صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 92

موضوع: ╫►*♥*◄╫ ضرب المثلهای شیرین فارسی╫►*♥*◄╫

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    nz4pfnbu2rnizi1258
    آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند



    چون قتل و نهب و خرابي و يغماگري حديقفي پيدا نکند و نائره خوي درندگي و سبعيت همه کس و همه چيز را به سوي نيستي سوق دهد در چنين حالي، جواب کساني که جوياي حال و مستفسر احوال شوند، عبارت بالا خواهد بود. در بيان مقصود موجز تر از اين عبارت در فارسي نداريم، چه در اين عبارت تمام معاني و مفاهيم جنايت و بيدادگري گنجانده شده است و چون با ايجاز لفظ، اعجاز معني کرده؛ رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده است.
    مع الاسف ريشه تاريخي اين ضرب المثل مربوط به عصر و زماني است که ريشه عواطف و احساسات عاليه به دست مشتي درندگان آدم صورت به خشکي گراييده، آدمي و آدميت جانب پستي و سستي گرفته بود.
    چنگيز خان سردودمان مغول که در خونريزي و ترکتازي روي همه سفاکان و جنايتکاران روزگار را سفيد کرده بود، بعد از عبور از شط سيحون و تصرف دو حصار زرنوق و نور در غره ذي الحجه سال 616 هجري به نزديکي دروازه بخارا رسيد و شهر را در محاصره گرفت. پس از سه روز سپاهيان محصور به فرماندهي اينانج خان، از شهر بيرون آمده به مغولان حمله بردند ولي کاري از پيش نرفت و لشکر جرار مغول آن جماعت را به سختي منهزم کردند. به قسمي که فقط اينانج خان موفق شد از طريق آمودريا بگريزد و جان بدر برد. اهالي بخارا چون در خود تاب مقاومت نديدند، اضطراراً زنهار خواستند و دروازه هاي شهر را بروي قشون چنگيز گشودند و مغولان در تاريخ چهارم ذي الحجه به آن شهر عظيم و آباد ريختند.
    چون قلعه شهر بخارا با چهارصد نفر مدافع خود مدت دوازده روز مقاومت کرده بود، چنگيز بر سر خشم آمد و دستور داد تا آتش در محلات انداختند و تمامت خانه ها را - که از چوب بود - طعمه حريق کردند. به قسمي که غير از مسجد جامع و بعضي از سرايها که از آجر بود، شهر بخارا با خاک يکسان گرديده، بالغ بر سي هزار مرد کشته شدند و باقيمانده سکنه بخارا به روستاها متفرق گشتند و به قول عطاملک جويني صاحب " تاريخ جهانگشا " عرصه آن حکم قاعاً صفصفا گرفت. خلاصه در نتيجه استيلاي مغول، شهري که چشم و چراغ تمام ماوراءالنهر و مأمن و مکمن اجتماع فضلا و دانشمندان بود، آنچنان ويران گرديد که فراريان معدود اين شهر جز جامه اي که بر تن داشتند چيزي ديگر نتوانستند با خود برند. يکي از بخاراييان که پس از آن واقعه جان سالم بدر برده به خراسان گريخته بود؛ چون حال بخارا را از او پرسيدند، جواب داد: «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند». جماعت زيرکان که اين تقرير شنيدند، اتفاق کردند که در پارسي موجزتر از اين سخن نتواند بود و هر چه درين جزو مسطور گشت خلاصه و ذنابه آن، اين دو سه کلمه است که اين شخص تقرير کرده است؛ و قطعاً به همين ملاحظه صورت ضرب المثل يافته است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    nz4pfnbu2rnizi1258

    آش شله قلمکار

    هر کاري که بدون رعايت نظم و نسق انجام گيرد و آغاز و پايان آن معلوم نباشد، به « آش شله قلمکار » تشبيه و تمثيل مي شود. اصولا هر عمل و اقدامي که در ترکيب آن توجه نشود، قهراً به صورت معجوني در مي آيد که کمتر از آش شله قلمکار نخواهد بود.

    اکنون ببينيم آش شله قلمکار چيست و از چه زماني معمول و متداول گرديده است.

    ناصرالدين شاه قاجار بنا بر نذري که داشت سالي يک روز، آن هم در فصل بهار، به شهرستانک از ييلاقات شمال غرب تهران و بعدها به علت دوري راه به قريه سرخه حصار، واقع در شرق تهران مي رفت. به فرمان او دوازده ديگ آشي بر بار مي گذاشتند که از قطعات گوشت چهارده رأس گوسفند و غالب نباتات مأکول و انواع خوردنيها ترکيب مي شد. کليه اعيان و اشراف و رجال و شاهزادگان و زوجات شاه و وزرا در اين آشپزان افتخار حضور داشتند و مجتمعاً به کار طبخ و آشپزي مي پرداختند. عده اي از معاريف و موجهين کشور به کار پاک کردن نخود و سبزي و لوبيا و ماش و عدس و برنج مشغول بودند. جمعي فلفل و زردچوبه و نمک تهيه مي کردند. نسوان و خواتين محترمه که در مواقع عادي و در خانه مسکوني خود دست به سياه و سفيد نمي زدند، در اين محل دامن چادر به کمر زده در پاي ديگ آشپزان براي روشن کردن آتش و طبخ آش کذايي از بر و دوش و سر و کول يکديگر بالا مي رفتند تا هر چه بيشتر مورد لطف و عنايت قرار گيرند. خلاصه هر کس به فراخور شأن و مقام خويش کاري انجام مي داد، تا آش مورد بحث حاضر و مهيا شود. چون اين آش ترکيب نامناسبي از غالب مأکولات و خوردنيها بود، لذا هر کاري که ترکيب ناموزون داشته باشد و يا به قول علامه دهخدا: «چو زنبيل در يوزه هفتاد رنگ» باشد؛ آن را به «آش شله قلمکار» تشبيه مي کنند.

