صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 40

موضوع: معجزه عشق | هستی فضائلی فر

  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض معجزه عشق | هستی فضائلی فر

    نام کتاب :معجزه عشق


    نویسنده :هستی فضائلی فر


    نشر : فرادید نگار


    چاپ : 1387


    صفحه : 357


    منبع98یا


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل اول

    از وقتی چشم باز کردم و خودم را شناختم، سایه سنگین تجمّل همراه با زندگی ام بود. سختی ها برایم معنایی نداشت. هیچ وقت نتوانسته بودم زندگی بدون ماشین، موبایل، خانه ی چهارصد متری و تابستان بدون مسافرت را درک کنم. آنقدر در خوشی و آسایش به سر برده بودم که همچون بید لرزانی، توانایی مقاومت در برابر نسیمی را نداشتم، اما زندگی همیشه بر وفق مراد نیست. خیلی چیزها در دنیا با پول قابل مقایسه نیستند... عشق یکی از آنهاست.
    داستان زندگی من داستان پر فراز و نشیبی است که بر خلاف همه از نشیب آغاز شد و بعد بر فراز قد علم کرد.
    من «هستی صادقی» در یک خانواده ی کاملاً مرفه به دنیا آمدم. پدرم همایون، تاجر فرش بود. خانواده ی پدری ام از خانواده های اصیل تهرانی بودند و جدّ آن ها به میرزاتقی خان صنیع الدوله که یکی از افراد کار آمد شاهان قاجار بود، می رسید. مادرم، فروغ هم از خانواده های با اصالت تبریزی بود. آن طور که خودش تعریف می کرد، تنها دختر خانواده ی فاخر، هم به دلیل زیبایی هم به دلیل ثروت پدری اش در جوانی، موقعیت های مناسبی برای ازدواج داشت. اما سر انجام به واسطه ی رفت و آمدهای زیاد پدر با بزرگ خاندان فاخر، زمینه ی ازدواج فروغ با همایون فراهم شد. خانه ی بزرگ ما با بهترین و ناب ترین فرش های دستبافت ایرانی تزئین شده بود، فرش هایی که خیلی ها حتی آرزوی دیدن آنها را داشتند.
    دو سال پیش به علّت بیماری قلبی پدرم بر خلاف میل مادرم، پدر مغازه های بزرگ فرش را اجاره داد و همه با هم راهی شهر رامسر یکی از شهر های زیبای استان مازندران شدیم. اواخر شهریور بود که ما وارد خانه ی برزگ هفتصد متری در بهترین نقطه ی شهر رامسر شدیم.
    دل کندن از دوستانم در تهران برایم خیلی سخت بود، خاطرات شیرینی که با همه ی آنها داشتم، فقط در چندین فیلم و عکس خلاصه می شد. روز اول برایم بسیار دشوار بود. چند نفر از آشنایان و دوستان نزدیک پدر به استقبال ما آمده بودند، اما من اصلاً حوصله ی هیچ کس را نداشتم. خستگی و بی حوصلگی کاملاً در چهره ام پیدا بود. بعد از احوال پرسی مختصری وارد اتاقم شدم. اتاق بزرگ و زیبایی در طبقه ی دوّم و با چشم اندازی رو به دریا و حیاطی پر از درختان سرسبز و گلهای رنگی. کوله ام را کنار تختم گذاشتم و پنجره را باز کردم. در یک هوای خوب و آفتابی، دریا با آرامش دلنشین پذیرای مهمانان تابستانش بود. آبی بی انتهای دریا چند دقیقه ای مرا نیز خیره کرد. تا چشم کار می کرد آب بود و آبی. هر وقت دریا را می دیدم یاد خاطرات مسافرتهایمان به شمال می افتادم. هرگز فکر نمی کردم من بچه ی بالا شهری پایتخت نشین، بتوانم از تهران دل بکنم و در تهران زندگی کنم، امّا این واقعیتی بود که باید با آن کنار می آمدم.
    همراه ما عصمت خانم و اکبر آقا، زن و شوهر پیری بودند که به کارهای خانه رسیدگی می کردند. اکبر آقا باغبان بسیار ماهری بود که به گل و گیاه علاقه ی زیادی داشت و بیش از هر کس دیگر از آمدن ما به شمال خوشحال بود. عصمت خانم هم به کارهای خانه رسیدگی می کرد. آشپزی، گردگیری، پذیرایی و کارهایی از این قبیل. با اینکه آنها هرگز بچه ای نداشتند، امّا در عین سادگی در کنار هم خوشبخت بودند. برخلاف من و فروغ، تمام زندگی آنها فقط در یک چمدان خلاصه می شد و قرار بود که در خانه ی کوچکی که کنار خانه ی ما برای آنها ساخته شده بود، زندگی کنند. اکبر آقا و عصمت خانم همیشه به کمترین چیزها راضی بودند، امّا همیشه طعم خوشبختی را می چشیدند. گاهی اوقات آرزو می کردم که کاش جای آنها بودم.
    همدم و یار همیشگی ام تنها یک سگ به نام پانی بود. عصمت خانم چون نماز می خواند هرگز به پانی رسیدگی نمی کرد. در زندگی آنقدر احساس تنهایی می کردم که به یک سگ پناه آورده بودم. همایون از زن اولش نرگس یک پسر به نام آلبرت داشت. بعد از جدایی، آلبرت تا سیزده سالگی در کنار پدر زندگی می کرد، امّا پس از فوت نرگس او خانه ی همایون را ترک کرد و به بستگان مادری اش پناه برد. عصمت خانم گهگاهی از خاطرات گذشته برایم تعریف می کرد، می گفت: یک سال بعد از ازدواج همایون با فروغ، آقا تصمیم گرفتند هر طور که شده آلبرت را به خانه برگرداند، امّا خانم اجازه نمی دادند، خانم، آقا را مجبور می کرد که خرجی آلبرت را ندهد و اگر نشانه ای از آلبرت و نرگس در زندگیشان وجود داشته باشد همایون را ترک می کند.
    عصمت خانم می گفت که فروغ حتی یک جفت شمعدان های سنگی نرگس خانم را که تنها یادگار به جا مانده از او بود و همایون خان دلبستگی خاصی به آنها داشت با بی رحمی تمام دور انداخته بود. البته از شخصی مثل فروغ که هدف اصلی اش از ازدواج با پدر، بالا کشیدن ثروت او و خوشگذرانی بود چنین کارهایی بعید به نظر نمی رسید. بریز و به پاش ها و چشم و هم چشمی های فروغ برای برگزاری جشن های تولد و سالگرد ازدواج و مهمانی هایی که هر چند وقت یک بار برپا می کرد تنها سرگرمی او محسوب می شد. آن قدر غرق در لذتهای زودگذر دنیا بود که حس مادرانه ی او نیز زیر سؤال می رفت. بعدها فهمیدم که محروم کردن آلبرت از ارث، نقشه ی فروغ بود. آلبرت یک سد به نظر می رسید و او به خوبی توانسته بود با ترفندهای زنانه این سد را از جلوی راهش بردارد.
    پدر، آلبرت را از ارث محروم کرد و نام و نشانی از او در خانه بر جا نگذاشت. عصمت خانم می گفت که خانم نرگس از خانواده ی با آبرویی بود امّا وضع مالیشان مثل همایون خان خوب نبود. به همین دلیل آقا همیشه به خانم سرکوفت می زد و مال و اموالش را به رخش می کشید. اوایل زندگی خوبی داشتند، امّا پس از چهار، پنج سال ورق برگشت، خانم نرگس از کتک های همایون خان دیگر به تنگ آمده بود. تا اینکه از او جدا شد. پس از جدایی هم چون آقا اجازه نمی داد خانم، آلبرت را ببیند از غصه دق کرد و مرد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    11-21
    اوایل عصمت خانم این حرف ها را با من در میان نمی گذاشت. اما بعد وقتی بزرگ شدم، بیشتر از گذشته برایم تعریف می کرد. تنها عکس به جا مانده از آلبرت عکس هشت سالگی او بود که همیشه در کیف عصمت خانم و در گردن او آویزان بود. هر قدر که می گذشت بیشتر به رابطه ی عمیق این دو نفر پی می بردم. همیشه از چشمانش می خواندم که آرزویی بزرگ تر از دیدن آلبرت ندارد. گاهی اوقات به سرم می زد هر طور شده آلبرت را پیدا کنم، اما بعد به خاطر ترس از عکس العمل پدر به شدت پشمان می شدم.
    بعد از طرد آلبرت از خانه، پدر با فروغ ازدواج کرد که ثمره ی زندگی آن ها من بودم و دو پسر که هر دوی آنها سقط شده بودند. علاقه ی شدید پدر به فرزند پسر باعث شده بود که در شرایط فعلی روی تنها دختر و تنها وارث خانواده ی صادقی بسیار حساس باشد. محدودیتی برایم قائل نمی شد و از هیچ چیزی در حقم دریغ نمی کرد، اما روی خواستگارهایم حساسیت زیادی نشان می داد. با اینکه فقط هجده سالم بود خواستگارهای زیادی داشتم که به همه ی آن ها جواب رد داده بودم. قصد ادامه تحصیل داشتم. تا چند روز دیگر تابستان به پایان می رسید و من سال تحصیلی جدید را در مقطع پیش دانشگاهی آغاز می کردم.
    مثل هر دختر و پسر دیگری، دغدغه ی اصلی ام در این سن، سدّ بزرگی به اسم کنکور بود. با اینکه پدر از هیچ استادی و کلاس کنکوری در حقم دریغ نمی کرد، اما من حوصله ی درس و کتاب را نداشتم و بی خود وقتم را در کلاس های کنکور می گذراندم. معلم های خصوصی هم، دردی از من دوا نمی کردند و من همچنان گیج و سرگردان بودم، اما همیشه یکی از بزرگ ترین آرزوهایم این بود که وارد دانشگاه بشوم.
    منتظر پارتی پدر بودم تا شاید این بار هم بتوانم به این شکل وارد دانشگاه شوم.
    بعد از اینکه میهمانان رفتند و من و پانی به طبقه ی اول رفتیم. عصمت خانم مشغول جمع کردن وسائل پذیرایی بود. با دیدنم، پدر پرسید:
    _ هستی جون نظرت در مورد خونه ی جدیدمون چیه؟ از اتاقت خوشت میاد؟
    با بی میلی جواب دادم:
    _ بد نیست.
    در حالیکه پانی را بغل کرده بودم، کنار فروغ نشستم. پدر ادامه داد:
    _ جای خوبیه، از همه مهمتر آب و هواشه که عالیه، نه گرمه، نه سرد. می دونم اوایل سخته، اما عادت می کنید. فروغ گفت:
    _ من یکی که این رطوبت رو نمی تونم تحمل کنم، احساس می کنم رو مُبلا همه ش آب ریخته، پاهام خیسِ خیسه.
    پدر خندید و گفت:
    _ فروغ خانم شما دیگه اون دختر هیجده ساله که نیستید، چهل و دو سالتونه، تو این سن و سال باید جوراب بپوشید.
    فروغ عصبانی شد و گفت:
    _ بی مزه، حالا خوبه من چهل سالمه، تو که تاتی تاتی داری می ری تو شصت سالگی چی باید بگی؟
    بعد بلند شد، به طرف اتاقش رفت و در را محکم بست.
    این جر و بحث ها تقریباً برایم عادی شده بود. پدر درست می گفت، فروغ چهل و دو ساله بود، اما آنقدر جوان به نظر می رسید که کسی فکر نمی کرد دختر بزرگی مثل من داشته باشد. پدر هم پنجاه و هشت سال داشت. کاملاً مشخص بود که پدر به طمع اسم و رسم مادر و زیبایی او تن به این ازدواج داده بود. سه تا از برادرهای فروغ در خارج از کشور زندگی می کردند. یکی ترکیه و دو تای دیگر آلمان.
    نخستین شب اقامت ما، در خانه ی جدید و شهر رامسر فرا رسید. هوا بسیار مطبوع بود. اولین غروب خورشید را در افق دریا از اتاقم تجربه می کردم. حس خوبی به من دست نمی داد. بیشتر از اینکه خوشحال شوم، دلتنگ می شدم. پنجره را بستم، پرده را کشیدم و روی تختم خوابیدم. به سقف اتاق خیره شده بودم که موبایلم زنگ خورد. سودابه بود. یکی از دوستان نزدیکم در تهران.
    _ اَلو، سلام سودابه.
    _ سلام هستی، رسیدید؟
    _ آره، خیلی وقته.
    _ خب تعریف کن، خوش می گذره؟
    _ نه بابا، چه خوشی، دلم برای همه تون یه ذره شده، از بچه ها خبر داری؟
    _ آره، امشب همه مون خونه ی رضا هستیم، تولد رضاست. جات خالی.
    _ خوش به حالتون، من که از تنهایی دارم می میرم.
    _ ناراحت نباش تا چند روز دیگه با بچه ها قرار گذاشتیم بیایم شمال.
    _ جدی میگی سودابه؟
    _ آره دروغم چیه، نکنه ناراحت شدی؟
    _ نه دیوونه، اینقدر خوشحال شدم که می خوام جیغ بکشم. آدرسو یادداشت کن.
    _ بگو می نویسم.
    _ رامسر، خیابان پاک مهر، کوچه ی بنفشه، پلاک 9، نوشتی؟
    _ آره.
    _ حالا با کی میای؟
    _ اگه جور شد ببا مریم و سامان، اگه نه، من و رضا.
    _ بی صبرانه منتظرتون هستم، خداحافظ.
