صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 92

موضوع: ╫►*♥*◄╫ ضرب المثلهای شیرین فارسی╫►*♥*◄╫

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    باد آورده را باد مي برد


    m016
    در زمان سلطنت خسرو پرويز بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و سقوط آن نزديك شد .
    مردم رم فردي را به نام هرقل به پادشاهي برگزيدند . هرقل چون پايتخت را در خطر مي ديد ، دستور داد كه خزائن جواهرت روم را در چهار كشتي بزرگ نهادند تا از راه دريا به اسكنديه منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند ،‌گنجينه ي روم بدست ايرانيان نيافتد .

    اينكار را هم كردند . ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان باد مخالف وزيد و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند ، هرچه ملاحان تلاش كردند نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به سمت ساحل شرقي مديترانه كه در تصرف ايرانيان بود در آمد .
    ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند .

    خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود خسرو پرويز آنرا ( گنج باد آورده ) نام نهاد .

    از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود ، آنرا بادآورده مي گويند .


    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    كفگير به ته ديك خورده

    m015


    براي پختن پلو بمقدار زياد از قابلمه هاي بزرگي به نام ديگ استفاده مي كنند. و از قاشق هاي بزرگي بنام كفگير براي هم زدن و كشيدن پلو استفاده مي شود .

    در زمانهاي قديم كه مردم نذر مي كردند و غذا مي پختن ، مردم براي گرفتن غذاي نذري صف مي كشيدند . از آنجا كه جنس كفگيرها فلزي بود وقتي به ديك مي خورد صدا مي داد .
    هنگامي كه غذا در حال تمام شدند بود و پلو به انتها ميرسيد اين كفگير در اثر برخورد به ديك صدا مي داد و آشپزها وقتي كه غذا تمام ميشد كفگير را ته ديك مي چرخاندند و با اينكار به بقيه كساني كه در صف بودند خبر ميدادند كه غذا تمام شده است .
    كم كم اين كار بصورت ضرب المثل در آمد و وقتي كسي از آنها سوال مي كرد كه غذا چي شد . مي گفتند از بدشانسي وقتي به ما رسيد كفگير به ته ديك خورد(يعني غذا تمام شد ) .


    امروزه از اين ضرب المثل موقعي استفاده مي شود كه مي خواهند به فردي بگويند دير رسيده و ديگر مثل قبل توانائي يا ثروت قبلي را ندارد و قادر به كمك كردن به او نيستند .


    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آستين نو ، بخور پلو

    m014
    روزي ملا نصرالدين به يك مهماني رفت و لباس كهنه اي به تن داشت . صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد .
    او به منزل رفت و از همسايه خود ، لباسي گرانبها به امانت گرفت و آنرا به تن كرد و دوباره به همان ميهماني رفت .
    اينبار صاحبخانه با روي خوش جلو آمد و به او خوش آمد گفت و او را در محلي خوب نشاند و برايش سفره اي از غذاهاي رنگين پهن كرد .

    ملا از اين رفتار خنده اش گرفت و پيش خود فكرد كرد كه اين همه احترام بابت لباس نوي اوست .
    آستين لباسش را كشيد و گفت : آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو .
    صاحبخانه كه از اين رفتار تعجب كرده بود از ملا پرسيد كه چكار مي كني .
    ملا گفت : من هماني هستم كه با لباسي كهنه به ميهماني تو آمدم و تو مرا راه ندادي و حال كه لباسي نو به تن كرده ام اينقدر احترام مي گذاري . پس اين احترام بابت لباس من است نه بخاطر من . پس آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو ..


    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خياط هم در كوزه افتاد

    m008

    در روزگار قديم در شهر ري خياطي بود كه دكانش سر راه گورستان بود . وقتي كسي ميمرد و او را به گورستان مي بردند از جلوي دكان خياط مي گذشتند .

    يك روز خياط فكر كرد كه هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت كوزه اي به ديوار آويزان كرد و يك مشت سنگ ريزه پهلوي آن گذاشت .

    هر وقت از جلوي دكانش جنازه اي را به گورستان مي بردند يك سنگ داخل كوزه مي انداخت و آخر ماه كوزه را خالي مي كرد و سنگها را مي شمرد .

    كم كم بقيه دوستانش اين موضوع را فهميدند و برايشان يك سرگرمي شده بود و هر وقت خياط را مي ديدند از او مي پرسيدند چه خبر ؟ خياط مي گفت امروزسه نفر تو كوزه افتادند .

    روزها گذشت و خياط هم مرد . يك روز مردي كه از فوت خياط اطلاعي نداشت به دكان او رفت و مغازه را بسته يافت . ازهمسايگان پرسيد : خياط كجاست ؟

    همسايه به او گفت : ‌خياط هم در كوزه افتاد .

