صفحه 7 از 9 نخستنخست ... 3456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 85

موضوع: فروغ فرخزاد....به بهانه چهل و پنجمین سال خاموشی اش

  1. #61
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    مصیبتی که بر سر صادق هدایت آمد در انتظار فروغ فرخزاد است! / فریدون تنکابنی
    فروغ فرخ زاد
    بدون تردید مرگ فروغ حادثه ای بود ناگهانی و گیج کننده و جبران ناپذیر. اما آن چه من می خواهم بگویم درباره متن این حادثه نیست، بلکه در حاشیه آن است. چرا که درباره اصل حادثه بسیار گفته اند و نوشته اند و باز هم خواهند گفت و خواهند نوشت. آن چه من می خواهم بگویم درباره ی «طرز شیوه و سبک» و نیز «غرض و هدف» این گفتن ها و نوشتن ها و تجلیل کردن ها است. مصیبت و بلایی که بر سر هدایت آمد، اینک در انتظار فروغ است و بر سر راه او کمین کرده است. این مصیبت سخن گفتن و بهتر است بگویم هیاهوی دو گروه است: یکی روزنامه های نیمه رسمی و مقامات رسمی و هنرمندان و شاعرانی که از فروغ دل خوشی نداشتند، از او وحشت داشتند، و حال که خیالشان راحت شده است می خواهند او را در دایره ی دید حقیر و تنگ نظرانه ی خود محدود و مقید کنند و از او «موجود مظلومی» بسازند.
    همین که فروغ مرد مرده خوری و مرثیه سرایی به مبتذل ترین شکل آن که بی شک مورد تنفر و بی زاری شدید فروغ بود، شروع شد. روزنامه های نیمه رسمی عصر به شیوه همیشگی خود بلافاصله، با شتاب ژورنالیستی شان که رنگی از «هیجان و سوژه داغ و نان و آب دار» دارد، او در صفحه ی حوادث جا دادند، بی آن که بدانند حادثه رانندگی با حادثه مرگ شاعر تفاوت دارد. (در مقابل دفاع احتمالی شان بلافاصله اضافه می کنیم آیا نیما هم در حادثه ی رانندگی در گذشته بود که افتخار جا گرفتن در صفحه حوادث نصیبش شد؟)
    بعد یک برنامه ی تلوزیونی مخصوص او اجرا شد با سخنرانی پرسوز و گداز یک شاعره و نقل شعرهایی از او. بیش تر تکیه بر روی «مادر بودن» فروغ بود و مبارزه ی او در راه آزادی زنان. (همینش کم مانده بود که فروغ پرچم آزادی را به دست بگیرد و توی خیابان ها راه بیفتد یا خود را کاندیدای نمایندگی مجلس کند!) جسارت مرا می بخشید، ولی برای من هیچ شکی وجود ندارد که همین خانم شاعر در زندگی فروغ دل پر خونی از او داشته، چرا که از نظر شاعری فرسنگ ها از او عقب است. (اگر بشود این فاصله را با فرسنگ حساب کرد!).
    بعد آقای دکتر که عضو انجمن مبارزه با جذام (یا حمایت جذامی ها) است، روضه خوانی مقصلی کرد و ضمن آن گفت: «فروغ در سفری که به تبریز کرد عاشق شد» (سورپریز! بینندگان عزیز منتظرند ببینند فروغ عاشق چه کسی شد) «عاشق یک پسر شش ساله، و حالا که این پسر با از دست دادن فروغ یتیم شده است جا دارد نیکوکاران با اعاناتی که جمع آوری خواهند فرمود...» روضه خوانی به گدایی تبدیل شده بود. باید سپاس گزار باشیم از آقای مبشر که قضیه را زیرکانه رفع و رجوع کردند و گفتند با حقی که از کتاب های فروغ به دست خواهد آمد این کار حتما خواهد شد.
    آن چه در همه ی این ها به چشم میخورد و شاید همه نکته ی بی اهمیتی جلوه کرد که کم تر کسی متوجه آن شد، این بود که در همه این مراسم و تشریفات و گفتن ها و نوشتن ها، حتی یک سطر هم از "تولدی دیگر" خوانده و نوشته نشد (به استثنای یکی دو قطعه ناقص در همان صفحه ی حواث کذایی!) از این جا آشکار می شود که حضرات کوشش دارند فروغ را در حد یک مبارز دروغین آزادی زن _نظیر خودشان_ و یک مادر سانتی مانتال که در غم فرزندش آه می کشد و اشک می ریزد، و دست آخر شاعر «اسیر» و «دیوار» و «عصیان» نگه دارند، شاعری که هنوز در راه شگفتی و کمال قدم نگذاشته بود. اگر آن طور بود که این ها تصور می کنند بدون شک مرگ فروغ تاسف و اندوه کم تری به بار می آورد. تنها این تاسف را که زن جوانی نا بهنگام در گذشته است نه این اندوه مضاعف را به خاطر مرگ یک انسان و از دست رفتن هنرمندی با ارزش. هنرمندی که افق فکرش وسیع تر از آن بود که خودش را در موضوعات عوام فریبی محدود کند. او به آزادی حقیقی همه ی انسان ها، اعم از زن و مرد، می اندیشید، آزادی از ابتذال و بلاهت، آزادی از زندان شکم و لذت های حقیر مادی و جسمانی، و در عین حال ستایش عشق و طبیعت و زندگی. ستایش تن انسان که خود شاهکاری از شاهکارهای خلقت است (معشوق من- با آن تن برهنه بی شرمش...) که همین آن سیل سرزنش و تهمت جا نماز آب کش های عفیف و نجیب را باعث آمد.
    اگر فروغ برای پسرش شعر می گفت مثل همه ی هنرمندان واقعی درد همه ی مادران وهمه ی فرزندان را بازگو می کرد، و تنها به شخص خود و پسر خود نظر نداشت، دلیل بارز این مدعا همان که فروغ (به قول آن جناب دکتر) عاشق پسرکی شد و او را چون فرزند خود پرورش داد.
    و «تولدی دیگر» را که بخوانید می بینید فروغ وظیفه ی خودش را به عنوان یک شاعر هنرمند، و یک انسان حساس و مسوول و موظف احساس کرده و انجام داده است. حال آن که این دسته اصراری دارند او را در چهارچوب تنگ «زن مبارز» و «شاعر بی پروا و جسور» (یا شاعره ی گناه) محصور و زندانی کنند.
    دسته دوم، او را تا عرش اعلا بالا خواهند برد. از او «بتی» خواهند تراشید. درست همان بلایی که بر سر هدایت آوردند، و این چند ضرر بزرگ دارد: یک این که مانع ارزیابی صحیح کارهای فروغ خواهد شد. دیگر آن که واکنش شدیدی در گروهی تنگ نظر ایجاد می کند و آن ها را وادار خواهد کرد (همان گونه که نویسندگان جوان از هدایت تقلید می کردند و ادبیات «بوف کور»ی تا مدت ها رواج تام و تمام داشت) و این تقلید که اکنون هم اکنون هم کم و بیش متداول است- به خود آن ها و در نتیجه به شعر امروز فارسی صدمه خواهد زد.
    تردید نیست که فروغ یکی از چهره های درخشان و اصیل شعر امروز است و باز تردیدی نیست که دو نام پروین و فروغ در تاریخ ادبیات معاصر در کنار یکدیگر خواهد درخشید. اما در این نکته هم تردید نیست که فروغ گرچه در راه کمال گام نهده بود و آثار جذاب پر ارزشی آفریده بود، هنوز تا حد کمال راهی_ شاید دودر و دراز- در پیش داشت. قبلا چه کمسی می توانست تصور کند شاعر «اسیر» و «دیوار» و «عصیان» آن گونه عجیب و باور نکردنی پوست بیندازد و یک بار دیگر -زیبا و جالب و اصیل- متولد شود؟ شاید پس از این بازهم فروغ راه ها و امکانات تازه ای برای شعر خود کشف می کرد و آن را بیش از پیش گسترش می داد و کامل می ساخت. مرگ این امکان را از او باز گرفت و تاسف آورترین جنبه ی مرگ فروغ هم همین است.
    خوشه، 7 اسفند 1345، شماره 2
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #62
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    بعضی از اشعار فروغ





    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #63
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فروغ و "فرم وحشی" /محمدحسن نجفی
    - جک کرواک در نامه‌ای سخن از "فرم وحشی" (wild form) می‌گوید. سخن از "چیزی ورای رمان و داستان و ...
    کرواک در لا‌به‌لای حرفهایش توضیحکی درباره‌ی چیستی این فرم، فرم وحشی، نیز ارائه می‌کند: "فرم وحشی تنها فرمی است که تمامی آنچه را که می‌خواهم بگویم را تاب می‌آورد. ذهن من برای بیان چیزهایی راجع به هر تصویر و هر یاد و تداعی‌یی می‌لولد... من شهوتی افسار گسیخته دارم برای بیان هر آنچه که می‌دانم."
    ۲- وقتی شعر فروغ، فروغ پخته‌ی دهه‌ی چهل، فروغ دو مجموعه‌ی آخر و خاصه آخرین مجموعه - ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد - ، و خاصه‌تر، خود قطعه‌ی بلند "ایمان بیاوریم"، را می‌خوانیم، انگار با مصداقی تمام عیار از آن آرزوی جنون‌آمیز جک کرواک، آرزوی نه‌چندان "ادبی" و انسجام‌گرا و خطی (Linear) و صراط مستقیمی، مواجهیم. روایتی از گسیختگی؛ چراکه "هر آنچه که می‌دانم"، "هر تصویر و یاد و تداعی‌یی"، زاییده‌ی و زاینده‌ی گسیختگی است و پاره‌پاره‌گی و بی‌ربطی.
    ۳- نقدهایی که بر بی‌انسجامی اکثر شعرهای متاخر فروغ، بویژه شعر بلند "ایمان بیاوریم"، وارد کرده‌اند، از سویی، و دفاعیه‌هایی که از منظر پست‌مدرنیزم و زیباشناسی پست‌مدرن سعی داشته‌اند فروغ را از اتهام (!؟) گسست و عدم توجه به مسائل استتیک و به‌طور کلی از جرم نابخشودنی پراکنده‌سرایی تبرئه کنند، از سوی دیگر،‌هر دو واقعیتی را فراموش کرده‌اند، و آن اینکه راوی، شاعر، انسان، یا هر نامی که بر او بگذاریم، فارغ از هر درس و ترس مکتبی و زیباشناختی و هنری، در لحظه، در "آن"، دارد می‌نویسد.
    مسئله‌ی بافتار و ساختار تصادفی یا غیرتصادفی، بی‌برنامه یا با برنامه، جوششی یا کوششی، از آن مسائل هفتاد من کاغذ است که راه به جایی نمی‌برد و هر کسی از ظن خود و از منظر خود حرفی می‌زند و عملی می‌کند. آنچه طبیعی و حتا یکجورهایی منطقی است این است که در هم تاباندن "هر تصویر و هر یاد و تداعی‌یی"، خود نوعی فرم، و نه تنها نوعی، بلکه شاید بتوان ادٌعا کرد واقعگراترین نوع و فرم هنری است؛ با این فلسفه، یا با این توجیه، که راوی با ترسیم تصویر رسوب کرده‌ای در ذهن خود - فصل سرد، مثلا - مسیر کلی و حریم کلی متن خود را در ذهن می‌سازد. از آن پس، دیگر همه‌چیز را، تصویرها و ایماژها و نمادها و به‌طور کلی نشانه‌ها را، به ذهن‌ِ در حالِ خود، به حافظه‌ی پریشان، پریشان‌شده‌ی در "آنِ"حاضرِ خود، می‌سپارد. و طبیعی است که حاصل تداخل و تبادل دو عنصر من و زمان، واتفاقی که این تبادل می‌سازد، یعنی ایماژ - ایماژی که حتا در شعرِ به ظاهر غیرزبان‌گرای فروغ، کاملا زبانی و زبان‌محور است -، چیزی جز فضای وحشی و چیزی جز وحشت‌زدگی زیبایی‌شناختی نخواهد بود.

    ۴- فرم وحشی، اگر "فرم" را در ساده‌ترین و شایع‌ترین معنایش، یعنی شکل و قالب، به کار بریم، یک سلسله تصاویر و حرفها و یادمان‌هایی است که در لحظه به ذهن راوی هجوم می‌آورند، و حجمی از معانی درهم فرو رفته یا درهم فرورونده خلق می‌کنند که تلاش برای منسجم کردن و ربط دادن‌شان به یکدیگر و ایجاد تصویری یک‌دست و یک‌شکل، تلاشی است برای متلاشی کردن آن تلاشی ذاتی و درونی متن - متنی که می‌توانست بلندتر و یا کوتاهتر از آنچه که هست باشد؛ و این دست‌کم برای "فرم وحشی"،‌برای wild form، عیب محسوب نمی‌شود - و طبیعی است که چنین تلاشی هم مضحک است و هم البته تراژیک. باری، فروغ ، نه مدرن است، نه پست‌مدرن، نه رمانتیک، نه پسارمانتیک، نه معناگرا، و نه هیچ ایست و حرکت دیگری. فروغ ، در وهله‌ی اول و پیش از هر چیز، انسان است. انسانِ با دغدغه و داغِ ابدی هر انسانِ راستینی - داغِ زبان؛ و دغدغه‌ی بیان. فروغ، از این حیث، بکتی‌ترین عرفان را در شعر ما پیگیری کرده و ادامه داده است. این ادامه، کمدی‌یی تراژیک، یا تراژدیی کمیک خلق می‌کند که در هر زمان و مکانی می‌توان خواندش، و در عین دانستن هزارتویش، می‌توان نفهمیدش. این نفهمیدن،‌تنها معنای حسی و اندیشگانی، و به بیان دقیق‌تر، این نفهمیدن تنها "سبکی تحمل‌ناپذیر هستی"ی این متن است. ذن و زبان در همخوابگی با یکدیگر، تنها به این فرم وحشی می‌رسند که اوج‌اش همان سبکی است. سبک فروغ،‌سبکی‌یی اینگونه است.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #64
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    گفت و گو با مهدی اخوان ثالث درباره فروغ فرخزاد / کیخسرو بهروزی
    فروغ فرخ زاد
    کیخسرو بهروزی: استاد مهدی اخوان ثالث، شاعر والای ما، مدتی با فروغ فرخ زاد همکاری داشته اند. در این مورد با ایشان گفتگویی داریم.
    استاد خواهش می کنم بفرمایید شما فروغ را، جدا از شعر، چه گونه دیدید؟
    مهدی اخوان ثالث: بله بسیار خوب. به نظرم مقصود شما از این سوءال این باشد که، درباره ی خود فروغ و نه شعرش صحبت کنیم. من چون مدتی از اواخر عمر فروغ را با همدیگر، در یک موسسه ی فیلم برداری کار می کردیم و تماس های مرتبی داشتیم، می توانم چند کلمه ای در این زمینه برای تان صحبت کنم. ولی این که شما خودتان مساله را مطرح کردید جدا از شعرش، واقعا نمی شود. چون که اگر صمیمیت باشد در شعر خودش، که فروغ بود و بی نهایت بود، یعنی به نهایت صمیمیت، نمی تواند زندگی اش جدا از شعرش باشد. خیلی ها هستند که می توانند، و این ها هستند که شعرشان کمتر صمیمی است. این یک چیزی است که قابل ادراک و احساس است و فروغ واقعا، لا اقل در آن زمان که من با او آشنا شدم، این طوری بود، که نمونه ای از شعر خودش بود.
    ک.ب: قبل از این که با فروغ در خموسسه ی فیلم برداری کار کنید، با او آشنایی و دوستی داشتید؟
    م.ث: آشنایی ما خب، غیر از شناسایی های دورادور، که من هم شعرهایی منتشر می کردم و این ها، و هم دیگر را هم ندیده بودیم، یا احیانا توی بعضی از مجالس احیانا ممکنه، مثلا شب شعری، شب نشینی، جایی، برخوردی، سلام علیکی، این ها. گذشته از این ها، چیزی از او به خاطر ندارم. آن چه بیشتر در ذهنم هست، آن مدتی است که گفتم در سازمان فیلم گلستان، سازمان فیلم ابراهیم گلستان، با همدیگر کار می کردیم. من از اوایل تاسیس این سازمان، در آن جا کار میکردم، خب گلستان دوست من بود، دعوت کرد. من بی کار بودم، در فرهنگ کاری داشتم، و خب به دلایلی دیگر وقت نداشتم آن کار را، (بکنم) دعوت کرد از من که بیایم با او کار کنم. یکی دوسال که گذشت، یک سال و نیم که گذشت، فروغ را هم، ها، وقتی بود که گلستان رفته بودبه همان محل به حساب، محل فیلم برداری اش این ها، جایی که در دروس درست کرده بودند. از آن جایی که یکی از روزها، گلستان مرا می رساند به شهر و این ها، با همدیگر می آمدیم، گفت که، نه، خدایا، این هنوز پیش از این که برویم به آن محل ساختمان سازمان فیلم گلستان بود. هنوز تو شهر بودیم. ته خیابان ویلا آن جا، اجاره کرده بودیم، اواخر آن دوره بودیم. و آن جا، یکی از روز ها گفت که، راستی، فروغ فرخ زاد را هم بعضی از دوستانم آوردند معرفی کرده اند. و مثل این که می خواهد بیاید این جا کار کند. نه این که مشورت کند، ولی مشورت گونه ای بر سبیل صحبتی که پیش آمد، با من مطرح کرد، که نظر تو چیست؟ گفتم، خب، خیلی خوب است. گفت: آخر از آن کسانی که توصیه اش را کرده اند، خیلی راضی نیستم و این ها. گفتم: خب، این ربطی به او ندارد. و البطه این ها مطالبی است که شاید خود گلستان هم خیلی خوش نداشته باشد، ولی من، خب، چون این را برای آرشیو می خواهید، برای تان مطرح می کنم. و گفت: که، اینجوری، این ها، من گفتم که، خب، به هرحال. گفت: آخر، (او را) می شناسی؟ با او _آشنایی)؟ البته، فروغ تازه کتاب عصیان اش را منتشر کرده بود، و فروغی که ما بعدها شناختیم و گل کرد، این، آن فروغ نبود. گفت: آخر، همچین، مِِِن مِن می کرد و این ها. گفتم: به هرحال، این نمونه ی این است که حتی دوستانی که تو اسم بردی، معاشرتش با آن ها دلیل آن است که از آن دنیا و از آن عوالم قبلی جدا شده و انسانی است که آمده، و من معتقدم که خیلی هم خوب است ک اصلا، یک مجال تازه به او بدهی. شعر های اخیرش نشان می دهد که می خواهد از آن دنیای گذشته اش ببرد و قطعکند. و واقعا همین طور هم بود. و خلاصه این گذشت و این ها. بعد دیگر فروغ آمد و مشغول کار شد و این ها، دیگر کم کم می دیدیم که با گلستان یک رابطه ی دوستانه و در واقع یک رابطه ی نزدیک عاشقانه ای هم پیدا کرده بودند و به نظر من این عشق در زندگی (فروغ کار ساز بود)، اصلا خود معاشرت با گلستان (تحولی در زندگی فروغ به وجود آورد). گلستان اولین کاری که کرد در مورد فروغ، این بود که تمام معاشرت های قبلی اش را با زندگی گذشته اش به کلی قطع کرد. حتی خانه اش را جدا کرد. ا حدودی که آن شب نشینی ها، آن گردش هایی که واقعا آدم ول می گردد و یک استعداد در اوقات ب هودگی هرز می شود، او جدایش کرد. و خودش هم آمادگی این جدایی را داشت. در واقع، این یک اتفاقی بود که خیلی به سود ادبیات ما تمام شد. به سود فروغ تمام شد. به سود اصلا آن چه واقع شده ما ازش حرف می زنیم، تمام شد. و مخصوصا به سود شعر ما. چون در واقع، مثل این که جرقه ای در زندگی فروغ زده شد. زندگی او با گلستان و محیط تازه ای که پیدا کرد، برای فروغ جرقه ای بود. و بعد با گلستان پیش آمد، در کار فیلم، کارهایی کرد، و خلاصه این محیطی بود که در واقع برای فروغ ناشناس بود و خیلی خوب شکفت. من معتقدم یک جرقه ای نظیر (مولانا)، البته به نا به تشبیه، به قول مُثُل، تشبیه خوردن به بزرگان می شود گفت: یا هرچیز، مثل آن جرقه ای که بین شمس و مولانا، به یک شکل دیگرش. البته نه عارفانه، خیلی فلان. این دیدار و برخورد، موجب شد که فروغ هم شگفتی پیدا کرد. یک فروغ دیگر شد. در واقع مثل این که به قول حبیبم سروش، بند از زبانش برداشتند، قفل از زبانش باز کردند. و یا می شود گفت، یک دریچه ی تازه ای روی این زن گشاده شد و همان بود که ما دیدیم. روز به روز شعرش کمل خاص و تحول عجیبی پیدا می کند، که بعدها رسید به آن مرحله ای که ما در کتاب "تولدی دیگر"ش دیدیم. بله، خلاصه، تماس هایی با فروغ داشتیم. در این مدت هم گه گاه می دیدمش. کار من متصدی دوبله ی فیلم های مستند بود، که هفتاد هشتاد تا می آمد، می نشستیم کار می کردیم و این ها، بعد ا مدتی بی کار بودیم، باز یک وقت می دیدی که مرتب کار داریم و دیگر شب و روز و وقت و این ها نمی شناسیم. اما یک وقت می دیدی باز بیست روز، یک ماه بی کار بودیم. این است که تماس های ما بریده بریده بود، ولی به هر حال به نسبت سابق، من زیاد می دیدمش.
    ک.ب.: شما از رفتار و کردار ظاهری فروغ، حالت درونی او را چگونه می دیدید؟
    م.ا.ث: یک حالتِ چه جوری بگویم، یک حالت پا روی زمین نگذاشته، یک حالتِ مثلِ فراری داشت، یک حالتی که می هی می خواست به ندگی برگردد، یعنی به زمین، انگار مثل این که فنری زیر پایش وصل است، یا یک بالی دارد. یا یک سبکی دارد. یک حالتی دارد که پروازش می دهد. یک حات بی وزنی دارد که از زمین جدایش می کند. این انقطاع را داشت. اصلا روحیه اش یک روحیه منقطع و گسسته ای بود که نمی شد هیچ نوع تعبیر دیگر برایش پیدا کرد. گاه بود که می دیدی دو روز است رفته توی اتاق نشسته است، اصلا در رابسته، نه گلستان، نه هیچ کس (را نمی بیند)، کارش مثلا هم، ممکن بود مانده باشد، و گاه هم می دیدی نه، شنگ و شاد و این ها (بود). خب، یک دلیلش هم می دانم، آن هم سدی بود که در راه این محبتی که به وجود آمده بود، وجود داشت. و این خب، سد اجتماعی بود، و به حق هم بود یا به نا حق، من نمی دانم. به هر حال این مسائلی است که در زندگی ما و اجتماع ما هنوز هم هست. و همه ی طرفین حق داشتند، هم فروغ، هم گلستان، هم دیگری و آن دیگری، این ها همه حق داشتند. هر کدام در نوع خودشان حق داشتند. من قصدم این نیست که از یک چیزی دفاع کنم، یا به یک چیزی حمله کنم. ولی به هر حال این طوری بود. و شاید یکی از این دلایل که این حالت انقطاعی را داشت، قضیه ی بچه اش بود، که شاید او را دوست می داشت و نمی توانست او را به بیند و به او دسترسی نداشت. و بعد از این که این فیلم این خانه سیاه است را، خانه تاریک است، یا سیاه است را ساخت، فیلم جذام خانه را، آن جا یک بچه شبیه بچه ی خودش، توی آن بچه های سالم جذامی ها پیدا کرده بود، آورده بود، این یک خورده، یک کم به او تسکین داده بود، ولی نه، دیگر آن فروغ نبود. به هر حال، حالتی بود که نمی شد گفت که آدم این دنیاست. و همین طور هم شد،در یک لحظه ای، این آدم در حال انفجار بود. و من معتقدم این تصادف یک حالت لحظه ی انفجار بود که او را تمام کرد، یعنی فرستاد به ابدیت.
    ک.ب.: آقای اخوان ثالث، شما شعری دارید که در مرگ فروغ گفته اید. خواهش می کنم این شعر را اگر ممکن است بخوانید.
    م.ا.ث: بله بسیار خوب، این شعری است که از آن قطعاتی که در کتاب در حیاط کوچک پاییز آمده است و تکه ی اول دریغ و درد است. دو قطعه دارم به اسم "دریغ و درد" و دریغ و درد(1)" که در رثای آن پری شادخت است، که همین شعر راجب فروغ است، و یکی دیگرش دریغ و دردِ دو، زمانی بر زمین، حالا، این در رثای پری شادخت را که دریغ و دردِ یک باشد، و جواب سوءال شماست برای تان می خوانم. بسیار خوب
    دریغ و درد
    کتاب "کسی که مثل هیچ کس نیست" نوشته پوران فرخزاد. نشر کاروان