    با تلفن سودابه، روحیه ام کمی بهتر شده بود. خاطرات خوبم با او آنقدر زیاد بود که نمی توانستم یک لحظه هم فراموششان کنم. در همین لحظه بود که صدای عصمت خانم را شنیدم که برای شام صدایم می زد. خیلی خوشحال بودم. تند تند از پله ها پایین رفتم تا خبر آمدن بچه ها را به پدر و فروغ هم بدهم. آنها هم از شنیدن این خبر خوشحال شدند.
    بعد از شام، پدر ثبت نام من در یکی از مراکز غیرانتفاعی پیش دانشگاهی را مطرح کرد. قرار شد من و فروغ فردا برای ثبت نام برویم. آن شب به قدری خسته بودم که خیلی زود خوابیدم.
    صبح بیست و نهم شهریور در یک روز آفتابی و صاف، ساعت نه و نیم از خواب بیدار شدم. از روی تخت برخاستم و به سمت پنجره رفتم. پرده را کنار کشیدم. دریا مثل روز قبل آرام بود. نگاهی به حیاط انداختم. فروغ مشغول نرمش صبحگاهی بود و اکبر آقا هم سرگرم رسیدگی به گل ها. ظرف غذای پانی را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. عصمت خانم مشغول آماده کردن میز صبحانه بود. سلام و صبح بخیری گفتم و از او خواستم غذای پانی را آماده کند و بعد به طرف حیاط رفتم.
    _ سلام فروغ جون، صبح بخیر.
    _ سلام عزیزم، خوب خوابیدی؟
    _ بله، پاپا کجاست؟
    _ رفته مغازه، امروز قرار بود فرش های تهرون رو براش بیارن، سفارش می کرد حتماً بریم برای ثبت نام.
    _ ولی من هنوز صبحونه نخوردم.
    _ بریم بخوریم که حسابی دیر شده.
    با هم به سوی خانه حرکت کردیم. عصمت خانم که مثل همیشه میز صبحانه را چیده بود، با حالت نفرت انگیزی گفت:
    _ هستی خانم تورو خدا این حیوونو از اینجا ببر، وسائل صبحونه رو نجس می کنه.
    _ عصمت خانم این چه حرفیه می زنی، فکر کردم بیایم اینجا با پانی دوست می شی. این زبون بسته که با شما کاری نداره، داره غذاشو می خوره.
    _ ایش، همین یه کارم مونده بود که با سگ دوست بشم. حداقل موهاشو یه خورده کوتاه کنید، ببینه داره چی می خوره.
    _ چی میگی عصمت خانم همه ی قشنگیش به اینه که موهاش تو چشمشه. این سگا از نسل آمریکایی اند، هم پا کوتاهن، هم پشمالو.
    _ من که نمی فهمم چی می گید. حالا اگه اجازه بدید تا شما صبحانه می خورید، یه چایی برای اکبر آقا ببرم.
    فروغ گفت:
    _ ببر عصمت خانم، خوش به حال اکبر آقا که زن خوبی مثل تو داره.
    عصمت خانم به طرف حیاط رفت. من هم یک لیوان آب پرتقال خوردم و بعد به سمت اتاقم رفتم. دست و پاهای پانی را شستم و لباس به تنش کردم. خودم هم حاضر شدم حوصله نداشتم آرایش کنم. رژ کم رنگی به لبم کشیدم، کمی موهایم را ژل زدم و بعد همراه پانی به سوی حیاط رفتم. می دانستم که فروغ تا یک ساعت دیگر هم حاضر نمی شود. پانی روی چمن ها دراز می کشید و آفتاب می گرفت. هنوز چند دقیقه ای قدم نزده بودم که موبایلم زنگ خورد، پدر بود.
    _ سلام پاپا.
    _ سلام دخترم، رفتید برای ثبت نام؟
    _ نه هنوز، ولی چند دقیقه ی دیگه حرکت می کنیم.
    _ مواظب باشید آدرسو اشتباه نرید من منتظر جنس های تهرونم، معلوم نیست کی بیام خونه، برای ناهار منتظرم نمونید.
    _ باشه، راستی پاپا، مدارکم کجاست؟
    _ پرونده تو همراه با پول گذاشتم تو اتاقم روی میز، به فروغ جون گفتم. خب دیگه کاری نداری دخترم؟
    _ نه مرسی، خداحافظ.
    بالاخره پس از نیم ساعت معطلی فروغ هم حاضر شد. با صدای بلندی گفتم.
    _ کدوم ماشین رو بر می دارید؟
    خندید و گفت:
    _ اصلی یه نیست، پاپا جونت برداشته. مجبوریم با پژو بریم.
    پانی را برداشتم و سوار ماشین شدم. با اینکه با شهر آشنا نبودیم، اما خیلی زود آدرس را پیدا کردیم. از مرکز پیش دانشگاهی تا منزل ما با مشاین یک ربعی فاصله بود. مدیر و مسئولین مدرسه با آغوش باز از ما استقبال کردند، تصمیم داشتم پیش دانشگاهی را غیر حضوری بگذرانم. مدرسه ی بدی نبود. اگر چه به پای مدرسه ی تهران نمی رسید، اما قابل تحمل بود.
    بعد از ثبت نام به همراه فروغ، دوری در شهر زدیم، خیابان ها بسیار شلوغ بود. مسافران زیادی از سراسر ایران برای گذراندن تعطیلات پایانی تابستان به رامسر آمده بود. در طول مسیر فروغ پرسید:
    _ همراه با بچه ها، رامین هم میاد؟
    نمی دانستم چه جوابی بدهم. مکثی کردم و گفتم:
    _ فکر نکنم، بعد از اون همه جر و بحث روش نمیشه که بیاد، خودمم دیگه دوست ندارم ببینمش.
    _ یعنی به این زودی جا زدی؟
    _ جا نزدم، از دستش خسته شدم. بعد از یه مدت آشنایی به این نتیجه رسیدم که ما به درد هم نمی خوریم.
    _ اما تو سه ساله باهاش دوستی، نگو دلت براش تنگ نشده که باور نمی کنم.
    _ خودم هم فکر نمی کردم اینقدر زود فراموشش کنم، اما این کار رو کردم.
    _ پس هستی خانم چی شد اون همه دل دادگی؟
    ترجیح دادم در مقابل حرف های فروغ سکوت کنم. ظاهراً به بیرون نگاه می کردم، اما اصلاً حواسم نبود. با حرف های فروغ دوباره به فکر فرو رفتم. هر وقت که حرفی از رامین به میان می آمد، دلگیر می شدم، به یاد خاطرات دو سال پیش می افتادم. یاد جشن تولد سودابه، درست جایی که اولین بار با او آشنا شده بودم. دو سال چقدر زود گذشته بود. هنوز هم شیرینی اولین روز آشنایی ام با رامین، هیجان زده ام می کرد. پسری نوزده ساله که خیلی زود به دامش افتاده بودم.
    رامین با دوستش جلال که از دوستان صمیمی و نزدیکش بود گوشه ای از سالن ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. از همان ابتدا نگاه های زیرکانه و دلربای او ذهنم را درگیر کرده بود. نمی دانم شاید هر دختر شانزده ساله ی دیگری هم جای من بود، خیلی زود احساساتی می شد و خودش را می باخت. در نگاه رامین جذابیت و شیطنتی بود که هر لحظه مرا نسبت به خودش کنجکاوتر می کرد.
    دوست داشتم بیشتر از او می دانستم. با اینکه در سالن دخترهای زیادی بودند، اما رامین و جلال به هیچ کدامشان توجهی نداشتند یا شاید من بیش از حد خوش بین بودم. عشق نیروی عجیبی داشت که زشتی ها را نشان نمی داد. آن روز حس می کردم رامین تنها کسی است که می تواند به من قدرت زندگی بدهد. علاوه بر قد بلند و چهره ی جذابی هم که داشت، رفتارش نشان می داد که از خانواده ی متشخصی است.
    موقع شام که از تب و تاب کم شده بود، فرصت خوبی دست داد تا خودم را به او نزدیک تر کنم. سودابه که از رضا دوست دیرین زندگیش یک لحظه هم دست نمی کشید، بالاخره برای شام تنهایش گذاشت. با عجله به طرفش رفتم و گفتم:
    _ سودابه چقدر آقا رضا رو اذیت می کنی، بذار بنده ی خدا یه خورده نفس بکشه.
    سودابه ابروهای مشکی و بلندش را که صورت تپل و سفیدش را جذاب تر می کرد، بالا انداخت و گفت:
    _ چقدر شماها حسودید، چشم دیدن نامزدمو ندارید، ناسلامتی ما می خوایم با هم ازدواج کنیم، درست نیست عشقمو تنها بذارم.
    سودابه احساسات صادقانه اش را که کم کم به بلوغ می رسید و لبریز از عشق بود. بدون هیچ واهمه ایی بر زبان می آورد، او را به کناری کشیدم و دور از جمع، یواشکی زیر گوشش گفتم:
    _ سودابه یه چیزی می خوام بهت بگم، اما قول بده نخندی و سر به سرم نذاری.
    _ نمی خندم، ولی حتماً حالا باید بهم بگی؟ مهمونامون منتظرن، حالا این موضوع مهم چی هست؟
    _ هیچی، فقط می خوام یه خورده از رامین تون بدونم.
    برقی را که در چشم سودابه دیدم باعث شد یک لحظه از خودم خجالت بکشم و سرم را پایین بیاندازم. سودابه با دست های چاقش،دست های ظریف و سپیدم را گرفت و با خوشحالی ای که همراه با تعجب وصف ناپذیری بود، گفت:
    _ هستی تو عاشق رامین شدی؟! باورم نمی شه، حالا چرا میون این همه پسری که اینجاست رامین؟!
    _ نمی دونم سودابه، ولی همین چند ساعتی که باهاش آشنا شدم حس می کنم خیلی دوستش دارم.
    _ قربونِ دل عاشقت برم، حالا چرا اینقدر قرمز شدی؟
    _ خجالت می کشم، ببین دستام چطوری داره می لرزه؟
    _ هستی از تو بعیده، یکی ندونه فکر می کنه تو پسر ندیده ای، ولی همه ی اینا رو میشه به فال نیک گرفت. لُپای قرمزت که تو صورت سفید و نازت، گل انداخته و لرزیدن دست و پاهات و مهمتر از همه لرزیدن این دل، نشونه ی عاشقیه. تا حالا رامین رو ندیده بودی؟
    _ به جز یکی دو باری که با هم از مدرسه داشتیم می اومدیم، نه. یادته موقع امتحان های پایان سال، ماشینش پنچر شده بود، اسمش چی بود؟
    _ جلال، پسر دکتر معافی، بچه ی مظلومیه.
    _ آره، مشخصه، حالا چی کار کنیم؟
    _ خودتو تو آیینه دیدی؟ تو این هوای سرد بهمن ماه، انگار صورتت با گرمای تابستون سوخته. برو یه آبی به صورتت بزن، بقیه کارا رو بسپار به من.
    به صورتم آب زدم، کمی خودم را جمع و جور کردم و بعد همراه سودابه به جمع میهمانان پیوستیم.
    سر میز شام کنار سودابه و مهدیه دختر خاله اش نشسته بودم. رامین درست روبرویم نشسته بود. طوری که هر لحظه سرم را بالا می گرفتم، خودم را در شیشه ی عینکش که بسیار ظریف و تمیز بود، می دیدم. لبخندهای مکرری که بر لبانش داشت ناخودآگاه دلم را می ربود. بعد از شام در جمع صمیمانه ای که من و رضا و سودابه به همراه رامین و جلال در آن بودیم، فرصتی دست داده بود تا با رامین بیشتر آشنا شوم. رامین که سال اول رشته ی معماری دانشگاه آزاد تهران بود، کمی از رشته اش صحبت کرد و بعد سودابه که به تعبیر خودش او را دختر شانزده ساله صدا می زد رو کرد و گفت:
    _ تو که شیطونی و می دونم اهل درس و دانشگاه و این حرفا نیستی، اما هستی جون حتماً برای آینده شون برنامه های زیادی دارن، همین طوره؟
    من که هنوز در شوک پسوندِ جانی بودم که رامین به اسمم اضافه کرده بود، با دستپاچگی بله کوتاهی گفتم، در آن لحظه چشمانم فقط رامین را می دید و صدای او تنها صدایی بود که در گوشم می پیچید و من از شنیدن آن واقعاً لذت می بردم.
    جلال هم از درس و دانشگاهش صحبت می کرد، اما من توجهی به حرف هایش نداشتم و از هر فرصتی برای نگاه کرده به صورت سفید و صاف رامین استفاده می کردم که حالا دیگر میان همه ی کسانی که دور و برم بودند برایم دوست داشتنی تر شده بود. هر قدر که می گذشت خودم را به رامین نزدیک تر می دیدم. بدون اینکه به فکر این باشم که او هم در مورد من همین حس را درد. لحظه به لحظه علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد.
    کم کم داشتم گرمای وجودش را در کنارم حس می کردم که خیلی زود با آوردن کیک، جمع ما از هم پاشید. سودابه برای خاموش کردن شمع ها بی قراری می کرد. از اینکه یکسال بزرگتر شده و خودش را برای رسیدن به رضا نزدیک تر می دید، واقعاً خوشحال بود. یکی از شروط ازدواج رضا، پسر آقای مشفق، طلافروش معروف الهیه، تمام کردن درس سودابه بود. رضا پنج سالی از سودابه بزرگتر بود و در حال حاضر در مغازه ی پدرش کار می کرد. پسر شرّی نبود و به قول خود سودابه پایبند عشقی بود که در دل


