صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 79

موضوع: پدر سالار | ناهید سلیمان خانی

  1. #61
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۲۲:قسمت اول

    عصبانیت و رنج کشیدن رفته رفته برایم عادت شد.اطرفیانم از رفتارم ناراضی بودند و کمتر به پر و پایم میپیچیدند.غیر از مهرداد که شبها برای خوابیدن میآمد،کسی یادم نمیکرد.فقط یاسمین گاهی زنگ میزد و احوالم را میپرسید.سیمین تنها سنگ صبورم بود و پا به پایم رنج میکشید.مادر فقط هفتهای دو سه بار زنگ میزد و حال و احوال میکرد و مهدی هم درشیش سنگین شده بود و به تهران نمیآمد.مانده بودم تنها با هزار غم و اندوه که دوری از مهدی هم داشت دوباره به غمهایم اضافه میشد.
    نزدیک سال نو خوشحال بودم که آخر ترم است و مهدی میآید تهران.وقتی سر و کله پوریا پیدا شد فهمیدم که هنوز روزگار دست از سرم بر نداشته است!کلاس داشتم و دیرم شده بود.منتظر تاکسی در کنار خیابان ایستاده بودم که اتوموبیلی جلوی پایم ترمز کرد.تا سرش از شیشه بیرون نیامد و سلام نکرد باورم نشد،راننده پوریا است.مدتها میشد که ندیده بودمش.همین که چشمم به چشمش افتاد بی اختیار به یاد پریسا افتادم و دلم گرفت.اشاره کرد که سوار شوم و در ماشین را باز کرد.بدون اینکه جواب سلامش را بدهم راهم را کجع کردم و رفتم به سمت پیاده رو.پوریا دست بردار نبود،در حالی که در حاشیه خیابان آهسته میآمد اصرار میکرد که سوار شوم.از ترس اینکه امیر ببیند و هزار جور فکر و خیال کند،ناچار سوار شدم و با خشم پرسیدم:معلوم هست اینجا چی کار میکنی؟
    گاز داد و به سرعت پیچید توی خیابان بغلی،گفتم:وایسا...
    در کنار خیابان توقف کرد.خجالت میکشید نگاهم کند.به تته پته افتاده بود و نمیدانست از کجا شروع کند.خواستم پیاده شوم که از روی چادر دستم را گرفت.فریاد زدم:ولم کن!معنی این کارها چیه؟
    سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت:خواهش میکنم بمون پریا!دو کلمه حرف دارم.
    _از کجا آدرس منو پیدا کردی؟
    _زن عمو رو تعقیب کردم.پریا،میدونم از مرتضی طلاق گرفتی!
    انگار آب یخ ریختند رو سرم.گفتم:این مزخرفات چیه؟
    زد زیر گریه.قیافهاش فرق کرده بود.پخته تر به نظر میرسید اما،رفتارش هنوز هم کودکانه بود.با عصبانیت در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.دنبالم راه افتاد و آهسته تعقیبم کرد.کلافه شده بودم.از خیابان رد شدم تا مسیرم را تغییر دهم که محمد را دیدم.داشت میآمد سمت ما.
    یک باره راه رفتن فراموشم شد و داشتم میخوردم زمین.وحشت کرده بودم که محمد آن وقت روز در آنجا چه کار دارد؟به نظر میرسید بهترین کار این است که به روی خودم نیاورم و تغییر مسیر بدهم،اما او تصمیم گرفته بود خودش را به من نشان بدهد.تا دیدم دارد به طرف من میآید پیچیدم به خیابانی دیگر که نتیجه آن شد که کتابهایم پخش شد وسط خیابان.هیجان زده دویدم سمت یک کوچه بن بست.تکیه دادم به دیوار تا نفس تازه کنم که محمد رو به رویم سبز شد.
    حتی سلامم یادم رفت.با همان آرامش همیشگی گفت:برگرد خونه.
    گفتم:کلاس دارم،دیرم شده.
    نگاهی به اطراف انداخت و گفت:این پسره مزخرف مزاحمت میشه.برگرد خونه تا برم تکلیفشو روشن کنم.امروز نرو کلاس.
    کفرم در آمد.هم از دست پوریا عصبانی بودم و هم محمد که انگار مچ یک خلافکار را گرفته بود.دلم از او و حرکاتش آنقدر پر بود که بی دلیل فریاد کشیدم:دلت برایا من شور نزنه،برو مواظب الهه خانم باش که کسی مزاحمش نشه!
    چندمین بار بود که خشم محمد به وحشتم میانداخت.آن قدر عصبی شد که پشیمان از حرفی که زده بودم ،تند راه افتادم به سمت آپارتمانم.پشت سرم آمد و فریاد کشید:بیخود پای دختر مردمو وسط نکش!تو مشکل داری پریا...داری از خودت فرار میکنی و من اجازه نمیدم با احساساتم بازی کنی،فهمیدی؟تو نباید سوار ماشین پوریا میشدی!خیال کردی من کی هستم؟دیگه حاضر نیستم توهین تو رو تحمل کنم.هیچ زنی توی زندگیم نیست.خیالت راحت باشه،همین تو یکی برای هفت جعد و آبادم کافی هستی!جهنم برام درست کردی و بی اعتنا نشستی زًل زدی به سوختنم که چی؟یه روز پشیمون میشی که دیگه فاییده نداره!
    خشکم زده بود و داشتم نگاهش میکردم.غرق در چشمهای عصبانیاش بودم و دل نمیکندم از آن همه تعصب که آزاری دلنشین و دلگرم کننده داشت.مظلومانه نگاهم کرد و آهسته گفت:اینجوری نگاهم نکن،دیوونه شدم از دستت!
    صدایش هر لحظه آرام تر میشد و نگاهش آبی بود که داشت بر روی آتش قلبم ریخته میشد.آهسته گفتم:نمیدونم پوریا از کجا آدرس اینجا رو پیدا کرده.سمج به دنبالم میآمد و من که میترسیدم همسایهها ببینن ،مجبور شدم سوار ماشینش بشم.
    گفت:تنش میخاره.همین امروز تکلیفمو باهاش روشن میکنم.
    از خیابان رعدم کرد.رسیدم دم در آپارتمان.چشمش توی خیابون دنبال ماشین پوریا میگشت.گفتم:فهمیده که از مرتضی طلاق گرفتم.اذیتش نکن،بچه است.فقط سفارش کن موضوع رو به کسی نگه!
    وقتی رفت،حس کردم قطعه دیگری از وجودم جدا شد.همان قسمتی که برای خودم مانده بود.دیگر قلبی باقی نمانده بود تا خون به رگهایم جاری کند.
    وقتی به آپارتمان برگشتم،سبک بودم.اینکه محمد مواظبم بود ،حسی دلگرم کننده و آرام بخش به جانم میریخت.ذهنم به الهه چسبیده بود و دست از سرم بر نمیداشت.دنبال رابطهای میان او و محمد میگشتم.اینکه حساسیتم را فهمیده بود آزارم میداد،به ویژه که تصور میکردم چیزی را از من مخفی میکند.به ناچار چسبیدم به درس خندان.چند تا کتاب را ا شب سال نو تمام کردم.انگیزه زندگی کردن و پی گرفتن هدفم دوباره داشت جان میگرفت که تلفن مرتضی پس از مدتها که صدایش را نشنیده بودم،متعجبم کرد.پرسیدم:یاسمین کجاست؟
    _زنگ زدم که بگم آقا بزرگ مرد!
    دست و پایم لرزید.پرسیدم:کی؟
    _امروز صبح.هنوز جنازه شو بلند نکردن.منتظر من و تو هستن.یادت رفته که من و تو هنوزم زن و شوهریم؟
    _یادم نرفته.حالا باید چی کار کنیم؟
    _میام دنبالت.
    یک ساعت نگذشته بود که آمد دنبالم.مدتها میشد که ندیده بودمش.چهرهاش ده سالی پیرتر نشان میداد.خواستم عقب سوار شوم که در جلو را باز کرد.نگاهش دلگیر کننده بود و غم داشت.هیچکدام حرفی برای گفتن نداشتیم.نزدیک خانه ایستاد و از دور به مجتمع خیره شد.موقع پیاده شدن پرسید:هنوز ازدواج نکردی؟
    هاج و واج نگاهش کردم.نفسی عمیق کشید و هر دو رفتیم سمت در حیاط.
    عامهها مجتمع را گذاشته بودند روی سرشان.تالار زنانه و شاه نشین مردانه بود.از پشت شاه نشین رفتم به تالار.هیچ کس تحویلم نگرفت به جز مادر.زری از کنج تالار دست تکان داد اما مجبور بودم کنار مادر بنشینم.زن عمو زهره چشم قرعهای رفت و به زری اشاره کرد.عامه منصوره ،مادر پوریا،به محض دیدن من،ریسه رفت و جیغ کشید،انگار داغ دلش تازه شد.جنازه را که بلند کردند،محمد و مرتضی سر و ته تابوت را گرفته بودند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #62
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۲۲:قسمت دوم

    بوی گل و خاک و شیون و زاری عمهها که جنازه پدرشان را در کنار برادر خاک میکردند داشت حالم را به هم میزد.محمد پهلو به پهلوی عمو منصور ایستاده بود و آن طرف تر عمو،مرتضی ایستاده بود و زًل زده بود به جنازه.قبر کان کنار آمد و هنگام گذاشتن جنازه آقا بزرگ توی قبر،عمو منصور دست محمد و مرتضی را به هم چسباند.یک لحظه هر دو به هم زًل زدند.زن عمو زهره که آرزو داشت دو پسرش را کنار هم ببیند،از هیجان ناگهانی قش کرد.مادر با چدرش بدش میزد و فریاد میکشید:مرتضی،محمد بیاین مادرتونو ببرین توی ماشین.
    صدا به صدا نمیرسید.مرتضی و محمد با اشاره اطرافیان،زیر بغل زن عمو را گرفتند ،و بردند سوار ماشین مرتضی کردند.از دور نگاهشن کردم.به نظر میرسید هنوز هم از هم دلخورند که با فاصله از هم حرکت کردند و برگشتند.عصر بود و باید برمیگشتیم.توی شلوغی چشمم دنبال زری بود که دیدم از پشت شیشه اتوموبیلی سفید رنگ دست تکان میدهد.نزدیک رفتم،دیدم بچه دارد شیر میدهد.آن منظره آنقدر زیبا بود که دست دور گردنش انداختم و بوسیدمش.چشمهایش اشک داشت و نگاه من غم زده بود.لبهیمن بی جهت به خنده باز شد.انگار مرگ پیرمرد باعث شده بود دلهای افراد خانواده به هم نزدیک شود.پس از صرف غذا سخنرانی مرتضی همه افراد خانواده،و بیشتر از همه عمو منصور و زن عمو زهره را شگفت زده کرد.خبر جدا شدن ما،اگر چه برای همه ناخوشایند بود،باعث شد که افراد فضول دستمایه خوب برای غیبت کردن پیدا کنند.
    شب در کنار مادر مندم.توی اتاق پدر خوابیدم و نمازم را بر روی سجاده او به جا آوردم.پوریا از شادی توی پوست خودش نمیگنجید.هرجا بودم،چشمش دنبالم بود.پس از مراسم شب هفت برگشتم به آپارتمانم.یک هفته مانده به شب عید،مهدی آمد.لباس سیاهم میخ کوبش کرد که با عجله گفتم:آقا بزرگ مرد.
    ساک از دستش رها شد.با روی کاناپه نشست و زد زیر گریه.کنارش نشستم و بغلش کردم.مهدی گفت:خیال همه راحت شد.خدا بیامرزدش که اون قدر رعب و وحشت ایجاد کرده بود.
    نفسی از سر اسودگی کشید و دراز کشید روی کاناپه.زًل زده بود به سقف که خوابش برد.
    بهار که آمد همه عزادار بودیم،اما دلهایمان پریشان نبود.چهره زندگی طور دیگری بود.در حالی که با جدیت درس میخواندام و هیجان و اضطراب ازمونهای ورودی دانشگاه فکرم را مشغول کرده بود،اثاث مختصری برداشتم و رفتم خانه پدرم،جایی که خاطرات خوش گذشته هنوز لا به لای اجرهایش باقی مانده بود.مادر اتاقم را تمیز کرده بود و انتظار داشت برای همیشه آنجا بمانم.
    وقتی یک چمدان اثاث دستم دید پرسید:پس بقیهاش کو؟فقط رخت و لباس آوردی؟
    دستش را بوسیدم و گفتم:به جز یه چمدون اثاث چیزی لازم ندارم.هر دو رفتیم آشپزخانه.آن روز قرار بود ،مهدی و مهرداد هم برای ناهار بیایند.دوباره شدم دختر خانه پدرم.هیچ کس کار به کارم نداشت به جز پوریا که سعی میکرد پنهان از چشم دیگران با من ارتباط بر قرار کند.
    محمد گاه گاه میآمد و به زن عمو و عمو سر میزد ،که بیشتر از همه پروانه از دیدنش خوشحال میشد.هنوز چهلم آقا بزرگ نشده بود که شوهر عمهها به فکر فروش خانه و تقسیم ارث افتاده بودند ،در حالی که هیچ کس خبر نداشت وصیت نامه دست چه کسی است.کم کم پچ پچها بالا گرفت و دعواها آشکار شد که به دست به یقه شدن شوهر عمهها انجامید.عمو منصور که الان بزرگ کهنوده طلا چی شده بود یک شب آمد به شاه نشین و فریاد زد:لاش خورها چند روز دندون روی جیگر بگذارید تا چله آقام سر بیاد!
    تا آن روز نه صدای بلند از عمو منصور شنیده بودم و نه حرف نامربوط.عینا شده بود آقا بزرگ که به همه به راحتی توهین میکرد.سعی میکردم جلوی چشمش آفتابی نشم ،چون مادر میگفت جواب سلام کسی را نمیدهد و هنوز کفن آقا بزرگ خشک نشده،میترسد مال و اموال پدرش را بخورند.کاری کرده بود که همه آرزو داشتند آقا بزرگ دوباره سر از خاک در آورد و فرمان روایی خانه را به دست بگیرد.