    شادروان مهديقلي خان هدايت (مخبرالسلطنه) راجع به برنامه و مخارج آشپزان شرح جالبي نوشته است که عيناً نقل مي شود:

    «... آش شله قلمکار که اواخر در سرخه حصار پخته مي شد، تشريفات فوق العاده داشت. در زمان فتحعلي شاه در گردش عيد پخته مي شد و از تشريفات تحويل بود. حال در پاييز و سابق روز سيزده تشريفات به عمل مي آمد. از جمله شکستن بعضي ظروف بود و يغماي ميوه و شيريني؛ و انداختن بعضي کنيزان در حوض آب که کشتي بگيرند و لباس زياد هم نداشته باشند. خانمها در اطراف حوض نشاط مي کردند و شاه را انبساطي دست مي داد. از حوض که بيرون مي آمدند، شاه شاهي شاباش مي کردند و به اطراف مي پاشيده. خانم و کلفت و خواجه و غلام بچه به هم مي ريختند، جامه ها مي دريده، پاها به هوا ميرفته! خر تو خري بوده است و چرچري مي شده است. در سرخه حصار کنيزي در حوض نمي انداختند. تشريفات مردانه بود و انعامات به جاي خود. وزرا و امرا و روسا در چادرها و خيمه ها جمع مي شدند و سبزي آش را پاک مي کردند. شاه هم گاهي سري به چادر مي زد و سبزيهاي حضوري پاک مي شد و آش به منازل تقسيم ...».


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    nz4pfnbu2rnizi1258

    آفتابي شد

    هر گاه کسي پس از دير زماني از خانه يا محل اختفا بيرون آيد و خود را نشان دهد، اصطلاحاً مي گويند فلاني «آفتابي شد». بحث بر سر آفتابي شدن است که بايد ديد ريشه آن از کجا آب مي خورد و چه ارتباطي با علني و آشکار شدن افراد دارد.

    خشکي و کم آبي از يک طرف و وضع کوهستاني، به خصوص شيب مناسب اغلب اراضي فلات ايران از طرف ديگر، موجب گرديد که حفر قنوات و استفاده از آبهاي زير زميني از قديمترين ايام تاريخي مورد توجه خاص ايرانيان قرار گيرد. اگر چه وسايل حفر قنات از هزاران سال پيش تا کنون تغييري نکرده است، مع ذالک ايرانيان با تحمل رنج فراوان موفق شده اند از ده قرن قبل از ميلاد مسيح مساحت زيادي از بيابانهاي بي آب و علف کشور را به مزارع و باغات سرسبز و خرم مبدل سازند و در روزگاري که هنوز تلمبه اختراع نشده بود، جمعيت زيادي از طريق حفر قنوات به کشاورزي مشغول شوند.

    شاهان هخامنشي براي تشويق مردم به کشاورزي و آباد کردن اراضي باير و لم يزرع، مقرر داشته بودند که: هر کس زمينهاي بي حاصل را آبياري و آماده کند، تا پنج پشت از پرداخت ماليات و عوارض مقرر معاف خواهد بود. در عهد هخامنشيان ايرانيان فن فنايي را در کشورهاي مفتوحه معمول مي ساختند. چنانکه شبه جزيره عمان را به اين وسيله آباد کردند؛ و در بيابانهاي سوريه و شمال آسياي مرکزي به حفر قنوات پرداختند. فن قنايي به جهت عظمت و اهميتش از حدود مرزي ايران خارج شد و در کشورهاي دور دست تا دامنه کوههاي اطلس در آفريقاي شمالي نيز گسترش پيدا کرد.

    در عهد اشکانيان و ساسانيان نيز که به امور کشاورزي توجه خاصي مبذول مي شد، احداث سد و نهر و حفر قنوات در درجه اول اهميت قرار داشت. ولي در زمان تسلط خلفاي عرب در ايران متدرجاً تأسيسات آبياري و آباديها تعمداً و يا بر اثر عدم توجه رو به ويراني گذاشت.

    از سلسله هاي معروف ايران بعد از اسلام که در قسمت آبياري و حفر قنوات ابراز علاقه و فعاليت کرده اند، سلسله ديلميان بوده اند، که به عنوان نمونه قنات رکن آباد در شيراز و بندامير در مرودشت فارس است. اولي به فرمان رکن الدوله ديلمي حفر و به نام او تسميه گرديد و دومي را به دستور عضدالدوله بر روي رودخانه کر بستند. حاج ميرزا آقاسي صدراعظم محمد شاه قاجار هم تا آن اندازه به امور کشاورزي و حفر قنوات علاقه داشت که انتصاب حکام ايالات و ولايات را موکول و معلق به اين شرط کرده بود که در منطقه تحت الحکومه چند رشته قنات حفر نمايند. حاج ميرزا آقاسي شخصاً نيز چند رشته قنات احداث کرد؛ و مساحت زيادي از حومه و اطراف شهر تهران را آباد ساخت. بايد دانست آباديهاي که در اطراف و حتي داخل شهر تهران کنوني به نام عباس آباد هنوز باقي است از مستحدثات همين ميرزا عباس ايرواني، معروف به حاج ميرزا آقاسي است که به نام خودش تسميه و نامگذاري شده است.