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    22-23
    داشت.
    دوباره فضای سالن شلوغ شده بود.صدای بلند ارکستر با آهنگ های شادی که نواخته می شد،همه را به وجد می آورد.رامین مدام با موبایلش از سودابه و رضا عکس می انداخت.در عین اینکه رفتار سنگینی داشت.رابطه اش هم با دیگران بسیار خوب بود.تولد آن شب سودابه مثل تولد دیگر دوستانم به همه ی ما خوش گذشت با این تفاوت که این بار با وجود رامین آن شب به یادمانی تر شده بود.
    آخر شب وقتی به خانه برگشتیم،نخوابیدم و ترجیح دادم فکر کنم.در این سکوت شب تنها فکر کردن در مورد رامین بود که شیرینی خاصی در وجودم انداخت. جریان خونم را در رگ هایم حس می کردم.حتی به یاد آوردن رفتار متین و قیافه ی جذاب او هم در ذهنم،خواب را از چشمانم می ربود.آن شب با یاد رامین به خواب رفتم.
    روز بعد که بیست و هفتم بهمن ماه بود،آن قدر دیر از خواب بیدار شدم که به مدرسه نرفته.گوشی را برداشتم و با او تماس گرفتم.
    -سلام سودابه.
    -سلام،چطوری؟خوبی؟
    -مرسی،چه خبرا.نرفتی مدرسه؟
    -نه بابا،مدرسه کیلویی چند؟تازه از خواب بیدار شدم.خسته ام.تو این قدر عاشقی که حتما دیشب تا صبح نخوابیدی؟
    -تا صبح که نه.ولی تا نصفه های شب به فکرش بودم.تازه متوجه می شم که تو چه حال و روزی داری.
    -چه خوب!بالاخره یکی پیدا شد منو درک کنه.از بابت رامین هم نگران نباش،می خوای امشب باهاش صحبت کنم؟
    -نه...یعنی چطور بگم.دوست دارم فعلا بیشتر باهاش آشنا بشم،امروز قرار بذار با آقا رضا و رامین بریم بیرون.
    -امروز که نمیشه.چون هم رامن رفته دانشگاه،هم رضا رفته سرکار.شاید امشب بتونیم بریم بیرون.بهت زنگ می زنم.
    بعدازظهر آن روز پانی را برداشتم و در کوچه پس کوچه های الهیه در یک هوای خوب و آفتابی قدم زدم.بی صبرانه منتظر تماس سودابه بودم تا اینکه ساعت پنج و نیم عصر به موبایلم زنگ زد و گفت که قراره شام امشب را جور کرده،از خوشحالی سر از پا نمی شناختم.در راه برگشت به خانه مدام فکر می کردم که امشب چه لباسی بپوشم و چه عطری بزنم.برای دیدن دوباره ی رامین لحظه شماری می کردم.عشق او در تمام وجودم رخنه کرده بود.
    ساعت هشت بود.خودم را به رستورانی که سودابه آدرسش را داده بود رساندم.ظاهرا اولین نفر بودم.بعد از دو،سه دقیقه رضا و سودابه هم سر قرار آمدند.مشغول احواپرسی بودیم که رامین و جلال هم از راه رسیدند.از دیدن رامین خوشحال شده بودم.اما حسی مثل حسادت نسبت به جلال معافی داشتم.
    رامین با تی شرت آستین کوتاه سفید و شلوار جینی که به تن داشت بسیار جذاب شده بود.علاوه بر آن دندان های سپید و ردیفش که هنگام خندیدن در چهره اش نمایان می شد،دوست داشتنی ترش می کرد.جلال و یا به قول رامین«مهندس»مثل همیشه ساکت بود و ترجیح می داد بیشتر


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    24-25
    شنونده باشد تا گوینده.نگاه های نافذ من به رامین حداقل از دید سودابه پنهان نمی ماند. گفت و شنود های آن روز ما باعث شد که احساس راحت تری نسبت به او داشته باشم. به بهانه ی کمک گرفتن در بعضی از درس ها شماره ی موبایل و منزل شان را گرفته بودم.
    دو، سه شبی از این ماجرا گذشت و من هم چنان در تب عشق سوزان رامین می سوختم. از آخرین روزی که با او صحبت کرده بودم، سه روز می گذ شت. در یکی از این روز ها بود که ساعت ده شب با او تماس گرفتم. قبل از این که با او صحبت کنم بیشتر از ده بار حرف هایی را که می خواستم به او بگویم با خودم تکرار کردم. با این حال باز هم دلهره ی عجیبی داشتم. نفس عمیقی کشیدم و شماره اش را گرفتم:
    -الو، سلام رامین خان.
    -سلام، حال شما خوبه؟
    -ممنون، ببخشید که بد موقغ مزاحم شدم.
    -خواهش می کنم این حرفا چیه. خوشحال می شم صداتونو بشنوم. خانواده خوب هستند؟
    -خوبن، سلام می رسونن.
    -بفرمایید من در خدمتتون هستم.
    - راستش کار مهمی نداشتم برای احوالپرسی زنگ زدم و بعد اگه مزاحمتون نباشم یه چند تا سوال ریاضی می خواستم ازتون بپرسم.
    -خواهش می کنم. چه مزاحمتی؟ اگه کاری از دستم بر بیاد حتما براتون انجام می دم. ولی پیشنهاد می کنم برای تمرین درس ریاضی همدیگه رو ببینیم. از پشت تلفن نمی شه.
    خوشحال شدم و با شادی بچه گانه ای که هیچ تلاشی برای پنهان کردنش نمی کردم فورا حرفش را قطع کردم و پیشنهادش را پذیرفتم. روز بعد در پارک جلوی منزل ابطحی که بیست دقیقه با خانه ی ما فاصله داشت، رامین را دیدم. اولین دیداری که فقط من بودم و او. از فرط خوشحالی کتاب ریاضیم را که بهانه ی اصلی ام برای دیدن او بود جا گذاشته بودم و همین موضوع باعث شده بود که خیلی زود خودم را لو بدهم.از یک دختر شانزده ساله که همه ی احساسات ناب و دست اولش را فدای عزیزترین موجود زندگیش می کرد، غیر از این رفتار ها هم، توقعی نمی شد داشت.
    هر قدر که می گذشت دیدارهای من و رامین بیشتر می شد. طوری که آنقدر صمیمی شده بودیم که برای خرید عید با هم بیرون می رفتیم. حالا دیگر از این که دستم در دستش بود ، نمی ترسیدم. هر شب به او تلفن می زدم. خیلی راحت احساساتم را به او بیان می کردم و به رامین می گفتم که دوستش دارم. او هم خیلی خوب ابراز احساسات می کرد. اما هنوز هیچ کداممان حرفی از ازدواج نمی زدیم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    30_26