    پایان فصل ۲۲.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #63
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۲۳:

    مرگ آقا بزرگ شروعی دیگر بود برای همه کسانی که در مجتمع زندگی میکردند.برای من،تنها دغدغه امتحانات ناخوشایند بود و دلم را میلرزاند.یک روز که نم نم باران بهاری میبرید،هوس پشه بندم را کردم.از وقتی رفته بودم به خانه شوهر مادرم آن را نفتالین زده بود و گذشته بود کنار.وقتی از لا به لای تشکهای قدیمی بیرون اوردمش بوی نفتالین اتاق را پر کرد.هیچ کس آن موقع سال نمیرفت پشت بام به جز آنکه دلش هوای باران داشت.رفتم توی پشه بند و غرق در رویهی دور و درازم شدم.روزی را به یاد آوردم که در زیر باران داشتم قدم میزدم و محمد آمد بلوز بافتنی خود را انداخت روی شانههایم و گفت:سرما نخوری پریا!
    آن روز تصورش را هم نمیکردم که زمانی چنان عاشقش شوم که بی قراری دل و جانم را به آتیش بکشد.باران بند آمد و نسیمی وزیدن گرفت و هوا سرد شد.
    مادر از پلهها بالا آمد و پرسید:اینجا چه کار میکنی؟پشه بندت خیس آب شد.نمیخوای بیایی پایین؟
    _نه مامان،میخوام نفس بکشم.
    کفگیر به دست رفت پایین.وقت غذا مهرداد آمد دنبالم.دلم نمیآمد از پشت بام بیایم پایین.بوی گذشته را میدادا.بعد از شم ظرفها را جمع کردم و دوباره پریدم روی پشت بام.نفسی عمیق کشیدم و چشمهایم را بستم.
    هنوز چشمهایم گرم نشده بود که صدای تار به گوشم خرد.تصور میکردم خواب میبینم.بلند شدم،ملافه دورم پیچیدم و رفتم زیر زمین،صدا قطع شده بود.چند بار توی تاریکی صدا زدم:محمد تو اینجایی؟
    منتظر پاسخ بودم.اما صدایی نمیآمد.وهم برام ادشت،انگار داشتم دیوانه میشودم.برگشتم پشت بام.صدای نفس زدنی از پشت سرم شنیدم.هنوز وارد پشه بند نشده بودم که برگشتم،دیدم مهدی در فاصلهای نزدیکم ایستاده.آهسته گفت:نترس منم.
    یاد روزگار گذشته مرا در خود غرق کرده بود که مهدی چانهام را بالا گرفت و گفت:پریا،تو فکر چی هستی؟
    _هیچ داداش.
    _نمیخوای برای برادرت درد دل کنی؟حرف بزن.
    _از چی حرف بزنم؟
    _حالا که خیالت از آقا بزرگ و خونواده و طلاق و مرتضی راحت شده و چند روز دیگه هم به سلامتی امتحان میدی و خیالت کاملا راحت میشه،بگو ببینم بعدش میخوای چی کار کنی؟
    _خوب معلومه،باید درس بخونم.
    _پریا ،رفته بودی زیر زمین؟
    از اینکه دائم دنبالم بود لجم گرفت و فریاد زدم:مهدی،تو کار و زندگی نداری که همش دنبال منی؟بابا اینجا دیگه خون بابامه،هیچ خطری تهدیم نمیکنه،بذار تو حال خودم باشم.
    متعجب نگاهم کرد و پرسید:حالا چرا انقدر عصبی هستی؟
    زیر لب گفتم:این نصفه شبی هم نمیذاری به حال خودم باشم.
    باور نداشت آن تور بی رحمانه حرف بزنم...آرام بلند شد و گفت:دیگه باهات کار ندارم،به حال خودت باش!
    وقتی رفت از پشت نگاهش کردم.هم چنان که دور میشد و میرفت،حس کردم فرسنگها از من فاصله میگیرد.مهدی،مهدی گذشته نبود که هر وقت صدایش میکردم،در کنار دستم بود و نوازشم میکرد.روحش از دست کارهای من آزرده شده بود که همان شب فهمیدم از من دل کنده است.
    از شبی که دل مهدی را شکستم،هیچ حرفی با هم نزدیم،تا وقتی رفت اصفهان و دوباره تنها شدم.روژیم بدون هیچ کاری و هیجنی میگذشت.انگار هیچ کاری نداشتم جز اینکه بنشینم و منتظر بمانم.منتظر بودم که محمد بیاید و به پایم بیفتد و التماسم کند کاری که هرگز از او بر نمیآمد.
    دلم هوای آپارتمانم را کرده بود.بلند شدم،بهانه آوردم و به راه افتادم.در را که باز کردم بوی خاک و گرد و غبار زد توی دماغم.رفتا، عدم پنجره آشپزخانه.دله و دماغ هیچ کاری را نداشتم.تا چند سال میتوانستم به این سر گردنی ادامه بدهم؟محمد تا کی منتظرم میماند؟فکر اینکه بازوهای مهربانش برای آغوش گرفتن زن دیگری باز شود،قلبم را میسوزند.با خودم عهد کرده بودم فکرش را از سرم بیرون کنم،اما نمیشد.
    احتیاج به سکوت داشتم.تصمیم گرفتم به مادر زنگ بزنم و بگویم امشب نمیآیم.بد تر دلش شور افتاد و تا شب نشده چند بار زنگ زد.سیم تلفن را از پریز کشیدم ا افتادم بر روی تخت.چشم باز کردم دیدم ساعت ۱۱ صبح است.هنوز تلفن قطع بود.به محض اینکه دو شاخه را به برق زدم زنگ خرد.فکر کردم مهدی به یادم افتاده،لبخند زدم.گوشی را برداشتم فرهاد بود.
    _تلفونتون خراب بود؟
    به جای پاسخ دادن به سولش گفتم:آگاه فرهاد خواهش میکنم چند روزی مزاحم من نشید.نزدیک امتحانات حال و حوصله حرف زدن ندارم.
    _ببخشید میشه بپرسم چرا شمشیرتونو برا من از رو بستین؟
    _منظورتون چیه؟
    _آخه من حرف نزده،دعوام کردید!
    _میدونم حرفتون چیه آقا فرهاد،من قصد ازدواج ندارم.
    _باشه،دیگه مزاحمتون نمیشم.خداحافظ.
    از خداحافظیش فهمیدم خیلی عصبانی شده.انگار این روزها همه را رنجانده بودم.بهتر بود مدتی با خودم خلوت میکردم و با همه قطع رابطه تا سر فرصت تکلیفم با خودم روشن شود.

    پایان فصل ۲۳


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #64
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل ۲۴:

    اگر چه از خدا میخواستم کسی کاری به کارم ناداشته باشد،از اینکه فراموشم کرده بودند دلتنگ و ناراضی بودم.
    روزها درس میخواندام و اغلب شبها بی خوابی به سرم میزد،تا سپیده صبح فکر میکردم.توی آپارتمان آهسته راه میرفتم که خانم اعتمادی نفهمد خانه هستم،انگار او هم رغبتی به معاشرت با من نداشت که دیگر سراغم را نگرفت.تقویم رو میز اضطرابم را افزایش میداد.تنها یکی دو هفته مانده بود به امتحانات.مهدی کارت ورود به جلسه را گذاشته بود روی میز ناهار خوری.در حالی که هیجان نزدیک شدن به روز آزمون لحظه به لحظه بیشتر میشد ،دوری از مهدی دلم را به شور انداخته بود.فکر محمد هم،بیشتر از گذشته ،سرک میکشید به ذهن خسته و افسردهام و بدجور آزارم میداد.محمد رکن اصلی آشفتگی روحی من در طول زندگی کسل کنندهام بود که هر چه میگذشت جای خالیاش را بیشتر حس میکردم.
    در روز موعود،با خستگی شدیدی که از بی خوابی شب پیش از آن داشتم،مجبور شدم چند تا لیوان قهوه بخورم که سر جلسه خوابم نبرد.توی اسانسور با امیر رو به رو شدم.مثل غریبه ها،یه سلام خشک و خالی تحویلم داد و به سرعت رفت سمت پارکینگ.به خیابان اصلی نرسیده بودم که مهدی را دیدم.لبخند زنان آمد به سمت من و گفت:آماده ای؟
    بغضم گرفته بود.دلم میخواست سر گله و شکایت را باز کنم که گفت:انگار تنهایی خیلی خوش گذرونی کردی!
    تا محل برگزاری آزمون همراهم بود و وقتی هم که برگشتم،گوشهای ایستاده بود و انتظارم را میکشید.پرسید:چطور بود؟
    _سخت،گمان نمیکنم قبول شوم.
    سر راه کلی خرید کردیم.وارد آپارتمان که شدیم،تلویزیون را روشن کرد و ولو شد روی کاناپه.سینی چای را گذاشتم روی میز و در کنارش نشستم.دست انداخت دور گردانم.مثل همیشه لب تشنه چشمه زلال محبتش بودم.همان لحظه بی اراده سرم کاج شد و افتاد روی شانه اش.نفسی عمیق کشید و گفت:فردا میرم اصفهان.
    _کی بر میگردی؟
    _زود میام.خیلی کار دارم.محمد...
    سفت و سخت بغلم کرد.انگار نگران حرفی بود که باید میزد.پرسیدم:محمد چی؟
    _محمد داره میره قاطی مرغا،میخواد زن بگیره!
    بدنم ناگهان به لرزه افتاد.تا آن روز هیچ وقت آنقدر آشفته نشده بودم که بدنم بی اراده بلرزد.سکوت کرده بودم و بدنم گر گرفته بود.مهدی کاملا فهمید که توی بغلش یک لحظه کاملا موردم.تکنم داد و نگاهم کرد.خونسرد گفت:هر وقت خستگی امتحان از تنت در اومد،یه لباس شیک برای خودت و مامان بدوز!
    زبانم لخت و بی حس شده بود.خواستم بپرسم عروس خوشبخت الهه خانم پرستاره،که خودش گفت:الهه دختر با شعوریه،محمد رو خوشبخت میکنه.
    آب یخ و آب جوش یکی در میان،به فاصله یک دقیقه بر سرم ریخته شد.توی بغل مهدی وا رفته بودم و او محکم فشارم میداد.چند بار خم شد و نگاهم کردشید منتظر بود که حرفی بزنم،وقتی دید حالم زیاد خوش نیست،لبخند زد و گفت:من میرم خونه،تو نمیائ ؟ چند روزه مادر رو ندیدی؟
    _میخوام تنها باشم داداشم.
    رها شدم بر روی کاناپه چرمی.خشکم زده بود که صدای در آپارتمان آمد.مهدی رفت و با یک دنیا بد بختی تنهایم گذاشت.نای حرکت کردن نداشتم.دلم میخواست گریه کنم،اما دیگر اشکی برای ریختن نداشتم.فریادی کشیدم و احساس کردم همان لحظه پوست سرم کنده شد.بلند بلند با خودم حرف میزدم و ناله میکردم.آنچه انتظارش را داشتم،داشت اتفاق میافتاد.چقدر این دست و اون دست کردم و فرصتهای طلایی را از دست دادم و حالا به خاک سیاه نشسته بودم ،به جز فریاد کشیدن کاری از دستم بر نمیآمد.فکر کردم این مدتی که مهدی به سراغم نمیآمد،دنبال کارهای محمد بده و صبر کرده تا امتحانم را بعدهام و بعد ماجرا را بفهمم.چقدر از این موضوع رنج کشیده بود،خدا میداند.
    دغدغهها همه مردند.انگیزههای شناور در خونم،به آب بدل شدند.هیچ کس و هیچ چیز برایم اهمیت نداشت.باید منتظر میشودم تا دنیا به آخر برسد.همچنان که چشمهایم باز بود به در و دیوار زًل زده بودم،حواسم به صدای قدمها بود که عدهای داشتند از پلهها میآمدند پایین.وایسادند پشت در پچ پچ کردند و رفتند.صدای قدمهایشان داشت دورتر و دورتر میشد.از آرامش خبری نبود،آرامشم را الهه خانم با خودش برده بود!محمد که همیشه مواظبم بود،تحقیرم کرد و رفت سراغ دیگری.تنها داشتم دیوانه میشودم.مهدی کجا رفت؟چرا رفت؟فکر کرد با خیال راحت سر بر بالش میگذارم و میخوابم؟از بس به او گفتم اسم محمد را نیر ،فکر کرده که واقعا از او متنفرم.اما من با اسمش به یاد بهشت میافتادم و حسرت میخوردم که از بهشت رانده شده بودم!چرا باید از محمد متنفر باشم!سعی کردم،اما نشد!مگر چه کرده بود؟من بودم که قول و قرارمن را فراموش کردم و زن برادرش شدم.همیشه مواظبم بود و همیشه نگرانم.همچون فرشته نجاتی بالای سرم بود که هرگز تنهایم نمیگذشت،اما حالا!
    صدای زنگ تلفن که آمد.دستم از قبل بر روی گوشی بود.تا برداشتم صدای مهدی اما،پرسیدم:کجایی؟
    _خونه مامان،تو خوبی؟
    مدتی طول کشید تا پاسخ دادم:خوبم.
    _امروز چکاره ای؟مادر آبگوشت درست کرده گفت زنگ بزنم بیایی اینجا!من یه ساعت دیگه میرم.ممکنه تو رو نبینم.کاری نداری؟
    _به سلامت.به مامان بگو یه مدت کار به کار من نداشته باشه!
    _پریا چیزی شده؟انگار حالت خوب نیست!دیشب خوب خوابیدی؟
    _خوبم.دیشب راحت خوابیدم.خیالت راحت باشه.
    گوشی را گذاشتم و سیم تلفن را کشیدم که در نتیجه پریز از دیوار کنده شد و افتاد وسط حال.حال و حوصله خودم را نداشتم،چه برسد به دیگران.با خودم گفتمای کاش هر چه زودتر مغزم ز کار بیفتد تا راحت به کارهای دیگر برسد.

    پایان فصل ۲۴


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #65
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۲۵:

    یک هفته پر آشوب و زجر گذشت.نیمه شب گذشته بود و مدتها میشد بر روی کاناپه چرمی مقابل تلویزیون با زجر دراز کشیده بودم.کتاب شعری نینه باز روی سینهام قرار داشت.پلکهایم به سقف خشکیده بود و نفسم آرام آرام داشت سر به سرم میگذاشت.یک لحظه بود و یک لحظه نبود.صدای چرخش کلید در قفل حواسم را از تنهایی مزخرفم پارت کد.از روزی که مهدی رفت و با کابوسهای زندگی پر دردسرم تنها شدم و مهرداد را به خانه راه ندادم و زنجیر پشت در را انداختم که کسی نیید تو،تا صبح همان روز،نه به ساعت نگاه کردم،نه به آیینه.پلکهایم نیمه باز بود که پاورچین وارد شد و خواصه خواصه ساکش را کشید سمت آشپزخانه.بعد برگشت سمت در و زنجیر پشت در را وارسی کرد.آمد به طرفم و هر چه نزدیک تر میشد،پلکهایم بیشتر به هم میچسبید.در کنار مبل دو زانو نشست.موهای پیشنیم را کنار زد و بوسیدم.داشتم دیوانه میشودم به طوری که حتی حوصله مهدی را نداشتم.
    دستهایم بی اختیار از هم باز شد و حلقه زد دور گردنش.صدای خنده شیرینش پخش شد توی هال و آهسته گفت:ای شیطون تو بیداری؟
    بلند حشد،رفت سمت کلید برق و من همچنان به گردنش آویزان بودم.مهدی همچنان که میخندید چراغ را روشن کرد.چراغ که روشن شد متعجب نگاهم کرد و پرسید:چرا این شکلی شودی؟چقدر سبکی!
    چشمهایش وحشت زده بود،انگار مردهای را در بغل داشت.مهدی شتاب زده بردم بر روی تخت و پرسید:پریا تو خوابی یا بیداری؟
    همه توانم را یک جا جمع کردم تا چند کلمهای از دهانم خارج شود:چه عجب داداش .دست بر روی پیشانیام گذاشت و نبضم را گرفت.وحشت کرد.انگار به جسدی دست میزد،که خیلی زود دستش پس رفت.بلند شد رفت سمت هال.صدای در یخچال آمد که فریاد کشید:از اون روز که رفتم تا حالا غذا نخوردی؟یخچالت پر از کپک شده!