    و اين حرف ضرب المثل شده و وقتي كسي به يك بلائي دچار مي شود كه پيش از آن درباره حرف مي زده ، مي گويند :” خياط در كوزه افتاد ”


    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    يك خشت هم بگذار در ديك

    m011

    عروس خودپسندي ، آشپزي بلد نبود و نزد مادرشوهرش زندگي مي كرد . مادرشوهر پخت و پز را بعهده داشت . يك روز مادرشوهر مريض شد و از قضا آن روز مهمان داشتند . عروس مي خواست پلو بپزد ولي بلد نبود ، پيش خودش فكر كرد اگر از كسي نپرسد پلويش خراب مي شود و اگر از مادرشوهرش بپرسد آبرويش مي رود و او را سرزنش مي كند .

    پيش مادر شوهرش رفت و سعي كرد طوري سوال كند كه او متوجه نشود كه بلد نيست آشپزي كند .
    از مادرشوهر پرسيد : چند پيمانه برنج بپزم كه نه كم باشد ، نه زياد ؟
    مادر شوهر جواب سوال را داد و پرسيد : پختن آنرا بلدي ؟
    عروس گفت : اختيار داريد تا حالا‌هزار بار پلو پخته ام . ولي اگر شما هم بفرمائيد بهتر است .
    مادرشوهر گفت : اول برنج را خوب بايد پاك مي كني .
    عروس گفت : ميدانم .
    مادرشوهر گفت : بعد دو بار آنرا مي شوئي و مي گذاري تا چند ساعت در آب بماند .
    عروس گفت : ميدانم .
    مادرشوهر گفت : برنجها را توي ديك مي ريزي و روي آن آب مي ريزي و كمي نمك مي ريزي و مي گذاري روي اجاق تا بجوشد .
    عروس گفت : اينها را مي دانم .
    مادرشوهر گفت : وقتي ديدي مغز برنج زير دندان خشك نيست ،آنرا در آبكش بريز تا آب زيادي آن برود . بعد دوباره آنرا روي ديك بگذار و رويش را روغن بده .
    عروس گفت : اينها را مي دانم .
    مادر شوهر از اينكه هي عروس مي گفت خودم مي دانم ناراحت شد و فكر كرد به او درسي بدهد تا اينقدر مغرور نباشد ، براي همين گفت : يك خشت هم بر در ديك بگذار و روي آنهم آتش بريز و بگذار تا يك ساعت بماند و برنج خوب دم بكشد .
    عروس گفت : متشكرم ولي اينها را مي دانستم .
    عروس به تمام حرفها عمل كرد وآخر هم يك خشت خام بر در ديك گذاشت . ولي بعد از چند دقيقه خشت بر اثر بخار ديك وا رفت و توي برنجها ريخت .
    عروس كه رفت پلو را بكشد ديد پلو خراب شده و به شوهرش گله كرد . شوهرش پرسيد : چرا خشت روي آن گذاشتي ؟
    عروس گفت :‌ مادرت ياد داد . راست كه ميگن عروس و مادرشوهر با هم نمي سازند .
    مادر شوهر رسيد و خنده كنان گفت : دروغ من در جواب دروغهاي تو بود ، من اينكار را كردم تا خودپسندي را كنار بگذاري و تجربه ديگران را مسخره نكني .
    عروس گفت : من ترسيدم شما مرا سرزنش كنيد .
    مادر شوهر گفت : سرزنش مال كسي است كه به دروغ مي خواهد بگويد كه همه چيز را مي دانم . هيچ كس از روز اول همه كارها را بلد نيست ولي اگر خودخواه نباشد بهتر ياد مي گيرد . حالا هم ناراحت نباشيد ، من جداگانه برايتان پلو پخته ام و حاضر است برويد آنرا بياوريد و سر سفره ببريد


    اين مثال وقتي به كار ميرود كه كسي چيزي بپرسد و بعد از شنيدن جواب بگويد : ” خودم همين فكر را مي كردم “ و با اين حرف راهنمائي طرف را بي منت كند به او طعنه مي زنند و مي گويند : يك خشت هم بگذار در ديك


    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فوت كوزه گري

    m009
    استاد كوزه گري بود كه خيلي با تجربه بود و كوزه هاي لعابي كه مي ساخت خيلي مشتري داشت .
    شاگردي نزد وي كار مي كرد كه زرنگ بود و استاد به او علاقه داشت و تمام تجربه هاي كاري خود را به او ياد داد .
    شاگرد وقتي تمام كارها را ياد گرفت . شروع به ايراد گرفتن كرد و گفت مزد من كم است . و كم كم زمزمه كرد كه من مي توانم بروم وبراي خودم كارگاهي راه اندازي كنم و كلي فايده ببرم .
    هرچه استاد كوزه گر از او خواهش كرد مدتي ديگر نزد او بماند تا شاگردي پيدا كند و كمي كارها را ياد بگيرد تا استاد دست تنها نباشد ، پسرك قبول نكرد و او را دست تنها گذاشت و رفت .

