دیدار با کاميار شاپور، فرزند فروغ فرخزاد و پرویز شاپور
فروغ فرخ زاد
دلم میخواست با کار خودم شناخته شوم
عسل همتی«صدای کامی هم از آن خانه میآید. او در فاصله کمی از من زندگی میکند. من صدای او را میشنوم و آرزوی در آغوش کشیدنش در روحم میسوزد و بخار میشود. او همان طور پشت دیوار میخندد و من مثل دیوانهها میخواهم هر چه که در اطرافم وجود دارد بخار شود»
(فروغ فرخزاد – اولین تپشهای عاشقانه قلبم، ص 250)
کامیخندان کامیار پشت دیوار، حالا مردی 56 ساله است، با موهایی به شکل بخار که از پیشاپیش دیواری دود زده بالا برود، مواج و فلفل نمکی و با چشمانی سیاه و مهربان، که پر فروغ است و هنگام یادآوری خاطراتش از مادر شاعر، براق میشود و پر فروغتر.تن به مصابه نمیداد. «من که چیزی از فروغ یادم نیست. همان مقدار هم که یادم مانده، چاپ شده».مصاحبه من با او در چند جمعه از تابستانی که گذشت انجام شد. حرفهایمان بیشتر حول زندگی فروغ بود و البته از رهگذر کلام کسی که وقتی فروغ مرد، تنها 14 سال داشت. لابهلای این حرفها بود که شخصیت کامیار آرام آرام برایم واضح شد. او را آدمی احترامبرانگیز، ستودنی و مهربان یافتم و نگفته نماند؛ کمی هم وسواسی و بدقلق. آدرس خانه را که میخواست بدهد، کنار اسم جدید خیابانها و کوچهها، نامهای قدیمی را هم گفت که اگر یک وقت از پیری نشانی خواستیم، با نام قدیم هم راهمان را پیدا کنیم. این وسواس در حرفهایش هم بود. میترسید که مبادا با حرفش کسی را برنجاند و این رنج را به من هم القا کرده بود. نگران بودم حرفی نزنم که برنجد؛ کما اینکه حالا هم این نگرانی با من است. دو دل بود و مردد؛ نتیجه میگرفت و نقض میکرد؛ آسوده میشد و مشوش. ناگهان گفت: «خدا مرا ببخشد!»
چرا؟
«در مدرسه، با همکلاسیام دعوا میکردیم که یکی از بچهها آمد گفت مادرت دم در منتظر است. حرفش به نظرم عجیب رسید. کلمه مادر برایم نا آشنا بود. رفتم دم در، فروغ ایستاده بود؛ با لباسی مرتب و چهرهای توالت کرده، با زنهایی که در اطرافم بودند، با مادر بزرگ و عمهام، تفاوت داشت. راه افتادیم طرف خیابان حافظ. از جمهوری میرفتیم. او فقط گریه میکرد. من دلم میخواست بزند پس کلهام بگوید چطوری کامی؟ اما فقط گریه میکرد. مردم نگاهمان میکردند. گفت: میخوای با هم بریم کافه حافظ؟ خدا مرا ببخشد! شاید نباید آن کار را میکردم، شاید باید میماندم؛ اما فرار کردم طرف خانه».مدام عذرخواهی میکرد؛ حتی از تعداد پلهها. میگفت: « سخت است بالا آمدن از این همه پله». از پارس سگ بزرگ و سیاهی که پشت شیشه گلخانه هل هل میکرد نیز نگران بود و عذر میخواست: «بی آزار است. کاریتان ندارد. باید ببخشید».کامیار شاپور؛ فرزند یکدانه فروغ فرخزاد و پرویز شاپور، حالا تنهاست. فروغ را مانند ما فروغ خطاب میکند و پرویز شاپور را پدر. فروغ وقتی میخواست به ایتالیا برود، یک روز ظهر برای خداحافظی با کامیار، میرود به خانه شاپور. در میزند اما کسی جواب نمیدهد. هول و نگران میرود خانه پدر شاپور. به او میگویند پرویز بچه را برده خانه خودت که ببینیاش. میرود خانه، دست بچه را میگیرد میبردش بیرون. در سفرنامه ایتالیا نوشته است:«آسفالت خیابان زیر آفتاب تند تیرماه نرم شده بود. کاسبهای محله با کنجکاوی حرکات مرا ورانداز میکردند و من لبهایم را میگزیدم تا هق هق گریهام را خاموش کنم. او [کامیار] با سر و صدای کودکانهاش پیادهرو خیابان را شلوغ کرده بود و بعد از من جدا شد؛ مثل برگی که از شاخهاش جدا میشود. سایه کوچکش روی آسفالت خزید و محو شد. در آن لحظه احساس کردم از آنچه شادی نام دارد تهی شدم». (فروغ فرخزاد، سفرنامه ایتالیا) به او که حالا در شکل و شمایل مردی پا به سن گذاشته به یکی از وسایل اتاق کوچک امانتیاش در پشت بام خانه رفیقش تبدیل شده بود نگاه میکردم. دلم برایش گرفت، شاید چون من نیز کودکی به سن و سال آن زمان کامیار دارم؛ کودکی چهار ساله که حتما به وجود پدر و مادر در کنار هم احتیاج دارد.