    رفتارم در خانه به کل عوض شده بود.دیگر آن دختر تنها و ناراحت که بیشتر وقتش را کنج اتاقش می گذراند،نبودم.رابطه ام با همه خوب شده بود.می گفتم و می خندیدم و ورزش می کردم.اما ذهنم آنقدر درگیر رامین بود که با آنکه معلم خصوصی هم داشتم،در درس هایم افت کرده بودم.تقریباً از ماجرای دوستی ما همه خبر داشتند.پدر رامین صاحب یک شرکت بزرگ بازرگانی بود.از لحاظ مالی مشکلی نداشتند و وضعشان خوب بود.پدر من هم که از دوستی دخترِ عاشقش با پسر چنین خانواده ای با خبر شده بود،مخالفتی نکرد.فروغ هم که از خدا می خواست هر چه زودتر از دست من راحت شود و بدون دغدغه در پی خوش گذارنی هایش باشد ،در آن اوضاع نه تنها آزادیم را محدود نمی کرد،بلکه تشویقم می کرد که رابطه ی صمیمی تری با رامین داشته باشم.
    عید آن سال برخلاف سال های قبل که تعطیلات را در مسافرت می گذراندم بیشتر از چهار،پنج روز نتوانستم دوری رامین را تحمل کنم و خیلی زود از سفر برگشتیم.نیمه ی دوم تعطیلات قرار بود فروغ و پدر راهی تبریز شوند.اما من در کنار عصمت خانم و اکبر آقا ماندم و خودم را به رامین نزدیک تر کردم.نزدیکی و وابستگی ای که بعد ها باعث سرافکندگیم می شد و من بی خبر از آینده روزهای خوبم را یکی یکی پشت سر می گذاشتم.
    دیگر پای رامین هم به خانه ما باز شده بود.هفته ای چند بار یا من به خانه ی آنها می رفتم یا رامین به منزل ما می آمد.عاشقِ پیانو بود،به همین دلیل گهگاه برایش پیانو می نواختم.
    یادم می آمد که عصمت خانم هیچ وقت از این رفت و آمد ها خوشش نمی آمد،همیشه نگرانم بود و به واسطه ی رابطه ی نزدیکی که من و رامین با هم داشتیم از شرع و عرف برایم صحبت می کرد و مثال می آورد،اما من گوشم به این حرف های بدهکار نبود و نه تنها به صحبت هایش توجهی نداشتم،بلکه دو،سه باری هم در روی او ایستاده و از او خواسته بودم در کارهایم دخالت نکند.عشق رامین در وجودم بود و مرا در گرداب هوسی بیهوده غوطه ور می کرد.
    هر چقدر از درس و مدرسه دور می شدم،برعکس رامین با جدیت بیشتری درس های دانشگاهیش را دنبال می کرد.هیچ وقت به زندگی فقط از دیدِ عشق نمی نگریست.اشتباهی که متأسفانه من دچار آن شده بودم.دوست داشتنِ رامین اگر چه معایب زیادی داشت،اما حسن بزرگش این بود که مرا به شعر و ادبیات علاقمند کرده بود،طوری که خودم هم شعر می گفتم.شعرهایی که هنوز هم در ذهنم بودند.هیچ وقت اولین شعری را که برای رامین گفته بودم یادم نمی رفت.آنقدر ذوق زده بودم که نیمه های شب به او تلفن زده و شعرم را خوانده بودم.شعرها و نوشته هایی که حالا جز خفت و خواری حس دیگری را به من منتقل نمی کردند.
    تقریباً هفت،هشت ماهی از آشنایی من و رامین می گذشت.تعطیلات تابستان را با خاطرات خیلی خوب پشت سر گذاشته بودیم.همراه سودابه و رضا و جلال تقریباً شبی نبود که بیرون نباشیم.بزرگترها هم با این دید که جوانیم و باید جوانی کنیم هیچ محدودیتی برایمان قائل نبودند.
    در میان جمع دوستانه ی ما تنها جلال بود که فعلاً هیچ دوستی نداشت.پسر خوبی به نظر می رسید.ظاهری بسیار ساده و متین داشت.با اینکه تنها فرزند دکتر معافی و از همه امکانات رفاهی برخوردار بود،روزهایی که به دانشکده نمی رفت در شرکت پدر رامین کار می کرد و از در آمد خودش خرج می کرد.آن طور که از زبان رامین شنیده بودم،به جز درس فعلاً به هیچ چیز دیگری فکر نمی کرد.پسرِ خجالتی ای بود،اما به واسطه ی دوستی با رامین ،با من هم راحت بود.
    هر قدر که می گذشت علاقه ام نسبت به رامین بیشتر می شد حالا من سوم دبیرستان بودم و رامین سال دوم دانشگاه را پشت سر می گذاشت.گاهی اوقات با او به دانشگاه می رفتم.علاوه بر جذابیت محیط دانشگاه حس خودخواهی و حسادت زنانه ای که بر اثر عشق رامین در من به وجود آمده بود سبب می شد گهگاه با او وارد محیط دانشگاهش شوم تا به دیگران و بالاخص دخترها ثابت کنم که باید فکر دوستی با او را از ذهنشان بیرون کنند.
    من و رامین بزرگتر می شدیم و رفته رفته زندگی روی خوشش را از ما برگرداند.رامین بسیار مشکوک شده بود. از طرز راه رفتنم،خندیدنم و لباس پوشیدنم ایرادهای بی خودی می گرفت.گاهی اوقات از دست بهانه جویی های الکی او حسابی شاکی می شدم،اما به رویش نمی آوردم تا ناخودآگاه نرنجانمش.معمولاً عصبانی نمی شد،اما وقتی از کوره در می رفت خشن می شد و چهره ی با محبتش را از من دریغ می کرد که همین امر باعث عذابم می شد.
    در همه ی شرایط به سازهای مختلف رامین می رقصیدم.بعضی از روزها با هم قهر می کردیم،ولی بیشتر از چند ساعت نمی توانستم دوریش را تحمل کنم و همیشه در آشتی پیشقدم بودم.
    بزرگترین نقطه ضعف زندگیم دوست داشتنِ بیش از حد رامین بود که خودش هم کاملاً از این موضوع خبر داشت و گاهی اوقات سوء استفاده می کرد.با اینکه دختر مغروری بودم،اما به خاطر رامین غرورم را زیر پا می گذاشتم حیف که او اصلاً درکم نمی کرد.بدون رامین روزم شب نمی شد و شب و روز لحظه ای از یادش غافل نبودم.من برای زندگیمان برنامه های زیادی داشتم.
    فکر می کردم زندگی یعنی همین،عشقت را پیدا کنی با دل و جان دوستش داشته باشی.ساعت های زیادی را پای تلفن سر کنی و مدام دم از عاشقی بزنی.به پارتی و تولد و مهمانی بروی،در ایام تعطیلات مسافرت کنی و برای هر مناسبتی هدیه بگیری.زندگی من در آن ایام فقط در همین ها خلاصه می شد.
    متأسفانه به جزئیات زندگی بیشتر از اصل آن توجه داشتم.آن قدر با رامین بیرون می رفتم که دیگر تمام دوستان دانشگهایی و غیر دانشگاهیش مرا می شناختند.خودم را رسوای عام و خاص کرده بودم.از این بابت هم


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    صفحه های 31 تا 41


    نتها نا راحت نبودم، بلکه آن را افتخاری برای خود می دانستم. در طول این مدت همه نوع امتحانی را پس داده بودم.

