نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 51

موضوع: ستاره | شیوا نظری

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 8 -----
    - چي مثل كيم عمو ؟
    هيچي من گفتم مثل كسي هستي؟
    - بله خودتون گفتيد
    نه اشتباه شنيدي من گفتم حدس مي زدم.
    خب از كجا حدس مي زديد؟
    خب دختر تو هميشه اي نقدر سوال مي كني ؟ مزاحمت نباشم به مامانت چيزي نگو كه من زنگ زدم و هر چه زودتر اسباباتونو جمع كنيد كه زودتر بياين اينجت . مواظب خودت باش خداحافظ.
    - خداحافظ
    من كاملا " گيج شده بودم مهرداد رفتارش عوض شده شايد حساسيت مامان براي همينه . با صداي در به خودم امدم . مامان اومده بود خونه و من هيچ كاري نكرده بودم از بس تو ي فكرو خيال بودم تا اومدم به خودم بيام مامان در اتاق بود !
    ستاره تو امروز هيچ كاري نكردي؟
    - ببخشيد چون داشتم درس مس خوندم.
    مامان يه سري توي اتاق كشيد
    كاملا" پيداست و از اتاق بيرون رفت . همين طور غر مي زد كه من كمكش نمي كنم . من كه حوصله نداشتم يواش يواش به كاراي خودم رسيدم كه مامان صدام زد
    تلفن كارت داره نازي پشت خطه.
    - سلام
    سلام تو كه هنوز ناراحتي . خبري از مهرداد نشد ؟
    - چرا ولي ... همين موقع مامان رد شد .و من چون متوجه نشه گفتم : خب چرا ولي هنوز نمره ي هيچ كسي رو نداده .
    خل شدي چرا چرند مي گي ، هان مامانت اونجاست مي خاي فردا صحبت كنيم
    مامان كه تو اشپز خانه بود يواش گفتم : چرا مهرداد زنگ زد ولي نتونستم چيزي بپرسم
    اون گفت تو مي توني هر وقت خاستي بياي خونه اونا..اينجوري فكر كنم به بهانه ي فيزيك هم كه شده بيشتر همديگر رو ببينيم .
    باز مامان از اشپز خانه بيرون اومد براي همين حرف رو عوض كردم
    - خب فعلا" خداحافظ
    بميري با اين حرف زدنت . فردا برام همه چي رو تعريف كن خداحافظ تا فردا .
    گوشي را گذاشتم . خدا خدا مي كردم مامان حرفهاي ما را نشنيده باشه .
    ستاره كسي زنگ نزده ؟
    - نه
    خب اگه بخاي اينجوري كار كني فايده نداره .
    - باشه امروز خسته بودم از فردا بيشتر كار مي كنم .
    حالا بيا شامتو بخور . تا بعد از شام چند كارتون از انباري در بيارم ببر توي اتاقت و وسايلت رو توش بذار.
    بعد از شام يكراست رفتم توي اتاقم و با يك دنيا فكرو خيال مشغول جمع كردن وسايلم شدم ! اصلا" از ساعت غافل شده بودم . با صداي مامان به خودم اومدم .
    دختر تو مي خاي همه ي اسباباتو امشب جكع كني ؟ حالا من يه چيزي گفتم مي دوني ساعت چنده.....
    يه نگاهي به ساعت انداختم باورم نمي شد 12 باشه .
    پاشو بگير بخاب فردا نمي توني بري سر كلاس .....
    فكرو خيال حتي موقع خواب هم دست از سرم بر نمي داشت....... مهرداد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/