بخاطر عشقی که نسبت به آتوسا داشت سرزنش نمی کردم.جواب من برای ازدواج مثبت بود. خوشبختانه مایکل هم به این نتیجه رسید که دیگه آتوسایی وجود نداره و برای شادی روح اونم که شده باید زندگی کنه.از اون روزم لباس های مشکی شو درآورد.ما برای ازدواج از پدر و مادر آتوسا اجازه گرفتیم و بعد راهی ایران شدیم.با توافق خودمون به هم قول دادیم،بعد از قبولی در دانشگاه با هم ازدواج کنیم و حالا مایکل ترم دومی یه که بدون کنکور وارد دانشگاه شده و مشغول تحصیله.منم که تمام تلاشمو دارم می کنم.خب هستی جون واقعا سرتو درد آوردم از این بابت معذرت می خوام.فکر می کنم یه سه،چهار ساعتی میشه وقتتو گرفتم.
-این حرفا چیه؟خوشحال شدم از اینکه منو غریبه ندونستی و خیلی از اسرار زندگی تو با من در میون گذاشتی.تو و مایکل واقعا لیاقت اینو دارید که به هم برسید.انشاءالله خوشبخت بشید.
-خیلی ممنون،عید خیلی خوبی داشته داشته باشی،دلم برات تنگ میشه.
-مرسی،منم همینطور،تعطیلات بهت خوش بگذره.
آریکا را بوسیدم و سفر خوبی برایش آرزو کردم.از اینکه به زادگاهش می رفت بسیار خوشحال بود. به او عادت کرده بودم.بعد از تعطیلات دوباره به ایران برمی گشتند و من از این بابت خوشحال بودم.
فصل8
سیزده روزتعطیلات عید خیلی زود به پایان رسید.پدربزرگ و مادربزرگ به تبریز برگشتند.سودابه هم بخاطر وخامت حال مادرش،شمال نیامد.شمارش معکوس برای کنکور آغاز شده بود.اولین ماه فصل سرسبز بهار را پشت سر می گذاشتیم.زحمات اکبرآقا به ثمر نشسته بود.گوشه گوشه ی حیاط پر از گل های رنگی و خوشبویی بود که اکبرآقا عاشقانه به آنها رسیدگی می کرد.از دیدن این همه زیبایی واقعا لذت می بردم.
چند روز دیگر یعنی ششم اریبهشت روز تولدم بود. فروغ دلش می خواست که جشن تولدم مثل سالهای قبل باشکوه برگزار شود،اما من تمایلی نداشتم.
برخلاف سال های قبل تولدم خیلی ساده و خانوادگی برگزار شد.بیشتر اقوام و دوستانی که از این موضوع اطلاع داشتند تلفن می زدند و تولدم را تبریک می گفتند.رامین هم زنگ زده بود،حتی جلال هم که انتظلرش را نداشتم برایم پیام تبریک فرستاده بود.
اوخر اردیبهشت امتحانات ترم دوم پیش دانشگاهی شروع می شد.روزی هشت ساعت درس می خواندم.امتحانات این ترم هم،همچون ترم قبل با موفقیت به پایان رسید و بعد از آن یک ماه باقیمانده به کنکور هم خیلی زود سپری شد.فقط یک روز دیگر تا لحظه ی حساس و سرنوشت ساز زندگیم باقی مانده بود.عصمت خانم تسبیحی در دست داشت و مدام صلوات می فرستاد.
بالاخره روز امتحان فرا رسید. چهار ساعت پراسترس عمرم سپری شده بود.بعد از پایان امتحان وقتی از حوزه خارج شدیم،نگاه های مضطرب پدران و مادران به استقبال ما آمد.با دیدن فروغ و پدر به سمتشان دویدم و هر دو را در آغوش گرفتم.از نتیجه ی امتحان خبر نداشتم،اما از اینکه بار سنگینی به اسم کنکور از روی دوشم برداشته شده بود،احساس راحتی می کردم.
وقتی به خانه آمدم اول از همه به سودابه زنگ زدم.بعد از مدت ها با خیال راحت یک ساعتی با او صحبت کردم یک هفته دیگر هم امتحانات دانشگاه آزاد شروع می شد از آنجایی که علاقه ای به پزشکی نداشتم،در گروه پزشکی شرکت نکرده بودم و چون اولین رشته ی انتخابی ام میکروبیولوژی دانشگاه آزاد واحد تهران شمال بود،باید برای امتحان دادن به تهران می رفتم.
