوسایی وجود نداره و برای شادی روح اونم که شده باید زندگی کنه.از اون روزم لباس های مشکی شو درآورد.ما برای ازدواج از پدر و مادر آتوسا اجازه گرفتیم و بعد راهی ایران شدیم.با توافق خودمون به هم قول دادیم،بعد از قبولی در دانشگاه با هم ازدواج کنیم و حالا مایکل ترم دومی یه که بدون کنکور وارد دانشگاه شده و مشغول تحصیله.منم که تمام تلاشمو دارم می کنم.خب هستی جون واقعا سرتو درد آوردم از این بابت معذرت می خوام.فکر می کنم یه سه،چهار ساعتی میشه وقتتو گرفتم.

    -این حرفا چیه؟خوشحال شدم از اینکه منو غریبه ندونستی و خیلی از اسرار زندگی تو با من در میون گذاشتی.تو و مایکل واقعا لیاقت اینو دارید که به هم برسید.انشاءالله خوشبخت بشید.

    -خیلی ممنون،عید خیلی خوبی داشته داشته باشی،دلم برات تنگ میشه.

    -مرسی،منم همینطور،تعطیلات بهت خوش بگذره.

    آریکا را بوسیدم و سفر خوبی برایش آرزو کردم.از اینکه به زادگاهش می رفت بسیار خوشحال بود. به او عادت کرده بودم.بعد از تعطیلات دوباره به ایران برمی گشتند و من از این بابت خوشحال بودم.

    فصل8

    سیزده روزتعطیلات عید خیلی زود به پایان رسید.پدربزرگ و مادربزرگ به تبریز برگشتند.سودابه هم بخاطر وخامت حال مادرش،شمال نیامد.شمارش معکوس برای کنکور آغاز شده بود.اولین ماه فصل سرسبز بهار را پشت سر می گذاشتیم.زحمات اکبرآقا به ثمر نشسته بود.گوشه گوشه ی حیاط پر از گل های رنگی و خوشبویی بود که اکبرآقا عاشقانه به آنها رسیدگی می کرد.از دیدن این همه زیبایی واقعا لذت می بردم.

    چند روز دیگر یعنی ششم اریبهشت روز تولدم بود. فروغ دلش می خواست که جشن تولدم مثل سالهای قبل باشکوه برگزار شود،اما من تمایلی نداشتم.

    برخلاف سال های قبل تولدم خیلی ساده و خانوادگی برگزار شد.بیشتر اقوام و دوستانی که از این موضوع اطلاع داشتند تلفن می زدند و تولدم را تبریک می گفتند.رامین هم زنگ زده بود،حتی جلال هم که انتظلرش را نداشتم برایم پیام تبریک فرستاده بود.

    اوخر اردیبهشت امتحانات ترم دوم پیش دانشگاهی شروع می شد.روزی هشت ساعت درس می خواندم.امتحانات این ترم هم،همچون ترم قبل با موفقیت به پایان رسید و بعد از آن یک ماه باقیمانده به کنکور هم خیلی زود سپری شد.فقط یک روز دیگر تا لحظه ی حساس و سرنوشت ساز زندگیم باقی مانده بود.عصمت خانم تسبیحی در دست داشت و مدام صلوات می فرستاد.

    بالاخره روز امتحان فرا رسید. چهار ساعت پراسترس عمرم سپری شده بود.بعد از پایان امتحان وقتی از حوزه خارج شدیم،نگاه های مضطرب پدران و مادران به استقبال ما آمد.با دیدن فروغ و پدر به سمتشان دویدم و هر دو را در آغوش گرفتم.از نتیجه ی امتحان خبر نداشتم،اما از اینکه بار سنگینی به اسم کنکور از روی دوشم برداشته شده بود،احساس راحتی می کردم.

    وقتی به خانه آمدم اول از همه به سودابه زنگ زدم.بعد از مدت ها با خیال راحت یک ساعتی با او صحبت کردم یک هفته دیگر هم امتحانات دانشگاه آزاد شروع می شد از آنجایی که علاقه ای به پزشکی نداشتم،در گروه پزشکی شرکت نکرده بودم و چون اولین رشته ی انتخابی ام میکروبیولوژی دانشگاه آزاد واحد تهران شمال بود،باید برای امتحان دادن به تهران می رفتم.

