از اول صفحه 48 تا آخر صفحه 57

چون اگه واقعا می فهمیدی ، عشقمونو به خاطر یه تولد به باد نمی دادی .
- بسه رامین ، این مزخرفات چیه سر هم می کنی . فکر نمی کردم اینقدر سطحی نگر باشی . تو اون تولد ، رضا و سودابه هم با من بودن ، من که تنها نبودم .
- مهم نیست رضا و سودابه باهات بودند ، مهم اینه که من باهات نبودم .
- تو همیشه مغرور بودی ، مغرور تر از اون چیزی که من فکرشو می کردم . یه آدم خود خواه هستی که فقط به فکر خودتی ، دیگه از دستت خسته شدم . ما با هم دوستیم . درست ، اما این به این معنی نیست که تو اختیارمو داشته باشی . بابا آخه منم یه آدمم .
- فکر نمی کنی یه خورده دیر متوجه شدی ؟
در میان جر و بحث های ما بود که زنگ خانه به صدا در آمد . رامین با بی حوصلگی به طرف آیفون رفت و در را باز کرد . من کیفم را برداشتم و با عجله از اتاق رامین بیرون آمدم . هنوز به حیاط نرسیده بودم که رضا و سودابه وارد خانه شدند . سودابه ی از همه جا بی خبر با خوشحالی به طرفم آمد ، با دیدن او بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد . نگران شد و گفت :
- چی شده هستی ؟ چی شده ؟ با توام ، برای رامین اتفاقی افتاده ؟
نمی توانستم حرفی بزنم . سودابه دستم را گرفت و به سوی اتاق رامین حرکت کردیم . وقتی به در رسیدیم ، سودابه با عجله در اتاق را باز کرد و گفت :
- رامین تو حالت خوبه ؟ هستی چرا اینقدر ناراحته ؟
- نمی دونم از خودش بپرس ؟ راستی سودابه خانم تو که اینقدر از تولد افشین خان تعریف می کردی ، نگفته بودی مهمون ویژه هم داشتید ؟
بیچاره سودابه یکدفعه رنگ از رخسارش پرید . با صدای آرامی گفت :
- تو رو خدا رامین عصبانی نشو ، همه چیز رو برا تعریف می کنیم . باور کن تقصیر من و رضا بود که هستی رو با خودمون بردیم .
- قیافه ی منو نگاه کن ، شبیه خره که این طوری باهام حرف می زنی ؟ اگه به هستی می گفتی بیا بریم تو چاه ، باید می اومد ؟ به نظر من خیلی کار خوبی کردید که هستی رو با خودتون بردید و گر نه مهمونی که مهمونی نمی شد . خوشگل نبود ، که بود ، پولدار که نبود ، بود ، رقاص که نبود ، بود .
- بسه رامین اینقدر گوشه و کنایه نزن . من که دختر عموتم نمی تونم تحملت کنم ، چه برسه به هستی .
بلند شدم و گفتم :
- سودابه من احتیاجی به طرفداری ندارم . اتفاقا خوب شد این اتفاق افتاد . مشخص شد بعضی ها چقدر ظرفیت دارن . بذار هر چی دلش می خواد بگه ، به قول خودش خیلی دوستم داره . من هیچ وقت نمی تونستم با آدم های خود خواه و مغرور کنار بیام ، چه خوب شد همین جا به این موضوع پی بردم . بین من و رامین هر چی که بود دیگه تموم شد .
رامین گفت :
- اتفاقا منم می خواستم همینو بگم . می دونم فراموش کردنت سخته ، اما سعی می کنم این کار رو بکنم . من اگه از حالا نتونم کنترلت کنم ، چه تضمینی داره پس فردا که رفتیم زیر یه سقف بتونم جلو تو بگیرم .
نگاهم به نگاهش افتاد . مکثی کردم و گفتم :
- پس برای همیشه خداحافظ .
منتظر جوابش هم نماندم . کیفم را برداشتم و سریع از اتاق بیرون آمدم . حال بدی داشتم ، حسی از تنفر وجودم را پر کرده بود . چند لحظه بعد هم سودابه و رضا دنبالم آمدند . رضا گفت :
- سودابه جان ، تو هستی رو ببر خونه ی خوتون . منم ماشینو می برم خونه بعد میام پیش رامین . حالش زیاد خوب نیست .