دو روز مانده به امتحان،در هوای بسیار گرم تیر ماه،من و پدرم عازم تهران شدیم.این بار فروغ با ما نیامد.همانطور که انتظار داشتم،امتحان دانشگاه آزاد راحت تر از کنکور سراسری بود و مطمئن بودم که پذیرفته می شوم.
خیلی زودتر از تهران برگشتیم.
چند روز بعد آریکا زنگ زد و گفت که فروغ را با پسر جوانی در هتل قدیم دیده است.با مشخصاتی که او داده بود،این پسر، جز آرش کس دیگری نمی توانست باشد،اما چرا با فروغ،تک و تنها و آن هم در هتل قرار گذاشته بود؟!
سوال های بی جواب در ذهنم کلافه ام می کرد.بیشتر به جنبه ی منفی قضیه نگاه می کردم.آرش پسری نبود که جنبه ی مثبتی داشته باشد.خواستم پدرم را در جریان بگذارم،اما بعد پشیمان شدم.تصمیم گرفتم اول از همه،خودم از ماجرا سر در بیاورم.چاره ای جز تعقیب فروغ نداشتم.حتی تصور دیدن آن دو نفر برایم چندش آور بود.
آن همه شور و شوق برای رفتن به منزل صدر،نیامدن او با ما به تهران،تلفن های مشکوک....خدای من،کاش پسری به نام آرش وجود نداشت.چهره ی جذاب فروغ هر مردی را به طرفش می کشاند.اما چرا آرش....؟
آن شب تا صبح نخوابیدم.کابوس وحشتناک آرش و فروغ هر لحظه مقابل چشمانم بود.سرم به شدت درد می کرد.بدنم خیس عرق بود، تب کرده بودم.خیا لات و تصورات گوناگون دست از سرم برنمی داشتند.با چشمان نیمه بیدار به ساعت نگاه کردم،چهار صبح بود. ناراحتی معده ام هم مزید بر علت شده بود تا شب سختی را بگذرانم.
صبح ساعت ده و نیم از خواب بیدار شدم.نای دل کندن از رختخواب را نداشتم،اما یک دفعه به یاد فروغ افتادم.سراسیمه از اتاق بیرون آمدم.از عصمت خانم سراغ او را گرفتم.با شنیدن جمله ی او که گفت،فروغ خانم خوابند،خیالم کمی راحت شد.به طرف دستشویی رفتم تا آبی به صورتم بزنم.نگاهی به آینه انداختم.موهایم ژولیده و چشمان گود رفته و رنگ زرد صورتم آثار به جا مانده از کم خوابی دیشبم بود.
آب سردی به صورتم زدم و بعد به طرف اتاقم رفتم.باید نقشه ای می کشیدم تا فروغ و آرش را به دام می انداختم،اما حیف که تنها بودم،باید عصمت خانم را در جریان می گذاشتم.او زن مورد اعتمادی بود و حتما کمکم می کرد.
چند روزی بیشتر تا مرداد باقی نمانده بود.هوا گرم و فوق العاده شرجی بود،به همین دلیل فروغ ترجیج می داد غروب ها وقتی از گرمای هوا کاسته می شد،از منزل خارج شود.در یکی از روزها که به باشگاه می رفت،سردرد را بهانه کردم و با او به باشگاه رفتم.فرصت مناسبی دست داده بود تا ماجرا را برای عصمت خانم تعریف کنم.یک دنیا حرف در سینه داشتم و دنبال کسی بودم که کمی با او درد دل کنم و شریکی برای غصه هایم داشته باشم.
وقتی با عصمت خانم حرف می زدم بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر می شد.زمانی که از آرش اسم بردم،بخاطر آورد چند باری که من خانه نبودم زنگ زده و با فروغ صحبت کرده بود.بنابراین برای روشن شدن قضیه نقشه ای لازم بود.
روز بعد حوالیساعت هشت بود که به بهانه ی دیدن آریکا بیرون رفتم.از اینکه ماشین هم می بردم فروغ تصور می کرد چند ساعتی از شرم خلاص می شود.به عصمت خانم سفارش کرده بودم هنگامی که فروغ از خانه خارج شد به موبایلم زنگ بزند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)