صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 51

موضوع: ستاره | شیوا نظری

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    قسمت سوم-----
    نسرين ، مادر انگار بوي برنجت مياد .
    واي خدا مرگم بده حواسم نبود . ديگه ناهار را بكشم.
    اره مادر ما پيرا زود دلمون ضعف ميره ؛ پاشو دخترم تو هم كمك مادرت كن.
    - رو چشم مادر جون شما جون بخاين..
    جونت سلامت .
    رفتم توي اشپزخانه و تا سفره را انداختم ديدم مهرداد و خانم جان با هم يواشكي حرف مي زنن ولي متوجه نشدم درباره چي حرف مي زنن سفره اماده شد گفتم بفرمائيد . مامان هنوز باهام سرو سنگين بود ولي من به روي خودم نمي آوردم چون نمي خاستم امروزم خراب بشه مخصوصا" كه فردا امتحان فيزيك داشتم و مي دونستم امتحانم را خوب نمي دم چون هميشه همينطور بود . سر ناهار همه ساكت بودن تا خانم جان شروع به تعريف از مامان كرد و مامان هم تشكر مي كرد . ناهار كه تمام شد مامان رفت چاي بياره چون خانم جان عادت داشت بعد از غذا چايي بخوره من روي مبل ساكت نشسته بودم كه مهرداد اومد پيشم نشست گفت: خب ستاره خانم ساكتي از درس و مدرسه بگو ببينم.
    - از چيش بگم، از نازنين كه مامان براتون گفت . مهرداد كمي جا خورد . تو هنوز عادت گوش دادن به حرف ديگران رو داري ؟
    -خب ترك عادت موجب مرض است
    نه انگار يه جورايي حق با مامانت است تو ديگه اون دختر خجالتي نيستي .
    خب عمو جون من ديگه 18 سالمه ، سال ديگه بايد براي دانشگاه اماده بشم.
    عمر چقدر زود مي گذره انگار همين پارسال بود اسمتو نوشتم مدرسه.
    - شما هم مثل مامان قبول نداريد من بزرگ شدم
    چرا ولي قبول نمي كنم خودم پير شدم .
    إ عمو تكليف مارو روشن كنيد همين دو دقيقه پيش گفتيد من پيرم .
    ولش كن عمو جان از درست بگو توي درسي ضعيف نيستي ؟
    همين موقع مامان اومد و به جاي من گفت : چرا فيزيك.
    ولي بعد انگار ناراحت شد كه چرا اين را گفته .
    خب چرا زودتر نگفتي من كه خودم توي دوران دبيرستان و دانشگاه خوره ي فيزيك بودم .
    آخه نمي خاستم مزاحم شما بشم ميخاستم براش معلم بگيرم .
    باشه حالا ديگه ما رو قبول ندارين يادت نيست به شما دونا چه جوري فيزيك ياد دادم كه از تك يه دفعه 14 اوردين.
    - كدوم دو نفر عمو ؟
    خب... خب بابا و مامانت .
    إ مگه شما دو سال از بابا م كوچيكتر نبودين؟
    إ دختر تو چقدر فضولي؟
    بعد ديد خانم جان اشكاشو با چادرش پاك كرد. عمو هم ساكت شد . من كه ديدم اوضاع خرابه هيچي نگفتم . همه تو سكوت چاي خوردن تا اينكه مهرداد گفت هفته اي يك بار ميام تا بهت درس بدم .
    آخه تو زحمت مي افتين .
    نه چه زحمتي . اگه ميخاي از همين امروز شروع مي كنيم
    - اتفاقا" فردا امتحان دارم
    ستاره راست مي گي پس چرا قبلا" نگفتي ؟
    - خب چه فرقي مي كرد در هر صورت نمره نمي گيرم .
    پاشو پاشو ، تا از نمره ي تك اين دفعه نجاتت بدم برو كتاب فيزيكت رو بيار .
    باشه تا خاستم برم خانم جان خانم جان گفت : برو مادر تو اتاق درسش بده حالا هي ميخاي به ما بگي حرف نزنيد . ما هم مي خايم با هم يه كمي دردو دل كنيم .
    مهرداد خنديد و بلند شد . دنبال من اومد ولي طرف اتاق مامان داشت مي رفت .
    - عمو از اين طرف .
    إ اتاقت رو عوض كردي .
    - بله خيلي وقته ، اين از كم لطفي شماست كه از من خبر ندارين .
    نه بايد اين نازنين خانم راببينم كيه كه آنقدر ستاره خانم ما رو رو دار كرده ..
    - مگه حرف بدي زدم .
    نه قبلا" همينم نمي گفتي.
    - خب بفرماييد.
    به به چقدر با سليقه اتاقت رو چيدي اصلا" به بابا ت نرفتي .
    عمو شما مگه خيلي خونه بابام مي رفتين .
    آره من با خانم جان مستاجر بابات اينا بوديم هميشه مادر بزرگت از دست بابات مي ناليد .
    خب چي شد كه مامان نسرين را گرفت اونم به اون زودي .
    پاشو من شاگردهاي تنبل رو خوب مي شناسم كه با چه ترفندهايي از زير درس در مي رن.
    مهرداد خيلي جدي درس مي داد و من هم تقريبا" ياد مي گرفتم ولي كمك خوبي بود چون بعضي چيزها رو اصلا" انگار توي كلاس نبودم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    قسمت 5------
    من مي گم ، برو به جهنم آشغال اسمون جل ؛ اون محل تو كه نمي ذاره هيچي نگاهتم نمي كنه حالا برو گمشو...
    من از جواب نازي خيلي ترسيده بودم فكر مي كردم الان نازي رو مي كشه.
    پس جوابت اينه پس بچرخ تا بچرخيم بهت نشون مي دم. آن قدر عصباني شده بودم كه شروع به دويدن كردم نازي هم پشت سره من اومد تا نزديكي هاي خونه مي دويديم سر كوچه ايستادم ديگه نفسم بند اومده بود .
    پس چت شد ، حالا فهميده تو ازش مي ترسي .
    - يعني ميخاد چيكار كنه ؟
    نمي دونم چرا يه دفعه با هاش حرف نمي زني ببيني حرف حسابش چيه ؟
    - مگه ديونه شدي من از اون متنفرم وقتي مي بينمش مي خام بميرم بعد مي گي برم با ها حرف بزنم .
    من گفتم شايد اينجور دست از سرت برداره .
    - بالاخره يه كاريش مي كنم .
    آخه چه جوري ، تو كه مامانت حتي روي مهرداد هم حساسه چه برسه به غريبه . بهتره به مهرداد بگي شايد يه كاري بكنه .
    - نه از اون خجالت مي گشم مخصوصا" حالا كه مامان آنقدر جلوي اونها منو خرد مي كنه . اونم متوجه ي رفتار مامان شده . اگه بهش بگم فكر مي كنه حساسيت مامان درسته و من بچه بازي در ميارم . تو كه منو مي شناسي چقدر از اين بي مزه بازي ها بدم مياد .
    برو خونه ان قدر حرص نخور . خداحافظ.
    - خداحافظ.
    آنقدر عصباني بودم كه تا رسيدم خونه كيفم رو پرت كردم وسط حال از بس حرصم گرفته بود كه نمي تونستم كاري كنم هي پا مي كوبيدم تو در و ديوار اعصابم حسابي خرد بود . دلم مي خاست گريه كنم كه صداي تلفن بلند شد.
    - بله؟
    مامانت خونه است ؟
    - سلام آقاي صابري . نه خير نيستن . وقتي اومدن مي گم با شما تماس بگيرن .
    نمي خاد فقط بگو من فردا دارم مستاجر ميارم .شما بايد تا فردا بلند شده باشيد . مگه من چه گناهي كردم كه هي بايد با شما راه بيام سه ماهه كه نه كرايه داديد و نه مامانت خودشو نشون مي ده تازه از يكسال پيش ، قراراه بذارين روي كرايه يا پول پيش .
    آنقدر آقاي صابري بد حرف زد كه من بي صدا گريه كردم اون بدون خداحافظي گوشيي رو گذاشت ، خدايا مامان سه ماهه كرايه خونه رو نداده .. پس چي شده اون كه هميشه سر موقع كرايه رو مي داد دلم ميخاست بلند بلند گريه كنم براي بي كسي و تنهاييمون . خدايا هيچ كسي را نداريم حتي يه فاميل دور يا نزديك آخه مگه عشق اونقدر بده كه مامان وقتي با بابا ازدواج كرده همشون تنهاشون گذاشتن . ت.ي همين فكرا بودم و يواش گريه مي كردم كه صداي تلفن بلند شد . چقدر خوبه كه هر وقت نياز به درد و دل دارم ناري زنگ مي زنه همين جور با بغض گفتم : سلام
    سلام ستاره چته ؟ چي شده ؟
    تا صدا رو شنيدم گريه ام بلند شد.، ديگه ناراحتيم يادم رفته بود از بد شانسي گريه مي كردم چون مهرداد بود و اگه مامان مي فهميد منو مي كشت . هر چي مي پرسيد فقط گريه مي كردم نمي دونستم چي بگم فقط شنيدم گفت من الان ميام اونجا و گوشي را گذاشت من كه ديگه ديدم كار از كار گذشته با صداي بلند گريه كردم تا حسابي سبك شدم تازه نفسم جا اومده بود كه در باز شد باز زدم زير گريه چون فقط منو مامان كليد داشتيم . در هال كه باز شد نزديك بود سكته كنم؛چون مهرداد يه راست با كفش اومد پيشم
    چي شده براي مامانت اتفاقي افتاده ؟
    -با سر گفتم نه
    صداش را اروم تر كرد
    ديگه گريه نكن و قشنگ بگو چي شده
    من كمي مكث كردم - آقاي صابري زنگ زد .