میگفت از سال 59 قرص مصرف میکنم. میگفت دو قطبی هستم. این را به صراحت میگفت و با این همه، مهارتش در حفظ خط داستانی جوابهایی که باید از پس 50 سال پیش بیرون میکشید، مثالزدنی و رشکبرانگیز بود. خانهای را که در اهواز داشتند به یاد داشت؛ جایی را که فروغ اولین کتابش را نوشت. اتاقی با قالی قرمز را به خاطر آورد و خودش را روی تراس، که زنبور دستش را نیش زده و او گریان به اتاق دویده و دست ملتهبش را به فروغ نشان داده. فروغ جای نیش زنبور را مرکورکروم مالیده و بعد عقب رفته و نگاهی عجیب به پسرش انداخته بود.میخندد و میگوید «حالا که فکر میکنم میبینم مرکورکروم برای ضدعفونی کردن است و برای نیش زنبور بی فایده؛ این را میفهمم، اما معنی نگاه فروغ را هنوز ندانستهام».کامیار، زیر سایهای ناخواسته بالیده است. کسی اگر کنار او برود، نه به خاطر او، که به خاطر آن سایه است. از او درباره او سوال نمیکنند، از مادرش میپرسند و از پدرش؛ نه چون مادر و پدرش بودهاند، که چون شاعر بودهاند و نویسنده.«من یک نقاش بودم و دلم میخواست از طریق کار خودم شناخته شوم، نه از طریق پدر و مادرم».
بودید؟ دیگر نیستید؟
دو گیتار روی پایه بود. از عشق به «باب دیلن» در جوانی گفت. «میخ گیتار شدهام». بعد از مرگ پدر، سند خانه پدری را از چنگش در میآورند. بدو بدو میکند و به کمک دوستش بالاخره آن را پس میگیرد. خانه را رهن میدهد و اسباب اثاثیه مختصرش را بر میدارد میآورد تو اتاقی که با پول رهن آن خانه، رو پشت بام خانه دوستش دست و پا کردهاند. «اول این اتاق نبود، بعد ساختیم.» به پشتبام اشاره میکند. «وقتی آمدم اینجا، در آن فضای باز چادر زدم. زمستانها سرد بود. چادر را بالا بردم و زیرش گاز روشن کردم.» شناسنامهاش زردی آب خشکیده داشت و چروک بود. «نقاشیهایم هم آب خورد و از بین رفت. طرحهایی هم که فروغ اوایل کارش کشیده بود داخلشان بود، کپیشان البته. آب خورد و چروک شد».اتاقی که در آن زندگی میکند کوچک است. دیوارهایش کاهگلیاست. «کاهگل در تابستان و زمستان عکس عمل میکند. تابستان خنکی را نگه میدارد و زمستان گرما را. اینجا که آمدم در یک دورهای کارم به بیمارستان کشید. یکی دوبار بستری شدم. اثاثم در زمستان مانده بود زیر باران و برف. حتی شناسنامهام هم خیس شده بود.» اتاق نظم نداشت اما با کامیار در تناسب بود؛ همچون نسبت تام و تمام روانش با موهایش. گویی موهایش را مدل روانش شانه میکند.«پدر هر چه از فروغ در میآمد و یا درباره او مینوشتند همه را تو یک کمد جمع کرده بود. وقتی مُرد، مخفیانه آمدند آن کمد را بردند و سر به نیست کردند. با خانه هم که آنجور بازی درآوردند.» در انگلیس، نقاشی تحصیل کرده است. اوایل انقلاب، برای نگهداری از پدر به ایران برمیگردد. پرویز شاپور را بسیار دوست میداشته. با پدر چند نمایشگاه مشترک هم میگذارند؛ و نهایتا روز 15 مرداد 1378 را به خاطر میآورد. چنان از آن روز حرف میزند که انگار مرغی مهاجر که بالش شکسته باشد، آخرین مرغابی دستهاش را ببیند که در مه گم میشود. «شاید اگر آن خانه را میفروختم و خرج پدر میکردم زنده میماند».
فروغ چه؟
«او یک آدم عادی نبود. نبوغ داشت؛ بنابراین از زندگی عادی هم برخوردار نبود و باید این طور میشد».کامیار شاپور آدمی مختصر است؛ با اتاقی مختصر، لباسی مختصر، اسباب اثاثیهای مختصر و خاطراتی مختصر از مادری شاعر. حرف که میزند، احساس کسی را دارم که درِ گنجهای را که سالها بسته بوده است میگشاید و ناگهان، عطری که شاید 60 سال پیش به لباسی افشانده شده است، راه به بیرون میکشد و اتاق را از خاطره آدمهای رفته پر میکند.
بر گرفته شده از سایت
Farhangdaily.com
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)