    دو روز مانده به امتحان،در هوای بسیار گرم تیر ماه،من و پدرم عازم تهران شدیم.این بار فروغ با ما نیامد.همانطور که انتظار داشتم،امتحان دانشگاه آزاد راحت تر از کنکور سراسری بود و مطمئن بودم که پذیرفته می شوم.

    خیلی زودتر از تهران برگشتیم.

    چند روز بعد آریکا زنگ زد و گفت که فروغ را با پسر جوانی در هتل قدیم دیده است.با مشخصاتی که او داده بود،این پسر، جز آرش کس دیگری نمی توانست باشد،اما چرا با فروغ،تک و تنها و آن هم در هتل قرار گذاشته بود؟!

    سوال های بی جواب در ذهنم کلافه ام می کرد.بیشتر به جنبه ی منفی قضیه نگاه می کردم.آرش پسری نبود که جنبه ی مثبتی داشته باشد.خواستم پدرم را در جریان بگذارم،اما بعد پشیمان شدم.تصمیم گرفتم اول از همه،خودم از ماجرا سر در بیاورم.چاره ای جز تعقیب فروغ نداشتم.حتی تصور دیدن آن دو نفر برایم چندش آور بود.

    آن همه شور و شوق برای رفتن به منزل صدر،نیامدن او با ما به تهران،تلفن های مشکوک....خدای من،کاش پسری به نام آرش وجود نداشت.چهره ی جذاب فروغ هر مردی را به طرفش می کشاند.اما چرا آرش....؟

    آن شب تا صبح نخوابیدم.کابوس وحشتناک آرش و فروغ هر لحظه مقابل چشمانم بود.سرم به شدت درد می کرد.بدنم خیس عرق بود، تب کرده بودم.خیا لات و تصورات گوناگون دست از سرم برنمی داشتند.با چشمان نیمه بیدار به ساعت نگاه کردم،چهار صبح بود. ناراحتی معده ام هم مزید بر علت شده بود تا شب سختی را بگذرانم.

    صبح ساعت ده و نیم از خواب بیدار شدم.نای دل کندن از رختخواب را نداشتم،اما یک دفعه به یاد فروغ افتادم.سراسیمه از اتاق بیرون آمدم.از عصمت خانم سراغ او را گرفتم.با شنیدن جمله ی او که گفت،فروغ خانم خوابند،خیالم کمی راحت شد.به طرف دستشویی رفتم تا آبی به صورتم بزنم.نگاهی به آینه انداختم.موهایم ژولیده و چشمان گود رفته و رنگ زرد صورتم آثار به جا مانده از کم خوابی دیشبم بود.

    آب سردی به صورتم زدم و بعد به طرف اتاقم رفتم.باید نقشه ای می کشیدم تا فروغ و آرش را به دام می انداختم،اما حیف که تنها بودم،باید عصمت خانم را در جریان می گذاشتم.او زن مورد اعتمادی بود و حتما کمکم می کرد.

    چند روزی بیشتر تا مرداد باقی نمانده بود.هوا گرم و فوق العاده شرجی بود،به همین دلیل فروغ ترجیج می داد غروب ها وقتی از گرمای هوا کاسته می شد،از منزل خارج شود.در یکی از روزها که به باشگاه می رفت،سردرد را بهانه کردم و با او به باشگاه رفتم.فرصت مناسبی دست داده بود تا ماجرا را برای عصمت خانم تعریف کنم.یک دنیا حرف در سینه داشتم و دنبال کسی بودم که کمی با او درد دل کنم و شریکی برای غصه هایم داشته باشم.

    وقتی با عصمت خانم حرف می زدم بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر می شد.زمانی که از آرش اسم بردم،بخاطر آورد چند باری که من خانه نبودم زنگ زده و با فروغ صحبت کرده بود.بنابراین برای روشن شدن قضیه نقشه ای لازم بود.