    تنم بی حس بود و فکم حرکت نمیکرد.نمیدانام چی شد.چشمهایم باز شد.صدای پچ پچ میآمد.زیر سرم خیس و سرم به دستم وصل بود که چک چک داشت میچکید روی ملافه ام.از رگ دستم داشت خون میآمد.
    بلند شدم.سرم گیج رفت.صدای در به گوشم خرد.دو نفر توی هال بودند و داشتند پچ پچ میکردند.چهار دست و پا راه افتادم رفتم پشت در اتاق.صدای محمد میآمد.انگار داشت با مهدی دعوا میکرد.آهسته آهسته حرف میزد و مهدی جوابش را بلند بلند میداد.
    _کشتی منو محمد!چند دفعه گفتم که...باید تنها میموند که مغزش کار بیفته.
    _یعنی این جوری مرد مومن؟تو پریا رو زجر کوش کردی!هنوز داغی،نمیدونی چه غلطی کردی!
    _خوب میشه.نذرش کردم.براش گوسفند میکشم.
    محمد راه میرفت و غر میزد:وقتی طلاق گرفت،گفتم پپیچش نشو!تو و زن عمو دائم اذیتش کردین.
    _انتظار داشتی ولش کنیم به امان خدا.
    _باید دورادور ازش مراقبت میکردین،نه اینکه میخ بشین و یکبند فرو برین توی مغزش.
    _من که اذیتش نکردم.یه وقتایی خیال میکرد تنهاست،اما من و مهرداد اطرافش بودیم.
    _از اول باید این کار رو میکردین،نه الان که به اندازه کافی قاطی کرده!
    _محمد تو پای گود نشستی و میگی لنگش کن،نمیدونی تو این مدت چقدر بد بختی کشیدم.
    _خوب کشیدین که کشیدین،چشمتون کور،باید مواظبش میشدن که زن اون مرتیکه ناشعه.
    _تو هم جزو ما بودی!یادته ولش کردی و رفتی!
    _این مزخرفها که به هم میبافی یه قرون ارزش نداره!ما همه مون مسول بد بخت کردن پریا هستیم.من سهم خودم رو میپذیرم و حاضرم تا آخر عمر قلامیشو بکنم،اما کو...کو کسی که حتی به من نگاه کنه!تنها کاری که از دستم بر اومده این بود که ازش دوری کنم که ریختمو نبینه و حرص نخوره،گرم چه خیلی سخت بود.تو هم شونه خالی کردی،نباید دنبالم میومدی!
    روی زمین سرد پشت در دراز کشیدم.کارنامه چند سال بدبختی داشت ورق میخورد.محمد میانداخت گردن مهدی و مهدی خراب میشد سمت سرنوشت.چه وقت از روز بود؟محمد چرا اینجا بود؟پس چرا تنها بود؟الهه خانم کجا بود؟
    صدای پایش را حتی در تاریکی هم میشناختم.ایستاد و گفت:تو با احساسات من و پریا بازی کردی بچه،میفهمی چی میگم؟طرحی که تو پیاده کردی داشت به قیمت جون پریا تموم میشد.بالایی که سرش آوردی،ممکنه اثرش تا آخر عمر باقی بمونه،دعا کن معجزه بشه،آخه پسر،مگه تو روانشناسی که سر خود رفتی رو مغز این طفلک کار کردی؟
    _خیال کردم اگه حسادتش تحریک بشه،یادش میافته دوستت داره!همه کارهاش لجبازی بود با خودش.
    _باید با من مشورت میکردی!به خیالت من کی هستم مهدی؟یه آدم دست و پا چلفتی که هر کار دلت خواست بکنی،اما به روت نیارم؟هنوز منو نشناختی!
    _راست میگی،تازه دارم میشناسمت.تاحالا تصورش رو هم نمیکردم دستت رو من بلند بشه.پسر دستت خیلی سنگینه!دکتر که نباید انقدر بی رحم باشه!
    _هنوز اون روم بالا نیومده!کتکی که به مرتضی زدم یک هفته فرستادش بیمارستان.تو رو باد زدم و اینقدر اوراق شودی!
    _بادم زادی که دو تا از دندونام شکسته و لبم پاره شده؟ناآ سلامتی من ازت کمک خواستم،هم چین فکمو پیاده کردی که بعد از یه هفته هنوز خونش بند نیومده.
    _حقته مهدی!باید میکشتمت.برو خدا رو شکر کن که راست راست داری جلوم راه میری،اگه به خاطر ٔگل روی خواهرت نبود،شل و پالت میکردم.یه هفته که چیزی نیست.
    _روی زمین قلت زدم.یک هفته در بی هوشی به سر برده بودم؟مهدی از دست محمد کتک خورده بود!هرگز تصورش را نمیکردم که محمد خشن و وحشی باشد.صدای پچ پچ بلند تر شد.
    :یادت باشه داداش کوچیکه،اگه یه مو از سرش کم بشه تمام موهاتو دونه دونه از سرت میکنم و جلوی چشات آتیش میزنم.
    _محمد بسه دیگه ،هر کاری کردم به خاطر تو بود.
    _گفتم غلط کردی،بازم میگم گوه خوردی به فکر من بودی!من از هیچ کس کمک نخواستم.اگه دوست و رفیق بودی،اگه مرد و مردونه دنبالم اومدی،اگه خواستم با هم باشیم،فقط و فقط از صدقه سر پریا بود...اینو هیچ وقت فراموش نکن.پریا منتش تا آخر دنیا سر من هست!حالا هم پاشو اینقدر ننه من غریبم بعضی در نعیار،دست و صورتتو بشور ا آماده باش که وقتی به هوش اومد،هقیقتو صاف و پوست کنده بهش بگی!
    _یک هفته هست که نرفتم اصفهان...همه برنامه هام به هم خورده.
    _به درک،تا پریا بلند نشه،حق نداری پاتو از تهرون بیرون بذاری!
    گفتن چه حقیقتی آن قدر مهم بود که محمد و مهدی به جان هم افتاده بودند!خواب میدیدم یا بیدار بودم که محمد داشت از من طرفداری میکرد.مهدی به صدای بلند گفت:تصورش رو هم نمیکردم به خاطر خواهرم دوستم داشته باشی محمد!تو دوست دوران بچگی منی.یادت رفته؟من تو رو به خاطر خودت دوست دارم!
    _دوستی خاله خرسه؟خیال میکنی محمد کیه؟یه بی عرضه که تو نقشه بکشی و خواهر تو،رو لج لجبازی ،بفرستی سراغش؟به فکرت نرسید من هم به اندازه خودم غرور دارم و از این حقه عضیها خوشم نمیاد؟نه داداش،اگه جدایی من و پریا تا آخر دنیا طول میکشید،زن بگیر نبودام.منتظرش میموندم تا خودش منو ببخشه و بیاد سراغم.اگه نمیومد هم کاری به کارش نداشتم.اون روز هم که شنیدم میخواد شوهر کنه و جوش آوردم.بعدش پشیمون شدم.اختیار هر کسی دست خودشه.نگاه کن ببین به چه روزی افتاده؟اون منو دوست نداره،مطمئنم میخواد سر به تنم نباشه،اما حسادت زنانه روهشو زخمی کرده!چرا گفتی دارم زن میگیرم؟مرض داشتی؟مگه من بازیچه دست تو یه الف بچه هستم؟
    _خواستم دست از لجبازی برداره.به خدا محمد هنوز هم دوستت داره.نمیدونم چرا انقدر عوض شده!
    _مهدی من پریا رو بهتر از تو میشناسم.یادته میگفتی به خاطر من طلاق گرفته؟من خاطر جمع بودم آدم بی معرفتی نیست و تا آخر عمر کنار اون عوضی میمونه.تو باعث شودی به شک بیفتم و برم بیمارستان و پرونده پزشکیشو بکشم بیرون.طفلکی با این هیکل استخونیش یه کلمه به هیچ کس حرفی نزد که چه بالایی به سرش اومده.هنوزم کسی نمیدونه چرا طلاق گرفته!من مطمئنم دلیلش کتک خوردن نبوده!نجابت پریا رو هیچ دختری نداره!
    _حالا باید چی کار کنیم؟
    _باید بشینیم و منتظر باشیم،شاید دلش برامون تنگ بشه.
    _اگه هوش نیاد چی؟
    _هوش میاد ،علایم حیات داره.زندست.فقط دلش نمیخواد زندگی کنه.احتیاج به آنکوور،یه محرک قوی و انگیزه زندگی بخش داره!دیروز که معاینهاش کردم،همه چیزش خوب بود.
    _به نظرت بهتر نیست برگردونیمش بیمارستان؟
    آه محمد دلم را لرزاند.باور نمیکردم مهدی بی رحمانه دلم را شکسته باشد.مهدی سنگدل نبود،حتما به دلیل محکمی آزارم داده بود.صدای پای مهدی که داشت به اتاق نزدیک میشد ،همچون پتک توی سرم میکوبید.محمد گفت:من باید برم کار دارم،تلفنو وصل نکن،پریا به سکوت احتیاج داره.دروهاشو به موقع بده و وقتی هم میری تو اتاق،پا برهنه برو.سرم تموم نشده بر میگردم.شربت ویتامینشو دوباره بده بخوره.
    در آپارتمان و در اتاق هم زمان داشت باز میشد که در به پایم گیر کرد و کاملا باز نشد.مهدی فریاد زد:یا قمر بنی هاشم!
    گیج و منگ بودم.کشیده شدم روی زمین،و رفتم روی دستهای محمد و مهدی.چشمهایم تار بود.هالهای از محمد را میدیدم که بالای سرم ایستاده و مچم توی دستش بود.بدنم داغ بود.یک قطره اشک چکید روی صورتم که انگار دریائ از محبت سرازیر شد به سوی بدنم!محمد به صورتم خیره شده بود و زیر لب خدا را شکر میکرد.برگشت سمت مهدی و گفت:الکل بیار.امروز نمیرم بیرون،میخوام وقتی به هوش میاد اینجا باشم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #66
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل ۲۶:

    حیاط از باران شب گذشته خیس بود.آسمان یک پارچه خاکستری تیره بود.تا یادم میآمد،عشق محمد با اندوه و هرمان همراه بود.یاد او همیشه آزارم داده بود و از آزارش هم لذت برده بودم.با حرفهایش دلخوش شده بودم و هنوز اطمینان نداشتم توی خواب و روی و هذیون تب شنیده بودم یا نه.
    مهدی،صبح که میرفت،سفارش کرد که از تخت پایین نیایم،اما من آمدم و در اولین فرصت رفتم سراغ قوطی یادگاریهای گذشته.سوزنی کلفت برداشتم و تسبیح خودم و محمد را به نخ کشیدم.نخها از داخل هم رد شدند و دو تسبیح،زنجیروار،وصل شدند به یکدیگر.منگولهها سر جایشان دوخته شد،درست مثل روز اولش.با این تفاوت که دو تا تسبیح از توی هم رد شده بودند و نمیشد جدیشان کرد.هر دو تا را گذاشتم توی کیفم .باید میرفتم سراغ محمد.آن چه در حالت خواب و بیداری شنیده بودم،آنقدر دلچسب بود که تا آخر دنیا میشد دنبالش رفت و بقیهاش را پیدا کرد.حس راه رفتن نداشتم.هنوز هم سرم گیج میرفت.مهدی سفارش کرده بود بمانم و منتظرش باشم.گفت که هزار حرف برای گفتن دارد،اما من طاقت نداشتم،باید میرفتم و محمد را میدیدم.
    دلهرهای عجیب داشتم.به نظرم رسید که شاید از وقت صبح نباشد!بود یا نبود تفاوتی نمیکرد،آنقدر پشت در مینشستم و منتظر میماندم تا بیاید.اولین تاکسی سوارم کرد.وقتی به کوچه خلوتی رسیدم که خانه محمد در آن قرار داشت،از دور دیدم که الهه خانم در حال قفل کردن در است.معلوم بود که هیچ کس در خانه نیست که در را قفل میکند.فریاد کشیدم:صبر کنید!
    برگشت و پرسید:با من بودید؟
    رفتم جلوتر و گفتم:من پریا هستم،آقای طلا چی نیستن؟
    بر روی پلههای نمناک نشستم تا نفس تازه کنم.الهه پرسید:شما حالتون خوب نیست؟آقای دکتر نیستن.
    _کی میاد خونه؟
    _نمیدونم ،معلوم نیست.
    الهه کلید انداخت،در را باز کرد و گفت:شما برین تو استراحت کنین،در اتاق آقای دکتر همیشه بازه.هر وقت حالتون جا اومد و خواستین برین،در رو به هم بزنین.من خیلی کار دارم،وگرنه نمیرفتم.
    چند تا پله پایین آمدم تا وارد حیاط شدم.وارد اتاق محمد شدم.در اتاق محمد که پر بود از بوی نم،نور کم،وسایلی اندک و بسیار ساده،تار،کتابهای کنج دیوار و عکس بچگی من و زری که سر طاقچه بود و بار قبل ندیده بودمش.رفتم توی اتاق و پرده را کنار زدم.رفتم کنار تخت نشستم.مهم نبود چه قدر منتظر میماندم،در زیر سقفی که او نفس میکشید،داشتم عاشقانه از لحاظت لذت میبردم.دست بردم زیر تخت،همان سجاده قدیمی بود.باز کردمش،تسبیح نداشت.دوباره بستم و گذاشتم زیر تخت.سرم سرعت خرد روی بالش محمد و خوابم برد.ساعتها عمیق و بی حس و خیال خوابم برد.وقتی چشم باز کردم،دیدم هوا کاملا تاریک شده است.در و پنجره کیپ تا کیپ بسته بودند.صدای پا میآمد.از لایه پلکهای نیمه بازم اندام قوی و مردانه محمد را دیدم .نفسی از سر اسودگی کشیدم.محمد ایستاده بود و ناباورانه نگاهم میکرد.صدا زد:پریا،اینجا چه کار میکنی؟حالت خوبه؟
    سرم سنگین بود و به سختی از بالش کنده شد.سلام کردم.آمد توی اتاق و در را پشت سرش بست.لامپ رو روشن کرد.نور چشمم را زد.بلافاصله کلید برق را زد و چراغ خاموش شد.نزدیکم آمد و آهسته پرسید:پریا از کی تا حالا اینجایی؟باورم نمیشه اومده باشی اینجا!سرتو گذاشتی روی بالش من!
    _ساعت چنده محمد؟
    خندید،از همان خندههایی که توی قاب پنجره اتاقم تحویلم میداد و سر به سرم میگذاشت.وقتی خندههایش تمام شد،گفت:مهدی بد بخت داره در به در دنبالت میگرده دختر!حقشه،باید نقره داغ بشه!
    رفت نشست کنار تلفن ،شماره گرفت و گفت:مهدی خونه ای؟پریا اینجاست،پاشو بیا...اره،حالش خوبه...چرا داد میزنی؟خوب کرد که اومد!
    در فاصله هر جمله بر میگشت،نگاهم میکرد و لبخند میزد.تصویرش داشت تار و کدر میشد که دراز کشید روی زمین.آامد بالای سرم و پرسید:داروهاتو خوردی؟
    در آن تاریکی،اگر چشمهایش برق نمیزد،نمیدیدمش.همه اطرافم میان غبار تیره رنگ محو شد.تنها چشمهای محمد بود که برق میزد و میدیدمش.بلشش را از روی تخت برداشت و گذاشت زیر سرم.همچنان که محو حرکت خوشایند صورتش بودم،پلکهایم خود به خود بسته شد.به خوابی شیرین و سنگین فرو رفتم.انگار وزن نداشتم.صدای نفس زدن میآمد و زمزمهای ملایم.محمد در گوشهای از اتاق بر سر سجاده نشسته بود و داشت دعا میخواند.به سختی غلت زدم.آهسته پرسید:بیداری پریا؟
    _مهدی کجاست؟من کجام؟
    _مهدی رفته غذا بگیره.تو هم خونه خودتی.
    آمد بالای سرم و خیره شد به چشم هایم.دلم میخواست دستهای مهربانش را لمس میکردم.نیم خیز شدم،و شانههایم را به زمین نزدیک کرد و گفت:بخواب،اگه ناراحتی،برم بیرون.
    _نه،نرو بمون!
    خندید و آه کشید.حال خودم را نمیفهمیدم،درست مثل او که گاه میخندید و گاه آه میکشید.نبضم را گرفت و گفت:چرا به سلامتیت اهمیت نمیدی؟از صبح تا حالا اینجا بودی و لب به غذا نزدی!خوب ضعف کردی!تو چیزیت نیست،فقط دلت میخواست منو بکشی!
    پس از مدتها دلم میخواست صدایش کنم،اما زبونم بر نمیگشت،خجالت میکشیدم.به سختی گفتم:محمد!...
    با صدایی لرزان پاسخ داد:جانم،جانم پریا...تو باید خوب بشی...منو ببخش که در حقت کوتاهی کردم.ای کاش میتونستم توضیح بدم که چقدر ناراحتم!
    لرزشی خفیف قلبم را تکان داد.محمد داشت زندگی و عشق را به من بازمیگرداند.مثل برق گرفتهها ،چشمهایم را باز کردم که بهتر ببینمش.چشمهای محمد از اشک شفاف بود،گفتم:فکر من نباش،چراقو روشن کن!
    _تو خودت یه پارچه نوری!اتاقم امشب روشن شده...هر شب مثل قبر تنگ و تاریک بود،اما حالا اومدی،صفا آوردی،عشق آوردی.کاشکی زودتر میآمدی پریا!نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!
    دلم میخواست گریه کنم.بغض داشتم،اما اشکم نمیآمد.گفتم:تسبیحتو آوردم محمد.
    _همون که پارهش کرده بودی؟
    _همون که مرتضی پارهاش کرد!درستش کردم.مثل اولش شده...کیفم کجاست؟
    دست برد زیر تخت،در کیفم باز شده و محتویاتش ریخته بود بیرون.خندید و گفت:دل و روده ش ریخته بیرون!چی میخوای؟
    _گذاشتم تو زیپ بغلش،بردارش.
    دو تا تسبیح همزمان،دنبال هم از کیفم در آمدند،خندید و پرسید:این چه جور تسبیهیه؟تسبیح دوقلو؟
    _یکیش مال منه که تو پارهاش کردی!یکیش مال توست که مرتضی پارهاش کرد.هر دو تاشون مال تو.مگه نیومده بودی دنبال تسبیحت!
    _خیال کردی اون روز اومده بودم دنبال تسبیح؟اومدم دنبال خودت دختر!تحویلم نگرفتی،دلم شکست.حقم بود،مهم نیست.
    مدتها بود آنطور به هم نگاه نکرده بودیم.نگاهمن توی تاریکی به هم گره خرد.محمد خندید و گفت:دستتو ببر زیر رو بالشی،یالهه زود باش!
    دست کردم زیر رو بالشی،منگوله تسبیح سرد و نمناک لغزید و سرعت خرد افتاد زمین.گرفتم توی دستم.
    _این چیه؟
    _تسبیح تو که همیشه ماله منه،اینه،نه اون که پارهاش کردم.چیزی که از دست تو گرفتم به قدری برام عزیز بود که هر شب به یاد تو لمسش میکردم و از خدا میخواستم یه بار دیگه،مثل گذشته ها،به چشم هم نگاه کنیم،و آرزو میکردم یه بار دیگه موهتو ببینم!اگه تو تسبیح منو نمیخوای،میگیرمش؛اما تسبیح تو رو پس نمیدم!
    بغضم داشت میترکید .دلم هوای گریه داشت و حرفهای محمد داشت مرا به زندگی بر میگردند.زدم زیر گریه و پس از مدتها،عقدههایم را خالی کردم.محمد مثل همیشه عصبانی شد و گفت:هنوزم گریه ات توی استینته؟
    بلند شد یک لیوان آب آورد گذاشت کنار دستم.دست برد زیر بالش و سرم را بالا آورد.محمد دست و پایش را گم کرده بود و میترسید حالم بد تر شود.فریاد زد:بسه دیگه!حالم داره به هم میخوره.هم خودتو کشتی،هم داری منو میکشی!تو ضعیفی پریا،نباید اعصابت ناراحت بشه.یه کار نکن خواب آور بهت تزریق کنم!
    مچ دستش را گرفتم و گفتم:نه محمد،نمیخوام بخوابم.مدتهاست گریه نکردم.اشکم خشک شده بود.چشمهام داشت کور میشد.دلم داره میترکه.باید گریه کنم.
    _خیله خوب،گریه کردی دیگه...بسه دلم خون شد!یه کم آب بخور و بخواب.
    ساعتی بعد که آرام شدم مهدی آمد.دست گذاشت روی پیشنیم.پرسیدم:مهدی اومد؟
    _فرستادمش بالا با احمد صحبت کنه...زبونش فقط برای من و تو درازه!یه ماهه قراره بره خواستگاری الهه و هی این دست و اون دست میکنه!
    _شم خرید آورد گذاشت تو یخچال.منتظر بودم بیدار بشی گرم کنم و با هم بخوریم.امشب مهمون داداش خسیست هستیم.پسره نم پس نمیده،کشتمش تا راضی شد چلو کباب بگیره.میخواست کوبیده بگیره با نون سنگک که زدم تو سرش و گفتم:حیف نون امشب باید چلو کباب بخوریم،نترس فردا مهمون من!امشب نمیخوام از پریا چشم بر دارم.
    محمد حرف میزد،چراغ خاموش بود و من از حضورش داشتم لذت میبردم.رفت سمت تارش و پرسید:سرت درد نمیگیره یه کم تار بزنم؟
    _بزن محمد،همون آهنگی که توی زیر زمین میزدی!
    _پس یادته نه!خودم ساخته بودمش!
    _اسم آهنگ چیه؟
    _پریای من!
    _خیلی قشنگه،همیشه دوستش داشتم،هنوزم ریتمش یادمه.
    _خیلی چیزا یاد گرفتم که بزنم.اما این یکی خاطره انگیزه.
    شروع کرد به نواختن.چشمهایم را بستم و به روییای شیرین فرو رفتم.هر زخمهای که به تار میزد،زخمی از دلم برداشته میشد و حس میکردم هر لحظه بیشتر به او نزدیک میشومز تاریکی خسته شده بودم و دلم میخواست هنگام تار زدن ببینمش.ارزوییی که از بچگی داشتم.گفتم:محمد.
    صدای تار قطع شد و سریع گفت:جانم.
    _چراقو روشن کن.
    بلند شد،رفت سمت دیوار و کلید برق را زد.برگشت و نگاهم کرد.وهمه عجیبی داشتم نگاهش کنم،اما هر چه خجالت میکشیدم مهم نبود،ارزشش را داشت.آمد و کنارم نشست،با فاصلهای کم به توری که با هم تماس ناداشته باشیم.لبخند زد.مات و مبهوت نگاه شرمگینش بودم که دست و پایش را گم کرده بود و داشت سرخ میشد.به موهای بغل گوشش دست کشید و گفت:خیلی پیر شدم پریا.موهام هم سفید شدن.تو پیرم کردی دختر!
    همان تور که نگاهمان به هم گره خورده بود آهسته گفتم:درست مثل همون روزا...همون نگاه...همون عشق قدیمی...محمد هنوز هم دوستم داری؟یادته با هم قول و قرار داشتیم؟
    آه کشید و چشمهایش برق افتاد:آره عزیزم.من هنوزم متعهدم.تا آخر عمرم قول و قرارم یادم نمیره.
    دلم میخواست اقرار به دوست داشتنم میکرد،اما مثل گذشتهها که گفتن این کلمات برایش سخت بود.شرمگین سرش را انداخته بود و آهسته آهسته با خودش حرف میزد،پرسیدم:چیزی گفتی محمد؟چرا بلند حرف نمیزنی!
    _میدونی پریا،این تربیت قدیمی و حجب و حیای لعنتی،خودمو هم کلافه کرده.دلم میخواست میتونستم احساسمو بیان کنم.اما،نمیتونم.منو ببخش.هیچ وقت نتونستم اونطور که تو دلت میخواست ابراز علاقه کنم.
    سرش هنوز پایین بود و رنگ به رنگ میشد و من داشتم لذت میبردم از حرکاتش.
    حرفش که تمام شد گفتم:هر تور که باشی،دوستت دارم محمد.سرش را بالا آورد.سرخ شده بود و لبهایش از هیجان داشت میلرزید.خندید و گفت:واقعا جلوی تو کم میارم.
    دستهایش را آورد جلویم و گفت:ببین،دارم میلرزم.خاک بر سرم که انقدر دست و پا چلفتی هستم،نفسم داره بند میاد.
    هر دو داشتیم میخندیدیم که مهدی آمد تو.چپ چپ نگاهم کرد و یکراست رفت نشست کنج اتاق.اوقتش تلخ بود و حرف نمیزد.محمد هی حرف میزد و شوخی میکرد و او ساکت و غم زده،کز کرده بود گوشه اتاق.شب که برگشتیم.پرسیدم:مهدی اتفاقی افتاده؟خیلی گرفته ای!
    _داداش بگو چته!حرف بزن مهدی چی شده!
    گوشم روی قلبش بود و میشنیدم که تعداد ضربانش هر لحظه بیشتر میشد.وهمهای گنگ از چیزی داشت که به تور حتم به من مربوط میشد.دلم شور افتاد.آن شب به قدری شاد و رها بودم که دلم نمیخواست لحظهای آرامشم به هم بریزد.گفتم:داداش،من امشب سر حالم.خوب خوبم.تو چته؟
    صدایش انگار از ته چه در میآمد.آهسته و با تردید گفت:باید بهات حرف بزنم.میترسم ناراحت بشی.شاید بهتر باشه حالا هیچی نگم!
    _بگو داداش.بگو تا حالت خوب بشه.
    _پریا امشب نه.نمیخوام شادیتو به هم بزنم.
    _مگه امشب چه خبره؟چی میخوای بگی؟
    نگاهش از تلویزیون برگش به سمت من.نگاهی که غمگین بود و بغض داشت:پریا ،منو ببخش،خیلی اذیتت کردم.به تو دروغ گفتم که محمد داره زن میگیره.حتما حالا دیگه خودت فهمیدی!به خدا نمیخواستم آزارت بدم.
    دست گذاشتم روی لبهاش:مهدی تو تنها مونس من بودی و هستی.بهتره هیچ حرفی نزنی...خودتو ناراحت نکن داداشم.
    _باید بگم پریا،اومدم کمک کنم،گند زدم.باعث شدم این همه وقت مریض باشی.
    _همه چیزو میدونم.لازم نیست انقدر توضیح بدی.این قدر خودتو ملامت نکن.
    _پریا،من با `جون تو بازی کردم.
    _او`زش باعث شودی که من به خودم بیام.زندگی اون جوری چه فرقی با مرگ داشت؟تو کاری کردی که از دست هر کسی بر نمیاومد.بمیرم الهی که به خاطر من کتک خوردی.تو در حقم پدری کردی.دروغت روشنم کرد.تازه وقتی حسادتم ٔگل کرد،فهمیدم تا سر حد جنون به محمد علاقه دارم و بدون اون نمیتونم زندگی کنم.
    چشمهایش برق زد.محکم در آغوشم گرفت.باور نمیکرد کاری که انجام داده تا این حد موثر بوده!مهدی مات و مبهوت بود،داشت اشکش سرازیر میشد که دست بردم به سمت مژههای پر پشتش.
    _داداش از الهه بگو،خیلی خوشحالم.امشب بهترین شب زندگی منه.