    به طور کلي حفر قنوات و تونلهاي تحت الارضي به قدري اهميت داشته و دارد که در عصر حاضر با وجود اين همه امکانات و وسايل موجود، آن را از عجايب اختراعات بشمار آورده اند. زمين شناس آمريکايي به نام "تولمان" در کتابي که راجع به آبهاي زير زميني نوشته، قنات را بزرگترين اقدام مربوط به تهيه آب در روزگار باستان دانسته است. هرگاه سطح آب به زمين نزديک بوده، شيب آن هم کافي باشد، طول قنات از چند کيلومتر تجاوز نمي کند؛ ولي مسطح بودن زمين و شيب ملايم گاهي طول قنات را تا يک صد و بيست کيلومتر هم مي رساند. مانند قنوات يزد که از مسافات بعيده با تحمل مخارج گزاف به دست مي آيد. در بعضي از نقاط که سطح آب در عمق زيادي قرار دارد، چاهها مخصوصاً مادر چاه تا سيصد متر عمق دارند، مانند قنات گناباد. با اين توصيف و با توجه به عمق چاهها و طول قنوات مي توان به مهارت و استادي ايرانيان چيره دست پي برد که چگونه از قرنها پيش قادر بودند به با وسايل خيل ساده و ابتدايي شيب آب زير زميني و طراز زمين را در عمق چند صد متري از زير زمين طوري حساب کنند که آب پس از طي کيلومترها در نقطه محاسبه شده به سطح زمين برسد و به قول مقني ها « آفتابي شود ». يعني از تاريکي خارج و در معرض آفتاب و روشنايي قرار گيرد.

    در هر صورت غرض از تمهيد مقدمه بالا اين است که " آفتابي شدن " از اصطلاحات قنايي است و آنجا که آب قنات به مظهر سطح زمين مي رسد و گفته مي شود آفتابي شد؛ يعني آب قنات از تاريکي خارج شده به آفتاب و روشنايي رسيده است. اين عبارت بعدها مجازاً در مورد افرادي که پس از مدتها از اختفا و انزوا خارج مي شوند به کار برده شده است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    سنگ کسي را به سينه زدن

    اين عبارت که به صورت ضرب المثل درآمده و عارف و عامي به آن استناد و تمثيل مي کنند، در موارد حمايت و جانبداري از کسي يا جمعيتي به کار ميرود، في المثل گفته مي شود: «از کثرت پاکدلي و عطوفت سنگ هر ضعيفي را به سينه ميزند و از هر ناتواني هواداري مي کند.» يا به شکل ديگر: «چرا اين همه سنگ فلاني را به سينه مي زني؟» که در هر دو صورت مبين حمايت و غمخواري و جانبداري است که از طرف شخصي نسبت به شخص يا افراد و جمعيتهاي ديگر ابراز مي شود.
    غالباً در هر زورخانه چند سنگ در اوزان مختلف وجود داشت که هر ورزشکار به تناسب نيرومندي و زوربازويش سنگ ميگرفت. البته افراد انگشت شماري هم بودند که هر کدام سنگ مخصوصي داشتند و کسي جز خودشان نميتوانست آن سنگ را بالا بکشد. يکي از پهلوانان و سنگ گيران به نام ايران "پهلوان ابراهيم حلاج يزدي" بود که تاچه هاي گندم را در دکان نانوايي که در آن کار ميکرد بدون آنکه از چند پله بالا برود از پايين به پشت بام پرتاب ميکرد.
    اين پهلون سنگي از مرمر داشت که با آن ورزش ميکرد و سنگ مي گرفت. اين سنگ به قدري وزين و سنگين بود که هيچ پهلواني نمي توانست آنرا بلند کند. کاشف پهلون ابراهيم حلاج، مرحوم حاجب الدوله بود که او را با خود به تهران برده به حضور ناصرالدين شاه قاجار معرفي کرد.


    اين پهلوان نامدار که در ميان ساير پهلوانان ايران به فهم و درايت مشهور است و حاجي محمد صادق بلور فروش از نوچه ها و پروردگان او بوده است سنگي داشت (البته از جنس چوب، نه سنگ) که تنها خودش ميتوانست آنرا بلند کند و بالاي سينه ببرد.
    بدون ترديد نظير اين سنگ گيران در ميان پهلوانان کشور زياد بودند و غرض از تحرير و تمهيد مقدمه بالا اين بوده است که ريشه تاريخي ضرب المثل "سنگ کسي را به سينه زدن" به دست آيد و با اين شرح و توصيف اجمالي گمان ميرود روشن شده باشد که در قرون گذشته هر دسته از پهلوانان سنگ مخصوصي در زورخانه داشته اند و اگر پهلواني سنگ ديگري را به سينه ميزد، يعني بالاي سينه ميکشيد، احتمال داشت که آن سنگ بر اثر بد دست بودن و بدقلقي کردن و ثقل و سنگيني فوق العاده به روي سينه آن پهلوان مغرور و کم تجربه سقوط کند و موجب جرح و صدمه و ناراحتي گردد، لذا آن پهلوان را عقلاي قوم از اينکار منع و موعظه ميکردند که از باب احتياط سنگ ديگري را به سينه نزند، يعني با سنگ ناشناخته و زيادتر از قدرت و زورمندي خود تمرين نکند و حدود و ثغور پهلواني را ملحوظ و محفوظ دارد تا احياناً موجب خسران و انفعال نگردد.
    اين عبارت رفته رفته از گود زورخانه به کوي و برزن و خانه و کاشانه سرايت کرده، در افواه عامه به صورت ضرب المثل در آمد، با اين تفاوت که اصل قضيه مبتني بر غرور و خودخواهي، ولي در معني و مفهوم مجازي مبين حمايت و غمخواري و جانبداري است



    zc91os98ko2rxiwau0


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  6. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سرم را بشکن، نرخم را نشکن