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #65
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    گفت و گو با سیمین بهبهانی/ به مناسبت چهلمین سال خاموشی فروغ
    فروغ فرخ زاد
    لادن پارسی پور
    بیست و چهارم بهمن ماه چهل سال از درگذشت فروغ فرخزاد می گذرد. به مناسبت چهلمین سال خاموشی فروغ پای صحبت سیمین بهبهانی نشستیم تا از فروغ بگوید.فروغ را از کی می شناختید؟
    ما حدود سال های 33 ، 34 در منزل خانم فخری ناصری که خانمی اهل ذوق و فهمیده بود جلسات ماهانه ای داشتیم. ماهی یک مرتبه آنجا جمع می شدیم و غالبا من و فروغ و خانم لعبت والا و خانم رخشا و... بودند. گاه نادرپور و مشیری هم بودند. ساز و موسیقی داشتیم، شعر خوانده می شد ، اخبار ادبی رد و بدل می شد.
    این جلسات حدود دو سال طول کشید. فروغ هم در این جلسات شعر می خواند، تازه کتاب اسیر را منتشر کرده بود. مدتی بعد از شوهرش طلاق گرفت و چندی ناراحتی روحی پیدا کرد و بیمارستان خوابید. بعد دوباره دور هم جمع شدیم و فروغ هم در جلسات شرکت می کرد. اما دیگر حال و هوای جلسات مثل قبل نبود. این جلسات تا حدود سال های 37 و 38 ادامه یافت.
    آیا بعد همدیگر را می دیدید؟
    می دانید فروغ خصیصه ذاتی اش یک جور پرخاشگری بود. یک شب از او رنجیدم و بعد از آن دیگر کنار کشیدم.
    چرا رنجیدید؟
    بهتر است یاد گذشته نکنیم. من فروغ را خیلی دوست دارم، هنوز هم فکر نمی کنم که مرده. او واقعا همیشه زنده خواهد بود و شعر او شعر بسیار خوب و جاودانه ای است.
    از اشعار فروغ بگویید.
    شعرهای فروغ بدون تردید در قالب دو بیتی های نیمایی است. من ، فروغ فرخزاد ، نادر نادرپور ، فریدون مشیری و نصرت رحمانی با دو بیتی های به هم پیوسته نیمایی کارمان را آغاز کردیم و بعد هر کدام به شیوه ای روی آوردیم.
    البته من در کنار این دو بیتی ها با غزل هم سر و کار داشتم. من با این دو بیتی ها شروع کردم و فروغ هم با دوبیتی های عاشقانه اش که به قول دکتر مجابی بسیار تنانه بود شروع کرد و خیلی هم موفق بود. تا مدت ها اینجور شعر می گفتیم. بعد من برگشتم به غزل و فروغ رفت به طرف شعر نیمایی و بعد از آن هم رفت سراغ وزن هایی که خودش عمدا آنها را مخدوش می کرد و بعد هم عمرش کوتاه بود و فرصت کافی نیافت ، اما در همان فرصت کوتاه کارهای درخشانی کرد.
    به نظر شما مهم ترین ویژگی شعر فروغ چه هست و سیر تکاملی اشعار او چگونه است؟
    خصوصیت شعر فرخزاد همان احساس قوی و صداقتی است که در آن ها هست. ولی در استواری کار ، شعر های تولد ی دیگر واقعا شیوه دیگری دارد و آن نواقصی که در کارهای اولیه فروغ دیده می شد به هیچ وجه در تولدی دیگر دیده نمی شود. در کتاب ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد می بینیم تقریبا وزن را رها کرده و شیوه هم عوض شده ، یعنی در بند آن تصویر های پی در پی و گرایش به زیبایی نیست و بیشتر حالت اندیشه ورزی در شعر ها پیدا می شود و یک گسستگی تفکر هم در آنجا دیده می شود.
    به نظر شما وقتی فروغ وزن را کنار می گذارد موفق تر است یا قبل از آن مثلا در تولدی دیگر؟
    در کارهای اولیه فروغ دو عامل موفقیت وجود داشت. یکی اینکه شعرها بسیار ساده و روان بود و خواننده در اولین برخورد می توانست آن چه را که شعر دارد بگیرد. همان خصوصیتی که در شعر مشیری هم هست و این سادگی و روانی هرجور خواننده ای را جذب می کرد.
    بعد احساس قوی ای که داشت عاملی بود برای توفیق فروغ و علاوه بر این ها جسارتی که در فاش کردن عواطف زنانه خود به خرج می داد و به طور مستمر اصرار داشت که در همه شعرهایش این کار را بکند ، برای مردم عجیب بود و آنها را به طرف شعرش متمایل می کرد و در شهرتش بسیار موثر بود.
    واقعا نمی توانم بگویم که شهرت او برای تمامیت شعرش بود ، بیشتر برای جسارت و بی پروایی او بود و بعضی ها سعی می کردند این را به پای یک نوع گسست از سنت های دست و پا گیر بگذارند که این طور هم بود
    گذر از احساس به فکر را در ایمان بیاوریم می بینید؟
    نه در تولدی دیگر می بینم. در تولدی دیگر درست است که باز هم آن جنبه احساسی هست و در بعضی شعرها هم هنوز به کلی تن را رها نکرده ، ولی در کنار تن تفکر هم هست. این تفکر را در دو کتاب قبل تر هم می توان دید، اما آنجا فکر ناپخته است. ولی در کتاب تولدی دیگر فروغ کم کم به تفکری می رسد که زندگی مردم و دردهای اجتماعش و به اختلاف سطحی که بین قشرهای مختلف جامعه هست فکر بکند.
    در این کتاب راج به فلسفه و ماورالطبیعه فکر میکند و رگه هایی در شعرش دیده می شود که تا قبل از تولدی دیگر نبوده است.
    آن گسست فکری که در ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد می بینید چگونه است؟
    گسست تفکر در شعر فروغ به ناچار است. از وقتی که فروغ با دوربین و فیلمبرداری و عکس آشنا شد شعرش هم همان مایه را گرفت. شما وقتی دوربین به دستتان است از صحنه های مختلف فیلم می گیرید. حتی اگر از داستانی هم بخواهید فیلم برداری کنید تکه های مختلف را بر می دارید بعد این ها را کنار هم می گذارید و به هم ربط می دهید. این صحنه ها همه از هم گسسته هستند.
    تفکر فروغ در این شعر ها به همین ترتیب است. اتفاقا حسن اش هم هست یعنی راجع به مساله ای صحبت می کند و بلافاصله در بند دوم شعر راجع به مساله دیگری صحبت می کند و در بند سوم باز تفکر تغییر می کند و در بند آخر با یک پیوند ظریفی از تفکر آنها را به هم وصل می کند.
    شما اشاره کردید که فروغ در تولدی دیگر از خودش و تنش بیرون می آید و بیرون را می بیند و به نظر می رسد در بعضی شعر ها ..... می اندیشد و می بیند. آیا فروغ به سوسیالیسم گرایش پیدا کرده بود؟
    هر شاعر و نویسنده و هرکسی که با اجتماع خودش سر و کار دارد ، یک جور چپ گرایی پیدا می کند و البته آزادیخواهی. فروغ به شدت چپ گرا نبود ، ولی داشت می رفت مایه اش را پیدا بکند و این کار نوعی جدا شدن از گذشته خودش بود. او به کلی از گذشته رها نشد، اما پا به اقلیم های دیگر و مکان های تازه تری گذاشت و چشمش به روی اندیشه دیگر گونی باز شده بود که جز خودش و معشوقش دنیا را هم زیر نظر داشته باشد.
    چطوراست که سادگی کلمات به شعر فروغ جان می دهند اما همین کلمات ساده در شعر دیگران گاه سبب افت می شود؟
    زبان ساده اگر اندیشه در آن باشد لزوما شعر را پایین نمی آورد. البته هر قدر که شاعر مسلط به لغت باشد ، سطح تفکر او هم بالاتر می رود. ما با لغت فکر می کنیم و وقتی لغات را پشت سر هم و در کنار هم می ذاریم تا آن تفکر شکل بگیرد. من منکر نیستم که مسلط بودن به زبان و مسلط بودن به لغات لازم اندیشه را والاتر می کند ولی لزوما همیشه اینطور نیست. خود اندیشه هم شکلی دارد مثلا وقتی فروغ می گوید که مثل تکه یخی می مانم که در اقیانوس رها شده ام و تکه تکه شدن را پذیرا می شوم ، پشتش یک اندیشه است. او از راز انفجار اولیه می گوید که وقتی دنیا می خواست بوجود بیاید آن چیز تکه تکه شد و این همه ستاره و کهکشان از آن پیدا شد. ممکن است این اندیشه به صراحت در کلام فروغ نبوده باشد ، ولی وقتی می گویند تکه تکه شدن رازیست که وحدت وجود را منعکس می کند ، شاید تفکرش بر می گردد به آغاز پیدایش جهان و به آن اشاره می کند. این مسئله زیاد مسلط بودن به زبان نمی خواهد و لی یک جور الهام می خواهد. ذهنی میخواهد که مطالب را بگیرد. شمی می خواهد که بدون آنکه زیاد تفکر کند مطالب را دریابد. این شم ذهنی در فروغ خیلی شدید بود.
    می توانیم بگوییم شهودی بود؟
    بله می شود گفت.
    اگر ایمان بیاوریم را دوره گذر بدانیم ، می توانیم گذر از چه دوره ای به چه دوره ای بدانیم؟
    بله دوره گذر کلام درستی است در این باره. می توانیم بگوییم دوره گذر از دوره شاعر بی هدف بودن به شاعری که هدف مشخص و مطمئنی پیدا می کند. در تولدی دیگر فروغ هنوز سرگردان است، ولی در ایمان بیاوریم به یک جایی رسیده که روی یک جهت مستقیم که بیشتر به جامعه ، افراد ، شکل زندگی که ادامه دارد ، به محیط، به دنیایی که در آن متولد شده و...متمرکز شده است.
    شعرهای ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را دوست ندارید؟ به نظر شما شعرهای خوبی نیستند؟
    چرا شعرهای خوبی هستند. در اشعار این کتاب تکه به تکه فکر و اندیشه هست. در تولدی دیگر هنوز وزن نیمایی را رها نکرده است ، البته جسته و گریخته بعضی جاها خدشه های وزنی دارد. ولی این خدشه های وزنی در ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد خیلی بیشتر شده است و به انفجار وزنی رسیده و آن را تکه تکه کرده است.
    موسیقی شعر فروغ چگونه است؟هرچه هست مثل موسیقی شعر اخوان نیست که در ذهن می پیچد.
    اخوان در شکستن اوزان عروضی از خود نیما محتاط تر بود. اخوان با ساز و موسیقی آشنا بود و گاهی تار هم می زد و به همین دلیل موسیقی را در شعر خودش با آوردن قافیه های جور به جور خیلی قشنگ پیاده می کرد.
    شعر شاملو هم موسیقی دارد منتها موسیقی آن مثل موسیقی سمفونی است و دقیق و حساب شده و میزان دار نیست.موسیقی هست که از طبیعت کلمات گرفته شده. کلماتی که صیقل و پاکیزه و درخشان شده و خوش نوا است را کنار هم می نشاندو می بینیم که در شعر شاملو هم با اینکه وزن عروضی ندارد نمی توانیم یک کلمه را جا به جا کنیم.
    ولی فروغ در کتاب آخرش این جور کار نمی کند و گاهی اوقات وزن را در نمی یابد، ولی راحت خوانده می شود و مشکلی در خواندن ایجاد نمی شود و توالی کلمات خودش دلنواز است.
    خانم بهبهانی خودتان کدام شعر فروغ را دوست دارید؟
    شعر تمام روز در آینه گریه می کردم (وهم سبز) را خیلی دوست دارم. معشوق من شعر بسیار محکمی هم هست، مثنوی عاشقانه اش را خیلی دوست دارم. من از شعر های فروغ لذت می برم از بعض ها بیشتر و از بعضی ها کمتر.فروغ شعر بد خیلی کم دارد.
    بعد از انقلاب شعرهای فروغ همیشه با سانسور چاپ شده و آن شعرهای خودافشاگرانه و به قول شما طنانه در همه چاپ ها حذف شده، شما هم معتقدید که این نوع شعرها سبب به شهرت رسیدن فروغ شد. چطور است که نسل پس از انقلاب فروغ را بدون این شعرها عزیز می دارد؟
    متاسفم که بگویم کار تمام شاعران و نویسندگان در این سالها سانسور شده و هیچ شاعر و نویسنده و اندیشه ورزی نیست که کارش دچار تیغ سانسور نشده باشد اما کتاب های چلپ قدیم فروغ در خانه ها موجود است. ممکن است چند تا از شعر ها سانسور شده باشند اما بقیه اش هست.
    اصلا شیوه و روال کار فروغ خودش جذابیت دارد و مردم آن ها را دوست دارند. باید این را هم بگویم که واقعا فروغ مظلوم واقع شده، از کلمه مظلوم خوشم نمی آید اما فروغ ستم روزگار را دیده. همین مرگ قضا و قدری فروغ ستم عجیبی بوده در حق او که در سی و سه سالگی و در دوران شکفتگی بیفتد بمیرد. واقعا وحشتناک است. چه کارها که می توانست بکند. همین که زندگی به او فرصت کافی نداد مردم را وادار می کند که محبت خاصی به او پیدا بکنند.
    آیا از فروغ خاطره ای دارید که بخواهید نقل کنید؟
    خاطره زیاد دارم اما بیشتر دلم می خواهد برای خودم باشند.
    گاهی خیلی افسوی می خورم. هر دوی ما خیلی جوان بودیم و هیچ به روزگار فکر نمی کردیم و هیچ هم فکر نمی کردیم ک تیغ قضا و قدر اینقدر بیرحم باشد که چنان حادثه ای را برای فروغ پیش بیاورد. ولی خوب اخلاق من و فروغ خیلی با هم فرق داشت. من بسیار مردم آمیز بودم و دلم نمی خواست کسی از من آزرده شود ولی فروغ بسیار بی پروا بود و گاهی اوقات بی رحم هم می شد. گاه رفتارش طوری بود که طرف را به قدر شکنجه آزار می داد. در این کار او هم یک مساله روانی وجود داشت برای اینکه مردم فناتیک و خشک مغز به شدت با فروغ مشکل داشتند. نمی خواستند دخترشان شعرهای فروغ رابخواند و پشتش بد می گفتند.گاهی اوقات که فروغ آزرده و خشمگین بود خشم خودش را بی محابا بروز می داد و شاید هم حق با او بود.
    اشاره کردید که کار سینمایی فروغ روی شعر او تاثیر گذاشت ، آیا جز این از چیز دیگری هم تاثیر پذیرفت؟
    بارها گفته ام ، معاشرت با ابراهیم گلستان در فروغ تحول فکری عظیمی بوجود آورد. گلستان یک نویسنده پخته ، با تجربه و آگاه از ادبیات دنیا در زمان خودش و مسلط به فیلم و سینما و در زمان خودش نابغه ای بود. این آشنایی برای فروغ مانند دریچه ای بود که چشمان او را به روی دنیا باز کرد.