    پایان فصل۲۶


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #67
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۲۷:قسمت اول

    کمبود وزنم ،با ویتامینهایی که محمد تجویز کرد و مهدی به زور به خردم میداد،داشت از بین میرفت.تنبل شده و از بس غذای آماده خورده بودم،حس و حال غذا درست کردن نداشتم.تفریحم شده بود رفتم پشت پنجره آشپزخانه و زًل زدن به خیابان که باران پاییزی آن را نمناک کرده بود.یاد پاییز سال گذشته که میافتادم ،نفسم بند میآمد.نفس راحتی کشیدم و از کنار پنجره آمدم به سمت تلفن که مدتها بود داشت زنگ میزد.
    صدای محمد تکنم داد.از شعبی که رفته بودم و دوباره عشق را با هم مشق کرده بودیم و روحیه گرفته بودم،ندیده بودمش.با آرامش همیشگی گفت:خیلی دیر بر داشتی،دلم شور افتاد.
    _دم پنجره آشپزخونه بودم.
    _هنوزم انگار ضعف داری!داروهاتو میخوری؟
    _شکمم شده داروخونه،خیلی بهتر شدم.
    _خدا رو شکر.ناهار چی داری؟
    محمد عاشق قورمه سبزی بود.گفتم:
    _پلو خورش قورمه سبزی درست کردم.
    _پس میارزه امروز نرم دانشگاه!
    دلم فرو ریخت.گوشی را که گذاشتم،یکسر رفتم سراغ فریزر.یک ساعت به زهر مانده بود و جا افتادن قورمه سبزی وقت میگرفت.به یک چشم به هم زدن گوشت و لوبیا و سبزی قورمه توی دیگه زود پز روی اجاق گاز بود.برنج خیس کردم که تلفن دوباره زنگ زد.مادر بود .هر روز زنگ میزد و حال و احوال میکرد.عجله داشتم و تند تند حرف میزدم،کنجکاو شد و پرسید:کسی اونجاست پریا؟
    _نه مامان چطور؟
    _اگه ناهار نداری پاشو بیا اینجا!
    _همین الان در دیگه زود پز رو بستم.قورمه سبزی درست کردم.
    _الان چه وقت قورمه سبزی درست کردنه؟لنگ ظهره!
    _مامان مهدی دیر میاد،منم تنها غذا نمیخورم.
    با دست پاچگی حرفهایم را زدم و با مادر خداحافظی کردم.وقتش رسیده بود که دستی به سر و صورتم بکشم.مدتها بود حتی به خودم نگاه نکرده بودم.به سرعت دوش گرفتم و رفتم سراغ کمد لباس هایم.شور و شوق نوع جوانی دلم را زیر و رو میکرد.هنوز لباس نپوشیده بودم که زنگ زدند.در آپارتمان را باز کردم و رفتم اتاق عقبی.محمد آمد تو و صدا زد:کجایی پریا؟صابخونه!
    به سرعت لباس پوشیدم و آمدم بیرون و سلام کردم.برگشت نگاهم کرد.دسته ٔگل ر`ز کرم رنگ و جعبهای شیرینی بر روی میز آشپزخانه بود.لبخند زد و پرسید:مزاحم شدم؟خوبی؟
    لبهایش به خنده باز بود و گفت:بوی قورمه سبزیت تا سر خیابون میاد.
    _گرسنه ای؟هنوز جا نیفتاده.
    _هر چی باشه از قاضی دانشگاه بهتره.
    دنبالم آمد آشپزخانه.انگار بلد نبودیم با هم حرف بزنیم.من سکوت کردم و نشستم پشت سندلی و او رفت پشت پنجره.چای که دم کشید،خواستم از جایم بلند شوم که گفت:تو بشین.من میریزم.
    از پشت محو تماشایش بودم.دلم پر میزد فقط راه برود و نگاهش کنم.برگشت و پرسید:سینی کجاست؟
    فنجان چای دستش بود و محو نگاهم که گفتم:بذارش روی میز.سینی نمیخواد.
    نشست رو به رویم و گفت:همون چشمهای سبز رویایی،همون نگاه شیرین و جذاب.پریا هنوزم باورم نمیشه یه بار دیگه در کنار هم هستیم!
    چشمهایم پر از اشک شد.بغضی شادی بخش داشتم.لبخندم با اشک چشمم جور در نمیآمد.گفتم:منم باور نمیکنم.
    سرم زیر بود و داشتم با فنجان و نعلبکی ور میرفتم که پرسید:چرا حرف نمیزنی؟از بس ورّاجی کردم،فکم خواب رفت!
    _چی بگم!
    _هرچی دلت میخواد عزیزم.فقط حرف بزن.
    خیس عرق بودم،از ضعف بود یا از شرم،خدا میدانست.عادت نداشتم آنقدر نگاهش کنم.باورم نمیشد مقابلم نشسته و دارد با نگاهش ستایشم میکند.به جز آه کشیدن کاری از دستم بر نمیآمد،گفت:چاییت سرد نشه.خیلی ساکتی.
    منتظر بودم حرف از ازدواج بزند،انگار داشتم مثل گذشته میشودم که صبور نبودام و دائم از دستم عذاب میکشید.
    _حالت که بهتر شد،برات کتاب و جزوه میارم.وقتو نباید از دست بدی،چشم به هم بزنی میشه سال دیگه!مطمئنم سال آینده قبول میشی.
    _زیاد فکرش نیستم.انگار دیگه برام اهمیت نداره!
    خندید و پرسید:چرا؟تو که خیلی دوست داشتی دانشگاه بری!
    _شرایط روحیم فرق کرده.تو نمیدونی من...
    حرفم را قطع کرد،انگار طاقت نداشت به درد دل و گلههایم گوش کند.
    _میدونم خیلی صدمه خوردی!بهتره اصلا به گذشته فکر نکنی.همش کابوس بود و تموم شد.
    _نمیتونم محمد.خیلی سخته.
    _اگه فراموشی نباشه،آدم زیر بار غم و غصه هلاک میشه.بهتره به آینده فکر کنی،آینده شیرینی که من و تو با هم میسازیم.
    نفس عمیقی کشیدم.گفت:فقط به من یه کم فرصت بده تا خودم رو جمع و جور کنم.
    فنجان را در نعلبکی کوبیدم و با صدای خفه گفتم:بازم فرصت!عمرم تموم شد محمد!
    _عصبانی نشو پریا،موقعیت منو درک کن.
    حرفهای آن شب کنار پنجره اتاقم عینا داشت تکرار میشد.یک لحظه چشمم را بستم و خجالت را گذاشتم کنار و با بغض گفتم:همیشه من باید موقعیت تو رو درک کنم!پس تو کی میخوای بفهمی چه موقعیت فکری وحشتناکی برام درست کردی.اصلا میفهمی چی دارم میکشم محمد؟مثل چند سال پیش که انداختیم توی آتیش و رفتی دنبال درس و زندگیت،حالا هم همون حرفها رو داری تکرار میکنی!طاقت ندارم محمد!دیگه اون پریای سابق نیستم.نه صبوری دارم،نه حرف حساب سرم میشه!
    چهشم هیش پر اشک شد.سعی میکرد آرام حرف بزند و من شده بودم یه گوله آتیش.نفس نفس میزد و زًل زده بود به صورتم که هر لحظه از عصبانیت سرخ تر میشد.آهسته گفت:پریا،من هنوز وسط راه هم نرسیدم...حالا حالاها باید درس بخونم خیر سرم،رفتم یه رشتهای میخونم که سر از ناکجا آباد در میاره.نه کار و زندگی درست و حسابی دارم،نه جا و مکان مناسب!میگی چه کار کنم،درسمو وسط کار ول کنم؟
    _همین جا زندگی میکنیم.
    بلند شد رفت سمت پنجره.زیر لب با خودش حرف مزید که نمیشنیدم.پرسیدم:چی داری میگی؟بلند حرف بزن.
    برگشت.نگاهش غم داشت.آرام و آهسته گفت:انتظار داری بیام و تو خونه مرتضی زندگی کنم؟
    بلند شدم و رفتم کنارش.گفتم:اینجا خونه منه.حقم بیشتر بود،اما من گذشت کردم.
    فریاد زد:پولشو که اون نامرد داده.هوای اینجا برای من نجسه پریا!اگه به خاطر تو نبود،پامو نمیذاشتم توی خونهای که اون بی شرف خریده!

    _خیله خوب،عصبانی نشو.میریم همون خونه مجردی تو.توی همون یه اتاق حاضرم تا آخر عمر کنارت زندگی کنم.
    _پریا چرا منطقی فکر نمیکنی؟یه دفعه بهت گفتم که خوشبختی...
    فریاد زدم:آره،گفتی که خوشبختی یه جعبه شیرینی نیست که پولشو بدی و بشینی راحت بخوریش.از این حرفها خیلی شنیدم،اما به قدری بدبختی کشیدم که دیگه حاضر نیستم یه لحظه زندگیمو هدر بدم.من تازه پیدات کردم...این دفعه مثل قبل نیست که راحت رهام کنی و بری دنبال هدفت!
    _میگی چی کار کنم؟
    خجالت را کنار گذاشتم و گفتم:باید با من عروسی کنی.دیگه طاقت جدایی رو ندارم.
    گریهام گرفته بود.کلافه آمد و روبه رویم نشست.گفت:بسه دیگه انقدر آبغوره نگیر.یه روز طاقت نیوردی حرف از گرفتاری و دردسر نزنی!
    _محمد!...
    _جانم ،جانم ،تو رو خدا یه کم فکر کن.
    _عروسی با من دردسره؟خسته شدم انقدر فکر کردم.
    _تو که تا اینجاش صبر کردی،یه ذره دیگه دندون رو جیگر بذار تا یه خاکی به سرم بریزم.
    جیغ زدم:چه قدر صبوری؟؟تا حالا از من پر طاقت تر آدم دیدی؟
    دستپاچه شده بود.بلند شد رفت سراغ کابینتها یه لیوان پیدا کرد.آب آورد و گفت:بخور و انقدر هم گریه نکن.خدا نکرده حالت بد میشه ها.چه غلطی کردم که اومدم!
    _محمد به من حق بده.من خیلی بد بختی کشیدم!
    _خیله خوب،بهت حق میدم.حالا یه کم آب بخور،بدن با هم حرف میزنیم.
    تا وقتی غذا حاضر شد دیگر هیچکدام حرف نزدیم.سر میز غذا،سکوت سنگین اتاق را جملهای که محمد گفت شکست:خیلی وقت بود غذا به این خوشمزگی نخورده بودم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #68
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل ۲۷:قسمت دوم

    تا به هم نگاه کردیم،خنده من گرفت.دلم نمیخواست آن لحاظت پر شور تمام شود.پسیدم:محمد چقدر باید صبر کنم؟بگو تا جونمو نگرفتی!
    به پشتی صندلی تکیه داد،قاه قاه خندید و گفت:خوشم میاد که تو منو مثل موم تو دستهای قشنگت فشار میدی و به هر شکلی که دلت میخواد در میاری.
    پس از سکوتی کوتاه که هر دو به هم خیره شده بودیم،چشمهایش از نعم اشک برق افتاد.گفت:پریا اگه میخواندام ،خیال نکنی سختی نکشیده ام!فکرشم نمیکردم از اون بی شرف طلاق بگیری.راستی چی شد که ازش جدا شودی!
    بلند شدم و آهسته گفتم:نمیخوام در بارهاش حرف بزنم.
    _ولی من حق دارم بدونم.
    _فکر کن هیچ اتفاقی نیفتده...خدا هر دوی ما رو محک زد و دوباره فرستادمون کنار هم.
    _تو خیال میکنی که برای من آسون بود؟من بابت این اتفاقی که میگی خیال کنم نیفتاده زجر کشیدم!میفهمی؟
    برگشتم و نگاهش کردم.اشکش نزدیک بود سرازیر شود.با عصبانیت گفتم:من حوصله این حرف هارو ندارم.به قول خودت گذشته مرده،باید خاطراتو دور بریزیم.
    با دست محکم کوبید روی میز و گفت:هر وقت حالت خوب بود باید برام تعریف کنی این مدت...
    فریاد زدم:که چی بشه؟چی رو میخوای بدونی؟
    _من حق دارم پریا،حق دارم بدونم اون نامرد...
    _انقدر پشت سر برادرت حرف نزن!اونم یه مرد لنگه تو...
    مات و مبهوت و ناباورانه نگاهم کرد و پرسید:ازش دفاع میکنی؟از اون بی شرف که زندگی ما رو به هم ریخت؟
    _محمد تو هیچوقت مرتضی رو نشناختی!اگر چه ازش متنفر بودم...مرد بدی نبود.
    _کتکهایی که بهت زد چی؟همه رو فراموش کردی؟
    _شاید تقصیر خودم بود که زن اون بودم و فکر تو توی سرم بود.
    _یعنی تو بخشیدیش؟
    _بخشیدمش...و تو هم باید ببخشیش.
    _برادرم به من خیانت کرد.اون میدونست من دوستت دارم ولی...
    _محمد مرتضی سعی خودشو کرد..به هر حال ،ما زیر یک سقف زندگی میکردیم.
    _حتی اگه بمیرم هم مرتضی حق نداره بیا سر قبرم!فهمیدی پریا؟
    هنوز داشتی حرف میزدیم که صدای زنگ آمد.رفتم در را باز کردم.مهدی پشت در بود.پرسیدم:مگه کلید نداری؟
    به محمد نگاه کرد و گفت:کلیدمو جا گذاشتم.ناهار قورمه سبزی پختی؟
    با محمد سلام علیک سردی کرد و دنبالم آمد توی آشپزخانه.ناهار خورده،نخورده بلند شد و گفت:یه چایی بریز بخورم گورمو گم کنم.
    محمد تلویزیون را خاموش کرد و آمد به آشپزخانه،دست روی شانهاش گذاشت و گفت:مهدی چته؟
    _هیچی.
    _یه چیزیت هست...زودتر بگو که حوصله چک و چونه زدن با تو یکی رو ندارم!
    مهدی بلند شد رفت به اتاقش و با ساک برگشت بیرون.بدون اینکه به محمد نگاه کند گفت:پریا من رفتم...مادر و مهرداد شب میان.
    رفت سمت در.محمد هاج و واج داشت نگاهش میکرد.رفت مقابلش ایستاد و گفت:میگی چه مرگته یا...
    مهدی دنباله حرفش را گرفت و گفت:بزن!بزن داداش چونه مو داغون کن!جای مشت قبلی خوب شده.
    تنم لرزید.رفتم دم در،میانشان ایستادم و داد زدم:چتون شده؟کم گرفتاری کشیدم که شما هم مثل خروس جنگی افتادین به جون هم؟اون وقتی که من نبودام خوب با هم رفیق بودین!یه دلخوشی تو دنیا داشتم اون هم دوستی شما دو تا بود.
    مهدی فریاد زد:دوستی بی دوستی،پسر عموت به خاطر تو با من رفاقت داشت.حالا خرش از پل گذشته و به من احتیاجی نداره.
    محمد دست بر شانهاش گذاشت و آرام گفت:پس بگو دردت چیه!دیوونه من اون روز عصبانی بودم که گفتم به خاطر پریا با تو رفیقام!بگو چرا یه مدت سراغم نیومدی.باورم نمیشه اون قدر خر باشی!
    نگاه مهدی پر از التماس بود.گفت:دلت به حالم میسوزه؟داری دروغ میگی که دق نکنم؟
    محمد محکم کوبی پشتش و گفت:چرت و پرت نگو پسر!من و تو از بچگی با هم دوست بودیم،اونوقت که من احساسی به پریا نداشتم.احساس من در مورد پریا هیچ ربطی به رفاقتمون نداره!
    _ولی اون روز خودت گفتی که...
    _اون روز باید میکشتمت فهمیدی؟انتظار داشتی عزت تشکر کنم؟پسر مگه تو دعوا حلوا پخش میکنن؟
    مهدی به چشمهایم زًل زد و گفت:پریا باور کن از سگ پشیمون ترم که اذیتت کردم.
    تکیه دادم به دیوار و گفتم:جون من به شما دو تا بستس.انقدر سر به سر هم نذارید.یکی به دو کردن کار بچه مدرسهای هست نه شما دو تا مرد گنده.
    یک لحظه هر دو به هم خیره شدند.مهدی که دستهایش را باز کرد،دست هر دور دور گردن همدیگر جلقه شد.نفس راحت کشیدم و رفتم نشستم روی کاناپه.
    مهدی فریاد زد:پریا من رفتم،جون تو،جون داداش محمد!