    روز بعد حوالیساعت هشت بود که به بهانه ی دیدن آریکا بیرون رفتم.از اینکه ماشین هم می بردم فروغ تصور می کرد چند ساعتی از شرم خلاص می شود.به عصمت خانم سفارش کرده بودم هنگامی که فروغ از خانه خارج شد به موبایلم زنگ بزند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #20
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحه 153 تا 163
    نیم ساعتی می شد که خارج از خانه منتظر بودم تا این که عصمت خانم زنگ زد و گفت که فروغ تماسی داشته و همین الان از خانه خارج خواهد شد.
    از دور همه چیز را تحت نظر داشتم.تا اینکه فروغ با قیافه ای آراسته از خانه خارج شد.بعد از گ
    ذشتن از چند خیابان در کنار یک گالری گل ایستاد،دسته گل زیبایی خرید و بعد به راهش ادامه داد.همانطور که حدس می زدم به طرف هتل قدیم حرکت کرد.ماشین را پارک کرد.سبد گلش را برداشت و بعد وارد هتل شد.
    بیشتر از این نمی توانستم نزدیک شوم.ماشینم را کمی دورتر پارک کردم و قدم زنان خود را تا نزدیک هتل رساندم.خیلی دلم می خواست وارد هتل شوم.اما نمی شد.می ترسیدم فروغ مرا ببیند.دو ساعتی بیرون منتظر ماندم.فقط با حسرت به چراغ های روشن اتاق ها نگاه می کردم تا اینکه این انتظار به سر رسید و فروغ از هتل خارج شد.
    سریع خودم را پشت ماشینی پنهان کردم.آرش دست در دست فروغ،تا حیاط هتل آمده بود و با صدای بلند می خندید.از چهره اش مشخص بود که مست است.هر دو بسیارخوشحال بودند و مدام می خندیدند.
    حسی از تنفر تمام وجودم را پر کرده بود.خیلی دلم می خواست به سمت آرش می رفتم و تف به صورتش می انداختم.اما این وسط تنها او مقصر نبود.فروغ نه تنها به پدر،بلکه به من هم خیانت کرده بود.تحمل او در خانه،کنار پدر برایم بسیار دشوار بود.با اینکه مادرم بود،اما آرزوی مرگش را می کردم . فقط چون مرا به دنیا آورده بود،اسم مقدس مادر را روی خود داشت.من انتظار زیادی از او نداشتم،اما این بی حیایی او آبروی خانوادگی ما را به باد داد.نمی توانستم این همه بی شرمی را ببینم و سکوت کنم.
    چند دقیقه ای فروغ و آرش با هم صحبت کردند و بعد قدم زنان دست در دست هم به طرف کاخ شاه که چند متری پایین تر از هتل قرار داشت حرکت کردند.هیچ فاصله ای میان آنها نمی دیدم.فروغ مثل دخترهای هیجده،نوزده ساله چسبیده به آرش،پا به پای او قدم میزد.مشخص بود از هم صحبتی با آرش در اوج لذت به سر می برد.آنقدر یواش قدم میزدند که جرات نمی کردم از پشت ماشین بیرون بیایم.
    از دور با موبایلم چندتایی از آنها
    عکس انداختم.کمی که دورتر شدند،من هم آرام آرام و با احتیاط پشت سرشان حرکت کردم.خوشبختانه تعطیلات تابستان و هوای خنک غروب باعث شده بود تعداد کسانی که از کاخ شاه بازدید می کنند بیشتر از گذشته باشد و من به راحتی می توانستم لا به لای جمعیت خودم را از چشم آرش و فروغ پنهان کنم.
    مثل بقیه بلیطی گرفتم و وارد محوطه ی کاخ شدم.آرش و فروغ وارد کاخ شدند،من هم روی نیمکتی که در حیاط کاخ بود و فاصله ی زیادی با ورودی کاخ داشت منتظر نشستم.
    به یاد حرف های سودابه افتادم.رابطه ی فروغ و آرش در سور فارغ التحصیلی سعید از چشم او پنهان نمانده بود.چقدر از حرف های آن روز سودابه دلگیر شده بودم.اما حالا می فهمیدم که حق با او بود.پدر از این رابطه ها یا چیزی نمی دانست یا نمی خواست این حقیقت تلخ را بپذیرد.