    18.39 گرینویچ.سه شنبه 13 فوریه 2007 - 24 بهمن ماه 1385/ لادن پارسی پور

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #66
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فروغ با سس اضافی /سید مهدی موسوی
    فردا باید مقاله‌ای درباره فروغ تحویل بدهی، گرما کلافه‌ات کرده است و مرددی... زمان می‌گذرد و ساعت خوشبختانه هنوز یکبار بیشتر نمی‌نوازد! هنوز فرصت داری قبل از آنکه دست‌های نه‌چندان جوانت روی صفحه‌ی کیبورد خوابشان ببرد...
    تصمیم می‌گیری مقاله‌ای علمی بنویسی، یکعالمه دست‌نویس و مقاله داری که می‌شود از آنها دزدید و با چند تا search و رفرنس چیز تازه‌ای از تویشان درآورد. حتی می‌شود به «غزل پست‌مدرن» ربطش بدهی حتی شاید نظریات ویتگنشتاین را هم وسطش آوردی شاید حتی ثابت کردی که انرژی هسته‌ای...

    تیتر یک مقاله بسیارعلمی درباره فروغ:
    قاعده‌مندی زبانمنشی با بررسی تطبیق‌مدار ویتگنشتاین و فروغ
    یا

    گذاری بر نقش دیالکتیک غزل پست‌مدرن در بسترسازی زمانشکست فروغ




    اما نمی‌توانی! درباره بعضی‌ها نمی‌شود، درباره بعضی‌ها هرچه بنویسی کلیشه است حتی شکست کلیشه‌ها هم کلیشه است!!

    یک کلیشه‌شکنی کلیشه شده:
    سوتیتر: فروغ فرخزاد نه ..... بود نه قدیس!!


    به سرت می‌زند یک چیز متفاوط! بنویسی می‌روی توی google و «فروغ» را search می‌کنی. هزاران جواب روی سرت می‌ریزد، از صفحه عکس می‌گیری و می‌روی توی لینک‌ها. هر جای ظاهرا درست حسابی که می‌روی این پیغام زیبا پدیدار می‌شود:


    مشترک گرامی
    دسترسی به این سایت امکان پذیر نمیباشد

    Access Denied



    از این صفحه هم عکس می‌گیری و می‌روی دنبال فیل - ترشکن‌های تازه یا همان دزدهایی که همیشه از پلیس یک قدم جلوترند.


    سؤال: جلو کدام طرف است؟!


    لینک‌های فیل - ترشده را با مشقت زیاد یکی یکی باز می‌کنی. مزخرف است، افتضاح است! یاد علیرضا حسینی عزیزت می‌افتی وقتی گفت:


    وقتی همه جا تاریک است
    برداشتن هیچ دیواری روشنایی نمی‌سازد


    علیرضا حسینی مرده است، فروغ فرخزاد مرده است، غزاله علیزاده مرده است، مهدی باقرپور مرده است، خانوم جان مرده است، خواهرم مرده است... و شب ظاهرا ادامه‌ی همان شب بیهوده‌ست...


    آری رسم روزگار چنین است
    درضمن کورت ونه‌گات هم مرده است!


    می‌روی دنبال همان روش قدیمی خاطره گفتن! اصلا مهم نیست که خاطره‌ها مال تو باشند یا نه! اصلا مهم نیست که راست باشند یا نه! اصلا مهم نیست که خاطره باشند یا نه! اصلا مهم نیست که باشند یا نه! اصلا مهم یا نه! اصلا یا نه! یا نه...


    ۱- پسر لاغر موقهوه‌ای ۱۴، ۱۵ ساله می‌زند. کتابی از فروغ را دارد یواشکی می‌خواند (معمولا تمام پسرهای لاغر موقهوه‌ای ۱۴، ۱۵ ساله بعد از یک روز اخراج از مدرسه بخاطر فروغ خواندن قید یواشکی را به اول جمله‌هایشان اضافه می‌کنند!) لوکیشن شبیه سربازخانه است اما بیشتر که دقیق می‌شوی اردوی مسابقات ادبی مناطق استان تهران است. کتاب فروغ قدیمی و کاهی است. ناگهان «اکبر بهداروند» که داور مسابقات است وارد می‌شود پسر هول شده و کتاب را زیر پیراهنش قایم می‌کند. بهداروند آدمی مذهبی و کلاسیک است که از پسر خیلی بزرگتر است و در کیهان فرهنگی هم مطلب می‌نویسد. به پسر می‌گوید که فروغ شاعر بزرگی است و نیازی به بردن آن زیر پیراهن نیست! حتی زیر لباس‌های دیگر...


    کلیات بیدل سه جلدی (بدون رباعیات)
    با تصییح دکتر پرویز عباسی داکانی و اکبر بهداروند


    ۲- دخترک ۱۵، ۱۶ ساله است. اینهمه راه را آمده تا برود سر قبر فروغ شعری برای دل خودش و فروغ بخواند! در بسته است... پیرزنی زشت می‌آید و می‌گوید فقط پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها. دختر سؤال می‌کند: چرا؟!


    و سقراط پرسید: چرا؟!!!

    پیرزن مهربان توضیح می‌دهد که اینجا محل لاس زدن و مغازله دخترها و پسرهاست و باید پول بدهد تا بتواند ده دقیقه برود سر قبر فروغ و لاس بزند و مغازله کند! دختر پول می‌دهد و همه‌چیز به خوبی و خوشی تمام می‌شود.

    فروغ ترجیح می‌دهد دخترک آن پول را به یک جذامی بدهد!
    کتاب بخرد!
    یا برود سر قبرش؟!


    دخترک چند روز پیش تمام دیوارهای کلاس را با گچ پر از شعرهای فروغ (و البته من!!) کرده است. دخترک قرار بوده یک روز از مدرسه اخراج شود، دخترک سر صف تنبیه شده است، دخترک اسفند ۷۸ روی یکعالمه کاغذ خواهد نوشت: «انسان پوک/ انسان پوک پر از اعتماد...» و به تمام آدم‌های احمقی که می‌شناسد خواهد داد!

    نکته: من یکی از آن کاغذها را بر دیوار اطاقم دارم

    ۳- پسرک که حالا موهایش مشکی‌تر شده اما همچنان لاغر است در میدان تجریش دنبال آن قبرستانی می‌گردد که قبر فروغ داخلش است! هنوز دولت اصلاحات نیامده، هنوز آدم‌های عامی فروغ را نمی‌شناسند، هنوز پوسترها و کارت تبریک‌های فروغ به بازار نیامده‌اند، هنوز کتاب‌های جیبی فروغ و پائولو کوئیلو با هم به فروش نمی‌رسد!!، هنوز در آن میدان لعنتی تنها کسی که فروغ را می‌شناسد فکر می‌کند فاحشه‌ای بوده که شعر هم می‌گفته است، هنوز در ِ قبرستان ظهیرالدوله بسته است...


    و هنوز نام بردن از فروغ در رادیو تلویزیون ممنوع است

    ۴- سالمرگ فروغ است. جوانی با کت تک (که البته هنوز لاغر است) آمده سر قبر فروغ تا فاتحه‌ای بفرستد. بازار خودنمایی‌ها داغ است از چپی‌ها گرفته تا راستی‌ها همه آمده‌اند تا شعر بخوانند و برای فروغ اشک بریزند. کسی پیراهن مشکی نپوشیده، کسی فاتحه نمی‌فرستد و حتی کسی به فکر گل‌ها نیست و حتی کسی نمی‌خواهد باور کند که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است. کرم‌ها در باغچه در حال لولیدنند، همه در حال مغازله و لاس زدن هستند. (ارجاع درون متنی تابلو به خاطره شماره ۲) بعضی‌ها هم می‌خواهند به هر قیمتی شده شعر بخوانند. جوان گوشه‌ای رفته و گریه می‌کند...

    جوان در طول این خاطره دردناک!
    ۱۵ دختر، نام برده شدن در ۳ روزنامه و آشنایی با ۵ شاعر بزرگ را از دست داد


    ۵- مردی اندکی چاق که کم‌کم موهایش دارد می‌ریزد وبلاگش را برای ادای دین به فروغ به‌روز می‌کند و گلایه‌هایی از زمین و زمان می‌کند

    آدم وقتی دیگر جوان نیست غر زدن را فرا می‌گیرد
    یک ضرب المثل بورکینافاسویی


    خانم شاعری فورا زنگ می‌زند که چرا به من فحش می‌دهی و منظورت از فروغ منم؟!! چندتا از دوستان مذکر آن خانم در بخش نظرات توضیحاتی پیرامون مادر و خواهر آقای اندکی چاق می‌دهند. چند نفر از طرفداران غزل پست‌مدرن به فحش دهندگان جواب می‌دهند. چند نفر هم می‌نویسند مطلب قشنگی بود فقط طولانی بود و نخواندمش...

    در کوچه باد می‌آید این ابتدای ویرانی‌ست

    پایان‌بندی:
    قرار بود این مقاله در پایان کلمه «ویرانی‌ست» تمام شود اما چون مخاطب معمولا «پایان خوش» را ترجیح می‌دهد ترجیح می‌دهم چیزهایی بنویسم که او خوشش بیاید و این مقاله با استقبال فراوان روبرو شود:
    فروغ پرویز شاپور را دوست داشت
    فروغ ابراهیم گلستان را هم دوست داشت
    فروغ نصرت رحمانی را هم دوست داشت؟!
    فروغ خیلی‌های دیگر را هم دوست داشت؟!
    فروغ جرأت داشت به همه فحش بدهد، فیلم بسازد و در رادیو بگوید که هنوز به جایی نرسیده است...



    نتیجه می‌گیریم فروغ فرخزاد چیز خوبی است
    و مهم‌تر از همه مرده است
    و بهترین سرخپوست، سرخپوست مرده است

    نقل ازسید مهدی موسوی » ویژه‌نامه » فروغ با سس اضافی

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #67
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    نگاهی به فیلم "ماه، خورشید، گل، بازی"در فستیوال فی
    فرزند دوم فروغ فرخزاد، شاعری با چهار چیز زیبا، یک دنیای عمیق و سگش
    عزت گوشه گیر سه شنبه, 14 آبان 1387
    حسین منصوری و من در دو چیز مشترکیم: فروغ فرخزاد و فرناندو پسوآ . . . و شاید هم در این اندیشه هم رای باشیم که حس از دست دادگی، خلاقیتی کمال گرایانه را در انسان شکوفا می کند، اگر انسان جستجوگر، کنجکاو و حساس باشد.
    حسین منصوری، کودکی که بعد از مرگ فروغ تنها تصوراتی مبهم از او در ذهن داشته ام، ناگهان در نمایشنامه تک نفره ام "عروس اقاقیا" حضور پیدا کرد؛ ساکت . . . آرام . . . گوشه گیر . . . متفکر . . .
    در تصورم وقتی که فروغ برای اولین بار "حسین" را می بیند، شیفته اش می شود و وقتی که تصمیم می گیرد تا او را به فرزندی بپذیرد، لحظه ای است که کودک گمشده اش را پیدا کرده است. و پس از آن قانون عدم حمایت مادری را در جامعه به چالش می کشد و به صدای مردسالارانه دیوی که در سالهای جوانتری به او می گوید: "دیوم، اما تو ز من دیوتری / مادر و دامن ننگ آلوده . . ." هشدار می دهد که برای مادر شدن هیچ حد و مرزی وجود ندارد. و بعد . . . در تصورم فروغ "حسین" را بغل می کند، موهایش را بو می کند. . . پوستش را . . . دستهایش را . . . در یک حس گمگشته جادویی . . .
    ("حسین برای اولین بار "فروغ" را چگونه می بیند؟)
    و بعد . . . در اکتبر امسال "حسین" را بر پرده سینما می بینم که می گوید: " . . وقتی که برای اولین بار فروغ را دیدم، نگاهش مرا جادو کرد. نگاهش قدرتمندتر از این بود که بگویم هیپنوتیزم کرد، مسخ ام کرد یا فلجم کرد یا مرا به دنیای خواب برد. . . نگاهش جوری بود که انگار ماری مرا نیش زده است  . . . و چیزی که مرا کاملا فلج کرد صدایش بود. آنگونه که وقتی اسمم را پرسید، اسمم را فراموش کردم و نتوانستم جوابش را بدهم!"
    و بعد ادامه می دهد: "و بعد ما در قطار بودیم. شب بود. و او مرا در تمام مدت بغل کرده بود."
     