    پایان فصل۲۷


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #69
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۲۸:

    بخار کتری شیشه آشپزخانه را کدر کرده بود.دانههای سبک برف،با وزش باد ملایم،کج کج میخورد پشت پنجره،آب میشد ،سرا میخورد و شیشه را راه راه میکرد.رفتم کنار پنجره و شیشه را دستمال کشیدم.مادر رو به روی تلویزیون نشسته بود و بافتنی میبافت.منتظر مهرداد بودم که از مدرسه بیاید و ناهار بخوریم.صدای زنگ در آمد.از چشمی نگاه کردم مهدی بود.از خوشحالی جیغ زدم و اسمش را صدا کردم.مادر ذوق زده میل بافتنی را پرت کرد زمین و آمد به استقبال مهدی.
    مهدی خنده بر لب آمد تو:سلام مادر،چطوری پریا؟چه هوای سردی.یخ زدم!
    رفتیم در آغوش هم.
    _خدا رو شکر خوب شودی،چه خبر از محمد؟مهرداد هنوز نیومده؟
    تا رفتم آشپزخانه چای بریزم،مادر همه سر و صورتش را غرق بوسه کرد.
    _چرا شال گردن ننداختی ننه؟چرک بود؟آوردی بشرمش؟دارم یکی دیگه برات میبافم داشته باشی.
    _مامان نگران نباش،تهران گرم تر از اصفهانه.
    _چطور شد که روز به این سردی هوس کردی بیایی تهران؟جاده لیزه ننه،خطرناکه!
    _هوس چیه مامان؟امروز باید میومدم،خبر نداری امروز چه روزیه؟
    _نه چه خبره؟
    تا عصر نشستیم و گپه زادیم.رفتم آشپزخانه تهیه غذای شب را ببینم که گفت:بیا بشین پریا.انقدر این ور اون ور نرو.
    پیش از غروب مهرداد با یک کیک بزرگ وارد آپارتمان شد و گفت:خواهر خوشگلم،تولدت مبارک!
    سالها میشد که یادم رفته بود روز تولدم شب بیست و یکم دی ماهه.مادر چای ریخت و گذاشت روی میز آشپزخانه.داشتم در جعبه کیک را بر میداشتم که زنگ زدند.محمد بود با یک دست ٔگل رز صورتی.لبخند زنان وارد آپارتمان شد و گفت:تولدت مبارک پریا.
    از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم.باورم نمیشد همه اعضای خانواده و عزیزانم در کنارم باشند.چای و کیک را که خوردیم،محمد رفت اتاق عقبی و صدایم کرد.در مقابل نگاه مشکوک و مظطرب مادر،رفتم توی اتاق.محمد روی تخت نشسته بود و گفت:در رو ببند.
    گفتم:مادر رو به روی من نشسته،نمیتونم در رو ببندم.
    از لب تخت بلند شد،آمد سمت در،از لایه در به بیرون نگاهی سریع انداخت،سپس دست برد توی جیبش و زنجیر خاطره انگیز قدیمی را در آورد.دلم لرزید.نگاهش به چشمهایم بود.گفت:پول نداشتم برات کادو بخرم.به فکرم رسید بهتره مال خودتو برات بیارم که بندازی گردنت.
    نگاهمان به هم گره خورده بود و دل از هم نمیکندیم.فقط آه کشیدم و تا چشمهایم را بستم انداخت گردنم.گفتم:این بهترین هدیه دنیاست.دلم براش تنگ شده بود...خوب شد اوردیش.
    داشتم با انگشتهایم لمسش میکردم که گفت:اون دفعه هم همین جمله رو گفتی.یادته؟قول میدم گرون قیمتترین گردنبند دنیا رو بندازم گردنت.
    _گردنبند قیمتی میخوام چه کنم؟مهم خودتی که تا آخر عمر باید در کنارم بمونی و به غر غرم گوش کنی!
    مادر داشت میآمد پشت در.گفتم:برو بیرون،چند دقیقه دیگه منم میام بیرون
    تا آخر شب مجبور شدیم اخم و تخم مادر را تحمل کنیم.محمد خونسرد بود،اما من حرص میخوردم.با اینکه غرق شادی و شعف بودم ،مثل همیشه از موقعیتم لذت نمیبردم.دلم میخواست هر چه زودتر با محمد بروم زیر یک سقف.
    چند روز از تولدم نگذشته بود که با هم تلفنی صحبت کردیم و قرار مادر گذاشتیم هر روز زنگ بزند و من بروم سر کتابهای درسی.با قولی که به محمد دادم،سفت و سخت درس میخواندام و یک لحظه از وقتم را هدر نمیدادم.پس از چهلم آقا بزرگ،همه چشم به عمو منصور دوخته بودند که تکلیف ارث و میراث اهل خانواده را روشن کند که هنوز اقدامی نکرده بود.چند بار عمو منصور به مهرداد پیغام داده بود که کار مهمی با من دارد،هر بار میخواستم زنگ بزنم که جور نمیشد.
    یک روز که غرق در کتابهای درسی و تست زدن بودم،تلفن زنگ زد.مادر گفت:پریا عموته،با تو کار داره.
    گوشی رو گرفتم و سلام کردم.عمو از صدایش پیدا بود بی اندازه عصبانی است،با لحنی گلایه آمیز گفت:حالا دیگه وقت نمیکنی یه زنگ به عموت بزنی؟
    _عمو جون یه مدت مریض بودم!
    _حالا که خوب شودی!
    _بهترم.
    _پاشو بیا کارت دارم.
    وقتی چشمم به ساختمان قدیمی افتاد.دلم لرزید.به جز باقر که در را به رویم باز کرد ،هیچ کس نیامد استقبالم.یکسر رفتم سراغ زن عمو.زن عمو تحویلم نگرفت و با اینکه صورتش را بوسیدم،اخمهایش را در هم کشید و رفت آشپزخانه.عمو صورتم را بوسید و پرسید:اینهمه پیغوم پسغوم،یکیش بهت نرسید؟
    _چرا عمو جون،مهرداد گفت؛ولی من مریض بودم.
    _شوهر بد بختت هم مریضه.چند وقته نمیاد بازار.پرس و جو کردم،فرستادم دنبالش،اما نیومد.میدونم که حال و روز خوبی نداره.
    رنگم پرید و سرم را انداختم زیر بدون اینکه کلامی بر زبان آورم.
    _عمو جون من و مرتضی مدت هست از هم جدا شدیم!
    _عیبی نداره،دوباره عقد میکنین.سه طلاقه آات که نکرده!
    _ولی عمو جون من...
    پرید وسط حرفم و گفت:تو چی!نکنه وهم ورت داشته که زن محمد میشی!خجالت نمیکشی بین دو تا برادر جدایی انداختی؟یه کار نکن خون راه بیفته.مرتضی قد محمد صبور نیست میزنه محمد رو میکشه،شر به پا نکن!
    طاقت شنیدن حرفهایش را نداشتم.بلند شدم خداحافظی کنم که درست مثل آقا بزرگ با تحکم دستور داد که:بشین دختر هنوز حرفم تموم نشده!سرتو میندازی پایین و میری پیش شوهرت...اگه یه مو از سر مرتضی و محمد کم بشه،آتیشت میکشم!
    راننده تاکسی خیابانها را دور میزد اما من غرق در افکار مبهم و مغشوش بودم.نمیفهمیدم کجا هستم و کجا باید بروم.دم منزل پیاده که شدم،تعادل نداشتم.گیج و منگ ،با قدمهای آهسته داشتم وارد حیاط میشودم که صدای امیر از پشت سرم آمد.
    _خانم طلا چی ،حالتون خوبه؟کمک نمیخوایین؟
    _خوبم ،متشکرم.
    در اسانسور،چشم به زمین دوخته بودم و سنگینی نگاهش را حس میکردم.چند بار چیزی پرسید که درست نشنیدم و پاسخی ندادم.از اسانسور در نیمده،مادر در را باز کرد.پرسید:چی شده؟چرا رنگت پریده؟
    به در نرسیده،زدم زیر گریه و خودم را پرت کردم بغلش.با بغض گفتم:عمو میگه برگرد سر خونه زندگیت!
    _خوب،دختر خل این که گریه زاری نداره!راست میگه.باید بر گردی سر زندگیت.
    _چی میگی مادر،من اگه بمیرم بر نمیگردم توی اون جهنم!
    _اگه با بزرگ تارا مشورت کرده بودین،کار به اینجا نمیکشید و آبرومون نمیریخت.خیال میکنی زنهای دیگه چه جوری زندگی میکنن؟همه مشکل دارن.زن باید سایه مرد بالای سرش باشه!
    حوصله نصیحتهای مادر را نداشتم.هیچ کس خبر نداشت توی چه جهنمی سوختم.رفتم اتاق عقبی و در را محکم کوبیدم به هم.دلم برای محمد تنگ شده بود که به ملاحظه مادر کمتر میآمد و میرفت.فقط گاه زنگ میزد و زود قطع میکرد که مادر غر نزند.تصمیم گرفتم در اولین فرصتی که دیدمش،تکلیفم را روشن کنم.عصر که شد،مادر بهانه خرید کرد و رفت بیرون.منتظر تلفن محمد بودم که زنگ زدند.صدای مرتضی که از توی گوشی در باز کن آمد،گوشی از دستم افتاد.به سرعت چادر سر کردم و رفتم دم در.مرتضی با قیافهای عبوس و گرفته توی چهار چوب در ظاهر شد.بدون اینکه تعارفش کنم آمد تو.رفت نشست روی مبل.سرش را تکیه داد به پشتی مبل و چشمهایش را بست.پرسیدم:یاسمین کجاست؟
    جا سیگاری را گذاشتم روی میز و گفتم:سیگرتو خاموش کن،دودی هم که شودی!
    _یاسمین رفت به درک!
    _چی میگی مرتضی،تو چته؟
    _طلاقش دادم.تحملشو نداشتم،دائم به من توهین میکرد.
    _حیف شد.یاسمین خیلی دوستت داشت.
    فریاد زد:گور پدرش با دوست داشتنش!
    چشمهایش باز شده بود و نگاهش دلم را میلرزند.گفتم:مرتضی تو حالت خوب نیست.
    _پریا ،اومدم ببرمت خونه.دوای دردم تویی!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #70
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    فصل ۲۸ :قسمت دوم