    شاگرد رفت و كارگاهي راه اندازي كرد وهمانطور كه ياد گرفته بود كاسه ها را ساخت و رنگ كرد و روي آن لعاب داد و در كوره گذاشت . ولي متوجه شد كه رنگ كاسه هاي او مات است و شفاف نيست .
    دوباره از نو شروع كرد و خاك خوبتر انتخاب كرد و در درست كردن خمير بيشتر دقت كرد و بهترين لعاب را استفاده كرد و آنها را در كوره گذاشت ولي باز هم مشكل قبلي بوجود آمد .
    شاگرد فهميد كه تمام اسرار كار را ياد نگرفته . نزد استاد رفت و مشكل خود را گفت . و از استاد خواهش كرد كه او را راهنمائي كند .

    استاد از او پرسيد كه چگونه خاك را آماده مي كند و چگونه لعاب را تهيه مي كند و چگونه آنرا در كوره مي گذارد . شاگرد جواب تمام سوالها را داد .
    استاد گفت : درست است كه هر شاگردي بايد روزي استاد شود ولي تو مرا بي موقع تنها گذاشتي . بيا يك سال اينجا بمان تا شاگرد تازه هم قدري كار ياد بگيرد و آن وقت من هم تو را راهنمائي خواهم كرد و تو به كارگاه خودت برو .
    شاگرد قبول كرد يكسال آنجا ماند ولي هر چه دقت كرد متوجه اشتباه خودش نمي شد . يك روز استاد او را صدا زد و گفت بيا بگويم كه چرا كاسه هاي لعابي تو مات است .
    استاد كنار كوره ايستاد و كاسه ها را گرفت تا در كوره بگذارد به شاگردش گفت چشمهايت را باز كن تا فوت وفن كار را ياد بگيري .
    استاد هنگام گذاشتن كاسه ها در كوره به آنها چند فوت مي كرد . بعد از او پرسيد : ” فهميدي “ . شاگرد گفت : نه . استاد دوباره يك كاسه ديگر برداشت و چند فوت محكم به آن كرد و گرد وخاكي كه از آن برخاسته بود به شاگرد نشان داد و گفت : اين فوت و فن كار است ، اين كاسه كه چند روز در كارگاه مي ماند پر از گرد و خاك مي شود در كوره اين گرد وخاك با رنگ لعاب مخلوط مي شود و رنگ لعاب را كدر مي كند . وقتي آنرا فوت مي كنيم گرد وغبار پاك مي شود و لعاب خالص پخته مي شود و رنگش شفاف مي شود . حالا پي كارت برو كه همه كارهايت درست بود و فقط همين فوت را كم داشت .


    اين مثل اشاره به كسي دارد كه بسيار چيزها مي داند ولي از يك چيز مهم آگاهي ندارد . مثلهاي كه به اين موضوع دلالت دارند عبارتند از :
    فلاني هنوز فوتش را ياد نگرفته
    اگر كسي فوت اين كار را به ما ياد مي داد خوب بود
    برو فوت آخري را ياد بگير
    همه چيز درست است و فقط فوتش مانده


    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بزك نمير بهار مي آد ، خربزه و خيار مي آد

    m0061
    حسني با مادر بزرگش در ده قشنگي زندگي مي كرد . حسني يك بزغاله داشت و اونو خيلي دوست داشت . روزها بزغاله را به صحرا مي برد تا علف تازه بخورد .
    هنوز پاييز شروع نشده بود كه حسني مريض شد و يك ماه در خانه ماند . مادربزرگ حسني كاه و يونجه اي كه در انبار داشتند به بزغاله مي داد .

    وقتي حال حسني خوب شده بود ، ديگر علف تازه اي در صحرا نمانده بود . آن سال سرما زود از راه رسيد .


    m0062
    همه جا پر از برف شد و كاه و يونجه ها ي انبار تمام شد . بزغاله از گرسنگي مع مع مي كرد . حسني كه دلش به حال بزغاله گرسنه مي سوخت اونو دلداري مي داد و مي گفت : “ صبر كن تا بهار بيايد آنوقت صحرا پر از علف مي شود و تو كلي غذا مي خوري . ”
    مادر بزرگ كه حرفهاي حسني را شنيد خنده اش گرفت و گفت : تو مرا ياد اين ضرب المثل انداختي كه مي گويند بزك نمير بهار مياد خربزه و خيار مياد . آخه پسر جان با اين حرفها كه اين بز سير نمي شود .
    به خانه همسايه برو و مقداري كاه از آنها قرض بگير تا وقتي كه بهار آمد قرضت را بدهي .
    حسني از همسايه ها كاه قرض كرد و به بزك داد و بزك وقتي سير شد شاد وشنگول ، مشغول بازي شد .