    یدر سال 1998 با فرناندو پسوآ در فیلم  Requiem به کارگردانی آلن تانر Alain Tanner آشنا شدم. و در همان سال مسحور شعر و شخصیت پیچیده ی او، ویژگی های شاعر نوآور را به همراه ترجمه چند شعر و تکه هایی از "کتاب بیقراری" او در مجله سیمرغ معرفی کردم. در سال 2006 در کمال شگفتی نام حسین منصوری را با ترجمه زیبای او از این کتاب، در فصلنامه باران خواندم.
    پیدا کردن حسین منصوری در ترجمه کتابی از فرناندو پسوآ  و بعد در فیلم "ماه، خورشید، گل، بازی" به منزله گشایش آغازین یک معمای شگفت انگیز بود. کودکی که خودش یک معما بود و زندگیش با چهار واژه ناگهان دگرگون شد.
    آیا کلاس استریگل  Claus Strigel کارگردان آلمانی فیلم هم در جستجوی پنهان های وجود آدمهای ویژه بوده که ناگهان منصوری را پیدا کرده است؟ یا او را در لابلای زندگی فروغ یافته است؟ یا فروغ را در لابلای زندگی او؟ شاید هم در پیچیدگی وجود فرناندو پسوآ؟ شاید هم خیلی ساده . .. بالاخره یکجوری با او آشنا شده است!
    اگر کارگردان در جستجوی ابهامات باشد، فیلم او،  نگاهش و شیوه ساختنش این حس جادویی و این اندیشه ی معماگونه را تصویر نمی کند. او ساده اما پرشتاب، درست مثل حرکت پسر جوان سوار بر روروئک  Skating Board  به منصوری نگاه می کند و تکه تکه رویه زندگی روزمره او را به ما نشان می دهد. او از تهران دوره انقلاب و تهران امروز شروع می کند و دوربینش را گردشی می دهد در خیابانهای پرتپش . . . در گذر زندگی مردم عادی و معمولی . . . در مراسم .... زنی ماه محرم . . . در روزمرگی . . . در ترافیک شلوغ . . . کوچه های تنگ . . . خانه های بهم چسبیده . . . تصویر دوری از قلعه باباباغی . . . و یک پرنده مهاجر در آسمان . . . آسمان تهران در آسمان مونیخ که محل زندگی کنونی منصوری ست، دیزالو می شود. خانه های تهران در خانه های شیروانی قرمزرنگ مونیخ دیزالو می شوند. این آغاز تفاوت است.
    حسین منصوری را می بینیم که در یک سالن در تدارک اکران فیلم "خانه سیاه است" فروغ است. او می خواهد در همان روز اشعار فروغ را به زبان فارسی و به زبان آلمانی که خودش ترجمه کرده است، بخواند. و پسر جوانی که شاید پسر یا پسر خواندهاش باشد، سوار بر روروئک وسایلی را به همان سالن حمل می کند. عکسهای فروغ، فرش و وسایل لازم دیگر را . . .
    کارگردان آنقدر تصاویر را پرشتاب عوض می کند که تماشاگر تداوم مفاهیم را گم می کند. این شیوه چندان شباهتی به شیوه نگاه شکافنده فروغ، پسوآ و منصوری ندارد.
    تصاویر آغازین فیلم از ایران، تصاویری هستند که احتمالا برای نشان دادن فضای زندگی پیشین منصوری به هم مونتاژ شده اند. اما این تصاویر بیشتر جنبه اطلاع رسانی به تماشاگر را دارند تا نشان دادن عمق روح شاعر تبعیدی و ارتباطش با مکان، فضا و آدمها . . . این تصاویر برای تماشاگر غربی جذابیت دارند و به نظر می رسد که کارگردان نیز شیفته ی فضای اگزوتیک و فرهنگ مردمی ایران شده باشد.
    اگر قصد کارگردان در انتخاب خود از این تصاویر، تکه تکه شدگی و ارتباط در عین بی ارتباطی جریان زندگی امروز باشد، لازم می بود که با مفصل هایی تصاویر را به گونه ای بهم متصل کند، تا در عین ترسیم اغتشاش، نظم تصویری نوینی از زندگی انسان مهاجر امروز خلق کند. قطع های سریع در مونتاژ و پرش های پرشتاب و حرکات نامتعین دوربین، از ویژگی فیلمسازان جوان امروز در دنیاست.
    جوان امروزی توانایی و قابلیت این را دارد که در یک زمان به چند موضوع رسیدگی کند، چند تصویر هم زمان را با هم ببیند و چند معما را همزمان حل کند. فرم در این فیلم چنین خصیصه ای را دارد و تولد روح چندگانه جوان امروزی در دیدن و تجربه کردن است. این فرم هر چند هنوز خام است و در سطح حرکت می کند، اما از فرم فیلمسازی گروه Dogme 95 مثل Celebration   و یا فیلم "بدو لولا بدو" فراتر رفته است.
    آیا کارگردان برای نشان دادن پراکندگی و پیچیدگی زندگی شاعر تبعیدی، هدفمندانه چنین فرمی را انتخاب کرده است؟
    در محتوا، شاعر در وجوهی با پسوآ اشتراکاتی دارد. پسوآ وقتی که در نوجوانی پدرش را از دست می دهد، به همراه مادر و ناپدری اش از پرتغال به آفریقای جنوبی مهاجرت می کند. مهاجرتش چندان نمی پاید. به پرتغال برمی گردد و از یک خانه به خانه دیگر نقل مکان می کند. از خانه مادربزرگ، به خانه عمه اش می رود و بعد در اتاقی کوچک در لیسبون ساکن می شود. او در هر خانه و در هر مکانی، انسان نوینی در خود کشف می کند، وجهی که در آفرینشی نوین، زندگی و تاریخ نوینی از او خلق می شود.
    منصوری قطع ابدی فیزیکی با مادرش را این گونه بیان می کند: "در ماشینی بودم که مرا به تهران می برد. به عقب نگاه کردم به پشت سرم . . . و مادرم را دیدم ایستاده در درگاه . . . ماشین دور شد و تصویر او محو و محوتر . . . هنوز ایستاده در درگاه . . . این آخرین تصویری است که از مادرم به خاطر دارمی
    . . پس از آن دیگر هرگز او را ندیدم."
    جدایی از پدر، مادر و خواهر، مرگ فروغ، جدایی از مادر و خانواده فروغ، کامیار، برادری که چندان فرصت برادری با او را پیدا نمی کند . . . و ابراهیم گلستان و احتمالا آدمهای دیگر، حس تعلق را در او پاره پاره می کنند. او ناگزیر است از یک دلبستگی به دلبستگی دیگر  . . . از یک از دست دادگی به از دست دادگی دیگر . . . از یک تعلق به تعلق دیگر . . . و در نهایت تقسیم شدن خود به بی نهایت . . . مثل ایستادن در بین دو آیینه روبرو . . .
    منصوری از خاطرات کودکی اش در جذامخانه، رابطه اش با فروغ، از خانه فروغ و خانه های دیگر چیزی نمی گوید. شاید آنها را برای کتاب خاطراتش حفظ کرده است. اما درباره گلستان می گوید: "گلستان مثل یک برج بلند بود." آیا او در کنار آن برج بلند و در خانه های متنوع دیگر، چگونه دوری پدر، مادر، خواهرش را تاب آورده است؟ چگونه محبت های ساده ی مردمی را که سالهای کودکی اش را در کنار آنها گذرانده، به خاطر آورده است؟
    فیلم "ماه، خورشید، گل، بازی" مقدمه کوتاهی است بر زندگی حسین منصوری و اثرگذاری ریشه ای فروغ بر او . . . روزنه ی کوچکی است که تماشاگر را به دنیای وسیع و پیچیده شاعری می کشاند که کلامش، شورش، نگاهش، صدایش، وجودش، و چشمهایش حرفهای بسیار مهم نگفته برای گفتن دارد. حرفهایی که در ابهام مانده اند. حرفهایی که تماشاگر می میرد تا راز و رمزهایش را بداند  . . . و اگر لحظه ای را از دست بدهد، خواهد گفت: "چرا نگاه نکردم؟"
     
     
    چرا کلاس استریگل تصمیم گرفته است فیلمی درباره منصوری بسازد؟
    فرزانه میلانی چقدر در شکل دادن به این فیلم، و تشویق منصوری به نوشتن خاطراتش درباره ی فروغ نقش داشته است؟ . . . حسین منصوری در سالهای گمشدگی چگونه زندگی کرده است؟ و حالا در ورای ارتباطات ساده و روزمره ی زندگی، در ارتباطش با سگش، با گیتارش، با اتاقش، با کتابهایش، با شعرهایش، با پسرش، با خاطراتش، با عکسهای کسانی که دوستشان دارد، با خاطره فریدون فرخزاد با دوستانش در تبعید، با کارگران ساده ی محله، با کودکان توی کوچه، با فوتبال بازی کردن، با دوباره کودک شدن، با زن، با زنان زندگیش، با مرد . . . و با تنهایی هایش، حسین منصوری حقیقتاً کیست؟ زندگی او ظاهراً یک زندگی است مثل زندگی های دیگر . . . اما او شخصیتی است که تاریخ ایران نیاز دارد که با احترام در خود جایش بدهد. و "کلاس استریگل" اولین قدم را برداشته است.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #68
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    میراث یک زن
    فروغ فرخ زاد
    بئژابئژان ماتور (bejan matur) /ترجمه : همت شهبازی

    افسوس که ادبیات مدرن ایران را به قدر کافی نمی شناسیم. من به یاد ندارم که رمانی از دوران اخیر ایران به زبان ترکی ترجمه شده باشد. برای نمونه حتی تنها یک اثر از نویسنده مشهور جهانی خانم سیمین دانشور به ترکی ترجمه نشده است.
    وقتی سخن از ادبیات مدرن ایران به میان می آید به غیر از رمان های صادق هدایت ( که سال های قبل ترجمه شده است ) مجموعه داستان هایی که عمدتا شامل داستان های سطحی و عوامانه ( نظیر : بدون دخترم ، هرگز ! ، نوشته بتی محمودی ) ترجمه و چاپ شده اند چیز دیگری برای خواندن ترجمه نشده است. علیرغم مطالعه کم ، باز وضعیت در خصوص شعر کمی فرق می کند. با توجه به ترجمه های متعددی که از شاعر مدرن ایران فروغ فرخزاد به عمل آمده، علاقه به وی در ترکیه قابل ستایش است. چنین به نظر می رسد که در زیر این علاقه تنها، شعر زیبای فروغ فرخزاد نخوابیده، بلکه به لحاظ ترکیب هنر خود با تصویرهای منحصر به فرد است که به فروغ علاقمند شده ایم. من خودم چنین وضعیتی را که اندک زمانی در ایران بودم زیسته و تجربه کرده ام.
    فوریه سال گذشته بود. همراه دوستم دنبال آرامگاهی در تهران – شهری در دامنه های البرز- می گشتیم. هیچ آدرسی نداشتیم. تنها اطلاعات ما، متعلق به گورستان قدیمی بود که شخص مورد نظرمان در آنجا مدفون شده بود. دوستم آرام و ساکت فقط به فکر زیارت آرامگاه بود. او هوس مرا درجهت تلاش برای یافتن نام حک شده روی سنگ قبرها را دریافت. بعد از ساعت ها گشت و گذار و پرس وجو، وقتی به درب باغچه ای که با دیوارهای بلند احاطه شده بود رسیدیم، دیگر غروب شده بود. صدای پیرزنی از ما استقبال کرد؛ از پشت در پرسید که چه می خواهیم؟ گفتیم که از ترکیه آمده ایم و دنبال آرامگاه فروغ می گردیم.
    پیرزن در حالی که مجذوب صدای هیجان انگیزمان شده بود و علیرغم اینکه وقت زیارت نبود ما را به داخل هدایت کرد. ما در گورستانی قرار داشتیم که بیشتر شاعران و نویسندگان ایران در آنجا آرمیده بودند. اما پیرزن نابینا نمی توانست راهنمای خوبی برای ما باشد. دوستم هم مثل من نمی توانست فارسی بخواند، برای همین فقط از روی حدس و گمان می توانستیم آرامگاه فروغ را بشناسیم.


    قله رفیع شعر مدرن ایران ...


    در بین قبور شروع به جستجو کردیم. بعد از چند دقیقه، قبری را پیدا کردیم که تازه روی آن گل ریخته بودند و هنوز شمع آن روشن بود. از درخت کوچک بالای سر آن نیز لامپی روشن آویزان بود. عینهو در شعر مشهور « هدیه » : « اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه ». آری فروغ با آرامگاه کوچک اش در آنجا بود. حدس زدیم که روی سنگ قبرش شعری حک شده باشد. گویی در زیر حروف سیاه و خزه دار به خواب عمیق فرو رفته بود. در یک لحظه از حضور در آنجا ناراحت شدم و به ناچار به اطرافم نگاه کردم. پیش خود گفتم « ای کاش فارسی می دانستم ». لااقل می توانستم نوشته روی سنگ قبر را بخوانم. در این حسرت، سنگینی سکوت گورستان را که هیچ برازنده فروغ نبود ، حس می کردم. یک شاعر پیش از همه آفرینشگر زبان است. شاعران تنها به واسطه زبان به موجودیت سرزمین خود دامن می زنند. آیا بدون شعر فروغ، تهران و یا اصفهان با آن « طنین کاشی آبی » چیزی کم نداشت؟ در آن لحظه حس کردم شعری که در ذهنم بود با ذهن و شعور فروغ همزاد خواهد شد. زمختی صدای درون و نیز سکوت گورستان چنان خلایی ایجاد کرد که ماندن در آنجا را جایز ندانستم. آماده حرکت بودیم که دو زوج جوان پیدا شدند. آنها بلحاظ باز بودن در وارد شده بودند. یکراست به طرف آرامگاه فروغ آمدند. دختر جوان شمعی از کیفش در آورد و روشن کرد. خیلی سحرآمیز بود. از آنها خواستم تا شعر روی سنگ قبر را برایم بخوانند. اشتباه نکرده بودم. روی سنگ قبر، شعر « هدیه »ی فروغ حک شده بود. سپس همچون بسیاری از ایرانیان خوش ذوق برای ما شعر خواندند. یک لحظه با مجذوب شدن به کلماتی که روی سنگ قبر با حروف سیاه و خزه دار حک شده و متعلق به سال 1969 ، سال وفات شاعر بود کمی به فکر فرو رفتند. و من در سایه آن صدا، به دستان مدفون شده اندیشیدم که متعلق به فروغ بود:
    دستهایم را در باغچه می کارم
    سبز خواهم شد، می دانم ، می دانم ، می دانم
    و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
    تخم خواهند گذاشت


    از هرگوشه و کنار ایران، علاقمندان به فروغ برای خواندن مصراع هایی نظیر : « در گودی انگشتان جوهریم » که بر سنگ مزارش حک شده، می آمدند. 35 سال تمام بی هیچ خستگی، شمع روشن و گل ها نثار می کنند. شخصی را که می شناختم می گفت: هر موقع که به آرامگاه فروغ رفته ام گل ها و شمع ها را دیده ام. 35 سال تمام اینگونه بوده است». فروغ با نثار نشئه ی حزن انگیز خود، دیگر گورستان را هم شبیه شعر خود کرده بود. او در سن 69 سالگی، زمانی که سرش به پیاده رو خورد، تنها 32 سال داشت، و با خود کلیات اشعار که به منزله قله رفیع شعر مدرن ایران است، فیلم ها و زندگی پرفراز و نشیبی را که حرف و حدیث های ناتمامی دارد ، به یادگار گذاشته بود. مرگ ِ او را بر اثر تصادف ماشین می دانستند. اما آشنایان به شعر و زندگی او، این مرگ را برازنده ی شاعر نمی دانستند. بعضی معتقد به خودکشی و بعضی ها او را قربانی سوء قصد می دانستند ... معتقدان به سوء قصد، به روح عصیانگر فروغ استناد می کردند؛ چرا که شاعر ِ شعر « آیه های زمینی » که در آن رژیم مستبد شاه مورد انتقاد قرار گرفته، کسی جز فروغ نبود. او تنها به نوشتن اکتفا نکرد، شهامت نشر آن را هم داشت. به هرحال با جسارت بی پروای خود رژیم شاه را به زیر سوال می برد. از آن وقت تاکنون، آن شاعر جوان با غم و اندوه و نگرانی مختص خود، مسائل زنان را در ادبیاتی که برای آنها راه ورودی نبود به مرحله ای رساند که شاعران کهنه کار که او را با شک و تردید تعقیب می کردند در مقابل شعر او سر تعظیم فرود آوردند. امروزه فروغ، مشهورترین شاعر شعر مدرن ایران است که در دنیا او را می شناسند. اما زندگی او را مختص به شعر نمی دانند. فیلم مستند « خانه سیاه است » که آن را در یکی از جذام خانه های شمال ایران به تصویر کشیده، در محیط سینمای جهان عکس العمل هایی را برانگیخت؛ برتولوچی ، او را یک مستندساز روایت گر می داند. امروزه در بسیاری از محافل هنری، هنر او را قبله هنر مدرن ایران به حساب می آورند. از شعر گرفته تا هنرهای زیبا، از سینما تا موسیقی ، آثار زیادی – با اضافه کردن آثار عباس کیارستمی و شیرین نشاط – تحت تأثیر شعر و زندگی فروغ به وجود آمده اند.
    علاوه بر تهران، آرزوی رفتن به اصفهان را که یکی از محل های جغرافیای شعری فروغ با آن مصراع « طنین کاشی آبی » می باشد، در سر پروراندم. عجیب آنکه نقش جهان را که در اصفهان دیدم، زنده تر از آن نبود که در شعر فروغ خوانده بودم. طنین کاشی آبی اصفهان در جایی دیده نمی شود بلکه همگی آنها – همچون شاعران بزرگ – زاده ی زبان و بیان آفرینشگر شاعر است. آری ، روح بی نهایت است. او تنها تهران و اصفهان را در .... ی خود جای نداده بود.
    شعری که من فکر می کنم در گوشت و پوست و استخوان فروغ پرداخته و فرازبانی شده است. فروغ بهتر و بیشتر از آن را در نظر می گرفت که زنان در شعر خود از تن خود سخن به میان آورده و هستی خود را در مرکز آن قرار می دادند؛ شهامت و عشق او به بازگویی جسمی که خاستگاه مرگ و زندگی بود او را فروغ فرخزاد کرد