    با صداي بلند گفت فقط همين !
    - نه راستشو بخاي مامان سه ماهه كرايه نداده ....
    وقتي تمام ماجرا را براي مهرداد تعريف كردم يك لحظه از من چشم بر نداشت و با دقت به حرفهايم گوش مي داد .
    پاشو برو صورت قشنگتو بشور من خودم همه ي كارا رو درست مي كنم .
    بلند كه شدم مهرداد زير لب گفت نسرين از دست تو .
    تا حالا نشينيده بودم اون در مورد مامان اينطوري حرف بزنه . وقتي برگشتم اون سرشو بين دو تا دستاش گرفته بود و تا من اومدم گفت : قبلا"هم از اين اتفاق افتاده بود كه به من نگفتين /.
    - راستش من نميدونم . مامان نمي ذاره من از اين كارا خبردار بشم الان هم مامان خونه نبود كه من گوشي رو برداشتم و متوجه شدم .
    راستي مامانت كجاست؟
    - سركار . تو اين چند ماهي كه شما كمتر به ما سر مي زنيد مامان بيشتر كا رمي كنه .
    چرا تا به حال هر چي از مامانت پرسيدم حرفي نزده و هميشه مي گه همه چيز خوبه؟
    - آخه مامان مي گه مشكلاتمون برا خودمون بسه ديگه مردم رو توي درد سر نيندازيم
    از اين به بعد اگه مشكلي پيش اومد به من بگو فهميدي ؛ كه ديگه كار به اينجا نكشه در مورد اين موضوع هم شب خودم ميام با مادرت صحبت مي كنم .
    - خدا عمرتون بده .
    راستي امتحانت را چيكار كردي ؟
    بد ندادم ؛ فكر كنم نمرم از دفعات قبل بهتر بشه . مهرداد ....، ببخشيد عمو .
    نه را حت باش.
    راستي از شركت اومدين .
    آره آخه تو همچين گريه كردي فكر كردم كسي مزاحمت شده .
    تا مهرداد اينرا گفت فكر كردم بد نيست براي اينكه از شر اون پسره راحت بشم بهش بگم ولي اون در موردم چي فكر مي كنه ؟
    پاشو اينقدر فكر نكن اصلا " امشب بياين خونه ي ما ، تو هم حالا با خودم بيا بريم
    - آخه من از مامان اجازه نگرفتم ، اون عصباني مي شه .
    اونش با كم ؛ در ضمن يادت رفته من قيم تو هستم ، نه مامانت
    - باشه ولي .....
    ولي نداره من خودم به شركت مامانت زنگ مي زنم مي گم به زور تو رو اوردم اونم بايد بياد برو حاضر شو من تو ماشين منتظرت هستم .
    من سريع آماده شدم مي دونستم اگه اين مانتو و روسري رو بپوشم مامان از دستم عصباني مي شه ولي الان كه او نبود ؛ خودم مي دونستم رنگ آبي به پوست سفيدم خيلي مياد روسري ابي مامان هم باهاش ست كردم ، در را قفل كردم و رفتم سوار ماشين شدم مهرداد اينه را روي من تنظيم كرد و گفت : فكر نمي كردم ستاره خانم ما هم بزرگ شده اونم به اين قشنگي ؛ بايد بيشتر مواظبت باشم . مامانت حق داره روي تو حساس بشه . پاشو بيا جلو عقب نشين كه مردم اگه يه همچين فرشته اي رو توي ماشين من ببينن فكراي ناجور مي كنن

    براي اولين بار بود كه مهرداد در مورد من اينطوري صحبت مي كرد حالا فهميدم كه اون روز با نازي رفته بوديم خريد كتاب اون گفت حق با مزاحم هميشگيه ، تو با اين مانتو ابي مثل فرشته ها ميشي باباي پير منم وادار به تعريف كردي چه برسه به جوانهاي بيچاره .......
    وقتي جلو نشستم نمي دونم چرا خجالت كشيدم و سرم را پايين انداختم مهرداد راه افتاد و تا منزلشون هر از چند گاهي نيم نگاهي به من مي كرد كه دو دفعه نگاهمون با هم تلاقي شد و من از شرم گرمم شد و پنجره ي طرف خودمم را پايين كشيدم . دم در خانه مهرداد پياده نشد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  4. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    قسمت 6------
    تو برو من جايي كار دارم . بر مي گردم ، خانم جان خونه است .
    وقتي زنگ را زدم و صداي گرم خانم جان را شنيدم تمام اتفاقها يادم رفت ؛ من عاشق اين پيرزن مهربونم . تمام كودكي من يعني خانم جان يعني خونه ي انها . در كه باز شد همه يخاطرات كودكيم جلو چشمم رد مي شد چقدر دور اين درخت مي دويدم هيچ چيز عوض نشده بود من هر وقت ميام اينجا ساعت ها توي حياط مي شينم و به گذشته فكر مي كنم به يه معماي پيچيده كه هيچ وقت براي من حل نشد .
    إ مادر چرا نمياي تو ؟
    سلام خانم جان ، داشتم حياط را نگاه مي كردم هنوز قشنگ مونده .
    آره مادر حالا آفتاب از كدوم طرف در اومده كه تو بعد از چند ماه اومدي خونه ي فقير فقرا .
    - اه خانم جان اين چه حرفيه !
    حالا بيا تو
    هميشه بوي خونه ي خانم جان را دوست داشتم هنوز هم همان بو را مي داد . نمي دونم چي شده بود كه اين اواخر كمتر خونه ي مهرداد اينا مي رفتيم .
    مامانت هم مياد دختر ؟
    - بله عصر مياد .
    تو ناهار خورد؟
    - نخير
    تا تو لباس هات رو در بياري من ناهارت رو مي كشم . با مهرداد اومدي ؟
    - بله خانم جان ، لباسم رو جاي هميشگي بذارم ؟
    آره مادر توي خونه ي ما هيچي عوض نمي شه.
    وقتي به طرف اتاق رفتم دلم مي خاست يه سركي تو ي اتاق مهرداد بكشم اون هيچ وقت نمي ذاشت كسي توي اتاقش بره . وقتي لباسهايم را در اوردم از اين كه شلوار لي پوشيده بودم معذب بودم چون يادم رفته بود بلوز بلندم را بپوشم موهايم را شانه زدم و با كش سرم ساده پشت سرم بستم . وقتي رفتم براي ناهار خانم جان تا منو ديد گفت: بيچاره مامانت كه بايد از حالا به بعد روزي هزار تا خواستگار رو جواب كنه .
    إ خانم جان بگذاريد غذاي به اين خوشمزه گي به دلم بچسبه .
    باشه مادر بخور . مهرداد نگفت كي مياد ؟
    نه خانم جان گفتن چن جا كار دارن بعد هم ميرن دنبال مامان ، دستتون درد نكنه خيلي خوشمزه بود .
    نوش جونت حالا برو دو تا چايي بيار مادر كه من ديگه پاك درد مي كنه .
    به روي چشم . توي اشپزخانه بودم كه از صداي در خونه فهميدم مهرداد اومد ، مامان هم باهاش بود از حركت مامان فهميدم كه عصبيه براي همين يواش سلام كردم و رفتم براي اونها هم چاي بيارم . توي اشپزخانه بودم كه صداي خانم جان را شنيدم كه مي گفت : باز چي شده مادر انگار با هم قهريد .
    خداي من مامان و عمو مهرداد با هم قهرند ؛ يعني چه ؟ اخه اونا خيلي به هم احترام مي گذارن و البته مامان اين چن وقته خيلي اخلاقش بد شده بخصوص از وقتي كه مهرداد كمتر مياد خونه ي ما البته مامان خودش به اون گفت كمتر بياد چون گفت مردم ديگه حرف در ميارن . ولي صداي مامان رو شنيدم .
    آخه خانم جان آقا مهرداد امروز اومدن دم شركت و پاشونو توي يه كفش كردن كه ما با شما زندگي كنيم آخه اينطوري كه نمي شه .
    چرا مادر نشه من هم از تنهايي در ميام تازه اين خونه ي به اين بزرگي . من نمي دونم مسئوليت اين بچه با منم هست ، پس شما مياين اينجا ، هم خيال من راحت مي شه هم از حرف مردم راحت مي شين ، قبوله؟
    نسرين مادر قبول؟
    آخه ستاره هم بايد راضي باشه وگرنه من كه حرفي ندارم تازه از خدام هم هست كه از بابت ستاره خيالم راحت باشه .