    در یکی از روزها با رامین در پارک جمشیدیه، محل همیشگی ملاقاتهایمان قرار داشتم. با اینکه هنوز گواهی نامه نگرفته بودم، ولی اتومبیل را برمی داشتم. ساعت هفت و نیم غروب یکی از روزهای پایانی فروردین ماه بود که در پارک منتظر رامین بودم. نیم ساعتی منتظر ماندم، اما نیامد.چند باری با موبایلش تماس گرفتم، زنگ می خورد، اما جواب برنمی داشت. در فضای شلوغ پارک حوصله ی شنیدن متلک های دیگران را نداشتم. خواستم به خانه برگردم که اتفاقی جلال را دیدم. چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و بعد سراغ رامین را از او گرفتم. مثل من بی خبر بود. از اینکه جلال هم از رامین خبری نداشت، دلم شور میزد. خیلی کم پیش می آمد که این دو دوست از هم خبری نداشته باشند.
    خواستم از جلال خداحافظی کنم که پیشنهاد کرد روی نیمکتی بنشینیم و کمی حرف بزنیم. از پیشنهاد غیرمنتظرانه اش جا خورده بودم، اما پذیرفتم. منِ ساده فکر می کردم اگر با جلال حرف نزنم باعث ناراحتی خود او و از همه مهتر رامین می شوم.
    یک ساعتی در مورد درس و دانشگاه و شرکت و مُد و از این حرفا صحبت کردیم. کاملا مشخص بود که جلال فقط می خواست یک جورهایی وقتش را بگذراند. انقدر خوش خیال بودم که فکر می کردم حتما او می خواهد در مورد دختری که به او علاقه مند شده با من صحبت کند، اما از اینکه خجالتی است حرفی نمی زند، به همین دلیل خواستم کمکش کنم، گفتم:
    -آقا جلال بی قرارید؟ چه خبره؟
    نگاه مرموزش را از من مخفی کرد و گفت:
    -چه خبری؟
    -نمیخوایید ازدواج کنید، شما که موقعیتتون از رامین هم بهتره، هم درس می خونید، هم کار می کنید. مطمئنا دخترای زیادی دوروبرتون هستند که آرزوشونه با پسری مثل شما ازدواج کنند.
    همین چند جمله در آن شب، بعدها برایم دردسرساز شد.
    بعد از اینکه با جلال خداحافظی کردم، به رامین تلفن زدم. باز هم به موبایلش جواب نمی داد. با منزلشان تماس گرفتم، اما ظاهرا کسی خانه نبود.آخرین امیدم سودابه بود که او هم از رامین خبری نداشت.
    چند روز بعد تازه متوجه شدم که نیامدن رامین سر قرار و دیدن اتفاقی جلال نقشه خود رامین بود. او به من اطمینان نداشت و فکر می کرد عاشقِ جلالم. از طرز تفکرهای بی خود او واقعا ذلّه شده بودم. همین ماجرا باعث شده بود سه چهار روزی همدیگر را نبینیم.
    یک روز که خود را بازنده میدان می دانستم، تصمیم گرفتم به دست و پای رامین بیفتم و از او عذرخواهی کنم و واقعا به او بفهمانم از حرف هایی که به جلال زده بودم منظور بدی نداشتم. بالاخره با وساطت رضا و سودابه این ماجرا هم ختم به خیر شد.
    از جلال متنفر شده بودم. از رامین خواسته که با او قطع رابطه کنیم، اما قبول نمی کرد، توجیهش هم این بود که اگر من چشم پاکی داشته باشم هیچ وقت مشکلی پیش نمی اید. شکاکیت او در مورد همه مسایل روز به روز بیشتر می شد. از گفتن بعضی از مسای ابایی نداشت و خیلی رک
    صحبت می کرد و شاید این به دلیل نزدیکی بیش از حد من به او بود که از احترام بین ما هم کم می کرد.به دلیل تنهاییم در زندگی به ستونی تکیه داده بودم که بنیادش سست بود و حالا جز پشیمانی چیزی از ان دوران به یادگار نداشتم.
    همچنان غرق در افکارم بودم که نفهمیدم کی به خانه رسیدم. با صدای بوق ماشین، اکبر اقا در و باز کرد و ما وارد خانه شدیم. با حرف هایی که از رامین به میان امده بود، دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم و به اتاقم رفتم. عصمت خانم وسایلم را با سلیقه خودش چیده بود. با اینکه پیرزن بود، اما سلیق ی بدی نداشت.
    به کتابخانه نگاهی انداختم، البوم های عکسم در طبقه ی پایین بودند. دو تا از آنها را برداشتم و روی تختم نشستم. بیشتر عکسها، عکسهای من و رامین بود. برگ برگ البوم را ورق زدم تا به صفحه ای رسیدم که عکسهای مسافرت تابستانی ما در آن بود.
    تابستان یک سال پیش همراه رامین و جلال و سودابه، چهارتایی به ویلای ما در نمک ابرود مسافرت کرده بودیم. در طی پنج روزی که در ویلا بودیم، به هر سه ی ما خوش گذشته بود. یک روز در میان به پیست دوچرخه سواری می رفتیم. جالب تر از همه این بود که موقع مسافرت به شمال به هیچکس چیزی نگفته بودیم. همه فکر می کردند ما گم شدیم.
    هرگز عصبانیت پدر رامین را بعد از اینکه اولین بار به او تلفن زد، فراموش نمی کنم. در حالیکه ما جلوی خنده مان را نمی توانستیم بگیریم، پدر رامین با عصبانیت زیاد، فقط داد می کشید. البته رامین بعدا همه ماجرا را برایش تعرف کرد.
    ما با ماشین فروغ به شمال آمده بودیم. بنده خدا فکر می کرد من منزل رامین هستم. بعد از اینکه موضوع را برایش گفتم از تعجب زبانش بند امده بود. مطمئن بودم بیشتر از من نگران ماشینش شده، اما خیالش را راحت کردم که به ماشین صدمه ای وارد نکردیم و سالم رسیدیم. عکس های زیادی انداخته بودیم، که فقط یادآورهمه آن خاطرات خوب بود.
    دلم برای رامین واقعا تنگ شده بود، اما حیف که دیگر نمی توانستم ببینمش. دستی به روی عکسش کشیدم، با همه بلاهایی که برسرم اورده بود، بازهم دوستش داشتم. دوهفته ای می شد که با رامین صحبت نکرده بودم. قبل از ماجرای یک ماه پیش برای همدیگر می مردیم، اما بعد از آن ماجرا مطمئن بودم که عشق او به تنفر تبدیل شده.
    کاش هرگز به ان مهمانی لعنتی نمی رفتم، کاش به حرف های رامین گوش می کردم، اما افسوس و صد افسوس که این آه و حسرت ها دیگر فایده ای نداشت. به یاد آوردن خاطرات بد یک ماه پیش ازارم می داد، اما چاره ای نداشتم، باید قبول می کردم که همه اتفاقات حقیقت دارد. همه چیز از آن مهمانی لعنتی شروع شده بود.
    اواخر مرداد بود که سودابه صبح به موبایلم زنگ زد. شب قبل با رامین تا دیر وقت بیرون بودم، به همین دلیل صبح تا ساعت یازده خوابیدم. با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. خواب الود به تلفن جواب دادم:
    -الو سلام.
    -سلام هستی، خوابی؟
    -آره اشکالی داره؟
    -دختر لنگ ظهره، حتما دیشب با رامین خیلی بهت خوش گذشت.
    -بد نبود، جات خالی. دورازده شب رفتیم ولنجک، تا اومدیم خونه ساعت شد دو. خسته بودم برای همین تا الان خوابیدم. بگذریم، کاری داشتی؟
    -آره، امشب تولد یکی از دوستای رضاست، میای؟
    -کدوم دوستش؟
    -اسمش افشینه، نمیشناسیش از سوئد اومده امسال میخواد تولدشو خونه خالش بگیره زنگ زده به رضا دعوتش کرده، رضا هم گفت به تو و رامین هم بگم، خیلی بچه باحالیه، حتما بهمون خوش میگذره.
    -ولی سودابه من نمیتونم بیام.
    -چرا؟
    -آخه امشب رامین خونه یکی از دوستاش دعوته، یک هفته ای میشه که این قرارشو گذاشته، فکر نکنم قبول کنه برنامه ی امشب و کنسل بکنه.
    -پس نمیای؟
    -نمیدونم چی بگم، خیلی وقته تولد نرفتم، دلم لک زده برای یه تولد، اما خودت که اخلاق رامین و میدونی. اصلا یه کاری می کنیم، خودم بعدا بهت زنگ میزنم.
    -باشه، پس فعلا.
    تلفن و قطع کردم و به سمت دست شویی رفتم تا دست و صورتمو را بشویم کمی سر حال تر شده بودم. هوا به شدت گرم بود، حوصله بیرون رفتن نداشتم. به عصمت خانم گفتم برایم صبحانه حاضر کند. طبق معمول خانه سوت کور بود.
    پدر از نه صبح تا یازده، دوازده شب مغازه بود. گاهی وقت ها هم ناهار نمی آمد. فروغ هم بیشتر وقتش را در بیرون از خانه می گذراند.
    از عصمت خانم سراغ فروغ را گرفتم. گفت که در طبقه ی بالا یوگا کار می کند. ساعت دوازده به رامین تلفن زدم، اما تلفنش خاموش بود، فهمیدم که خواب است. در همین موقع بود که زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. عصمت خانم به تلفن جواب داد و بعد گوشی را به من داد، یواشکی گفت : از دوستان فروغ خانم هستند. مثل اینکه باهاشون کار واجب دارند.
    به تلفن جواب دادم:
    -بله بفرمایید.
    -سلام هستی جون، حالت خوبه عزیزم؟
    -سلام تینا جون، حالتون خوبه؟
    -مرسی عزیزم، فروغ نیست؟
    -چرا، یوگا تمرین می کنن، الان صداشون می زنم.
    -نه جانم، مزاحمش نمی شم. فقط اگه زحمتی نیست بهش بگو امشب ما داریم میریم، باغ کرج،اگه با ما بیاد خوشحال میشیم.
    -چشم تینا جون حتما بهشون میگم.
    -پس من منتظر تماسش هستم، خداحافظ
    -خداحافظ.

    تلفن را قطع کردم و به فکر فرو رفتم. از این بهتر نمی شد، اگر رامین با تولد امشب موافقت نمی کرد، می توانستم به دروغ بگویم که همراه فروغ به باغ کرج رفتم. در همین افکار بودم که صدای پای فروغ را شنیدم که از پله ها پایین می آمد.
    -سلام فروغ جون خسته نباشید.
    -سلام عزیزم، خبری یه؟ چرا تلفن دستته؟
    -تینا زنگ زده بود، می گفت امشب میریم باغ کرج، شماهم بیاین.
    -خب تو چی گفتی؟
    -گفتم بعدا بهشون زنگ می زنی.
    -همایون که نمیاد، تو میای؟
    -معلوم نیست فعلا تصمیم نگرفتم. هر وقت خواستم بیام، بهتون میگم.
    ازسر میز بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. کمی با پانی بازی کردم و بعد به رامین زنگ زدم.
    -سلام هستی جون.
    -سلام رامین،خواب که نبودی؟
    -نه عزیزم، نیم ساعتیه که بیدار شدم. تا یه ربع دیگه هم صبحونه و ناهارو با هم میخورم. تو از کی بیدار شدی؟
    -ساعت یازده.
    -چطور شد سحر خیز شدی؟
    -رامین منو نخندون، آخه ساعت یازده کجاش سحر خیزیه؟
    -حداقل برای من و تو هست.
    -رامین؟
    -جونم.
    -یه خواهشی ازت بکنم، قبول میکنی؟
    -شما امر بفرمایید.
    -یکی از دوستام امشب منو تولد دعوت کرده، می تونی بیای؟
    -متاسفم عزیزم، بهت گفته بودم که امشب خونه یکی از دوستامم، قرار شد با جلال با هم بیریم، نگفته بودم؟
    -چرا، گفتم شاید نظرت عوض بشه، پس اجازه میدی من برم؟
    - با شرمندگی نه.
    -رامین تو رو خدا، آخه این...
    -خواهش میکنم هستی دیگه این بحث و ادامه نده،ما مفصل در این مورد صحبت کردیم، بی فایده است. اگه فروغ جان میاد باهاش برو.
    -نه نمیاد.
    - ناراحت که نشدی؟
    -نه.
    -ولی صدات یه چیز دیگه میگه. تو رو خدا هستی این بحث های قدیمی رو دوباره زنده نکن.
    -باشه هر چی تو بگی، پس من با فروغ میرم باغ، اجازه که می فرمایید؟
    -نداشتیم ها خانومی، متلک بارم می کنی؟ برو انشاالله که بهت خوش میگذره.
    -خب کاری نداری؟


    -نه فقط خیلی دوست دارم عزیزم.
    -منم دوست دارم رامین.
    -این سخت گیری هارو بذار پای دوست داشتن.
    -باشه، خداحافظ.
    نمی دانستم چه کار کنم. رامین خاطرش جمع بود که همراه فروغ به کرج می روم، پس اگر به تولد هم می رفتم از ماجرا بویی نمی برد.او هیچ وقت نمی فهمید چقدر اجازه گرفتن سخت است. به خاطر اینکه آزادِ آزاد بود و هر جا که می خواست می رفت. بدون اینکه از من نظرخواهی کند. همین افکار احمقانه باعث شد تا یک لحظه به عواقب کار فکر نکنم و فورا به سودابه تلفن زدم :
    -الو سلام سودابه.
    - سلام هستی، چی شده؟
    -من تصمیم رو گرفتم امشب میام.
    -چه خوب رامین هم میاد؟
    -نه.
    -پس...
    -سودابه خوب گوش کن چی میگم...
    و بعد همه ماجرا را برایش تعریف کردم. خیالم کمی راحت شده بود. صدای عصمت خانم می شنیدم که برای ناهار صدایم می زد. از اتاق بیرون رفتم و سر میز ناهار حاظر شدم. قبل از خوردن ناهار رو به عصمت خانم کردم و گفتم:
    -اگه امروز هر کس زنگ زد و منو کار داشت، میگی با فروغ جون