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #69
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    بررسی تطبیقی شعر و اندیشۀ فروغ فرخزاد و سیلویا پلات
    فروغ فرخ زاد
    مقدمه پیروان نقد روانشناخت ی، اثر ادب ی را در درجۀ اول، بیان حالت ذهن ی و شخص یت فرد ي
    نویسندة آن م یدانند. این رو یکرد در اوا یل قرن نوزدهم و در نت یج ۀ رو یکرد ب ی انگري
    رمانتیسم پد ید آمد که جا یگزین نظرات ت قلیدي و عملگرا ي پ یش از خود بود . در سال
    عمدتاً از جوهر ي « از جانب منتقدان زمان » 1827 م. توماس کارلا یل گفت س ؤال را یج
    روانشناسیک برخوردار است و بناست با کشف و ترس یم طب یعت خاص شاعر از رو ي
    شعرش پاسخ داده شود.
    در دورة رمانتیک، شاهد عمل به هر سه شیوة نقد هستیم که همگی بر این فرض
    استوارند که اثر ادبی با ویژگیهاي عاطفی و ذهنی مؤلف آن برابر است. این سه شیوة
    عمل عبارت اند از:
    1) اشاره به شخصیت مؤلف براي توضیح و تفسیر اثر ادبی.
    2) اشاره به آثار ادبی براي ساختن شخصیت زندگینامهاي مؤلف.
    3) حالت قرائت اثر ادب ی مخصوصاً به عنوان روش ی برا ي تجرب ۀ ذهن ی ت ی ا ضم یر
    شاخص نویسندة آن.
    دکترعبدالحسین زرین کوب، در کتاب نقد ادبی، دربارة نقد روانشناختی چنین می نویسد:
    بعضی از نقادان نیز، در نقد ادبی بر مبادي و اصول روانشناسی اتّکا کردهاند. این »
    دسته از نقادان میکوشند، جریان باطنی و احوال درونی شاعر یا نویسنده را ادراك و
    بیان نمایند؛ قدرت تألیف و استعداد ترکیب ذوق و قریحه شاعر یا نویسنده را بسنجند؛
    نیروي عواطف و تخیلات او را تعیین دارند، و از این راه تأثیري را که محیط و جامعه و
    سنن و مواریث در تکوین این جریانها دارد، مطالعه کنند و بدی نگونه نوع فکر و سجیۀ
    .(48 ، زرین کوب، 1369 ) « روحی و ذوقی شاعر را معین نمایند
    این طر یقۀ نقاد ي نخست مس ئلۀ ماد ة شعر و ادب را مطالعه م یکند . ای ن نکته که
    شعر و اد ب مثل همه اقسام هنر قبل از هر چ یز عبارت از ایجاد دنیاي تازه ا ي است که
    روح و قلب انسان در آن شکفته میشود و در ا یجاد و ابداع چن ین دن ی ایی تمام قوا ي
    نفسانی هنرمند مداخله دارد، امر ي است که اکثر فلاسفه و حکما یی که از مباد ي و
    اصول کانت پ یروي کرده اند به آن معتقدند . بدین ترت ی ب، شعر و ادب ن ی ز مانند سا یر
    هنرها نمودي نفسان ی است. هم از جهت شاعر یا نویسندهاي که آن را ابداع م یکند و
    هم از جهت خواننده اي که از آن محظوظ م یشود . زی را از جهت ارتباط با شاعر ی ا
    نویسنده، شعر و ادب تخ یل ابداع ی و ترک یبی است که موجد و محرك آن الهام هنر ي و
    جذبۀ ذوق ی به شمار م یرود. این امور ه مه از مقول ۀ نفسان یات اند و به ا ی ن اعتبار شعر و
    ادب جز نمود ي نفسان ی چ ی زي ن ی ست. اما از لحاظ ارتباط با خواننده ، شعر و ادب
    محرکی نفسان ی است که در انسان موجد لذت و الم م یگردد و در او تأث یر م ی کند و او را
    به ه یجان م یآورد و گاه ن یز به عمل و اراده وام یدارد. ای ن امور ن ی ز همه از مقول ۀ
    روانشناسی اند و به این لحاظ نیز شعر و ادب مسئلهاي روانشناختی است.
    از ا ین جهات توجه به ارزش روانشناس ی را منتقدان در فهم آثار ادب ی بس یار مهم
    شمرده، آن را مفتاح سا یر شقوق و اقسام نقد به شمار میآورد هاند. میتوان گفت از نظر
    منتقد، شعر و ادب عبارت از روانشناس ی شاعر یا نو یسنده است و ذوق و وجد و شور و
    احساس و تخیل او را که تحت تاثیر جذبه و الهام، صبغۀ شعر گرفته است بیان میکند.
    شاید بتوان گفت ا ین ش یوه، حالات روان ی ح اکم بر هنرمند و جامعه او را بررس ی و
    تحلیل م یکند. بدینمعنی که با تفس یر رو انشناسانۀ اثر ادب ی، م یتوان خود هنرمند را
    بهتر شناخت و انگ یزههاي حقیق ی او را برا ي ساختن چن ین ادبی اتی پی دا کرد . نقد
    روانشناختی م یتواند بسیاري از مسائل پنهان روانی هنرمند را برملا کند و چه بسا که
    خود هنرمند از آنها بیخبر است.
    1976 م.) اما به شدت با تحل ی لها ي زندگینام هاي و - مارت ین های دگر( 1889
    روانشناختی ازآثار اند یشهوران و هنرمندان مخالف بود . نقل است که در کلاس درسش
    16 ). دربار ة ، احمدي ، 1381 ) « او به دن یا آمد، کار کرد و مرد » : دربارة ارسطو گفته بود
    من به طور مشخص و واقع ی خار ج از من هستم، خارج از » : خودش ن یز از او نقل شده
    ریشۀ واقع ی و فک ريام، مح یطم، زم ینۀ زندگ یام و هر آنچه از ا ی نها در دسترس من
    .( همان، 16 ) « همچون تجربۀ زندهاي که در آن زیستهام قرار میگیرد کار میکنم
    این حکم حت ی اگر در مورد ف یلسوفان، و از جمله خود ها یدگر، صادق بوده باشد -
    که ن یست- به هیچ وجه دربار ة هنرمندان صدق نم یکند. هنرمند حت ی اگر به فرض محال
    خویشتن بدر آید، چگونه میتواند از ق ید تار یخ، جغراف یا، مح یط و ... رهایی « من » بتواند از
    یابد. آوردهاند که وقت ی شعر ي از ابن معتز براي ابنالرومی خوانده شد که در آن ماه نو به
    قایقی س یمین عنبربار تش بیه شده بود او با نگاه ی منتقدانه این تشبیه را حاصل زندگ ی
    او در دربار و نتیجۀ ادراك قبلی وي از حیات پرزرق و برق شاهانه دانسته بود
    .(47 ، (زرین کوب، 1369 ، ج 1
    منتقدان و اد یبان بس یاري در شرق و غرب عالم بر اهم یت اطلاعات زندگ ی نامه اي در
    74 و ، فهم و نقد آثار هنرمندان و به وی ژه شاعران ت أکی د کرده اند (رك. ولک ، 1373
    186 ). البته منتقدان ی نیز هستند که چندان به ت أثیر نحو ة مع ی شت و ی ا ، سارتر، 2536
    احوالات روح ی شاعر بر شعر، و نو یسنده بر نوشته اعتقاد ندارند و یا حداقل به رابطه اي
    علّی و معلولی بین هنرمند و اثرش قائل نیستند.
    با این حال جمع کث یري از ادب شناسان و ناقدان بر ت أثیر مح یط و روان بر هنر
    هنرمندان باور دارند . اگر چن ین باور ي ن یز در م یان منتقدان وجود نداشت ، مطالع ۀ اشعار
    - 1932 م.) و فروغ فرخزاد ( 1966 - دو شاعر بزرگ هم روزگار ما، س یلویا پلات ( 1963
    1934 م.) مورد نقضی بر آن نظریه بهشمار میآمد.
    این دو شاعر که هزاران ک یلومتر دور از هم زندگ ی م یکردند به دل ی ل تجربه ها ي
    زیستی مشترك، آثار مشابه ی آفر یدند. محتوا، درونمایه، مضامین و شکل ب ی ان در اشعار
    این دو شاعر هنرمند به نحو شگفت آوري همگون و مشابه است و جز از راه تحل ی ل
    زندگینامهاي بهسختی میتوان به راز این مشابهتها پی برد.
    در این مقاله، پس از گذري کوتاه بر زندگی این دو شاعر به ذکر مشابهت هاي فکري
    بر اساس تحلیل زندگینامه اي خواهیم پرداخت.
    سیلویا پلات و فروغ فرخزاد
    سیلویا پلات در 27 اکتبر 1932 (حدود دو سال پیش از فروغ ) در بوستون ماسا چوست
    از ایالتهاي آمریکا به دنیا آمد . مادرش آرلیا شروبر اطریشی الاصل و پدرش دکتر امیل اتو
    پلات لهستانی تبار و هر دو دانشگا هی بودند . پدر سیلویا حشره شناس و متخصص زنبور
    عسل بود . او که مدت ها از دیابت حاد در رنج بود آنقدر معالجه خود را به ت أخیر انداخت
    که بالاخ ره در سال 1940 چشم از جهان فرو بست و شوك شدید روحی به سیلویاي
    هشت ساله وارد آورد . این دختر پدر از دست داده در سال 1950 وارد کالج اسمیت
    شده و تحصیلات دانشگا هی خود را آغاز کرد . وي در آن سال ها هم دانشجوي موفقی
    بود و هم نویسنده اي جوان که نوشته هایش در نشریات چاپ می شده و بعض اً جوایزي
    برایش به ارمغان می آورد. سیلویا در سال 1953 به عنوان ویراستار مهمان مجل ۀ
    یک ماه را در نیویورك به سر برد و پس از بازگشت، در اثر افسردگی و « مادموازل »
    تألمات روحی، دست به خودکشی ناموفقی زد و در آسایشگاه روانی تحت معالجه و
    شوك الکتری کی قرار گرفت . پ لات شرح وقایع آن روزها را بعدها در قالب رمانی با عنوان
    به دست چاپ سپرد. سال 1955 بود که بورس دانشگاه (Bell Jar) « حباب شیشه »
    که شاعر جوان و « تد هیوز » کمبریج را به دست آورد و به لندن رفت و در آنجا با
    آتیه داري بود؛ آشنا شد و سال بعد با وي ازدو اج کرد . در سال 1960 اولین مجموعه
    چاپ شد و تحسین منتقدان را ،(Colossus) [ غولدیسه ] « بچه غول » اشعارش با عنوان
    برانگیخت. در اواخر سال 1962 به علت بی وفایی شوهر از وي جدا شده، همراه با دو
    فرزند خردسالش در خانه اي خارج از لندن اقامت گزید و بهترین آثار عمرش را خلق کرد .
    سرانجام سیلویا پلات در 11 فوریۀ 1963 خودکشی کرده و به زندگی خویش پایان داد.
    شعرس یلویا پلات را م یتوان به سه دوره تقسیم کرد: دورة اول که ا ی ام نوجوان ی و »
    جوانیاش است، و شعرها ب یشتر به س یا همشق م یمانست . دورة دوم شعر س یلویا پلات
    مابین اوا یل سال 1956 ت ا او اخر 1960 م. را دربر میگیرد. اولین شعرها ي ا ین دوره برا ي
    او سرآغاز تولد ي دیگر است و شعرهاي نخستین مجموعه او را هم شامل میشود. تحول
    شاعرانۀ او زمان ی که سبک و س یاق و یژة خود را یافت ، کامل تر شد . در هر مرحله از
    شعرهایش ارجاعات ی به متن زندگ ی و روابط خاص و خاط راتی صورت گرفته است . دورة
    سوم شعر او از سپتامبر 1960 م. آغاز م یشود. در ا ین دوره سا ختار منطق ی بهتر ي به
    شعرهایش داده است . در واقع دور ة سوم آثار او ب یشتر از ح ی ث نظم کار ياش اهم ی ت
    دارد و برخ ی از شعرها یش را بازنو یسی کرده و برخ ی را پاسخ ی به شعرها ي د یگران قرار
    .( مقدمۀ تد هیوز بر اشعار پلات: 11 ) « داده است
    با مطالع ۀ اشعار فروغ فرخزاد ن یز واضح است که شاعر در گذر از مس یر شاعر ي با پ یچ
    و خمهایی مشابه روبهرو بوده و فرازها و فرودهایی مشابه را از سر گذرانده است.
    « اسیر » فروغ فرخزاد ن یز یک چهره دارد با دو ن ی مرخ متفاوت . یکی آ ینۀ چهر ة شاعر »
    است که اشعار او را از سال هاي 1332 تا 1339 در برم یگی رد و « عصیان » و « دیوار » و
    ایمان ب ی اوریم به آغاز فصل » و « تولدي د یگر » نی مرخی که آ ینۀ چهر ة شاعر است در
    و اشعار سال هاي 1339 ت ا 1345 را در بر دارد. آین ۀ ن ی مرخ اول، آینه اي است « سرد
    کوچک در خا نهاي محدود ، نما یندة زن ی تنها و معترض، با تموج و تلاطم احساسات زنانه
    و مادرانه، در ق یام در برابر آداب و سنن معمول و معهود خانوادگ ی، در شعرها یی به قالب
    چارپاره با خط محتوا یی که در سطح م یگذرد و از آنجا که ب ی ه یچ ای ستگاه و منزل
    توقف و تعمق ی است، خواننده را ت نها بر خط افق ی و درازا ي شعر به پ یش م یبرد . آین ۀ
    نی مرخ دوم، آ ینهاي است در جهان ی نامحدود ، نما یندة زن ی همچنان تنه ا، با سر یان و
    جریان تخ یل و تفکر ي جهان ی، در شعرها یی آزاد و با خط محتوا یی که د ر عمق حرکت
    .( 11 و 12 ، حقوقی، 1384 ) « دارد. با ایستگاهها و منازل توقف و تعمق بسیار
    تأثیر و نقشِ ا ین دو زن در ادب یات زمان ح یاتشان و بعد از آن، آن قدر ز یاد است که
    با وجود گذشت ب یش از چهل سال از مرگشان، هنوز هم موضوع پژوهش ها ي ادب ی
    عمیقی قرار می گیرند.
    زن ی پرتلاطم و پراحساس را تصو یر م ی کند که با « خویشتنِ » ، اشعار این دو زن
    روحیه اي سرکش و مقاوم اما سرشار از لطافت ی تماماً زنانه در برابرِ تلخ ی ها ي زندگ ی
    ایستاده است و مبارزه م ی کند . جالب ا ینکه هردو در اوا ی ل س ی سالگ ی از ای ن دنی ا
    می روند. فروغ در یک تصادف بحث برانگی ز و پلات هم با خودکش ی به وس یلۀ گاز
    آشپزخانه. هردو همسران مردان ی هست ند که روز ي عاشقانه دوستشان م ی داشتند. (فروغ
    با هم ۀ علاقه اش از پرو یز شاپور جدا م ی شود و انگ ی زة اصل ی پلات برا ي خودکش ی،
    خیانت همسرش تد ه یوز بوده است ) و ه ر دو این زنان در کار هن ري خود دوره ها ي
    متفاوت داشتهاند.
    بررسی تطبیقی اندیشه و شعر فروغ فرخزاد و سیلویا پلات
    گفتنی است که در بررس ی تطب یقی شعر دو شاعر با ید سبک بی ان، تکی هها، توص یفات،
    ارزشها، احساسات ناب فرد ي و انفعالات درون ی و ... مورد توجه قرار گیرد. آنچه ما را به
    دنیاي درون هنرمندان رهنمون م یسازد، نشانههاي زبانی و تصو یري و یژهاي است که در
    آثارشان م تجلی است و البته هرچه ا ین نشانه ها فرد يتر باشد کشف راز و رمز آن ها
    دشوارتر خواهد بود.
    اصولاً شاعران و هنرمندان درونگرا د یریابتر بوده و آشنایی با ژرفا ي اند ی شۀ ا ی شان
    مستلزم تعمق ب یشتري است . ذکر ا ین نکته مناسب ا ین مقام است که شاعران کلاس یک
    و سنت ی با شاعران جد ید و مدرن یک تفاوت اساس ی دارند و آن ا ینکه کلاس یکها غالباً
    وظیفۀ استمرار فرهنگ و ادب یات پ یش از خود را بر عهده داشته و لاجرم آفر ی دههای شان
    بیشتر تحت ت أثیر سنت ومقولههاي فرهنگ عمومی بوده و کمتر رنگ شخص ی به خود
    گرفته است . اما در شاعران مدرن مرکز یت اثر هنر ي د ر اخت یار ذهن یت شخص ی و فرد ي
    شخصی شاعر است که در شعر سخن میگوید. « منِ » شاعر است و این
    دو شاعر مورد نظر ما ن یز جزو هم ین دسته از هنرمندان هستند . س یلویا پلات و فروغ
    « من » فرخزاد حداقل در آ یینۀ اشعار اخ یر خود بس یار درون گرا بوده و فردی ت و حضور
    شخصی، در اشعارشان موج م یزند. مس ئلۀ اصل ی ا ین دو شاعر نه جهان ب ی رون، بلکه
    جهان روح و روان خودشان بوده و حت ی نگاهشان به دن ی اي خارج از پس نفسان یات و
    تفرّد ژرف ی است که نشانگر دلمشغول یهاي درون گرایانۀ آن هاست؛ گرچه هر دو در اوا ی ل
    کار شاعر ي خود برون گرایی و نگاه صرف به جهان خار ج را تجربه کردهاند . سع ی ما در
    این بخش از سخن آن است که از ورا ي پرد ة کلام ا ی ن س خنوران راه به عالم اذهان
    ایشان برده و مشابهتهاي احتمالی را بسنجیم.
    -1 احساسات و انفعالات
    1-1 ) نخست ین مسئلهاي که در خوانش تطب یقی شعرها ي ا ین دو شاعر به چشم م یآی د،
    بسامد بالا ي تعب یرات و کلمات منف ی یأسآلود و س یاه است . درست همانند س ینماي نوار
    در اروپا ي پس از جنگ جهان ی دوم، فضاي غمبار و گاه کسل کننده و انباشته از اندوه و
    خستگی و پریشانی و ناامیدي شعر هر دو شاعر حاصل تکرار نامعمول این تعبیرات است.
    الفاظی چون شب شوم / غراب تلخ / کسالت/ سرما/ کلاغ/ زمستان/ بیهودگی/ گلها ي
    گندیده/ ملالت/ بوهاي ناخوش / غمناك/ دریاچۀ سیاه/ زورق س یاه / مرگ / غراب ها ي
    سیاه/ کمین شب / نگاه شوم و تلخ / عروسک رشک آگین/ چشمان مات م یشی رنگ / پیکر
    پوشالی/ جفت پرکشیده / قفل پلکها/ قلب گریزان/ استخوانی ماه ... در شعر پلات؛
    و تعب یراتی مثل تشنج/ بیهودگی/ غربت/ خاکروبه/ سردخانه/ بنگ/ افیون/ حفرهها ي
    خالی/ گنجشکهاي مرده / توپهاي ماهوتی/ مراسم اعدام / طناب دار / تباه ی اجساد /
    نوزادهاي ب ی سر/ ذرههاي فاسد ب یهودگی/ تجربههاي عق یم / س یاهکاري مطبخ / هجوم
    ملخها/ حقوق تقاعد / حر وف سرب ی/گل ها ي استوا یی/ گرگ ها ي ب یابان / گیاهان
    گوشت خوار/ قتل عام / اجتماع سوگوار / مردابها ي الکل / خمی ازهها ي موذ ي کشدار /
    دریافت ظلمت / اد راك ماه / دستهاي س یمانی / بیم زوال / تی ره آوار / ویرانه ها ي ام ی د/
    شب تنهایی... در شعر فروغ.
    بازخوانی برخی از فقرات اشعار فروغ و سیلویا مبین همین نکته است:
    سیلویا:
    This mizzle fits me like a sad jacket (Leaving Early).
    این نم نم باران به اندازة تن من است: مثل کتی غمناك! (دمِ رفتن).
    A world of bald white days in a shadeless socket (The Hanging Man).
    برهوتی از روزهاي سپید عریان است در مردمکهاي بیسایبان (آویخته به دار).
    A vulturous boredom pinned me in this tree (The Hanging Man).
    کسالتی کرکسوار بر این درخت میخکوبم کرد (آویخته به دار).
    فروغ:
    - نم یتوانستم، د یگر نم یتوانستم / صداي پا یم از انکار راه بر م یخاست / و یأسم از
    صبوري روحم وس یعتر شده بود / وآن بهار، آن وهم سبز رنگ / که بر در یچه گذر داشت
    با دلم میگفت / نگاه کن / تو هیچگاه پیش نرفتی / تو فرورفتی (وهم سبز).
    - و ا ین منم / زنی تنها / در آستان ۀ فصل ی سرد / در ابتدا ي درك هست ی آلود ة زم ین/ و
    یأس ساده و غمناك آسمان / و ناتوان ی این دست هاي س یمانی (ایمان ب ی اوریم به آغاز
    فصل سرد).
    2-1 ) آن منف ینگري که از بسامد بالا ي تعبی رات س یاه برم یآی د البته احساسات
    بر آن نهاد . فروغ و س یلویا به « گرفتاري در ظلمت » نامتعارفی است که م یتوان نام
    استناد اشعارشان هر دو خود را در چنبر ة س یاهی و تباه ی گرفتار م یدیدند و راه
    برون شدي نم ییافتند و همواره در حسرت نور و روشنا یی و آزادي و رها یی به توص یف
    زندان تاریک حیات خویش میپرداختند:
    فروغ:
    من از نها یت شب حرف م یزنم / من از نها یت تار یکی / و از نها یت شب حرف م یزنم
    / اگر ب ه خان ۀ من آمد ي / براي من ا ي مهربان چراغ ب یار / و ی ک در یچه که از آن / به
    ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم (تولدي دیگر – هدیه).
    و سیلویا میگوید:
    Black lake, black boat, two black, cut-paper people.
    Where do the black trees go that drink here?
    Their shadows must cover Canada.
    A little light is filtering from the water flowers.
    Their leaves do not wish us to hurry:
    They are round and flat and full of dark advice.
    Cold worlds shake from the oar.
    The spirit of blackness is in us, it is in the fishes.
    A snage is lifting a valedictory, pale hand
    Stars open amoung the lilies.
    Are you not blinded by such expressionless sirens?
    This is the silence of astounded souls (Crossing the Water).
    دریاچۀ س یاه، زورق س یاه، دو س یاه، انسانهاي تکه پار ة کاغذ ي / به کجا م ی روند ا ی ن
    درختان س یاه که در ا ین آب س یاه ر یشه دوانده اند؟/ سیاهی سا یه هایشان م یتوانست تا
    کانادا برود / نوري اندك از میان گلهاي آبی می تراود/ برگهایشان در آرزوي شتاب به -
    سوي ما ن یستند:/ گرد و صافند و پر از پندها ي س یاه / جهانهاي سرد از ضربه پاروها
    میلرزند / روح س یاهی در ماست در ماه یهاست / صخره اي دست به وداع برآورده،
    دستی ب یرنگ / ستارهها م یشکفند در م یان ن یلوفرها / آیا پر یانی چن ین خاموش کورت
    نمی کنند؟ / این همان سکوت ارواح مبهوت است (گذر از آب).
    3-1 ) گرفت اري در ظلمت ارمغان ی که برا ي دو شاعر ما م یآورد ب سی وحشتناك تر
    تاریکی » و « ترس از عدم ثبات » و فاجع هآمیزتر از اصل مطلب است و آن عبارت است از
    حتی آ یندة بس یار نزد یک.بیم و یرانی اضطراب ، وحشت از زوال و به وی ژه زوال « افق آ ینده
    لحظههاي عا شقانه. فاجعهاندیشی و احساسات ی از ا ین دست جزو مضام ین اصل ی و مکرر
    اشعار هر دو شاعر است:
    فروغ:
    - آنچنان آلوده است / عشق غمناکم با بیم زوال / که همه زندگیم م یلرزد...(تولدي دیگر).
    - نگاه کن که غم درون د یدهام / چگونه قطره قطره آب میشود / چگونه سا یۀ س یاه
    سرکشم / اسیر دست آفتاب م یشود / نگاه کن / تمام هست یام خراب م یشود ...(تولد ي
    دیگر – آفتاب میشود).
    سیلویا:
    I can taste the tin of the sky- the real tin thing.
    Winter dawn is the color of metal,
    The trees stiffen into place like burnt nerves.
    All night I have dreamed of destruction, annihilation
    An assembly-line of cut throate (Waking in Winter).
    میتوانم فلز آسمان را بچشم – همان چ یز واقعاً فلز ي را / سحرگاه زمستان به رنگ
    فلز است / درختها مثل اعصاب سوخته در جا م یخشکند / سراسر شب خواب و یران ی
    دیدهام، خواب نابودي / صفی از گلوهاي بریده... (بیداري در زمستان)
    و « هراس ها » از فروغ و « ایمان ب یاوریم به آغاز فصل سرد » مراجعه به شعر بلند
    از س یلویا و خوانش دوبار ة آن ها عمق نگران ی و ناام ی دي و ترس و « بلند يهاي بادگ یر »
    اضطراب را در وجود آن دو نمایانتر میکند.
    رنج خود را از این ملال جان فرسا توصیف میکند: « آویخته به دار » او در شعر
    By the roots of my hair som god got hold of me.
    I sizzled in his blue volts like a desert prophet.
    The night snapped out of sight like like a lizard’s eyelid:
    A world of bald white days in a shadeless socket.
    A vuturous boredom pinned me in this tree.
    If he were I, he would do what I did. (The Hanging Man)
    خدایی به چنگ گرفت مرا از ر ی شۀ گ ی سوانم/ و من گداختم، همچون پ ی امبري
    صحرایی در صاعق ۀ ن یلی رنگش ./ شب از د ی درس دور شد ؛ چون نگاه در پشت پلک
    سمندر:/ برهوتی است از روزها ي سپ ید برهنه در حدقه ها یی ب ی سا یبان./ کسالت ی
    کرکسوار، بر ا ین درخت م یخکوبم کرد ./ اگر او جا ي من بود، هم ین م یکرد که من
    کردم (آویخته به دار).
    4) نگاه و احساس بس یار منف ی و پرخاشگرانه و تو أم با سوءظن نسبت به مردان از -1
    فروغ « اس یر » دیگر وجوه مشترك ا ین دو شاعر است . بخش اعظم شعرها ي مجموع ۀ
    اختصاص دارد به حملات تند به مرد و گلا یه از بیوفایی او که تنها به نقل دو نمونه
    بسنده میکنیم:
    اي زن که دلی پر از صفا داري از مرد وفا مجو مجو هرگز
    او معنی عشق را نمی داند راز دل خود به او مگو هرگز (خسته)
    زن بدبخت دل افسرده ببر از یاد دمی او را
    این خطا بود که ره دادي به دل آن عاشق بدخو را (چشم براه)
    سیلویا ن یز در اشعار، نوشتهها و خاطراتش ره یافتی بس یار مشابه با فروغ دربار ة مردان
    از مردها بدم میآمد چون مجبور نبودند مثل ...» : دارد. او در دفتر خاطراتش م ینویسد
    زنها زجر بکشند ... وقتی زن حت ی برا ي کره اي که رو ي نان م یمالد صرفه جویی م یکند
    پلات، ) « میتوانند خ یلی راحت بروند قمار ک نند. مردها ، مردها ي بو گندو و مزخرف
    .( 1382 ، خاطرات سیلوپاپلات، 369
    هر دو ي ا ین شاعران در آخر ین سالهاي حیات خود، نسبت به اوایل کار شاعر ي به
    زبانی پخته تر و ا یهام و تلم یح ب ی شتري دست یافته بودند و در اوج حرف ۀ شاعر ي و
    جوانی، به فاصلۀ سه سال جان دادند . در آخر ین سالهاي زندگ ی، هر دو ا ین زنان گو یی
    چیزي جز ظلمات محض در پ یش رو ي خ ویش نم یدیدند و چون شبح ی سایهوار که در
    تاریکی قدم بر میدارد، با گامهایی که طنین تنهایی داشت به سوي ظلمت محض قدم
    برمیداشتند. و هر دو چیزي به جز سیاهی شب در آن سوي مرگ نمیدیدند.
    -2 تفکرات
    شکی ن یست که شاعران نه از راه خردمند ي و تعقل بلکه از طریق نوعی نبوغ و اله ام
    شعر م یگویند. بنابراین به ندرت م یتوان از طر یق شعرشان دستگاه فکر ي فلسف ی منظم
    و یکپارچهاي ترس یم کرد . اما به هرحال ا ین نبوغ و الهام در بستر ذهن یتی تجل ی م ییابد
    که کم وبیش تشخص ی د ارد و قالب بندي شده است . بهدیگر سخن ، شاعر آنگ اه که به
    نیروي اله ام و نب وغ خود به سرا یش م یپردازد در حق یقت به درون ی ات و اندی ش هها ي
    آگاه و ناخودآگ اه خود رنگ و لع ابی هن ري م یبخشد . پس سخن گفتن در مورد
    تفکرات یک شاعر به معن ی باز نمودن محتوا و درون مایۀ هنر اوست که به دلا ی ل پ یش
    گفته لزوماً از یک سامانۀ متعین تئوریک پیروي نمیکند.
    روشنفکران آن دسته از مرد م اند که ز یستن راض یشان نم یکند » : رمونآرون م یگوید
    5). به ا ی ن معنا، ، دوستدار، 1983 ) «. بلکه م یخواهند وجود خود را توج یه کرده باشند
    هم فروغ فرخزاد و هم س یلویا پلات را م یتوان در زمر ة روشنفکران محسوب داشت ؛ چرا
    که آثار ا ین دو هنرمند از روح ی سرکش و عاص ی د ر برابر روزمر گی حکا یت م یکند. ای ن
    دو شاعر به گواه ی شعرشان همواره در جستجو ي افق ها ي تازه و ره ی دن از سکوت و
    سکون و خمود بودهاند:
    فروغ:
    آه اگر راهی به دریاییم بود از فرو رفتن چه پرواییم بود
    گر به مردابی ز جریان ماند آب از سکون خویش نقصان یابد آب
    (مرداب)
    سیلویا در آثا ر منثور و منظومش همانند فروغ از راض ی شدن به موفقیتهاي حقیر و
    نمیتوانم خود را به چ یزها ي » : درافتادن در ورط ۀ جمود گر یزان بود و پ یوسته م یگفت
    پلات، 1382 ، خاطرات سیویاپلات، 438 ) و ب یرحمانه از آثار ) « کوچک دل خوش کنم
    .( خود انتقاد می کرد (همان، 349
    فروغ و س یلویا هرگز با روزگار خود کنا ر ن یامده و اقتضائات آن را نپذ یرفتند و
    ارزش هاي حاکم بر جامع ۀ خود را بارها و بارها در اشعارشان ا ی نگونه به باد تمسخر و
    انتقاد گرفته، بر ابتذال انسان مدرن شوریدند:
    فروغ:
    -... آیا شما که صورتتان را / در سا یۀ نقاب غم انگیز زندگ ی / مخفی نموده اید / گاه ی
    به ا ین حقیقت یأسآور / اندیشه م یکنید / که زنده هاي امروز ي / چیزي بجز تفال ۀ ی ک
    زنده ن یستند؟ / گویی که کودکی / در اولین تبسم خود پیر گشته است / و قلب ، ای ن
    کتیبۀ مخدوش / که در خطوط اصل ی آن دست برده اند / به اعتبار سنگ ی خود / دیگر
    احساس اعت ماد نخواهد کرد / شاید که اعت یاد به بودن / و مصرف مدام مسکن ها / امی ال
    پاك و ساد ة انسان ی را / به ورطه زوال کشانده است / شاید که روح را / به انزوا ي ی ک
    جزیرة نامسکون / تبعید کردهاند... (دیدار در شب)
    سیلویا:
    Already he can feel daylight, his white disease,
    Creeping up with her hatful of trivial repetitions.
    The city is a map of cheerful twitters noe,
    And everywhere people, eyes mica-silver and blank
    Are riding to work in rows, as if recenently brainwashe (Insomniac).
    -... کم کم روشنا یی روز را احساس م یکند، آ ن کسالت سف ید را / که با کلاه ی پر از
    تکرارهاي مبتذل آفتاب ی م یشود / اکنون شهر نقشه اي از ج یکجیکهاي شاداب است /
    و آدم ها با چشم هاي مات و مرمر ین / ردیف به رد یف به سو ي کار م یرانند، همچون
    مسخ شدگان (بی خواب).
    ( همان ، 143 ) « اله ۀ خون آشام » 93 ) و ، فروغ ، 1989 ) « یار و دلدار » ا ین ،« شعر »
    « مفر » 292 ) و ، پلات، 1382 ، در کسوت ماه، 1989 ) « فوران خون » به تعبیر فروغ و
    (پلات، 1382 ، خاطرات سیلویا پلات، 398 ) به تعبیر س یلویا عرصه اي بود برا ي عرض ۀ