    پس قبول كردي . قربونت برم مادر . مهرداد اگه بد اخلاقي مي كنه به خاطر خودتونه
    من كه ديدم انگار من را فراموش كردن با سيني چاي تو حال رفتم .
    چاي را به طرف خانم جان كه گرفتم گفت :
    دخترم دوست داري با ما زندگي كني ؟
    من كه خودم را به اون راه زدم
    - براي هميشه ؟
    اره دخترم ديگه از دست اقاي صابري هم راحت مي شيم
    - اخه من راهم از مدرسه دور مي شه
    من خودم مي رسونمت ديگه چي مي گي ؟
    - من كه از خدام بود پيش خانم جان و اين خونه و حياط باشم بالا پايين پريدم
    -قبول من حاضرم
    إ ستاره ديگه دست ا زاين كارات بردار زشته جلوي بقيه
    بذار راحت باشه
    مهرداد فقط سرش را تكون داد .
    خب مادر اينجا خونه ي خودته حالا براي شام هر چي دلت م يخاد بگو تا برات درست كنم
    - خانم جان از اون ته چين هاي خوشمزه درست كنيد .
    ستاره......
    بذار راحت باشه مادر ؛ با مرغ
    - بله
    من از خدام بود دورم شلوغ باشه ديگه هوش و حواس نداشتم مهرداد كه متوجه خوشحاليم شده بود صدام زد .
    ستاره دوست داري اتاقت رو از حالا معلوم كني؟
    از خوشحالي داشتم بال در مي اوردم مامان كه داشت با خانم جان صحبت مي كرد يه نيم نگاهي به من كرد بعد نگاهش روي لباسم افتاد من كه اوضاع را خراب ديدم بلند شدم و به همراه مهرداد رفتم.مهرداد ا زاتاق هاي مهمان گذشت و به اتاق آخر راهرو رسيد گفت : ببين اينو دوست داري ؟
    خونه خيل يبزرگ بود تازه اگه ما زندگي ميكرديم باز هم جا داشت چرا تا حالا اينجا زندگي نكرده بوديم ؟ توي اتاق كه رفتم خيلي بزرگ نبود ولي دنج بود و پنجره ها رو به حياط باز مي شد دقيقا" كنار پنجره درخت بيد مجنون با شا خه هاش ؛ ديد مستقيم روي اتاقم رو گر فته بود .
    از بس به وجد اومده بودم طبق عادتم شروع كردم به فكر وخيال
    - خيلي قشنگه فكرش رو بكن مهرداد يه تخت با يه ميز ارايش اينجا ميذارم يه ميز تحرير هم ميذارم اينجا.
    به خودم اومدم ديدم مهرداد داره نگاهم مي كنه خجالت كشيدم حتي از دست رفتار مهرداد ناراحت شدم چون يه دفعه رفت بيرون .....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  6. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    قسمت 7 ------

    آخه مگه من چي گفتم خيلي پكر شدم اصلا" دلم نمي خاست برم بيرون از كار مهرداد خيلي دلخور بودم . من فقط احساساتمو را گفته بودم . وقتي رفتم مامان داشت براي شام به خانم جان كمك مي كرد انگار خيلي ناراحت نبود يه جورايي خوشحالتر از من بود . من يواش رفتم توي حياط دلم مي خاست تنهايي قدم بزنم از اين كار لذت مي بردم ولي حياط خونه ي خودمون اونقدر كوچيك بود كه تا دو قدم بر مي داشتي به اخرش مي رسيدي ولي حالا توي اين حياط بزرگ دلم مي خاست ساعت ها قدم بزنم و از درختهاي اون لذت ببرم اصلا" نفهميدم چقدر بيرون بودم ولي با صداي مامان به خودم اومدم..
    كجايي دختر ترسيدم؟
    - براي چي؟
    خيلي صدات زديم . ديگه همه نگران شده بوديم . اتفاقي افتاده چرا يه دفعه آنقدر ناراحت شدي ، راضي نيستي بيايم اينجا؟
    - خب چرا
    پس چي شده مهرداد حرفي زده؟
    - نه فقط برام يه كمي سخنه .
    خب بعدا" در موردش حرف مي زنيم حالا زشته بيا بريم تو .
    من چيزي نگفتم چون مامان همينطوري حساس هست . توي حال ديدم مهرداد نيست سر سفره شام هم اصلا" بهم نگاه نكرد انگار توي يه عالم ديگه بود . بعد از شام مهرداد مارا به خونه رسوند ولي تو را حرفي زده نشد . وقتي داشتيم پياده مي شديم ديدم كه مهرداد از مامان پرسيد كي وسايلتون رو جمع مي كنيد ..
    خبرتون مي كنم . براي چي پرسيدين ؟
    همين جوري . مي خاستم تا اون موقع يه دستي به خونه بكشم واي نه خودتون را تو ي زحمت نندازيد.
    باشه خداحافظ . خداحافظ ستاره .
    خداحافظ . من بي حوصله داخل شدم و يك راست توي اتاقم رفتم .
    ستاره...ستاره.
    بله
    بيا كارت دارم
    با اكراه بلند شدم و رفتم پيش مامان روي مبل نشستم و بهش نگاه كردم .

    خب ببين دخترم شايد از جهاتي سخت باشه ولي از نظر مالي ما مجبوريم بريم اونجا چون من تا حالا بهت نگفته بودم ولي من سر كارم مشكل پيدا كردم و ديگه نمي تونم از پس اجاره خونه بر بيام ؛ من دست تنها نمي تونم همه ي كارها رو انجام بدم تو هم ديگه بزرگ شدي و بايد با مسائل كنار بياي . تا كوچيك بودي ما پيش هم زندگي مي كرديم و اينجوري از پس خرج خونه بر مي اومدم و الان تو براي خودت خانمي شدي و ديگه بايد بري دانشگاه و تا حالا هم اگه كمك اقا مهرداد اقا مهرداد نبود ما با مشكل برخورد مي كرديم و لي اون روي قولي كه به پدرت داده به ما كمك كرده .
    - خب چرا همونجا نمونديم؟
    خب اخه عموت تصميم داشت زن بگيره خوب صلاح نبود ما اونجا باشيم
    - چرا يه مدت رفت و امد ما با عم اينا كم شده بود ؟
    إ اگه مي خاي همش سوال كني برو ، اصلا" نمي خام باهات مشورت كنم .
    - باشه چرا هر وقت اين سوال رو مي كنم ناراحت مي شيد ؟
    خب بسه ديگه ، حالا راضي هستي يا نه ؟
    خب معلومه
    پس چرا يه دفعه ناراحت شدي؟
    - هيچي فكر كردم ديگه نمي تونم به نازي بگم بياد خونمون
    خوب اينا ناراحتي نداره ولي بايد به خاطر خانم جان و اقا مهردادرعايت بعضي مسائل رو بكني . فعلا" مجبوريم . اگه دوباره همه چيز روب راه شد مي ريم يه خونه ي جدا مي گيريم
    من كه از اول هم راضي بودم گفتم : قبول مامان بغلم كرد و بوسيدم و گفت: ما تا عيد از اقاي صابري وقت مي گيريم و تا اون موقع توي خونه ي جديد جايگير مي شيم قبول؟
    - باشه ما تا دو هفته ي ديگه بيشتر مدرسه نمي ريم..
    باز خودتون رو تعطيل كردين
    . خب ديگه .......
    پاشو دخترم خوب استراحت بكن چون من اين بار كمتر مي تونم كمكت كنم خودت بايد كم كم اسباب رو جمع كني .
    - باشه شما غصه نخوريد من خودم كارها رو مي كنم . فقط بايد زود كارها را تمام كنيم چون من بعد از تعتيلات عيد بايد درس بخونم .
    موقع خواب تمام فكرم توي بر خورد مهرداد بود چرا اون جوري نگاهم مي كنه ؟ چرا بام اين طوري برخورد كرد ... ان قدر فكرم اشفته بودد كه نفهميدم كي خابم برد....
    صبح با سردرد بيدار شدم و براي مدرسه آماده شدم نمي دونستم چطوري براي نازي مسئله رو تعريف كنم چون دلم نمي خاست بفهمه از نظر مالي دچار مشكل شديم .
    سلام باز كه پكري از بابت ديروز مي ترسي ؟
    - سلام . خب با اون كاري كه تو كردي ترس هم داره .
    ديشب هرچي زنگ زدم كسي خونه نبود
    - نبوديم خونه ي مهرداد اينا بوديم
    خب چه خبر گفتي به من هم فيزيك درس بده ؟
    - نه راستش يادم رفت
    چته تو چقدر امروز شلي ؟
    - هيچي اگه راستش رو بخاي ماتا عيد خونمون را عوض مي كنيم بايد از اينجا بريم .
    واي خداي من راست مي گي كجا؟
    - اره خونه ي مهرداد اونجا خيلي بزرگه و من راحت تر مي تونم درس بخونم و مهرداد هم توي درس بخونم و مهرداد هم توي درس ها بهم كمك كنه .
    خب بد نيست .