    -باشه، چشم، اگه آقا رامین زنگ زدن چی؟ به ایشون چی بگم؟
    -مثل اینکه نشنیدی عصمت خانم، گفتم هر کس حتی رامین!
    عصمت خانم چشمی گفت و مشغول کشیدن غذا شد، فروغ گفت:
    -پس با من میای؟
    -نه؟
    -نه!؟همین الان خودت گفتی.
    -اینا همه اش نقشهَ س...
    -ببینید فروغ جون من امشب یه تولد دعوتم که رامین با رفتن من به اونجا مخالفه. بهش گفتم با شما میام باغ کرج، اینطوری نه می فهمه رفتم تولد و نه ناراحت میشه. اگه به شما زنگ زد، لطف کنین یه جوری جوابشو بدین.
    -پس نقشه ای که میگفتی اینه، خیالت راحت باشه.
    بلند شدم ، به طرف فروغ رفتم و صورتش را بوسیدم.
    آن روز ساعت هشت غروب، سودابه و رضا دنبالم امدند و بعد با هم به طرف منزل خاله ی افشین که درخیابان قیطریه حرکت کردیم.
    تولد آن شب بسیار با شکوه بود.دخترخاله ها و پسرخاله ها و دوستان افشین برای گرم کردن مجلس سنگ تمام گذاشته بودند. خیلی زود با افشین و بقیه ی دوستانش آشنا شدم. آنقدر به ما خوش گذشت که متوجه گذر زمان نشدیم. بالاخره ساعت یک شب تولد به پایان رسید و سودابه و رضا من را به خانه رساندند. آنقدر خسته بودم که توان قدم برداشتن نداشتم.
    آن شب از فرط خستگی خیلی زود خوابم برد و تا ظهر روز بعد خوابیدم. وقتی از خواب بیدار شدم باز هم احساس خستگی می کردم. هنوز جرات نمی کردم موبایلم را روشن کنم. از فروغ هم خبری نداشتم، نمی دانستم امده یا نه.
    از روی تخت بلند شدم، چند حرکت نرمشی انجام دادم و از اتاق بیرون رفتم. از عصمت خانم هم خبری نبود. دست و صورتم را شستم و بعد به طرف حیاط رفتم. اکبر اقا باغبانی می کرد و عصمت خانم هم زیر سایه ی درختی نشسته بود. با دیدنم بلند شد.
    -سلام عصمت خانم.
    -سلام هستی جون، خوب خوابیدی مادر؟
    -بله، فروغ جون نیومد؟
    -نه هنوز، گفتند امروز بعدظهر میان.
    -چقدر دیر، کسی برای من زنگ نزد؟
    -چرا اقا رامین دوبار زنگ زدن. یه بار دیروززنگ زدن که گفتم همراه فروغ خانم رفتید. یه بارم دو ساعت پیش پیش زنگ زدن، گفتم هنوز نیومدین.
    -آفرین کار خوبی کردی. عصمت خانم اکبر اقا تو این گرما داره چیکار میکنه؟
    -چیکار داره بکنه، طبق معمول خودشو با گل و گیاه سرگرم کرده.
    -خب اگه کارت اینجا تموم شده بیا یه چیزی بهم بده بخورم که دارم از گشنگی می میرم.
    -خدانکنه دخترم، تو برو، منم الان میام.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    42و43
    به طرف دستشویی رفتم، وقتی برگشتم عصمت خانم میز ناهار را چیده بود.سر میز نشستم. تنهایی دل و دماغ خوردن غذا رو نداشتم. از عصمت خانم خواستم تا اکبر آقا رو هم صدا بزنه تا با هم غذا بخوریم.اکبر آقا خیلی زود دستش را شست و به ما پیوست.
    -خسته نباشی اکبر آقا.
    -سلامت باشید دخرتم. می گم اگه اجازه بدین من و عصمت بریم آشپزخونه غذا بخوریم.
    -چرا ،نکنه دوست نداری با من غذا بخوری؟
    -نه نه ، گقتم شما ناراحت می شیدوگرنه برای من و خانم که غذا خوردن با شما افتخاره.
    -بسه دیگه تعارف نکن. غذاتو بخور که حسابی سرد شده.
    اکبر آقا با این که پیرمرد بود اما دل جوانی داشت.این زن و شوهر پیر سال های زیادی به عنوان خدمتکار در منزل ما کار می کردند. برای همین نزد خانواده ی ما از احترام خاصی برخوردار بودند.
    بعد از ناهار برای خواب نیمروزی به اتقم رفتم. با اینکه تازه از خواب بیدار شده بودم، اما باز هم خوابم می آمد. قبل از خواب تماسی با سودابه گرفتم تا از احوال رامین جویا شوم.
    -سلام سودابه.
    -سلام، چطوری؟ تو کار و زندگی نداری هر دقیقه بهم زنگمی زنی؟
    -خیلی دلت بخواد من بهت زنگ بزنم. از رامین خبر نداری؟
    -چرا. اتفاقا صبح اومده بود اینجا. وقتی که سراغتو ازش گرفتم گفت رفتی کرج.
    -پس باور کرده رفتم.
    -آره. کلافه به نظر می رسید. بدجوری بهت عادت کرده. یه خورده از این دلربایی ها به ما هم یاد بده.
    -سودابه شاید باور نکنی. ولی منم دلم براش خیلی تنگ شده. درسته گاهی اوقات از دستش عصبانی می شم، اما خیلی زود قضیه رو فراموش می کنم.فروغ جون بعدازظهر بر می گرده. به محض این که رسدی خونه بهش زنگ می زنم.
    از سودابه خداحافظی کردم و بعد دوباره خوابیدم. حوالی ساعت پنج بود که با صدای ماشین از خواب بیدار شدم. فکر می کردم فروغ آمده، سریع از اتاق بیرون رفتم. اما او نبود، پدر به خانه برگشته بود.
    -سلام پاپا.
    -سلام عزیزم. فروغ جون هنوز نیومده؟>
    -هنوز نه. شما ناهار خوردید؟
    -امروز دو تا مهمون خارجی داشتم. رفتیم هتل. الن هم اومدم یه سری از مدارکمو بردارم.
    -پاپا لطفا مراقب خودتون باشید. تازگی ها کارتون خیلی زیاد شده.
    -ممنون دخرتم که به فکرم هستی.
    در حال صحبت با پدر بودم کهع فروغ هم از راه رسید. پدر به طرف اتقش حرکت کرد.
    -سلام فروغ جون.
    -سلام گلم .خوبی؟
    -ممنون. خوش گذشت بهتون؟

    به طرف دستشویی رفتم، وقتی برگشتم عصمت خانم میز ناهار را چیده بود.سر میز نشستم. تنهایی دل و دماغ خوردن غذا رو نداشتم. از عصمت خانم خواستم تا اکبر آقا رو هم صدا بزنه تا با هم غذا بخوریم.اکبر آقا خیلی زود دستش را شست و به ما پیوست.

    -خسته نباشی اکبر آقا.
    -سلامت باشید دخرتم. می گم اگه اجازه بدین من و عصمت بریم آشپزخونه غذا بخوریم.
    -چرا ،نکنه دوست نداری با من غذا بخوری؟
    -نه نه ، گقتم شما ناراحت می شیدوگرنه برای من و خانم که غذا خوردن با شما افتخاره.
    -بسه دیگه تعارف نکن. غذاتو بخور که حسابی سرد شده.
    اکبر آقا با این که پیرمرد بود اما دل جوانی داشت.این زن و شوهر پیر سال های زیادی به عنوان خدمتکار در منزل ما کار می کردند. برای همین نزد خانواده ی ما از احترام خاصی برخوردار بودند.
    بعد از ناهار برای خواب نیمروزی به اتقم رفتم. با اینکه تازه از خواب بیدار شده بودم، اما باز هم خوابم می آمد. قبل از خواب تماسی با سودابه گرفتم تا از احوال رامین جویا شوم.
    -سلام سودابه.
    -سلام، چطوری؟ تو کار و زندگی نداری هر دقیقه بهم زنگمی زنی؟
    -خیلی دلت بخواد من بهت زنگ بزنم. از رامین خبر نداری؟
    -چرا. اتفاقا صبح اومده بود اینجا. وقتی که سراغتو ازش گرفتم گفت رفتی کرج.
    -پس باور کرده رفتم.
    -آره. کلافه به نظر می رسید. بدجوری بهت عادت کرده. یه خورده از این دلربایی ها به ما هم یاد بده.
    -سودابه شاید باور نکنی. ولی منم دلم براش خیلی تنگ شده. درسته گاهی اوقات از دستش عصبانی می شم، اما خیلی زود قضیه رو فراموش می کنم.فروغ جون بعدازظهر بر می گرده. به محض این که رسدی خونه بهش زنگ می زنم.
    از سودابه خداحافظی کردم و بعد دوباره خوابیدم. حوالی ساعت پنج بود که با صدای ماشین از خواب بیدار شدم. فکر می کردم فروغ آمده، سریع از اتاق بیرون رفتم. اما او نبود، پدر به خانه برگشته بود.
    -سلام پاپا.
    -سلام عزیزم. فروغ جون هنوز نیومده؟>
    -هنوز نه. شما ناهار خوردید؟
    -امروز دو تا مهمون خارجی داشتم. رفتیم هتل. الن هم اومدم یه سری از مدارکمو بردارم.
    -پاپا لطفا مراقب خودتون باشید. تازگی ها کارتون خیلی زیاد شده.
    -ممنون دخرتم که به فکرم هستی.
    در حال صحبت با پدر بودم کهع فروغ هم از راه رسید. پدر به طرف اتقش حرکت کرد.
    -سلام فروغ جون.
    -سلام گلم .خوبی؟
    -ممنون. خوش گذشت بهتون؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    44 تا 47


