شبنمی و آه... از سیاوش کسرایی برای فروغ فرخزاد
شعر در رثاي فروغ فرخ زاد
آی گل‌های فراموشی باغ
مرگ از باغچه‌ی خلوت ما می‌گذرد داس به دست
و گلی چون لبخند
می‌برد از بر ما.
سبب این بود آری
راه را گر گره افتاد به پای
باد را گر نفس خوش‌بو در .... شکست
آب را اشک اگر آمد در چشم زلال
گل یخ را پرها ریخت اگر.
در تکِ روز آری
روشنایی می‌مرد
شبنمی با همه جان می‌شد آه...
اختران را با هم
پچ‌پچی بود شب پیش که می‌دیدم من
ابرها با تشویش
هودجی را در تاریکی می‌بردند
و دعاهایی چون شعله و دود
از نهانگاه زمین بر می‌شد.
شاعری دست نوازشگر از پشت جهان برمی‌داشت
زشتی از بند رها می‌گردید
دختر عاصی و زیبای گناه
ماند با سنگ صبورش تنها
او نخواهد آمد
"او نخواهد آمد" اینک آن آوازی‌ست
که بیابان را در بر دارد
"او نخواهد آمد"
عطر تنهایی دارد با خویش.
همره قافله‌ی شاد بهار
که به دروازه رسیده‌ست کنون
او نخواهد آمد
و در این بزم که چتری زده یادش بر ما
باده‌ای نیست که بتواند شستن از یاد
داغ این سرخ‌ترین گل، فریاد.
کودکی را که در این مه سوی صحرا رفته‌ست
تا که تاجی بنشاند از گل بر زلفان
یا که برگیرد پروانه‌ی رنگینی از بیشه‌ی غم
با چه نقل و سخنی
بفریبیمش آیا
بکشانیمش تا آبادی؟
پای گهواره‌ی خالی چه عبث خواهد بود
پس از این لالایی!
خواب او سنگین است
و شما ای همه مرغان جهان در غوغا آزاد اید.
شعر در پنجره‌ی مهتابی
گریه سر داد و غریبانه نشست.