    خب بد نيست . خيلي از مدرسه دور مي شي ؟
    - آره ولي مهرداد مي رسونتم
    با صداي زنگ به طرف كلاس رفتيم ولي نازي پكر بود چون من و نازي توي اين يه سالي كه با هم دوست بوديم خيلي به هم وابسته شده بوديم . نازي اخرين بچه است يه خواهر داره كه در شهر ديگه اي ساكنه و شوهرش سخت گيره و بهش اجازه نمي ده تنهايي بياد و به اونها سر بزنه و يه برادر داره كه ميونشون با هم خوب نيست فقط به اونها سر مي زنه . هم صحبت نداره و پدر مادره پيرش هم زياد دركش نمي كنه براي همين تنها هم صحبتش منم .
    - نازي چيزي عوض نمي شه شايد از هم دور شده باشيم ولي توي مدرسه يش هميم .
    براي تو راحته كه همه ناز خانم رو مي كشن ، يه عمو داري كه برات همه كار مي كنه مادرت هم كه ....
    -نازي براي چي گريه مي كني ؟ من كه نمي خام بميرم . تازه كي گفته همه ناز من را مي كشن مامان من هم مثل همهي مادر هميشه من رو دعوا مي كنه تازه من به جز اين مادر و عمو ناتني كسي رو ندار همه ما را ترد كردن من كه برات همه چيز رو تعريف كردم .
    چون ميدونستم نازي هميشه كنجكاوه ؛ بحث را عوض كردم و جريان مهرداد را تعريف كردم و گفتم از دستش ناراحتم .
    خب ناراحتي نداره ازش بپرس چرا اين كارو كرده .
    - ول كن مادر و مهرداد هر وقت سوال پيش بياد از زيرش د ر مي رن تازه من روم نمي شه .
    باخيال راحت اومديم خونه از مزاحم هميشگي هم خبري نبود . وقتي خونه رسيدم براي خودم ناهار كشيدم و در سكوت و تنهايي خوردم . فكرم مشغول بود و هنوز بهكار مهرداد فكر مي كردمم براي همين ميلي به غذام نداشتم . بلند شدم و دست به كار شدم تا يه ساماني به كارام بدم كه تلفن زنگ زد .
    - بله
    سلام ستاره
    - سلام شماييد !
    اره چي شده انگار ناراحتي؟
    - نخير. خانم جون خوبن؟
    دروغ نگو ديگه مطمئن شدم ناراحتي راست بگو چي شده ؟
    وقتي ديدم دست بردار نيست گفتم : ناراحتم كه از نازي جدا مي شم .
    اين كه ناراحتي نداره هر وقت خاستي بگو بياد پيشت .
    - راست مي گين ؟
    خب اره .
    من كه اصلا" يادم رفته بودد كه از دسته خودش ناراحت بودم با خوشحالي گفتم : خوب خودتون خوبيد؟
    بله ، انگار بايد باج بدم كه شما يه محلي هم به اين عموي بيچاره بذاريد /
    - چه حرفيه عمو جون خب حالا امرتون ؟
    مي خاستم بددونم از چه رنگي خوشت مياد ؟
    من كه از اين سوال جا خورده بودم هيچ جوابي ندادم
    الو ستاره شنيدي؟
    - بله ولي اخه براي چي ميخايد بدونيد ؟
    همين طوري
    - خب من ابي روشن رو دوست دارم
    فكرش را مي كردم مثل هم هستين.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  8. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 8 -----
    - چي مثل كيم عمو ؟
    هيچي من گفتم مثل كسي هستي؟
    - بله خودتون گفتيد
    نه اشتباه شنيدي من گفتم حدس مي زدم.
    خب از كجا حدس مي زديد؟
    خب دختر تو هميشه اي نقدر سوال مي كني ؟ مزاحمت نباشم به مامانت چيزي نگو كه من زنگ زدم و هر چه زودتر اسباباتونو جمع كنيد كه زودتر بياين اينجت . مواظب خودت باش خداحافظ.
    - خداحافظ
    من كاملا " گيج شده بودم مهرداد رفتارش عوض شده شايد حساسيت مامان براي همينه . با صداي در به خودم امدم . مامان اومده بود خونه و من هيچ كاري نكرده بودم از بس تو ي فكرو خيال بودم تا اومدم به خودم بيام مامان در اتاق بود !
    ستاره تو امروز هيچ كاري نكردي؟
    - ببخشيد چون داشتم درس مس خوندم.
    مامان يه سري توي اتاق كشيد
    كاملا" پيداست و از اتاق بيرون رفت . همين طور غر مي زد كه من كمكش نمي كنم . من كه حوصله نداشتم يواش يواش به كاراي خودم رسيدم كه مامان صدام زد
    تلفن كارت داره نازي پشت خطه.
    - سلام
    سلام تو كه هنوز ناراحتي . خبري از مهرداد نشد ؟
    - چرا ولي ... همين موقع مامان رد شد .و من چون متوجه نشه گفتم : خب چرا ولي هنوز نمره ي هيچ كسي رو نداده .
    خل شدي چرا چرند مي گي ، هان مامانت اونجاست مي خاي فردا صحبت كنيم
    مامان كه تو اشپز خانه بود يواش گفتم : چرا مهرداد زنگ زد ولي نتونستم چيزي بپرسم
    اون گفت تو مي توني هر وقت خاستي بياي خونه اونا..اينجوري فكر كنم به بهانه ي فيزيك هم كه شده بيشتر همديگر رو ببينيم .
    باز مامان از اشپز خانه بيرون اومد براي همين حرف رو عوض كردم
    - خب فعلا" خداحافظ
    بميري با اين حرف زدنت . فردا برام همه چي رو تعريف كن خداحافظ تا فردا .
    گوشي را گذاشتم . خدا خدا مي كردم مامان حرفهاي ما را نشنيده باشه .
    ستاره كسي زنگ نزده ؟
    - نه
    خب اگه بخاي اينجوري كار كني فايده نداره .
    - باشه امروز خسته بودم از فردا بيشتر كار مي كنم .
    حالا بيا شامتو بخور . تا بعد از شام چند كارتون از انباري در بيارم ببر توي اتاقت و وسايلت رو توش بذار.
    بعد از شام يكراست رفتم توي اتاقم و با يك دنيا فكرو خيال مشغول جمع كردن وسايلم شدم ! اصلا" از ساعت غافل شده بودم . با صداي مامان به خودم اومدم .
    دختر تو مي خاي همه ي اسباباتو امشب جكع كني ؟ حالا من يه چيزي گفتم مي دوني ساعت چنده.....
    يه نگاهي به ساعت انداختم باورم نمي شد 12 باشه .
    پاشو بگير بخاب فردا نمي توني بري سر كلاس .....
    فكرو خيال حتي موقع خواب هم دست از سرم بر نمي داشت....... مهرداد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  10. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض



    قسمت 9-----
    صبح با عجله آماده شدم ان قدر ديرم شده بود كه نمي دونستم چي كار كنم فقط توي حال مي دويدم ، آخه مامان كي رفته بود كه من نفهميده بودم . تمام مسير را مي دويدم مطمئن بودم دم در جلوم را مي گيرن و نمي ذارن سر كلاس برم . بالاخره هر جوري بود رسيدم ديدم نازي دم در داره با باباي مدرسه صحبت مي كنه تا منو ديد گفت : ايناها اومد . رفتم تو . داشتم خفه مي شدم نفسم بند اومده بود .
    خدا بگم چي كارت كنه چرا اينقدر دير اومدي نمي دوني چقدر التماس كردم تا درو نبنده مي دوني چقدر بد اخلاقه . حالا بدو تا دبير نيومده بريم سر كلاس .
    توي راه خونه براي نازنين جريان مهرداد رو تعريف كردم .
    خب فكر مي كني منظورش از اين مارا چيه ؟
    - نمي دونم . اگه مي دونستم كه از تو نمي پرسيدم.
    خب صبر كن تا قصدشو از رفتاري كه مي كنه بفهمي.
    - من امروز بايد زود برم خونه چون بايد اين دو روز تعطيلي حسابي كار كنم .
    كدوم دو روز تعطيلي رو . بگو مي خام دو ساعت كلاس پنجشنبه رو نيام چرا تعطيل رسمي اعلام مي كني ؟
    - خب حالا . آخه مي خايم زودتر جاگير شيم .
    انگار خيلي دلت مي خاد زودتر پيش مهرداد بري . انگار دليل اصلي تغيير رفتار مهرداد پيش توست .
    - نخير . حرف در نيار ..من فقط دلم مي خاد زودتر ..... من فقط دلم مي خاد بدونم اون چرا اين رفتار رو مي كنه .
    خب باشه هول نشو من كه بخيل نيستم ولي من هم روي اين موضوع حساس شدم . راستي اگه كمك خاستي من جمعه مي تونم براي كمك بيام .
    - خيلي ممنون راستي از مزاحم هميشگي چه خبر من ديروز نديدمش !
    منم خبر ندارم .... اي درد بگيري با اين سق سياهت . بيا تحويل بگير اومد.
    - واي چيكار كنم مستقيم داره طرف ما مياد .
