30_26


رفتارم در خانه به کل عوض شده بود.دیگر آن دختر تنها و ناراحت که بیشتر وقتش را کنج اتاقش می گذراند،نبودم.رابطه ام با همه خوب شده بود.می گفتم و می خندیدم و ورزش می کردم.اما ذهنم آنقدر درگیر رامین بود که با آنکه معلم خصوصی هم داشتم،در درس هایم افت کرده بودم.تقریباً از ماجرای دوستی ما همه خبر داشتند.پدر رامین صاحب یک شرکت بزرگ بازرگانی بود.از لحاظ مالی مشکلی نداشتند و وضعشان خوب بود.پدر من هم که از دوستی دخترِ عاشقش با پسر چنین خانواده ای با خبر شده بود،مخالفتی نکرد.فروغ هم که از خدا می خواست هر چه زودتر از دست من راحت شود و بدون دغدغه در پی خوش گذارنی هایش باشد ،در آن اوضاع نه تنها آزادیم را محدود نمی کرد،بلکه تشویقم می کرد که رابطه ی صمیمی تری با رامین داشته باشم.
عید آن سال برخلاف سال های قبل که تعطیلات را در مسافرت می گذراندم بیشتر از چهار،پنج روز نتوانستم دوری رامین را تحمل کنم و خیلی زود از سفر برگشتیم.نیمه ی دوم تعطیلات قرار بود فروغ و پدر راهی تبریز شوند.اما من در کنار عصمت خانم و اکبر آقا ماندم و خودم را به رامین نزدیک تر کردم.نزدیکی و وابستگی ای که بعد ها باعث سرافکندگیم می شد و من بی خبر از آینده روزهای خوبم را یکی یکی پشت سر می گذاشتم.
دیگر پای رامین هم به خانه ما باز شده بود.هفته ای چند بار یا من به خانه ی آنها می رفتم یا رامین به منزل ما می آمد.عاشقِ پیانو بود،به همین دلیل گهگاه برایش پیانو می نواختم.
یادم می آمد که عصمت خانم هیچ وقت از این رفت و آمد ها خوشش نمی آمد،همیشه نگرانم بود و به واسطه ی رابطه ی نزدیکی که من و رامین با هم داشتیم از شرع و عرف برایم صحبت می کرد و مثال می آورد،اما من گوشم به این حرف های بدهکار نبود و نه تنها به صحبت هایش توجهی نداشتم،بلکه دو،سه باری هم در روی او ایستاده و از او خواسته بودم در کارهایم دخالت نکند.عشق رامین در وجودم بود و مرا در گرداب هوسی بیهوده غوطه ور می کرد.
هر چقدر از درس و مدرسه دور می شدم،برعکس رامین با جدیت بیشتری درس های دانشگاهیش را دنبال می کرد.هیچ وقت به زندگی فقط از دیدِ عشق نمی نگریست.اشتباهی که متأسفانه من دچار آن شده بودم.دوست داشتنِ رامین اگر چه معایب زیادی داشت،اما حسن بزرگش این بود که مرا به شعر و ادبیات علاقمند کرده بود،طوری که خودم هم شعر می گفتم.شعرهایی که هنوز هم در ذهنم بودند.هیچ وقت اولین شعری را که برای رامین گفته بودم یادم نمی رفت.آنقدر ذوق زده بودم که نیمه های شب به او تلفن زده و شعرم را خوانده بودم.شعرها و نوشته هایی که حالا جز خفت و خواری حس دیگری را به من منتقل نمی کردند.
تقریباً هفت،هشت ماهی از آشنایی من و رامین می گذشت.تعطیلات تابستان را با خاطرات خیلی خوب پشت سر گذاشته بودیم.همراه سودابه و رضا و جلال تقریباً شبی نبود که بیرون نباشیم.بزرگترها هم با این دید که جوانیم و باید جوانی کنیم هیچ محدودیتی برایمان قائل نبودند.
در میان جمع دوستانه ی ما تنها جلال بود که فعلاً هیچ دوستی نداشت.پسر خوبی به نظر می رسید.ظاهری بسیار ساده و متین داشت.با اینکه تنها فرزند دکتر معافی و از همه امکانات رفاهی برخوردار بود،روزهایی که به دانشکده نمی رفت در شرکت پدر رامین کار می کرد و از در آمد خودش خرج می کرد.آن طور که از زبان رامین شنیده بودم،به جز درس فعلاً به هیچ چیز دیگری فکر نمی کرد.پسرِ خجالتی ای بود،اما به واسطه ی دوستی با رامین ،با من هم راحت بود.
هر قدر که می گذشت علاقه ام نسبت به رامین بیشتر می شد حالا من سوم دبیرستان بودم و رامین سال دوم دانشگاه را پشت سر می گذاشت.گاهی اوقات با او به دانشگاه می رفتم.علاوه بر جذابیت محیط دانشگاه حس خودخواهی و حسادت زنانه ای که بر اثر عشق رامین در من به وجود آمده بود سبب می شد گهگاه با او وارد محیط دانشگاهش شوم تا به دیگران و بالاخص دخترها ثابت کنم که باید فکر دوستی با او را از ذهنشان بیرون کنند.
من و رامین بزرگتر می شدیم و رفته رفته زندگی روی خوشش را از ما برگرداند.رامین بسیار مشکوک شده بود. از طرز راه رفتنم،خندیدنم و لباس پوشیدنم ایرادهای بی خودی می گرفت.گاهی اوقات از دست بهانه جویی های الکی او حسابی شاکی می شدم،اما به رویش نمی آوردم تا ناخودآگاه نرنجانمش.معمولاً عصبانی نمی شد،اما وقتی از کوره در می رفت خشن می شد و چهره ی با محبتش را از من دریغ می کرد که همین امر باعث عذابم می شد.
در همه ی شرایط به سازهای مختلف رامین می رقصیدم.بعضی از روزها با هم قهر می کردیم،ولی بیشتر از چند ساعت نمی توانستم دوریش را تحمل کنم و همیشه در آشتی پیشقدم بودم.
بزرگترین نقطه ضعف زندگیم دوست داشتنِ بیش از حد رامین بود که خودش هم کاملاً از این موضوع خبر داشت و گاهی اوقات سوء استفاده می کرد.با اینکه دختر مغروری بودم،اما به خاطر رامین غرورم را زیر پا می گذاشتم حیف که او اصلاً درکم نمی کرد.بدون رامین روزم شب نمی شد و شب و روز لحظه ای از یادش غافل نبودم.من برای زندگیمان برنامه های زیادی داشتم.
فکر می کردم زندگی یعنی همین،عشقت را پیدا کنی با دل و جان دوستش داشته باشی.ساعت های زیادی را پای تلفن سر کنی و مدام دم از عاشقی بزنی.به پارتی و تولد و مهمانی بروی،در ایام تعطیلات مسافرت کنی و برای هر مناسبتی هدیه بگیری.زندگی من در آن ایام فقط در همین ها خلاصه می شد.
متأسفانه به جزئیات زندگی بیشتر از اصل آن توجه داشتم.آن قدر با رامین بیرون می رفتم که دیگر تمام دوستان دانشگهایی و غیر دانشگاهیش مرا می شناختند.خودم را رسوای عام و خاص کرده بودم.از این بابت هم