    آرش و فروغ از هر فرصتی هر چند کوتاه برای ابرازعلاقه به هم استفاده می کردند.بالاخره بعد از یک ربع انتظار از کاخ خارج شدند و روی نیمکتی کنار هم نشستند.فروغ با افتخار هرچه تمام سیگاری را که آرش برایش روشن کرده بود پک می زد و با خنده های تصنعیش دلربایی می کرد.
    خدای من نگاه های عاشقانه فروغ به آرش و حرکات زننده اش برایم اصلا قابل تحمل نبود.از طرز برخورد فروغ با آرش کاملا مشخص بود که این رابطه ریشه داری می باشد.حالا دیگر نسبت به همه چیز مشکوک شده بودم.مسافرت های پی در پی فروغ به خارج کشور،مهمانی های آنچنانی در ویلا،تلفن های وقت و بی وقت....
    هوا تاریک شده بود.نگاهی به ساعتم انداختم،نه و ربع بود.انگار حرف های عاشقانه آن دو تمامی نداشت.واقعا از اینکه زنی مثل فروغ وسیله ی لذت پسری مثل آرش شده بود،از جنس خودم بدم می آمد.این طور که معلوم بود آرش امشب پذیرای مهمان ویژه اش بود.تصمیم گرفته بودم به خانه برگردم که همزمان آرش و فروغ هم بلند شدند و به طرف هتل راه افتادند.
    آرایش بیش از حد فروغ نه تنها آرش،بلکه هر مرد دیگری را مجذوبش می کرد.بالاخره ساعت ده فروغ از آرش خداحافظی کرد و محل هتل را ترک گفت.چند دقیقه ی بعد،من هم پشت سرش به راه افتادم.
    فروغ سر راه قبل از رفتن به خانه وارد بوتیکی شد.همیشه بهانه ی خوبی برای رد گم کردن داشت .خیلی سریع وسیله ای گرفت و از مغازه خارج شد.مطمئنا با این خرید دلیل دیر برگشتن به خانه را توجیه می کرد.بعد از اینکه مطمئن شدم وارد خانه شد،دوری در شهر زدم و بعد از ده دقیقه خودم را به خانه رساندم.
    هنوز پدر نیامده بود.ظاهرا فروغ خانم هم حمام تشریف داشتند تا خستگی یک روز پر کار را از تنشان بیرون کنند.
    عکس هایی را که انداخته بودم به عصمت خانم نشان دادم.بنده خدا پیرزن باورش نمی شد.تصمیم داشتم عکس ها را به پدر هم نشان بدهم،اما عصمت خانم به خاطر ناراحتی قلبی ای که پدر داشت اجازه نداد این کار را بکنم.مطمئنا پدر با دیدن این عکس ها از غصه دق می کرد و می مرد.
    بعد از آن روز این قضیه هر چند وقت یکبار تکرار می شد و تنها من و عصمت خانم از این راز بزرگ خبر داشتیم.رفتارم با فروغ عوض شده بود.زیاد با او صحبت نمی کردم و بیشتر اوقات کارمان به دعوا و جر و بحث می کشید.تصور می کرد به خاطر موضوع رامین به این حال و روز افتادم.چند بار هم،از دست کارهایم به پدر شکایت کرده بود،اما دیگر برایم مهم نبود.فقط به خاطر پدر،وجودش را تحمل می کردم.
    نتایج اولیه دانشگاه آمده بود و من و آریکا هر دو مجاز به انتخاب رشته شده بودیم.زمانی که من درگیر انتخاب رشته بودم،فروغ و آرش با آزادی بیشتری همدیگر را می دیدند.
    یک ماهی از این ماجرا گذشت و من چشم انتظار نتایج پایانی کنکور بودم.شب اعلام،سودابه تلفن زد و گفت که نتایج را در اینترنت اعلام کردند.اما خط آنقدر شلوغ بود که نمی توانستم وارد شوم.تا اینکه سودابه زنگ زد و خبر قبولیم را داد.فوق دیپلم دانشگاه زابل قب
    ول شده بودم.