    سلام ... جواب سلام واجبه ... امروز بايد تكليف منو روشن كني وگرنه جلو همه داد مي زنم مي گم دوستت دارم و آبروريزي مي شه . مي دوني اين كارو مي كنم .
    من كه حسابي هول شده بودم گفتم باشه قبول باهات حرف مي زنم ولي الان برو .
    به به . بالاخره به حرف افتادي . خب ساعت 6 توي پارك همينجا قبوله؟
    من كه ترسيده بودم بدون فكر گفتم : نه بهم زنگ بزن .
    باشه چه بهتر ، بي دردسر هم هست . قبول تلفن خونتون را بده من بهت زنگ مي زنم .
    من تند تلفن را روي كاغذي كه تو ي جيبم بود نوشتم و به اون دادم . - خوب حالا برو تا كسي نديده .
    همينجور كه لبخند مي زد رفت . شايد اگه كسي ديگه اي جاي من بود با اون لبخند ازش خوشش ميومد ولي من انقدر از دست خودم ناراحت و عصباني بودم كه از همه يدنيا بدم ميومد .
    ستاره اين چه كاري بود كردي؟
    - خب چيكار بايد مي كردم . مي ذاشتم داد بزنه . اگه خوده تو بودي چي كار مي كردي ؟ تازه ما كه تا دو سه هفته ي ديگه از اينجا ميريم بعد هم مهرداد منو مي رسونه و من از دست اون خلاص مي شم .
    انگار بد فكري هم نبود ولي ممكنه موي دماغت بشه .
    - خب ... نمي دونم ... بالاخره يه كاري مي كنم شايد به مهرداد بگم حالا ديگه در مورد ش حرف نزن .
    ولي يه چيزي قيافش بد هم نيستا..
    - بس كن نازي .
    بقيه راه كمتر حرفي بينمون رد و بدل شد من بيشتر تو فكر بودم كه چرا اين كار را كردم . وقتي از هم جدا شديم نازي گفت : ستاره سخت نگير بيشتر بهش فكر كن به نظر مياد واقعا" دوست داره .
    - ممنون نازي خداحافظ.
    به خونه كه رسيدم از ترش داشتم مي لرزيدم ، نكنه زنگ بزنه ، اگه زنگ زد چيكار كنم ، واي خدا چه كاري كردم . ميلي به ناهار نداشتم براي همين خودم را به كار مشغول كردم براي وسايلم كارتون كم اوردم . هميشه از اينكه توي اتباري برم بدم مياد براي همين با اكراه بلند شدم و توي انباري رفتم . چراغ را كه روشن كردم ، مثل هميشه شلوغ و كثيف بود از بوي ناي كه مي امد نمي توانستم درست نفس بكشم . اولين كارتوني كه نزديك دستم بود برداشتم خواستم برم بيرون كه چشمم به يك چمدان نيمه باز افتاد كه تا حالا نديده بودم . كنجكاوي داشت كلافم مي كرد هر جوري بود وسايل را كنار زدم و در چمدان را باز كردم . پر از وسايلي بود كه مربوط به جووني ها ي مامان بود يه البوم روي همهي انها بود كه برداشتم عكس ها مربوط بود به دوراني كه مامان هم سن بوده . يكي از عكس ها مامان با خانم جان كه خيلي هم با الان فرق نمي كرد . بود . فكر كنم اين مهرداد بود . چرا تا حالا مامان اين عكس ها را به من نشون نداده ؟ يكي از عكس ها مامان با دو تا خانم ديگه بودن كه نصفه ي ديگه ي عكس پاره شده ولي معلوم بود اون فرد يك مرد جوون بوده چون چون دستش دور گردن يكي از خانم هايي ست كه لبخند قشنگي داره . توي يكي از عكس ها مامان و بابا پيش هم هستن ولي خيلي با فاصله . شايد هنوز ازدواج نكرده بودن .من اصلا" شبيه بابا نيستم . مامان و بابا هردو برنزه ان ولي من سفيدم . مامان مي گه شكل يكي از خاله هامم كه تا حالا نديدمش . چقدر مهرداد و بابا تو اين عكس با هم صميمي ان . مهرداد خيلي فرق كرده به نظرم قشنگتر شده . فكر كنم اين خالمه چون خيلي شبيه منه . قيافه اش بد هم نيست ولي به نظرم از من قشنگ تره چون اون موهاش روشنه بر عكس من كه با اين پوست سفيد ، موهاي كاملا" تيره دارم . با صداي تلفن بند دلم پاره شد آلبوم را سر جاش گذاشتم دلم مي خاست تا اخرش رو ببينم بعد از تلفن دوباره ميام . با كارتون بيرون بيرون رفتم
    - بله بفرمائئيد
    سلام صدات از پشت تلفن هم دلنشينه .
    واي خدايا اصلا" يادم نبود كه مممكنه اين باشه . هيچ حرفي نزدم .
    پس تو عادت داري جواب سلام ندي ؛ درسته . تو خودت قبول كردي كه باباهام حرف بزني ... داري بازم ناز مي كني ؟ باشه من حرفي ندارم صبر مي كنم تا به حرف بياي ... ولي بايد بدوني صبر هم يه حدي داره .
    بازم نمي خاي حرف بزني يا نمي توني ؟.... ديگه داري عصبانيم مي كني جوابم رو بده وگرنه بازم مجبورم بيام دم مدرسه .
    - نمي خاد به خودت زحمت بدي. سلام.
    عليك سلام . خيلي مردم ازاري .... دلت نمي خاد اسمم رو بدوني
    - راغب نيستم
    ولي مي گم . سياوش عاشق و ديوونه ي تو
    - من از اين حرفا خوشم نمياد
    پس براي چي تلفنت را بهم دادي ؟
    - مي خاستم بدونم چه جوري مي تونم از دست تو راحت بشم .
    با من اينجوري صحبت نكن . تا حالا هيچ دختري جرات نكرده دست رد به سينه ي من بزنه . ول يتو خيلي بد قلقي ولي من بدتر از تو رو هم رام كردم
    - پس شما كارتون عاشق شدنه نه؟
    هرجوري ميخاي فكر كن . ولي تو هم مثل اكثر اونا از من خوشت مياد و عاشق من مي شي . اينو روزي دو بار به خودت بگو
    - از كجا انقدر مطمئن هستي ؟
    انگار پشت تلفن خيلي حاضر جوابي؟
    - ببين من ديگه نمي تونم صحبت كنم كار دارم
    باشه ولي بدون تلافي اين حرفا رو سرت در ميارم خداحافظ ستاره قشنگ
    - اسم منو كي به تو داده ؟
    پس اسمت ستاره است ؟
    از اينكه اسم خودم رو اينقد راحمقانه لو داده بودم عصباني بودم و در حالي كه سياوش از ته دل مي خنديد گوشي رو گذاشتم .
    ديوونه فكر كرده بود من مثل بقيه دخترا كشته مردشم . واي خدايا چقدر من كم عقلم حالا اسمم رو ياد گرفته ، چي كار كنم ؟ نازي ، بايد به نازي زنگ بزنم . شماره نازي رو گرفتم ولي كسي جواب نداد . يادم نبود نازي امروز به اتفاق خانوادشون رفتن خونه ي برادرش . اصلا" ولش كن . ديگه زنگ نمي زنه ، فكر كنم فهميده من ازش بدم مياد . بذار به كارام برسم .
    خودم رو نشغول كار كردم ولي چشمم به ساعت بود تا مامان بياد . خيلي دلم مي خاست ازش اجازه بگيرم و البوم رو با خيال راحت ببينم . چون همينم كه بي اجازه اونو پيدا كردم عصباني ميشه ولي بعد راضي ميشه و بهم ميد ه مثل دفعه اي قبل . به ساعت نگاه كردم ديگه موقع اومدن مامان بود و منم خسته شده بودم ؛ بلند شدم تا چايي دم كنم . هنوز پامو از تو اشپزخونه بيرون نذاشته بودم كه صداي در اومد . در هال را باز كردم .
    - سلام


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  12. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    سلام دخترم چه عجب شما دوباره به استقبال ما اومدين نكنه خبر تازه اي داريد؟
    من جواب مامان رو با لبخند دادم و با هم داخل شديم . تا مامان لباسهايش رو عوض كرد من براي هر دو تاييمون چايي ريختم .
    واي خدايا دخترم امروز يه چيزيش شده
    من كه دلم مي خاست زودتر جريان البوم رو به مامان بگم تا اونو بهم بده و من با خيال راحت ببينم و برايم همه رو معرفي كنه ، خودم را برايش لوس كردم و با ادا و اطوار گفتم : إ مامان من كه قبلا" هم اين كارا رو ميكردم .
    بله قبلا" ولي يه چن وقتي بود ديگه مامان را تحويل نمي گرفتي .
    من كه موقعيت را خوب ديدم دستم رو دور گردنش انداختم و بوسيدمش .