    اندیشههاي روشنفکرانه اي چون ن یهیلی سم و نقد مدرن یته . هردو شاعر را م یتوان
    هنرمندانی متعهد قلمداد کرد که تعهد و وجدان اجتماع یشان در قالب شعر تجل ی
    انتقادي خود را پیدا کرده است.
    یکی از مهم ترین عناصر ي که فروغ و س یلویا را به هم نزد ی ک م یکند، زنانگ ی
    شعرهایشان است . وقتی زن ی از حس هایش م یگوید و ب یپرده و رك و به زبان شعر، ما
    حرفهاي آدم ی را م یشنویم که با ما درد دل میکند. چه فرق میکند س یلویا باشد ی ا
    فروغ. این شباهت بزرگ ی است م یان ا ین دو؛ چرا که هردو ي ا ینها با هم ۀ زن بودنشان
    شعر گفته اند و از ح یث لح ن کلام ، تصو یرها، مضمون هاي مشترك به هم شب یه اند. هر
    دو آن ها به دور از لحن خالص رمانت یک که ر و به جانب ابتذال و احساسات یگري گرا یش
    دارد، صدایی بس زنانه دارند.
    حس نوستالژیک هر دو شاعر نسبت به دوران پاکی و صفا و صداقت کودکی ،
    تعبیرشاعرانهاي است از غربت انسان مدرن در دنیاي ماشینی و خالی از ذوق و احساس
    که حداقل براي شاعران، متفکران و و روشنفکران غیر قابل تحمل است.
    بررسی همانندي هاي بسیار در تفکر و اندیش ۀ این دو شاعر ، دراز د امن تر از مجال
    اندك این مقال است . اما ذکر این نکته بایسته است که هر دو شاعر به لحاظ فکري دو
    داشته اند. در آثار اخیر سیلویا « تولدي دیگر » دورة متمایز را تجربه کرده و به تعبیر فروغ
    پلات جهشی فو قالعاده از نظر کمی و کیفی به چشم می خورد که نمایانگر تحول عمیق
    روحی و ذهنی وي در ماه هاي انجامین حیاتش می باشد. فروغ نیز پس از سه دفتر شعر
    ایمان بیاوریم به آغاز فصل » و « تولدي دیگر » نسبتاً کم مایه در سال هاي آخر زندگی با
    چهرة پیشرفته و عمیقتري از شعر و اندیشه خود را به نمایش گذاشت. « سرد
    افق هاي مشترك فکري و احساسی
    در ذیل، از میان این احساسات مشترك و مشابهتهاي فکري فراوانی که در
    درونمایه هاي اشعار سیلویا و فروغ دیده میشود به اختصار نمونه هایی کوتاه ذکر می شود:
    -1 عشق
    عشق در نظر هر دو شاعر مقوله اي بنیادین در هستی شناسی شاعرانه است که البته براي
    هر دو، جنبۀ تراژیک آن نمایان شده است.
    سیلویا:
    Love is a shadow.
    How you lie and cry after it
    Listen: these are its hooves:
    It has gon off, like a horse. (Elm).
    عشق یک سایه است/ چگونه به دنبالش می افتی و زار میزنی/ گوش کن: این سم
    ضربههاي آن است/ مثل اسب دور میشود....(نارون).
    فروغ:
    - عشق؟/ تنهاست و از پنجرهاي کوتاه/ به بیابانهاي بیمجنون مینگرد/ به
    گذرگاهی با خاطرهاي مغشوش/ از خرامیدن ساقی نازك در خلخال....(در غروبی
    ابدي،تولدي دیگر).
    -2 ناامیدي، یأس و بیهودگی
    ارمغان عشق ورزي براي هردو شاعر یأسی است ژرف و در حقیقت از طریق عشق
    است که به پوچی و نافرجامی هستی می رسند.
    بررسی تطبیقی شعر و اندیشۀ فروغ فرخزاد و سیلویا پلات 33
    سیلویا:
    Let me sit in a flowerpot,
    The spiders won,t notice.
    My heart is a stopped geranium(Poem for a Birthday).
    بگذار در گلدانی بنشینم/ عنکبوت گمان نمیبرد/ قلب من یک شمعدانی مرده
    است... (شعري براي میلاد).
    فروغ:
    - در شب کوچک من، افسوس / باد با برگ درختان میعادي دارد / در شب کوچک
    من/ دلهرة ویرانی است (تولدي دیگر).
    - پشت این پنجره شب دارد میلرزد / و زمین دارد باز میماند از چرخش پشت این
    پنجره یک نامعلوم / نگران من و توست (باد ما را خواهد برد).
    -3 مرد/ معشوق زمینی
    سیلویا و فروغ قربان یان بزرگ عشق زم ینی و دلبستگ ی به جنس مذکر هستند . شا ید
    ناکامی هاي فاجعه بار آن دو، در راه عشق زم ینی بود که تصو یر متما یزي از عشق برا یشان
    اینگونه ترسیم نمود:
    سیلویا:
    I
    Know you appear
    Vivid at my side,
    Denying you sprang out of my head
    Claiming you feel
    Love fiery enough to prove flesh real,
    Though it’s quite clear
    All your beauty, all your wit, is a gift, my dear,
    From me (Solioquy of the Solipsist).
    من/ میدانم تو ظاهر م یشوي/ زنده در کنار من / انکار م یکن ی که از ذهن من
    تراویدهاي/ احساست را تشر یح م یکنی/ عشق آتش ینی را که جان م ی بخشد / هرچند
    آشکار است ،/تمام ز یبایی تو، هوش سرشار تو / عزیز من / هدیهاي است که من پرداخته ام
    (تک گویی).
    فروغ:
    - همه م یترسند/همه م یترسند، اما من و تو / به چراغ و آب و آ ینه پ یوست یم/ و
    نترسیدیم/ سخن از پ یوند سست دو نام / و هماغوش ی در اوراق کهنه ی ک دفتر ن ی ست/
    سخن از گیسوي خوشبخت من است/ با شقایقهاي سوختۀ بوسه تو (تولدي دیگر).
    - کوچه اي هست که در آنجا/ پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز/ با همان موهاي
    درهم و گردنهاي باریک و پاهاي لاغر/ به تبسمهاي معصوم دخترکی میاندیشند که
    یک شب او را/ باد با خود برد (تولدي دیگر).
    -4 حسرت
    شکست در عشق بی سرانجام زمینی اصولاً حاصلی جز حسرت برایشان نمی تواند داشت
    که هر دو اینگونه آن را می سرایند.
    سیلویا:
    It could be a snowfield or a cloudbank.
    I suppose it’s pointless to think of you at all.
    Already your doll grip lets go (Parliament Hill Fields).
    تودهاي متراکم از ابر ، یا زم ینی پوش یده از برف ./ شا ید اند یشیدن به تو هم یشه بیهوده
    باشد/ یاد تو از خاطرة خستهام میپرد (دشت هاي پالمنت هیل).
    فروغ:
    - آن روزها رفتند/ آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید پوسیدند/ و گم شدند/ آن
    کوچههاي گیج از عطر اقاقیها/ در ازدحام پرهیاهوي خیابانهاي بی برگشت/ و دختري
    که گونههایش را/ با برگهاي شمعدانی رنگ میزد، آه/ اکنون زنی تنهاست/ اکنون زنی
    تنهاست (آنروزها).
    - و قلب زودباور او را/ با ضربههاي موذي حسرت/ در کنج سینهاش متورم میسازند
    (بر او ببخشایید).
    -5 سادگی و زودباوري
    گرچه فرخزاد و پلات در دو فضا ي فرهنگ ی و تار یخی بس متفاوت زی سته بودند اما
    ....تشان، مشابهت هاي رفتار ي و خصلت ی فراوان ی را به بار آو رده است .سادگی اخلاق ی
    و زودباوري زنانه همسانیهاي زیادي در زبان و هنرشان ایجاد کرده است.
    سیلویا:
    We’d wink at if we didn’t hear
    Stars grinding , crumb by crumb,
    Our own grist down to its bony face.
    How they grip us through thin and thick,
    These barnacle dead! (All the Dead Dears).
    چشم برهم م یگذاریم/ گویی نشن یدهایم/ صداي فرسودن ستار هها را / تا ذره ذره /
    سنگ آس یاب به استخوان چهره برسد / ما را چگونه یافته اند، در ا ی ن فضا ي سکون،
    سکوت/ این مردگان ماهاري؟ (رفتگان عزیز).
    فروغ:
    - میتوان با هر فشار هرزةدستی/ بی سبب فریاد کرد و گفت: آه، من بسیار
    خوشبختم! (در آبهاي سبز تابستان).
    - حصار قلع ۀ خاموش اعتماد مرا / فشار م یدادند/ و از شکاف هاي کهنه، دلم را به نام
    میخواندند (ایمان بیاوریم به آغازفصل سرد).
    - آنها تمام ساده لوح ی یک قلب را / با خود به قصر قصه ها بردند (ایمان بی اوریم به
    آغاز فصل سرد).
    -6 مرگ، زوال، نابودي
    مرگ و فاجعه اندیشی موت یف اصل ی شعر ا ین دو شاعر است .کثرت مضام ین مرگ اندیشانه
    و زوال انگارانه سیطرة معنی داري بر ذهن و زبان هردو داشته است.
    سیلویا:
    The fountains are dry and the roses over.
    Incense of death. Your day approaches (The Manor Garden).
    چشمهها خشکیده و گلها بیجانند/ این غبار مرگ است. روزگارت به سر آمد
    (باغ تیول).
    And my forest
    My funeral,
    And this hill and this
    Gleaming with the mouths of corpses (Childless Woman).
    و جنگل من، مراسم تدفین من/ و این گور و این درخشش اندك/ و دهان مردگان...
    (زن بدون بچه).
    فروغ:
    - آه، اکنون تو رفتهاي و غروب/ سایه میگسترد به سینۀ راه/ نرم نرمک خداي تیرة غم
    مینهد پا به معبد نگهم/ مینویسد به روي هر دیوار/ آیههایی همه سیاه سیاه (شعر سفر)
    - اشک حسرت مینشیند بر نگاه من/ رنگ ظلمت میدود در رنگ آه من (ستیزه).
    - باز من ماندم و خلوتی سرد/ خاطراتی ز بگذشتهاي دور/ یاد عشقی که با حسرت و
    درد رفت و خاموش شد در دل گور (رؤیا).
    -7 همذاتپنداري با گیاهان
    شاید بتوان همجنس انگاري با گ یاهان را از مشخصه هاي سبک ی هردو شاعر به شمار آورد
    که خو د ن یازمند پژوهش ی مستقل و مفصل آن هم با ره یافتی روان کاوانه است . به ا ی ن
    نمونه ها که نظایرشان فراوان است توجه کنید.
    سیلویا:
    This is the lung-tree.
    These orchids are splendid.
    They spot and coil like snakes (The Sorgeon at 2 a.m).
    این درخت ریه است/ ارکیدههاي باشکوه، چنبرزده به مانند مار (جراح در ساعت 2 صبح).
    I am the sun, in my white coat,
    Gray faces, shuttered by drugs,
    Follow me like flowers (The Sorgeon at 2 a.m).
    من آفتابم/ در رخت سپیدم/ چهرههاي خاکستري تار، خراب دارو،/ دنبال منند به
    مانند آفتابگردان (جراح در ساعت 2 صبح).
    فروغ:
    - من از سلال ۀ درختانم / مرا تبار خون ی گل ها به ز ی ستن متعهد کرده است (تنها
    صداست که می ماند).
    - با تنم که مثل ساقۀ گیاه/ باد و آفتاب و آب را/ میمکد که زندگی کند (روي خاك).
    - در تن ی که شبنم یست/ روي زنبق تنم / بر جدار کلبه ام که زندگ ی ست/ یادگارها
    کشیدهاند (روي خاك).
    -8 کمالگرایی
    آنچه نام ا ین دو هنرمند جوانمرگ را جاودانه ساخ ته است، روح کمال جو و باجسارت
    آ نهاست. پیش از ا ین گفت یم که ز یستن، نه فروغ را راض ی و خشنود کرد و نه س یلویا را؛
    بنابراین هردو پیوسته رو به سوي فتح قله هاي کمال داشتند.
    سیلویا:
    I know the bottom , she says.
    I know it with my fear.
    I do not fear it: I have been there (Elm).
    ژرفنا را میشناسم/ با آوند ریشۀ بزرگم:/ همان چیزي که تو را میترساند / من از
    آن نمیهراسم: آنجا بودهام (نارون).
    فروغ:
    - کدام قله،کدام اوج؟/ مگر تمامی این راههاي پیچاپیچ/ در آن دهان سرد مکنده/ به
    نقطۀ تلاقی و پایان نمیرسند (وهم سبز).
    - دستهایم را در باغچه م یکارم/ سبز خواهم شد، م یدانم، م یدانم، م ی دانم / و
    پرستوها در گودي انگشتان جوهريام تخم خواهند گذاشت (تولدي دیگر).
    - میآیم، میآیم، میآیم/ و آستانه پ ر از عشق م یشود/ و من در آستان ه با آن ها که
    دوست م یدارند/ و دختر ي که هنوز آنجا / در آستان ۀ پر عشق ا یستاده، به آفتاب سلام ی
    دوباره خواهم داد (به آفتاب...).
    -9 مرگ آگاهی
    مرگ، مشغولیت ذهنی هردو زن هنرمند بود. از کثرت تعبیراتی که دربارة مرگ به کار
    برده اند می توان به این موضوع رسید. گویی آن دو تمام عمر در کار مرگ بوده اند.
    سیلویا:
    Goes graveward with flesh laid to the waste,
    Worm-husbanded , yet no woman (Tow Sisters of Persephone).
    گام برمیدارد بهسوي مرگ/ و تنی درهم شکسته را به کرمها میبخشد/ تن اما/ زن
    نیست (دو خواهر پرسیفون).
    The old dregs , the old difficulties take me to wife.
    Gulls stiffen to their chill vigil in the drafty half-light;
    I enter the lit house (Parliament Hill Fields).
    دردهاي کهنه / جان مست مرا به غمخوار ي برم یگزیند/ مرغان کاکا یی سرگردان از
    سرماي نیم هشب مهتابی میلرزند/ به خانۀ روشن پا می گذارم (دشت هاي پارلمنت هیل).
    فروغ:
    - مرگ من روز ي فرا خواهد رس ید/ در بهار ي روشن از امواج نور / در زمستان ی
    غبارآلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور
    - میرهم از خو یش و م یمانم ز خو یش/ هرچه بر ج ا مانده و یران م یشود / روح من
    چون بادبان قایقی/ در افقها دور و پنهان میشود
    - حق با شماست / من ه یچگاه پس از مرگم / جرئت نکر دهام که در آ یینه بنگرم / و
    آنقدر مردهام/ که هیچ چیز مرگ مرا دیگر/ ثابت نمیکند (تولدي دوباره – دیدار در شب).
    تحلیل زندگی نامه اي اشعار فروغ و سیلویا پلات
    ادبیات تطب یقی بررس ی روابط تار یخی ادب یات مل ی با ادب ی ات دیگر زبان هاست . چگونه
    ادبیات یک کشور با ادب یات د یگر سرزم ینها پ یوستگی م ییابد و بر یکدیگر ت أثیر متقابل
    مینهند؟ ادب یات مزبور چه در یافت کرده و چه چ یزهایی به عار ی ت م یدهد؟ از ا ی نرو
    ادبیات تطب یقی ب یانگر ا نتقال پد یدههاي ادب ی از یک ملت به ادب یات د یگر ملت هاست. اما
    آیا مطالع ۀ مقا یسهاي شعر س یلویا پلات و فروغ فرخزاد از جنس ادبی ات تطبیق ی است؟
    مسلم است که بنا بر تعر یف بالا چن ین ن یست؛ چرا که ا ین دو سخن ور ه یچگاه آثار هم را
    نخوانده و اصلاً ا ز وجود یکدیگر ب یخبر بوده اند . پس خوانش تطب یق ی اشعار ا ی ن دو
    هنرمند از چه مقولهاي است؟
    خود ا ینگونه مطالعات را از جنس « مجهولالقدر » دکتر خسرو فرش یدورد در کتاب
    ادبیات مقابله اي م یداند که به تعب یر ا یشان م یتوان آن را ذ ی ل و تکمله اي بر ادب ی ات
    تطبیقی شمرد. فرشیدورد مینویسد:
    آثار مشابه ی که بدون رابط ۀ فرهنگ ی و ادب ی ب ین دو ادب به وجود م یآی د، موضوع »
    ادبیات تطب یقی قرار نمیگیرد؛ ز یرا ا ین مشابهات حاصل شباهت ها و مشترکات روح ی
    ، فرشیدورد، 1373 ) « انسانها با هم است نه ثمر ة اخذ و اقتباس ادب ی ملت ها از یکدیگر
    .(808 ، ج 2
    مشابهتهاي فراوان ی که ب ین اشعار پلات و فرخزاد به چشم م یخورد، از هم ین مقوله
    است و برا ي یافتن ر یشهها و علل و عوامل آن راه ی جز جستجو در زوا ی اي زندگ ی و
    اجتماعی آن ها پ یش رو نم یماند. روزنتال ن یز که یک ی از معروف تر ین منتقدان شعر
    سیلویا است ، مصرانه معتقد است که اشعار بس یاري از س یلویا پلات به جا مانده که ه یچ
    شرح و تفس یر اد یبانهاي را بر نمیتابد و به قدري شخص ی است که برا ي گشودن راز آن ها
    فقط و فقط با ید به زندگ ی او رجوع کرد ؛ بنابرا ین ناگز یریم که نحو ة مع یشت آن دو شاعر
    را مورد مطالعه قرار ده یم. بنابراین به همین م نظور در بخش پ ی شین، تف صیلی در باب
    زندگی دو شاعر داده شده است.
    شاید هیچ واقعیتی به انداز ة رابطه این دو شاعر با پدرانشان، در حیات فردي،
    اجتماعی و هنري آن ها ت أثیر ننهاده باشد . میتوان گفت انضباط خشک نظامی، کج خلقی
    119 ) و مرگ زودهنگام و ، و بی مسئولیتی و بی مهري پدر فروغ (رك. جلال ی، 1377
    تراژیک پدر سیلویا، سرنوشت دو شاعر ما را، هم در عرصۀ زندگی طبیعی و هم در حوز ة
    حیات هنري رقم زده است . درگذشت پدر سیلویا، پدري که دلبستگی عاشقانه اي به او
    داشت، چنان ت أثیري بر وي نهاد که تبدیل به یکی از درون مایههاي اصلی شعرش شد .
    این ت أثیر،گاه خود را ب هصورت عشق و گاه نفرت، نشان میدهد. نفرت از این بابت
    که وي را ترك گفته و از نعمت محبت پدر بی نصیب گذاشته . در دفتر خاط راتش بارها
    از م رگ پدر اظه ار ت أسف کرده، اغل ب با ل ح ن و کلم اتش به او حمله م یکند .
    پلات ، 1382 ، خاطرات سیلویا ) «... پدرمرد و ترکم کرد ...» : جملاتی از این قبیل که
    هی چوقت معنی عشق به پدر را درك نک ردم، ع شق م دام م ردي » پلات، 382 ) و یا
    همخون بعد از سن هشت سالگی ... تنها م ردي که می توانست در تمام طول عمرم
    همان، 379 و نیز ر.ك. اشعارش در مورد پدر). ) «... همیشه دوستم بدارد
    از این نظر وضع فروغ بهتر از سیلویا نبود؛ درگی ريهاي وي با پدرش که از
    خلال نامه ها و نوشته هایش پیداست ، مبین این نکته است که او نیز هم چون سیلویا،
    چندان طعم محبت پدر را نچشیده بود . از نظر روانی دخترانی که از مهر پدر محروم
    بودهاند همیشه به دنبال تکیه گاهی هستند که آنچه را از راه طبیعی به دست نیاورده اند،
    از طریق مصنوعی تصاحب کنند؛ از این روست که همه یا پاره هایی از وجود پدر را در
    نزد شوهران یا دیگر مردان اطراف خود م یجویند. سرگشتگیهاي فروغ و معاشرت با
    مردان هنرمند زمان خود، از این منظر قابل توجیه اس ت که خوشبختانه با آشنایی با
    ابراهیم گلستان این درد تا حدودي التیام یافت.
    سیلویا پلات نیز به گوا هی دفتر خاطراتش، چنین دورههایی را گذرانده است و بنابر
    اقتضایات فرهنگی جامع ۀ خود، براي بازیابی مهر پدري، در طول زندگی کوتاهش دست
    به دامان این و آن شده و همین امر بر شدت سرخوردگیهایش افزوده بود. او بهصراحت
    تران ۀ ...» : عنوان می کند که در برقراري ارتباط با مردان، به دنبال یافتن پدرش است
    روستاییام را به پدرم تقدیم کردم که بهترین بود . اي کاش می توانستم درکش کنم؛ در
    آن جلس ۀ عجیب فال قهوه به رد پت نگاه کردم و عملاً ب ا خواهشم از او براي این که
    همان، 178 ). رابط ۀ او با ریچارد ساسون، نیز که ) « پدرم باشد، پدرش را در آوردم
    دیوانهوار دوستش داشت، با بی وفایی او سرانجامی تراژیک یافت و همین امر نیز بر حس
    بی اعتمادي سیلویا نسبت به مردان دامن زد . آخرین پناهگاه سیلویا شوهرش، تد هی وز،
    بعضی ...» : بود که در ابتدا به نظر می رسید جاي خالی پدرش را نیز پر کرده است
    « وقت هاي خاص، تد را با پدرم یکی می بینم و این زمان ها اهمیت بسیار پیدا می کنند
    .( (همان، 384
    تد ...» : وي در نامه ها و خاطراتش مکرر به ستایش از تد می پردازد؛ با چنین تعبیراتی
    او ...» همان، 437 ). و ) «... مایۀ نجات من است، خیلی بینظیراست، خاص است
    درخشانترین مردي است که تاکنون دیده ام... من بدون کمک او هرگز نمی توانستم
    .(249 ، موحد، 1377 ) «... چنین آدمی شوم
    نقش پدري و همسري تد براي سیلویا به موازات احساس دوگانه و هم زمان عشق و
    نفرت نسبت به پدر، موقعیت پیچیده اي بر اي او در ارتباطش با تد ایجاد می کند . پلات،
    همان گونه که رفت، مرگ را نوعی خیانت و بی وفایی از سوي او تلقی می کند و از طرفی
    نیز عاشق اوست؛ حال که پدر دیگري یافته و او را می ستاید، رابطۀ پنهانی این پدر جدید
    و یک زن روس، بی وفایی دیگ ري را رقم می زند و سیلویا پدر و همسرش را تو أمان زیر شلاق
    ملامت خود می گیرد و فراموش نکنیم تصویر ای ن رقیب را در اشعار سیلویا که بی شباهت
    وي .(Hayman, 1991, p به حس نه چندان مثبت او نسبت به مادرش نیست (رك. 34
    که سراسر شکایت و حکای تی است از بی وفایی (Eavesdropper) در شعر فالگوش
    همسرش، با کنایهاي گزنده پدر را نیز از سرزنش خود بیبهره نمیگذارد:
    بگذار در تو لانه کنم !/ ب گذار آشفتگی هایم، رنگ پریدگیهایم؟ بیاغازند آن کیمیاي ...»
    غریب را / که پیه و پوست خاکستري را / ذوب می کند از استخوان و استخوان ./ سلف
    بیمارترت را چن ین باند پیچی شده دیدم، کیک عروسی دو متري ./ تازه در او شرارتی هم
    .( پلات، 1382 ، در کسوت ماه، 264 ) «... نبود
    سیلویا و فروغ انگیزه هاي درونی تري نیز براي فاصله گرفتن از شوهرانشان داشته اند .
    هر دو شاعر اصولاً ازدواج را ترمزي براي ماشین پیشرفتشان تلقی میکردند و
    همسرانشان را مانعی بر سر راه خود می پنداشتند؛ با ا ین تفاوت که در شعر فروغ
    محدودیتهاي اعمال شده از سوي همسر و حتی پدر، از شکل شخصی و جزیی خارج
    شده و مبدل به امري کلی و عمومی گشته است؛ فیالمثل آنجا که میگوید:
    - منم آن مرغ آن مرغی که دیریست به سر اندیشۀ پرواز دارم
    - سرودم ناله شد در سینۀ تنگ به حسرتها سر آمد روزگارم
    - به لبهایم مزن قفل خموشی که من باید بگویم راز خود را
    - به گوش مردم عالم رسانم طنین آتشین پرواز خود را
    - ولی اي مرد اي موجود خودخواه مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
    - بر آن شوریده حالان هیچ دانی فضاي این قفس تنگ است تنگ است
    فروغ در یکی ازنامه هایش تلویحا به تع ارض همسرداري و پیشرفت فک ري، این
    کاش اینطور بودم، آنوقت می توانستم خوشبخت باشم ! آ نوقت ...» : گونه اش اره می کند
    به همان اتاقک کوچولو و شوهري که می خواست تا آخر عمرش یک کارمند جز باشد و
    از قبول هر مسئولیتی و هر جهشی براي ترقی و پیشرفت هراس داشت و رفتن به
    مجالس رقص و پوشیدن لباسهاي قشنگ و وراجی با زنهاي همسایه و دعوا کردن با
    مادرشوهر و خلاصه هزار کار کثیف و بی معنی دیگر قانع بودم و دنیاي بز رگ تر و
    زیباتري را نمی شناختم و مثل کرم ابریشم در دنیاي محدود و تا ریک پیل ۀ خود می
    .(119 ، جلالی، 1377 ) «...! لولیدم و رشد میکردم و زندگی خود را به پایان میرساندم
    بارق ۀ ضعیف و » : سیلویا نیز در دفتر خاطراتش چنین تعبیري از مسئله دارد که
    ک مرنگی از حساسیت در من ه ست. خداوندا! یعنی باید همین حساسیت اندك را نیز با
    پلات ، ) «... پختن خاگینه برا ي یک مرد از دست بدهم .... به درج ۀ دو بودن راضی شوم
    1382 ، خاطرات سیلویا پالات ، 56 ) و در جاي دیگر نیز از این که مردان به زنان به چشم
    عروسک آرایش کردهاي که در کل ۀ قشنگش نباید جز پخت ن استیک هاي خوشمزه براي »
    شام و خدمت ک ردن به آقا بع د از یک روز ک اري سخت کسل کننده فکر دیگ ري
    از مرده ا » : همان، 44 ) نگاه می کنند، گله می کند و با عصبانیت تمام م یگوید ) «باشد
    زنها نباید فکر کنند نباید خیان ت » : متنفر ب ودم چون مرا با فک رشان تحقی ر میکردند
    کنند(اما شوهران می توانند)، باید در خانه باشند . آشپزي کنند تا هم بچه دار شوند و هر
    طوري که شوهرا ن دوست دارند زندگی کنند . اگر می توانستم روزي بفهمم که چطور
    قصه یا رمان بنویسم وگوشه اي از احساسم را بروز بدهم افسرده نمی شدم . اگر نوشتن
    همان، 398 ). احساس تنگنا و اس تیصال هر دوي آنها را به ) « ؟ مفر نیست پس چیست
    ، سمت خود کشی و بستري شدن در آسایشگاه روانی سوق داد (ر.ك. جلالی ، 1377
    .( 19 و 25 ، 638 و فرخزاد: 1380
    هم فروغ و هم سیلویا با دلایلی کاملا مشابه، بیش از یک بار به خود کشی دست
    یازیدند که البته دفع ۀ آخر در مورد س یلویا موفقیت آمیز بود. هر چند برخ ی از منتقدان
    از خودکشی سیلویا ت أویلی شاعرانه و روشنفکرانهتر به دست داده وآن را حاصل تعارضی
    .(Brennen, 2000, p دانستند که بین زندگی و شعر او ایجاد شده بود ( 21
    با نو » 411 ) و هم در شعر هایش، از جمله -384- پلات، هم در خاط راتش (صص، 89
    و... نشان می دهد که تفکر نابودي همواره با او بوده است و ب هقول « باغ تیول » ،« ایلعاذر
    توفیق او در سبک نهایی شعر، شعر و مرگ را » : منتقد و تحسینگر وي آلوارز
    .( به نقل از موحد: 269 ) « جدایی ناپذیر میکند... شعر بدین معنی هنري کشنده است
    نتیجه
    مشابهتهاي غیرقابل چشم پوشی بین زبان و بیان، برونه و درون ۀ هنر سیلویا و فروغ را
    شاعرانه، سادهانگارانه حل و فصل کرده و « توارد » نمیتوان با واژ ة کلیشه شدهاي همچون
    بهآسانی از کنار آن گذشت . این قبول که آدمیان ساختارها ي ذهن ی و فکر ي مشابه ی
    دارند و در برابر محرك هاي همانند، وا کنشهاي مشابه ی از خود نشان م یدهند . اما
    بحث بر سر آن است که همین واکنش هاي جوهرا مشابه نیز شکل و صورت فرهنگ و
    اجتماع و همچنین فردیت خود آدم ی را بهخود میگیرند؛ بگذریم از این که تفر د
    هنرمند و شاعر در قیاس ب ا تفر د دیگر انسان ها از برجستگ ی بیشتر و معن یداري
    برخوردار است.
    فروغ و سیلویا از دو فرهنگ و تمدن متفاوت بودند و در دو فضا ي نسبتاً متفاوت ی
    به سر برده بودند ، اما آنچه ذهن و زبان این دو هنرمند را به هم نزدیک م یکند،
    « توارد » تجربه هاي زیست ی مشترك آن دو است و اگر چیز ي را بتوان در سنت ادب ی
    نامید، همین است و بس.
    این دو شاعر شباهت هاي بس یاري با هم دارند : هردو از محور یتهاي زبان گذشته اند
    و خواسته اند ب یواسطه حرف بزنند؛ شعر هردو نشان ۀ رستن آدم یست از خودش ،
    هرچند به زبان ت ن حرف م یزنند؛ هر دو در سن خ یلی کمی درگذشتهاند. فروغ وقت
    مرگ تنها س یودو سال داشت و س یلویا از او هم کمتر، و فقط س یوی ک سال؛ هر دو ي
    آنها با مردانی ازدواج کردند که سالها بعد از خودشان زندگی کردند و نوشتند.
    در جهان هستی معنایی ندارد و هر معلولی حاک ی از عل ت ی « صدفه » به قول فلاسفه
    است، بنابراین توارد شاعرانه نیز باید منبعث از فرایند ي قابل تبیین باشد . بهترین و
    مهمترین روش برا ي تحلیل ، تعلیل و تبیین چنین فرایند ي همانا کندوکاو در اعماق
    روح و روان و گستر ة جامعه و زمان شاعر یا نویسنده و هنرمند است. از این روست که
    سخن منتقدان ی که با تحلیل ها ي زندگینامه اي میانه اي نداشته و حتی به نف ی آن
    می پردازند، چندان معتبر به نظر نم یرسد. اندیشه و هنر س یلویا پلات و فروغ فرخزاد
    میتواند شاهد صدق این مدعا باشد.
    منابع
    - احمدي، بابک. ( 1381 ). هایدگر و پرسش بنیادین، نشر مرکز، تهران.
    - پلات، سیلویا. ( 1382 ). در کسوت ماه، سعید سعیدپور، مروارید، تهران.
    - پلات، سیلویا. ( 1382 ). خاطرات سیلویا پلات، مهسا ملک مرزبان، نشر نی، تهران.
    - جلالی، بهروز. ( 1377 ). جاودانه زیستن در اوج ماندن، مروارید، تهران.
    - حقوقی، محمد. ( 1384 ). فروغ فرخزاد (شعر زمان ما)، نگاه، تهران.
    - دوستدار، آرامش. ( 1983 ). امتناع تفکر در فرهنگ دینی، نشر خاوران، پاریس.
    - زرین کوب، عبدالحسین. ( 1369 ). نقد ادبی، امیرکبیر، تهران.
    - سارتر، ژان پل. ( 2536 ). ادبیات چیست، ابوالحسن نجفی و مصطفی رحیمی، زمان.
    - فرخزاد، فروغ. ( 1989 ). مجموعه اشعار فروغ، نوید، آلمان غربی.
    - فرخزاد، پوران. ( 1380 ). کسی که مثل هیچکس نیست، کاروان، تهران.
    - فرشیدورد، خسرو. ( 1373 ). دربارة ادبیات و نقد ادبی، امیر کبیر، تهران.
    - موحد، ضیا. ( 1377 ). شعر و شناخت، مروارید، تهران.
    - ندا، طه. ( 1383 ). ادبیات تطبیقی، هادي نظري منظم، نشر نی، تهران.
    - ولک، رنه و وارن، آوستن . ( 1373 ). نظریۀ ادبیات ، ضیا موحد و پرو یز مهاجر ، علمی و
    فرهنگی، تهران.
    - Hayman, Ronald. (1991), The Death and Life of Sylvia Plath, Heineman,
    London.
    - Brennen, Clair. (2000), The poetry of Sylvia Plath, Icon books, Cambridge,
    2000.

