توي درسام انقدر ضعيف شده بودم كه صداي مهرداد هم در اومده بود.واز من مي خواست بيشتر وقت براي درس خوندن بذارم. ولي انقدر مشغول كاراي نازي بودم و براش مثل يه خواهر كار مي كردم و پا به پاش همه جا مي رفتم كه فرصت درس خوندن نداشتم . از اعتمادي كه مهرداد بهم كرده بود و مامان را راضي كرده بود تابا نازي باشم خيلي خوشحال بودم .ولي كمتر همديگر را مي ديديم . بيشتر مواقع كه تا ظهر مدرسه بودم . از همان طرف هم نيما مارا خانه ي نازي مگذاشت تا عصر براي خريد بريم .
چهارشنبه از مدرسه يك راست به خونه ي نازي رفتم . فقط يك روز ديگه به جشن مونده بود . قرار بود جشن عقد تو خونه ي اونا باشه . من در بيشتر كارا كمكشون مي كردم . چون مامان نازي خيلي مسنه و به تنهايي از عهده يكارا بر نمي اد . زن برادرش هم به قول نازي سر بزنگاه قهر مي كنه . خانم عسگري به خاطر كمكم خيلي ازم تشكر كرد . اون شب بعد از تمام شدن كارها نيما اومد تا برسونتم.
دست شما درد نكنه . همه ي كارها را شما دونفر به تنهايي انجام داديد ؟
بله قابل شما را هم نداره .
نيما دور اتاق عقد را دور زد. انقدر سفره را باسليقه تزئين كرده بوديم كه خودمون هم باور مون نمي شد .
خب ستاره جون از فردا بيشتر فاميلمون ميان. تو هم خوب استراحت كن . تا جمعه كه با هم بريم ارايشگاه . چون مي خوام حتما" تو هم با هام باشي.
عيبي نداره؟
نه چه عيبي داشته باشه؟ بهت اجاز ه مي دن؟
اره . واي نازي جون امشب خيلي دير شد . من بهشون گفتم كه دير ميام ولي نه تا اين ساعت . ساعت از نيمه شب هم گذشت .
باشه عزيزم الان مي رسونيمت .
از قول من از مامان بابات هم خداحافظي كن.
باشه بيا تا بريم.
توي راه همه انقدر خسته بوديم كه هيچ حرفي زده نشد . فقط دم در نيما دوباره ازم تشكر كرد و گفت كه مهرداد را با خودم بيارم .
كليد خونه را با خودم اورده بودم چون مي دونستم كارم طول مي كشه ولي فكرش را نمي كردم تا اين ساعت . چراغها همه خاموش بودند . معلوم بود همه خوابن. واش در هال را باز كردم و پاورچين پاورچين توي اتاقم رفتم .اول در را بستم . بعد برگشتم تا چراغ را روشن كنم . ناگهان سايه ي كسي را روي تختم ديدم . براي همين سريع چراغ را روشن كردم .
مهرداد كه نور چشمش را اذيت كرد . با دست جلوي چشمهايش را گرفت . براي همين من چراغ را خاموش كردم .
تو نخوابيدي؟
نه . مگه مي تونستم يك روز كامل تو رو نبينم و با خيال راحت بخوابم ؟
روي تخت پيشش نشستم .
معذرت ميخوام فكر نمي كردم اينقدر طول بكشه .
عيبي نداره . ولي ديگه اين كارو نكن . چون من داشتم ديوونه مي شدم . خواستم زنگ بزنم خونه ي نازي ولي شماره تلفن اش رو نداشتم بي اجازه ات تمام وسايلت را گشتم ولي بي فايده بود . حتي چن بار خواستم بيام دم در خونشون . ولي گفتم شايد ناراحت بشي .
مهرداد معذرت ميخوام ...تو داري گريه مي كني؟
ستاره اصلا" فكر نمي كردم تا اين حد بهت وابسته بشم . اين جوري موجب ناراحتي تو هم مي شم.
نه من ناراحت نمي شم . ولي براي تو نگرانم
مهرداد دستم را گرفت وبه لبهاش نزديك كرد.
ديگه تنهام نذار . اين مدت خيلي تنهام گذاشتي.
ببخشيد
اشك هاي مهرداد را پاك كردم . ازم خواست همه چيز را برايش تعريف كنم . منم براش اتفاقات اين چند روز را تعريف كردم .
واي ستاره اينقدر دلم براي پر حرفيات تنگ شده بود .
