بيا مادر چشاشو باز كرد . ستاره مادر خوبي؟
اگه بيدار بشه خودم مي كشمش خانم جان
نسرين جون اين طوري كه نمي شه . خب دخترت قشنگه دنبالش مي كنن . تو كه نبايد اين دختر رو بزني .
اخه خانم جان پسره چشمشو انداخت تو چشم مي گه به تو چه ،رفيقمه با هم چند سال دوستيم الان هم از گردش ميايم.
دلم مي خاست پاشم بگم به خدا مامان داره دروغ مي گه . ولي توان نداشتم . تا خواستم دستم را تكون بدم احساس درد كردم . سرم مانع از تكون خوردنم مي شد .از لاي چشمم مهرداد را ديدم كه دورتر از هم ايستاده و هيچ حرفي نمي زنه و مامان هم هي دروغ سر هم مي كنه و از اين موقعيت سو استفاده مي كنه . چشم هام را باز كردم .
پاشو فيلم در نيار دختره بي شعور با ابروي من باز ميكني ؟ نمي گي اينجا همه آقا مهرداد رو مي شناسن براشون بده . كافي نبود توي اون محل روم نمي شد سرم رو بلند كنم .
بس كن نسرين دخترت خيلي خانمه توي اين چند روزي كه اينجا بود به ما ثابت شده چرا اين جوري مي گي ؟
خانم جان شما مثل مادرم هستين . همش تلفن هاي مشكوك داشت . هي مزاحم تلفني داشتيم . اخه من كه بچه نيستم كه اين چيز ها رو نفهمم .
من از دست مامان انقدر ناراحت شده بودم كه دلم مي خاست بميرم . وقتي كه به مهرداد نگاه كردم تا با نگاه از اون كمك بخام ديدم اون اشكش رو پاك كرد و از اتاق خارج شد .ديگه نمي تونستم جلوي اشكم رو بگيرم . براي همين رويم رو برگردوندم كه كسي متوجه نشه . مي خاستم بلند شم و محكم بزنم تو يصورت مامان و بگم چي گيرت مياد كه بد منو بگي ؟
خانم جان مامان را از اتاق بيرون كرد و خودش مرا بيرون كرد و خودش مرا بوسيد و از اتاق خارج شد و با يه سوپ داغ برگشت .
به دل نگير مادر اروم مي شه دوباره با اشتي مي كنين . مادره دلش هزار راه مي ره ، دنيا پر از گرگه ، تو هم بايد موظب باشي .
خانم جان هم طوري حرف مي زد كه انگا رحرفهاي مامان رو باور كرده .
من با دلي شكسته چند تا قاشق سوپ خوردم و از خوزدن بقيه امتناع كردم .
خانم جان هم اصرار نكرد و منو تنها گذشت . من توي تنهايي فقط اشك مي ريختم . يعني مهرداد حرفهاي مامان را باور مي كنه توي همين فكر بودم كه در باز شد و مهرداد داخل شد و يك راست سراغ سرمم رفت واونو چك كرد و چون ديگه تمام شده بود كنار تختم نشست و دستم را گرفت و سوزن را دراورد و پنبه الكلي را روي اون گذاشت و نگه داشت .
لب هام خشك بودن و به سختي از هم باز مي شدن .
مهرداد تو حرفهاي مامانم رو باور مي كني ؛ برام خيل يمهمه؟
مهرداد مستقيم نگاهم مي كرد اشك را توي چشمهايش ديدم و به حالت زمزمه گفت : دلم مي خاد باور نكنم و بلند شد كه بره .
حالا خوب استراحت كن چون دكتر گفت فشارت خيلي پايينه .بايد بهتر كه شدي بهم جواب بدي چون خودم از دم مدرسه ديدمت كه سوار اتوبوس نشدي تا ااون كه اومد سوار تاكسي شدين .اونم دربست .
مهرداد سرش رو برگردوند كه اشكشو نبينم و اتاق را ترك كرد .
پس اومده بود دنبالمو فكر كرده بود .... خدايا! من مي خاستم امشب همه چيزو بهش بگم .
سرو صداها خوابيده بود ، معلومه همه خوابيدن . براي اطمينان لاي در را باز كردم . همه چراغها خاموش بود. در را اهسته بستم . سرم را يا دو دستام گرفتم ، نمي دونستم چيكار كنم . احساس خفگي مي كردم . بلند شدم و پنجره را باز كردم نسيمي كه به صورتم مي خورد وسوسه ام مي كرد تا برم توي حياط .از توي هال كه نمي شد رفت ....ولي.....
اره از پنجره ي اتاقم مي تونم برم زياد فاصله تا سطح حياط نداره با احتياط روي لبه پنجره رفتم و با يه پرش كوچك بدون دردسر توي حياط بودم . همون جا نشستم و از سكوت لذت بردم . زير پام سرد بود براي همين لرزي خفيف را توي تنم احساس كردم .براي همين بلند شدم و كمي قدم زدم. كمي جلوتر كه رفتم ديددم چراغ اتاق مهرداد روشنه . با احتياط كامل از لاي پرده اتاقش داخل را ديدم .