    جات خالی چرا همایون الان اومده ؟
    کار داشتند.
    همه ش ،کار،کار،کار.پس کی میخوادبرای خونواده اش وقت بذاره:شما خسته اید برید استراحت کنید بیخود اعصابتونو خورد نکنید
    فروغ رفت و من هم سریع به اتاقم امدم و به رامین تلفن زدم.
    سلام رامین جان
    سلام هسستی کجایی خانم؟
    باور کن همین الان از کرج برگشتم.قبل ازهرکاری گفتم به توزنگ بزنم.
    لطف کردی با گرمای کرج چطورساختی؟
    همونطور که تو تهران باهاش می سازیم.
    دلم خیلی برات تنگ شده بود.با این که اولین باری نبود که از هم دوربودیم ولی انگار این دفعه خیلی بهم سخت گذشت تو هم که آخر معرفتی و یه زنگ به ما نزدی.
    رامین جان باور کن شرمنده ی شرمندهَ م .اونجا اینقدر شلوغ بود که اصلا راحت نبودم باتلفن صبت کنم .قول میدم دیگه تکرار نشه .شما به بزرگواری خودتون ببخشید.
    نه نمیشه.
    تروخدا!
    بگودوستت دارم تا ببخشمت .
    نمی گم
    پس چی میگی؟
    - می گم خیلی خیلی دوستتدارم،عاشقتم،برات می میرم.حالا خوب شد؟
    - بَه،عجب سورپرایزی،شرمندهَ م کردی خانمی خب زیاد مزاحمت نمیشم،میدونم خسته ای ومی خوای استراحت کنی .بعدا میبینمت.
    از اینکه با رامین صبت کرده بودم احساس آرامش می کردم.خدا رو شکرکه از ماجرا بویی نبرده بود.یک هفته ایی از ماجرا گذشت.در طول هفته من و رامین دوبار همدیگررا دیدیم طبق معمول غروب پنج شنبه درپارک جمشیدیه با هم قرار گذاشتیم کمی قدم زدیم و با هم صبت کردیم .هردوسرحال بودیم .موقع خداحافطی هم رامین کتابی پر از ترانه های عاشقانه به من هدیه داد که خیلی خوشحالم کرد.
    تقریبا ماجرای رفتن به تولد افشین راکم کم فراموش می کردم که یک دفعه همه ی ماجرالورفت.غروب جمعه بود که رامین به موبایلم زنگ زد .وقتی به تلفن ج دادم فقط با جیغ و داد از من خواست که به منزلشان بروم .آنقدر عصبانی بود که حتی کلمه ای را هم درست ادا نمی کرد .نمی دانستم چه اتفاقی افتاده .بعد از تلفن رامین چندین بار به موبایلش زنگ زدم .اما به موبایلش جواب نمی داد .
    مسیر بیست دقیقه ای منزل ما تا منزل آقای ابطحی را در عرض ده دقیقه با ماشین طی کردم انقدر تند راندم که خودم هم نفهمیدم .
    وقتی زنگ خانه را فشردم ،بلافاصله در باز شد ازباغچه س پر گل و زیبای حیاط رزقرمزی چیدم ودوان دوان از پله ها بالا رفتم .چندبار رامین را صدا زدم اما جوابی نشنیدم .درِاتاقش را زدم ووارد شدم .رامین پشت پنجره ایستاده بود وبه بیرون نگاه میکرد در حالیکه لبخند میزدم
    گفتم:
    - تو اینجایی،چرا هر چی صدات می کنم جواب نمی دی؟
    - داری خودتو لوس می کنی رامین خان !
    - کمی جلوتر رفتم دستش را گرفتم و گفتم :
    - برگرد دیگه خودتو لوس نکن
    - رامین محکم دستم را کنار زد وبا صدای بلندی گفت :
    - هستی نگفتم بیای اینجا تا خوشمزگی کنی.بشین و هیچی نپرس.
    سکوت کردم و روی صندلی نشستم .انتظار چنین عکس العملی را از او نداشتم.کلافه به نظرمی رسید .چندیدن بار در اتاق قدم زدم وسرانجام رو به رویم نشست .چندین باردراتاق قدم زدوسرانجام رو به رویم نشست .چند لحظه سکوت کرد.وبعد با صدای آرامی گفت :
    جمعه پیش کجا رفته بودی ؟
    حدس میزدم همه ی این برنامه ها از موضوع جمعه هفته ی پیش باشد سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم.با قیافه ق به جانبی گفتم :
    فکرکنم بار دهمه که ازم میپرسی.غیر از کرج جایی نداشتم برم /
    عصبانی شد و با صدای بلندی گفت :
    بس کن هستی دیگه دروغ گفتن فایده ای نداره.اینقدر که از باغ کرج برام تعریف کردی .یه خرده هم از تولد افشین برام بگو.
    نمیدانستم چه عکس العملی نشان دهم.مثل مجسمه خشکم زده بود
    بالاخره ماجرا لو رفته بود بلند شدم که به خانه برگردم اما رامین اجازه نداد ودر راقفل کرد وبعد سی دی را که روی میز بود برداشت و در دستگاه گذاشت.
    حالا هستی خانم بشین و خوب نگاه کن .
    فیلم افشین بود دوستداشتم زمین دهن باز می کردو مرا در خود فرومی برد.تحمل دیدنش را نداشتم از رامین خواهش کردم که تلویزیون را خاموش کند تا همه ماجرا را برایش توضیح دهم اما او اصلا به حرفهایم گوش نمی کرد اصلا اجازه حرف زدن به من نمی داد.مدام تکرار می کرد:
    - هستی تو به من دروغ گفتی ،من ازت خواهش کرده بودم توواقعا همون دختری هستی که من تو فیلم می بینم؟نمی تونم باور کنم،اخه این چه لباسیه که تو پوشیدی.با یه عده آدم لات و بی سرپا و غیبه تا نصفِ شب زدیدوخوردیدورقصیدید بعد من احمق فکر می کردم خانم رفتند کرج.
    - دیگه تحمل حرفهای رامین را نداشتم .بلند شدم و با صدای بلند ی گفتم :تو هم یه لات و بی سروپا هستی مثل اون ها .فکر می کنی کی هستی که همه ازت اطاعات کنند؟
    - من لات و بی سرپا هستم اما غریبه نیستم هستی.حدااقل برای تو یکی،من بهت دستورنداده بودم ازت خواهش کرده بودم اما تو از اطمینان من سوء استفاده کردی شاید برای تو این مسائل خیلی مهم نباشه،اما برای من خیلی سخته که فیلم دوستم روکسی که واقعا دوسش دارم و بهش افتخار می کنم از چندتا واسطه بگیرم که سرکوفتم بزنن و بگن رامین این هستی نیست؟همون دختری که قراربود باهاش ازدواج کنی ؟پس اگه این هستیه تو کجایی،تو هنوز نمی فهمی که چقدر این موضوع برام عذاب آوره...


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    از اول صفحه 48 تا آخر صفحه 57

    چون اگه واقعا می فهمیدی ، عشقمونو به خاطر یه تولد به باد نمی دادی .
    - بسه رامین ، این مزخرفات چیه سر هم می کنی . فکر نمی کردم اینقدر سطحی نگر باشی . تو اون تولد ، رضا و سودابه هم با من بودن ، من که تنها نبودم .
    - مهم نیست رضا و سودابه باهات بودند ، مهم اینه که من باهات نبودم .
    - تو همیشه مغرور بودی ، مغرور تر از اون چیزی که من فکرشو می کردم . یه آدم خود خواه هستی که فقط به فکر خودتی ، دیگه از دستت خسته شدم . ما با هم دوستیم . درست ، اما این به این معنی نیست که تو اختیارمو داشته باشی . بابا آخه منم یه آدمم .
    - فکر نمی کنی یه خورده دیر متوجه شدی ؟
    در میان جر و بحث های ما بود که زنگ خانه به صدا در آمد . رامین با بی حوصلگی به طرف آیفون رفت و در را باز کرد . من کیفم را برداشتم و با عجله از اتاق رامین بیرون آمدم . هنوز به حیاط نرسیده بودم که رضا و سودابه وارد خانه شدند . سودابه ی از همه جا بی خبر با خوشحالی به طرفم آمد ، با دیدن او بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد . نگران شد و گفت :
    - چی شده هستی ؟ چی شده ؟ با توام ، برای رامین اتفاقی افتاده ؟
    نمی توانستم حرفی بزنم . سودابه دستم را گرفت و به سوی اتاق رامین حرکت کردیم . وقتی به در رسیدیم ، سودابه با عجله در اتاق را باز کرد و گفت :
    - رامین تو حالت خوبه ؟ هستی چرا اینقدر ناراحته ؟
    - نمی دونم از خودش بپرس ؟ راستی سودابه خانم تو که اینقدر از تولد افشین خان تعریف می کردی ، نگفته بودی مهمون ویژه هم داشتید ؟
    بیچاره سودابه یکدفعه رنگ از رخسارش پرید . با صدای آرامی گفت :
    - تو رو خدا رامین عصبانی نشو ، همه چیز رو برا تعریف می کنیم . باور کن تقصیر من و رضا بود که هستی رو با خودمون بردیم .
    - قیافه ی منو نگاه کن ، شبیه خره که این طوری باهام حرف می زنی ؟ اگه به هستی می گفتی بیا بریم تو چاه ، باید می اومد ؟ به نظر من خیلی کار خوبی کردید که هستی رو با خودتون بردید و گر نه مهمونی که مهمونی نمی شد . خوشگل نبود ، که بود ، پولدار که نبود ، بود ، رقاص که نبود ، بود .
    - بسه رامین اینقدر گوشه و کنایه نزن . من که دختر عموتم نمی تونم تحملت کنم ، چه برسه به هستی .
    بلند شدم و گفتم :
    - سودابه من احتیاجی به طرفداری ندارم . اتفاقا خوب شد این اتفاق افتاد . مشخص شد بعضی ها چقدر ظرفیت دارن . بذار هر چی دلش می خواد بگه ، به قول خودش خیلی دوستم داره . من هیچ وقت نمی تونستم با آدم های خود خواه و مغرور کنار بیام ، چه خوب شد همین جا به این موضوع پی بردم . بین من و رامین هر چی که بود دیگه تموم شد .
    رامین گفت :
    - اتفاقا منم می خواستم همینو بگم . می دونم فراموش کردنت سخته ، اما سعی می کنم این کار رو بکنم . من اگه از حالا نتونم کنترلت کنم ، چه تضمینی داره پس فردا که رفتیم زیر یه سقف بتونم جلو تو بگیرم .
    نگاهم به نگاهش افتاد . مکثی کردم و گفتم :
    - پس برای همیشه خداحافظ .
    منتظر جوابش هم نماندم . کیفم را برداشتم و سریع از اتاق بیرون آمدم . حال بدی داشتم ، حسی از تنفر وجودم را پر کرده بود . چند لحظه بعد هم سودابه و رضا دنبالم آمدند . رضا گفت :
    - سودابه جان ، تو هستی رو ببر خونه ی خوتون . منم ماشینو می برم خونه بعد میام پیش رامین . حالش زیاد خوب نیست .
    پیشنهاد خوبی بود . من اصلا حوصله ی رفتن به خانه را نداشتم . دلم نمی خواست کسی از موضوع امروز مطلع شود .
    سوییچ ماشین را به سودابه دادم . در طول راه سودابه فقط حرف می زد و من گوش می دادم . سرم به شدت درد می کرد . وقتی به منزل آنها رسیدیم ، دو قرص مسکن خوردم و بعد نفهمیدم کی خوابیدم .
    ساعت نه و نیم بود که از خواب بیدار شدم . وقتی چشم باز کردم ، خودم را در اتاق سودابه دیدم . تازه یادم آمد چه اتفاقاتی را پشت سر گذاشتم . کسی در اتاق نبود ، از پنجره بیرون را نگاه کردم . شب شده بود . در همین لحظه بود که سودابه وارد اتاق شد .
    - سلام بیدار شدی ؟
    - سلام .
    - معلومه که دیگه سرت درد نمی کنه .
    - یه کمی بهترم ، موبایلم کو ؟ می خوام به خونه زنگ بزنم ، بگم امشب نمی یام .
    - لازم نکرده خانم ، همه ی هماهنگی ها قبل انجام شده ، من به فروغ جون زنگ زدم و گفتم .
    یک دفعه لبخند از لبان سودابه محو شد و گفت :
    - تو ماجرای امروز ، بیشتر از هر کس من مقصرم . کاش بهت چیزی نمی گفتم . کاش اون همه اصرار نمی کردم .
    - ببین سودابه اگه یه بار دیگه از این حرف ها بزنی دیگه هیچ وقت پا مو تو خونه تون نمی ذارم . تقصیر تو نبود که ، رامین دنبال بهانه بود . من براش تکراری شده بودم . هیچ فکر نمی کردم یه روزی این طوری از هم جدا بشیم . سودابه تو نمی دونی اون سی دی چطوری افتاد دست رامین ؟
    - نه ، برای منم جای تعجبه ! کسانی که اونجا بودند هیچ کدوم از دوستای رامین نبودند . حتما یکی این وسط رامینو می شناخت که ما ازش بی خبر بودیم . بعد از اینکه ما اومدیم خونه ، رضا رفت پیش رامین . می گفت اصلا حالش خوب نبود با عصبانیت فقط جیغ و داد می کرد . تازه وقتی رضا می خواست آرومش کنه ، از خونه انداختش بیرون .
    - بیچاره آقا رضا . سودابه من واقعا بهتون غبطه می خورم . تو و رضا چها ، پنج سالی میشه با هم دوستید ، اما هیچ وقت کارتون به جدایی نکشید . رضا پسر خوبیه . خیلی هم خوش اخلاقه ، هم زیبایی داره و هم کارش خوبه .
    - دلت خوشه هستی جون اگه بابای رضا اون طلا فروشی رو بفروشه رضا هم بیکار میشه . ما هم گاهی اوقات جر و بحث می کنیم ، اما خیلی زود کدورت ها رو فراموش می کنیم ، مثل تو و رامین لجباز و یه دنده نیستیم که !
    - سودابه من لجبازم ؟ هر کی ندونه تو باید خوب بدونی من به خاطر عشق رامین با همه ی خوبی ها و بدی هاش ساختم ، زیر بار هر منتی رفتم ، هر چی که گفت ، گفتم چشم . اونوقت تو به من میگی لجباز .
    - خودتو ناراحت نکن ، من معذرت می خوام . اینقدر حرص نخور پا شو بریم تو آشپزخونه ببینیم چیزی برای خوردن گیرمون می یاد یا نه .
    - خانم ابطحی نیستند ؟
    - نه ، آقا و خانم ابطحی وقت دکتر داشتند ، رفتند دکتر ، بیچاره مامان این آسم لعنتی داره از پا درش میاره .
    - یعنی هیچ راهی برای درمونش نیست ؟
    - با این دود و دم تهرون فعلا نه . شیرینی بیارم با آبمیوه ؟
    - بدم نمیاد .
    - دیشب سعید زنگ زده بود . می گفت می خواد برای من و رضا دعوت نامه بفرسته .
    - می خواید برید انگلیس ؟
    - نه قبول نکردم ، گفتم بذار بعد از ازدواجمون .
    - که برید ماه عسل ؟
    - ای ناقلا از کجا فهمیدی ؟
    - حدس زدم .
    - خب حالا شیرینیتو بخور .