    زبان و ادب فارسی/ نشریه دانشکدة ادبیات و علوم انسانی/ شمارة 211 / سال 52 / پاییز و زمستان 1388
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #70
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    و فروغ، دردا، دریغا فروغ /مهدی اخوان ثالث
    فروغ فرخ زاد
    متن زیر شرح مختصری از گفتگویی است که در جریان آن محمود مشرف آزاد تهرانی می خواهد درگذشت پریشا دخت شعر آدمیزادان فروغ فرخ زاد را به اطلاع مهدی اخوان ثالث برساند «وای ، محمود ، چه کنیم...؟
    وای، وای محمود جان،حالا چه کنیم؟ تاریک شدیم،فقیر شدیم یکباره،وای محمود ... چه کار می شود کرد؟ چه می شود گفت؟ هیچ،هیچ. خیلی اما دردناک است،وحشت آور و دردناک. هنوز جراحت مرگ نیما خوب نشده که فروغ می رود، و رفت فروغ. فروغ رفت. «پریشا دخت شعر آدمیزادان» که من او را بدین نشان نام می نهادم،رفت ،رفت،رفت. کم دردی نیست این. برای ما در این قحطستان آدمیزاد،به ویژه،مصیبت کوچکی نیست این. آخر مگر ما در دنیای شعرمان چند بزرگ مرد مثل نیما داریم،یا چند نازنین زن مثل فروغ؟ هیچ،هیچی. تقریبا نه،بلکه تحقیقا حتی یکی دیگر نیز همتای این دو عزیز نداریم. و به معیاری که من می شناسم همین تنها صحبت از بزرگ مرد و نازنین زن نیست. اصلا تمامت آمار روحی و شمار انسانی دیار و شهر ما (می گویم: دیار و شهر ما،نه دیار و دهر ما، زیرا شمار دیگر دیاران را ندارم و نمی خواهم ندانسته از سر هواداری سخن بگویم) فروغ فرخ زاد در حال و منوال خویش همتا نداشت و ندارد.من دلم می سوزد،من دلم آتش گرفته،به درد آمده،من گریه می کنم،من می گویم ای وای،ای داد،ای فریاد... و آیا فقط همین؟... گویا بلی،همین می شود اکنون فریاد کرد،ای وای افسوس گفت،و گریه کرد. و من هم گریه کردم. زار زار گریستم،ای وای افسوس گفتم،و راستی که حیف،حیف،وااسفاه،واویلاه،و امصیبتاه... دریغا دروغ، اما چه فایده؟ ...