    عبارت بالا از امثله سائره است که بيشتر ورد زبان کسبه بازار و صاحبان دکانهاي بقالي در برخورد با مشترياني است که زياد چانه ميزنند، تا فروشنده مبلغي از نرخ جنس بکاهد، ولي فروشنده با عبارت مثلي بالا به مشتري پاسخ گويد.
    نرخ شکستن نقطه مقابل نرخ بالا کردن و به معني کم کردن قيمت است که فروشنده حاضر است سرش بشکند ولي نرخ کالايش نشکند و پايين نيايد.
    مثل بالا در مورد ديگر هم بکار ميرود، و آن موقعي است که کسي در عقيده و نيتي که دارد مقاوم و ثابت قدم باشد و ديگران بخواهند وي را از آن عقيده و نيت که گاهي با مصالح و منافعشان تضاد و تباين پيدا ميکند بازدارند؛ که در اين صورت براي اثبات عقيده و نيتش به ضرب المثل بالا متبادر مي شود.

    zc91os98ko2rxiwau0


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  8. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    باج سبيل


    هر گاه با زور و قلدري و به عنف از کسي پول و جنس بگيرند در اصطلاح عمومي آن را به "باج سبيل" تعبير مي کنند و مي گويند: «فلاني باج سبيل گرفت.» در عصر حاضر که دوران زور و قلدري به معني و مفهوم سابق سپري شده از اين مثل و اصطلاح بيشتر در مورد اخاذي و به ويژه رشاء و ارتشاء تعبير مثلي مي شود.


    ريشه اين ضرب المثل برميگردد به زمان شاه عباس كبير ؛ وي پس از اينکه در آغاز سلطنت خود دشمنان و رقباي سرکش داخلي را سرکوب کرد با صدور يک فرمان به همه مردان ايراني دستور داد که ريشهاي بلند خود را از ته بتراشند. حتي روحانيون نيز از اين دستور معاف نبودند، اما گذاشتن سبيل آزاد بود و خود شاه عباس نيز در تصويرهايش با سبيل بلند و افراشته ديده مي شود.»
    باري، سپاهيان و سواران کهنسال دوران صفويه فقط دو سبيل بزرگ و چماقي داشته اند که مرتباً آن را نمو و جلا مي دادند و تا بناگوش مي رساندند که مانند قلابي در آنجا بند مي شد. عشق و علاقه شاه عباس به سبيل گذاشتن تا حدي بود که « شاه عباس کبير سبيل را آرايش صورت مي شمرد و بر حسب بلندي و کوتاهي آن بيشتر و کمتر حقوق مي پرداخت.»


    حکام ولايات و فرماندهان نظامي نيز به مصداق "الناس علي دين ملوکهم" ناگزير از تبعيت بودند و به دارندگان سبيل شاه عباسي و افراشته اي که مورد توجه شخص اول مملکت بودند به فراخور کيفيت و تناسب سبيل، حقوق و مزاياي بيشتري مي دادند.
    اين نوع اضافه حقوق و مزايا که صرفاً براي خاطر سبيل پرداخت مي شد در عرف اصطلاح عامه به "باج سبيل" تعبير گرديد. زيرا سبيل دارها تنها به ميزان و مبلغي که از شاه يا حکام و فرماندهان وقت بر طبق حکم و فرمان اخذ مي کردند قانع نبودند و غالباً از کدخدايان و روستاييان و طبقات ضعيف پول و جنس و اسب و آذوقه به عنوان باج سبيل عنفاً مي ستاندندپيداست که همين اخذ جبري و به عنف و قلدري ستاندن موجب گرديد که بعدها از معاني مجازي و مفاهيم استعاره اي باج سبيل در مورد اخاذي و رشاء و ارتشاء استفاده و تمثيل شده است
    zc91os98ko2rxiwau0


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  10. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    سايه تان از سر ما کم نشود

    در عبارت بالا معني مجازي و استعاره اي سايه همان محبت و مرحمت و تلطف و توجه مخصوصي است که مقام بالاتر و مؤثرتر نسبت به کهتران و زيردستان مبذول ميدارد. اين عبارت بر اثر لطف سخن نه تنها به صورت امثله سائره درآمده بلکه دامنه آن به تعارفات روزمره نيز گسترش پيدا کرده؛ در عصر حاضر هنگام احوالپرسي يا جدايي و خداحافظي از يکديگر آن را مورد استفاده و اصطلاح قرار ميدهند.
    ديوژن يا ديوجانس از فلاسفه مشهور يونان است که در قرن ششم قبل از ميلاد مسيح ميزيست او از دنيا و علايق دنيوي اعراض داشت و ثروت و رسوم و آداب اجتماعي را از آن جهت که تماماً اعتباري است به يک سو نهاده بود.
    ديوژن با سر و پاي برهنه و موي ژوليده در انظار ظاهر مي شد و در رواق معبد مي خوابيد. غالب ساعات روز را دور از قيل و قال شهر و در زير آسمان کبود آفتاب ميگرفت و در آن سکوت و سکون به تفکر و تعمق مي پرداخت. لباسش يک ردا و مأوايش يک خمره (خم) بود. فقط يک کاسه چوبين براي آشاميدن آب داشت، که چون يک روز طفلي را ديد که دو دستش را پر از آب کرده آنرا آشاميد، در همان زمان کاسه چوبين را به دور انداخت و گفت: «اين هم زيادي است، ميتوان مانند اين بچه آب خورد.»
    بي اعتنايي او به مردم دنيا تا به حدي بود که در روز روشن فانوس به دست ميگرفت و به جستجوي انسان ميپرداخت. چنان که گويند: روزي بر بلندي ايستاده بود و به آواز مي گفت: اي مردمان! خلقي انبوه بنابر اعتقاد درباره او جمع آمدند. گفت: «من مردمان را خواندم، نه شما را!»
    بي اعتنايي به مردم و بي ملاحظه سخن گفتن، موجب شد که ديوژن را از شهر تبعيد کردند. از آن به بعد آغوش طبيعت را بر مصاحبت مردم ترجيح داد و خم نشين شد. در همين دوران تبعيدي بود که کسي به طعن و تمسخر گفت: «ديوژن؛ ديدي همشهريان ترا از شهر بيرون کردند؟» جواب داد: «نه، چنين است. من آنها را در شهر گذاشتم».