پیشنهاد خوبی بود . من اصلا حوصله ی رفتن به خانه را نداشتم . دلم نمی خواست کسی از موضوع امروز مطلع شود .
سوییچ ماشین را به سودابه دادم . در طول راه سودابه فقط حرف می زد و من گوش می دادم . سرم به شدت درد می کرد . وقتی به منزل آنها رسیدیم ، دو قرص مسکن خوردم و بعد نفهمیدم کی خوابیدم .
ساعت نه و نیم بود که از خواب بیدار شدم . وقتی چشم باز کردم ، خودم را در اتاق سودابه دیدم . تازه یادم آمد چه اتفاقاتی را پشت سر گذاشتم . کسی در اتاق نبود ، از پنجره بیرون را نگاه کردم . شب شده بود . در همین لحظه بود که سودابه وارد اتاق شد .
- سلام بیدار شدی ؟
- سلام .
- معلومه که دیگه سرت درد نمی کنه .
- یه کمی بهترم ، موبایلم کو ؟ می خوام به خونه زنگ بزنم ، بگم امشب نمی یام .
- لازم نکرده خانم ، همه ی هماهنگی ها قبل انجام شده ، من به فروغ جون زنگ زدم و گفتم .
یک دفعه لبخند از لبان سودابه محو شد و گفت :
- تو ماجرای امروز ، بیشتر از هر کس من مقصرم . کاش بهت چیزی نمی گفتم . کاش اون همه اصرار نمی کردم .
- ببین سودابه اگه یه بار دیگه از این حرف ها بزنی دیگه هیچ وقت پا مو تو خونه تون نمی ذارم . تقصیر تو نبود که ، رامین دنبال بهانه بود . من براش تکراری شده بودم . هیچ فکر نمی کردم یه روزی این طوری از هم جدا بشیم . سودابه تو نمی دونی اون سی دی چطوری افتاد دست رامین ؟
- نه ، برای منم جای تعجبه ! کسانی که اونجا بودند هیچ کدوم از دوستای رامین نبودند . حتما یکی این وسط رامینو می شناخت که ما ازش بی خبر بودیم . بعد از اینکه ما اومدیم خونه ، رضا رفت پیش رامین . می گفت اصلا حالش خوب نبود با عصبانیت فقط جیغ و داد می کرد . تازه وقتی رضا می خواست آرومش کنه ، از خونه انداختش بیرون .
- بیچاره آقا رضا . سودابه من واقعا بهتون غبطه می خورم . تو و رضا چها ، پنج سالی میشه با هم دوستید ، اما هیچ وقت کارتون به جدایی نکشید . رضا پسر خوبیه . خیلی هم خوش اخلاقه ، هم زیبایی داره و هم کارش خوبه .
- دلت خوشه هستی جون اگه بابای رضا اون طلا فروشی رو بفروشه رضا هم بیکار میشه . ما هم گاهی اوقات جر و بحث می کنیم ، اما خیلی زود کدورت ها رو فراموش می کنیم ، مثل تو و رامین لجباز و یه دنده نیستیم که !
- سودابه من لجبازم ؟ هر کی ندونه تو باید خوب بدونی من به خاطر عشق رامین با همه ی خوبی ها و بدی هاش ساختم ، زیر بار هر منتی رفتم ، هر چی که گفت ، گفتم چشم . اونوقت تو به من میگی لجباز .
- خودتو ناراحت نکن ، من معذرت می خوام . اینقدر حرص نخور پا شو بریم تو آشپزخونه ببینیم چیزی برای خوردن گیرمون می یاد یا نه .
- خانم ابطحی نیستند ؟
- نه ، آقا و خانم ابطحی وقت دکتر داشتند ، رفتند دکتر ، بیچاره مامان این آسم لعنتی داره از پا درش میاره .
- یعنی هیچ راهی برای درمونش نیست ؟
- با این دود و دم تهرون فعلا نه . شیرینی بیارم با آبمیوه ؟
- بدم نمیاد .
- دیشب سعید زنگ زده بود . می گفت می خواد برای من و رضا دعوت نامه بفرسته .
- می خواید برید انگلیس ؟
- نه قبول نکردم ، گفتم بذار بعد از ازدواجمون .
- که برید ماه عسل ؟
- ای ناقلا از کجا فهمیدی ؟
- حدس زدم .
- خب حالا شیرینیتو بخور .