    ... من خوابیده بودم. هنوز صبحم ـ که غالبا پسین می آید ـ نیامده بود. ساعت نزدیک ده یازده پیش از نیمروز بود (روز سه شنبه بود ۲۵ بهمن ) هنوز خیلی مانده بود تا صبح من بشود خوابیده بودم،پسرکم زردشت هم در کنارم خواب.

    دیگر هیچکس در خانه مان نبود. ضربه هاى پتک آسایى که بر در مى خورد بیدارم کرد. مشت هاى از غما خشم درشت شده ى" محمود تهرانى" بود، "میم آزاد" که بى آزادى و اختیار مى کوفت، مثل پولاد بر آهن. و بعد معلوم شد که خیلى کوفته است. که اگرچه از حجب معهود او دور مى نمود، اما خشماغمان وى نه چنان بود که سائقه و سابقه ى حجب بتواند نومید بازش گرداند.
    این غم بسیار سنگین تر از آن است که به تنهایى تن، یک دل تحمل بتواند کرد. ناچار باید از آن سهمى نیز به دل دیگران داد و باز این دل دو دیگر چون تنها شد و بى تاب شد سدیگر دل مى جوید، و همچنین و چنین موجى و موجى و بى تابانه حضیضى و اوجى، تا افواج امواج دریا گیر شوند. مگر نه اندهان بزرگ این چنین اند؟
    با دلخورى خواب آلوده اى در را باز کردم. "محمود" تنها بود. راحت شدم که دیدم این ناخوانده، نادلخواه و گران نیست که خیلى بیازاردم. "محمود تهرانى" بود، خوب خزیده و کمى قوز کرده در پالتو سیاهش. به نظرم کمى هم سیه چرده تر آمد، و بینى و گونه هاش سیاسرخ از سرماى نه چندان سرد. سلامى و خواب آلوده علیکى گفتیم به هم. بیدارى سحرخیزانه ى من آنقدر هشیار و دقیق نبود که بتواند نمناکى غمناک چشمهایش را خوب دریابد، و البته سرما و تن کم توان او نیز خوب عذر لنگى مى توانست باشد. با هولى در نقاب آرامش، محمود گفت:
    -
    آمده ام ... نمى نشینم ... ببین ...
    مثل اینکه دویده باشد، نفسش قرار نداشت، دل دل مى زد، مى جوشید و مى گفت:
    -
    لباس بپوش برویم بیرون.
    جوش اندرون او سرایت بیدار کننده و شک آورى در من داشت و چشم مى مالیدم که گفتم:
    -
    این سر صبحى عزیز جان؟ حالا مگر مجبوریم؟ وانگهى ...
    حرف مرا نباید شنیده باشد که گفت:
    -
    ضمنا سرى هم به فروغ فرخزاد مى زنیم که ...
    و من حرف او را شنیده و نشنیده، گفته ى خود را تمام مى کردم:
    -
    وانگهى، کسى هم در خانه مان نیست. فقط زردشت هست. خوابیده، مادرش به من سپرده ش، یعنى خوابانده ش، رفته، حالا بیا تو.
    همان دم در ایستاده بود، یک پا تو یک پا بیرون وظیفه شاق و هولناکى براى خود ساخته بود.
    -
    نه. باید برویم. ببین، مهدى ...
    -
    حالا بیا تو یک کم گرم شو. زیر کرسى.
    خبر از آتش دلش نداشتم. همین سیاسرخى گونه هاش را مى دیدم. آمد تو. دست راستم را حایل و حمایل بازوى راستش کرده بودم، چنان که بیمار مانندى نقاهتى را مدد مى کنند. و او انگار از این یارى بى نیاز هم نبود. سنگین ک، تکیه پناهش بر من، مى آمد. به اتاق، بالا مى بردمش. و او مضطرب، به اکراه لنگان لنگ قدم بر مى داشت. و گران مى نمود و نگران وقتى نشسته بود.
    گرم مى شد، گفت و داشت سیگارى روشن مى کرد:
    -
    آخر باید زودتر برویم.
    -
    آخر باید اصلاح کنم، ناشتایى هیچ.
    -
    اصلاح نمى خواهد بکنى.
    من نیز سیگارى روشن کردم. به نظرم او هم ناشتا سیگار مى کشید.
    سماور روى طاقچه ى درگاهى پنجره بود. توى اتاق. فتیله اش به اندازه پایین کشیده، اما آبش جوش، قورى و استکان و چیزهاى دیگر هم حاضر آماده. چایى درست کردن کارى نداشت همین که فتیله را بالا دادم، صداى غلغل و جوش بلند شد.
    -
    گفتى کجا؟ سرى به فروغ بزنیم؟ مگر قرارى گذاشتى؟ یا ...
    گاهى این چنین قرارهاى پیشاپیش از طرف من قول داده، با این و آن مى گذاشت جاهایى و با کسانى که لازم مى دانست. و مى دانست که من _ گذشته از تنبلیهاى خوشبختانه یا مصلحتى _ گاهى به راستى تنبلم و دور از مسیر جریانات، و مى دید مثلا فلان جا را دیگر باید رفت و شاید حتما نمى شود نرفت. و من حتى گاهى به شکر مى پذیرفتم. مى رفتم. و لحن تکیه بر بایدها و شایدهاى او را مى شناختم.
    -
    نه، ولى باید بیایى، مى رویم عیادتش.
    من که سر و صداى سماور را در آورده بودم، و مى خواستم چایى دم کنم، دل و دستم لرزید.
    -
    عیادتش؟ بسم الله. لابد باز هم تصادف. با آن ماشین راندنش که دیده اى حتما. انشاالله که خیر است.
    اما انگار دلم گواهى مى داد که خیر نیست. از چایى دم کردن منصرف شدم. با آب جوش دو استکان کاکائو، داشتم درست مى کردم.
    -
    نه چندان، خودت مى دانى که چطور ماشین مى راند. مى گفتند حالش تعریفى ندارد.
    -
    مى گفتند؟ مگر تو خودت ندیدیش؟ نمى فهمم یعنى چى. تو معلوم هست چى مى خواهى بگویى؟
    -
    بله. او دیگر کسى را نمى شناسد. نه مى بیند، نه مى تواند حرف بزند و نه بشنفد.
    -
    عجب، عجب، پس خیلى تصادف شدید بوده، خوب، خوب.
    -
    همین دیگر، مهدى، چطور بگویم؟
    صداش مى لرزید. بدجورى هم مى لرزید. پتکش را که چند بار غما خشمگین بر در کوفته بود، او وقتى آمده بود توى خانه به دشوارى از من پنهان کرده بود، و از سنگینى سندان وار آن پتک بود _ آویزان به دلش _ که هنگام راه آمدن با من، مى لنگید و گران بود. حالا یواش یواش با ضربه هاى آهسته بر سرم مى کوفت. مى خواست کم کم به درد عادت کنم. مى ترسید اگر ضربه ى سنگین آخر را ناگهان بکوبد، از پا درآیم، شاید و مگر نه این رسمى است دیرین که از مصیبت عزیزان براى بستگان و دلبستگان آهسته پرده بر مى دارند؟
    -
    آخر کى تصادف کرد؟ کجا؟
    -
    همین دیروز عصرى، نزدیک هاى خانه اش. به سرش ضربه خورده، خیلى خطرناک.
    -
    لابد یک آمریکایى... باز. مى دانى که چند وقت پیش هم یک آمریکایى با ماشین لندهورش زده بود به اتوموبیلى که فروغ و گلستان توش بودند و هر دوشان را شل و پل و خونین مالین کرده بود. البته فروغ زودتر از بیمارستان مرخص شد. افسر راهنمایى آمده بود. طبق معمول البته آمریکاییه را بى تقصیر قلمداد کرده بود ... تو که نمى گویى، درست حرف نمى زنى، هیچ بعید نیست، باز هم یک آمریکایى ...، اینطور که از حرفات معلوم مى شد با این تصادف دیگر فروغ فرخزادى براى ما باقى نگذاشته باشد.
    اینطور حس کرده بودم که باید چنین اتفاقى_ شوم، وحشتناک، یتیم کننده_ افتاده باشد محمود به صراحت نگفته بود، اما من اینطور تقریبا حس کرده بودم. دلم مى لرزید و از خشمى که بر زمین و زمان داشتم و نمى دانستم خطابم باید با کى باشد، دست آخر التماس کنان گفتم:
    -
    محمود جان، تو مثل اینکه امروز یک باکیت هست، بگو، خواهش مى کنم راستش را بگو، نترس، من دلم سالهاست مصیبت باران شده. راست بگو، تو نمى توانى ماهرانه دروغ بگویى.
    -
    گفتم که حالش خیلى خطرناک است. شاید تا حالا خیلى بدتر هم شده باشد. مى گفتند دیگر امیدى نیست، یعنى شاید تا الآن ...
    -
    الآن کجاست؟
    -
    پزشکى قانونى.
    -
    آخر آنجا که ... پس بگو کشته شده، محمود، واى محمود، جگرم محمود جان.
    -
    بله بدبختانه. حیف، حیف، بیچاره شدیم.
    -
    بى فروغ شدیم، تاریک شدیم، فقیر شدیم و دیگر ...
    دیگر نه به عیادت، که به تماشاى یک کشته مى رفتیم. و شاید یک شهید. شهید این زندگى، این عهد و اجتماعى که داریم. زندگى بد و آشفته، بى هنجار و حساب. عهدى پر شتابهاى شوم و حوادث وحشتناک و غم آجین. اجتماع بى سر و سامان و دردآلود آدمهاى نجیب در آن بریده، ناتمام مانده، قطعه قطعه شونده، و سراسیمه و پریشان و طعمه ى مرگهاى نه طبیعى و نه بهنگام.
    و فروغ، دردا، دریغا فروغ، این زن همه حالاتش عجیب و زندگیش به معصومیت غریب. این زن همه حرکات روحیش مسحورانه ساحر و ساحرانه مسحور. این زن به درستى مریم آسا، زاییده ى عیسایى چند و به راستى زاده و زادگانى معجزه وار و با تولدى دیگر. این زن چند شعرش درست مثل چند لحظه ى سحر آمیز، این زن بوده و هست و خواهد بود، این زن مردانه تر از هر چه مردان.



    حریم سایه هاى سبز. مجموعه ى مقالات ٢ . مهدى اخوان ثالث


    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 7 از 9 نخستنخست ... 3456789 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/