    آنقدر خوشحال بودم که صدای جیغم همه ی اهل خانه را بیدار کرد.اول از همه پدر وارد اتاقم شد و بعد فروغ هم آمد.آنها هم از شنیدن این خبر خوشحال شدند.صبح روز بعد،اول از همه خبر قبولیم را به عصمت خانم دادم.برعکس همه،از اینکه میخواستم از او دور شوم ناراحت شده بود.در این میان فروغ
    شادتر از همه به نظر می رسید،با رفتنم او آزادانه تر می توانست به کارهای کثیفش بپردازد و من به دنبال راهی بودم که خوشحالی این آزادی را از او بگیرم....
    یک هفته بعد نتایج دانشگاه آزاد اعلام شد.من و آریکا هر دو در دانشگاه چالوس پذیرفته شده بودیم .خوشحالی ما مضاعف شده بود.من،بیشتر از اینکه می توانستم فروغ را تحت نظر داشته باشم خوشحال بودم و آریکا هم به خاطر این بود که می توانست در کنار مایکل باشد،شادتر از گذشته بود.
    تصمیم برای ثبت نام در دانشگاه چالوس قطعی بود،اما فروغ می کوشید مرا منصرف کند که البته تلاشش نتیجه ای نداشت.
    *************************
    اواخر شهریور ،عروسی سودابه برگزار شد.اینبار جلال در این مراسم شرکت نداشت،اما رامین دست در دست تینا خیلی راحت عشق جدیدش را به همه معرفی کرد.مرا هم به عنوان یکی از دوستان خانوادگی شان به تینا معرفی کرده بود.
    انصافا تینا رابطه ی خوبی با من داشت و دختر مؤدبی به نظر می رسید.از سر و وضعش هم به راحتی می شد حدس زد که از خانواده ی مرفهی است.خودش را به رامین چسبانده بود و یک لحظه هم از او جدا نمی شد.با اینکه واقعیت ها را پذیرفته بودم،اما تحمل دیدن این صحنه ها را نداشتم و سعی می کردم خودم را با دیگر دوستانم سرگرم کنم و وقتم را بگذرانم.
    از اینکه رامین و تینا به زبان انگلیسی صحبت می کردند بیشتر از همه سودابه حرص می خورد و از هر فرصت کوتاهی برای مسخره کردنشان استفاده می کرد و مرا می خنداند.
    خیلی از آشنایان می آمدند و قبول شدنم در دانشگاه را تبریک می گفتند.از فضای دانشگاه اطلاع زیادی نداشتم،اما مطمئن بودم روحیه ام بهتر می شود و با ادامه تحصیل دید بهتری نسبت به مسائل اطرافم پیدا می کنم.
    به علت بیماری خانم ابطحی،رضا و سودابه ترجیح دادند موقتا در طبقه دوم خانه ی آقای ابطحی زندگی کنند.
    برای رفتن به دانشگاه شور و شوق عجیبی داشتم.روز هفتم مهرماه اولین روز ورودم به دانشگاه و وارد شدن به محیطی که دو از هیاهو و دغدغه های زندگی بود بسیار خوشایند به نظر می رسید.
    ساعت های کلاس من و آریکا با هم فرق می کرد.هیچکدام هم خوابگاه نداشتیم و مجبور بودیم تا چالوس رفت و آمد بکنیم.فکر اجاره کردن خانه هم حداقل برای من یکی مسخره به نظر می رسید.
    روزهای خوبی را در دانشگاه می گذراندم.خیالم بابت آرش هم حداقل مدت کوتاهی راحت شده بود.به گفته ی آقای صدر آرش برای تجارت به خارج برگشته بود.عصبانیت و کلافگی فروغ کاملا به چشم می آمد.این طور که به نظر می رسید که هم از نظر روحی و هم از نظر جسمی وابستگی زیادی به آرش داشت.
    دو ماهی از رفتنم به دانشگاه می گذشت که در یکی از روزها رامین به موبایلم زنگ زد و خبر مرگ مادر سودابه را به من داد.آنقدر ناراحت شدم که توانایی رانندگی نداشتم.می دانستم سودابه در شرایط خوبی به سر نمی برد،به همین دلیل فورا همراه پدر عازم تهران شدم.هر قدر که به منزلشان نزدیک تر می شدیم اضطراب و نگرانیم بیشتر می شد.