فصل 3

دو روزی منزل آقای ابطحی بودم . از رامین هم دیگر خبری نبود . گاهی اوقات با سودابه و رضا بیرون می رفتم ، اما هیچ چیز جای خالی رامین را برایم پر نمی کرد . فکر نمی کردم دوری از او ، تا این حد برایم مشکل باشد . گاهی اوقات یواشکی ، به دور از چشمان رضا و سودابه به عکس های رامین که در موبایلم بود ، نگاه می کردم . پسر دوست داشتنی ای که هنوز برایم عزیز بود .
چیزی که بیشتر عذابم می داد این بود که در طی این دو روز هیچ کس از رامین خبری نداشت . پدر و مادر رامین هم به همراه برادر کوچکترش چند روزی بود که به اصفهان مسافرت کرده بودند ، رامین نه به تلفن جواب می داد و نه در را به روی کسی باز می کرد . موبایلش هم همیشه خاموش بود . دعا می کردم که اتفاق بدی برایش نیفتاده باشد .
یک هفته ای از ماجرا گذشت و من همچنان از رامین بی خبر بودم . می دانستم که در این اوضاع فقط جلال می تواند کمکم کند . با اینکه دل پری از او داشتم ، اما مجبور شدم یک روز با او قراری بگذارم و ببینمش . در زندگی مسائلی پیش می آید که واقعا غیر منتظره است و مانند پس لرزه ای بزرگ انسان را تکان می دهد . تمام شور و شوقم برای دیدن جلال در آن روز فقط گرفت خبری هر چند هم کوچک از رامین بود ، اما متاسفانه او این طور فکر نمی کرد .
صبح روز دهم شهریور بود که به جلال تلفن زدم تا سراغی از رامین بگیرم . اصرار می کرد که تلفنی نمی توانیم صحبت کنیم و حتما باید همدیگر را ببینیم ، به همین دلیل ساعت چهار و نیم بعد از ظهر در کافی شاپ نزدیک خانه با هم قرار گذاشتیم .
بعد از ظهر آن وز جلال با اتومبیل زانتیایی که به تازگی خریده بود ، سر قرار آمد . دیگر از آن قیافه ی مظلوم و ظاهر ساده خبری نبود . با کت و شلواری فرانسوی اتو کشیده ، کفش های چرمی ایتالیایی و کیف کوچکی که در دست داشت ، ابهت خاصی پیدا کرده بود . حداقل من یکی دیگر فکر نمی کردم که با آن جلال ساده و خجالتی همیشگی روبرو هستم . ترجیح می دادم موقع حرف زدن به چشمهایش نگاه نکنم . صورت سبزه اش با ته ریشی که داشت و مو های کوتاه و پرش اصلا با قیافه ی جذاب رامین قابل مقایسه نبود و شاید من این حس را داشتم .
قهوه ای سفارش داد و بعد از او در مورد رامین پرسیدم و مثل اینکه زیاد خوشش نیامده بود ، سعی کرد با لبخندی که به لب داشت خودش را خونسرد نشان دهد . کمی از قهوه اش را خورد و گفت :
- اگه به جای شما بودم دیگه سراغی از رامین نمی گرفتم . شما از امروز باید به فکر برنامه ی جدیدی برای آینده تون باشید .
حرصم گرفت و گفتم :
- حالا که به جای من نیستید ، من امروز فقط اومدم از رامین بشنوم به خاطر اینکه هنوزم دوستش دارم و دلم براش تنگ می شه .
- عیب شما دخترا اینه که بیش از حد احساساتی هستید . چرا نمی خوای باور کنی که رامین دیگه نمی خواد تو رو ببینه . بین شما هر چی که بوده تموم شده .
- برات متاسفم جلال . اصلا فکر نمی کردم این طوری باشی . این فضا داره خفه م می کنه .
بلند شدم بیایم که جلال با صدای نسبتا بلندی صدایم زد و گفت :
- خانم صادقی هنوز پیغام رامینو بهتون ندادم .
به ناچار دوباره نشستم و با صدایی که احساس می کردم خودم هم به سختی آن را می شنوم ، گفتم :
- چه پیغامی ؟ براش اتفاقی افتاده ؟
- اتفاق که نه ، حالش خوبه ، فقط حس خوبی نداره و از تمام دنیا بیزار شده ، خودت بهتر می دونی که حالت های خاص خودشو داره . تو این چند روز هر وقت که حالش خوب بود باهاش صحبت کردم . رامین تصمیمشو گرفته .