    بسه بسه خودت رو لوس نكن بگو چيكار كردي ؛ باز رفتي سر وسايلم يا چيزي ميخاي ؟
    چقدر زود لو رفتم
    حالا مي گي چي كار كردي يا خودم بايد بفهمم ؟
    - هيچي فقط البوم قديما رو ميخام . مامان كه داشت چاي را مي خورد محكم استكان را روي ميز گذاشت و گفت : تو چي مي خاي ؟ تو از كجا مي دوني البومي هم وجود داره ؟ كي به تو گفته ..... جواب مي دي يا زير كتك له ات كنم ؟
    من كه ترسيده بودم يواش گفتم : كسي نگفته خودم ديدم . همين موقع مامان سيلي محكمي زد توي گوشم . من از شدت درد نا خود اگاه اشكم سرازير شد . مامان كه انگار ديوونه شده بود باز هم دست از كتك زدن بر نداشت و با فرياد ازم سوال مي كرد كدوم عكسا رو ديدم ؟ من با گريه جواب دادم فقط دو صفحه ي اول رو ديدم و از زير دست مامان فرار كردم . رفتم توي اتاق و در از پشت قفل كردم . با صداي بلند گريه مي كردم . اصلا" مامان را تا حالا اينجوري نديده بودم .خيلي ناراحت بودم اينقدر گريه كردم كه از حال رفتم . با صداي مامان چشم باز كردم .
    ستاره... عزيزم.... دختر قشنگم درو باز كن . من معذرت مي خام .به خدا خيلي امروز خسته بودم .... گوش مي دي ....
    من كه ناي حرف زدن نداشتم با چشامو بستم .
    دخترم ساعت 10 شبه . حداقل بيا شامتو بخور
    من كه باورم نمي شد ساعت 10 باشه يه چشمم رو باز كردم و ساعت رو ديدم . درسته ؛ يعني من اين همه وقت توي اتاقم بودم . اصلا" متوجه نبودم . دلم نمي خاست برم بيرون از دستش خيلي ناراحت بودم از مامان تا حال چنين رفتاري رو نديده بودم . مگه من چي گفتم . براي همين جوابش را نمي دادم هنوز جاي دستهاش روي بدنم درد مي كنه . مامان كم كم خسته شد و رفت . دلم مي خاست با يكي حرف بزنم . از مهرداد هم امروز خبري نبودد نازي هم كه نيست اي كاش حد اقل مزاحمه زنگ بزنه . فقط دلم مي خاست با يكي حرف بزنم . چقدر تنهايم خدايا . باز زدم زير گريه حالا براي تنهاييم گريه مي كردم براي اينكه من بجز مامان كسي رو ندارم اونم باهام اينجوري رفتار ميكنه چرا بعضي وقتا اين قدر عصباني مي شه . ول يلين بار ..... نمي تونستمم جلوي گريه ام رو بگيرم .


    ستاره..... عمو جون درو باز كن.
    اومدم چشم باز كنم ولي از بس ديشب گريه كرده بودم چشام باز نمي شد . بالاخره به زور بازشون كردم . يواش بلند شدم وقتي قيافه ي خودمو توي اينه ديدم ترسيدم . جاي سيلي مامان كبد شده بود . چشام هم از گريه ي زياد باد كرده بود . دست چپم از مشت هايي كه مامان زده بود كبود بود . يواش استينم را پايين زدم ولي باز استينم كوتا ه بود و كبودي ان كمي پيدا بود . اشك هام دوباره سرازير شد .با اين قيافه روم نمي شد به مهرداد نگاه بكنم ريال مثل بچه ها كتك خورده بودم . اونم اومده از مامان طرفداري كنه . براي همين از باز كردن در منصرف شدم .
    ستاره ببين اگه در را باز نكني مجبورم در را بشكنم .
    منم از ديشب هر چي بهش مي گم جواب نمي ده . بهتره در را بشكني .
    من كه ديدم مصمم اند در را بشكنن رفتم قفل در را باز كردم . پشت به در و رو به پنجره ايستادم . مهرداد در را باز كرد و داخل شد .
    ستاره عمو جان خوبي چرا جواب نمي دادي ، مارو حسابي ترسوندي مامانت حسابي نگران شده بود . براي همين منو خبر كرد . گفت با هم بحثتون شده تو رفتي توي اتاق و در بستي .
    من كه دلم از دست مامان پر بود با صداي بلند داد زدم :
    - فقط همين
    خب گفت يه سيلي هم بهت زده ولي اونم اعصابش خورده تو نبايد ناراحت بشي .
    من كه از دست مامان با اين دروغي كه گفته بود بيشتر اعصابم داغون شده بود به طرف مهرداد برگشتم وقتي ديدم مامان نيست با خيال راحت فرياد زدم . فقط يه سيلي ؟ اون داشت منو مي كشت اونم براي چن تا عكس بي ارزش ، مگه من چي مي خاستم فقط ميخاستم عكساي پدرم رو بيشتر ببينم . مي خاستم بدونم قديما چه شكلي بوده من كه حتي يك دقيقه هم اونو نديدم . از مامان هم هر وقت سوال مي كنم از زيرش در ميره فقط يه عكس بهم داده . اخه اين شد پدر ؟ نه حرفي ؟ نه تعريفي ؟ آخه مگه اون چي بوده كه هيچي ازش بهم نمي گيد ؟ اين ظلمه به خدا ظلمه......
    ديگه نمي تونستم جلوي اشكهايم رو بگيرم و با صداي بلند گريه مي كردم . مهرداد به طرفم امد و دستش را زير چا نه ام گذاشت و سرم را بالا اورد من اشك را توي چشمهاي اون ديدم . دستم را گرفت كه بهم چيزي بگه ، من اه از نهادم بلند شد سريع دستش را برداشت ، استينم را بالا زد . تماس دست اون با بدنم لرزشي در اندامم انداخت .
    مهرداد مثل ادم تب دار داغ بود ، وقتي كبودي دستم را ديد گفت: مانتوت را بپوش تو با من مياي و با سرعت از اتاق بيرون رفت.
    من به وضوح صداي انها را نمي شنيدم براي همين مانتوم رو برداشتم و رفتم توي هال بپوشم كه صدا ها رو بهتر بشنوم .
    تو ديگه از امروز نسبت به اين دختر هيچ حقي نداري.
    إ كي تعيين مي كنه ؟ شما تمام زحمتشو من كشيدم حالاكه به ثمر رسيده مي خاي ببريش . مي خاستي اون موقع كه شب تا صبح بالاي سرش بيداري مي كشيدم به جاي اينكه زانوي غم بغل كني و ماتم بگيري بياي ببريش ؛ حال يادت افتاده ؟
    تو خودت قبول كردي و در ضمن قول دادي ، يادت رفته؟
    نخير . يادم نرفته ولي تو به جز پول چي كار براش كردي ؟
    بس كن نسرين اون مي شنوه ؛ تمومش كن .
    تو حق نداري ببريش فهميدي؟
    ولي حالا براي هر دو تاتون خوبه مدتي پيش هم نباشيد فكر كن ستاره زودتر جاگير شده . باور كن به صلاح هر دوي شماست .
    باشه فقط زودتر بريد نمي خم هيچ كدومتون رو ببينم .
    داشتم مي مردم خدايا اونا چي دارن مي گن مگه من جنسم كه سرم معامله مي كنن . پاهام ديگه جون نداشتن روي اولين مبل افتادم حالم داشت بهم مي خورد .مهرداد از اشپزخانه بيرون اومد منو كه ديد جا خورد .
    پاشو ستاره عمو جون عزيزم ....
    من فقط نگاهش مي كردم هزار تا سوال داشتم كه نمي دونستم كدومشو بپرسم مهرداد كه متوجه حالم شد دستم را گرفت و كمك كرد تا راه برم انگار راه رفتن يادم رفته بود . در ماشين رو برايم باز كرد و منو داخل ماشين نشوند . در را بست و سريع داخل شد و حركت كرديم . توي را ه هيچ حرفي با هم نمي زديم . اصلا" نمي دونستم چي بپرسم .
    ستاره .... خوبي ؟
    من دلم نمي خاست جواب بدم
    مهرداد كه معلوم بود نگران است ، دستم را توي دستش گرفت اون هنوز مثل كوره داغ بود ولي دست من يه تيكه يخ بود . فشا ر خفيفي به دستم اورد .
    دختر فشارت افتاده . مي خاي يه چيزي بخرم تا بخوري ؟
    من به هيچ كدوم از حرفاش جواب نمي دادم .
    به خونه رسيديم مهرداد جلوتر رفت در را باز كرد و بعد كمك كرد تا من پياده شوم . من كه اصلا" توي اين دنيا نبودم فقط دنبالش ره مي رفتم .
    حالا شانس اورديم خانم جان رفته خونه ي يكي از همسايه ها وگرنه تو رو با اين حال و روز مي ديد حتما" غش مي كرد . دراز بكش عمو جان تا برات پتو بيارم
    مهرداد كه دو شد نگاهش كردم . چقدر با عجله و دستپاچه كار مي كرد انگار از حرفهاي مامان احساس گناه مي كرد . خدايا چه خبره كه من اطلاع ندارم . توي فكر بودم كه مهرداد برام ملحفه اورد .