    وقتی رسیدیم،چهره ی اشکبار و سیاه پوش سودابه به استقبالمان آمد.با دیدنش اشک در چشمانم حلقه زد،به سمتش دویدم و در آغوشش کشیدم.شانه های لرزانش دلم را لرزاند.
    مراسم خاکسپاری مادر سودابه،در میان حزن و اندوه همه و در غیاب سعید انجام شد.سودابه حال چندان خوبی نداشت،به کمک رضا او را به بیمارستان رساندیم.چند ساعتی در بیمارستان ماندیم،سرمش تمام شد و بعد برگشتیم.در این لحظات رضا می دانست که بهترین حامی برای سودابه است و هیچ وقت تنهایش نمی گذاشت.
    رفت و آمد اقوام و بستگان هر لحظه بیشتر می شد.آه و حسرت همه ی کسانی که خانم ابطحی را می شناختند به گوش می رسید.گریه ها و ضجه های سودابه دل همه را می سوزاند.در عزای مادری می گریست که یک عمر از ته دل و جان به او محبت کرده بود.جدایی از کسی که یار و یاور دخترش در بدترین و بهترین لحظات عمرش بود،بسیار مشکل می نمود.
    وقتی دور و بر سودابه شلوغ شد،به خلوتی رفتم و حسابی گریه کردم.مادر سودابه فقط مادر او نبود،در حق من هم مادری می کرد.جای خالی او کاملا احساس می شد،برایم باور کردنی نبود که دیگر چهره ی خنده رو و وجود با محبتش را نمی بینم.
    بعد از مراسم شب هفت،یک روز دیگر پیش سودابه ماندم.در طول هشت روزی که از مرگ خانم ابطحی می گذشت،رضا با آمپول های آرام بخش،سودابه را آرام می کرد.روز خداحافظی،روز بسیار سختی بود.این بار دیگر نگاه مهربان مادر سودابه،بدرقه ی راهمان نبود.
    یک هفته ای می شد که سر کلاس ها حاضر نمی شدم.پدر هماهنگی های لازم را انجام داده بود.بعد از پشت سر گذاشتن هفته ای غمبار،بودن در جمع صمیمی و شلوغ بچه های دانشگاه برایم روحیه بخش بود.چند وقت دیگر امتحانات ترم اول شروع می شد.با بچه های کلاس راحت تر شده بودم،البته به جز آریکا هنوز دوست صمیمی دیگری نداشتم.
    در کلاس بچه ها از همه قشر جامعه بودند،بعضی از آنها چادری و بسیار محجبه،گروهی با تیپ و مد روز،عده ای از خانواده های مرفه و راحت عده ای هم از قشر کارگر و زحمتکش....
    سعی می کردم با پسران دانشگاه رفتار سنگینی داشته باشم.البته گاهی اوقات شیطنت هایی از جانب آن ها دیده می شد،اما به دل نمی گرفتم.بعضی روزها تا دیر وقت کلاس داشتم و هنگامی که به خانه می رسیدم آنقدر خسته بودم که مجالی برای درس خواندن نبود و فقط می خوابیدم.
    تقریبا هر روز به سودابه تلفن می زدم و با او صحبت می کردم.با اینکه بیست روزی از فوت مادرش می گذشت،هنوز هم مرگش را باور نمی کرد.خیلی دلم می خواست به پاس محبت های بی دریغی که در حقم کرده بود در این شرایط تنهایش نمی گذاشتم،اما نزدیک امتحانات بود و من حتی برای خودم هم وقت کافی نداشتم.به گفته ی سودابه،سعید هم از مرگ مادرش با خبر شده و روزهای سختی را در انگلیس می گذراند.به همین دلیل سودابه و پدرش تصمیم گرفته بودند بعد از مراسم چهلم مادرش برای همیشه به انگلیس سفر کنند و در آنجا اقامت داشته باشند.دور شدن از سودابه برایم بسیار مشکل بود.تمام کسانی که دوستشان داشتم یکی یکی می رفتند و تنهایم می گذاشتند.
    فروغ هم برای رفتن به ترکیه و منزل دایی بی تابی می کرد.دیدار از برادر و دوست و آشنا و گذراندن تعطیلات بهانه ی بسیار خوبی برای رسیدن به آرش بود.