    زماني که اسکندر مقدوني در کورنت بود، شهرت وارستگي ديوژن را شنيد و با شکوه و دبدبه سلطنتي به ملاقاتش رفت.
    ديوژن که در آنموقع دراز کشيده بود و در مقابل تابش اشعه خورشيد خود را گرم مي کرد، اعتنايي به اسکندر ننموده از جايش تکان نخورده است. اسکندر برآشفت و گفت: «مگر مرا نشناختي که احترام لازم به جاي نياوري؟» ديوژن با خونسردي جواب داد: «شناختم، ولي از آنجا که بنده اي از بندگان من هستي اداي احترام را ضرور ندانستم.»
    اسکندر توضيح بيشتر خواست. ديوژن گفت: «تو بنده حرص و آز و خشم و شهوت هستي؛ در حالي که من اين خواهشهاي نفس را بنده و مطيع خود ساختم.»
    به قولي ديگر در جواب اسکندر گفت: «تو هر که باشي مقام و منزلت مرا نداري، مگر جز اين است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان يونان و مقدونيه هستي؟»
    اسکندر تصديق کرد! ديوژن گفت: «بالاتر از مقام تو چيست؟»
    اسکندر جواب داد: "هيچ". ديوژن بلافاصله گفت: «من همان هيچ هستم و بنابراين از تو بالاتر و والاترم!»
    اسکندر سر به زير افکند و پس از لختي تفکر گفت: «ديوژن، از من چيزي بخواه و بدان که هر چه بخواهي ميدهم.»
    آن فيلسوف وارسته از جهان و جهانيان، به اسکندر که در آنموقع بين او و آفتاب حايل شده بود، گوشه چشمي انداخت و گفت: «سايه ات را از سرم کم کن.» به روايت ديگر گفت: «مي خواهم سايه خود را از سرم کم کني.»
    اين جمله به قدري در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بي اختيار فرياد زد: «اگر اسکندر نبودم، مي خواستم ديوژن باشم.»
    باري، عبارت بالا از آن تاريخ بصورت ضرب المثل درآمد، با اين تفاوت که ديوژن ميخواست سايه مردم، حتي اسکندر مقدوني از سرش کم شود، ولي مردم روزگار علي الاکثر به اينگونه سايه ها محتاج اند و کمال مطلوبشان اين است که در زير سايه ارباب قدرت و ثروت به سر برند.
    او مردي بود که در طول زندگاني دراز خود، هرگز گوهر آزادي و سبکباري را به جهاني نفروخت و پيش هيچ قدرتي سر فرود نياورد. زر و زن و جاه در چشم او پست مي نمود.
    او پس از هشتاد سال عمر همان گونه که آزاد به دنيا آمده بود، آزاد و رها از قيد و بند و عاري از هرگونه تعلق با خوشرويي دنيا را بدرود گفت.


    zc91os98ko2rxiwau0


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    برو آنجا که عرب ني انداخت

    عبارت مثلي بالا را هنگام عصبانيت بکار مي برند. گاهي اتفاق مي افتد که خادمي مخدومش را تهديد ميکند که به جاي ديگر خواهد رفت؛ يا فرزندي به علامت قهر از خانه خارج مي شود که ديگر مراجعت نکند؛ و يا بانويي به منظور اخافه و ارعاب شوهرش او را به جدايي و بازگشت به خانه پدر و مادر تهديد مي کند. در هر يک از اين احوال اگر مخاطب را از تحکمات و تهديدات متکلم خوش نيايد با تندي و خشونت جواب ميدهد: «برو آنجا که عرب ني انداخت» که با عبارت مثلي برو گمشو و برو هرگز برنگردي و جز اينها مرادف است.
    اکنون ببينيم اين عرب کيست و ني انداختن عرب چگونه بوده است که به صورت ضرب المثل در آمده است.

    کساني که به وضع جغرافيايي شبه جزيره عربستان آشنايي دارند بهتر مي دانند که در اين شبه جزيره در قرون گذشته ساعت و حساب نجومي دقيقي وجود نداشته است. وسعت و همواري بيابان، عدم وجود قلل و اتلال رفيع و بلند مانع از آن بود که ساعت و زمان دقيق روز و شب را معلوم کنند. مردم با هم معاملاتي داشته اند که سر رسيد آن في المثل غروب فلان روز بوده است.
    عبادات و سنتهايي وجود داشته که به ساعت و دقيقه معيني از روز ختم مي شده است، يا اعمال و مناسک حج که هر يک در مقام خود شامل ساعت و زمان دقيق و مشخصي بوده که تشخيص زمان صحيح در آن بيابان صاف و هموار به هيچ وجه امکان نداشته است؛ زيرا بعضي قايل بوده اند که غروب نشده و زمان جزء شب نيست، و برخي ميگفتند که روز به پايان رسيده و اين ساعت و زمان جزء شب محسوب است. چون بيابان صاف و وسيع بود و کوهي که آخرين شعاع خورشيد را در قله آن ببينند در آن حوالي مطلقاً وجود نداشت، لذا به قول دکتر احساني طباطبايي: «اشخاص مخصوصي بودند که کارشان نيزه پراني بود و براي آنکه معلوم شود در سمت الرأس هنوز آفتاب موجود است و در سايه افق به کلي غروب ننموده، نيزه را تا آنجا که مي توانستند به هوا پرتاب ميکردند و اگر نيزه به نور آفتاب برخورد ميکرد آن ساعت را روز، وگرنه شب به حساب مي آوردند.»
    اين بود آنجايي که عرب ني مي انداخت. از آنجايي که نيزه پراني و ني اندازي در صحاري و بيابانهاي دو از آبادي انجام ميگرفت، لذا مثل و عبارت برو آنجا که عرب ني انداخت، کنايه از منطقه و جايي است که فاقد آب و آبادي باشد. پس مراد از عبارت مزبور اين است که: به جايي برو که بر نگردي.

    zc91os98ko2rxiwau0


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با همه بله، با من هم بله؟!



    ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ويژه افرادي که خدمتي انجام داده منشأ اثري واقع شده باشند، همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستي و قرابت و يا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجرا نمايد. و به معاذير و موازين جاريه متعذر نگردد و گرنه به خود حق ميدهند از باب رنجش و گلايه به ضرب المثل بالا استناد جويند.


    ريشه تاريخي اين ضرب المثل برميگردد به يك داستان قديمي
    در حدود پنجاه سال قبل (يعني نيمه اول قرن چهاردهم هجري قمري) يکي از رجال سرشناس ايران (که از ذکر نامش معذوريم) به فرزند ارشدش که براي اولين بار معاونت يکي از وزارتخانه ها را بر عهده گرفته بود از باب موعظه و نصيحت گفت: «فرزندم، مردمداري در اين کشور بسيار مشکل است، زيرا توقعات مردم حد و حصري ندارد و غالباً با مقررات و قوانين موضوعه تطبيق نمي کند. مرد سياسي و اجتماعي براي آنکه جانب حزم و احتياط را از دست ندهد، لازم است با مردم به صورت کجدار و مريز رفتار کند تا هم خلافي از وي سر نزد و هم کسي را نرجانده باشد. به تو فرزند عزيزم نصيحت مي کنم که در مقابل تقاضاها و خواهشهاي مردم هرگز جواب منفي ندهي. هر چه مي گويند، کاملاً گوش کن و در پاسخ هر جمله با نهايت خوشرويي بگو: "بله، بله"، زيرا مردم از شنيدن جواب مثبت آنقدر خوششان مي آيد که هر اندازه به دفع الوقت بگذراني تأخير در انجام مقصود خويش را در مقابل آن بله ناچيز ميشمارند.»
    فرزند مورد بحث در پست معاونت (و بعدها کفالت) وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتيجه قسمت مهمي از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه "بله" مرتفع مي کرد. قضا را روزي پدر، يعني همان ناصح خيرخواه، راجع به مطلب مهمي به فرزندش تلفن کرد و انجام کاري را جداً خواستار شد. فرزند يعني جناب کفيل وزارتخانه، بيانات پدر بزرگوارش را کاملاً گوش مي کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع ميگفت: "بله، بله قربان!" پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صريحي بشنود، پسر کماکان جواب مي داد: "بله قربان. کاملا متوجه شدم چه ميفرماييد. بله، بله!". بلاخره پدر از کوره در رفت و در نهايت عصبانيت فرياد زد: «پسر، اين دستورالعمل را من به تو ياد دادم. حالا با همه بله. با من هم بله؟!»