    روي مبل راحتي ؟ نمي خاي توي اتاق بري؟
    پس بذار كمكت كنم مانتوت رو در بياري
    خودم مانتوم رو در اوردم وروي مبل انداختم . مهرداد يه نگاهي بهم انداخت . اگه اعصابم خورد نبود معني نگاهش را مي فهميدم . خودم را روي مبل انداختم . مهرداد با دقت رويم را انداخت ولي من پشت به اون كردم و چشمهايم را بستم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  13. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  14. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 11 -------
    ما از خونه شما رفتيم
    آره دخترم ولي باز هم همديگه را هروز مي ديديم و پيش هم بوديم تا اينكه مهرداد فهميد مادر بزرگن داره اون خون رو مي فروشه ..از اونجا كه پدرت خيلي به اون خونه علاقه داشت مهرداد وكيل گرفت و اون خونه رو از ماد ربزرگت خريد . چون اگه مادر بزرگت مي فهميد خريدار مهرداد خونه رو به مهردادنم يداد . اون خونه همينه كه الان توش تشستي
    - راست مي گين مادر بزرك ؟
    بله ولي با خيلي تغيير . چون خيلي بزرگتر بود . يه كميش توي طرح بود و دولت اونو گرفت و مهرداد خم كمي بهش رسيد تا از حلت قديمي بودن درش بياره و بعد ا زمادرت خاست بياد پيش ما زندگي كنه و لي اون بازم قبول نكرد
    - آخه مادر گفت عمو مي خاست زن بگيره
    مادرت اينو گفت
    بله
    نه مادر جون اون هيچ زني رو جايگزين پروانه نمي كنه
    - پروانه كيه؟
    عموت همون موقع مه پدرت زن گرفت عاشق دختر ي بود ولي چون وضع مالي خوبي نداشت بهم نرسيدن
    حالا اون دختره كجاست؟
    اون خود كشي كرد ولي دليلش رو كسي نمي دونست
    واي خداي من !
    آره دخترم مادرت و مهرداد روزاي سختي رو گذراندن باهاشون بيشتر مدارا كن
    - باشه خانم جان ول يتا فردا بهم فرصت بدين فكر كنم
    باشه عزيزم . تا تو فكراتو بكني من هم شام درست مي كنم .
    بلند شدم و رفتم توي حياط هوا تاريك شده بود ول يدلم نمي خاست چراغو روشن كنم . خدايا يعني ماجرا همين بود كه خانم جان تعريف مي كرد ؟ آخه خانم جان براي چي دروغ بگه . چرا مادر بزرگم منو دوست نداشته ؟
    تمام گذشته ي پدر و مادرم مثل فيلم جلوي چشمم رد شدن براي همه ي اونا گريه مي كردم ديگه خودمو با اون كبودي روي صورتم فراموش كرده بودم . چقدر دلم براي مهرداد مي سوخت . نمي دونم يه حسي بهش پيدا كرده بودم .تا حالا اين جوري نشده بودم دلم مي خاست بيشتر بهش نزديك بشم .
    ستاره مادر ... هوا سوز داره . سرما ميخوري بيا تو . شامم ديگه اماده است
    - اومدم خانم جان صبر نمي كنيد تا عمو بياد ؟
    نه مادر زنگ زد گفت دير مياد شام بخوريم
    شام را تو سكوت خورديم .
    ممنون خانم جان
    همين . ضعيف مي شي ها؟
    - ميل ندارم . بلند شدم و كمك خانم جان ضرف ها رو شستم دلم نمي امد كار كنه خيلي دوستش داشتم
    دير وقت بود ولي هنوز مهرداد نيومده بود نمي دونم چرا منتظرش بودم خانم جان ديگه چرت مي زد .
    - خانم جان شما بخابيد من خابم نمياد
    آخه مادر منتظر اين پسرم هيچ وقت اينقدر دير نمي كرد . ميخام براش شام بكشم . آخه بيرون شام نمي خوره .
    - من برشون ميارم شما بخابيد
    دستت درد نكنه مادر پس من توي اتاقم اگه كاريم داشتي يا ترسيدي بيا پيشم
    - خانم جان من ديگه نمي ترسم
    آخه مادر بچه كه بودي هميشه مي ترسيدي . شب بخير
    - شب شما هم بخير . بلند شدم و خانم جان را بوسيدم . اونم صورتم رو بوسيد و با لبخند رفت. من ديگه خسته شده بودم براي همين بلند شدم و توي حياط رفتم خاستم چراغ را روسن كنم ولي يادم افتاد خانم جان پنجره اتاقش رو به حياط باز مي شه .راي همين توي تاريكي شروع به قدم زدن كردم نمي دونم چرا يه دفعه ترسيدم . اومدم برم كه يه سايه اي را دم درخت بيد مجنون ديديم خاستم برم تو كه يه مقدار كه جلو رفتم ديدم مهرداد اونجاست.
    -سلام كي اومدين ؟
    سلام تو هنوز نخابيدي؟
    منتظر شما بودم
    چرا؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  15. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    قسمت 12----

    آخه ... آخه خانم جان خسته بود گفت من شام شما را بكشم
    من شام نمي خورم برو تو
    - ولي شما عدت نداريد بيرون چيزي بخوريد
    اينو خانم جان گفته؟
    - بله حالا بيا بريم تو
    تو برو من نميام
    - داريد تلافي بد اخلاقي ظهر رو مي كنيد . ولي بايد بهم حق بديد اونم با اين حرفايي كه از شما و مامان شنيدم
    پس تو شنيدي
    - بله ولي حالا ديگه ناراحت نيستم خانم جان همه چيز را برام تعريف كرد .مهرداد يك دفعه بلند شد و گفت همه چيز را ؟
    - بله مگه چيه من حق داشتم بدونم
    اون چي تعريف كرد ؟
    از مامان و بابا برام گفت ، از مريضيش ، از مادر بزرگم از فداكاري مامان نسرين و.... از شما و پروانه .....
    مهرداد يك دفعه روي زمين نشست
    از اون چي گفت؟
    - فقط اين كه شما خيلي دوستش داشتيد و به خاطر اون تا حالا ازدواج نكرديد و اون .... رفتم جلوتر مهرداد داشت گريه مي كرد . - شما گريه مي كنيد ؟
    چرا ؟ بهم نمي ياد گريه كنم ؟
    آخه من تا حالا نديده بودم شما گريه كنيد
    خب حالا بشين و خوب نگاه كن
    - مهرداد با من مثل بچه ها رفتار نكن . شما به خاطر اون گريه مي كنيد .
    نه ايندفعه به خاط خودم گريه مي كنم من خيلي وقته كه اونو فر .....
    مهرداد جمله اش رو تموم نكرد
    - ميشه گريه نكنيد
    چرا ؟
    - آخه منم داره گريه ام مي گيره . اصلا" تقصير منه كه در موردش حرف زدم ببخشيد .بياين در مورد چيز ديگه اي صحبت كنيم، قبول
    اشك هاشو پاك كرد و گفت: قبول
    خب ميخاي چيكار كني ؟ خانم جان باهات حرف كه زده
    - بله و من ميخام برم و از مامان معذرت بخام ولي نمي دونم جوري
    مي خاي بري؟
    بله شما نظرتون اين نيست ؟
    خب چرا ، خب بيا ديگه بريم تو سرده.
    با هم داخل شديم مهرداد سرش را بلند نكرد . چشمهايش سرخ شده بود . من مي خاستم شام بكشم كه مهرداد روي ميز اشپزخانه نشست و گفت باور كن ميل ندارم سيرم تو هم برو بخاب بچه ي خوب
    - اولا" من بچه نيستم و تا شما شام نخوريد نمي خابم چون به خانم جان گفتم حتما" به شما شام ميدم .
    باشه ولي خيلي كم بيار و در ضمن خودت هم بايد بخوري چون متطمئنم تو هم شام درست نخوردي
    اون از كجا انقدر منو خوب مي شناخت من قبول كردم چون احساس گرسنگي مي كردم . مهرداد فقط با غذا بازي مي كرد يا منو نگاه مي كرد
    -ببينيد اگه نخوريد منم نمي خورم
    هنوز درد مي كنه؟
    - چي درد مي كنه ؟
    صورتت ؟
    - خب تقريبا" . شما براي صورت من ناراحتين؟
    ستاره در مورد من چي فكر مي كني؟
    من به چهره ي مهرداد خيره شدم . چشم هاي معصوم و اخمي كه هميشه بر چهره داشت چهره ي اونو مردونه و دلنشين مي كرد و من تا حالا به اين فكر نكرده بودم كه چقدر اين صورت رو مي پسندم . نمي دونم چند لحظه به همان صورت گذشت .
    ستاره به چي نگاه مي كني من كه منظورم چهره ام نيست
    -از اينكه مهرداد فهميده بود من به چهره ي او خيره شدم و فكرم را حدس زده بود خجالت كشيدم . به خصوص با اون لبخندي كه به لب داشتم . مهرداد صورتش سرخ شده بود و من نمي دونستم چي كار كنم براي همين تا بلند شدم كه برم مهرداد گفت: در مورد حرفم فكر كن بعدا" جواب بده . من از اشپزخانه اومدم بيرون و يك راست روي مبل دراز كشيدم . مهرداد با كمي تاخيير اومد بيرون و چراغ را خاموش كرد من كه فكر كردم رفته ؛ روم رو برگردوندم ديدم نزديك من ايستاده براي همين سريع نشستم .