    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دوستي خاله خرسه

    m005
    يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود . پيرمردي در دهي دور در باغ بزرگي زندگي مي كرد . اين پيرمرد از مال دنيا همه چيز داشت ولي خيلي تنها بود ،‌ چون در كودكي پدر و مادرش از دنيا رفته بود و خواهر و برادري نداشت . او به يك شهر دور سفر كرد تا در آنجا كار كند . اوايل ، چون فقير بود كسي با او دوست نشد و هنگاميكه او وضع خوبي پيدا كرد حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون مي دانست كه دوستي آنها براي پولش است

    يك روز كه دل پيرمرد از تنهائي گرفته بود به سمت كوه رفت . در ميان راه يك خرس را ديد كه ناراحت است . از او علت ناراحتيش را پرسيد . خرس جواب داد : ” ديگر پير شده ام ، بچه هايم بزرگ شده اند و مرا ترك كرده اند و حالا خيلي تنها هستم . “
    وقتي پيرمرد داستان زندگيش را براي خرس گفت ، آنها تصميم گرفتند كه با هم دوست شوند .
    مدتها گذشت و بخاطر محبتهاي پيرمرد ، خرس او را خيلي دوست داشت . وقتي پيرمرد مي خوابيد خرس با يك دستمال مگسهاي او را مي پراند . يك روز كه پيرمرد خوابيده بود ، چند مگس سمج از روي صورت پيرمرد دور نمي شدند و موجب آزار پيرمرد شدند .
    عاقبت خرس با وفا خشمگين شد وبا خود گفت : ” الان بلائي سرتان بياورم كه ديگر دوست عزيز مرا اذيت نكنيد . “
    و بعد يك سنگ بزرگ را برداشت و مگسها را كه روي صورت پيرمرد نشسته بودند بشانه گرفت و سنگ را محكم پرت كرد .
    و بدين ترتيب پيرمرد جان خود را در راه دوستي با خرس از دست داد .

    و از اون موقع در مورد دوستي با فرد ناداني كه از روي محبت موجب آزار دوست خود مي شود اين مثل معروف شده كه مي گويند ”‌دوستي فلاني مثل دوستي خاله خرسه است .



    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آن فكري را كه تو كردي من هم كردم


    پارچه فروشي مي رود در يك آبادي پارچه هايش را بفروشد. در بين راه خسته مي شود و مي نشيند تا كمي استراحت كند. در همان وقت سواري از دور پيدا مي شود. مرد پارچه فروش با خود مي گويد: « بهتر است پارچه ها را به اين سوار بدهم بلكه كمكم كند تا آبادي بياورد.» وقتي سوار به او مي رسد، مرد، مي گويد: « اي جوان، اين پارچه ها را كمك من به آبادي برسان.» سوار مي گويد: « من نمي توانم پارچه تو را ببرم.» و به راه خود ادامه مي دهد. مرد سوار مسافتي كه مي رود، با خود مي گويد: « چرا پارچه هاي آن مرد را نگرفتم؟ اگر مي گرفتم، او كه ديگر به من نمي رسيد. حالا هم بهتر است همين جا صبر كنم تا آن مرد برسد پارچه هايش را بگيرم و با خود ببرم.»‌ در همان فكر بود كه پارچه فروش به او رسيد. سوار گفت: «عمو، پارچه هايت را بده تا كمكت كنم و به آبادي برسانم.»‌ مرد پارچه فروش گفت:‌
    « نه! آن فكري را كه تو كردي من هم كردم.»

    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    آنها دو تا بودند همراه،‌ ما ده تا بوديم تنها
    اين مثل را زماني به كار ميبرند كه جماعتي با وجود كثرت نفرات، در كارها با هم متفق نباشند و پشت يكديگر را نداشته باشند و در كارشان ناموفق شوند.
    يك دسته ده پانزده نفري عازم سفر بودند. بين راه به دو تا دزد برخوردند. بعد از زد و خورد مختصري، مغلوب آن دو شدند. دزدها بعد از اينكه كتك مفصلي به آنها زدند هر چه پول و اثاثيه هم داشتند، گرفتند و رفتند.
    آن جماعت رفتند پيش حاكم، شكايت كردند. حاكم وقتي شنيد آنها ده دوازده نفر بودند و از دو تا دزد شكست خوردند تعجب كرد و گفت:‌ « راستي راستي خاك بر سرتان! شما با اين نفرات چگونه از دو تا دزد شكست خورديد ؟ » يكي از آن ميان در جواب حاكم گفت: ‌« براي اينكه ما ده تا بوديم تنها ، ‌آنها دو تا بودند همراه . »


    x3h1ytmjah5ww94j2d64


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 10 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/