    zc91os98ko2rxiwau0


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ازكيسه خليقه مي بخشي ؟

    هر گاه کسی از کیسه دیگری بخشندگی کند و یا از بیت المال عمومی گشاده بازی نماید، عبارت مثلی بالا را مورد استفاده و استناد قرار داده، اصطلاحاً می گویند: «فلانی از کیسه خلیفه می بخشد».
    کنون ببینیم این خلیفه که بود و چه کسی از کیسه وی بخشندگی کرده که به صورت ضرب المثل درآمده است:
    عبدالملک بن صالح از امرا و بزرگان خاندان بنی عباس بود و روزگاری دراز در این دنیا بزیست و دوران خلافت هادی، هارون الرشید و امین را درک کرد. مردی فاضل و دانشمند و پرهیزگار و در فن خطابت افصح زمان بود. چشمانی نافذ و رفتاری متین و موقر داشت؛ به قسمی که مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتی خلیفه وقت را تحت تأثیر قرار می داد. به علاوه چون از معمرین خاندان بنی عباس بود، خلفای وقت در او به دیده احترام می نگریستند.
    به سال 169 هجری به فرمان هادی خلیفه وقت، حکومت و امارت موصل را داشت. ولی پس از دو سال یعنی در زمان خلافت هارون الرشید، بر اثر سعایت ساعیان از حکومت برکنار و در بغداد منزوی و خانه نشین شد. چون دستی گشاده داشت پس از چندی مقروض گردید. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار می کردند که عبدالملک از آنان چیزی بخواهد، ولی عزت نفس و استغنای طبع عبدالملک مانع از آن بود از هر مقامی استمداد و طلب مال کند. از طرف دیگر چون از طبع بلند و جود و سخای ابوالفضل جعفر بن یحیی بن خالد برمکی معروف به جعفر برمکی وزیر مقتدر هارون الرشید آگاهی داشت و به علاوه می دانست که جعفر مردی فصیح و بلیغ و دانشمند است و قدر فضلا را بهتر می داند و مقدم آنان را گرامیتر می شمارد؛ پس نیمه شبی که بغداد و بغدادیان در خواب و خاموشی بودند، با چهره و روی بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پیش گرفت و اجازه دخول خواست. اتفاقاً در آن شب جعفر برمکی با جمعی از خواص و محارم من جمله شاعر و موسیقی دان بی نظیر زمان، اسحاق موصلی بزم شرابی ترتیب داده بود، و با حضور مغنیان و مطربان شب زنده داری می کرد. در این اثنا پیشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفر کرد و گفت: «عبدالملک بر در سرای است و اجازه حضور می طلبد». از قضا جعفر برمکی دوست صمیمی و محرمی به نام عبدالملک داشت که غالب اوقات فراغت را در مصاحبتش می گذرانید.
    در این موقع به گمان آنکه این همان عبدالملک است نه عبدالملک صالح، فرمان داد او را داخل کنند. عبدالملک صالح بی گمان وارد شد و جعفر برمکی چون آن پیرمرد متقی و دانشمند را در مقابل دید به اشتباه خود پی برده چنان منقلب شد و از جای خویش جستن کرد که «میگساران، جام باده بریختند و گلعذاران، پشت پرده گریختند، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند». جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبدالملک پنهان دارند؛ ولی دیگر دیر شده کار از کار گذشته بود. حیران و سراسیمه بر سرپای ایستاد و زبانش بند آمد. نمیدانست چه بگوید و چگونه عذر تقصیر بخواهد. عبدالملک چون پریشانحالی جعفر بدید، بسائقه آزاد مردی و بزرگواری که خوی و منش نیکمردان عالم است، با خوشرویی در کنار بزم نشست و فرمان داد مغنیان بنوازند و ساقیان لعل فام، جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آنهمه بزرگمردی از عبدالملک صالح دید بیش از پیش خجل و شرمنده گردیده، پس از ساعتی اشاره کرد بساط شراب را برچیدند و حضار مجلس (بجز اسحاق موصلی) همه را مرخص کرد. آنگاه بر دست و پای عبدالملک بوسه زده عرض کرد: «از اینکه بر من منت نهادی و بزرگواری فرمودی بی نهایت شرمنده و سپاسگزارم. اکنون در اختیار تو هستم و هر چه بفرمایی به جان خریدارم». عبدالملک پس از تمهید مقدمه ای گفت: «ای ابوالفضل، می دانی که سالهاست مورد بی مهری خلیفه واقع شده، خانه نشین شده ام. چون از مال و منال دنیا چیزی نیندوخته بودم، لذا اکنون محتاج و مقروض گردیده ام. اصالت خانوادگی و عزت نفس اجازه نداد به خانه دیگران روی آورم و از رجال و توانگران بغداد، که روزگاری به من محتاج بوده اند، استمداد کنم. ولی طبع بلند و خوی بزرگ منشی و بخشندگی تو که صرفاً اختصاص به ایرانیان پاک سرشت دارد مرا وادار کرد که پیش تو آیم و راز دل بگویم، چه می دانم اگر احیاناً نتوانی گره گشایی کنی بی گمان آنچه با تو در میان می گذارم سر به مهر مانده، در نزد دیگران بر ملا نخواهد شد. حقیقت این است که مبلغ ده هزار دینار مقروضم و ممری برای ادای دین ندارم».
    جعفر بدون تأمل جواب داد: «قرض تو ادا گردید، دیگر چه می خواهی؟»
    عبدالملک صالح گفت: «اکنون که به همت و جوانمردی تو قرض من مستهلک گردید، برای ادامه زندگی باید فکری بکنم، زیرا تأمین معاش آبرومندی برای آینده نکرده ام».
    جعفر برمکی که طبعی بلند و بخشنده داشت، با گشاده رویی پاسخ داد: «مبلغ ده هزار دینار هم برای ادامه زندگی شرافتمندانه تو تأمین گردید، چه میدانم سفره گشاده داری و خوان کرم بزرگمردان باید مادام العمر گشاده و گسترده باشد. دیگر چه می فرمایی؟»
    عبدالملک گفت: «هر چه خواستم دادی و دیگر محلی برای انجام تقاضای دیگری نمانده است».
    جعفر با بی صبری جواب داد: «نه، امشب مرا به قدری شرمنده کردی که به پاس این گذشت و جوانمردی حاضرم همه چیز را در پیش پای تو نثار کنم. ای عبدالملک، اگر تو بزرگ خاندان بنی عباسی، من هم جعفر برمکی از دودمان ایرانیان پاک نژاد هستم. جعفر برای مال و منال دنیوی در پیشگاه نیکمردان ارج و مقداری قایل نیست. می دانم که سالها خانه نشین بودی و از بیکاری و گوشه نشینی رنج می بری، چنانچه شغل و مقامی هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر کنم».