    راحت باش مي خاستم ملحفه را رويت بيندازم شب سردت مي شه
    چند لحظه ايستاد و نگاهم كرد
    شب بخير ستاره . خوب بخابي
    خدايا چه اتفاقي داره م ياغته ؟ چرا مثل قبل با مهرداد راحت نيستم ؟ تمام شب به مهرداد فكر ميكردم . يعني من .... خدايا گفتنش هم سخته حتي نمي تونم بهش فكر كنم . اصلا" ناراحتي كه با مامان داشتم يادم رفته بود ميگفتن وقتي عا....... خدايا نمي تونم در موردش فكر كنم اخه من خيلي كوچيكتر اونم . اون تمام سعيش اينه كه پدر خوبي باشه ..... خدايا چرا فكرش از سرم بيرون نمي ره اگه مامان متوجه بشه چي فكر مي كنه واي خانم جان ......در موردم چي فكر مي كنن واي.... اي كاش نازي اين جا بود............


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    قسمت 12-----

    ستاره دخترم بيدار شو.
    - صبح بخير خانم جان
    ظهر بخير عزيزم
    - واي مگه ساعت چنده؟
    ساعت 10، مادر جان . مهرداد ديشب اومد خونه؟
    - بله خانم جان من شام بهشون دادم .
    دستت درد نكنه مادر . ولي الان خونه نيست . آخه جمعه ها جايي نمي ره . به تو چيزي نگفت ؟
    - نه خانم جان . با صداي در مثل فنر از جا پريدم
    چي شده مادر حتما" مهرداده
    مي دونم گفتم نكنه مامان باهاشون اومده باشه . از اينكه داشتم خودم رو لو مي دادم بدنم لرزيد
    - من برم صورتمو بشورم
    سلام خانم جان
    كجا بودي پسرم؟
    گفتم مهمان داريم رفتم خريد . نگران شديد؟
    آره مادر ديشب هم دير امدي
    بميرم براتون مادر ولي به خدا كار داشتم
    خدايا مهرداد چقدر قشنگ تظاهر مي كنه . من كه داشتم خودمو لو مي دادم . ولي شايد اصلا" ديشب را فراموش كرده از دستشويي اومدم بيرون و با سلام اعلام كردم كه من توي هال اومدم .
    سلام خانم خوش خواب . خب مراسم اشتي كنون كي شد؟
    نمي دونم مادر هر وقت ستاره جون خودش بگه .ول يهر چي بگذره بدتره . براي شام خوبه مادر بگم بياد؟
    من كه منگ بودم فقط بقيه رو نگاه مي كردم ، ديدم مهرداد داره با دقت نگاهم مي كنه براي همين گفتم : نمي دونم هر چي خودتون مي دونيد و توي اشپز خونه رفتم .چون نمي دونستم با مامان چه جوري برخورد كنم . صداي خانم جان را شنيدم .
    مادر انگار از حرفت ناراحت شد . فكركنم زوده ، هنوز دلخوره . ولي اگه بيشتر طول بكشه هم اشتي سخت تره
    خودم باهاش صحبت مي كنم . شما بنشينيد الان ميام .
    متوجه شدم كه مهرداد داره مياد توي اشپزخونه براي همين خودم رو مشغول چاي ريختن كردم . از پشت احساس كردم بهم نزديك شد ه
    ستاره ..... از دست من دلخوري؟
    بدون اينكه رويم را برگردانم جواب دادم نه .
    بهم نگاه كن و جواب بده
    به طرفش چرخيدم نگراني تو ي چشمهايش به وضوح ديده مي شد . من از دست شما دلخور نيستم
    پس چرا اين جوري جوابم رو دادي/
    - فقط سر دوراهي گير كردم
    در چه موردي؟
    نمي دونم از دست مامان ناراحت باشم يا اونو ببخشم دلم براش تنگ شده ولي كاري كه كرد برام سنگين بود . آخه اين حق من بود كه از پدرم بدونم در ضمن من دختر بزرگيم اون حق نداره منو گتك بزنه .
    خب حالا كه خانم جان بهت گفت و منم قول مي دم ديگه اين اتفاق نيفته . پس ديگه دلخور نباش . مامانت ديروز بهم توي شركت زنگ زد . اونم دلش برات تنگ شده . از كار خودش پشيمونه . حالا بگم خانم جان شام ديگه بياد .
    نمي دونم
    روي منو زمين ننداز . ا ين جوري بهتره .
    من با چشم موافقتم رو اعلام كردم
    ديگه به كسي اين جوري جواب نده .
    - براي چي؟
    خب ديگه
    من متوجه حرف مهرداد نشدم . فقط دلهره شب را داشتم با اين كه يك شب مامان را نديده بودم دلم براش تنگ شده بود . مي ترسيدم مامان از رفتارم بفهمه به مهرداد علاقمند شدم .
    خانم جان به مامان زنگ زد و انم قبول كرد بياد
    تمام ظهر و عصر چشمم به ساعت بود تا مامان بياد و نگران بودم. كبودي صورتم بهتر شده بود ولي دستم هنوز درد مي كرد . مهرداد اماده شده بود تا بره دنبال مامان .تا دم در بدرقش كردم مهرداد سرك كشيد تا از نبود خانم جان متمئن بشه و بعد دستم را گرفت و گفت نگران نباش بهت قول مي دم تا چند وقت ديگه همه چيز درست بشه . تا وقتي من زندم مي توني روي من حساب كني . و بعد يه لبخن زد و رفت . خدايا چقدر با اين كاراش منو ديوانه مي كنه شايد مامان براي همين بود كه نمي ذاشت بيام اينجا ، ارتباطمون رو كم كرده بود و به قول نازي دليل اصلي تغيير رفتار مهرداد خود منم . تمام وقت توي هال قدم مي زدم . ديگه صداي خانم جان در اومد . مادر چرا اي قدر دلهره داري .
    - خانم جان من هميشه فكرم مشغول باشه را هميرم .
    خب مادر بشين و فكر كن
    من هم روي اولين مبل نشستم . با صداي زنگ خونه از جام بلند شدم و رفتم توي اشپزخونه
    وا مادر ببين كي پشت دره مهرداد كه كليد داره
    من از كاري كه كرده بودم خجالت زده اومدم بيرون و رفتم ايفون رو جواب دادم همسايه با خانم جان كار داشت . من روي مبلي كه پشتس به در بود نشستم و سرم را بين دوتا دستام گرفتم ......
    الهي مادر بات بميره كه تو را توي اين وضع نبينه
    چون خانم جان دم در بود اومدن مامان و مهرداد رو نفهميده بودم
    تا مامان را ديدم همه چيز يادم رفت . بلند شدم و مامان به طرفم اومد و با تمام نيروش بغلم كرد ومي بو سيدم . من فكرش رو نمي كردم انقدر دلم براش تنگ شده باشه . مامان ازم معذرت خاست و من با گريه گفتم عيبي نداره تقصير خودم بود .
    بيا دخترم مثل قبل روي پام بشين و روي مبل نشست . من هم روي پاش نشستم و سرم را روي سينه اش گذاشتم و گريه كردم . مامان قربون صدقه ام مي رفت و موهام رو مي بوسيد .
    الهي دستم بشكنه كه ديگه اين صورت قشنگ رو اينجوري نكنم
    بسه نسرين جون .اين دختر گريه هاشو كرده الهي شكر كه همه چيز به خوبي تموم شد .
    منو مامان كه تازه متوجه خانم جان و مهرداد شده بوديم خودمون رو جمع جور كرديم . خانم جان داشت گريه مي كرد ولي مهرداد داشت منو نگاه ميكرد تا ديد من متوجه اون شدم سرش را زير انداخت و رفت . من از بغل مامان بيرون اومدم
    بعد از شام هر كي به كار خودش مشغول بود و اصلا" انگار اتفاقي نيفتاده . ولي من تمام فكرم پيش مهرداد بود كه خانم جان گفت خب نسرين جون كي مياين اينجا و موندگار مي شين .
    نمي دونم . توي شركت خيلي كار دارم و نمي تونم مرخصي بگيرم
    خب مادر اين كه كاري نداره تو كاراي واجبتو انجام بده . بقيه اش هم مهرداد كارگر مي گيره
    بله اينطوري بهتره در ضمن جون ستاره هم در امانه.
    وا! مهرداد .مادر تو ديگه چرا اينجوري حرف مي زني . ناراحت نشي دخترم
    راست مي گه خانم جان من اين چند وقته اعصابم بهم ريخته ولي ستاره منو درك مي كنه
    آره مادر ناراحت نباش
    مامان در حالي كه بلند مي شد گفت : دير وقته ما ديگه زحمتو كم مي كنيم .
    شما اگه مي خايد ميرسونمتون ولي ستاره اينجا مي مونه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/