- چه تصمیمی ؟
- گفت بهت بگم ، باید فراموشش کنی . گفت ، ما به درد هم نمی خوریم .
- باور نمی کنم ، آخه مگه می شه ؟ رامین داره اشتباه می کنه . ما طی این مدت دوستای خوبی برای هم بودیم ، قرار بود با هم ازدواج کنیم . خواهش می کنم آقا جلال بهش بگید عجله نکنه ، یه خورده بیشتر فکر کنه . من می دونم الان از دستم عصبانیه ، به خداقسم این قضیه ای که پیش اومده یه سوء تفاهمه .
- خانم صادقی ، خودتو کنترل کن ، می دونم الان شرایط خوبی نداری که بعضی از واقعیت ها رو بدونی ، ولی باور کن که رامین هیچ وقت از ته دل دوستت نداشت ، همیشه مثل یه عروسک دوران بچگی بودی که بهت عادت کرده بود .
- تو هیچی نمی دونی جلال ، ما روز ها و ساعت های عاشقانه ای با هم پشت سر گذاشتیم . حرف هایی که به هم می زدیم ، مسافرت هایی که می رفتیم . . . تو از خلوت ما چی می دونی ؟ همیشه بهمون حسادت می کردی چون عرضه نداشتی هیچ وقت عاشق بشی .
- تو حق نداری این طوری باهم صحبت کنی ، من همیشه عاشق بودم و هستم یه عاشق واقعی ( با مکث ) عاشق تو هستی ، می فهمی عاشق تو .
- خیلی آدم کثیفی هستی ! چطور می تونی به رامین خیانت کنی ؟ تو دوست صمیمیش نزدیک سه ساله که از رابطه ی ما با خبری ، به جای اینکه کمکمون کنی به هم برسیم ، باعث جدایی مون می شی ؟ فکر کردی من احساساتمو از سر راه آوردم که هر روز عاشق یکی بشم ؟ !
- اشتباه بزرگ من این بود که ، دو سال سکوت کردم ، تو اینقدر به رامین علاقه داشتی که من جرات نمی کردم از علاقه ی خودم برات بگم . درسته که من و رامین دوستای خوبی برای هم بودیم و هستیم ، اما همیشه با کارایی که می کرد موافق نبودم . همیشه دنبال بهانه بود . با اینکه می دونم چند سال از عمرتو پای یه پسر دیگه گذاشتی ، ولی هنوزم دوستت دارم چرا که می دونم با چشای بسته و نا خود آگاه پات به زندگی این آدم باز شد . رامین حالات روانی متعادلی نداره ، خودش بهتر می دونه چه بلایی سرت آورده ، حالا هم دچار عذاب وجدان شده که روزای زیادی تو رو به بازی گرفته ، ما با هم توافق کردیم ، تو از حالا می تونی تو زندگیت به پسر دیگه ای مثل من فکر کنی .
جلال حرف هایش را با کلمات ادا می کرد و من با اشک هایم . حتی نمی توانستم عصبانی شوم . جلال با حرف هایی که زده بود تمام جانم را از من گرفته بود .
آن روز نمی دانم چند دقیقه یا چند ساعت پشت آن میز نشستم و به صندلی خالی او که رفته بود خیره ماندم . حس می کردم مرده ی متحرکم در آن لحظات فقط به مرگ فکر می کردم ، اما آن قدر پریشان بودم که حتی نمی دانستم از چه راهی خود کشی کنم .
تمام اتاقم را بهم ریخته بودم . هر کتابی که به دستم می رسید پاره می کردم ، همه چیز را شکسته بودم . با جیغ زدن می خواستم عقده ی دلم را خالی کنم حتی به صورت چروکیده ی عصمت خانم هم رحم نکرده بودم و بنده ی خدا هنگامی که می خواست آرامم کند ، صورتش را چنگ انداخته بودم . شاید در آن شرایط هر کس دیگری هم جای من بود ، عکس العمل های بد تری از خودش نشان می داد .
بالاخره آن قدر جیغ و داد کردم که از هوش رفتم و کارم به بیمارستان کشید .
آن شب در بیمارستان بستری شدم . وقتی به هوش آمدم سودابه کنار تختم بود . ذهنم از تمام ماجرا های گذشته خالی بود . آمپول های آرام بخش تاثیر موقتی داشتند ، اما سودابه آرامش واقعی را به من می داد . زمانی که