آن فكري را كه تو كردي من هم كردم
پارچه فروشي مي رود در يك آبادي پارچه هايش را بفروشد. در بين راه خسته مي شود و مي نشيند تا كمي استراحت كند. در همان وقت سواري از دور پيدا مي شود. مرد پارچه فروش با خود مي گويد: « بهتر است پارچه ها را به اين سوار بدهم بلكه كمكم كند تا آبادي بياورد.» وقتي سوار به او مي رسد، مرد، مي گويد: « اي جوان، اين پارچه ها را كمك من به آبادي برسان.» سوار مي گويد: « من نمي توانم پارچه تو را ببرم.» و به راه خود ادامه مي دهد. مرد سوار مسافتي كه مي رود، با خود مي گويد: « چرا پارچه هاي آن مرد را نگرفتم؟ اگر مي گرفتم، او كه ديگر به من نمي رسيد. حالا هم بهتر است همين جا صبر كنم تا آن مرد برسد پارچه هايش را بگيرم و با خود ببرم.» در همان فكر بود كه پارچه فروش به او رسيد. سوار گفت: «عمو، پارچه هايت را بده تا كمكت كنم و به آبادي برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:
« نه! آن فكري را كه تو كردي من هم كردم.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)