يواش روي شونه اش زدم .
حالا هم دست از مسخره كردنم بر نمي داري؟
مهرداد بغلم كرد و به موهام بوسه زد.
خيلي دوستت دارم . ديگه مطمئنم بدون تو مي ميرم .
تو تازه فهميدي ؟ من از اول مي دونستم بدون تو نمي تونم زنده باشم
مهرداد تا نزديكيهاي صبح پيشم بود وبا هم صحيت مي كرديم . قبول كرد براي ارايشگاه برم و گفت كه خودش مياد دنبالم . من هم از اين بابت خوشحال شدم.


ستاره بلند شو مگه نبايد با نازي بري ارايشگاه ؟
واي خداي من!
با عجله بلند شدم و دست و صورتمو شستم .يه لقمه را با عجله توي دهنم گذاشتم كه پريد تو گلوم و به سرفه افتادم . نزديك بود خفه شم ،مهرداد محكم زد پشتم تا از سرفه ها خلاص شم .
ستاره اروم تر
بلند شو بريم مي ترسم دير بشه
نترس ، صبح نازي زنگ زد و ادرس ارايشگاه را داد و گفت اونا خودشون مي رن و من هم تو رو ببرم.حالا قشنگ صبحانه ات را بخور تا بببرمت .
به خدا باور كن از گلوم پايين نمي ره .
ولي اونجا گرسنه مي موني بهت قول مي دم .
بلند شدم و ساكم را با وسايلي كه نياز داشتم برداشتم ، همه را دوباره چك كردم . كه چيزي از قلم نيفتاده باشه .مهرداد وسايلم را برداشت . من با خداحافظي كردم .
شب زود بيا
مامان خبر نداشت كه مهرداد قرار با من بياد .
ولي مامان ما حرفامون رو ديشب با هم زديم من به نازي قول دادم تا اخر شب بمونم
ولي من مي گم بايد زود بياي .
نسرين جون اخه چرا اعهصابش رو بهم مي ريزي؟ تازه مهرداد هم كه دعوته اونم پيششه .
مامان بهم نگاهي كرد .
پس فقط ما نبايد مي امديم .؟
نه به خدا اخه مهماني فاميلي
تو و مهرداد هم فاميليد؟
نه ولي من از طرف نازي دعوت شدم وعمو از طرف نيما.
مهرداد از لاي در هال صدام زد . ستاره پس بياد ديرت مي شه .
مهرداد داخل را نگاه كرد . فهميد باز مامان گير داده .
چيه ؟ باز خبريه؟
نه مادر بريد تا دير نشده .اون دختر توي ارايشگاه دلش هزار رفته .
من از فرصت استفاده كردم . خداحافظي كردم و اومدم بيرون .
مهرداد پشت سرم در را بست و اومد .
باز چي شده بود ستاره ؟
هيچي دوباره مي گفت شب زود بيا . خانم جان هم لو داد كه تو دعوتي.
اين جوري بهتره و..... ستاره اخم نكن . تو امروز بايد خوشحال باشي . يادت رفته چقدر منتظر اين روز بودي؟
من لبخند زدم . مهرداد در ماشين را باز كرد و من سوار شدم .
تا سوارشدم مهرداد گفت: ستاره تا نخندي راه نمي افتم . باور كن .
ماشين را خاموش كرد و نشست .
مهرداد خواهش مي كنم.
الان تو مي ري اون دختر هم ناراحت مي شه . امروز براي اون روز مهميه.
مهرداد دستش را زير چونه ام زد و سرم را بالا اورد .
ستاره ! گريه مي كني؟
چيز مهمي نيست.
براي من مهمه
از دست كاراي مامان خسته شدم . انگار اصلا" من دخترش نيستم وداره من رو تحمل ميكنه . ديگه براش مهم نيستم .
گريه نكن عزيزم . من كه برات هر كاري مي كنم . و برام از هر چيزي مهمتري . حالا بخند تا بريم . دير شد.
من يه لبخند زوركي زدم .
نه اينجوري نمي شه . من دوست دارم هر وقت سوار ماشينم مي شي تو فقط حرف بزني.
از اين حرف مهرداد خنده ام گرفت .
حالا شد.
راه افتاد . ولي من نشاط قبل را نداشتم . دم ارايشگاه مهرداد كمك كرد وسايلم را بالا ببرم.
خداحافظ ستاره.
خوشحال باش. مي دونم نازي رو ببيني . قيافه ات عوض مي شه .