42و43
به طرف دستشویی رفتم، وقتی برگشتم عصمت خانم میز ناهار را چیده بود.سر میز نشستم. تنهایی دل و دماغ خوردن غذا رو نداشتم. از عصمت خانم خواستم تا اکبر آقا رو هم صدا بزنه تا با هم غذا بخوریم.اکبر آقا خیلی زود دستش را شست و به ما پیوست.
-خسته نباشی اکبر آقا.
-سلامت باشید دخرتم. می گم اگه اجازه بدین من و عصمت بریم آشپزخونه غذا بخوریم.
-چرا ،نکنه دوست نداری با من غذا بخوری؟
-نه نه ، گقتم شما ناراحت می شیدوگرنه برای من و خانم که غذا خوردن با شما افتخاره.
-بسه دیگه تعارف نکن. غذاتو بخور که حسابی سرد شده.
اکبر آقا با این که پیرمرد بود اما دل جوانی داشت.این زن و شوهر پیر سال های زیادی به عنوان خدمتکار در منزل ما کار می کردند. برای همین نزد خانواده ی ما از احترام خاصی برخوردار بودند.
بعد از ناهار برای خواب نیمروزی به اتقم رفتم. با اینکه تازه از خواب بیدار شده بودم، اما باز هم خوابم می آمد. قبل از خواب تماسی با سودابه گرفتم تا از احوال رامین جویا شوم.
-سلام سودابه.
-سلام، چطوری؟ تو کار و زندگی نداری هر دقیقه بهم زنگمی زنی؟
-خیلی دلت بخواد من بهت زنگ بزنم. از رامین خبر نداری؟
-چرا. اتفاقا صبح اومده بود اینجا. وقتی که سراغتو ازش گرفتم گفت رفتی کرج.
-پس باور کرده رفتم.
-آره. کلافه به نظر می رسید. بدجوری بهت عادت کرده. یه خورده از این دلربایی ها به ما هم یاد بده.
-سودابه شاید باور نکنی. ولی منم دلم براش خیلی تنگ شده. درسته گاهی اوقات از دستش عصبانی می شم، اما خیلی زود قضیه رو فراموش می کنم.فروغ جون بعدازظهر بر می گرده. به محض این که رسدی خونه بهش زنگ می زنم.
از سودابه خداحافظی کردم و بعد دوباره خوابیدم. حوالی ساعت پنج بود که با صدای ماشین از خواب بیدار شدم. فکر می کردم فروغ آمده، سریع از اتاق بیرون رفتم. اما او نبود، پدر به خانه برگشته بود.
-سلام پاپا.
-سلام عزیزم. فروغ جون هنوز نیومده؟>
-هنوز نه. شما ناهار خوردید؟
-امروز دو تا مهمون خارجی داشتم. رفتیم هتل. الن هم اومدم یه سری از مدارکمو بردارم.
-پاپا لطفا مراقب خودتون باشید. تازگی ها کارتون خیلی زیاد شده.
-ممنون دخرتم که به فکرم هستی.
در حال صحبت با پدر بودم کهع فروغ هم از راه رسید. پدر به طرف اتقش حرکت کرد.
-سلام فروغ جون.
-سلام گلم .خوبی؟
-ممنون. خوش گذشت بهتون؟
به طرف دستشویی رفتم، وقتی برگشتم عصمت خانم میز ناهار را چیده بود.سر میز نشستم. تنهایی دل و دماغ خوردن غذا رو نداشتم. از عصمت خانم خواستم تا اکبر آقا رو هم صدا بزنه تا با هم غذا بخوریم.اکبر آقا خیلی زود دستش را شست و به ما پیوست.
-خسته نباشی اکبر آقا.
-سلامت باشید دخرتم. می گم اگه اجازه بدین من و عصمت بریم آشپزخونه غذا بخوریم.
-چرا ،نکنه دوست نداری با من غذا بخوری؟
-نه نه ، گقتم شما ناراحت می شیدوگرنه برای من و خانم که غذا خوردن با شما افتخاره.
-بسه دیگه تعارف نکن. غذاتو بخور که حسابی سرد شده.
اکبر آقا با این که پیرمرد بود اما دل جوانی داشت.این زن و شوهر پیر سال های زیادی به عنوان خدمتکار در منزل ما کار می کردند. برای همین نزد خانواده ی ما از احترام خاصی برخوردار بودند.
بعد از ناهار برای خواب نیمروزی به اتقم رفتم. با اینکه تازه از خواب بیدار شده بودم، اما باز هم خوابم می آمد. قبل از خواب تماسی با سودابه گرفتم تا از احوال رامین جویا شوم.
-سلام سودابه.
-سلام، چطوری؟ تو کار و زندگی نداری هر دقیقه بهم زنگمی زنی؟
-خیلی دلت بخواد من بهت زنگ بزنم. از رامین خبر نداری؟
-چرا. اتفاقا صبح اومده بود اینجا. وقتی که سراغتو ازش گرفتم گفت رفتی کرج.
-پس باور کرده رفتم.
-آره. کلافه به نظر می رسید. بدجوری بهت عادت کرده. یه خورده از این دلربایی ها به ما هم یاد بده.
-سودابه شاید باور نکنی. ولی منم دلم براش خیلی تنگ شده. درسته گاهی اوقات از دستش عصبانی می شم، اما خیلی زود قضیه رو فراموش می کنم.فروغ جون بعدازظهر بر می گرده. به محض این که رسدی خونه بهش زنگ می زنم.
از سودابه خداحافظی کردم و بعد دوباره خوابیدم. حوالی ساعت پنج بود که با صدای ماشین از خواب بیدار شدم. فکر می کردم فروغ آمده، سریع از اتاق بیرون رفتم. اما او نبود، پدر به خانه برگشته بود.
-سلام پاپا.
-سلام عزیزم. فروغ جون هنوز نیومده؟>
-هنوز نه. شما ناهار خوردید؟
-امروز دو تا مهمون خارجی داشتم. رفتیم هتل. الن هم اومدم یه سری از مدارکمو بردارم.
-پاپا لطفا مراقب خودتون باشید. تازگی ها کارتون خیلی زیاد شده.
-ممنون دخرتم که به فکرم هستی.
در حال صحبت با پدر بودم کهع فروغ هم از راه رسید. پدر به طرف اتقش حرکت کرد.
-سلام فروغ جون.
-سلام گلم .خوبی؟
-ممنون. خوش گذشت بهتون؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)