الان كه ده سال از اين جريان گذشته هنوز نمي تونم باور كنم كه مام.... حتي ديگه نمي تونم مامان صداش كنم . وقتي به تيمارستان برديمش ازم پرسيدن نسبتتون؟ من د ر جواب گفتم : غريبه . برام سخت بود كسي را كه سالها به عنوان مادر مي شناختم ؛ حالا باعث تمام بدبختيام بدونم . باورم نمي شه نسرين اين كارها را فقط به خاطر انتقام كرده باشه . من مدت ها توي بيمارستان بستري بودم تا تونستم همه چيز رو بپذيرم . مهرداد هم دست كمي از من نداشت ولي به خاطر من به روي خودش نمي اورد .
نازي و نيما توي اين مدت خيلي بهم كمك كردن تا دوباره زندگي رو از نو شروع كنم . برايم پذيرفتن اين موضوع خيلي دشوار بود . همهي زندگيم را در عرض چند ساعت از دست دادم حتي هويتم را ....
مهرداد تمام مدت يك لحظه تنهام نمي ذاشت . مي گفت دلش نمي خاد منم از دست بده و تنها دلبستگيش به دنيا من بودم .
چرخي روي تخت زدم و پشتم را به مهرداد كرده . نفس هاي گرم مهرداد به گردنم مي خود . احساس ارامش مي كردم . چقدر زندگي ساده ولي زيبايي را با هم شروع كرديم . من و مهرداد طي عقد ساده اي توي محضر كه تنها شاهدامون نيما و نازي ونويد كوچولو بودن ، با هم زندگي مشتركمان را شروع كرديم .
با تكون يكه مهرداد خورد فهميدم بيدار شده از پشت بغلم كرد.
سلام عزيزم !
بيدارت كردم؟
نه بيدار بودم .
چرا امروز زود بيدار شدي؟
اخه امروز جمعه است . نمي خاي بريم سر مزار خانم جان ؟
راست مي گي . تا پروانه رو بيدار كني ، منم بلند مي شم.
تا خواستم برم ، مهرداد محكم تر بغلم كرد .
هنوزم دوسم داري؟
به طرفش برگشتم . موهاش كه روي صورتش افتاده بود را كنار زدم و با چشم جواب مثبت دادم
پشيمون كه نشدي؟
با جواب منفي من ؛ مهرداد نيمه خيز بوسه اي به پيشانيم زد .
هنوزم بوسه هاي مهرداد داغ و تب داره و من تا مدت ها جاي اونو روي بدنم احساس مي كنم ..........
پايان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)