قسمت 12----
آخه ... آخه خانم جان خسته بود گفت من شام شما را بكشم
من شام نمي خورم برو تو
- ولي شما عدت نداريد بيرون چيزي بخوريد
اينو خانم جان گفته؟
- بله حالا بيا بريم تو
تو برو من نميام
- داريد تلافي بد اخلاقي ظهر رو مي كنيد . ولي بايد بهم حق بديد اونم با اين حرفايي كه از شما و مامان شنيدم
پس تو شنيدي
- بله ولي حالا ديگه ناراحت نيستم خانم جان همه چيز را برام تعريف كرد .مهرداد يك دفعه بلند شد و گفت همه چيز را ؟
- بله مگه چيه من حق داشتم بدونم
اون چي تعريف كرد ؟
از مامان و بابا برام گفت ، از مريضيش ، از مادر بزرگم از فداكاري مامان نسرين و.... از شما و پروانه .....
مهرداد يك دفعه روي زمين نشست
از اون چي گفت؟
- فقط اين كه شما خيلي دوستش داشتيد و به خاطر اون تا حالا ازدواج نكرديد و اون .... رفتم جلوتر مهرداد داشت گريه مي كرد . - شما گريه مي كنيد ؟
چرا ؟ بهم نمي ياد گريه كنم ؟
آخه من تا حالا نديده بودم شما گريه كنيد
خب حالا بشين و خوب نگاه كن
- مهرداد با من مثل بچه ها رفتار نكن . شما به خاطر اون گريه مي كنيد .
نه ايندفعه به خاط خودم گريه مي كنم من خيلي وقته كه اونو فر .....
مهرداد جمله اش رو تموم نكرد
- ميشه گريه نكنيد
چرا ؟
- آخه منم داره گريه ام مي گيره . اصلا" تقصير منه كه در موردش حرف زدم ببخشيد .بياين در مورد چيز ديگه اي صحبت كنيم، قبول
اشك هاشو پاك كرد و گفت: قبول
خب ميخاي چيكار كني ؟ خانم جان باهات حرف كه زده
- بله و من ميخام برم و از مامان معذرت بخام ولي نمي دونم جوري
مي خاي بري؟
بله شما نظرتون اين نيست ؟
خب چرا ، خب بيا ديگه بريم تو سرده.
با هم داخل شديم مهرداد سرش را بلند نكرد . چشمهايش سرخ شده بود . من مي خاستم شام بكشم كه مهرداد روي ميز اشپزخانه نشست و گفت باور كن ميل ندارم سيرم تو هم برو بخاب بچه ي خوب
- اولا" من بچه نيستم و تا شما شام نخوريد نمي خابم چون به خانم جان گفتم حتما" به شما شام ميدم .
باشه ولي خيلي كم بيار و در ضمن خودت هم بايد بخوري چون متطمئنم تو هم شام درست نخوردي
اون از كجا انقدر منو خوب مي شناخت من قبول كردم چون احساس گرسنگي مي كردم . مهرداد فقط با غذا بازي مي كرد يا منو نگاه مي كرد
-ببينيد اگه نخوريد منم نمي خورم
هنوز درد مي كنه؟
- چي درد مي كنه ؟
صورتت ؟
- خب تقريبا" . شما براي صورت من ناراحتين؟
ستاره در مورد من چي فكر مي كني؟
من به چهره ي مهرداد خيره شدم . چشم هاي معصوم و اخمي كه هميشه بر چهره داشت چهره ي اونو مردونه و دلنشين مي كرد و من تا حالا به اين فكر نكرده بودم كه چقدر اين صورت رو مي پسندم . نمي دونم چند لحظه به همان صورت گذشت .
ستاره به چي نگاه مي كني من كه منظورم چهره ام نيست
-از اينكه مهرداد فهميده بود من به چهره ي او خيره شدم و فكرم را حدس زده بود خجالت كشيدم . به خصوص با اون لبخندي كه به لب داشتم . مهرداد صورتش سرخ شده بود و من نمي دونستم چي كار كنم براي همين تا بلند شدم كه برم مهرداد گفت: در مورد حرفم فكر كن بعدا" جواب بده . من از اشپزخانه اومدم بيرون و يك راست روي مبل دراز كشيدم . مهرداد با كمي تاخيير اومد بيرون و چراغ را خاموش كرد من كه فكر كردم رفته ؛ روم رو برگردوندم ديدم نزديك من ايستاده براي همين سريع نشستم .
راحت باش مي خاستم ملحفه را رويت بيندازم شب سردت مي شه
چند لحظه ايستاد و نگاهم كرد
شب بخير ستاره . خوب بخابي
خدايا چه اتفاقي داره م ياغته ؟ چرا مثل قبل با مهرداد راحت نيستم ؟ تمام شب به مهرداد فكر ميكردم . يعني من .... خدايا گفتنش هم سخته حتي نمي تونم بهش فكر كنم . اصلا" ناراحتي كه با مامان داشتم يادم رفته بود ميگفتن وقتي عا....... خدايا نمي تونم در موردش فكر كنم اخه من خيلي كوچيكتر اونم . اون تمام سعيش اينه كه پدر خوبي باشه ..... خدايا چرا فكرش از سرم بيرون نمي ره اگه مامان متوجه بشه چي فكر مي كنه واي خانم جان ......در موردم چي فكر مي كنن واي.... اي كاش نازي اين جا بود............
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)