    فصل 3

    دو روزی منزل آقای ابطحی بودم . از رامین هم دیگر خبری نبود . گاهی اوقات با سودابه و رضا بیرون می رفتم ، اما هیچ چیز جای خالی رامین را برایم پر نمی کرد . فکر نمی کردم دوری از او ، تا این حد برایم مشکل باشد . گاهی اوقات یواشکی ، به دور از چشمان رضا و سودابه به عکس های رامین که در موبایلم بود ، نگاه می کردم . پسر دوست داشتنی ای که هنوز برایم عزیز بود .
    چیزی که بیشتر عذابم می داد این بود که در طی این دو روز هیچ کس از رامین خبری نداشت . پدر و مادر رامین هم به همراه برادر کوچکترش چند روزی بود که به اصفهان مسافرت کرده بودند ، رامین نه به تلفن جواب می داد و نه در را به روی کسی باز می کرد . موبایلش هم همیشه خاموش بود . دعا می کردم که اتفاق بدی برایش نیفتاده باشد .
    یک هفته ای از ماجرا گذشت و من همچنان از رامین بی خبر بودم . می دانستم که در این اوضاع فقط جلال می تواند کمکم کند . با اینکه دل پری از او داشتم ، اما مجبور شدم یک روز با او قراری بگذارم و ببینمش . در زندگی مسائلی پیش می آید که واقعا غیر منتظره است و مانند پس لرزه ای بزرگ انسان را تکان می دهد . تمام شور و شوقم برای دیدن جلال در آن روز فقط گرفت خبری هر چند هم کوچک از رامین بود ، اما متاسفانه او این طور فکر نمی کرد .
    صبح روز دهم شهریور بود که به جلال تلفن زدم تا سراغی از رامین بگیرم . اصرار می کرد که تلفنی نمی توانیم صحبت کنیم و حتما باید همدیگر را ببینیم ، به همین دلیل ساعت چهار و نیم بعد از ظهر در کافی شاپ نزدیک خانه با هم قرار گذاشتیم .
    بعد از ظهر آن وز جلال با اتومبیل زانتیایی که به تازگی خریده بود ، سر قرار آمد . دیگر از آن قیافه ی مظلوم و ظاهر ساده خبری نبود . با کت و شلواری فرانسوی اتو کشیده ، کفش های چرمی ایتالیایی و کیف کوچکی که در دست داشت ، ابهت خاصی پیدا کرده بود . حداقل من یکی دیگر فکر نمی کردم که با آن جلال ساده و خجالتی همیشگی روبرو هستم . ترجیح می دادم موقع حرف زدن به چشمهایش نگاه نکنم . صورت سبزه اش با ته ریشی که داشت و مو های کوتاه و پرش اصلا با قیافه ی جذاب رامین قابل مقایسه نبود و شاید من این حس را داشتم .
    قهوه ای سفارش داد و بعد از او در مورد رامین پرسیدم و مثل اینکه زیاد خوشش نیامده بود ، سعی کرد با لبخندی که به لب داشت خودش را خونسرد نشان دهد . کمی از قهوه اش را خورد و گفت :
    - اگه به جای شما بودم دیگه سراغی از رامین نمی گرفتم . شما از امروز باید به فکر برنامه ی جدیدی برای آینده تون باشید .
    حرصم گرفت و گفتم :
    - حالا که به جای من نیستید ، من امروز فقط اومدم از رامین بشنوم به خاطر اینکه هنوزم دوستش دارم و دلم براش تنگ می شه .
    - عیب شما دخترا اینه که بیش از حد احساساتی هستید . چرا نمی خوای باور کنی که رامین دیگه نمی خواد تو رو ببینه . بین شما هر چی که بوده تموم شده .
    - برات متاسفم جلال . اصلا فکر نمی کردم این طوری باشی . این فضا داره خفه م می کنه .
    بلند شدم بیایم که جلال با صدای نسبتا بلندی صدایم زد و گفت :
    - خانم صادقی هنوز پیغام رامینو بهتون ندادم .
    به ناچار دوباره نشستم و با صدایی که احساس می کردم خودم هم به سختی آن را می شنوم ، گفتم :
    - چه پیغامی ؟ براش اتفاقی افتاده ؟
    - اتفاق که نه ، حالش خوبه ، فقط حس خوبی نداره و از تمام دنیا بیزار شده ، خودت بهتر می دونی که حالت های خاص خودشو داره . تو این چند روز هر وقت که حالش خوب بود باهاش صحبت کردم . رامین تصمیمشو گرفته .
    - چه تصمیمی ؟
    - گفت بهت بگم ، باید فراموشش کنی . گفت ، ما به درد هم نمی خوریم .
    - باور نمی کنم ، آخه مگه می شه ؟ رامین داره اشتباه می کنه . ما طی این مدت دوستای خوبی برای هم بودیم ، قرار بود با هم ازدواج کنیم . خواهش می کنم آقا جلال بهش بگید عجله نکنه ، یه خورده بیشتر فکر کنه . من می دونم الان از دستم عصبانیه ، به خداقسم این قضیه ای که پیش اومده یه سوء تفاهمه .
    - خانم صادقی ، خودتو کنترل کن ، می دونم الان شرایط خوبی نداری که بعضی از واقعیت ها رو بدونی ، ولی باور کن که رامین هیچ وقت از ته دل دوستت نداشت ، همیشه مثل یه عروسک دوران بچگی بودی که بهت عادت کرده بود .
    - تو هیچی نمی دونی جلال ، ما روز ها و ساعت های عاشقانه ای با هم پشت سر گذاشتیم . حرف هایی که به هم می زدیم ، مسافرت هایی که می رفتیم . . . تو از خلوت ما چی می دونی ؟ همیشه بهمون حسادت می کردی چون عرضه نداشتی هیچ وقت عاشق بشی .
    - تو حق نداری این طوری باهم صحبت کنی ، من همیشه عاشق بودم و هستم یه عاشق واقعی ( با مکث ) عاشق تو هستی ، می فهمی عاشق تو .
    - خیلی آدم کثیفی هستی ! چطور می تونی به رامین خیانت کنی ؟ تو دوست صمیمیش نزدیک سه ساله که از رابطه ی ما با خبری ، به جای اینکه کمکمون کنی به هم برسیم ، باعث جدایی مون می شی ؟ فکر کردی من احساساتمو از سر راه آوردم که هر روز عاشق یکی بشم ؟ !
    - اشتباه بزرگ من این بود که ، دو سال سکوت کردم ، تو اینقدر به رامین علاقه داشتی که من جرات نمی کردم از علاقه ی خودم برات بگم . درسته که من و رامین دوستای خوبی برای هم بودیم و هستیم ، اما همیشه با کارایی که می کرد موافق نبودم . همیشه دنبال بهانه بود . با اینکه می دونم چند سال از عمرتو پای یه پسر دیگه گذاشتی ، ولی هنوزم دوستت دارم چرا که می دونم با چشای بسته و نا خود آگاه پات به زندگی این آدم باز شد . رامین حالات روانی متعادلی نداره ، خودش بهتر می دونه چه بلایی سرت آورده ، حالا هم دچار عذاب وجدان شده که روزای زیادی تو رو به بازی گرفته ، ما با هم توافق کردیم ، تو از حالا می تونی تو زندگیت به پسر دیگه ای مثل من فکر کنی .
    جلال حرف هایش را با کلمات ادا می کرد و من با اشک هایم . حتی نمی توانستم عصبانی شوم . جلال با حرف هایی که زده بود تمام جانم را از من گرفته بود .
    آن روز نمی دانم چند دقیقه یا چند ساعت پشت آن میز نشستم و به صندلی خالی او که رفته بود خیره ماندم . حس می کردم مرده ی متحرکم در آن لحظات فقط به مرگ فکر می کردم ، اما آن قدر پریشان بودم که حتی نمی دانستم از چه راهی خود کشی کنم .
    تمام اتاقم را بهم ریخته بودم . هر کتابی که به دستم می رسید پاره می کردم ، همه چیز را شکسته بودم . با جیغ زدن می خواستم عقده ی دلم را خالی کنم حتی به صورت چروکیده ی عصمت خانم هم رحم نکرده بودم و بنده ی خدا هنگامی که می خواست آرامم کند ، صورتش را چنگ انداخته بودم . شاید در آن شرایط هر کس دیگری هم جای من بود ، عکس العمل های بد تری از خودش نشان می داد .
    بالاخره آن قدر جیغ و داد کردم که از هوش رفتم و کارم به بیمارستان کشید .
    آن شب در بیمارستان بستری شدم . وقتی به هوش آمدم سودابه کنار تختم بود . ذهنم از تمام ماجرا های گذشته خالی بود . آمپول های آرام بخش تاثیر موقتی داشتند ، اما سودابه آرامش واقعی را به من می داد . زمانی که


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/