    عبدالملک آه سوزناکی کشید و گفت: «راستش این است که پیر و سالمند شده ام و واپسین ایام عمر را می گذرانم. آرزو دارم اگر خلیفه موافقت فرماید به مدینه منوره بروم و بقیت عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت رسول اکرم (ص) به سر برم».
    جعفر گفت: «از فردا والی مدینه هستی تا از این رهگذر نگرانی نداشته باشی».
    عبدالملک سر به زیر افکند و گفت: «از همت و جوانمردی تو صمیمانه تشکر می کنم و دیگر عرضی ندارم».
    جعفر دست از وی برنداشت و گفت: «از ناصیه تو چنین استنباط می کنم که آرزوی دیگری هم داری. محبت و اعتماد خلیفه نسبت به من تا به حدی است که هر چه استدعا کنم بدون شک و تردید مقرون اجابت می شود. سفره دل را کاملاً باز کن و هر چه در آن است بی پرده در میان بگذار».
    عبدالملک در مقابل آن همه بزرگی و بزرگواری بدواً صلاح ندانست که آخرین آرزویش را بر زبان آورد ولی چون اصرار و پافشاری جعفر را دید سر برداشت و گفت: «ای پسر یحیی، خود بهتر می دانی که من در حال حاضر بزرگترین فرد خاندان عباسی هستم و پدرم صالح همان کسی است که در ذات السلاسل (نزدیک مصر) بر مروان آخرین خلیفه اموی غلبه کرد و سرش را نزد سفاح آورد. با این مراتب اگر تقاضایی در زمینه وصلت و پیوند زناشویی از خلیفه امیرالمؤمنین بکنم، توقعی نابجا و خارج از حدود صلاحیت و شایستگی نکرده ام. آرزوی من این است که چنانچه خلیفه مصلحت بداند، فرزندم صالح را به دامادی سرافراز فرماید. نمی دانم در تحقق این خواسته تا چه اندازه موفق خواهی بود».
    جعفر برمکی بدون لحظه ای درنگ و تأمل جواب داد: «از هم اکنون بشارت می دهم که خلیفه پسرت را حکومت مصر می دهد و دخترش عالیه را نیز به ازدواج وی در می آورد».
    دیرزمانی نگذشت که صدای اذان صبح از مؤذن مسجد مجاور خانه جعفر برمکی به گوش رسید و عبدالملک صالح در حالی که قلبش مالامال از شادی و سرور بود خانه جعفر را ترک گفت.
    بامدادان جعفر برمکی حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور هارون الرشید بار یافت. خلیفه نظری کنجکاوانه به جعفر انداخت و گفت: «از ناصیه تو پیداست که در این صبحگاهی خبر مهمی داری».
    جعفر گفت: «آری امیرالمؤمنین، شب گذشته عموی بزرگوارت عبدالملک صالح به خانه ام آمد و تا طلیعه صبح با یکدیگر گفتگو داشتیم.»
    هارون الرشید که نسبت به عبدالملک بی مهر بود با حالت غضب گفت: «این پیر سالخورده هنوز از ما دست بردار نیست. قطعاً توقع نابجایی داشت، اینطور نیست؟»
    جعفر با خونسردی جواب داد: «اگر ماجرای دیشب را به عرض برسانم امیرالمؤمنین خود به گذشت و بزرگواری این مرد شریف و دانشمند که به حق از سلاله بنی عباس است، اذعان خواهد فرمود». آنگاه داستان بزم شراب و حضور غیر مترقبه عبدالملک و سایر رویدادها را تفصیلاً شرح داد. خلیفه آنچنان تحت تأثیر بیانات جعفر قرار گرفت که بی اختیار گفت: «از عمویم عبدالملک متقی و پرهیزکار بعید به نظر می رسید که تا این اندازه سعه صدر و جوانمردی نشان دهد. جداً از مردانگی و بزرگواری او خوشم آمد و آنچه کینه از وی در دل داشتم یکسره زایل گردید».
    جعفر برمکی چون خلیفه را بر سر نشاط دید به سخنانش ادامه داد و گفت که: «ضمن مکالمه و گفتگو معلوم شد پیرمرد این اواخر مبلغ قابل توجهی مقروض شده است که دستور دادم قرضهایش را بپردازند».
    هارون الرشید به شوخی گفت: «قطعاً از کیسه خودت!»
    جعفر با لبخند جواب داد: «از کیسه خلیفه بخشیدم، چه عبدالملک در واقع عموی خلیفه است و حق نبود از بنده چنین جسارتی سر بزند». هارون الرشید که جعفر برمکی را چون جان شیرین دوست داشت با تقاضایش موافقت کرد. جعفر دوباره سر برداشت و گفت: «چون عبدالملک دستی گشاده دارد و مخارج زندگیش زیاد است، مبلغی هم برای تأمین آتیه وی حواله کردم». هارون الرشید مجدداً به زبان شوخی و مطایبه گفت: «این مبلغ را حتماً از کیسه شخصی بخشیدی!» جعفر جواب داد: «چون از وثوق و اعتماد کامل برخوردار هستم لذا این مبلغ را هم از کیسه خلیفه بخشیدم».
    هارون الرشید لبخندی زد و گفت: «این را هم قبول دارم به شرط آنکه دیگر گشاده بازی نکرده باشی!»
    جعفر عرض کرد: «امیرالمؤمنین بهتر می دانند که عبدالملک مانند آفتاب لب بام است و دیر یا زود افول می کند. آرزو داشت که واپسین سالهای عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت خیرالمرسلین بگذراند. وجدانم گواهی نداد که این خواهش دل رنجور و شکسته اش را تحقق نبخشم، به همین ملاحظه فرمان حکومت و ولایت مدینه را به نام وی صادر کردم که هم اکنون برای توقیع و توشیح حضرت خلیفه حاضر است».
    هارون به خود آمد و گفت: «راست گفتی، اتفاقاً عبدالملک شایستگی این مقام را دارد و صلاح است حکومت طائف را نیز به آن اضافه کنی».
    جعفر انگشت اطاعت بر دیده نهاد پس از قدری تأمل عرض کرد: «ضمناً از حسن نیت و اعتماد خلیفه نسبت به خود استفاده کرده آخرین آرزویش را نیز وعده قبول دادم».
    هارون گفت: «با این ترتیب و تمهیدی که شروع کردی قطعاً آخرین آرزویش را هم از کیسه خلیفه بخشیدی؟»
    جعفر برمکی رندانه جواب داد: «اتفاقاً بخشش در این مورد بخصوص جز از کیسه خلیفه عملی نبود زیرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادی خلیفه امیرالمؤمنین نایل آید. من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواری خلیفه این وصلت فرخنده را به او تبریک گفتم و حکومت مصر را نیز برای فرزندش، یعنی داماد آینده خلیفه در نظر گرفتم».
    هارون گفت: «ای جعفر، تو در نزد من به قدری عزیز و گرامی هستی که آنچه از جانب من تقبل و تعهد کردی همه را یکسره قبول دارم؛ برو از هم اکنون تمشیت کارهای عبدالملک را بده و او را به سوی مدینه گسیل دار». باری عبارت مثلی «از کیسه خلیفه می بخشد» از واقعه تاریخی بالا ریشه گرفته و معلوم شد خلیفه که از کیسه اش بخشندگی شده هارون الرشید بوده است



    zc91os98ko2rxiwau0


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/