    _چی میگی مرتضی،من و تو حرفامونو تموم کردیم.
    به التماس افتاد،کاری که هرگز نکرده بود:ارواح خاک پدرت حرفمو زمین نندز!من دوستت دارم پریا.دیگه کارهای قبلی تکرار نمیشه.همه چی فرق کرده.من ادب شدم.سرم به سنگ خورده.جون زن عمو برگرد خونه.
    طاقت نداشتم نداشتم به چشمهایش نگاه کنم.هم دلم میسوخت،هم حرص میخوردم.بلند شدم و رفتم آشپزخانه.میترسیدم دوباره قسمم بدهد.سرم را گرم روشن کردن اجاق گاز کرده بودم که دیدم آماده پشت سرم.
    گفتم:به من نزدیک نشو مرتضی!
    _پریا،تو نباید منو از خودت برونی.تو رو خدا ادا در نیار،بیا بریم خونمون.
    فریاد زدم:مرتضی،حوصله چرت و پرتهاتو ندارم!
    برگشت سر جایش نشست و زیر لب زمزمه گونه گفت:غلط کردم این آپارتمانو برات خریدم،غلط کردم طلاقت دادم.خام حرفات شدم.
    من که کاملا عصبانی شدم و داشتم از کوره در میرفتم،گفتم:مرتضی یادت رفته چه بلاهایی سرم آوردی؟خجالت نمیکشی؟یاسمین بیچاره هم از دستت رفت!مادر بیچاره مو گول زادی بره بیرون و خودت اومدی التماس میکنی برگردم تو جهنم؟
    فریاد زد:باید برگردی سر خونه زندگیت!
    _اگه بمیرم هم بر نمیگردم توی اون خونه لعنتی!هنوز کتکهایی که خوردم یادم نرفته.به هیچ از نگفتم که آبروت نره،بیچاره.گوشههای پهلوم هنوز کبوده و درد میکنه.ناراحتی کلیه دارم و هیچ کس نمیدونه.خجالت بکش برو سرتو بذار بمیر!
    آهسته گفت:من تعهد میدم پریا.خوشبختت میکنم.اخلاقم عوض شده.بدبختم نکن!
    فریاد زدم:دست از سرم بردار و برو گمشو!
    آمد مقابلم ایستاد و زًل زد به چشم هایم:پریا،هر کاری بگی میکنم.تو فقط بگو چی کار کنم!
    _برو گم شو همین!نمیخوام ریختتو ببینم.میفهمی چی میگم مرتضی!
    زیر لب غرید:گذر پوست به دباغ خونه میافته!و سپس با گامهای لرزان رفت سمت در.هنگام بیرون رفتن برگشت سمت من و پرسید:میخوای زن محمد بشی؟من دق میکنم پریا،این کارو با من نکن!
    فریاد کشیدم:خدایا از دست این مادر ساده لوح نجاتم بده!مرتضی،چرا دست از سرم ور نمیداری؟تو حق نداری با مادرم حرف بزنی.اون بد بخت خیال میکنه تو واسه من شوهر بودی،خبر نداره از تو خبیث تر مرد توی این دنیا پیدا نمیشه!آتیش زدی به عمرم و هنوزم دارم از کارهات میسوزم.ولی دگیه ولم کن بذار به حال خودم باشم!
    صدای بسته شدن در که آمد زدم زیر گریه.آنقدر گریه کردم که روی زمین آشپزخانه از حال رفتم.شب بود که مادر کلید انداخت و آمد تو.در آن تاریکی ساختمان پرسید:پریا...کجایی مادر؟
    صدای مادر بغضم را ترکاند.چراغ را روشن کرد و آمد بالای سرم.وقتی مرا به آن حال زار دید گفت:چی شده؟چرا اینجا خوابیدی؟شوهرت کجاست؟
    فریاد زدم:دست از سرم بر دار مادر!چرا با مرتضی حرف میزنی!چرا با دشمن من درد دل میکنی!مرتضی مریضم کرده،حالم ازش به هم میخوره،میخوام سر به تنش نباشه!
    داشتم زار میزدم که مادر لیوان آب و گلاب آورد بالای سرم.چند قطره پاشید به صورتم و چند قطره ریخت توی حلقم.بی حس بودم و نفهمیدم کی رفتم به رختخواب.صبح با زنگ تلفن چشم گشودم.مادر نبود.تا گوشی را برداشتم و صدای محمد را شنیدم،بغضم ترکید.هول شد و پرسید:چی شده؟چرا گریه میکنی؟
    قدرت پاسخ دادن نداشتم.یکبند داشتم زار میزدم که محمد قطع کرد و گوشی از دست من هم رها شد.نفهمیدم چقدر گذشت که زنگ در زده شد.گوشی تلفن هنوز آویزان بود.رفتم پشت در.محمد بود.وقتی چهره آشفتهام را دید،از ترس داشت سکته میکرد.پرسید:چی شده؟باز که داری گریه میکنی!
    صورتم را با دو دستم پوشندم و نشستم زمین.گریه امانم نمیداد.
    آهسته گفت:بگیر،بخور و نفس عمیق بکش.
    لا به لایه حق حق زدنهایم پرسید:پریا میگی چی شده؟جون به لبم کردی!
    _محمد باید تکلیف منو همین الان روشن کنی.من اینجوری نمیتونم زندگی کنم.وضعم بدتر از قبل شده.
    _تو بگو چی شده،چشم،من تکلیفتو روشن میکنم.
    پرسید:با زن عمو دعوات شده؟
    _نه.
    _کسی اذیتت کرده؟
    _محمد تو داری اذیتم میکنی...دق مرگ شدم از این همه خونسردیت!
    دستهایم را پس از مدتها گرفت توی دستش.زانو زد جلوی پایم و پرسید:چه کار کنم؟هر کاری بگی میکنم،فقط گریه نکن!
    دلم میخواست همان لحظه خودم را به آغوشش میانداختم و عقدههای دلم را خالی میکردم.دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:باید عقدم کنی!
    همچنان که به چشمهایم زًل زده بود،خندهای سر داد و گفت:همین؟
    فریاد زدم:محمد اینجا میمونی تا مادر بیاد و بریم دفتر خونه!
    _آخه دیوونه،به همین راحتی که نمیشه!کلی آزمایش و دنگ و فنگ داره.
    _باشه...پس میریم آزمایشگاه!
    _نمیخوای یه کم حالت بهتر بشه بعد...
    _من حالم خوبه.شماها دارین دیوونم میکنین!
    _نمیخوای خبر بدیم،مهدی از اصفهان بیاد.
    _زنگ میزنم بیاد.
    رفت آشپزخانه ،یک لیوان آب آورد،آن را تا ته سر کشید و لیوان خالی را کوبید روی میز.گفتم:خیال میکنی به سرم زده؟محمد،اجباری در کار نیست،اگه منو نمیخوای رودرواسی نکن.یه کلمه بگو و راحتم کن!باید تکلیفم روشن بشه!
    مقابلم ایستاد و گفت:تو دیوونهای پریا!اگه این دست و اون دست میکنم،به خاطر خودته.امروز کلی کار داشتم،یه کنفرانس توی بیمارستان بود که باید حتما شرکت میکردم،تو موقعیت منو درک نمیکنی.منو کشوندی اینجا و هر چی میگم چته،جواب نمیدی.یا همین الان میگی چه اتفاقی افتاده،یا همین الان میرم و دیگه پشتمو نگاه نمیکنم.
    _محمد،میترسم عصبانی بشی!
    _خیال میکنی عصبانی نیستم؟به خاطر تو صبوری نشون میدم.بفهم پریا،من یه پزشکم.هر وقت دلت بخواد،نمیتونم بیمارستانو ول کنم بیام سراغ تو.
    فریاد زدم:محمد!...
    _جانم،جانم،کشتی منو بگو چی شده؟
    _مرتضی با مادر تلفنی حرف زده و رفته سراغ بابات و پیغوم پشت که من برم کارم داره.دیروز که عمو تلفن کرد و خواست برم اونجا،روم نشد نرم.رفتم خونه تون،مادرت کلی اخم و تخم کرد و بابات هم دستور داد برگردم پیش مرتضی!وقتی اومدم خوبه ،مادرم غیبش زد و سر و کله مرتضی پیدا شد و التماس پشت التماس که برگرد سر خونه و زندگیت.مجبور شدم بیرونش کنم.عین معتادها شده.دیشب تا صبح پر پر زدم و خوابم نبرد.صبح که تو زنگ زدی...
    محمد داشت رنگ به رنگ میشد و تغییر چهره میداد که حرفم را قطع کردم.فریاد کشید:مرتیکه پدر سوخته تنش میخاره!یه دفعه مالوندمش به هم عبرت نگرفت.این دفعه سر از گور در میاری مرتضی!اون بابای پدر سوختم هم میدونم چه دردی داره!وقتی حال همشونو گرفتم،دست از سرمون بر دارن.
    با تعجب گفتم:محمد،این چه طرز حرف زدن؟اونها تیکههای تن تو هستن!
    _انتظار داری توی هم چین شرایطی آروم باشم؟همه برنامههای زندگیمو همین تیکههای تنم ریختن به هم،هنوز هم دست بردار نیستن!
    _فریاد نکش،بذار با هم فکر کنیم.
    _مغزم نمکشه پریا،قاطی کردم.تو میخوای همین جوری دستتو بگیرم و بریم دفتر خونه؟من خیلی حرفها دارم که باید قبل از عقد بهت بزنم.اصلا ممکنه وقتی به حرفهام گوش کنی از ازدواج با من منصرف بشی!
    _محمد،من فقط خودتو میخوام!بفهم چی میگم.تا منو عقد نکنی،مرتضی از من دل نمیکنه.بابات هم نظرش اینه اگه زن تو بشم،آبرومون توی سر و همسر میره!
    _حالا باباش مرده و خودش شده یه پا دستور بعده!خوبه که خودش هم از دست آقا بزرگ عذاب کشیده...همین امروز میرم و تکلیفمو با پدر و مادرم روشن میکنم.
    با عصبانیت بلند شد،رفت در آپارتمان را باز کرد که با مادر رو به رو شد.مادر وحشت زده پرسید:اینجایی محمد آقا؟کی اومدی؟
    محمد پاسخ داد:خیلی وقته دارم حرص میخورم از دست شما و اون ایل و طایفه تون.یه بار برای همیشه میگم زن عمو،اگه با داداش مرتضام هم کلم بشین،جنازشو میندازم جلوتون!
    مادر هاج و واج نگاهش کرد و گفت:و!...چه حرفها!...
    وقتی رفت،مادر غضبناک به سر تا پایم نگاه کرد و زیر لب گفت:آتیشپاره،خدا آزت نگذاره که میون دو تا برادر جدایی انداختی!اگه خون از دماغ یکیشون در بیاد،عموت و زن عموت گیس واسهٔ من نمیذارن.

    پایان فصل ۲۸


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 7 از 8 نخستنخست ... 345678 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/