    بعد از ظهر روز دوشنبه ساعت چهار،کلاسم تمام شد.آریکا به دانشکده ی دامپزشکی رفته بود و تا ساعت شش منتظر مایکل می ماند.به همین دلیل مجبور بودم تنها به خانه برگردم.باران هم تقریبا شدید بود.ماشینم را از پارکینگ در آوردم تا به سمت خانه حرکت کنم،هنوز چند متری نرفته بودم که ماشین خاموش شد.استارت های پشت سر هم،برای روشن شدن ماشین هم فایده ای نداشت.
    نمی دانستم چه کار کنم با پدر تماس گرفتم و از او کمک خواستم.راهنمائیم کرد که ماشین راجلوی دانشگاه پارک کنم و خودم با آژانس به خانه برگردم.به کمک چند تا از بچه ها ماشین را هل دادیم و آنرا جلوی در ورودی دانشگاه پارک کردم.باران هم شدید تر شده بود.با نگاه حیران و متعجب به دنبال کسی بودم که شماره تلفنی از آژانس از او بگیرم که ناگهان دستی به روی شانه ام مرا متوجه خود ساخت.وقتی برگشتم دختری چادری را با لبخندی مهربان دیدم.در حالیکه چترش را روی سرم نگه می داشت،گفت:
    -کمکی از دست من برمیاد؟
    درحالی که هنوز مات و مبهوت به چهره اش نگاه می کردم با دستپاچگی گفتم:
    -ماشینم خراب شده،می خوام با آژانس برم خونه،اما شماره ی آژانس ندارم.میشه کمکم کنید؟
    به دور و برش نگاهی انداخت و گفت:
    -متاسفانه منم شماره ای ندارم،مسیرت کجاست؟
    -رامسر.
    -چه خوب،پس بیا با هم بریم.
    -مگه شما هم....
    -آره منم مسیرم رامسره.حالا تو بارون واینستا،زود بیا بریم.
    چند قدم جلو تر مقابل یک مینی بوس ایستادیم و بعد آن دختر دستم را گرفت و با خود به داخل ماشین برد.فضای عجیبی بود.با صدای آرامی گفتم:
    -با این باید بریم؟
    خندید و گفت:
    -چیه،به تیپت نمی خوره؟
    از این حرفش ناراحت شده بودم.با شیطنت خاصی گفت:
    -ناراحت نشو،شوخی کردم.از موندن تو بارون که بهتره!تا اونجا اینقدر حرف می زنیم که اصلا متوجه نمیشی کی می رسیم.
    لبخندم نشان دهنده ی تائید حرف هایش بود.بعد از چند دقیقه مینی بوس پر از مسافرانی شد که اکثر آن ها دانشجو بودند.متعجب به تک تک آن ها نگاه می کردم.تا به حال سوار مینی بوس نشده بودم.همه چیز،حتی آدم های آن هم برایم تازگی داشت.
    در حالیکه آن دختر چادرش را مرتب می کرد،گفت:
    -اسم من زهراست.فامیلیمم فتاحه،اسم شما چیه؟
    -هستی،هستی صادقی.
    -چه اسم قشنگی،همیشه تنها رفت و آمد می کنی؟
    -تنهای تنها که نه،گاهی اوقات دوستم آریکا با من میاد،ولی امروز رفته پیش نامزدش.
    -پس برای همین تنهایی؟
    -آره،دیگه باید به این وضع عادت کنم.تا چند وقته دیگه آریکا می ره سر خونه زندگیش.
    -به سلامتی انشاءالله،توچی،ازدواج نکردی؟
    -نه بابا،من تازه چند ماه دیگه هیجده سالم تموم میشه.
    -منم بیست سالمه،راستی هستی جون،چی می خونی؟
    -میکروبیولوژی،شما چی؟
    -ترو خدا اینقدر منو شما صدا نکن،من دوست دارم با همه صمیمی باشم.اگه به اسم،صدام کنی بیشتر خوشحال می شم.
    -باشه زهرا جون.هر طور که شما بخواید.
    هر دو خندیدیم و بعد از زهرا پرسیدم:
    -نگفتی زهرا جون، رشته ی شما چیه؟
    با لبخندی گفت:
    -ادبیات می خونم،تو ترم اولی هستی؟
    -آره.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/